عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای زلف تو آشیانه دل
روی تو نگارخانه دل
مرغی ست غمت که نیست قوتش
جز آب سرشک و دانه دل
تیری که زشست عشقت آید
در نگذرد از نشانه دل
از آتش سینه سر بر آورد
از راه دهان زبانه دل
خونی که زدیده می تراود
بر می جهد از میانه دل
احوال دلم مپرس و می بین
خون بر در آستانه دل
از حسرت گوشه لبانت
این محنت بی کرانه دل
یکره لب لعل را بجنبان
تا برخیزد بهانه دل
خود با منت این دوگانگی چیست
ای مهر رخت یگانه دل
روی تو نگارخانه دل
مرغی ست غمت که نیست قوتش
جز آب سرشک و دانه دل
تیری که زشست عشقت آید
در نگذرد از نشانه دل
از آتش سینه سر بر آورد
از راه دهان زبانه دل
خونی که زدیده می تراود
بر می جهد از میانه دل
احوال دلم مپرس و می بین
خون بر در آستانه دل
از حسرت گوشه لبانت
این محنت بی کرانه دل
یکره لب لعل را بجنبان
تا برخیزد بهانه دل
خود با منت این دوگانگی چیست
ای مهر رخت یگانه دل
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلم خون گشت و دلداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گر شبی بر لب شیرین تو فرمان بدهم
جان شیرین به سرت کز بن دندان بدهم
گر شود آب حیات لب تو روزی من
چه زیان باشد اگر هر به دمی جان بدهم
گر دهان تر کنم از چشمه نوش تو شبی
گوشمال خضر و چشمه حیوان بدهم
گر سر زلف چو ثعبان تو دردست آرم
طیره معجزه موسی عمران بدهم
گر شب از تنگ دهان تو بدزدم شکری
از لبت کام دل خسته حیران بدهم
گر به شب دزدی وصل تو بگیرند مرا
نیم جانی که مرا هست به تاوان بدهم
گر مرا وصل تو منشور سعادت بدهد
بر جهان از مدد وصل تو فرمان بدهم
گفته بودی که به بوسی بخرم جانت را
گر بر آن قولی تا دل به گروگان بدهم
جان ندارد محلی پیش لب شیرینت
خوشتر از جان چه توان بود که تا آن بدهم
جان شیرین به سرت کز بن دندان بدهم
گر شود آب حیات لب تو روزی من
چه زیان باشد اگر هر به دمی جان بدهم
گر دهان تر کنم از چشمه نوش تو شبی
گوشمال خضر و چشمه حیوان بدهم
گر سر زلف چو ثعبان تو دردست آرم
طیره معجزه موسی عمران بدهم
گر شب از تنگ دهان تو بدزدم شکری
از لبت کام دل خسته حیران بدهم
گر به شب دزدی وصل تو بگیرند مرا
نیم جانی که مرا هست به تاوان بدهم
گر مرا وصل تو منشور سعادت بدهد
بر جهان از مدد وصل تو فرمان بدهم
گفته بودی که به بوسی بخرم جانت را
گر بر آن قولی تا دل به گروگان بدهم
جان ندارد محلی پیش لب شیرینت
خوشتر از جان چه توان بود که تا آن بدهم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نه وصل تو می دهد پناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ز عشقت سینه پر سوز دارم
دلی از درد مهرت روز دارم
ز درد و حسرت وصل تو در دل
هزاران ناوک دلسوز دارم
چرا شمع طرب نفروزم از جان
که یاری چون تو جان افروز دارم
دو چشم از هجرت ای باغ بهاری
بسان ابر در نوروز دارم
شبی در وصل تو پیروزیم نیست
اگر چه طالعی پیروز دارم
چو از تو برنخوردم تا به امروز
پس امید کدامین روز دارم
دلی از درد مهرت روز دارم
ز درد و حسرت وصل تو در دل
هزاران ناوک دلسوز دارم
چرا شمع طرب نفروزم از جان
که یاری چون تو جان افروز دارم
دو چشم از هجرت ای باغ بهاری
بسان ابر در نوروز دارم
شبی در وصل تو پیروزیم نیست
اگر چه طالعی پیروز دارم
چو از تو برنخوردم تا به امروز
پس امید کدامین روز دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
می گلرنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یارب آن روی است یا صبح است یا ماه تمام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه میل است این که من سوی تو دارم
چه عشق است این که بر روی تو دارم
نماز ار نیست جایز بر دو محراب
چرا من رو در ابروی تو دارم
من از عشقت کشیدم داغ برران
که این کریان ز پهلوی تو دارم
طبیب من توئی نبض دلم گیر
امید جان ز داروی تو دارم
شبی خواهم زدن راه لبت لیک
هراس از زلف هندوی تو دارم
دو رسته اشک چون لولوی خوشاب
از آن دو رسته لولوی تو دارم
اگر تو دست بیدادی برآری
کجا من زور بازوی تو دارم
من ارچه در حساب عاشقانم
شماری با سگ کوی تو دارم
وگرچه در سخن ساحر بیانم
فریب چشم جادوی تو دارم
تو دل را میل سوی میل من کن
که من خود میل دل سوی تو دارم
چه عشق است این که بر روی تو دارم
نماز ار نیست جایز بر دو محراب
چرا من رو در ابروی تو دارم
من از عشقت کشیدم داغ برران
که این کریان ز پهلوی تو دارم
طبیب من توئی نبض دلم گیر
امید جان ز داروی تو دارم
شبی خواهم زدن راه لبت لیک
هراس از زلف هندوی تو دارم
دو رسته اشک چون لولوی خوشاب
از آن دو رسته لولوی تو دارم
اگر تو دست بیدادی برآری
کجا من زور بازوی تو دارم
من ارچه در حساب عاشقانم
شماری با سگ کوی تو دارم
وگرچه در سخن ساحر بیانم
فریب چشم جادوی تو دارم
تو دل را میل سوی میل من کن
که من خود میل دل سوی تو دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جانا به صبوح خرمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
صبح است یا نور قمر یا آینه یا روست آن
شام است یا مشکین زره یا غالیه یا موست آن
دوش است و بر یا گردن است یا قاقم و دیبای روم
عاج است یا بلورتر یا ساعد و بازوست آن
ابروست یا قوس و قزح یا عنبر تر بر قمر
چشم است یا تیر قدر یا غمزه جادوست آن
قد است یا سرو بلند آن نار شاخ دل پسند
دام است یا پیچان کمند یا بافته گیسوست آن
آن ناز و غنج دلبریست یا شیوه حیلت گریست
یا نخوت طبع پریست یا نفرت آهوست آن
گر بر گذار کوی او دستی زنم برسوی او
ور نیز بوسم روی او نزد خدا معفوست آن
نافه به رنگ و طبع و خو از زلف او دارند بو
جادو نباشد همچو او در کشور هندوست آن
شام است یا مشکین زره یا غالیه یا موست آن
دوش است و بر یا گردن است یا قاقم و دیبای روم
عاج است یا بلورتر یا ساعد و بازوست آن
ابروست یا قوس و قزح یا عنبر تر بر قمر
چشم است یا تیر قدر یا غمزه جادوست آن
قد است یا سرو بلند آن نار شاخ دل پسند
دام است یا پیچان کمند یا بافته گیسوست آن
آن ناز و غنج دلبریست یا شیوه حیلت گریست
یا نخوت طبع پریست یا نفرت آهوست آن
گر بر گذار کوی او دستی زنم برسوی او
ور نیز بوسم روی او نزد خدا معفوست آن
نافه به رنگ و طبع و خو از زلف او دارند بو
جادو نباشد همچو او در کشور هندوست آن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بیا کز جان و دل به در خوری تو
بیا کز زندگانی خوشتری تو
به قد سروی به بر نسرین به رخ گل
مگر باغ و بهاری دیگری تو
اگر نوری چرا از دیده دوری
وگرناری چرا جان پروری تو
مرا جانی که در جسمم نهانی
مرا چشمی که در من ننگری تو
چو من سوزانم از هجر و گدازان
چه سودم زانکه شمع و شکری تو
من خاکی نیم درخورد تو لیک
مرا چون جان شیرین درخوری تو
بهشتت کو اگر حور بهشتی
مقامت کو اگر هستی پری تو
چو خواهندت کجا جویم نشانت
نگوئی کز کدامین کشوری تو
ندانم کیستی زینها که گفتم
مگر معشوق مجد همگری تو
خطا گفتم نئی او را ولیکن
ندیم بزم شاه صفدری تو
اتابک آنکه گردون قدر او را
همی گوید منم پای و سری تو
بیا کز زندگانی خوشتری تو
به قد سروی به بر نسرین به رخ گل
مگر باغ و بهاری دیگری تو
اگر نوری چرا از دیده دوری
وگرناری چرا جان پروری تو
مرا جانی که در جسمم نهانی
مرا چشمی که در من ننگری تو
چو من سوزانم از هجر و گدازان
چه سودم زانکه شمع و شکری تو
من خاکی نیم درخورد تو لیک
مرا چون جان شیرین درخوری تو
بهشتت کو اگر حور بهشتی
مقامت کو اگر هستی پری تو
چو خواهندت کجا جویم نشانت
نگوئی کز کدامین کشوری تو
ندانم کیستی زینها که گفتم
مگر معشوق مجد همگری تو
خطا گفتم نئی او را ولیکن
ندیم بزم شاه صفدری تو
اتابک آنکه گردون قدر او را
همی گوید منم پای و سری تو
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
عید آمد ای نگارین بردار جام باده
و زبند غم برون شو تا دل شود گشاده
عهد صبوح نوکن جام می کهن ده
کم کن به عیش شیرین تلخی جام باده
گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته
تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده
تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست
تو دست من گرفته من در پی ات فتاده
تو مست عیش گشته من مست شور عشقت
تو کام خویش رانده من داد وصل داده
تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده
زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده
آیا بود که روزی در دست نرد وصلت
نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده
ای چنگی نواگر برگوی این غزل را
بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده
شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل
در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده
و زبند غم برون شو تا دل شود گشاده
عهد صبوح نوکن جام می کهن ده
کم کن به عیش شیرین تلخی جام باده
گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته
تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده
تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست
تو دست من گرفته من در پی ات فتاده
تو مست عیش گشته من مست شور عشقت
تو کام خویش رانده من داد وصل داده
تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده
زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده
آیا بود که روزی در دست نرد وصلت
نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده
ای چنگی نواگر برگوی این غزل را
بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده
شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل
در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای چون دل و جان بر من گرامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روح محضی بدان طربناکی
قطره ژاله ای بدان پاکی
گر ببیند طراوت تو بهار
نکند دعوی طربناکی
در چمن گر قد تو جلوه کند
نزند سرو لاف چالاکی
به ملاحت برون ز اوهامی
به حلاوت فزون ز ادراکی
در جفا پایمرد ایامی
در ستم دستیار افلاکی
گاه خونخواری و شکستن عهد
بس دلیری و سخت ناپاکی
مار زلف تو زخم زد بر دل
که کند جز لب تو تریاکی
خاک پای توام چه باشد اگر
سایه ای افکنی بر این خاکی
به درازی کشید فرقت ما
طال شوقی الی محیا کی
قطره ژاله ای بدان پاکی
گر ببیند طراوت تو بهار
نکند دعوی طربناکی
در چمن گر قد تو جلوه کند
نزند سرو لاف چالاکی
به ملاحت برون ز اوهامی
به حلاوت فزون ز ادراکی
در جفا پایمرد ایامی
در ستم دستیار افلاکی
گاه خونخواری و شکستن عهد
بس دلیری و سخت ناپاکی
مار زلف تو زخم زد بر دل
که کند جز لب تو تریاکی
خاک پای توام چه باشد اگر
سایه ای افکنی بر این خاکی
به درازی کشید فرقت ما
طال شوقی الی محیا کی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
دیدی که مهر ما به چسان خوار داشتی
عهد مرا چگونه سبکبار داشتی
دیدی که تا زمهر تو تیمار داشتم
ما را چگونه در غم و تیمار داشتی
تا داشتم چو جان و دلت داشتم عزیز
تا داشتی چو خاک رهم خوار داشتی
بس روز تا شبم ز خور و خواب بستدی
بس شب که تا به روزم بیدار داشتی
زاول که لاف دوستی و مهر ما زدی
با ما نه زین صفت سرآزار داشتی
تا نقطه وفای تو درسینه داشتم
سرگشته ام به صورت پرگار داشتی
یکچند داشتی دل و پس کشتیش به جور
چندین زمانش از پی این کار داشتی
امسال با که داری کز ما بریده ای
آن رغبتی که در حق ما پار داشتی
در خاطرت نیامد کآخر به عمر خویش
بیچاره ای شکسته دلی یار داشتی
عهد مرا چگونه سبکبار داشتی
دیدی که تا زمهر تو تیمار داشتم
ما را چگونه در غم و تیمار داشتی
تا داشتم چو جان و دلت داشتم عزیز
تا داشتی چو خاک رهم خوار داشتی
بس روز تا شبم ز خور و خواب بستدی
بس شب که تا به روزم بیدار داشتی
زاول که لاف دوستی و مهر ما زدی
با ما نه زین صفت سرآزار داشتی
تا نقطه وفای تو درسینه داشتم
سرگشته ام به صورت پرگار داشتی
یکچند داشتی دل و پس کشتیش به جور
چندین زمانش از پی این کار داشتی
امسال با که داری کز ما بریده ای
آن رغبتی که در حق ما پار داشتی
در خاطرت نیامد کآخر به عمر خویش
بیچاره ای شکسته دلی یار داشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای صبرم از فراق تو بر باد داده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ای دریغا گر شبی او را نهان بگرفتمی
یا دمی در خلوتش مست آنچنان بگرفتمی
گر شبی در کوی وصل آن صنم ره بردمی
از نشاط خرمی ملک جهان بگرفتمی
پایگاهم از سپهر هفتمین برتر بدی
گر سر آن طره عنبر فشان بگرفتمی
ور زکار رفتن دلدار آگه بودمی
راه گردون را به فریاد و فغان بگرفتمی
ور زحال عزم آن دلبر خبر دادندمی
برسر راه سفر او را عنان بگرفتمی
ور کسی گفتی که با یارت بخواهد رفت دل
با وی آن سرگشته را هم در زمان بگرفتمی
کاشکی من راه سوی کاروان دانستمی
تا دلم را در میان کاروان بگرفتمی
گر سر بنگاه رخت آن صنم بگشودمی
بس دل کم بوده را در آن میان بگرفتمی
یا دمی در خلوتش مست آنچنان بگرفتمی
گر شبی در کوی وصل آن صنم ره بردمی
از نشاط خرمی ملک جهان بگرفتمی
پایگاهم از سپهر هفتمین برتر بدی
گر سر آن طره عنبر فشان بگرفتمی
ور زکار رفتن دلدار آگه بودمی
راه گردون را به فریاد و فغان بگرفتمی
ور زحال عزم آن دلبر خبر دادندمی
برسر راه سفر او را عنان بگرفتمی
ور کسی گفتی که با یارت بخواهد رفت دل
با وی آن سرگشته را هم در زمان بگرفتمی
کاشکی من راه سوی کاروان دانستمی
تا دلم را در میان کاروان بگرفتمی
گر سر بنگاه رخت آن صنم بگشودمی
بس دل کم بوده را در آن میان بگرفتمی