عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲
گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست
یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست، هست
ور تو را شبهت بود کاندر فراقت بردلم
هر شب از خیل عنا و غم شبیخون نیست، هست
ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان و لبت
چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست
ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بر درت
از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست
گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی
یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست
گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست
ور تو گویی ترس بدگویانت اکنون نیست، هست
این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب
اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست
بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان
گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست
چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری
کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست
تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل
لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست
ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم
بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست
وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش
کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست
ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست
ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا نگویی که مرا بی تو شکیبایی هست
یا دل غم زده را طاقت تنهایی هست
نی مپندار که از دوری روی تو مرا
راحت زندگی و لذت برنایی هست
مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم
دیده را بی رخ زیبای تو بینایی هست
نا توانم ز غمت تا که گمانی نبری
که مرا با غم هجر تو توانایی هست
دل و آرام و صبوری و شکیبایی نیست
غم و آشفتگی و محنت و شیدایی هست
خواندیم بی دل و رسوا و نگویم که نیم
هر چه گویی ز پریشانی و رسوایی هست
اندراین واقعه بر قول تو انکاری نیست
در من از عیب و هنر هر چه تو فرمایی هست
کس نگفته ست در آفاق که در عالم عشق
مثل من عاشق شوریده سودایی هست
کس نداده ست نشان از ختن و چین و چگل
که بتی چون تو به شیرینی و زیبایی هست
نشنیدیم که در باغ جهان شمشادی
راست چون قد لطیفت به دل آرایی هست
نتوان گفت که همچون پسر همگر نیز
طوطی ای در همه عالم به شکر خایی هست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴
در جهان دل شده ای نیست که غمخوار تو نیست
هیچ دل نیست که او شیفته در کار تو نیست
در همه روی زمین زنده دلی نتوان یافت
که به جان مرده ی آن نرگس خونخوار تو نیست
تا به خوبی چو مه و مشتری آمد رویت
کیست آنکو به دل و روح خریدار تو نیست
تا تو بر دست گرفتی ستم و خیره کشی
هیچکس نیست که در عشق گرفتار تو نیست
به جمال تو که دیدار زمن باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تونیست
یک مهی دولت گل گر چه به غایت تیز است
هم بدین رونق و این تیزی بازار تو نیست
سبزه پیرامن گل گر چه لطیف است و لیک
چون خط سبز تو بر روی چو گلنار تو نیست
نرگس و لاله به هم گرچه به غایت خوبند
هم بدان خوبی چشم تو و رخسار تو نیست
خال و زلف و لب تو مرد فریبند و لیک
کس به مرد افکنی طره طرار تو نیست
گر ترا سرو نهم نام روا نبود از آنک
سرو را شیوه و شیرینی رفتار تو نیست
ماه را با رخ خوب تو برابر نکنم
زانکه مه را شکر افشانی گفتار تو نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶
جانا اگرت در دل، ز ایزد خبری مانده ست
بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست
چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی
گر در دل سنگینت، زایزد خبری مانده ست
چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای
کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست
جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت
کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست
از جام لبت ما را بنواز به یک جرعه
کآخر ز نصیب ما در وی قدری مانده ست
تو کار مرا در عشق خواهی سرو سامانی
در دور تو خود کس را، سامان و سری مانده ست؟
گفتی که به غم خوردن الحق جگری داری
باخوی جگر خوارت ما را جگری مانده ست؟
می ناز به نظم من زیرا که همی نازد
هر جا که به عالم در، صاحب نظری مانده ست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷
حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت
کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
دل چو نسیم تو یافت، جامه به صدجا درید
دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت
جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند
دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت
جامه ی جان پاره شد، در تن من از غمت
تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت
درهوس عشق تو خانه برانداخت صبر
عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت
گر سر من شد به باد در غم تو گو برو
کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت
گشت پریشان دلم در هوس زلف تو
تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت
دست صبا بر رخ زلف چو چوگانت زد
گوی زنخدانت را، در خم چوگان گرفت
گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر
آبخور خویش را چشمه ی حیوان گرفت
لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین
باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت
نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت
هفت فلک بر درش پایه ی دربان گرفت
روی تو شد در کمال ماه شب چارده
لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت
بر زنخ آورده ای سوز دل من وزآن
دود دل من ترا گرد زنخدان گرفت
سرو میان چمن، می کند آغاز رقص
تا قد تو شیوه ی، سرو خرامان گرفت
بوی سر زلف تو باد به گلزار برد
بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت
تا پسر همگر است بلبل باع سخن
از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت
در صفت حسن تو طبع غزل گوی او
طیره اعشی نمود عادت حسان گرفت
از نظر مهر تو آینه ای شد دلش
کآینه آسمان روشنی از آن گرفت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸
آخر شبی ز لطف سلامی به مافرست
روزی به دست باد پیامی به ما فرست
در تشنگی وصل تو جانم به لب رسید
از لعل آب دار تو جامی به ما فرست
در روزه فراق تو شد شام صبح من
از خوان وصل لقمه شامی به ما فرست
آن مرغ نادرم که غمت دانه من است
چون دانه ام نمودی دامی به ما فرست
وان هندویم که کنیت خاصم غلام تست
ای ترک شوخ نام غلامی به ما فرست
گر رد شدم ز بند غم آزاد کن مرا
ور کرده ای قبولم نامی به ما فرست
آخر توانگری ز وصال و جمال خویش
درویشم ونگه کن و وامی به ما فرست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز پیش از آنکه برتابی عنانت
دلم همراه شد با کاروانت
همی سوزد در آتش از غم آن
که باد سرد یابد گلستانت
ز بیم آنکه در ره رنج یابد
مسلسل مشک و رنگین ارغوانت
ز گرد شاهراه آید گزندت
ز تاب آفتاب آید زیانت
ز زین آزرده گردد کوه سیمت
هم از بار کمر نازک میانت
مران یکران سبک چندانکه در راه
شود یکران دوران زیر دورانت
بدارش یکزمان تا چون دل خویش
بگیرم تنگ در بر یکزمانت
بمالم چهره بر پای و رکابت
ببارم اشک بر دست و عنانت
بنالم با نوای رود سازت
بگریم بر سرود پاسبانت
نشانی راست ده زان مقصد و جای
به راه آورد و با دیر مغانت
نجیب دامغانی را چو بینی
در این دو موضع و داند زبانت
بگوی او را ز راه مهربانی
عفاالله زان دل نامهربانت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت
چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید
هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید
زجزع دامن پر لعل های کانی یافت
کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر
کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت
دلا مگرد پی وصل ملک ناممکن
که رایگان نتوان گنج شایگانی یافت
لب از هوای لبت باد سرد و حسرت دید
دل از لقای رخت داغ لن ترانی یافت
لبش مجوی که کام سکندر است و چو زو
نیافت کام سکندر تو چون توانی یافت
به وصل خویشم برنا و چشم روشن کن
کزین توانی اقبال آسمانی یافت
به زندگانی باقی رسان مرا به شبی
کزین توانم کام از جهان فانی یافت
به بوی جامه نه پیری ضریر برنا شد
شب وصال نه زالی ز سر جوانی یافت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن دل که جو جانش داشتم نیست
صبری که بر او گماشتم نیست
زلف تو ز درج سینه دل بربود
لابد چو نگه نداشتم نیست
باری دل تو نگاهدارم
کآن نقش کز او نگاشتم نیست
چون شمع به جز ز سوز هجرت
امید حیات چاشتم نیست
باران سرشک من هبا شد
کآن تخم امل که کاشتم نیست
در دامنم آن سرشک چون در
کز دیده فرو گذاشتم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون زلف سرفشان تو در تاب می رود
شب در پناه پرتو مهتاب می رود
چون ابروی کمانکش تو تیر می کشد
از چشم عاشقان تو خوناب می رود
بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب
این سوی بزم و آن سوی محراب می رود
صد جادوی فسان خوان افسانه می کنند
تا چشم نیم مست تو در خواب می رود
هر شامگاه موج ز شنگرف اشک من
بر قله های قلعه ی سیماب می رود
خاک درت دریغ چه داری ز چشم من
کاینجا به نرخ لولو خوشاب می رود
بر جان من غم تو و عمرم از غمت
چون ریگ می نشیند و چون آب می رود
در دور درد هجر تو و ذوق شعر من
کار از سماع چنگ و می ناب می رود
در گوش عدل صاحب دیوان ز نظم تو
بر لفظ مجد قصه ز هر باب می رود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو غنچه وقت سحر حله پوش می آید
نوای بلبل مستم به گوش می آید
گل از کرشمه گری سرخ روی می گردد
چو سرو بسته قبا سبز پوش می آید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
که بوی طبله ی عنبر فروش می آید
ز سوز ناله ی بلبل میان لاله و گل
چو لاله خون دل من به جوش می آید
دلم بنالد و از من خروش برخیزد
چو بلبلی به سحر در خروش می آید
چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام
در آن دمم هوس نای و نوش می آید
به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد
دل رمیده ی من باز هوش می آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نه چو رخت ماه سخنگو بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود
سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود
دیده زبالای تو جوید بلا
چو نشنیدم که بلا جو بود
بهر تو داریم سرشکی چو می
اشک ندیدیم که بر غو بود
لابه نماید دل خود رای من
تا رخ تو لاله ی خودرو بود
بر دل من ضربت مژگان تو
چون به مثل سوزن و ترغو بود
شمع نحیف توام و هر شبم
زاشک چو خون جامه ی ده تو بود
کهنه کهن تر شود و عشق تو
در دل من هر نفسی نو بود
پیش تو گر سوزم و پروانه وار
پیش توام بیش تکاپو بود
آهوی سیمینی و زآهو بری
خوی پلنگی ز تو آهو بود
از تو که سر تا قدمت نیکوئیست
زشتی کردار نه نیکو بود
خوی بد از یار نداند برید
یار به آنست که خوشخو بود
رنگ نو آموخته ای تا که را
در خور نیرنگ تو نیرو بود
بس که تظلم کنم از جور تو
پیش شه آن روز که یرغو بود
بی سخنی داد ده و داد دم
شاه سخندان و سخنگو بود
سعد ملک ذات که گر بر زمین
نفس فرشته طلبند او بود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید
یا حال من دلشده با یار بگوئید
یا از من و از غصه من یاد نیارید
یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست
حال مرض این دل بیمار بگوئید
شرح دل محروم ستم یافته ی من
با آن دل بی حم ستمکار بگوئید
صد بار بگفتید و نیاورد ترحم
تا بو که کند رحم دگر بار بگوئید
باشد که دوای دل رنجور بیابم
حال من و او بر سر بازار بگوئید
تا خلق بدانند جفا کاری یارم
در مجمع یاران وفادار بگوئید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
اگر شکایتم از هجر یار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده ی وصال چه باک
هزار سالم اگر انتظار باید کرد
به مهربانی بر من کس اختیار مکن
وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
زبوستان وصالت نصیب این دل ریش
گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد
به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود
مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد
بدان دلی که مرا در شمار می نارد
چرات با من چندین شمار باید کرد
غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد
سزای جرم چنین در کنار باید کرد
اگر قویست گنه با دهن بگو کو را
ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد
به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب
که دور عدل به انصاف کار باید کرد
به عهد او که جهان راست جای سجده ی شکر
چرا شکایتم از روزگار باید کرد
ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر
ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد
کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد
عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم
بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد
تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان
دلم از تیر غم آکنده چو ترکش باشد
تا بود نقش خیال رخ تو در چشمم
رویم از اشک چو بیجاده منقش باشد
به دو چشم تو که در ماه نظاره نکنم
تا نظر گاه من آن عارض مهوش باشد
صبر فرموده مرا وصل تو در آتش هجر
چون صبوری کند آنکس که در آتش باشد
یک شب ای دوست رضا ده به خوشی دل من
خود چه باشد که شبی از تو دلم خوش باشد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
دلی که با غم عشق تو همنشین گردد
نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد
به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو
به عشوه لب شیرین تو رهین گردد
چو سایه هر که به دنبال تو رود ناچار
به سر دوان و سیه روز و رهنشین گردد
هر آنکه با کمرت درمیان نهد غم دل
رخش بسان قبای تو پر ز چین گردد
به خوبی تو نیابد بتی وگر به مثل
هزار سال کسی در بلاد چین گردد
جوی زپر تو رویت چو بر سپهر افتد
قمر ز خرمن حسن توخوشه چین گردد
ترا اگر به همه عمر خود ببوسم پای
به زیر پای مرا آسمان زمین گردد
به بوسه ای دل مسکین من بخر زان پیش
که گوی سیم زنخدانت عنبرین گردد
تو آن زمان ز پی مهر من دریغ آری
که بی ثباتی حسن خودت یقین گردد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای که بی چشم تو چشمی چشم من جز تر ندید
هیچ چشمی از چشم تو نیکوتر ندید
ز آرزوی چشم تو چشم رهی یک چشم زد
جز به چشم شوخ چشمی چشمه سار خور ندید
چشمه نوش تو دارد چشمه حیوان ولیک
چشم من زان چشمه جز چشمی پر از گوهر ندید
با خیال چشم تو رضوان که چشم جنت است
حور در چشمش نیاید چشمه کوثر ندید
چشم آن دارم که از چشمم نرانی چشمه ها
زانکه چشمم جز به چشمت چشمه انور ندید
بی لبت گر چشم هر چشم آشنا صد چشمه راند
چشم بخت مجد همگر چشمه ساغر ندید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
کجا از دوزخ اندیشد تنی کز مهر تو سوزد
چرا یاد بهشت آرد دلی کز مهرت افروزد
گر افلاطون شود زنده شود شیدا و چون بنده
ز عشق آن لب و خنده زلفظش ابجد آموزد
روا باشد به جان تو که در دور زمان تو
دل نامهربان تو ز جانم وام کین تو زد
دل آزارا جگر سوزا بسا شبها بسا روزا
دلم با عشق جان سوزا به راهت دیده بر دوزد
ز وصلت گر شوم خرم مگر یکدم ز نم بی غم
بسا شادی کزان یکدم دل پر دردم اندوزد
منم کز رنج بیداری به روز آرم شب تاری
بدین خواری بدین زاری دلت بر من نمی سوزد