عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - و قال ایضاً یمدح الصدر السّعید رکن الدیّن صاعد
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - و له ایضا فی مذمة الشعراء
بچشم عقل نگه می کنم یمین ویساز
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار
برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار
پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار
برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار
چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار
یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار
و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار
بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار
خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار
درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار
هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار
پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار
من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار
خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار
وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار
نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار
چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار
چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟
عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار
چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار
بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار
دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار
برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار
پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار
برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار
چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار
یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار
و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار
بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار
خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار
درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار
هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار
پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار
من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار
خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار
وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار
نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار
چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار
چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟
عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار
چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار
بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار
دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - فی الامیر الاسفهسلّار مؤیّدالدّین اتابک یزد
سرورا در خدمتت کردم سفر
تا شوم از دیگران منظورتر
خود ندانستم گزین گونه شوم
دم بدم ز انعام تو مجهورتر
آنکه ترک خدمتت کردست هست
سعی او از سعی ما مشکورتر
وآنکه شد با دشمنت همداستان
نزد تو می بینمش معذورتر
آنکه در خانه مقیمست از تو هست
در بزرگی هر زمان مشهورتر
وانکه در خوارزم هم پهلوی تست
هست هر ساعت بجان رنجورتر
زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن
تا که باشیم از جنابت دورتر
تو چو خورشیدی و ما همچون هلال
هر چه از تو دورتر پر نورتر
تا شوم از دیگران منظورتر
خود ندانستم گزین گونه شوم
دم بدم ز انعام تو مجهورتر
آنکه ترک خدمتت کردست هست
سعی او از سعی ما مشکورتر
وآنکه شد با دشمنت همداستان
نزد تو می بینمش معذورتر
آنکه در خانه مقیمست از تو هست
در بزرگی هر زمان مشهورتر
وانکه در خوارزم هم پهلوی تست
هست هر ساعت بجان رنجورتر
زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن
تا که باشیم از جنابت دورتر
تو چو خورشیدی و ما همچون هلال
هر چه از تو دورتر پر نورتر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - وله ایضآ یمدحه
آمدست از غم عشق تو مرا آن بر سر
که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر
بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟
آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر
در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت
تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر
گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها
گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر
چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر
پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت
شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر
گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک
گه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر
بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن
حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر
عاقبت همچو من از دست تو آید در پای
ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر
قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد
کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر
نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم
یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر
گر بزر دست دهد وصل لب شیرینت
زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر
مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس
میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر
دلربایان جهانند رخ و چشم و لبت
و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر
تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان
سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر
رکن دین صاعد مسعود که سوی در او
میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر
ساعد دست شریعت که بپایست مدام
ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر
هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست
زود باید که کشندش خط بطلان بر سر
دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد
هر که را باشد آن دست در افشانبر سر
سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا
که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر
مثل او نیست در آفاق به آواز بلند
می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر
ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل
وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر
آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه
بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر
عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید
که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر
برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش
تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر
کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست
بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر
خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست
آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر
خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد
تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر
همچو تاریخ بماند عدوت در پایان
هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر
گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد
همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر
گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی
پای چون دایره این گنبد گردان بر سر
بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب
زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر
گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تخت
از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر
تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد
سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر
پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر
تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟
زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر
چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن
بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر
از پی پوزش این جرم فلک گرد درت
همچو پرگار همی گردد حیران برسر
ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست
چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر
بر سر شمع بقایت گذر باد مباد
مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر
زانک باریک چو مویست معانیّ رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر
چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر
مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر
که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر
بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟
آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر
در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت
تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر
گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها
گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر
چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر
پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت
شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر
گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک
گه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر
بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن
حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر
عاقبت همچو من از دست تو آید در پای
ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر
قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد
کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر
نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم
یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر
گر بزر دست دهد وصل لب شیرینت
زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر
مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس
میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر
دلربایان جهانند رخ و چشم و لبت
و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر
تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان
سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر
رکن دین صاعد مسعود که سوی در او
میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر
ساعد دست شریعت که بپایست مدام
ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر
هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست
زود باید که کشندش خط بطلان بر سر
دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد
هر که را باشد آن دست در افشانبر سر
سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا
که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر
مثل او نیست در آفاق به آواز بلند
می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر
ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل
وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر
آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه
بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر
عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید
که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر
برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش
تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر
کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست
بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر
خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست
آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر
خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد
تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر
همچو تاریخ بماند عدوت در پایان
هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر
گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد
همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر
گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی
پای چون دایره این گنبد گردان بر سر
بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب
زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر
گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تخت
از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر
تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد
سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر
پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر
تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟
زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر
چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن
بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر
از پی پوزش این جرم فلک گرد درت
همچو پرگار همی گردد حیران برسر
ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست
چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر
بر سر شمع بقایت گذر باد مباد
مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر
زانک باریک چو مویست معانیّ رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر
چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر
مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله ایصاً یمدحه
زهی بسیرت محمود در جهان مذکور
زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور
پناه اهل معانی و افتخار عراق
که باد عین کمال از جمال بخت تو دور
تویی بفیض کرم میزبان آن عالم
که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور
درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل
برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور
زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر
چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور
بساط حضر جاه و تو سندس افلاک
حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور
صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود
لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور
عروس فکر تو خاتون آن شبانست
که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور
بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی
برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور
بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی
نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟
اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور
بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ
که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور
کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ
اگر دهند زدیوان قهر تو منشور
حسود لاف زنت را از آن سرپر باد
چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟
گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید
سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور
زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور
چنین که من ز هنرهای خویش محرومم
چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟
چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر
چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور
سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم
بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور
اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن
ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور
حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست
ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور
سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم
چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور
اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت
مکارم تو همانا که داردم معذور
همیشه تا که بود کامکار بخت جوان
زرای پیر تو بادا زمانه را دستور
درآستین مرادت کلید لیل و نهار
برآستان بقایت سر سنین و شهور
زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور
پناه اهل معانی و افتخار عراق
که باد عین کمال از جمال بخت تو دور
تویی بفیض کرم میزبان آن عالم
که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور
درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل
برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور
زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر
چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور
بساط حضر جاه و تو سندس افلاک
حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور
صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود
لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور
عروس فکر تو خاتون آن شبانست
که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور
بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی
برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور
بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی
نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟
اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور
بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ
که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور
کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ
اگر دهند زدیوان قهر تو منشور
حسود لاف زنت را از آن سرپر باد
چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟
گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید
سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور
زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور
چنین که من ز هنرهای خویش محرومم
چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟
چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر
چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور
سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم
بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور
اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن
ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور
حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست
ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور
سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم
چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور
اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت
مکارم تو همانا که داردم معذور
همیشه تا که بود کامکار بخت جوان
زرای پیر تو بادا زمانه را دستور
درآستین مرادت کلید لیل و نهار
برآستان بقایت سر سنین و شهور
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - وقال ایضاً فی النصیحة
ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - وقال ایضاٌ و یصف الشیب
رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - و قال ایضاً یمدحه
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - وقال ایضاٌفی الموعظة
چه داری ای دل؟ازاین منزل ستم برخیز
چوشیرمردان اززیربارغم برخیز
گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی
شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز
صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید
چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز
نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند
چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز
زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر
مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز
گرت هواست که چون آفتاب نوردهی
چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز
قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع
توازمیان چنین قوم متهم برخیز
چهارضدراباهم تزاحمست اینجا
توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز
نه جایگاه نشستست این خراب آباد
چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز
زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز
بپای عذرشبی ازسرندم برخیز
چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد
گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز
مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا
چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز
طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند
چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز
فرشتگان فلک سجده می برند ترا
نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز
زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟
تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز
بخاک توده فرودآمدی وبنشستی
توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز
اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی
بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز
چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند
مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز
مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار
نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز
نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد
فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز
به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم
بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز
بمردمی وهنرآدمی مکرم شد
چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز
توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین
توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز
نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز
نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش
چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز
دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد
بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز
چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان
نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز
بساط عمرابد از پی تو گسترده ست
بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند
باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز
بصبحدم که درآیی زخواب مستی طبع
بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز
چوشیرمردان اززیربارغم برخیز
گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی
شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز
صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید
چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز
نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند
چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز
زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر
مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز
گرت هواست که چون آفتاب نوردهی
چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز
قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع
توازمیان چنین قوم متهم برخیز
چهارضدراباهم تزاحمست اینجا
توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز
نه جایگاه نشستست این خراب آباد
چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز
زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز
بپای عذرشبی ازسرندم برخیز
چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد
گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز
مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا
چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز
طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند
چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز
فرشتگان فلک سجده می برند ترا
نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز
زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟
تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز
بخاک توده فرودآمدی وبنشستی
توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز
اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی
بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز
چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند
مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز
مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار
نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز
نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد
فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز
به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم
بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز
بمردمی وهنرآدمی مکرم شد
چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز
توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین
توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز
نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز
نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش
چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز
دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد
بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز
چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان
نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز
بساط عمرابد از پی تو گسترده ست
بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند
باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز
بصبحدم که درآیی زخواب مستی طبع
بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - و قال ایضآ یمدحه
ای هنر پروری که ذات ترا
کس ندیدست عیب و همتا نیز
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسارست کان و دریا نیز
از سخای تو گشت گوهر دار
تیغ فولاد و سنگ خارا نیز
از مریدان خاص درگه تست
خرد پیرو بخت برنا نیز
جمع الفاظ و نظم مدحت تو
آسمان کرده و ثریّا نیز
کوه در خدمتت کمر بستست
کوه را خود چه قدر، جوزا نیز
باد بر تو مبارک و میمون
چون شب دوش روز فردا نیز
ای که از روی ورای تو مه و مهر
هر دو شرمنده اند و رسوا نیز
بثنای تو ناطقست مرا
یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز
چون همه ساز سروری داری
بنده را باز جو در اثنا نیز
هم ز اسباب خواجگی باشد
شاعری فحل و شعر زیبا نیز
ید بیضا نمایم و سخنم
بد نباشد مگر بسودا نیز
بر من خسته پار بی موجب
ترشی کرده یی و صفرا نیز
وینک امسال هم بر آن منوال
میکنی زان حدیث مبدا نیز
لاجرم نیست از سخات مرا
بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز
بنده بیرون از آنکه مادح تست
بولایت کند تولّا نیز
زحمت حضرت ار چه کم کردست
هم در آن خدمتست اینجا نیز
می کنند از سیه گری قومی
با همه کس پلاس و با ما نیز
این همه روزها که کید ضعیف
پنهان کرده اند و پیدا نیز
آنچنان بوده ام که از حیرت
بخودم هم نبود پروا نیز
گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم
هم نفرمود رای اعلا نیز
گر تو از بنده قرض می خواهی
بخطا، یا نه خود بعمدا نیز
هم عفا الله لطف تو کآخر
در شماری گرفت ما را نیز
از تو تشریف بود، عیب از ماست
که نداریم زرّ و کالا نیز
ورنه از بندگان مفلس خویش
قرض خواهست حق تعالی نیز
وانگهش قرض گرچه می ندهند
رزقشان می کند مهیّا نیز
منم آن بینوا که از ثروت
خواجگان را کنم مواسا نیز
چشم بد دور از چو من مردی
که ازینها ام و از آنها نیز
بود حاصل ز حضرت تو مرا
شرف خدمت و تماشا نیز
گشت بر بسته این طریق از آنک
روی آنم نماند و یارا نیز
وگرم هیچ روی آن بودی
تهنیت رفتی و تقاضا نیز
کس ندیدست عیب و همتا نیز
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسارست کان و دریا نیز
از سخای تو گشت گوهر دار
تیغ فولاد و سنگ خارا نیز
از مریدان خاص درگه تست
خرد پیرو بخت برنا نیز
جمع الفاظ و نظم مدحت تو
آسمان کرده و ثریّا نیز
کوه در خدمتت کمر بستست
کوه را خود چه قدر، جوزا نیز
باد بر تو مبارک و میمون
چون شب دوش روز فردا نیز
ای که از روی ورای تو مه و مهر
هر دو شرمنده اند و رسوا نیز
بثنای تو ناطقست مرا
یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز
چون همه ساز سروری داری
بنده را باز جو در اثنا نیز
هم ز اسباب خواجگی باشد
شاعری فحل و شعر زیبا نیز
ید بیضا نمایم و سخنم
بد نباشد مگر بسودا نیز
بر من خسته پار بی موجب
ترشی کرده یی و صفرا نیز
وینک امسال هم بر آن منوال
میکنی زان حدیث مبدا نیز
لاجرم نیست از سخات مرا
بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز
بنده بیرون از آنکه مادح تست
بولایت کند تولّا نیز
زحمت حضرت ار چه کم کردست
هم در آن خدمتست اینجا نیز
می کنند از سیه گری قومی
با همه کس پلاس و با ما نیز
این همه روزها که کید ضعیف
پنهان کرده اند و پیدا نیز
آنچنان بوده ام که از حیرت
بخودم هم نبود پروا نیز
گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم
هم نفرمود رای اعلا نیز
گر تو از بنده قرض می خواهی
بخطا، یا نه خود بعمدا نیز
هم عفا الله لطف تو کآخر
در شماری گرفت ما را نیز
از تو تشریف بود، عیب از ماست
که نداریم زرّ و کالا نیز
ورنه از بندگان مفلس خویش
قرض خواهست حق تعالی نیز
وانگهش قرض گرچه می ندهند
رزقشان می کند مهیّا نیز
منم آن بینوا که از ثروت
خواجگان را کنم مواسا نیز
چشم بد دور از چو من مردی
که ازینها ام و از آنها نیز
بود حاصل ز حضرت تو مرا
شرف خدمت و تماشا نیز
گشت بر بسته این طریق از آنک
روی آنم نماند و یارا نیز
وگرم هیچ روی آن بودی
تهنیت رفتی و تقاضا نیز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - وقال ایضاً یمدح الامیر الکبیر السعّید ضیاء الدّین احمد بن ابی بکر البیا بانکی
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - و قال ایضاً یمدح الصدر السعید بهاء الدین عبدوس
زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع
زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع
بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را
خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع
زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل
زتاب سطوت تو دور روزگار سریع
برشمایل خلق و کفایت رایت
کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع
صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود
ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع
زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح
اگر نباشدش از رای روشنت توقیع
مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل
شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع
برآن جریده که مثبت شدست نام کرم
ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع
بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی
هزار دستان بر وی همی زند تشنیع
عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست
عجب مدار که موزون شود گه تقطیع
درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند
چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع
بهندوان برهنه چه اعتبار بود
چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع
بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ
چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع
ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار
سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع
زابر پیش بیان تو گر سخن رانم
بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع
چه جای ابر که امروز دست راد ترا
چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع
بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی
ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع
شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست
بلند همّتی از مثل او مدار بدیع
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع
شکایت از ستم روزگار با تو کنم
که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع
تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا
بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع
بشادمانی اگر با منش مضایقتست
بضرب باری همواره می کند توسیع
ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم
بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟
مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد
که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع
کریم طبعا! اندراداء این مدحت
گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع
ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم
عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع
قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد
مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع
اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد
هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع
همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک
زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع
همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان
که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع
زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع
بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را
خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع
زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل
زتاب سطوت تو دور روزگار سریع
برشمایل خلق و کفایت رایت
کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع
صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود
ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع
زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح
اگر نباشدش از رای روشنت توقیع
مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل
شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع
برآن جریده که مثبت شدست نام کرم
ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع
بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی
هزار دستان بر وی همی زند تشنیع
عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست
عجب مدار که موزون شود گه تقطیع
درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند
چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع
بهندوان برهنه چه اعتبار بود
چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع
بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ
چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع
ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار
سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع
زابر پیش بیان تو گر سخن رانم
بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع
چه جای ابر که امروز دست راد ترا
چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع
بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی
ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع
شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست
بلند همّتی از مثل او مدار بدیع
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع
شکایت از ستم روزگار با تو کنم
که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع
تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا
بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع
بشادمانی اگر با منش مضایقتست
بضرب باری همواره می کند توسیع
ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم
بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟
مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد
که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع
کریم طبعا! اندراداء این مدحت
گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع
ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم
عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع
قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد
مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع
اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد
هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع
همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک
زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع
همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان
که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - و قال ایضاً یمدحه
یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف
ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف
جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف
جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف
جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف
هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف
عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف
کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف
حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف
کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف
دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف
سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف
خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف
روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف
گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف
یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف
کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف
تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف
خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف
دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف
بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف
هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف
دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف
چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف
تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف
حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف
سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف
آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف
بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف
ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف
فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف
لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف
مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف
نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف
نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف
تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف
هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف
سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف
سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف
ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف
جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف
جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف
جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف
هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف
عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف
کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف
حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف
کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف
دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف
سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف
خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف
روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف
گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف
یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف
کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف
تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف
خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف
دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف
بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف
هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف
دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف
چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف
تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف
حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف
سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف
آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف
بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف
ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف
فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف
لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف
مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف
نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف
نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف
تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف
هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف
سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف
سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - ایضاً له
ای کریمی که عیال کف دربار تواند
هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف
هفت اندام فلک گشت پر از چشم و چراغ
زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف
عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس
شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف
گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق
بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف
عشوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق
که نبودست سخای تو بدینها معروف
چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟
ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف
چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟
ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف
گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد
حجب عالم علوی شود او را مکشوف
بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت
چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف
الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش
صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف
بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟
بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟
نیست یک رنگی اومید در احوال جهان
کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف
ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال
مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف
بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش
فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف
هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف
هفت اندام فلک گشت پر از چشم و چراغ
زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف
عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس
شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف
گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق
بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف
عشوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق
که نبودست سخای تو بدینها معروف
چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟
ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف
چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟
ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف
گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد
حجب عالم علوی شود او را مکشوف
بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت
چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف
الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش
صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف
بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟
بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟
نیست یک رنگی اومید در احوال جهان
کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف
ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال
مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف
بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش
فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - و قال ایضآ یمدح الصّذر السّعید رکن الدّین صاعد
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل
عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم
رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل
هر گه که قامت تو، بخرامد از کرشمه
گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل
ای مرده آب حیوان، پیش لب و دهانت
وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل
آن روی را بهر کس، منمای الله الله
یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل
گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل
بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل
باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم
دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل
ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او
زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل
بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را
صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل
سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق
غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل
گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه
باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل
بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا
کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل
تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن
آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل
ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار
وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل
زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل
چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل
گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد
زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل
شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون
تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل
جمشید تخت دولت، خورشید شرع صاعد
صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل
در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت
از گوهر معانی ، افروخته مشاعل
حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش
یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل
در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی
با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل
بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش
بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول
سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز
عطّار خلق او را ، باد صبا معامل
با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی
سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل
تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد
جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل
ای خط استوا را، انصاف تو موازی
وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل
گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن
چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل
از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان
چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل
نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی
گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل
گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد
گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل
خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو
وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل
لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد
الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل
از مهر و کینت رمزیست ، کون وفساد عالم
وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل
ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند
معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل
از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی
زان سان که میشمارد باده هم از منازل
اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی
در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل
او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن
تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل
ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه
میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل
زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد
از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل
صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا
کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل
از بس که رمح سر زد، بر سینه آن خرانرا
سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل
تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت
خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل
سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل
زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو
چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل
ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر
وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل
تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی
از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل
گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد
نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل
بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه
بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل
پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی
آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول
تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن
باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل
پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت
بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل
عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم
رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل
هر گه که قامت تو، بخرامد از کرشمه
گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل
ای مرده آب حیوان، پیش لب و دهانت
وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل
آن روی را بهر کس، منمای الله الله
یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل
گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل
بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل
باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم
دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل
ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او
زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل
بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را
صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل
سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق
غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل
گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه
باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل
بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا
کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل
تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن
آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل
ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار
وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل
زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل
چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل
گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد
زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل
شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون
تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل
جمشید تخت دولت، خورشید شرع صاعد
صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل
در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت
از گوهر معانی ، افروخته مشاعل
حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش
یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل
در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی
با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل
بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش
بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول
سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز
عطّار خلق او را ، باد صبا معامل
با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی
سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل
تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد
جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل
ای خط استوا را، انصاف تو موازی
وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل
گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن
چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل
از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان
چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل
نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی
گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل
گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد
گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل
خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو
وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل
لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد
الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل
از مهر و کینت رمزیست ، کون وفساد عالم
وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل
ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند
معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل
از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی
زان سان که میشمارد باده هم از منازل
اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی
در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل
او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن
تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل
ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه
میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل
زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد
از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل
صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا
کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل
از بس که رمح سر زد، بر سینه آن خرانرا
سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل
تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت
خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل
سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل
زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو
چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل
ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر
وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل
تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی
از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل
گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد
نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل
بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه
بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل
پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی
آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول
تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن
باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل
پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت
بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال