عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۶
خدایگانا معلوم رای روشن توست
خلوص بندگی و شرط نیک خواهی من
نه آن کسم که مرا آن محل و مرتبه هست
که کار ملک نکو نگردد از تباهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت مدیح
زنند خوش سخنان لاف پادشاهی من
به جان مدح توام زنده و ز روی قیاس
سجلّ مدح تو را در خورد گواهی من
چو شب سیاهم ز اندوه و چشم می دارم
که صبح عدل تو زایل کند سیاهی من
روا مدار که عاجز شوند ماهی و مرغ
بر اشک گرم و دم سرد صبحگاهی من
دهان به روزه و لب بر ثنای تو مپسند
ز دیده تر شده رخسارهای کاهی من
مرا بخوان و گناهی مدان که معلومست
همه جهان را احوال بی گناهی من
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
ای چرخ باد پیشه تواضع کنان چو خاک
با فکرت چو آتش و طبع چو آب تو
اسباب خیر و شر شده در پرده قضا
موقوف حکم نافذ و رای صواب تو
گردون که پیش همت تو ذره ای ست،نیست
جز سایه بان طلعت چون آفتاب تو
دانی که مدتی من رنجور خاکسار
خو کرده ام به خدمت خاک جناب تو
آن بخت باشدم که ببینم در این سفر
خود را چو بخت گشته روان در رکاب تو
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۴
صفی دین پس ازین زخمهای بی شفقت
ز دست چرخ هنوزم نمی رسد ناله
بجز شماتت و یأسم نداد وعده تو
از آن سپس که دو ماهش گذشت از هاله
جواهری که ز مدح تو نظم می کردم
سخات در دل من سرد کرد چون ژاله
چه سودم از ید بیضا چو تو نمی دانی
بیان و حجت موسی ز بانگ گوساله
یکی ازین حرکتها بود که ناگاهی
فرو برد به زمین نام و ننگ صد ساله
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
خدایگانا صدور زمانه شمس الدین
ایا چو نور خرد رای تو جهان آرای
به هیچ دور فلک قفل های حادثه را
به از ضمیر تو نادیده هیچ قفل گشای
چو طبع منطقیان لطف تو سخن پرور
چو وهم هندسیان صیت تو جهان آرای
فراز هر سر شاخی گل وجود تو را
ز یادت است چو بلبل هزار مدح سرای
زمانه زیر و زبر شد هزار باره چو چرخ
که همچو قطب نجنبید دولت تو ز جای
اگر به مدح تو تقصیر می کنم زان ست
که در صفات تو مانده ست عقل ناپروای
جلال قدر تو را غایتی معین نیست
که بر ثنای تو کس را قرار گیرد رای
به پایه که رسی تا اساس مدح نهم
فراز پایه دیگر نهاده باشی پای
از آن زمان که جدا مانده ام ز درگه تو
که خاک اوست چو باد بهشت،روح افزای
دویدم از سر حیرت بسی نشیب و فراز
مرا نه دیده ره بین نه عقل راه نمای
گهی چو گل شده رسوای طبع رنگ آمیز
گهی چو بلبل اسیر زبان هرزه درای
چو دف طپانچه غم را نشسته حلقه به گوش
پس از برای دمی ده دهان گشاده چو نای
کنون به صبر و قناعت فشرده ام دندان
مگر فرو برد این غصه های جان فرسای
در آفتاب حوادث بسوزم اولیتر
که بهر سایه بود بر سرم سپاس همای
بس است اینک لگد کوب حادثات شدم
ز ننگ مدحت مشتی خسیس طبع گدای
گذشت سی [سفر] از کاروان عمرم و من
زبان به گرد دهن درفکنده همچو درای
ازین سپس من و کنجی و کلبه تاریک
که سرد شد به دلم در هوای باغ و سرای
تو کامران و مکرم بمان در عالم
کرامت ست وجود تو خلق را ز خدای
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
خدایگان اکابر بهاء دولت دین
تو را رسد به جهان سروری و سر داری
من از هوای تو خو باز چون توانم کرد؟
که با حیات من آمیخته ست پنداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
به دولت تو سزدگر امیدوار شوم
که شاید ار به جوانان امیدها داری
نشاط کن غم مستی مخور که گاه طرب
اگر چه مست نمایی به عقل هوشیاری
دوام عمر تو باشد که آخرش نبود
