عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٩ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۵ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۶ - قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٠ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٢ - قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهر و کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن ز خود
ز آنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این ز آنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
ز آنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد راهوار
تا ز ماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبز خنگ چرخ بادت زیر زین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٣ - قصیده در مدح طغایتمورخان
هر چند مدتی شدم از روی اضطرار
دور از جناب حضرت میمون شهریار
شاه جهان پناه که بر تخت خسروی
یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
آورده ز ابر معدلت آبی بروی کار
اما امید هست که بار دگر کشم
در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار
من بنده را امید بدین گونه دولتی
دانی که از کجاست پس از فضل کردگار
ز آنجا که رأی سرور گردنکشان عهد
کرد التفات سوی من زار دلفکار
آن سروریکه مملکت شاه را بدو
لابل که ملک جمله جهانراست افتخار
پشت و پناه ملت و دارای مملکت
سر دفتر نتایج این هفت و آن چهار
والا نظام ملت و دین آنکه در جهان
تا گرد این مدر بود افلاک را مدار
ممکن نباشد آنکه چو او هیچ صفدری
پیش سپاه شاه کند رایت آشکار
من بنده را بدر گه عالی خویش خواند
با لطف بی نهایت و با بر بی شمار
تا در رکاب موکب کشور گشای او
بوسم جناب حضرت سلطان کامکار
سلطان تاج بخش و شهنشاه تخت گیر
کزوی گرفت افسر و اورنگ اشتهار
ای شاه کامیاب توئی آنکه یافتی
هر آرزو که خواست دلت ز آفریدگار
اینک سعادتی که ندارد نهایتی
کامروز بندگی ترا کرد اختیار
آن شهسوار عرصه مردی که در نبرد
بر اسب پیلتن چو شود روز کین سوار
رمحش سواد دیده رباید ز چشم مور
تیغش سر عدوت کند چون زبان مار
اخلاص من نهفته همانا نمانده است
بر رأی دوست پرور شاه عدو شکار
زین مخلصی بدست نیاید بقرنها
کو ملک را بتیغ کند کار چون نگار
ای آفتاب عالم ازو سایه بر مگیر
کز تیغ او برآید از اعدای تو دمار
و آنگه نظر بابن یمین کن که تا شود
قلبش ز کیمیای تو همچون زر عیار
تا اهل عقل را بود اجماع و اتفاق
کاندر فصول سال خزان آید و بهار
بادا بهار دولت خصم تو چون خزان
بادا خزان عیش تو خرمتر از بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۴ - مطلع ثانی
دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانرا ز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر ز قندهار
شهباز همتش چو بپرواز برشود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون ز بهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
ز آنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی ز رأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه میدان آسمان
روزی فتاد باره قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک ز بهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده ز هر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کار زار
ز آنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
والا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کو را چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو بر رسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه ز شاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
اما چو بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا ز آب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۶ - قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٨ - وله ایضاً قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیر باز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٩ - وله ایضاً
جهان جود و کرم ای پناه اهل نیاز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٢ - قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۶ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
تا شه نهاد پای بر اوج سریر ملک
دولت ز بهر نصرت او شد نصیر ملک
شاه جهان طغایتمورخان که فر اوست
درحادثات دور فلک دستگیر ملک
هرگز مشام جان نشنیدست در جهان
خوشتر ز بوی روضه خلقش عبیر ملک
ز آنسان که ناگزیر بود جسم راز جان
ذات شریف شاه بود ناگزیر ملک
ز آنست دین و ملک برونق که رأی شاه
قطمیر دین شناسد و داند نقیر ملک
شاه جهان کمان کمین چون بزه کند
دادش بدست مالک املاک تیر ملک
خورشید ملک را نبود بعد ازین زوال
چون گشت لطف سایه یزدان ظهیر ملک
دودی کز آتش دل خصمت کند صعود
گردد ز سوز و تاب سپهر اثیر ملک
شاها توئی که تا بجهان رسم خسرویست
ننشست بر سریر چو تو دلپذیر ملک
تخت از وجود تو بفلک آفتاب شد
برجیس میسزد پس از اینت وزیر ملک
ملک آنچنان بماند که یا رد شدن محیط
هر کم بضاعتی بقلیل و کثیر ملک
آمد کنون مداد ز کیوان ورق ز ماه
دیوان ز آسمان و عطارد دبیر ملک
یکچند بی تو ملک جهان بود با نفیر
منت خدایرا که نشاندی نفیر ملک
چشم بد از تو دور که زیبنده کسوتیست
بر قد خسروی تو برد حریر ملک
شاهی جدا چگونه شود از تو چون ترا
پرورد دایه کرم حق به شیر ملک
غیر از دعای دولت شاهنشه جهان
کس نشنود سخن ز جوان و ز پیر ملک
در ملک شه نماند جز ابن یمین فقیر
شاها نظر دریغ مدار از فقیر ملک
تا احترام و عزت تاج و سریر هست
از جمله واجبات صغیر و کبیر ملک
بادا همیشه بر سر شه تاج خسروی
بی پای شه مباد بگیتی سریر ملک
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٧ - ایضاً در مدح امیر مولای بیگ
ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک
که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک
بسان دائره کارم شدست بی سر و پای
ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک
زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور
خهی ز شرم تو اندر حجاب رفته ملک
کمان ابروی مشکین کشیده تا بن گوش
گشاده بر هدف جان عاشقان ناوک
شدست پسته شرینت شور هفت اقلیم
شگفت نیست چو دروی مرکبست نمک
خرد چو زلف ترا دید بر رخت میگفت
که هندوئیست بسی نیکبخت و بس زیرک
رخ چو ماه تو از زیر زلف میتابد
چنانک نور یقین در میان ظلمت شک
دلم چو ماهی بر خاک میطپد ز آندم
که گرد آب کشیدی ز مشک ناب شبک
مکن ستم صنما بر دلم که ناگاهی
رسد بسرور آفاق این سخن یکیک
امیر شاهنشان سرور جهان مولای
که صیت عدل ویست از سماک تا بسمک
محیط مرکز رفعت که تیغ معدلتش
کند ز صفحه گیتی نشان حادثه حک
چو کلکش از پی ضبط جهان میان دربست
فکند مهر شبان گرگ بر سر شیشک
ز بیقراری کلکش جهان گرفت قرار
چنان کز آب نیابد دگر گزند آهک
بظل رأفتش ار فی المثل رود گنجشک
شود موافق طبعش چو دانه سنگ تفک
ز رشک نفحه گلزار خلق فایح او
مژه بدیده دشمن درون شدست خسک
بگاه کوشش و بخشش بر او حسد دارد
روان رستم دستان و یحیی برمک
ز بیم خنجر او خصم مأمنی میجست
قضا بگوشه چشمش نمود هفت درک
توئی که خصم تو در عرضگاه نقد هنر
دو روی همچو زر آمد سیاه دل چو محک
نوشت قاضی تقدیر بر صحیفه دهر
امارت همه روی زمین بنام تو چک
چو گشت مرکب قدر تو ابلق گردون
شدند ماه و خورش گوی گردن و طاسک
قضا چو تیغ قدر پیکر تو در گه رزم
ز حرف تیغ تو خواند این که العد و هلک
سزد که خصم تو نالد رباب وار از آنک
خمید قامتش از بار فسق همچو خرک
حیات حاسد جاهت بیکنفس گروست
رسید نوبت آن کان ازو شود منفک
چو گشت ابن یمین مادحت مسلم شد
له ولایه فضل کما الاماره لک
سپاه فکر من آفاق را گرفت چنانک
دعای جاه تو لشکر کش است و فتح یزک
منم بتربیت اولی ولیک پیش از ما
وجود فاطمه بودست و غیر برده فدک
همیشه تا بتموز و به دی خلایق را
دهد بگرمی و سردی خلاص جنبش و تک
جهان بحکم تو بادا چنانک گر خواهی
کند اشارت تو بسته بر قضا مسلک
چو قمری آنکه بگردنش طوق حکمت نیست
خروس وار مبادش جز اره بر تارک
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٨ - وله ایضاً فی المدح خواجه نظام الدین یحیی
از افق ماه نو عید بفیروز فال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً
خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل