عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۷ - مناجات چهارم در التجا و اعتصام به ذوالجلال والاکرام و طلب توفیق در تحقیق این مقصد و مرام
ای ز کرم چاره گر کارها
مرهم راحت نه آزارها
روشنی دیده بینندگان
پردگی پرده نشینندگان
عقده گشاینده هر مشکلی
قبله نماینده هر مقبلی
توشه نه گوشه نشینان پاک
خوشه ده دانه فشانان خاک
بازوی تأیید هنرپیشگان
قبله توحید یک اندیشگان
شانه زن زلف عروس بهار
مرسله بند گلوی شاخسار
از نم لطفی که هوا ریخته
عقد در از گوش گل آویخته
در دل محرم ز جمالت چراغ
سیه محروم ز تو داغ داغ
طاعت تو نغزترین پیشه ای
فکرت تو مغز هر اندیشه ای
پای طلب راه گذار از تو یافت
دست توان قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه دست تو را آستین
تا نکنی تو نتوانیم ما
گر ندهی تو چه ستانیم ما
نیست درین کارگاه گیر و دار
جز تو کسی کاید ازو هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس
چشم عنایت ز تو داریم و بس
در کف ما مشعل توفیق نه
ره به نهانخانه تحقیق ده
اهل دل از نظم چو محفل نهند
باده راز از قدح دل دهند
رشحی ازان باده به جامی رسان
رونق نظمش به نظامی رسان
پست چو خاکست بریز از نوش
جرعه ای از بزمگه خسروش
قافیه آنجا که نظامی نواست
بر گذر قافیه جامی سزاست
بر سر خسرو که بلند افسر است
از کف درویش گلی در خور است
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است
ورنه از آنجا که کرم های توست
کی بودم رشته امید سست
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعه خوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبه شرع پسندیم بخش
پایه نظمم ز همه بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۸ - نعت اول منبی از تقدم حقیقت وی بر همه حقایق امکانی به حسب مرتبه و وجود روحانی صلی الله علیه و سلم
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جنبش اول ز محیط قدم
سلسله جنبان وجود از عدم
کلک عنایت چو رقم ساز کرد
از همه پیش این رقم آغاز کرد
مطلع دیباچه این ابجد است
پیشترین حرف که در احمد است
نقطه وحدت چو قد افراخته
از پی احمد الفی ساخته
کرده چو قطر آن الف مستقیم
دایره غیب هویت دو نیم
نیمی از آن قوس جهان قدم
قوس دگر ممکن رو در عدم
بر هدف انداخته از دست پاک
زین دو کمان تیر زهی شست پاک
صدرنشین اوست درین پیشگاه
کنت نبیا بود آن را گواه
بود ز رخ شمع نبوت فروز
آب ندیده گل آدم هنوز
رفعت ازو منبر افلاک را
رونق ازو خطبه لولاک را
جز پی آن شاه رسالت مآب
چرخ نزد خیمه زرین طناب
جز پی آن شمع هدایت پناه
ماه نشد قبه این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعله مهر نیفروختند
تا نه نظر بر قدش انداختند
قایمه عرش نیفراختند
خنده او جان به جهان در دمید
منصب احیا به مسیحا رسید
برق وی از وادی موسی بجست
لمعه نور آمد از آنش به دست
قامت طوبی ز قدش سایه ایست
سدره ز کاخ شرفش پایه ایست
رشحه جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
نور مبین ناصیه پاک او
حبل متین حلقه فتراک او
تا زندش در خم فتراک دست
عرش برین بر سر کرسی نشست
او چه خور و صبح ویست آفتاب
صبح ز خورشید بود نور یاب
گر نه فروغی ز رخش تافتی
صبح وی این نور کجا یافتی
هست درین دایره رسمی درست
تابش مهر از پس و صبح از نخست
نورفشان اوست چه پیش و چه پس
منبع انوار همین اوست بس
جامی از آلایش خود دور باش
ذره صفت غرقه این نور باش
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۰ - نعت سیم منبی از بعض معجزات وی که از حد عد متجاوز است و نطاق نطق از احاطه به آن عاجز
ای ز تو شق خرقه ماه منیر
پیش تو مهر آمده فرمان پذیر
قصر نبوت به تو چون شد بلند
کسر به مقصوره کسری فکند
چتر فرازنده فرقت سحاب
سایه نشین چتر تو را آفتاب
سایه ندیدت به زمین هیچ کس
نور بود سایه خورشید و بس
جانت ز آلایش تن پاک بود
سایه نینداخت بر این خاک تود
دیده تو هم ز پس و هم ز پیش
دیده چو چشم همه عالم ز پیش
روحی و غایب نه ز تو هیچ سوی
در نظرت هست یکی پشت و روی
شمعی و نور از تو رسد جمع را
پشتی و رویی نبود شمع را
سنگ سیه در کف تو سبحه سنج
دل سیهان را شده آن سبحه رنج
بحر کرم موج زن از مشت تو
مقسم آن فرجه انگشت تو
گرسنه و تشنه هزاران هزار
گشته ازان جرعه کش و لقمه خوار
نخل که بودش به زمین سخت پای
جست به فرموده امرت ز جای
کرد به هر سو که تو خواندی خرام
ساخت به هر جا که تو گفتی مقام
بر در غاری که گذار تو بود
وز طلب خصم حصار تو بود
پرده چرا بافت یکی جانور
بیضه برای چه نهاد آن دگر
تا نرسد زخمی از اهل خلاف
آمدت این بیضه گر آن درع باف
مایده کان نیم شبیت آمده
روزیی از خوان «ابیت » آمده
«یطعمنی » طعمه و «یسقینی » آب
اینت گوارنده طعام و شراب
چون لب تو لقمه ز بزغاله کرد
لقمه به زیر لب تو ناله کرد
گفت که آلوده به زهرم مخور
گر چه برد تلخی زهر این شکر
قبضه ریگی که فشاندی ز کف
شد بصر بی بصرانش هدف
سرمه صفت نور بصر را کفیل
بود که شد در نظر خصم میل
جامی عاجز که نواساز توست
بسته لب از نکته اعجاز توست
گر چه گهروار چو تیغ آمده ست
بلکه گهربار چو میغ آمده ست
خواست به نعتت گهری تابناک
ریخت ز رویش خوی خجلت به خاک
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۲ - نعت پنجم در ادب ضراعت امیدواران و طلب شفاعت گناهکاران
ای عربی نسبت امی لقب
بنده تو هم عجم و هم عرب
رشک خوری تافته از اوج ناز
مغرب تو یثرب و مشرق حجاز
گرد سرت ابطحی و یثربی
خاک درت مشرقی و مغربی
تیغ عرب زن که فصاحت تو راست
صید عجم کن که ملاحت تو راست
گر به قلم غالیه سا نیستی
یا به خط انگشت نما نیستی
صبح تو گو دود چراغی مدار
باغ تو گو پای کلاغی مدار
چون ز تو خوانند و نویسند هم
گر تو نخوانی ننویسی چه غم
از تو سیه راست سفیدی امید
به که سیاهی ننهی بر سفید
خواندنت این بس که سخن رانده ای
دور روان را به خدا خوانده ای
گوش جهان گاه خدا خوانیت
درج گهر شد ز سخنرانیت
گر شبهی ماند ازین درج دور
یا شرری ندهد ازین برج نور
زان نسزد تهمتی این درج را
زان نرسد ظلمتی این برج را
لعل لبت چون شکر افشان کند
کشور جان را شکرستان کند
طوطی طبعم که ثناخوان توست
در هوس یک شکر افشان توست
خار جفا ریخت به راهم گناه
لب بگشا عذر گناهم بخواه
تا که کنم تازه ثناخواییی
ای شکرستان شکر افشانیی
تا فتد این بار ز گردن مرا
بوی رهایی رسد از من مرا
رسته ز خود بوسه به خاکت دهم
رو به در روضه پاکت نهم
خاطر گویا و زبانی خموش
از دل پر جوش برآرم خروش
گویمت ای خواجه فقیریم بین
عجز و نگونساری و پیریم بین
شد الفم لام ز غم های ژرف
گوش کن از حال من این یک دو حرف
آمده ام با همه آلایشی
منتظر بخشش و بخشایشی
دایره کش کردم از انگشت دست
تا نهدم دور فلک پشت دست
گرددم آن دایره حصن امان
از خطر چرخ و خطای زمان
از همه آفات نشینم سلیم
بر در بار تو چو جامی مقیم
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۴ - در دعای دولتخواهی جناب ارشاد پناهی خواجه ناصرالدین عبیدالله ادام الله تعالی ظلال ارشاده علی مفارق الطالبین الی یوم الدین
زد به جهان نوبت شاهنشهی
کوکبه فقر عبیداللهی
آن که ز حریت فقر آگه است
خواجه احرار عبیدالله است
روی زمین کش نه سر و نی بن است
در نظرش چون روی یک ناخن است
یک روی ناخن که به دست آمدش
کی به ره فقر شکست آمدش
لجه بحر احدیت دلش
صورت کثرت صدف ساحلش
باشد از آن لجه ناقعر یاب
قبه نه توی فلک یک حباب
داده چو نم کلک گهر ریز را
شست ستمنامه چنگیز را
خامه او کرده ز نسخ رقاع
محو خط نامه ظلم از بقاع
رقعه او نور ده هر سواد
بقعه او ثانی خیرالبلاد
تاجوران حلقه به گوش درش
یافته فر از رخ فرخ فرش
از لب شیرین چو شکر ریخته
قوت روان با شکر آمیخته
گشته ملایک مگس خوان او
راتبه خوار از شکرستان او
حلقه اصحاب که گرد ویند
بهره ور از وارد ورد ویند
دایره جمع هر امنیت است
مرکز آن نقطه جمعیت است
هست به آن کعبه صدق و صواب
نسبتشان سلسله زر ناب
تا ابد آن سلسله نگسسته باد
گردن ایام بدان بسته باد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
چون ثمر دوحه عبدالعزیز
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷ - چهره شاهد سخن به زیور خطاب آراستن و مهر ختم بر سعادت از خاتم نبوت خواستن
ای قمر طلعت مکی مطلع
مدنی مهد یمانی برقع
شقه برقع تو برق افروز
لمعه برق رخت برقع سوز
لیلت القدر ز مویت تاری
وحی منزل ز لبت گفتاری
طره ات سود همه سوداها
انتخابی ز حروفش طاها
«قاب قوسین » عیان ز ابرویت
نقش «حم » خم گیسویت
با تو آنان که در جنگ زدند
درج یاقوت تو را سنگ زدند
گوهرین جام لبت را خستند
ساغر دولت خود بشکستند
رخنه افتاد از آن حیله گران
در صف گهر صافی گهران
سلک دندانت به خون پنهان شد
رسته لؤلؤ تر مرجان شد
کس نکرده ست ز دل سنگینی
در پاکیزه بدین رنگینی
نخل قدسی و رطب تازه لبت
خسته از سنگ خسیسان رطب
یعنی از گوش خسان در تو ننگ
دارد ای خواجه ازین پس لب سنگ
گوییا صیرفی ملک و ملک
زد ازان سنگ زرت را به محک
تا کند عرض به هر ناسره کار
زیور حلم تو را پاک عیار
لاجرم حقه ات از صدمت سنگ
اهد قومی به برون داد آهنگ
حلم تو بود بلی کوه شکوه
کی ز یک سنگ فرو ریزد کوه
گر ازین کوه صدایی برسد
هر گدایی به نوایی برسد
گر برآری به شفاعت نفسی
بگشاید گره از کار بسی
تا به خواب اجل ای گوهر پاک
خوابگه ساختی از بستر خاک
فلک از غیرت خاک آشفته ست
«لیتنی کنت ترابا» گفته ست
چند در حجله به تنها خفتن
حجره از گرد فنا نارفتن
چند در ستر خفا بنشستن
در بر این خاک نشینان بستن
چند از سنبل تو بیگانه
دل به صد شاخ نشیند شانه
چند بی نرگس پاکت ز غبار
خانه سرمه بود تیره و تار
چند نعلین ز پابوس تو فرد
جفت باشد به هزاران غم و درد
خوابت از هفصد و هشتصد بگذشت
قد برافراز که از حد بگذشت
دستت از برد یمین بیرون آر
کف ز جلباب کفن بیرون آر
شانه زن سلسله مشکین را
سرمه کش نرگس عالم بین را
جلوه را خلعت ناز اندر پوش
حله لعل طراز اندر پوش
کرده نعلین جلادت در پای
از در حجره خرامان بدر آی
طاق محراب تهی کن ز خسان
سرش از فخر به کیوان برسان
منبر از بی قدمان خالی ساز
قدرش از مقدم خود عالی ساز
خطبه ملت و دین از سر گیر
کشف اسرار یقین از سر گیر
پرده بگشا ز رخ صدیقی
بدران پرده هر زندیقی
دره عدل ز دست عمری
زن به فرق سر هر خیره سری
خوی فشان کن ز حیا عثمانی
ریز بر کشت وفا بارانی
پنجه ور کن اسداللهی را
پوست بر کن دو سه روباهی را
ظالمان را پی کاری بنشان
آبشان ریز و غباری بنشان
تاج ملک از سر دونان بربای
تخت دولت ز زبونان بربای
ساعد کج رقمان ساز قلم
زان ازان قاعده راست رقم
بیرهان را حشر بیم فرست
راهدانی به هر اقلیم فرست
ور نخواهی که ز اقلیم بقا
آوری روی بدین شهر فنا
تازه کن عهد نکو عهدی را
ده ولیعهدی خود مهدی را
علمش بر حرم بطحا زن
تیغ قهرش به سر اعدا زن
مهد عیسی ز سر چرخ برین
گستران در ستم آباد زمین
بار دجال وشان بر خر نه
به بیابان عدم سر در ده
عاصیان بی سر و سامان تواند
دست امید به دامان تواند
خاصه جامی که کمین بنده توست
چشم گریان به شکر خنده توست
بهره ای نیست ز طاعتوریش
لب بجنبان به شفاعتگریش
بو که نقد خود ازین ورطه بیم
برد از رهزنی دیو سلیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸ - در دعای دوام دولت سایه شهریاری که سایه دولت شهریاران به خاک مذلت افتاده اوست و استدعای مزید رفعت تاجداری که تخت رفعت تاجداران به پای خدمت ایستاده اوست
چون نی خامه شد انگشت نمای
به نواسازی توحید خدای
دلگشا زمزمه دیگر ساخت
پرده نعت پیمبر پرداخت
به چو آن زمزمه کوتاه کند
که ثناگستری شاه کند
شاه والا گهر دریا کف
که فلک گوهر او راست صدف
حامی بیضه گیتی ز فتن
بر سر فتنه گران بیضه شکن
دل او صفحه ایام به تیغ
کرده پاک از رقم درد و دریغ
رای او رایت جمشید افراخت
چتر او سایه به خورشید انداخت
کفش ابریست که گوهر بارد
بلکه خورشید صفت زر بارد
گر چمن ز ابر کفش پر گردد
هر گل از وی طبقی در گردد
ور بر او زر کند از جود نثار
مشت دینار شود دست چنار
خیل اعداش که بی دسترسند
دست در هم زده یک مشت خسند
برق قهرش چو رسد زهرآلود
دودشان بگذرد از چرخ کبود
کار مظلوم بود ساخته اش
ظلم از آفاق برانداخته اش
پیش ازین نقد بسی گنج شگرف
نه به میزان کرم گشتی صرف
عدلش کنون که به عالم سمر است
مانع صرف چو عدل عمر است
نامش آن گوهر تاج اورنگ است
که بر او بحر کلامم تنگ است
بین ز فضل ازل این اکرامش
که چو وی هست گرامی نامش
ذاتی از تاجوری یافته زین
تاج سلطان بود و ذات حسین
ای خرد داده جمال ابدت
نام نیکو ز ازل نامزدت
سکه را خطبه لقبداری توست
خطبه را سکه به نام تو درست
هست نیک و بد عالم همه پوست
آنچه مغز است در او نام نکوست
چشم ازین پوست سوی مغزگشای
مغز نغز است سوی نغز گرای
نیکنام آمده بحر و بری
نامور شو به نکونامتری
جام عیشت چو شود دست آویز
جرعه بر خاک تهی دستان ریز
پاکبازان که همه خاک تواند
جرعه پرورد می پاک تواند
گنج نه گنج فشان هر دو تویی
تاج ده تاج ستان هر دو تویی
سرمه چشم جهان خاک درت
طوق جان حلقه بند کمرت
هست میدان سخن تنگ بسی
چون رود راه ثنای تو کسی
حرف را کی بود آن گنجایی
که شود ظرف ثناپیمایی
بحر معنی چو شود موج سگال
چشمه حرف بود تنگ مجال
کوزه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند
نیست چون این غرض انجام پذیر
به که گردم ز دعا زمزمه گیر
هر سحر تا فلک صبح شکاف
تیغ خورشید برآرد ز غلاف
فرق حاسد ز تو بشکافته باد
روز و شب یافته و تافته باد
یافته کام تو در باغ امل
تافته جان وی از داغ اجل
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۴ - مناجات در انتقال از دولتخواهی ارباب سلطنت به نیکخواهی ارکان دولت
ای ز عدل تو سماوات به پای
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۸ - عقد سی و هفتم در دلالت رعایا چه غایب و چه حاضر به حق شناسی و شکرگزاری سلاطین چه عادل و چه جابر
ای درین تنگ فضا گشته اسیر
زیر تیغ و قلم شاه و وزیر
گه ز تیغ ستمی همچو قلم
فرق سر شق شده رنج و الم
گه به زخم قلمی همچون تیغ
غرق خون مانده افسوس و دریغ
جگری گیر به دندان دو سه روز
بنشین خرم و خندان دو سه روز
پرده تنگدلی ساز مکن
داستان گله آغاز مکن
همچو زخم از اثر تیغ بخند
لوح سان نقش قلم را بپسند
نفع شه بیش بود از ضررش
خیر او نیز هم افزون ز شرش
شکر نفعش چو نگفتی هرگز
چون گل از وی نشکفتی هرگز
این همه از ضرر او گله چیست
خیر بین شو ز شر او گله چیست
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی
گر نه شه داور عالم بودی
کار عالم همه در هم بودی
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را
باغبان گر نزند بانگ به باغ
قرص انجیر شود نان کلاغ
تیغ او گر به میان سد نشود
کید یأجوج فتن رد نشد
رمح او شاخ سعادت ثمر است
که ازو کام امل میوه خور است
خود او بیضه سیمرغ ظفر
طایر دولت از آنجا زده پر
بر تن او زره پر خم و تاب
چشمه ساری خوی مردیش زهاب
تیر او مرغ پران سوی به سو
نامه مرگ بر جان عدو
بر کمانش که ز هر گوشه زه است
زو به صید ظفرت توشه ده است
افسرش کنگره دولت توست
کمرش بسته پی خدمت توست
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد در کام کسان گردد زهر
خلق او گر نشود لطف طلسم
بگسلد رابطه روح ز جسم
در حضر روشنی جاهت ازوست
در سفر ایمنی راهت ازوست
سوی تو ظلمی ازو گر ره کرد
دست ظلم دگران کوته کرد
تخم روزیت که دهقان کارد
مکنت از بازوی سلطان دارد
تاجران رخت که از راه آرند
سوی شهر از مدد شاه آرند
پاسبان شبت از دزد ویست
جارس روز تو بی مزد ویست
خویش و بیگانه ازو قافله شو
راه و بیراهه ازو قافله رو
سنت و شرع ازو پشت قوی
شرع دان زو بلدی و بدوی
مسجد و منبر ازو معمور است
دین و دولت ز خرابی دور است
این همه کارگر و کارگری
نیست جز بهر تو چون در نگری
قدر هر یک که شمردم بشناس
پیشه کن قاعده شکر و سپاس
از برای تو یکی کارگزار
کز پی مزد کند این همه کار
گر دو صد گنج گهر افشانی
مزد یک روزه ادا نتوانی
نیست یک نقد که گیرد ز تو شاه
مزد یک کاربر کار آگاه
این همه ناله و فریاد که چه
این همه طعنه بیداد که چه
گر چه پیش تو بود ظلم نمای
شاید آن عدل بود پیش خدای
ای بسا عدل که دارای جهان
کرده در صورت ظلم است نهان
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۳۰ - ختم کتاب و خاتمه خطاب
دامت آثارک ای طرفه قلم
دام دل ها زدی از مشک رقم
واسطی نسبت و شامی اثری
تحفه شام سوی روم بری
نقد عمر است نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
از کجا پرسمت ای قاصد دل
که عجب مسرعی و مستعجل
مرکب گرم عنان می رانی
خوی چکان قطره زنان می رانی
نامه نامفزا می آری
خیر مقدم ز کجا می آری
این چه نقش است که ناگاه زدی
پنجه شب به رخ ماه زدی
بافتی بر قد این حور سرشت
حله از طره حوران بهشت
این چه حور است درین حله ناز
کرده از دولت جاوید طراز
روی زیباش مه اوج شرف
زلف مشکینش «من اللیل زلف »
جبهه اش فاتحه مصحف نور
بر میانش کمر «خیرالامور»
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبله حاجت حاجت جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق افکن
طره اش پرده کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده ده باد مسیح
در فسون خوانی هر مرده فصیح
راستی شکل قد رعنایش
صدق عکس رخ صبح آسایش
گوشش از حلقه اخلاص گران
دیده عشق به رویش نگران
خرد گام زن از دنبالش
بیخود از زمزمه خلخالش
جامی آمد چو به خلخال سخن
از دعا گوهر خلخاش کن
یا رب این غیرت حورالعین را
شاهد روضه علیین را
از دل و دیده هر دیده وری
بخش توفیق قبول نظری
خاصه آن در روش فضل دلیر
زان دلیریش شده نام دو شیر
آن یکی در ره دین شیر خدای
وان دگر پنجه به هر صید گشای
چشمش از خوش قلمان روشن کن
خالش از پاک دمان گلشن کن
از خط خوب کنش پاینده
وز دم پاک طرب زاینده
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دویی پاک نگاه
اول آن خامه زن سهو نویس
به سر دوک قلم بیهده ریس
بر خط و شعر وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه به جای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه هایش نه به قانون حساب
خارج از دایره صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته ازو زیر و زبر
گه نوشته ست کم و گاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا برده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
از قلم باد جدا انگشتش
بلکه انگشت قلم در مشتش
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح نه از سهو و ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
بادش آن گزلک خنجر کردار
قاطع دست تصرف زین کار
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
ختم الله لنا بالحسنی
و هو مولانا نعم المولی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۵ - خاتمه در شکر اتمام و تاریخ اختتام و دعای بعض اکرام ابقاهم الله تعالی الی یوم القیام
بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
دلم کز نظم سنجی در عنا بود
ز فکر قافیه در تنگنا بود
بیفکند از کف فکرت ترازو
نشست از نظم سنجی سست بازو
ز دیوار فراغت یافت پشتی
به راه نرمی افتاد از درشتی
سرم برداشت از زانو گرانی
سبک شد خاطر از بار نهانی
قلم آن فارس مرکب انامل
که کردی از حبش در روم منزل
به روم از مقدمش ماندی اثرها
به حاضر دادی از غایب خبرها
پی راحت ز مرکب شد پیاده
دراز افتاد بی مهد و وساده
نه از دست قلمزن تارکش پست
نه گزلک را بر او در سرزنش دست
دوات از طبله مشک خطایی
به امداد قلم در مشکسایی
دهان طبله را زد مهری از موم
که به باشد دهان طبله مختوم
ورق ها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
به سان گل دو صد برگ است و یک پوست
که تا کی برکند زیشان فلک پوست
چو گل هر دم رواج تازه شان باد
ز پیوند بقا شیرازه شان باد
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق موسوم
ز نامش طوطی آسایم شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بنامیزد چه خرم نوبهاریست
کزو باغ ارم را خارخاریست
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویی نشانی
هزاران تازه گل در وی شگفته
دو صد نرگس به خواب ناز خفته
چمن های معانی شاخ در شاخ
عباراتش نواسنجان گستاخ
خط مشکین او بر لوح کافور
چو در پای درختان سایه و نور
هر آن حرفی که در وی چشمه دار است
ز معنی موج زن یک چشمه سار است
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
خوش آن رهرو که بخت سازگارش
نشاند بر لب آن جویبارش
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بحر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطره خواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
قلم نساجی این جنس فاخر
رسانید آخر سالی به آخر
که باشد بعد ازان سال مجرد
نهم سال از نهم عشر از نهم صد
گرفتم بیت بیتش را شماره
هزار آمد ولیکن چار باره
خداوندا به مردان ره عشق
نهاده بار در منزلگه عشق
که باد این نوعروس حجله غیب
تهی دامان و جیب از وصله عیب
مبارک بر شه و ارکان دولت
غضنفر هیبتان شیر صولت
به تخصیص آن جوانمردی کش از دیر
نسب چون نام باشد شیر بر شیر
ز بس در بیشه مردی دلیر است
ز مردان جهان نامش دو شیر است
یکی در از دژ دوران کننده
یکی سرپنجه با گوران زننده
به رسم تعمیه زان بردمش نام
که ماند دور ازان اندیشه عام
وگر نی کی توان زان فهم دراک
به صد حقه نهفت این گوهر پاک
کند در شعر طبعش موشکافی
وز آن مو نوک کلکش شعر بافی
نهد زین شعر مشکین دام دلها
دهد از شعر شیرین کام دل ها
دل عشاق ازان یک مانده در بند
لب خوبان ازین یک در شکرخند
به ذکرش ختم شد این روشن انفاس
به سان نور منزل ختم بر ناس
بلی در بارگاه آدمیت
جز او کم یافت راه محرمیت
همیشه تا عطای دور عالم
کند طبع لئیمان شاد و خرم
چنان دل با خدای عالمش باد
که ناید از عطای عالمش یاد
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی
سیهکاری مکن چون خامه خویش
بشوی از چشم پرخون نامه خویش
ازین صحرا جواد خامه پی کن
وز این سودا سواد نامه طی کن
زبان را گوشمال خامشی ده
که هست از هر چه گویی خامشی به
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - نخل خامه رطب بار پیراستن و نخلستان نعت خواجه ابرار به آن آراستن علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات
ای صدرنشین تخت کونین
تخم و ثمر درخت کونین
ای اول فکر و آخر کار
ای قبله ی هفت و زبده ی چار
چون روی بدین دیار کردی
وین هفت شتر قطار کردی
شد عرش بدان بزرگواری
فرش تو درین شترسواری
از پای شتر نشانه در راه
مهر است یکی و دیگری ماه
عیسی که به خر نشسته خوش بود
پیش شترت مهار کش بود
سر رشته جاه و اعتبارش
افتاده به دست ازان مهارش
ای ناقه ی تو به سرخ مویی
داده به دو کون سرخ رویی
رنگش که عجب شفق نسق بود
خورشید رخ تو را شفق بود
همرنگیش ار نخواست گردون
هر شام چرا شود شفق گون
اختر چشم و هلال گردن
زو بختی چرخ چشم روشن
گامی که زده به ره شتابان
زان گشته چهار بدر تابان
کوهانش بلند قدر چون طور
وز حق تو بر او تجلی نور
ای گوهر سلک محرمیت
پشت تو قوی به خاتمیت
ملکت خاتم نهاده در مشت
کردی تو ز کبریا بر آن پشت
خاص تو خلافت الهی
شاهان به خلافتت مباهی
در جیب تو خاتم خلافت
تابان ز قفایت از لطافت
با بخت تو تخت سخت پیمان
خاتم داری تو را سلیمان
مهر تو به جانش مهر کن بود
در دیوان تو مهر زن بود
او دست زده به عرش بلقیس
پای تو و اوج عرش تقدیس
او در صف وحش و موقف طیر
محتاج به هدهد سبا سیر
جبریل ز سروری به سر تاج
پیش تو به هدهدیست محتاج
ای مقصد کارگاه تقدیر
مقصود چهل صباح تخمیر
در خاک ارادت اولین کشت
در کاخ نبوت آخرین خشت
این کاخ ز هیچ آفریده
یک خشت به قالبت ندیده
با تو ز دگر کسان چه حاصل
تو خشت زری و دیگران گل
برتر ز سپهر تکیه گاهت
خشت مه و مهر فرش راهت
زان در که برآید از تو کاری
بر ما بگشای خشتواری
ای از تو به وعده شفاعت
خرم دل مفلسان طاعت
ما دولت طاعت از تو داریم
امید شفاعت از تو داریم
پاکیزه دل از غلو و تقصیر
از خوان توییم چاشنی گیر
دل کنج نوال توست ما را
سر در ره آل توست ما را
شادیم به آل نامدارت
یاریم به هر چهار یارت
آن چارستون خانه دین
وان چار چراغ بزم تمکین
هر یک به خلافتت سزاوار
هر چار یکی هر یکی چار
ایشان به یگانگی به هم راست
بیگانگی از فضولی ماست
شاهان به صفا موافق آهنگ
وز سگخویی سپاه در چنگ
جان بر شرف لقایشان باد
دل در کنف وفایشان باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - آغاز سلسله جنبانی داستان عشق لیلی و مجنون که آن سر دفتر پردگیان حجله جمال و عفت بود و این سر حلقه زنجیریان عشق و محبت
تاریخ نویس عشقبازان
شیرین رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز عامریان بلند قدری
بر صدر شرف خجسته بدری
مقبول عرب به کار سازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می بود مقیم کوه و صحرا
صحرای عرب مخیم او
معمور ز یمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زیشان گشتی گه چراخوار
کوهستان ها زمین هموار
خیلش گذران به هر کناره
چون گله گور بی شماره
بگشاده دری به میزبانی
در داده صلای میهمانی
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پی میهمانی افروز
حاجت طلبان به روی او شاد
ویرانی شان به جودش آباد
دستش به ایادی جمیله
انگشت نمای هر قبیله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلند کاخی
لیکن ز همه کهینه فرزند
می داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده انگشت
در قوت حمله جمله یک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری بود او ز برج امید
فرخنده مهی تمام خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس و قیس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سیه داشت
یاقوت لبش به خوشنویسی
ماهش به شعار مشک ریسی
تابان مه روشن از جبینش
خورشید فتاده بر زمینش
ابروش بلای نازنینان
محراب دعا پاکدینان
قدش نخلی عجب دلاویز
بر خسته دلان ز لب رطب ریز
دور شکرش ز موی میمی
زیر کمرش ز موی نیمی
گوی ذقنش ز سیم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوی
چوگان شده در هوای آن گوی
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافی
مشعوف به شعر شعربافی
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز گوش بودی
چون غنچه تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدی به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشیدی
بر نغز خطان ورق دریدی
با طایفه ای ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هوای گشت کردی
طوافی کوه و دشت کردی
گه باز زدی به کوه دامان
با کبک دری شدی خرامان
گه بنشستی به طرف وادی
بر رود زدی نوای شادی
گه ره سوی چشمه سار جستی
وز چشمه دل غبار شستی
گه رخت به مرغزار بردی
وز دل غم روزگار بردی
می زد قدمی به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابی
نه بر مژه اش ز شوق آبی
نه جامه صابری دریده
نی ناله عاشقی کشیده
شب خواب فراغتش ربودی
بر بستر عافیت غنودی
روزش در آرزو گشادی
در هر تک و پوی رو نهادی
کامی که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بینا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطراندیش
کاخر ز فلک چه آیدش پیش
حالیست عجب که آدمیزاد
آسوده زید درین غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخی کش از آب و خاک خیزد
در دامن او چه میوه ریزد
شیرین گردد ازان دهانش
یا تلخ شود مذاق جانش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶ - در مدحت سایه خدا که سایه بودن وی مر آن حضرت را چون آفتاب بر همه ذرات عالم روشن است لازال ممدودا علی مفارق العالمین
دلم را چو فکرت بدینجا رسید
به مداحی شاه والا کشید
زمان را امان و امان را ضمان
درین نه صدف او و خور توامان
ملاذ الوری ملجاء الخافقین
هژ بر ظفر صید سلطان حسین
ز چترش سپهر برین سایه ای
ز قدرش فلک کمترین پایه ای
چو خورشید کو آسمان را گرفت
به میغ زرافشان جهان را گرفت
جهانگیری او به خود بود و بس
نبودش در آن منت از هیچ کس
به تختش همه خسروان سوده تاج
به تیغش همه سرکشان داده باج
فلک چون ببیند کمانش ز بیم
به قربانیش آورد سبز ا دیم
چو از زه فتد بر کمانش گره
برآید ز قوس قزح بانگ زه
چو جنبد خدنگش ازان سهم تیر
نشیند به خاک از سپهر اثیر
چو رمحش کند با فلک سرکشی
شود زان تغابن شهاب آتشی
به بهرام چرخ ار کمند افکند
به خاکش ز اوج بلند افکند
به خود و سپر درنیاورد سر
که پاس خداوند بودش سپر
زره بر تن خود نکرد استوار
که دریا که دیده ست در چشمه سار
نگهدار آن کس که یزدان بود
چه آسیبش از چرخ گردان بود
زهی بهر معماری این سرای
تو را ز آب و گل بر کشیده خدای
درین پر خلل چار دیوار خویش
مشو یک زمان غافل از کار خویش
به هر جا فتد رخنه فتنه زای
به یک مشت گل دست رحمت گشای
مبادا که دور از گل تازه ای
شود رخنه تنگ دروازه ای
درآید ز دروازه خیل بلا
بگیرد در و بام سیل بلا
به هر جا بود زین سرا خانه ای
شود خالی از گنج ویرانه ای
صدای خوش است این کهن طاق را
که عدل است معموری آفاق را
ز عدل است این گوی گردان به پای
ز عدل است این تنگ میدان به جای
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم در رود آشکار و نهان
هر آن دل که از عدل جان پرورد
کجا رو به ظلمات ظلم آورد
بترسد ز ظلم آن که سالم هش است
که نفرین مظلوم ظالم کش است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره می‌جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامه‌های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او
شاد از آن مسکین‌نوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی
بود در جود و سخا دریا کفی
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو می‌آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱ - آغاز سخن
بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحرکار
خاست که: بسم‌الله دستی بیار!
مائده‌ای تازه برون آمده‌ست
چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست
ور نچشی، نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمهٔ جان بس تو را
آنچه نگارد ز پی این رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم،
حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برترست
هر چه زبان گوید از آن برترست
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد، چست
صد گره از رشتهٔ پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟
غایت این کار بجز عجز چیست؟
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانان که هست،
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره‌فروز سحر خاکیان
مشعله‌سوز شب افلاکیان
خوان کرامت‌نه آیندگان
گنج سلامت‌ده پایندگان
روز برآرندهٔ شب‌های تار
کار گزارندهٔ مردان کار
واهب هر مایه، که جودیش هست
قبلهٔ هر سر، که سجودیش هست
دایره‌ساز سپر آفتاب
تیزگر باد و زره‌باف آب
عیب، نهان‌دار هنرپروران
عذرپذیرندهٔ عذر آوران
سرشکن خامهٔ تدبیرها
خامه کش نامهٔ تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان نسیم حیات
کارگر کارگه کاینات
ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون
شد به هزاران رقمش رهنمون
نقش نخستین چه بود زان؟ جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعدهٔ طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه‌اش
ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزندهٔ تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
برزده از روزنهٔ خاک سر
برده به یک چند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ
گاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده به مقصود، بودی
پویه‌کنان کرده به مقصود، روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمهٔ اینهمه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر، آخر کار آمده
فکر کن کارگزار آمده
بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سفید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذائقه را داده به روی زبان
کام، ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسائی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
جامی، اگر زنده دلی بنده باش!
بندهٔ این زندهٔ پاینده باش!
بندگی‌اش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۸ - ختم خطاب و خاتمهٔ کتاب
نقش شفانامهٔ عیسی‌ست این
یا رقم خامهٔ مانی‌ست این
غنچه‌ای از گلبن ناز آمده؟
یا گلی از گلشن راز آمده؟
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه به غایت بلند،
تا نشود هر کس از آن بهره‌مند
سر معانی‌ش نه ز آنسان دقیق،
که‌ش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در آن
آب زلال است و جواهر در آن
شاهد اسرار وی از صوت حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشک‌فام
حور مقصورات فی‌الخیام
ماشطهٔ خامه چو آراستش
از قبل من، لقبی خواستش
تحفةالاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنی‌ست
هر ورقی در نظرش گلشنی‌ست
کرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ خوش آوازه‌اش
تار بریشم ده شیرازه‌اش
باش خدایا به کمال کرم،
حافظ او ز آفت هر کج‌قلم!
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیهٔ این خرقه به دامان رسید