عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ الآیة... شراب اهل غفلت را و سر انجام و صفت اینست که گفتیم، بار خداى را عز و جل بر روى زمین بندگانى‏اند که آشامنده شراب معرفت‏اند، و مست از جام محبت. هر چند که از حقیقت آن شراب در دنیا جز بویى نه، و از حقیقت آن مستى جز نمایشى نه، زانک دنیا زندان است، زندان چند بر تابد؟ امروز چندانست، باش تا فردا که مجمع روح و ریحان بود، و معرکه وصال جانان، و رهى در حق نگران.
امید وصال تو مرا عمر بیفزود
خود وصل چه چیزست چو امید چنین است
شوریده بکلبه خمار شد، در مى داشت بوى داد. گفت: باین یک درم مرا شراب ده! خمار گفت: مرا شراب نماند. آن شوریده گفت: من خود مردى شوریده‏ام، طاقت حقیقت شراب ندارم! قطره بنماى تا از آن بویى بمن رسد، بینى که از آن چند مستى کنم! و چه شور انگیزم! سبحان اللَّه! این چه برقیست که از ازل تابید، دو گیتى بسوخت. و هیچ نپائید؟ یکى را شراب حیرت از کاس هیبت داد، مست حیرت شد گفت.
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیّر فیکا
کار دشخوارست آسان چون کنم؟
درد بى داروست درمان چون کنم؟
از صداع قیل و قال ایمن شدم
چاره دستان مستان چون کنم؟
یکى را شراب معرفت از خمخانه رجا داد بر سر کوى شوق بر امید وصل همى گوید:
بخت از درخان ما درآید روزى،
خورشید نشاط ما برآید روزى،
و ز تو بسوى ما نظر آید روزى،
وین انده ما هم بسر آید روزى!
یکى را شراب وصلت از جام محبت داد بر بساط انبساطش راه داد، بر تکیه‏گاه انسش جاى داد، از سر ناز و دلال گفت:
بر شاخ طرب هزار دستان توایم،
دل بسته بدان نغمه و دستان توایم!
از دست مده که زیر دستان توایم،
بگذار گناه ما که مستان توایم!
یکى را خود از دیدار ساقى چندان شغل افتاد، که با شراب نپرداخت!
سقیتنى کأسا فاسکرتنى
فمنک سکرى لا من الکاس‏
آنان زنان مصر که راعیل را ملامت میکردند در عشق یوسف، چون بمشاهده یوسف رسیدند چنان بیخود شدند که دست ببریدند و جامه دریدند، و آن مستى مشاهده یوسف بر ایشان چندان غلبه داشت که نه از دست بریدن خبر داشتند نه از جامه دریدن. همین بود حال یعقوب غلبات شوق دیدار یوسف وى را بر آن داشت که بهر چه نگرست یوسف دید، و هر چه گفت از یوسف گفت.
با هر که سخن گویم اگر خواهم و گرنه
ز اوّل سخن نام توام در دهن آید
تا روزى که جبرئیل آمد و گفت: نیز نام یوسف بر زبان مران، که فرمان چنین است! پس یعقوب بهر که رسیدى گفتى نام تو چیست؟ بودى که در میانه یوسف نامى برآمدى، و وى را بدان تسلى بودى!
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس،
جان زان که نزد بى غم عشق تو نفس،
تن زان که بجز مهر تواش نیست هوس،
چشم از پى آنک خود ترا بیند و بس‏
وَ یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ الآیة... ارباب معانى گفتند سؤال بر سه ضرب است: یکى سؤال تقریر و تعریف، چنانک، رب العزة گفت: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ و هو المشار الیه‏
بقول النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم لا یزول قدما عبد یوم القیمة حتى یسئل عن اربع: عن شبابه فیما ابلاه، و عن عمره فیما افناه، و عن ماله من این جمعه، و فیما ذا انفقه، و ما ذا عمل بما علم.»
دیگر سؤال تعنّت است، چنان که بیگانگان از مصطفى پرسیدند که قیامت کى خواهد بود؟ و بقیامت خود ایمان نداشتند، و به تعنت مى‏پرسیدند، و ذلک قوله: یَسْئَلُونَکَ عَنِ السَّاعَةِ أَیَّانَ مُرْساها، و کذلک قوله: وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْجِبالِ الآیة. سدیگر سؤال استفهام است و طلب ارشاد، چنانک درین آیات گفت! یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ، وَ یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ، وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْیَتامى‏، وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ این همه سؤال استر شاداند و مردم درین سؤال مختلف‏اند. یکى از احوال مى‏پرسید، بزبان واسطه جواب مى‏شنید و او که از محول احوال میپرسید بى واسطه از حضرت عزت بنعت کرم جواب مى‏شنود که «انى قریب»! پیر طریقت گفت: خواهندگان ازو بر در او بسیاراند، و خواهندگان او کم! گویندگان از درد بى درد او بسیارند، و صاحب درد کم. و در تفسیر آورده‏اند که رب العالمین گفت: منکم من یرید الدنیا و منکم من یرید الآخرة، فأین من یریدنى؟
وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْیَتامى‏ الآیة... چندان که توانى یتیمان را بنواز و و در مراعات و مواساة ایشان بکوش، که ایشان درماندگان و اندوهگنان خلقند، نواختگان و نزدیکان حقند. ان اللَّه یحب کل قلب حزین، فرمان در آمد که اى مهتر عالمیان! و چراغ جهانیان! یتیمان را واپناه خود گیر، که سراپرده حسرت جز بفناء دل ایشان نزدند، و حسرتیان را بنزدیک ما مقدار است. اى مهتر! ترا که یتیم کردیم از آن کردیم تا درد دل ایشان بدانى، ایشان را نیکودارى.
با تو در فقر و یتیمى ما چه کردیم از کرم
تو همان کن اى کریم از خلق خود بر خلق ما
اى یتیمى دیده اکنون با یتیمان لطف کن
اى غریبى کرده اکنون با غریبان کن سخا
انس مالک گفت: روزى مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم در شاهراه مدینه میرفت، یتیمى را دید که کودکان بر وى جمع آمده بودند و او را خوار و خجل کرده، و هر یکى بروى تطاولى جسته، آن یکى میگفت پدر من به از پدر تو. دیگرى میگفت: مادر من به از مادر تو، سدیگرى میگفت: کسان و پیوستگان ما به از کسان و پیوستگان تو، و آن یتیم مى‏گریست، و در خاک مى‏غلتید. رسول خدا چون آن کودک را چنان دید، بر وى ببخشود، و بر وى بیستاد، گفت: اى غلام کیستى تو؟ و چه رسید ترا که چنین درمانده؟ گفت: من پسر رفاعه انصارى‏ام، پدرم روز احد کشته شد، و خواهرى داشتم فرمان یافت، و مادرم شوهر باز کرد، و مرا براند، اکنون منم درمانده، بى کس! و بى‏نوا! و ازین صعب‏تر مرا سرزنش این کودکان است! مصطفى از آن سخن وى در گرفت، و آن درد در دل وى بدو کار کرد، و بگریست! پس گفت اى غلام اندوه مدار، و ساکن باش، که اگر پدرت را بکشتند من که محمدم پدر توام، و فاطمه خواهر تو، و عایشه مادر تو. کودک شاد شد و برخاست، و آواز برآورد که اى کودکان، اکنون مرا سرزنش مکنید و جواب خود شنوید «ان ابى خیر من آبائکم! و امّى خیر من امهاتکم! و اختى خیر من اخواتکم؟» آن گه مصطفى دست وى گرفت، و بخانه فاطمه برد، گفت یا فاطمه! این فرزند ما است و برادر تو، فاطمه برخاست، و او را بنواخت و خرما پیش وى بنهاد، و روغن در سر وى مالید، و جامه در وى پوشید، و همچنین وى را بحجره‏هاى مادران مؤمنان بگردانید. فکان یعیش بین ازواجه حتى قبض النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم، فوضع التراب على رأسه، و نادى «وا ابتاه! الیوم بقیت یتیما» فابکى عیون المهاجرین و الانصار، فاخذه ابو بکر. و هو یقول یا بنىّ مصیبة دخلت على المسلمین اذا اختلس محمد من بین اظهرهم، انا ابوک یا بنى! فکان مع ابى بکر حتى قبضه اللَّه عز و جل‏
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسائِهِمْ الآیة... از روى اشارت درین آیات موعظتى بلیغ است و نصیحتى تمام مراعات حقوق حق را جل جلاله، که چون حق خلق را چندین وزن و خطر نهاد که آن را فرمان جزم فرستاد، و از بگذاشت آن بیم داد، پس حق اللَّه سزاوارتر که نگه دارند، و از بگذاشت آن به بیم باشند. در بعضى اخبار بیاید که فردا در قیامت جوانى را بیارند که حقوق اللَّه ضایع کرده باشد در دنیا، رب العزة بنعت هیبت و عزت با وى خطاب کند که شرم نداشتى و از خشم و سیاست من نه ترسیدى؟ که حق من ضایع کردى؟ و آن را تعظیم و شکوه ننهادى؟ ندانستى که من ترا در آن تهاون و تغافل مى‏دیدم؟ و کرد تو بر تو مى‏شمردم؟ خذوه الى الهاویة ببرید او را بدوزخ، که وى سزاى آتش است و آتش سزاى وى.
و عن ابن عباس رض عن النبى قال قال اللَّه عز و جل «انى لست بناظر فى حق عبدى حتّى ینظر عبدى فى حقى»
و در صحف است که اللَّه گفت: «انا اکرم من اکرمنى و اهین من هان علیه امرى»
من او را گرامى دارم که او مرا گرامى دارد، و او را خوار کنم که او فرمان من خوار دارد. بنگر این انتقام که از بنده مى‏کشد بحق خود، بآنک حق وى را بنا بر مسامحت است، و بیشتر آن باشد که در گذارد. اما حقوق مخلوق که در آن هیچ مسامحت نرود انتقام اللَّه لا جرم در آن بیشتر بود، تا بدان حد که گفته‏اند اگر کسى را ثواب هفتاد پیغامبر بود، و یک خصم دارد به نیم دانگ که بر وى حیف کرده بود، تا آن خصم از وى راضى نشود در بهشت نرود.
پس حقوق خلق نگاه باید داشت، و در مراعات آن بجدّ باید کوشید، خاصه حقوق زنان و هم جفتان که رب العالمین درین آیت نیابت ایشان مى‏دارد، و از شوهران در خواست مراعات ایشان میکند. و مصطفى ع فرمود: «خیرکم خیرکم لاهله و انا خیرکم لاهلى»
و قال «استوصوا بالنساء خیرا فانهنّ عوان عندکم لا تملکن لانفسهن شیئا، و انما اخذتموهن بامانة اللَّه و استحللتم فروجهن بکلمة»
گفت این زنان زیر دستان شمااند و امانت خدااند بنزدیک شما، با ایشان نیکویى کنید و ایشان را خیر خواهید، خاصه که پارسا باشند و شایسته که زن پارساى شایسته سبب آسایش مرد باشد، و یار وى در دین.
روزى عمر خطاب گفت یا رسول اللَّه از دنیا چه گیرم و چه برگزینم؟ رسول جواب داد: «لیتخذ احدکم لسانا ذاکرا و قلبا شاکرا و زوجة مؤمنة»
گفت زبانى ذاکر و دلى شاکر و زنى شایسته پارسا. بنگر تا زن شایسته را چه منزلت نهاد که قرین ذکر و شکر کرد! و معلوم است که ذکر زبان و شکر دل نه از دنیاست بلکه حقیقت دین است، زن پارسا که قرین آن کرد همچنانست. ابو سلیمان دارایى ازینجا گفت: جفت شایسته از دنیا نیست که از آخرت است، یعنى که ترا فارغ دارد تا بکار آخرت پردازى، و اگر ترا ملالتى در مواظبت عبادت پدید آید که دل در آن کوفته شود وز عبادت بازمانى، دیدار و مشاهده وى انسى و آسایشى در دل آرد، که آن قوت باز آید، و رغبت طاعت بر تو تازه گردد امیر المؤمنین على علیه السّلام ازینجا گفت: راحت و آسایش یکبارگى از دل باز مگیرید که دل از آن نابینا شود. رسول خدا ع گاه بودى که در مکاشفات کارى عظیم بر وى درآمدى، که قالب وى طاقت آن نداشتنى بعائشه گفتى: «کلّمینى یا عائشة»
باین سخن خواستى که خود را قوتى دهد تا طاقت کشیدن بار وحى دارد، پس چون وى را فازین عالم دادندى، و آن قوت تمام شدى تشنگى آن کار بر وى غالب شدى، گفتى
«ارحنا یا بلال!».
اندرین عالم غریبى زان همى گردى ملول
تا ارحنا یا بلالت گفت باید بر ملا
پس روى بنماز آوردى، و قرة العین خود در نماز باز یافتى، چنانک در خبرست: «جعلت قرّة عینى فى الصّلاة»
عائشة گفت: از آن پس که روى بنماز آوردى گویى هرگز ما را نشناخت، و ما او را نشناختیم، و بودى که در تجلى جلال چنان مستغرق شدى که گفتى
«لى مع اللَّه وقت لا یسعنى غیر ربّى».
در عالم تحقیق این گردش را ستر و تجلى خوانند، اگر نه ستر حق بودى در معارضه جلال تجلى بنده در آن بسوختى، و با سطوات سلطان حقایق پاى نداشتى. و الیه الاشارة بقوله: «لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل شی‏ء ادرکه بصره»
آن مهتر عالم و آن سید مملکت بنى آدم، که گاه گاه استغفار کردى آن طلب ستر بود، که میکرد فان الغفر هو الستر و الاستغفار طلب الغفر. آن گه ستر وى این بود که ساعتى با عایشه پرداختى و با وى عیش کردى. از اینجا گفته‏اند در وصف اولیاء: که اذا تجلّى لهم طاشوا و اذ استر علیهم ردّوا الى الحظّ فعاشوا ابو عبد اللَّه حفیف را گفتند که عبد الرحیم اصطخرى چرا با سگ بانان بدشت مى‏شود و قبا مى‏بندد؟ گفت «یتخفف من ثقل ما علیه». میخواهد که از بار وجود سبک‏تر گردد، و دمى برزند، و یقرب منه قول القائل:
ارید لانسى ذکرها فانّما
تمثّل لى لیلى بکل مکان
میگوید بهانه جویم که ترا فراموش کنم تو در یاد آیى بهانه بگریزد و من خیره فرو مانم.
پیر طریقت گفت: الهى چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره خود بترسم، در غفلت آویزم، همواره از سلطان عیان در پرده غیب مى‏آویزم، ته کامم بى لکن خویشتن را در غلطى افکنم تا دمى بر زنم.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: الطَّلاقُ مَرَّتانِ الآیة.... ندب الى تفریق الطلاق لئلا یتنازع الى اتمام الفراق، تفریق طلاق از آن مندوب است که حقیقت فراق مکروه است. هر چند که طلاق در شرع مباح است خداى دشمن دارد که سبب فراق است، و بریدن اسباب الفت و وصال است. رسول خدا گفت‏ «ابغض المباحات الىّ الطلاق»
و عزت قرآن ثنا میکند بر قومى که پیوندها نبرند و فراق نجویند و گفت وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ و در ملکوت اعلى فریشتگانى آفریده یک نیمه ایشان برف است و یک نیمه آتش، و بقدرت خود این هر دو ضد در هم ساخته و بر جاى بداشته، و تسبیح ایشان اینست که: سبحان من یؤلف بین النار و الثلج الف یا رب بین قلوب المؤمنین من عبادک پیر صوفیان گفت: در بیابان میرفتم شخصى را دیدم منکر، آبى در پیش وى ایستاده، و از آن آب نبات بر آمده، گفتم تو کیستى؟ گفت من ابو مره ام، گفتم این چه آبست؟ گفت اشک چشم من است، و این سبزیها و نبات از آب چشم من بر آمده، گفتم چرا مى‏گریى؟ گفت: ابکى فى ایّام الفراق لایّام الوصال. مهجوران را دندنه وصال در ایّام فراق روح دل باشد، بگذار تا بر خود بگریم که از من زارتر بجهان کس نیست.
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
حسن بن على علیهما السلام زنى داشت طلاق داد، او را، پس چهل هزار درم مهر آن زن بود بوى فرستاد تا دلش خوش شود، زن آن مال پیش نهاد و گریستن در گرفت گفت: متاع قلیل من حبیب مفارق‏
مرا خواسته جهان چه بکارست که کنارم تهى از یارست! و دوست از من بیزار است!
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
ورا تریاق سازد نى طبرزد
گویند این سخن با حسن بن على افتاد، در وى اثر کرد، و او را مراجعت کرد.
در آثار بیارند که امیر المؤمنین على علیه السّلام روزى بزیارت بیرون رفت بر سر گور فاطمه، میگریست میگفت:
مالى وقفت على القبور مسلّما
اکل التراب محاسنى فنسیتکم
قبر الحبیب فلم یرد جوابى‏
فعلیکم منّى السلام تقطعت
فهتف هاتف:
و أنارهین جنادل و تراب‏
قال الحبیب و کیف لى بجوابکم
و حجبت عن اهلى و عن اصحابى‏
منّى و منکم وصلة الاحباب‏
گفت: چه بودست؟ و دوست را چه رسیدست؟ که سلام میکنم و مى‏پرسم و جواب نمیدهد.؟ هاتفى آواز داد که دوستت میگوید: چون جواب دهم، که مهر مرگ بر دهنم نهاده، در میان سنگ و خاک تنها بمانده، و از خویش و پیوند باز مانده، از من بتو درود باد. آن نظام دوستى و پیوستگى امروز میان ما از هم فرو ریختست. و قلاده آن از هم بگسستست.
على ع از سر آن رنجورى برخاست و میرفت و این بیت میگفت:
لکلّ اجتماع من خلیلین فرقة
و کلّ الّذى دون الفراق قلیل
و انّ افتقادى واحدا بعد واحد
دلیل على ان لا یدوم خلیل
چون درد فراق در جهان چیست، بگو
عاجز ز فراق ناشده کیست، بگو؟
گویند مرا که در فراقش مگرى
آن کیست که از فراق نگریست، بگو؟
مالک دینار برادرى داشت نام وى ملکان، از دنیا بیرون شد. مالک بر سر خاک وى نشست و میگفت: یا ملکان، لا تقرّ عینى حتى اعلم این صرت، و لا اعلم ذلک ما دمت حیّا، آن گه بسیار بگریست، او را گفتند: اى مالک بمرگ وى چندین مى‏بگریى؟ گفت نه بآن مى‏گریم که از دنیا بیرون شد، یا بآنک امروز از وى بازماندم، بآن میگریم که اگر فردا برستخیز از وى باز مانم، و او را نه بینم، این خود تحسر فوات دیدار مخلوق است، ایا تحسر فوات دیدار خالق خود کرا بود؟ و چون بود؟ گویند که فزع اکبر در قیامت داغ حسرت فرقت بود، که بر سر دو راه بر جان قومى نهند، و ایشان را از دوستان و برادران باز برند، این آسان ترست و درد آن کمتر، صعب‏تر آنست که اگر داغ فرقت اللَّه بر جان ما نهند و از راه سعادت بگردانند:
این همه آسان و خواراست آه اگر گوید که رو
کز تو بیزاریم ما و بار تو عصیان شده‏
گویند فردا در انجمن قیامت یکى را بیارند، ازین شوریده روزگارى، بد عهدى، فرمان در آید که او را بدوزخ برید، که داغ مهجورى دارد، چون بکناره دوزخ رسد دست فراز کند، و دیده خود بر کشد، بیندازد، گویند این چیست که کردى؟ گوید:
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
لمّا تیقنت انّى لست ابصرکم
غمضت عینى فلم انظر الى احد
روز و شب و گاه و بى گه آن ماه سما
یک دم زدن از برم نمى‏بود جدا،
پرسید کسى نشان ما زو عمدا
گفتا چه کسست؟ او ز کجا ما ز کجا؟
پیر بزرگ بسیار گفتى: دل رفت و دوست رفت، ندانم که از پس دوست روم یا از پس دل؟
حشاشة نفس ودّعت یوم ودّعوا
فلم ادر اىّ الظّاعنین اشیّع
فردا برود هر دو گرامى بدرست
بدرود کرا کنم ندانم ز نخست؟!
گفتا بسرّم ندا آمد که از پس دوست شو، که عاشق را دل از بهر یافت وصال دوست باید، چون دوست نبود دل را چه کند.
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نماند خاک بر سر فیل را
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى‏ قال ابن عباس لا تبطلوا صدقاتکم بالمن على اللَّه. خداى عز و جل میگوید اى شما که ایمان آوردید و دست بحلقه بندگى ما زدید، و بحبل عصمت ما در آویختید، راه بندگى نه آنست که بگرد خود نگرید، و در طاعت منت بر ما نهید، که هر چه شما کنید بتوفیق و ارادت ماست: دلت. که گشاده شد ما گشادیم، توفیق که یافتى ما دادیم، مواساة که کردى با درویش ما خواستیم، و ما راندیم، پس همه منت ماراست، که ساختن همه از ماست و پرداختن بر ما. براء بن عازب گفت رسول خدا را دیدم روز خندق که این کلمات ابن رواحه میگفت «اللهم لو لا انت ما اهتدینا و لا تصدقنا و لا صلّینا فانزل سکینة علینا و ثبت الاقدام ان لاقینا» میگوید بار خدایا اگر نه عنایت تو بودى، ما را در کوى توحید چه راه بودى؟ و رنه توفیق تو بودى، ما را به کار خیر چه توان بودى؟
آن بیچاره که در طاعت منت بر اللَّه مى‏نهد از آنست که راه بندگى گم کرده، طاعت خود را وزن مى‏نهد و آن را بزرگ مى‏بیند و نظر دل و دیده از آن مى‏بنگرداند، و در راه جوانمردى خود را در طاعت دیدن گبرکى است، و از آن نگرستن عین دوگانگى!
اگر صد بار در روزى شهید راه حق گردى
هم از گبران یکى باشى چون خود را در میان بینى‏
و گفته‏اند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى‏ یعنى بالمن على السائل میگوید صدقه‏هاى خویش تباه مکنید بآنک منت بر درویش نهید، مرد توانگر که منت بر درویش مینهد بآنچه بوى میدهد، از آنست که شرف درویشى و رتبت درویشان نشناخته و ندانسته که ایشان امروز ملوک جهانند، چنانک در خبرست‏
«ملوک تحت اطمار»
و فردا بپانصد سال پیش از توانگران در بهشت شوند، کدام شرف ازین بزرگوارتر! کدام نعمت ازین تمامتر! قال ابو الدرداء احب الفقر تواضعا لربى و احب الموت اشتیاقا الى ربّى و احب المرض تکفیرا لخطیئتى و روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال لعلى یا على انک فقیر اللَّه فلا تنهر الفقراء و قرّبهم تقرّبا من اللَّه عزّ و جلّ، رسول خداى على را گفت اى على، تو درویش خدایى، نگر تا درویشان را باز نزنى و بایشان تقرب کنى و نزدیکى جویى، تا باللّه نزدیک شوى. پس سزاى توانگر آنست که منت بر درویش ننهد بل که از درویش منت پذیرد، و او را تحفه حق بنزدیک خود داند، که در خبرست: «هدیة اللَّه الى المؤمن السائل على بابه»
و چرا منت باید نهاد بر درویش که نه او بدرویش میدهد یا درویش از وى مى‏ستاند، لا بل که وى بخداى میدهد و خداى بدرویش مى‏سپارد. کذا قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الصدقة لتقع فى ید اللَّه قبل ان تقع فى ید السائل»
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ بر زبان اشارت این خطاب با جوانمردان طریقت است، ایشان که چون دیگران تحصیل مال کردند، ایشان تصفیت حال جستند، دیگران بخرج مال بنعیم و ناز بهشت رسیدند، و ایشان بانفاق حال نسیم وصال حق یافتند، اگر جوینده بهشت تا طیّبات کسب خویش انفاق نکند ببهشت نمى‏رسد، پس جوینده حق اولى‏تر، که تا کسب احوال و طیّبات اعمال در نبازد بحق نرسد. و باختن احوال و اعمال نه آنست که نیارد، بل که بیارد و بگزارد، اگر عمل ثقلین در آرد در آن ننگرد و آرامگاه و تکیه گاه خویش نسازد، و بر طاعت خویش بیش از آن ترسد که عاصى بر معصیت خویش، تا غرور و پندار در راه وى نیاید و راه بر وى نزند.
سلطان طریقت بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه گفت وقتى نشسته بودم بخاطرم در آمد که من امروز پیر وقتم و وحید عصر خویش، پس با خود افتادم، دانستم که آن غرور است و پندار که بر من راه میزند، برخاستم براه خراسان فرو رفتم، در میان بیابان سوگند یاد کردم که از اینجا نروم، تا مر او امن ننمایند، سه شبانروز آنجا بماندم، روز چهارم مردى اعور دیدم بر راحله نشسته و مى‏آمد و بر وى نشان آشنایان پیدا، دست بیرون بردم و باشتر اشارت کردم که باش، هم در ساعت دو پاى اشتر بزمین فرو رفت، آن مرد اعور در من نگرست، گفت هان هان اى با یزید! بدان مى‏آرى که چشم فراز کرده باز کنم، و در بسته بگشایم و بسطام را با اهل بسطام و با یزید را غرقه کنم، گفتا هیبتى از وى بر من افتاد، آن گه گفتم از کجا مى‏آیى؟ گفت از آن که باز که تو آن عهد کردى و پیمان بستى، سه هزار فرسنگ آمده‏ام، پس گفت زینهار اى بایزید که فریفته نشوى و با پندار نمانى که آن گه از جاده حقیقت بیفتى! این بگفت و روى از من بگردانید و رفت. بو یزید گفت آن گاه از روى الهام بسرّم فرو گفتند که اى بایزید در خزینه فضل ما بسى طاعت مطیعان است و خدمت خدمتکاران، گر زانک ما را خواهى سوز و نیاز باید و در دو گداز، شکستگى تن و زبان و غارت دل و جان!
وى را نتوان یافت به تسبیح و نماز
تا بتکده از بتان تو خالى نکنى
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ لفقره، و اللَّه عز و جل یعدکم المغفرة لکرمه.
شیطان که خود از حق درویش است، مى وعده درویشى دهد، که همان دارد و دستش بدان میرسد، خود خرمن سوخته است، دیگران را خرمن سوخته خواهد رب العالمین که آمرزگارست و بنده نواز وعده مغفرت و کرم میدهد. آرى هر کس آن کند که، سزاى اوست، وز کوزه همان برون تراود که دروست. کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ دعوت خداوند عز جلاله آنست که گفت یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و دعوت شیطان، آنست که گفت إِنَّما یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ شیطان بر حرص و رغبت دنیا میخواند و این بحقیقت درویشى است، و اللَّه بر قناعت و طلب عقبى میخواند و این عین توانگرى است. در دین وجه توانگرى مه، از آن که در دنیا قانع بود، از خلق بى‏نیاز، و بدل با حق هام راز، و فردا در بستان فضل و کرم در بحر عیان غرقه نور اعظم.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه توانگرى سه چیز است: توانگرى مال، و توانگرى خوى، و توانگرى دل. توانگرى مال سه چیز است: آنچه حلال است محنت است، و آنچه حرام است لعنت است، و آنچه افزونى است عقوبت است.
و توانگرى خو سه چیز است: خرسندى و خشنودى و جوانمردى. و توانگرى دل سه چیز است: همتى مه از دنیا، مرادى به از عقبى، اشتیاقى فا دیدار مولى.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ الآیة... گفته‏اند که حکمت را حقیقتى است و ثمرتى، اما حقیقت حکمت شناختن کارى است سزاى آن کار، و بنهادن چیزى است بر جاى آن چیز، و شناخت هر کس در قالب آن کس، و بدیدن آخر هر سخنى با اول آن، و شناختن باطن هر سخنى در ظاهر آن، و ثمره حکمت و زن معاملت با خلق نگه داشتن است میان شفقت و مداهنت، و وزن معاملت با خود نگه داشتن است میان بیم و امید، و وزن معاملت با حق نگه داشتن است میان هیبت و انس، حکمت آن نور است که چون شعاع آن بر تو زد، زبان بصواب ذکر بیاراید، و دل بصواب فکر بیاراید، و ارکان بصواب حرکت بیاراید. سخن که گوید بحکمت گوید، دلها رباید، جانها را صید کند، فکرت که کند بحکمت کند، بازوار پرواز کند، در ملکوت اعلى جولان کند، و جز در حضرت عندیت آشیان نسازد.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول‏
بحکمتها قوى پر کن تو مر طاوس عرشى را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینى‏
و گر زى حضرت قدسى خرامان گردى از عزت
ز دار الملک ربانى جنیبتها روان بینى
آرى! و حرکت که کند بحکمت کند، در حظیره رضاء محبوب جمع کرده، و مراد خود را در آن فداء مراد اللَّه کرده، و انس خود در ذکر وى دیده، و نظر خود تبع نظر وى داشته، و با یاد وى بهر چه رسد بیاسوده، گه در میدان جلال بر مقام نیاز از عشق او سوخته، گه در روضه وصال بر تخت ناز با لطف او آرمیده.
گه بقهر از زلف مشکین تیغها افراخته
گه بلطف از لعل نوشین شمعها افروخته‏
اى کمالت کم زنان را صره‏ها پرداخته
وى جمالت مفلسان را کیسه‏ها بر دوخته
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲ - النوبة الثالثة
«قوله هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ. هو نه نام است نه صفت اما اشارتست فرا هست، یعنى که خداوند ما هست و بودنى و بوده، بر مکان عالى و در صفات متعالى، شریح عابد گفت: درویشى را دیدم در مسجد حرام که خداى را عز و جل مى‏خواند که «یا من هو هو! یا من لا هو إلّا هو! اغفر لى» گفتا: هاتفى آواز داد که اى درویش بآن یک بار که نخست گفتى ترا چندان ثوابست که فریشتگان تا بقیامت مى‏نویسند.
هو دو حرف است «ها» و «واو» و مخرج «ها» آخر حلق است و مخرج «واو» اول حلق. اشارت میکند که در آمد این حروف باول از اوست! و بازگشت آن در آخر باوست! منه بدأ و الیه یعود. و گفته‏اند که اشارت بمخلوقات و مکونات است، که در آمد هر چیز در بدایت از قدرت اوست، و بازگشت همه در نهایت با حکم اوست.
درویشى را در حال وله پرسیدند که «ما اسمک؟» جواب داد که «هو» گفتند از کجا مى‏آیى؟ گفت «هو» گفتند چه مى‏خواهى؟ گفت «هو» گفتند لعلک ترید اللَّه؟ مگر بآنچه مى‏گویى اللَّه را میخواهى؟ درویش که نام اللَّه شنید جان خویش نثار این نام کرد، و از دنیا بیرون شد.
نام تو بصد معنى نقّاش نگارند
بر یاد تو و نام تو مى جان بسپارند
بر بوى وصال تو همى جان بفشانند
وز وصف تو در دست بجز عجز ندارند
قوله تعالى. مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ دو قسم عظیم است از اقسام قرآن: یکى ظاهر روشن، یکى غامض مشکل، آن ظاهر، جلال شریعت راست، و این مشکل جمال حقیقت راست، آن ظاهر بآنست تا عامه خلق بدریافت آن و عمل بدان بناز و نعمت رسند. و این مشکل بآنست تا خواص خلق بتسلیم آن و اقرار بآن براز ولى نعمت رسند. و از آنجا که نعمت و ناز است تا آنجا که انس و راز است بسا نشیب و فراز است، و از عزت آن حال و شرف آن کار پرده غموض و تشابه از آن برنگرفت، تا هر نامحرمى درین کوى قدم ننهد، که نه هر کسى شایسته دانستن اسرار ملوک بود.
رو گرد سراپرده اسرار مگرد
کوشش چه کنى که نیستى مرد نبرد
مردى باید زهر دو عالم شده فرد
کو جرعه درد دوستان داند خورد
قوله: رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا... الایه حین صدقوا فى حسن الاستغاثه أمدّوا بانوار الکفایة. با دل صافى، و وقت خالى، و زبان بذکر حق جارى، تیر دعا سوى نشانه اجابت شود لا محاله، لکن کار در آنست که تا این صفا و وفا و دعا کى مجتمع شوند، و چون برهم رسند! معنى آیت این دعاست که: بار خدایا شور دل و زیغ از دلهاى ما دور دار، و ما را بر بساط خدمت بر شرط سنت پاینده‏دار. وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً و آنچه دهى خداوندا بفضل و رحمت خویش ده، نه جزاء اعمال و عوض طاعات را! که اعمال و طاعات ما شایسته حضرت جلال تو نیست! و آن را جز محو کردن و با چشم نیاوردن روى نیست.
پیرى گفت از پیران طریقت که: زهره‏هاى رهروان و اصحاب طاعات آب گشت از بیم این آیت، که: وَ قَدِمْنا إِلى‏ ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً. و مرا از همه قرآن با این آیت خوش افتادى هست، گفتند: این چه معنى دارد؟ گفت: تا از این اعمال ناپسندیده و طاعات ناشایسته باز رهیم، و یکبارگى دل در فضل و رحمت او بندیم.
قوله تعالى: رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ جمع کننده خلق و با هم آرنده اوست، یکى امروز، یکى فردا، امروز دوستان خود را جمع مى‏کند بر بساط ولایت و معرفت، و فردا همه خلق را جمع کند بر بساط سیاست و هیبت.
امروز جمع اسرار است مکاشفه جلال و جمال را، و فردا جمع ابشارست مقاسات احوال و اهوال رستاخیز را. نص صریح بهر دو ناطق است. اما جمع اسرار را درین سراى حکم مصطفى (ص) گفت: یا معشر الانصار أ لم آتکم و انتم ضلال فهداکم اللَّه بى؟
قالوا بلى یا رسول اللَّه. قال أ لم آتکم و انتم اعداء فالف اللَّه بین قلوبکم بى؟ قالوا بلى یا رسول اللَّه، قال أ لم أتاکم و انتم متفرقون فجمعکم اللَّه بى؟ قالوا بلى یا رسول اللَّه.
و جمع اشباح و ابشار در قیامت آنست که مصطفى (ص) گفت باسناد درست: «یجمع اللَّه الاولین و الآخرین لمیقات یوم معلوم اربعین سنة شاخصة ابصارهم الى السّماء و ینتظرون فضل القضاء، قال: و ینزل اللَّه تعالى فى ظل من الغمام من العرش الى الکرسى ثمّ ینادى مناد: ایها النّاس! أ لم ترضوا من ربّکم الّذی خلقکم و رزقکم و أصرکم ان تعبدوه و لا تشرکوا به شیئا ان یولّى کلّ انسان ما کان یتولّى و یعید فى الدنیا؟ أ لیس ذلک عدلا من ربکم؟ قالوا بلى. فینطلقون فیمثل لهم أشیاء ما کانوا یعبدون، فمنهم من ینطق الى الشمس و منهم من ینطلق إلى القمر و إلى الاوثان من الحجارة، و اشباه ما کانوا یعبدون.
و یمثل لمن کان یعبد عیسى شیطان عیسى و یمثل لمن کان یعبد عزیر شیطان عزیر، و یبقى محمد و امته. قال فیمثل الرب عز و جلّ فیأتیهم، فیقول: ما لکم لا تنطلقون کما انطلق الناس؟ فیقولون: بیننا و بینه علامة فاذا رایناه عرفناه. فیقول: ما هى؟ فیقولون یکشف عن ساقه فعند ذلک یکشف عن ساقه...»
و ذکر الحدیث بطوله.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ. بزرگست و بزرگوار، خداوند کردگار، مهربان وفادار، بار خداى همه بار خدایان، و پادشاه همه پادشاهان، نوازنده رهیگان، راه‏نماى ایشان. دانست که ایشان بسزاء ثناى او نرسند و حق او نشناسند، و قدر عظمت او ندانند، بمهربانى و کرم خود ایشان را گرامى کرد و بنواخت، و بآن ثناء خود خود کرد آن گه با نام ایشان کرد، و ایشان را در آن بستود و نیک مردان کرد، و گفت: اى بندگان و رهیگان! مرا همان گوئید که من خود را گفتم، گوئید یا مالک الملک! اى پادشاه بر پادشاهى و پادشاهان! اى آفریننده جهان!، اى یگانه یکتا از ازل تا جاودان! اى یگانه یکتا در نام و نشان! اى سازنده کار کارسازندگان! اى بسر برنده کار بندگان بى‏بندگان! خداوندا، ستوده خودى بى ستاینده! خداوندا تمام قدرى نه کاهنده نه افزاینده! خداوندا، بزرگ عزتى بى‏پرستش بنده! پادشاهى ترا انداز نیست، و کس با تو در پادشاهى انباز نیست! که خود بکست نیاز نیست: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ یکى را برکشى و بنوازى، و یکى را بکشى و بیندازى، یکى را بانس خود آرام دهى و او را غم عشق خود سرمایه دهى، تا بى‏غم عشق تو آسایش دل و آرام جانش نبود،
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بى‏جان غم عشق تو بکس نسپارم‏
یکى با رضوان در ناز و نعم جنت، یکى با مالک در زندان وحشت و نقمت، یکى بر بساط بسط بر تخت ولایت منتظر رؤیت، یکى در چاه بشریّت با خوارى و با مذلت. آن صاحب ولایت بزبان شادى از دولت وصال خود خبر میدهد:
کنون که با تو بهم صحبت اوفتاد مرا
دعا کنم که وصالت خجسته باد مرا
و آن بیچاره کشته مذلت بزبان مهجورى از سر حرمان خویش این ترنم میکند:
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لمقصدکم نحو
حال دل خود ترا نمودیم و شدیم
بر درد دل اندوه فزودیم و شدیم‏
ابو بکر وراق گفت: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ این ملک قهر نفس است، و هواء خود زیردست خود داشتن، همان ملک است که سلیمان پیغمبر خواست. بقول بعضى از علماء، گویند که: هر روز چندین گاو و گوسفند قربان میکرد و چندین گونه الوان اطعمه در مهمان خانه او بودى، و خود نان جوین خوردى و مرقّع پوشیدى، و خشوع وى بآن اندازه بود که چهل سال بر آسمان ننگرست هیبت و اجلال خداى را راه در مسجد شدى درویشى را دیدى در جنب او نشستى و گفتى: «مسکین جالس مسکینا.»
وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ آن کس که این سیاست و پادشاهى بر نفس امّاره از وى دریغ دارند، سلطان هوا بر وى مستولى شود، راست حال وى چنان باشد که رب العالمین گفت: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ، هَواهُ آن را که پادشاهى ظاهر بوى دهند و آن گه اسیر هوى و شهوت خویش شود، او را از پادشاهى بحقیقت چه نصیب بود؟ امیر المؤمنین على علیه السلام بجماعتى درویشان گذر کرد آن هیبت دیدار ایشان بر وى تافت، گفت: «ملوک تحت الخمار».
اگر هیچکس بحقیقت درین دنیا پادشاه است، جز این درویشان نباشند که هواء نفس خود زیر قدم آوردند، تا از همه فتنها بر آسودند. آن پادشاهان ظاهر که اسیر هواء خودند هر کجا پى‏زنند از آن جا گرد برآرند. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً. و این پادشاهان طریقت هر کجا گذر کنند سنگ ریز آن مروارید شود و خاک آن مشک و عبیر گردد.
خاکى که بران پاى نهى مشک و عبیرست
تختى که برو تکیه کنى عود مطرّاست‏
آن را که در لباس خلقان مقامش دار الملک عزّت بود، و اعلى علّیّین، او را از خلقان چه زیان؟ و آن را که از تخت ملک بربایند و بسجین رانند أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً او را از آن مملکت چه سود؟ سفیان ثورى امام عصر بود، روزى جامه‏اى که بر تن او بود قیمت کردند، درمى و چهار دانگ بر آمد. او را گفتند: این چیست؟ گفت:
ما ضرّ من کانت الفردوس منزله
ما ذا تجرّع من بؤس و أقتاد
تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ اى خداوندى که شب محنت بروز شادى در آرى، تا أمن بنده بردارى که ایمنى نیست در راه تو! و روز شادى بر شب محنت درآرى، تا نومیدیى بنده باز برى که ناامیدى نیست در دین تو!، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ.
وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ اى خداوندى که از بیگانه آشنا بیرون آرى! چنان که محمد ص از آمنه و ابراهیم ع از آذر، و از آشنا بیگانه بیرون آرى! چون قابیل از آدم ع و کنعان از نوح ع. و مصطفى ص روزى در حجره عایشه شد، و زنى بنزدیک عایشه بود که هیئتى نیکو داشت و صالحه بود. رسول ص پرسید: که این کیست؟ عایشه گفت که: این خالده دختر اسود بن عبد یغوث مصطفى ص گفت: سبحان الذى یخرج الحى من المیت و یخرج المیت من الحى‏
و این بهر آن گفت که او مؤمنه بود و صالحه و پدرش کافر بود.
لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ حقیقت ایمان بنده و غایت روش وى در راه توحید سر بدوستى خداى باز نهد. و حقیقت دوستى موافقت است، یعنى که با دوست وى دوست باش، و با دشمن وى دشمن. اشارت صاحب شرع این است «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه.» در آثار بیارند که: رب العالمین به پیغامبرى از پیغامبران پیشینه وحى فرستاد که بندگانم را بگوى که درین دنیا زهد پیش گرفتید، تا راحت خویش تعجیل کنید و از رنج دنیا بر آسائید. و بیرون از زهد طاعتى و عبادتى که کردید، بآن عزّ خود و نیکنامى خویش جستید، اکنون بنگرید که براى من چه کردید؟ هرگز دوستان مرا دوست داشتید؟ یا با دشمنان من دشمنى گرفتید؟ همانست که با عیسى ع گفت: یا عیسى اگر عبادت آسمانیان و زمینیان در راه دین با تو همراه باشد و آن گه در آن دوستى دوستان من، و دشمنى با دشمنان من نبود، آن عبادت ترا بکار نیاید و هیچ سود ندارد.
در خبر است که: بو ادریس خولانى فرا معاذ گفت که: من ترا در راه خدا دوست دارم. معاذ رض گفت: بشارت باد که از رسول خدا شنیدم که روز قیامت کرسیها بنهند پیرامن عرش مجید، گروهى را که رویهاى ایشان چون ماه شب چهاردهم باشد، همه از هیبت رستاخیز در هراس باشند و ایشان ایمن. همه با بیم باشند و ایشان ساکن. گفتند: یا رسول اللَّه! این قوم که باشند؟ گفت: «المتحابّون فى اللَّه.»
و روى ان اللَّه عزّ و جلّ یقول: «وجبت محبتى للمتحابّین فی، و المتجالسین فىّ، و المتزاورین فی، و المتباذلین فیّ».
مجاهد گفت: دوستان خدا چون در روى یکدگر خندند، گناهان از ایشان فرو ریزد، هم چنان که برگ از درختان تا آنکه پاک بخداى رسند، و برستاخیز ایشان را با پناه خود گیرد و ایمن کند. بزرگان دین گفتند: هر که امروز بر حذر نباشد، فردا باین امن نرسد. که امن بعد از حذر باشد لا محالة، و حذر بنده ثمره تحذیر حقّ است عزّ و علا که در دو جایگه گفت: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و این خطاب نه با عامه مؤمنانست، بلکه با خواص اهل معرفت است. ایشان را بخود ترسانید بى‏واسطه‏اى که در میان آورد. باز که خطاب با عامه مؤمنان کرد، ایشان را بروز قیامت و آتش دوزخ ترسانید. گفت وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِی، و اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ هر که صاحب بصیرت است، داند که در میان هر دو خطاب چه فرقست! آن گه گفت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ تابنده در گردش احوال افتد گه در خوف، گه در رجا گه در قبض، گه در بسط گه در سیاست، گه در کرامت. قهر و سیاست وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ بنده را در دهشت و حیرت افگند، تا از خود بى‏خود شود آن گه نواخت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ او را بر کشتى لطف نشاند، و از غرقاب دهشت بساحل انس رساند. پیرى از بزرگان دین گفت: گویى! هرگز بادا که ما از غرقاب خود با کشتى خلاص افتیم! هرگز بادا که دست عطف ما را از موج امانى دست گیرد! هرگز بادا که برهان وحدانیت حجاب تفرقت از پیش ما بردارد! هرگز بادا که این دل از بار این تن بر آساید!
صد هزاران کیسه سودائیان در راه حرص
از پى این کیمیاء خالى شد از زرّ عیار
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ الآیة... جلیل و جبّار، خداوند بزرگوار، کردگار نام‏دار، جلّ جلاله، و عظم شأنه پیش از ایجاد عالم، و پیش از خلق آدم، بعلم قدیم خود دانست که از فرزندان آدم سزاوار نبوت و ولایت کیست؟ و اهل محبت و شایسته رسالت کیست؟ اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ.
آن را که در ازل داغ مهجورى نهاد، و رقم بى‏خبرى کشید امروز معصوم و راست راه چون شود؟ و آن را که رایگانى دولت داد و راه صدق و عصمت فرا پیش نهاد امروز بى‏راه و بد حال چون بود؟ پس چه صورت بندد و چون بوهم درآید؟ و هرگز نبود که مصطفى (ص) گزیده و عیسى (ع) نواخته بعد از کرامت نبوت، و تأیید عصمت، و قوّت رسالت پاى از رقم برگیرند و خلق را گویند: کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ.
ربّ العالمین یحکم اختیار ازلى و عنایت سرمدى از بهر ایشان جواب داد، و نیابت داشت که ایشان این نگویند، و لکن گویند: کُونُوا رَبَّانِیِّینَ اى کونوا من المختصّین باللّه الّذین وصفوا بقوله: و اذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به. ربانیان بر مذاق اهل معرفت ایشانند که خداى را یگانه شوند در تجرید قصد، هم در صحّت توکل، هم در نسیم انس. قدم از دو گیتى برگرفته، و دست بلطف مهر مولى زده، و چهار تکبیر در صفات خویش کرده.
هر که در میدان عشق نیکوان گامى نهاد
چار تکبیرى کند بر ذات او لیل و نهار
نفسى دارند فانى! دلى دارند تشنه! نفسى سوخته! سرّى بعشق افروخته! جانى بآرزو آویخته!
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس
جان زانکه نزد بى‏غم عشق تو نفس‏
تن زان که بجز مهر تواش نیست هوس
چشم از پى آنکه خود ترا بیند و بس!
همّتشان از دنیا مه! مرادشان از بهشت مه! آرامشان از هفت آسمان و از زمین مه! گوش داشته تا آفتاب مهر کى بر آید؟ و ماه روى دولت کى در آید! و نسیم سعادت کى دمد! و یادگار ازلى کى بر دهد!
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم‏
و گفته‏اند که: ربّانیان ایشانند که اختصاص دارند به اللَّه که بآن اختصاص نسبت با وى برند و باوصاف او موصوف شوند، و باخلاق او برآیند، چندان که بندگى ایشان برتابد، و نهاد ایشان جاى دارد. و این قول از آن خبر برگرفتند که مصطفى (ص) گفت: «تخلّقوا باخلاق اللَّه»، و قال علیه السّلام: «انّ اللَّه تعالى کذا خلقا، من تخلّق بواحد منها دخل الجنّة».
اهل علم گفتند: تفسیر این اخلاق معانى نود و نه نام خداست که بنده را در روش خویش بآن معانى گذر باید کرد تا بوصال اللَّه رسد، پیر خراسان ابو القاسم گرگانى رحمه اللَّه گفت: بنده تا در تحصیل این معانى و جمیع این اوصاف است هنوز در راه است، بمقصد نارسیده، و در روش خود است کشش حق نایافته، تا در معرفت است از معرفت باز مانده، و تا در طلب محبّت است از محبوب بى‏خبر شده.
بشتاب بعشق و نیز منشین در بند
بگذر تو ز عشق و عاشقى گامى چند
بزرگى را پرسیدند که بنده بمولى کى رسد؟ گفت آن گه که در خود برسد.
پرسیدند که در خود چون برسد؟ گفت: طلب در سر مطلوب شود و معرفت در سر معروف. گفت شرحى بیفزاى، گفت: از تن زبان ماند و بس! و از دل نشان ماند و بس! وز جان عیان ماند و بس! سمع برود شنوده ماند و بس، دل برود نموده ماند و بس، جان برود بوده ماند و بس.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود؟ آن حاصل ماست!
و قیل معنى قوله کُونُوا رَبَّانِیِّینَ اى متخصّصین باللّه غیر ملتفتین الى الوسائط، کأبى بکر لمّا قال حین مات النّبی (ص) و اضطربت اسرار عامة الناس: «من کان یعبد محمّدا (ص) فانّ محمّدا قد مات، و من کان یعبد اللَّه فانّ اللَّه تعالى حىّ لا یموت».
وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ الآیة... در همه قرآن هیچ آیت نیست در بیان فضیلت مصطفى (ص) تمامتر ازین آیت که وى را خاص است، کس را در آن شرکت نه. ربّ العالمین دو عهد گرفت از خلق خویش، و دو پیمان ستد از ایشان: یکى آنکه پیمان ستد از همه خلق بر خدایى و کردگارى خویش. چنان که گفت: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ الآیة.
دیگر آنکه: پیمان ستد از فریشتگان و پیغامبران بر نبوّت محمد (ص) و نصرت دادن وى، چنان که گفت: وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ... و این غایت تشریف است و کمال تفضیل که نامش با نام خویش بزرگ کرد، و قدرش با قدر خود برداشت. پیش از وجود محمد (ص) بچندین هزار سال فرمان آمد که: یا جبرئیل! من دوستى خواهم آفرید، نام وى محمد (ص)، ستوده و نواخته من، نام او قرین نام من، قدر او برداشته لطف من، طاعت داشت او طاعت من، قول او وحى من، اتّباع او دوستى من.
یا جبرئیل! با من عهد کردى که بوى ایمان آرى و او را نصرت کنى، اینست که گفت: لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ. جبرئیل گفت: خداوندا! عهد کردم که با او دست یکى دارم و نصرت کنم و بوى ایمان آورم. خداى گفت یا جبرئیل! هم برین عهد باشى و خلاف نکنى. گفت: خداوندا! و کرا زهره آن باشد که ترا خلاف کند؟ آن گه گفت: یا میکائیل! تو بر عهد جبرئیل گواه باش، و آن گه هم چنان عهد گرفت بر میکائیل، و جبرئیل را گفت: تو بر عهد مکائیل گواه باش، و با اسرافیل و عزرائیل همین عهد گرفت.
پس که آدم (ع) را بیافرید همین عهد گرفت بر آدم، و آدم درپذیرفت. و زان پس آدم با شیث بگفت و شیث درپذیرفت، و هلمّ جرّا قرنا بعد قرن. اینت کرامت و فضیلت! و اینت مرتبت و منزلت! کرا باشد فضل بدین تمامى؟ و کار بدین نظامى کرا بود؟
این عزّ سماوى و فرّ خدایى.
کفر و ایمان را هم اندر تیرگى و هم صفا
نیست دار الملک جز رخسار و زلف مصطفى‏
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ ابْتَلُوا الْیَتامى‏ حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ ایناس رشد از روى شریعت، پرهیزکارى و پارسایى و خویشتن دارى است، اقتصاد در معیشت نگاه داشتن، و از راه اسراف و تبذیر برخاستنم، و از روى حقیقت راه بحق بردن است و در هر چه پیش آید از احوال و قوّت خویش تبرّا کردن، و از تدبیر و اختیار خویش بیرون آمدن، و کارها یکسر بحق سپردن.
و الیه الاشارة بقوله عزّ و جلّ: وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ.
این رشد که در بنده پدید آید، از هدایت و ارشاد حق بود که دلگشاى و رهنماى بندگان است، چنان که گفت عزّ جلاله: وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ.
آراینده حق بر دلهاى دوستان، و نگارنده ایمان بر سرهاى ایشانست. چنان که گفت: حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ. راست دارنده دلهاى دانایان، و الهام دهنده در شناخت نیک و بد ایشان است. چنان که گفت: فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.
و نشان این رشد در حق بنده آنست که بر درگاه، تن بر خدمت دارد، و دل بر معرفت، و سر بر محبت، و آن گه درین مقامات بر طریق ملازمت و استقامت رود. عقدى که با حق بست فسخ نکند، و عزمى که کرد نقض نکند و اندرین معنى حکایت ابراهیم ادهم است قدّس اللَّه روحه، که با یکى هم صحبت بود در راه مکه، بشرط آنکه جز خداى را بکسى ننگرند، و جز حق بر دل خود راه ندهند. گفتا: در طواف کودکى را دیدند که خلق از جمال وى بفتنه افتاده بودند، و ابراهیم در آن کودک نیکو نظر کرد. این درویش گفت: اى ابراهیم عهد شکستى، و عقدى که بستى در آن خلاف و نقص آوردى که درین غلام زیبا روى چندین نظر کردى. گفت: اى درویش خبر ندارى که این کودک پسر منست. درویش گفت: پس چرا آواز نگویى، و دل بدان شاد نکنى؟ گفت: شى‏ء ترکته للَّه لا أعود الیه ثمّ قال: مرّ أنت و سلّم علیه، و لا تخبره بشأنى، و لا تدلّه على مکانى. قال: فمررت و سلّمت علیه، فقلت له: من أنت؟
فقال: ابن ابراهیم بن ادهم، قیل لى انّ اباک یحجّ کلّ سنة فجئت لعلّى اراه. قال: ثمّ رجعت الى ابراهیم فسمعته ینشد:
هجرت الخلق طرّا فى هواکا
و أیتمت الولید لکى اراکا
فلو قطّعتنى فى الحبّ اربا
لما حنّ الفؤاد الى سواکا
لِلرِّجالِ نَصِیبٌ مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ الآیة... حکم میراث بعیب و هنر و بطاعت و معصیت نگردد. اگر دو پسر باشند یکى صالح و یکى فاجر، یا یکى نیک عهد و یکى بد عهد، در میراث مادر و پدر هر دو یکسانند، از آنکه میراث عطائى است ابتداء آن از قبل حق، نعمتى از خزانه حق بى‏کسب بنده و در شریعت کرم روا نیست که ببد عهدى بنده نیک عهدى خود بازگیرد، همین است حکم ایمان که موهبت الهى است و عطاء رایگانى بکرم خود مؤمنان را داد، بى سبب و بى علت، لا جرم ظالم و سابق را در آن از هم باز نکرد، لا بل که ابتدا خود بظالم کرد فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ الآیة.
وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبى‏ الآیة... میگوید: چون مستحقان میراث بوقت قسمت حاضر شوند، و هر کس بهره خویش بردارد، اگر درویشان و یتیمان که ایشان را در آن میراث نصیب نبود حاضر آیند، نگر تا ایشان را محروم نگذارید، و از آن میراث چیزى رزق ایشان سازید. پس گفت: وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً اگر همه سخن خوش بود نگر تا از ایشان دریغ ندارید و اگر مستحق میراث، کودک باشد نا، کس را نیست که تصرف کند در مال وى، اما ولىّ کودک تا آن درویش را وعده نیکو دهد، گوید که: چون کودک بالغ شود و تصرف در مال خویش تواند او را گوئیم تا ترا چیزى دهد، و با تو مواسات کند.
لطیفه‏ایست درین آیت سخت نیکو، گنه‏کاران این امت را، یعنى فردا در آن عرصه عظمى و انجمن کبرى (!) که مطیعان بثواب اعمال خویش رسند، امید است که عاصیان مؤمنانرا نیز از رحمت و مغفرت خویش محروم نکنند.
دست مایه بندگانت کنج خانه فضل تست
کیسه امید از آن دوزد همى اومیدوار
قوله: وَ لْیَخْشَ الَّذِینَ لَوْ تَرَکُوا الآیة اشارت آیت آنست که مرد مسلمان سعادت و بهروزى فرزند و عیال خود بتقوى و سداد خویش حاصل کند نه بجمع مال، از بهر آنکه نگفت: فلیجمعوا المال و لیکثروا لهم العقار و الأسباب، بلکه گفت: فَلْیَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْیَقُولُوا قَوْلًا سَدِیداً و یقرب منه‏ قوله (ص): هاجروا تورثوا ابناءکم مجدا.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ الآیة کبائر اهل خدمت در راه شریعت اینست که شنیدى، کبائر اهل صحبت در کوى طریقت بزبان اشارت نوعى دیگر است، و ذوقى دیگر دارد. از آنکه اهل خدمت دیگراند و اهل صحبت دیگر. خدمتیان مزدوران‏اند، و صحبتیان مقرّبان طاعت خدمتیان کبائر مقرّبانست.
چنین مى‏آید در آثار که: «حسنات الأبرار سیّآت المقرّبین»، و هم ازین بابست سخن آن پیر طریقت که گفت: «ریاء العارفین خیر من اخلاص المریدین».
و مستند این قاعده آنست که مصطفى (ص) از نکته غین خبر داد، و از آن استغفار کرد، گفت: «انّه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرّة»
ابو بکر صدیق گفت: لیتنى شهدت ما استغفر منه رسول اللَّه.
و نشان کبائر ایشان آنست که در عالم روش خویش ایشان را گاه‏گاهى فترتى بیفتد که فطرت ایشان مغلوب اوصاف بشریّت شود، و حیات ایشان در معرض رسوم و عادات افتد، و حقائق ایمان ایشان بشوائب اغراض و شواهد حظوظ خویش ممزوج گردد. اگر در آن حال ایشان را بریدى از صحّت ارادت و صدق افتقار و سرور وجد استقبال نکند، و دست نگیرد از چاه خودى خود بیرون نیایند.
گر ز چاه جاه خواهى تا بر آیى مردوار
چنگ در زنجیر گوهر دار عنبر بار زن‏
بزرگان دین گفتند: که مرد تا بسر این خطرگاه نرسد، و این مقام فترت باز نگذارد، پیر طریقت نشود، و مرید گرفتن را نشاید. مردى باید که هزار بار راه گم کرده بود و براه بازآمده، تا کسى را از بیراهى براه بازآرد، که اوّل راه براه باید، آن گه راه باید. آن کس که همه بر راه باشد راه داند، امّا راه براه نداند و سرّ زلّت انبیاء و وقوع فترت ایشان اینست، و اللَّه اعلم و هو قرع باب عظیم طوبى لمن فتح علیه، و هدى الیه.
وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَکُمْ عَلى‏ بَعْضٍ الآیة ابو بکر کتانى گفت: من ظنّ انّه بغیر بذل الجهود یصل، فهو متمنٍّ، و من ظنّ انّه ببذل الجهود یصل فمتعنٍّ. هر که پنداشت که رنج نابرده بمقصود میرسد متمنّى است، و العاجز من اتّبع هواها و تمنّى على اللَّه، و او که پنداشت که برنج و طلب بمطلوب میرسد متعنّى است.
شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه گفت: او را بطلب نیاوند. امّا طالب یاود، و تاش نیاود طلب نکند. هر چه بطلب یافتنى بود فرومایه است، یافت حق رهى را پیش از طلب. امّا طلب او را پیشین پایه است. عارف طلب از یافتن یافت، نه یافتن از طلب. چنان که مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، و سبب از معنى یافت، نه معنى از سبب. الهى چون یافت تو پیش از طلب و طالب است، پس رهى از آن در طلب است که بى‏قرارى برو غالب است، طالب در طلب و مطلوب‏حاصل پیش از طلب، اینت کاریست بس عجب! عجب‏تر آنست که یافت نقد شد و طلب برنخاست، حق دیده‏ور شد و پرده عزّت بجاست!.
دریاى ملاحتى و موج حسنات
قانونه مکرّماتى و ذات حیات‏
اندر طلب تو عاشقان در حسرات
چون ذو القرنین و جستن آب حیات‏
و قیل فى معنى الآیة: تتمنّوا مقام السّادة دون أن تسلکوا سنّتهم، و تلازموا سیرتهم، و تعملوا عملهم. حال بزرگان خواهى، و راه بزرگان نارفته! کعبه مواصلت جویى، با دیده مجاهدت نابریده! نهایت دولت دوستان بینى، محنت ایشان نادیده. تعنى من ان تمنى ان یکون کمن تعنى. تو پندارى قلم عهد بر جان عاشقان آسان کشیدند! یا رقم دوستى بر دل ایشان رایگان زدند! ایشان بهر چشم زدن زخمى بر جان و دل خورده‏اند، و شربتى زهرآلوده چشیده‏اند!
اى بسا شب کز براى دیدن دیدار تو
از سگ کوى تو بر سر زخم سیلى خورده‏ایم
و لکن نه هر کسى سزاى زخم اوست، و نه هر جانى شایسته غم خوردن اوست.
رحمت خدا بر آن جوانمردان باد که جان خویش هدف تیر بلاء او ساخته‏اند، و بار غم او را دل خویش محمل شناخته‏اند، و آن گه در آن بلا و اندوه این ترنّم میکنند:
گر بود غم خوردنت شایسته جان رهى
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
آرى، زخم هر کسى بر اندازه ایمان او، و بار هر کس بر قدر قوّت او، هر که‏را قوّت تمام‏تر، با روى گران‏تر. اینست سرّ آن آیت که گفت: «الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ» مردان را بر زنان افزونى داد که بار، همه بر ایشانست، از آنکه کمال قوّت و شرف همّت ایشان را است، و بار بقدر قوّت کشند، یا بقدر همّت. على قدر اهل العزم تأتى العزائم.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم جلیل، جلاله کبریاؤه، کبریاؤه سناؤه، و مجده عزه، و کونه ذاته، ازله ابده، و قدمه سرمده. عظیم فى ملکوته، ملیک فى جبروته، مهیمن صمدى الذات، متوحد سرمدى الصفات:
ملیک فى السماء به افتخارى
عزیز القدر لیس له خفاء
نام خداوندى که بهیچ چیز و هیچ کس نماند، بهیچ کار بهیچ وقت در نماند. دشمن پرور است و دوست نواز، عیب‏پوش است و کارساز. یاد او آئین زبان، و دیدار او زندگى جان، و دریافت او سرور جاودان. پادشاه است بى‏سپاه، و استوار است بى‏گواه، از نهان آگاه، و مضطر را پناه. خداوندى که بعلم نزدیک است، و از وهم دور، جوینده او کشته با جانست، و یافت او رستاخیز بى‏صور، پس نه جوینده مغبون است و نه مزدور معذور.
جوینده در گرداب حسرت و یاونده حیران در موج نور، همى گویند از سر حیرت بزبان دهشت:
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
پیر طریقت گفت: الهى! همه از حیرت بفریادند، و من بحیرت شادم، بیک لبیک در همه ناکامى بر خود بگشادم. دریغا روزگارى نمى‏دانستم که لطف ترا دریازم الهى! در آتش حیرت آویختم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج تپش دیده، نه دل الم داغ. الهى! در سر آب دارم در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش. در دریایى نشستم که آن را کران نیست، بجان من دردى است که آن را درمان نیست، دیده من بر چیزى آمد که وصف آن را زبان نیست:
خصمان گویند که این سخن زیبا نیست
خورشید نه مجرم ار کسى بینا نیست.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... روایت کنند از جعفر بن محمّد (ع) که درین کلمات چهار خصلت است که رب العالمین امت را بدان گرامى کرده، و ایشان را بدان نواخته: یکى آنکه ندانست، دیگر کنایت، سوم اشارت، چهارم شهادت. یا اى نداست، ها کنایت، الذین اشارت، آمنوا شهادت. ندا کرامتست، و کنایت از رحمت، و اشارت بمحبت، و شهادت بمعرفت: «ناداهم قبل ان ابداهم، و سماهم قبل أن رآهم». در کتم عدم بودند که ایشان را ندا گرامى کرد، در دایره وجود نیامده بودند که بنام نیکو خواند: «سماکم المسلمین من قبل»، عیب میدید و با عیب میپسندید. جرم میدید و با جرم میخرید. پاکان عالم علوى را میدید، و آلودگان عالم سفلى را میگزید، که «انین المذنبین احب الىّ من زجل المسبحین».
مثال کار آدمى بر درگاه بى‏نیازى با عنایت ازلى، کار آن کودک است که مادر او را جامه نو دوخت، گفت هان و هان اى کودک! تا این لباس آرایش از آلایش نگه دارى. کودک از خانه بدر آمد، با کودکان ببازى مشغول شد، جامه آلوده کرد، و با جامه آلوده قصد خانه کرد، و بگوشه‏اى باز میشد درمانده و حیران، همى گفت مادر را که مرا خواب میآید. مادر دانست که کودک را ترس عتاب مادر است، گفت: اى جان مادر! بیا که ما ترا بدر آن گه فرستادیم که آب و صابون بدست بنهادیم، که ما دانستیم که از تو چه آید. حال آدمى همین است چون آن نقطه دولت و صفى مملکت را از کتم عدم بحیز وجود آوردند، فریاد از جان پاکان و مقدسان برآمد، و تیرهاى انکار در عالم جعلیت میکشیدند که: أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها؟
قومى را مى‏آفرینى که لباس الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بدود معصیت و غبار شرک سیاه کنند! و پرده حرمت از جمال چهره ایمان بردارند! خطاب آمد که: آرى آنچه تعبیه صدف این اسرار است ما دانیم، کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ، ایشان عزیز کردگان الطاف عزت آمدند، ما ایشان را بلباس عصمت و طیلسان امانت بعالم آلایش وقتى فرستادیم که آب مغفرت با صابون رحمت بدست نهاده بودیم.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا یا من دخلوا فى امانى، و ما وصلتم الى امانى الا بسابق احیانى، یا من خصصتهم ببرى و مشاهدتى، لا تکونوا کمن اعمیتهم عن مشاهدتى و مطالعة برى! بندگان را بنداء کرامت برخواند، آن گه فرمان داد که: أَوْفُوا بِالْعُقُودِ بوفاى پیمان باز آیید، و عقدى که بستید و عهدى که کردید بر سر آن عهد باشید. بنده من! برابر تو دو پیمانست: یکى اجابت ربوبیت ما، دیگر تحمل امانت ما. در اجابت ربوبیت مخالفت مکن.
