عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش
بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید
ماییم به بار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون در آمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو
چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو
آن دوست گر به تیر کند قصد دشمنی
سر پیش‌دار و روی مگردان به تیر ازو
از یار ناگزیر نشاید گریختن
زان کس توان گریخت که باشد گزیر ازو
گر جان طلب کند ز تو جانان، بدین قدر
ضنت مکن، فدا کن و منت پذیر ازو
جانی که داغ عشق ندارد کجا برند؟
گر بایدت که زنده بمانی بمیر ازو
با مدعی بگوی که: ای بی‌بصر، مکن
عیب نظر، که دیده نبیند نظیر ازو
یعقوب در جدایی یوسف به جان رسید
تا بعد ازین چه مژده رساند بشیر ازو؟
در عشق نیکوان به جوانی کنند عیش
ما عیش چون کنیم؟ که گشتیم پیر ازو
ای در خطر فگنده دلم را تو از خطا
وانگه ندیده هیچ خطای خطیر ازو
روزی به دست باد نشانی به ما رسان
زان زلف عنبرین، که خجل شد عبیر ازو
از سوز اوحدی حذری کن، که وقتها
سلطان زیان کند، که بنالد فقیر ازو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
من که باشم؟ در زیان افتاده‌ای
از هوی اندر هوان افتاده‌ای
بیخودی، رخ در بیابان کرده‌ای
گمرهی، از کاروان افتاده‌ای
ناکسی، از بخت دوری جسته‌ای
مفلسی، از خان و مان افتاده‌ای
گاه گویایی فضیحت گشته‌ای
وقت خاموشی زیان افتاده‌ای
از بهشت اندر جهنم رفته‌ای
بر زمین از آسمان افتاده‌ای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتاده‌ای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتاده‌ای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتاده‌ای
روز سربازی عنان پیچیده‌ای
وقت مردی ناتوان افتاده‌ای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتاده‌ای
اوحدی‌وار از برای این و آن
در زبان این و آن افتاده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری
چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی
تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری
دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی
تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری
بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی
نالهٔ زارم برآید چون ببینم لاله زاری
ای که غافل می‌نشینی، سوی صحرا رو، که بینی
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهٔ خود
چارهٔ ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری
من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری
من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد
سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری
از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری
این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟
که او هر ساعت از جایی گریزد
چو صورت هست معنی نیز باید
برون از حسن خیلی چیز باید
نه هر گوهر که بینی شب چراغست
نباشد گل به هر وادی که راغست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقه‌ای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که می‌شنوی
گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کرده‌اند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواخته‌ام
بدعای تو سر فراخته‌ام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهره‌ای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو داده‌ام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بی‌هنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
گر شهره شوی به شهر شرالناسی
ور گوشه گرفته‌ای، تو در وسواسی
به زان نبود، گر خضر و الیاسی
کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می‌توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳ - سال در ماهیت فکرت
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
گردون کمری ز عمر فرسودهٔ ماست
دریا اثری ز اشک آلودهٔ ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست
فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۴
نه کس که زجور دهر افسرده نبود
نی گل که درین زمانه پژمرده نبود
آنرا که بیامدست زیبا آمد
دانی که بیامده چو آورده نبود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۷
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۴
عشقست که شیر نر زبون آید ازو
از هر چه گمان بری فزون آید ازو
گه دشمنیی کند که مهر افزاید
گه دوستیی که بوی خون آید ازو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای
کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست
وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست
تا عارضه در خانهٔ دو روزش ننشاند
معلوم نشد که سلطنت از که به پاست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش
از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش
آب آمده از طبیعت خویش برون
در تحت بفوق می‌رود چون آتش
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کمان‌دار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در می‌خانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد