عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸
هرکه با تو به خشم وکین رود هرآینه از وی دور باش‌
رود هرکه با تو به خشم و به کین
از او دور باش و به رویش مبین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴، ۱۵
بیگاه مخند. پیش و پس پاسخ به پیمانه گیر (‌پیمان - انداز)
به بیگاه بر روی مردم مخند
زگفتار بی‌مایه لب بازبند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۶
به هیچ کس افسوس (‌استهزاء‌) مکن.
مکن هیچ افسوس با مردمان
کز افسوسیانند مردم رمان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۱
با مست مرد هم‌خورش مشو.
مشو هم‌خور و خفت‌بامست‌مرد
که آمیزش مست رنجست و درد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۲
از بدگوهر مرد، و بد تخمه مرد افام مستان و مده‌، چه وخش گران باید دادن و همه گاه به درخانهٔ تو بایستد و همیشه پیامبر به درگاه تو برپای دارد و ترا زیان گران از وی باشد.
به بدگوهران وام هرگز مده
چو دادی بر آن خواسته دل منه
هم از بدنژادان و بدگوهران
مکن‌ وام کش هست و خشی گران
پی زر دراستد همی بر درت
پیمبر فرستد همی در برت
زیان‌ها بسی هست از ایدر ترا
مکن وام از مرد بدگوهرا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۳
دشن چشم (‌بدچشم‌) مرد به یاری مگیر.
مشو هیچ با مرد بدچشم یار
که بدچشم مردم نیاید به کار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۷
به بادافره بر مردمان کردن‌، ورندک (‌برنده - تندرو) مباش‌
به بادافره اندر مشو تند و تیز
کسی را به گیتی میازار نیز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۸، ۲۹
اندر خوردن با مردم همچشمی و پیکار مکن‌، مردم را مزن‌.
مشو در خورش باکسان هم‌نبرد
دل میزبان را میاور به درد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۱
با آزادچهره ‌مرد (‌نجیب مرد) کارآگاه و زیرک و خوش‌خیم‌مرد، همپرسشی (‌صحبت‌) کن و دوست باش‌.
همان زیرک و مرد آزادچهر
سخن پرس و پیش آر آواز نرم
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۳‌
از کینه‌ور مرد پادشاه (‌صاحب‌نفوذ) دور باش‌.
ز دارای کین‌توز دوری گزین
همان به که نشناسدت مرد کین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۴
با دبیر مرد همال (‌خصم‌) مباش‌.
سخنگوی داننده را دوست گیر
بپرهیز از خشم مرد دبیر
مزن پنجه با مرد دانش‌پژوه
مهل تات دشمن شوند این گروه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۵‌
با مرد یاوه گوی راز خود آشکار مکن‌.
مکن راز با مردم یاوه کوی
که رازت پراکنده سازد به کوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۸
کسی که او را شرم نیست ازش خواسته مگیر.
اگر وام خواهی ز یاران بخواه
ز بی‌شرم زر خواستن نیست راه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۵‌
مرو بر کین و زیان مردمان‌.
کسی را میازار در گفتگوی
به کین و زیان کسان ره مپوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۷
بر هیچ کس فریفتاری (‌فریبندگی‌) مکن‌، که تو نیز بسیار دردمند نشوی.
مزن گام با کس به راه فریب
که این راه دارد سر اندر نشیب
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۸‌
پیشوا مرد، گرامی و مه (‌بزرگ) دار و سخنش بپذیر.
مه و پیشوا را گرامی شمار
سخنشان به جان و به دل برگمار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۹
جز از خویشاوندان و دوستان هیچ وام مگیر.
اگر وام ‌خواهی ‌ز خویشان‌ بجاست
ز بیگانه وام ار ستانی خطاست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۰
شرم‌گین زن اگر با تو دوست بود ا‌وی را به زنی‌، بر زیرک‌مرد دانا ده‌، چه زیرک و دانامرد همانا چنانچون زمین نیکوست که تخم بر وی پراکنده و گونه گونه خوربار از وی برآید.
گرت خویش باشد زن شرمگین
ورا شوی دانای زیرک گزین
جوان خردمند داننده راه
بود همچو ورزیده خاک سیاه
که چون از برش تخم بپراکنی
از او گونه‌گون لاله و گل چنی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۵
خوب‌خیم و درست وکارآگاه مرد اگرچه درویش است هم به دامادی گیر ، هرآینه او را خواسته از یزدان برسد.
تهی‌دست مرد جوانمرد راد
چودخت‌ازتوخواهدببایدش داد
چو شد مرد، کارآگه و خوب‌خیم
نباشد ز درویشیش هیچ بیم
چه باک ارنه بالایش آراسته
که او را ز یزدان رسد خواسته
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۷
ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندان‌بان کن.
به زندان مکن آبرومند را
میفکن نهال برومند را
(‌جوان گنه کاره دربان مکن
به زندان مر او را نگهبان مکن‌)
کسی کاو ندارد ز یزدان هران
ندارد ترا بی گمان نیز پاس
به زندانت بگمار مردی گزین
بزرگ و هشیوار و پاکیزه‌دین