عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
وطن در خطر است
مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خانه‌ات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوس‌افسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بی‌خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق‌؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق‌؟
به کجا رفت پس آن عهد و چه‌شد آن میثاق‌؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔ‌من درخطراست
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکه‌باهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بی‌وطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی‌ وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی ‌وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی‌ وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن‌ خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر می‌گویم
بارها گفته‌ام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
اعلان جنگ
مه شوال بیاراست سپاهی ز انجم
داد دیشب به مه روزه یک اولتیماتوم
گفت بایکوت‌ا عمومی را بر دار زخم
در خمخانه کن آزاد به روی مردم
هم خود از ملک ده استعفا تا پاس نهم
ورنه ار پاس دهم باش خود آماده به جنگ
کرد عید رمضان بر زبرتخت جلوس
ز می و مطربش اردو، زنی و چنگش کوس
تاخت برروزه چوبربابل جیش سیروس
یا چو بر شهر «‌لیژ» لشکر جرار پروس
رمضان کرد چو بلژیک رخ از کینه عبوس
گشت تسلیم و بیفکند ز کف توپ وتفنگ
روزه چون صرب‌ بلرزند زبیم کیفر
عید شوال چو اطریش بزد کوس ظفر
لشکری راند که جوید ز عدو کین پسر
رمضان جای تهی کرد و شد از پیش بدر
بر سپاه رمضان توپ وی افکند شرر
بلگراد آسا بر شد ز مه روزه غرنگ
خیل زهاد ریایی چو سپاه بلژیک
داده سرمایه و با آه و اسف گشته شریک
عرشه ی منبر، خالی و شبستان تاریک
خلق از روزه گریزند ز دور و نزدیک
اهل تدلیس فراری شده ز اهل پلتیک
همچنان کز سپه آلمان اردوی فرنگ
ملک ایران احمدشه پاکیزه سرشت
که به پیشانیش ایزد خط انصاف نوشت
تاکه این شاه به سرتاج جهانبانی هشت
کار نیکو شد و هرگز نشود نیکو زشت
ملک ازو گردد معمورتر از باغ بهشت
خاک ازو گردد آبادتر از خاک فرنگ
تا اجانب را با هم سر کین است و نقار
باید این شاه به اصلاح وطن بندد کار
چاره ی خستگی ملک کند زین دو سه چار
صنعت و علم و تجارت شرف و مجد و وقار
راه‌آهن که ازو ملک شود با مقدار
عدل و دانش که ازو خاک شود سنگین سنگ
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
مسمط موشح (در دو معنای متضاد: در ظاهر موافقت با جمهوری، از برداشتن کلمات اول سه مصرع اول هر بند با مصرع چهارم غزلی در مخالفت)
جمهوری -‌ایران چو بود عزت احرار
سردار سپه مایهٔ -‌حیثیت احرار
ننگ‌است - که‌ننگین شود این نیت احرار
این‌صحبت‌اصلاح‌وطن‌نیست که‌جنگست
ازکار قشون - کشور ایران شده گلزار
حال خوش -‌ایران شده مشهور در اقطار
از ما چه توقع -‌به قبال صف قاجار
کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست
بی‌علمی و -‌افلاس دل ما بخراشد
آوازهٔ - دین مانع اصلاح نباشد
جمهوری ایران -‌سر دین را نتراشد
این‌حرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو -‌یک دستهٔ مستخدم دربار
برده‌است به یغما وتو-‌یی غافل ازین کار
خوابی -‌وتو را هست شب وروز نگهدار
آن کس که‌پی‌حفظ‌تو دستش‌به‌تفنگ است
آزادی و -‌اصلاح بود لازم و واجب
مشروطیت -‌از ما نکند دفع معایب
افتاده به زحمت -‌وطن ازکید اجانب
این گوهر پر شعشعه درکام نهنگ است
در پردهٔ -‌شور است سرود جلی ما
جمهوری -‌ما دفع کند تنبلی ما
کوبد در شاهی -‌قجر از مهملی ما
ما بی‌خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیهٔ -‌آل قجر هست و تک و دو
گردان بود -‌این تعزیه‌های کهن و نو
آن هوچی بی‌دین -‌زره دین فکند هو
این قافله تا حشر درین بادیه لنگ است
افسانهٔ -‌تلخی است بگیرید ز من یاد
جمهوری -‌ما با بچه‌بازی عقب افتاد
ما ملت کودک -‌شده بیهوده از آن شاد
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
درکیسهٔ - احرار بود نقد حقایق
ناهید بود -‌بهر وطن عاشق صادق
لعل و زر و سیم -‌است بر خصم منافق
زبن‌روکلماتش‌همگی‌رنگ به رنگ است
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلت‌ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحط‌الرجال است
خرابی‌از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامت‌های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک‌الله‌، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوش‌ها کر چشم‌ها کور
چنین ‌جمهوری ‌بر ضد جمهور
ندارد یادکس‌، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل‌ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بی‌شعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی‌خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این‌! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردن‌بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول‌های بی‌نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری‌! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که می‌خواهد نشیند جای قاجار
