عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۳- سورة المؤمنون- مکیّة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: «وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَکُمْ سَبْعَ طَرائِقَ» باشارت ارباب معارف و استنباط اهل فهم این سبع طرائق اشارتست بهفت حجاب که ربّ العزّه در نهاد آدمى آفریده و او را بآن محجوب داشته از دیدن لطائف و یافت حقایق، یکى حجاب عقل دیگر حجاب علم، سدیگر قلب، چهارم نفس، پنجم حس، ششم ارادت، هفتم مشیّت، عقل او را بر شغل دنیا و تدبیر معاش داشت تا از حق باز ماند، علم او را در میدان مباهات کشید با اقران خویش تا در وهده تفاخر و تکاثر بماند، دل او را بر مقام دلیرى و دلاورى بداشت تا در معارک ابطال بطمع صیت دنیوى چنان بفتنه افتاد که پرواى دین و نصرت دینش نبود، نفس خود حجاب مهین است و دشمن دین، اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک، اگر بر وى دست یابى دست ببرى و رنه افتادى که هرگز نخیزى اینجا حس شهوت، و ارادت معصیت، و مشیّت فترت، شهوت و معصیت حجاب عامه خلق است، و فترت حجاب خواص حضرتست از راه حقیقت.
بهر چه از راه بازافتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهر چه از دوست وا مانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
این حجابها یاد کرد و آن گه بر عقب گفت: «وَ ما کُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِینَ» با این همه حجاب، که در پیش بنده است او را فرو نگذاریم و ازو غافل نهایم، بنده را باول آیت بیم داد از قهر و عدل خویش و بآخر آیت امیدوار کرد بفضل و کرم خویش، و روش سالکان برین قاعده بنا نهادند اول خوف و آخر رجا، خائف باش اى درویش تا روزى ترا گویند: لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ، و در میدان رجا بعفو او چشم دار تا هنگامى که گویند ابشر بالجنّة. سهل عبد اللَّه تسترى گفت: الخوف ذکر و الرّجا انثى و منها تتولد حقائق الایمان، خوف و رجا یکدیگر را جفتند چون بهم رسند از ایشان حقائق ایمان زاید، رجا را صفت انوثت داد و خوف را صفت ذکورت زیرا که غلبه رجا کاهلى و فترت بار آرد و آن صفت اناث است، و غلبه خوف تشمر و تجلّد بار دهد و این صفت ذکورست، و کمال ایمان در بقاء این هر دو معنى نهادهاند چون این دو معنى از منش برخیزد یا امن حاصل آید یا قنوط، و این هر دو صفت کفارست زیرا که امن از عاجزانست و قنوط از لئیمان، و اعتقاد لؤم و عجز در اللَّه تعالى داشتن کفر محض است.
«وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ» الآیة. ربّ العزه جل جلاله و تقدست اسماؤه منّت مىنهد بر بندگان که ما بکمال قدرت از آسمان باران رحمت فرستادیم بوقت بهار و تلقیح اشجار تا زمین مرده بدان زنده گشت، صد هزاران بدایع و ودایع که درو تعبیه بود از انواع نبات و ثمار و ریاحین بیرون داد چنان که گفت تعالى و تقدس: «فَأَنْشَأْنا لَکُمْ بِهِ جَنَّاتٍ مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ» الآیة.. مستنبطان طریقت و سالکان راه حقیقت گفتند ظاهر آیت اشارتست ببهار عموم، و باطن آیت اشارتست ببهار خصوص، و لکل آیة ظهر و بطن.
بهار عموم آیات آفاق است، و بهار خصوص آیات انفس، و اللَّه تعالى عز و جلّ یقول: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» اگر بهار عموم را ابر بارنده است بهار خصوص را چشم گرینده است، اگر بهار عموم را رعد با صولتست بهار خصوص را ناله و حسرتست، اگر بهار عموم را برق با حرقتست، بهار خصوص را نور فراستست، در بهار عموم چشم عبرت باز کن تا گل بینى، در بهار خصوص دیده فکرت بر گمار تا دل بینى، درویشى را دیدند سر فرو برده وقت بهار، گفتند اى درویش سر بردار تا گل بینى، درویش گفت اى جوانمرد سر فرو بر تا دل بینى.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ»، نوح را نام یشکر بود لکن از بس که بگریست و در طلب رضاء حق نوحه کرد و زارى وحى آمد از حق جل جلاله که: یا نوح کم تنوح اى نوح تا کى نوحه کنى و چند گریى؟ نوح گفت خداوندا کریما لطیفا بآن میگریم تا تو گویى چند گریى، و این خسته روانم را مرهم نهى، خداوندا اگر تا امروز از حسرت و نیاز گریستم اکنون تا جان دارم از شادى و ناز گریم.
پیر طریقت گفت: الهى در سرّ گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از حسرتست و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصّهایست دراز، اى جوانمرد این ناز در چنین حال کسى را رسد که ناز پدران و مادران ندیده باشد و نه در حجر شفقت دوستان آرام داشته بود، بلکه در بوته بلا تنش گداخته باشد وزیر آسیاى محنت فرسوده، نبینى که با سیّد اوّلین و آخرین و خاتم النبیین اول چه کردند پدر و مادر را از پیش وى برداشتند تا ناز مادران نبیند و در حجر شفقت پدران ننشیند، چون بغار حرا آمد گفتند اى محمّد خلوتگاهى نیکو ساختى لکن عقبهاى در پیش است، بدر خانه بو جهل میباید شد و در زیر شکنبه شتر مىبباید نازید، و دندان عزیز خویش فداى سنگ سنگدلان میباید کرد و رخساره را بخون دل خلق میباید زد که بر درگاه ما چنان نازک و نازنین نتوان بود.
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
اى محمّد از ما میباید ستد و بخلق میباید رسانید و در میانه راست باشى، «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ»، همه دست در دامن تو زده و تو بدل بکس التفات ناکرده، بظاهر با خلق آمیخته و بباطن از خلق مجرد و آزاد گشته، و لسان الحال بنعت التمکین یقول:
بیان بیان الحق انت بیانه
و کلّ معانى الغیب انت لسانه
«وَ قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبارَکاً» قال ابن عطا: اکبر المنازل برکة منزل تسلم فیه من هواجس النفس و وساوس الشیطان و موبقات الهوى و تصل فیه الى محل القربة و منزل القدس و سلامة القلب من الاهواء و البدع و الضلالات و الفتن.
بهر چه از راه بازافتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهر چه از دوست وا مانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
این حجابها یاد کرد و آن گه بر عقب گفت: «وَ ما کُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِینَ» با این همه حجاب، که در پیش بنده است او را فرو نگذاریم و ازو غافل نهایم، بنده را باول آیت بیم داد از قهر و عدل خویش و بآخر آیت امیدوار کرد بفضل و کرم خویش، و روش سالکان برین قاعده بنا نهادند اول خوف و آخر رجا، خائف باش اى درویش تا روزى ترا گویند: لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ، و در میدان رجا بعفو او چشم دار تا هنگامى که گویند ابشر بالجنّة. سهل عبد اللَّه تسترى گفت: الخوف ذکر و الرّجا انثى و منها تتولد حقائق الایمان، خوف و رجا یکدیگر را جفتند چون بهم رسند از ایشان حقائق ایمان زاید، رجا را صفت انوثت داد و خوف را صفت ذکورت زیرا که غلبه رجا کاهلى و فترت بار آرد و آن صفت اناث است، و غلبه خوف تشمر و تجلّد بار دهد و این صفت ذکورست، و کمال ایمان در بقاء این هر دو معنى نهادهاند چون این دو معنى از منش برخیزد یا امن حاصل آید یا قنوط، و این هر دو صفت کفارست زیرا که امن از عاجزانست و قنوط از لئیمان، و اعتقاد لؤم و عجز در اللَّه تعالى داشتن کفر محض است.
«وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ» الآیة. ربّ العزه جل جلاله و تقدست اسماؤه منّت مىنهد بر بندگان که ما بکمال قدرت از آسمان باران رحمت فرستادیم بوقت بهار و تلقیح اشجار تا زمین مرده بدان زنده گشت، صد هزاران بدایع و ودایع که درو تعبیه بود از انواع نبات و ثمار و ریاحین بیرون داد چنان که گفت تعالى و تقدس: «فَأَنْشَأْنا لَکُمْ بِهِ جَنَّاتٍ مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ» الآیة.. مستنبطان طریقت و سالکان راه حقیقت گفتند ظاهر آیت اشارتست ببهار عموم، و باطن آیت اشارتست ببهار خصوص، و لکل آیة ظهر و بطن.
بهار عموم آیات آفاق است، و بهار خصوص آیات انفس، و اللَّه تعالى عز و جلّ یقول: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» اگر بهار عموم را ابر بارنده است بهار خصوص را چشم گرینده است، اگر بهار عموم را رعد با صولتست بهار خصوص را ناله و حسرتست، اگر بهار عموم را برق با حرقتست، بهار خصوص را نور فراستست، در بهار عموم چشم عبرت باز کن تا گل بینى، در بهار خصوص دیده فکرت بر گمار تا دل بینى، درویشى را دیدند سر فرو برده وقت بهار، گفتند اى درویش سر بردار تا گل بینى، درویش گفت اى جوانمرد سر فرو بر تا دل بینى.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ»، نوح را نام یشکر بود لکن از بس که بگریست و در طلب رضاء حق نوحه کرد و زارى وحى آمد از حق جل جلاله که: یا نوح کم تنوح اى نوح تا کى نوحه کنى و چند گریى؟ نوح گفت خداوندا کریما لطیفا بآن میگریم تا تو گویى چند گریى، و این خسته روانم را مرهم نهى، خداوندا اگر تا امروز از حسرت و نیاز گریستم اکنون تا جان دارم از شادى و ناز گریم.
پیر طریقت گفت: الهى در سرّ گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از حسرتست و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصّهایست دراز، اى جوانمرد این ناز در چنین حال کسى را رسد که ناز پدران و مادران ندیده باشد و نه در حجر شفقت دوستان آرام داشته بود، بلکه در بوته بلا تنش گداخته باشد وزیر آسیاى محنت فرسوده، نبینى که با سیّد اوّلین و آخرین و خاتم النبیین اول چه کردند پدر و مادر را از پیش وى برداشتند تا ناز مادران نبیند و در حجر شفقت پدران ننشیند، چون بغار حرا آمد گفتند اى محمّد خلوتگاهى نیکو ساختى لکن عقبهاى در پیش است، بدر خانه بو جهل میباید شد و در زیر شکنبه شتر مىبباید نازید، و دندان عزیز خویش فداى سنگ سنگدلان میباید کرد و رخساره را بخون دل خلق میباید زد که بر درگاه ما چنان نازک و نازنین نتوان بود.
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
اى محمّد از ما میباید ستد و بخلق میباید رسانید و در میانه راست باشى، «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ»، همه دست در دامن تو زده و تو بدل بکس التفات ناکرده، بظاهر با خلق آمیخته و بباطن از خلق مجرد و آزاد گشته، و لسان الحال بنعت التمکین یقول:
بیان بیان الحق انت بیانه
و کلّ معانى الغیب انت لسانه
«وَ قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبارَکاً» قال ابن عطا: اکبر المنازل برکة منزل تسلم فیه من هواجس النفس و وساوس الشیطان و موبقات الهوى و تصل فیه الى محل القربة و منزل القدس و سلامة القلب من الاهواء و البدع و الضلالات و الفتن.
رشیدالدین میبدی : ۲۳- سورة المؤمنون- مکیّة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» ابراهیم خلیل را علیه السلام دو فرزند بود که سلاله نبوت بودند یکى اسحاق پدر عبرانیان، دیگر اسماعیل پدر عرب، از اسحاق علیه السلام پیغامبران آمدند هزاران، و از اسماعیل علیه السلام یک پیغامبر آمد محمّد عربى (ص) آن قوّت نبوت که در نهاد اسحاق تعبیه بود بهزاران پیغامبر قسمت کردند هر یکى را از آن جزوى نصیب آمد، باز قوّت نبوت و کمال رسالت که در نهاد اسماعیل تعبیه بود همه بمصطفى عربى دادند لا جرم بر همه افزون آمد و قوّت جمله انبیاء در وى موجود آمد تا با وى گفتند: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» اى همه اخلاق پیغامبران در تو جمع آمده و بهمه اوصاف حمیده ستوده، هر پیغامبرى را بخصلتى نواختند و از حضرت ذو الجلال او را تحفهاى فرستادند که بدان مخصوص گشت، باز محمّد عربى و مصطفى هاشمى که طراز کسوت وجود بود درّ صدف شرف بود او را بهمه بر گذاشتند، و بصفات همگان بنگاشتند، چنان که ابن عباس گفت: انّ اللَّه تعالى اعطى محمّد خلق آدم و معرفة شیث و شجاعة نوح و وفاء ابرهیم و رضاء اسحاق و قوة یعقوب و حسن یوسف و شدة موسى و وقار الیاس و صبر ایوب و طاعة یونس و صوت داود و فصاحت صالح و زهد یحیى و عصمة عیسى و حب دانیال و جهاد یوشع.
على القطع و التحقیق. میدان که از جمله موجودات که بحکم کن بصحراء فیکون آمدند هیچ ذات را آن کمال و هیچ صفات را آن جلال نیامد که ذات احمد و صفات محمّد را آمد، آدم صفى هر چند عزیز و مکرم بود و بتخاصیص قربت مخصوص و مقرّب بود، لکن او را عتاب از پیش آمد و عقوبت از عقب نخست گفت «وَ عَصى آدَمُ» پس گفت: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» باز مصطفى را عفو از پیش آمد و عتاب از عقب: «عَفَا اللَّهُ عَنْکَ» پس گفت: «لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» میان این و آن دورست و آن کس که بدین بصر ندارد معذورست. اگر ابراهیم را قوت یقین بود تا جبرئیل را گفت: «اما الیک فلا» یقین مصطفى از یقین ابراهیم تمامتر بود که مىگفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب» یعنى جبرئیل «و لا نبى مرسل» یعنى ابراهیم. ور سلیمان را ملک دنیا داد مصطفى را ملک قیامت داد، مىگوید: «لواء الحمد بیدى و لا فخر»
و اگر با موسى کرامت کرد تا قوم او بدریا بگذشتند و دامن ایشان تر نگشت، با مصطفى کرامت کرد تا امّت او بدوزخ بگذرند و دامن ایشان خشک نگردد. و اگر عیسى را بآسمان چهارم بردند مصطفى را «بقاب قوسین او ادنى» بردند، این همه معانى و معالى و فضائل و شمائل در ذات مطهر مصطفى جمع کرد آن گه با وى این خطاب کرد «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ»، قوله: «إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاتَّقُونِ» از روى اشارت میگوید دین اسلام دینى یگانه و شما امتى یگانه و من خداوند شما خداوند یگانه، بپرهیزید از خشم من که دینى دیگر گزینید و خدایى دیگر گیرید، این اسلام که هست جبار صفت است جبار همّتى باید تا جمال اسلام بر وى اقبال کند و جبار همّت آنست که سر بدنیا و عقبى فرو نیارد، خلیل را گفتند: یا خلیل اسلم. اسلام را باش و با اسلام در ساز گفت: اسلام جبّار صفت است متعلقان را بخود راه ندهد از بند علاقت بیرون آیم، مال بمهمان داد و فرزند بقربان، و نفس خود بآتش سوزان، آن گه گفت: «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ» اکنون که از همه برگشتم ترا گشتم تا از همه بازماندم و ترا ماندم، «أَ یَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِینَ نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ» این خواجگان دنیادار نفس پرور خلق پرست رداء تکبر بر دوش نهاده و مست شهوت گشته چه پندارند که دنیا ایشان را کرامتى است یا کثرت مال و فرزند ایشان را سعادتى است کلا و لمّا، خبر ندارند که طلیعه لشکر نعمت که در رسد همه درگاه بیگانگان طلبد، علم شقاوت با خود میبرد و داغ بیگانگى مىنهد. باز طلیعت لشکر محنت که در رسد همه زاویه عزیزان طلبد گرد سراى دوستان گردد، از بهر آنکه محنت و محبّت بشکل هر دو چون همند، همبر و همسر بنقطه سرّ زیر آن را تمییز کردهاند ور نه بشکل و صورت از یکدیگر جدا نه اند، فرعون مدبر را چهار صد سال ملک و عافیت و نعمت دنیا داد و در آن با وى مضایقهاى نرفت، لکن اگر ساعتى درد و سوز موسى خواستى بوى ندادى که سزاى جمال آن درد نبود، و اگر تقدیرا در آن ساعت که ارّه بر فرق زکریا بود کسى از وى پرسیدى که چه خواهى؟ از ذرّات و اجزاى وى نعره عشق روان گشتى و گفتى آن خواهم که تا ابد بر فرق ما همىراند. در خبرست که من احبّنا فلیلبس للبلاء تجفافا فانّ البلاء اسرع الى محبّینا من السّیل الى قرار.
تازیم بندگى بند قباء تو کنم
وین سلامت همه در کار بلاء تو کنم
«إِنَّ الَّذِینَ هُمْ مِنْ خَشْیَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ» تا آنجا که گفت: «أُولئِکَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ» عاقل که در معنى این آیات تأمل کند داند که مطیع بر طاعت خویش ترسان ترست از عاصى بر معصیت خویش. و چنان که عاصى را حاجتست بستر او. مطیع را هم حاجتست بستر او، و حق تعالى چنین مىگوید: «وَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ» اى مؤمنان شما که مطیعانید و شما که عاصیانید همه بنعت تضرّع بدرگاه ما باز آئید و بر حالت افتقار و انکسار از ما آمرزش خواهید تا شما را در پرده رحمت خود بپوشیم. عجب آید مرا از آن قراء تهى مغز که شبى دو رکعت نماز کند روز دیگر گره خویشتن بینى بر پیشانى افکنده و منّت هستى خویش بر آسمان و زمین نهد و ذرّات وجود با وى میگوید سلیمدلا که تویى اینجا از کعبه بت خانه میسازند و از عابد هفتصد هزار ساله لعین ابد مىآورند و بلعم باعور را که اسم اعظم دانست و دعاى مستجاب داشت بر طویله سگان مىبندند، و تو یک شب دو رکعت نماز گزاردى روز دیگر خواهى که عالم از حدیث نماز تو پر شود، اى مسکین! مرد محقق شرق و غرب پر از سجده اخلاص کند آن گه همه بآب بىنیازى فرو گذارد و با دو دست تهى بسر کوى شفاعت محمّد مصطفى باز گردد و گوید: یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ.
پیر طریقت گفت: الهى آمدم با دو دست تهى، بسوختم بر امید روز بهى، چه بود اگر از فضل خود بر این خسته دلم مرهم نهى.
«وَ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» شاهراه دین را بدایتى و نهایتى: بدایت اهل شریعت راست، و نهایت ارباب حقیقت را، عمل اهل شریعت خدمت است بر شریعت، صفت ارباب حقیقت غربتست بر مشاهدت، قاعده اعمال شریعت بر سهولت نهادند مصطفى گفت: بعثت بالحنیفیة السهلة السمحة.
مستضعفانند و اهل رخص طاقت بار گران ندارند. ربّ العزه در شرع رخصتها از بهر ایشان نهاد و بار گران از ایشان فرو نهاد گفت: «لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» همانست که گفت: «ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ، یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ» اما روش ارباب حقیقت بر ریاضت و صعوبت نهاد و با ایشان خطاب رفت که: «جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ».
پیر طریقت را از حقیقت تصوف پرسیدند، گفت: ما هو الّا بذل الروح فلا تشتغل بترّهات المدّعین. و قال الجریرى: لم یکلف اللَّه العباد معرفته على قدره و انّما کلّفهم على مقدارهم. فقال «وَ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» و لو کلّفهم على قدره لجهلوه و ما عرفوه لانّه لا یعرف قدره سواه و لا یعرفه على الحقیقة غیره اللَّه جلّ جلاله. خلق را بمعرفت خویش بر قدر طاعت و اندازه استطاعت ایشان تکلیف کرد نه بر قدر جلال و عزت خویش، هر کسى بر قدر خویش او را تواند شناخت، و چنان که اوست خود داند و خود را خود شناسد، قال اللَّه تعالى: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِیراً»
و قال على (ع): یا من لا یعلم احد من خلقه کیف هو غیره.
اگر ذرهاى از آن معرفت حقیقت که او را بخود است بر خلق آشکارا کند همه متمرّدان جهان و شیاطین عالم موحّد گردند همه زنارها کمر عشق دین گردد، همه خارهاى عالم ریاحین شود.
خاکها مشک و عبیر شود، اوصاف بشریت همه بشرات نسیم معرفت گردد.
گر یک نظرت چنان که هستى نگرى
نه بت ماند نه بت پرست و نه پرى
الهى وصف تو نه کار زبانست، عبارت از حقیقت یافت تو بهتانست، با صولت وصال دل و دیدار را چه توان است.
حسن تو فزونست زبینایى من
راز تو برونست ز دانایى من
على القطع و التحقیق. میدان که از جمله موجودات که بحکم کن بصحراء فیکون آمدند هیچ ذات را آن کمال و هیچ صفات را آن جلال نیامد که ذات احمد و صفات محمّد را آمد، آدم صفى هر چند عزیز و مکرم بود و بتخاصیص قربت مخصوص و مقرّب بود، لکن او را عتاب از پیش آمد و عقوبت از عقب نخست گفت «وَ عَصى آدَمُ» پس گفت: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» باز مصطفى را عفو از پیش آمد و عتاب از عقب: «عَفَا اللَّهُ عَنْکَ» پس گفت: «لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» میان این و آن دورست و آن کس که بدین بصر ندارد معذورست. اگر ابراهیم را قوت یقین بود تا جبرئیل را گفت: «اما الیک فلا» یقین مصطفى از یقین ابراهیم تمامتر بود که مىگفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب» یعنى جبرئیل «و لا نبى مرسل» یعنى ابراهیم. ور سلیمان را ملک دنیا داد مصطفى را ملک قیامت داد، مىگوید: «لواء الحمد بیدى و لا فخر»
و اگر با موسى کرامت کرد تا قوم او بدریا بگذشتند و دامن ایشان تر نگشت، با مصطفى کرامت کرد تا امّت او بدوزخ بگذرند و دامن ایشان خشک نگردد. و اگر عیسى را بآسمان چهارم بردند مصطفى را «بقاب قوسین او ادنى» بردند، این همه معانى و معالى و فضائل و شمائل در ذات مطهر مصطفى جمع کرد آن گه با وى این خطاب کرد «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ»، قوله: «إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاتَّقُونِ» از روى اشارت میگوید دین اسلام دینى یگانه و شما امتى یگانه و من خداوند شما خداوند یگانه، بپرهیزید از خشم من که دینى دیگر گزینید و خدایى دیگر گیرید، این اسلام که هست جبار صفت است جبار همّتى باید تا جمال اسلام بر وى اقبال کند و جبار همّت آنست که سر بدنیا و عقبى فرو نیارد، خلیل را گفتند: یا خلیل اسلم. اسلام را باش و با اسلام در ساز گفت: اسلام جبّار صفت است متعلقان را بخود راه ندهد از بند علاقت بیرون آیم، مال بمهمان داد و فرزند بقربان، و نفس خود بآتش سوزان، آن گه گفت: «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ» اکنون که از همه برگشتم ترا گشتم تا از همه بازماندم و ترا ماندم، «أَ یَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِینَ نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ» این خواجگان دنیادار نفس پرور خلق پرست رداء تکبر بر دوش نهاده و مست شهوت گشته چه پندارند که دنیا ایشان را کرامتى است یا کثرت مال و فرزند ایشان را سعادتى است کلا و لمّا، خبر ندارند که طلیعه لشکر نعمت که در رسد همه درگاه بیگانگان طلبد، علم شقاوت با خود میبرد و داغ بیگانگى مىنهد. باز طلیعت لشکر محنت که در رسد همه زاویه عزیزان طلبد گرد سراى دوستان گردد، از بهر آنکه محنت و محبّت بشکل هر دو چون همند، همبر و همسر بنقطه سرّ زیر آن را تمییز کردهاند ور نه بشکل و صورت از یکدیگر جدا نه اند، فرعون مدبر را چهار صد سال ملک و عافیت و نعمت دنیا داد و در آن با وى مضایقهاى نرفت، لکن اگر ساعتى درد و سوز موسى خواستى بوى ندادى که سزاى جمال آن درد نبود، و اگر تقدیرا در آن ساعت که ارّه بر فرق زکریا بود کسى از وى پرسیدى که چه خواهى؟ از ذرّات و اجزاى وى نعره عشق روان گشتى و گفتى آن خواهم که تا ابد بر فرق ما همىراند. در خبرست که من احبّنا فلیلبس للبلاء تجفافا فانّ البلاء اسرع الى محبّینا من السّیل الى قرار.
تازیم بندگى بند قباء تو کنم
وین سلامت همه در کار بلاء تو کنم
«إِنَّ الَّذِینَ هُمْ مِنْ خَشْیَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ» تا آنجا که گفت: «أُولئِکَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ» عاقل که در معنى این آیات تأمل کند داند که مطیع بر طاعت خویش ترسان ترست از عاصى بر معصیت خویش. و چنان که عاصى را حاجتست بستر او. مطیع را هم حاجتست بستر او، و حق تعالى چنین مىگوید: «وَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ» اى مؤمنان شما که مطیعانید و شما که عاصیانید همه بنعت تضرّع بدرگاه ما باز آئید و بر حالت افتقار و انکسار از ما آمرزش خواهید تا شما را در پرده رحمت خود بپوشیم. عجب آید مرا از آن قراء تهى مغز که شبى دو رکعت نماز کند روز دیگر گره خویشتن بینى بر پیشانى افکنده و منّت هستى خویش بر آسمان و زمین نهد و ذرّات وجود با وى میگوید سلیمدلا که تویى اینجا از کعبه بت خانه میسازند و از عابد هفتصد هزار ساله لعین ابد مىآورند و بلعم باعور را که اسم اعظم دانست و دعاى مستجاب داشت بر طویله سگان مىبندند، و تو یک شب دو رکعت نماز گزاردى روز دیگر خواهى که عالم از حدیث نماز تو پر شود، اى مسکین! مرد محقق شرق و غرب پر از سجده اخلاص کند آن گه همه بآب بىنیازى فرو گذارد و با دو دست تهى بسر کوى شفاعت محمّد مصطفى باز گردد و گوید: یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ.
پیر طریقت گفت: الهى آمدم با دو دست تهى، بسوختم بر امید روز بهى، چه بود اگر از فضل خود بر این خسته دلم مرهم نهى.
«وَ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» شاهراه دین را بدایتى و نهایتى: بدایت اهل شریعت راست، و نهایت ارباب حقیقت را، عمل اهل شریعت خدمت است بر شریعت، صفت ارباب حقیقت غربتست بر مشاهدت، قاعده اعمال شریعت بر سهولت نهادند مصطفى گفت: بعثت بالحنیفیة السهلة السمحة.
مستضعفانند و اهل رخص طاقت بار گران ندارند. ربّ العزه در شرع رخصتها از بهر ایشان نهاد و بار گران از ایشان فرو نهاد گفت: «لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» همانست که گفت: «ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ، یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ» اما روش ارباب حقیقت بر ریاضت و صعوبت نهاد و با ایشان خطاب رفت که: «جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ».
پیر طریقت را از حقیقت تصوف پرسیدند، گفت: ما هو الّا بذل الروح فلا تشتغل بترّهات المدّعین. و قال الجریرى: لم یکلف اللَّه العباد معرفته على قدره و انّما کلّفهم على مقدارهم. فقال «وَ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» و لو کلّفهم على قدره لجهلوه و ما عرفوه لانّه لا یعرف قدره سواه و لا یعرفه على الحقیقة غیره اللَّه جلّ جلاله. خلق را بمعرفت خویش بر قدر طاعت و اندازه استطاعت ایشان تکلیف کرد نه بر قدر جلال و عزت خویش، هر کسى بر قدر خویش او را تواند شناخت، و چنان که اوست خود داند و خود را خود شناسد، قال اللَّه تعالى: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِیراً»
و قال على (ع): یا من لا یعلم احد من خلقه کیف هو غیره.
اگر ذرهاى از آن معرفت حقیقت که او را بخود است بر خلق آشکارا کند همه متمرّدان جهان و شیاطین عالم موحّد گردند همه زنارها کمر عشق دین گردد، همه خارهاى عالم ریاحین شود.
خاکها مشک و عبیر شود، اوصاف بشریت همه بشرات نسیم معرفت گردد.
گر یک نظرت چنان که هستى نگرى
نه بت ماند نه بت پرست و نه پرى
الهى وصف تو نه کار زبانست، عبارت از حقیقت یافت تو بهتانست، با صولت وصال دل و دیدار را چه توان است.
حسن تو فزونست زبینایى من
راز تو برونست ز دانایى من
رشیدالدین میبدی : ۲۳- سورة المؤمنون- مکیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله: «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» خداوند کریم کردگار نامدار حکیم جل جلاله و تقدست اسماؤه درین آیت مصطفى را مىفرماید بمکارم اخلاق و محاسن عادات، روى تازه و سخنى چرب و دلى نرم و خلقى خوش بدکاران را عفو کردن، و عیب معیوبان پوشیدن، و بجاى بدى نیکى کردن. بزبان طریقت احسن درین موضع آنست که دلى فتوى دهد باملاء حق، و سیئة آنست که نفس فرماید بهواى خود، گفتند اى سید فرموده نفس را بنموده حق دفع کن «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» سید صلوات اللَّه علیه پیوسته گفتى: «ربنا لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقل من ذلک»، بار خدایا این پرده نفس ما از پیش دل ما بردار تا این مرغ دل یک ره ازین قفص نفس خلاص یابد. و بر هواء رضاء مولى پرواز کند، بار خدایا این بار نفس بار خودى است بار خودى از ما فرو نه تا از خود برهیم و با تو پردازیم. اى جوانمرد نگر تا نگویى که نفس مبارک او صلوات اللَّه علیه همچون نفس دیگران بوده که اگر یک ذرّه از تابش نفس او بر جان و دل صدیقان عالم تافتى همه در عالم قدس و ریاض انس روان گشتندى و بمقعد صدق فرو آمدندى با این همه مىگوید: خداوند این حجاب راه حقیقت ماست از راه ما بردار، فرمان آمد که اى محمد ناخواسته خود در کنار تو نهادیم: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ»، اى محمد آن بار تویى از تو فرو نهادیم، ارادت ما کار تو ساخت، عنایت ما چراغ تو بیفروخت، تو نه بخود آمدى و نه براى خود آمدى، نه بخود آمدى که ترا آوردیم «أَسْرى بِعَبْدِهِ». نه براى خود آمدى که رحمت جهانیان را آمدى. «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ».
«وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»
قال النبى (ص): «من استعاذ باللّه فقد اتکأ على متکإ «عظیم».
و قال (ص): «اغلقوا ابواب المعاصى بالاستعاذة و افتحوا ابواب الطاعات بالتسمیة».
مفهوم خبر آنست که بنده معصیت که میکند بتهییج شیطان میکند و یارى دادن وى، چون کلمه استعاذت بگوید شیطان از وى رمیده گردد و در معاصى بر وى بسته شود، و بنده طاعت که مىآرد بتوفیق و معونت اللَّه تعالى مىآرد چون نام اللَّه گوید مدد عنایت در پیوندد و در طاعت بر وى گشاده گردد، پس مىدان که اعوذ باللّه گفتن سبب رستگارى بنده است از آتش سوزان، و بسم اللَّه گفتن سبب رسیدن وى ببهشت جاویدان.
روزى آن مطرود درگاه، ابلیس مهجور بر مصطفى آشکارا گشت، رسول گفت یا ابلیس کم اعداؤک من امتى؟
از امت من چند کس دشمن تواند؟ گفت یا رسول اللَّه پانزده کس: امام عادل، توانگر متواضع، بازرگان راستگوى، عالم خاشع، مؤمن ناصح، تائب که بر توبه بایستد، مؤمن که رحیم دل بود، پارسا که از حرام بپرهیزد، بندهاى که پیوسته بر طهارت بود، مالدارى که زکاة از مال بیرون کند و بدهد، جوانمردى که دست سخاوت گشاده دارد، درویش نوازى که پیوسته صدقه دهد، متعبّدى که قرآن داند و خواند، متهجدى که همه شب نماز کند و خدا را یاد کند. گفت یا ابلیس کم احبّاؤک من امّتى؟
از امّت من چند کس دوست تواند گفت ده کس، یا رسول اللَّه اول سلطان جائر دوم بازرگان خائن، سوم توانگر متکبر، چهارم خمر خوار، پنجم زناکار، ششم ربا خوار، هفتم مرد قتّال، هشتم هر که مال یتیم خورد و باک ندارد نهم او که دارد مال و زکاة بندهد، دهم آنکه امل دراز دارد و هیچ از مرگ یاد نکند.
«حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ» مرگ دواست مرگ کرامت و مرگ اهانت، مرگ کرامت مؤمنانراست و مرگ اهانت کافران را، مؤمنانرا بدر مرگ گوید: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً». کافران را گویند: «أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما کُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ». مؤمنانرا فریشته رحمت آید با صد هزار روح و راحت و بشرى و کرامت که: «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»، کافران را فریشته عذاب آید با سیاط سیاست و عمود آتش «یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ»، اگر کسى گوید مؤمن با آن همه کرامت و رفعت و اظهار منزلت بدر مرگ از چه کراهیت دارد مرگ را؟ جواب آنست که کراهیت وى نه از مرک است که از فوت لذت خدمت حقّ است، و بر مؤمنان هیچ کرامت و نعمت چون خدمت و ذکر حق نیست، پیغامبرى از پیغامبران خداى تعالى بوقت مرک مىگریست، وحى آمد بوى که از مرگ مىنالى و مرک مىنخواهى.؟ گفت لا یا ربّ، و لکن غیرة على من یذکرک بعدى و لست اقدر على ذلک.
و گفتهاند نفس مؤمن را روزگارى با روح مخالطت افتاده و بوى استیناس گرفته بوقت مرگ آن کراهیت نفس را بود بر فراق روح، نه روح را بود بر فراق نفس، ازین لطیفتر گفتهاند نفس که مىنالد نه از مرگ مىنالد بلکه وى را بر روح غیرت مىآید که نقدى بسر مشرب وصل میشود، شب فراقش بآخر رسیده و صبح وصال دمیده، و سوز عشق را مرهم دیده، و نفس را وقتى با خاک مىدهند که: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ».
قوله: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً»، ابو بکر واسطى این آیت بر خواند و گفت: اظهر الالوان و خلق الخلق لیظهر وجوده فلو لم یخلق لما عرف انّه موجود و لیظهر کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و لیظهر آیات الولایة على الاولیاء و آیات الشقاوة على الاشقیاء. گفت خداوند ذو الجلال قادر بر کمال بجلال و عزت خویش و کمال قدرت خویش کاینات و محدثات در وجود آورد تا هستى وى بدانند و خداوندى وى بشناسند، و از صنع وى بکمال علم و قدرت وى دلیل گیرند، و چنان که علم وى بایشان رفته نشان دوستى بر دوستان پیدا کرده و رقم دشمنى بر دشمنان کشیده ایشان را از کتم عدم در وجود آورد بر وفق علم خویش که وى در ازل دانست که خلق را آفریند خواست که خلق وى با وفق علم وى برابر آید. داود پیغامبر در مناجات خویش گفت: الهى جلال لم یزل منعوت بنعت کمال موصوف بصفت استغناء از همه مستغنى و بنعت خود باقى، نه ترا بکس حاجت و نه ترا از کسى یارى و معونت، این خلق چرا آفریدى؟ و در وجود ایشان حکمت چیست؟ جواب آمد که یا داود «کنت کنزا مخفیّا فاجبت ان اعرف».
گنجى بودم نهان، کس مرا ندانسته و نشناخته خواستم که مرا بدانند و دوست داشتم که مرا بشناسند احببت ان اعرف اشارتست که بناء معرفت بر محبت است هر جا که محبتست معرفتست، و هر جا که محبت نیست معرفت نیست، بزرگان دین و طریقت گفتهاند: لا یعرفه الّا من تعرّف الیه و لا یوحّده الا من توحّد له، و لا یصفه الا من تجلى لسرّه. نشناسد او را مگر کسى که حق جل جلاله خود را باو یکتا نماید، و او را صفت نکند مگر آن کس که حق جلّ جلاله خود را بر سرّ او پیدا کند، عبارت ترجمان سرّ است. و سرّ نظاره حق، نخست ببینند آن گه زبان از آنچه سرّ دید عبارت کند زبان نشان اهل معاملتست اما اهل حقیقت را عبارت و اشارت نیست، ایشان چنین گفتهاند که: من عرفه لم یصفه و من وصفه لم یعرفه، هر کرا تجلّى سرّ در حقّ حقیقت حاصلست سرّ او در عین مشاهدت و جان او در بحر معاینت غرقست چون دوست حاضر بودنشان دادن از دوست ترک حرمت بود.
پیر طریقت گفت: هر کرا مشاهدت باطن درست گشت نخواهد که زبان از آن عبارت کند. یا ظاهر وى از آن با خبر شود، شبلى گفت: آن شب که حسین منصور را کشته بودند همه شب با حق مناجات داشتم تا سحرگاه، پس سر بر سجده نهادم گفتم خداوندا بندهاى بود از آن تو مؤمن و موحّد و معتقد در عداد اولیاء این چه بلا بود که بوى فرو آوردى و از کجا مستوجب این فتنه گشت؟ گفتا بخواب اندر شدم چنان نمودند مرا که نداء عزت بسمع من رسیدى که: هذا عبد من عبادنا اطّلعناه على سرّ من اسرارنا فافشاه فانزلنا به ما ترى. آن تره فروش است که او را بر بقله خود ندا کردن مسلم است اما جوهرى را بر جوهر شب افروزند کردن محال است.
«وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»
قال النبى (ص): «من استعاذ باللّه فقد اتکأ على متکإ «عظیم».
و قال (ص): «اغلقوا ابواب المعاصى بالاستعاذة و افتحوا ابواب الطاعات بالتسمیة».
مفهوم خبر آنست که بنده معصیت که میکند بتهییج شیطان میکند و یارى دادن وى، چون کلمه استعاذت بگوید شیطان از وى رمیده گردد و در معاصى بر وى بسته شود، و بنده طاعت که مىآرد بتوفیق و معونت اللَّه تعالى مىآرد چون نام اللَّه گوید مدد عنایت در پیوندد و در طاعت بر وى گشاده گردد، پس مىدان که اعوذ باللّه گفتن سبب رستگارى بنده است از آتش سوزان، و بسم اللَّه گفتن سبب رسیدن وى ببهشت جاویدان.
روزى آن مطرود درگاه، ابلیس مهجور بر مصطفى آشکارا گشت، رسول گفت یا ابلیس کم اعداؤک من امتى؟
از امت من چند کس دشمن تواند؟ گفت یا رسول اللَّه پانزده کس: امام عادل، توانگر متواضع، بازرگان راستگوى، عالم خاشع، مؤمن ناصح، تائب که بر توبه بایستد، مؤمن که رحیم دل بود، پارسا که از حرام بپرهیزد، بندهاى که پیوسته بر طهارت بود، مالدارى که زکاة از مال بیرون کند و بدهد، جوانمردى که دست سخاوت گشاده دارد، درویش نوازى که پیوسته صدقه دهد، متعبّدى که قرآن داند و خواند، متهجدى که همه شب نماز کند و خدا را یاد کند. گفت یا ابلیس کم احبّاؤک من امّتى؟
از امّت من چند کس دوست تواند گفت ده کس، یا رسول اللَّه اول سلطان جائر دوم بازرگان خائن، سوم توانگر متکبر، چهارم خمر خوار، پنجم زناکار، ششم ربا خوار، هفتم مرد قتّال، هشتم هر که مال یتیم خورد و باک ندارد نهم او که دارد مال و زکاة بندهد، دهم آنکه امل دراز دارد و هیچ از مرگ یاد نکند.
«حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ» مرگ دواست مرگ کرامت و مرگ اهانت، مرگ کرامت مؤمنانراست و مرگ اهانت کافران را، مؤمنانرا بدر مرگ گوید: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً». کافران را گویند: «أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما کُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ». مؤمنانرا فریشته رحمت آید با صد هزار روح و راحت و بشرى و کرامت که: «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»، کافران را فریشته عذاب آید با سیاط سیاست و عمود آتش «یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ»، اگر کسى گوید مؤمن با آن همه کرامت و رفعت و اظهار منزلت بدر مرگ از چه کراهیت دارد مرگ را؟ جواب آنست که کراهیت وى نه از مرک است که از فوت لذت خدمت حقّ است، و بر مؤمنان هیچ کرامت و نعمت چون خدمت و ذکر حق نیست، پیغامبرى از پیغامبران خداى تعالى بوقت مرک مىگریست، وحى آمد بوى که از مرگ مىنالى و مرک مىنخواهى.؟ گفت لا یا ربّ، و لکن غیرة على من یذکرک بعدى و لست اقدر على ذلک.
و گفتهاند نفس مؤمن را روزگارى با روح مخالطت افتاده و بوى استیناس گرفته بوقت مرگ آن کراهیت نفس را بود بر فراق روح، نه روح را بود بر فراق نفس، ازین لطیفتر گفتهاند نفس که مىنالد نه از مرگ مىنالد بلکه وى را بر روح غیرت مىآید که نقدى بسر مشرب وصل میشود، شب فراقش بآخر رسیده و صبح وصال دمیده، و سوز عشق را مرهم دیده، و نفس را وقتى با خاک مىدهند که: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ».
قوله: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً»، ابو بکر واسطى این آیت بر خواند و گفت: اظهر الالوان و خلق الخلق لیظهر وجوده فلو لم یخلق لما عرف انّه موجود و لیظهر کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و لیظهر آیات الولایة على الاولیاء و آیات الشقاوة على الاشقیاء. گفت خداوند ذو الجلال قادر بر کمال بجلال و عزت خویش و کمال قدرت خویش کاینات و محدثات در وجود آورد تا هستى وى بدانند و خداوندى وى بشناسند، و از صنع وى بکمال علم و قدرت وى دلیل گیرند، و چنان که علم وى بایشان رفته نشان دوستى بر دوستان پیدا کرده و رقم دشمنى بر دشمنان کشیده ایشان را از کتم عدم در وجود آورد بر وفق علم خویش که وى در ازل دانست که خلق را آفریند خواست که خلق وى با وفق علم وى برابر آید. داود پیغامبر در مناجات خویش گفت: الهى جلال لم یزل منعوت بنعت کمال موصوف بصفت استغناء از همه مستغنى و بنعت خود باقى، نه ترا بکس حاجت و نه ترا از کسى یارى و معونت، این خلق چرا آفریدى؟ و در وجود ایشان حکمت چیست؟ جواب آمد که یا داود «کنت کنزا مخفیّا فاجبت ان اعرف».
گنجى بودم نهان، کس مرا ندانسته و نشناخته خواستم که مرا بدانند و دوست داشتم که مرا بشناسند احببت ان اعرف اشارتست که بناء معرفت بر محبت است هر جا که محبتست معرفتست، و هر جا که محبت نیست معرفت نیست، بزرگان دین و طریقت گفتهاند: لا یعرفه الّا من تعرّف الیه و لا یوحّده الا من توحّد له، و لا یصفه الا من تجلى لسرّه. نشناسد او را مگر کسى که حق جل جلاله خود را باو یکتا نماید، و او را صفت نکند مگر آن کس که حق جلّ جلاله خود را بر سرّ او پیدا کند، عبارت ترجمان سرّ است. و سرّ نظاره حق، نخست ببینند آن گه زبان از آنچه سرّ دید عبارت کند زبان نشان اهل معاملتست اما اهل حقیقت را عبارت و اشارت نیست، ایشان چنین گفتهاند که: من عرفه لم یصفه و من وصفه لم یعرفه، هر کرا تجلّى سرّ در حقّ حقیقت حاصلست سرّ او در عین مشاهدت و جان او در بحر معاینت غرقست چون دوست حاضر بودنشان دادن از دوست ترک حرمت بود.
پیر طریقت گفت: هر کرا مشاهدت باطن درست گشت نخواهد که زبان از آن عبارت کند. یا ظاهر وى از آن با خبر شود، شبلى گفت: آن شب که حسین منصور را کشته بودند همه شب با حق مناجات داشتم تا سحرگاه، پس سر بر سجده نهادم گفتم خداوندا بندهاى بود از آن تو مؤمن و موحّد و معتقد در عداد اولیاء این چه بلا بود که بوى فرو آوردى و از کجا مستوجب این فتنه گشت؟ گفتا بخواب اندر شدم چنان نمودند مرا که نداء عزت بسمع من رسیدى که: هذا عبد من عبادنا اطّلعناه على سرّ من اسرارنا فافشاه فانزلنا به ما ترى. آن تره فروش است که او را بر بقله خود ندا کردن مسلم است اما جوهرى را بر جوهر شب افروزند کردن محال است.
رشیدالدین میبدی : ۲۴- سورة النّور- مدنیّة
۱ - النوبة الثالثة
اسم من لم یزل حامدا لنفسه محمودا، اسم من لم یزل واحدا فى عزّه موجودا، اسم من لم یزل احدا فردا معبودا، اسم من لم یزل صمدا بالطلبات مقصودا، نام خداوندى نکو نام در هر نام، و ستوده بهر هنگام، ستوده خود بى ستاینده، و بزرگ عز بى پرستش بنده. خداوندى حکیم راست دان، علیم پاک دان مهربان کاردان، بخشاینده روزى رسان. خداوندى که در آمد هر چیز از وى و باز گشت همه چیز با وى، نه کسى منازع با وى، نه دیگرى غالب بر وى، قوام هفت آسمان و هفت زمین بداشت وى. کار آن بحکم وى تدبیر آن بعلم وى، غالب بر آن امر وى، نافذ در آن مشیت وى، داشت آن بحفظ وى، توان آن بعون وى، پادشاهى که از حال رهى آگاه است، و رهى را نیک پشت و پناه است، خود دارنده و خود سازنده که خود کردگار و خود پادشاه است، آفریننده و رواننده آفتاب و ماه است، روشن کننده دلهاى سیاهست، خداوندى که یاد وى راحت روح است و آسایش دل مجروح است، اسرار عارفان بیاد وصال وى مشروح است، ارواح عاشقان گوى وار در خم چوگان ذکر وى مطروح است. اى راد مرد چند که در خوابى بیدار شود که وقت صباح است، و گر در خمار شرابى هین که پرتو حق صبوح است.
آفتاب بر آمد اى نگارین دیرست
گر بر سر تو نتابد از ادبارست
دریغا که از همه جانب بساحت حق راه است و هیچ رونده نه، بستان عزت پر ثمار لطایف است و خورنده نه، همه عالم پر صدف دعوى است و یک جوهر معنى نه، همه عالم یوسف دلبرست و یعقوب دلشده نه:
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
اینست که رب العالمین گفت: «سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ أَنْزَلْنا فِیها آیاتٍ بَیِّناتٍ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ» درویشى را پرسیدند چه دلیل است بر هستى خداى؟ گفت: لقد اغنى الصباح عن المصباح، آفتاب بر آمد بچراغ حاجت نیست، همه عالم دلیل است نگرنده میباید، همه عالم ریاحین است بوینده میباید، همه عالم تریاق است مار گزیده میباید، همه عالم آیات و رایات قدرت اوست، امارات و دلالات حکمت اوست، دلیل وحدانیت و فردانیت اوست.
و فى کل شیء له آیة
تدلّ على انّه واحد
اى جوانمرد اگرت روزى آفتاب معرفت از فلک کبریا بتا بدو دیده همتت آیات و رایات جلال عزت ببیند این دنیا که تو صید وى گشتهاى نعلى کنند و برسم سمند همتت زنند، و آن عقبى که قید تو شده حلقهاى سازند و در گوش چاکران حضرتت کنند، و آن گه ترا ملک وار ببارگاه خاص جلال در آرند «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
قوله: «الزَّانِیَةُ وَ الزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ» عالمیان سه گروهاند: عامه خلقند و خواص حضرتند، و خاص الخواصند، عامه خلق اگر زنا کنند حدّ ایشان بزبان شریعت تازیانه است یا رجم، مصطفى علیه السلام گفت: «خذوا عنّى خذوا عنّى قد جعل اللَّه لهن سبیلا البکر بالبکر جلد مائة و تغریب عام، و الثیب بالثیب جلد مائة و الرجم»، و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «أقیلوا ذوى الهیئات عثراتهم الّا الحدود».
اما زنا خاصگیان منظر چشم است، مصطفى علیه السلام گفت: «زنا العیون النّظر»
و حد ایشان غضّ البصر است چشم فرو گرفتن از هر چه ملاذ و شهوات نفس است اگر چه مباح بود، قال النبى (ص) «غضّوا ابصارکم و احفظوا فروجکم و کفّوا ایدیکم».
و خاص الخواص را زنا ایشان اندیشه دل باشد فیما دون الحق، اگر غیرى را بسرّ خود راه دهند در طریقت آن ازیشان زنا شمردند حد ایشان انقطاع است از علائق و اعتزال از خلائق، قال اللَّه تعالى: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ». قوله: «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ»، قال بعضهم ان کنتم من اهل مودّتى و محبتى فخالفوا من یخالف امرى و یرتکب نهیى فلا یکون محبّا من یصبر على مخالفة حبیبه قال. الجنید: الشفقة على المخالفین کالاعراض عن الموافقین، جنید گفت در وقت مخالفت بر مخالفان شفقت بردن چنان است که در حال موافقت از موافقان اعراض کردن، رحمت کردن بر موجب شریعت نیکوست و پسندیده و الراحمون یرحمهم الرحمن. امّا بر قضیت طبع و عادت بوقت مخالفت رحمت کردن شرط نیست و بر اقامت حدود تهاون روا نیست یقول اللَّه تعالى: «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ»، و اعجب آنست که میفرماید ما را که: رحمت مکنید و آن گه خود رحمت میکند که بر وى ایمان نگه میدارد و بجفا و معاصى از وى نمىبرد و توبه و عفو بر وى عرض میکند و وعده مغفرت میدهد که: «یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ» چون با عاصى گنهکار چنین است چگویم که با مطیع فرمان بردار چون است.
پیر طریقت گفت: اى کارنده غم پشیمانى در دلهاى آشنایان، اى افکننده سوز در دلهاى تائبان، اى پذیرنده گناه کاران و معترفان، کس باز نیامد تا باز نیاوردى، و کس راه نیافت تا دست نگرفتى، دست گیر که جز زتو دستگیر نیست، دریاب که جز ز تو پناه نیست و سؤال ما را جز ز تو جواب نیست، و درد ما را جز ز تو دارو نیست، و از این غم ما را جز از تو راحت نیست. «وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ»، میگوید در آن مشهد که حدود شرع بفرمان اللَّه رانند تا طایفهاى مؤمنان حاضر باشند که از دو بیرون نیست حال آن طائفه، یا مثل آن گناه هرگز بریشان نرفته و اللَّه ایشان را از آن معصوم داشته، یا نه که وقتى بر ایشان رفته و اللَّه ایشان را بستر خود نگاه داشته و على رؤس الاشهاد فضیحت نگردانیده، در هر دو حال نعمتى عظیم از اللَّه بر خود بدانند و در شکر و سپاسدارى بیفزایند و بزبان تضرع گویند الهى هر چند ناپاکیم و نامعذور و درستر حلم تو مغرور، خداوند ابذل عیب ما نگر و بعزّ بىعیبى خود بناتوانى ما نگر، و به بردبارى خود بدرویشى ما نگر، و بمهربانى خود ببدبندگى و عجز ما نگر، و به نیک خدایى و فضل خود فرو گذار سزاى ما در سزاى خود، و جفاء ما در وفاء خود، و آن ما، در آن خود.
«الزَّانِی لا یَنْکِحُ إِلَّا زانِیَةً» الایة.. الناس اشکال فکلّ یطیر مع شکله و کلّ یساکن مع مثله، و انشد.
عن المرء لا تسأل و ابصر قرینه
فکلّ قرین بالمقارن یقتدى
اهل الفساد فالفساد یجمعهم و ان تنأت دیارهم، و اهل السداد فالسّداد یجمعهم و ان تباعد مزارهم.
آفتاب بر آمد اى نگارین دیرست
گر بر سر تو نتابد از ادبارست
دریغا که از همه جانب بساحت حق راه است و هیچ رونده نه، بستان عزت پر ثمار لطایف است و خورنده نه، همه عالم پر صدف دعوى است و یک جوهر معنى نه، همه عالم یوسف دلبرست و یعقوب دلشده نه:
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
اینست که رب العالمین گفت: «سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ أَنْزَلْنا فِیها آیاتٍ بَیِّناتٍ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ» درویشى را پرسیدند چه دلیل است بر هستى خداى؟ گفت: لقد اغنى الصباح عن المصباح، آفتاب بر آمد بچراغ حاجت نیست، همه عالم دلیل است نگرنده میباید، همه عالم ریاحین است بوینده میباید، همه عالم تریاق است مار گزیده میباید، همه عالم آیات و رایات قدرت اوست، امارات و دلالات حکمت اوست، دلیل وحدانیت و فردانیت اوست.
و فى کل شیء له آیة
تدلّ على انّه واحد
اى جوانمرد اگرت روزى آفتاب معرفت از فلک کبریا بتا بدو دیده همتت آیات و رایات جلال عزت ببیند این دنیا که تو صید وى گشتهاى نعلى کنند و برسم سمند همتت زنند، و آن عقبى که قید تو شده حلقهاى سازند و در گوش چاکران حضرتت کنند، و آن گه ترا ملک وار ببارگاه خاص جلال در آرند «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
قوله: «الزَّانِیَةُ وَ الزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ» عالمیان سه گروهاند: عامه خلقند و خواص حضرتند، و خاص الخواصند، عامه خلق اگر زنا کنند حدّ ایشان بزبان شریعت تازیانه است یا رجم، مصطفى علیه السلام گفت: «خذوا عنّى خذوا عنّى قد جعل اللَّه لهن سبیلا البکر بالبکر جلد مائة و تغریب عام، و الثیب بالثیب جلد مائة و الرجم»، و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «أقیلوا ذوى الهیئات عثراتهم الّا الحدود».
اما زنا خاصگیان منظر چشم است، مصطفى علیه السلام گفت: «زنا العیون النّظر»
و حد ایشان غضّ البصر است چشم فرو گرفتن از هر چه ملاذ و شهوات نفس است اگر چه مباح بود، قال النبى (ص) «غضّوا ابصارکم و احفظوا فروجکم و کفّوا ایدیکم».
و خاص الخواص را زنا ایشان اندیشه دل باشد فیما دون الحق، اگر غیرى را بسرّ خود راه دهند در طریقت آن ازیشان زنا شمردند حد ایشان انقطاع است از علائق و اعتزال از خلائق، قال اللَّه تعالى: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ». قوله: «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ»، قال بعضهم ان کنتم من اهل مودّتى و محبتى فخالفوا من یخالف امرى و یرتکب نهیى فلا یکون محبّا من یصبر على مخالفة حبیبه قال. الجنید: الشفقة على المخالفین کالاعراض عن الموافقین، جنید گفت در وقت مخالفت بر مخالفان شفقت بردن چنان است که در حال موافقت از موافقان اعراض کردن، رحمت کردن بر موجب شریعت نیکوست و پسندیده و الراحمون یرحمهم الرحمن. امّا بر قضیت طبع و عادت بوقت مخالفت رحمت کردن شرط نیست و بر اقامت حدود تهاون روا نیست یقول اللَّه تعالى: «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ»، و اعجب آنست که میفرماید ما را که: رحمت مکنید و آن گه خود رحمت میکند که بر وى ایمان نگه میدارد و بجفا و معاصى از وى نمىبرد و توبه و عفو بر وى عرض میکند و وعده مغفرت میدهد که: «یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ» چون با عاصى گنهکار چنین است چگویم که با مطیع فرمان بردار چون است.
پیر طریقت گفت: اى کارنده غم پشیمانى در دلهاى آشنایان، اى افکننده سوز در دلهاى تائبان، اى پذیرنده گناه کاران و معترفان، کس باز نیامد تا باز نیاوردى، و کس راه نیافت تا دست نگرفتى، دست گیر که جز زتو دستگیر نیست، دریاب که جز ز تو پناه نیست و سؤال ما را جز ز تو جواب نیست، و درد ما را جز ز تو دارو نیست، و از این غم ما را جز از تو راحت نیست. «وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ»، میگوید در آن مشهد که حدود شرع بفرمان اللَّه رانند تا طایفهاى مؤمنان حاضر باشند که از دو بیرون نیست حال آن طائفه، یا مثل آن گناه هرگز بریشان نرفته و اللَّه ایشان را از آن معصوم داشته، یا نه که وقتى بر ایشان رفته و اللَّه ایشان را بستر خود نگاه داشته و على رؤس الاشهاد فضیحت نگردانیده، در هر دو حال نعمتى عظیم از اللَّه بر خود بدانند و در شکر و سپاسدارى بیفزایند و بزبان تضرع گویند الهى هر چند ناپاکیم و نامعذور و درستر حلم تو مغرور، خداوند ابذل عیب ما نگر و بعزّ بىعیبى خود بناتوانى ما نگر، و به بردبارى خود بدرویشى ما نگر، و بمهربانى خود ببدبندگى و عجز ما نگر، و به نیک خدایى و فضل خود فرو گذار سزاى ما در سزاى خود، و جفاء ما در وفاء خود، و آن ما، در آن خود.
«الزَّانِی لا یَنْکِحُ إِلَّا زانِیَةً» الایة.. الناس اشکال فکلّ یطیر مع شکله و کلّ یساکن مع مثله، و انشد.
عن المرء لا تسأل و ابصر قرینه
فکلّ قرین بالمقارن یقتدى
اهل الفساد فالفساد یجمعهم و ان تنأت دیارهم، و اهل السداد فالسّداد یجمعهم و ان تباعد مزارهم.
رشیدالدین میبدی : ۲۴- سورة النّور- مدنیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» اللَّه نور، و النور فى الحقیقة ما ینوّر غیره، نور حقیقت آن باشد که غیرى را روشن کند، هر چه غیرى را روشن نکند آن را نور نگویند، آفتاب نورست و ماه نورست و چراغ نورست. نه بآن معنى که بنفس خود روشنند لکن بآن معنى که منوّر غیرند، آئینه و آب و جوهر امثال آن را نور نگویند اگر چه بذات خود روشنند زیرا که منور غیر نه اند، چون حقیقت این معلوم گشت بدان که: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» اللَّه است روشن کننده آسمانها و زمینها بر مؤمنان و دوستان مصور اشباح است و منور ارواح، جمیع الانوار منه، و همه نورها ازوست، و قوام همه بدوست، بعضى ظاهر و بعضى باطن، ظاهر را گفت: «وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً»، باطن را گفت: «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ» نور ظاهر اگر چه روشن است و نیکو تبع و چاکر نور باطن است، نور ظاهر نور شمس و قمرست، و نور باطن نور توحید و معرفت، نور شمس و قمر اگر چه زیبا و روشن است آخر روزى آن را کسوف و خسوف بود و فردا در قیامت مکدّر و مکوّر گردد، لقوله تعالى: «إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ»، اما آفتاب معرفت و نور توحید که از مطلع دلهاى مؤمنان سر بزند آن را هرگز کسوف و خسوف نبود و تکدیر گرد او نگردد، طلوعى است آن را بىغروب، کشوفى بىکسوف، اشراقى از مقام اشتیاق. وا نشد:
انّ شمس النهار تغرب باللیل
و شمس القلوب لیست تغیب
و بدان که انوار باطن در مراتب خویش مختلف است، اوّل نور اسلام است و با اسلام نور اخلاص. دیگر نور ایمانست و با ایمان نور صدق، سدیگر نور احسانست و با احسان نور یقین. روشنایى اسلام در نور اخلاص است، و روشنایى ایمان در نور صدق، و روشنایى احسان در نور یقین، اینست منازل راه شریعت و مقامات عامه مؤمنان. باز اهل حقیقت را و جوانمردان طریقت را نور دیگرست و حال دیگر، نور فراست است و با فراست نور مکاشفت، باز نور استقامت و با استقامت نور مشاهدت، باز نور توحید و با توحید نور قربت در حضرت عندیّت، بنده تا درین مقامات بود بسته روش خوبش باشد، از ایدر باز کشش حق آغاز کند جذبه الهى در پیوندد نورها دست در هم دهد، نور عظمت و جلال، نور لطف و جمال، نور هیبت، نور غیرت، نور قربت نور الوهیت، نور هویّت، اینست که ربّ العالمین گفت: نُورٌ عَلى نُورٍ کار بجایى رسد که عبودیت در نور ربوبیت ناپدید گردد، و این انوار بر کمال، و قربت ذى الجلال در کلّ عالم جز مصطفى عربى را نیست، هر کسى را ازین بعضى است و او را کلّ است زیرا که او کلّ کمالست، و جمله جمال و قبله افضال، روى ابو سعید الخدرى قال: کنت فى عصابة فیها ضعفاء المهاجرین و انّ بعضهم یستر بعضا من العرى و قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته فجاء النبى صلّى اللَّه علیه و سلّم حتى قام علینا فلما رآه القارئ سکت فسلّم فقال: ما کنتم تصنعون؟ قلنا یا رسول اللَّه قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته، فقال رسول اللَّه الحمد للَّه الّذى جعل فى امّتى من امرت ان اصبر نفسى معهم، ثم جلس وسطنا لیجعل نفسه فینا، ثم قال بیده هکذا فخلق القوم و نورت وجوههم فلم یعرف رسول اللَّه احد، قال و کانوا ضعفاء المهاجرین، فقال: النبىّ (ص) ابشروا صعالیک المهاجرین بالنّور التام یوم القیامة تدخلون الجنّة قبل اغنیاء المؤمنین بنصف یوم مقداره خمس مائة عام».
مثل این نور همانست که مصطفى گفته خلق اللَّه الخلق فى ظلمة ثم رشّ علیهم من نوره».
عالمیان مشتى خاک بودند در ظلمت خود بمانده، در تاریکى نهاد متحیر شده، در غشاوه خلقیت ناآگاه مانده، همى از آسمان ازلیّت باران انوار سرمدیت باریدن گرفت خاک عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمین بقدوم قدم او دیگر گشت، گفتند خاکى است همه تاریکى و ظلمت، نهادى مىباید همه صفا و صفوت، لطیفهاى پیوند آن نهاد گشت، عبارت از آن لطیفه این آمد که رش علیهم من نوره.
گفتند یا رسول اللَّه این نور را چه نشانهاست؟ گفت: «اذا ادخل النور القلب انشرح الصدر»، چون رایت سلطان عادل بشهر در آید غوغا را جایى نماند، چون سینه گشاده شود بنور الهى همت عالى گردد، غمگین آسوده شود، دشمن دوست گردد، پراکندگى بجمع بدل شود، بساط بقا بگسترد فرش فنا درنوردد، زاویه اندوه را در ببندد باغ وصال را در بگشاید، بزبان فقر گوید: الهى کار تو در گرفتى بنیکویى، بىما چراغ خود افروختى بمهربانى، بى ما خلعت نور از غیب تو فرستادى به بندهنوازى، بىما چون رهى را بلطف خود باین روز آوردى، چه بود که بلطف خود بسر برى بىما.
معروف است و منقول در آثار که یکى از علماء تابعین با لشکر اسلام بغزاة روم رفت و او را باسیرى گرفتند مدتى در آنجا بماند، رومیان را دید روزى که در آن صحراى گرد آمده بودند، سبب آن پرسید، گفتند اینجا اسقفى است امام اساقفه که در چهار سال یک بار از صومعه بیرون آید و خلق را پند دهد، امروز میعاد بیرون آمدن اوست، آن مرد مسلمان بآن مجلس حاضر شد. و گویند که سى هزار کس از رومیان حاضر بودند اسقف بمنبر بر شد خاموش نشسته و هیچ سخن نمىگفت و خلق تشنه سخن گفتن وى، آن گه گفت سخن گفتن من بسته شد بنگرید مگر غریبى از اهل اسلام در میان شماست، گفتند ما نمیدانیم و کس را نمىشناسیم، اسقف بآواز بلند گفت هر که در میان این جمع است از اهل ملت و کیش محمّد تا برخیزد، آن مسلمان گفت من ترسیدم که برخیزم تغافل کردم، اسقف گفت اگر شما او را نمى شناسید و او خود را نمىشناسد من او را شناسم ان شاء اللَّه. پس تأمل میکرد و در رویهاى مردم تیز مىنگرست گفتا چشمش بر من افتاد و بتعجیل گفت: هذا هو ادن منى. اینست آن کس که من او را مىجویم، برخیز اى جوانمرد و نزدیک من آى تا با تو سخن گویم، مرا گفت تو مسلمانى؟ گفتم آرى مسلمانم، گفت از علماء ایشانى یا از جهال، گفتم بآنچه دانم عالمم و آن را که ندانم متعلمم و در شمار جاهلان نهام، گفت من ترا سه مسأله خواهم پرسید مرا جواب ده، گفتم ترا جواب دهم بدو شرط یکى آنکه با من بگویى که مرا بچه شناختى، و شرط دیگر آنست که من نیز از تو سه مسأله پرسم، هر دو بدین عهد کردند و پیمان بستند، آن گه اسقف دهن بر گوش من نهاد و نرمک بگوش من فرو گفت پنهان از رومیان که: عرفتک بنور ایمانک، ترا بنور ایمان و توحید بشناختم که از روى تو اشراق میزد، آن گه بآواز بلند از من سؤال کرد که رسول شما با شما گفته که در بهشت درختى است که در هر قصرى و غرفهاى از آن درخت شاخى است آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم مثال آن درخت در دنیا آفتاب است قرص او یکى و در هر سرایى و حجرهاى از شعاع وى شاخى است، اسقف گفت صدقت، دوم مسأله پرسید که رسول شما خبر داد که اهل بهشت طعام و شراب خورند و ازیشان هیچ حدث نیاید آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم الجنین فى بطن امه یتعذّى و لا یتغوّط.
اسقف گفت صدقت، سوم مسأله پرسید که رسول خدا خبر داد که روز قیامت لقمهاى و ذرهاى و حبهاى صدقات در میزان چون کوهى عظیم باشد آن را در دنیا مثال چیست؟
گفتم بامداد که آفتاب بر آید یا شبانگاه که فرو مىشود طللى که بذات خویش کوتاه بود چون پیش آفتاب بدارى دراز بود و بسیار نماید، اسقف گفت صدقت، پس مسلمان از وى پرسید ما عدد ابواب الجنان؟ فقال ثمانیة، قال و ما عدد ابواب النیران فقال سبعة؟ قال ما الّذى هو مکتوب على ابواب الجنّة؟ مسلمان گفت چون از وى این سؤال کردم که بر در بهشت چه نوشته است اسقف فرو ماند جواب نمیداد رومیان گفتند جواب ده تا این مرد غریب نگوید که اسقف نمیداند، اسقف گفت اگر این جواب ناچارست با زنار و صلیب راست نمیآید، زنار بگشاد و صلیب بیفکند و بآواز بلند گفت: المکتوب على باب الجنّة لا اله الّا اللَّه محمّد رسول اللَّه. رومیان این سخن شنیدند سنگ انداختند و دشنام دادند، اسقف روى بآن غریب کرد گفت از قرآن هیچ چیز حفظ دارى؟ گفت دارم و این آیت بر خواند «وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» اسقف بگریست آن گه بآواز بلند گفت اى مردمان از دیده ما حجاب برداشتند آنک از آسمان میآیند هفتصد ملک با هفتصد هودج آراسته که در آن هودجها ارواح شهداء بآسمان برند و من یقین میدانم که از شما هفتصد کس با من موافقت کنند اکنون درین کرامت نگرید تا از هیچ خصم نترسید و باک ندارید، آن گه جمعى بسیار ازیشان صلیب بشکستند و زنار بگسستند و مسلمان شدند، و آن منکران و ناگرویدگان ایشان را مىکشتند و اسقف را نیز بکشتند، آن گه کشتگان را بشمردند هفتصد کس بودند یکى بیش نه و یکى کم نه. مقصود از این حکایت آنست که نور آن مؤمن موحد در میان مشتى جاحد و کافر میتافت تا اسقف بدید و آن کار برفت. اى جوانمرد اگر مددى از نور غیب بنام تو فرستد غازى از روم چنان اسیر نبرد که آن مدد نور ترا اسیر برد، لکن بهیچ علت فرو نیاید و بهیچ سبب سفر نکند، «مَثَلُ نُورِهِ» جماعتى مفسران گفتند این «ها» اشارت است بمصطفى صلوات اللَّه علیه که خلقتش نور بود و خلعتش نور بود و نسبتش نور بود، ولادتش نور بود و مشاهدتش نور بود و معاملتش نور بود و معجزتش نور بود، و او خود در ذات خود نور على نور بود، مهترى که در روى او نور رحمت، در چشم او نور عبرت، در زبان او نور حکمت، در میان کتف وى نور نبوّت، در کف او نور سخاوت، در قدم او نور خدمت، در موى او نور جمال، در خوى او نور تواضع، در صدر او نور رضا، در سرّ او نور صفا، در ذات او نور طاعت، در طاعت او نور توحید، در توحید او نور تحقیق، در تحقیق او نور توفیق در سکوت او نور تعظیم، در تعظیم او نور تسلیم. شعر:
انّ الرسول لسیف یستضاء به
مهنّد من سیوف اللَّه مسلول
قال الحسین بن منصور: فى الرأس نور الوحى و بین العینین نور المناجاة، و فى السمع نور الیقین، و فى اللسان نور البیان، و فى الصدر نور الایمان، و فى الطبائع نور التسبیح، فاذا التهب شیء من هذه الانوار غلب على النور الآخر فادخله فى سلطانه، فاذا سکن عاد سلطان ذلک النّور اوفر و اتمّ مما کان، فاذا التهب جمیعا صار نورا على نور. «یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ» یهدى من یشاء بنوره الى قدرته، و بقدرته الى غیبه، و بغیبه الى قدمه، و بقدمه الى ازله و ابده، و بازله و ابده الى وحدانیته.
«فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ» یک قول آنست که ترفع فیها الحوائج الى اللَّه، این بیوت مسجدهاست که بندگان در آن دعا کنند قصه نیاز خویش باللّه بردارند و حاجتها عرضه کنند، نیکو نبود که بنده خود را دستمال اطماع هر کس کند و حق جلّ جلاله بخودى خود آنچه بایست و دربایست اوست او را ضمان کرده بشر حافى گفت: امیر المؤمنین على (ع) را بخواب دیدم گفتم مرا پندى ده گفت: ما احسن عطف الاغنیاء على الفقراء طلبا لثواب اللَّه، و احسن من ذلک تیه الفقراء على الاغنیاء ثقة باللّه چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان بر امید ثواب و از آن نیکوتر تکبّر درویشانست بر توانگران اعتماد بر کرم حق جلّ جلاله «یُسَبِّحُ لَهُ فِیها» یعنى فى المساجد، فان المساجد بیوت العبادة کما انّ القلوب بیوت الارادة، ثمّ العابد یصل بعبادته الى ثواب اللَّه، القاصد یصل بارادته الى اللَّه، و یقال القلوب بیوت المعرفة و الارواح مشاهد المحبّة و الاسرار مجال التجلى.
«رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ» لم یقل لا یتجرون و لا یشترون و لا یبیعون بل قال: «لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ» فانّ امکن الجمع بینهما فلا بأس و لکنّه کالمتعذّر الّا على الاکابر الّذین تجرى علیهم الامور و هم عنها مأخوذون.
صفت آن مردانست که کسب ظاهر ایشان را باز ندارد از ذکر اللَّه، ظاهرشان با خلق باطنشان در شهود اسماء و صفات حق، مردانى که طلب ایشان را عدیل، و ذکر ایشان را دلیل. و مهر ایشان را سبیل، دنیا در چشم ایشان قلیل. مردانى که ذکر اللَّه ایشان را شعار، مهر اللَّه ایشان را دثار، درگاه لطف اللَّه ایشان را جاى و قرار، همتشان منزه از اغیار، جمال فردوسند وزین دار القرار، مغبوط مهاجرانند و محسود انصار، بر زمین همى روند و همى کند بایشان افتخار. رجال مردانى که بر سرشان تاج و کلاه نه در دلشان جز دوستى اللَّه نه، در کوى دوست ایشان را رفیق و همراه نه، اذا عظم المطلوب قلّ المساعد، چه زیان دارد ایشان را چون در دنیا نفایه بازارهااند، قلب همه نقدهااند. عیب خواجگانند و ردّ همسایگان. لکن نامشان در جریده دوستان، بر داشتگان لطفند، و نواختگان رحمان، دلشان پیوسته بحق نگران، نشستنشان بر خاک، خفتنشان بر زمین، دستشان بالین، خانهشان مسجد، چه زیان دارد ایشان را این فقر و فاقت چون بیک اشارت چشم ایشان جهانیان را باران دهند، و بیک نظر دل ایشان کافران را هزیمت کنند، و بیک اندوه دل ایشان جبرئیل را فرا راه کنند که: وَ لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ. ذو النون مصرى گفت: وقتى باران نمیامد و مردم بغایت رنجور بودند و قحط رسیده، جماعتى باستسقا بیرون رفتند من نیز موافقت کردم سعدون مجنون را دیدم گفتم: خلقى بدین انبوهى که مىبینى گرد آمده و دستهاى نیاز سوى او برداشته چه بود که تو اشارتى کنى؟ گفتار وى بآسمان کرد همین کلمه گفت: بحقّ ما جرى البارحة. بحق آن رازى که شب دوشین رفت، هنوز کلمه تمام نگفته بود که باران باریدن گرفت تا بدانى که اشارت دوست بر دوست عزیز بود.
«وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ» الى قوله: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» ضرب اللَّه مثل المؤمن و الکافر فجعل اعتقاد المؤمن نورا و فعله نورا و مآله فى القیامة الى النور، کما قال تعالى: «نُورٌ عَلى نُورٍ». و جعل اعتقاد الکافر ظلمة و فعله ظلمة و مآله فى القیامة الى الظلمة، کما قال تعالى: «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» ثم قال: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» قال الواسطى: انّ اللَّه لا یقرّب فقیرا لاجل فقره و لا یبعد غنیا لا جل غناه، و لیس للاعراض عنده خطر حتى بها یصل و بها یقطع و لو بذلت له الدّنیا و الآخرة ما وصلک به و لو اخذتها کلّها ما قطعک به قرب من قرب من غیر علّة و بعد من بعد من غیر علّة کما قال عزّ و جل: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».
انّ شمس النهار تغرب باللیل
و شمس القلوب لیست تغیب
و بدان که انوار باطن در مراتب خویش مختلف است، اوّل نور اسلام است و با اسلام نور اخلاص. دیگر نور ایمانست و با ایمان نور صدق، سدیگر نور احسانست و با احسان نور یقین. روشنایى اسلام در نور اخلاص است، و روشنایى ایمان در نور صدق، و روشنایى احسان در نور یقین، اینست منازل راه شریعت و مقامات عامه مؤمنان. باز اهل حقیقت را و جوانمردان طریقت را نور دیگرست و حال دیگر، نور فراست است و با فراست نور مکاشفت، باز نور استقامت و با استقامت نور مشاهدت، باز نور توحید و با توحید نور قربت در حضرت عندیّت، بنده تا درین مقامات بود بسته روش خوبش باشد، از ایدر باز کشش حق آغاز کند جذبه الهى در پیوندد نورها دست در هم دهد، نور عظمت و جلال، نور لطف و جمال، نور هیبت، نور غیرت، نور قربت نور الوهیت، نور هویّت، اینست که ربّ العالمین گفت: نُورٌ عَلى نُورٍ کار بجایى رسد که عبودیت در نور ربوبیت ناپدید گردد، و این انوار بر کمال، و قربت ذى الجلال در کلّ عالم جز مصطفى عربى را نیست، هر کسى را ازین بعضى است و او را کلّ است زیرا که او کلّ کمالست، و جمله جمال و قبله افضال، روى ابو سعید الخدرى قال: کنت فى عصابة فیها ضعفاء المهاجرین و انّ بعضهم یستر بعضا من العرى و قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته فجاء النبى صلّى اللَّه علیه و سلّم حتى قام علینا فلما رآه القارئ سکت فسلّم فقال: ما کنتم تصنعون؟ قلنا یا رسول اللَّه قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته، فقال رسول اللَّه الحمد للَّه الّذى جعل فى امّتى من امرت ان اصبر نفسى معهم، ثم جلس وسطنا لیجعل نفسه فینا، ثم قال بیده هکذا فخلق القوم و نورت وجوههم فلم یعرف رسول اللَّه احد، قال و کانوا ضعفاء المهاجرین، فقال: النبىّ (ص) ابشروا صعالیک المهاجرین بالنّور التام یوم القیامة تدخلون الجنّة قبل اغنیاء المؤمنین بنصف یوم مقداره خمس مائة عام».
مثل این نور همانست که مصطفى گفته خلق اللَّه الخلق فى ظلمة ثم رشّ علیهم من نوره».
عالمیان مشتى خاک بودند در ظلمت خود بمانده، در تاریکى نهاد متحیر شده، در غشاوه خلقیت ناآگاه مانده، همى از آسمان ازلیّت باران انوار سرمدیت باریدن گرفت خاک عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمین بقدوم قدم او دیگر گشت، گفتند خاکى است همه تاریکى و ظلمت، نهادى مىباید همه صفا و صفوت، لطیفهاى پیوند آن نهاد گشت، عبارت از آن لطیفه این آمد که رش علیهم من نوره.
گفتند یا رسول اللَّه این نور را چه نشانهاست؟ گفت: «اذا ادخل النور القلب انشرح الصدر»، چون رایت سلطان عادل بشهر در آید غوغا را جایى نماند، چون سینه گشاده شود بنور الهى همت عالى گردد، غمگین آسوده شود، دشمن دوست گردد، پراکندگى بجمع بدل شود، بساط بقا بگسترد فرش فنا درنوردد، زاویه اندوه را در ببندد باغ وصال را در بگشاید، بزبان فقر گوید: الهى کار تو در گرفتى بنیکویى، بىما چراغ خود افروختى بمهربانى، بى ما خلعت نور از غیب تو فرستادى به بندهنوازى، بىما چون رهى را بلطف خود باین روز آوردى، چه بود که بلطف خود بسر برى بىما.
معروف است و منقول در آثار که یکى از علماء تابعین با لشکر اسلام بغزاة روم رفت و او را باسیرى گرفتند مدتى در آنجا بماند، رومیان را دید روزى که در آن صحراى گرد آمده بودند، سبب آن پرسید، گفتند اینجا اسقفى است امام اساقفه که در چهار سال یک بار از صومعه بیرون آید و خلق را پند دهد، امروز میعاد بیرون آمدن اوست، آن مرد مسلمان بآن مجلس حاضر شد. و گویند که سى هزار کس از رومیان حاضر بودند اسقف بمنبر بر شد خاموش نشسته و هیچ سخن نمىگفت و خلق تشنه سخن گفتن وى، آن گه گفت سخن گفتن من بسته شد بنگرید مگر غریبى از اهل اسلام در میان شماست، گفتند ما نمیدانیم و کس را نمىشناسیم، اسقف بآواز بلند گفت هر که در میان این جمع است از اهل ملت و کیش محمّد تا برخیزد، آن مسلمان گفت من ترسیدم که برخیزم تغافل کردم، اسقف گفت اگر شما او را نمى شناسید و او خود را نمىشناسد من او را شناسم ان شاء اللَّه. پس تأمل میکرد و در رویهاى مردم تیز مىنگرست گفتا چشمش بر من افتاد و بتعجیل گفت: هذا هو ادن منى. اینست آن کس که من او را مىجویم، برخیز اى جوانمرد و نزدیک من آى تا با تو سخن گویم، مرا گفت تو مسلمانى؟ گفتم آرى مسلمانم، گفت از علماء ایشانى یا از جهال، گفتم بآنچه دانم عالمم و آن را که ندانم متعلمم و در شمار جاهلان نهام، گفت من ترا سه مسأله خواهم پرسید مرا جواب ده، گفتم ترا جواب دهم بدو شرط یکى آنکه با من بگویى که مرا بچه شناختى، و شرط دیگر آنست که من نیز از تو سه مسأله پرسم، هر دو بدین عهد کردند و پیمان بستند، آن گه اسقف دهن بر گوش من نهاد و نرمک بگوش من فرو گفت پنهان از رومیان که: عرفتک بنور ایمانک، ترا بنور ایمان و توحید بشناختم که از روى تو اشراق میزد، آن گه بآواز بلند از من سؤال کرد که رسول شما با شما گفته که در بهشت درختى است که در هر قصرى و غرفهاى از آن درخت شاخى است آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم مثال آن درخت در دنیا آفتاب است قرص او یکى و در هر سرایى و حجرهاى از شعاع وى شاخى است، اسقف گفت صدقت، دوم مسأله پرسید که رسول شما خبر داد که اهل بهشت طعام و شراب خورند و ازیشان هیچ حدث نیاید آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم الجنین فى بطن امه یتعذّى و لا یتغوّط.
اسقف گفت صدقت، سوم مسأله پرسید که رسول خدا خبر داد که روز قیامت لقمهاى و ذرهاى و حبهاى صدقات در میزان چون کوهى عظیم باشد آن را در دنیا مثال چیست؟
گفتم بامداد که آفتاب بر آید یا شبانگاه که فرو مىشود طللى که بذات خویش کوتاه بود چون پیش آفتاب بدارى دراز بود و بسیار نماید، اسقف گفت صدقت، پس مسلمان از وى پرسید ما عدد ابواب الجنان؟ فقال ثمانیة، قال و ما عدد ابواب النیران فقال سبعة؟ قال ما الّذى هو مکتوب على ابواب الجنّة؟ مسلمان گفت چون از وى این سؤال کردم که بر در بهشت چه نوشته است اسقف فرو ماند جواب نمیداد رومیان گفتند جواب ده تا این مرد غریب نگوید که اسقف نمیداند، اسقف گفت اگر این جواب ناچارست با زنار و صلیب راست نمیآید، زنار بگشاد و صلیب بیفکند و بآواز بلند گفت: المکتوب على باب الجنّة لا اله الّا اللَّه محمّد رسول اللَّه. رومیان این سخن شنیدند سنگ انداختند و دشنام دادند، اسقف روى بآن غریب کرد گفت از قرآن هیچ چیز حفظ دارى؟ گفت دارم و این آیت بر خواند «وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» اسقف بگریست آن گه بآواز بلند گفت اى مردمان از دیده ما حجاب برداشتند آنک از آسمان میآیند هفتصد ملک با هفتصد هودج آراسته که در آن هودجها ارواح شهداء بآسمان برند و من یقین میدانم که از شما هفتصد کس با من موافقت کنند اکنون درین کرامت نگرید تا از هیچ خصم نترسید و باک ندارید، آن گه جمعى بسیار ازیشان صلیب بشکستند و زنار بگسستند و مسلمان شدند، و آن منکران و ناگرویدگان ایشان را مىکشتند و اسقف را نیز بکشتند، آن گه کشتگان را بشمردند هفتصد کس بودند یکى بیش نه و یکى کم نه. مقصود از این حکایت آنست که نور آن مؤمن موحد در میان مشتى جاحد و کافر میتافت تا اسقف بدید و آن کار برفت. اى جوانمرد اگر مددى از نور غیب بنام تو فرستد غازى از روم چنان اسیر نبرد که آن مدد نور ترا اسیر برد، لکن بهیچ علت فرو نیاید و بهیچ سبب سفر نکند، «مَثَلُ نُورِهِ» جماعتى مفسران گفتند این «ها» اشارت است بمصطفى صلوات اللَّه علیه که خلقتش نور بود و خلعتش نور بود و نسبتش نور بود، ولادتش نور بود و مشاهدتش نور بود و معاملتش نور بود و معجزتش نور بود، و او خود در ذات خود نور على نور بود، مهترى که در روى او نور رحمت، در چشم او نور عبرت، در زبان او نور حکمت، در میان کتف وى نور نبوّت، در کف او نور سخاوت، در قدم او نور خدمت، در موى او نور جمال، در خوى او نور تواضع، در صدر او نور رضا، در سرّ او نور صفا، در ذات او نور طاعت، در طاعت او نور توحید، در توحید او نور تحقیق، در تحقیق او نور توفیق در سکوت او نور تعظیم، در تعظیم او نور تسلیم. شعر:
انّ الرسول لسیف یستضاء به
مهنّد من سیوف اللَّه مسلول
قال الحسین بن منصور: فى الرأس نور الوحى و بین العینین نور المناجاة، و فى السمع نور الیقین، و فى اللسان نور البیان، و فى الصدر نور الایمان، و فى الطبائع نور التسبیح، فاذا التهب شیء من هذه الانوار غلب على النور الآخر فادخله فى سلطانه، فاذا سکن عاد سلطان ذلک النّور اوفر و اتمّ مما کان، فاذا التهب جمیعا صار نورا على نور. «یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ» یهدى من یشاء بنوره الى قدرته، و بقدرته الى غیبه، و بغیبه الى قدمه، و بقدمه الى ازله و ابده، و بازله و ابده الى وحدانیته.
«فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ» یک قول آنست که ترفع فیها الحوائج الى اللَّه، این بیوت مسجدهاست که بندگان در آن دعا کنند قصه نیاز خویش باللّه بردارند و حاجتها عرضه کنند، نیکو نبود که بنده خود را دستمال اطماع هر کس کند و حق جلّ جلاله بخودى خود آنچه بایست و دربایست اوست او را ضمان کرده بشر حافى گفت: امیر المؤمنین على (ع) را بخواب دیدم گفتم مرا پندى ده گفت: ما احسن عطف الاغنیاء على الفقراء طلبا لثواب اللَّه، و احسن من ذلک تیه الفقراء على الاغنیاء ثقة باللّه چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان بر امید ثواب و از آن نیکوتر تکبّر درویشانست بر توانگران اعتماد بر کرم حق جلّ جلاله «یُسَبِّحُ لَهُ فِیها» یعنى فى المساجد، فان المساجد بیوت العبادة کما انّ القلوب بیوت الارادة، ثمّ العابد یصل بعبادته الى ثواب اللَّه، القاصد یصل بارادته الى اللَّه، و یقال القلوب بیوت المعرفة و الارواح مشاهد المحبّة و الاسرار مجال التجلى.
«رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ» لم یقل لا یتجرون و لا یشترون و لا یبیعون بل قال: «لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ» فانّ امکن الجمع بینهما فلا بأس و لکنّه کالمتعذّر الّا على الاکابر الّذین تجرى علیهم الامور و هم عنها مأخوذون.
صفت آن مردانست که کسب ظاهر ایشان را باز ندارد از ذکر اللَّه، ظاهرشان با خلق باطنشان در شهود اسماء و صفات حق، مردانى که طلب ایشان را عدیل، و ذکر ایشان را دلیل. و مهر ایشان را سبیل، دنیا در چشم ایشان قلیل. مردانى که ذکر اللَّه ایشان را شعار، مهر اللَّه ایشان را دثار، درگاه لطف اللَّه ایشان را جاى و قرار، همتشان منزه از اغیار، جمال فردوسند وزین دار القرار، مغبوط مهاجرانند و محسود انصار، بر زمین همى روند و همى کند بایشان افتخار. رجال مردانى که بر سرشان تاج و کلاه نه در دلشان جز دوستى اللَّه نه، در کوى دوست ایشان را رفیق و همراه نه، اذا عظم المطلوب قلّ المساعد، چه زیان دارد ایشان را چون در دنیا نفایه بازارهااند، قلب همه نقدهااند. عیب خواجگانند و ردّ همسایگان. لکن نامشان در جریده دوستان، بر داشتگان لطفند، و نواختگان رحمان، دلشان پیوسته بحق نگران، نشستنشان بر خاک، خفتنشان بر زمین، دستشان بالین، خانهشان مسجد، چه زیان دارد ایشان را این فقر و فاقت چون بیک اشارت چشم ایشان جهانیان را باران دهند، و بیک نظر دل ایشان کافران را هزیمت کنند، و بیک اندوه دل ایشان جبرئیل را فرا راه کنند که: وَ لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ. ذو النون مصرى گفت: وقتى باران نمیامد و مردم بغایت رنجور بودند و قحط رسیده، جماعتى باستسقا بیرون رفتند من نیز موافقت کردم سعدون مجنون را دیدم گفتم: خلقى بدین انبوهى که مىبینى گرد آمده و دستهاى نیاز سوى او برداشته چه بود که تو اشارتى کنى؟ گفتار وى بآسمان کرد همین کلمه گفت: بحقّ ما جرى البارحة. بحق آن رازى که شب دوشین رفت، هنوز کلمه تمام نگفته بود که باران باریدن گرفت تا بدانى که اشارت دوست بر دوست عزیز بود.
«وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ» الى قوله: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» ضرب اللَّه مثل المؤمن و الکافر فجعل اعتقاد المؤمن نورا و فعله نورا و مآله فى القیامة الى النور، کما قال تعالى: «نُورٌ عَلى نُورٍ». و جعل اعتقاد الکافر ظلمة و فعله ظلمة و مآله فى القیامة الى الظلمة، کما قال تعالى: «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» ثم قال: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» قال الواسطى: انّ اللَّه لا یقرّب فقیرا لاجل فقره و لا یبعد غنیا لا جل غناه، و لیس للاعراض عنده خطر حتى بها یصل و بها یقطع و لو بذلت له الدّنیا و الآخرة ما وصلک به و لو اخذتها کلّها ما قطعک به قرب من قرب من غیر علّة و بعد من بعد من غیر علّة کما قال عزّ و جل: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».
رشیدالدین میبدی : ۲۵- سورة الفرقان- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه الخالق البارئ المصوّر، بسم اللَّه الواحد الفاطر المدبّر، بسم اللَّه القادر القاهر المقتدر السّلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار المتکبّر.
فسبحان من ردّد العبد فى هذه الایة بین صحو و محو، کاشفه بنعت الالهیة فاشهده جلاله، ثم کاشفه بنعت الرحمة فاشهده جماله. نام خداوندى مقدّر و مقتدر، فاطر و مدبّر، خالق و مصوّر، اولست و آخر، باطن است و ظاهر، نه باوّل عاجز و نه بآخر، از کیف باطن است و بقدرت ظاهر. خداوندى که دلها بیاسود بسماع نام او، سرها بیفروخت بیافت نشان او، جانها آرام گرفت بشهود جلال او و جمال او. خداوندى که هر که با او پیوست از دیگران ببرید، هر که قرب او طلبید چه گویم که از محنتها و بلیّتها چه دید. شعر:
فوحشى الطبیعة مستهام
نفور القلب تأباه الدیار
جبالیّ التالف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
اى جلالى، که هر که بحضرت تو روى نهاد عالمیان خاک قدم او توتیاى حدقه حقیقت خود ساختند. اى عزیزى، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوى حقیقت آتشى بیفروزد! حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو خبرى دهد، جان طعمه سازم بازى را که در فضاى طلب تو پروازى کند. دل نثار کنم محبّى را که بر سر کوى تو آوازى دهد. غالیه گردیم مر عارضى را که از شراب شوق تو رنگى گیرد! رشک بریم بر چشمى که از درد نایافت تو اشکى ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتى مفلسان بىسرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانى. جوانمردانى را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستى گرم و ریاضتى تمام، سرى صافى و دلى بىخصومت و سینهاى بىمعصیت، این سرمایهها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بىنیازى برداده، و مفلسوار در پس زانوى حسرت نشسته و بزبان شکستگى میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
«تبارک» مفسران تفسیر این کلمه بر سه وجه کردهاند چنان که در نوبت دوم شرح دادیم و وجوه ثنا بر حق جلّ جلاله بر آن سه وجه منحصرست: اگر گوئیم تبارک اى دام و ثبت من لم یزل و لا یزال، ثنایى است بذکر ذات او و حق او جلّ جلاله.
و اگر گوئیم تعالى و ارتفع و تکبر، ثنایى است بذکر وصف او و عزّ او. و اگر گوئیم هو الذى یجیء البرکة من قبله، ثنایى است بذکر احسان او و فضل او با بندگان او: اول اشارت است بوجود احدى و کون صمدى، دوم اشارت است بصفات سرمدى و عزت ازلى، سوم اشارت است بکارسازى و بندهنوازى و مهربانى. و شرط بنده آنست که چون ثناء حق جلّ جلاله آغاز کند و زبان خویش بستایش او بگشاید مجرّد و منفرد گردد، نه بر دل غبارى، نه بر پشت بارى، نه در سینه آزارى، نه با کس شمارى. تخته خود از غبار اغیار سترده، نهاد خود را زهر قهر چشانیده و همت خود از ذروه عرش گذرانیده. گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آخته، خان و مان بشریّت بجملگى واپرداخته، بر نطع عشق مهره دلباخته، جامه جفا چاک کرده، لباس وفا دوخته، از دو کون رمیده و با دوست آرمیده.
پیر طریقت گفت: دانى که دل کى خوش شود؟ که حق ناظر بود. دانى که کى خوش بود؟ که حق حاضر بود.
الدار خالیة، و الرّوح صافیة،
و النفس صادیة، و الوصل مامول.
الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ اى عبده الاخلص و نبیّه الاخص و حبیبه الادنى و صفیّه الاولى، لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً اى لیکون للخلق سراجا و نورا یهتدون به الى احکام القرآن، و یستدلّون به على طریق الحق و منهاج الصدق. چه زیان دارد مصطفى عربى را بعد از آن که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت، مشترى عالم علم، درّ صدف شرف، طراز کسوت وجود، مفتاح در رشاد، مصباح سراى سداد اگر آن مدبران صنادید قریش از سر سبکبارى و سبکسارى و طیش خود گویند: إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ و منادى عزّت اینک ندا میگوید که: نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً. سیّدى که منشور تقدّم کونین در کمر کمال داشت، و خال اقبال برخسار جمال داشت، صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت در پیش براق عزّ او «طرّقوا طرّقوا» میزدند و خود از غایت تواضع در عالم بندگى بر خرکى مختصر نشستید، ور غلامى سیاه او را بدعوت خواندید اجابت کردید. گهى مرکب وى براق انور، و گهى مرکب وى حمارى مختصر، افسار وى از لیف و پالان وى از لیف. آرى مرکب مختلف بود امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همت و یک ارادت بود، اگر بر براق بود در سرش نخوت نبود، و اگر بر حمار بود بر رخسار عزّ نبوتش عار و مذلّت نبود، کسى که بر منشور سعادت وى این طغراء سیادت و عزّت کشیده باشند که: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ، غبار مذلت بر اساریر جبین او کى نشیند؟ در صفات او صلوات اللَّه علیه مىآید که: «کان طلق الوجه بسّاما من غیر ضحک، محزونا من غیر عبوسة، متواضعا من غیر مذلة».. در بندگى افکندگى داشت و خلایق اولین و آخرین کیمیاى کمال عزّت از آستانه مجد او فراز مىرفتند.
دنوت تواضعا و علوت مجدا
فشأناک انحدار و ارتفاع
کذاک الشّمس تبعدان تسامى
و یدنو الضوء منها و الشعاع
آفتاب که خسرو سیّارگان و شاه ستارگان است چون از برج شرف خویش سر برزند، اگر اهل عالم دامن همم درهم بندند. تا ذرّهاى از عین انوار او بدست آرند نتوانند، لکن او خود بحکم کرم و تواضع چنان که در کوشک سلطان و سراى خواجگان بتابد، در کلبه ادبار گدایان و زاویه اندوه درویشان هم بتابد. و از کمال تواضع او بود صلوات اللَّه علیه که مشرکان مکه بتعییر گفتند: «ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ؟» چیست این پیغامبر را که طعام میخورد و در بازارها میرود و بدست خویش طعام با خانه مىبرد و با درویشان و گدایان مىنشیند؟ و کذا کان السّیّد صلوات اللَّه علیه کان یعلف البعیر و یقم البیت و یخصف النعل و یرفع الثوب و یحلب الشاة و یأکل مع الخادم و یطحن معه اذا اعیى، و کان لا یمنعه الحیاء ان یحمل بضاعته من السوق الى اهله. و کان یصافح الغنى و الفقیر و یسلّم مبتدء و لا یحقر ما دعى الیه و لو الى حشف التّمر، و کان یعود المریض و یشیع الجنازة و یرکب الحمار و یجیب دعوة العبید، و کان یوم قریظة و النضیر على حمار مخطوم بحبل من لیف علیه اکاف من لیف. مشرکان او را باین خصال پسندیده و اخلاق ستوده مىعیب کردند و طعن زدند از آنکه دیدههاى ایشان خیره شده انکار بود، برمص کفر آلوده، هرگز توتیاى صدق نیافته لا جرم جمال نبوّت و عزّت رسالت از دیدههاى نامحرم ایشان در پرده غیرت شد، تا هرگز او را به ندیدند و چنان که سیّد بود صلوات اللَّه علیه به نشناختند.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ. جمال نبوّت را دیدهاى باید چون دیده صدیق اکبر زدوده استغفار، دیدهاى چون دیده عمر روشن کرده صبح قبول ازل، دیدهاى چون دیده عثمان باز کرده اقبال غیب، دیدهاى چون دیده على سرمه کشیده حکم حقّ تا ایشان را بخود بار دهد و جلال عزّت نبوت بحکم لطف ازل بر ایشان مکشوف گردد، و سیّد (ص) ایشان را از روى تعطّف و تلطّف گوید: «انّما انا لکم مثل الوالد لولده».
فسبحان من ردّد العبد فى هذه الایة بین صحو و محو، کاشفه بنعت الالهیة فاشهده جلاله، ثم کاشفه بنعت الرحمة فاشهده جماله. نام خداوندى مقدّر و مقتدر، فاطر و مدبّر، خالق و مصوّر، اولست و آخر، باطن است و ظاهر، نه باوّل عاجز و نه بآخر، از کیف باطن است و بقدرت ظاهر. خداوندى که دلها بیاسود بسماع نام او، سرها بیفروخت بیافت نشان او، جانها آرام گرفت بشهود جلال او و جمال او. خداوندى که هر که با او پیوست از دیگران ببرید، هر که قرب او طلبید چه گویم که از محنتها و بلیّتها چه دید. شعر:
فوحشى الطبیعة مستهام
نفور القلب تأباه الدیار
جبالیّ التالف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
اى جلالى، که هر که بحضرت تو روى نهاد عالمیان خاک قدم او توتیاى حدقه حقیقت خود ساختند. اى عزیزى، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوى حقیقت آتشى بیفروزد! حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو خبرى دهد، جان طعمه سازم بازى را که در فضاى طلب تو پروازى کند. دل نثار کنم محبّى را که بر سر کوى تو آوازى دهد. غالیه گردیم مر عارضى را که از شراب شوق تو رنگى گیرد! رشک بریم بر چشمى که از درد نایافت تو اشکى ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتى مفلسان بىسرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانى. جوانمردانى را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستى گرم و ریاضتى تمام، سرى صافى و دلى بىخصومت و سینهاى بىمعصیت، این سرمایهها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بىنیازى برداده، و مفلسوار در پس زانوى حسرت نشسته و بزبان شکستگى میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
«تبارک» مفسران تفسیر این کلمه بر سه وجه کردهاند چنان که در نوبت دوم شرح دادیم و وجوه ثنا بر حق جلّ جلاله بر آن سه وجه منحصرست: اگر گوئیم تبارک اى دام و ثبت من لم یزل و لا یزال، ثنایى است بذکر ذات او و حق او جلّ جلاله.
و اگر گوئیم تعالى و ارتفع و تکبر، ثنایى است بذکر وصف او و عزّ او. و اگر گوئیم هو الذى یجیء البرکة من قبله، ثنایى است بذکر احسان او و فضل او با بندگان او: اول اشارت است بوجود احدى و کون صمدى، دوم اشارت است بصفات سرمدى و عزت ازلى، سوم اشارت است بکارسازى و بندهنوازى و مهربانى. و شرط بنده آنست که چون ثناء حق جلّ جلاله آغاز کند و زبان خویش بستایش او بگشاید مجرّد و منفرد گردد، نه بر دل غبارى، نه بر پشت بارى، نه در سینه آزارى، نه با کس شمارى. تخته خود از غبار اغیار سترده، نهاد خود را زهر قهر چشانیده و همت خود از ذروه عرش گذرانیده. گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آخته، خان و مان بشریّت بجملگى واپرداخته، بر نطع عشق مهره دلباخته، جامه جفا چاک کرده، لباس وفا دوخته، از دو کون رمیده و با دوست آرمیده.
پیر طریقت گفت: دانى که دل کى خوش شود؟ که حق ناظر بود. دانى که کى خوش بود؟ که حق حاضر بود.
الدار خالیة، و الرّوح صافیة،
و النفس صادیة، و الوصل مامول.
الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ اى عبده الاخلص و نبیّه الاخص و حبیبه الادنى و صفیّه الاولى، لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً اى لیکون للخلق سراجا و نورا یهتدون به الى احکام القرآن، و یستدلّون به على طریق الحق و منهاج الصدق. چه زیان دارد مصطفى عربى را بعد از آن که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت، مشترى عالم علم، درّ صدف شرف، طراز کسوت وجود، مفتاح در رشاد، مصباح سراى سداد اگر آن مدبران صنادید قریش از سر سبکبارى و سبکسارى و طیش خود گویند: إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ و منادى عزّت اینک ندا میگوید که: نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً. سیّدى که منشور تقدّم کونین در کمر کمال داشت، و خال اقبال برخسار جمال داشت، صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت در پیش براق عزّ او «طرّقوا طرّقوا» میزدند و خود از غایت تواضع در عالم بندگى بر خرکى مختصر نشستید، ور غلامى سیاه او را بدعوت خواندید اجابت کردید. گهى مرکب وى براق انور، و گهى مرکب وى حمارى مختصر، افسار وى از لیف و پالان وى از لیف. آرى مرکب مختلف بود امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همت و یک ارادت بود، اگر بر براق بود در سرش نخوت نبود، و اگر بر حمار بود بر رخسار عزّ نبوتش عار و مذلّت نبود، کسى که بر منشور سعادت وى این طغراء سیادت و عزّت کشیده باشند که: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ، غبار مذلت بر اساریر جبین او کى نشیند؟ در صفات او صلوات اللَّه علیه مىآید که: «کان طلق الوجه بسّاما من غیر ضحک، محزونا من غیر عبوسة، متواضعا من غیر مذلة».. در بندگى افکندگى داشت و خلایق اولین و آخرین کیمیاى کمال عزّت از آستانه مجد او فراز مىرفتند.
دنوت تواضعا و علوت مجدا
فشأناک انحدار و ارتفاع
کذاک الشّمس تبعدان تسامى
و یدنو الضوء منها و الشعاع
آفتاب که خسرو سیّارگان و شاه ستارگان است چون از برج شرف خویش سر برزند، اگر اهل عالم دامن همم درهم بندند. تا ذرّهاى از عین انوار او بدست آرند نتوانند، لکن او خود بحکم کرم و تواضع چنان که در کوشک سلطان و سراى خواجگان بتابد، در کلبه ادبار گدایان و زاویه اندوه درویشان هم بتابد. و از کمال تواضع او بود صلوات اللَّه علیه که مشرکان مکه بتعییر گفتند: «ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ؟» چیست این پیغامبر را که طعام میخورد و در بازارها میرود و بدست خویش طعام با خانه مىبرد و با درویشان و گدایان مىنشیند؟ و کذا کان السّیّد صلوات اللَّه علیه کان یعلف البعیر و یقم البیت و یخصف النعل و یرفع الثوب و یحلب الشاة و یأکل مع الخادم و یطحن معه اذا اعیى، و کان لا یمنعه الحیاء ان یحمل بضاعته من السوق الى اهله. و کان یصافح الغنى و الفقیر و یسلّم مبتدء و لا یحقر ما دعى الیه و لو الى حشف التّمر، و کان یعود المریض و یشیع الجنازة و یرکب الحمار و یجیب دعوة العبید، و کان یوم قریظة و النضیر على حمار مخطوم بحبل من لیف علیه اکاف من لیف. مشرکان او را باین خصال پسندیده و اخلاق ستوده مىعیب کردند و طعن زدند از آنکه دیدههاى ایشان خیره شده انکار بود، برمص کفر آلوده، هرگز توتیاى صدق نیافته لا جرم جمال نبوّت و عزّت رسالت از دیدههاى نامحرم ایشان در پرده غیرت شد، تا هرگز او را به ندیدند و چنان که سیّد بود صلوات اللَّه علیه به نشناختند.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ. جمال نبوّت را دیدهاى باید چون دیده صدیق اکبر زدوده استغفار، دیدهاى چون دیده عمر روشن کرده صبح قبول ازل، دیدهاى چون دیده عثمان باز کرده اقبال غیب، دیدهاى چون دیده على سرمه کشیده حکم حقّ تا ایشان را بخود بار دهد و جلال عزّت نبوت بحکم لطف ازل بر ایشان مکشوف گردد، و سیّد (ص) ایشان را از روى تعطّف و تلطّف گوید: «انّما انا لکم مثل الوالد لولده».
رشیدالدین میبدی : ۲۶- سورة الشعرا- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، اسم من قرت به العیون، و تحقّقت به الظنون، له من العرش الى النون، و إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ اسم لمن لم یزل و لا یزال، موصوفا بوصف الجلال و نعت الجمال، سبحانه هو اللَّه الکبیر المتعال. نام خداوند ذو الجلال، قادر بر کمال، مفضل بانوال، موصوف بوصف جلال، منعوت بنعت جمال. خداوندى که بىوجود او وجود نه، بىفضل او شهود نه، بىلطف او سجود نه، بىخدمت او تن را نظام نه، بىنعت او جان را قوام نه، بىنظر او دل را زندگى نه، بىتوفیق او تن را بندگى نه. خداوندى که تاریخ ازل و ابد کم از بدایت اقبال او، و نعمت هر دو سراى کم از یک ذرّه شعاع آفتاب افضال او. انوار سعادت در بوستان بهشت یک قطره از دریاى نوال او و آثار شقاوت در زندان جحیم یک شرر از آتش جلال او. اى جوانمرد! اگر تو پندارى که هر کس را مسلّم است که به بستاخى قدم در سراپرده عزّت بسم اللَّه نهد، پنداشت خطاست. بجلال قدر بار خدا که صدق همه صدّیقان و اخلاص همه مخلصان و معرفت همه عارفان بر درگاه نقطه باء بسم اللَّه بحیرت ایستاده و چون حلقه بر در بمانده، که تا مگر اشراف دهند ایشان را بر انوار اسرار این نام، و هرگز ندادند و دست رد بسینه ایشان باز نهادند، که:
الذات و النّعت و الاسماء و الکلم
جلّت عن الفهم و الادراک لو علموا
طسم، الطاء اشارة الى طهارة عزه و تقدس علوه، و السین دلالة على سناء جبروته، و المیم دلالة على مجد جلاله فى آزاله. طا اشارت است بطهارت عز او، و سین اشارتست بسناء جبروت او، و میم اشارت است بمجد جلال او، خداوندى که روح دلها مهر او، آیین زمانها ذکر او، سور گوشها گفتار او، عید چشمها دیدار او، میعاد نواختها ضمان او، آسایش جانها عیان او، منزل جوانمردان کوى او، مقصود عارفان گفت و گوى او، نسیم وصل دمان از سوى او، همه ازو و همه باو، و خود همه او. قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ.
قوله: لَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ، اى سیّد! این مشتى بیگانگان که مقهور سطوت و سیاست مااند و مطرود درگاه عزت مااند تو دل خویش چرا بایشان مشغول دارى و از ناگرویدن ایشان بر خود چرا رنج نهى؟ ایشان را بحکم ما تسلیم کن و دل خویش وا مهر و صحبت ما پرداز، هر آن دل که با مهر و صحبت ما آرام گرفت نیز غیرى را در آن دل جاى نبود. از سهل على مروزى پرسیدند که از کرامات که اللَّه با بنده کند کدام مه است، گفت: آن که دل او از غیر خود خالى دارد. جنید را پرسیدند که دل کى خوش بود؟ گفت: آن وقت که او در دل بود.
شیخ الاسلام گفت: او نه بذات در دل بود بلکه در دل یاد او بود و در سر مهر او بود و در جان نظاره او بود. اول مشاهده است دیدار دل، پس آن قرب دل، پس آن وجود دل، پس آن معاینه دل، پس آن استیلاء قرب بر دل، پس آن استهلاک دل در عیان و از وراء آن عبارت نتوان.
رکبت بحار الحبّ جهلا بقدرها
و تلک بحار لیس یطفوا غریقها
ما یَأْتِیهِمْ مِنْ ذِکْرٍ مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَثٍ، ما یجدد لهم شرعا و ما یرسل الیهم رسولا الا اعرضوا عن تأمّل برهانه و قابلوه بالتکذیب و لو انهم امعنوا النظر فى آیاتهم لاتّضح لهم صدقهم، و لکن المقسوم لهم من الخذلان فى سابق الحکم، یمنعهم من الایمان و التصدیق. اگر کافران نظر کردندى درین آیات، و در ایات قدرت و دلائل نبوت و لطائف حکمت که رب العزة در آسمان و زمین پیدا کرده و پیغامبران را بدان فرستاده، صدق انبیا بر ایشان ظاهر گشتى و از راه خلاف و گمان برخاستندى، لکن چه سود که حکم ازلى و نبایست الهى راه نظر بایشان فروبست تا بیکبارگى اعراض کردند و پیغام رسانان را دروغزن گرفتند و پیغام بدروغ داشتند، از آن که سزاى درگاه نبودند و شایستگى وصال نداشتند.
پیر طریقت گفت: در روى زمین نبایستهتر از او نیست که پندارد که بایسته است و ناپاکتر ازو نیست که پندارد که شسته است. دو چیز مىدرباید: نیازى از تو و یاریى ازو. نیازمند را ردّ نیست و در پس دیوار نیاز مگر نیست. عزیز اوست که بداغ اوست، و بر راه اوست که با چراغ اوست.
أَ وَ لَمْ یَرَوْا إِلَى الْأَرْضِ کَمْ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ کَرِیمٍ چند که ما رویانیدیم درین زمین از انواع نبات و فنون ریاحین، گل نسرین و بنفشه و یاسمین، میوههاى الوان با طعمهاى مختلف شکوفههاى رنگارنگ و بلگهاى گوناگون آن همه نشان قدرت اوست و آثار رحمت او و بیان حکمت او. آن گه گفت: إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً، اى فى ذلک آیات لمن استبصر و نظر و فکر همانست که جاى دیگر گفت: تَبْصِرَةً وَ ذِکْرى لِکُلِّ عَبْدٍ مُنِیبٍ.
وَ إِذْ نادى رَبُّکَ مُوسى (ع) تا آخر ورد قصه موسى است و فرستادن بفرعون.
موسى دانست که فرعون مردى است مغرور، ناپاک، سخت خصومت، و مىترسید که با وى کارى از پیش نشود، بهانهاى در پیش میآورد و در سخن مىآویخت، مانند کسى که از کارى استعفا جوید و استقالت خواهد، همى گفت: رَبِّ إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ وَ یَضِیقُ صَدْرِی وَ لا یَنْطَلِقُ لِسانِی. خداوند من مىترسم که مرا دروغزن گیرند، آن گه دل من بتنگ آید و زبانم بسخن نرود. آن گه گفت: بار خدایا اکنون که ناچارست رفتن و حکمى است محتوم برادرم هارون شریک من ساز درین رسالت تا اگر اندوهى باید کشید بیکدیگر مىکشیم و اندوه و شادى خود با یکدیگر مىگوییم. بار خدایا و در حکم فرعون او را بر من خونى است و ترسم که مرا بکشند، اینست که گفت: فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ. برین نسق بهانهها مىآورد و ترس و بیم خویش اظهار میکرد تا رب العزة او را ایمن کرد، و از معونت و نصرت خود او را خبر داد و دل وى را بتأیید و نصرت قوت داد. گفت: کَلَّا فَاذْهَبا بِآیاتِنا إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ، اى انى معکما بالنصرة و القوة و الکفایة و الرحمة، و الید تکون لکما و السلطان لکما دون غیرکما و انا اسمع ما تقولون و ما یقال لکم و ابصر ما یبصرون و ما تبصرون انتم.
الذات و النّعت و الاسماء و الکلم
جلّت عن الفهم و الادراک لو علموا
طسم، الطاء اشارة الى طهارة عزه و تقدس علوه، و السین دلالة على سناء جبروته، و المیم دلالة على مجد جلاله فى آزاله. طا اشارت است بطهارت عز او، و سین اشارتست بسناء جبروت او، و میم اشارت است بمجد جلال او، خداوندى که روح دلها مهر او، آیین زمانها ذکر او، سور گوشها گفتار او، عید چشمها دیدار او، میعاد نواختها ضمان او، آسایش جانها عیان او، منزل جوانمردان کوى او، مقصود عارفان گفت و گوى او، نسیم وصل دمان از سوى او، همه ازو و همه باو، و خود همه او. قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ.
قوله: لَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ، اى سیّد! این مشتى بیگانگان که مقهور سطوت و سیاست مااند و مطرود درگاه عزت مااند تو دل خویش چرا بایشان مشغول دارى و از ناگرویدن ایشان بر خود چرا رنج نهى؟ ایشان را بحکم ما تسلیم کن و دل خویش وا مهر و صحبت ما پرداز، هر آن دل که با مهر و صحبت ما آرام گرفت نیز غیرى را در آن دل جاى نبود. از سهل على مروزى پرسیدند که از کرامات که اللَّه با بنده کند کدام مه است، گفت: آن که دل او از غیر خود خالى دارد. جنید را پرسیدند که دل کى خوش بود؟ گفت: آن وقت که او در دل بود.
شیخ الاسلام گفت: او نه بذات در دل بود بلکه در دل یاد او بود و در سر مهر او بود و در جان نظاره او بود. اول مشاهده است دیدار دل، پس آن قرب دل، پس آن وجود دل، پس آن معاینه دل، پس آن استیلاء قرب بر دل، پس آن استهلاک دل در عیان و از وراء آن عبارت نتوان.
رکبت بحار الحبّ جهلا بقدرها
و تلک بحار لیس یطفوا غریقها
ما یَأْتِیهِمْ مِنْ ذِکْرٍ مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَثٍ، ما یجدد لهم شرعا و ما یرسل الیهم رسولا الا اعرضوا عن تأمّل برهانه و قابلوه بالتکذیب و لو انهم امعنوا النظر فى آیاتهم لاتّضح لهم صدقهم، و لکن المقسوم لهم من الخذلان فى سابق الحکم، یمنعهم من الایمان و التصدیق. اگر کافران نظر کردندى درین آیات، و در ایات قدرت و دلائل نبوت و لطائف حکمت که رب العزة در آسمان و زمین پیدا کرده و پیغامبران را بدان فرستاده، صدق انبیا بر ایشان ظاهر گشتى و از راه خلاف و گمان برخاستندى، لکن چه سود که حکم ازلى و نبایست الهى راه نظر بایشان فروبست تا بیکبارگى اعراض کردند و پیغام رسانان را دروغزن گرفتند و پیغام بدروغ داشتند، از آن که سزاى درگاه نبودند و شایستگى وصال نداشتند.
پیر طریقت گفت: در روى زمین نبایستهتر از او نیست که پندارد که بایسته است و ناپاکتر ازو نیست که پندارد که شسته است. دو چیز مىدرباید: نیازى از تو و یاریى ازو. نیازمند را ردّ نیست و در پس دیوار نیاز مگر نیست. عزیز اوست که بداغ اوست، و بر راه اوست که با چراغ اوست.
أَ وَ لَمْ یَرَوْا إِلَى الْأَرْضِ کَمْ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ کَرِیمٍ چند که ما رویانیدیم درین زمین از انواع نبات و فنون ریاحین، گل نسرین و بنفشه و یاسمین، میوههاى الوان با طعمهاى مختلف شکوفههاى رنگارنگ و بلگهاى گوناگون آن همه نشان قدرت اوست و آثار رحمت او و بیان حکمت او. آن گه گفت: إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً، اى فى ذلک آیات لمن استبصر و نظر و فکر همانست که جاى دیگر گفت: تَبْصِرَةً وَ ذِکْرى لِکُلِّ عَبْدٍ مُنِیبٍ.
وَ إِذْ نادى رَبُّکَ مُوسى (ع) تا آخر ورد قصه موسى است و فرستادن بفرعون.
موسى دانست که فرعون مردى است مغرور، ناپاک، سخت خصومت، و مىترسید که با وى کارى از پیش نشود، بهانهاى در پیش میآورد و در سخن مىآویخت، مانند کسى که از کارى استعفا جوید و استقالت خواهد، همى گفت: رَبِّ إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ وَ یَضِیقُ صَدْرِی وَ لا یَنْطَلِقُ لِسانِی. خداوند من مىترسم که مرا دروغزن گیرند، آن گه دل من بتنگ آید و زبانم بسخن نرود. آن گه گفت: بار خدایا اکنون که ناچارست رفتن و حکمى است محتوم برادرم هارون شریک من ساز درین رسالت تا اگر اندوهى باید کشید بیکدیگر مىکشیم و اندوه و شادى خود با یکدیگر مىگوییم. بار خدایا و در حکم فرعون او را بر من خونى است و ترسم که مرا بکشند، اینست که گفت: فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ. برین نسق بهانهها مىآورد و ترس و بیم خویش اظهار میکرد تا رب العزة او را ایمن کرد، و از معونت و نصرت خود او را خبر داد و دل وى را بتأیید و نصرت قوت داد. گفت: کَلَّا فَاذْهَبا بِآیاتِنا إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ، اى انى معکما بالنصرة و القوة و الکفایة و الرحمة، و الید تکون لکما و السلطان لکما دون غیرکما و انا اسمع ما تقولون و ما یقال لکم و ابصر ما یبصرون و ما تبصرون انتم.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ الایة...، در سبق سبق که بوستان معرفت را باشجار محبّت بیاراستند در پیش وى میدان حیرت و محبت نهادند و آن راه گذر وى ساختند، حفّت الجنّة بالمکاره. هر کرا خواستند که ببوستان معرفت برند نخستش در میدان حیرت آوردند و سر او گوى چوگان محنت ساختند تا طعم حیرت و محنت بچشید پس ببوى محبّت رسید اینست حال موسى کلیم (ع): چون خواستند که او را لباس نبوّت پوشند و بحضرت رسالت و مکالمت برند نخست او را در خم چوگان بلیّت نهادند تا در آن بلاها و فتنهها پخته گشت چنان که ربّ العزّة گفت: وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا از مصر بدر آمد ترسان و لرزان و از بیم دشمن حیران براست و چپ مىنگرست چنان که ترسنده از بیم نگرد، و ذلک قوله: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ آخر در اللَّه زارید و از سوز جگر بنالید گفت: رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد و او را از دشمن ایمن کرد سکینه بدل وى فرو آمد و ساکن گشت با سرّ وى گفتند مترس و اندوه مدار آن خداوند که ترا در طفولیّت در حجر فرعون، که لطمه بر روى وى مىزدى، در حفظ و حمایت خود بداشت و بدشمن نداد امروز هم چنان در حفظ خود بدارد و بدشمن ندهد. آن گه روى نهاد در بیابان بر فتوح نه بقصد مدین. امّا ربّ العزة او را بمدین افکند. سرّى را که در آن تعبیه بود شعیب (ع) پیغامبر خداى بود و مسکن بمدین داشت مردى بود متعبّد و خوف بر وى غالب، در اوقات خلوات خویش چندان بگریست که بینایى وى در سر گریستن شد. رب العزّة بمعجزه او را بینایى باز داد باز همىگریست تا دیگر باره نابینا شد و ربّ العزة بینایى با وى داد. دوم بار، سیوم بار هم چنان مىگریست تا بینایى برفت. وحى آمد بوى که: لم تبکى یا شعیب، این همه گریستن چیست؟ اگر از دوزخ همىترسى ترا ایمن کردم و اگر ببهشت طمع دارى ترا مباح کردم. شعیب گفت لا یا ربّ و لکن شوقا الیک، نه از بیم دوزخ میگریم نه از بهر طمع بهشت، لکن در آرزوى ذو الجلال مىسوزم. فاوحى اللَّه تعالى الیه لاجل ذلک اخدمتک نبیى و کلیمى عشر حجج. این معنى را پیغامبر و همراز خویش موسى فرا خدمت تو داشتم و ده سال مزدور تو کردم.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که جان را جان است و دل را عیان است، بنام او که یاد او زینت زبانهاست و مهر او راحت روانست، بنام او که وصال او بدو عالم ارزانست، و هر چه نه اوست همه عین تاوانست، و هر چه نه یاد او تخم غمانست بنام او که وجود او را علّت نه، صنع او را حیلت نه، اوّلیت او را بدایت نه، آخریت او را نهایت نه. در حکم او ریبت نه در امر او شبهت نه. در قدر او ذلّت نه در وجود او قلّت نه. هر چه کند کس را برو حجّت نه، و او را بهیچ چیز و هیچ کس حاجت نه.
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
رشیدالدین میبدی : ۳۲- سورة المضاجع و یقال سورة السجدة- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ الآیة... ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدست أسماؤه و تعالت صفاته اندرین ایت دوستان خود را جلوه میکند و ایشان را بر فریشتگان عرضه میکند، که همه روز آفتاب را مینگرند تا کى فرو شود، و پرده شب فرو گذارند، و جهانیان در خواب غفلت شوند، ایشان بستر نرم و گرم بجاى مانند، و قدم بقدم باز نهند. تا با ما راز گویند. فمن بین صارخ و باک و متأوّه چشمهاشان چون ابر بهاران، دلهاشان چون خورشید تابان، رویهاشان از بىخوابى برنگ زعفران.
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
رشیدالدین میبدی : ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز، شفیع المذنبین، جوده بلاء المهیّمین، مقصوده، ضیاء الموحّدین، عهوده، سلوة المحزونین، ذکره، حرفة المستمیحین شکره، رداؤه، کبریاؤه سناؤه، سنائه بهاؤه و بهاؤه علاؤه.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.
رشیدالدین میبدی : ۳۴- سورة سبا- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ غُدُوُّها شَهْرٌ... الایة سلیمان (ع) اسبان نیکوى بى عیب داشت مرغان بى پر، چون آن قصّه فوت نماز بیفتاد تیغ برکشید و گردن اسبان مىبرید، گفتند: اکنون که بترک اسبان بگفتى ما باد مرکب تو کردیم من کان للَّه کان اللَّه له، هر که بترک نظر خود بگوید نظر اللَّه بدلش پیوندد، هیچ کس نبود که بترک چیزى بگفت از بهر خدا که نه عوضى به از انش بدادند. مصطفى (ص) جعفر را بغزو فرستاد و امارت جیش بوى داد لواى اسلام در دست وى بود کفار حمله آوردند و یک دستش بینداختند، لوا بدیگر دست گرفت، یک زخم دیگر برو آوردند و دیگر دستش بینداختند و بعد از آن هفتاد و اند زخم داشت شهید از دنیا بیرون شد، او را بخواب دیدند که: ما فعل اللَّه بک؟ گفت: عوّضنى اللَّه من الیدین جناحین اطیر بهما فى الجنة حیث أشاء مع جبرئیل و میکائیل.
أسماء بنت عمیس گفت: رسول خدا ایستاده بود ناگاه گفت: و علیکم السلام، گفتم: على من تردّ السلام یا رسول اللَّه جواب سلام که میدهى؟ و کس را بر تو نمىبینم که سلام میکند. گفت: آنک جعفر بن ابى طالب مرّ مع جبرئیل و میکائیل.
اى جعفر دست بدادى اینک پر جزاى تو، اى سلیمان اسبان بدادى اینک باد در برّ و بحر حمّال تو. اى محبّ صادق اگر بحکم ریاضت دیده فدا کردى و جسم نثار اینک لطف ما دیده تو و فضل ما سمع تو و کرم ما چراغ و شمع تو فاذا احببته کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى و یدا تبطش بى.
اول مرد گوینده شود پس داننده شود پس رونده شود پس پرنده شود. اى مسکین هرگز ترا آرزوى آن نبود که روزى مرغ دلت از قفس ادبار نفس خلاص یابد و بر هواى رضاى حقّ پرواز کند، بجلال قدر بار خدا که جز نواخت اتیته هرولة استقبال تو نکند.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاووسان یکى بر پر برین بالا
قفس قالب است و امانت جان مرغ پر او عشق، پرواز او ارادت افق او غیب منزل او درد، هر گه که مرغ امانت ازین قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند کرّوبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند تا از برق این جمال دیدههاى ایشان نسوزد.
فَلَمَّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مرگ دو قسم است: مرگ ظاهر و مرگ باطن، مرگ ظاهر هر کسى را معلوم است و دوست و دشمن را راه بدانست و خاص و عام درو یکسانست کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ عبارت از انست. امّا مرگ باطن آنست که مرد در خود از خود بى خود مرده گردد تا از حق در حق با حق زنده شود، همانست که آن جوانمرد گفت:
بمیر اى دوست پیش از مرگ اگر مى زندگى خواهى
که ادریس از چنین مردن بهشتى گشت پیش از ما
زندگى بحقیقت آن زندگیست که فتوح ایمانى دهد نه آن که روح حیوانى نهد، ابو الحسن خرقانى گفت: بیست سال است تا کفن ما از آسمان بیاوردهاند و عجب آنست که با خلقم بصورت زندگان میدارد و در حضرت خود کفن در ما پوشیده.
مندیش از ان حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دست خویش آن گاه بزن
در سهر بگو که یا تو باشى یا من
شوریده بود کار ولایت بدو تن
اى جوانمرد! یک قطره منى که از باطن مرد بظاهر آید جنابت ظاهر ثابت میکند لکن بآب طهور آن جنابت ظاهر برخیزد، صعب آنست که اگر یک ذرّه منى خود بینى در باطن تو ساکن شود جنابتیت رسد که بهمه دریاهاى عالم زائل نگردد.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
برین درگاه خود بینى را روى نیست و خود نگارى را قدر نیست جز عجز و نیاز و فقر و فاقت بردن هیچ روى نیست، فرزندان یعقوب (ع) بنزدیک یوسف (ع) فقر و فاقت بردند و گفتند: وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ لا جرم یوسف نقاب از جمال برداشت و بزبان کرم پیش آمد که: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ. تو همین کن اى خراب عمر مفلس روزگار سحرگاهى که بساط نزول بیفکند و دست کرم فرو گشاید مفلس وار و عاجزوار از در وى باز شو با دلى پردرد و جانى پر حسرت چشمى پر آب و جگرى پر آتش بگو:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
پیر طریقت گفت: الهى! بقدر تو نادانم و سزا ترا ناتوانم در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم چون منى چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکى بفغانم که بر هیچ چیز هست ما ندانند ندانم چشم بروزى دارم که تومانى و من نمانم، چون من کیست گر آن روز به بینم ور به بینم بجان فداى آنم. اگر یوسف را آن کرم هست که چون برادران بعجز و فقر پیش وى باز شدند ایشان را گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ، اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که چون بندگان بعجز و نیاز در و زارند گوید: لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتانِ عَنْ یَمِینٍ وَ شِمالٍ... الایة کانوا فى رغد من العیش و سلامة من الحال فامروا بالصبر على العافیة و الشکر على النعمة فاعرضوا عن الوفاق فضیّعوا الشکر و کفروا النعمة فبدّلوا و بدّل لهم الحال و غیّروا فتغیرت علیهم الایام، و انشدوا فى معناه:
ما زلت اختال فى وصال
حتى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدود حتى
لم یبق مما شهدت ذرّه
آسان کاریست بر بلا و شدّت صبر کردن مرد مردانه آنست که بر نعمت و عافیت صبر کند حق آن بشناسد شکر آن بگزارد، از تنعم و هواى باطل بپرهیزد و توان و داشت آن از حق بیند نه از خود و روزگار عافیت و نعمت در طاعت اللَّه بسر برد و از طاغیان و باغیان و بطر گرفتگان در نعمت حذر کند که ربّ العزة در حقّ ایشان میفرماید: فَأَمَّا مَنْ طَغى، وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا، فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى.
روى عن بعض الصحابة انّه قال: بلینا بفتنته الضرّاء فصبرنا و بلینا بفتنته السرّاء فلم نصبر.
و قال بعضهم: یصبر على البلاء کلّ مؤمن و لا یصبر على العافیة الا الصّدیق.
أسماء بنت عمیس گفت: رسول خدا ایستاده بود ناگاه گفت: و علیکم السلام، گفتم: على من تردّ السلام یا رسول اللَّه جواب سلام که میدهى؟ و کس را بر تو نمىبینم که سلام میکند. گفت: آنک جعفر بن ابى طالب مرّ مع جبرئیل و میکائیل.
اى جعفر دست بدادى اینک پر جزاى تو، اى سلیمان اسبان بدادى اینک باد در برّ و بحر حمّال تو. اى محبّ صادق اگر بحکم ریاضت دیده فدا کردى و جسم نثار اینک لطف ما دیده تو و فضل ما سمع تو و کرم ما چراغ و شمع تو فاذا احببته کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى و یدا تبطش بى.
اول مرد گوینده شود پس داننده شود پس رونده شود پس پرنده شود. اى مسکین هرگز ترا آرزوى آن نبود که روزى مرغ دلت از قفس ادبار نفس خلاص یابد و بر هواى رضاى حقّ پرواز کند، بجلال قدر بار خدا که جز نواخت اتیته هرولة استقبال تو نکند.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاووسان یکى بر پر برین بالا
قفس قالب است و امانت جان مرغ پر او عشق، پرواز او ارادت افق او غیب منزل او درد، هر گه که مرغ امانت ازین قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند کرّوبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند تا از برق این جمال دیدههاى ایشان نسوزد.
فَلَمَّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مرگ دو قسم است: مرگ ظاهر و مرگ باطن، مرگ ظاهر هر کسى را معلوم است و دوست و دشمن را راه بدانست و خاص و عام درو یکسانست کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ عبارت از انست. امّا مرگ باطن آنست که مرد در خود از خود بى خود مرده گردد تا از حق در حق با حق زنده شود، همانست که آن جوانمرد گفت:
بمیر اى دوست پیش از مرگ اگر مى زندگى خواهى
که ادریس از چنین مردن بهشتى گشت پیش از ما
زندگى بحقیقت آن زندگیست که فتوح ایمانى دهد نه آن که روح حیوانى نهد، ابو الحسن خرقانى گفت: بیست سال است تا کفن ما از آسمان بیاوردهاند و عجب آنست که با خلقم بصورت زندگان میدارد و در حضرت خود کفن در ما پوشیده.
مندیش از ان حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دست خویش آن گاه بزن
در سهر بگو که یا تو باشى یا من
شوریده بود کار ولایت بدو تن
اى جوانمرد! یک قطره منى که از باطن مرد بظاهر آید جنابت ظاهر ثابت میکند لکن بآب طهور آن جنابت ظاهر برخیزد، صعب آنست که اگر یک ذرّه منى خود بینى در باطن تو ساکن شود جنابتیت رسد که بهمه دریاهاى عالم زائل نگردد.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
برین درگاه خود بینى را روى نیست و خود نگارى را قدر نیست جز عجز و نیاز و فقر و فاقت بردن هیچ روى نیست، فرزندان یعقوب (ع) بنزدیک یوسف (ع) فقر و فاقت بردند و گفتند: وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ لا جرم یوسف نقاب از جمال برداشت و بزبان کرم پیش آمد که: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ. تو همین کن اى خراب عمر مفلس روزگار سحرگاهى که بساط نزول بیفکند و دست کرم فرو گشاید مفلس وار و عاجزوار از در وى باز شو با دلى پردرد و جانى پر حسرت چشمى پر آب و جگرى پر آتش بگو:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
پیر طریقت گفت: الهى! بقدر تو نادانم و سزا ترا ناتوانم در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم چون منى چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکى بفغانم که بر هیچ چیز هست ما ندانند ندانم چشم بروزى دارم که تومانى و من نمانم، چون من کیست گر آن روز به بینم ور به بینم بجان فداى آنم. اگر یوسف را آن کرم هست که چون برادران بعجز و فقر پیش وى باز شدند ایشان را گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ، اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که چون بندگان بعجز و نیاز در و زارند گوید: لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتانِ عَنْ یَمِینٍ وَ شِمالٍ... الایة کانوا فى رغد من العیش و سلامة من الحال فامروا بالصبر على العافیة و الشکر على النعمة فاعرضوا عن الوفاق فضیّعوا الشکر و کفروا النعمة فبدّلوا و بدّل لهم الحال و غیّروا فتغیرت علیهم الایام، و انشدوا فى معناه:
ما زلت اختال فى وصال
حتى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدود حتى
لم یبق مما شهدت ذرّه
آسان کاریست بر بلا و شدّت صبر کردن مرد مردانه آنست که بر نعمت و عافیت صبر کند حق آن بشناسد شکر آن بگزارد، از تنعم و هواى باطل بپرهیزد و توان و داشت آن از حق بیند نه از خود و روزگار عافیت و نعمت در طاعت اللَّه بسر برد و از طاغیان و باغیان و بطر گرفتگان در نعمت حذر کند که ربّ العزة در حقّ ایشان میفرماید: فَأَمَّا مَنْ طَغى، وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا، فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى.
روى عن بعض الصحابة انّه قال: بلینا بفتنته الضرّاء فصبرنا و بلینا بفتنته السرّاء فلم نصبر.
و قال بعضهم: یصبر على البلاء کلّ مؤمن و لا یصبر على العافیة الا الصّدیق.
رشیدالدین میبدی : ۳۶- سورة یس - مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: أَ لَمْ یَرَوْا... نه نگرند بدیده سر تا بدایع صنایع بینند؟ نه نگرند بدیده سرّ تا لطایف وظایف بینند؟ ننگرند بدیده سر تا آیات آفاق بینند؟
ننگرند بدیده سرّ تا آیات انفس بینند؟ ننگرند بدیده دل تا انوار هدایت بینند؟ ننگرند بدیده جان تا اسرار عنایت بینند؟ ننگرند بدیده شهود تا حضرت مشهود بینند؟ ننگرند بدیده وجد تا رایت وجود بینند؟ ننگرند بدیده بیخودى تا دوست عیان بینند؟ ننگرند بدیده فنا تا جهانى بیکران بینند؟!
الا تا کى درین زندان فریب این و آن بینى
یکى زین چاه ظلمانى برون شو تا جهان بینى
جهانى کاندرو هر دل که یابى پادشا یابى
جهانى کاندر و هر جان که بینى شادمان بینى
اى مسکین تا کى در صنایع نگرى؟ یک بار در صانع نگر! تا کى ببدایع مشغول باشى؟ یک بار بمبدع مشغول شو! تا کى مرد هر درى باشى؟ مرد هر درى را هرگز صلاح و فلاح نبود، لا تکن امعة فتهلک. هزار حصن روئین از جاى برکندن آسانتر ازان بود که مرد هر درى را بیک در باز آوردن. بو یزید بسطامى را حدیث دل پرسیدند، گفتا: دل آن بود که بمقدار یک ذره آرزوى خلق درو نباشد.
أَ لَمْ یَرَوْا کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَیْهِمْ لا یَرْجِعُونَ سلمان فارسى رضى اللَّه عنه هر گه که بخرابهاى بر گذشتى توقّف کردى بزارى بنالیدى و رفتگان آن منزل یاد کردى گفتى: کجا اندایشان که این بنا نهادند و ازان مسکن ساختند دل بدادند و مال و جان درباختند تا آن غرفهها بیاراستند، چون دل بران نهادند و چون گل بر بار بشکفتند از بار بریختند و در گل خفتند.
سل الطّارم العالى الذرى عن قطینه
نجا ما نجا من بوس عیش و لینه
فلمّا استوى فى الملک و استعبد الورى
رسول المنایا تلّه لجبینه
وَ إِنْ کُلٌّ لَمَّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ صفت روز رستاخیز است که در ان روز رزمههاى نفاق برگشایند و سرپوشهاى زرّاقى از سر آن بر گیرند و گویند: «فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ». مدّعیان بىمعنى را بینى که زبانهاشان از راه قفا بدر میکشند و لوح معاملات هر کس در رویهاشان میدارند که «اقْرَأْ کِتابَکَ»، و هر ذرّهاى که بظلم ستده باشند یا از زکاة باز گرفته داغ قهر میگردانند و بر پیشانیهاى عوانان خویشتنپرست مىنهند. اى مسکین! آخر نگویى که تا چند از این مکابره بر دوام و تا کى ازین شوخى و دلیرى فراوان، از حال طفولیّت تا جوانى و برنایى و از جوانى و برنایى تا بکهلى و از کهلى تا بپیرى و از پیرى تا بکى؟! سُبْحانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها... الآیة پاکى و بىعیبى آن خداى را که در زمین از یک آب و یک خاک و یک هوا این همه عجائب صنع نماید و آیات و رایات قدرت پدید کند، بینا کردن بندگان را و باز نمودننشان را که آن کس که ندیده بود ببیند و آن کس که در نیافته بود دریابد که این کرده را کردگارى است و این ساخته را سازنده ایست و این آراسته را آرایندهایست و رسته را رویانندهاى، هر یکى بر هستى اللَّه گواه و بر یگانگى وى نشان، نه گواهى دهنده را خرد نه نشان دهنده را زبان،
و فى کلّ شىء له آیة
تدلّ على انّه واحد
وَ آیَةٌ لَهُمُ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ بزرگى را پرسیدند که شب فاضلتر یا روز؟
جواب داد که شب فاضلتر که در شب همه آسایش و راحت بود و راحت از بهشت است و در روز همه رنج و دشوارى بود اندر طلب معاش و رنج و دشوارى از دوزخ است. و نیز گفت: شب حظّ مخلصان است که عبادت باخلاص کنند ریادران نه، روز حظّ مرائیان است.
که عبادت بریا کنند اخلاص در ان نه، شب وقت خلوت دوستانست و میعاد آشتى جویان و سلوت مشتاقان و هنگام راز محبّان. وحى آمد ببعضى انبیا: کذب من ادّعى محبتى اذا جنّه اللّیل نام عنى ا لیس کلّ محبّ یحبّ خلوة حبیبها انا مطّلع علیکم اسمع و ارى».
و گفتهاند: شب و روز نشان قبض و بسط عارفان است، گهى شب قبض بود ایشان را و گهى روز بسط، در شب قبض همه فترت و هیبت بینند، در روز بسط همه لطف و رحمت یابند، در شب قبض صرصر قهر آید شواهد جلال نماید بنده بزارد در خواهش آید، در روز بسط همه نسیم لطف دمد بوى وصال آرد شواهد جمال نماید بنده بنازد در رامش آید.
پیر طریقت گفت: گاه گویم که در قبضه دیوم از بس پوشش که مىبود، گاه نورى تابد که بشریّت در جنب آن ناپدید شود، نورى و چه نورى که از مهر ازل نشانست و بر سجل زندگانى عنوانست، هم راحت جان و هم عیش جان و هم درد جانست.
هم درد دل منى و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزى و هم فتنه نشان
وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ... از روى حکمت گفتهاند که زیادت و نقصان ماه از آنست که ماه در ابتداى آفرینش نور او بر کمال بود بخود نظرى کرد، عجبى در وى پیدا شد، رب العزة جبرئیل را فرمود تا پر خویش بر روى ماه زد و آن نور از وى بستد ابن عباس گفت: آن خطّها که بر روى ماه مىبینید، نشان پرّ جبرئیل است نور از وى بستد امّا نقش بر جاى بماند و نقش کلمه توحید است بر پیشانى ماه نبشته «لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه»، چون نور از ماه بستدند او را خدمت درگاه منع کردند، ماه از فرشتگان مدد خواست تا از بهر وى شفاعت کردند گفتند: بار خدایا ماه در خدمت درگاه عزّت خوى کرده هیچ روى آن دارد که یکبارگى او را مهجور نکنى؟ رب العزة شفاعت ایشان قبول کرد و او را دستورى داد تا هر ماهى یک بار سجود کند در شب چهارده، اکنون هر شب که بر آید و بوقت خدمت نزدیکتر میگردد نور وى مىافزاید تا شب چهارده که وقت سجود بود نورش بکمال رسد، باز از چهارده چون در گذرد هر شب در نور وى نقصان میآید که از بساط خدمت دورتر میگردد. و قیل: شبیه الشمس عبد یکون ابدا فى ضیاء معرفته و هو صاحب تمکین غیر متلون اشرقت شمس معرفته من بروج سعادته دائما لا یأخذه کسوف و لا یستره سحاب و شبیه القمر عبد یکون احواله فى التنقل و هو صاحب تلوین له من البسط ما یرقّیه الى حد الوصال ثمّ یردّ الى الفترة و یقع فى القبض ممّا کان به من صفاء الحال فیتناقص و یرجع الى نقصان امره الى ان یرفع قلبه عن وقته ثمّ یجود علیه الحقّ سبحانه فیوفّقه لرجوعه عن فطرته و افاقته عن سکرته فلا یزال تصفو حاله الى ان یقرب من الوصال و یرتقى الى ذروة الکمال فعند ذلک یقول بلسان الحال:
ما زلت انزل من ودادک منزلا
تتحیّر الالباب عند نزوله
ننگرند بدیده سرّ تا آیات انفس بینند؟ ننگرند بدیده دل تا انوار هدایت بینند؟ ننگرند بدیده جان تا اسرار عنایت بینند؟ ننگرند بدیده شهود تا حضرت مشهود بینند؟ ننگرند بدیده وجد تا رایت وجود بینند؟ ننگرند بدیده بیخودى تا دوست عیان بینند؟ ننگرند بدیده فنا تا جهانى بیکران بینند؟!
الا تا کى درین زندان فریب این و آن بینى
یکى زین چاه ظلمانى برون شو تا جهان بینى
جهانى کاندرو هر دل که یابى پادشا یابى
جهانى کاندر و هر جان که بینى شادمان بینى
اى مسکین تا کى در صنایع نگرى؟ یک بار در صانع نگر! تا کى ببدایع مشغول باشى؟ یک بار بمبدع مشغول شو! تا کى مرد هر درى باشى؟ مرد هر درى را هرگز صلاح و فلاح نبود، لا تکن امعة فتهلک. هزار حصن روئین از جاى برکندن آسانتر ازان بود که مرد هر درى را بیک در باز آوردن. بو یزید بسطامى را حدیث دل پرسیدند، گفتا: دل آن بود که بمقدار یک ذره آرزوى خلق درو نباشد.
أَ لَمْ یَرَوْا کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَیْهِمْ لا یَرْجِعُونَ سلمان فارسى رضى اللَّه عنه هر گه که بخرابهاى بر گذشتى توقّف کردى بزارى بنالیدى و رفتگان آن منزل یاد کردى گفتى: کجا اندایشان که این بنا نهادند و ازان مسکن ساختند دل بدادند و مال و جان درباختند تا آن غرفهها بیاراستند، چون دل بران نهادند و چون گل بر بار بشکفتند از بار بریختند و در گل خفتند.
سل الطّارم العالى الذرى عن قطینه
نجا ما نجا من بوس عیش و لینه
فلمّا استوى فى الملک و استعبد الورى
رسول المنایا تلّه لجبینه
وَ إِنْ کُلٌّ لَمَّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ صفت روز رستاخیز است که در ان روز رزمههاى نفاق برگشایند و سرپوشهاى زرّاقى از سر آن بر گیرند و گویند: «فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ». مدّعیان بىمعنى را بینى که زبانهاشان از راه قفا بدر میکشند و لوح معاملات هر کس در رویهاشان میدارند که «اقْرَأْ کِتابَکَ»، و هر ذرّهاى که بظلم ستده باشند یا از زکاة باز گرفته داغ قهر میگردانند و بر پیشانیهاى عوانان خویشتنپرست مىنهند. اى مسکین! آخر نگویى که تا چند از این مکابره بر دوام و تا کى ازین شوخى و دلیرى فراوان، از حال طفولیّت تا جوانى و برنایى و از جوانى و برنایى تا بکهلى و از کهلى تا بپیرى و از پیرى تا بکى؟! سُبْحانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها... الآیة پاکى و بىعیبى آن خداى را که در زمین از یک آب و یک خاک و یک هوا این همه عجائب صنع نماید و آیات و رایات قدرت پدید کند، بینا کردن بندگان را و باز نمودننشان را که آن کس که ندیده بود ببیند و آن کس که در نیافته بود دریابد که این کرده را کردگارى است و این ساخته را سازنده ایست و این آراسته را آرایندهایست و رسته را رویانندهاى، هر یکى بر هستى اللَّه گواه و بر یگانگى وى نشان، نه گواهى دهنده را خرد نه نشان دهنده را زبان،
و فى کلّ شىء له آیة
تدلّ على انّه واحد
وَ آیَةٌ لَهُمُ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ بزرگى را پرسیدند که شب فاضلتر یا روز؟
جواب داد که شب فاضلتر که در شب همه آسایش و راحت بود و راحت از بهشت است و در روز همه رنج و دشوارى بود اندر طلب معاش و رنج و دشوارى از دوزخ است. و نیز گفت: شب حظّ مخلصان است که عبادت باخلاص کنند ریادران نه، روز حظّ مرائیان است.
که عبادت بریا کنند اخلاص در ان نه، شب وقت خلوت دوستانست و میعاد آشتى جویان و سلوت مشتاقان و هنگام راز محبّان. وحى آمد ببعضى انبیا: کذب من ادّعى محبتى اذا جنّه اللّیل نام عنى ا لیس کلّ محبّ یحبّ خلوة حبیبها انا مطّلع علیکم اسمع و ارى».
و گفتهاند: شب و روز نشان قبض و بسط عارفان است، گهى شب قبض بود ایشان را و گهى روز بسط، در شب قبض همه فترت و هیبت بینند، در روز بسط همه لطف و رحمت یابند، در شب قبض صرصر قهر آید شواهد جلال نماید بنده بزارد در خواهش آید، در روز بسط همه نسیم لطف دمد بوى وصال آرد شواهد جمال نماید بنده بنازد در رامش آید.
پیر طریقت گفت: گاه گویم که در قبضه دیوم از بس پوشش که مىبود، گاه نورى تابد که بشریّت در جنب آن ناپدید شود، نورى و چه نورى که از مهر ازل نشانست و بر سجل زندگانى عنوانست، هم راحت جان و هم عیش جان و هم درد جانست.
هم درد دل منى و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزى و هم فتنه نشان
وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ... از روى حکمت گفتهاند که زیادت و نقصان ماه از آنست که ماه در ابتداى آفرینش نور او بر کمال بود بخود نظرى کرد، عجبى در وى پیدا شد، رب العزة جبرئیل را فرمود تا پر خویش بر روى ماه زد و آن نور از وى بستد ابن عباس گفت: آن خطّها که بر روى ماه مىبینید، نشان پرّ جبرئیل است نور از وى بستد امّا نقش بر جاى بماند و نقش کلمه توحید است بر پیشانى ماه نبشته «لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه»، چون نور از ماه بستدند او را خدمت درگاه منع کردند، ماه از فرشتگان مدد خواست تا از بهر وى شفاعت کردند گفتند: بار خدایا ماه در خدمت درگاه عزّت خوى کرده هیچ روى آن دارد که یکبارگى او را مهجور نکنى؟ رب العزة شفاعت ایشان قبول کرد و او را دستورى داد تا هر ماهى یک بار سجود کند در شب چهارده، اکنون هر شب که بر آید و بوقت خدمت نزدیکتر میگردد نور وى مىافزاید تا شب چهارده که وقت سجود بود نورش بکمال رسد، باز از چهارده چون در گذرد هر شب در نور وى نقصان میآید که از بساط خدمت دورتر میگردد. و قیل: شبیه الشمس عبد یکون ابدا فى ضیاء معرفته و هو صاحب تمکین غیر متلون اشرقت شمس معرفته من بروج سعادته دائما لا یأخذه کسوف و لا یستره سحاب و شبیه القمر عبد یکون احواله فى التنقل و هو صاحب تلوین له من البسط ما یرقّیه الى حد الوصال ثمّ یردّ الى الفترة و یقع فى القبض ممّا کان به من صفاء الحال فیتناقص و یرجع الى نقصان امره الى ان یرفع قلبه عن وقته ثمّ یجود علیه الحقّ سبحانه فیوفّقه لرجوعه عن فطرته و افاقته عن سکرته فلا یزال تصفو حاله الى ان یقرب من الوصال و یرتقى الى ذروة الکمال فعند ذلک یقول بلسان الحال:
ما زلت انزل من ودادک منزلا
تتحیّر الالباب عند نزوله
رشیدالدین میبدی : ۳۷- سورة الصافات - مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لَإِبْراهِیمَ، إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ ابراهیم از شیعت نوح بود، در اصول توحید اگر چه مختلف بودند، در فروع دین و شرعیات و در شرایع جمله انبیا اصول دین و توحید یکسانست در ان اختلاف نه، همانست که فرمود تعالى تقدّس: «شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً...» الآیة. اختلافى که هست در شرایع و احکام است و آن اختلاف رحمت است از خداوند جل جلاله بر خلق تا کار دین بر خلق تنگ نباشد «یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ»، و مثل ایشان چون قومى است که روى بمنزلى دارند هر یکى براهى میروند و آخر منزل یکى، راه بود نزدیک تر و راه بود دورتر، هیچ راه بسعادت آخرت نزدیکتر از راه مصطفى (ص) و شریعت وى نیست، ازینجاست که شریعت وى ناسخ شرعها آمد و عقد وى فاسخ عقدها آمد، شرعى منزل نه محدث، و عقدى مبرم نه مختل، شرعى مقدّس نه مهوّس، و عقدى مؤیّد نه موقّت، شرعى معلوم نه مجهول، و عقدى مبسوط نه مقصور، شرعى که از روشنى چون آفتاب روزست و دوستان را عظیم دل افروزست مصطفى (ص) فرمود: «کیف انتم اذا کنتم من دینکم فى مثل القمر لیلة البدر و لا یبصره منکم الا البصیر».
«إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ» ابراهیم روى نهاد بدرگاه رب العزّة بدلى سلیم بىهیچ آفت و بىهیچ فتنه، از علائق رسته و از حظّ نفس خویش واپرداخته، همانست که فرمود: إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی ذهابه فى اللَّه اوجب ذهابه الیه. در کار اللَّه نیک برفت تا در راه اللَّه راست رفت، حق تعالى ابراهیم را فرمود: إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی اخبارست از قول او، موسى را گفت: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا اخبارست از صفت او، مصطفى را فرمود: أَسْرى بِعَبْدِهِ از صفت خود اخبارست در حقّ او. ابراهیم در مقام تفرقت بود، موسى در عین جمع بود، مصطفى در جمع جمع بود. نشان تفرقت ابراهیم «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»، نشان جمع موسى «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا»، نشان جمع جمع مصطفى علیه الصلاة و السلام «دَنا فَتَدَلَّى». بر ذوق اهل معرفت «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی» اشارت است بانقطاع بنده، و معنى انقطاع با حق بریدن است در بدایت بجهد و در نهایت بکلّ در بدایت تن در سعى و زبان در ذکر و عمر در جهد، و در نهایت با خلق عاریت و با خود بیگانه وز تعلّق آسوده، صد سال آفتاب از مشرق برآید و بمغرب فرو شود تا منقطعى را دیده آن دهند که مقام خلق از مقام حق باز شناسد و بدایت از نهایت باز داند واسطى گفت: خلیل از خلق بحق میشد و حبیب از حقّ بخلق مىآمد، او که از خلق بحق شود حق را بدلیل شناسد و او که از حق بخلق آید دلیل را بحق شناسد، نه بینى که خلیل از راه دلیل در آمد بهر دلیلى که میرسید در و همى آویخت که «هذا ربى» و این بدایت حال وى بود چون بنهایت رسید جمال توحید بدیده عیان بدید گفت: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ».
پیر طریقت گفت: الهى! او که حق را بدلیل جوید ببیم و طمع پرستد، و او که حق را باحسان دوست دارد روز محنت برگردد، و او که حق را بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. الهى! عارف ترا بنور تو میداند از شعاع وجود عبارت نمىتواند، در آتش مهر میسوزد و از نار باز نمىپردازد.
«فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» اسماعیل کودکى روز به روز افزون بود، کریم برآمده و عزیز برخاسته، سلاله خلت بود و صدف درّ محمد مرسل بود، گوشه دل خلیل درو آویخت، بچشم استحسان درونگرست، از درگاه عزت عتاب آمد که اى خلیل ما ترا از بت آزرى نگه داشتیم تا دل در بند عشق اسماعیلى کنى؟ هر چه حجاب راه خلت باشد چه بت آزرى و چه روى اسماعیلى.
بهر چه از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهر چه از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا اى
بهر چه از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان بهر چه از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا اى خلیل دعوى دوستى ما کردى و مریدوار در راه ارادت آمدى که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، از خلایق و علایق بیزارى گرفتى که «انهم عدوّ لى الارب العالمین»، اکنون آمدى و دلى که بر محبت جلال و جمال ما وقف است فا او پرداختى و مهر مهر برو نهادى، قرّبه لى قربانا و انقطع الىّ انقطاعا خیز او را قربان کن ور ما را میخواهى درد خود را درمان کن.
تا دل ز علایقت یگانه نشود
یک تیر ترا سوى نشانه نشود
تا هر دو جهانت از میانه نشود
کشتى بسلامت بکرانه نشود
پیران طریقت مریدان را در ابتداى ارادت از دیده فرو گیرند تا در هیچ چیز ننگرند براى آنکه هر چه بیرون نگرند آن چیز و بال ایشان گردد و مایه محنت. یعقوب روزى بدیده استحسان در جمال یوسف نگرست، ببین که چه محنت کشید و چون مبتلا گشت بفراق یوسف! مصطفى (ص) روزى فرمود: من عایشه را دوست دارم، کشید آنچه کشید و دید آنچه دید از گفتار و افک منافقان! خلیل را همین حال افتاد، گوشه دل بمهر اسماعیل داد، هم خود ببلا افتاد و هم اسماعیل را بمحنت افکند. چون قصه خواب با وى بگفت که «إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ» اسماعیل خود رشید بود، کریم طبع و نیکو خلق، جواب داد که: «یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ» اى پدر آنچه فرمودهاند بجاى آر، راه خلّت تو پاک باید و پسندیده، ما را گو خواه سر باش و خواه مباش. سخن گفتهاند تا ازیشان هر دو کدام سخىتر بود، او که فرزند مىفدا کرد یا او که جان و تن فدا کرد؟ ابراهیم گفت: کار من عجبتر که فرزند عزیز مىفدا کنم، اسماعیل گفت: سخاوت من عظیمتر که جان عزیز و تن نفیس مىفدا کنم، ابراهیم گفت: ترا درد یک ساعته بیش نبود، و مرا در هر نفسى دردى بود، و در هر لحظهاى اندوهى که بدست خویش فرزند خویش کشته باشم، چنانستى که رب العزة گفتى: من از شما هر دو جوادترم و کریمتر که ناکشته بکشته برداشتم و ناخواسته فدا فرستادم «وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» چرا بزرگوار و عظیم نباشد ذبیحى که اللَّه فرستد! جبرئیل آرد، ابراهیم پذیرد فداى اسماعیل شود.
قوله: وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ محمد بن احمد العابد گوید: در مسجد اقصى نشسته بودم، روز آدینه بعد از نماز دیگر که دو مرد را دیدم یکى بر صفت و هیئت ما، و آن دیگر شخصى عظیم بود قدّى بلند و پیشانى فراخ پهن قدر ذراعى، این شخص عظیم از من دور نشست و آنکه بر صفت و قد ما بود فرا پیش من آمد و سلام کرد، جواب سلام دادم و گفتم: من انت رحمک اللَّه تو کیستى و آن که از ما دور نشسته کیست؟ گفت من خضرم و او برادر من است الیاس. گفتا: رعبى از ایشان در دل من آمد و بلرزیدم، خضر گفت: لا بأس علیک نحن نحبّک ما تو را دوست داریم چه اندیشه برى؟ آن گه گفت: هر که روز آدینه نماز دیگر بگزارد و روى سوى قبله کند و تا بوقت فرو شدن آفتاب همى گوید: یا اللَّه یا رحمن، رب العزة دعاى وى مستجاب گرداند و حاجت وى روا کند. گفتم: آنستنى آنسک اللَّه بذکره، گفتم طعام تو چه باشد؟ گفت: کرفس و کماه، گفتم: طعام الیاس چه باشد؟ گفت: دور غیف حوارى هر شب وقت افطار، گفتم: مقام او کجا باشد؟ گفت: در جزائر دریا، گفتم: شما کى با هم آئید گفت: چون یکى از اولیا از دنیا بیرون شود هر دو برو نماز کنیم، و در موسم عرفات بهم آئیم و بعد از فراغ مناسک او موى من باز کند و من موى او باز کنم. گفتم: اولیاء اللَّه را همه شناسى؟
گفت: قومى معدود را شناسم، آن گه گفت: چون رسول خدا (ص) از دنیا بیرون شد زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبى الى یوم القیمة، رب العالمین فرمود: من ازین. امّت مردانى را پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى انبیا باشد. آن گه خضر برخاست تا رود من نیز برخاستم تا با وى باشم، گفت: تو با من نتوانى بودن من هر روز نماز بامداد به مکه گزارم در مسجد حرام، و هم چنان نشینم نزدیک رکن شامى در حجر تا آفتاب بر آید، آن گه طواف کنم و دو رکعت خلف المقام بگزارم و نماز پیشین به مدینه مصطفى گزارم و نماز شام به طور سینا و نماز خفتن بر سدّ ذو القرنین، و همه شب آنجا پاس دارم چون وقت صبح باشد نماز بامداد با مکه برم در مسجد حرام
«إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ» ابراهیم روى نهاد بدرگاه رب العزّة بدلى سلیم بىهیچ آفت و بىهیچ فتنه، از علائق رسته و از حظّ نفس خویش واپرداخته، همانست که فرمود: إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی ذهابه فى اللَّه اوجب ذهابه الیه. در کار اللَّه نیک برفت تا در راه اللَّه راست رفت، حق تعالى ابراهیم را فرمود: إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی اخبارست از قول او، موسى را گفت: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا اخبارست از صفت او، مصطفى را فرمود: أَسْرى بِعَبْدِهِ از صفت خود اخبارست در حقّ او. ابراهیم در مقام تفرقت بود، موسى در عین جمع بود، مصطفى در جمع جمع بود. نشان تفرقت ابراهیم «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»، نشان جمع موسى «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا»، نشان جمع جمع مصطفى علیه الصلاة و السلام «دَنا فَتَدَلَّى». بر ذوق اهل معرفت «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی» اشارت است بانقطاع بنده، و معنى انقطاع با حق بریدن است در بدایت بجهد و در نهایت بکلّ در بدایت تن در سعى و زبان در ذکر و عمر در جهد، و در نهایت با خلق عاریت و با خود بیگانه وز تعلّق آسوده، صد سال آفتاب از مشرق برآید و بمغرب فرو شود تا منقطعى را دیده آن دهند که مقام خلق از مقام حق باز شناسد و بدایت از نهایت باز داند واسطى گفت: خلیل از خلق بحق میشد و حبیب از حقّ بخلق مىآمد، او که از خلق بحق شود حق را بدلیل شناسد و او که از حق بخلق آید دلیل را بحق شناسد، نه بینى که خلیل از راه دلیل در آمد بهر دلیلى که میرسید در و همى آویخت که «هذا ربى» و این بدایت حال وى بود چون بنهایت رسید جمال توحید بدیده عیان بدید گفت: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ».
پیر طریقت گفت: الهى! او که حق را بدلیل جوید ببیم و طمع پرستد، و او که حق را باحسان دوست دارد روز محنت برگردد، و او که حق را بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. الهى! عارف ترا بنور تو میداند از شعاع وجود عبارت نمىتواند، در آتش مهر میسوزد و از نار باز نمىپردازد.
«فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» اسماعیل کودکى روز به روز افزون بود، کریم برآمده و عزیز برخاسته، سلاله خلت بود و صدف درّ محمد مرسل بود، گوشه دل خلیل درو آویخت، بچشم استحسان درونگرست، از درگاه عزت عتاب آمد که اى خلیل ما ترا از بت آزرى نگه داشتیم تا دل در بند عشق اسماعیلى کنى؟ هر چه حجاب راه خلت باشد چه بت آزرى و چه روى اسماعیلى.
بهر چه از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهر چه از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا اى
بهر چه از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان بهر چه از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا اى خلیل دعوى دوستى ما کردى و مریدوار در راه ارادت آمدى که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، از خلایق و علایق بیزارى گرفتى که «انهم عدوّ لى الارب العالمین»، اکنون آمدى و دلى که بر محبت جلال و جمال ما وقف است فا او پرداختى و مهر مهر برو نهادى، قرّبه لى قربانا و انقطع الىّ انقطاعا خیز او را قربان کن ور ما را میخواهى درد خود را درمان کن.
تا دل ز علایقت یگانه نشود
یک تیر ترا سوى نشانه نشود
تا هر دو جهانت از میانه نشود
کشتى بسلامت بکرانه نشود
پیران طریقت مریدان را در ابتداى ارادت از دیده فرو گیرند تا در هیچ چیز ننگرند براى آنکه هر چه بیرون نگرند آن چیز و بال ایشان گردد و مایه محنت. یعقوب روزى بدیده استحسان در جمال یوسف نگرست، ببین که چه محنت کشید و چون مبتلا گشت بفراق یوسف! مصطفى (ص) روزى فرمود: من عایشه را دوست دارم، کشید آنچه کشید و دید آنچه دید از گفتار و افک منافقان! خلیل را همین حال افتاد، گوشه دل بمهر اسماعیل داد، هم خود ببلا افتاد و هم اسماعیل را بمحنت افکند. چون قصه خواب با وى بگفت که «إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ» اسماعیل خود رشید بود، کریم طبع و نیکو خلق، جواب داد که: «یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ» اى پدر آنچه فرمودهاند بجاى آر، راه خلّت تو پاک باید و پسندیده، ما را گو خواه سر باش و خواه مباش. سخن گفتهاند تا ازیشان هر دو کدام سخىتر بود، او که فرزند مىفدا کرد یا او که جان و تن فدا کرد؟ ابراهیم گفت: کار من عجبتر که فرزند عزیز مىفدا کنم، اسماعیل گفت: سخاوت من عظیمتر که جان عزیز و تن نفیس مىفدا کنم، ابراهیم گفت: ترا درد یک ساعته بیش نبود، و مرا در هر نفسى دردى بود، و در هر لحظهاى اندوهى که بدست خویش فرزند خویش کشته باشم، چنانستى که رب العزة گفتى: من از شما هر دو جوادترم و کریمتر که ناکشته بکشته برداشتم و ناخواسته فدا فرستادم «وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» چرا بزرگوار و عظیم نباشد ذبیحى که اللَّه فرستد! جبرئیل آرد، ابراهیم پذیرد فداى اسماعیل شود.
قوله: وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ محمد بن احمد العابد گوید: در مسجد اقصى نشسته بودم، روز آدینه بعد از نماز دیگر که دو مرد را دیدم یکى بر صفت و هیئت ما، و آن دیگر شخصى عظیم بود قدّى بلند و پیشانى فراخ پهن قدر ذراعى، این شخص عظیم از من دور نشست و آنکه بر صفت و قد ما بود فرا پیش من آمد و سلام کرد، جواب سلام دادم و گفتم: من انت رحمک اللَّه تو کیستى و آن که از ما دور نشسته کیست؟ گفت من خضرم و او برادر من است الیاس. گفتا: رعبى از ایشان در دل من آمد و بلرزیدم، خضر گفت: لا بأس علیک نحن نحبّک ما تو را دوست داریم چه اندیشه برى؟ آن گه گفت: هر که روز آدینه نماز دیگر بگزارد و روى سوى قبله کند و تا بوقت فرو شدن آفتاب همى گوید: یا اللَّه یا رحمن، رب العزة دعاى وى مستجاب گرداند و حاجت وى روا کند. گفتم: آنستنى آنسک اللَّه بذکره، گفتم طعام تو چه باشد؟ گفت: کرفس و کماه، گفتم: طعام الیاس چه باشد؟ گفت: دور غیف حوارى هر شب وقت افطار، گفتم: مقام او کجا باشد؟ گفت: در جزائر دریا، گفتم: شما کى با هم آئید گفت: چون یکى از اولیا از دنیا بیرون شود هر دو برو نماز کنیم، و در موسم عرفات بهم آئیم و بعد از فراغ مناسک او موى من باز کند و من موى او باز کنم. گفتم: اولیاء اللَّه را همه شناسى؟
گفت: قومى معدود را شناسم، آن گه گفت: چون رسول خدا (ص) از دنیا بیرون شد زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبى الى یوم القیمة، رب العالمین فرمود: من ازین. امّت مردانى را پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى انبیا باشد. آن گه خضر برخاست تا رود من نیز برخاستم تا با وى باشم، گفت: تو با من نتوانى بودن من هر روز نماز بامداد به مکه گزارم در مسجد حرام، و هم چنان نشینم نزدیک رکن شامى در حجر تا آفتاب بر آید، آن گه طواف کنم و دو رکعت خلف المقام بگزارم و نماز پیشین به مدینه مصطفى گزارم و نماز شام به طور سینا و نماز خفتن بر سدّ ذو القرنین، و همه شب آنجا پاس دارم چون وقت صبح باشد نماز بامداد با مکه برم در مسجد حرام
رشیدالدین میبدی : ۳۸- سورة ص- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ اى نعم العبد لانه اوّاب الى اللَّه، رجّاع فى جمیع الاحوال فى النعمة بالشکر و فى المحنة بالصبر. نیکو بندهاى که سلیمان بود، بازگشت وى در همه حال با اللَّه بود، در نعمت شاکر و در محنت صابر بود، بظاهر ملک و مملکت میراند و بباطن فقر و فاقت همىراند و مىپرورد، و یعجبنى فقرى الیک و لم اکن لیعجبنى لولا محبّتک الفقر. سلیمان روزى تمنّى کرد گفت: بار خدایا جن و انس و طیور و وحوش بفرمان من کردى چه بود گر ابلیس را نیز بفرمان من کنى تا او را در بند کنم؟ گفت: اى سلیمان این تمنّى مکن که در آن مصلحت نیست، گفت: بار خدایا گر هم دو روز باشد این مراد من بده، گفت دادم. سلیمان ابلیس را در بند کرد و معاش سلیمان با آن همه ملک و مملکت از دست رنج خویش بود، هر روز زنبیلى ببافتى و بدو قرص بدادى و در مسجد با درویشى بهم بخوردى و گفتى: مسکین جالس مسکینا. آن روز که ابلیس را در بند کرد، زنبیل ببازار فرستاد و کس نخرید که در بازار آن روز هیچ معاملت و تجارت نبود و مردم همه بعبادت مشغول بودند، آن روز سلیمان هیچ طعامى نخورد، دیگر روز هم چنان بر عادت زنبیل بافت و کس نخرید، سلیمان گرسنه شد باللّه نالید گفت: بار خدایا گرسنهام و کس زنبیل نمىخرد، فرمان آمد که اى سلیمان نمیدانى که تو چون مهتر بازاریان در بند کنى در معاملت بر خلق فرو بسته شود و مصلحت خلق نباشد، او معمار دنیاست و مشارک خلق در اموال و اولاد، یقول اللَّه تعالى: وَ شارِکْهُمْ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ.
قوله: إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ... این آیت بآیت اول متصل است، یعنى: نعم العبد اذ عرض علیه. سلیمان نیک بندهایست که در راه خدا آن همه اسبان فدا کرد و دل از ان زینت و آرایش دنیا برداشت و با عبادت اللَّه پرداخت، لا جرم ربّ العزّة او را به از ان عوض داد، بجاى اسبان باد رخا مرکب او ساخت و بسبب آن اندوه که بوى رسید بر فوت عبادت، فریشته قرص آفتاب از مغرب باز گردانید از بهر وى تا نماز دیگر بوقت خویش بگزارد و آن وى را معجزهاى گشت، و چنانک این معجزه از بهر سلیمان پیغامبر پیدا گشت، درین امّت از بهر امیر المؤمنین على بن ابى طالب (ع) از روى کرامت پیدا گشت.
در خبر است که مصطفى صلوات اللَّه و سلامه علیه سر بر کنار على نهاد و بخفت، على (ع) نماز دیگر نکرده بود، نخواست که خواب بر رسول قطع کند، مرد عالم بود گفت: نماز طاعت حقّ و حرمت داشت رسول طاعت حق، هم چنان مىبود تا قرص آفتاب بمغرب فرو شد. مصطفى (ص) از خواب در آمد، على گفت: یا رسول اللَّه وقت نماز دیگر فوت شد و من نماز نکردم، رسول گفت: اى على چرا نماز نکردى؟ گفت: نخواستم که لذّت خواب بر تو قطع کنم، جبرئیل آمد که یا محمد حق تعالى مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آرم تا على نماز دیگر بوقت بگزارد، بعضى یاران گفتند: قرص آفتاب را چندان باز آورد که شعاع آفتاب دیدیم که بر دیوارهاى مدینه میتافت.
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» لم یطلب الملک الظاهر و انّما اراد به ان یملک نفسه فانّ الملک على الحقیقة من یملک نفسه و من ملک نفسه لم یتّبع هواه. سلیمان باین دعا ملک خواست بر نفس خویش گفت: بار خدایا چنانک خلق عالم را زیر دست من کردى این نفس را زیر دست من کن تا در طاعت وى نباشم و بر پى هواى وى نروم، طاعت نفس و طاعت حقّ ضد یکدیگراند، و الضّدّان لا یجتمعان. نکو گفت آن جوانمرد:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
مصطفى علیه الصلاة و السلام پیوسته گفتى: «اللّهم لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقلّ من ذلک».
یوسف صدیق را علیه السلام آن همه بلا رسید از چاه و زندان و غیر آن و از هیچ بلا بفریاد نیامد چنانک از نفس امّاره آمد تا میگفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی»، و آنچه گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» از بیم نفس اماره میگفت نه از بیم شیطان که شیطان ار چه خصم است از مؤمن طمع معصیت دارد نه طمع کفر و نفس طمع کفر دارد میکوشد و بر هواها و بدعتها میخواند تا او را بکفر کشد. ربّ العالمین در قرآن دو چیز یاد کرد و نگفت که چیست: نفس را یاد کرد و نفرمود که چیست، دنیا را یاد کرد و نفرمود که چیست. امّا علماى دین دنیا را بسه حرف بیان کردهاند گفتند: ما صدّک عن مولاک فهو دنیاک هر چه ترا از خدا باز دارد آن دنیاست، اگر نان یک شبه ندارى و بخود معجب باشى، آن عجب تو دنیاست، و اگر ملک شرق و غرب دارى و بخدا مشغول باشى آن نه دنیاست که آن عقبى است. امّا نفس آنست که مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
نفس خواهنده هواست و دل خواهنده بلا، نفس نظرگاه شیطان است و دل نظرگاه رحمن، نفس مصطبه دیو است و دل خزینه معرفت، این خزینه معرفت در کنار دشمن نهاد امّا بحفظ خود بداشت و از دشمن نگاه داشت.
موسى را با بنى اسرائیل در آورد و ایشان را در حفظ خود بداشت تا یک دامن ایشان تر نشد، ابراهیم را در آتش آورد و یک رشته از جامه وى نسوخت، همچنین دل که خزینه معرفت است در کنار نفس نهاد و آن گه بحمایت و رعایت خود بداشت تا دشمن بران دست نیافت. روى انّ عامر بن عبد قیس کان من افضل العابدین ففرض على نفسه کلّ یوم الف رکعة یقوم عند طلوع الشمس فلا یزال قائما الى العصر ثمّ ینصرف و قد انتفخت ساقاه و قدماه فیقول: یا نفس انما خلقت للعبادة یا امّارة بالسّوء فو اللَّه لاعملنّ بک عملا یأخذ الفراش منک نصیبا.
قوله: لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی لم یضنّ به على الانبیاء علیهم السلام و لکن قال «لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» من الملوک لا من الانبیاء، و انما سأل الملک لسیاسة النّاس و انصاف الناس بعضهم من بعض لما فیه من القیام بحقّ اللَّه و لم یسئله لاجل میله الى الدنیا و هو کقول یوسف علیه السلام: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ».
قوله: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً سلیمان را علیه السلام باد مسخر کردند تا در روزى مسافت دو ماهه باز برید، و این کرامتى عظیم است و شرفى تمام. امّا مقام مصطفى (ص) بزرگوارتر و منزلت وى شریفتر که حشمت و جاه او را و شرف و منزلت او را در امّت وى از چاکران و پس روان وى کس هست که بیک ساعت بادیهاى بدان درازى باز برد تا بکعبه رسد، و این در کرامات اولیا معروفست و حکایات مشایخ در آن فراوان است.
«وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ...» الآیة قال ابن مسعود: ایّوب علیه السلام رأس الصّابرین الى یوم القیمة، در هر دورى بار بلا را حمّالى برخاست و هیچ حمّالى چون ایوب پیغامبر برنخاست. از جبّار کائنات وحى آمد که این بلا بستر انبیاست و ذخیره اولیا و اختیار اصفیا، هر یکى بنوعى ممتحن بودند: نوح بدست قوم خویش گرفتار، ابراهیم بآتش نمرود، اسحاق بفتنه ذبح، یعقوب بفراق یوسف، زکریا و یحیى بمحنت قتل، موسى بدست فرعون و قبطیان، و على هذا اولیا و اصفیا یکى را محنت غربت بود و مذلت، یکى را گرسنگى و فاقت، یکى را بیمارى و علّت، یکى را قتل و شهادت. مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه عزّ و جلّ ادّخر البلاء لأولیائه کما ادّخر الشّهادة لاحبّآئه».
ایوب چون جام زهر بلا بر دست وى نهادند، گفت: بار خدایا ما جام زهر با پا زهر صبر نوش توانیم کرد، رب العالمین هم از وجود او جام پا زهر ساخت که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ»، ایوب گفت: اکنون که از بارگاه قدم ما را این خلعت کرامت دادند که «نِعْمَ الْعَبْدُ» تا امروز بار بلا بتن کشیدیم، از امروز باز بجان و دل کشیم. در خبر آمده که چون ربّ العزّة آن بلاها از ایوب کشف کرد، روزى بخاطر وى بگذشت که نیک صبر کردم در آن بلا، ندا آمد که: انت صبرت ام نحن صبّرناک یا ایّوب لولا انّا وضعنا تحت کلّ شعرة من الباء جبلا من الصّبر لم تصبر؟ جنید گفت: من شهد البلاء بالبلاء ضجّ من البلاء و من شهد البلاء من المبلى حنّ الى البلاء قوله: وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی الْأَیْدِی وَ الْأَبْصارِ اى اولى القوّة و البصائر فى مقاساة البلایا و المحن تعزیت و تسلیت مصطفى (ص) است و تسکین دل وى در ان رنجها و محنتها که میکشید از کفّار قریش. اسما دختر ابو بکر روایت کند که: مصطفى (ص) روزى در انجمن قریش بگذشت، یکى ازیشان برخاست گفت: تویى که خدایان ما را بد مىگویى و دشنام میدهى؟ رسول خدا گفت: من میگویم که معبود عالمیان و خداوند جهانیان یکیست بىشریک و بىانباز، بىنظیر و بىنیاز و شما در پرستش اصنام بر باطلاید. ایشان همه بیکبار هجوم کردند و در رسول آویختند و او را میزدند، اسما گفت: آن ساعت یکى آمد بدر سراى بو بکر و گفت: ادرک صاحبک صاحب خویش را دریاب که در زخم دشمنان گرفتار است، بو بکر بشتاب رفت و با ایشان گفت: ویلکم أ تقتلون رجلا ان یقول ربى اللَّه و قد جاءکم البیّنات من ربکم. ایشان رسول را بگذاشتند و با ابو بکر گردیدند و او را بىمحابا زدند و ابو بکر گیسوان داشت، چون بخانه باز آمد دست بگیسوان فرو مىآورد و موى بدست وى باز مىآمد و میگفت: تبارکت و تعالیت یا ذا الجلال و الاکرام. ربّ العالمین این همه بلا و رنج بر دوستان نهد که ازیشان دو چیز دوست دارد: چشمى گریان و دلى بریان دوست دارد، که بنده میگرید و او را در آن گریه مىستاید که: «تَرى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ»، و دوست دارد که بنده مینالد و بر درگاه او مىزارد و او را در ان مىستاید که: «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ».
پیر طریقت گفت در مناجات: اى یار مهربان بارم ده تا قصه درد خود بتو پردازم، و بر درگاه تو میزارم و در امید بیمآمیز مىنازم، الهى! فاپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم.
«هذا ذِکْرٌ...» اینست قصه پیغامبران و سرگذشت ایشان. آن گه بیان کرد ثواب و درجات در ان جهان بآن رنجها که کشیدند و بلاها که در دنیا چشیدند گفت: «وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ لَحُسْنَ مَآبٍ، جَنَّاتِ عَدْنٍ...» متقیان را بر عموم گفت تا دانى که نه خود پیغامبران را میگوید بر خصوص بلکه همه مؤمنانرا میگوید بر عموم.
«جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» اى اذا جاءوها لا یلحقهم ذلّ الحجاب و لا کلفة الاستیذان تستقبلهم الملائکة بالتبجیل و الترحیب و الاکرام یقولون: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
روى ابو سعید الخدرىّ قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه تعالى بنى جنّة عدن بیده و بناها بلبنة من ذهب و لبنة من فضّة و جعل ملاطها المسک و و ترابها الزّعفران و حصباءها الیاقوت، ثمّ قال لها: تکلّمى، فقالت: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» قالت الملائکة: طوبى لک منزل الملوک.
قوله: إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ... این آیت بآیت اول متصل است، یعنى: نعم العبد اذ عرض علیه. سلیمان نیک بندهایست که در راه خدا آن همه اسبان فدا کرد و دل از ان زینت و آرایش دنیا برداشت و با عبادت اللَّه پرداخت، لا جرم ربّ العزّة او را به از ان عوض داد، بجاى اسبان باد رخا مرکب او ساخت و بسبب آن اندوه که بوى رسید بر فوت عبادت، فریشته قرص آفتاب از مغرب باز گردانید از بهر وى تا نماز دیگر بوقت خویش بگزارد و آن وى را معجزهاى گشت، و چنانک این معجزه از بهر سلیمان پیغامبر پیدا گشت، درین امّت از بهر امیر المؤمنین على بن ابى طالب (ع) از روى کرامت پیدا گشت.
در خبر است که مصطفى صلوات اللَّه و سلامه علیه سر بر کنار على نهاد و بخفت، على (ع) نماز دیگر نکرده بود، نخواست که خواب بر رسول قطع کند، مرد عالم بود گفت: نماز طاعت حقّ و حرمت داشت رسول طاعت حق، هم چنان مىبود تا قرص آفتاب بمغرب فرو شد. مصطفى (ص) از خواب در آمد، على گفت: یا رسول اللَّه وقت نماز دیگر فوت شد و من نماز نکردم، رسول گفت: اى على چرا نماز نکردى؟ گفت: نخواستم که لذّت خواب بر تو قطع کنم، جبرئیل آمد که یا محمد حق تعالى مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آرم تا على نماز دیگر بوقت بگزارد، بعضى یاران گفتند: قرص آفتاب را چندان باز آورد که شعاع آفتاب دیدیم که بر دیوارهاى مدینه میتافت.
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» لم یطلب الملک الظاهر و انّما اراد به ان یملک نفسه فانّ الملک على الحقیقة من یملک نفسه و من ملک نفسه لم یتّبع هواه. سلیمان باین دعا ملک خواست بر نفس خویش گفت: بار خدایا چنانک خلق عالم را زیر دست من کردى این نفس را زیر دست من کن تا در طاعت وى نباشم و بر پى هواى وى نروم، طاعت نفس و طاعت حقّ ضد یکدیگراند، و الضّدّان لا یجتمعان. نکو گفت آن جوانمرد:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
مصطفى علیه الصلاة و السلام پیوسته گفتى: «اللّهم لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقلّ من ذلک».
یوسف صدیق را علیه السلام آن همه بلا رسید از چاه و زندان و غیر آن و از هیچ بلا بفریاد نیامد چنانک از نفس امّاره آمد تا میگفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی»، و آنچه گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» از بیم نفس اماره میگفت نه از بیم شیطان که شیطان ار چه خصم است از مؤمن طمع معصیت دارد نه طمع کفر و نفس طمع کفر دارد میکوشد و بر هواها و بدعتها میخواند تا او را بکفر کشد. ربّ العالمین در قرآن دو چیز یاد کرد و نگفت که چیست: نفس را یاد کرد و نفرمود که چیست، دنیا را یاد کرد و نفرمود که چیست. امّا علماى دین دنیا را بسه حرف بیان کردهاند گفتند: ما صدّک عن مولاک فهو دنیاک هر چه ترا از خدا باز دارد آن دنیاست، اگر نان یک شبه ندارى و بخود معجب باشى، آن عجب تو دنیاست، و اگر ملک شرق و غرب دارى و بخدا مشغول باشى آن نه دنیاست که آن عقبى است. امّا نفس آنست که مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
نفس خواهنده هواست و دل خواهنده بلا، نفس نظرگاه شیطان است و دل نظرگاه رحمن، نفس مصطبه دیو است و دل خزینه معرفت، این خزینه معرفت در کنار دشمن نهاد امّا بحفظ خود بداشت و از دشمن نگاه داشت.
موسى را با بنى اسرائیل در آورد و ایشان را در حفظ خود بداشت تا یک دامن ایشان تر نشد، ابراهیم را در آتش آورد و یک رشته از جامه وى نسوخت، همچنین دل که خزینه معرفت است در کنار نفس نهاد و آن گه بحمایت و رعایت خود بداشت تا دشمن بران دست نیافت. روى انّ عامر بن عبد قیس کان من افضل العابدین ففرض على نفسه کلّ یوم الف رکعة یقوم عند طلوع الشمس فلا یزال قائما الى العصر ثمّ ینصرف و قد انتفخت ساقاه و قدماه فیقول: یا نفس انما خلقت للعبادة یا امّارة بالسّوء فو اللَّه لاعملنّ بک عملا یأخذ الفراش منک نصیبا.
قوله: لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی لم یضنّ به على الانبیاء علیهم السلام و لکن قال «لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» من الملوک لا من الانبیاء، و انما سأل الملک لسیاسة النّاس و انصاف الناس بعضهم من بعض لما فیه من القیام بحقّ اللَّه و لم یسئله لاجل میله الى الدنیا و هو کقول یوسف علیه السلام: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ».
قوله: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً سلیمان را علیه السلام باد مسخر کردند تا در روزى مسافت دو ماهه باز برید، و این کرامتى عظیم است و شرفى تمام. امّا مقام مصطفى (ص) بزرگوارتر و منزلت وى شریفتر که حشمت و جاه او را و شرف و منزلت او را در امّت وى از چاکران و پس روان وى کس هست که بیک ساعت بادیهاى بدان درازى باز برد تا بکعبه رسد، و این در کرامات اولیا معروفست و حکایات مشایخ در آن فراوان است.
«وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ...» الآیة قال ابن مسعود: ایّوب علیه السلام رأس الصّابرین الى یوم القیمة، در هر دورى بار بلا را حمّالى برخاست و هیچ حمّالى چون ایوب پیغامبر برنخاست. از جبّار کائنات وحى آمد که این بلا بستر انبیاست و ذخیره اولیا و اختیار اصفیا، هر یکى بنوعى ممتحن بودند: نوح بدست قوم خویش گرفتار، ابراهیم بآتش نمرود، اسحاق بفتنه ذبح، یعقوب بفراق یوسف، زکریا و یحیى بمحنت قتل، موسى بدست فرعون و قبطیان، و على هذا اولیا و اصفیا یکى را محنت غربت بود و مذلت، یکى را گرسنگى و فاقت، یکى را بیمارى و علّت، یکى را قتل و شهادت. مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه عزّ و جلّ ادّخر البلاء لأولیائه کما ادّخر الشّهادة لاحبّآئه».
ایوب چون جام زهر بلا بر دست وى نهادند، گفت: بار خدایا ما جام زهر با پا زهر صبر نوش توانیم کرد، رب العالمین هم از وجود او جام پا زهر ساخت که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ»، ایوب گفت: اکنون که از بارگاه قدم ما را این خلعت کرامت دادند که «نِعْمَ الْعَبْدُ» تا امروز بار بلا بتن کشیدیم، از امروز باز بجان و دل کشیم. در خبر آمده که چون ربّ العزّة آن بلاها از ایوب کشف کرد، روزى بخاطر وى بگذشت که نیک صبر کردم در آن بلا، ندا آمد که: انت صبرت ام نحن صبّرناک یا ایّوب لولا انّا وضعنا تحت کلّ شعرة من الباء جبلا من الصّبر لم تصبر؟ جنید گفت: من شهد البلاء بالبلاء ضجّ من البلاء و من شهد البلاء من المبلى حنّ الى البلاء قوله: وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی الْأَیْدِی وَ الْأَبْصارِ اى اولى القوّة و البصائر فى مقاساة البلایا و المحن تعزیت و تسلیت مصطفى (ص) است و تسکین دل وى در ان رنجها و محنتها که میکشید از کفّار قریش. اسما دختر ابو بکر روایت کند که: مصطفى (ص) روزى در انجمن قریش بگذشت، یکى ازیشان برخاست گفت: تویى که خدایان ما را بد مىگویى و دشنام میدهى؟ رسول خدا گفت: من میگویم که معبود عالمیان و خداوند جهانیان یکیست بىشریک و بىانباز، بىنظیر و بىنیاز و شما در پرستش اصنام بر باطلاید. ایشان همه بیکبار هجوم کردند و در رسول آویختند و او را میزدند، اسما گفت: آن ساعت یکى آمد بدر سراى بو بکر و گفت: ادرک صاحبک صاحب خویش را دریاب که در زخم دشمنان گرفتار است، بو بکر بشتاب رفت و با ایشان گفت: ویلکم أ تقتلون رجلا ان یقول ربى اللَّه و قد جاءکم البیّنات من ربکم. ایشان رسول را بگذاشتند و با ابو بکر گردیدند و او را بىمحابا زدند و ابو بکر گیسوان داشت، چون بخانه باز آمد دست بگیسوان فرو مىآورد و موى بدست وى باز مىآمد و میگفت: تبارکت و تعالیت یا ذا الجلال و الاکرام. ربّ العالمین این همه بلا و رنج بر دوستان نهد که ازیشان دو چیز دوست دارد: چشمى گریان و دلى بریان دوست دارد، که بنده میگرید و او را در آن گریه مىستاید که: «تَرى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ»، و دوست دارد که بنده مینالد و بر درگاه او مىزارد و او را در ان مىستاید که: «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ».
پیر طریقت گفت در مناجات: اى یار مهربان بارم ده تا قصه درد خود بتو پردازم، و بر درگاه تو میزارم و در امید بیمآمیز مىنازم، الهى! فاپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم.
«هذا ذِکْرٌ...» اینست قصه پیغامبران و سرگذشت ایشان. آن گه بیان کرد ثواب و درجات در ان جهان بآن رنجها که کشیدند و بلاها که در دنیا چشیدند گفت: «وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ لَحُسْنَ مَآبٍ، جَنَّاتِ عَدْنٍ...» متقیان را بر عموم گفت تا دانى که نه خود پیغامبران را میگوید بر خصوص بلکه همه مؤمنانرا میگوید بر عموم.
«جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» اى اذا جاءوها لا یلحقهم ذلّ الحجاب و لا کلفة الاستیذان تستقبلهم الملائکة بالتبجیل و الترحیب و الاکرام یقولون: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
روى ابو سعید الخدرىّ قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه تعالى بنى جنّة عدن بیده و بناها بلبنة من ذهب و لبنة من فضّة و جعل ملاطها المسک و و ترابها الزّعفران و حصباءها الیاقوت، ثمّ قال لها: تکلّمى، فقالت: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» قالت الملائکة: طوبى لک منزل الملوک.
رشیدالدین میبدی : ۳۹- سورة الزمر- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله: قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ... الآیة بدان که از آفریدگان حق جل جلاله کمال کرامت دو گروه راست: یکى فریشتگان و دیگر آدمیان، و لهذا جعل الانبیاء و الرسل منهم دون غیرهم، و غایت شرف ایشان در دو چیز است: در عبودیت و در محبت، عبودیت محض صفت فریشتگان است و عبودیت و محبت هر دو صفت آدمیان است فریشتگان را، عبودیت محض داد که صفت خلق است و آدمیان را بعد از عبودیت خلعت محبت داد که صفت حق است تا از بهر این امت میگوید: «یحبهم و یحبونه» و در عبودیت نیز آدمیان را فضل داد بر فرشتگان که عبودیت صفت فرشتگان بى اضافت گفت: بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ و عبودیت آدمیان با اضافت گفت: «یا عبادى»، آن گه بر مقتضى محبت فضل خود بر ایشان تمام کرد و عیبهاى ایشان و معصیتهاى ایشان بانوار محبت بپوشید و پرده ایشان ندرید، نه بینى که زلّت بریشان قضا کرد و با آن همه زلات نام عبودیت ازیشان بنیفکند و با ذکر زلّت و معصیت تشریف اضافت ازیشان وانستد فرمود: قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ و آن گه پرده بر ایشان نگه داشت که عین گناهان اظهار نکرد بلکه مجمل یاد کرد سر بسته و آن عین پوشیده گفت: «اسرفوا» اسراف کردند گزاف کردند از بهر آنکه در ارادت وى مغفرت ایشان بود نه پرده درید نه اسم عبودیت بیفکند، سبحانه ما ارأفه بعباده.
آوردهاند که موسى علیه السلام گفت: الهى ترید المعصیة من العباد و تبغضها معصیت بندگان بارادت تست آن گه آن را دشمن میدارى و بنده را بمعصیت دشمن میگیرى؟! حق جل جلاله فرمود: یا موسى ذاک تأسیس لعفوى آن بنیاد عفو و کرم خویش است که مىنهم خزینه رحمت ما پر است اگر عاصیان نباشند ضایع ماند.
در خبر است: «لو لم تذنبوا لجاء اللَّه بقوم یذنبون کى یغفر لهم».
باش تا فرداى قیامت که امر حق بخصمى بنده بیرون آید و فضل حق جل جلاله بنده را در پناه گیرد شریعت دامن بگیرد رحمت شفاعت کند. در خبر است که نامه بدست بندهاى دهند، آن معصیتها بیند، شرمش آید که برخواند، از حق جل جلاله خطاب آید که آن روز که میکردى و شرم نداشتى فضیحت نکردم و بپوشیدم، امروز که مىشرم دارى فضیحت کى کنم؟! و به قال النبى (ص): «ما ستر اللَّه على عبد فى الدنیا ذنبا فیعیّره به یوم القیمة».
کسرى عیدى عظیم ساخته بود، فرّاشى جامى زرین برداشت و کس ندید مگر کسرى که در ان غرفه بخلوت نشسته بود، بسیار بجستند و نیافتند، کسرى گفت بسیار مجوئید که او که یافت باز نخواهد داد و او که دید نخواهد گفت. پس روزى آن فراش بر سر کسرى ایستاده بود آب بر دست وى میریخت و جامههاى نیکو ساخته، کسرى گفت: اى فلان این از انست؟ فراش گفت: این و صد چندین از انست.
«و انیبوا الى ربکم..» انابت بر سه قسم است: یکى انابت پیغامبران، ابراهیم را گفت: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ. داود را گفت: وَ خَرَّ راکِعاً وَ أَنابَ.
شعیب را گفت: عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ. مصطفى را فرمود: وَ اتَّبِعْ سَبِیلَ مَنْ أَنابَ إِلَیَّ. نشان انابت پیغامبران سه چیز است: بیم داشتن با بشارت آزادى، خدمت کردن با شرف پیغامبرى، بار بلا کشیدن بر دلهاى پر شادى، و جز از پیغامبران کس را طاقت این انابت نیست. دیگر قسم انابت عارفان است: در همه حال بهمه دل با اللَّه گشتن، قال اللَّه تعالى: وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ و نشان انابت عارفان سه چیز است: از معصیت بدرد بودن و از طاعت خجل بودن و در خلوت با حق انس داشتن. رابعه عدویه در حالت انس بجایى رسید که میگفت: حسبى من الدنیا ذکرک و من الآخرة رؤیتک خداوندا در دنیا مرا ذکر تو بس و در عقبى مرا دیدار تو بس. اى جوانمرد! کسى که راز ولى نعمت مونس وى بود دیدار نعمت و نعیم بهشت او را چه سیرى کند؟پیر طریقت گفت: الهى ببهشت و حورا چه نازم، اگر مرا نفسى دهى از ان نفس بهشتى سازم.
و اللَّه ما طلعت شمس و لا غربت
الّا و ذکرک مقرون بانفاسى
و لا جلست الى قوم احدّثهم
الّا و انت حدیثى بین جلّاسى
اى جلالى که هر که بحضرت تو روى نهاد همه ذرههاى عالم خاک قدم او توتیاى چشم خود ساختند، و هر که بدرگاه عزّت تو پناه جست همه آفریدگان خود را علاقه فتراک دولت او ساختند. آن عزیزى گوید از سر حالت انس خویش و دیگران را پند میدهد که:
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى
و گر رنگى ز گلزار حدیث او بدیدى تو
بچشم تو همه گلها که در باغست خارستى
سدیگر قسم انابت توحید است که دشمنان را و بیگانگان را با آن خواند گفت: وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ. و نشان انابت توحید آنست که باقرار زبان و اخلاص دل خداى را یکى داند، یگانه یکتا در ذات بىشبیه و در قدر بىنظیر و در صفات بى همتا. گفتهاند: توحید دو باب است، توحید اقرار و توحید معرفت، توحید اقرار عامّه مؤمنان راست، توحید معرفت عارفان و صدّیقان راست، توحید اقرار بظاهر آید تا زبان ازو خبر دهد، توحید معرفت بجان آید تا وقت و حال ازو خبر دهد، او که از توحید اقرار خبر دهد دنیا او را منزل است و بهشت مطلوب، او که از توحید معرفت خبر دهد بهشت او را منزل است و مولى مقصود.
و اسکر القوم دور کأس
و کان سکرى من المدیر
آن کس را که کار با گل افتد گل بوید و آن کس که کارش با باغبان افتد بوسه بر خار زند، چنانک آن جوانمرد گفت:
از براى آنکه گل شاگرد رنگ روى اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ تا نپندارى که این نوحه بدین زارى و خوارى خود کافران را خواهد بود و بس، و قومى فسّاق و فجّار که پیراهن مسلمانى بر تن ایشان باشد و آن گه خرقههاى معصیت و فجور بر ان دوخته و روزگار عمر خود بغفلت و جهل بسر آورده و سود ایمان از دست ایشان رفته و از مسلمانى با بضاعت مزجاة دست و پاى زده، ایشان این کلمات دریغ و تحسّر نخواهند گفت! اى مسکین هزار سال باران رحمت باید که ببارد تا گردى که تو از معصیت انگیختهاى بنشاند، هیچ ادبار صعبتر ازین نیست که ترا بیافریدند تا بهشت را بتو بیارانید و تو خود را بجایى رسانیدى که آتش دوزخ بتو گرم کنند. در خبر است که آتش دوزخ مرکب هیبت خویش بنزدیک عاصیان چنان تازد که شیر از گرسنگى بشکار تازد. باش تا فرداى قیامت که کرده و گفته خویش بینى و آن عشرتهاى رنگارنگ و معصیتهاى لونالون که امروز دست جهالت و ناپاکى آن را از تو پوشیده میکند فردا چون از خواب مرگ برخیزى و دیده بگشایى در روزنامه خویش اول سطر آن بینى، بزبان خجالت و ندامت گویى: کاشک شب مرگ مرا هرگز سحر نبودى! قوله: وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها الیوم اشراق و غدا اشراق غدا فى القیامة اشراق الارض و الیوم اشراق القلب غدا فى القیامة اشراق الارض بنور ربها و الیوم اشراق القلب بحضورها عند ربها غدا اشراق التجلّی للمؤمنین عموما و الیوم اشراق التجلّی للعارفین خصوصا.
روى عبد اللَّه بن مسعود رضى اللَّه عنه قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه عز و جل یجمع الامم یوم القیمة فینزل عز و جل من عرشه الى کرسیّه و کرسیّه وسع السماوات و الارض فیقول لهم: ا ترضون انّ تتولّى کلّ امّة ما تولّوا فى الدنیا اعدل ذلک من ربکم؟ فیقول: نعم، فتتبع کلّ امّة ما کانت تعبد» قال: «فذلک حین اشرقت الارض بنور ربها»
آن روز که صبح قیامت بدمد و عظمت رستاخیز بپاى شود و سراپرده قهارى در ان عرصات سیاست بزنند و کرسى عظمت بیرون آرند و از انوار تجلّى ذو الجلال عالم قیامت روشن شود از اسرار آن انوار همان کس برخورد که امروز در دنیا آفتاب معرفت در مشرقه دل وى تافته و نظر الهى بجان وى پیوسته، آن نظر چون از کمین غیب تاختن آرد مرد را بیقرار کند حلقه دوستى در دلش بجنباند، آن دوستى خاطر گردد آن خاطر همّت گردد آن همّت نیّت گردد آن نیّت عزیمت گردد آن عزیمت قوّت گردد آن قوّت حرکت گردد مرد را بینگیزد، شبى سحرگاهى آن عاشق صادق را قلقى پدید آید، خواب از دیدهاش برمد، جامه نرم و خوابگاه خوش بگذارد، وضویى بر آرد متضرّع وار بحضرت عزت آید.
یا ربها روان کند، آن ساعت از جبّار کائنات نداى کرامت آید که: «بعینى ما یتحمّله المتحمّلون من اجلى» بنده من آن همه براى من میکند من مىبینم و میدانم، کرامت وى در دنیا اینست و در عقبى آنست که او را در شمار آن جوانمردان آرند که رب العزة میگوید: وَ سِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً.
خبر درست است از سعید مسیب سیّد تابعین که بو هریرة دوستى بر من رسید مرا گفت: از اللَّه آن میخواهم که در بازار بهشت ما را با هم آرد تا با یکدیگر باشیم در ان منزل جاودان و نعیم بیکران، گفتم: یا با هریرة و در بهشت بازارى هست؟ گفت: نعم اخبرنى رسول اللَّه (ص) «ان اهل الجنّة اذا دخلوها نزلوا فیها بفضل اللَّه اعمالهم ثمّ یؤذن لهم فى مقدار یوم الجمعة من ایّام الدنیا فیزورون ربهم عز و جل و یبرز لهم عرشه و یتبدّى لهم فى روضة من ریاض الجنّة فتوضع لهم منابر من نور و منابر من لؤلؤ و منابر من یاقوت و منابر من زبرجد و منابر من ذهب و منابر من فضّة و یجلس ادناهم و ما فیهم من دنىّ على کثبان المسک و الکافور ما یرون ان اصحاب الکراسىّ بافضل منهم مجلسا»، قال ابو هریرة قلت: یا رسول اللَّه و هل نرى ربنا؟ قال: «نعم، هل تتمارون فى رؤیة الشمس و القمر لیلة البدر»؟ قلنا: لا. قال: «کذلک لا تمارون فى رؤیة ربکم تبارک و تعالى و لا یبقى فى ذلک المجلس رجل الّا حاضره اللَّه محاضرة حتى یقول للرّجل منهم: یا فلان بن فلان أ تذکر یوم قلت کذا و کذا؟ فیذکره بعض غدراته فى الدنیا فیقول: یا رب او لم تغفر لى؟ فیقول: بلى فبسعة مغفرتى بلغت منزلتک هذه فبیناهم على ذلک غشیتهم سحابة فامطرت علیهم طیبا لم یجدوا مثل ریحه قطّ و یقول: ربنا قوموا الى ما اعددت لکم من الکرامة فخذوا ما اشتهیتم فنأتى سوقا قد حفّت به الملائکة ما لم تنظر العیون الى مثله و لم تسمع الآذان و لم یخطر على القلوب فیحمل لنا ما اشتهینا لیس یباع فیها و لا یشترى و فى ذلک السوق یلقى اهل الجنة بعضهم بعضا، قال: فیقبل الرّجل ذو المنزلة المرتفعة فیلقى من هو دونه و ما فیهم دنىّ فیروعه ما علیه من اللباس فما ینقضى آخر حدیثه حتى یتحیّل علیه ما هو احسن منه و ذلک انه لا ینبغى لاحد ان یحزن فیها ثمّ نتصرف الى منازلنا فتتلقانا ازواجنا فیقلن: مرحبا و اهلا لقد جئت و انّ بک من الجمال افضل ممّا فارقتنا علیه فنقول: انا جالسنا الیوم ربنا الجبّار و یحقّنا ان تنقلب بمثل ما انقلبنا».
آوردهاند که موسى علیه السلام گفت: الهى ترید المعصیة من العباد و تبغضها معصیت بندگان بارادت تست آن گه آن را دشمن میدارى و بنده را بمعصیت دشمن میگیرى؟! حق جل جلاله فرمود: یا موسى ذاک تأسیس لعفوى آن بنیاد عفو و کرم خویش است که مىنهم خزینه رحمت ما پر است اگر عاصیان نباشند ضایع ماند.
در خبر است: «لو لم تذنبوا لجاء اللَّه بقوم یذنبون کى یغفر لهم».
باش تا فرداى قیامت که امر حق بخصمى بنده بیرون آید و فضل حق جل جلاله بنده را در پناه گیرد شریعت دامن بگیرد رحمت شفاعت کند. در خبر است که نامه بدست بندهاى دهند، آن معصیتها بیند، شرمش آید که برخواند، از حق جل جلاله خطاب آید که آن روز که میکردى و شرم نداشتى فضیحت نکردم و بپوشیدم، امروز که مىشرم دارى فضیحت کى کنم؟! و به قال النبى (ص): «ما ستر اللَّه على عبد فى الدنیا ذنبا فیعیّره به یوم القیمة».
کسرى عیدى عظیم ساخته بود، فرّاشى جامى زرین برداشت و کس ندید مگر کسرى که در ان غرفه بخلوت نشسته بود، بسیار بجستند و نیافتند، کسرى گفت بسیار مجوئید که او که یافت باز نخواهد داد و او که دید نخواهد گفت. پس روزى آن فراش بر سر کسرى ایستاده بود آب بر دست وى میریخت و جامههاى نیکو ساخته، کسرى گفت: اى فلان این از انست؟ فراش گفت: این و صد چندین از انست.
«و انیبوا الى ربکم..» انابت بر سه قسم است: یکى انابت پیغامبران، ابراهیم را گفت: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ. داود را گفت: وَ خَرَّ راکِعاً وَ أَنابَ.
شعیب را گفت: عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ. مصطفى را فرمود: وَ اتَّبِعْ سَبِیلَ مَنْ أَنابَ إِلَیَّ. نشان انابت پیغامبران سه چیز است: بیم داشتن با بشارت آزادى، خدمت کردن با شرف پیغامبرى، بار بلا کشیدن بر دلهاى پر شادى، و جز از پیغامبران کس را طاقت این انابت نیست. دیگر قسم انابت عارفان است: در همه حال بهمه دل با اللَّه گشتن، قال اللَّه تعالى: وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ و نشان انابت عارفان سه چیز است: از معصیت بدرد بودن و از طاعت خجل بودن و در خلوت با حق انس داشتن. رابعه عدویه در حالت انس بجایى رسید که میگفت: حسبى من الدنیا ذکرک و من الآخرة رؤیتک خداوندا در دنیا مرا ذکر تو بس و در عقبى مرا دیدار تو بس. اى جوانمرد! کسى که راز ولى نعمت مونس وى بود دیدار نعمت و نعیم بهشت او را چه سیرى کند؟پیر طریقت گفت: الهى ببهشت و حورا چه نازم، اگر مرا نفسى دهى از ان نفس بهشتى سازم.
و اللَّه ما طلعت شمس و لا غربت
الّا و ذکرک مقرون بانفاسى
و لا جلست الى قوم احدّثهم
الّا و انت حدیثى بین جلّاسى
اى جلالى که هر که بحضرت تو روى نهاد همه ذرههاى عالم خاک قدم او توتیاى چشم خود ساختند، و هر که بدرگاه عزّت تو پناه جست همه آفریدگان خود را علاقه فتراک دولت او ساختند. آن عزیزى گوید از سر حالت انس خویش و دیگران را پند میدهد که:
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى
و گر رنگى ز گلزار حدیث او بدیدى تو
بچشم تو همه گلها که در باغست خارستى
سدیگر قسم انابت توحید است که دشمنان را و بیگانگان را با آن خواند گفت: وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ. و نشان انابت توحید آنست که باقرار زبان و اخلاص دل خداى را یکى داند، یگانه یکتا در ذات بىشبیه و در قدر بىنظیر و در صفات بى همتا. گفتهاند: توحید دو باب است، توحید اقرار و توحید معرفت، توحید اقرار عامّه مؤمنان راست، توحید معرفت عارفان و صدّیقان راست، توحید اقرار بظاهر آید تا زبان ازو خبر دهد، توحید معرفت بجان آید تا وقت و حال ازو خبر دهد، او که از توحید اقرار خبر دهد دنیا او را منزل است و بهشت مطلوب، او که از توحید معرفت خبر دهد بهشت او را منزل است و مولى مقصود.
و اسکر القوم دور کأس
و کان سکرى من المدیر
آن کس را که کار با گل افتد گل بوید و آن کس که کارش با باغبان افتد بوسه بر خار زند، چنانک آن جوانمرد گفت:
از براى آنکه گل شاگرد رنگ روى اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ تا نپندارى که این نوحه بدین زارى و خوارى خود کافران را خواهد بود و بس، و قومى فسّاق و فجّار که پیراهن مسلمانى بر تن ایشان باشد و آن گه خرقههاى معصیت و فجور بر ان دوخته و روزگار عمر خود بغفلت و جهل بسر آورده و سود ایمان از دست ایشان رفته و از مسلمانى با بضاعت مزجاة دست و پاى زده، ایشان این کلمات دریغ و تحسّر نخواهند گفت! اى مسکین هزار سال باران رحمت باید که ببارد تا گردى که تو از معصیت انگیختهاى بنشاند، هیچ ادبار صعبتر ازین نیست که ترا بیافریدند تا بهشت را بتو بیارانید و تو خود را بجایى رسانیدى که آتش دوزخ بتو گرم کنند. در خبر است که آتش دوزخ مرکب هیبت خویش بنزدیک عاصیان چنان تازد که شیر از گرسنگى بشکار تازد. باش تا فرداى قیامت که کرده و گفته خویش بینى و آن عشرتهاى رنگارنگ و معصیتهاى لونالون که امروز دست جهالت و ناپاکى آن را از تو پوشیده میکند فردا چون از خواب مرگ برخیزى و دیده بگشایى در روزنامه خویش اول سطر آن بینى، بزبان خجالت و ندامت گویى: کاشک شب مرگ مرا هرگز سحر نبودى! قوله: وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها الیوم اشراق و غدا اشراق غدا فى القیامة اشراق الارض و الیوم اشراق القلب غدا فى القیامة اشراق الارض بنور ربها و الیوم اشراق القلب بحضورها عند ربها غدا اشراق التجلّی للمؤمنین عموما و الیوم اشراق التجلّی للعارفین خصوصا.
روى عبد اللَّه بن مسعود رضى اللَّه عنه قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه عز و جل یجمع الامم یوم القیمة فینزل عز و جل من عرشه الى کرسیّه و کرسیّه وسع السماوات و الارض فیقول لهم: ا ترضون انّ تتولّى کلّ امّة ما تولّوا فى الدنیا اعدل ذلک من ربکم؟ فیقول: نعم، فتتبع کلّ امّة ما کانت تعبد» قال: «فذلک حین اشرقت الارض بنور ربها»
آن روز که صبح قیامت بدمد و عظمت رستاخیز بپاى شود و سراپرده قهارى در ان عرصات سیاست بزنند و کرسى عظمت بیرون آرند و از انوار تجلّى ذو الجلال عالم قیامت روشن شود از اسرار آن انوار همان کس برخورد که امروز در دنیا آفتاب معرفت در مشرقه دل وى تافته و نظر الهى بجان وى پیوسته، آن نظر چون از کمین غیب تاختن آرد مرد را بیقرار کند حلقه دوستى در دلش بجنباند، آن دوستى خاطر گردد آن خاطر همّت گردد آن همّت نیّت گردد آن نیّت عزیمت گردد آن عزیمت قوّت گردد آن قوّت حرکت گردد مرد را بینگیزد، شبى سحرگاهى آن عاشق صادق را قلقى پدید آید، خواب از دیدهاش برمد، جامه نرم و خوابگاه خوش بگذارد، وضویى بر آرد متضرّع وار بحضرت عزت آید.
یا ربها روان کند، آن ساعت از جبّار کائنات نداى کرامت آید که: «بعینى ما یتحمّله المتحمّلون من اجلى» بنده من آن همه براى من میکند من مىبینم و میدانم، کرامت وى در دنیا اینست و در عقبى آنست که او را در شمار آن جوانمردان آرند که رب العزة میگوید: وَ سِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً.
خبر درست است از سعید مسیب سیّد تابعین که بو هریرة دوستى بر من رسید مرا گفت: از اللَّه آن میخواهم که در بازار بهشت ما را با هم آرد تا با یکدیگر باشیم در ان منزل جاودان و نعیم بیکران، گفتم: یا با هریرة و در بهشت بازارى هست؟ گفت: نعم اخبرنى رسول اللَّه (ص) «ان اهل الجنّة اذا دخلوها نزلوا فیها بفضل اللَّه اعمالهم ثمّ یؤذن لهم فى مقدار یوم الجمعة من ایّام الدنیا فیزورون ربهم عز و جل و یبرز لهم عرشه و یتبدّى لهم فى روضة من ریاض الجنّة فتوضع لهم منابر من نور و منابر من لؤلؤ و منابر من یاقوت و منابر من زبرجد و منابر من ذهب و منابر من فضّة و یجلس ادناهم و ما فیهم من دنىّ على کثبان المسک و الکافور ما یرون ان اصحاب الکراسىّ بافضل منهم مجلسا»، قال ابو هریرة قلت: یا رسول اللَّه و هل نرى ربنا؟ قال: «نعم، هل تتمارون فى رؤیة الشمس و القمر لیلة البدر»؟ قلنا: لا. قال: «کذلک لا تمارون فى رؤیة ربکم تبارک و تعالى و لا یبقى فى ذلک المجلس رجل الّا حاضره اللَّه محاضرة حتى یقول للرّجل منهم: یا فلان بن فلان أ تذکر یوم قلت کذا و کذا؟ فیذکره بعض غدراته فى الدنیا فیقول: یا رب او لم تغفر لى؟ فیقول: بلى فبسعة مغفرتى بلغت منزلتک هذه فبیناهم على ذلک غشیتهم سحابة فامطرت علیهم طیبا لم یجدوا مثل ریحه قطّ و یقول: ربنا قوموا الى ما اعددت لکم من الکرامة فخذوا ما اشتهیتم فنأتى سوقا قد حفّت به الملائکة ما لم تنظر العیون الى مثله و لم تسمع الآذان و لم یخطر على القلوب فیحمل لنا ما اشتهینا لیس یباع فیها و لا یشترى و فى ذلک السوق یلقى اهل الجنة بعضهم بعضا، قال: فیقبل الرّجل ذو المنزلة المرتفعة فیلقى من هو دونه و ما فیهم دنىّ فیروعه ما علیه من اللباس فما ینقضى آخر حدیثه حتى یتحیّل علیه ما هو احسن منه و ذلک انه لا ینبغى لاحد ان یحزن فیها ثمّ نتصرف الى منازلنا فتتلقانا ازواجنا فیقلن: مرحبا و اهلا لقد جئت و انّ بک من الجمال افضل ممّا فارقتنا علیه فنقول: انا جالسنا الیوم ربنا الجبّار و یحقّنا ان تنقلب بمثل ما انقلبنا».
رشیدالدین میبدی : ۴۰- سورة المؤمن- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که قدر او بىمنتهاست و صحبت او با دوستان بىبهاست، در قدر نهان و در صنع آشکار است. بنام او که از مانندگى دور و از اوهام جداست، دل را بدوستى و خرد را بهستى پیداست. بنام او که نه در صفت او چون و نه در حکم چراست، در شنوایى و دانایى و بینایى یکتاست.
آن عزیزى گوید در مناجات: الهى در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کراست و چون تو دوست کجاست، هر چه دادى نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چون است.
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
«حم» حا اشارتست بمحبت و میم اشارت است بمنت، میگوید اى بحاى محبت من دوست گشته نه بهنر خود، اى بمیم منت من مرا یافته نه بطاعت خود، اى من ترا دوست گرفته و تو مرا ناشناخته، اى من ترا خواسته و تو مرا نادانسته، اى من ترا بوده و تو مرا نابوده، صد هزار کس بر درگاه ما ایستاده، ما را خواستند و دعاها کردند بایشان التفات نکردیم و شما را اى امت احمد بىخواست شما گفتیم: «اعطیتکم قبل ان تسئلونى و اجبتکم قبل ان تدعونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى».
آن رغبت و شوق انبیاى گذشته بتو تا خلیل میگفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ، و کلیم میگفت: اجعلنى من امّة احمد، نه از ان بود که افعال تو با ایشان شرح دادیم که اگر ما افعال شما با ایشان گفتید، همه دامن از شما در چیدندید، لکن از ان بود که افضال و انعام خود با شما ایشان را شرح دادیم، پیش از شما هر که را برگزیدیم یکان یکان را برگزیدیم، چنان که اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ. چون نوبت بشما رسید على العموم و الشمول گفتیم: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ همه برگزیدگان ما اید، جاى دیگر فرمود: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، در تحت این خطاب هم زاهد و هم عابد است هم ظالم و عاصى.
غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ توبه مؤخر آمد و غفران مقدّم بر مقتضى فضل و کرم، اگر من گفتمى توبه پذیرم پس گناه آمرزم، خلق بپنداشتندى که تا از بنده توبه نبود از اللَّه مغفرت نیاید نخست بیامرزم آن گه توبت پذیرم تا عالمیان دانند که چنانک بتوبت آمرزم بىتوبت هم آمرزم. اگر توبه مقدّم غفران بودى تو به علت غفران بودى و غفران ما را علّت نیست و فعل ما بحیلت نیست، نخست بیامرزم و بزلال افضال بند مرا پاک گردانم، تا چون قدم بر بساط ما نهد بر پاکى نهد چون بر ما آید بصفت پاکى آید، همانست که جاى دیگر فرمود: ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا. غافرم آن معاصى را که توبه نکرد، قابلم آن را که توبه کرد، مراد از غفران ذنب درین موضع غفران ذنب غیر تائب است بدلیل آنکه و او عطف در میان آورد و معطوف دیگر باشد و معطوف علیه دیگر لکن در حکم یکسان باشد چنانک گویى: جاءنى زید و عمرو، زید دیگر است و عمرو دیگر، لکن هر دو را حکم یکیست در آمدن، اگر حکم مخالف بودى عطف خطا بودى و اگر هر دو یکى بودى هر دو غلط بودى. لطیفهاى نیکو شنو در غفران ذنب و قبول توبه اوّل صفت خود کرد جلّ جلاله فرمود: غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ، و صفت او جلّ جلاله محلّ تصرّف نیست، و پذیرنده تغییر و تبدیل نیست پس چون حدیث عقوبت کرد شَدِیدِ الْعِقابِ گفت، شدید صفت عقوبت نهاد و عقوبت محلّ تصرّف هست و پذیرنده تغییر و تبدیل هست، گفت سخت عقوبتم لکن اگر خواهم سست کنم و آن را بگردانم که در ان تصرّف گنجد و تغییر و تبدیل پذیرد. و گفتهاند: شَدِیدِ الْعِقابِ اشارت بملک دارد و اگر همه ملک عالم نیست کند در جلال و کمال وى نقصان و قصور نیاید. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ اشارت بصفت دارد و در صفات او جلّ جلاله هرگز تغیّر و تحوّل نیاید، و یقال: غافِرِ الذَّنْبِ للظّالمین وَ قابِلِ التَّوْبِ للمقتصدین شَدِیدِ الْعِقابِ للمشرکین ذِی الطَّوْلِ للسابقین. سنت خداوند است جلّ جلاله که بنده را بآیت وعید بترساند تا بنده در ان شکسته و کوفته گردد سوزى و نیازى در بندگى بنماید زاریى و خواریى بر خود نهد، آن گه رب العزة بنعت رأفت و رحمت بآیت وعد تدارک دل وى کند و بفضل و رحمت خود او را بشارت دهد، نه بینى که شَدِیدِ الْعِقابِ گفت تابنده در زارى و خواهش آید، ذِی الطَّوْلِ در ان پیوست تا بنده در ناز و در رامش آید، بنده در سماع شَدِیدِ الْعِقابِ بسوزد و بگدازد بزبان انکسار گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
باز در سماع ذِی الطَّوْلِ بنازد و دل بیفروزد، بزبان افتخار گوید:
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چکند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم
بو بکر شبلى یک روز چون مبارزان دست اندازان همى رفت و میگفت: لو کان بینى و بینک بحار من نار لخضتها اگر درین راه صد هزار دریاى آتش است همه بدیده گذاره کنم و باک ندارم، دیگر روز او را دیدند که مىآمد سر فرو افکنده چون محرومى درمانده نرم نرم میگفت: المستغاث منک بک فریاد از حکم تو زینهار از قهر تو، نه با تو مرا آرام نه بىتو کارم بنظام، نه روى آنکه بازآیم نه زهره آنکه بگریزم.
گر باز آیم همى نبینم جاهى
ور بگریزم همى ندانم راهى
گفتند: اى شبلى آن دى چه بود و امروز چیست؟ گفت: آرى جغد که طاووس نبیند لاف جمال زند، لکن جغد جغد است و طاوس طاوس.
آن عزیزى گوید در مناجات: الهى در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کراست و چون تو دوست کجاست، هر چه دادى نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چون است.
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
«حم» حا اشارتست بمحبت و میم اشارت است بمنت، میگوید اى بحاى محبت من دوست گشته نه بهنر خود، اى بمیم منت من مرا یافته نه بطاعت خود، اى من ترا دوست گرفته و تو مرا ناشناخته، اى من ترا خواسته و تو مرا نادانسته، اى من ترا بوده و تو مرا نابوده، صد هزار کس بر درگاه ما ایستاده، ما را خواستند و دعاها کردند بایشان التفات نکردیم و شما را اى امت احمد بىخواست شما گفتیم: «اعطیتکم قبل ان تسئلونى و اجبتکم قبل ان تدعونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى».
آن رغبت و شوق انبیاى گذشته بتو تا خلیل میگفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ، و کلیم میگفت: اجعلنى من امّة احمد، نه از ان بود که افعال تو با ایشان شرح دادیم که اگر ما افعال شما با ایشان گفتید، همه دامن از شما در چیدندید، لکن از ان بود که افضال و انعام خود با شما ایشان را شرح دادیم، پیش از شما هر که را برگزیدیم یکان یکان را برگزیدیم، چنان که اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ. چون نوبت بشما رسید على العموم و الشمول گفتیم: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ همه برگزیدگان ما اید، جاى دیگر فرمود: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، در تحت این خطاب هم زاهد و هم عابد است هم ظالم و عاصى.
غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ توبه مؤخر آمد و غفران مقدّم بر مقتضى فضل و کرم، اگر من گفتمى توبه پذیرم پس گناه آمرزم، خلق بپنداشتندى که تا از بنده توبه نبود از اللَّه مغفرت نیاید نخست بیامرزم آن گه توبت پذیرم تا عالمیان دانند که چنانک بتوبت آمرزم بىتوبت هم آمرزم. اگر توبه مقدّم غفران بودى تو به علت غفران بودى و غفران ما را علّت نیست و فعل ما بحیلت نیست، نخست بیامرزم و بزلال افضال بند مرا پاک گردانم، تا چون قدم بر بساط ما نهد بر پاکى نهد چون بر ما آید بصفت پاکى آید، همانست که جاى دیگر فرمود: ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا. غافرم آن معاصى را که توبه نکرد، قابلم آن را که توبه کرد، مراد از غفران ذنب درین موضع غفران ذنب غیر تائب است بدلیل آنکه و او عطف در میان آورد و معطوف دیگر باشد و معطوف علیه دیگر لکن در حکم یکسان باشد چنانک گویى: جاءنى زید و عمرو، زید دیگر است و عمرو دیگر، لکن هر دو را حکم یکیست در آمدن، اگر حکم مخالف بودى عطف خطا بودى و اگر هر دو یکى بودى هر دو غلط بودى. لطیفهاى نیکو شنو در غفران ذنب و قبول توبه اوّل صفت خود کرد جلّ جلاله فرمود: غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ، و صفت او جلّ جلاله محلّ تصرّف نیست، و پذیرنده تغییر و تبدیل نیست پس چون حدیث عقوبت کرد شَدِیدِ الْعِقابِ گفت، شدید صفت عقوبت نهاد و عقوبت محلّ تصرّف هست و پذیرنده تغییر و تبدیل هست، گفت سخت عقوبتم لکن اگر خواهم سست کنم و آن را بگردانم که در ان تصرّف گنجد و تغییر و تبدیل پذیرد. و گفتهاند: شَدِیدِ الْعِقابِ اشارت بملک دارد و اگر همه ملک عالم نیست کند در جلال و کمال وى نقصان و قصور نیاید. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ اشارت بصفت دارد و در صفات او جلّ جلاله هرگز تغیّر و تحوّل نیاید، و یقال: غافِرِ الذَّنْبِ للظّالمین وَ قابِلِ التَّوْبِ للمقتصدین شَدِیدِ الْعِقابِ للمشرکین ذِی الطَّوْلِ للسابقین. سنت خداوند است جلّ جلاله که بنده را بآیت وعید بترساند تا بنده در ان شکسته و کوفته گردد سوزى و نیازى در بندگى بنماید زاریى و خواریى بر خود نهد، آن گه رب العزة بنعت رأفت و رحمت بآیت وعد تدارک دل وى کند و بفضل و رحمت خود او را بشارت دهد، نه بینى که شَدِیدِ الْعِقابِ گفت تابنده در زارى و خواهش آید، ذِی الطَّوْلِ در ان پیوست تا بنده در ناز و در رامش آید، بنده در سماع شَدِیدِ الْعِقابِ بسوزد و بگدازد بزبان انکسار گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
باز در سماع ذِی الطَّوْلِ بنازد و دل بیفروزد، بزبان افتخار گوید:
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چکند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم
بو بکر شبلى یک روز چون مبارزان دست اندازان همى رفت و میگفت: لو کان بینى و بینک بحار من نار لخضتها اگر درین راه صد هزار دریاى آتش است همه بدیده گذاره کنم و باک ندارم، دیگر روز او را دیدند که مىآمد سر فرو افکنده چون محرومى درمانده نرم نرم میگفت: المستغاث منک بک فریاد از حکم تو زینهار از قهر تو، نه با تو مرا آرام نه بىتو کارم بنظام، نه روى آنکه بازآیم نه زهره آنکه بگریزم.
گر باز آیم همى نبینم جاهى
ور بگریزم همى ندانم راهى
گفتند: اى شبلى آن دى چه بود و امروز چیست؟ گفت: آرى جغد که طاووس نبیند لاف جمال زند، لکن جغد جغد است و طاوس طاوس.
رشیدالدین میبدی : ۴۰- سورة المؤمن- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله: وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ خداوند مهربان کریم و لطیف و رحیم ببندگان، مایه رمیدگان و پناه مضطران و پادگار بیدلان، جل جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته اندرین آیت بندگان را مىنوازد و نواخت خود بر مؤمنان مىنهد و فضل و لطف خود بر ایشان عرضه میکند که ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ میفرماید: بندگان مرا خوانید تا شما را پاسخ کنم، امیدها بمن بردارید تا امیدهاتان وفا کنم، کوشش از بهر من کنید تا کوششهاتان جزا دهم.
پاسخ کننده دعاها بعطا منم، پاسخ کننده امیدها بوفا منم، پاسخ کننده کوششها بجزا منم.
ادعونى بلاغفلة استجب لکم بلامهلة مرا خوانید بىغفلت تا شما را پاسخ کنم بىمهلت، مرا خوانید باعتذار و تنصّل تا شما را پاسخ کنم با کرام و تفضّل، مرا خوانید بقدر طاقت تا شما را پاسخ کنم بکشف فاقت، مرا خوانید بدعا و سؤال تا شما را پاسخ کنم بعطا و نوال، مرا خوانید بطاعات موقت تا شما را پاسخ کنم بمثوبات مؤبد. من آن خداوند که از بنده عمل خرد پذیرم و عطاى بزرگ دهم، آن عمل خرد بنده بزرگ دانم و عطاى بزرگ خود اندک شمرم. کریم است آن خداوند که صد نعمت بر سر بنده نثار کند و ذرهاى نشمرد و کاهى از بنده کوهى انگارد، هر که نیاز باو بردارد توانگرش کند، هر که ناز باو کند عزیزش گرداند.
ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ اى عاصیان شکسته، اى مفلسان درمانده و پاى بگل فروشده، اى مشتاقان درد زده، اى دوستان یک دله در هر حال که باشید غرقه لطف و عطا، یا خسته تیر بلا، همه ما را خوانید، همه ما را دانید، گرد در ما گردید، عزّ از ما جویید رونق مجمع عزیزان قرب ماست، قرب ما خواهید، جمال محفل دوستان حضور ماست حضور ما جویید، هر کجا سه گدا بهم فراز آمدند، قرب حضرت ما آنجا جویید، ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ. هر کجا درد زدهاى دمى گرم برآورد. نسیم قرب حضرت از نسیم نفس او طلبید، هر کجا غمگینى آهى کرد. خود را در زیر آه آن غمگین تعبیه کنید. اى ملاء اعلى چندین هزار سال عبادت کردید و بآواز تقدیس خویش پاکى حضرت ما یاد کردید، لکن از نسیم وصال ما آگاهى ندارید. اى گدایان برهنه بىنوا عبادت فرشتگان ندارید، نواى کرّ و بیان ندارید، سرمایه روحانیان ندارید، لکن یک ذره سوز عشق دارید، آن یک ذره سوز و درد شما بعبادت هزار ساله فرشتگان و تسبیح فراوان روحانیان ندهیم، زبان حال بنده بنعت شکر از سر افتقار و افتخار میگوید:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
اللَّهُ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ قَراراً وَ السَّماءَ بِناءً این باز نعمتى و لطفى دیگر است که با یاد بنده میدهد و راه بندگى بروى روشن میدارد و آثار کرامت و دلائل قدرت بوى مىنماید و منت بر وى مىنهد مىفرماید: آسمان و زمین که آفریدم از بهر تو آفریدم، زمین قرارگاه تو کردم، آسمان نظرگاه تو ساختم اگر گاه گاه نظر سوى آسمان نبودى آسمان این تشریف از کجا یافتى که زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابِیحَ». و اگر زمین مخیم جلال سلطنت تو نبودى، این نواخت کى دیدى که وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ.
نور قمر و ضیاء آفتاب و زینت ستارگان جمله براى تو است، آفتاب طبّاخ تو ماه شمع تو ستاره دلیل تو آسمان سقف تو زمین بساط تو، فردا که تو نباشى آن سقف فرو گشایند این بساط در نوردند، آن ستارگان فرو ریزانند. بساطى که از بهر دوست گستردند چون دوست رفت ناچار برچینند. عبدى آسمان آفریدم تا ترا ساقى بود وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً زیرا که امروز روز حجاب است، واسطه ناچار است، امّا فردا که روز مشاهدت بود واسطه بکار نیاید، ساقى، لطف من بود وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ. زمین واسطه ساختم تا ترا طعام دهد فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا وَ عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَیْتُوناً وَ نَخْلًا. فردا که روز مشاهدت بود واسطه بکار نیاید، خود گویم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً. آفتاب آفریدم تا ترا نور دهد که امروز در عالم صورت نور معارف در استار اسرار دلهاى محبّان نهانست، فردا در عالم صفت که نور معارف آشکار گردد، آفتاب صورت چه بکار آید و او را چه محل بود، برهان آن وقت باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چکند.
وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ جاى دیگر فرمود: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ از موجودات و مخلوقات هیچ کس را آن صورت و آن جمال ندادند که آدمى را دادند، با هیچ مخلوق آن سرّ نبود که با آدمى بود نه با عرش نه با کرسى نه با فلک نه با ملک، زیرا که همه بندگان مجرّداند و آدمیان هم بندگاناند و هم دوستان ایشان را مىفرماید: إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً. صاحب جمالى باید تا رقیب را بر وى گمارند، حقّ جل جلاله نگفت من رقیب آسمان و زمینم، نگفت من رقیب عرش و کرسىام، آدمیان را گفت من رقیب شماام، زیرا که رقیب شرط صاحب جمال است و بجمال آدمى هیچ مخلوق نیست، هفت قبّه خضرا برکشید و بستارگان و اختران بنگاشت، هفت دائره غبرا پهن باز کشید، جبال راسخات راسیات نصب کرد و صد هزار بدایع و صنایع از کتم عدم در وجود آورد، خورشید عالم آراى را مدوّر کرد، ماه آسمان پیماى را مصوّر کرد، و کون را بجمال ایشان منوّر کرد، و در حقّ هیچ موجود این خطاب نکرد و این تشریف نداد که «و صوّرکم»، مگر این مشتى خاک را.
از جمله نیکوان و خوبان سپاه
زیباى کمر تویى و زیباى کلاه
وَ رَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ چون میدانى که حق جل جلاله رزق تو پیش از وجود تو انداخته و سببهاى آن ساخته و رسانیدن آن را خود ضمان کرده، نیکو نبود که تو خود را دست مال اطماع هر کس کنى و نیاز خود بمخلوق بردارى. گفته ایشانست: «استعانة المخلوق بالمخلوق کاستعانة المسجون بالمسجون» یارى خواستن مخلوق از مخلوق چون یارى خواستن زندانى است از زندانى.
بشر حافى گفت: امیر المؤمنین على (ع) را بخواب دیدم گفتم مرا پندى ده، گفت: «ما احسن عطف الاغنیاء على الفقراء طلبا لثواب اللَّه و احسن من ذلک تیه الفقراء على الاغنیاء ثقة باللّه» چون نیکوست شفقت توانگران بر درویشان از بهر طلب ثواب! و از آن نیکوتر تکبر درویشان است بر توانگران از غایت اعتماد بر کرم حق جل جلاله!! استاد بو على دقاق گفت فرا دیگرى که اعتقاد تو آنست که ترا از روزى چاره نیست و اعتقاد من آنست که روزى را از تو چاره نیست. آه! کجاست درویشى: میزر تجرید بربسته، رداء تفرید برافکنده، سینه از غبار اغیار پاک کرده، از کون تبرّا و بمکوّن تولّا کرده، تا از زیر قدم جمعیت وى بحکم لطف قدم چشمه طیّبات رزق بر جوشد و ازین شربتهاى جان افزاى بردارد و بدیدار دوست نوش کند! هُوَ الْحَیُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نگارنده صورتهاى آدمیان، نماینده قدرتها در زمین و آسمان، رساننده روزیهاى بندگان کیست؟ «هو الحىّ» آن زنده پاینده که همیشه بود و هست و خواهد بود، هستى وى را اوّل نه، بود وى را آخر نه، باقى پس جهانیان و جهان. میراث بر جهان از جهانیان، بازگشت کار خلق با اوست جاودان.
پاسخ کننده دعاها بعطا منم، پاسخ کننده امیدها بوفا منم، پاسخ کننده کوششها بجزا منم.
ادعونى بلاغفلة استجب لکم بلامهلة مرا خوانید بىغفلت تا شما را پاسخ کنم بىمهلت، مرا خوانید باعتذار و تنصّل تا شما را پاسخ کنم با کرام و تفضّل، مرا خوانید بقدر طاقت تا شما را پاسخ کنم بکشف فاقت، مرا خوانید بدعا و سؤال تا شما را پاسخ کنم بعطا و نوال، مرا خوانید بطاعات موقت تا شما را پاسخ کنم بمثوبات مؤبد. من آن خداوند که از بنده عمل خرد پذیرم و عطاى بزرگ دهم، آن عمل خرد بنده بزرگ دانم و عطاى بزرگ خود اندک شمرم. کریم است آن خداوند که صد نعمت بر سر بنده نثار کند و ذرهاى نشمرد و کاهى از بنده کوهى انگارد، هر که نیاز باو بردارد توانگرش کند، هر که ناز باو کند عزیزش گرداند.
ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ اى عاصیان شکسته، اى مفلسان درمانده و پاى بگل فروشده، اى مشتاقان درد زده، اى دوستان یک دله در هر حال که باشید غرقه لطف و عطا، یا خسته تیر بلا، همه ما را خوانید، همه ما را دانید، گرد در ما گردید، عزّ از ما جویید رونق مجمع عزیزان قرب ماست، قرب ما خواهید، جمال محفل دوستان حضور ماست حضور ما جویید، هر کجا سه گدا بهم فراز آمدند، قرب حضرت ما آنجا جویید، ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ. هر کجا درد زدهاى دمى گرم برآورد. نسیم قرب حضرت از نسیم نفس او طلبید، هر کجا غمگینى آهى کرد. خود را در زیر آه آن غمگین تعبیه کنید. اى ملاء اعلى چندین هزار سال عبادت کردید و بآواز تقدیس خویش پاکى حضرت ما یاد کردید، لکن از نسیم وصال ما آگاهى ندارید. اى گدایان برهنه بىنوا عبادت فرشتگان ندارید، نواى کرّ و بیان ندارید، سرمایه روحانیان ندارید، لکن یک ذره سوز عشق دارید، آن یک ذره سوز و درد شما بعبادت هزار ساله فرشتگان و تسبیح فراوان روحانیان ندهیم، زبان حال بنده بنعت شکر از سر افتقار و افتخار میگوید:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
اللَّهُ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ قَراراً وَ السَّماءَ بِناءً این باز نعمتى و لطفى دیگر است که با یاد بنده میدهد و راه بندگى بروى روشن میدارد و آثار کرامت و دلائل قدرت بوى مىنماید و منت بر وى مىنهد مىفرماید: آسمان و زمین که آفریدم از بهر تو آفریدم، زمین قرارگاه تو کردم، آسمان نظرگاه تو ساختم اگر گاه گاه نظر سوى آسمان نبودى آسمان این تشریف از کجا یافتى که زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابِیحَ». و اگر زمین مخیم جلال سلطنت تو نبودى، این نواخت کى دیدى که وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ.
نور قمر و ضیاء آفتاب و زینت ستارگان جمله براى تو است، آفتاب طبّاخ تو ماه شمع تو ستاره دلیل تو آسمان سقف تو زمین بساط تو، فردا که تو نباشى آن سقف فرو گشایند این بساط در نوردند، آن ستارگان فرو ریزانند. بساطى که از بهر دوست گستردند چون دوست رفت ناچار برچینند. عبدى آسمان آفریدم تا ترا ساقى بود وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً زیرا که امروز روز حجاب است، واسطه ناچار است، امّا فردا که روز مشاهدت بود واسطه بکار نیاید، ساقى، لطف من بود وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ. زمین واسطه ساختم تا ترا طعام دهد فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا وَ عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَیْتُوناً وَ نَخْلًا. فردا که روز مشاهدت بود واسطه بکار نیاید، خود گویم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً. آفتاب آفریدم تا ترا نور دهد که امروز در عالم صورت نور معارف در استار اسرار دلهاى محبّان نهانست، فردا در عالم صفت که نور معارف آشکار گردد، آفتاب صورت چه بکار آید و او را چه محل بود، برهان آن وقت باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چکند.
وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ جاى دیگر فرمود: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ از موجودات و مخلوقات هیچ کس را آن صورت و آن جمال ندادند که آدمى را دادند، با هیچ مخلوق آن سرّ نبود که با آدمى بود نه با عرش نه با کرسى نه با فلک نه با ملک، زیرا که همه بندگان مجرّداند و آدمیان هم بندگاناند و هم دوستان ایشان را مىفرماید: إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً. صاحب جمالى باید تا رقیب را بر وى گمارند، حقّ جل جلاله نگفت من رقیب آسمان و زمینم، نگفت من رقیب عرش و کرسىام، آدمیان را گفت من رقیب شماام، زیرا که رقیب شرط صاحب جمال است و بجمال آدمى هیچ مخلوق نیست، هفت قبّه خضرا برکشید و بستارگان و اختران بنگاشت، هفت دائره غبرا پهن باز کشید، جبال راسخات راسیات نصب کرد و صد هزار بدایع و صنایع از کتم عدم در وجود آورد، خورشید عالم آراى را مدوّر کرد، ماه آسمان پیماى را مصوّر کرد، و کون را بجمال ایشان منوّر کرد، و در حقّ هیچ موجود این خطاب نکرد و این تشریف نداد که «و صوّرکم»، مگر این مشتى خاک را.
از جمله نیکوان و خوبان سپاه
زیباى کمر تویى و زیباى کلاه
وَ رَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ چون میدانى که حق جل جلاله رزق تو پیش از وجود تو انداخته و سببهاى آن ساخته و رسانیدن آن را خود ضمان کرده، نیکو نبود که تو خود را دست مال اطماع هر کس کنى و نیاز خود بمخلوق بردارى. گفته ایشانست: «استعانة المخلوق بالمخلوق کاستعانة المسجون بالمسجون» یارى خواستن مخلوق از مخلوق چون یارى خواستن زندانى است از زندانى.
بشر حافى گفت: امیر المؤمنین على (ع) را بخواب دیدم گفتم مرا پندى ده، گفت: «ما احسن عطف الاغنیاء على الفقراء طلبا لثواب اللَّه و احسن من ذلک تیه الفقراء على الاغنیاء ثقة باللّه» چون نیکوست شفقت توانگران بر درویشان از بهر طلب ثواب! و از آن نیکوتر تکبر درویشان است بر توانگران از غایت اعتماد بر کرم حق جل جلاله!! استاد بو على دقاق گفت فرا دیگرى که اعتقاد تو آنست که ترا از روزى چاره نیست و اعتقاد من آنست که روزى را از تو چاره نیست. آه! کجاست درویشى: میزر تجرید بربسته، رداء تفرید برافکنده، سینه از غبار اغیار پاک کرده، از کون تبرّا و بمکوّن تولّا کرده، تا از زیر قدم جمعیت وى بحکم لطف قدم چشمه طیّبات رزق بر جوشد و ازین شربتهاى جان افزاى بردارد و بدیدار دوست نوش کند! هُوَ الْحَیُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نگارنده صورتهاى آدمیان، نماینده قدرتها در زمین و آسمان، رساننده روزیهاى بندگان کیست؟ «هو الحىّ» آن زنده پاینده که همیشه بود و هست و خواهد بود، هستى وى را اوّل نه، بود وى را آخر نه، باقى پس جهانیان و جهان. میراث بر جهان از جهانیان، بازگشت کار خلق با اوست جاودان.
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ نام خداوندى نکونام بهر نام، ستوده بهر هنگام، اینت خوش نظام و شیرین کلام و عزیز نام، دل را انس است و جان را پیغام. از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. آزاد آن نفس، که بیاد او یازان، و آباد آن دل، که بمهر او نازان، و شاد آن کس که در غم عشق او نالان.
آسایش صد هزار جان یک دم توست
شادان بود آن دل که در آن دل، غم توست
دانى صنما که روشنایى دو چشم
در دیدن زلف سیه پر خم توست
پیر طریقت گفت: الهى گر در عمل، تقصیر است، آخر ایندل پر درد کجاست و گر در خدمت، فترت است آخر این مهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است، فضل تو آشکار است، ور آب و خاک، برشد بل تا برسد، نور ازلى بجاست:
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
بیش از گل و دل چه بود آن حاصل ماست
قوله: حم، وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ حا، اشارت است بحیات حق جل جلاله، میم اشارت است بملک او، قسم یاد میکند، میفرماید: بحیات من، بملک من، بقرآن کلام من، که عذاب نکنم کسى را که گواهى دهد بیکتایى و بىهمتایى من. من آن خداوندم که در دنیا پیغام و نشان خود از دشمن بازنگرفتم و ایشان را محل خطاب خود گردانیدم، نعمت بر ایشان ریختم و ببد کرد ایشان، نعمت باز نبریدم. چگویى مؤمن موحد که در دنیا بذات و صفات من ایمان آورد و بیکتایى و بىهمتایى من گواهى داد، اگر چه در عمل تقصیر کرد، فردا که روز بازار و هنگام بار بود، او را از لطائف رحمت و کرائم مغفرت خود کى نومید گردانم.
فذلک قوله تعالى: أَ فَنَضْرِبُ عَنْکُمُ الذِّکْرَ صَفْحاً أَنْ کُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِینَ، من لا یقطع الیوم خطابه عمن تمادى فى عصیانه و اسرف فى اکثر شأنه، کیف یمنع غدا لطائف غفرانه و کرائم احسانه، عمن لم یقصر فى ایمانه، و لم یدخل خلل فى عرفانه، و ان تلطخ بعصیانه.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى تو آنى که از بنده، ناسزا بینى، و بعقوبت، نشتابى. از بنده کفر میشنوى، و نعمت از وى بازنگیرى، توبت و عفو بروى عرضه میکنى، و به پیغام و خطاب خود، او را مىبازخوانى، و گر باز آید وعده مغفرت میدهى، که إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ. چون با دشمن بدکردار چنینى، چگویم که با دوستان نیکوکار چونى.وَ کَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِیٍّ فِی الْأَوَّلِینَ، وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ عجب کاریست. هر جا که حدیث دوستان درگیرد، داستان بیگانگان در آن پیوندد، هر جا که لطافتى و کرامتى نماید، قهرى و سیاستى در برابر آن نهد. هر جا حقیقتى است، مجازى آفریده، تا بر روى حقیقت گرد میافشاند. در هر حجتى شبهتى آمیخته تا رخساره حجت میخراشد. هر جا که علمى است، جهلى پیش آورده تا با سلطان علم برمیاویزد.
هر جا که توحیدیست شرکى پدید آورده تا با توحید طریق منازعت میسپرد. بعدد هر دوستى هزار دشمن آفریده، بعدد هر صدیقى صد هزار زندیق آورده، هر کجا مسجدیست کلیسایى در برابر او بنا کرده، هر کجا صومعهاى، خراباتى، هر کجا طیلسانى، زنارى، هر کجا اقرارى، انکارى، هر کجا عابدى، جاهلى، هر کجا دوستى، دشمنى، هر کجا صادقى، فاسقى. از شرق تا غرب پرزینت و نعمت کرده و در هر نعمتى تعبیه محنتى و بلیتى ساخته، من نکد الدنیا مضرة اللوزینج و منفعة الهلیلج، مسکین آدمى عاجز، میان اینکار متحیر فرومانده و زهره دم زدن نه.
میکشد این جور از آن رخان چو ماه
زهره آن نه و را که آه کند
از آنک رویش بسان آینه است
و آه آئینه را تباه کند.
پیر طریقت گفت: آدمى را سه حالت است که وى بآن مشغولست: یا طاعت است که او را از آن سودمندیست، یا معصیت است که او را از آن پشیمانیست، یا غفلت است، که او را از آن زیانکارى است، پند نیکوتر از قرآن چیست؟ ناصح مهربانتر از مولى کیست؟ سرمایه فراختر از ایمان چیست؟ رابحتر از تجارت با اللَّه چیست؟ مگر که آدمى را بزیان خرسندیست و بقطیعت رضا دادنى است، و او را از مولى بیزاریست، بیدار آن روز گردد که ببودیوى هر چه بود نیست. پند آن گه پذیرد که باو رسد هر چه رسید نیست. اینست صفت آن قوم که رب العزة گوید: فَأَهْلَکْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضى مَثَلُ الْأَوَّلِینَ، پیغامبران ما را دروغ زن گرفتند، و بایشان افسوس میکردند و پند ایشان مىنپذیرفتند، لا جرم ایشان را سیاست و قهر خود نمودیم، برانداختیم و از بیخ برکندیم، هر که با ما کاود، قهر ما با وى تاود، ما دادستان از گردن کشانیم و کین خواه از برگشتگانیم و جواب نماى از دشمنانیم.
آسایش صد هزار جان یک دم توست
شادان بود آن دل که در آن دل، غم توست
دانى صنما که روشنایى دو چشم
در دیدن زلف سیه پر خم توست
پیر طریقت گفت: الهى گر در عمل، تقصیر است، آخر ایندل پر درد کجاست و گر در خدمت، فترت است آخر این مهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است، فضل تو آشکار است، ور آب و خاک، برشد بل تا برسد، نور ازلى بجاست:
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
بیش از گل و دل چه بود آن حاصل ماست
قوله: حم، وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ حا، اشارت است بحیات حق جل جلاله، میم اشارت است بملک او، قسم یاد میکند، میفرماید: بحیات من، بملک من، بقرآن کلام من، که عذاب نکنم کسى را که گواهى دهد بیکتایى و بىهمتایى من. من آن خداوندم که در دنیا پیغام و نشان خود از دشمن بازنگرفتم و ایشان را محل خطاب خود گردانیدم، نعمت بر ایشان ریختم و ببد کرد ایشان، نعمت باز نبریدم. چگویى مؤمن موحد که در دنیا بذات و صفات من ایمان آورد و بیکتایى و بىهمتایى من گواهى داد، اگر چه در عمل تقصیر کرد، فردا که روز بازار و هنگام بار بود، او را از لطائف رحمت و کرائم مغفرت خود کى نومید گردانم.
فذلک قوله تعالى: أَ فَنَضْرِبُ عَنْکُمُ الذِّکْرَ صَفْحاً أَنْ کُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِینَ، من لا یقطع الیوم خطابه عمن تمادى فى عصیانه و اسرف فى اکثر شأنه، کیف یمنع غدا لطائف غفرانه و کرائم احسانه، عمن لم یقصر فى ایمانه، و لم یدخل خلل فى عرفانه، و ان تلطخ بعصیانه.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى تو آنى که از بنده، ناسزا بینى، و بعقوبت، نشتابى. از بنده کفر میشنوى، و نعمت از وى بازنگیرى، توبت و عفو بروى عرضه میکنى، و به پیغام و خطاب خود، او را مىبازخوانى، و گر باز آید وعده مغفرت میدهى، که إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ. چون با دشمن بدکردار چنینى، چگویم که با دوستان نیکوکار چونى.وَ کَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِیٍّ فِی الْأَوَّلِینَ، وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ عجب کاریست. هر جا که حدیث دوستان درگیرد، داستان بیگانگان در آن پیوندد، هر جا که لطافتى و کرامتى نماید، قهرى و سیاستى در برابر آن نهد. هر جا حقیقتى است، مجازى آفریده، تا بر روى حقیقت گرد میافشاند. در هر حجتى شبهتى آمیخته تا رخساره حجت میخراشد. هر جا که علمى است، جهلى پیش آورده تا با سلطان علم برمیاویزد.
هر جا که توحیدیست شرکى پدید آورده تا با توحید طریق منازعت میسپرد. بعدد هر دوستى هزار دشمن آفریده، بعدد هر صدیقى صد هزار زندیق آورده، هر کجا مسجدیست کلیسایى در برابر او بنا کرده، هر کجا صومعهاى، خراباتى، هر کجا طیلسانى، زنارى، هر کجا اقرارى، انکارى، هر کجا عابدى، جاهلى، هر کجا دوستى، دشمنى، هر کجا صادقى، فاسقى. از شرق تا غرب پرزینت و نعمت کرده و در هر نعمتى تعبیه محنتى و بلیتى ساخته، من نکد الدنیا مضرة اللوزینج و منفعة الهلیلج، مسکین آدمى عاجز، میان اینکار متحیر فرومانده و زهره دم زدن نه.
میکشد این جور از آن رخان چو ماه
زهره آن نه و را که آه کند
از آنک رویش بسان آینه است
و آه آئینه را تباه کند.
پیر طریقت گفت: آدمى را سه حالت است که وى بآن مشغولست: یا طاعت است که او را از آن سودمندیست، یا معصیت است که او را از آن پشیمانیست، یا غفلت است، که او را از آن زیانکارى است، پند نیکوتر از قرآن چیست؟ ناصح مهربانتر از مولى کیست؟ سرمایه فراختر از ایمان چیست؟ رابحتر از تجارت با اللَّه چیست؟ مگر که آدمى را بزیان خرسندیست و بقطیعت رضا دادنى است، و او را از مولى بیزاریست، بیدار آن روز گردد که ببودیوى هر چه بود نیست. پند آن گه پذیرد که باو رسد هر چه رسید نیست. اینست صفت آن قوم که رب العزة گوید: فَأَهْلَکْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضى مَثَلُ الْأَوَّلِینَ، پیغامبران ما را دروغ زن گرفتند، و بایشان افسوس میکردند و پند ایشان مىنپذیرفتند، لا جرم ایشان را سیاست و قهر خود نمودیم، برانداختیم و از بیخ برکندیم، هر که با ما کاود، قهر ما با وى تاود، ما دادستان از گردن کشانیم و کین خواه از برگشتگانیم و جواب نماى از دشمنانیم.
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ هُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنا صنادید قریش از سر سبکبارى و طیش میگفتند که از همه عالم کلاه نبوت و افسر رسالت بر یتیم بو طالب نهادند اگر این حدیث راست بودى و این پیغام درست، پیغام رسان ولید مغیره بودى سرور قریش و عظیم مکه، یا بو مسعود ثقفى سید ثقیف و عظیم طائف. ایشان چنین میگویند و منادى عزت ندا میکند که نَحْنُ قَسَمْنا ما آن را که نخواهیم در مفازه تحیر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله لطف بدرگاه میکشیم، یکى را بهر لحظه در منازل درجات بدست ترقى جلوه میکنیم و آن را که نخواهیم هر ساعتى سرنگونتر همى داریم. نَحْنُ قَسَمْنا قسمت ما چنین است و حکم ما اینست.
شهریست بزرگ و من بدو درمیرم
تا خود زنم و خود کشم و خود گیرم
فرمان آمد: که اى جبرئیل بآن روضه رضا رو و رخش فضل را برگستوان عنایت، بر نه، یتیم بو طالب را بحضرت آر، عنان براق دولت او در شاخ سدرة بند، ما میخواهیم که از خزانه غیب، او را خلعتها روان کنیم، گفتند جلوهگرى فرزند با على علیین و خوارى ما در اسفل السافلین چیست؟ خطاب آمد که: نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما اعتراض نیست و کس را روى سؤال نیست لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ نوح پیغامبر بدرجات على، جنات مأوى، میان نعیم و فوز مقیم شادان و نازان و جگر گوشه نوح در درکات سفلى میان آتش عقوبت و خطیئة سوزان و گدازان چیست؟ نَحْنُ قَسَمْنا قسمت الهى را مرد نیست و حکمى که در ازل کرد آن را تغییر و تبدیل نیست. ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ. ابلیس مهجور را از آتش بیافرید و در سدره منتهى او را جاى داد و مقربان حضرت بطالب علمى بر وى فرستاد و صد هزار سال او را بر مقام خدمت بداشت آن گه زنار لعنت بر میان او بست، آدم خاکى را از خاک تیره برکشید و ناکرده خدمت، تاج کرامت و اصطفاء بر فرق وى نهاد، گفتند این عز و منقبت آدم از کجا و آن ذل و نومیدى ابلیس چرا، گفت نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما چون و چرا نیست و هر که چون و چرا گوید او را بر درگاه ما بار نیست.
او جل جلاله چون از کسى اعراض کرد جراحتى است که هیچ علاج نپذیرد و چون بر کسى اقبال کرد از خاک خانه او همه گدایان عالم توانگر گردند.
توانگران دو گروهند: توانگران مال و توانگران حال. توانگران مال بمال مینازند و توانگران حال با نَحْنُ قَسَمْنا میسازند و اگر از این باریکتر خواهى توانگران حال دو گروهند: گروهى را دیده بر قسمت قسام آمد، بهر چه یافتند رضا دادند و قانع گشتند، گروهى دیده بر نَحْنُ آمد قَسَمْنا ندیدند از شهود قسام نپرداختند، هر دو کون بر ایشان جلوه کردند در آن نیاویختند، بر سنت سید المرسلین و خاتم النبیین راست رفتند و بر سیرت وى که ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى، پى بردند لا جرم امروز مفتاح در رشاد گشتند و مصباح سراى سداد و فردا ایشان را آن ساختند که: لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر. بو بکر رضى شیخ شام وقتى در بادیهاى بود بتجرید و در اللَّه زارید و گفت: الهى از آن حقیقت خرد که مرا دادى بهره من بر دل من چیزى آشکارا کن تا جان من بیاساید، درى از آن حقایق قربت بر وى گشادند زارى بوى افتاد نزدیک بود که تباه گشتید. گفت: الهى بپوش که من طاقت آن ندارم، آن را بپوشیدند شیخ الاسلام انصارى گفت نهان: کردن غیب و پوشیدن حقایق آن از اللَّه تعالى رحمت است که آن در این جهان نگنجد. هر چه از آن آشکارا شود یا آن بود که آن کس را در وقت ببرند، یا عقل وى طاقت آن ندارد، احوال و رسوم وى متغیر شود غیب و حقیقت نهان به تا در سراى غیب و حقیقت بر سر آن شوى، که این دنیا سراى بهانه است و زندان اندوه تا روزى که این مدت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در غیب باز شود.
اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در حقایق و غیب باز شود. اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و صبح کرامت از مشرق قربت برآید، اشخاص پیروزى بدر آید، ظلمت فرقت را نور وصلت با برآید، گیر چنان که تو خواهى چنان برآید. بس نماند که آنچه خبر است عیان شود، آرزوها نقد و زیادت بیکران شود. دست علایق از دامن حقایق رهان شود، قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلى عیان شود، دیده و دل و جان هر سه بدو نگران شود. مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ من لم یعرف قدر الخلوة مع اللَّه فحادّ عن ذکره و اخلد الى خواطره الردیئة، قیض اللَّه له من یشغله عن اللَّه. هر که قدر خلوت با حق نداند از ذکر او بازماند و هر که از ذکر او بازماند، حلاوت ایمان از کجا یابد. لا جرم بجاى ذکر رحمن وساوس شیطان نشیند و هواجس نفس بیند و هر که بر پى شیطان رود و هواء نفس پرستد قدر ذکر اللَّه چه داند و از درد دین چه خبر دارد، بلال سوخته باید و سلمان ریخته و معاذ کوفته تا حدیث درد دین و انس ذکر، با تو بگویند.
از این مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
اگر بلال است از تیمار مسلمانى بیمار و نحیف گشته، و معاذ است سراپرده عشق در صحراى درد نایافت، زده که: تعالوا نؤمن ساعة.، ور سلمان است جان و دل خویش غریب وار از اندوه دین و درد اسلام بگداخته سر در سرّ خود گم کرده، از وله و تحیر بدان جاى رسیده که بدر مسجد رسول (ص) برگذشت از خود چنان بیخود گشته و در مذکور چنان مستغرق شده که سلام بر رسول فراموش کرد، جلال و عظمت مرسل بجان و دل وى چنان تاختن آورده که جاى سلامى بر رسول نگذاشته.
مصراع: یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز. چون برگذشت و سلام نکرد مصطفى (ص) تیز در وى نگریست دل وى را دید، چون کشتى در بحر غیب افکنده، باد جلال از مهب تجلى خاسته، کشتى بشکسته و سلمان سرگشته. زبان سلمان بزیارت دل رفته، دل در جان آویخته، جان در حق گریخته. مصطفى (ص) دانست که سلمان از خود رها شده و مرغش از روزن دل بعالم ملکوت پرواز کرده. اى جوانمرد، کار آن مرغ دارد. قفس که در او مرغ نبود بچه شاید. گفتهاند قفس، قالب است و امانت مرغ، پر او عشق، پرواز او ارادت، افق او غیب، منزل او درد، استقبال از راه اتیته هرولة. هر گه که این مرغ امانت از این قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند، کروبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند، تا برق این جمال دیدههاى ایشان نرباید. مصطفى (ص) هر چند که از احوال سلمان با خبر بود غیرتى بر صحراى سینه وى گذر کرد گفت: اى سلمان مىبرگذرى و سلام مىنکنى، سلمان جواب نداد، رسول فرمود اى سلمان آخر نه من راهت نمودم نه بشفاعت من همى امید دارى، سلمان هم جواب نداد، سرّ سلمان آن ساعت در اللَّه زارید که الهى یا زبانى بازده تا جواب دهم یا جوابى از بهر من بازده. جبرئیل آن ساعت از هواء قدرت بشتاب درآمد رسول فرمود: اى جبرئیل امروز بشتاب آمدى، گفت آرى که سلمان در غرقاب است. اى محمد اللَّه ترا سلام میکند میفرماید که با سلمان مىگویى نه راهت من نمودم؟ ترا راه که نمود؟ مىگویى نه امید بشفاعت من دارى؟ در کل عالم کرا زهره شفاعت بود تا دستورى من نباشد؟
اى محمد تو بر طور نبودى آن روز که ما ندا کردیم آن ذره سلمان در میان ذرهها متوارى، خیمه عشق بر صحرا زد و غیرت ارنى استقبال کرد، که یا موسى تو پندارى که در این مملکت، عاشق خود تویى، درنگر باین خاک طور، تا در زیر هر ذرهاى، عاشقى بینى ایستاده و میگوید: ارنى ارنى، قال النبى (ص): من أراد أن ینظر الى عبد نوّر اللَّه قلبه، فلینظر الى سلمان.
شهریست بزرگ و من بدو درمیرم
تا خود زنم و خود کشم و خود گیرم
فرمان آمد: که اى جبرئیل بآن روضه رضا رو و رخش فضل را برگستوان عنایت، بر نه، یتیم بو طالب را بحضرت آر، عنان براق دولت او در شاخ سدرة بند، ما میخواهیم که از خزانه غیب، او را خلعتها روان کنیم، گفتند جلوهگرى فرزند با على علیین و خوارى ما در اسفل السافلین چیست؟ خطاب آمد که: نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما اعتراض نیست و کس را روى سؤال نیست لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ نوح پیغامبر بدرجات على، جنات مأوى، میان نعیم و فوز مقیم شادان و نازان و جگر گوشه نوح در درکات سفلى میان آتش عقوبت و خطیئة سوزان و گدازان چیست؟ نَحْنُ قَسَمْنا قسمت الهى را مرد نیست و حکمى که در ازل کرد آن را تغییر و تبدیل نیست. ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ. ابلیس مهجور را از آتش بیافرید و در سدره منتهى او را جاى داد و مقربان حضرت بطالب علمى بر وى فرستاد و صد هزار سال او را بر مقام خدمت بداشت آن گه زنار لعنت بر میان او بست، آدم خاکى را از خاک تیره برکشید و ناکرده خدمت، تاج کرامت و اصطفاء بر فرق وى نهاد، گفتند این عز و منقبت آدم از کجا و آن ذل و نومیدى ابلیس چرا، گفت نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما چون و چرا نیست و هر که چون و چرا گوید او را بر درگاه ما بار نیست.
او جل جلاله چون از کسى اعراض کرد جراحتى است که هیچ علاج نپذیرد و چون بر کسى اقبال کرد از خاک خانه او همه گدایان عالم توانگر گردند.
توانگران دو گروهند: توانگران مال و توانگران حال. توانگران مال بمال مینازند و توانگران حال با نَحْنُ قَسَمْنا میسازند و اگر از این باریکتر خواهى توانگران حال دو گروهند: گروهى را دیده بر قسمت قسام آمد، بهر چه یافتند رضا دادند و قانع گشتند، گروهى دیده بر نَحْنُ آمد قَسَمْنا ندیدند از شهود قسام نپرداختند، هر دو کون بر ایشان جلوه کردند در آن نیاویختند، بر سنت سید المرسلین و خاتم النبیین راست رفتند و بر سیرت وى که ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى، پى بردند لا جرم امروز مفتاح در رشاد گشتند و مصباح سراى سداد و فردا ایشان را آن ساختند که: لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر. بو بکر رضى شیخ شام وقتى در بادیهاى بود بتجرید و در اللَّه زارید و گفت: الهى از آن حقیقت خرد که مرا دادى بهره من بر دل من چیزى آشکارا کن تا جان من بیاساید، درى از آن حقایق قربت بر وى گشادند زارى بوى افتاد نزدیک بود که تباه گشتید. گفت: الهى بپوش که من طاقت آن ندارم، آن را بپوشیدند شیخ الاسلام انصارى گفت نهان: کردن غیب و پوشیدن حقایق آن از اللَّه تعالى رحمت است که آن در این جهان نگنجد. هر چه از آن آشکارا شود یا آن بود که آن کس را در وقت ببرند، یا عقل وى طاقت آن ندارد، احوال و رسوم وى متغیر شود غیب و حقیقت نهان به تا در سراى غیب و حقیقت بر سر آن شوى، که این دنیا سراى بهانه است و زندان اندوه تا روزى که این مدت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در غیب باز شود.
اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در حقایق و غیب باز شود. اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و صبح کرامت از مشرق قربت برآید، اشخاص پیروزى بدر آید، ظلمت فرقت را نور وصلت با برآید، گیر چنان که تو خواهى چنان برآید. بس نماند که آنچه خبر است عیان شود، آرزوها نقد و زیادت بیکران شود. دست علایق از دامن حقایق رهان شود، قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلى عیان شود، دیده و دل و جان هر سه بدو نگران شود. مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ من لم یعرف قدر الخلوة مع اللَّه فحادّ عن ذکره و اخلد الى خواطره الردیئة، قیض اللَّه له من یشغله عن اللَّه. هر که قدر خلوت با حق نداند از ذکر او بازماند و هر که از ذکر او بازماند، حلاوت ایمان از کجا یابد. لا جرم بجاى ذکر رحمن وساوس شیطان نشیند و هواجس نفس بیند و هر که بر پى شیطان رود و هواء نفس پرستد قدر ذکر اللَّه چه داند و از درد دین چه خبر دارد، بلال سوخته باید و سلمان ریخته و معاذ کوفته تا حدیث درد دین و انس ذکر، با تو بگویند.
از این مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
اگر بلال است از تیمار مسلمانى بیمار و نحیف گشته، و معاذ است سراپرده عشق در صحراى درد نایافت، زده که: تعالوا نؤمن ساعة.، ور سلمان است جان و دل خویش غریب وار از اندوه دین و درد اسلام بگداخته سر در سرّ خود گم کرده، از وله و تحیر بدان جاى رسیده که بدر مسجد رسول (ص) برگذشت از خود چنان بیخود گشته و در مذکور چنان مستغرق شده که سلام بر رسول فراموش کرد، جلال و عظمت مرسل بجان و دل وى چنان تاختن آورده که جاى سلامى بر رسول نگذاشته.
مصراع: یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز. چون برگذشت و سلام نکرد مصطفى (ص) تیز در وى نگریست دل وى را دید، چون کشتى در بحر غیب افکنده، باد جلال از مهب تجلى خاسته، کشتى بشکسته و سلمان سرگشته. زبان سلمان بزیارت دل رفته، دل در جان آویخته، جان در حق گریخته. مصطفى (ص) دانست که سلمان از خود رها شده و مرغش از روزن دل بعالم ملکوت پرواز کرده. اى جوانمرد، کار آن مرغ دارد. قفس که در او مرغ نبود بچه شاید. گفتهاند قفس، قالب است و امانت مرغ، پر او عشق، پرواز او ارادت، افق او غیب، منزل او درد، استقبال از راه اتیته هرولة. هر گه که این مرغ امانت از این قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند، کروبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند، تا برق این جمال دیدههاى ایشان نرباید. مصطفى (ص) هر چند که از احوال سلمان با خبر بود غیرتى بر صحراى سینه وى گذر کرد گفت: اى سلمان مىبرگذرى و سلام مىنکنى، سلمان جواب نداد، رسول فرمود اى سلمان آخر نه من راهت نمودم نه بشفاعت من همى امید دارى، سلمان هم جواب نداد، سرّ سلمان آن ساعت در اللَّه زارید که الهى یا زبانى بازده تا جواب دهم یا جوابى از بهر من بازده. جبرئیل آن ساعت از هواء قدرت بشتاب درآمد رسول فرمود: اى جبرئیل امروز بشتاب آمدى، گفت آرى که سلمان در غرقاب است. اى محمد اللَّه ترا سلام میکند میفرماید که با سلمان مىگویى نه راهت من نمودم؟ ترا راه که نمود؟ مىگویى نه امید بشفاعت من دارى؟ در کل عالم کرا زهره شفاعت بود تا دستورى من نباشد؟
اى محمد تو بر طور نبودى آن روز که ما ندا کردیم آن ذره سلمان در میان ذرهها متوارى، خیمه عشق بر صحرا زد و غیرت ارنى استقبال کرد، که یا موسى تو پندارى که در این مملکت، عاشق خود تویى، درنگر باین خاک طور، تا در زیر هر ذرهاى، عاشقى بینى ایستاده و میگوید: ارنى ارنى، قال النبى (ص): من أراد أن ینظر الى عبد نوّر اللَّه قلبه، فلینظر الى سلمان.