عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - وقال ایضاً یمدحه
ای بهنگام شداید کرمت عدّت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - و قال ایضاً
زهی رسیده بجایی که بر سپهر برین
دعای جان تو گشتست ورد روح امین
بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو
همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین
مگر که لیق دویتت شود، در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین
باستراق حدیث تو در منافذ گوش
هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین
خرد چو معنی باریک و لفظ جزل تودید
چه گفت؟ گفت: زهی ازدواج غثّ و سمین
هر آن کجا که زبان آوریست همچون شمع
زکنه مدح تو شد با لگن ز عجز قرین
به بنده خانه قدم رنجه کرده یی آری
برای تربیت من کنی هزار چنین
ز بام کعبه بسوراخ مورفرق بسیست
ولیک پر تو خورشید را چه آو چه این
چنان شد از شرف پای تو ستانۀ من
که در نیارد سر زین سپس بعلّبّین
از این تفاخر در کوی من عجب نبود
که سر برآرد با فرق چرخ خاک زمین
مرا که در ره شکر تو دست و پایی نیست
بدست و پا همه تشریف دادی و تمکین
بخدمت تو از آن جان خشک آوردم
که در جهان بجز از جان نداشتم شیرین
صداع عذر نمی آورم چرا؟ زیرا
که نیست لطف تو در حقّ من همین و همین
در آستین مراد تو باد دست قضا
بر آستان بقایت سر شهور و سنین
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - وله فی الامیر الحاجب همان الدّین الیاس
مجلس محترم همام الدّین
ای دلم بستۀ اشارت تو
خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو
دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو
گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو
وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو
وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو
آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟
جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو
قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - فی التوحید
ای جلال تو بیانها را زبان انداخته
عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته
عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته
نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته
هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل
کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته
یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان
غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته
با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو
هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته
باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو
دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته
قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان
در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته
چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس
موج دریای عطایت بر کران انداخته
در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل
در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته
گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد
نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته
آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم
شعله های آتش اندرآسمان انداخته
بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار
واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته
در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر
همچو طفلان از بغل لوح بیان انداخته
درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست
در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته
سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند
ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته
جان بتو چون آورم ای درره سودای تو
صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟
دردمندان غمت رادربیابان بلا
مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته
ازپی آرایش جان دست ارباب القلوب
جامۀ درد ترا برقد جان انداخته
هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت
همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته
صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته
پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته
برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را
حکمت توروی بندی اززیان انداخته
دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود
درمیان مکه وطایف چنان انداخته
آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع
یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته
هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی
جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته
در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده
هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الّدین صاعد
زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده
بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده
نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم
ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده
زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق
تو نیز خیره مدر بر من از جفا پرده
از آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت لا پرده
یکی ز چهره بر انداز پده تا خورشید
فرو گذارد بر چهره از حیا پرده
مرا چو مردم چشمی ز پرده بیرون آی
که نیست مردمک چشم را سزا پرده
تو افتاب بلندیّ و من چو سایه نژند
همی کندمان از یکدگر جدا پرده
بآفتاب پرستی اگر چه دایم هست
میان ببسته بزنّار اندر جا پرده
بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت
چو با فروغ رخت گشت آشنا پرده
ز شرم قامت تو، سر و بوستان چه عجب
که همچو غنچه کند دامن قبا پرده
بچار میخ هوای تو بسته دارم دل
بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده
بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر
چنانکه پیش در صدر مقتدا پرده
سرصدور جهان رکن دین که چون خورشید
همی بدرّد بذابذ در سخا پرده
همیشه از پی آن با نوا بود کارش
که کرده است بدرگاهش انتما پرده
چو برکشیدۀ فرّاش خاص درگه اوست
سزد که یازد بر ذروۀ سها پرده
بروز آنکه زر افشان کند کف رادش
گمان بری که زمین راست بوربا پرده
ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند
بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده
چو چرخ از آن همه تن دامنست، بر در او
که آمدست بدر یوزۀ عطا پرده
زهی فزوده کمال تو عقل را حیرت
خپی دریده ضمیر تو غیب را پرده
بروز عدل تو این هم تهتّکیست بزرگ
که غنچه را بدرد جنبش صبا پرده
بگرم و سرد جهان زان سبب تن اندر داد
کز آستان تو میخواست متّکا پرده
هم از رسیلی صیت تو عاجزست ار چه
نکو شناسد آواز از صدا پرده
برای بستن و آویختن ترقّی کرد
ز بدسگال تو آموخت گوئیا پرده
چو سایه پرده نشین گردد آفتاب ز شرم
چو بکر فکر تو بردارد از لقا پرده
کنار پرده پر از زر همی کند خوشید
بدانک تا کندش پیش تو رها پرده
اگر چه هندوی تیغت کشید است و لیک
درید بر دل خصم تو بارها پرده
کجا بیفکند از تیغ آفتاب سپر
چو کرده است بدرگاهت التجا پرده
بسایه گستری از خلق بر سر آمده یی
که بر سر آمده زینست دایما پرده
تو در عنا و جهانی بسایه ات نازان
برای راحت خلقست در عنا پرده
ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا
وگر چه سازد خصمت شب سیا پرده
حسود کور دلت رادلیست همچو انار
که قطر قطرۀ خونست و جای جا پرده
من و ملازمت درگهت کزین معنی
شدست محرم اسرار پادشا پرده
همه چو صبح دوم دم زنم ز پردۀ راست
اگر چه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده
بنات فکرم در پرده زان گریخته اند
که کرد صورت حال من اقتضا پرده
مرا چو خانۀ طنبور، خانه بی برگست
فرو گذاشته به، بر چنین نوا پرده
نه جز ادیم زمین زیر پهلویم نطعیست
نه بر سرم بجز از کلّۀ سما پرده
ز پی نوایی جایی رسیده ام که مرا
مسافتیست ز آهنگ صفّه تا پرده
بسوز هر نفس از پردۀ حزین گویم
خنک هوای زمستان و حبّذا پرده
چنین که گرم در آمد بگفت وگو خورشید
چگونه راست کنم من بدین ادا پرده
من از ریاضت چون صبح در مکاشفه ام
چه کار دارد در راه اولیا پرده
گشاده است مرا بام و در حجابی نیست
که بر گرفته ام از راه کبریا پرده
میان خانۀ ما و آفتاب گستاخیست
درآید و برود نیستش زما پرده
چو سایبان سرم ستر عالی فلکست
چو لعبتان خیالم چه کار با پرده؟
چه راست خانه کسی ام که روزگار مرا
همی طرازد بر خطّ استوا پرده
ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز
همی بیاید ده چیز اولّا پرده
چه سایه افکندم پرده های زنبوری
چو عنکبوت تند خانۀ مرا پرده
مزاج خانۀ من گرم گشت و نجلی گفت
علاج آن بدو چیز است: ابر یا پرده
ز تاب مهر سیه رو شدم چو مردم چشم
از آن گرفت مرا عنکبوت با پرده
چو آفتاب از این شرم در عرق غرقم
امید آنکه بپوشی بدین خطا پرده
اگر ز پده مرا سایه نیست غم نخورم
چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده
همیشه تا که بنور چراغ مهر برند
مخدّرات سماوات ره فرا پرده
هر آنکه با تو نه در پردۀ اراد ت تست
ز روی کارش برداردا خدا پرده
دعای جان تو از دل سحرگهان گویم
که آن زمان نب.د در ره دعا پرده
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - وله ایضاً
ای خداوندی که گردون با همه فرمان دهی
میکشد از بندگانت صد هزاران سلطنه
پاسبان بام قدرت آسمان دیده ور
مفرد درگاه جاهت آفتاب یک تنه
می درآری از کمال عاطفت دستی بسر
هر کرا بینی ز غم دل سوخته چون مدخنه
شرم دارد روی خود را، زان زند پیوسته آه
دشمنت تا نیز روی خود نبیند زاینه
زیر دست زیر دستت بحر با آن طمطراق
خاک پای خاک پایت چرخ با آن طنطنه
حاش لله گر کند پیوند با طبع تو غم
طبع غم را از نشاط آن پدید آید دنه
موی براندام فتنه تیغ گردد از نهیب
چون کند در زیر لب کلک ضعیفت دندنه
چرخ زرقا شکل ار خاک درت سرمه کند
بر نیارد هر سر ماه از مه نو ناخنه
از دل و دست و زبانت جاودان آراستست
لشکر اقبال را قلب و جناح و میمنه
چشمه های آب زاید بر خلاف طبع از او
گر بیاد طبع تو بر هم زنند آتش زنه
فیض طبع وجود دستت گرد شوندی میزبان
ریگ تشنه هم نماندستی و آتش گرسنه
در نگر صدرا بحال من که از فرط نیاز
فاقه خون بر می مکد از من چو از ناقه کنه
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح رکن الدّین صاعد گوید
ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی
درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی
هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی
روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی
بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی
کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی
احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی
با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی
در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی
گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی
مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی
جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی
در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی
با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی
در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - و قال ایضآ یمدحه
ای نسیم لطفت عنبر سای
وی زلال کرمت جان افزای
همچو دست تو بگوهر پاشی
سر کلکت شده انگشت نمای
التفات نظرت مایۀ بخت
سایۀ عاطفتت فرّ همای
تا همی کوه شکافند بتیغ
لشکر سنگ دل آهن خای
جان ما سوختۀ هجر تو شد
کآهن و سنگ بود آتش زای
گوئیا از پی این حالت گفت
پیش از این خاطر آن نظم آرای
عجبا! بندا! کآن بندد دست
که ترا دید و نشد بند گشای
تیغ عزم تو از آن مستغنیست
که شود سنگی از او زنگ زدای
باد اگر کاه ربایست بطبع
باد قهریست ترا کوه ربای
هیچ دانی چه سبب بود؟ که کوه
نشد از هیبت تو اندر وای
چون کله گوشۀ قدر تو بدید
بکمر در زد دامن ز قبای
پایمردی طلبید از حلمت
تاش قهرت نکند دست گرای
سنگ حلمت ز پی جنسیت
خواست تا کوه بماند بر جای
نزد قهر تو شفیع آمد و گفت
برکه از بهر دل من بخشای
پارۀ سنگ چه سنگ آرد خود
نزد آن هیبت گردون فرسای
دوسه روزی ز سر آن برخیز
مکنش سنگی و خود می آسای
این سخن گر زمنت باور نیست
تند باد سخطت را فرمای
گو: برو تیغ ز دستش بستان
گو: برو جوشنش از بر بگشای
تا چنان در کمرش یازد دست
که بیک لحظه درآید از پای
پای قهر تو کجا دارد کوه؟
ورچه باشد سر او گردون سای
تندی و تیزی و ناهمواری
بنهد از سر، چو ترا باشد رای
گرچه چیره است بپاسخ دادن
گنگ گردد اگرش گویی های
خون لعلش بترابد ز عروق
گر برو تیغ زنی مهرآسای
بانگ بروی زن و بنگر که دلش
گردد از هیبت تو ناپروای
گرچه طرف بر کمر او لعلست
حالیا راه نشینست و گدای
بر جگر آب ندارد آنک
تا بزانوش بخاک اندر پای
بی سبب تیغ کشی سنگین دل
بی زبان لاف زنی یافه درای
گردن افراز چو اشتر، و ز باد
بانگ درگیرد هر دم چو درای
خیمه تا چند زند بر سر کوه
لالۀ نعمان از بهر خدای
پیش قهر تو صدا باوی گفت
که گران خیز تو بالا بنمای
پای همّت بکش از دانت کوه
دست اندیشه بیادش مالای
طبع موزون ترازو صفتت
زحمت سنگ چه بر تابد، وای
روزمان بی رخ تو شبگونست
آفتابا! ز پس کوه بر ای
جان مایی و بکه پیوستی
همچنین تا بقیامت می پای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - وله ایضا یمحدح
ای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
هان بر بساط عشق منه زینهار پای
سهلست پایداری تو در مقام وصل
چون دست برد هجر به بینی بدار پای
پرگار وار سر مبر از دایره برون
چون در میان نهادی پرگار وار پای
گر بر سر تو تیغ بود فی المثل چو کوه
میدار سخت در غم آن غمگسار پای
پرگار از آن بگرد سر خود همی دود
کو مینهد بیکسو از پیش یار پای
هر دل که یافت در سر آن زلف مدخلی
چون شانه بر تراشد از سر هزار پای
سروی بود که جای کند برکنار جوی
گر بر نهد بدیدۀ من آن نگار پای
جانا ز عشق قامت تست این که سرورا
گیرد بناز دست چمن بر کنار پای
چشم تو ناتوان و چو یازد به تیغ دست
با او کسی ندارد در این دیار پای
تا همچو خط بچهرۀ تو سر برآورم
از فرق سر کنم چو قلم آشکار پای
در خدمتت چو سرو بپای ایستم همه
ور خود بسان گل بودم پر ز خار پای
باد صبا به پشتی گلزار روی تو
اندر نهد سبک بسر لاله زار پای
بلقیس وار پای برهنه ست سرو را
تا در نهد ز شرم تو در جویبار پای
درپای تافکنده یی آن زلف مشکبار
بر میزنی ز ناز بمشک تتار پای
تشریف وصلت ار چه نه اندازۀ منست
گه گاه رنجه کن بر من سوگوار پای
زیرا که گر چه جای گهر افسر سرست
هم پی نصیب نیست بوقت نثار پای
گر دست محنت تو گریبان بگیردم
در دامن فراغ کشم مرد وار پای
نی نی سزای کفش چوپایست، آن سری
کو باز گیرد از در صد رکبار پای
سلطان اهل فضل که خصمش همی نهد
در دام حادثه ز سر اختیار پای
در روی رای او نکشد آفتاب تیغ
در پیش حکم او ننهد روزگار پای
با حلم او نیارد کوه بلند سنگ
با عزم او نداد باد بهار پای
اندیشه در عبارت خطّش چنان رود
همچون کسی که بسته بود درنگار پای
ای سروری که هر که زمین تو بوسه داد
بر بام آسمان نهد از اقتدار پای
بی دستیاری قلم ناتوان تو
چتر ملوک را نبود برقرار پای
چون نرگسش ز دولت تو تاج برسرست
آنرا که شد ز گرد درت خاکسار پای
خود را چو نعل بر رهت افکند ماه نو
زان تا ببوسد اسب ترا برگذار پای
چون سر ز جیب نطق بر آری تو، ناطقه
در دامن سکوت کشد شرمسار پای
اطراف روم را بنگارد بنقش چین
کلک تو چون برون نهد از زنگبار پای
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضا قلم کندش چون خیار پای
در وصف دست تو نتوان رفت سرسری
خود چون نهند سرسری اندر بحار پای
چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
درپا چو سرو آنکه ندارد ازار پای
در گرد عزم تو نرسد برق گرم رو
ور زاتشش بود بمثل چون شرار پای
ابر از بحار دست تو مایه بکف کند
آنگاه برنهد بسر کوهسار پای
با تند باد قهر تو در عرصۀ وجود
کوه بلند را نبود پایدار پای
دلگرمی پیادۀ شطرنج اگر دهی
با آن پیاده نیز ندارد سوار پای
دشمن بدان هوس که گریزد سوی عدم
هر شب چو شمع سازد درپا فزار پای
از بهر بخشش تو بیازید شاخ دست
وز بهر حاسد تو فرو برد دار پای
خصم تو سر ندارد و دادی ز دست نیز
گرمی نداشتی ز برای فرار پای
خورشید همچو سایه نهد روی بر زمین
تا بر ستانۀ تو نهد روز بار پای
در عطف دامن کرمت زد چو خاک دست
در سنگ نیز آمدش از اعتقار پای
در عهد تو هرآنکه بر آرد چو سر و دست
او را به تخته بند کنند استوار پای
دریا دلا! ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای
پیریّ و ضعف بنیت و سرمای بس قوی
نگذاشتند بر من مدحت نگار پای
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای
زین پیش اگر بهرزه دوی سر سبک بدم
اکنون همی کشم ز سر اضطرار پای
آنکو زند ز روی جفا پشت پای من
بوسم چو دامنش بلب اعتذار پای
گر چون عنان فرو نگذاری مرا ز دست
همچون رکاب بوسمت از افتخار پای
ور دولتیم دست دهد همچو آستین
چون دامنت رها نکنم از کنار پای
از یمن همّت تو برآرم چو مور پر
از فرط عجز اگر چه ندارم چو مار پای
گر چه بدست بوس تو یازد دهان من
من اهل دستبوس نباشم بیار پای
پای کرم ز کوی تفقّد مگیر باز
نتوان گرفت بازخود از خاک خوار پای
مستغنی است منصب تو از حضور ما
طاوس را بجلوه نیاید بکار پای
سرمای دی رسید کز آسیب صدمتش
فارغ کند بر آتش سوزان گداز پای
بگریزد از هوای خنک خوار خواردست
خون گرید از جفای زمین زاز زار پای
شد برگ و همچو چنگل بازست شاخ از آن
کم می نهند مرغان بر شاخسار پای
از پیر برف خرقه گرفتست از آن شدست
پشمینه پوش و منزوی و برد بار پای
بهمن روانه کرد بر اطراف خیل خویش
زان بیم ز دامن او در حصار پای
پشمینه پوش از پی آن گشت چون بهی
کین باد سرد می بشکافد چو نار پای
چون موی می شکافد پیکان ز مهربر
چون سر سزد که موینه سازد شعار پای
گردد چو روی توز کمان پشت پای آن
کورا شود ز ناوک سرعا فکار پای
چون کبک آنکه موزه ندارد هر آینه
در پای میکشد چو کبوتر ازار پای
هیزم صفت از آنکه مرا حسّ پای نیست
در آتش تنور نهم خوار خوار پای
از فتح باب ابر چنان شد گل زمین
کاندر خلاب غرق شود تا زهار پای
بر من بگرید ابر و بخندد بطنز برق
چون در میان و حل نهم راهوار پای
آورد روزگارم در پای و پیش ازین
با من نداشتی بگه کارزار پای
کار سخن بیک ره در پای و پیش ازین
کردم ردیف شعر بدین اعتبار پای
بر روزگار دست فشانان همی روم
با آنکه در گلست مرا چون چنار پای
بی پای شعر بنده روان بود خود چو آب
واکنون همی دود که شدش بی شمار پای
کردم نثار پای تو این درّ شاهوار
هان بر مزن بدین گهر شاهوار پای
سر تا قدم در آتش فکرت بسوختم
تا ماند همچو شمع ز من یادگار پای
عالم نماند تا بچنین شعر هر دمم
بوسند زیر کان معانی گزار پای
در پیش تو به تیغ ببّرم سر زبان
گر زانکه باز پس نهد از ذوالفقار پای
بر موقف توقّع تشریف مولوی
افگار شد امید مرا ز انتظار پای
خواهی که راست گردد پشت دوتای من
یک دست خلعتم ده و یک سر چهار پای
چون باد مرکبی بمن خاک پای بخش
تا من بدو در آرم همچون غبار پای
چون اشتران قافله در صحن بادیه
هرگز کسی نداشت چنین برقطار پای
ترسم که چون دراز شد این شعر هیچ کس
در گوش خود رهش ندهد چون هزار پای
عمرت دراز باد و برین ختم شد سخن
بیرون نمی نهم ز ره اختصار پای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - فی النصیحة ویتخلص بمدح الامام شهاب الدین السهروردی
دلابکوش که باقی عمردریایی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی
زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی
زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی
بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی
بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی
زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی
حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی
توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی
وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی
زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی
زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی
کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی
عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی
بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی
گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟
برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی
کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی
چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی
اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی
زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی
سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی
چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی
طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی
چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی
ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی
بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لذت شکر یابی
کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی
زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی
نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی
توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی
زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی
تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی
کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی
به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی
زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی
توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی
زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی
بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی
مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی
نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی
بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی
بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی
نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی
گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی
ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی
زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی
بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی
زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی
توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی
مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی
حصول لذت این، فوت لذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی
بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی
برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی
شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی
حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی
امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی
کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی
چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی
درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی
بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی
مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی
دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی
اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی
محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی
بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟
بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی
زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی
علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی
زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی
زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی
کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی
چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی
زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی
سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - وله ایضاً
زین پس نبیند این دل من روی خوشدلی
بر بسته کشت راه من از کوی خوشدلی
غمگین دلم که خوی گر درد و محنت است
تا غم بود کجا نگرد سوی خوشدلی؟
بی بر بماند کشت امیدم از آنکه نیست
آب حیات را مدد از جوی خوشدلی
چون مجمر ار چه سینۀ تنگم پر آتشست
زین سوخته جگر ندمد بوی خوشدلی
در عرصۀ وجود اگر چه بسر دوم
چوگان قامتم بنزد گوی خوشدلی
این طرفه بین که در دل تنگم هزار غم
گنجید و می نگنجد یک موی خوشدلی
بگرفت های های گرستن همه جهان
بنشست با دو بانگ و هیاهوی خوشدلی
چاووش ناله در همه آفاق بانگ زد
وای دلی که هست هواجوی خوشدلی
نه غم شکیبد از من و نه من ز غم کنون
کز سر برون شدست مرا خوی خوشدلی
از بس بلا و غصّه که بر یکدگر نشست
در دل نماند جای تکاپوی خوشدلی
سیمرغ خوشدلی پس قاف عدم گریخت
جز نقش نیست صورت نیکوی خوشدلی
الّا اگر چو خوشدلی اندر عدم شود
ورنه، نبیند این دل من روی خوشدلی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - وله فی مرثیة الصّدر رئیس الدّین محمود رحمه الله
دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی
بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی
سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟
دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی
ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی
نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی
ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی
بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی
جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بوستانی
به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی
چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی
نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!
چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟
چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟
لب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی
ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بوستانی
فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی
خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی
نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی
نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی
نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی
بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی
پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی
نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟
رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی
تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟
ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی
چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی
بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی
چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی
همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی
هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی
بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی
امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی
چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی
ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی
مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی
تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی
ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی
نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی
خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی
ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - و قال ایضاً یمدحه
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
تویی که نیست ترا در همه جهان ثانی
کدام پایه در اندیشه نسب شاید کرد
که در مدارج رفعت نه برتر از آنی ؟
بروزگار تو نزدیک شد که برخیزد
ز زلف ماه رخان و صمت پریشانی
صبا زهمرهی عزم تو همین اندوخت
که در زبانها معروف شد بکسلانی
ببندگیّ تو اینجا مقیّد است ارنی
چه کار دارد جان در مغاک جسمانی؟
مزیّت تو بر اجرام هفت گانه چنان
که بر سه گانه موالید نفس انسانی
ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی
بتازیانۀ فرمان تو همی گردد
بگرد گوی زمین آسمان چوگانی
چو فیض طبع تو باران جود باراند
هوا ز ابر بپوشد لباس بارانی
اگر نهند درو مرده، زنده برخیزد
هر آن زمین که تو بروی قدم برنجانی
اگر نخواهد لطفت چنان شود پس ازین
که کس نیابد در عالم از نکو سانی
نه در کسی بجز از زلف یارسر سبگی
نه در کسی بجز از رطل می گرانجانی
اساس کعبۀ اقبال را تو آن رکنی
که سرفرازتر از هر چهار ارکانی
اگر چه از قبل تست گردش خورشید
مباد آنکه تو روی از کسی بگردانی
دراز می نکنم در محامد تو سخن
که هر چه خواهم گفتن هزار چندانی
گر استماع تو تشریف نظم بنده دهد
کند بمائدۀ عیسویش مهمانی
ز لفظ پخته معانی زنده انگیزم
که در بهشت بود زنده مرغ بریانی
عجب که روی دلت نیست سوی حال رهی
چنین که روی جهانست سوی ویرانی
اگر چه شغل تو همواره دادنست و عطا
سزد که داد من از روزگار بستانی
بجز بواسطۀ کشتی عنایت تو
چگونه جان برم از موجهای طوفانی
ترا همیشه چو فریاد اگر چه میخوانم
مرا مدام تو چون کام دل همی رانی
مرا دماغ بدان غایت از غرور تباه
که در سرای تو شایسته ام بدربانی
ترا عنایت در حق من چنان قاصر
که پایۀ من از افلاک برنجنبانی
تو فارغی ز من و من خود از تو موجودم
که ذرّه ام من و تو آفتاب رخشانی
روا مدار پراکندگی خاطر من
برای نظم معیشت ز فرط حیرانی
اگر چه خاطرم آن ابر گوهر افشانست
که تازه باشد ازو روضه های رضوانی
و لیک ابر پراکنده باد پیماید
چو جمع گشت گراید بگوهر افشانی
چنانکه جان مقدس بلطف تو زندست
به نان و گوشت بود زنده روح حیوانی
هزار بار پذیرفته یی ز روی کرم
که گرد فقر من از فیض جود بنشانی
گذشت عمری و رنگی از آن نمی بینم
که بنده را ز مضیق نیاز برهانی
گره برین کار از بخت بنده می افتد
نه آنکه نیست ترا رای ، یا بنتوانی
نعوذ بالله ترسم که چون ز حد برود
بدان کشد که ز تخییلهای شیطانی
کسی نداند کز بخت بنده ممتنعست
گمان برد که تو از عزم خود پشیمانی
فزون ازینم پیشانی تقاضا نیست
اگر چه جمله سرم تا قفاست پیشانی
نه هم ز عنایت بی آبی هنر باشد؟
بروزگار تو از من حدیث بی نانی
زبس که خون دل آمیختست باسخنم
جواهر سخنم لعلهاست رمّانی
برون از آنکه سیه کرده گشت دیوانی
چه بود حاصل عمر من از ثنا خوانی؟
بگرد من نرسند آنکسان که یافته اند
بشعر خلعت و مرکوب و مهر صدگانی
قیاس میکنم از شاعران منم تنها
که نیستم زگرانی بقوت ارزانی
نه از کفایت و غمریست خطّ و محرومی
مقدّرست همه محنت و تن آسانی
وگرنه در جلبات هنروری هرگز
براق باز نماند ز اسب پالانی
من از ثنای تو دیوان شعر میسازم
و گرچه مدح تو شرعی بود نه دیوانی
بدین جزالت الفاظ و دقّت معنی
دریغ و درد اگر بودمی خراسانی
اگر بشعر نکو افتخار شاید کرد
بمن عراق تفاخر کند ، تو خود دانی
اگر بزخم زبان برنیارم آتش از آب
مرا چو شمع روا باشد ار بسوزانی
بنات فکر مرا بی ولی و خطبه و عقد
زره ببرد فضولی زنامسلمانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده بشولیده از پریشانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده شولیده از پریشانی
بدست محرم و نامحرمش فضیحت کرد
نه هیچ شرم زخلق و نه ترس یزدانی
مرا زغیرت خون جگر بچوش آمده
چو آنچنانش بدیدم زنابسامانی
زدم برشانۀ تنقیح زلف الفاظش
بشستم از رخ معنیش گرد ظلمانی
چنان بزیور مدح تو دادمش تزیین
که در کنار قبولش سزد که خوابانی
زراستی قدالفاظ او چنان موزون
که سجده می بردش سروهای بستانی
زنازکی رخ معنیّ او چنان روشن
که رنگ آرد ازو لاله های نعمانی
هنوز نیستم ایمن زعورتی مکشوف
مگر که دامن اغضا بدو بپوشانی
اگر چه شعر همانست لیک را وی بد
تبه کند سخن نیک را بنادانی
بجز بواسطۀ معجزات دست کلیم
عصای موسی هرگز نکرد ثعبانی
سخن گواه سخن بس ، نمی کنم دعوی
که رسم اهل هنر نیست لاف و لامانی
سخن شناس چوتو در زمانه دیگرنیست
بخوانده یی سخت دیگران و این خوانی
نه هرکه هست سخن گوی او سخن دانست
بآشکار همی گویم این نه پنهانی
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخن دانی
چو هیچ دست باحسان کسی نجنباند
چه باشد ار تو بتحسین سری بجنبانی
زخدمتت غرض من سعادت ابدیست
که خود بدست توان کرد نعمت فانی
سپید بازنه زان خدمت ملوک کند
که می نیابد قوت شکم بآسانی
ولیک کسب شرف را و نیک نامی را
حذر همی کند از ننگ نا بفرمانی
بدین درازی بیهوده کس نگفت ولیک
شنیده یی سخن مردمان زندانی
همیشه تاکه حکیمی بخوان دانش بر
غذای جان دهد از لقمه های لقمانی
بگلستان وفا غنچه های آمالت
شکفته باد زانفاس لطف رحمانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - وله ایضاً
شاعران خوش حریفکان باشند
با من آخر چرا حریف بیی؟
هر که قوّاد لطفکی دارد
چیست موجب که تو لطیف نیی؟
ملحدانرا ظرافتی باشد
تو بدین ملحدی ظریف نیی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی


کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی مدیحه و یصف الرّمد
ای آنکه نکرد عقل دانایی
جز خدمت درگهت تمنّایی
وی آنکه ندید ذات پاکت را
گردون هزار دیده همتایی
رای تو چو مهر عالم افروزی
قهر تو چو چرخ عمر فرسایی
با دولت تو سپهر دیرینه
پیریست شده زبون بر نایی
نابوده مدبّران علوی را
بی خاطر تو نهان و پیدایی
ناخاسته کارگاه سفلی را
استاد تر از تو کارفرمایی
با خلق تو مشک دود اندودی
با وجود تو ابر باد پیمایی
با سنگ وقار تو کجا یارد
نه کَفۀ چرخ زیر بالایی
بفزوده لباس احتشام تو
از اطلس نه سپهر پهنایی
تابنده زرای سال خورد تو
چون غرّۀ آفتاب سیمایی
ای چون تو نزاده دهر فرزندی
وی چون تو ندیدیه شرع دارایی
بی لطف تو زنده مانده ام ماهی
الحق نبود چو من شکیبایی
افتاده بدرد چشم کنجی
در آرزوی فزای صحرایی
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی
بر چشم من اشک را شبیخونی
در سینۀ من زدرد غوغایی
هر ساعتم از سپهر تشویشی
هر لحظه ز آفتابم ایذایی
چندانکه قفای دردها خورده
چشمم چو ضعیفی از توانایی
تن در زده، دیده کرده نادیده
آموخته هم زحملت اغضایی
گه لعبت چشم من گرانجانی
گه دیدۀ من زبان گویایی
گاهی زعصا کنم قلاووزی
هیهات ! که کرددیده از پایی؟
در آرزوی تو می پزم زینسان
با مردم چشم خویش سودایی
چشمم که زروشنایی آسودی
وزوی بودی همه مواسایی
امروز میانشان چنان خونست
کش نیست بسوی روشنی رایی
گویی زچه خاست این همه وحشت
گر زانک نرفت مردمی جایی
چون بوهم از آفتاب متواری
از خلق نهان شده چو عنقایی
بردوخته چشم همچو شاهینم
با آنکه چو طوطیم شکر خایی
خورشید جلالتا! نگویی خود
خفاش چگونه گشت حربایی؟
از درد بسی بجان بگردیدم
تا خود که کند مرا مداوایی
هم عاقبتم زسمّ اسب تو
دادند نشان تو تیاسایی
این مردم چشم من که بدطبعش
بر علم نظر چو ژرف دریایی
از خاطر نیز ، نکته اندیشی
وزطبع لطیف راحت افزایی
در مسند تیره بادلی روشن
همچون صدف از درون گهرزایی
در کود بروی خود فراز اکنون
چون دید که نیست وقع دانایی
گفتند که هست درد بی پرستش
اوّل که رمد نمود مبدایی
امروز یقین شدم که مولانا
کردست بدین حدیث ایمایی
خود یاد نکرد خاطر عالی
کش هرگز بود بنده یی جایی
هرچند کنون زرامش و شادی
باغم زدکانت نیست پروایی
زین بیش طلب مرا که کم یابی
مانندۀ بنده مدحت آرایی
تشریف تفقّد سلیمانی
چون بود نصیب هدهد آسایی
من بنده عیادت از نیرزیدم
ارزید حضور من تقاضایی
با پشت دوتا بر آستان تو
پیوسته همی زنیم برتایی
در پیش تو کار من چنین نازل
وانگاه ببین چه خوش تماشایی
کز دور و سیلتم همی سازد
نزدیک تو ابلهی تبه رایی
اعمی بود آری صاحب الحاجه
وین نیز رهیست هم معمّایی
این آن مثلست که رازیان گویند
کوری کته به دست نوینایی
با دت بزمان عمر مستغرق
هر امروزی که هست فردایی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳ - ایضا له
ای که بر خدمت تو کردم وقف
هم نهان خود و هم پیدا را
چرخ را یک حرکت در همه عمر
بر خلاف تو نباشد یارا
نیست معلوم همانا بر وجه
حال من خاطر مولانا را
چشم دارم که کنی گوش کرم
سوی خادم شرف اصغا را
مدّتی رفت چو دستار دراز
که تو یک جبّه ندادی ما را
کرمت چون همگانرا تشریف
داد هم جاهل و دانا را
ای عجب می بتوانی دیدن
در چنین جامه چو من برنا را؟
زانکه هر هفته مرا این کارست
که مطّرا کنم این کالا را
مبلغی سیم به من بر جمعست
هم مطرّایی و هم رفّا را
بس که می شویم و می کوبم باز
جبّۀ خویشتن و دستا را
ریزه ریزه شدی از زخم کدین
پوششم گرنبدی جز خارا
وگر این حرمان کاریست که خاص
اوفتادست من تنها را
سیم شونده و کوبنده بده
تا ز سر باز کنم اینها را
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴ - ایضا له
ایا صدری که شد پیش ضمیرت
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را