همان‌طوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم‌، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حق‌شناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسون‌های نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش می‌دهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می‌شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق‌، کوشش‌، وطن‌، گلشن‌، ستاره
قیامت می‌شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بی‌عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق‌الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام‌السلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی‌الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می‌خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون می‌شود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل می‌دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل می‌رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطه‌خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخن‌ها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه‌مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع‌های فردی
علم در دست‌، گرم دوره گردی
علم‌ها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بی‌حیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکست‌ازخلق‌مسکین‌دست‌و سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس این‌چنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب‌ ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی‌خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که می‌دیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدت‌خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراش‌آباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبان‌های خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن‌خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
کهنه شش هزار ساله
ای گلبن زرد نیم مرده
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده
برخیز که فصل نوبهار است
ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ ‌صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است‌، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس
هنگام شکستن و فرار است
گویندکه ‌نو شده‌است‌،‌هی‌هی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم‌ شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله
این کهنه به‌دوش دهر بار است
هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه‌، نگار کی پسندد
افتاده‌، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد
درمان و علاجش آشکار است
بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری
نو کردن کهنه زین قرار است
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
تا کی و تا چند؟
ای وطن‌خواهان‌سرگشته وحیران‌تاچند؟
بدگمان‌ و دو دل و سر به گریبان‌ تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان‌ تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی‌، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان‌، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملک‌سلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون‌، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش‌،‌ غارتگر و سرخیل‌ سپه جانباز است
ره به هر بدگهری‌، بدکهران را باز است
لوحش‌الله که به‌ هر حسن وطن‌ ممتاز است
زین‌ سپس‌ ناشدنش روضهٔ‌ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ‌، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت‌، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک‌، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
ای سعادت
انسان‌:
ای مایهٔ عزت ای سعادت‌!
از بهر خدا بگو کجایی
ماراست به تو بسی ارادات
چونست که نزد ما نیایی
رسم است ز خستگان عیادت
شد خطه مغرب از تو پر نور
ای چشمهٔ نور کردگاری
تا چند در این شبان دیجور
ما مشرقیان کشیم خواری
بر ما نظری به قدر مقدور
سعادت‌:
من نور سعادتم‌، چه خواهی
واندر طلبم چه می کنی جهد
در جمله جهان‌ مراست شاهی
هر دوره و هر زمان و هر عهد
بی‌فرق سفیدی و سیاهی
افسوس از اینکه اهل دنیا
کورند و مرا نمی‌شناسند
من ظاهر و این گروه اعمی
اندر طلبم در التماسند
هریک‌ به رهی‌ روند بیجا
برنوع بشر نگشته مفهوم
معنای سعادت بشر هیچ
گویند سعادتست معدوم
یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ
جز نام ز من نکرده معلوم
در غرب‌، سعادتست قوت
از توپ و تفنگ و جیش جرار
در شرق‌، عبادت و ریاضت
یا مهتری و ضیاع بسیار
در افریقا شکار و راحت
نایافته زو خبر سعادت
هرکس به سعادتی است پدرام
ظاهر می گشت اگر سعادت
بدبخت نماندی اندر ایام
هرکس خردی به زر، سعادت
انوار سعادتست پنهان
بدبختی آدمی از آنست
در عین خوشی بود فراوان
خوشبخت‌، که دست و لب کزانست
مسعود نیامده است انسان
انسان‌:
گر خاصهٔ غرب نیستی‌، هست
روشن ز چه غرب و شرق تاری
مشرق به مغاک تیره پا بست
مغرب زده بر فلک عماری
انصاف چرا گذاری از دست
یک‌ چند ز شرق‌، غرب‌ شد خوار