سزد که کار مرا آخری به دیداری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۸
ای خرد در طلب غایت تو
کرده پا آبله از بس دوری
تو به تدبیر جهان مشغولی
گر بکارم نرسی معذوری
از تو من بنده سؤالی دارم
از تو نان خواهم یا دستوری؟
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق چون دل سوی جانان می کشد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۴
ای گشته تیر عشق غمت را نشان جان
وی گشته از وصال لبت جاودانه جان
دارد سرای عشق تو جانا هزار در
کو را بود به وصف نخست آستانه جان
زان جان یگانه ام که تو را بخشمی اگر
بودی مرین شکسته دلم را دوگانه جان
گویی بهای بوسه من هست جان و هست
مقصودت آنک تا ببری بی بهانه جان
تا بر خورند از رخ و زلف تو چشم و دل
بر باد می شود به فسوس از میانه جان
چون دل به دام حلقه زلفت در اوفتاد
بر بوی آنک دید ز خال تو دانه جان
زین پس مدار قصد به جانم بتا،از آنک
دارم فدای حرمت صدر زمانه جان
عادل قوام ملک مبارک شهاب دین
صدری که هست طلعت او آفتاب دین
ای حلقه های سنبل زلف تو دام دل
وی مهر زر مهر تو دایم به نام دل
در تنگنای سینه که لشکر گه غم است
شد دل غلام روی تو و جان غلام دل
در دل مقام داری و این طرفه ترکه هست
پیوسته در کمند دو زلفت مقام دل
دیدار من به وصل لبت بیش ازین که هست
شیرین شده ز یاد دهان تو کام دل
جانا صبوح عشق به آخر کجا رسد
تا هست پر شراب هوای تو جام دل
اسباب عیش و خرمن صبرم بسوخت پاک
بر آتش غمت ز تمنای خام دل
آزار جان من مطلب زانک داده ام
در دست میر صدر خراسان زمام دل
مقبل محمدبن ابی القاسم آنک هست
پیش علو همت او اوج چرخ پست
بر سر بسی زدم ز غم عشق یار دست
هم کار شد ز دست مرا هم ز کار دست
از پای از آن درآمده ام کز سر فسوس
گویی که با تو عهد ببندم به یار دست
عهد تو چون شکسته تر از بند زلف توست
ای من غلام روی تو رنجه مدار دست
دارم پر از فراق تو چون کوکنار دل
هستم تهی ز وصل تو همچون چنار دست
نه از خیال تو ببریده یمین دل
نه از وصال تو بگزیده یسار دست
در پای هجر توست به بوی دو زلف توست
دل چون چنار بازگشاده هزار دست
از من بدار دست که دارد به بندگی
دل در رکاب صدر سپهر اقتدار دست
صدری که روز ملک به رویش مبارکست
دم در گلوی دشمن ذاتش بلارکست
صدری که بر سپهر نهاد از جلال پای
نارد برو سپهر به گاه کمال پای
گر خدمت درش متقاضی نیامدی
بر تن نیافریدی خود ذوالجلال پای
تا پایمال او شود از روی احترام
دستش به جودبست جهان را به مال پای
در پیش دست حمله بخت جوان او
نارد به گاه کینه کشی پور زال پای
از چرخ سیر مرکب او را شناس و بس
کو را بود نهاده به تک بر هلال پای
سر در میان نهاد که از خط بندگیش
بیرون نهاده خصم بد بدفِعال پای
صدری که بی نظیر جهان است گاه لطف
شخص بزرگوارش جان است گاه لطف
ای ملک را ز روی تو بر آفتاب چشم
گوهر فشان ز چشم تو دارد سحاب چشم
در عهد عدل توست که بر پاسبان و دزد
یک چشم زخم یاد نکرده ست خواب چشم
همواره حاسدان تو را پر ز نار دل
پیوسته دشمنان تو را پر ز آب چشم
در دست همچو بحر تو ماننده صدف
کلک توراست مانده پر از در ناب چشم
از راه مهر جلوه گران سپهر را
از گرد سم اسب تو دیده نقاب چشم
در بوستان سرای حیا همچو لاله کرد
روی عدوی جاه تورا چون خضاب چشم
هم وافر از ثنای تو دارد نصیب گوش
هم کامل لز لقای تو دارد نصاب چشم
ای خاک پایت افسر گردنکشان دهر
تریاق دوستی تو و دشمنیت زهر
ای کرده از مدایح تو اهتزاز گوش
وی داشته به در ثنایت نیاز گوش
در سر شده ز طلعت تو چشم مه نمای
بر جان شده ز مدحت تو دلنواز گوش
گشت از حواس سمع ضروری و روز و شب
کرد از شنید نام عدوت احتراز گوش
تا در کند ز قطره نیسان نطق تو
از دل دهان بسان صدف کرد باز گوش
ای صاحب کبیر وزیران روزگار
دارند جانب شعرا را به ناز گوش
من بنده دیرمند شدم وقت فرقت است
یک نکته دارد از کرمت دلنواز گوش
صدرا،زیان ندارد اگر چون منی رسد
از چون تویی به قیمت یک سر دراز گوش
تاذکر همتت به جهان در سمر کنم
گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم
صدرا،همیشه دست چوکانت گشاده باد
پایت به قهر بر سر گردون نهاده باد
فرزین ملک شاهی و رخ برده پیش پیل
خصمت ز پشت اسب تحمل پیاده باد
هر روز صد هزار زبان در به مدح تو
در بندگی چون سوسن آزاد زاده باد
خون عدوی ذات تو مانند باده گشت
عقل حسود جاه تو مانند باده باد
هرکس که نیست جان و دلش در هوای تو
در دست و پای فتنه گردون فتاده باد
چون فتنه در جهان ز نهایت فرو نشست
مانند بخت چرخ به پیشت ستاده باد
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یار میخواره من دی قدحی باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر گل رخسار تو عزم گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند
ور مه روی تو را ماه ببیند برش
تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز
سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
سلسله زلف تو با دل دیوانگان
آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک
وصل تو تا یک شبی همت درمان کند
ورنه ز عشقت ظهیر دیده برآنجا نهاد
کز تو بر شهریار قصه و افغان کند
خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین
آنک فلک بر درش خدمت در بان کند
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۶
باز بر جانم فراقت پادشاهی می کند
وانچ در عالم کشی کرد از تباهی می کند
شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند
با من آن کردی که با شهری سپاهی می کند
بی گناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!
حال چون بودی چو این در بی گناهی می کند؟
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی می کند
در غمم گفتی:صبوری کن!بلی،شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی اب ماهی می کند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر مهر مدح شاه ماهی می کند
شهریار شیر کینه نصرت دین بیشکین
آنک شمشیرش ز شیران کینه خواهی می کند
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بگذشت ماه روزه به خیر و مبارکی
پر کن قدح ز باده گلرنگ راوکی
آبی که گر برابر آتش بداریش
واجب شود عبادت او نزد مزدکی
برای شعر بنده چو بلبل که پر شود
سمع خدایگان ز نوای چکاوکی
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳
روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
زلفش به تلطف آب عطاران برد
چشمش به کرشمه خون میخواران ریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
پیداست ندانم که به بلبل گفته ست
از غنچه بسته لب نیاید این کار
گل بود دهن دریده هم گل گفته ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است
جانی دیدم که آن نه گفتار من است
دل گفت قلم تراش بر گیرو بکن !
گفتم آری کندن جان کار من است!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:
با کس غم دل مگوی زیرا که نماند
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلک زبون تیغ و قلمت!
عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک
وان نیز همه فدای خاک قدمت!