در تحمل امانت خیانت مکن. اکنون که بخدایى ما اقرار دادى، کار بر دیگرى حوالت مکن و در حلال و حرام اشارت جز فرا شریعت مکن.
أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ حیوانات بعضى حلال است و بعضى حرام. بعضى کشتن آن رواست و آن را جرمى نه، بعضى کشتن آن نه رواست و طاعتى در میان نه، تا بدانى که صنع او را علت نه، و حکم او را مردّ نه، و دریافت آن بعقل راه نه. إِنَّ اللَّهَ یَحْکُمُ ما یُرِیدُ حکم کند چنان که خود خواهد، و آن خواهد که خود بداند. نه کس را بر علم وى اطلاع، نه برخواست وى اعتراض، نه از حکم وى اعراض:
شهریست بزرگ و من بدو درمیرم
تا خود زنم و خود کشم و خود گیرم.
و فى بعض الکتب: «عبدى یرید و أرید، و لا یکون الا ما ارید. فان رضیت بما ارید کفیتک ما ترید، و ان لم ترض بما ارید اتعبتک فیما ترید، ثم لا یکون الا ما یرید»، و فى معناه انشدوا:
سیکون الذى قضى
سخط العبد ام رضى‏
فدع الهم یافتى
کل هم سینقضى.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ معالم شریعت است، و محاسن طریقت، و امارات حقیقت، و دلالات قدرت و حکمت. میگوید: هر چه نشان ما دارد حرمت دارید، و بتعظیم در آن نگرید، و بفرمانبردارى پیش شوید، تا برخوردار گردید.
وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا اشارتست که بنده همیشه در تحت امر حق ما نتواند بود، پیوسته بار وجود ما نتواند کشید. ساعتى در اداء حق ربوبیت، ساعتى در استجلاب حظ عبودیت. وقتى چنین، وقتى چنان، تابنده بیاساید و زندگى کند میان این و آن، از اینجا گفت مصطفى (ص): «حبب الى من دنیاکم ثلاث: الطیب و النساء و قرة عینى فى الصلاة».
پیر طریقت گفت: الیه! چون از یافت تو سخن گویند، از علم خویش بگریزم، بر زهره خویش بترسم، در غفلت آویزم، نه در شک باشم اما خویشتن در غلطى افکنم، تا دمى بر زنم.
وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى‏ میگوید: در بر و تقوى همه دست یکى دارید. هم پشت و هم روى باشید و هر جاى که مسلمانان در امر و نهى و در بر و تقوى جمع آیند، خود را در میان جمع و جماعت افکنید، تا برحمت حق توانگر شوید. مصطفى (ص) گفت: «الجماعة رحمة، و ید اللّه على الجماعة».
عبد اللَّه مبارک گفت: بمشعر حرام رسیدم، خوابى عظیم بر من غالب شد، فریشته‏اى را دیدم که گفت: اى عبد اللَّه سیصد هزار خلق در موسم‏اند، و حج یک کس پذیرفتند. گفتار بر دلم صعب آمد این سخن. دلتنگ و اندوهگن شدم. هاتفى آواز داد که: اى عبد اللَّه دلتنگ مشو که دیگران را جمله بطفیل وى بیامرزیدند تا بدانى که برکت جمع عظیم است، آخر یک صاحب دولت برآید در میان جمع که کیمیاء هدایت بود، همه را برنگ خود کند.
وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى‏ همه را بر و تقوى میفرماید، اما قومى را راه اثم و عدوان در پیش مى‏نهد، و از بر و تقوى برمیگرداند، کار نه آن دارد که بر خواند، کار آن دارد که کرا در گذارد، و کرا پسندد. مقبولان حضرت دیگرانند، و مطرودان قطیعت دیگر. باردادگان ادْخُلُوها بِسَلامٍ دیگرند، و محرومان اخْسَؤُا فِیها دیگر. میگوید جل جلاله: أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا. خلقت الخیر و قدرته، فطوبى لمن خلقته للخیر، و اجریت الشر على یدیه. وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى‏ گفته‏اند که: بر اینجا موافقت شرع است در امید نجات عقبى، و تقوى مخالفت نفس است در طلب رضاى مولى، و اثم مخالفت شرع است در طلب حطام دنیا، و عدوان موافقت نفس است در معصیت مولى. گفته‏اند: معاونت بر برّ و تقوى آنست که خود بر جاده دین بر استقامت روى، و سیرت بر طریقت پسندیده دارى، تا دیگران بر تو اقتدا کنند، و بر سنن صواب بر اتباع تو راست روند، و معاونت بر اثم و عدوان آنست که راه کژ گیرى، و سنّت بد نهى، تا دیگران بر راه تو روند، و خلق بد گیرند.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «من سن سنة حسنة فله اجرها و اجر من عمل بما الى یوم القیامة، و من سن سنة سیئة فعلیه وزرها و وزر من عمل بها الى یوم القیامة».
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ مردار اگر چه خبیث است و محرم، آخر بوقت اضطرار قدرى از آن مباح است، و از مردارها یکى گوشت برادر مسلمان است که بر وجه غیبت خورند، بهیچ حال آن را رخصت نیست لا اضطرارا و لا اختیارا. پس این مردار از آن صعب‏تر، و تحریم این از آن عظیم‏تر، یقول اللَّه تبارک و تعالى: لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ. و گفته‏اند حیوانى که مأکول اللحم بود وى را دو حالست: یکى آنکه چون بشرط شریعت کشته شود پاک بود، گرفتن آن مباح، و خوردن آن حلال، و چون خود بمیرد پلید باشد، و خوردن آن حرام. از روى اشارت میگوید: این نفس آدمى چون بشمشیر مجاهدت بر طریق ریاضت بر وفق شریعت کشته شود، یعنى که مقهور دین و مأمور شرع گردد، و زیر بار طاعت معبّد و مذلّل شود، آن نفس که برین ضعف باشد پاک بود، قرب او مباح است، و صحبت او حلال، دیدار او روح دل، صحبت او شادى جان، و هر آن نفس که در ظلمت غفلت خویش بمیرد تا در کار دین وى را حس نماند، و در حدود شرع کوشش نکند، این نفس بمنزلت آن مردار است که جرم او پلید و قرب او حرام.
وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّیَةُ وَ النَّطِیحَةُ در تحت هر کلمه ازین کلمات اشارتى است بر ذوق جوانمردان طریقت، و بر مذهب سالکان راه حقیقت: «منخنقه» اشارتست بکسى که خود را در بند آرزوها کند، و سلاسل حرص بر دست و پاى خویش نهد، و رسن طمع در گردن خویش افکند، تا کشته حرص و شهوت شود. حرامست بر سالکان و مریدان، راه این چنین کس رفتن، و متابعت چنین کس کردن. و «موقوذة» اشارتست بآنکس که در حبس هوا و أسر شیطان بماند، کوفته هواجس نفس و وساوس شیطان گردد، تا دل وى در آن زخم و حبس بمیرد، مردار طریقت گردد، و صحبت وى حرام شود. و «متردیة» اشارتست بآنکس که در وادى تفرقت افتد، و هلاک شود، و راه حقیقت گم کند. و «نطیحه» اشارتست بآنکس که با مثال و اشکال خویش از بهر دنیا مردار منازعت کند، و سرو زند تا خصم وى چیره شود، و زیر زخم مردارخوار مردار گردد. و «ما أَکَلَ السَّبُعُ» آنست که طلّاب دنیا سر فرا آن کنند، آن مردار است و جوینده آن همچون سگ، مردار بجز سگ نخورد.
و ما هى الا جیفة مستحیلة
علیها کلاب همّهن اجتذابها.
آن گه گفت: إِلَّا ما ذَکَّیْتُمْ. در شرع ظاهر میگوید: ازین محرمات که یاد کردیم هر چه ذکات شرعى در آن حاصل شود، و شرع آن را مباح گرداند مباح است و خوردن آن آن حلال، همچنین در راه طریقت هر چه زاد راه آخرت بود و ضرورت معاش بود از متاع دنیوى، گرفتن و داشتن آن در دین رواست، و طلب آن مباح، و زاد راه دین از راه دین است. یقول اللَّه تعالى: وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى‏.
وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ هر چه بر هواى طمع کنند نه بر وفق شرع، ذبح على النصب آنست، و هواء نفس معبود خود ساختن و بر مراد آن رفتن نه کار دینداران است و نه حال مؤمنان. یقول اللَّه تعالى و تقدّس: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ.
وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِکُمْ فِسْقٌ هر معاملتى و مصاحبتى که نه بر اذن شرع و موافقت دین رود، و مقصود در آن تحصیل دنیا و مراد نفس بود، آن عین قمار است، صورت آن مکر و خداع، و حاصل آن فسق و فساد، و سرانجام آن عقوبت و عذاب.
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ الآیة جعفر بن محمد (ص) گفت: «الیوم» اشارتست بآن روز که مصطفى (ص) را بخلق فرستادند و تاج رسالت بر فرق نبوت وى نهادند، و شادروان شرع او گرد عالم درکشیدند، و بساط رحمت بگسترانیدند. دود شرک با طى ادبار خود شده، و رسوم و آثار کفر مندرس و مضمحل گشته، و از چهار گوشه عالم آواز کوس دولت محمد عربى علیه افضل الصلوات برآمده که: وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ:
صلّى الاله على ابن آمنة الذى
جاءت به سبط البنان کریما
قل للذى یرجو شفاعة احمد
صلّوا علیه و سلموا تسلیما
اى منظر تو نظاره‏گاه همگان
پیش تو درافتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان‏
هنوز شب بشریت را وجود نبود که آفتاب نبوت او در سماء سمو خود استوار داشت که: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین». اى مهتر! جمال بنماى تا همه وجود آفتاب شود. یا سیّد صدف رحمت بگشا، تا این مفلسان کنار پر از جوهر کنند:
آن روى چرا به بت‏پرستان نبرى
جلوه نکنى کفر ز دلشان نبرى‏
یا سیّد! جمال مجبولى تو جز در ادراج «لعمرک» یاد نکنیم. قبله اولین و آخرین جز حلقه چاکران تو نسازیم. اى سیّد! اگر آن آفتاب که در دل تو است اراده باز دهیم، نه در روم چلیپا ماند نه در عالم کفر و زنّار:
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوته‏بینان ز هفتاد دو ملت داورى.
وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی این خطاب با صحابه مصطفى است، میگوید: اتممت علیکم نعمتى، بأن خصصتکم بین عبادى بمشاهدته صلى اللَّه علیه و سلم، و جعلتکم حجة لمن بعدکم من الأمم الى یوم القیامة» و گفته‏اند که: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ اشارتست بروز اول در عهد ازل، میگوید: در ازل این دین بر شما تمام کردم، و کار شما بساختم، و شما را بداغ خود گرفتم، نه چیزى است که نو ساخته‏ام، که دیر است تا پرداخته‏ام، اما امروز تمام کردم، که دانسته خود بر شما اظهار کردم، و کرده خود وانمودم. وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی و تمامى کار آنست که فردا در حظیره قدس رضاء خود ترا کرامت کنم.
وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً و شایسته وصال حضرت خود گردانم، و همسایگى خود بپسندم، و نیز در نواخت بیفزایم، و گویم: «عبدى! رضیت بک جارا فهل رضیت لى جارا؟» و گفته‏اند: کمال دین تحقیق معرفتست در هدایت حال، و اتمام نعمت تحصیل مغفرت است در نهایت کار، منت مینهد بر مؤمنان که من باول معرفت دهم، و بآخر بیامرزم، و این خطاب با جماعت مؤمنان است، و شک نیست در مغفرت جماعت مؤمنان، اگر شک است در آحاد و افراد است که بر ایمان بمانند یا نمانند، اما بر جمله مؤمنان آمرزیده‏اند.
گفته‏اند: این اسلام پسندیده اللَّه است، و رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً بوى اشارت است بر مثال سرایى است که راه گذر آن بر چهار درگاه است، و از پس آن در گاهها چهار قنطره است، و پس آن قنطرها درجات و مراتب است، تا درگاهها و قنطرها باز نبرند بدرجات و مراتب نرسند. اول درگاهى که بر راه گذر آنست اداء فرایض است. دوم اجتناب محارم.
سیوم تکیه کردن بر ضمان اللَّه در کار روزى. چهارم صبر کردن بر بلاها و رنجها. چون بدین درگاهها گذشتى قنطرها پیش آید: اول قنطره رضا، بحکم اللَّه رضا دادن و آن را گردن نهادن، و از راه اعتراض برخاستن. دوم قنطره توکل است، بر خدا اعتماد داشتن و او را بپناه و پشت خود گرفتن و وکیل خود شناختن. سیوم قنطره شکر است، نعمت اللَّه بر خود بشناختن، و آن نعمت در طاعت وى بکار بردن. چهارم قنطره اخلاص است در اعمال، هم در شهادت، هم در خدمت و هم در معرفت. شهادت در اسلام و خدمت در ایمان و معرفت در حقیقت. چون قنطرها باز بریدى از آن پس درجات است و مراتب، هر کس را چنان که سزاست، و چنان که اللَّه او را خواست. اینست که رب العزّة گفت: لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یَسْئَلُونَکَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ الایة تفسیر محرّمات و محلّلات از شرع پرسیدند، و تکیه بر فتواى شرع کردند، دانستند که پاک آنست که شرع پاک کرد، و پلید آنست که شرع پلید کرد. راه آنست که شرع نهاد، چراغ آنست که شرع افروخت، و تخم آنست که شرع ریخت. بى‏شرع روشن هیچ کس بکار نیست، بى‏شرع دین هیچ کس پذیرفته نیست.
اگر نز بهر شرعستى در اندر بنددى گردون
و گر نز بهر دینستى کمر بگشایدى جوزا
شرع ایشان را جواب داد که حلال آنست که پاک است، و پاک آنست که زبان بر ذکر دارد، و دل در فکر آرد، و جان با مهر پردازد. و بدان که دل را دو صفت است: یکى صفوت دیگر قسوت. صفوت از خوردن حلال بود، قسوت از خوردن حرام خیزد. مرد که حرام خورد دلش سخت شود، چنان که رب العزة حکایت کرد از قومى که: «قست قلوبهم و زین لهم الشیطان ما کانوا یعملون». پس زنگ بى‏وفایى بر آن نشیند، چنان که گفت: کَلَّا بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ. پس غاشیه بى‏دولتى در سر وى کشید که: قُلُوبُنا غُلْفٌ، پس شهره زمین و آسمان گردانید که: أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ. و او که حلال خورد دلش صافى گردد تا از مهر خود با مهر حق پردازد، و از یاد خلق با یاد حق پردازد. همه او را خواند، همه او را داند. اگر بیند بوى بیند، اگر شنود بوى شنود، اگر گیرد بوى گیرد، و الیه‏
اشار النبى (ص) حکایة عن اللَّه عزّ و جلّ: «فاذا احببته، کنت له سمعا یسمع بى، و بصرا یبصر بى، و یدا یبطش بى».
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُکَلِّبِینَ آن سگ شکارى بیک مراد خود که بگذاشت، و طبیعت خود که دست بازداشت، تا آن صید خواجه خویش را نگه داشت، لا جرم فریسه وى حلال گشت، و اقتناء وى در شرع جائز، و نجاست و خساست وى در منفعت وى مستغرق، و نیز شایسته قلاده زرین گشت، و پاى تخت ملوک. از روى اشارت همیگوید که:
آزاد شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
سگ خسیس بیک ادب که بجاى آورد خست وى بعزت بدل گشت، پس چه گویى درین جوهر حرمت اگر ادب حضرت بجاى آرد، و خودپرستى را با حق‏پرستى بدل کند، و مراد خود فداى حکم ازل کند. کمتر نواختى که از حضرت او را پیش آید آنست که در فراغت بر وى بگشایند، تا بلذت خدمت رسد، باز حلاوت قربت تو بیابد، باز سرور معرفت، باز روح مناجات، باز برق محبت، باز کشف مشاهدت، باز شغلى در پیش آید که از آن عبارت نتوان، تا آنکه همه زندگانى شود در آن.
پیر طریقت گفت: «مسکین او که عمرى بگذاشت و او را ازین کار بویى نه، ترا از دریا کسان چیست که ترا جویى نه!» الْیَوْمَ أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ یوسف بن الحسین گفت: الطیبات من الرزق ما یبدو لک من غیر تکلف و لا اشراف نفس، طیبات رزق آنست که از غیب درآید و برضاى حق آید، بجان و دل قبول باید، و زاد راه دین را بشاید، و گفته‏اند: طیبات رزق آنست که صفت طهارت یافته و عین نظافت گشته. و طهارت دو قسم است: یکى از روى ظاهر یکى از روى باطن، و رموز هر دو قسم درین آیت روان است که رب العزة گفت: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ الایة طهارت ظاهر سه فصل است: یکى طهارت از نجاست. دوم طهارت از حدث و جنابت، سیوم طهارت از فضولات تن، چون ناخن و موى و شوخ و غیر آن، و هر یکى را ازین سه فصل شرحى و بیانى است بجاى دیگر گفته شود ان شاء اللَّه، و طهارت باطن سه وظیفه است: اول طهارت جوارح از معصیت، چون غیبت و دروغ و حرام خوردن و خیانت کردن و در نامحرم نگرستن، چون این طهارت حاصل شود بنده آراسته فرمان بردارى و حرمت‏دارى گردد، و این درجه ایمان پارسایان است نشان وى آنست که همواره ذکر حق او را بر زبان است و ثمره وعده در دل، و تازگى منت در جان، پیوسته در عیادت بیماران، و زیارت گورستان، و بدعاء نیکان شتابان، و فرا بهشت یازان. وظیفه دوم طهارت دل است از اخلاق ناپسندیده چون عجب و حسد و کبر و ریا و حرص و عداوت و رعونت. عجب آئینه دوستى خراب کند.
حسد قیمت مردم ناقص کند. کبر آیینه دل تاریک کند. ریا چشمه طاعت خشک کند.
حرص حرمت مردم نهد. عداوت آب الفت باز بندد. رعونت میخ صحبت ببرد. بنده چون ازین آلایشها طهارت یافت، در شمار متقیان است. نشان وى آنست که از رخصت بگریزد، و در شبهت نیاویزد، پیوسته ترسان و لرزان و از دوزخ گریزان، بلقمه‏اى و خرقه‏اى راضى، جهان بجهانیان باز گذاشته، و خود را در بوته اندوه بگداخته. ایمان مایه وى، تقوى زاد وى، گور منزل وى، آخرت مقصد وى. با اینهمه پیوسته بزبان تضرع میزارد، و میگوید: الهى! هر کس بر چیزى، و من ندانم که بر چه‏ام، بیمم همه آنست که کى پدید آید که من که‏ام؟ الهى! پیوسته در گفت و گویم، تاوا ننمایى در جست و جویم، از بیقرارى در میدان بى‏طاقتى میپویم، در میان کارم، اما بویى نمیبویم الهى! مرکب وا ایستاد، و قدم بفرسود، همراهان برفتند، و این بیچاره را جز تحیر نیفزود:
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
وظیفه سیوم طهارت سراست از هر چه دون حق، یقول اللَّه عز و جل: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ. این طهارت امروز حلیت ایشانست که فردا جام شراب طهور در دست ایشان است. امروز نور امید در دلشان مى‏تاود و فردا نور عیان در جان. امروز از شوق آب جگر در دیده روان، و فردا آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان. امروز صبح شادى از مطلع آزادى برآمده، و فردا آفتاب عنایت در آسمان معاینت ترقى گرفته. نشان این طهارت آنست که مهر دنیا بشوید، و رسوم انسانیت محو کند، و حجاب تفرق بسوزد، تا دل در روضه انس بنازد، و جان در خلوت عیان با حق پردازد. نکو گفت آن جوان مرد که: آخر روزى ازین طبل برآید آوازى، و از آن کریم باشد واجان محب رازى، عجب کارى و طرفه بازاى! اینست مؤانست من غیر مجانست، چون همجنسى نیست این انس چیست؟ چون هم کفوى نیست این مهر چیست؟ چون تو او را ندیده‏اى این بى‏طاقتى چیست؟
چون شراب در عنب است این هستى چیست؟ چون انتظار همه محنت است این شادى دل چیست؟ چون دیده سر ازو محجوب است این وجد چون آتش چیست؟ چون این طریق همه بلاست در میان بلا این لذّت چیست؟
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ چنان که در طهارت ظاهر روى شستن بفرمان شریعت واجب است، در طهارت باطن باشارت حقیقت آب روى خویش نگاه داشتن، و در طلب خسایس پیش دنیاداران بنریختن واجبست، و چنان که در آن طهارت دست شستن واجب است درین طهارت دست از خلایق بشستن و کار بحق سپردن واجبست، و چنان که مسح سر واجب است سر بگردانیدن از خدمت مخلوق، و از تواضع هر خسى و ناکسى پرهیز کردن واجبست، و چنان که پاى شستن فرض است، بر کار خیر پاى نهادن، و بر طاعت اللَّه رفتن واجبست.
و گفته‏اند: تخصیص این اعضاء چهارگانه بطهارت از آن جهت است که آدمى شرف و فضل که یافت بر دیگر جانوران، باین اعضا یافت. یکى صورت رویست که دیگران را برین صفت نیست. ربّ العالمین منّت نهاد و گفت: وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ. دیگر هر دو دست‏اند که آدمى بدان طعام خورد، و همه جانوران دیگر بدهن خورند. ربّ العزّة منّت نهاد و گفت: وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ یعنى بالیدین الباطشتین الصّالحتین للاکل و غیره. سیوم سر است که در آن دماغ است، و در دماغ عقل است، و در عقل شرف دانایى است که دیگران را نیست. ربّ العالمین منّت نهاد و گفت: لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ. چهارم دو پاى‏اند بر قامت راست زیبا کشیده تا بدان میروند و دیگران را پاى برین صفت نیست، یقول اللَّه تعالى: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ.
چون این نعمت بر فرزند آدم تمام کرد طهارت این جوارح از وى درخواست شکر آن نعمت را. و گفته‏اند: طهارت سبب آسایش است و راحت پس از اندوهان و محنت، چنان که در قصه مریم است. بوقت ولادت عیسى چون آن چشمه آب پدید آمد طهارت کرد و از اندوه ولادت و وحشت غربت برست. و سبب دفع وساوس شیطان است که مصطفى گفت: «اذا غضب احدکم فلیتوضّأ».
و سبب کشف بلا و محنت است، چنان که در قصّه ایّوب پیغامبر است. و ذلک فى قوله تعالى: ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ، و گفته‏اند: سر طهارت درین اعضاء چهارگانه بى‏هیچ آلایشى که در آن است، از دو وجه است: یکى آنکه تا مصطفى (ص) فرداى قیامت امّت خود واشناسند، و از بهر ایشان شفاعت کند، و نشان آن بود که رویها دارند روشن و افروخته از روى شستن، و همچنین دست و پاى و سر ایشان سپید و روشن و تازه از آب طهارت، و به‏
یقول النّبی (ص): «ان امّتى یحشرون یوم القیامة غرّا محجلین من آثار الوضوء».
وجه دیگر آنست که بنده مملوک چون فروشند، عادت چنان رفته که او را بنخاسى برند، و دست و پاى و روى و سر بر مشترى عرضه کنند، و اگر چه کنیزک باشد شرع دستورى دهد که بر رویش نگرند، و مویش بینند، و دست و پایش نگرند. فردا مصطفى (ص) نخاس قیامت خواهد بود، و حق جلّ جلاله مشترى، پس بنده را فرمودند تا امروز این اعضا را نیک بشوید، و تا تواند آب از آن نسترد، و در تجدید طهارت بکوشد، تا فردا در اعضاء وى نور افزاید، و چون او را بنخاس خانه قیامت عرضه کنند، دست و پاى و روى و سر وى روشن بود و پسندیده.
فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً حکمت در آنکه طهارت از آب یا از خاک گردانید بوقت ضرورت نه با چیزى دیگر، آنست که رب العالمین آدم را از آب و خاک آفرید تا آدمى پیوسته از آن بر آگهى بود، و شرف خویش در آن بداند، و شکر این نعمت بجاى آرد، و آدم (ع) ازین جهت بر ابلیس شرف یافت که ابلیس از آتش بود، و آدم از خاک، و خاک به از آتش، که آتش عیب نماى است و خاک عیب پوش. هر چه بآتش دهى عیب آن بنماید. سیم سره از ناسره پدید آرد. زر مغشوش از خالص پیدا کند. باز خاک عیب پوش است. هر چه بوى دهى بپوشد، عیب ننماید. و نیز آتش سبب قطع است، و خاک سبب وصل. با آتش بریدن و کشتن است، با خاک پیوستن و داشتن است. ابلیس از آتش بود لا جرم بگسست. آدم از خاک بود لا جرم پیوست. و نیز طبع آتش تکبّر است برترى جوید، طبع خاک تواضع است فروترى خواهد. برترى ابلیس را بدان آورد که گفت: «أَنَا خَیْرٌ». فروترى آدم را بدان آورد که گفت: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا. ابلیس گفت: من و گوهر من، آدم گفت: نه من بلکه خداى من.
حکمتى دیگر گفته‏اند در تخصیص آب و خاک اندر طهارت، گفتند که: هر جایى که آتش درافتد زخم آن آتش بآب و خاک بنشانند، و مؤمن را دو آتش در پیش است: یکى آتش شهوت در دنیا، دیگر آتش عقوبت در عقبى. رب العالمین آب و خاک سبب طهارت وى گردانید، تا امروز آتش شهوت بر وى بنشاند، و فردا آتش عقوبت.
و بدان که ابتداء طهارت از آن عهد معلوم گشت که اندر خبر آمده از امیر المؤمنین على بن ابى طالب (ع) از رسول خدا (ص) گفت: چون فرشتگان حدیث آدم و صفت وى شنیدند، گفتند: أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ؟ بعد از آن ازین گفت پشیمان شدند، و از عقوبت اللَّه بترسیدند، زارى کردند و بگریستند، و از خداى عزّ و جلّ خشنودى خواستند. فرمان آمد از اللَّه که خواهید تا از شما درگذارم، و گرانى این گفتار از شما بردارم، و بر شما رحمت کنم، دریایى آفریده‏ام زیر عرش مجید، و آن را بحر الحیوان نام نهاده‏ام. بدان دریا شوید، و بدان آب رویها و دستها بشویید و سرها را مسح کنید، و پایها را بشویید. فرشتگان فرمان بجاى آوردند. امر آمد که هر یکى از شما تا بگوید: «سبحانک اللهم و بحمدک، اشهد ان لا اله الا انت، استغفرک و أتوب الیک».
ایشان بگفتند، و فرمان آمد که توبه‏هاى شما پذیرفتیم، و از شما اندر گذاشتیم. گفتند: خداوندا! این کرامت ما راست على الخصوص؟ یا دیگران ما را در آن انبازند؟ گفت: شما راست، و آن خلیفت را که خواهم آفرید، و فرزندان وى تا قیام الساعة. هر که این چهار اندام را آب رساند چنان که شما را فرمودم، اگر از زمین تا آسمان گناه دارد از وى درگذارم، و او را خشنودى و رحمت خود کرامت کنم.
و بر وفق این معنى خبر درست است از على مرتضى (ع)، گفت: هر چه از رسول خدا (ص) بشنودمى اللَّه مرا بدان منفعت دادى. یقین علم و صلاح عمل از آن بدانستمى، و اگر خبرى من نشنوده بودمى، و کسى مرا روایت کردى آن کس را سوگند دادمى. چون سوگند یاد کردى بر وى اعتماد رفتى، و ابو بکر صدیق مرا روایت کرد، و راست گفت. او را سوگند ندادم از آنکه وى همیشه راستگوى بود. گفت: از رسول خدا (ص) شنیدم که گفت: هر بنده مؤمن که گناهى کند، پس از آن گناه آبدست کند، و آب تمام بجاى رساند، و چون فارغ شود دو رکعت نماز کند، اللَّه تعالى آن گناه از وى درگذارد، و از وى عفو کند، و بیان این خبر در قرآن مجید است: وَ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۹ - النوبة الثالثة
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَکُمْ هُزُواً وَ لَعِباً الایة هر که مسلمان است بار احکام اسلام بر وى نه گران است. هر که صاحب دین است شعار دین بر دل وى شیرین است. موحد را نعمت توحید شاهد دل و دیده و جانست. مؤمن پیوسته بر درگاه خدمت بسته میان است. هر طینتى را دولتى است، و هر فطرتى را خدمتى است، و هر کسى را منزلتى. عباد الرحمن دیگرند و عبید الشیطان دیگر. مقبولان حضرت دیگرند و مطرودان قطیعت دیگر. یکى در حضرت راز ببانگ نماز شاد شود، و چون گل بر بار بشکفد، پیوسته منتظر آن نشسته، و از بیم فوت آن بگداخته! درویشى را دیدند بر پاى ایستاده، و سر در انتظار فرو برده، گفتند: اى درویش آن چیست که در انتظار وى چنین فرو شده‏اى؟ گفت: طهارت کرده‏ام و وقت راز درآمده، انتظار بانگ نماز میکنم.
این چنین کس را برابر کى بود با آن کس که از شربت کفر و معصیت چنان مست شده باشد که فرق نکند میان بانگ نماز و بانگ رود و ناى، و وصف الحال و قصه ایشان اینکه رب العالمین گفت: وَ إِذا نادَیْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً.
حکایت کنند که پیرى جایى میگذشت. کسى بانگ نماز میگفت. آن پیر جواب وى میداد که و الطعنة و اللعنة، پاره‏اى فراتر شد. سگى بانگ میکرد، و جواب وى تسبیح و تهلیل میگفت پیر را گفتند: این چیست؟ جواب مؤذن را چنان و جواب سگ چنین؟! پیر گفت: آن مؤذّن مبتدع است، اعتقاد وى پاک نیست، و دین وى راست نیست، بانگ نماز و دیگر بانگها را بنزدیک وى فرق نیست، ازین جهت او را جواب چنان دادم، و از سگ نه بانگ سگ شنیدم که تسبیح شنیدم. بحکم این آیت که رب العزة گفت: وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ.
و فى قصّة المعراج أن رسول اللَّه (ص) قال: «فلمّا انتهینا الى الحجاب، خرج ملک من وراء الحجاب، فقلت لجبرئیل من هذا الملک؟ فقال: و الذى اکرمک بالنبوة ما رأیته قبل ساعتى هذه. ثمّ قال الملک: اللَّه اکبر، اللَّه اکبر، فنودى من وراء الحجاب: صدق عبدى انا اللَّه اکبر. فقال الملک: اشهد ان لا اله الا اللَّه، فنودى من وراء الحجاب: صدق عبدى انا اللَّه لا اله الا انا. فقال الملک اشهد أنّ محمدا رسول اللَّه، فنودى: صدق عبدى، انا ارسلت محمدا رسولا. فقال الملک: حىّ على الصلاة، فنودى: صدق عبدى، و دعا الىّ عبادى. فقال الملک: حىّ على الفلاح، فنودى: صدق عبدى، افلح من واظب علیها. فقال رسول اللَّه: فحینئذ اکمل اللَّه تعالى لى الشرف على الاولین و الآخرین.
و روى ابو هریرة انّ النبى (ص) قال: «اذا قال المؤذن: اللَّه اکبر، غلقت ابواب النّیران السبعة، و اذا قال: اشهد ان لا اله الّا اللَّه، فتحت ابواب الجنان الثمانیة، و إذا قال: اشهد ان محمدا رسول اللَّه، اشرفت الحور العین، و اذا قال: حىّ على الصلاة تدلّت ثمار الجنة، و اذا قال: حىّ على الفلاح، قالت الملائکة: افلحت و أفلح من اجابک، و اذا قال: اللَّه اکبر، قالت الملائکة: کبرت کبیرا و عظمت عظیما، و اذا قال: لا اله الا اللَّه، قال اللَّه تعالى: بها حرمت بدنک و بدن من اجابک على النار.
و روى ابو سعید عن النبى (ص) قال: «اذا کان یوم القیامة جى‏ء بکراسىّ من ذهب مشبکة بالدر و الیاقوت، ثم ینادى المنادى: این من کان یشهد فى کل یوم و لیلة خمس مرات ان لا اله الا اللَّه و أنّ محمدا رسول اللَّه، فیقوم المؤذنون و هم اطول الناس اعناقا، فیقولون: نحن هم، فیقال لهم: اجلسوا على الکراسى حتى یفرغ الناس من الحساب، فانّه لا خوف علیکم و لا انتم تحزنون.
قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا الایة اى محمد آن بیگانگان را بگو که بر ما چه عیب مینهید و چه طعن کنید، مگر که عیب میشمرید آنچه ما بغیب ایمان دادیم، و کارها بحق تفویض کردیم، و نادیده و نادر یافته بجان و دل بپذیرفتیم! ما این کردیم و شما نافرمان گشتید و سر کشیدید، و خویشتن را از ربقه بندگى بیرون بردید. عیب هم بر شما است، و طعن در شما است، که بر شما غضب و لعنت خداست، ابعدکم عن نعت التخصیص و أضلّکم و منعکم عن وصف التقریب و طردکم.
لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ بارى ایشان که ربانیان‏اند و احبار، در میان شما اخیار، بدانش مخصوص‏اند و بدریافت موصوف، چرا نادانان را باز نزنند، و بدانش خویش لهیب آتش جهل ایشان به ننشانند. ویل لمن لا یعمل مرّة، و ویل لمن یعلم و لا یعمل الف مرّات.
فائدة علم آنست و طریق عالم چنان است که بر زبان نصیحت راند، و در دل همت دارد، تا جاهل را از جهل و عاصى را از معصیت باز دارد، و بیراه را براه باز آرد.
چون این نباشد ثمره علم کجا پیدا آید، و شرف علم چون پدید آید! و آنجا که این معنى نبود لا جرم ربّ العزة هر دو را در ذمّ فراهم کرد، آن نادان بد کردار و آن داناى خاموش، آن را گفت: لَبِئْسَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ، و این را گفت: لَبِئْسَ ما کانُوا یَصْنَعُونَ.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ الآیة اگر موحّدان و سنّیان بنادانى یکدیگر را روزى غیبت کنند، یا زبان طعن در یکدیگر کشند، پس از آنکه در راه توحید راست روند، و تسلیم پیشه کنند، امید قوى است که آن را در گذارند و عفو کنند چنان که آن پیر طریقت گفت: «در توحید تسلیم کوش، هر چه از عقل فرو رود باک نیست.
در خدمت سنت کوش، هر چه از معاملت فرو شود باک نیست. در زهد فراغت کوش، اگر گنج قارون در دست تو است باک نیست. از مولى مولى جوى، از هر که باز مانى باک نیست».
اما صعب و منکر آنست که در آفریدگار منزه مقدس سخن گوید بناسزا، و آنچه مخلوق را عیب شمرند بر خالق بندد، چنان که آن بیگانگان گفتند: یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ.
و در اخبار بیارند که: روز قیامت قومى را از عاصیان امت احمد بدر دوزخ آرند، و ایشان را توقف فرمایند. فریشتگان بر ایشان حلقه کنند و ایشان را ملامت کنند، گویند: اى بیچارگان و اى ناپاکان! چه ظنّ بردید که در کار دین سستى کردید، و معصیت آوردید، ما که فریشتگانیم و بقوت و عظمت جایى رسیدیم که اگر فرماید هفت آسمان و هفت زمین بیک لقمه فرو بریم، باین همه یک چشم زخم زهره نداشتیم که نافرمانى کردیم، و شما با ضعف خویش چندان جفا و معصیت کردید، و تا در این سخن باشند قومى از کافران در میان ایشان افتند. عاصیان اهل توحید چون کافران را بینند، در ایشان افتند، همى زنند، و بدندانشان همى خایند، و میگویند: اینان خداى را ناسزا گفتند، و بوحدانیت وى اقرار ندادند و سر کشیدند. فرمان آید از رب العزة بفریشتگان که دست از این قوم بدارید، و به بهشت فرستید، که هر چند که عاصیان‏اند، بجان و دل در مهر و دوستى ما مردان‏اند. اگر کردار بد داشتند مهر و محبت ما بر دل داشتند، جفاء ایشان بوفا بدل کردیم، و قلم عفو بر جریده جریمه ایشان کشیدیم.
بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ
عن ابى هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «ید اللَّه ملاى، لا یغیضها نفقه سخاء اللیل و النهار، أ رأیتم ما انفق منذ خلق السماوات و الارض فانّه لم ینقص ما فى یدیه، و کان عرشه على الماء و بیده المیزان یخفض و یرفع».
و عن ابى موسى الاشعرى قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه تعالى باسط یده لمسیئی اللیل لیتوب بالنهار، و لمسیئی النهار لیتوب باللیل، حتى تطلع الشمس من مغربها».
و قال (ص): «ینزل اللَّه عز و جل فیقول: من یدعونى فأجیبه؟ ثم یبسط یدیه فیقول: من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم».
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ الایة درین آیت اشارتست که ایمان شنیدنى است و دیدنى و شناختنى و گفتنى و کردنى. سمعوا دلیل است که شنیدنى است، تَرى‏ أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ دلیل است که دیدنى است، مِمَّا عَرَفُوا دلیل است که شناختنى است، یَقُولُونَ دلیل است که گفتنى است. آن گه در آخر آیت گفت: وَ ذلِکَ جَزاءُ الْمُحْسِنِینَ این محسنین دلیل است که عمل در آن کردنى است اما ابتدا بسماع کرد که نخست سماع است، بنده حق بشنود، او را خوش آید، درپذیرد، و بکار درآید و عمل کند. رب العالمین قومى را مى‏پسندد که جمله این خصال در ایشان موجود است. گفته‏اند که: سه چیز نشان معرفتست، و هر سه ایشان را بکمال بود: بکا و دعا و رضا. بکا بر جفا و دعا بر عطا و رضا بقضا. هر آن کس که دعوى معرفت کند، و این سه خصلت در وى نیست، وى در دعوى صادق نیست، و در شمار عارفان نیست، و در میان جوانمردان و دینداران او را نوایى نیست.
پیر طریقت گفت: «معرفت دو است: معرفت عام و معرفت خاص. معرفت عام سمعى است و معرفت خاص عیانى. معرفت عام از عین جود است، و معرفت خاص محض موجود. معرفت عام را گفت: «وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ». معرفت خاص را گفت: «سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ فَتَعْرِفُونَها». «وَ إِذا سَمِعُوا» اهل شریعت را مدحت است، «سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ» اهل حقیقت را تهنیت است. هر که از شریعت گوید، گر هیچ با پس نگرد ملحد گردد. هر که از حقیقت گوید، گر هیچ با خود نگرد مشرک گردد.
وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما جاءَنا مِنَ الْحَقِّ این جوانمردانى را بیامد که جانهاى ایشان محمل اندوه است، و دلهاشان منزل درد. سریر اسرار عزّت دین در ازل در پرده اطوار طینت ایشان نهادند، و آفتاب معرفت از شرفات مجد دولت ایشان بتافت.
گفتند: پس از آنکه جمال عزت قرآن بر دلهاى ما تجلى نمود، چون که ننازیم! و در راه عشق او جان چرا نبازیم! عجب دانى چیست؟ عجب آنست که هر که گرفتار این حدیث است شاد بدان است که روزى در سرا نیست:
ما را غم آن غمزه غماز خوش است
وز چون توبتى کشیدن ناز خوش است.
در هر دورى و در هر قرنى این بار درد و اندوه دین را حمالى برخاست، و در هیچ دور اندر طبقه اولیا طرفه‏تر از آن جوان خراباتى برنخاست که در روزگار جنید و شبلى بود. پیر زنى را فرزندى بود و او را ناخلف مى‏شمردند و از اعجوبهاى تقدیر خود خبر نداشتند، ندانستند که این خلف و ناخلف نقدى است که بدست تقدیر در دار الضرب ازل زده‏اند، و کس را بر آن اطلاع نداده‏اند. آن پسر را همه روز در خرابات مى‏دیدند دام دریده و آشفته روزگار، و آن مادر وى شب و روز دست بدعا برداشته، و در خداى مى‏زارد و مى‏نالد که: بار خدایا! هیچ روى آن دارد که این جگر گوشه ما را ازین گرداب معصیت بیرون آرى، و از جام بیدارى او را شربتى دهى! تا دل ما فارغ گردد.
گفتا: هاتفى آواز داد که: اى پیر زن خوش باش، که ما این پسر را در کار دل پردرد تو کردیم، و آن گه دانه شوق بر دام محبّت براى صید او بستیم. تا پیر زن درین اندیشه بود، جوان از خواب درآمد آشفته و سرگردان نعره همى کشید و همى گفت: این ربى این ربى؟ کجات جویم اى ماه دلستان، از کجا خوانم اى دلرباى دوستان. این ربّى این ربى؟ اى مادر خداى من کو؟ دلگشاى و رهنماى من کو؟ مرهم خستگى من کو؟ داروى درماندگى من کو؟ آه! کجا بدست آید امروز این چنین خراباتى، تا بغبار نعل قدم او تبرک گیریم، و آن را کحل دیده خویش سازیم! نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
در زوایاى خرابات از چنین مستان هنوز
چند گویى مرد هست و مرد هست آن مرد کو؟
بر درختى کین چنین مرغان همى دستان زنند
زان درخت امروز اصل و بیخ و شاخ و ورد کو؟
از براى انس جان اندر میان انس و جان
یک رفیق هم سرشت هم دم هم درد کو؟
هم چنان همى بود تا دیگر روز، هر ساعتى سوخته‏تر و واله‏تر. دیگر روز مادر او را پیش مشایخ شهر برد، گفت: این پسرم را درمان بسازید، و این درد را دارو پدید کنید. ایشان درماندند، گفتند: این دردى بس محکم است و جایگیر، تدبیر آنست که او را به بغداد برى پیش پیران طریقت جنید و شبلى، که اوتاد جهان ایشانند. آن پیر زن به بس رنج و تعب او را در پیش گرفت، و به بغداد برد پیش مشایخ طریقت. جنید درو نگرست، قابل نظر ربوبیّت دید، بباطن آن جوان نظرى کرد، خورشید دولت دید که از زیر ابر بشریت وى مى‏تافت. گفت: یا ضعیفه او را بمکّه باید شد پیش بو العباس عطا و ابو بکر کتانى که پیران جهان امروز ایشان‏اند، و درمان این درد هم ایشان دانند. آن پیر زن او را فرار راه کرد، و سر ببادیه درنهاد بهزاران مشقّت به مکه رسیدند پیش آن شاهان طریقت. ایشان چون او را دیدند، گفتند: عجب جوانى است این جوان! که نسیم صباء دولت فقر از سر زلف وى مى‏دمد! او را بکوه لبنان باید برد که قوام دهر آنجااند. مادر گفت: خیز جان مادر! چیزیست هر آینه درین زیر گلیم! پاى برهنه و سر برهنه و شکم گرسنه روى در بیابان نهادند تا رسیدند بکوه لبنان:
جبالىّ التألف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
پویان و دوان‏اند و غریوان بجهان در
در صومعه و کوهان در غار و بیابان
یک چند در آن صحرا همى گشتند، تا بکناره چشمه رسیدند. شش کس را دیدند ایستاده، و یکى در پیش نهاده. چون آن جوان را دیدند استقبال کردند، گفتند: دیر آمدى، نماز کن برین مرد که وى غوث جهان بود، و چون از دنیا بیرون مى‏شد وصیت کرد که خلیفه من در راه است، همین ساعت رسد، او را گوئید تا بر من نماز کند، و مرقع من درپوشد، و بجاى من بنشیند. آن جوان رفت، و غسلى کرد، و مرقع شیخ در پوشید، و انوار خداى بر نقطه دل وى تجلّى کرد، و مشکلات شریعت و اسرار طریقت نهمار بر دل وى کشف گشت، فراز آمد، و آن شیخ را غسلى بداد بر وى نماز کرد، و او را در خاک نهاد، و بجاى وى نشست. پیر زن چون وى را چنان دید آهى کرد، و جان بداد:
هر مرحله‏اى که بود راهى کردیم
وز آتش دل آتشگاهى کردیم‏
در هر چیز بتا! نگاهى کردیم
دیدیم در آن نقش تو آهى کردیم.
آرى جان و جهان کشش این کار کند، و جذبه الطاف این رنگ دارد. جذبة من الحق توازى عمل الثقلین.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکُمْ نشان سعادت بنده آنست که بر حدّ فرمان بایستد، و از اندازه شرع در نگذرد. اگر مباحى بیند بخضوع و خشوع پیش شود، و بجان و دل در پذیرد، و گر محظورى بیند بایستد و در آن تصرف نکند، و جحود نیارد. هواى و دل خواست خویش در باقى کند، و خود را بدست زمام شریعت دهد:
اگر نز بهر شرعستى در اندر بنددى گردون
و گر نز بهر دینستى کمر بگشایدى جوزا.
وَ کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ حَلالًا طَیِّباً حلال طیّب آنست که بى‏طلب از غیب درآید، و هر چه از غیب آید بى‏عیب آید. بجان و دل قبول باید کرد، و رازق را در آن نهمار شکر باید کرد. خبر درست است که رسول خدا (ص) عمر خطاب را عطا داد.
عرم گفت: اعطه افقر الیه منى، فقال (ص): «خذه فتمولّه، و تصدق به، فما جاءک من هذا المال و انت غیر مشرف و لا سائل، فخذه، و مالا فلا تتبعه نفسک»، و قال نافع کان‏ المختار یبعث الى ابن عمر بالمال فیقبله، و یقول: لا اسأل احدا شیئا، و لا اردّ ما رزقنى اللَّه. و گفته‏اند: حلال طیب آنست که آنچه خورد بر شهود رازق خورد، اگر بدین رتبت نرسد بر ذکر وى خورد، که مصطفى (ص) گفت: «سمّ اللَّه و کل بیمینک و کل مما یلیک».
و زینهار که بغفلت نخورى که خوردن بغفلت در شریعت ارادت حرام است و تخم طغیانست، و اهل غفلت را میگوید عزّ جلاله: یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْوىً لَهُمْ.
لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمانِکُمْ جوانمردان طریقت در غلبات وجد خویش تجدید عهد و تاکید عقد را گه گه سوگندى یاد کنند که: و حقک لا نظرت الى سواک و لا قلت لغیرک و لا خلت عن عهدک. این سوگندها بحکم توحید لغو است، و از شهود احدیّت سهو، که بنده را چه جاى آنست که خود را وزنى نهد، یا کسى پندارد! یا گفت خود را محلّى داند! تا برو سوگند نهد! بلکه سزاى بنده آنست که احکام وى را بحسن رضا استقبال کند، اگر خوانند یا راند در آن اعتراض نیارد، و از آن اعراض نکند، و در حقایق، وصلت و هجرت نگوید. آنچه دهد گیرد، و آنچه آید پذیرد، و بحقیقت داند که مهربان بر کمال اوست، و مقدر و مدبر بهمه حال اوست.
پیر طریقت گفت: «اى نزدیکتر بما از ما! و مهربان‏تر بما از ما! نوازنده ما بى‏ما، بکرم خویش نه بسزاء ما، نه کار بما، نه بار بطاقت ما، نه معاملت در خور ما، نه منت بتوان ما، هر چه کردیم تاوان بر ما، هر چه تو کردى باقى بر ما. هر چه کردى بجاى ما بخود کردى نه براى ما».
و چنان که کفارت در شریعت بزبان علم معروفست اما العتق و اما الاطعام و اما الکسوة فان لم یستطع فصیام ثلاثة ایام، هم چنان کفارت طریقت بزبان اشارت سه قسم‏ است: بذل الروح بحکم الوجد، او بذل القلب بصحّة القصد، او بذل النفس بدوام الجهد، فان عجزت فامساک و صیام عن المناهى و المزاجر.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ الایة
قال النبى (ص): «الخمر جماع الاثم و أمّ الخبائث»
خمر اصل خبائث است و کلید کبائر، مایه جنایات، و تخم ضلالات، و منبع فتنه. عقل را بپوشد، و دل را تاریک کند، و چشمه طاعت خشک کند، و آب ذکر باز بندد، و در غفلت بگشاید. نفس از خمر مست شود، از نماز باز ماند. دل از غفلت مست شود، از راز باز ماند.
پیر طریقت گفته بزبان وعظ مرین غافلان را که: «اى مستان پر شهوت! و اى خفتگان غفلت! شرم دارید از آن خداوندى که خیانت چشمها میداند، و باطن دلها مى‏بیند: «یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ». آه! کجاست درّه عمرى و ذو الفقار حیدرى؟ تا در عالم انصاف برین مستان بى‏ادب حدّ شرعى براند، و این غافلان خفته را بجنباند؟ خبر ندارد آن مسکین که خمر میخورد، که چون قدح بر دست نهند عرش و کرسى در جنبش آید، و از حضرت عزّت ندا آید که: «و عزّتى و جلالى لاذیقّنهم الیم عذابى من الحمیم و الزقّوم».
میسر قمار است، و در قمار خانه کسى که پاکباز و کم زن بود، او را عزیز دارند، و مقدم شناسند. اشارت است بطریق جوانمردان که: ابدانهم مطروحة فى شوارع التقدیر یطأها کل عابرى سبیل من الصادرین عن عین المقادیر. خود را در شاهراه تقدیر بیفکنند تا زیر هر خسى پست شوند، و از بند هر زنگى بیرون آیند، و خود را ناچیز شمرند.
تا تو اندر بند رنگ و طبع و چرخ و کوکبى
کى بود جائز که گویى دم قلندروار زن‏
وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا الایة مرد باید که در راه شرع همگى وى عین فرمان گردد، و یک چشم زخم در وقت فرمان تأخیر و مخالفت روا ندارد.
چنان که حکایت کنند که یکى از خلفا وقتى بر وى مسأله مشکل شده بود کس فرستاد به شافعى تا حاضر شود. چون کس خلیفه پیش شافعى رسید، او را دید که دستار را مى‏پیچید. گفتا: فرمان امیر المؤمنین است که بیایى. شافعى دندان فراز کرد، و موافقت فرمانرا آنچه از آن دستار ناپیچیده مانده بود فرو درید، و بپایان نبرد، که در فرمان خلیفه تأخیر روا نیست. عجبا کارا! در فرمان مخلوق موافقت شرع را چنین ایستاده بودند، بارى بنگر تا در همه عمر یک نفس در فرمان خدا و تعظیم وى راست رفته‏اى یا نه؟
لَیْسَ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ الایة چون اغلب روزگار مرد در تعظیم امر و نهى بسر مى‏شود، و معظم احوال وى در ادب صحبت و در خدمت بر سنت بود، در یک نفس و در یک لقمه با وى مضایقت نکنند، هر که مایه ایمان دارد، و تقوى شعار خود گرداند، چنان که گفت: إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا یعنى اتقوا المنع و آمنوا بالخلف. با درویشان مواسات کنند، و دست انفاق و صدقه بر ایشان گشاده دارند، و از منع و بخل بپرهیزند، و دانند که هر چه در راه خدا هزینه کنند، خلف آن در دو جهان باز یابند، چنان که گفت: «وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ» این خود صفت عوام است، و بیان مراتب احوال ایشان. باز صفت‏ اهل خصوص کرد، و تقوى و احسان ایشان یاد کرد: ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا اى اتقوا شهود الخلق و أحسنوا، اى شهدوا الحق، فالاحسان ان تعبد اللَّه کأنک تراه، کما فى الخبر.
وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ اعمالا و المحسنین آمالا و المحسنین احوالا.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّیْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ صید بر محرم حرام کرد از بهر آنکه محرم قصد زیارت کعبه دارد. اشارت میکند که هر که قصد خانه ما دارد، و روى بکعبه مشرف مقدس نهد، و در جوار حضرت ما طمع کند، کم از آن نبود که صید بیابانى ازو در زینهار و امان باشند، که وى خویشتن را درین قصد که پیش گرفت در غمار ابرار و اخیار آورد، و صفت ابرار اینست که: لا یؤذون الذّر و لا یضمرون الشر.
و گفته‏اند که احرام دو نوع است: احرام حاجى بتن، و احرام عارف بدل، حاجى تا بتن محرم است صید بر وى حرام، عارف تا بدل محرم است طلب و طمع و اختیار بر وى حرام.
و نشان احرام دل سه چیز است: با خلق عاریت و با خود بیگانه، و در تعلق آسوده.
و ثمره احرام دل سه چیز است امروز، و سه چیز فردا: امروز حلاوت مناجات و تولد حکمت و صحّت فراست، و فردا نور مشاهدت و نداء لطف و جام شراب.
جَعَلَ اللَّهُ الْکَعْبَةَ الْبَیْتَ الْحَرامَ قِیاماً لِلنَّاسِ الآیة در آثار بیارند که چهار هزار سال آن کعبه معظم را بتخانه آزرى ساخته بودند، تا از غیرت نظر اغیار بخداوند خود بنالید که: پادشاها! مرا شریف‏ترین بقاع گردانیدى، و رفیع‏ترین مواضع ساختى، بیت الحرام نام من نهادى، و امن و امان خلق در من بستى. پس ببلاء این اصنام مبتلا کردى. از بارگاه جبروت بدو خطاب رسید که: آرى چون خواهى که معشوق صد و بیست و چهار هزار نقطه طهارت باشى، و خواهى که همه اولیا و صدّیقان و طالبان را در راه جست خود بینى، و آن را که خواهى بناز در کنار گیرى، و صد هزار ولىّ و صفىّ را جان و دل در راه خود بتاراج دهى، کم از آن نباشد که روزى چند در بلاء این اصنام بسازى، و صفات صفا و مروه را در بطش قهر غیرت فرو گذارى. سنت ما چنین است.
کسى را که روزى دولتى خواهد بود، نخست او را از جام قهر شربت محنت چشانیم.
خواست ما اینست، و بر خواست ما اعتراض نه، و حکم ما را مردّ نه، و صنع ما را علّت نه: «نفعل ما نشاء و نحکم ما نرید».
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملیک لا یستظهر بجیش و عدد، اسم عزیز لا یتعزز بقوم و عدد، اسم عظیم لا یحصره زمان و لا امد، و لا یدرکه غایة و مرد، تعالى عن المثل و الند، و الشبه و الولد، و هو الواحد الاحد، القیوم الصمد، لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ، وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ. نام خداوندیست باقى و پاینده بى‏امد، غالب و تاونده بى‏یار و بى‏مدد، در ذات احد است بى عدد، در صفات قیوم و صمد، بى شریک و بى‏نظیر، بى‏مشیر و بى‏ولد، نه فضل او را حد، نه حکم او را رد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد. خدایى عظیم، جبارى کریم، ماجدى نام‏دار قدیم، صاحب هر غریب، مونس هر وحید، مایه هر درویش، پناه هر دل ریش. کردش همه پاک، و گفتنش همه راست، علمش بى نهایت، و رحمت بیکران، زیبا صنع و شیرین ساخت، نعمت بخش و نوبت ساز، و مهربان نهانست، نهان از دریافت چون، و از قیاس وهمها بیرون، و پاک از گمان و پندار و ایدون، برتر از هر چه خرد نشان داد، دور از هر چه پنداشت بدان افتاد، پاک از هر اساس که تفکر و بحث نهاد، تفکر و بحث بعلم و عقل خود در ذات و صفات وى حرام، تصدیق ظاهر و قبول منقول و تسلیم معانى در دین ما را تمام، این خود زبان علم است باشارت شریعت، مزدوران را مایه، و بهشت‏جویان را سرمایه. باز عارفان و خدا شناسان را زبانى دیگر است، و رمزى دیگر. زبانشان زبان کشف، و رمزشان رمز محبت. باشارت حقیقت زبان علم بروایت است و زبان کشف بعنایت. روایتى بر سر عالم رایت است، و عنایتى در دو گیتى آیت. روایتى مزدور است و طالب حور، عنایتى در بحر عیان غرقه نور.
پیر طریقت گفت رضوان خدا برو باد: «ار مزدور را بهشت باقى حظ است، عارف از دوست در آرزوى یک لحظ است. ار مزدور در بند زیان و سود است، عارف سوخته بآتش بى دود است. ار مزدور از بیم دوزخ در گداز است، سر عارف سر تا سر همه ناز است»:
چندان ناز است ز عشق تو در سر من
تا در غلطم که عاشقى تو بر من‏
یا خیمه زند وصال تو بر در من
یا در سر کار تو شود این سر من‏
«بسم اللَّه» عموم خلق راست، باللّه خاصگیان درگاه راست، اللَّه صدیقیان و خلوتیان راست. گوینده «بسم اللَّه» فعل خود دید، و سبب دید، و مسبب دید. گوینده باللّه سبب دید، و مسبب دید، و فعل خود ندید. گوینده اللَّه نه فعل خود دید، و نه سبب دید، که همه مسبب دید، قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ اشارت بآنست، و خدا جویان را نشانست، یک نفس با دوست به از ملک جاودانست، یک طرفة العین انس با دوست خوشتر از جانست، عزیز آن رهى که سزاى آنست، هم راحت جان، و هم عیش جان، و هم درد جانست:
هم در دل منى و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزى و هم فتنه نشان.
قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ میگوید: بنده من! همه مهر من بین، همه داشت من بین، بفعل خود منت بر ما منه، توفیق ما بین، بیاد خود پس مناز، تلقین ما بین از نشان خود گریز، یکبارگى مهر ما بین. و زبان حال بنده جواب میدهد: خداوندا! از علم چراغى ده، وز معرفتم داغى نه، تا همه ترا بینم، همه ترا دانم. خداوندا! وا درگاه آمدم بنده‏وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار، آرنده شادى و آراینده اسرار! اى رباینده پرکندگى، و دارنده انوار! چشمى که ترا نه بیند سیاه است، دلى که ترا نشناسد مردار:
چشمى که ترا دید شد از درد معافى
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم.
قوله: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بدأ سبحانه بالثناء على نفسه، فحمد نفسه بثنائه الازلى، و أخبر عن سنائه الصمدى و علائه الاحدى. ستایش خداوند عظیم، کردگار حکیم، باقى ببقاء خویش، متعالى بصفات خویش، متکبر بکبریاء خویش، باعلاء دیمومى و سناء قیومى، وجود احدى و کون صمدى، وجه ذو الجلال و قدرت بر کمال، سبحانه، هو اللَّه الواحد القهار، و العزیز الجبار، و الکبیر المتعال.
یکى از بزرگان دین و ائمه طریقت گفته: من ذا الذى یستحق الحمد الا من یقدر على خلق السماوات و الارض، و جعل الظلمات و النور؟ کرا رسد و کرا سزد که وى را بپاکى بستایند، و ببزرگوارى نام برند، مگر او که آفریدگار آسمان و زمین است، و آفریدگار روز و شب، و آسمان چو سقفى راست کرده، و زمین چون مهدى آراسته، و روز معاش ترا پرداخته، و شب آرامگاه تو ساخته. گفته‏اند که: آسمان اشارتست بآسمان معرفت، و آن دلهاى عارفان است، و زمین اشارتست بزمین خدمت، و آن نفسهاى عابدان است، و چنان که آسمان صورت باختران نگاشته، و بشمس و قمر آراسته، و نظاره‏گاه زمینیان کرده، آسمان معرفت را بآفتاب علم و قمر توحید و نجوم خواطر آراسته، و آن گه نظاره‏گاه آسمانیان کرده. هر گه که شیاطین قصد استراق سمع کنند، از آسمان عزت برجم نجم ایشان را مقهور کنند. اینست که رب العزة گفت: وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّیاطِینِ.
همچنین هر گه که شیطان قصد وسوسه کند، بدل بنده مؤمن برقى جهد از آسمان معرفت، که شیطان از آن بسوزد. اینست که گفت رب العزة: إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ.
و چنان که در بسیط زمین هفت دریاست که در آن منافع و معاش خلق است، در زمین خدمت نیز هفت دریاست، که در آن سعادت و نجات بنده است. بو طالب مکى صاحب قوت القلوب بجمله آن اشارت کرده و گفته: مناهج السالکین سبعة ابحر: سکر وجد و برق کشف و حیرة شهود و نور قرب و ولایة وجود و بهاء جمع و حقیقة افراد. گفت این هفت دریااند بر سر کوى توحید نهاده، چنان که در حق مترسمان هفت درکه دوزخ بر راه بهشت نهاده، و تا مترسمان و عوام خلق برین هفت درکه گذر نکنند ببهشت نرسند، همچنین سالکان راه توحید تا برین هفت دریا گذر نکنند، بحقیقت توحید نرسند.
وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ هر جا که جهل است همه ظلمت است، و هر جا که علم است همه نور است، و آنجا که علم و عمل است نور على نور است. بنده تا در تدبیر کار خویش است در ظلمت جهل است، و در غشاوة غفلت، و تا در تفویض است در ضیاء معرفت است و نور هدایت. در آثار بیارند که یا ابن آدم! دو کار عظیم ترا در پیش است: یکى امر و نهى بکار داشتن، این بر تو نهادیم، آن را ملازم باش. دیگر تدبیر مصالح خویش، آن در خود پذیرفتیم، و از تو برداشتیم، دل و از آن مپرداز، «ادبر عبادى بعلمى انى بعبادى خبیر بصیر».
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ آدم دو چیز بود طینت و روحانیت. طینت وى خلقى بود، و روحانیت وى امرى بود. خلقى آن بود که: خمر طینة آدم بیده، امرى آن بود که: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی». «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ» از جمال امرى بود، و عَصى‏ آدَمُ از آلایش خلقى بود. در آدم هم گلزار بود و هم گلزار، و گل محل گل بود، لکن با هر گلى خارى بود، گلى چون ابراهیم خلیل (ع)، و خارى چون نمرود طاغى، گلى چون موسى عمران، خارى چون فرعون و هامان، گلى چون عیسى پاک، خارى چون آن جهودان ناپاک، گلى چون محمد عربى (ص)، خارى چون بو جهل شقى. که داند سر فطرت آدم؟ که شناسد دولت و رتبت آدم؟ عقاب هیچ خاطر بر شاخ درخت دولت آدم نه نشست، دیده هیچ بصیرت جمال خورشید صفوت آدم درنیافت. چون در فرادیس اعلى آرام گرفت، و راست بنشست، گمان برد که تا ابد او را همان پرده سلامت مى‏باید زدن. از جناب جبروت، و درگاه عزت خطاب آمد که: أَ وَ مَنْ یُنَشَّؤُا فِی الْحِلْیَةِ؟ یا آدم ما میخواهیم که از تو مردى سازیم، تو چون عروسان برنگ و بوى قناعت کردى:
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار.
یا آدم! دست از گردن حوا بیرون کن، که ترا دست در گردن نهنگ عشق مى‏باید کرد، و با شیر شریعت هم کاسگى مى‏باید کرد. از سر صفات هستى برخیز، که ترا بقدم ریاضت بپا فزار ملامت بآفاق فقر سفر مى‏باید کرد. رو در آن خاک دان بنشین، بنانى و خلقانى و ویرانى قناعت کن تا مردى شوى:
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
یا آدم! نگر تا خود بین نباشى، و دست از خود بیفشانى، که آن فریشتگان که بر پرده وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ نواى «سبوح قدوس» زدند خود بین بودند، دیده در جمال خود داشتند، لا جرم باطن ایشان از بهر شرف تو از عشق تهى کردیم. ترا از قعر دریاى قدرت از بهر آن برکشیدیم، تا بر پرده عصیان خویش نواى رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا زنى:
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
وَ هُوَ اللَّهُ فِی السَّماواتِ بذات در آسمان مى‏گوى، بعلم هر جاى، بصحبت در جان، بقرب در نفس، نفس درو متلاشى، و او بجاى جان درو متلاشى. در وجود آنجا که یابند، در عرفان آنجا که شناسند. نه خبر حقیقت تباه کند، نه حقیقت خبر باطل کند.
اسْتَوى‏ میگوى که بر عرش است باستوا، وَ هُوَ مَعَکُمْ میخوان که با تو است هر جا که باشى. نه جاى گیر است بحاجت، جاى نمایست برحمت، عرش خداجویان را ساخته نه خداشناسان را، خدا شناس اگر بى او یک نفس زند زنار در بندد. اى در دو گیتى فخر زبان من! و فردا در دیدار عیش جان من! اى شغل دو جهان من! واساز با خود شغل‏شان من. نه نثار یافت ترا جان است، نه شناخت منت ترا زبان است. بیننده تو در دیدار نهان است، و جوینده تو نه بزمین نه بآسمان است.
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ تِلْکَ حُجَّتُنا آتَیْناها إِبْراهِیمَ عَلى‏ قَوْمِهِ حجّت خداوند عز و جل برین امّت دو چیز است: یکى مصطفى پیغامبر او صلى اللَّه علیه و سلم، دیگر قرآن کلام او. مصطفى را گفت: قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ. قرآن را گفت: قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ. مصطفى (ص) چراغ جهانیان، و جمال جهان، و شفیع عاصیان، و پناه مفلسان. قرآن یادگار مؤمنان، و موعظت عاصیان، و انس جان دوستان. مصطفى حجّت خدا است که میگوید جلّ ذکره: حَتَّى تَأْتِیَهُمُ الْبَیِّنَةُ رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ، و از آن روى حجّت است که بشرى است همچون ایشان بصورت، و آن گه نه چون ایشان بخاصیّت.
یا محمّد! از آنجا که صورت است همى گوى: «لست کأحدکم». کجا بود بشرى که بیک ساعت او را از مسجد حرام بمسجد اقصى برند! و از آنجا بآسمان دنیا! و از آنجا به سدره منتهى و افق اعلى! و بنمایند او را آیات کبرى! و جنّات مأوى و طوبى و زلفى و دیدار مولى! کجا بود بشرى نه نویسنده و نه خواننده، و هرگز پیش هیچ معلّم ننشسته، و آن گه علم اولین و آخرین دانسته، و از اسرار هفت آسمان و هفت زمین خبر داده؟! آرى که در کتاب قدم و در دبیرستان ازل بسى بوده، و لباس فضل پوشیده، و کأس لطف نوشیده که: «ادّبنى ربّى فأحسن تأدیبى».
از آنجاست که در صحیفه موجودات یک نظر مطالعه کرد، و این خبر باز داد که: «زویت للارض فأریت مشارقها و مغاربها».ساکنان حضرت جبروت و مقدسان ملأ اعلى همى بیک بار آواز برآوردند که: اى سیّد ثقلین! و اى مهتر خافقین! هیچ روى آن دارد که از آن دبیرستان قدم، و از آن لوح حقیقت خبرى بازدهى؟! لفظى بگوى که ما نیز طالبان‏ایم، سوخته یک لمحت، و تشنه یک شربت. جواب درد آن طالبان و تشنگان از نطق مقدس وى این بود که: «لا یطلع علیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».
آشیان آشنایى و دبیرستان درد ما جز قبه قاب قوسین نیست، و بر تابنده این شربت جز حوصله درد ما نیست:
ما را ز جهانیان شمارى دگر است
در سر بجز از باده خمارى دگر است!
فرمان آمد که اى پاکان مملکت! و اى نقطهاى عصمت! اى آدم! و اى نوح! اى ابراهیم! و اسحاق و یعقوب! که عزّت قرآن بهدایت و نبوّت شما گواهى میدهد که: کُلًّا هَدَیْنا وَ نُوحاً هَدَیْنا مِنْ قَبْلُ. اى شما که ذریه نوح‏اید: داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون، که جلال قرآن شما را مینوازد که: وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ. اى زکریا و یحیى و عیسى و الیاس! که از آن درگاه بى‏نهایت خلعت صلاحیت و پیروزى یافتید که «کُلٌّ مِنَ الصَّالِحِینَ». اى اسماعیل! و اى یسع! و اى یونس و لوط! که بر جهانیان دست شرف بردید باین توقیع فضل که بر منشور نبوّت شما زدند که: «کلًّا فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِینَ». اى پدران و فرزندان ایشان! آنان که نام بردیم و ایشان که نبردیم، چه طمع دارید که بروز دولت خاتم پیغامبران خواهید رسیدن؟
یا غبار نعل مرکب او درخواهید یافتن؟! هیهات! شش هزار سال این پیغامبران را پیشى دادند که شما مرکبها برانید، و منزلها باز برید، که آن سیّد چون قدم در مملکت نهد، بیک میدان شش هزار ساله راه باز برد، و در پیش افتد، که «نحن الآخرون السّابقون».
پس چون مهتر قدم در مملکت نهاد، و از چهار گوشه عالم آواز برآمد که: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ، و بیک میدان منازل و مراحل شش هزار ساله برید، پیغامبران بشتاب مرکبها دوانیدند، تا بو که بدو در رسند. سیّد بخانه امّ هانى فرو شد. ایشان بر عتبه آن درگاه عین انتظار گشته که آواز کوس: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى» از قاب قوسین و سرادقات عرش مجید شنیدند.
ذلِکَ هُدَى اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ این فضل خدا و لطف خدا است، او را داد که خود خواست، نه هر که رفت بمنزل رسید، نه هر که رسید دوست دید. او رسید که در خود برسید، و او دید که در ازل روز قبضه هم او دید.
أُولئِکَ الَّذِینَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ هر که نه در خدمت پیرى است یا در بند استادى، یا در مرافقت رفیقى، یا در صحبت مهترى، وى بر شرف هلاک است بى استاد و بى‏رفیق. خود رست است و از خود رست چیزى ناید. اقتدا را کسى شاید، و مهترى کسى را برازد، که صحبت مهتران و پرورش ایشان یافته بود، و برکات نظر ایشان بوى رسیده بود. نه بینى که رسول خدا (ص) چون ابو بکر و عمر را از میان صحابه برگزید، و بخود نزدیک گردانید، باین شرف که ایشان را داد که: «هما منى بمنزلة السّمع و البصر»، چون اثر نظر و صحبت خود در ایشان بدید، ایشان را بمنزلت اقتدا رسانید، گفت: «اقتدوا بالّذین من بعدى ابى بکر و عمر»، و نیز گفت قومى دیگر را که: «طوبى لمن رآنى، فاز من اثر فیه رؤیتى».
وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ اى ما عرفوه حقّ معرفته، و ما وصفوه حق وصفه، و ما عظموه حقّ تعظیمه. کس او را بسزاى او نشناخت. کس او را بسزاى او ندانست.
وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً، «وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا» جلّت الاحدیة، فأنّى بالوجود! و تقدست الصمدیة، فکیف الوصول! یعلم، و لکن الاحاطة فى العلم به محال، و یرى و لکن‏
الادراک فى وصفه مستحیل، و یعرف و لکن الاشراف فى نعته غیر صحیح. صفت و قدر خویش برداشت تا هیچ عزیز بعزّ او نرسید، و هیچ فهم حدّ او درنیافت، و هیچ دانا قدر او بندانست. آب و خاک را با لم یزل و لا یزال چه آشنایى! قدم را با حدوث چه مناسبت! حق باقى در رسم فانى کى پیوندد! سزا در ناسزا کى بندد! مأسور تلوین بهیئت تمکین کى رسد!
گر حضرت لطفش را اغیار بکارستى
عشاق جمالش را امید وصالستى‏
ممکن شودى جستن گر روى طلب بودى
معلوم شدى آخر گر روى سؤالستى‏
قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ اشارتى بلیغ است بحقیقت تفرید، و نقطه جمع، همّت یگانه کردن و حق را یکتا شناختن، و از غیر وى با او پرداختن. «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ» دل فا سوى او دار، و غیر او فرو گذار. گرفتار مهر او وا غیر او چه کار! دنیا و آخرت در پیش این کار همچون دیوار، دم زدن ازین حدیث عارف را نیست جز عیب و عار! قال الشبلى لبعض اصحابه: علیک باللّه، و دع ما سواه، و کن معه، و قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم یشیر الى سموّه فى ازله، اسم یدلّ على علوه فى ابده. سمّوه فى ازله نفى البدایة، و علوّه فى ابده نفى النهایة، فهو الاول لا افتتاح لوجوده الآخر، لا انقطاع لثبوته الظاهر، لا خفاء لجلال عزه الباطن، لا سبیل الى ادراک حقّه.
نام خداى کریم، جبّار، نام دار، عظیم، اول بدانایى و توانایى، و آخر بکار رانى و کار خدایى، ظاهر بکردگارى و پادشاهى، باطن از چون و چرایى. اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت. اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچه دانست. ظاهر بدانچه ساخت در جهان، باطن از وهمهاى پنهان، فراخ بخشایش است و مهربان، یگانه و یکتاست از ازل تا جاودان، واحد و وحید در نام و در نشان، رازها شنود چه آشکارا و چه نهان، مایه رمیدگان، و پناه مضطران، و یادگار بى‏دلان:
بر یاد تو بى‏تو روزگارى دارم
در دیده ز صورتت نگارى دارم!
جنید گفت: بسم اللَّه هیبته، و فى الرحمن عونه، و فى الرحیم مودته و محبته.
اللَّه اشارت است بجلال الوهیت و عزت احدیت. رحمن اشارت است بکمال نعمت و حسن معونت و عموم رحمت بر کافه بریّت. رحیم اشارت است بمهر و محبت خصوصا با اهل کرامت. حسین منصور گفت: «بسم اللَّه» از بنده چنان است که کاف و نون از حق. چون حق گوید جل جلاله: «کن»، پیش از آنکه کاف بنون پیوندد، بفرمان اللَّه عالمى در وجود آید. همچنین بنده چون بصدق گوید: «بسم اللَّه»، بر هر چه خواند راست آید، و آنچه خواهد یابد بگفتار «بسم اللَّه». قومى حروف «بسم اللَّه» تفسیر کرده‏اند که «با» برّ خدا است با پیغامبران بالهام نبوت و رسالت. سین سرّ خدا است با عارفان بالهام انس و قربت. میم منت خدا است بر مریدان بدوام نظر رحمت. الف آلاء اوست. لام اول لطف او. لام دوم لقاء او. هاء تنبیه و ارشاد او. میگوید: بآلاء اللَّه و لطفه وصل من وصل الى لقاء اللَّه فانتبهوا.
در اخبار موسى (ع) آورده‏اند که رب العزة در مقام مناجات با وى گفت: یا موسى! انا اللَّه الرحمن الرحیم. الکبریاء نعتى، و الجبروت صفتى، و الدّیّان اسمى، فمن مثلى؟
زهى سخن پر آفرین، و بر دلها شیرین، نظم پاک، و گفت پاک، از خداوند پاک. نظم بسزا، و گفت زیبا، و علم پاک، و مهر قدیم، آئین زبان، و چراغ جان، و نثار جاودان. همى گوید: اى موسى! منم خداوند همگان، بار خداى مهربان، کریم و لطیف، نوازنده بندگان، دارنده جهان، و نعمت بخش آفریدگان، و نوبت ساز جهانیان. الکبریاء نعتى.
اى موسى! برترى و بزرگوارى نعت من، جبارى و کامگارى صفت من، دیّان و مهربان نام من، در عالم خود که چون من؟ امید عاصیان بمن، درمان بلاها از من، شادى درویشان بفضل من، آرام ایشان بوعد من، منزلشان بر درگاه من، نشستن ایشان بامّید وصل من، بودن ایشان در بند عهد من، آرزوى ایشان سلام و کلام من، شادى ایشان بدیدار من.
المص گفته‏اند که: علم همه چیز در قرآن است، و علم قرآن در حروف اوائل سور است، و علم حروف در لام الف است، و علم لام الف در الف است، و علم الف در نقطه حقیقى است، و علم نقطه در معرفت اصلى است، و علم معرفت اصلى در مشیت ازلى است، و علم مشیت در غیب هویت، و غیب هویت را غایت نیست، و آن را دریافت نه، که وى را مثل و مانند نیست: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ.
حسین منصور گفت: الف الف ازل است و لام لام ابد، و میم ما بین الازل و الابد، و صاد اتصال قومى و انفصال قومى. صد هزار مدعى را بسموم آتش قهر بسوزند، و در وهده انفصال افکنند، تا یک جوانمرد را بنعت لطف در دائره اتصال آرام دهند، و تشنگى وى را بشربت طهوریت بنشانند. سرهاى سروران قریش را بسى در خاک مذلت بریدند، چون بو جهل و بو لهب و عتبه و شیبه و ولید مغیره و امثال ایشان، تا نقطه در دل سلمان و بلال و بو درداء سر از مطلع دولت خویش برزد، و در حمایت عنایت سید اولین و آخرین محمّد مرسل شد. آرى عقدى است که در اول بسته‏اند، و عطرى است که در ازل سرشته‏اند، و خلعتى است که در کارگاه ازل بافته‏اند، و کس را بر آن اطلاع نداده‏اند.
صد هزار جان مقدس فداء آن یک ذره عنایت باد که روز میثاق بر جانهاى عاشقان تجلى‏ نمود، عنایة الازلیّة کفایة الأبدیة.
کِتابٌ أُنْزِلَ إِلَیْکَ عهد خصصت به من بین الانبیاء انک خاتم الرسل، و عهدک خاتم العهود، تشرح به صدرا، و تقرّ به عینا. یا محمد! چشم روشن دار، و دل شاد و جان خرّم، که از میان پیغامبران گوى سبق تو بردى، و دولت مواصلت در عین مشاهدت تو یافتى. پیغامبران همه بر خبراند، و تو باعیان. شراک نعلین تو آمد تاج همگان.
فَلا یَکُنْ فِی صَدْرِکَ حَرَجٌ مِنْهُ یا محمد! نگر تا رگ غیرت نینگیزى، و حرج در دل خود نیارى، بدان سبب که ما با موسى بر طور سخن گفتیم، که آنچه گفتیم همه در کار تو گفتیم، و حدیث تو کردیم. همانست که آنجا گفت: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا. یا محمد! و اگر با موسى سخن گفتیم، از پس پرده گفتیم، و با تو در خلوت «أَوْ أَدْنى‏» بر بساط انبساط خود دانى که چه رفت و چه بود؟!
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذره بصد هزار جان نتوان داد.
فَلا یَکُنْ فِی صَدْرِکَ حَرَجٌ مِنْهُ اینجا لطیفه‏اى نیکوست. فِی صَدْرِکَ گفت، و فى قلبک نگفت، از آنکه حرج را بصدر راه است، و بقلب راه نیست. جاى دیگر گفت: وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ. اضافت ضیق با صدر کردند نه با قلب، از آنکه قلب در محل شهود است، و لذّة نظر، و دوام انس و با لذت نظر و انس شهود حرج نبود. مصطفى (ص) ازینجا گفت: «تنام عیناى و لا ینام قلبى».
اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ الایة اى شما که خلائق‏اید! عقلهاى مدخول را و بصائر معلول را در بوته اتباع فرو گذارید، و خود رایى و خود پسندى در باقى کنید، که خود رایى را نوایى نیست، و خود پسندى را روى نیست. نقادان دین اسلام و خازنان حضرت نبوت دیر است تا نافه‏هاى هدایت بر گشادند، و صباى دولت دین را فرمودند که نسیم این نافه‏ها بودیعت بتو دادیم. گرد عالم طواف همى کن، و احوال هر قومى مطالعت مى‏کن. هر کجا دماغى بینى عاشقانه، و هر کجا دلى بینى بر مجمره قهر عشق سوخته، نسیمى از وى بدان دل و بدان خاطر رسان. آن بیچارگان و بیمایگان کفره قریش، آن راندگان حضرت، و مطرودان قطیعت، دماغهاى ایشان در قهر خذلان بود.
نسیمى نصیب دماغ ایشان نیامد، تا رب العزة بحکم حرمان ایشان را میگوید: قَلِیلًا ما تَذَکَّرُونَ. وَ کَمْ مِنْ قَرْیَةٍ أَهْلَکْناها کم من اهل قریة رکنوا الى الغفلة، و اغتروا بطول المهلة، فباتوا فى خفض الدعة، و أصبحوا و قد صادفتهم البلایا بغتة، و أدرکتهم القضیة الازلیة. تلک سنة اللَّه فى الذین خلوا من الکافرین و عادته فى الماضین من الماردین.
اى مسکین! نگر که بروزگار امن و صحت و نعمت فریفته نگردى، و اگر روزى مرادت برآید، از دنیا ایمن ننشینى، که زوال نعمت و بطش جبارى بیشتر بوقت امن آید. یقول اللَّه تعالى: حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً، حَتَّى إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها الایة. وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ الایة، یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ، کَلَّا، کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ الایة، أَ وَ لَمْ تَکُونُوا أَقْسَمْتُمْ الایة، إِنِّی أَراکُمْ بِخَیْرٍ الایة. هر که درین آیات تدبر کند داند که این بساط لعب و لهو در نوشتنى است، و این خانهاى بنقش و نگار گذاشتنى است، و این جهانیان و جهانداران که خسته دهراند، و مست شهوت، در سفینه خطراند، و در گرداب هلاک:
در جهان شاهان بسى بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسل بود و سنانشان جان گذار
بنگرید اکنون بنات النعش‏وار از دست مرگ
نیزها شان شاخ شاخ و تیرهاشان تار تار!
یکى از بزرگان دین ببناهاى نعمان منذر برگذشت، آنجا که خورنق و سدیر گویند، گفت: آن بناهاى عظیم دیدم، و ایوانهاى برکشیده خراب گشته، و دودى و گردى از آن برآمده، همه بى‏کار و بى‏کس مانده. بدیده عبرت در آن مى‏نگرستم و مى‏گفتم: این سکّانک؟ این جیرانک؟ ما فعل قطّانک؟ گفتا: هاتفى آواز داد که:
افناهم حدثان الدهر و الحقب
هذى منازل اقوام عهدتهم
و غالهم زمن فى صرفه نوب
صاحت بهم نائبات الدهر فانقلبوا
گفتا: و بر دیوارى دیدم که خطى بدین صیغه نوشته که:
فى خفض عیش و عزّ ما له خطر
الى القبور فلا عین و لا اثر
فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِینَ أُرْسِلَ إِلَیْهِمْ سؤال تعنیف است و تعذیب. وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ سؤال تشریف است و تقریب. روز قیامت سؤال متفنن است، از آنکه احوال خلق متفاوت است. سؤال هر کس بر اندازه روش او. قومى را از کردار پرسند. قومى را از نعمت. قومى را از صدق و صفاوت. قومى را سؤال کنند از روى سیاست و هیبت، قومى را از لطف و کرامت. سؤال کردار آن است که: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ.
سؤال نعمت: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ. سؤال صدق و صفاوت: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ. سؤال هیبت و سیاست: أَیْنَ شُرَکاؤُکُمُ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ؟ و سؤال لطف و کرامت سؤال پیغامبران است، و هو قوله تعالى: وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ.
وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ وزن اعمال بمیزان اخلاص حقّ است، و وزن احوال بمیزان صدق عدل. بیچاره و محروم کسى که عمل وى بریا آلوده، و حال وى بعجب آمیخته! که در مقام ترازو نه آن حال را قدرى بود، نه این عمل را وزنى. یقول اللَّه تعالى: فَلا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَزْناً، و در اثر عمر است: حاسبوا انفسکم قبل أن تحاسبوا، و زنوها قبل أن توزنوا، و تهیئوا للعرض الاکبر. میگوید: اعمال خویش را وزن کنید پیش از آنکه بر شما وزن کنند، و شمار خویش برگیرید، و در کار خود نظر کنید، که عرض اکبر را و انجمن قیامت را چه ساخته‏اید؟ اینست که رب العالمین گفت: وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ، و در خبر است که عاقل را چهار ساعت بود که سعادت خویش در آن طلب کند، و روزگار خویش بآن بیاراید: ساعتى که در آن حساب خویش کند، و اعمال و احوال خود سنجد، و ساعتى که وى را در آن با حق رازى بود، و نیازى نماید، و ساعتى که در آن تدبیر معاش خویش بجاى آرد، و ساعتى که در مناجات و بدانچه او را دادند از دنیا بیاساید.
وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ پیران طریقت و ارباب معرفت گفتند: موازین مختلف است: نفس و روح را میزانى است و قلب و عقل را میزانى، و معرفت و سر را میزانى.
نفس و روح را میزان امر و نهى است، و هر دو کفه آن کتاب و سنت. قلب و عقل را میزان ثواب است، و هر دو کفه آن وعد و وعید است. معرفت و سر را میزان رضا است، و هر دو کفه آن هرب و طلب. هرب از دنیا بگریختن است، و در عقبى آویختن، و طلب عقبى بگذاشتن است، و مولى را جستن. همه چیزى تا نجویى نیابى، و حق را تا نیابى نجویى.
از آنست که طالبان حق عزیزاند.
پیر طریقت گفت: الهى! اگر کسى ترا بطلب یافت، من خود طلب از تو یافتم. ار کسى ترا بجستن یافت، من بگریختن یافتم. الهى! چون وجود تو پیش از طلب و طالب است، طالب از آن در طلب است که بى‏قرارى برو غالب است. عجب آنست که یافت نقد شد و طلب بر برنخاست. حق دیده ور شد، و پرده عزت بجاست!
اى جمالى کز وصالت عالمى مهجور و دور
بر میانشان از غمت جز حیرت و زنار نیست
دیدنیها هست آرى گفتنیها روى نیست
در میان کام افعى صورت گفتار نیست.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ الایة گفته‏اند که: ایمان بر چهار قسم است: ایمانى که در دنیا بکار آید و در عقبى نه، چون ایمان منافقان. دیگر ایمانى که در عقبى بکار آید و در دنیا نه، چون ایمان سحره فرعون. سوم ایمانى که نه در دنیا بکار آید نه در عقبى، چون ایمان فرعون در وقت معاینه عذاب و هلاک.
چهارم ایمانى که هم در دنیا بکار آید هم در عقبى، و آن ایمان موحدان است و مخلصان، که ایشان را خدمت است بر سنت، و معرفت است بر مشاهدت، و یادگار است در حقیقت.
در معاملت صدق بجاى آوردند، و در عبادت سنت، و در صحبت امانت. ایشان‏اند که رب العالمین گفت: وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها میگوید جل جلاله: ما مؤمنان را و نیک مردان را بار گران ننهیم، و بهشت باقى و نعیم جاودانى از ایشان دریغ نداریم. هم در دنیا ایشان را بهشت عرفان است، هم در عقبى ایشان را بهشت رضوان. امروز در حدائق مناجات و ریاض ذکر مى‏نازند، و فردا در حقائق مواصلات بر بساط مشاهدت مى‏آسایند.
پیر طریقت گفت: الهى! نسیمى دمید از باغ دوستى، دل را فدا کردیم.
بویى یافتیم از خزینه دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا کردیم. برقى تافت از مشرق حقیقت آب گل کم انگاشتیم. الهى! هر شادى که بى تو است اندوه آنست. هر منزل که نه در راه تو است زندان است. هر دل که نه در طلب تو است ویران است. یک نفس با تو بدو گیتى ارزان است. یک دیدار از آن تو بصد هزار جان رایگان است: صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت.
وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ صفت جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت است که رب العزة اول دلهاى ایشان از هواها و بدعتها پاک کرد، تا قدم بر جاده سنت نهادند، و بنصوص کتاب خدا و سنت مصطفى (ص) پى بردند. و هم و فهم خود در آیات صفات گم کردند، و صواب دید خرد خود معزول کردند، و باذعان گردن نهادند، و بسمع قبول کردند، و راه تسلیم پیش گرفتند، تا از تعطیل و تشبیه برستند.
باز دلهاى ایشان از دنیا و آلایش دنیا پاک کرد، تا نور معرفت در دل ایشان تافت، و چشمهاى حکمت در دلهاشان پدید آمد. باز نظر خود ایشان را گرامى کرد، و دوستى خلائق از دلهاشان بیرون کشید، تا بهمگى با وى گشتند، و در حقیقت افراد روان شدند، و از اسباب وا مسبب آمدند. یکى دیدند، و یکى شنیدند، و بیکى رسیدند.
زبان با ذکر، و دل با فکر، و جان با مهر، زبان در یاد، و دل در راز، و جان در ناز:
تا دلم فتنه بر جمال تو شد
بنده حسن ذو الجلال تو شد
اى عزیز آن کسى که روى تو دید
واى شگرف آنکه در جوال تو شد
اما مى‏دان تا عهد ازلى دامن تو نگیرد، دل تو این کار بنپذیرد، و تا حق به تو نپیوندد این طریق با تو بنسازد، و تا حق بتو ننگرد دل تو او را نخواهد.
وَ نُودُوا أَنْ تِلْکُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ این که گفت بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ تسکین دل بنده را گفت، و زیادت نواخت که بر وى مى‏نهد، و اگر نه بنده داند که عمل با تقصیر وى سزاى آن درگاه نیست، و آن منازل و آن درجات جزاء این عمل نیست، اما بفضل خود ناشایسته مى‏شایسته کند، و ناپسندیده مى‏آراید، و نیک خدایى و مهربانى خود در آن با بنده مینماید.
وَ عَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ چه مردانند ایشان که رب العزة ایشان را مردان خواند، مردانى که باد عنایت و نسیم رعایت از جانب قربت ناگاه بر ایشان گذر کرد:
شمالى باد چون بر گل گذر کرد
نسیم گل بباغ اندر اثر کرد.
چون باد عنایت بر ایشان گذر کرد دلهاشان بنور معرف زنده کرد. جانهاشان بعطر وصال خود خوشبوى کرد. سرهاشان بصیقل عنایت روشن کرد. بجمع همت و حسن سیرت ایشان را برخوردار کرد، تا همت از خلق یکبارگى برداشتند، و با مهر حق پرداختند:
مشتاق تو در کوى تو از شوق تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند بخلقانها
از سوز جگر چشمى چون حلقه گوهرها
وز آتش دل آهى چون رشته مرجانها.
لا جرم رب العزة در دنیا ایشان را بر اسرار و احوال بندگان اشراف داد، و در عقبى بر منازل و درجات مؤمنان اشراف داد، و مقام ایشان زبر خلائق کرد، تا همه را دانند، و کس ایشان را نداند. همه را شناسد، و کس ایشان را نشناسد. اینست که گفت: یَعْرِفُونَ کُلًّا بِسِیماهُمْ. هر کسى را نشانى است، و بى‏نشانى ایشان را نشان است.
هر کسى بصفتى در خود بمانده، و بیخودى ایشان را صفت است. دوزخیان در قید مخالفت از حق باز مانده، و بهشتیان در بهشت بحظوظ خود آرمیده، و ایشان را از هر دو بر کران داشته، و بر همه مشرف کرده. پیر طریقت گفت: الهى! چه زیبا است ایام دوستان تو با تو! چه نیکوست معاملت ایشان در آرزوى دیدار تو! چه خوش است گفت و گوى ایشان در راه جست و جوى تو! چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو! وَ نادى‏ أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ الایة فکما لم یرزقهم الیوم من عرفانه ذرة لا یسبقهم غدا فى تلک الاحوال قطرة، و انشدوا فى معناه:
و أقسمن لا یسقیننا الدهر قطرة
و لو ذخرت من ارضهنّ بحور.
و یقال: انما یطلبون الماء لیبکوا به، لأنه نفدت دموعهم، و فى معناه انشدوا:
نزف البکاء دموع عینک فاستعر
عینا. لغیرک دمعها مدرار
من ذا یعیرک عینه تبکى بها
أ رأیت عینا للبکاء تعار
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ربّ نام خداوند است، نور نام نور پیغام و مهر و پیوند است، پروردگار جهانیان، و دارنده خلقان، و دیّان مهربان، پاکست و بى‏همتا، و داور چون و چرا، و ناآلوده بهیچ ناسزا، پیداست خود را بدرستى، پیداست خود را بهستى، پیداست دل را بدوستى، یگانه بسنده، و بداشت هر کس رسنده، و با راست داشت دلها تاونده، هر چیزى را خداونده، و هر هستى را بدارنده، و هر فرا رسیدنى را پروراننده.
اول رب گفت نصیب عامه خلق را، پس اللَّه گفت نصیب عارفان و صدیقان را.
رب است آرام دهنده دل نیکمردان، اللَّه است غارت کننده جان عارفان. رب است دهنده نعمت بخواهندگان، اللَّه است او کننده مهر بدل دوستان. رب است که نعمت دیدار بر مؤمنان ریزد، اللَّه است که عارفان را با دیدار چراغ مهر افروزد.
پیر طریقت گفت: مهر و دیدار هر دو بر هم رسیدند. مهر دیدار را گفت: تو چون نورى که عالم افروزى. دیدار مهر را گفت: تو چون آتشى که عالم سوزى.
دیدار گفت: من چون جلوه کردم غمان از دل برکنم. مهر گفت: من بارى غارت کنم دلى که برو رخت افکنم. دیدار گفت: من تحفه ممتحنانم. مهر گفت: من شورنده جهانم.
دیدار بهره اوست که او را بصنایع شناسد. از صنایع باو رسد مکوّنات و مقدرات و محدثات از خلق زمین و سماوات و شمس و قمر و نجوم مسخرات. مهر بهره اوست که او را هم باو شناسد، ازو بصنایع آید نه از صنایع بدو.
پیر طریقت گفت: مسکین او که او را بصنایع شناخت! بیچاره او که او را از بهر نعمت دوست داشت! بیهوده او که او را بجهد خود جست! او که بصنایع شناسد، به بیم و طمع پرستد. او که وى را از بهر نعمت دوست دارد، روز محنت برگردد. او که بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. اما عارف او را هم بنور او شناسد. از شعاع وجود عبارت نتواند. در آتش مهر مى‏سوزد، و از ناز باز نمى‏پردازد.
ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ عرش او بر آسمان معلوم است، و عرش او در زمین، دل دوستان است. عرش آسمان را گفت: وَ یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمانِیَةٌ.
فریشتگان آن را مى‏بردارند، و عرش زمین را گفت: وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ. ما آن را خود برداشتیم، و بفریشتگان باز نگذاشتیم. عرش آسمان منظور فریشتگان است.
عرش زمین منظور خداى جهان است. عرش آسمان را گفت: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏. عرش زمین را گفت: انا عند المنکسرة قلوبهم، قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن.
ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً مصطفى (ص) گفت: «الدعاء هو العبادة».
دعا عین عبادتست. دعاء خواندن است یا خواستن. اگر خواندن است عین ثناء است، ور خواستن است بنده را سزا است، و هر دو عبادتست و نجاة را وسیلت. یحیى معاذ گفت: عبادة اللَّه خزینه‏اى است. کلید این خزینه دعا، و دندانهاى این کلید لقمه حلال.
و شرط دعاء تضرع است و زارى، و بر درگاه عزت خود را بیفکندن بخوارى. اینست که میگوید: تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً.
و در خبر است: آدم صلوات اللَّه علیه صد سال بر آن زلّت خویش نوحه کرد بزارى، و تضرع نمود، تا جبرئیل گفت: بار خدایا! خود مى‏بینى تضرع آدم، مى‏شنوى زاریدن وى. هیچ روى آن دارد که عذرش پذیرى؟ و خستگى وى را مرهمى برنهى؟
فرمان آمد که اى جبرئیل! آدم را بما گذار که اگر نه این تضرع و زارى از وى دانستى، خود زلّت بر وى قضا نکردمى. زلت بر وى قضا کردم که دانستم از وى که چون درماند، زبان بدعا و تضرع بگشاید، و من دوست دارم که بنده بنالد، و در من زارد، انین المذنبین احب الىّ من زجل المسبحین. نظیره: وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ میگوید: مرا خوانید تا اجابت کنم. مرا دانید تا آمرزم. از من خواهید تا بخشم.
جاى دیگر گفت: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ آن درمانده فرو مانده، در بلا بیطاقت گشته، که پاسخ کند خواندن او مگر من؟ که نیوشد دعاء او مگر من؟ که فریاد رسد درماندگى وى را مگر من؟ مضطر آنست که خود را دست آویزى نداند، و روزگار بر باد داده خود برابر چشم خویش دارد. دوست از همه وسائل و طاعات تهى بیند. دعاء چنین کسى همچون تیر بود، که سوى نشانه شود.
و از شرایط دعاء یکى لقمه حلالست. مصطفى (ص) گفت: «أطب طعمتک تستجب دعوتک».
دوم بیدارى و هشیارى است بدل حاضر و از غفلت دور. مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا یستجیب دعاء من قلب لاه».
سوم خوف و طمع است، که رب العزة گفت: وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً. این خوف و طمع بمعنى خوف و رجاء است، و آن تضرع و خفیه بمعنى اخلاص و صدق، بر مثال چهار جوى‏اند در دل گشاده، تا این جویها روان‏اند و روشن، دل آبادان است، و ایمان بر جاى، و دعا مستجاب. باز اگر این چهار جوى از دل وا ایستد، و چشمهاى آن خشک گردد، دل مرده گردد، و اشک از چشم وا ایستد، و ذکر از زبان، و مهر از دل، نیز از وى طاعت نروید و ایمان نیاید، چنان شود که گویند:
آن دل که تو دیدى همه دیگرگون شد
و آن حوض پر آب ما همه پر خون شد
و آن باغ پر از نعمت چون هامون شد
و آن آب روان زباغ ما بیرون شد.
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ مصطفى (ص) گفت: «الاحسان ان تعبد اللَّه کأنک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک».
این خبر اشارتست بملاقات دل با حق، و معارضة سر با غیب، و مشاهده جان با اللَّه. و درین خبر حث است بنده را بر اخلاص عمل، و قصر امل، و وفا کردن به پذیرفته روز میثاق و عهد بلى، چون میدانى که او ترا مى‏بیند دل وا او دار، و از غیر او بردار. در اعمال مخلص باش، و در احوال صادق.
پیر طریقت گفت: آن دیده که او را دید بملاحظه غیر او کى پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مشاهدت مذلت حجاب چند برتابد؟ والى بر شهر خویش در غربت عمر چند بسر آرد؟ «کأنک تراه» اشارتست که حق دیدنى است، «فانه یراک» از حق دیده ورى است.
پیر طریقت گفت: چون هیبت دیده ورى حق موجود است، از ملامت منکر چه باک! در خدمت سزاى معبود کوش، نه بهره آب و خاک، که هیبت اطلاع حق سیل است و پسند خلق خاشاک.
وَ هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ اذا تنسّمت القلوب نسیم القرب هام فى ملکوت الجلال و انمحى عن کل مرسوم و معهود. چون نسیم ازل از جانب قربت دمد، و باد کرم از هواى فردانیت وزد، بندگى آزادى شود، و غمان همه شادى گردد. خائف در کشتى خوف بساحل امن رسد. راجى در کشتى طمع بساحل عطا رسد.
عاصى در کشتى ندامت بساحل نوبت رسد. موحد در کشتى توحید بساحل تفرید رسد.
سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ از آسمان باران آمد، زمین مرده بوى زنده گشت، نبات و ازهار و انوار پدید آمد. از خزینه قدرت باران رحمت آمد، دلهاى پژمرده بوى زنده گشت. یکى را تخم ندامت کشتند، آب توفیق دادند، زاهد گشت. یکى را تخم عنایت کشتند، آب رعایت دادند، تائب گشت. یکى را تخم هیبت کشتند آب تعظیم دادند عارف گشت.
پیر طریقت گفت: ملکا! آب عنایت تو بسنگ رسید. سنگ بار گرفت.
از سنگ میوه رست. میوه طعم و خوار گرفت. ملکا! یاد تو دل را زنده کرد، و تخم مهر افکند. درخت شادى رویانید، و میوه آزادى داد. چون زمین نرم باشد، و تربت خوش، و طینت قابل، تخم جز شجره طیبه از آن نروید، و جز عبهر عهد بیرون ندهد.
اینست که اللَّه گفت: وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ. قال بعضهم: طیبها بدوام الامن و عدل السلطان، و طاعة المطیعین. و قال ابو عثمان: «هو قلب المؤمن یظهر على الجوارح انوار الطاعات. وَ الَّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً قلب الکافر لا یظهر على الجوارح الا المخالفات.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۱۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ الایة از روى فهم بر لسان حقیقت این آیت رمزى دیگر دارد و ذوقى دیگر. اشارتست ببدایت احوال دوستان، و بستن پیمان و عهد دوستى با ایشان روز اول در عهد ازل که حق بود حاضر، و حقیقت حاصل:
سقیا للیلى و اللیالى الّتى
کنّا بلیلى نلتقى فیها
چه خوش روزى که روز نهاد بنیاد دوستى است! چه عزیز وقتى که وقت گرفتن پیمان دوستى است! مریدان روز اول ارادت فراموش هرگز نکنند. مشتاقان هنگام وصال دوست تاج عمر و قبله روزگار دانند:
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصبابة معهدا
فرمان آمد که یا سیّد! وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ. این بندگان ما که عهد ما فراموش کردند، و بغیرى مشغول گشته، با یاد ایشان ده آن روز که روح پاک ایشان با ما عهد دوستى مى‏بست، و دیده اشتیاق ایشان را این توتیا مى‏کشیدیم که: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟
اى مسکین! یاد کن آن روز که ارواح و اشخاص دوستان در مجلس انس از جام محبت شراب عشق ما مى‏آشامیدند، و مقربان ملأ اعلى میگفتند: اینت عالى همّت قومى که ایشانند! ما بارى ازین شراب هرگز نچشیده‏ایم، و نه شمه‏اى یافته‏ایم، و هاى و هوى آن گدایان در عیوق افتاده که: «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ»؟
زان مى که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابى لب ما
روزى آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) میگفت: «انّ حراء جبل یحبّنى و أحبّه».
این کوه حرا مرا دوست است و من او را دوستم. گفتند: اى سیّد کوه را چنین مى‏گویى؟ چیست این رمز؟ گفت: آرى شراب مهر از جام ذکر آنجا نوش کرده‏ایم.
سید صلوات اللَّه علیه در بدایت کار که آثار نبوّت و امارات وحى برو ظاهر گشت، روزگارى با کوه حرا میشد، و درد این حدیث در آن خلوتگاه او را فرو گرفته، و آن کوه او را چون غمگسارى شده:
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبى هم بتو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
ساعتى در قبض بودى، ساعتى در بسط. وقتى در سکر بودى وقتى در صحو. لختى در اثبات بودى، لختى در محو. هر کس که از ابتداء ارادت مریدان خبر دارد داند که آن چه حال بودست و چه درد؟ این چنان است که گویند:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم‏
پیر طریقت گفته در مناجات: الهى! چه خوش روزگاریست روزگار دوستان تو با تو! چه خوش بازاریست بازار عارفان در کار تو! چه آتشین است نفسهاى ایشان در یاد کرد و یادداشت تو! چه خوش دردیست درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زیباست گفت و گوى ایشان در نام و نشان تو! أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى‏ فرّقهم فرقتین: فرقة ردّهم الى الهیبة فهاموا، و فرقة لاطفهم بالقربة فاستقاموا، و قیل: تجلى لقلوب قوم فتولّى تعریفهم. فقالوا بلى عن صدق یقین و تعزّز على آخرین، فأثبتهم فى اوطان الجحد. فقالوا بلى عن ظن و تخمین.
روز میثاق بجلال عزّ خود و کمال لطف خود بر دلها متجلى شد، قومى را بنعت عزت و سیاست، قومى را از روى لطف و کرامت. آنها که اهل سیاست بودند، در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، و این داغ حرمان بر ایشان نهادند که: أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ، و ایشان که سزاى نواخت و کرامت بودند بتضاعیف قربت و تخاصیص محبّت مخصوص گشتند، و این توقیع کرم بر منشور ایمان ایشان زدند که: أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ. أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ اینجا لطیفه‏اى نیکو گفته‏اند، و ذلک انّه قال تعالى: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ و لم یقل الستم عبیدى؟ نگفت: نه شما بندگان من‏اید بلکه گفت: نه من خداوند شماام؟ پیوستگى خود را بنده در خدایى خود بست نه در بندگى بنده، که اگر در بندگى بستى، چون بنده بندگى بجاى نیاوردى، در آن پیوستگى خلل آمدى. چون در خدایى خود بست، و خدایى وى بر کمال است، که هرگز در آن نقصان نبود، لا جرم پیوستگى بنده بوى هرگز گسسته نشود، و نیز نگفت که: من که ام؟ که آن گه بنده درو متحیّر شدى. و نگفت که: تو که‏اى؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد، و نیز نگفت: خداى تو کیست؟ که بنده درماندى بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت: نه منم خداى تو؟ اینست غایت کرم و نهایت لطف.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: کرم گفت: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ برّ گفت: بلى. چون داعى و مجیب یکى است دو تعرض چه معنى. ملک رهى را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بى او خود جواب داد و جواب ببنده بخشید. این هم چنان است که مصطفى را گفت: وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ. درین آیت دعوى بسوخت و معنى بنواخت، تا هر که بخود باز آید، او را نشناخت، سیل ربوبیت بر گرد بشریت گماشت، او را ازو بربود، پس او را نیابت داشت. میگوید: نه تو انداختى آن گه که میانداختى، و یدا تبطش بى‏اینست گر بشناختى.
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها همى تا باد تقدیر از کجا درآید؟ اگر از جانب فضل آید لاحقان را بسابقان در رساند، زنار گبر کى کمر عشق دین گرداند، و اگر از جانب عدل آید، توحید بلعم شرک شمارد، و با سگ خسیس برابر کند: فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ. آرى کار رضا و سخط دارد، اگر یک لمحت از لمحات نسیم رضاى او بدرک اسفل برگذرد، فردوس اعلى گردد، ور یک باد از بادهاى سخط او بفردوس اعلى بگذرد، درک اسفل شود. سحره فرعون چندین سال کفر ورزیدند، و فرعون را پرستیدند، یک باد رضا بر ایشان آمد، نواخته لطف کرامت گشتند. بلعم هفتاد سال شجره توحید پرورده، و با نام اعظم صحبت داشته، و کرامتها بخود دیده، و بعاقبت در وهده سخط حق افتاده، وز درگاه او برانده که: فارقت من تهوى فعزّ الملتقى! زینهار ازین قهر! فریاد ازین حکم! کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل:
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
وز ملک نهاده چون سلیمان تختم‏
خود را چو بمیزان خرد برسختم
از بنگه لولیان کم آمد رختم‏
فرمان آمد که: اى محمد! ما روز میثاق بندگان را دو گروه کردیم: گروهى نواخته، و دل بآتش مهر ما سوخته. گروهى گریخته، و با دون ما آمیخته. ایشان که ما رااند شیطان را با ایشان کار نیست: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا، و آنان که شیطان رااند، ما را عمل ایشان و بود ایشان بکار نیست: إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ. اى سید! در سپاه دیو چه رنج برى؟ عاقبت کار ایشان اینست که: فَکُبْکِبُوا فِیها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِیسَ أَجْمَعُونَ. اى ابلیس! گرد دوستان ما چه گردى؟
ایشان «حزب اللَّه» اند، ترا بر ایشان دسترس نیست، و تحفه روزگار ایشان جز رستگارى و پیروزى نیست: أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً الایة من خلقه لجهنّم متى یستوجب الجنان؟! و من اهله للسّخط انّى یستحق الرّضوان؟ فهم الیوم فى جحیم الجحود، معذبین بالهوان و الخذلان، ملبّسین ثیاب الحرمان، و غدا فى جحیم الحرقة مقرّنین فى الاصفاد، سرابیلهم من قطران. لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها معانى الخطاب کما یفهمها المحدّثون، و لیس لهم تمییز بین خواطر الحق، و هواجس النّفس، و وساوس الشیطان. وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها شواهد التّوحید و علامات الیقین، فلا ینظرون الّا من حیث الغفلة، و لا یسمعون الا دواعى الفتنة، و قیل: لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها شواهد الحق، وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها دلائل الحقّ، وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها دعوة الحق. أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ لان الانعام رفع عنها التکلیف، فان لم یکن لها وفاق الشرع فلیس منها ایضا خلاف الامر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیلک نوم و الردى لک لازم‏
و تشغل فیما سوف تکره غبّه
کذلک فى الدّنیا تعیش البهائم‏