بر غرب رسید جور و بیداد
وز فتنهٔ غربیان خونخوار
یک چند برفت شرق برباد
وین حال شود همیشه تکرار
سعادت‌:‌
از سر بنهید جهل و اوهام
کوشید به علم‌ و صنعت‌ نو
یکرنگ شوند و راست فرجام
چون پارسیان به عهد خسرو
یا چون عربان به صدر اسلام
شاید که درین زمانهٔ تنگ
یک بار دگر دهید جولان
بر شرق رسد جلال و فرهنگ
بر غرب نفاق و کذب و بهتان
دائم نبود جهان به یک رنگ
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود
بی‌تو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ‌، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفته‌اند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
می‌شنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
این‌چنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن‌، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل‌، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بی‌دولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ترانهٔ ملی
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گل‌های نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه‌، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خون‌های شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دل‌های فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال‌، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جان‌سپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه‌، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف‌، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزت‌آمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتش‌انگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجت‌دین حکیم مشفق‌
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بی‌حد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از دولت
یاران روش دگر گرفتند
وز ما دل و دیده برگرفتند
از مسلک ما شدند دلگیر
پس مسلک خوبتر گرفتند
در سایهٔ طبع اعتدالی
پیرایهٔ مختصر گرفتند
هر زشتی را نکو گزیدند
هر نفعی را ضرر گرفتند
وز خارجیان ز ساده‌لوحی
زهر از عوض شکرگرفتند
فرمان شکوه خویشتن را
از دشمن کینه‌ور گرفتند
باری هرکار پرخطر را
کاینان ز ره خطر گرفتند
بازی بازی ز کف نهادند
شوخی شوخی ز سر گرفتند
غافل که به خانقاه احرار
سیصد گوش است پشت دیوار
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گل‌اندامی چند
فتنه در شهر فزونست‌، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست‌، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوش‌لهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است‌، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرین‌گفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بی‌انصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من‌، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه‌ دانم که‌ خراسان چه‌ و این ‌شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه‌ آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت‌، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل‌، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی‌، آخر به تو چه
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
مجلس سوم
در مجلس به فرخی وا شد
آنچه گم گشته بود پیدا شد
شید رخشان عدل طالع گشت
دیو دژخیم ظلم رسوا شد
بیرق اعتساف ساقط گشت
رایت انتظام‌، برپا شد
بانک پاینده باد آزادی
از ثری بازتا ثریا شد
جریان امور را، امروز
همه اسباب‌ها مهیا شد
تا نگویی که آه نیم شبی
بی‌اثر ماند و ناله بیجا شد
آه شد اشگ و اشک شد قطره
قطره شد سیل و سیل دریا شد
کودتای سه ساله غوغا کرد
کودک شصت ساله بانی او
من نگویم که خود چه با ما کرد
آنکه بودیم جمله فانی او
زنده درگورمان چو موتی کرد
آنکه از ماست زندگانی او
نی زتوبیخ خلق پرواکرد
نه اثرکرد مدح‌خوانی او
وه که خسرو به تخت ماوا کرد
فری آن فر خسروانی او
چتر انصاف بر سر پا کرد
زهی آن چترکاویانی او
حکمت حق چنین تقاضاکرد
به خطا نیست حکمرانی او
غنچهٔ انقلاب نشکفته
شد دچار نسیم آذاری
فکرهای بدیع ناگفته
شد ز زنگار مفسدت تاری
مغزها تیره‌، عقل‌ها خفته
قهرمان نجات متواری
کودتای سیاه آشفته
شده غرق سیاه کرداری
لب مردم ز تشنگی تفته
رشوه چون سیل هرطرف جاری
دزد با دزد راز دل گفته
دیو با دیو کرده همکاری
مژده کامروز شد پذیرفته
دعوت ما ز حضرت باری
وه که سخت اوفتاده در ششدر
کشور شش هزار سالهٔ ما
وه که جز احتیاج و فقر و ضرر
نیست سرلوحهٔ مقالهٔ ما
وه که بر هیچ کس نکرد اثر
خنجر آه و تیر نالهٔ ما
هله ز اخلاق ما به جای شکر
می‌چکد زهر در پیالهٔ ما
با چنین حال کی دهد اختر
بجز از خون دل نوالهٔ ما
خود جز از سیرت زنان یکسر
نیست سیر علی‌العجالهٔ ما
می‌دهد، هرکه می‌شود شوهر
به کف اجنبی‌، قباله ما
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
خویش را احیا کنید
ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید
حال خود را دیده‌، واغوثا و واویلا کنید
کیسه‌های خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید
تا به کی با این لباس ژنده می‌ریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید
کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید
خانه‌هاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانه‌خرابان لااقل نجوا کنید
انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید
خودکشی باشد قمه برسرزدن‌، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید
این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید
ای جوانان مدارس‌، بی‌سوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید
ای رفیقان اداری‌، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید
ای دیانت‌پیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشم‌پوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید
چشم‌هاتان روشن ای مشروب خواران قدیم
هم به‌ضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید
کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید
چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یک‌یک کشیدند انتقام
رفته حس مردمی از مرد و زن‌، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن‌، من با کیم؟
بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو می‌زنم داد وطن‌، من با کیم
همچو بلبل گر هزار آوا برآرم‌، چون که هست
گوش‌ها بر نغمهٔ زاغ و زغن‌، من با کیم
هی‌علی و هی‌حسین و هی‌حسن گویم‌،‌چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن‌، من با کیم
گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمی‌بینم‌ مشیری مؤ تمن‌، من با کیم
می‌زنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن‌، من با کیم
خلق ایران دسته‌ای دزدند و بی‌دین‌، دسته‌ای
سینه‌زن‌، زنجیرزن‌، قداره‌زن‌، من با کیم
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن‌، من باکیم
گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن‌، من با کیم
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن‌، من با کیم
گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز می‌پوشد به عاشورا کفن‌، من با کیم
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان‌، من با کیم
گویم ای‌ آخوند خوردند این شپش‌ها خون تو
او شپش می‌جوید اندر پیرهن‌، من با کیم
گوبمش دین رفت از کف‌، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن‌، من با کیم
گویم ای کلاش‌، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم‌: چیزی به نذر پنج تن‌، من با کیم
پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری‌، خامشی باید گزید
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شب زمستان
شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید
ابر، فرش برف‌ریزه بر سر یخ گسترید
لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید
در عزاگاه یتیمان‌، پردهٔ ماتم کشید
خاک‌، یخ بست و عزاکردند سر
خاک بر سر طفلکان بی‌پدر
ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده
بهر تفتیش سیه‌روزی این ماتمکده
در خیابان منعکس گشته به سطح یخ‌زده
زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده
هم به پهلویش سگی زار و نزار
خفته در آغوش هم همچون دو یار
سگ‌دویده روز تا شب از شمال و از جنوب
خورده ‌مسکین ‌پاره‌های ‌سنگ ‌و ضربت‌های چوب
استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب
آن یتیم بی‌پدر هم پرسه کرده تا غروب
آخر شب این دو بدبخت نژند
زیر دیواری به یکدیگر رسند
هر دو محروم از سعادت‌، هر دو محکوم فنا
پیش طوفان طبیعت‌، پرکاهی بی‌بها
هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا
سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا
هر دو یکسانند با یک امتیاز
اینکه سگ را پوستینی هست باز
گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند
برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند
باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند
جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند
لیک زنگ نیمشب با صد خروش
بر توانگر گفته هر دم نوش نوش
ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست
در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست
در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست
چند بیرحمی‌، به ‌فکر مردمان‌ بودن خوشست
چند روزی ترک عادت بهتر است
این عمل از هر عبادت بهتر است
در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین
بر در دولت‌سرایت سوده زانو بر زمین
چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین
دست‌های سردشان در خاکروبه ریزه ‌چین
تو به‌عشرت ‌خفته‌ در مشکوی ‌خویش
از تو برگرداند ایزد روی خویش
بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است
بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است
همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است
دختران اهل احسان را جمال و عفت است
این تجارت نفع دارد از دو سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
خانه‌ها لیکن ز بی‌نانی خرابست ای دریغ‌!
شهر تهران مرکز عالیجنابست‌، ای دریغ‌!
بذل ‌و بخشش ‌بر تهی‌دستان صوابست ای دریغ‌!
دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ‌!
کاین زمستان اندرین شهر قدیم
سر بسر مردند اطفال یتیم
ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر
ای نواداران ز یأس بینوایان‌، الحذر
ای زبردستان ز خشم خرده‌پایان‌، الحذر
ای توانگر زین همه ظلم نمایان‌، الحذر
لطف کن تا خلق ساکت بگذرند
بر تو با خشم و حسادت ننگرند
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
صد شکر و صد حیف
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این‌ آمد و صد حیف که آن رفت
تیری به کمان آمد بر قصد دل خصم
هم گر به خطا ناگه تیری ز کمان رفت
سلطان جوان آمد شاد و خوش و پیروز
وان انده دیرین ز دل پیر و جوان رفت
آمد ملکی راد که از آمدن او
از عیش‌، نوید آمد و از رنج‌، نشان رفت
در آمدن این شه و در رفتن آن شاه
بیتی به زبان آمد کاوّل به زبان رفت
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
المنّه لله که جهان باز جوان شد
وین شاه فلک مرتبه سلطان جهان شد
جم رتبه محمدعلی آن شاه جوان‌بخت
کز فر وی این ملک کهن گشته‌، جوان شد
شاهی که به عهدش به جهان فتنه اگر بود
در دیدهٔ فتان بتان رفت و نهان شد
بسترد کفش خاک غم از روی جهان لیک
خاک غم او بر سر گنجینه و کان شد
بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای
این گفته ملک را به فلک ورد زبان شد
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این‌ آمد و صد حیف که آن رفت
امروز به جز شادی کار دگری نیست
کز دوحهٔ‌ اندوه به جز انده ثمری نیست
زین‌ آمده‌ دل خوش کن و زان رفته مخور غم
کز آمده و رفتهٔ گیتی خبری نیست
ای ترک بدین مژده بده باده که امروز
ما را به جز این ره سوی وصلت گذری نیست
آنجا که تو را تیر نظر در پی صید است
اهل نظری نیست که صید نظری نیست
لیکن ز میان رفت حدیث تو که امروز
در دهر جز این نکته حدیث دگری نیست
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این ‌آمد و صد حیف که آن رفت
هر روز به دست دگری تاج و نگین بود
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
آمد ملکی کش غم ملک و غم دین است
بگذشت شهی کش غم ملک و غم دین بود
این شاه در ایوان شهی صدرنشین گشت
وآن شاه در ایوان شهی صدرنشین بود
برتخت شهی این شه منصور، مکین باد
چونان که مظفر شه مغفور، مکین بود
زین قصه‌ وز آن غصه‌ به هر جا که‌ سخن رفت
پایان سخن را چو بدیدی نه جز این بود
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
جشنی اگر امروز بدین مژده بباید
نیکوتر و زیباتر از این جشن نشاید
جشنی و به صدر اندر بنشسته امیری
کز خوی نکو زنگ غم از دل بزداید
فخرالامرا آصف دولت که ز جودش
حاتم به تحیر سر انگشت بخاید
فرمانده خاور که ز عدل و سخط او
تیهو بچه صید ازکف شاهین برباید
آراسته امروز یکی بزم که در وی
هر دم به میان این سخن نادره آید
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
تا هست جهان‌، خسرو ما شاه جهان باد
با فر جهانداری و با بخت جوان باد
دیروز ملک زاده و امروز ملک گشت
یک قرن چنین بود و دوصد قرن چنان باد
تا بود به عیش تن وآسایش جان بود
تا باد به عیش تن و اسایش جان باد
در سایهٔ او آصف دولت به خراسان
ایمن ز غم و محنت و آسیب زمان باد
وین بنده بهارش به جهان مدح سراباد
وین گفته ز من در سخن خلق روان باد
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
اتحاد اسلام
چندگویی چرا مانده ویران
هند و افغان و خوارزم و ایران
چندگویی چرا جسته مأوا
خرس پتیاره بر جای شیران
چندگویی چرا روز حاجت
مانده ازکار، دست دلیران
چندگویی چرا ما اسیریم
زانکه آزادی ما اسیران
جنبش و دوستی و وداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ثروت وملک و ناموس ومذهب
چار چیز است در ما مرکب
ثروت و ملک و ناموس ما را
برده این اختلافات مذهب
اختلافات مذهب در اسلام
روزما را سیه کرده چون شب
عزت ما به دو چیز بسته است
اتحاد اول و بعد مکتب
کاین دو، اول طریق ارشاد است
روز یکرنگی و اتحاد است
اجنبی یارگردد نگردد
خصم‌، غمخوارگردد نگردد
آنکه بیمار را زهر داده است
خود پرستارگردد نگردد
وآنکه صد بی‌وفایی به ماکرد
او وفادارگردد نگردد
زبن خرابی که درکار ما هست
سخت‌تر کار گردد نگردد
زین سبب چاره صلح و سداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
هند و ترکیه و مصر و ایران
تونس و فاس و قفقاز و افغان
در هویت دو، اما به دین‌، یک
مختلف‌، تن ولی متحد، جان
جملگی پیرو دین احمد
جملگی تابع نص قرآن
مسلمی گر بگرید به طنجه
مؤمنی نالد اندر بدخشان
آری این راه و رسم عباد است
روز یکرنگی و اتحاد است
وقت حق‌خواهی و حقگزاری‌ست
روز دینداری و روز یاری است
حکم اسلام و حکم پیمبر
بر تو و او و ما جمله جاری است
ما و اویی نباشد در اسلام
کاین سخن‌ها ز دشمن شعاری است
چار یار نبی صلح بودند
زین سبب جنگ ما و تو خواری است
تیشهٔ ریشهٔ دین عناد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
وقت کا رست
ای دل ز جفای دیده یاد آر
زان اشک به ره چکیده یاد آر
این نکتهٔ ناگزیر بشنو
وین قصهٔ ناشنیده یاد آر
زین ملک ستم کشیده‌، یعنی
ز ایران تعب کشیده یاد آر
ز آن روزکه اشکبار بودی
درگوشهٔ غم خزیده یاد آر
امروزکه زخم یافت مرهم
زان جسم به خون طپیده یاد آر
گرکسوت نو بریده‌ای باز
زان پیرهن دریده یاد آر
امروز که چهر بخت دیدی
زان عارضهٔ ندیده یاد آر
امروزکه شد بهار پیدا
زان باغ خزان رسیده یاد آر
هر وقت که قصد کارکردی
این یک بیت گزیده یاد آر:
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
یک چند شد از جفای اشرار
بنیاد بقای ما نگونسار
یک چند بهر دیار و هر شهر
گشتیم قتیل تیغ اشرار
با اینکه به حق حق نبودیم
در هیچ طریقه‌ای گنه کار
تا آنکه مجاهدین دانا
ما راگشتند ناصر و یار
از خطهٔ مرد خیزتبریز
بر بست میان‌، گزیده ستار
ازکشور رشت نیز برخاست
آوازهٔ حضرت سپهدار
صمصام برآمد از صفاهان
سید عبدالحسین از لار
از شاه حقوق خویشتن را
کردند طلب به جهد بسیار
امروزکه رنج برطرف گشت
ای ملت رنجدیده زنهار
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
در جهل مباش و دانش اندیش
کز جهل نرفت کاری از پیش
زنهار به فکرکار خود باش
بیگانه چنین مباش از خویش
با داوری فکر تا توانی
می کوش به مرهم دل ریش
در فکر وکیل باهنر باش
لیکن نه به طرز دورهٔ‌ پیش
خود شرط وکیل نیست امروز
قطر تنه و درازی ریش
از ظاهر بی‌درون حذرکن
وز عالم بی‌عمل بیندیش
امروزکه روز نیک‌بختی است
می کوش به نیک‌بختی خویش
امروز درست باید انداخت
تیری که نهفته‌ایم درکیش
گر زانکه خدنگ بر خطا رفت
گردیم نشان تیز تشویش
پندی دهمت ز خیرخواهی
از جان بنیوش پند درویش
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
شد لطف خدا به خلق شامل
افتاد بدست‌، مقصد دل
شد از پس جهدهای بسیار
امروز مراد ملک حاصل
امروزکه روزکاردانی است
چندین منشین زکار عاطل
بی‌حیله و دست کاری و مکر
یک ره بگزین وکیل عامل
نادان چو مواضعت نماید
دانا افتد به دام هایل
کی آنکه به‌قصد جاه و مال است
درکار وکالت است قابل
بایست وکیل ممتحن جست
با خاطر پاک و رای مقبل
ورنه زهجوم طعنهٔ خلق
عاطل گردد وکیل باطل
گفتار بهار خسته دل را
بشنو، بشنو به حس کامل
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
از زبان محمدعلی شاه مخلوع
با بنده فلک چرا به جنگ است
سبحان الله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تبریز
آقا و ولی عهد و با چیز
شه هرمز بود و بنده پرویز
و اینک شده‌ام ز دیده خونریز
کاین چرخ چرا چنین دورنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تهران
مولا و خدایگان و سلطان
بستم همه را به توپ غران
گفتم که کسی نماند از ایشان
دیدم روز دگر که جنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتیم که خلق حرف مفتند
آخر دیدیم دم کلفتند
خیلی گفتیم وکم شنفتند
یک جنبش سخت کرده گفتند
بسم‌الله ره سوی فرنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتیم که ما ز گندگانیم
زحمت ز خدا به بندگانیم
سوی ادسا شوندگانیم
غم نیست که از روندگانیم
بنشستن ما به خانه ننگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
سوی ادسا شدیم هی هی
مجنون‌آسا شدیم هی هی
بی‌برگ و نوا شدیم هی هی
یکباره فنا شدیم هی هی
آن دل که به ما بسوخت سنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
اندر ادسا قزی جمیله
آمد چون لیلی ازقبیله
مجنون شدمش بلا وسیله
بگذاشت به گوش من فتیله
گفتم که نه وقت لاس و دنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
بدبختی ما نگر که خانم
ناداد دگر به دست ما دم
یک روز و دو روز بود و شد گم
با خودگفتیم خسروا قم
کن عزم سفرکه وقت تنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
بر یاد نگار عیسوی کیش
کردیم سفر به ملک اطریش
درویشانه گذشتم از خویش
کز عشق‌، شهان شوند درویش
دیدم ره دور و پای لنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
خانم ز نظر برفت باری
مقصود سفر برفت باری
وقتم به هدر برفت باری
چون عشق ز سر برفت باری
گفتم که نه موقع درنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
دیدیم به شهر قال و قیل است
صحبت زنگار بی‌بدیل است
وز ما سخنان بس طویل است
گفتیم که نام ما خلیل است
گفتیم که کار ما شلنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
با خود گفتیم ممدلی هی
وقت سفر است یا علی هی
برخیز و برو مگر شلی هی
خود را آماده کن ولی هی
بپا که زمانه تیز چنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
آنکس که تو راست میهماندار
بسیار رفیق تو است بسیار
از توپ و تفنگ و جیش جرار
همره کندت‌، مترس زنهار
بشتاب که وقت نام و ننگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
وانگاه ز شهر «‌ماربنباد»
رفتیم به بادکوبه دلشاد
صاحبخانه نوید می‌داد
می‌‎گفت برو به استرآباد
گفتیم که ممدلی زرنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتم قلی اف بیا بیا زود
آماده بکن یکی پاراخود
نامرد به قیمتش بیفزود
من نیز قبول کردم از جود
گفتم که نه ‌وقت چنگ چنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
وانگاه به رسم میهمان‌ها
رفتیم به ایل ترکمان‌ها
دادیم نویدها به آنها
گفتیم که ای عزیز جان‌ها
از غم دل ما به رنگ رنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتم سخنان به مکر و فن‌ها
پختم همه را از آن سخن‌ها
خوش داد نتیجه ما و من‌ها
این نقشه نه خوب گشت تنها
هرنقشه که می کشم قشنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
من ممدلی گریز پایم
با دولت روس آشنایم
تهران تو کجا و من کجایم
خواهم که به جانب تو آیم
کز عشق تو کله‌ام دبنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
ای ترکمنان نیک‌منظر
ریزید به شهر و قلعه ‌یکسر
چاپید هرآنچه اسب و استر
زآغوش پدر کشید دختر
کاین مایهٔ پیشرفت جنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
وانگاه دو اسبه با دل شاد
رفتیم به شهر استرآباد
کردیم علم چماق بیداد
گفتیم که هرکه پیشکش داد
ایمن زگلولهٔ تفنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
«‌ارشد» که چو ما نشد هراسان
شد عازم شاهرود و سمنان
از سوی دگر رشید سلطان
شد از ره راست سوی تهران
گفتیم که وقت دنگ وفنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
خود گرچه ز شوق تیز بودیم
در وحشت وترس نیز بودیم
هردم به سرگریز بودیم
هر لحظه بجست و خیز بودیم
گفتی که به راه ما پلنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتند که کارها شلوغ است
وین کهنه چراغ بی‌فروغ است
سرمایهٔ ارتجاع دوغ است
گفتیم که جملگی دروغ است
گفتیم که جملگی جفنگ است
سبحان‌الله این‌چه رنگ است
گفتندکه کشته شد رشیدت
گفتند که پاره شد امیدت
گفتند وعید شد نویدت
گفتند سیاه شد سفیدت
دیدم سر من ز غصه منگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتند که خصم کینه‌خواه است
بدخواه به راه و نیمه راه است
قصد همگی به قتل شاه است
دیدیم‌.که روز ما سیاه است
وآئینهٔ ما قرین زنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتندکه ارشدت جدو شد
وان میر مکرمت کتو شد
اردوی منظ‌مت چپو شد
هنگام بدو بدو بدو شد
بگریز که جعبه بی‌فشنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
گفتند جناب حکمفرما
زحمت چکسوز دگر بفرما
برگرد کجا که بودی آنجا
دیدم زین بیش جنگ و دعوا
حقا که برای بنده ننگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
بنمود زمانه هرزه پوئی
وین گردون کرد تیره‌روئی
افکند مرا به مرده‌شوئی
گفتیم مگر که جنگجوئی
چون عشق نگار شوخ و شنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
امروز ز بخت در گله استم
درگیر شکنجه و تله استم
درکار فرار و ولوله استم
گر بنده امیر قافله استم
این قافله تا به حشر لنگ است
سبحان‌الله این چه رنگ است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
دوز و کلک انتخابات
ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحب‌الرأیا! رو صبح‌نشین روی خرک
رأی‌ها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
می‌دود پیشتر و می‌دهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه به‌آزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکم‌دلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا به‌تسبیح و به‌عمامه و تحت‌الحنک‌است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملک‌هایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بی‌درک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
خون خیابانی
در دست کسانی است نگهبانی ایران
کاصرار نمودند به ویرانی ایران
آن قوم‌، سرانند که زیر سر آنهاست
سرگشتگی و بی‌سرو سامانی ایران
الحق که خطا کرده و تقصیر نمودند
این سلسله در سلسله جنبانی ایران
در سلطنت مطلقه چندی پدرانشان
بردند منافع ز پریشانی ایران
نعم‌الخلفان نیز درین دورهٔ فترت
ذیروح شدند از جسد فانی ایران
پامال نمودند و زدودند و ستردند
آزادی ایران و مسلمانی ایران
کشتند بزرگان را و ابقا ننمودند
بر شیخ حسین و به خیابانی ایران‌
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
کشت ‌آن‌ حسن از بهر وطن‌، گر دو سه کاشی
کشت این ‌حسن احرار وطن را چو مواشی
تقلید از او کرد و ندانست و خطا کرد
آری در کهدان شکند سارق ناشی
این صاحب کابینه و آن والی تبریز
صدری که چنین است چنانند حواشی
گه ‌قتل مهین شیخ حسین‌خان را در فارس
تصویب نمودند به صد عذرتراشی
گه بر سرتبریز دویدند و نمودند
قانون اساسی را از هم متلاشی
در سایهٔ قانون سر قانون‌طلبان را
از تن ببریدند و نکردند تحاشی
آوخ اگر ارواح شهیدان به قیامت
گیرند گـــــریبان نژاد لله‌باشی
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
دریوزه گری کوفت در صاحب‌خانه
وانگاه برفت از اثر صاحب خانه
از کثرت تلبیس و ریا کرد به خود جلب
چون گربهٔ عابد نظر صاحب خانه
از بهرگدایی شد و چون خانه تهی دید
بگرفت به حجت کمر صاحب خانه
دژخیم خیابانی ازین قسم به تبریز
وارد شد و شد حمله‌ور صاحب خانه
با آنکه در افواه عوام است که مهمان
من‌باب مثل هست خر صاحب خانه
این نره‌خران لگدانداز شتر کین
جستند به دیوار و در صاحب خانه
در خانهٔ احرار شدند، از ره اصرار
مهمان و بریدند سر صاحب خانه
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
رندان به گمانشان که شکاری سره کردند
وز قتل مهمان‌، کار جهان یکسره کردند
روبه‌صفتان بین که چسان پنجه خونین
از فرط سفه درگلوی قسوره کردند
آزادی را بلهوسان ملعبه کردند
حریت را بی‌خردان مسخره کردند
راندند ز خون شهدا سیل و بر آن سیل
از نعش بزرگان وطن قنطره کردند
قصری زخیانت بنهادند و بر آن قصر
از لخت دل سوختگان کنگره کردند
وانگه پی تنویر شبستان شقاوت
از تیر جفا، سینهٔ ما پنجره کردند
وز کینه شبانگاه‌، تجددطلبان را
کشتند و تو گویی عملی نادره کردند
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
جمعی پی ترحیم خیابانی مظلوم
اجلاس نمودند نجیبانه درین بوم
رسم‌ است که‌ چون‌ مُرد مسلمان‌،‌ پی ترحیم
قرآن به دعا ختم کند امت مرحوم
جز آنکه مسلمان نبود یا که نباشند
حکام مسلمان و مسلمانی مرسوم
چون مرده مسلمان بود و زنده مسلمان
از ختم و عزا منع حرام آید و مذموم
این بلعجبی بین که به‌جد حمله نمودند
بر مجلس ترحیم خیابانی مظلوم
بستند ره آمد و شد را به رخ خلق
وابداع نمودند ز نو قاعده‌ای شوم
غافل که ازین حرکت مذبوح‌، نگردد
آزادی معدوم و ستمکاری مکتوم
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
از آستی ار دست حقیقت به در آید
این دستگه غیر طبیعی به سر آید
رخسار بپوشند وجیهان ریاکار
گر چهر حقیقت ز پس پرده درآید
ای قاتل آزادی ایران به حذرباش
زان لحظه که قاضی به‌سر محتضر آید
پر گیرد و در بارگه عدل بنالد
این روح کزین کالبد خسته برآید
ملت بود آن شیر که هنگام تزاحم
چون بیشتر آزرده شود پیشتر آید
ای پیر مکن گریه که هنگام مکافات
از روح جوان تو بر تو خبر آید
وی کودک نالان پدر کشتهٔ مسکین
زاری مکن امروز که روز دگر آید
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد