عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۴۵- سورة الجاثیة
۱ - النوبة الثالثة
بسم اللَّه معراج قلوب الاولیاء. بسم اللَّه نور سر الاصفیاء. بسم اللَّه شفاء صدور الأتقیاء. بسم اللَّه کلمة التقوى و راحة الثکلى و شفاء المرضى. بسم اللَّه اصل همه دولتهاست، مایه همه سعادتها است، ختم همه عزتهاست توقیع منشور نیازهاست.
بسم اللَّه برید حضرت انبیاست، کلید قربت اولیاست، سلوت و سکون اصفیاست. بسم اللَّه آشنایى را سبب است و روشنایى را مدد است. از قطیعت امانست، و بىقرارى را درمانست، نام خداوند جهان و جهانیانست. پادشاه بر همه شاهانست، پیش از هر زمان و پیش از هر نشانست. خدایى که وجودش را بدایت نه، جودش را نهایت نه، یکى یگانه که او را مثل و مانندى نه، فرد داننده که او را خویش و پیوند نه، صمدى پاینده که دریافت او را بخرد راه نه. حکیمى که یاد وى، دلها را بستانت. لطیفى که انس با وى، زندگانى دوستانست، کریمى که مهر وى شادى جاودانست، شیرین سخن و زیبا صنع و راست پیمانست.
مهر تو بمهر خاتم جم ندهم
وصلت بدم مسیح مریم ندهم
عشقت بهزار باغ خرم ندهم
یک دم غم تو بهر دو عالم ندهم.
الحاء تدل على حیاته، و المیم تدل على مودته، کانه قال جل جلاله: بحیاتى و مودتى لاولیائى لا شیء احب على احبائى من لقایى. بحیاة من، بمهر من و دوستان من، که دوستان را عز دو جهانست امید دیدار من، هر که را امروز در سراى فنا انس جان او نامه من، فردا در سراى بقا توتیاى چشم او لقاء من.
تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ تنزیل او نامه او و نامه او پیغام او و پیغام او نشان مهر او، با دوستان او. مؤمنان چون نامه دوست خوانند بر بصرشان بصیرت بیفزاید، زنگار غمان از دلشان بزداید، نسیم صباى معرفت از جانب قربت درآید، ریحان حیاة سر از باغ وصال بر کشد، گل افتخار از خار افتقار بردمد، صبح شادى از مطلع آزادى سر برزند. آرى قدر نامه دوست، دوستان دانند. عزت آن خطاب، مؤمنان شناسند.
بو بکر شبلى وقتى ببازار بغداد بگذشت پارهاى کاغذ دید که نام دوست بر وى رقم بود و در زیر اقدام خلق افتاده. شبلى چون حروف نام او بر آن صفت دید، همه اجزاء او حرمت گشت، اضطرابى بر اعضاء وى افتاد، سر فرو کرد و آن رقعه برداشت و ببوسید، آن را معطر و معنبر کرد و قبله دیده خود ساخت و پیوسته با خود داشت که بر سینه نهادى ظلمت غفلت بزدودى، که بر دیده نهادى، نور چشم بیفزودى. هم چنان با خود میداشت تا آن روز که بقصد بیت اللَّه الحرام از بغداد بیرون آمد، روى ببادیه نهاد آن رقعه در دست گرفته و آن را بدرقه روزگار خود ساخته، در میان بادیه جوانى را دید فرید وحید غریب و طرید بىزاد و بىراحله، بىرفیق و بىقافله، از خاک بستر کرده و از سنگ بالین ساخته، سراپرده اندوه و حیرت گرد او زده، سرشک از چشم او روان شده و دیده در هوا نهاده، آسمان و زمین را درد ماتم او گرفته. شبلى بر بالین وى نشست و آن کاغذ پیش دیده او داشت، گفت: اى جوان برین عهد هستى، جوان روى بگردانید، شبلى گفت، انّا للَّه مگر اندرین سکرات و غمرات، حال این جوان را تبدیل خواهد شد؟ جوان باز نگریست گفت اى شبلى نهمار در غلطى آنچه تو در کاغذ میبینى و میخوانى ما در صفحه دل مىبینیم و میخوانیم.
إِنَّ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِلْمُؤْمِنِینَ. اندرین آیت کمال قدرت خود بخلق مینماید، در آفرینش آسمان و زمین.
وَ فِی خَلْقِکُمْ وَ ما یَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ اظهار لطف خود میکند در آفرینش همه جانوران و خاصّه آدمیان، وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ نعمت خود با یاد خلق میدهد، در آفرینش آب و باد و باران و تعبیه روزى ایشان در آن، آن گه گفت: آیاتٌ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ عاقل کسى باید که اندرین آیات تدبر و تفکر کند، تا از آیت اولى قدرت او جل جلاله فهم کند و مقتضى قدرت خوف است، از سیاست و سطوت او بترسد و از آیت دوم لطف او فهم کند و مقتضى لطف رجاست، دل در کرم او بندد و از آیت سوم نعمت او بر خود بشناسد، بشکر آن قیام کند.
اول مقام خائفانست، دوم مقام راجیان است، سوم مقام شاکران. و در مقام شکر کشف و حجاب بسیار افتد و آنچه رب العزة فرموده اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ اشارت فرا کشف و حجاب است.
روز روشن مثال کشف است و شب تاریک نشان حجاب. و بنده میان هر دو حال گردان. در حال کشف همه منعم بیند، نه در نعمت، شادى برد، نه در محنت، غم خورد. در مشاهده منعم او را چندان شغل افتد که نه با شادى نعمت پردازد، نه با اندوه محنت. و فى معناه انشدوا:
گر فرق کنم که نیک کردى یابد
مشغول بفرق باشم آن گه نه بتو
و در وقت حجاب مشاهده منعم از وى روى بپوشد، همه التفات وى با نعمت و محبت بود، لا جرم در نعمت، طبل شادى میزند و در محنت، بار اندوه میکشد.
پیر طریقت گفت درد و درمان، غم و شادى، فقر و غنى، این همه صفات سالکانست در منازل راه. اما مرد که بمقصد رسید او را نه مقام است نه منزل، نه وقت و نه حال نه جان و نه دل.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
الهى وقت را بدرد مینازم و زیادتى را میسازم بامید آن که چون در این درد بگدازم درد و راحت هر دو براندازم.
بسم اللَّه برید حضرت انبیاست، کلید قربت اولیاست، سلوت و سکون اصفیاست. بسم اللَّه آشنایى را سبب است و روشنایى را مدد است. از قطیعت امانست، و بىقرارى را درمانست، نام خداوند جهان و جهانیانست. پادشاه بر همه شاهانست، پیش از هر زمان و پیش از هر نشانست. خدایى که وجودش را بدایت نه، جودش را نهایت نه، یکى یگانه که او را مثل و مانندى نه، فرد داننده که او را خویش و پیوند نه، صمدى پاینده که دریافت او را بخرد راه نه. حکیمى که یاد وى، دلها را بستانت. لطیفى که انس با وى، زندگانى دوستانست، کریمى که مهر وى شادى جاودانست، شیرین سخن و زیبا صنع و راست پیمانست.
مهر تو بمهر خاتم جم ندهم
وصلت بدم مسیح مریم ندهم
عشقت بهزار باغ خرم ندهم
یک دم غم تو بهر دو عالم ندهم.
الحاء تدل على حیاته، و المیم تدل على مودته، کانه قال جل جلاله: بحیاتى و مودتى لاولیائى لا شیء احب على احبائى من لقایى. بحیاة من، بمهر من و دوستان من، که دوستان را عز دو جهانست امید دیدار من، هر که را امروز در سراى فنا انس جان او نامه من، فردا در سراى بقا توتیاى چشم او لقاء من.
تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ تنزیل او نامه او و نامه او پیغام او و پیغام او نشان مهر او، با دوستان او. مؤمنان چون نامه دوست خوانند بر بصرشان بصیرت بیفزاید، زنگار غمان از دلشان بزداید، نسیم صباى معرفت از جانب قربت درآید، ریحان حیاة سر از باغ وصال بر کشد، گل افتخار از خار افتقار بردمد، صبح شادى از مطلع آزادى سر برزند. آرى قدر نامه دوست، دوستان دانند. عزت آن خطاب، مؤمنان شناسند.
بو بکر شبلى وقتى ببازار بغداد بگذشت پارهاى کاغذ دید که نام دوست بر وى رقم بود و در زیر اقدام خلق افتاده. شبلى چون حروف نام او بر آن صفت دید، همه اجزاء او حرمت گشت، اضطرابى بر اعضاء وى افتاد، سر فرو کرد و آن رقعه برداشت و ببوسید، آن را معطر و معنبر کرد و قبله دیده خود ساخت و پیوسته با خود داشت که بر سینه نهادى ظلمت غفلت بزدودى، که بر دیده نهادى، نور چشم بیفزودى. هم چنان با خود میداشت تا آن روز که بقصد بیت اللَّه الحرام از بغداد بیرون آمد، روى ببادیه نهاد آن رقعه در دست گرفته و آن را بدرقه روزگار خود ساخته، در میان بادیه جوانى را دید فرید وحید غریب و طرید بىزاد و بىراحله، بىرفیق و بىقافله، از خاک بستر کرده و از سنگ بالین ساخته، سراپرده اندوه و حیرت گرد او زده، سرشک از چشم او روان شده و دیده در هوا نهاده، آسمان و زمین را درد ماتم او گرفته. شبلى بر بالین وى نشست و آن کاغذ پیش دیده او داشت، گفت: اى جوان برین عهد هستى، جوان روى بگردانید، شبلى گفت، انّا للَّه مگر اندرین سکرات و غمرات، حال این جوان را تبدیل خواهد شد؟ جوان باز نگریست گفت اى شبلى نهمار در غلطى آنچه تو در کاغذ میبینى و میخوانى ما در صفحه دل مىبینیم و میخوانیم.
إِنَّ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِلْمُؤْمِنِینَ. اندرین آیت کمال قدرت خود بخلق مینماید، در آفرینش آسمان و زمین.
وَ فِی خَلْقِکُمْ وَ ما یَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ اظهار لطف خود میکند در آفرینش همه جانوران و خاصّه آدمیان، وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ نعمت خود با یاد خلق میدهد، در آفرینش آب و باد و باران و تعبیه روزى ایشان در آن، آن گه گفت: آیاتٌ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ عاقل کسى باید که اندرین آیات تدبر و تفکر کند، تا از آیت اولى قدرت او جل جلاله فهم کند و مقتضى قدرت خوف است، از سیاست و سطوت او بترسد و از آیت دوم لطف او فهم کند و مقتضى لطف رجاست، دل در کرم او بندد و از آیت سوم نعمت او بر خود بشناسد، بشکر آن قیام کند.
اول مقام خائفانست، دوم مقام راجیان است، سوم مقام شاکران. و در مقام شکر کشف و حجاب بسیار افتد و آنچه رب العزة فرموده اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ اشارت فرا کشف و حجاب است.
روز روشن مثال کشف است و شب تاریک نشان حجاب. و بنده میان هر دو حال گردان. در حال کشف همه منعم بیند، نه در نعمت، شادى برد، نه در محنت، غم خورد. در مشاهده منعم او را چندان شغل افتد که نه با شادى نعمت پردازد، نه با اندوه محنت. و فى معناه انشدوا:
گر فرق کنم که نیک کردى یابد
مشغول بفرق باشم آن گه نه بتو
و در وقت حجاب مشاهده منعم از وى روى بپوشد، همه التفات وى با نعمت و محبت بود، لا جرم در نعمت، طبل شادى میزند و در محنت، بار اندوه میکشد.
پیر طریقت گفت درد و درمان، غم و شادى، فقر و غنى، این همه صفات سالکانست در منازل راه. اما مرد که بمقصد رسید او را نه مقام است نه منزل، نه وقت و نه حال نه جان و نه دل.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
الهى وقت را بدرد مینازم و زیادتى را میسازم بامید آن که چون در این درد بگدازم درد و راحت هر دو براندازم.
رشیدالدین میبدی : ۵۲- سورة الطور
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه آیین زبان است و چراغ جان و ثناء جاودان. بسم اللَّه کلید گوشها است و آئینه چشمها و یادگار دلها. بسم اللَّه مجلسها معطّر کند، جانها منوّر کند، زبانها معنبر کند، گناهها مکفّر کند.
دلها عارفان از شوق این نام بر آتش است. وقتها دوستان در سماع این نام خوش است. سینهها درویشان از مهر و محبت این نام منقش است. بیمارى دوستان را جز اللَّه طبیب نیست، درماندگان و زارندگان را جز اللَّه مجیب نیست.
مؤمنانرا در همه احوال جز او یار و حبیب نیست. ویل آن را که از لذت سماع نام او وى را نصیب نیست.
نام خداوندى که از پاره گل دلى بنگاشت و مر آن دل را بمرتبت از هر دو کون بر گذاشت و انوار جمال و جلال خود برو گماشت و آن را در کنف لطف خود نگه داشت و در قبضه صفت خود بداشت، هماى همت او تا شرفات سرادقات حضرت برافراشت و از نظر خود بیرون نگذاشت. و فى الخبر ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا احسابکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: وَ الطُّورِ، اقسم اللَّه عز و جل بالطور الذى کلّم علیه موسى لانه محل قدم الاحباب وقت سماع الخطاب. رب العزه قسم یاد میکند بقدم گاه موسى، آن وقت که در سماع کلام حق بود و در منزل: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شراب شوق از جام مهر نوش کرده و در عشق حضرت مست و مخمور آن شراب گشته و از سر مستى و بىخودى نعره أَرِنِی زده تا او را گفتند که یا موسى اگر میخواهى که در میدان مشاهدت نسیم قرب ازل از جناب جبروت بر جان تو دمد، فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ، چنانک دو تا نعلین از پاى برون کنند، دو عالم از دل خود بیرون کن. از دو گیتى بیزار شو و دوست را یکتا شو.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواء خویشتن
این جهان و آن جهانت را بیک دم در کشد
گر نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
در خبر است که همه ذرات موجودات و صفات متلاشیات در وقت سحر که در طلب درد دین از اوطان خویش هجرت کنند، بعد از اوج على قصد تحت الثرى کنند، طائفه از تخوم زمین بدین گلشن بلند بر خرامند و با یک دیگر این ندا مىکنند که: هل مرّ بک ذاکر، هیچ ذاکرى بتو برگذشت؟ هیچ جوینده در راه دین آمد؟
هیچ دردزده بطلب او برخاست.
آرى هر که در آرزوى عیان بود پیوسته دوست را نشان پرسان بود.
وَ الطُّورِ عزیز مکانى و شریف مقامى که حق جل جلاله با موسى بر آن مقام مناجات کرد و موسى را اهل خطاب و کرامات کرد و رب العزة قسم بدان مقام یاد کرد که وَ الطُّورِ.
دامغانى گفت لمّا تمکّن موسى من ذلک المقام و سمع الکلام من الملک العلّام قال موسى بلسان الدلال على بساط الوصال یا ذا الکرم و الافضال و الجمال و الجلال، ارنى انظر الیک ها انا ذا بین یدیک، فاجابه الجلیل سبحانه لن ترانى الا بدلائلى و برهانى و شواهدى و بیانى. فانک لا تحمل نور جلالى و سلطانى و لکن انظر الى الجبل ترى قدرتى و برهانى فلما تجلى ربه للجبل صار اربع قطع، کذلک قلب موسى صار على اربع قطع: قطعة سقطت فى بحر الهیبة و قطعة سقطت فى روضة الحجة و قطعة فى وادى القدر، و قطعة فى نسیان رویة المنة ثم صاح بلسان الحیاء تبت الیک.
جعفر خلدى حکایت کند که شاه طریقت جنید قدّس اللَّه روحه با جماعتى فقرا قصد زیارت طور سینا کرد چون بدامن کوه رسید هاتفى از آن گوشه آواز داد که اصعد یا جنید فانّ هذا المکان مقام الانبیاء و المرسلین و مقام الاولیاء و الاصفیاء بر خرام اى جنید برین مقام پیغمبران و قدمگاه صدّیقان و دوستان گفتا بر سر کوه شدیم و جنید چون قدمگاه موسى دید بشورید و در وجد آمد، درویشى این بیت بر گفت:
ان آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت همه بموافقت در تواجد آمدند. هر یکى را شورى و سوزى و از هر گوشه آوازى و نیازى و در هر دلى دردى و گدازى. یکى از حسرت و نیاز مىنالد، یکى از راز و ناز مىگرید. این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز.
گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود آن قصهایست دراز.
راهبى آنجا در غارى نشسته چون ایشان را بدان صفت دید، سوگند برنهید که یا امة محمد باللّه علیکم کلّمونى. بعاقبت که جماعت را سکون درآمد جنید را خبر کردند از حال آن راهب. برخاست و پیش وى رفت. راهب گفت این رقص شما و این وقت و وجد شما همه امت راست بر عموم، یا قومى را بر خصوص، جنید گفت قومى راست بر خصوص، گفت این قوم را صفت و سیرت چیست، گفت قومى که دنیا و عقبى در بادیه وقت ایشان دو میل است، بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل.
بروز نظاره، صنایع کنند و شب در مشاهده صانع باشند.
بىخیل و حشم پادشاهانند، بىگنج و خواسته توانگرانند. دردها دارند در دل وز گفتن آن بىزباناند زبان جان حالشان بنعت افتقار مىگوید: الهى وقت را بدرد مىنازیم و زیادتى را مىسازیم، بامید آنکه چون درین درد بگدازیم، درد و راحت هر دو براندازیم.
راهب گفت اى شیخ راست است مىگویى و من در انجیل عیسى هم چنین خواندهام که خواص امّت محمد قومى خرقهداراناند، بصورت درویشان و بدل توانگراناند. در وطن خود غریب و از خلق بر کراناند. از دنیا بلقمه و خرقه راضى و از تعلق آزادگان و آسودگاناند. و انا اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له و انّ محمدا عبده و رسوله و انّکم اولیاء اللَّه و اصفیائه و انّ دینکم دین الحق و انّ اصواتکم من صفاء اسرارکم.
قوله: وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ بلسان الاشارة ما کتب على نفسه جل جلاله ان سبقت رحمتى غضبى. بزبان اشارت بر ذوق اهل حقیقت، کتاب مسطور آن نبشته است که در عهد ازل بر خود نبشت که سبقت رحمتى غضبى. هزار جان عزیز فداء آن وقت دلنواز باد که ما را بى ما خلوت گاه داد و در الطاف بىنهایت بر ما گشاد و بعنایت ازلى و لطف سابق لم یزلى مىفرمود: سبقت رحمتى غضبى.
اى جوانمرد شکر کن مر آن خداى را که ترا پیش از سؤال و معارضه، آن داد که اگر بتو باز گذاشتى و تو هزاران سال اندیشه کردى بتحکّم بر سر آن نرسیدى، دعاک و انت غافل، علّمک و انت جاهل خلقک و لم تک شیئا مذکورا، سقاک بکأس برّه فى مجلس سرّه شرابا طهورا. این همه آثار سبقت رحمت است که مىفرماید جل جلاله سبقت رحمتى غضبى.
پیر طریقت گفت الهى بعنایت ازلى تخم هدى کشتى، برسالت انبیاء آب دادى، بمعونت و توفیق رویانیدى، بنظر لطف پرورانیدى. اکنون سزد که باد عدل نه وزانى، و سموم قهر نه جهانى و کشته عنایت ازلى را برعایت ابدى مدد کنى.
وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ اشارة الى قلوب العارفین المعمورة بالمعرفة و المحبة.
بیت معمور اشارت است بدلها عارفان که بمعرفت و محبت اللَّه آبادان است، بنظر او زنده، و بلطف او شادان است.
پیر طریقت گفت سه چیز است که سعادت بنده در آن است و روى عبودیت روشن بآن است: اشتغال زبان بذکر حق. استغراق دل بمهر حق. و امتلاء سرّ از نظر حق. نخست از حق نظر آید و دل بمهر بیاراید و زبان بر ذکر دارد.
پیر طریقت گفت الهى ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آئین است و نظر تو عین الیقین است. پسین سخنم اینست، لطیفا دانى که چنین است. آن عزیزى گفته: زبانى که بذکر او مشغول بود، دلى که بمهر او معمور بود، جایى که بنظر او مسرور بود، از روى حقیقت آن بیت المعمور بود. این حال را سه نشان است و کمال عبودیّت در آن است: عمل فراوان و از خلق نهان، و دل با وقت ورد پیوسته شتابان.
یَوْمَ یُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا این آیت موجب خوف است.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ، فاکِهِینَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ موجب رجا است.
رب العالمین فرا پى یکدیگر داشت تا بنده پیوسته میان خوف و رجاء روان بود. این خوف و رجا جفت یکدیگراند، چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه جمال حقائق ایمان روى نماید. هر روشى که از این دو معنى خالى بود، یا امن حاصل آید یا قنوط و هر دو صفت کفار است، زیرا که امن از عاجزان بود و اعتقاد عجز در اللَّه کفر است و قنوط از لئیمان بود و اعتقاد لوم در اللَّه شرکت است. و نیز نه همه خوف از عقوبت باید و نه همه رجاء و انتظار رحمت و ترا این بمثالى معلوم گردد: چراغى که در وى روغن نباشد روشنایى ندهد، چون روغن باشد و آتش نباشد ضیاء ندهد، چون روغن و آتش باشد تا بلیته نباشد که هستى خود فدا کند تمام نبود.
پس خوف بر مثال آتش است و رجا بر مثال روغن و ایمان بر مثال بلیته، و دل بر شکل چراغ دان. اگر همه خوف باشد چون چراغى بود که در وى روغن نیست. ور همه رجا بود، چون چراغى است که در وى روغن است و آتش نیست.
چون خوف و رجا مجتمع گشت، چراغى حاصل آمد که در وى هم روغن است که مدد بقاء است، هم آتش که ماده ضیاء است، آن گه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد، از یکى ببقا و از یکى بضیا و مؤمن ببدرقه ضیاء راه مىرود و ببدرقه بقا قدم مىزند. و اللَّه ولىّ التوفیق.
دلها عارفان از شوق این نام بر آتش است. وقتها دوستان در سماع این نام خوش است. سینهها درویشان از مهر و محبت این نام منقش است. بیمارى دوستان را جز اللَّه طبیب نیست، درماندگان و زارندگان را جز اللَّه مجیب نیست.
مؤمنانرا در همه احوال جز او یار و حبیب نیست. ویل آن را که از لذت سماع نام او وى را نصیب نیست.
نام خداوندى که از پاره گل دلى بنگاشت و مر آن دل را بمرتبت از هر دو کون بر گذاشت و انوار جمال و جلال خود برو گماشت و آن را در کنف لطف خود نگه داشت و در قبضه صفت خود بداشت، هماى همت او تا شرفات سرادقات حضرت برافراشت و از نظر خود بیرون نگذاشت. و فى الخبر ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا احسابکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: وَ الطُّورِ، اقسم اللَّه عز و جل بالطور الذى کلّم علیه موسى لانه محل قدم الاحباب وقت سماع الخطاب. رب العزه قسم یاد میکند بقدم گاه موسى، آن وقت که در سماع کلام حق بود و در منزل: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شراب شوق از جام مهر نوش کرده و در عشق حضرت مست و مخمور آن شراب گشته و از سر مستى و بىخودى نعره أَرِنِی زده تا او را گفتند که یا موسى اگر میخواهى که در میدان مشاهدت نسیم قرب ازل از جناب جبروت بر جان تو دمد، فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ، چنانک دو تا نعلین از پاى برون کنند، دو عالم از دل خود بیرون کن. از دو گیتى بیزار شو و دوست را یکتا شو.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواء خویشتن
این جهان و آن جهانت را بیک دم در کشد
گر نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
در خبر است که همه ذرات موجودات و صفات متلاشیات در وقت سحر که در طلب درد دین از اوطان خویش هجرت کنند، بعد از اوج على قصد تحت الثرى کنند، طائفه از تخوم زمین بدین گلشن بلند بر خرامند و با یک دیگر این ندا مىکنند که: هل مرّ بک ذاکر، هیچ ذاکرى بتو برگذشت؟ هیچ جوینده در راه دین آمد؟
هیچ دردزده بطلب او برخاست.
آرى هر که در آرزوى عیان بود پیوسته دوست را نشان پرسان بود.
وَ الطُّورِ عزیز مکانى و شریف مقامى که حق جل جلاله با موسى بر آن مقام مناجات کرد و موسى را اهل خطاب و کرامات کرد و رب العزة قسم بدان مقام یاد کرد که وَ الطُّورِ.
دامغانى گفت لمّا تمکّن موسى من ذلک المقام و سمع الکلام من الملک العلّام قال موسى بلسان الدلال على بساط الوصال یا ذا الکرم و الافضال و الجمال و الجلال، ارنى انظر الیک ها انا ذا بین یدیک، فاجابه الجلیل سبحانه لن ترانى الا بدلائلى و برهانى و شواهدى و بیانى. فانک لا تحمل نور جلالى و سلطانى و لکن انظر الى الجبل ترى قدرتى و برهانى فلما تجلى ربه للجبل صار اربع قطع، کذلک قلب موسى صار على اربع قطع: قطعة سقطت فى بحر الهیبة و قطعة سقطت فى روضة الحجة و قطعة فى وادى القدر، و قطعة فى نسیان رویة المنة ثم صاح بلسان الحیاء تبت الیک.
جعفر خلدى حکایت کند که شاه طریقت جنید قدّس اللَّه روحه با جماعتى فقرا قصد زیارت طور سینا کرد چون بدامن کوه رسید هاتفى از آن گوشه آواز داد که اصعد یا جنید فانّ هذا المکان مقام الانبیاء و المرسلین و مقام الاولیاء و الاصفیاء بر خرام اى جنید برین مقام پیغمبران و قدمگاه صدّیقان و دوستان گفتا بر سر کوه شدیم و جنید چون قدمگاه موسى دید بشورید و در وجد آمد، درویشى این بیت بر گفت:
ان آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت همه بموافقت در تواجد آمدند. هر یکى را شورى و سوزى و از هر گوشه آوازى و نیازى و در هر دلى دردى و گدازى. یکى از حسرت و نیاز مىنالد، یکى از راز و ناز مىگرید. این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز.
گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود آن قصهایست دراز.
راهبى آنجا در غارى نشسته چون ایشان را بدان صفت دید، سوگند برنهید که یا امة محمد باللّه علیکم کلّمونى. بعاقبت که جماعت را سکون درآمد جنید را خبر کردند از حال آن راهب. برخاست و پیش وى رفت. راهب گفت این رقص شما و این وقت و وجد شما همه امت راست بر عموم، یا قومى را بر خصوص، جنید گفت قومى راست بر خصوص، گفت این قوم را صفت و سیرت چیست، گفت قومى که دنیا و عقبى در بادیه وقت ایشان دو میل است، بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل.
بروز نظاره، صنایع کنند و شب در مشاهده صانع باشند.
بىخیل و حشم پادشاهانند، بىگنج و خواسته توانگرانند. دردها دارند در دل وز گفتن آن بىزباناند زبان جان حالشان بنعت افتقار مىگوید: الهى وقت را بدرد مىنازیم و زیادتى را مىسازیم، بامید آنکه چون درین درد بگدازیم، درد و راحت هر دو براندازیم.
راهب گفت اى شیخ راست است مىگویى و من در انجیل عیسى هم چنین خواندهام که خواص امّت محمد قومى خرقهداراناند، بصورت درویشان و بدل توانگراناند. در وطن خود غریب و از خلق بر کراناند. از دنیا بلقمه و خرقه راضى و از تعلق آزادگان و آسودگاناند. و انا اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له و انّ محمدا عبده و رسوله و انّکم اولیاء اللَّه و اصفیائه و انّ دینکم دین الحق و انّ اصواتکم من صفاء اسرارکم.
قوله: وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ بلسان الاشارة ما کتب على نفسه جل جلاله ان سبقت رحمتى غضبى. بزبان اشارت بر ذوق اهل حقیقت، کتاب مسطور آن نبشته است که در عهد ازل بر خود نبشت که سبقت رحمتى غضبى. هزار جان عزیز فداء آن وقت دلنواز باد که ما را بى ما خلوت گاه داد و در الطاف بىنهایت بر ما گشاد و بعنایت ازلى و لطف سابق لم یزلى مىفرمود: سبقت رحمتى غضبى.
اى جوانمرد شکر کن مر آن خداى را که ترا پیش از سؤال و معارضه، آن داد که اگر بتو باز گذاشتى و تو هزاران سال اندیشه کردى بتحکّم بر سر آن نرسیدى، دعاک و انت غافل، علّمک و انت جاهل خلقک و لم تک شیئا مذکورا، سقاک بکأس برّه فى مجلس سرّه شرابا طهورا. این همه آثار سبقت رحمت است که مىفرماید جل جلاله سبقت رحمتى غضبى.
پیر طریقت گفت الهى بعنایت ازلى تخم هدى کشتى، برسالت انبیاء آب دادى، بمعونت و توفیق رویانیدى، بنظر لطف پرورانیدى. اکنون سزد که باد عدل نه وزانى، و سموم قهر نه جهانى و کشته عنایت ازلى را برعایت ابدى مدد کنى.
وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ اشارة الى قلوب العارفین المعمورة بالمعرفة و المحبة.
بیت معمور اشارت است بدلها عارفان که بمعرفت و محبت اللَّه آبادان است، بنظر او زنده، و بلطف او شادان است.
پیر طریقت گفت سه چیز است که سعادت بنده در آن است و روى عبودیت روشن بآن است: اشتغال زبان بذکر حق. استغراق دل بمهر حق. و امتلاء سرّ از نظر حق. نخست از حق نظر آید و دل بمهر بیاراید و زبان بر ذکر دارد.
پیر طریقت گفت الهى ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آئین است و نظر تو عین الیقین است. پسین سخنم اینست، لطیفا دانى که چنین است. آن عزیزى گفته: زبانى که بذکر او مشغول بود، دلى که بمهر او معمور بود، جایى که بنظر او مسرور بود، از روى حقیقت آن بیت المعمور بود. این حال را سه نشان است و کمال عبودیّت در آن است: عمل فراوان و از خلق نهان، و دل با وقت ورد پیوسته شتابان.
یَوْمَ یُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا این آیت موجب خوف است.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ، فاکِهِینَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ موجب رجا است.
رب العالمین فرا پى یکدیگر داشت تا بنده پیوسته میان خوف و رجاء روان بود. این خوف و رجا جفت یکدیگراند، چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه جمال حقائق ایمان روى نماید. هر روشى که از این دو معنى خالى بود، یا امن حاصل آید یا قنوط و هر دو صفت کفار است، زیرا که امن از عاجزان بود و اعتقاد عجز در اللَّه کفر است و قنوط از لئیمان بود و اعتقاد لوم در اللَّه شرکت است. و نیز نه همه خوف از عقوبت باید و نه همه رجاء و انتظار رحمت و ترا این بمثالى معلوم گردد: چراغى که در وى روغن نباشد روشنایى ندهد، چون روغن باشد و آتش نباشد ضیاء ندهد، چون روغن و آتش باشد تا بلیته نباشد که هستى خود فدا کند تمام نبود.
پس خوف بر مثال آتش است و رجا بر مثال روغن و ایمان بر مثال بلیته، و دل بر شکل چراغ دان. اگر همه خوف باشد چون چراغى بود که در وى روغن نیست. ور همه رجا بود، چون چراغى است که در وى روغن است و آتش نیست.
چون خوف و رجا مجتمع گشت، چراغى حاصل آمد که در وى هم روغن است که مدد بقاء است، هم آتش که ماده ضیاء است، آن گه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد، از یکى ببقا و از یکى بضیا و مؤمن ببدرقه ضیاء راه مىرود و ببدرقه بقا قدم مىزند. و اللَّه ولىّ التوفیق.
رشیدالدین میبدی : ۵۵- سورة الرحمن
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اى عزیزى که اقبال محبان بر سر کوى طلب نعره عاشقان تست. در دریاء محبت سیاحت و غوص جویندگان تست، در میدان بلا تاختن شیفتگان تست.
آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد
و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته بک فاخر
و ان فؤادا رعته لک حامد
اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بىنیازى تو بخون حیرت مىنویسند.
اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مىگذارند.
آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.
سروا بکدام بوستانت جویم
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
سر گشته منم که من نشانت جویم
ماها بکدام آسمانت جویم
اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.
حورا بکدام خان و مانت جویم
اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.
اى قبله ناگزیر چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،
راه طلبت گر آشکارا بودى
هر مرحلهاى ز راه پیدا بودى
گر راه تو افکنده بصحرا بودى
عشاق تو زنار چلیپا بودى
الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.
اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.
و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ اى علّم محمدا القرآن.
هر چند معلّمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباباند و آموزنده بحقیقت خداست.
هر آموختهاى را آموزنده اوست. هر افروختهاى را افروزنده اوست.
عیسى را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.
هر سوختهاى را سوزنده اوست. هر ساختهاى را سازنده اوست.
خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.
آدم را علم اسامى درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.
مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ.
داود را زرهگرى درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.
عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.
قومى گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.
میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.
مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.
همان راه که جایى دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.
و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.
و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.
از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفى است.
همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.
بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.
العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.
بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.
الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.
عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
اى عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.
چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.
مشتى خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.
نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.
و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.
و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.
از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.
و گفتهاند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.
از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.
اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جاى دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.
و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.
نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.
گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.
بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.
بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.
بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بىخردان است.
بجامه عاریتى نازیدن عادت بطّالان است.
جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.
یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروهاند: عابداناند و عارفان، سؤال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.
عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.
احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.
عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.
و سار سواى فى طلب المعاش
فسرت الیک فى طلب المعالى
باز محراب سنایى کوى تو.
هر کسى محراب دارد هر سویى
برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.
پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.
هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.
یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.
آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.
عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بىعلت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومى را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.
موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.
بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.
آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.
ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.
این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.
آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.
و اذا الحبیب اتى بذنب واحد
جاءت محاسنه بالف شفیع
ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.
من لم یکن للوصال اهلا
فکل احسانه ذنوب
آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد
و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته بک فاخر
و ان فؤادا رعته لک حامد
اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بىنیازى تو بخون حیرت مىنویسند.
اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مىگذارند.
آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.
سروا بکدام بوستانت جویم
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
سر گشته منم که من نشانت جویم
ماها بکدام آسمانت جویم
اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.
حورا بکدام خان و مانت جویم
اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.
اى قبله ناگزیر چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،
راه طلبت گر آشکارا بودى
هر مرحلهاى ز راه پیدا بودى
گر راه تو افکنده بصحرا بودى
عشاق تو زنار چلیپا بودى
الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.
اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.
و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ اى علّم محمدا القرآن.
هر چند معلّمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباباند و آموزنده بحقیقت خداست.
هر آموختهاى را آموزنده اوست. هر افروختهاى را افروزنده اوست.
عیسى را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.
هر سوختهاى را سوزنده اوست. هر ساختهاى را سازنده اوست.
خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.
آدم را علم اسامى درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.
مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ.
داود را زرهگرى درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.
عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.
قومى گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.
میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.
مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.
همان راه که جایى دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.
و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.
و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.
از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفى است.
همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.
بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.
العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.
بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.
الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.
عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
اى عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.
چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.
مشتى خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.
نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.
و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.
و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.
از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.
و گفتهاند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.
از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.
اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جاى دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.
و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.
نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.
گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.
بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.
بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.
بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بىخردان است.
بجامه عاریتى نازیدن عادت بطّالان است.
جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.
یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروهاند: عابداناند و عارفان، سؤال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.
عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.
احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.
عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.
و سار سواى فى طلب المعاش
فسرت الیک فى طلب المعالى
باز محراب سنایى کوى تو.
هر کسى محراب دارد هر سویى
برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.
پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.
هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.
یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.
آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.
عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بىعلت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومى را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.
موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.
بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.
آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.
ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.
این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.
آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.
و اذا الحبیب اتى بذنب واحد
جاءت محاسنه بالف شفیع
ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.
من لم یکن للوصال اهلا
فکل احسانه ذنوب
رشیدالدین میبدی : ۵۸- سورة المجادلة- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اى مرغى که تا از آشیان قدم بر آمدى شکارت همه جگرهاى صدّیقان است، تماشاگاهت همه ارواح عاشقان است، آشیانت دلهاى محبانست، پروازت همه بر هواى جان عاشقانست. اى عزیزى که تا تو نقاب از چهره جمال برداشتى همه خراباتها کعبه وصال گشت، کنشت و کلیسا بمسجد و محراب بدل گشت، زنارها کمر عشق دین شد:
چون تو نمودى جمال، عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران، کار تو دارى و بس!
قوله تعالى: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ من کان اضعف، فالرب به الطف. ربّ الارباب، خداوند همه خداوندان، لطیف و کریم و مهربان، کار ضعیفان چنان سازد که جمله اقویا از آن در تعجب آیند. صد هزار مقرّب مسبّح مقدّس در بحار رکوع و سجود غوص کردند و بر درگاه عزّت آواز تسبیح و تقدیس برآوردند و کس حدیث ایشان نکرد، و آن ضعیفه بینواى عاجز، آن مجادله، که از سر سوز و تحیّر بر آن درگاه بزارید و از نومیدى بنالید، بنگر که قرآن مجید رقم اعزاز بر کسوه راز وى چون کشید که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ ما آن شکوى وى نیوشیدیم و ناله و دعاء وى شنیدیم و آن رنجورى و بندورى که در آن بمانده بود، از جهت ظهار شوهر گشایش پدید کردیم. ما آن خداوندیم که هر درماندهاى را کش یار نماند، نیک یاریم، هر بندورى را بند گشائیم هر غمگینى را غم زدائیم شنونده آواز درویشانیم، نیوشنده راز بیچارگانیم، پاسخ کننده نیاز درماندگانیم.
در خبر است که این زن مجادله روزى پیش عمر خطاب آمد، در روزگار خلافت وى، شغلى را که بوى داشت و بدرشتى با وى سخن گفت. جماعتى که حاضر بودند، بانگ بر وى زدند، گفتند: نمیدانى که با امیر المؤمنین سخن درشت نباید گفت؟! عمر با ایشان گفت: خاموش باشید و این ضعیفه را حرمت دارید، که این آن زن است که حق جلّ جلاله از وراء هفت طبقه آسمان سخن وى بشنید و این نواخت و کرامت بر سر وى نهاد که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ. اى مسلمانان درویشان را حرمت دارید و بمراعات و مواسات با ایشان بخداى تقرّب کنید، که ایشان اگر چه امروز بیچارگان و بینوایانند، فردا ملوک جنت مأوى و بزرگان فردوس اعلى ایشاناند. بدان منگرید که امروز در حال ایشان خلل است، و جامه ایشان خلق است، و رخسار ایشان زرد است، و دل ایشان پردرد است بدان نگرید که فردا عزیزان دار السلام و رئیسان دار المقام ایشان باشند، حال ایشان چنانست که شاعر گوید:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکر، هاى و هویى دارند
مى نعره زنان کز و چنویى دارند
اگر مؤمنان امّت احمد را خود این تشریف بودى که رب العالمین درین سوره میگوید که: ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ الى قوله: و هُوَ مَعَهُمْ
تمام بودى. اصحاب کهف را با جلال رتبت ایشان و کمال منزلت ایشان میگوید: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» وَ «یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» سه بودند چهارم ایشان کلب ایشان، یا پنج بودند، ششم ایشان کلب ایشان و این امّت را میگوید: سه کس فراهم نیایند رازى را که گویند که نه چهارم ایشان اللَّه بود. ور پنج کس باشند، ششم ایشان اللَّه بود بعلم با ایشان بود، بفضل و نصرت با ایشان بود، مونس دل ایشان بود، همراه و همراز ایشان بود.
ذو النون مصرى گفت: بر اطراف نیل میگذشتم، جوانى را دیدم شورى عظیم داشت. گفتم: از کجایى اى غریب؟ جواب داد ببدیهت که غریب که باشد او که با وى انسى دارد؟ تنها چون بود کسى که همراهش او بود؟ ذو النون از دست خود رها شد، ولهى در وى آمد، ساعتى از خود غائب گشت، بیخود نعرهاى همى کشید! جوان گفت: اى پیر طریقت ترا چه روى نمود این ساعت؟ گفت: دارو با درد موافق افتاد! آن گه روى سوى آسمان کرد، در مناجات شد گفت: اى خداوندى که درمان دلها تو دارى، کیمیاى حاصلها تو سازى، فغان جانها تو شنوى، تاوش خاطرها تو بینى دریاب این بیچاره که در غرقابست و دلش از بیم درد نبایست کبابست دردى دارد که بهى مباد او را، این درد صوابست با دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست؟!
چون تو نمودى جمال، عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران، کار تو دارى و بس!
قوله تعالى: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ من کان اضعف، فالرب به الطف. ربّ الارباب، خداوند همه خداوندان، لطیف و کریم و مهربان، کار ضعیفان چنان سازد که جمله اقویا از آن در تعجب آیند. صد هزار مقرّب مسبّح مقدّس در بحار رکوع و سجود غوص کردند و بر درگاه عزّت آواز تسبیح و تقدیس برآوردند و کس حدیث ایشان نکرد، و آن ضعیفه بینواى عاجز، آن مجادله، که از سر سوز و تحیّر بر آن درگاه بزارید و از نومیدى بنالید، بنگر که قرآن مجید رقم اعزاز بر کسوه راز وى چون کشید که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ ما آن شکوى وى نیوشیدیم و ناله و دعاء وى شنیدیم و آن رنجورى و بندورى که در آن بمانده بود، از جهت ظهار شوهر گشایش پدید کردیم. ما آن خداوندیم که هر درماندهاى را کش یار نماند، نیک یاریم، هر بندورى را بند گشائیم هر غمگینى را غم زدائیم شنونده آواز درویشانیم، نیوشنده راز بیچارگانیم، پاسخ کننده نیاز درماندگانیم.
در خبر است که این زن مجادله روزى پیش عمر خطاب آمد، در روزگار خلافت وى، شغلى را که بوى داشت و بدرشتى با وى سخن گفت. جماعتى که حاضر بودند، بانگ بر وى زدند، گفتند: نمیدانى که با امیر المؤمنین سخن درشت نباید گفت؟! عمر با ایشان گفت: خاموش باشید و این ضعیفه را حرمت دارید، که این آن زن است که حق جلّ جلاله از وراء هفت طبقه آسمان سخن وى بشنید و این نواخت و کرامت بر سر وى نهاد که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ. اى مسلمانان درویشان را حرمت دارید و بمراعات و مواسات با ایشان بخداى تقرّب کنید، که ایشان اگر چه امروز بیچارگان و بینوایانند، فردا ملوک جنت مأوى و بزرگان فردوس اعلى ایشاناند. بدان منگرید که امروز در حال ایشان خلل است، و جامه ایشان خلق است، و رخسار ایشان زرد است، و دل ایشان پردرد است بدان نگرید که فردا عزیزان دار السلام و رئیسان دار المقام ایشان باشند، حال ایشان چنانست که شاعر گوید:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکر، هاى و هویى دارند
مى نعره زنان کز و چنویى دارند
اگر مؤمنان امّت احمد را خود این تشریف بودى که رب العالمین درین سوره میگوید که: ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ الى قوله: و هُوَ مَعَهُمْ
تمام بودى. اصحاب کهف را با جلال رتبت ایشان و کمال منزلت ایشان میگوید: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» وَ «یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» سه بودند چهارم ایشان کلب ایشان، یا پنج بودند، ششم ایشان کلب ایشان و این امّت را میگوید: سه کس فراهم نیایند رازى را که گویند که نه چهارم ایشان اللَّه بود. ور پنج کس باشند، ششم ایشان اللَّه بود بعلم با ایشان بود، بفضل و نصرت با ایشان بود، مونس دل ایشان بود، همراه و همراز ایشان بود.
ذو النون مصرى گفت: بر اطراف نیل میگذشتم، جوانى را دیدم شورى عظیم داشت. گفتم: از کجایى اى غریب؟ جواب داد ببدیهت که غریب که باشد او که با وى انسى دارد؟ تنها چون بود کسى که همراهش او بود؟ ذو النون از دست خود رها شد، ولهى در وى آمد، ساعتى از خود غائب گشت، بیخود نعرهاى همى کشید! جوان گفت: اى پیر طریقت ترا چه روى نمود این ساعت؟ گفت: دارو با درد موافق افتاد! آن گه روى سوى آسمان کرد، در مناجات شد گفت: اى خداوندى که درمان دلها تو دارى، کیمیاى حاصلها تو سازى، فغان جانها تو شنوى، تاوش خاطرها تو بینى دریاب این بیچاره که در غرقابست و دلش از بیم درد نبایست کبابست دردى دارد که بهى مباد او را، این درد صوابست با دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست؟!
رشیدالدین میبدی : ۵۹- سورة الحشر- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اى صیقل آئینه یقین، اى حلقه در سراى قدم، اى کیمیاى دولت کلمات، اى علم لشگر قرآن، اى مرغى که پر و بالت از قدم، و منقار از مشیّت، مخلب از حکمت، از هواء فردا نیّت در آمده و بر شاخ قدس آشیان نهاده و صد هزار و اند هزار مرغ نبوّت بزیر آورده و در عالم احکام گذاشته که رائى؟ تا آستانش ببوسیم! یا که باشى؟ تا از تو نشانى جوییم! در کدام بادیهاى؟ تا جانها در آن بادیه در طلب تو نفقت کنیم!:
بسیار خلایقاند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا برمه چارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ بر ذوق جوانمردان طریقت، تسبیح اینجا سباحت اسرار دوستانست در بحار اجلال حق، ایشان که در بحر نور اعظم غوص میکنند و جواهر توحید بیرون همىآرند و در سلک ایمان میکشند جوانمردانى که قدم بر بساط قرب دارند بحدّ اتّحاد رسیده و دویى برخاسته دست اغیار از ایشان کوتاه شده و سرهاشان بر حقائق حق مطلع شده، از علائق و خلائق ببریدند تا مجاور کعبه وصال گشتند بوسائط و شرایط بگذشتند تا معتکف کوى اقبال شدند.
مردى از شبلى سؤال کرد که: ترا دیده بکا نیست؟ گفت: یا فلان آنچه دل ما را با جان ما افتاده از دیده پنهانست. هر چه برون قالبست بیگانه راهست، تعبیهاى در درون باید! جوانمردا اندوه او ازلى است، لکن نه با هر کسى بود. این اندوه چون بر دل عاشقى سایه افکند، در وقت رعد حالت بخروشیدن آید، برق امید بجستن آید، باران مراد بر ساحت دل میبارد و نباتهاى گوناگون میروید، گه نرگس رضا، گه ارغوان قناعت، گه سوسن توکّل، گه یاسمین تواضع، و عاشق در کار ایستاده، زیر ابر اندوه، از باغ دل ریاحین گوناگون میدرود، و دستهها مىبندد:
باش تا خاربن کوى ترا نرگس وار
دسته بندند و سوى مجلس سلطان آرند
عاشقانت سوى تو تحفه اگر جان آرند
عرق سنگ، سوى چشمه حیوان آرند
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ کلّ واقف على الباب بشاهد الطلب و لکنّه عزیز لا یدرکه طالبوه و لا یعجزه هاربوه. طالبان بامید ادراک، روى در بادیه طلب نهاده عاشقان بطمع وصال، جان و دل هدف تیر بلا ساخته و حقیقت صمدیّت و کمال احدیت عزیز است از ادراک بشر و منزّه از دریافت عقل مختصر. او جلّ جلاله همه عالم را ببویى و گفتگویى خشنود کرده و قطرهاى از جرعه قدح عزّت بکس نداده! مرد در آینه مینگرد و صورت خویش در آینه مىبیند پیش دیده خود از آنجا که ظاهر گمان است، گوید: دست فراز کنم و آن صورت را در قبضه خود آرم. هیهات، آن قربى است که عین بعد است! اگر در طلب آن صورت برخیزد، عمر بپایان رسد و هرگز دست وى بدان نرسد و از وجود آن ذرهاى نیابد:
در عشق تو صد هزار جانند بسر
رفتند و ندیدند ز وصل تو اثر
هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِیارِهِمْ الآیة...
اذا اراد اللَّه نصرة قوم استأسد ارنبهم، و اذا اراد اللَّه قهر قوم استرنب اسدهم. چون اللَّه تعالى قومى را بر دشمن نصرت دهد، روباه ایشان شیر شود و قومى را که بر ایشان خذلان آرد و مقهور کند، شیر ایشان روباه گردد. آن مدبران بنى النضیر بخصمى پیغامبر (ص) برخاستند و پناه با حصارها بردند و از مکر و قهر اللَّه ایمن نشستند «فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» لا جرم بطش جبّارى و قهّارى روى بایشان نهاد تا بدست خویش خانه خویش خراب کردند یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ نخست دل و دین خویش از روى باطن خراب کردند، تا خرابى باطن بظاهر سرایت کرد، و خانه خود نیز خراب کردند ربّ العالمین گفت: فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ: اى زیرکان و دانایان و خردمندان اگر پند مىپذیرید و عبرت میگیرید، جاى پند پذیرفتن هست و جاى عبرت گرفتن. مؤمنان و مخلصان بتوفیق موافق و سعادت مساعد گفتند: خداوندا بنظر عبرت مینگریم و باندیشه صادق پند مىپذیریم، اکنون چه کنیم تا درین حال بمانیم؟ فرمان آمد از حقّ، جلّ جلاله که: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا هر شربتى که از دست اقبال محمد عربى، پیغمبر هاشمى (ص)، درآید بستانید، که حیات شما در آنست.
آن لوح خوانید که او نویسد. بندگى از خلق وى آموزید، طالبى از همّت وى گیرید، سنّت وى بکار دارید، در همه احوال پس رو او باشید. غایت روش بندگان و کمال حال ایشان محبّت ماست و محبّت ما در متابعت سنّت و سیرت پیغامبر شماست هر که بر پى وى رفت راست، او بحقیقت دوست ماست. قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ آن مؤمنان صحابه بوفاء عهد ازل باز آمدند و قدم در متابعت و سنّت مصطفى (ص) راست داشتند و صدق در عمل بجاى آوردند، تا ربّ العالمین ایشان را در آن صدق ستود، گفت: أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ، الصّدق صدقة السرّ و صداق الجنّة و صدیق الحقّ. صدق صدقه ملک سرّ و صداق سراى سرور است و صدیق پادشاه حق است:
راستکارى پیشه کن، کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حقّ جز راست کاران رستگار
بسیار خلایقاند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا برمه چارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ بر ذوق جوانمردان طریقت، تسبیح اینجا سباحت اسرار دوستانست در بحار اجلال حق، ایشان که در بحر نور اعظم غوص میکنند و جواهر توحید بیرون همىآرند و در سلک ایمان میکشند جوانمردانى که قدم بر بساط قرب دارند بحدّ اتّحاد رسیده و دویى برخاسته دست اغیار از ایشان کوتاه شده و سرهاشان بر حقائق حق مطلع شده، از علائق و خلائق ببریدند تا مجاور کعبه وصال گشتند بوسائط و شرایط بگذشتند تا معتکف کوى اقبال شدند.
مردى از شبلى سؤال کرد که: ترا دیده بکا نیست؟ گفت: یا فلان آنچه دل ما را با جان ما افتاده از دیده پنهانست. هر چه برون قالبست بیگانه راهست، تعبیهاى در درون باید! جوانمردا اندوه او ازلى است، لکن نه با هر کسى بود. این اندوه چون بر دل عاشقى سایه افکند، در وقت رعد حالت بخروشیدن آید، برق امید بجستن آید، باران مراد بر ساحت دل میبارد و نباتهاى گوناگون میروید، گه نرگس رضا، گه ارغوان قناعت، گه سوسن توکّل، گه یاسمین تواضع، و عاشق در کار ایستاده، زیر ابر اندوه، از باغ دل ریاحین گوناگون میدرود، و دستهها مىبندد:
باش تا خاربن کوى ترا نرگس وار
دسته بندند و سوى مجلس سلطان آرند
عاشقانت سوى تو تحفه اگر جان آرند
عرق سنگ، سوى چشمه حیوان آرند
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ کلّ واقف على الباب بشاهد الطلب و لکنّه عزیز لا یدرکه طالبوه و لا یعجزه هاربوه. طالبان بامید ادراک، روى در بادیه طلب نهاده عاشقان بطمع وصال، جان و دل هدف تیر بلا ساخته و حقیقت صمدیّت و کمال احدیت عزیز است از ادراک بشر و منزّه از دریافت عقل مختصر. او جلّ جلاله همه عالم را ببویى و گفتگویى خشنود کرده و قطرهاى از جرعه قدح عزّت بکس نداده! مرد در آینه مینگرد و صورت خویش در آینه مىبیند پیش دیده خود از آنجا که ظاهر گمان است، گوید: دست فراز کنم و آن صورت را در قبضه خود آرم. هیهات، آن قربى است که عین بعد است! اگر در طلب آن صورت برخیزد، عمر بپایان رسد و هرگز دست وى بدان نرسد و از وجود آن ذرهاى نیابد:
در عشق تو صد هزار جانند بسر
رفتند و ندیدند ز وصل تو اثر
هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِیارِهِمْ الآیة...
اذا اراد اللَّه نصرة قوم استأسد ارنبهم، و اذا اراد اللَّه قهر قوم استرنب اسدهم. چون اللَّه تعالى قومى را بر دشمن نصرت دهد، روباه ایشان شیر شود و قومى را که بر ایشان خذلان آرد و مقهور کند، شیر ایشان روباه گردد. آن مدبران بنى النضیر بخصمى پیغامبر (ص) برخاستند و پناه با حصارها بردند و از مکر و قهر اللَّه ایمن نشستند «فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» لا جرم بطش جبّارى و قهّارى روى بایشان نهاد تا بدست خویش خانه خویش خراب کردند یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ نخست دل و دین خویش از روى باطن خراب کردند، تا خرابى باطن بظاهر سرایت کرد، و خانه خود نیز خراب کردند ربّ العالمین گفت: فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ: اى زیرکان و دانایان و خردمندان اگر پند مىپذیرید و عبرت میگیرید، جاى پند پذیرفتن هست و جاى عبرت گرفتن. مؤمنان و مخلصان بتوفیق موافق و سعادت مساعد گفتند: خداوندا بنظر عبرت مینگریم و باندیشه صادق پند مىپذیریم، اکنون چه کنیم تا درین حال بمانیم؟ فرمان آمد از حقّ، جلّ جلاله که: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا هر شربتى که از دست اقبال محمد عربى، پیغمبر هاشمى (ص)، درآید بستانید، که حیات شما در آنست.
آن لوح خوانید که او نویسد. بندگى از خلق وى آموزید، طالبى از همّت وى گیرید، سنّت وى بکار دارید، در همه احوال پس رو او باشید. غایت روش بندگان و کمال حال ایشان محبّت ماست و محبّت ما در متابعت سنّت و سیرت پیغامبر شماست هر که بر پى وى رفت راست، او بحقیقت دوست ماست. قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ آن مؤمنان صحابه بوفاء عهد ازل باز آمدند و قدم در متابعت و سنّت مصطفى (ص) راست داشتند و صدق در عمل بجاى آوردند، تا ربّ العالمین ایشان را در آن صدق ستود، گفت: أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ، الصّدق صدقة السرّ و صداق الجنّة و صدیق الحقّ. صدق صدقه ملک سرّ و صداق سراى سرور است و صدیق پادشاه حق است:
راستکارى پیشه کن، کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حقّ جز راست کاران رستگار
رشیدالدین میبدی : ۶۹- سورة الحاقة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه روح للرّوح و شفاء للقلب المجروح. طوبى لمن یغدو بذکره و یروح فالرّبّ علیه مطّلع و الباب له مفتوح:
بین الصّبابة و الهجران مطروح
قلب بحدّ سنان الشّوق مجروح
اندر همه عمر من شبى وقت صبوح
آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید ز من که: چون شدى اى مجروح
گفتم که: ز عشق تو همین بود فتوح!
خداوندا بنشانت بینندگانیم، بنامت زندگانیم، بفضلت شادانیم، بمهرت نازانیم مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم:
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم او غلام دل ماست
در عشق تو چون خطى بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ قیامت و رستاخیز چه گوئیم که چیست، آن قیامت و آن رستاخیز حقّست و بودنى، راست است و افتادنى، هر کس برسد بآنچه سزاى اوست و پاداش گیرد از نیک و بد که در جریده اوست. گفتهاند که قیامت دواست: یکى امروز و یکى فردا. امروز مرگست که در خبر مىآید من مات فقد قامت قیامته هر که بمرگ رسید قیامت او در رسید هر که این قیامت را یقین بود همیشه در هول و هراس مرگ بود، همواره از نهیب این قیامت سوخته و گداخته بود. پیوسته در برگ راه و ساز آن سفر بود. بزرگان دین چنین گفتهاند که: آدمى از دو بیرون نیست، یا بر مثال ستورى است در اصطبلى باز داشته، یا بر مثال مرغى در زندان قفص کرده آن بیچاره کو بر مثال ستورست، از مرگ میترسد و میلرزد، داند که ستور را چون از اصطبل بیرون بزند در بار کشند و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگست زیرا که همه شادى و راحت مرغ از شکستن قفص بود چنانک آن جوانمرد گفت:
کى باشد کین قفص بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم.
امّا قیامت فردا خاست رستاخیز است که خلق اوّلین و آخرین را در آن صعید هیبت جمع کنند، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً روزى عظیم و کارى صعب و سیاستى بى نهایت. ایوان کبریا برکشیده، میزان عدل درآویخته، صراط راستى باز کشیده، فرادیس جمال آراسته، دوزخ هیبت برآشفته.
روزى که پردهها بردارند و رازها آشکارا کنند و تاجهاى هزل بخاک اندازند و کلاههاى هوس فرو نهند. و پندارها از آب و خاک بیفشانند و پاداش نیک و بد در کنار نهند. کار از دو بیرون نبود، یا بر بنده سلام کنند و نعمت سلامت اسلام بر وى تمام کنند و نامه وى بدست راست دهند که: فَأَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمِینِهِ.
یا اسیر عذاب و غرام کنند، و لذّات و راحات بر وى حرام کنند، و نامه کردار وى بدست چپ دهند که: وَ أَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِشِمالِهِ.
آن را که نامه بدست راست دهند از عالم ملکوت هر لحظهاى هزار شربت کرامت و لطافت بر دست وى نهند، در آسمانها حدیث وى کنند، در حوالى عرش با مقرّبان مباهات از بهر وى کنند، آن گه او را بجنّات عدن برند، با حورا و عینا و ولدان و غلمان بنشانند. تاج وقار بر سرش نهند، بر مائده خلدش آرام دهند و از حضرت عزّت این ندا روان گشته که: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ مىخورید و مىآشامید ازین نعیم بهشت چنانک خواهید، از فزع اکبر ایمن گشته و بمقعد صدق رسیده کس را با شما حساب نه و ما را با شما عتاب نه. ایشان چون این ندا شنوند، آواز برآرند و گویند: الحمد للَّه الّذى صدقنا وعده. حمد آن خداوند را که وعده خود راست گردانید و ما را شراب وصل چشانید.
و آن را که نامه بدست چپ دهند، نداى قهر آید بخازنان دوزخ که: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُکُوهُ گیرید او را به قهر و عنف، کشید او را بدوزخ، دست و پاى در غل کرده و در زنجیر هفتاد گزى کشیده، و از رحمت حقّ نومید شده، و بسقر رسیده. اگر شررى از آن آتش که در سقر است بدنیا فرستند، همه اهل دنیا بیطاقت شوند پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ مصطفى (ص) گفت: بآن خداى که جان من بید اوست که اگر یک حلقه از آن سلاسل و اغلال بر کوههاى دنیا نهند همه کوهها بگدازد و بزمین فرو شود، پس چون بود حال کسى مرو را بدین سلاسل و اغلال بند کنند؟ و اگر یک جامه از آن جامهاى قطران که قرآن از آن خبر مىدهد که: «سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» از آسمان دنیا بیاویزند همه اهل زمین از گند آن بمیرند. پس چگونه بود حال کسى که این جامه لباس وى بود؟ نه از گزاف رسول خدا صلّى اللَّه علیه و سلّم گفتى: «الحمد للَّه على کلّ حال و اعوذ باللّه من حال اهل النّار».
بین الصّبابة و الهجران مطروح
قلب بحدّ سنان الشّوق مجروح
اندر همه عمر من شبى وقت صبوح
آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید ز من که: چون شدى اى مجروح
گفتم که: ز عشق تو همین بود فتوح!
خداوندا بنشانت بینندگانیم، بنامت زندگانیم، بفضلت شادانیم، بمهرت نازانیم مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم:
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم او غلام دل ماست
در عشق تو چون خطى بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ قیامت و رستاخیز چه گوئیم که چیست، آن قیامت و آن رستاخیز حقّست و بودنى، راست است و افتادنى، هر کس برسد بآنچه سزاى اوست و پاداش گیرد از نیک و بد که در جریده اوست. گفتهاند که قیامت دواست: یکى امروز و یکى فردا. امروز مرگست که در خبر مىآید من مات فقد قامت قیامته هر که بمرگ رسید قیامت او در رسید هر که این قیامت را یقین بود همیشه در هول و هراس مرگ بود، همواره از نهیب این قیامت سوخته و گداخته بود. پیوسته در برگ راه و ساز آن سفر بود. بزرگان دین چنین گفتهاند که: آدمى از دو بیرون نیست، یا بر مثال ستورى است در اصطبلى باز داشته، یا بر مثال مرغى در زندان قفص کرده آن بیچاره کو بر مثال ستورست، از مرگ میترسد و میلرزد، داند که ستور را چون از اصطبل بیرون بزند در بار کشند و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگست زیرا که همه شادى و راحت مرغ از شکستن قفص بود چنانک آن جوانمرد گفت:
کى باشد کین قفص بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم.
امّا قیامت فردا خاست رستاخیز است که خلق اوّلین و آخرین را در آن صعید هیبت جمع کنند، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً روزى عظیم و کارى صعب و سیاستى بى نهایت. ایوان کبریا برکشیده، میزان عدل درآویخته، صراط راستى باز کشیده، فرادیس جمال آراسته، دوزخ هیبت برآشفته.
روزى که پردهها بردارند و رازها آشکارا کنند و تاجهاى هزل بخاک اندازند و کلاههاى هوس فرو نهند. و پندارها از آب و خاک بیفشانند و پاداش نیک و بد در کنار نهند. کار از دو بیرون نبود، یا بر بنده سلام کنند و نعمت سلامت اسلام بر وى تمام کنند و نامه وى بدست راست دهند که: فَأَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمِینِهِ.
یا اسیر عذاب و غرام کنند، و لذّات و راحات بر وى حرام کنند، و نامه کردار وى بدست چپ دهند که: وَ أَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِشِمالِهِ.
آن را که نامه بدست راست دهند از عالم ملکوت هر لحظهاى هزار شربت کرامت و لطافت بر دست وى نهند، در آسمانها حدیث وى کنند، در حوالى عرش با مقرّبان مباهات از بهر وى کنند، آن گه او را بجنّات عدن برند، با حورا و عینا و ولدان و غلمان بنشانند. تاج وقار بر سرش نهند، بر مائده خلدش آرام دهند و از حضرت عزّت این ندا روان گشته که: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ مىخورید و مىآشامید ازین نعیم بهشت چنانک خواهید، از فزع اکبر ایمن گشته و بمقعد صدق رسیده کس را با شما حساب نه و ما را با شما عتاب نه. ایشان چون این ندا شنوند، آواز برآرند و گویند: الحمد للَّه الّذى صدقنا وعده. حمد آن خداوند را که وعده خود راست گردانید و ما را شراب وصل چشانید.
و آن را که نامه بدست چپ دهند، نداى قهر آید بخازنان دوزخ که: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُکُوهُ گیرید او را به قهر و عنف، کشید او را بدوزخ، دست و پاى در غل کرده و در زنجیر هفتاد گزى کشیده، و از رحمت حقّ نومید شده، و بسقر رسیده. اگر شررى از آن آتش که در سقر است بدنیا فرستند، همه اهل دنیا بیطاقت شوند پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ مصطفى (ص) گفت: بآن خداى که جان من بید اوست که اگر یک حلقه از آن سلاسل و اغلال بر کوههاى دنیا نهند همه کوهها بگدازد و بزمین فرو شود، پس چون بود حال کسى مرو را بدین سلاسل و اغلال بند کنند؟ و اگر یک جامه از آن جامهاى قطران که قرآن از آن خبر مىدهد که: «سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» از آسمان دنیا بیاویزند همه اهل زمین از گند آن بمیرند. پس چگونه بود حال کسى که این جامه لباس وى بود؟ نه از گزاف رسول خدا صلّى اللَّه علیه و سلّم گفتى: «الحمد للَّه على کلّ حال و اعوذ باللّه من حال اهل النّار».
رشیدالدین میبدی : ۷۱- سورة نوح - مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز من عبده الف سهاده، من طلبه ودّع و ساده، من عرفه انکر احبابه، من صحبه ترک محابّه، من ذکره نسى اسمه، من شهده فقد عقله و لبّه، من عرفه اعترف انّه وراء ما وصفه. بنام او که رستگارى بندگان در رضاى او، دل مشتاقان بسته بند وفاى او، بنام او که سعادت سعدا بفرّ فضل او، شقاوت اشقیا از اثر عدل او، بنام او که بقاى عالمیان بمشیّت او، فناى آدمیان بارادت او، هفت آسمان رفیع ایوان درگاه او، هفت زمین باز گسترده مقرّ خاصگیان او، خورشید عالم آرا بحکمت او، هیکل ماه گهى چون نعل زرین و گهى چون ورقه سیمین بقدرت او. هر کجا عزیزى است آراسته خلعت کرم او. هر کجا ذلیلى است خسته تیر قهر او.
پیر طریقت در مناجات گفته: الهى در الهیّت یکتایى و در احدیّت بى همتایى و در ذات و صفات از خلق جدایى، متّصف ببهایى، متّحد بکبریایى، مایه هر بینوا و پناه هر گدایى، همه را خدایى تا دوست کرائى:
در چشم منى روى بمن ننمایى
و اندر دلمى هیچ بمن نگرایى
اى جان و دل و دیده و اى بینایى
چون از دل و دیده در کنارم نایى.
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ حقّ جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته چون بعلم قدیم دانسته بود و تقدیر کرده بود که اعمال و افعال و احوال آدمى بعضى سبب شقاوت است و بعضى سبب سعادت و بعضى زیان جان و بعضى خسران ایمان. و دانست که آدمى بخرد خویش راه بمصالح دین خویش نبرد و اسباب سعادت از شقاوت باز نداند، بحکم فضل و کرم خویش پیغمبرانى را که در ازل بسعادت ایشان حکم کرده بود برگزید و ایشان را ازین راز آگاه کرد و ایشان را پیغام داد و بخلق فرستاد: «لیبیّن لهم ما یتّقون» تا راه خوف و رجا بایشان نمایند و زهر و پازهر دین از هم جدا کنند و نفع و ضرّ ایمان بیان کنند. قومى را که ایمان آرند، بفضل کبیر بشارت دهند. قومى را که از ایمان سر باز زنند، بعذاب الیم نذارت کنند. چنان که ربّ العزّة گفت: «رُسُلًا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» تا هیچکس را حجّت نماند. و اگر اللَّه خواستى همه خلق را بى واسطه و بى رسول ایمان دادى لیکن خواست که گروهى را از بندگان خود برسالت و نبوّت گرامى گرداند و هر یکى را بنوعى کرامت مخصوص کند. آدم را صفوت دهد، نوح را کرامت، ابراهیم را خلّت موسى را مکالمت، عیسى را رفعت، مصطفى را (ص) محبّت و باین خصایص عزّ و مرتبت ایشان خواست، نه نظام ملک خویش که عزّت و جلال او مستغنى است ان لم یکن ثمّ کان. حضرت عزّت او را از نبود بس بود، پیوندى مى در نباید. دوام ملک او را آسمان و آسمانیان، زمین و زمینیان مى درنباید. کبریاى او را عزّت او بس.
جلال او را جمال او بس:
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ جاى دیگر گفت: إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلى نُوحٍ یا محمد ما ترا پیغام دادیم چنان که نوح را پیغام دادیم امّا پیغام نوح تهدید عقوبت بود، و پیغام محمد بشارت رحمت بود. نوح را گفت: أَنْذِرْ قَوْمَکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ. محمد را گفت: بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً. در پیغام نوح هم عقوبت فرا پیش داشت، گفت: أَنْذِرْ قَوْمَکَ آن گه بآخر حدیث مغفرت کرد گفت: یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و در پیغام محمد (ص) بشارت رحمت فرا پیش داشت و ذکر بیم وا پس داشت که: إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً.
نوح قوم خود را وعده عذاب داد گفت: إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ ایشان گفتند: «فَأْتِنا بِما تَعِدُنا» بیار آن عقوبت که ما را وعده میدهى و مىترسانى.
ربّ العالمین وعده او راست کرد که: فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ اجمعین مصطفى عربى (ص) امّت خود را وعده مغفرت و فضل داد که: وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا مؤمنان گفتند: ربنا آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِکَ خداوندا وعدهاى که بر زبان پیغامبر ما را دادهاى وفاى آن را منتظریم. ربّ العالمین وعده راست کرد گفت: لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ نوح چون از قوم خود برنجید بتظلّم بدرگاه عزّت شد ایشان را سعایت کرد گفت: رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمِی لَیْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائِی إِلَّا فِراراً. مصطفى محمد (ص) چون از قوم خود برنجید، دست شفقت بر سر ایشان نهاد. ایشان را شفاعت کرد که: اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون.
لا جرم قوم نوح بسعایت نوح درین جهان هلاک شدند و در آن جهان بعقوبت رسیدند أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً و امّت محمد بشفاعت وى درین جهان هدایت یافتند: یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمانِهِمْ و در آن جهان بمغفرت رسیدند. لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ. چون نوح از قوم خویش بنالید و بدرگاه عزّت تظلّم کرد، ربّ العالمین لختى نعمت و تربیت خویش با یاد آن قوم داد و ایشان را بر کفران و ناسپاسى آن توبیخ و ملامت کرد که: ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً چه رسید شما را که شکر نعمت نمیگزارید و حقّ تربیت ما نمىشناسید و خود میدانید که شما را از چه آفریدند و چون آفریدند حالا فحالا و طورا فطورا. اوّل نطفهاى از صلب ضعیفى برحم ضعیفى آوردم اندر آن قرار مکین و مکان حصین بداشتم. بنگر که بقلم قدرت چون نگاشتم. آن قطرهاى آب را خون گردانیدم آن خون را گوشت گردانیدم. آن گه استخوان در آوردم. بهم پیوند کردم چون قالب مصوّر مقدّر تمام گشت جان لطیف را فرمان دادم تا بتن درآمد چنان که سلطانى بقصرى یا همایى به وکرى، تا هر عضوى خلعتى داد. بینایى بچشم، گفتار بزبان، سماع بگوش، گرفتن بدست، رفتن بپاى، اى بنده نیکوت بیاراستم فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. قد تو بپیراستم، از همه مکوّنات ترا نیکوتر آفریدم. و از همه موجودات ترا زیباتر نگاشتم:
چون صورت تو بت ننگارند بکشور
چون قامت تو سرو نکارند بکشمر
چون نقش تو پیش بت آزر بنگارند
از شرم فرو ریزد نقش بت آزر.
کردگار حکیم، خداوند کریم، جلّ جلاله که ترا جمال صورت افزود و بدایع قدرت در فطرت تو بنمود و دلت بتوحید بیاراست و زنگار انکار ازو بزدود، چه گویى از حکمت او و رحمت او سزد که آراسته و پیراسته خود را بسوزد؟ کلّا و لمّا چون درین حال تأمّل کنى و در صنع آفریدگار تدبّر کنى بزبان شکر بگوى:
از قطره آب نطفه بنگاشت مرا
بر خدمت خود بفضل بگماشت مرا
از جمله خلق سر بر افراشت مرا
شکر ایزد را که بس نکو داشت مرا.
نوح چون آن همه نعمت و کرامت حقّ با یاد ایشان داد و از ایشان شکر نشنید و جز کفر و تکذیب ایشان را نیفزود، روى ازیشان بگردانید و گفت: رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً خداوندا مرا بیامرز و دو زاینده من و هر که بایمان در آمد در عهد من وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ و آن مؤمنان امّت احمد مردان و زنان ایشان که بآخر عهد در وجود آیند بهینه همه امم و پسندیده تو خداوند.
پیر طریقت در مناجات گفته: الهى در الهیّت یکتایى و در احدیّت بى همتایى و در ذات و صفات از خلق جدایى، متّصف ببهایى، متّحد بکبریایى، مایه هر بینوا و پناه هر گدایى، همه را خدایى تا دوست کرائى:
در چشم منى روى بمن ننمایى
و اندر دلمى هیچ بمن نگرایى
اى جان و دل و دیده و اى بینایى
چون از دل و دیده در کنارم نایى.
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ حقّ جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته چون بعلم قدیم دانسته بود و تقدیر کرده بود که اعمال و افعال و احوال آدمى بعضى سبب شقاوت است و بعضى سبب سعادت و بعضى زیان جان و بعضى خسران ایمان. و دانست که آدمى بخرد خویش راه بمصالح دین خویش نبرد و اسباب سعادت از شقاوت باز نداند، بحکم فضل و کرم خویش پیغمبرانى را که در ازل بسعادت ایشان حکم کرده بود برگزید و ایشان را ازین راز آگاه کرد و ایشان را پیغام داد و بخلق فرستاد: «لیبیّن لهم ما یتّقون» تا راه خوف و رجا بایشان نمایند و زهر و پازهر دین از هم جدا کنند و نفع و ضرّ ایمان بیان کنند. قومى را که ایمان آرند، بفضل کبیر بشارت دهند. قومى را که از ایمان سر باز زنند، بعذاب الیم نذارت کنند. چنان که ربّ العزّة گفت: «رُسُلًا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» تا هیچکس را حجّت نماند. و اگر اللَّه خواستى همه خلق را بى واسطه و بى رسول ایمان دادى لیکن خواست که گروهى را از بندگان خود برسالت و نبوّت گرامى گرداند و هر یکى را بنوعى کرامت مخصوص کند. آدم را صفوت دهد، نوح را کرامت، ابراهیم را خلّت موسى را مکالمت، عیسى را رفعت، مصطفى را (ص) محبّت و باین خصایص عزّ و مرتبت ایشان خواست، نه نظام ملک خویش که عزّت و جلال او مستغنى است ان لم یکن ثمّ کان. حضرت عزّت او را از نبود بس بود، پیوندى مى در نباید. دوام ملک او را آسمان و آسمانیان، زمین و زمینیان مى درنباید. کبریاى او را عزّت او بس.
جلال او را جمال او بس:
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ جاى دیگر گفت: إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلى نُوحٍ یا محمد ما ترا پیغام دادیم چنان که نوح را پیغام دادیم امّا پیغام نوح تهدید عقوبت بود، و پیغام محمد بشارت رحمت بود. نوح را گفت: أَنْذِرْ قَوْمَکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ. محمد را گفت: بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً. در پیغام نوح هم عقوبت فرا پیش داشت، گفت: أَنْذِرْ قَوْمَکَ آن گه بآخر حدیث مغفرت کرد گفت: یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و در پیغام محمد (ص) بشارت رحمت فرا پیش داشت و ذکر بیم وا پس داشت که: إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً.
نوح قوم خود را وعده عذاب داد گفت: إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ ایشان گفتند: «فَأْتِنا بِما تَعِدُنا» بیار آن عقوبت که ما را وعده میدهى و مىترسانى.
ربّ العالمین وعده او راست کرد که: فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ اجمعین مصطفى عربى (ص) امّت خود را وعده مغفرت و فضل داد که: وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا مؤمنان گفتند: ربنا آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِکَ خداوندا وعدهاى که بر زبان پیغامبر ما را دادهاى وفاى آن را منتظریم. ربّ العالمین وعده راست کرد گفت: لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ نوح چون از قوم خود برنجید بتظلّم بدرگاه عزّت شد ایشان را سعایت کرد گفت: رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمِی لَیْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائِی إِلَّا فِراراً. مصطفى محمد (ص) چون از قوم خود برنجید، دست شفقت بر سر ایشان نهاد. ایشان را شفاعت کرد که: اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون.
لا جرم قوم نوح بسعایت نوح درین جهان هلاک شدند و در آن جهان بعقوبت رسیدند أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً و امّت محمد بشفاعت وى درین جهان هدایت یافتند: یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمانِهِمْ و در آن جهان بمغفرت رسیدند. لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ. چون نوح از قوم خویش بنالید و بدرگاه عزّت تظلّم کرد، ربّ العالمین لختى نعمت و تربیت خویش با یاد آن قوم داد و ایشان را بر کفران و ناسپاسى آن توبیخ و ملامت کرد که: ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً چه رسید شما را که شکر نعمت نمیگزارید و حقّ تربیت ما نمىشناسید و خود میدانید که شما را از چه آفریدند و چون آفریدند حالا فحالا و طورا فطورا. اوّل نطفهاى از صلب ضعیفى برحم ضعیفى آوردم اندر آن قرار مکین و مکان حصین بداشتم. بنگر که بقلم قدرت چون نگاشتم. آن قطرهاى آب را خون گردانیدم آن خون را گوشت گردانیدم. آن گه استخوان در آوردم. بهم پیوند کردم چون قالب مصوّر مقدّر تمام گشت جان لطیف را فرمان دادم تا بتن درآمد چنان که سلطانى بقصرى یا همایى به وکرى، تا هر عضوى خلعتى داد. بینایى بچشم، گفتار بزبان، سماع بگوش، گرفتن بدست، رفتن بپاى، اى بنده نیکوت بیاراستم فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. قد تو بپیراستم، از همه مکوّنات ترا نیکوتر آفریدم. و از همه موجودات ترا زیباتر نگاشتم:
چون صورت تو بت ننگارند بکشور
چون قامت تو سرو نکارند بکشمر
چون نقش تو پیش بت آزر بنگارند
از شرم فرو ریزد نقش بت آزر.
کردگار حکیم، خداوند کریم، جلّ جلاله که ترا جمال صورت افزود و بدایع قدرت در فطرت تو بنمود و دلت بتوحید بیاراست و زنگار انکار ازو بزدود، چه گویى از حکمت او و رحمت او سزد که آراسته و پیراسته خود را بسوزد؟ کلّا و لمّا چون درین حال تأمّل کنى و در صنع آفریدگار تدبّر کنى بزبان شکر بگوى:
از قطره آب نطفه بنگاشت مرا
بر خدمت خود بفضل بگماشت مرا
از جمله خلق سر بر افراشت مرا
شکر ایزد را که بس نکو داشت مرا.
نوح چون آن همه نعمت و کرامت حقّ با یاد ایشان داد و از ایشان شکر نشنید و جز کفر و تکذیب ایشان را نیفزود، روى ازیشان بگردانید و گفت: رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً خداوندا مرا بیامرز و دو زاینده من و هر که بایمان در آمد در عهد من وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ و آن مؤمنان امّت احمد مردان و زنان ایشان که بآخر عهد در وجود آیند بهینه همه امم و پسندیده تو خداوند.
رشیدالدین میبدی : ۷۵- سورة القیمة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم جلیل، جلاله بلا اشکال و جماله لا على احتذاء و مثال، و افعاله لا باغراض و اعتلال، و قدرته لا بجلادة و احتیال و علمه لا بضرورة و استدلال، فهو الّذى لم یزل و لا یزال، و لا یجوز علیه الفناء و الزّوال. عزیز صمدىّ الذّات، قدیم سرمدىّ الصّفات، مرئیّ الذّات بالابصار، نعمة منه و لطفا بالابرار فی دار القرار:
تعالیت معبودا، تعالیت قاهرا
تعالیت قدّوسا، تعالیت خالقا
تعالیت من ربّ رفیع مکانه
تعالیت رزّاقا وسعت الخلائقا
تعالیت اوسعت البریّة برّها
و فاجرها رزقا تعالیت رازقا
بنام او که عالى ذات است و صافى صفات، مقدّس و منزّه از بنین و بنات، کاشف الظّلمات، ساتر السیّئات، مجیب الدّعوات، مقیل العثرات، خالق الارض و السّماوات، رازق الوحوش و الحشرات:
اى زهر غم تو در دلم آب حیات
و اى عشوه عشق تو مرا راه نجات
گفتى: ببرم جان تو اى حور صفات؟
جان از تو مرا دریغ باشد؟ هیهات!
لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ ربّ العالمین قسم یاد میکند بروز رستاخیز، آن روز که سرادقات استحقاق ربوبیّت باز کشند و بساط جلال و عظمت بگسترانند، و علم جبّارى بصحراء قهّارى برون آرند ایوان کبریا بر کشیده، میزان عدل در آویخته، و سیاست جبروت عزّت همه را مدهوش و بیهوش کرده انبیا با کمال حال خود میآیند و حدیث علم خود در باقى کرده که: «لا عِلْمَ لَنا»، ملائکه ملکوت میآیند و صومعههاى عبادت خود آتش در زده که: «ما عبدناک حقّ عبادتک»
عارفان و موحّدان مىآیند و از معرفت خود بیزار گشته که: «ما عرفناک حقّ معرفتک».
اى بزرگا حسرتا اگر آن روز فضل او ترا دست نگیرد. اى عظیما: مصیبتا اگر در آن مجمع کرم او ترا فریاد نرسد. اگر عنایات او دستگیر نبود، از طاعت تو چه آید؟ ور عدل او روى نماید هلاک از تو برآید.
پیر طریقت گفت: «الهى دانى که نه بخود باین روزم و نه بکفایت خویش شمع هدایت میافروزم، از من چه آید و از کرد من چه گشاید؟ طاعت من بتوفیق تو، خدمت من بهدایت تو، توبه من برعایت تو، شکر من بانعام تو، ذکر من بالهام تو، همه تویى من که ام اگر فضل تو نباشد، من بر چه ام؟! وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ از اقوال مفسّران یکى آنست که: نفس لوّامه نفس بنده مومن است که پیوسته بروزگار خود تحسّر میخورد و بر تقصیرها خود را ملامت میکند و خویشتن را مىترساند و بیم میدهد و بچشم حقارت و مذلّت در خود مىنگرد و میگوید:
اى نفس خسیس همّت سودایى
بر هر سنگى که بر زنم قلب آیى!
اى در راه طلب حقّ باوّل قدم فرو مانده، اى با هزار مرکب میان بادیه تکلیف منقطع شده، اى با هزار شمع و چراغ سر یک موى دولت نادیده، اى در خزانه تبّت افتاده و بوى مشک بمشامت نارسیده، اى با همه غوّاصان بدریا فرو شده و هیچ چیز بدست نیاورده و خویشتن را نیز از دست بداده. اى دیر آمده و زود بازگشته، اى بجاى شراب سرور سراب غرور خریده و دل و دین ببها داده «اسْتَحَبُّوا الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَى الْآخِرَةِ»:
سوف ترى اذا انجلى الغبار
أ فرس تحتک ام حمار
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
باش تا از صدمه صور سرافیلى شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
یک تپانچه شیر و، زین مردار خواران یک جهان
ک صداى صور و، زین فرعون طبعان صد هزار.
بزرگى را پرسیدند: که راه از کدام جانب است؟ گفت: از جانب تو نیست، چون از تو درگذشت از همه جانبها را هست. روزى نگذرد که نه از عالم بینهایت این ندا مىآید که: اى ما ترا خواسته و تو روى از ما بگردانیده، اى ما ترا بامداد و شبانگاه با دولت صحبت خوانده و تو قدم از کوى ما باز گرفته، ناگزیرت مائیم، با ما بنسازى با که سازى؟! اگر پیل نتوانى بود، بارى از پشهاى کم مباش که در صورت پیل است، گوید: اگر بقوّت پیل نیستم که بارى کشم، بارى بصورت پیلم که بار خویش بر کس نیفکنم. چون بنده مؤمن نفس لوّامه را بریاضت در کشد و حقّ وى از روى عتاب و نصیحت بتمامى در کنار وى نهد و توفیق او را مدد دهد، عن قریب آن نفس لوّامه نفس مطمئنّه گردد تا خطاب ربّانى بنعت اکرام و اعزاز او را استقبال کند که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ» اى نفس مطمئنّه و بصحبت ما آرامیده و آسوده، تا امروز از راه نفس آمدى اکنون از راه دل در آى تا بما رسى. بر درگاه ما دل را بارست و نیز هیچ چیز دیگر را بار نیست:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بدل رفتن در آن ره یک قدم را بار نیست.
آن گه چون بما رسیدى این خلعت یابى که: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ مثل بنده مؤمن مثل بازست. باز را چون بگیرند و خواهند که شایسته دست شاه گردد مدّتى چشم او بدوزند، بندى بر پایش نهند، در خانهاى تاریک باز دارند، از جفتش جدا کنند، یک چندى بگرسنگیش مبتلا کنند تا ضعیف و نحیف گردد و وطن خویش فراموش کند و طبع گذاشتگى دست بدارد. آن گه بعاقبت چشمش بگشایند، شمعى پیش وى بیفروزند، طبلى از بهر وى بزنند، طعمه گوشت پیش وى نهند، دست شاه مقرّ وى سازند. با خود گوید: در کلّ عالم کرا بود این کرامت که مراست؟ شمع پیش دیده من، آواز طبل نواى من، گوشت مرغ طعمه من، دست شاه جاى من! بر مثال این حال چون خواهند که بنده مؤمن را حلّه خلّت پوشانند و شراب محبّت نوشانند، با وى همین معامله کنند. مدّتى در چهار دیوار لحد باز دارند، گیرایى از دست و روایى از پاى بستانند، بینایى از دیده بردارند، روزگارى برین صفت بگذارند آن گه ناگاه طبل قیامت بزنند، بنده از خاک لحد سر برآرد، چشم بگشاید، نور بهشت بیند. «یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ» دنیا فراموش کند، شراب وصل نوش کند، بر مائده خلد بنشیند چنان که آن باز چشم باز کند خود را بر دست شاه بیند، بنده مؤمن چشم باز کند، خود را بمقعد صدق بیند سلام ملک شنود، دیدار ملک بیند. بنده میان طوبى و زلفى و حسنى شادان و نازان، در جلال و جمال حقّ نگران. اینست که ربّ العالمین فرمود: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ رویهاى مؤمنان و مطیعان، رویهاى صدّیقان و شهیدان، رویهاى عاشقان و مشتاقان چون ماه درفشان، چون آفتاب رخشان، شادان و نازان مىنگرند بخداوند جهانیان، نوازنده دوستان، و دلگشاى مشتاقان. خوش روزى که روز وصالست، شادى آن روز بى پایانست، دولت آن روز بیکرانست. روز برّ و افضال، روز عطا و نوال، روز نظر ذو الجلال، روز شادى و پیروزى، رهى باقى و مولى ساقى، و از جناب کرم نداى کرامت روان، که: «الدّار دارکم و انا جارکم».
پیر طریقت گفت: «بهره عارف در بهشت سه چیز است: سماع و شراب و دیدار. سماع را گفت: «فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ»، شراب را گفت: «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً». دیدار را گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ سماع بهره گوش، شراب بهره لب، دیدار بهره دیده. سماع واجدان را، شراب عاشقان را، دیدار محبّان را. سماع طرب فزاید، شراب زبان گشاید، دیدار صفت رباید.
سماع مطلوب نقد کند، شراب راز جلوه کند، دیدار عارف را فرد کند. سماع را هفت اندام رهى. گوش چون ساقى اوست، شراب همه نوش، دیدار را زیر هر مویى دیدهاى روش.
تعالیت معبودا، تعالیت قاهرا
تعالیت قدّوسا، تعالیت خالقا
تعالیت من ربّ رفیع مکانه
تعالیت رزّاقا وسعت الخلائقا
تعالیت اوسعت البریّة برّها
و فاجرها رزقا تعالیت رازقا
بنام او که عالى ذات است و صافى صفات، مقدّس و منزّه از بنین و بنات، کاشف الظّلمات، ساتر السیّئات، مجیب الدّعوات، مقیل العثرات، خالق الارض و السّماوات، رازق الوحوش و الحشرات:
اى زهر غم تو در دلم آب حیات
و اى عشوه عشق تو مرا راه نجات
گفتى: ببرم جان تو اى حور صفات؟
جان از تو مرا دریغ باشد؟ هیهات!
لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ ربّ العالمین قسم یاد میکند بروز رستاخیز، آن روز که سرادقات استحقاق ربوبیّت باز کشند و بساط جلال و عظمت بگسترانند، و علم جبّارى بصحراء قهّارى برون آرند ایوان کبریا بر کشیده، میزان عدل در آویخته، و سیاست جبروت عزّت همه را مدهوش و بیهوش کرده انبیا با کمال حال خود میآیند و حدیث علم خود در باقى کرده که: «لا عِلْمَ لَنا»، ملائکه ملکوت میآیند و صومعههاى عبادت خود آتش در زده که: «ما عبدناک حقّ عبادتک»
عارفان و موحّدان مىآیند و از معرفت خود بیزار گشته که: «ما عرفناک حقّ معرفتک».
اى بزرگا حسرتا اگر آن روز فضل او ترا دست نگیرد. اى عظیما: مصیبتا اگر در آن مجمع کرم او ترا فریاد نرسد. اگر عنایات او دستگیر نبود، از طاعت تو چه آید؟ ور عدل او روى نماید هلاک از تو برآید.
پیر طریقت گفت: «الهى دانى که نه بخود باین روزم و نه بکفایت خویش شمع هدایت میافروزم، از من چه آید و از کرد من چه گشاید؟ طاعت من بتوفیق تو، خدمت من بهدایت تو، توبه من برعایت تو، شکر من بانعام تو، ذکر من بالهام تو، همه تویى من که ام اگر فضل تو نباشد، من بر چه ام؟! وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ از اقوال مفسّران یکى آنست که: نفس لوّامه نفس بنده مومن است که پیوسته بروزگار خود تحسّر میخورد و بر تقصیرها خود را ملامت میکند و خویشتن را مىترساند و بیم میدهد و بچشم حقارت و مذلّت در خود مىنگرد و میگوید:
اى نفس خسیس همّت سودایى
بر هر سنگى که بر زنم قلب آیى!
اى در راه طلب حقّ باوّل قدم فرو مانده، اى با هزار مرکب میان بادیه تکلیف منقطع شده، اى با هزار شمع و چراغ سر یک موى دولت نادیده، اى در خزانه تبّت افتاده و بوى مشک بمشامت نارسیده، اى با همه غوّاصان بدریا فرو شده و هیچ چیز بدست نیاورده و خویشتن را نیز از دست بداده. اى دیر آمده و زود بازگشته، اى بجاى شراب سرور سراب غرور خریده و دل و دین ببها داده «اسْتَحَبُّوا الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَى الْآخِرَةِ»:
سوف ترى اذا انجلى الغبار
أ فرس تحتک ام حمار
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
باش تا از صدمه صور سرافیلى شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
یک تپانچه شیر و، زین مردار خواران یک جهان
ک صداى صور و، زین فرعون طبعان صد هزار.
بزرگى را پرسیدند: که راه از کدام جانب است؟ گفت: از جانب تو نیست، چون از تو درگذشت از همه جانبها را هست. روزى نگذرد که نه از عالم بینهایت این ندا مىآید که: اى ما ترا خواسته و تو روى از ما بگردانیده، اى ما ترا بامداد و شبانگاه با دولت صحبت خوانده و تو قدم از کوى ما باز گرفته، ناگزیرت مائیم، با ما بنسازى با که سازى؟! اگر پیل نتوانى بود، بارى از پشهاى کم مباش که در صورت پیل است، گوید: اگر بقوّت پیل نیستم که بارى کشم، بارى بصورت پیلم که بار خویش بر کس نیفکنم. چون بنده مؤمن نفس لوّامه را بریاضت در کشد و حقّ وى از روى عتاب و نصیحت بتمامى در کنار وى نهد و توفیق او را مدد دهد، عن قریب آن نفس لوّامه نفس مطمئنّه گردد تا خطاب ربّانى بنعت اکرام و اعزاز او را استقبال کند که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ» اى نفس مطمئنّه و بصحبت ما آرامیده و آسوده، تا امروز از راه نفس آمدى اکنون از راه دل در آى تا بما رسى. بر درگاه ما دل را بارست و نیز هیچ چیز دیگر را بار نیست:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بدل رفتن در آن ره یک قدم را بار نیست.
آن گه چون بما رسیدى این خلعت یابى که: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ مثل بنده مؤمن مثل بازست. باز را چون بگیرند و خواهند که شایسته دست شاه گردد مدّتى چشم او بدوزند، بندى بر پایش نهند، در خانهاى تاریک باز دارند، از جفتش جدا کنند، یک چندى بگرسنگیش مبتلا کنند تا ضعیف و نحیف گردد و وطن خویش فراموش کند و طبع گذاشتگى دست بدارد. آن گه بعاقبت چشمش بگشایند، شمعى پیش وى بیفروزند، طبلى از بهر وى بزنند، طعمه گوشت پیش وى نهند، دست شاه مقرّ وى سازند. با خود گوید: در کلّ عالم کرا بود این کرامت که مراست؟ شمع پیش دیده من، آواز طبل نواى من، گوشت مرغ طعمه من، دست شاه جاى من! بر مثال این حال چون خواهند که بنده مؤمن را حلّه خلّت پوشانند و شراب محبّت نوشانند، با وى همین معامله کنند. مدّتى در چهار دیوار لحد باز دارند، گیرایى از دست و روایى از پاى بستانند، بینایى از دیده بردارند، روزگارى برین صفت بگذارند آن گه ناگاه طبل قیامت بزنند، بنده از خاک لحد سر برآرد، چشم بگشاید، نور بهشت بیند. «یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ» دنیا فراموش کند، شراب وصل نوش کند، بر مائده خلد بنشیند چنان که آن باز چشم باز کند خود را بر دست شاه بیند، بنده مؤمن چشم باز کند، خود را بمقعد صدق بیند سلام ملک شنود، دیدار ملک بیند. بنده میان طوبى و زلفى و حسنى شادان و نازان، در جلال و جمال حقّ نگران. اینست که ربّ العالمین فرمود: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ رویهاى مؤمنان و مطیعان، رویهاى صدّیقان و شهیدان، رویهاى عاشقان و مشتاقان چون ماه درفشان، چون آفتاب رخشان، شادان و نازان مىنگرند بخداوند جهانیان، نوازنده دوستان، و دلگشاى مشتاقان. خوش روزى که روز وصالست، شادى آن روز بى پایانست، دولت آن روز بیکرانست. روز برّ و افضال، روز عطا و نوال، روز نظر ذو الجلال، روز شادى و پیروزى، رهى باقى و مولى ساقى، و از جناب کرم نداى کرامت روان، که: «الدّار دارکم و انا جارکم».
پیر طریقت گفت: «بهره عارف در بهشت سه چیز است: سماع و شراب و دیدار. سماع را گفت: «فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ»، شراب را گفت: «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً». دیدار را گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ سماع بهره گوش، شراب بهره لب، دیدار بهره دیده. سماع واجدان را، شراب عاشقان را، دیدار محبّان را. سماع طرب فزاید، شراب زبان گشاید، دیدار صفت رباید.
سماع مطلوب نقد کند، شراب راز جلوه کند، دیدار عارف را فرد کند. سماع را هفت اندام رهى. گوش چون ساقى اوست، شراب همه نوش، دیدار را زیر هر مویى دیدهاى روش.
رشیدالدین میبدی : ۷۷- سورة المرسلات- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة من ذکرها نال فی الدّنیا و العقبى بهجته و من عرفها بذل فی طلبه مهجته. کلمة اذا استولت على قلب عطّلته عن کلّ شغل و اذا واظب على ذکرها عبد آمنته من کلّ هول. بنام او که بر پادشاهان پادشاه است و پادشاهى وى نه بحشم و سپاهست، دوربین و نزدیک دان و از نهان آگاهست. بینا بهر چیز، دانا بهر کار، و آگاه بهر گاه است؟ چه بانگ بلند او را، چه سرّ دل چه روز روشن، چه شب سیاهست. بنام او که از لطف اوست که بمشتاق خود مشتاق است، و از نیک خدایى اوست کش بار هى خود عهد و میثاق است:
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار؟!
اگر نه بلطف او بودى، که یارستى که ذکر او بخواب اندر بدیدن ؟ ور نه عنایت او بودى، کرا بودى بحضرت او رسیدن؟
پیر طریقت گفت در مناجات خویش: «الهى کدام زبان بستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو برتابد؟ کدام شکر با نیکو کارى تو برابر آید؟ کدام بنده بگزارد عبادت تو رسد؟ الهى از ما هر کرا بینى همه معیوب بینى، هر کردار که بینى همه با تقصیر بینى، با این همه نه باران برّ مى باز ایستد، نه جز گل کرم مىروید. چون با دشمن با سخط بچندین برّى، پس سود پسندیدگان را چه اندازه و آئین محبّان را چه پایان؟
مقام عارفان را چه حدّ؟ و شادى دوستان را چه کران؟
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیات خود را بتوانایى و دانایى و مهربانى بخلق تعریف میکند و منتهاى خود در کفایت خود بر ایشان مىپیدا کند. حجّت خود بر دشمن آشکارا مىکند و دوستان را نیک خدایى خود بیان میکند، تا نه دوست را ریبت ماند، نه دشمن را معذرت.
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً اللَّه تعالى و تقدّس سوگند یاد میکند بچهار باد مختلف بطبعهاى مختلف، از مخارج مختلف: یکى مرسلات، دیگر عاصفات، سوم ناشرات، چهارم فارقات. یکى گرم و نرم فصل بهار را، سبز گردانیدن باغها را، نشاط دادن درختان را، آراستن دشت و کوه را، آشکارا کردن نهانیهاى زمین را، پیدا کردن قدرت و توانایى خود را. دیگر عاصفات، بطبع گرم و خشک، فصل تابستان را، زمین خشک گردانیدن را، میوه پختن و غلّه رسانیدن را، عاهت و آفت زمین سوختن را رنگها بنبات و میوه سپردن را، عزّت و قدرت خود آشکار کردن را. سوم ناشرات است سرد و نرم، فصل خریف را، سموم از هوا شستن را، و طبع زمستانى برفق با تابستان آمیختن را، و طبع تابستان بلطف با طبع زمستان پیوستن را. چهارم فارقاتست، بطبع سرد و خشک فصل زمستان را، دهان زمین باز گشادن را، و عفونت از خاک بر گرفتن را، و خزائن درختان مهر کردن را، و تف از پوست آدمى بباطن او گردانیدن را، قدرت و عزّت خود با خلق نمودن را. این چهار باد است جهان، از چهار روى جهان، در یک سراى نهان. فرو میگشاید جوق جوق، مىفزاید موج موج، نه پیدا که از کجا در رسید، چون فرو نشست «۳» برسید، نرم تر از آب، گرم تر از آتش، سخت تر از سنگ، بى لون و بى بوى و بى درنگ، برخاسته مکتوم و آرمیده معدوم.
و از این عجب تر آن دو باد است که از بینى و لب خیزد، گاه سرد و گاه گرم.
بر اندازه میراند، گرم سرد میگرداند، و سرد گرم، تر خشک میکند و خشک تر، نرم سخت میسازد و سخت نرم، عزّت خود آشکارا میکند و قدرت خود مینماید. مؤمنان و موحّدان که در ازل ایشان را رقم سعادت کشیدهاند، و در سراى محبّت ایشان را بار دادهاند، و حیات طیّبه تحفه روزگار ایشان گردانیدهاند که: «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» چون درین آیات و رایات قدرت تأمّل کنند و عجائب حکمت و لطائف نعمت بینند، بهار توحید از دلهاى ایشان سر بر زند، درخت معرفت ببار آید، سایه انس افکند، چشمه حکمت گشاید، نرگس خلوت روید، یاسمن شوق بر دهد. اینست که ربّ العالمین گفت: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی ظِلالٍ وَ عُیُونٍ، الیوم فی ظلال التّوحید، و غدا فی ظلال حسن المزید الیوم فی ظلال المعارف، و غدا فی ظلال اللّطائف، الیوم فی ظلال التّعریف و غدا فی ظلال التّشریف، یقال لهم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ الیوم یشربون على ذکره و غدا یشربون على شهوده، الیوم یشربون على محبّته و غدا یشربون على مشاهدته. بجلال عزّ بار خدا که در خاصگیان او دل هست که در روزى سیصد و شصت بار از آن دل چنین بهارى با حضرت برند که بویى از آن دل بآفرینش ندهد و لهذا
یقول الحقّ جلّ جلاله: اولیائى فی قبابى لا یعرفهم غیرى
یکى از ایشان شیخ بسطام است، قدّس روحه. شبى در مناجات بود، جهانى دید آرمیده مهتاب روشن مىتافت و ستارگان مىرخشیدند، سکونى و آرامى در عالم افتاده نه از کس آوازى، نه از هیچ گوشه رازى و نیازى، با خود گفت: دریغا در گاهى بدین بزرگوارى و چنین خالى؟ از غیب ندایى شنید که: اى بایزید تو پندارى که خالى است، پرده از گوشت برگرفتند، گوش فرا دار تا ناله سوختگان و زارندگان شنوى. بو یزید گفت: چهار گوشه عالم پیش من نهادند و از هر گوشهاى نالهاى شنیدم، از هر زاویهاى سوزى و نیازى و از هر طرفى دردى و گدازى، همه جهان ناله اوّاهان گرفته و از زمین تا بآسمان یا ربها روان گشته. بو یزید خود را در جنب ایشان ناچیز دید، چون قطرهاى در دریایى یا ذرّهاى در هوایى. زبان حسرت و حیرت بگشاد، گفت: خداوندا در دریاى شوق تو بسى غرق شدگانند، در بادیه ارادت تو بسى متحیّرانند، بر درگاه جلال تو بسى کشتگاناند، بر امید وصال تو بسى دلشدگانند، نه هیچ طالب را آرام و نه هیچ قاصد را رسیدن بکام. پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته، بزبان انکسار، بنعت افتقار، لایق حال.
میگوید: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن نه جاى گریز است. الهى این چه تیغ است که چنین تیزست؟ نه جاى آرام و نه روى پرهیزست! الهى هر کس بر چیزى و من ندانم بر چهام؟! بیمم آنست که کى پدید آید که من کیم! الهى کان حسرت است این تن من، مایه درد و غم است این دل من، مىنیارم گفت کین همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر معدن چاره من.
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار؟!
اگر نه بلطف او بودى، که یارستى که ذکر او بخواب اندر بدیدن ؟ ور نه عنایت او بودى، کرا بودى بحضرت او رسیدن؟
پیر طریقت گفت در مناجات خویش: «الهى کدام زبان بستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو برتابد؟ کدام شکر با نیکو کارى تو برابر آید؟ کدام بنده بگزارد عبادت تو رسد؟ الهى از ما هر کرا بینى همه معیوب بینى، هر کردار که بینى همه با تقصیر بینى، با این همه نه باران برّ مى باز ایستد، نه جز گل کرم مىروید. چون با دشمن با سخط بچندین برّى، پس سود پسندیدگان را چه اندازه و آئین محبّان را چه پایان؟
مقام عارفان را چه حدّ؟ و شادى دوستان را چه کران؟
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیات خود را بتوانایى و دانایى و مهربانى بخلق تعریف میکند و منتهاى خود در کفایت خود بر ایشان مىپیدا کند. حجّت خود بر دشمن آشکارا مىکند و دوستان را نیک خدایى خود بیان میکند، تا نه دوست را ریبت ماند، نه دشمن را معذرت.
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً اللَّه تعالى و تقدّس سوگند یاد میکند بچهار باد مختلف بطبعهاى مختلف، از مخارج مختلف: یکى مرسلات، دیگر عاصفات، سوم ناشرات، چهارم فارقات. یکى گرم و نرم فصل بهار را، سبز گردانیدن باغها را، نشاط دادن درختان را، آراستن دشت و کوه را، آشکارا کردن نهانیهاى زمین را، پیدا کردن قدرت و توانایى خود را. دیگر عاصفات، بطبع گرم و خشک، فصل تابستان را، زمین خشک گردانیدن را، میوه پختن و غلّه رسانیدن را، عاهت و آفت زمین سوختن را رنگها بنبات و میوه سپردن را، عزّت و قدرت خود آشکار کردن را. سوم ناشرات است سرد و نرم، فصل خریف را، سموم از هوا شستن را، و طبع زمستانى برفق با تابستان آمیختن را، و طبع تابستان بلطف با طبع زمستان پیوستن را. چهارم فارقاتست، بطبع سرد و خشک فصل زمستان را، دهان زمین باز گشادن را، و عفونت از خاک بر گرفتن را، و خزائن درختان مهر کردن را، و تف از پوست آدمى بباطن او گردانیدن را، قدرت و عزّت خود با خلق نمودن را. این چهار باد است جهان، از چهار روى جهان، در یک سراى نهان. فرو میگشاید جوق جوق، مىفزاید موج موج، نه پیدا که از کجا در رسید، چون فرو نشست «۳» برسید، نرم تر از آب، گرم تر از آتش، سخت تر از سنگ، بى لون و بى بوى و بى درنگ، برخاسته مکتوم و آرمیده معدوم.
و از این عجب تر آن دو باد است که از بینى و لب خیزد، گاه سرد و گاه گرم.
بر اندازه میراند، گرم سرد میگرداند، و سرد گرم، تر خشک میکند و خشک تر، نرم سخت میسازد و سخت نرم، عزّت خود آشکارا میکند و قدرت خود مینماید. مؤمنان و موحّدان که در ازل ایشان را رقم سعادت کشیدهاند، و در سراى محبّت ایشان را بار دادهاند، و حیات طیّبه تحفه روزگار ایشان گردانیدهاند که: «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» چون درین آیات و رایات قدرت تأمّل کنند و عجائب حکمت و لطائف نعمت بینند، بهار توحید از دلهاى ایشان سر بر زند، درخت معرفت ببار آید، سایه انس افکند، چشمه حکمت گشاید، نرگس خلوت روید، یاسمن شوق بر دهد. اینست که ربّ العالمین گفت: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی ظِلالٍ وَ عُیُونٍ، الیوم فی ظلال التّوحید، و غدا فی ظلال حسن المزید الیوم فی ظلال المعارف، و غدا فی ظلال اللّطائف، الیوم فی ظلال التّعریف و غدا فی ظلال التّشریف، یقال لهم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ الیوم یشربون على ذکره و غدا یشربون على شهوده، الیوم یشربون على محبّته و غدا یشربون على مشاهدته. بجلال عزّ بار خدا که در خاصگیان او دل هست که در روزى سیصد و شصت بار از آن دل چنین بهارى با حضرت برند که بویى از آن دل بآفرینش ندهد و لهذا
یقول الحقّ جلّ جلاله: اولیائى فی قبابى لا یعرفهم غیرى
یکى از ایشان شیخ بسطام است، قدّس روحه. شبى در مناجات بود، جهانى دید آرمیده مهتاب روشن مىتافت و ستارگان مىرخشیدند، سکونى و آرامى در عالم افتاده نه از کس آوازى، نه از هیچ گوشه رازى و نیازى، با خود گفت: دریغا در گاهى بدین بزرگوارى و چنین خالى؟ از غیب ندایى شنید که: اى بایزید تو پندارى که خالى است، پرده از گوشت برگرفتند، گوش فرا دار تا ناله سوختگان و زارندگان شنوى. بو یزید گفت: چهار گوشه عالم پیش من نهادند و از هر گوشهاى نالهاى شنیدم، از هر زاویهاى سوزى و نیازى و از هر طرفى دردى و گدازى، همه جهان ناله اوّاهان گرفته و از زمین تا بآسمان یا ربها روان گشته. بو یزید خود را در جنب ایشان ناچیز دید، چون قطرهاى در دریایى یا ذرّهاى در هوایى. زبان حسرت و حیرت بگشاد، گفت: خداوندا در دریاى شوق تو بسى غرق شدگانند، در بادیه ارادت تو بسى متحیّرانند، بر درگاه جلال تو بسى کشتگاناند، بر امید وصال تو بسى دلشدگانند، نه هیچ طالب را آرام و نه هیچ قاصد را رسیدن بکام. پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته، بزبان انکسار، بنعت افتقار، لایق حال.
میگوید: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن نه جاى گریز است. الهى این چه تیغ است که چنین تیزست؟ نه جاى آرام و نه روى پرهیزست! الهى هر کس بر چیزى و من ندانم بر چهام؟! بیمم آنست که کى پدید آید که من کیم! الهى کان حسرت است این تن من، مایه درد و غم است این دل من، مىنیارم گفت کین همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر معدن چاره من.
رشیدالدین میبدی : ۸۱- سورة التکویر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة سماعها ربیع الجمیع من العاصى و المطیع، و الشّریف و الوضیع. من اصغى الیه بسمع الخضوع ترک طیب الهجوع و من اصغى الیه بسمع المحابّ ترک لذیذ الطّعام و الشّراب.
مجنون بنى عامر آن کار افتاده لیلى، وقتى نقش نام لیلى بر دیوار دید، شیفته نقش نام لیلى شد. هفت شبانروز در مشاهده آن نبشته بنشست که هیچ طعام و شراب نخورد. گفتند: اى مجنون هفت شبانروز بىطعام و شراب چون بسر آوردى؟ گفت: اى بیچاره کسى را کش با نام دوست خوش بود طعام و شرابش کجا یاد آید؟
آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ لیلى
تجدانى بسرّ لیلى شحیحا.
این حال مخلوقى است در دعوى عشق مخلوقى پس چه گویى کسى که قبله جان وى حضرت قدس الهى بود و غالب دل وى مهر ذات قدیم. اگر با نام و ذکر او طعام و شرابش یاد نیاید چه عیب بود؟.
بو بکر شبلى گفت: ذکر ربّى طعام نفسى، و ثناء ربّى لباس نفسى، و الحیاء من ربّى شراب نفسى نفسى فداء قلبى، قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى.
موسى کلیم (ع) چهل شبانروز بر امید سماع کلام حقّ منتظر نشست که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت. باز چون بطلب خضر مىشد در دبیرستان علم، یک نیم روز او را از طعام و شراب شکیب نبود تا گفت: «آتِنا غَداءَنا» این حال نتیجه عشق است و عشق بدانایى و زیرکى و فتوى عقل حاصل نشود: «عشق آمدنى بود، نه آموختنى».
کسى که این راه نرفت، منزل این راه چه داند؟ او که محرم عشق نبوده حرم دوست را چه نشان پرسد؟:
محرم شدم بعشق و جهان شد مرا حرم
لبّیک عاشقى زدم از جان و دل بهم.
قوله تعالى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ الى آخرها.. مصطفى (ص) گفت: هر که خواهد تا قیامت کبرى نقدى بیند و احوال رستاخیز برو آشکارا گردد، گوى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ بر خوان تا سیاست و صعوبت آن روز او را معلوم گردد.
چه مایه نشان توان داد از هول و صعوبت روزى که اطلال و رسوم کون را آتش بى نیازى در زنند و بدهره قهر سر دهر بردارند و عالم محدث را هباء منثور کنند و تیغ سیاست بر تارک افلاک زنند، غبار اغیار از دامن بیفشانده و لگام اعدام در سر مرکب وجود کشیده، آفتاب منوّر سیاه و مکوّر کرده، ستارگان رخشان بسان باران از آسمان بریخته، کوههاى با صلابت و شدّت فرا روش آمده و از بیم حقّ سست و بى وزن گشته، عالمیان از هول قیامت ذخائر و نفائس اموال از دست بداده و پشت بدان آورده، وحوش و طیور و سباع نامکلّف از سیاست و هیبت آن روز همه بیجان گشته، دریاهاى عالم همه درهم گشاده و تعذیب دشمنان را حمیم و غسلین شده، هر کسى و هر تنى با کردار خویش هم بر وهم سر کرده، اینست که ربّ العالمین گفت: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ بارى بنگر اى مسکین که هم برو هم سر خود را چه ساختهاى و کردارى که قرین تو خواهد بود هم در گور و هم در قیامت چه اندوختهاى؟ و قرآن قدیم ترا این اندیشه میفرماید و ترا این پند میدهد که: وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ و مصطفى (ص) گفته: «العبد المؤمن بین مخافتین عمر قد مضى لا یدرى ما اللَّه صانع فیه، و اجل قد بقى لا یدرى ما اللَّه قاض فیه فلیتزوّد العبد لنفسه من نفسه و من دنیاه لآخرته و من الشّبیبة قبل الکبر و من الحیاة قبل الممات. فو اللَّه ما بعد الموت من مستعتب و ما بعد الدّنیا الّا الجنّة و النّار».
رسول خدا (ص) چنین میگوید: که مؤمن را جاى ایمنى نیست میان دو بیم درمانده و گرفتار شده: یکى عمر گذشته و جریده نیک و بد وى نبشته، نداند که با وى در آن چه خواهند کرد ازو درگذارند و عفو کنند، یا او را بآن بگیرند و عذاب کنند؟ و دیگر عمرى ناآمده و کارى نابوده و روزگارى نادیده، نداند که حقتعالى در آن بروى چه قضا کرده قضاء بقاء یا قضاء فنا؟ تقدیر طاعت، یا تقدیر معصیت؟ تقدیر سعادت، یا تقدیر شقاوت؟ بنده مؤمن را باین دو حال جاى ایمنى نیست. غافل بودن و فارغ نشستن روا نیست. باید که از نفس خود خود را آزادى بر گیرد، و از دنیا عقبى را بهرهاى ستاند، و از روز فراغ روز شغل را نصیب گیرد و در جوانى پیرى را منتظر باشد و در زندگانى مرگ را برگ کند که پس از مرگ روى آشتى نیست. بآن خداى که وحدانیّت صفت اوست که پس از دنیا سرایى نیست که آنجا مقام کنند، الّا جنّت که نعمت اسلام آنجا بر بنده تمام کنند، یا دوزخ که او را اسیر عذاب و غرام کنند و راحت و لذّت بر وى حرام کنند.
مجنون بنى عامر آن کار افتاده لیلى، وقتى نقش نام لیلى بر دیوار دید، شیفته نقش نام لیلى شد. هفت شبانروز در مشاهده آن نبشته بنشست که هیچ طعام و شراب نخورد. گفتند: اى مجنون هفت شبانروز بىطعام و شراب چون بسر آوردى؟ گفت: اى بیچاره کسى را کش با نام دوست خوش بود طعام و شرابش کجا یاد آید؟
آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ لیلى
تجدانى بسرّ لیلى شحیحا.
این حال مخلوقى است در دعوى عشق مخلوقى پس چه گویى کسى که قبله جان وى حضرت قدس الهى بود و غالب دل وى مهر ذات قدیم. اگر با نام و ذکر او طعام و شرابش یاد نیاید چه عیب بود؟.
بو بکر شبلى گفت: ذکر ربّى طعام نفسى، و ثناء ربّى لباس نفسى، و الحیاء من ربّى شراب نفسى نفسى فداء قلبى، قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى.
موسى کلیم (ع) چهل شبانروز بر امید سماع کلام حقّ منتظر نشست که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت. باز چون بطلب خضر مىشد در دبیرستان علم، یک نیم روز او را از طعام و شراب شکیب نبود تا گفت: «آتِنا غَداءَنا» این حال نتیجه عشق است و عشق بدانایى و زیرکى و فتوى عقل حاصل نشود: «عشق آمدنى بود، نه آموختنى».
کسى که این راه نرفت، منزل این راه چه داند؟ او که محرم عشق نبوده حرم دوست را چه نشان پرسد؟:
محرم شدم بعشق و جهان شد مرا حرم
لبّیک عاشقى زدم از جان و دل بهم.
قوله تعالى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ الى آخرها.. مصطفى (ص) گفت: هر که خواهد تا قیامت کبرى نقدى بیند و احوال رستاخیز برو آشکارا گردد، گوى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ بر خوان تا سیاست و صعوبت آن روز او را معلوم گردد.
چه مایه نشان توان داد از هول و صعوبت روزى که اطلال و رسوم کون را آتش بى نیازى در زنند و بدهره قهر سر دهر بردارند و عالم محدث را هباء منثور کنند و تیغ سیاست بر تارک افلاک زنند، غبار اغیار از دامن بیفشانده و لگام اعدام در سر مرکب وجود کشیده، آفتاب منوّر سیاه و مکوّر کرده، ستارگان رخشان بسان باران از آسمان بریخته، کوههاى با صلابت و شدّت فرا روش آمده و از بیم حقّ سست و بى وزن گشته، عالمیان از هول قیامت ذخائر و نفائس اموال از دست بداده و پشت بدان آورده، وحوش و طیور و سباع نامکلّف از سیاست و هیبت آن روز همه بیجان گشته، دریاهاى عالم همه درهم گشاده و تعذیب دشمنان را حمیم و غسلین شده، هر کسى و هر تنى با کردار خویش هم بر وهم سر کرده، اینست که ربّ العالمین گفت: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ بارى بنگر اى مسکین که هم برو هم سر خود را چه ساختهاى و کردارى که قرین تو خواهد بود هم در گور و هم در قیامت چه اندوختهاى؟ و قرآن قدیم ترا این اندیشه میفرماید و ترا این پند میدهد که: وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ و مصطفى (ص) گفته: «العبد المؤمن بین مخافتین عمر قد مضى لا یدرى ما اللَّه صانع فیه، و اجل قد بقى لا یدرى ما اللَّه قاض فیه فلیتزوّد العبد لنفسه من نفسه و من دنیاه لآخرته و من الشّبیبة قبل الکبر و من الحیاة قبل الممات. فو اللَّه ما بعد الموت من مستعتب و ما بعد الدّنیا الّا الجنّة و النّار».
رسول خدا (ص) چنین میگوید: که مؤمن را جاى ایمنى نیست میان دو بیم درمانده و گرفتار شده: یکى عمر گذشته و جریده نیک و بد وى نبشته، نداند که با وى در آن چه خواهند کرد ازو درگذارند و عفو کنند، یا او را بآن بگیرند و عذاب کنند؟ و دیگر عمرى ناآمده و کارى نابوده و روزگارى نادیده، نداند که حقتعالى در آن بروى چه قضا کرده قضاء بقاء یا قضاء فنا؟ تقدیر طاعت، یا تقدیر معصیت؟ تقدیر سعادت، یا تقدیر شقاوت؟ بنده مؤمن را باین دو حال جاى ایمنى نیست. غافل بودن و فارغ نشستن روا نیست. باید که از نفس خود خود را آزادى بر گیرد، و از دنیا عقبى را بهرهاى ستاند، و از روز فراغ روز شغل را نصیب گیرد و در جوانى پیرى را منتظر باشد و در زندگانى مرگ را برگ کند که پس از مرگ روى آشتى نیست. بآن خداى که وحدانیّت صفت اوست که پس از دنیا سرایى نیست که آنجا مقام کنند، الّا جنّت که نعمت اسلام آنجا بر بنده تمام کنند، یا دوزخ که او را اسیر عذاب و غرام کنند و راحت و لذّت بر وى حرام کنند.
رشیدالدین میبدی : ۸۴- سورة الانشقاق و یقال سورة الکدح - مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز رداؤه کبریاؤه، سناؤه علاؤه، علاؤه بهاؤه، جلاله جماله، جماله جلاله، المعهود منه لطفه، المألوف منه عطفه، کیف ما قسم للعبد؟ فالعبد عبده! ان اقصاه فالحکم حکمه، و ان ادناه فالأمر أمره.
مؤمنان در گفتار این نام دو قسماند: قومى را نظر بر جمال لطف و کرم آمد، بنازیدند قومى را نظر بر جلال کبریاء قدم آمد، بنالیدند نازیدن ایشان بر امید وصال و نالیدن اینان از بیم فصال. اذا نظروا الى الجلال طاشوا و اذا نظروا الى الجمال عاشوا. اى مسکین که نام او میشنوى و نه از جلال او خبر دارى و نه از جمال او اثر شناسى، و حقّ جلّ جلاله با تو مىگوید: ابتداى کارها امروز بنام من کن تا من فردا انتهاى کارها بکام تو کنم. نامى که مونس دل غریبانست و پشت و پناه عاصیان، نامى که دل عارفان بجوش آرد و زبان عاصیان بفریاد و خروش آرد، نامى که هر که آن را عزیز دارد در دو جهان عزیز گردد.
بشر حافى در شاهراهى میرفت کاغذ پارهاى یافت که بر وى نام اللَّه نوشته بود، برگرفت آن را و ببوى خوش معنبر و معطّر کرد همان شب در خواب او را گفتند: تو نام ما خوشبوى کردى، ما نیز نام تو در دو جهان خوشبوى کردیم. قوله: إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ بر قول بعضى از مفسّران اینجا تقدیم و تأخیر است و المعنى: یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ یعنى: اى فرزند آدم روز رستاخیز، روز بعث و نشر، روز فصل و قضا که از هیبت و سیاست اللَّه و از صعوبت و عظمت رستاخیز آسمانها شکافته گردد و بنعت تواضع و صفت طواعیت بفرمان حقّ درآید و منقاد شود و زمینها همچنین آن روز اى آدمیزاد هر چه کردهاى درین جهان و رنجها که بردهاى و خیرها و شرها که اندوختهاى، همه بینى و جزاى آن سزاى کردار و گفتار خویش یابى. اى مسکین! اگر میخواهى که عمرت ضایع نبود، و فردا در آن انجمن کبرى و عرصه عظمى على رؤس الاشهاد ترا فضیحت نرسد، امروز نصیحت آن به پیر طریقت بر کار گیر که مرید خود را میگفت: دى از تو گذشت بنادانى، و دریافتن فردا نمىدانى دانى! امروز بغنیمت دار که در آنى و عمل میتوانى، تا فردات نبود پشیمانى. مرد باید که صاحب وقت بود، و صاحب وقت کسى بود که شغل وقتش نه با اندیشه ماضى گذارد نه بتفکّر مستقبل که تفکّر در ایّام گذشته و تدبّر در ایّام مستقبل تضییع وقت است. و هر که وقت خویش بشناخت، و وقت او را در پذیرفت، در حال با خویشتن در دین چندان کار دارد که پرواى دى و فرداش نباشد. گفته عزیز انست که: «الصّوفی ابن الوقت». مرد صوفی در حالت صفا فرزند خویش است، دور از هر چه طبع را با او آشنایى است.
حسن بصرى گفت: کسانى را یافتم که ایشان بدنیا جوانمرد و سخى بودند، همه دنیا بدادندى و منّت ننهادندى، و بوقت خویش چنان بخیل بودند که یک نفس از روزگار خویش نه بپدر دادندى نه بفرزند. و این آن سخن است که مهتر عالم، سیّد ولد آدم (ص) گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرّب و لا نبىّ مرسل».
یکى از فقهاى امّت در صدر اوّل تصنیفی همى ساخت در بیان شرع و مسائل فقه. در آن اندیشه بود که ناگاه بانگ مرغى شنید، از سر کار بیفتاد گفت: عقرى حلقى، آن مرغ مرده همان ساعت از هوا فرو افتاد. خداوندان دل را وقت بود که خیال حالت ایشان را زحمت آرد، و وقت باشد که اگر همه جهان درهم افتد ایشان را در وقت خویش از آن هیچ خبر نباشد. شیخ بو سعید بو الخیر قدّس روحه در نشابور زنجیر درهاى خانه را نمد بر دوختى تا در وقت جنبانیدن، وقت ایشان را زحمت نیارد و فی معناه انشدوا:
از باد صبا خسته شود رخسارش
چون آینه کز نفس رسد زنگارش
زان ترسم اگر برهنه دارد یارش
تیزى نظر خلق کند از کارش
شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه اللَّه: وقت آنست که جز از حقّ در آن نگنجد و مردان در آن سهاند: وقت یکى سبک است چون برق، و وقت یکى پاینده، و وقت یکى غالب. آنچه چون برق است غاسل است شوینده، و آنچه پاینده است شاغل است مشغول دارنده، و آنچه غالب است قاتل است کشنده. آنچه چون برق است از فکرت زاید، و آنچه پاینده است از لذّت ذکر آید و آنچه غالب است از سماع و نظر خیزد، آنچه برق است دنیا فراموش کند تا ذکر آخرت روشن شود، و آنچه پاینده است از آخرت مشغول دارد تا حقّ معاین گردد، و آنچه غالب است رسوم انسانیّت محو کند تا جز از حقّ نماند.
یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. پیر بو على سیاه وقتى در بازار میرفت، سایلى میگفت: بحقّ روز بزرگ مرا چیزى دهید. پیر از هوش برفت! چون بهوش باز آمد، او را گفتند: اى شیخ ترا این ساعت چه روى نمود؟ گفت هیبت و عظمت آن روز بزرگ. آن گه گفت: واحزناه على قلّة الحزن، واحسرتاه على قلّة التّحسّر، وا اندوها از بى اندوهى، وا حسرتا از بىحسرتى! عالمى مشغول باطلال و رسوم، و خالى بگذاشته حضرت آن حىّ قیّوم خود هیچکس در اندیشه این آیت نیست که: إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. یکى عروس طبیعت پیش نشانده و بزر و زیور و رنگ و بوى مشغول شده، و آن گه میخواهد که سلاطین شریعت و شاهان حقیقت او را بسرادقات سرّ و خیام برّ خود راه دهند. هیهات یکى قرطه جفا پوشیده و تیغ هوى کشیده و میخواهد که با جوانمردان طریقت بصفّه صفا و قبّه بقا فرو آید کلّا و لمّا:
باطن تو کى کند با مرکب شاهان سفر
تا نگردد راى تو بر مرکب همّت سوار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همّت اندر راه بند و گامزن مردانهوار
اگر میخواهى که فردا کحل لطف لطیفه «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ» در دیده تو کشند، امروز گردسنب براق شرع در دیده عقل کش، و پاى از قید و دام محمد رسول اللَّه بیرون مکش، احوال خود را مراقب باش، و بر اداء فرائض و نوافل مواظب باش و قدم خود را بگزارد حقوق حقّ مطالب باش، و با نفس خویش بذرّات و حبّات بحکم احتیاط راه دین محاسب باش، تا فردا حقایق فَسَوْفَ یُحاسَبُ حِساباً یَسِیراً وَ یَنْقَلِبُ إِلى أَهْلِهِ مَسْرُوراً بر تو کشف کنند و لطایف غیبى از پرده لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ از بهر تو آشکارا کنند و ترا باین محلّ رفیع رسانند که: لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ لا مقطوع و لا منقوص. و گفتهاند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بمقامات مصطفى (ص). ربّ العزّة جلّ جلاله پیش از آنکه جان مطهّر منوّر وى در صدف خاک نهاد، او را بر سه مقام بداشت: بر مقام قرب تا انس یافت، و بر مقام لطف تا انبساط یافت، و بر مقام هیبت تا ادب یافت، بلطف خود کارش بپرداخت، بقربش بنواخت، به هیبتش در بوته خشیت بگداخت. پس چون درین عالم آمد، هر که در وى نظر کرد از مقام هیبت او خوف یافت، و از مقام انس او رجا یافت، و از مقام قرب او مهر یافت، بعضى مفسّران گفتند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بدرجات و منازل رفعت و قربت او (ص). در شب معراج که حقّ جلّ جلاله سرّ وى را جذب کرد و سرّ وى مر روح وى را جذب کرد، و روح وى قلب وى را جذب کرد، و قلب وى نفس وى را جذب کرد. کون جویان نفس گشت، نفس جویان قلب گشت، قلب جویان روح گشت، روح جویان سرّ گشت، سرّ جویان مشاهده حقّ گشت کون بفریاد آمد که نفس کو؟ مرا بىنفس قرار نه، نفس بفریاد آمد که قلب کو؟ مرا بى قلب قرار نه، قلب بفریاد که روح کو؟ مرا بى روح قرار نه، روح بفریاد آمد که: سرّ کو؟
مرا بى سرّ قرار نه، سرّ بفریاد آمد که: مشاهده حقّ کو؟ مرا بىمشاهده حقّ قرار نه دنا بنفسه فتدلّى بقلبه فکان قاب قوسین بروحه او ادنى بسرّه. هذا معنى قوله: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ
مؤمنان در گفتار این نام دو قسماند: قومى را نظر بر جمال لطف و کرم آمد، بنازیدند قومى را نظر بر جلال کبریاء قدم آمد، بنالیدند نازیدن ایشان بر امید وصال و نالیدن اینان از بیم فصال. اذا نظروا الى الجلال طاشوا و اذا نظروا الى الجمال عاشوا. اى مسکین که نام او میشنوى و نه از جلال او خبر دارى و نه از جمال او اثر شناسى، و حقّ جلّ جلاله با تو مىگوید: ابتداى کارها امروز بنام من کن تا من فردا انتهاى کارها بکام تو کنم. نامى که مونس دل غریبانست و پشت و پناه عاصیان، نامى که دل عارفان بجوش آرد و زبان عاصیان بفریاد و خروش آرد، نامى که هر که آن را عزیز دارد در دو جهان عزیز گردد.
بشر حافى در شاهراهى میرفت کاغذ پارهاى یافت که بر وى نام اللَّه نوشته بود، برگرفت آن را و ببوى خوش معنبر و معطّر کرد همان شب در خواب او را گفتند: تو نام ما خوشبوى کردى، ما نیز نام تو در دو جهان خوشبوى کردیم. قوله: إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ بر قول بعضى از مفسّران اینجا تقدیم و تأخیر است و المعنى: یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ یعنى: اى فرزند آدم روز رستاخیز، روز بعث و نشر، روز فصل و قضا که از هیبت و سیاست اللَّه و از صعوبت و عظمت رستاخیز آسمانها شکافته گردد و بنعت تواضع و صفت طواعیت بفرمان حقّ درآید و منقاد شود و زمینها همچنین آن روز اى آدمیزاد هر چه کردهاى درین جهان و رنجها که بردهاى و خیرها و شرها که اندوختهاى، همه بینى و جزاى آن سزاى کردار و گفتار خویش یابى. اى مسکین! اگر میخواهى که عمرت ضایع نبود، و فردا در آن انجمن کبرى و عرصه عظمى على رؤس الاشهاد ترا فضیحت نرسد، امروز نصیحت آن به پیر طریقت بر کار گیر که مرید خود را میگفت: دى از تو گذشت بنادانى، و دریافتن فردا نمىدانى دانى! امروز بغنیمت دار که در آنى و عمل میتوانى، تا فردات نبود پشیمانى. مرد باید که صاحب وقت بود، و صاحب وقت کسى بود که شغل وقتش نه با اندیشه ماضى گذارد نه بتفکّر مستقبل که تفکّر در ایّام گذشته و تدبّر در ایّام مستقبل تضییع وقت است. و هر که وقت خویش بشناخت، و وقت او را در پذیرفت، در حال با خویشتن در دین چندان کار دارد که پرواى دى و فرداش نباشد. گفته عزیز انست که: «الصّوفی ابن الوقت». مرد صوفی در حالت صفا فرزند خویش است، دور از هر چه طبع را با او آشنایى است.
حسن بصرى گفت: کسانى را یافتم که ایشان بدنیا جوانمرد و سخى بودند، همه دنیا بدادندى و منّت ننهادندى، و بوقت خویش چنان بخیل بودند که یک نفس از روزگار خویش نه بپدر دادندى نه بفرزند. و این آن سخن است که مهتر عالم، سیّد ولد آدم (ص) گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرّب و لا نبىّ مرسل».
یکى از فقهاى امّت در صدر اوّل تصنیفی همى ساخت در بیان شرع و مسائل فقه. در آن اندیشه بود که ناگاه بانگ مرغى شنید، از سر کار بیفتاد گفت: عقرى حلقى، آن مرغ مرده همان ساعت از هوا فرو افتاد. خداوندان دل را وقت بود که خیال حالت ایشان را زحمت آرد، و وقت باشد که اگر همه جهان درهم افتد ایشان را در وقت خویش از آن هیچ خبر نباشد. شیخ بو سعید بو الخیر قدّس روحه در نشابور زنجیر درهاى خانه را نمد بر دوختى تا در وقت جنبانیدن، وقت ایشان را زحمت نیارد و فی معناه انشدوا:
از باد صبا خسته شود رخسارش
چون آینه کز نفس رسد زنگارش
زان ترسم اگر برهنه دارد یارش
تیزى نظر خلق کند از کارش
شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه اللَّه: وقت آنست که جز از حقّ در آن نگنجد و مردان در آن سهاند: وقت یکى سبک است چون برق، و وقت یکى پاینده، و وقت یکى غالب. آنچه چون برق است غاسل است شوینده، و آنچه پاینده است شاغل است مشغول دارنده، و آنچه غالب است قاتل است کشنده. آنچه چون برق است از فکرت زاید، و آنچه پاینده است از لذّت ذکر آید و آنچه غالب است از سماع و نظر خیزد، آنچه برق است دنیا فراموش کند تا ذکر آخرت روشن شود، و آنچه پاینده است از آخرت مشغول دارد تا حقّ معاین گردد، و آنچه غالب است رسوم انسانیّت محو کند تا جز از حقّ نماند.
یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. پیر بو على سیاه وقتى در بازار میرفت، سایلى میگفت: بحقّ روز بزرگ مرا چیزى دهید. پیر از هوش برفت! چون بهوش باز آمد، او را گفتند: اى شیخ ترا این ساعت چه روى نمود؟ گفت هیبت و عظمت آن روز بزرگ. آن گه گفت: واحزناه على قلّة الحزن، واحسرتاه على قلّة التّحسّر، وا اندوها از بى اندوهى، وا حسرتا از بىحسرتى! عالمى مشغول باطلال و رسوم، و خالى بگذاشته حضرت آن حىّ قیّوم خود هیچکس در اندیشه این آیت نیست که: إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. یکى عروس طبیعت پیش نشانده و بزر و زیور و رنگ و بوى مشغول شده، و آن گه میخواهد که سلاطین شریعت و شاهان حقیقت او را بسرادقات سرّ و خیام برّ خود راه دهند. هیهات یکى قرطه جفا پوشیده و تیغ هوى کشیده و میخواهد که با جوانمردان طریقت بصفّه صفا و قبّه بقا فرو آید کلّا و لمّا:
باطن تو کى کند با مرکب شاهان سفر
تا نگردد راى تو بر مرکب همّت سوار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همّت اندر راه بند و گامزن مردانهوار
اگر میخواهى که فردا کحل لطف لطیفه «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ» در دیده تو کشند، امروز گردسنب براق شرع در دیده عقل کش، و پاى از قید و دام محمد رسول اللَّه بیرون مکش، احوال خود را مراقب باش، و بر اداء فرائض و نوافل مواظب باش و قدم خود را بگزارد حقوق حقّ مطالب باش، و با نفس خویش بذرّات و حبّات بحکم احتیاط راه دین محاسب باش، تا فردا حقایق فَسَوْفَ یُحاسَبُ حِساباً یَسِیراً وَ یَنْقَلِبُ إِلى أَهْلِهِ مَسْرُوراً بر تو کشف کنند و لطایف غیبى از پرده لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ از بهر تو آشکارا کنند و ترا باین محلّ رفیع رسانند که: لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ لا مقطوع و لا منقوص. و گفتهاند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بمقامات مصطفى (ص). ربّ العزّة جلّ جلاله پیش از آنکه جان مطهّر منوّر وى در صدف خاک نهاد، او را بر سه مقام بداشت: بر مقام قرب تا انس یافت، و بر مقام لطف تا انبساط یافت، و بر مقام هیبت تا ادب یافت، بلطف خود کارش بپرداخت، بقربش بنواخت، به هیبتش در بوته خشیت بگداخت. پس چون درین عالم آمد، هر که در وى نظر کرد از مقام هیبت او خوف یافت، و از مقام انس او رجا یافت، و از مقام قرب او مهر یافت، بعضى مفسّران گفتند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بدرجات و منازل رفعت و قربت او (ص). در شب معراج که حقّ جلّ جلاله سرّ وى را جذب کرد و سرّ وى مر روح وى را جذب کرد، و روح وى قلب وى را جذب کرد، و قلب وى نفس وى را جذب کرد. کون جویان نفس گشت، نفس جویان قلب گشت، قلب جویان روح گشت، روح جویان سرّ گشت، سرّ جویان مشاهده حقّ گشت کون بفریاد آمد که نفس کو؟ مرا بىنفس قرار نه، نفس بفریاد آمد که قلب کو؟ مرا بى قلب قرار نه، قلب بفریاد که روح کو؟ مرا بى روح قرار نه، روح بفریاد آمد که: سرّ کو؟
مرا بى سرّ قرار نه، سرّ بفریاد آمد که: مشاهده حقّ کو؟ مرا بىمشاهده حقّ قرار نه دنا بنفسه فتدلّى بقلبه فکان قاب قوسین بروحه او ادنى بسرّه. هذا معنى قوله: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ
رشیدالدین میبدی : ۸۵- سورة البروج- المکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز، من قصده وجده، و من طلبه عرفه، فاذا عرفه لاطفه، فاذا وجد لطفه الفه، فاذا الفه انف ان یخالفه. نام خداوندى که از جود او هر مفلسى را نصیبى است، و از کرم او هر دردمندى را طبیبى است.
لطیفى که از سعت رحمت او هر کسى را تیرى و از بسیارى برّ او هر نیازمندى را بهرهاى است. عزیزى که بر سر هر مؤمن از او تاجیست، و در دل هر محبّ از او سراجیست.
هر شیفتهاى را با او سر و کاریست، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و دیداریست.
پیر طریقت گفت: میدان راه دوستى افراد است، آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست برسد هر که صادق، روزى بآنچه مراد است. قوله تعالى: وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ حقّ تعالى جلّ جلاله قسم یاد میکند بآسمان که نظرگاه مؤمنانست و مصعد اقوال و اعمال بندگانست.
وَ الْیَوْمِ الْمَوْعُودِ و بروز رستاخیز که روز حشر و نشر است و روز محاسبه و مفاصله است.
وَ شاهِدٍ و بروز آدینه که عید مؤمنانست و موسم تائبان و میعاد آشتى جویانست و روز حجّ درویشانست. وَ مَشْهُودٍ و بروز عرفه که روز نواخت حاجیانست و وقت مناجات دوستانست و از حقّ جلّ جلاله از بهر ایشان مباهات با فریشتگانست که: «ملائکتى انظروا الى عبادى» فریشتگان من در نگرید ببینید بندگان من که از راه دور و دراز آمدهاند، پایهایشان آبله شده، رویهایشان زرد گشته، قدمهاشان سست شده، خان و مان وداع کرده و بادیه مردم خوار بریده! و ملائکه روى سوى آسمان آورند، گویند: یا ربّ العزّة مهمانان تواند، روى بخانه تو دارند. غریبان کوى تواند، همه توکّل بر تو دارند. ندا آید که شما حقّ ایشان گزاردید، باز گردید ما دانیم که جزاى ایشان چیست. پس بىواسطه ندا کند جلّ جلاله که: عبادى! شما مهمانان مناید، بنعیم رحمت میشتابید رنجها بر خود نهادید، دورى راه اختیار کردید، بادیه دراز گذاشتید، شربتهاى نابایست کشیدید، دلهاى خویش خونین گردانیدید، هلمّوا الى رحمتى فقد غفرت لکم! مسلمانان انصاف بدهید، اگر غریبى بیکسى مسکینى بسراى جهودى شود که از راه دور و دراز در رسیده باشد آن جهود از خویشتن روا ندارد که او را رد کند! پس چه گویى هفتصد هزار دل ببادیه برده، راه دراز پیش گرفته، تشنگى و گرسنگى اختیار کرده، جان شیرین فدا کرده، بعرفات ایستاده، سر و پاى برهنه، رویها بر خاک نهاده، کفن آخرت پوشیده، لبّیک زنان و تکبیرگویان بدرخانه پادشاه عالم آمده که ملکش بىزوالست و جلالش بىانتقالست. چه گویى چون بدین صفت درگاه او بگیرند و داد خواهند دادشان دهد یا ندهد؟ رحمت و مغفرت باستقبال ایشان فرستد یا نفرستد؟ بجلال و عزّ بار خدایى که خاک نعلین کمتر کسى از وفد حاجّ اگر فردا بدوزخ اندازد هزاران کس که مستوجب عذاباند بطفیل آن خاک بروائح سعادت و نعیم بهشت رسند.
قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ موضع قسم است میگوید: نفریده و کشته باد اصحاب اخدود که مؤمنان را مىرنجانیدند و بعذاب آتش ایشان را تعذیب همىکردند.
فرداى قیامت ایشان را دو عذابست، چنان که ربّ العزّة گفت: فَلَهُمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ لَهُمْ عَذابُ الْحَرِیقِ. ظاهر ایشان بآتش میسوزد و باطن ایشان بحمیم و زقّوم مىریزد.
و گفتهاند: عذاب حریق در دنیاست، آن آتش که از بهر مؤمنان ساخته بودند تا مؤمنان را بدان عذاب کنند، بالا گرفت و با بیرون افتاد و ایشان را همه بسوخت که بر شفیر آن نشسته بودند: «وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ. قوله: إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ اشارتست بعدل او با دشمنان.
وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ خبرست از فضل او با دوستان، بفضل بىمنّت. دوست را مینوازد، که ارحم الرّاحمین است بعدل بىعلّت دشمن را مىگدازد، که احکم الحاکمین است. دوست موج دریاى کرم دید، بفضل او بیفروخت. دشمن زخم کبریاء قدم دید، بعدل او بسوخت عمر خطاب در بتخانه مقبول و سیّآت او مغفور، که: وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ عبد اللَّه ابى در مسجد مخذول و حسنات او مردود که: إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ. جرم بایسته در حلم خود پنهان میکند که: «ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ» و نابایسته را در کار خود سرگردان میدارد، که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» درد نبایست را درمان نیست و حسرت راندگان را نهایت نیست:
اذا برم المولى بخدمة عبده
تجنّى له ذنبا و ان لم یکن ذنب.
لطیفى که از سعت رحمت او هر کسى را تیرى و از بسیارى برّ او هر نیازمندى را بهرهاى است. عزیزى که بر سر هر مؤمن از او تاجیست، و در دل هر محبّ از او سراجیست.
هر شیفتهاى را با او سر و کاریست، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و دیداریست.
پیر طریقت گفت: میدان راه دوستى افراد است، آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست برسد هر که صادق، روزى بآنچه مراد است. قوله تعالى: وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ حقّ تعالى جلّ جلاله قسم یاد میکند بآسمان که نظرگاه مؤمنانست و مصعد اقوال و اعمال بندگانست.
وَ الْیَوْمِ الْمَوْعُودِ و بروز رستاخیز که روز حشر و نشر است و روز محاسبه و مفاصله است.
وَ شاهِدٍ و بروز آدینه که عید مؤمنانست و موسم تائبان و میعاد آشتى جویانست و روز حجّ درویشانست. وَ مَشْهُودٍ و بروز عرفه که روز نواخت حاجیانست و وقت مناجات دوستانست و از حقّ جلّ جلاله از بهر ایشان مباهات با فریشتگانست که: «ملائکتى انظروا الى عبادى» فریشتگان من در نگرید ببینید بندگان من که از راه دور و دراز آمدهاند، پایهایشان آبله شده، رویهایشان زرد گشته، قدمهاشان سست شده، خان و مان وداع کرده و بادیه مردم خوار بریده! و ملائکه روى سوى آسمان آورند، گویند: یا ربّ العزّة مهمانان تواند، روى بخانه تو دارند. غریبان کوى تواند، همه توکّل بر تو دارند. ندا آید که شما حقّ ایشان گزاردید، باز گردید ما دانیم که جزاى ایشان چیست. پس بىواسطه ندا کند جلّ جلاله که: عبادى! شما مهمانان مناید، بنعیم رحمت میشتابید رنجها بر خود نهادید، دورى راه اختیار کردید، بادیه دراز گذاشتید، شربتهاى نابایست کشیدید، دلهاى خویش خونین گردانیدید، هلمّوا الى رحمتى فقد غفرت لکم! مسلمانان انصاف بدهید، اگر غریبى بیکسى مسکینى بسراى جهودى شود که از راه دور و دراز در رسیده باشد آن جهود از خویشتن روا ندارد که او را رد کند! پس چه گویى هفتصد هزار دل ببادیه برده، راه دراز پیش گرفته، تشنگى و گرسنگى اختیار کرده، جان شیرین فدا کرده، بعرفات ایستاده، سر و پاى برهنه، رویها بر خاک نهاده، کفن آخرت پوشیده، لبّیک زنان و تکبیرگویان بدرخانه پادشاه عالم آمده که ملکش بىزوالست و جلالش بىانتقالست. چه گویى چون بدین صفت درگاه او بگیرند و داد خواهند دادشان دهد یا ندهد؟ رحمت و مغفرت باستقبال ایشان فرستد یا نفرستد؟ بجلال و عزّ بار خدایى که خاک نعلین کمتر کسى از وفد حاجّ اگر فردا بدوزخ اندازد هزاران کس که مستوجب عذاباند بطفیل آن خاک بروائح سعادت و نعیم بهشت رسند.
قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ موضع قسم است میگوید: نفریده و کشته باد اصحاب اخدود که مؤمنان را مىرنجانیدند و بعذاب آتش ایشان را تعذیب همىکردند.
فرداى قیامت ایشان را دو عذابست، چنان که ربّ العزّة گفت: فَلَهُمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ لَهُمْ عَذابُ الْحَرِیقِ. ظاهر ایشان بآتش میسوزد و باطن ایشان بحمیم و زقّوم مىریزد.
و گفتهاند: عذاب حریق در دنیاست، آن آتش که از بهر مؤمنان ساخته بودند تا مؤمنان را بدان عذاب کنند، بالا گرفت و با بیرون افتاد و ایشان را همه بسوخت که بر شفیر آن نشسته بودند: «وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ. قوله: إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ اشارتست بعدل او با دشمنان.
وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ خبرست از فضل او با دوستان، بفضل بىمنّت. دوست را مینوازد، که ارحم الرّاحمین است بعدل بىعلّت دشمن را مىگدازد، که احکم الحاکمین است. دوست موج دریاى کرم دید، بفضل او بیفروخت. دشمن زخم کبریاء قدم دید، بعدل او بسوخت عمر خطاب در بتخانه مقبول و سیّآت او مغفور، که: وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ عبد اللَّه ابى در مسجد مخذول و حسنات او مردود که: إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ. جرم بایسته در حلم خود پنهان میکند که: «ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ» و نابایسته را در کار خود سرگردان میدارد، که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» درد نبایست را درمان نیست و حسرت راندگان را نهایت نیست:
اذا برم المولى بخدمة عبده
تجنّى له ذنبا و ان لم یکن ذنب.
رشیدالدین میبدی : ۹۲- سورة اللیل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم من لم تتعطّر القلوب الّا بنسیم اقباله، و لم تتفطّر الدّموع الّا للوعة فراقه او روح وصاله، فدموعهم على الحالتین منسکبة و قلوبهم فی عموم احوالهم ملتهبة، و عقولهم فی غالب اوقاتهم منتهبة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۱- سورة القارعة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة من آمن بها امن زوال النّعمى، و من ذکرها ظفر بنعیم الدّنیا و العقبى، و من عرفها و اعتقدها سعد سعادة لا یشقى، و وجد ملکا لا یبلى، و بقى فی العزّ و العلى.
نام نامدارى که نامش یادگار جانست، و دل را شادى جاودانست، و روح روح دوستان و آسایش غمگنان است. عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم مضمون آنست. نامهاى که بیقرار را درمانست و از قطعیت امانست، نامهاى که هم گوى و هم چوگانست، مرکب او شوق و مهر او میدانست، گل او سوز و معرفت او بوستانست. نامهاى که درخت توحید را آبشخور است، و دوستى حقّ مر آن را میوه و بر است.
یقول اللَّه تعالى: (لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتّى یحبّنى و احبّه).
و گفته عزیزانست که: اذا ذکرت من انا احتقرت و اذا تذکّرت لمن انا افتخرت.
چون با خود نگرم و کردار خود بینم، گویم: از من زارتر کیست؟ چون با تو نگرم و خود را در بندگى تو بینم، گویم از من بزرگوارتر کیست؟
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
پیر طریقت گفت: گاهى که بخود نگرم، همه سوز و نیاز شوم گاهى که بدو نگرم، همه ناز و راز شوم چون بخود نگرم گویم:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد؟
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بوى جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
چون بدو نگرم گویم:
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم؟!
شاخ عزّ رویدم از دل که بلاى تو کشم!
الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراکَ مَا الْقارِعَةُ صفت روز رستاخیزست، روز محشر، روز عرض اکبر، روز جمع لشگر، روز احیاء صور، روز نشر بشر، روز جزاء خیر و شر، همه خلق بر انگیخته و از هیبت و سیاست خداوند ذو الجلال بزانو در آمده، ترازوى راستى آویخته، کرسى قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، دوزخ همى غرّد و زبانیه عاصى را میگیرد جرس هوس از گردن آفریدگان فرو گشاده، و جزاى کردار هر کس در کنار او نهاده. بسا امیرا که آن روز اسیر شود، بسا اسیر که امیر شود، بسا عزیزا که ذلیل شود، بسا ذلیلا که عزیز شود، بسا پدر که از فرزند جدا شود، و فرزند از پدر جدا شود، بسا مادر که از فرزند بگریزد، و فرزند از مادر! هر کسى بخود درمانده و از دوستان و خویشان جدا گشته: کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ همچون پروانه پراکنده و افکنده و تنها مانده. مسکین آدمى که سر بمعصیت در نهاده، و از هول رستاخیز غافل مانده نمىداند که هر چه امروز در مىبندد، فرداش مىباید گشاد هر چه امروز املا کند، فرداش بر مىباید خواند. اى مسکین بارى آن املا کن که فردا بر توانى خواند و آن بار در بند که فردا بر توانى داشت، و آن کار کن که فردا طاقت جزاى آن دارى. آن روز مؤمنان را جامه از معاملت خواهد بود، مرکب از طاعت و تاج از خدمت وردا از حرمت و جمال روى از رنگ دل. هر کرا امروز دل بتوحید و معرفت روشن است، فردا روى وى سپید و روشن بود، چون ماه دو هفته، اگر چه امروز حبشى رنگ است. و هر کرا امروز دل در شک و شبهت فردا روى وى سیاه و تاریک بود، اگر چه امروز رومى رنگ است.
وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ از صعوبت و هیبت رستاخیز یکى آنست که این کوههاى افراشته و این راسیات راسخات از بیخ بر آرند و زیر و زبر کنند، و چون پشم زده در هوا پرّان کنند، زلزله در زمین افتد، خاک فرا جنبش آید، کوه بلرزش آید، نه نشیب ماند نه فراز همه راست گشته، بالا و نشیب یکى شده.
قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیَةٍ آن کس که کردار وى بپسند اللَّه بود، و اللَّه از وى خشنود بود، اگر یک نفس از وى بر آید از سر سوز و نیاز بآن یک نفس ترازوى حسنات وى گران گرداند.
و آن کس که اللَّه از وى ناخشنود بود، و عنایت ازلى او را دستگیر نبود، اگر پرى روزى زمین طاعت دارد در ترازوى وى پر پشهاى نسنجد. بسا خفته در خواب خوش که از مرقد او تا فرقد فریشتگان پروا پر داده و میگویند: خداوندا بحرمت و حشمت و برکت نفس این آزاد مرد بر ما رحمت کن، و بسا بیدار چشم که ملائکه مقرّبین از نفس وى بفریاد آمده و مىگویند: خداوندا ما را از زحمت و ظلمت نفس این بىحرمت بىرحمت فریاد رس. اى جوانمرد اگر با دلى پاک از خبائث و بدعت بخسبى به از آن که همه شب بیدار باشى و دل پر از هوا و شهوت بود! هر که اسیر دیو است همه روزگار او شب است. و هر که در حمایت دین است، همه شبهاى او روز است.
نام نامدارى که نامش یادگار جانست، و دل را شادى جاودانست، و روح روح دوستان و آسایش غمگنان است. عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم مضمون آنست. نامهاى که بیقرار را درمانست و از قطعیت امانست، نامهاى که هم گوى و هم چوگانست، مرکب او شوق و مهر او میدانست، گل او سوز و معرفت او بوستانست. نامهاى که درخت توحید را آبشخور است، و دوستى حقّ مر آن را میوه و بر است.
یقول اللَّه تعالى: (لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتّى یحبّنى و احبّه).
و گفته عزیزانست که: اذا ذکرت من انا احتقرت و اذا تذکّرت لمن انا افتخرت.
چون با خود نگرم و کردار خود بینم، گویم: از من زارتر کیست؟ چون با تو نگرم و خود را در بندگى تو بینم، گویم از من بزرگوارتر کیست؟
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
پیر طریقت گفت: گاهى که بخود نگرم، همه سوز و نیاز شوم گاهى که بدو نگرم، همه ناز و راز شوم چون بخود نگرم گویم:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد؟
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بوى جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
چون بدو نگرم گویم:
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم؟!
شاخ عزّ رویدم از دل که بلاى تو کشم!
الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراکَ مَا الْقارِعَةُ صفت روز رستاخیزست، روز محشر، روز عرض اکبر، روز جمع لشگر، روز احیاء صور، روز نشر بشر، روز جزاء خیر و شر، همه خلق بر انگیخته و از هیبت و سیاست خداوند ذو الجلال بزانو در آمده، ترازوى راستى آویخته، کرسى قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، دوزخ همى غرّد و زبانیه عاصى را میگیرد جرس هوس از گردن آفریدگان فرو گشاده، و جزاى کردار هر کس در کنار او نهاده. بسا امیرا که آن روز اسیر شود، بسا اسیر که امیر شود، بسا عزیزا که ذلیل شود، بسا ذلیلا که عزیز شود، بسا پدر که از فرزند جدا شود، و فرزند از پدر جدا شود، بسا مادر که از فرزند بگریزد، و فرزند از مادر! هر کسى بخود درمانده و از دوستان و خویشان جدا گشته: کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ همچون پروانه پراکنده و افکنده و تنها مانده. مسکین آدمى که سر بمعصیت در نهاده، و از هول رستاخیز غافل مانده نمىداند که هر چه امروز در مىبندد، فرداش مىباید گشاد هر چه امروز املا کند، فرداش بر مىباید خواند. اى مسکین بارى آن املا کن که فردا بر توانى خواند و آن بار در بند که فردا بر توانى داشت، و آن کار کن که فردا طاقت جزاى آن دارى. آن روز مؤمنان را جامه از معاملت خواهد بود، مرکب از طاعت و تاج از خدمت وردا از حرمت و جمال روى از رنگ دل. هر کرا امروز دل بتوحید و معرفت روشن است، فردا روى وى سپید و روشن بود، چون ماه دو هفته، اگر چه امروز حبشى رنگ است. و هر کرا امروز دل در شک و شبهت فردا روى وى سیاه و تاریک بود، اگر چه امروز رومى رنگ است.
وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ از صعوبت و هیبت رستاخیز یکى آنست که این کوههاى افراشته و این راسیات راسخات از بیخ بر آرند و زیر و زبر کنند، و چون پشم زده در هوا پرّان کنند، زلزله در زمین افتد، خاک فرا جنبش آید، کوه بلرزش آید، نه نشیب ماند نه فراز همه راست گشته، بالا و نشیب یکى شده.
قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیَةٍ آن کس که کردار وى بپسند اللَّه بود، و اللَّه از وى خشنود بود، اگر یک نفس از وى بر آید از سر سوز و نیاز بآن یک نفس ترازوى حسنات وى گران گرداند.
و آن کس که اللَّه از وى ناخشنود بود، و عنایت ازلى او را دستگیر نبود، اگر پرى روزى زمین طاعت دارد در ترازوى وى پر پشهاى نسنجد. بسا خفته در خواب خوش که از مرقد او تا فرقد فریشتگان پروا پر داده و میگویند: خداوندا بحرمت و حشمت و برکت نفس این آزاد مرد بر ما رحمت کن، و بسا بیدار چشم که ملائکه مقرّبین از نفس وى بفریاد آمده و مىگویند: خداوندا ما را از زحمت و ظلمت نفس این بىحرمت بىرحمت فریاد رس. اى جوانمرد اگر با دلى پاک از خبائث و بدعت بخسبى به از آن که همه شب بیدار باشى و دل پر از هوا و شهوت بود! هر که اسیر دیو است همه روزگار او شب است. و هر که در حمایت دین است، همه شبهاى او روز است.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۴- سورة- الهمزة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة غیورة لا یصلح لذکرها الانسان مصون من اللّغو و الغیبة. و لا یصلح بمعرفتها الّا قلب محروس عن الغفلة و الغیبة و لا یصلح لمحبّتها الّا روح محفوظة عن العلاقة و الحجبة.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۹- سورة الکافرون- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز ما استنارت الظّواهر الّا بآثار توفیقه و ما استضاءت السّرائر الّا بانوار تحقیقه، فبتوفیقه وصل العابدون الى مجاهدتهم و بتحقیقه وجد العارفون کمال مشاهدتهم، و بتمام مجاهدتهم وجدوا آجل مثوبتهم، و بدوام مشاهدتهم نالوا عاجل قربتهم نام خداوندى که نثار دل دوستان امید دیدار او، بهار جان درویشان در مرغزار ذکر و ثناء او. هر کس را بهارى و بهار مؤمنان یاد وصال او. هر کجا راستى است آن راستى بنام او. هر کجا شادى است آن شادى بصحبت او. هر کجا عیشى است آن عیش بیاد او. هر کجا سوزى است آن سوز بمهر او. ملک امروز یاد و شناخت او، ملک فردا دیدار و رضاى او. اینت کرامت و منزلت، اینت سعادت و جلالت!
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۰- سورة النصر- المدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کشف الکروب، «بسم اللَّه» ستر العیوب، «بسم اللَّه» «غفر الذنوب».
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تحیّرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروّحت الارواح بنسیم محبّته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرّسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدّیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الّا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السّناء السّرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
رشیدالدین میبدی : ۱۱۳- سورة- الفلق- مدنیة و قیل مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» الذى خلق الانسان من علق و ابدى الصّباح من الفلق، و انشأ السّماوات طبقا فوق طبق. لا مغلق لما فتح و لا فاتح لما اغلق، اودع ادراک البصر فی الحدق، و رکب الکلام فی اللّسان و انطق. ربّ الضّیاء و الشّفق، و اللیل و ما وسق. و القمر اذا اتسق.
نام خداوندى که طوق یادش در رقاب احباب است و اشباح مریدان زیر سطوات عزّش خرابست، بس جگرها که در آتش دوستى او کبابست، بسا عزیزا که بدل مىسوزد و بتن در عذابست، بسا مشتاقا که در بادیه طلب در آرزوى قطرهاى آبست، چون پنداشت که رسید، بدانست که آنچه دید سرابست!
منزلگه عشق تو دل احبابست
در قصّه عشق تو هزاران بابست.
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ راه عامّه بندگان آنست که پیوسته از شرّ بدان و کید کائدان و حسد حاسدان و بد افتاد جهان استعاذت مىکنند بخداوند جهانیان، بحکم ظاهر این سوره. ازینجا گفت مصطفى (ص): «تعوّذوا باللّه من جهد البلاء و درک الشّقاء و سوء القضاء و شماتة الاعداء».
و کان (ص) یقول: «اللّهمّ انّى اعوذ بک من العجز و الکسل و الجبن و البخل و الهرم و عذاب القبر، اللّهمّ انّى اعوذ بک من الفقر و القلّة و الذّلّة و اعوذ بک ان اظلم او اظلم و اعوذ بک من الشّقاق و النّفاق و سوء الاخلاق».
اینست طریقه عامّه مومنان: ظاهر شریعت بکار داشتن و هنگام بلاء دست در دعا و تضرّع زدن و از حقّ جلّ جلاله عافیت خواستن. امّا راه جوانمردان طریقت و ارباب حقیقت تسلیم و رضاست و الیه الاشارة بقوله: «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ» و یقال: دع التّدبیر الى من خلقک تسترح. تدبیر کار با خداوندگار گذار، تصرّف در آفریده آفریدگار را مسلّم دار، از راه اعتراض برخیز، تعرّض و فضول مکن، از درگاه او معرض مباش، او را وکیل و کفیل و کارساز خود دان، تا این فرمان را ممتثل باشى که: «فَاتَّخِذْهُ وَکِیلًا» هر دل که در او تسلیم و رضا جمع شد، بنقد آن تن قرین سلامت گشت، و آن سینه دست از آفات بشریّت مسلّم شد، تسلیم درجه ذبیح و خلیل است (ع). خلیل را خطاب آمد که «اسلم». جواب داد که: «اسلمت» پسر از پدر نشان تسلیم دید، بتعلیم پدر لباس تسلیم پوشید قرآن مجید از تسلیم پدر و پسر خبر داد که: «فَلَمَّا أَسْلَما» تسلیم درین جهان مسمار دین است و در آن جهان مفتاح دار السّلام. رضا آنست که بندهاى بر پسند باشى و بهر چه رود خرسند باشى و منتظر قضاى خداوند باشى، و تسلیم آنست که کار آفریده بآفریدگار باز گذارى.
خود تن بقضا در ده و خود سرکش باش
جز آن نبود که تو نخواهى، خوش باش!
نام خداوندى که طوق یادش در رقاب احباب است و اشباح مریدان زیر سطوات عزّش خرابست، بس جگرها که در آتش دوستى او کبابست، بسا عزیزا که بدل مىسوزد و بتن در عذابست، بسا مشتاقا که در بادیه طلب در آرزوى قطرهاى آبست، چون پنداشت که رسید، بدانست که آنچه دید سرابست!
منزلگه عشق تو دل احبابست
در قصّه عشق تو هزاران بابست.
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ راه عامّه بندگان آنست که پیوسته از شرّ بدان و کید کائدان و حسد حاسدان و بد افتاد جهان استعاذت مىکنند بخداوند جهانیان، بحکم ظاهر این سوره. ازینجا گفت مصطفى (ص): «تعوّذوا باللّه من جهد البلاء و درک الشّقاء و سوء القضاء و شماتة الاعداء».
و کان (ص) یقول: «اللّهمّ انّى اعوذ بک من العجز و الکسل و الجبن و البخل و الهرم و عذاب القبر، اللّهمّ انّى اعوذ بک من الفقر و القلّة و الذّلّة و اعوذ بک ان اظلم او اظلم و اعوذ بک من الشّقاق و النّفاق و سوء الاخلاق».
اینست طریقه عامّه مومنان: ظاهر شریعت بکار داشتن و هنگام بلاء دست در دعا و تضرّع زدن و از حقّ جلّ جلاله عافیت خواستن. امّا راه جوانمردان طریقت و ارباب حقیقت تسلیم و رضاست و الیه الاشارة بقوله: «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ» و یقال: دع التّدبیر الى من خلقک تسترح. تدبیر کار با خداوندگار گذار، تصرّف در آفریده آفریدگار را مسلّم دار، از راه اعتراض برخیز، تعرّض و فضول مکن، از درگاه او معرض مباش، او را وکیل و کفیل و کارساز خود دان، تا این فرمان را ممتثل باشى که: «فَاتَّخِذْهُ وَکِیلًا» هر دل که در او تسلیم و رضا جمع شد، بنقد آن تن قرین سلامت گشت، و آن سینه دست از آفات بشریّت مسلّم شد، تسلیم درجه ذبیح و خلیل است (ع). خلیل را خطاب آمد که «اسلم». جواب داد که: «اسلمت» پسر از پدر نشان تسلیم دید، بتعلیم پدر لباس تسلیم پوشید قرآن مجید از تسلیم پدر و پسر خبر داد که: «فَلَمَّا أَسْلَما» تسلیم درین جهان مسمار دین است و در آن جهان مفتاح دار السّلام. رضا آنست که بندهاى بر پسند باشى و بهر چه رود خرسند باشى و منتظر قضاى خداوند باشى، و تسلیم آنست که کار آفریده بآفریدگار باز گذارى.
خود تن بقضا در ده و خود سرکش باش
جز آن نبود که تو نخواهى، خوش باش!
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶۲