عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - کتب الیه بعض اصد قائه
جهان جان معانی خدیو عرصۀ فضل
که فخر جان و جهان شد ترا ثنا گردان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب المعظّم نظام الدّین محمّد طاب ثراه
بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - و قال ایضا فی الجربات
کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم
بیچاره من که کوه بناخن همی کنم
رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست
پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم
چون چوب خرگهست برو برپشیزها
انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم
از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب
هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم
چشمیست بازمانده درو قطرۀ سرشک
زاندام خسته، موضع هر چشم سوزنم
شخصم چو رشته ییست که گوهر دروکشند
وانگه چه هر زمانش بسوزن بیازنم
رگهای خون فسرده بر اندام زرد من
گویی زریر تعبیه در شاخ روینم
جوجو چو خوشه کردمش از زخم ناخنان
این تن که دانه دانه برآمد چو خرمنم
در خشک ریش اگر تو ببینی تن مرا
ماند بدان که زنگ برآورده آهنم
هستم میان فروشده ز اسیب کوبها
کز دست خویش زخم خورنده چو هاونم
کان گهر تن من و انگشت تیشه ام
اندام من چو زرّ و محکّست ناخنم
بسطیست در کفم که در و گنج قبض نیست
زان در گهر فشانی چون ابر بهمنم
پر ارزنست دستم و با بسطتی چنین
از دست در نیفتد یک دانه ارزنم
یکباره را زهای نهانم برون فتاد
براندرون ز بس که گشادست روزنم
گه چون سفن بدانۀ گوهر مرصّعم
گاهی ز خون دل چو بلور ملوّم
اندام من ز رخنه مشبّک نمایدت
گرنه ز خشک ریش بروپرده ها تنم
چون مار ارقشست تن من ز نقطه ها
از بس نشان آبله بر پشت و گردنم
زرد و گداختست تنم زانکه همچو شمع
زرداب می رود ز گریبان بدامنم
آکنده ام بگوهر و آراسته بلعل
آری عجب مدار که دریا و معدنم
با آسمان جربا پهلو همی زنم
کرد از طریق عدوی بیداد بر تنم
زانگشت من چراغ توان برفروختن
کز گونه گون طلاچو فتیله مدهنّم
گاورسۀ زرم اثر خرد کاریست
کاکنون بچرب دستی باری معیّنم
ابریست دست من که برو تعبیه ست در
من روز و شب در آن که کجا برپراکنم
از سوز سینه جوش برآورده ام از آنک
بفکند دست درد بیک ره نهنبنم
بر روی آب شکل حباب ار ندیده یی
در آبله ببین تن چون آب روشنم
بشکافتست پوست بر اندام من چونار
از بس که من بدانۀ لعلش بیاگنم
شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من
با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم
گریده همچو شمعم و سوزنده چون چراغ
کزپای تا بسر همه درموم و روغنم
برگ چنار دیدی شبنم بر او زده
دستم ببین اگر بودت برگ دیدنم
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چوی الف کوفیان تنم
وین طرفه تر که نقطه یکی ده فزون شود
هرگه کزان یکی بسر انگشت حک کنم
هر دوستی که بود، بدین علت از برم
پهلو تهی همی کند اکنون چو دشمنم
آنجا که شاعران همه خارند پشت پای
من پشت دست خارم ، یارب چه کودنم !
از بس که بود در غم سوراخ لاجرم
گشتست پر ز سوراخ این مرده شیونم
برمن ز آه و ناله ی من هرشبی چون من
گرید بخون دل در و دیوار مسکنم
در خون خویشتن شده چون لعل و لاله ام
در خود زبان نهاده چو شمع و چو سوسنم
اجزای ذات من همه بیرون شد از مسام
گر آدمی ز پوست برون آید آن منم
سرگشته از تحمّل اعبا دردها
بر دل نهاده سنگ و دو تا چون فلاخنم
از بس که باد افسون بر خود همی دمم
برباد داده عمرتر از باد بیزنم
من خاک پای صدر جهانم عجب مدار
چون آسمان اگر بکواکب مزیّنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام
کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام
چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام
گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام
کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام
دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام
فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام
مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام
دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام
عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام
ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام
مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام
بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام
دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام
صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام
شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام
لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام
شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام
خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام
از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام
از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام
آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام
نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام
رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام
پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام
پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام
با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام
با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام
صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام
با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام
گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام
پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام
دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام
دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام
سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام
گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام
مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟
چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام
روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام
همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام
دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام
چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام
گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام
در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام
جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام
همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام
من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام
آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام
تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام
باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام
حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام
بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات
چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام
سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام
جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام
آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام
پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام
یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام
یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام
دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام
نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام
شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام
گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام
هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام
معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام
اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام
نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام
بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام
ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سینه اش مطمورۀ زنگیّ شام
عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام
از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام
چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام
وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام
تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام
قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام
آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام
یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام
کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام
خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام
روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام
باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام
با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام
چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام
ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام
دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام
آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام
با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام
تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام
اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام
بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام
با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام
گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام
از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام
اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام
مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام
با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام
گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام
مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام
گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام
از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام
ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام
کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام
تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام
ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام
گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام
شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام
تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام
از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام
دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - و قال ایضا ویرتی فیه والده
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - و قال ایضاً یمدح سلطان الشّریعهٔ رکن الدّین
ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد
کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم
چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای
دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم
سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:
کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم
کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار
این چنینها را با همسری چشم ترم
خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل
خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم
من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید
یا گهر را زعداد سخنانت شمرم
خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست
همچو اعدای تو با حالی از بدبترم
حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ
دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم
کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون
اگر از بام جلال تو بدو در نگرم
تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند
هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم
گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک
هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم
مشتری گفت منم نایب تو روز قضا
ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم
گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام
باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم
گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن
تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم
زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :
کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم
بارها گفت عطارد که زلفظت گهری
گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم
ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ
زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم
سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای
حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم
درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ
بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم
زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات
لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم
ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم
کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم
مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند
روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم
در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت
همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم
رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان
گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم
سخت بی آب و خرابست سواد طللم
مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم
زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم
که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم
چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم
دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم
با مان در کنف همّتت امد، ورنی
بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم
چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو
باز نشناسد خود را و دهد دردسرم
نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام
هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم
زانک با خاک برابر شده ام در نظرت
هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم
نه گه غیب تشریف تفّقد یابم
نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم
خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال
راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم
عملم دادی و بی جرمی معزول شدم
تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم
بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی
لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم
عامل آنست درین عهد که رامح باشد
من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم
گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی
من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟
بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست
زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم
غرس اقبال توام در چمن استعداد
تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم
تو مرا وجه کفافی بده از عیش و ببین
که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم
گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید
فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم
هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی
خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم
نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست
پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم
آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم
وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم
آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد
کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم
نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز
منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم
از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان
پس من خسته بهر حال سزاوار ترم
چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت
تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم
پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید
که بدین حضرت البّته همی در نخورم
گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک
دور بادا که بود رغبت جای دگرم
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی
رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم
از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن
از میان علما رخت ببازم برم
شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم
عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم
یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار
وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - وله ایضاً یمدحه و یذکر عقداً شرعیاً
ای ز خاک در تو تاج سرم
خود همینست بعالم هنرم
نم کلک تو و خاک در تست
حاصل خشک و تر بحر و برم
عقدها گوهر ازو بربایم
گر بود بر سر کلکت ظفرم
تابع حکم تو آمد تقدیر
کرد معلوم قضا این قد رم
با شکر باری نوک قلمت
سخت نا معتقد نیشکرم
تا بدیدم صور الفاظت
در نظر هیچ نیاید در رم
اگرم ملک سلیمالن بخشی
باشد از همّت تو ما حضرم
همه مهر تو چکد از رگ من
گر زند دست فلک نیشترم
همه سر سبزی وجودت که ز بحر
حاصلی نیست بجز شور و شرم
تا رضا سخطت روی نمود
گشت روشن سبب نفع و ضرم
یادگارند ز رنگ و بویت
صبح تابان و نسیم سحرم
گفت کیوان : که من آن هندویم
کز پی پاس ببام تو برم
نکنم بندگیت پس چه کنم؟
که نه من خوبتر ازماه و خورم
گرچه در عالم نظم آن ملکم
کز معانیست حشر در حشرم
ور چه سرتاسر عالم بگرفت
شعر من بنده چو صیت پدرم
کی بمدح تو رسد خاطر من ؟
نه بهر حال که هستم بشرم؟
آسمان گفت مرا آن هوس است
کآستان تو بود مستقرم
چون بلندی طلبیدم ناچار
هر شبی تا بسحر در سهرم
ماجراییست مرا خوش بشنو
گرچه از گفتن آن بر حذرم
حجّتی دارم و شد مدّتها
کز پی حفظش خونین جگرم
گاه حرزی کنمش بر بازو
گاه تعویذ بود بر کمرم
بس که میخوانم باز
همه چون آب روان شد زبرم
آنچنان کرد حوادث طیّش
که دگر نام زنشرش نبرم
از پی تقویت او همه سال
کاغذ پشت و سریشت برم
بد تنگ روی و کنون پشت قویست
از چه ؟ از کاغذ بی حدّ و مرم
بس که در سر زنمش پنداری
که من آن هدهدک نامه برم
گنج نامه ست و برو مسطورست
صامت و ناطق و عین و اثرم
سر جریده ز وی اندر گیرم
چون تفاصیل ذخایر شمرم
همچو در نامۀ محشر عاصی
بسکه در وی بتحیّر نگرم
عکس آن لون بیاض است و سواد
که بماندست چنین در بصرم
دور نبود که حروفش یک یک
حک کند دیده بتیغ نظرم
دوش می گفت زبان حالش
حسب حالی خوش شیرین ترم
منم آن خامش گویا که بحکم
چاکرانند قضا و قدرم
حق بگویم همه کس را در روی
ورچه از آب تنک روی ترم
حجّتی قاطعم و گاه نفاذ
شکل تدویر زر آمد سپرم
ناصر حقّم و هرجا که روم
برخط عدل بود رهگذرم
گردنانرا سر برخطّ منست
زانکه هم داور و هم دادگرم
ختم کاری بشهادت آمد
زانکه بر نام خدایست سرم
سرگذشت قلم از من پرسید
که زتاریخ جهان با خبرم
حافظ مالم ، و از راه صفت
همچو ماری بسر گنج برم
آن مذکّر صفتم کز ره نطق
منکرانرا سوی حق راهبرم
قاضیان از سخنم کار کنند
شرع کردست چنین معتبرم
گاه در دست بود جلوه گهم
گاه بر فرق بود مستترم
لعبتی سیم تن دل سیهم
جوهری کم خطر باخطرم
از لطیفیّ تن و نازکیم
باشد لز قطرۀ آبی خیرم
چچابک بسته میان و سبکم
لاجرم چه حضر و چه سفرم
تازه چون ماه نوم دایم از آنک
نکند کهنه مسیر قمرم
زانکه از عقد حسابم گیرند
در حساب آمد ، چون عقد زرم
مفلسانرا شده ام گردن بند
پس نه عقد زر ، عقد گهرم
غنچه آسا همه در زر پیچم
زان بهر بادی زیر و زبرم
باد برباید چون گلبرگم
آب بگذارد همچون شکرم
همچو آیینه ز آهی تبهم
همچو خاشاک ببادی بپرم
طول و عرضیست مرا هر ساعت
ورچه درهم شده و مختصرم
مار خفته ست مرا نام از آنک
زرنگه دارم و خود خاک خورم
گاه آشفته بخود برپیچان
گاه آهسته و بسته ز فرم
گاه کوتاه شوم گاه دراز
راست چون جعد یکی خوش پسرم
شاهدان بسته و صلم بودند
گرچه اکنون بخلاقت سمرم
بر سر من چه نوشتست قضا؟
که گرفتار بدست تو درم
تا کی از دست تو بر خود پیچم؟
کاغذین جامه ز تو چند درم؟
اجلم شد سپری مدّتهاست
گر چه من راه بقا می سپرم
خط من گشت چو موی تو سپید
بس که گردانی از در بدرم
جز سیه رویی من حاصل چیست؟
که بهر محضری آری بدرم
در خطم از تو که هر لحظه کنی
عرضه بر خواجه بدستی دگرم
ای دریغا اگرم زر باشد
ورچه بی فایده باشد اگرم
گرچه بر من رقم تحریرست
چون مکاتب ز تو خود را بخرم
سرورا! صدرا! احوال همه
عرضه کردم که نبد زان گزرم
بکش این درد سر و باز رهان
بخداوندی ازین دردسرم
هم مرا زو و هم او را از من
تو بزر بازخر ، ارنی بدرم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - و قالایضاً یمدحه
گهرفشانان ، صدرا ، زعشق الفاظت
بسا غرور من از گوهر عدن بخورم
نسیم خلق تو چون در دل من آویزد
به سرزنش جگر نافۀ ختن بخورم
بجرم آنکه بعهد تو جام می برداشت
سزد که خون دل لالۀ چمن بخورم
در آن مقام که لطف تو پرده بردارد
هزار تشویر از بهر نسترن بخورم
ببوی لطف بوی تو جان پروردم
من این قسم ز برای گل و سمن بخورم
همی خورم دم لطف تو وان بجای خودست
دم مسیح گر از بهر زیستن بخورم
در آن دیار که دیدار تست غم نبود
و گر بود نبود بیش از آنکه من بخورم
بآب روی تو کم ذوق زندگانی نیست
زبس قفا که من از گردش زمن بخورم
بمجلسی که درو ماجرای من گویند
زشرم آب شوم خاک انجمن بخورم
برفت آبم و از دست برنمی خیزد
که نیم نانی با این همه محن بخورم
زمرهم دگران من غریو دربندم
هزار زخم بدست خودم بزن بخورم
چو باز طعمه جز از دست شاه نستانم
و گرزمخمصه مردار چون زغن بخورم
زننگ خواستن از خود قوت درمانم
زغصّه جان بلب آرم چو شمع و تن بخورم
چو زر عزیز از آنم که تازه رویم و نرم
بطبع اگر چه بسی زخم دلشکن بخورم
سرم زملک قناعت از آن فرو ناید
که از عریش فلک خوشۀ پرن بخورم
وگر ز گرسنگی جان برآیدم چو صبح
حرام بادم ارین قرص شعله زن بخورم
چو راحت بدنم در شکنجۀ روحست
عذاب روح دهم گر غم بدن بخورم
شو شمع جان من از آتش نیاز بسوخت
مرا چه سود کند کانده لگن بخورم؟
خلاقت من و انواع نامردی ها
بدان کشید که زنهار باوطن بخورم
چو تو مرا ندهیّ و نخواهم از دگران
شوم بحکم ضرورت غم شدن بخورم
متاع من هنرست و زمن بنیم بها
نمی خری تو که بفروشم و ثمن بخورم
زمن نداری باور که حال من چونست
وگر بنزد تو حاشا طلاق زن بخورم
زفرط تنگدلی گشته ام فراخ سخن
مگر غمی بخوری تا غم سخن بخورم
مرا مدد ده و بنگر که من بتیغ زبان
زحدّ مشرق تا طایف و یمن بخورم
چه طالعست ؟ که یک شربت آب سرد مرا
بلب نیاید تا خون دل دومن بخورم
چه درد سرکه نیاورد با سرم دستار؟
چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم
بدان امید که چون مرغ دانه یی یابم
بسا عذاب که چون مرغ باب زن بخورم
بدین دو نان که اگر خودسنان خورم به از آن
پدید نیست که سیلی چند تن بخورم
تو میزبان جهانی مرا طفیلی گیر
چه باشد آنچه من زار ممتحن بخورم
کنون که می نکند جور روزگار رها
که من زخوان سخای تو یک دهن بخورم
توقّع است که بر سفرۀ عنایت تو
رها کنند که من نان خویشتن بخورم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - وله ایضاً
من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - و قال ایضاً
ای صد روزگار تودانی که مدّتیست
تا انتظار خلعت خاص تو می کنم
دریاب پیش از آنکه من اطفال طبع را
تعلیم قاف و دال و حروف هجی کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - و قال ایضاً
فلک قدرا من آن دیدم زجودت
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید صدر الّدین عمر الخجندی
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان
شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان
ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان
میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لب و دندانت از بن دندان
چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان
رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان
تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان
اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان
بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان
ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان
چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان
چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان
شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟
اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان
گهر ز دیدۀ من نیک هرزه روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان
پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان
مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن
اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان
حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان
بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان
خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان
ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان
مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان
سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان
دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان
سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران
گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان
فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان
زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران
رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان
مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان
بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان
مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان
ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان
چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان
بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان
همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان
اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان
عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان
گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان
بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان
ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان
اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها عریان
چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان
ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان
کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان
ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان
اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان
اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان
وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان
اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان
وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان
قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان
بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران
که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان
زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان
درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن
معانیش خوش و باریک چون لب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان
بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن
ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان
عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان
عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان
ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان
بلب رسید مرا جان و جان بر لب را
یکی بود لب شمشیر با لب جانان
مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان
زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان
اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان
اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان
وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان
بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران
چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان
نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان
بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان
دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران
دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - ایضاً له یمدح الصّاحب تاج الدّین شرف الملک علی بن کریم الشرق
جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان
ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان
کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان
مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان
برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان
عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران
لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان
درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان
فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان
بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران
لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان
نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان
یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان
ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان
زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان
پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان
ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان
درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان
کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان
به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان
گناه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان
بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان
سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان
بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان
زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان
بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان
حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان
زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران
لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان
تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان
بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان
چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان
سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان
نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران
تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان
زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران
زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان
تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان
چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان
ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران
بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان
سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان
سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان
چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان
رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان
سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان
سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان
زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان
غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان
گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان
هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان
کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان
ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان
رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان
ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان
جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان
ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان
سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان
روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان
چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان
بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران
هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - و قال ایضا و ارسل الیه
سلام علیک ای بزر گ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضاً
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - و له یمدحه ویهنّئه بالعود من السفر مع الخلعة
زهی بنور جمال تو چشم جان روشن
زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت
مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من
چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال
کنند راز دل من یکان یکان روشن
زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس
بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن
سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد
گر آب باشد در موسم خزان روشن
بتار زلف تو نسبت کند شب تاری
که هست نسبت شبها برنگ آن روشن
چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا
دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن
ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم
همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن
چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا
بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن
ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده
اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن
سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد
عجب مدار که خون شد زناردان روشن
شود زیاد تو امید را دهان شیرین
کند خیال تو اندیشه را روان روشن
هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم
زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن
اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن
بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن
زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟
نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟
بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز
کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن
پناه مملکت شرع رکن دین مسعود
که تیغ دولت او هست بی فسان روشن
شکوه طلعت او در میان مسند شرع
چنانکه نوریقین در دل گمان روشن
زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند
زبان خامۀ او چون سر سنان روشن
بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد
معمیّات مسائل بامتحان روشن
چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست
که راز غیب کند همچو ترجمان روشن
زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان
زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن
خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد
شود ز پرتو رای تو در زمان روشن
فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد
ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن
ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی
ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن
شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت
ته گردن در خون ارغوان روشن
کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش
وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن
لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه
چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن
ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت
که معضلات کنی از ره بیان روشن
مگر سواد محکّست مسند سیهت
که نقدهای دعاوی شود از آن روشن
حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:
چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن
ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک
فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن
بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک
ازین سبب شد دندان او چنان روشن
چراغ دانش را در شب جهالت کرد
زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن
زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر
بنزد تو نبود آب اسمان روشن
زرای تست مقامات ملک ودین مشهور
ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن
بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید
دو نسختست از آن رای غیب دان روشن
زهی رسیده بجایی که روشنان فلک
کننده دیده بدین گرد آستان روشن
ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت
نبود ما را تفسیر کن فکان روشن
شب حوادث ایّام نیک مظلم بود
ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستارگان همه گفتند : چشممان روشن
مخالف تو اگر کور نیست، می بیند
یکایک آیت این بخت کامران روشن
ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه
بنقد باری می بینمش زیان روشن
چگونه منکردین جلالت تو شدند؟
بدیده معجز اقبال تو عیان روشن
هلال نعل سمند تو شکر ایزد را
که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن
تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال
ستام اختر تابان زهر کران روشن
سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه
ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن
کواکب از سپرت آنچنان همی تابد
کز آفتاب گرفته ستارگان روشن
چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک
چو آتشی که زند شعله از دخان روشن
به رتبت تو در این روزگار کس نرسید
کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن
عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم
هم از کتب شود احوال باستان روشن
کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن
کنند اهل سخن طبع شادمان روشن
بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک
برو چو چشم ببسته بریسمان روشن
چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع
شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن
فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی
که تا برآرم درّی نظرستان روشن
بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک
اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن
ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست
ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن
نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود
کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن
معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد
بلطف موجب این حال باز دان روشن
چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر
که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن
همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن
مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود
دل پیاله بنور می جوان روشن
ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید
هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن
تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین
ورا بخدمت تو جان مهربان روشن
ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی
ز رای روشنتان چشم خاندان روشن