عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
در جام لبان چاشنی از قند فکندی
تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد
من بر سمن و سنبل تو زار نگردم
گر سنبل تو طرف سمنزار نگیرد
از آتش دل گرد رخت راه ببندم
تا گرد گلستان رخت خار نگیرد
از دیدن تو زاهد صد ساله شگفت است
گر خرقه نیندازد و زنار نگیرد
من گریم و گوئی به اشارت که مریزاشک
تا دشمنت از چشم و دل اقرار نگیرد
گر لعل در آن لولو شهوار نگیری
روی از مژه ام لولو شهوار نگیرد
من دل به هوای لب و دندان تو دادم
مانا که بدین جرمم دادار نگیرد
تا دل نشود عاشق هستی نپذیرد
تا زر نشود خالص مقدار نگیرد
روزی دو سه دستی به طرب با تو برآرم
گر پای دلم در گل تیمار نگیرد
انکار مدار از من ار انکار نداری
تا لوح دلت صورت انکار نگیرد
از یار کم آزار خود آزار چه گیری
کز یار کم آزار کس آزار نگیرد
برق نفس گرم من آفاق گرفته ست
وندر دل تو شوخ ستمکار نگیرد
آهم عجب ار در دل خارا ننشیند
سوزم عجب ار در در و دیوار نگیرد
خود بر دل تو مهر به مسمار که بندد
کآن سنگ سیاه است که مسمار نگیرد
گر فاش شود راز جفاهای تو بر من
کس را هوس یار دگربار نگیرد
زینسان که تو در یاری من راه سپردی
زین پس به جهان هیچ کسی یار نگیرد
زر رخ و دردانه غلطان سر شکم
نقدیست که در پیش تو بازار نگیرد
آهم همه دودیست که بر کس ننشیند
اشکم همه آبیست که بر کار نگیرد
زین پس نکنم گریه ننالم نزنم آه
تا آینه روی تو زنگار نگیرد
گفتی که دلت را به نصیحت ادبی کن
تا کار سر زلف مرا خوار نگیرد
یا در خم این زلف چو زنجیر نپیچد
یا جای در این طره طرار نگیرد
یا پای به خود دارد و خاموش نشیند
یا دست بر این زلف زره دار نگیرد
در عرض یکی تار کزآن زلف کم آید
صد قافله از تبت و تاتار نگیرد
او زنگی مست است سبکبار و سرانداز
خون صد از آن دل به یکی تار نگیرد
ای دوست بنه عذر دلم کز همه روئی
کس نکته بر آن سوخته زار نگیرد
گر دل سر زلف تو یکی بار گرفته ست
گوید که دلت از دل من بار نگیرد
کو شیفته رای است و به زنجیر گرفتار
تا خرده بر آن شیفته بسیار نگیرد
زنهار مخور با دل من کز همه جرمی
کس را به گنه سخت چو زنهار نگیرد
این شعر چو زر نقد روان است وزین روی
از مجد کسی صره دینار نگیرد
بس پیرهن کاغذی از دست پوشم
گر دست تو زو کاغذ اشعار نگیرد
من صاحب دیوان شوم ار صاحب دیوان
از نسبت همنامی من عار نگیرد
آن خواجه که بی واسطه منت خوانش
چرخ از مه و خور قرصه ادرار نگیرد
آن شمس که بی رهبری رایت رایش
خور مملکت گنبد دوار نگیرد
بی رقعه پروانه او منشی گردون
در کف و بنان خامه و طومار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
در جام لبان چاشنی از قند فکندی
تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد
من بر سمن و سنبل تو زار نگردم
گر سنبل تو طرف سمنزار نگیرد
از آتش دل گرد رخت راه ببندم
تا گرد گلستان رخت خار نگیرد
از دیدن تو زاهد صد ساله شگفت است
گر خرقه نیندازد و زنار نگیرد
من گریم و گوئی به اشارت که مریزاشک
تا دشمنت از چشم و دل اقرار نگیرد
گر لعل در آن لولو شهوار نگیری
روی از مژه ام لولو شهوار نگیرد
من دل به هوای لب و دندان تو دادم
مانا که بدین جرمم دادار نگیرد
تا دل نشود عاشق هستی نپذیرد
تا زر نشود خالص مقدار نگیرد
روزی دو سه دستی به طرب با تو برآرم
گر پای دلم در گل تیمار نگیرد
انکار مدار از من ار انکار نداری
تا لوح دلت صورت انکار نگیرد
از یار کم آزار خود آزار چه گیری
کز یار کم آزار کس آزار نگیرد
برق نفس گرم من آفاق گرفته ست
وندر دل تو شوخ ستمکار نگیرد
آهم عجب ار در دل خارا ننشیند
سوزم عجب ار در در و دیوار نگیرد
خود بر دل تو مهر به مسمار که بندد
کآن سنگ سیاه است که مسمار نگیرد
گر فاش شود راز جفاهای تو بر من
کس را هوس یار دگربار نگیرد
زینسان که تو در یاری من راه سپردی
زین پس به جهان هیچ کسی یار نگیرد
زر رخ و دردانه غلطان سر شکم
نقدیست که در پیش تو بازار نگیرد
آهم همه دودیست که بر کس ننشیند
اشکم همه آبیست که بر کار نگیرد
زین پس نکنم گریه ننالم نزنم آه
تا آینه روی تو زنگار نگیرد
گفتی که دلت را به نصیحت ادبی کن
تا کار سر زلف مرا خوار نگیرد
یا در خم این زلف چو زنجیر نپیچد
یا جای در این طره طرار نگیرد
یا پای به خود دارد و خاموش نشیند
یا دست بر این زلف زره دار نگیرد
در عرض یکی تار کزآن زلف کم آید
صد قافله از تبت و تاتار نگیرد
او زنگی مست است سبکبار و سرانداز
خون صد از آن دل به یکی تار نگیرد
ای دوست بنه عذر دلم کز همه روئی
کس نکته بر آن سوخته زار نگیرد
گر دل سر زلف تو یکی بار گرفته ست
گوید که دلت از دل من بار نگیرد
کو شیفته رای است و به زنجیر گرفتار
تا خرده بر آن شیفته بسیار نگیرد
زنهار مخور با دل من کز همه جرمی
کس را به گنه سخت چو زنهار نگیرد
این شعر چو زر نقد روان است وزین روی
از مجد کسی صره دینار نگیرد
بس پیرهن کاغذی از دست پوشم
گر دست تو زو کاغذ اشعار نگیرد
من صاحب دیوان شوم ار صاحب دیوان
از نسبت همنامی من عار نگیرد
آن خواجه که بی واسطه منت خوانش
چرخ از مه و خور قرصه ادرار نگیرد
آن شمس که بی رهبری رایت رایش
خور مملکت گنبد دوار نگیرد
بی رقعه پروانه او منشی گردون
در کف و بنان خامه و طومار نگیرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۷
خبر دهید مرا کآن پسر خبر دارد
که کار من زغمش روی در خطر دارد
خبر ندارم در عشق او ز کار جهان
ولی جهان ز من و کار من خبر دارد
همه فسانه عالم مرا فرامش گشت
بلی فسانه من عالمی ز بر دارد
ببرد یاد وی از یاد من غم دو جهان
غلام آن غم عشقم که این هنر دارد
فدای عشق چنین یار باد جان و تنم
اگر چه بنده تن و جان مختصر دارد
غمش درآمد و جانم ز برگ مهمانش
تنی ضعیف و دلی ریش ما حضر دارد
سرم همی رود و من نمی روم به سرش
که یار با من سرگشته خود چه سر دارد
سرم پر است در اندیشه جدائی او
که او سری پر از اندیشه سفر دارد
ز بیم روز وداعش به نقد جانم سوخت
گر او ندارد عزم سفر وگر دارد
هنوز روز وداعش ندید و خونبار است
دو چشم من که چو دریا و کان گهر دارد
بلای درد فراقش کسی تواند برد
که جان از آهن و پولاد سخت تر دارد
هزار ناله کنم هر سحر بدان امید
که یار گوش سوی ناله سحر دارد
اثر نمی کندش در دل و نمی داند
که ناله سحر بیدلان اثر دارد
مرا به دیدن و نادیدن آفتاب رخش
ز اشک لعل شب و روز دیده تر دارد
دریغ و درد که از چشمم آنچنان رخ را
دریغ دارد و آنگه در او مقر دارد
هزار منت بر من نهد به هر نظری
رخی که دشمن از و بهره و نظر دارد
تبارک الله یارب که دیده در باغی
که سرو لاله و لاله بنفشه بر دارد
قدش که جان روان است چون روا دارم
که گویمش صفت سرو غاتفر دارد
رخش که ماه سخنگوست کی کنم صفتش
که نور مشتری و طلعت قمر دارد
لبش که آب حیات است چون توانم گفت
که گونه رطب و لذت شکر دارد
جهان ندید و ندارد چو او دگر حوری
خدای عزوجل درجنان مگر دارد
دهان ندارد و گویند کو سخن گوید
میان ندارد و دیدند کو کمر دارد
به بی دهانی نطقش در از شکر ریزد
به بی میانی کوهش کمر ز زر دارد
قد و خد و خط و خال لبانش فته ماست
ز جان و دل دلم این فتنه دوستتر دارد
قضای عشق دلم را شکست لیک چه باک
که مجد تن به قضا دادن این قدر دارد
قضا نیارد نی نی شکستن این دل را
که داغ طاعت دستور دادگر دارد
نهال صاحب دیوان زلال کوثر جان
که از سعادت بیخ و ز فر ثمر داد
بهاء دین که از و دین بها و عزت یافت
چنانکه ملک زرایش شکوه و فر دارد
که کار من زغمش روی در خطر دارد
خبر ندارم در عشق او ز کار جهان
ولی جهان ز من و کار من خبر دارد
همه فسانه عالم مرا فرامش گشت
بلی فسانه من عالمی ز بر دارد
ببرد یاد وی از یاد من غم دو جهان
غلام آن غم عشقم که این هنر دارد
فدای عشق چنین یار باد جان و تنم
اگر چه بنده تن و جان مختصر دارد
غمش درآمد و جانم ز برگ مهمانش
تنی ضعیف و دلی ریش ما حضر دارد
سرم همی رود و من نمی روم به سرش
که یار با من سرگشته خود چه سر دارد
سرم پر است در اندیشه جدائی او
که او سری پر از اندیشه سفر دارد
ز بیم روز وداعش به نقد جانم سوخت
گر او ندارد عزم سفر وگر دارد
هنوز روز وداعش ندید و خونبار است
دو چشم من که چو دریا و کان گهر دارد
بلای درد فراقش کسی تواند برد
که جان از آهن و پولاد سخت تر دارد
هزار ناله کنم هر سحر بدان امید
که یار گوش سوی ناله سحر دارد
اثر نمی کندش در دل و نمی داند
که ناله سحر بیدلان اثر دارد
مرا به دیدن و نادیدن آفتاب رخش
ز اشک لعل شب و روز دیده تر دارد
دریغ و درد که از چشمم آنچنان رخ را
دریغ دارد و آنگه در او مقر دارد
هزار منت بر من نهد به هر نظری
رخی که دشمن از و بهره و نظر دارد
تبارک الله یارب که دیده در باغی
که سرو لاله و لاله بنفشه بر دارد
قدش که جان روان است چون روا دارم
که گویمش صفت سرو غاتفر دارد
رخش که ماه سخنگوست کی کنم صفتش
که نور مشتری و طلعت قمر دارد
لبش که آب حیات است چون توانم گفت
که گونه رطب و لذت شکر دارد
جهان ندید و ندارد چو او دگر حوری
خدای عزوجل درجنان مگر دارد
دهان ندارد و گویند کو سخن گوید
میان ندارد و دیدند کو کمر دارد
به بی دهانی نطقش در از شکر ریزد
به بی میانی کوهش کمر ز زر دارد
قد و خد و خط و خال لبانش فته ماست
ز جان و دل دلم این فتنه دوستتر دارد
قضای عشق دلم را شکست لیک چه باک
که مجد تن به قضا دادن این قدر دارد
قضا نیارد نی نی شکستن این دل را
که داغ طاعت دستور دادگر دارد
نهال صاحب دیوان زلال کوثر جان
که از سعادت بیخ و ز فر ثمر داد
بهاء دین که از و دین بها و عزت یافت
چنانکه ملک زرایش شکوه و فر دارد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
ای جمال تو رونق گلزار
بنده زلف تو نسیم بهار
زلف مشکین به گرد روی نکوت
چون بر اطراف آفتاب غبار
هر که او کوثر و بهشت ندید
گو ببین اینک آن لب و رخسار
لب و رخسار تو ز چشم و دلم
بسکه بر بوده اند خواب و قرار
در گلستان جان زغمزه تو
آهوانند جمله شیر شکار
خود ندانم چرا کند شب و روز
چشم مستت مرا اسیر خمار
نه چنان مستم از می عشقت
که شوم تا به سالها هشیار
حسن روی تو زیور خوبیست
نیستش حاجتی به رنگ و نگار
شاه خوبی حمال مهوش تست
چتر او چیست زلف عنبر بار
تا به رخساره تو نسبت کرد
گرم شد آفتاب را بازار
چه شود گر فلک ترا با من
در میان آورد به بوس و کنار
تا کند طبع من در آن حالت
مدح فرمانده جهان تکرار
صاحب اعظم آنکه عالم را
روی او هست عالم الاسرار
آنکه فیض نوال رافت او
محو کرده ست ظلم را آثار
ای محیط جهان قدر تورا
آسمان شکل نقطه پرگار
درو گردون به صد قران دیگر
ناورد چون توئی به هشت و چهار
زانکه شمشیر آبدار تو هست
بازوی شرع احمد مختار
صاحبابنده کمینه که هست
طاعتت را به جان پذیرفتار
به یسارت چو او همیشه یمین
که یمینی تو قبله هست یسار
گرچه هر دم هزار شکر کند
در حقیقت یکی بود ز هزار
ور دهد شرح آرزومندی
از یکی شمه پرشود طومار
ور اجازت دهد مکارم تو
کنم احوال خویشتن اظهار
گوید آنکس منم که خوانندم
همگنان بحر جود و کوه وقار
چون برآرم حسام را زنیام
روز روشن برآرم از شب تار
روزه دارند مژگنان از من
که به خون جگر کنند افطار
کرده ام با جهود و نصرانی
آنچه کرده ست حیدر کرار
زین دو ملت به خطه موصل
هر که را بینی از صغار و کبار
یا بود در برش علامت زرد
یا بود بسته در میان زنار
بوستانی بساختم دردین
که همه زنده رغبت آرد بار
با چنین شوکت و توانائی
با چنین سروری و استظهار
با سگ اندر جوال چون باشم
من که با شیر کرده ام پیکار
بندگان تو آفتاب محل
آستان تو آسمان مقدار
کرده حکمت بر آسمان میدان
گشته رایت بر آفتاب سوار
کیمیائیست رای صائب تو
که کندعقل را تمام عیار
لاجرم طبع فضل پرور تو
دارد از ملک هر دو عالم عار
شیر قدر تو آهنین مخلب
مرغ امر تو آتشین منقار
لطف و قهر تو اصل شادی و غم
مهروکین تو عین منبرودار
بی وجود سحاب دولت تو
دوحه سلطنت نیارد بار
بی نسیم رضای خدمت تو
گلشن مملکت نریزد خار
افتخارت کمینه فرمانبر
روزگارت کمینه خدمتکار
آستانت مهذب فضلا
بارگاه تو منزل اخیار
کلک تو درنظام ملت و ملک
برده از دیده قدر مقدار
رای تو در امور دولت و دین
کرده بر چهره رضا رفتار
تو وزیری و بندگان درت
سلطنت می کنند در اقطار
می کنم بر طریقه شعرا
بیتی از شعر بوالفرج امضار
زانکه نظمش به نزد اهل هنر
بفزاید طراوت گفتار
« چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است ورای تو هشیار»
نیست دردی چو خست شرکا
که کند سنگ خاره را بیمار
آنچه می بینم از جلال الدین
کس ندید از زمانه غدار
صبح پیری طلوع کرد و هنوز
نشد از خواب کودکی بیدار
غره مال گشت و بی خبر است
از غرور جهان مردمخوار
خود نداند که شهریاری نیست
جز به مردی و دانش و ایثار
خواجه شاعران سنائی را
هست بیتی عظیم ولایق کار
«هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده است و غره سوار»
بندگان تو گرچه بسیارند
تو مرا در حسابشان مشمار
زانکه من شیر بیشه ظفرم
دیگران نقش شیر بر دیوار
تا که دولت ملازمت بودم
بودم از دولت تو دولتیار
همه کس را به من وسیلت بود
این رسائل نوشته آن اشعار
این زمان کز خودم جدا کردی
شد دلم یار غصه و تیمار
چون توام برگرفته ای اول
آخرم بیش ازین فرو مگذار
تا بود چار طبع و پنج حواس
تا بود هفت گنبد دوار
بادت اندر جهان چو دولت بخت
نصرت و فتح بر یمین و یسار
خاک پایت چو این قصیده من
ریخته آب لولو شهوار
بنده زلف تو نسیم بهار
زلف مشکین به گرد روی نکوت
چون بر اطراف آفتاب غبار
هر که او کوثر و بهشت ندید
گو ببین اینک آن لب و رخسار
لب و رخسار تو ز چشم و دلم
بسکه بر بوده اند خواب و قرار
در گلستان جان زغمزه تو
آهوانند جمله شیر شکار
خود ندانم چرا کند شب و روز
چشم مستت مرا اسیر خمار
نه چنان مستم از می عشقت
که شوم تا به سالها هشیار
حسن روی تو زیور خوبیست
نیستش حاجتی به رنگ و نگار
شاه خوبی حمال مهوش تست
چتر او چیست زلف عنبر بار
تا به رخساره تو نسبت کرد
گرم شد آفتاب را بازار
چه شود گر فلک ترا با من
در میان آورد به بوس و کنار
تا کند طبع من در آن حالت
مدح فرمانده جهان تکرار
صاحب اعظم آنکه عالم را
روی او هست عالم الاسرار
آنکه فیض نوال رافت او
محو کرده ست ظلم را آثار
ای محیط جهان قدر تورا
آسمان شکل نقطه پرگار
درو گردون به صد قران دیگر
ناورد چون توئی به هشت و چهار
زانکه شمشیر آبدار تو هست
بازوی شرع احمد مختار
صاحبابنده کمینه که هست
طاعتت را به جان پذیرفتار
به یسارت چو او همیشه یمین
که یمینی تو قبله هست یسار
گرچه هر دم هزار شکر کند
در حقیقت یکی بود ز هزار
ور دهد شرح آرزومندی
از یکی شمه پرشود طومار
ور اجازت دهد مکارم تو
کنم احوال خویشتن اظهار
گوید آنکس منم که خوانندم
همگنان بحر جود و کوه وقار
چون برآرم حسام را زنیام
روز روشن برآرم از شب تار
روزه دارند مژگنان از من
که به خون جگر کنند افطار
کرده ام با جهود و نصرانی
آنچه کرده ست حیدر کرار
زین دو ملت به خطه موصل
هر که را بینی از صغار و کبار
یا بود در برش علامت زرد
یا بود بسته در میان زنار
بوستانی بساختم دردین
که همه زنده رغبت آرد بار
با چنین شوکت و توانائی
با چنین سروری و استظهار
با سگ اندر جوال چون باشم
من که با شیر کرده ام پیکار
بندگان تو آفتاب محل
آستان تو آسمان مقدار
کرده حکمت بر آسمان میدان
گشته رایت بر آفتاب سوار
کیمیائیست رای صائب تو
که کندعقل را تمام عیار
لاجرم طبع فضل پرور تو
دارد از ملک هر دو عالم عار
شیر قدر تو آهنین مخلب
مرغ امر تو آتشین منقار
لطف و قهر تو اصل شادی و غم
مهروکین تو عین منبرودار
بی وجود سحاب دولت تو
دوحه سلطنت نیارد بار
بی نسیم رضای خدمت تو
گلشن مملکت نریزد خار
افتخارت کمینه فرمانبر
روزگارت کمینه خدمتکار
آستانت مهذب فضلا
بارگاه تو منزل اخیار
کلک تو درنظام ملت و ملک
برده از دیده قدر مقدار
رای تو در امور دولت و دین
کرده بر چهره رضا رفتار
تو وزیری و بندگان درت
سلطنت می کنند در اقطار
می کنم بر طریقه شعرا
بیتی از شعر بوالفرج امضار
زانکه نظمش به نزد اهل هنر
بفزاید طراوت گفتار
« چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است ورای تو هشیار»
نیست دردی چو خست شرکا
که کند سنگ خاره را بیمار
آنچه می بینم از جلال الدین
کس ندید از زمانه غدار
صبح پیری طلوع کرد و هنوز
نشد از خواب کودکی بیدار
غره مال گشت و بی خبر است
از غرور جهان مردمخوار
خود نداند که شهریاری نیست
جز به مردی و دانش و ایثار
خواجه شاعران سنائی را
هست بیتی عظیم ولایق کار
«هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده است و غره سوار»
بندگان تو گرچه بسیارند
تو مرا در حسابشان مشمار
زانکه من شیر بیشه ظفرم
دیگران نقش شیر بر دیوار
تا که دولت ملازمت بودم
بودم از دولت تو دولتیار
همه کس را به من وسیلت بود
این رسائل نوشته آن اشعار
این زمان کز خودم جدا کردی
شد دلم یار غصه و تیمار
چون توام برگرفته ای اول
آخرم بیش ازین فرو مگذار
تا بود چار طبع و پنج حواس
تا بود هفت گنبد دوار
بادت اندر جهان چو دولت بخت
نصرت و فتح بر یمین و یسار
خاک پایت چو این قصیده من
ریخته آب لولو شهوار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۷
دلم را برد زلف مشک رنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بوده تیره شبان دلگیر از آن روی
دلم بگرفت زلف تیره رنگش
به ناخن گر رگ جانم زند دوست
ز دست او بنالم همچو چنگش
نه پای آنکه بگریزم ز هجرش
نه روی آنکه بستیزم به جنگش
به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت
دلم کو تا بماند صبر و سنگش
به هوش و هنگ مردم می توان بود
خنک آنکس که باشد هوش و هنگش
ز دل شد نام من آلوده ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
ز دست خویش بر دل بستمی سنگ
اگر دستم نبودی زیر سنگش
به شنگی می کند کفر آشکارا
مسلمانان فغان از طبع شنگش
نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی
علی الله مردمان از چشم تنگش
ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت
که جانم برخی آن صلح و جنگش
اگر ننگ آردم از سست عهدی
ولی عهد چنان آرم به ننگش
چنان بخشی که سائل بی شتابان
به خود خواند سخای بی درنگش
چنان آئینه بد زنگ خورده
شه زنگی نسب بزدود زنگش
ز تاب نیلگون تیغش بسوزد
اگر بیند به نیل اندر نهنگش
بریزد شیر گردون ناب و چنگال
اگر در خواب بیند پالهنگش
وگر صیدی شود مجروح تیرش
نیارد گشت پیرامن پلنگش
تهمتن دل شهی کاندر صف رزم
نیارد در نظر پورپشنگش
اگر کوسی زند بر کاس گردون
زمانه بشنود بانگ غرنگش
رکابش صورت قطب است گردون
مه نو زین مجره شکل تنگش
بیارامد سپهر از سهم رمحش
بلرزد کوه از آسیب خدنگش
خدایا تا جهان باشد جهان دار
به فرمان از در چین و فرنگش
چنان دار از نظر باز سپیدش
که مهر و مه به رشک آید ز رنگش
زمانه پر شرنگ آمد مصون دار
مذاق طبع چون شهد از شرنگش
مسخر کن به تیغ و رمح هندی
ز حد روم تا اقصای زنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بوده تیره شبان دلگیر از آن روی
دلم بگرفت زلف تیره رنگش
به ناخن گر رگ جانم زند دوست
ز دست او بنالم همچو چنگش
نه پای آنکه بگریزم ز هجرش
نه روی آنکه بستیزم به جنگش
به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت
دلم کو تا بماند صبر و سنگش
به هوش و هنگ مردم می توان بود
خنک آنکس که باشد هوش و هنگش
ز دل شد نام من آلوده ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
ز دست خویش بر دل بستمی سنگ
اگر دستم نبودی زیر سنگش
به شنگی می کند کفر آشکارا
مسلمانان فغان از طبع شنگش
نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی
علی الله مردمان از چشم تنگش
ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت
که جانم برخی آن صلح و جنگش
اگر ننگ آردم از سست عهدی
ولی عهد چنان آرم به ننگش
چنان بخشی که سائل بی شتابان
به خود خواند سخای بی درنگش
چنان آئینه بد زنگ خورده
شه زنگی نسب بزدود زنگش
ز تاب نیلگون تیغش بسوزد
اگر بیند به نیل اندر نهنگش
بریزد شیر گردون ناب و چنگال
اگر در خواب بیند پالهنگش
وگر صیدی شود مجروح تیرش
نیارد گشت پیرامن پلنگش
تهمتن دل شهی کاندر صف رزم
نیارد در نظر پورپشنگش
اگر کوسی زند بر کاس گردون
زمانه بشنود بانگ غرنگش
رکابش صورت قطب است گردون
مه نو زین مجره شکل تنگش
بیارامد سپهر از سهم رمحش
بلرزد کوه از آسیب خدنگش
خدایا تا جهان باشد جهان دار
به فرمان از در چین و فرنگش
چنان دار از نظر باز سپیدش
که مهر و مه به رشک آید ز رنگش
زمانه پر شرنگ آمد مصون دار
مذاق طبع چون شهد از شرنگش
مسخر کن به تیغ و رمح هندی
ز حد روم تا اقصای زنگش
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۸
زهی رویت مه خوبان آفاق
جمالت عذر خواه درد عشاق
ندیده مثل خلقت چشم مخلوق
نیاورده چو خلقت صنع خلاق
رخت در چار حد زد پنج نوبت
دراین شش سو رواق هفت اطباق
بدم چون ذره پنهان در هوایت
ز مهرت گشته ام مشهور آفاق
میان فتنه کردم عاقبت جای
نهادم عافیت بر گوشه طاق
رهی را خواندی اندر مهر عاصی
مر او را گفتی اندر عشق زراق
به مهر اندر بود تغییر احوال
به عشق اندر بود تبدیل اخلاق
بدی داهی و عاقل چون دلش بود
کنون چون دل بشد آهی شد و عاق
به جانت می خورم در عشق سوگند
به مهرت می کنم در عهد میثاق
به دشنامت که گوشم راست مژده
به پیغامت که هوشم راست تریاق
به مشکین سنبلت بالای لاله
به سیمین سینه ات زیر بغل طاق
به خفته نرگست در سحر بیدار
به جفت ابرویت در دلبری طاق
به مژگانت که دل را گشت مخلب
به زلفینت که جان را هست معلاق
به سیل اشک من کآبی است خونرنگ
به دود آه من کابری است براق
به چابک خیزی آن بیستون کوه
به نازک طبعی آن سیمگون ساق
بدان دو طره طرار سرباز
بدان دو غمزه غماز ایقاق
به گلزار رخت نزهتگه دل
کزو گلرنگ و گلچین گردد احداق
به گفتارت که گشتم نیک محتاج
به دیدارت که هستم سخت مشتاق
به هجر دلگداز صبر سوزت
کزو دوزخ پذیرد وام احراق
به روی جانفزای دلفروزت
کز و خورشید گیرد نام اشراق
به خاک سم اسب خسرو عصر
که باشد خسروان را کحل آماق
به نعل اشهب مریخ میخش
که شد گردنکشان را طوق اعناق
به شست او که شد خیاط اجسام
به دست او که شد قسام ارزاق
جمالت عذر خواه درد عشاق
ندیده مثل خلقت چشم مخلوق
نیاورده چو خلقت صنع خلاق
رخت در چار حد زد پنج نوبت
دراین شش سو رواق هفت اطباق
بدم چون ذره پنهان در هوایت
ز مهرت گشته ام مشهور آفاق
میان فتنه کردم عاقبت جای
نهادم عافیت بر گوشه طاق
رهی را خواندی اندر مهر عاصی
مر او را گفتی اندر عشق زراق
به مهر اندر بود تغییر احوال
به عشق اندر بود تبدیل اخلاق
بدی داهی و عاقل چون دلش بود
کنون چون دل بشد آهی شد و عاق
به جانت می خورم در عشق سوگند
به مهرت می کنم در عهد میثاق
به دشنامت که گوشم راست مژده
به پیغامت که هوشم راست تریاق
به مشکین سنبلت بالای لاله
به سیمین سینه ات زیر بغل طاق
به خفته نرگست در سحر بیدار
به جفت ابرویت در دلبری طاق
به مژگانت که دل را گشت مخلب
به زلفینت که جان را هست معلاق
به سیل اشک من کآبی است خونرنگ
به دود آه من کابری است براق
به چابک خیزی آن بیستون کوه
به نازک طبعی آن سیمگون ساق
بدان دو طره طرار سرباز
بدان دو غمزه غماز ایقاق
به گلزار رخت نزهتگه دل
کزو گلرنگ و گلچین گردد احداق
به گفتارت که گشتم نیک محتاج
به دیدارت که هستم سخت مشتاق
به هجر دلگداز صبر سوزت
کزو دوزخ پذیرد وام احراق
به روی جانفزای دلفروزت
کز و خورشید گیرد نام اشراق
به خاک سم اسب خسرو عصر
که باشد خسروان را کحل آماق
به نعل اشهب مریخ میخش
که شد گردنکشان را طوق اعناق
به شست او که شد خیاط اجسام
به دست او که شد قسام ارزاق
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۲
کجائی ای رخ تو نوبهار باغ جمال
کجائی ای قد تو سرو بوستان وصال
کجائی ای گل خندان من دراین سرفصل
که باز بر گل خندان وزید باد شمال
ببین که سرو سهی از نسیم شد رقاص
نگر گه فاخته شد در چمن دگر قوال
کنون که ناله بلبل ز طرف گل برخاست
تنم ز درد فراق توشد زناله چو نال
بیاو جان ز تن من ببر که جانت فدا
بیا و خون دل من بخور که خونت حلال
ز جان ملول نگردد مگر که بی رخ تو
به جان تو که دلم بی رخت گرفته ملال
ز فرقت قد چون سرو تو شدم چوکمان
ز حسرت لب و دندان تو شدم چو خلال
به پرسش دل بیمار من خیال تو دوش
چو دید زار مرا خفته بر امید خیال
چو گفت هست دلت خوش، به زاریش گفتم
من از تو دور و دراین وقت خوشدلیست محال
کنون که لطف هوا اعتدال آن دارد
که ممکن است کز و جانور شود تمثال
تو جان جان منی در وفا روا نبود
که در غم تو رسد روز عمر من به زوال
ز بهر حفظ بقا چاره ای نمی دانم
اگر بماند هجران تو بدین منوال
که مدح خسرو پیوند عمرخویش کنم
که باد عمرش در خسروی هزاران سال
کجائی ای قد تو سرو بوستان وصال
کجائی ای گل خندان من دراین سرفصل
که باز بر گل خندان وزید باد شمال
ببین که سرو سهی از نسیم شد رقاص
نگر گه فاخته شد در چمن دگر قوال
کنون که ناله بلبل ز طرف گل برخاست
تنم ز درد فراق توشد زناله چو نال
بیاو جان ز تن من ببر که جانت فدا
بیا و خون دل من بخور که خونت حلال
ز جان ملول نگردد مگر که بی رخ تو
به جان تو که دلم بی رخت گرفته ملال
ز فرقت قد چون سرو تو شدم چوکمان
ز حسرت لب و دندان تو شدم چو خلال
به پرسش دل بیمار من خیال تو دوش
چو دید زار مرا خفته بر امید خیال
چو گفت هست دلت خوش، به زاریش گفتم
من از تو دور و دراین وقت خوشدلیست محال
کنون که لطف هوا اعتدال آن دارد
که ممکن است کز و جانور شود تمثال
تو جان جان منی در وفا روا نبود
که در غم تو رسد روز عمر من به زوال
ز بهر حفظ بقا چاره ای نمی دانم
اگر بماند هجران تو بدین منوال
که مدح خسرو پیوند عمرخویش کنم
که باد عمرش در خسروی هزاران سال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۴
جاءالشتاء و مل الدجی ظل
بالحب و الراح این التوسل
در خز به خرگه بامنقل و مل
این نکته یاد آر کالبرد یقبل
برف است ریزان در پای گلبن
زاغ است تازان بر جای بلبل
درحلق نخجیر آب است زنجیر
درگردن واک موج است چون غل
باز سپید است بر شاخساران
کز سیم دارد منقار و چنگل
در طرف بستان از لحن ودستان
وز شور مستان گرنیست غلغل
می نوش و بشنو هر یک دم ازنو
از بیشه غلغل وز شیشه قلقل
بردار کامی از عمر باقی
تا کی تهاون تا کی تغافل
مشنو که گردون راد است یا زفت
منگر که گیتی خار است یا گل
در زیر گردون ناید مسلم
جاه از تغیر مال از تبدل
گر گشت بی بر باغ از زمستان
برساز باغی با هر تجمل
از چهره لاله و ز غمزه نرگس
وز خط بنفشه وز زلف سنبل
بر گل پدید آر زان روی تشویر
بر سرو بشکن زان قد تمایل
ای چشم مستت عین تعدی
زلف چو شستت اصل تطاول
بربوی وصلت تا کی صبوری
با بار هجرت تا کی تحمل
فارحم سقامی یاذالترحم
وشف غرامی یا ذالتفضل
بالحب و الراح این التوسل
در خز به خرگه بامنقل و مل
این نکته یاد آر کالبرد یقبل
برف است ریزان در پای گلبن
زاغ است تازان بر جای بلبل
درحلق نخجیر آب است زنجیر
درگردن واک موج است چون غل
باز سپید است بر شاخساران
کز سیم دارد منقار و چنگل
در طرف بستان از لحن ودستان
وز شور مستان گرنیست غلغل
می نوش و بشنو هر یک دم ازنو
از بیشه غلغل وز شیشه قلقل
بردار کامی از عمر باقی
تا کی تهاون تا کی تغافل
مشنو که گردون راد است یا زفت
منگر که گیتی خار است یا گل
در زیر گردون ناید مسلم
جاه از تغیر مال از تبدل
گر گشت بی بر باغ از زمستان
برساز باغی با هر تجمل
از چهره لاله و ز غمزه نرگس
وز خط بنفشه وز زلف سنبل
بر گل پدید آر زان روی تشویر
بر سرو بشکن زان قد تمایل
ای چشم مستت عین تعدی
زلف چو شستت اصل تطاول
بربوی وصلت تا کی صبوری
با بار هجرت تا کی تحمل
فارحم سقامی یاذالترحم
وشف غرامی یا ذالتفضل
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
که می برد ز من خسته دل به یار پیام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۷
کجاست آن صنم سرو قد سیم اندام
کجاست آن بت خورشید روی ماه غلام
شگرف شاهد شمشاد قد شیرین لب
همای فاخته طوق و تذرو کبک خرام
عقاب کنیه و طاووس حسن و طوطی خط
سیم اندام
شکسته قیمت شکر به لعل مرجان رنگ
ببرده رونق عنبر به خط غالیه فام
گسسته رسته پروین بدان دو رسته در
نهفته چهره چون خور به زلف همچو غمام
به ماه و سرو اگر خوانمش روا نبود
که ماه و سرو ندارند حسن آن مه تام
چو ماه بودی اگر مه در آمدی به سخن
چو سرو بودی اگر سرو برگرفتی گام
نیافت ماه سخنگوی را کسی به جهان
ندید سرو روان را کسی به هیچ ایام
فروغ عارض او از کجا و مه ز کجا
لطافت قد او خود کدام و سرو کدام
کجاست آن بت خورشید روی ماه غلام
شگرف شاهد شمشاد قد شیرین لب
همای فاخته طوق و تذرو کبک خرام
عقاب کنیه و طاووس حسن و طوطی خط
سیم اندام
شکسته قیمت شکر به لعل مرجان رنگ
ببرده رونق عنبر به خط غالیه فام
گسسته رسته پروین بدان دو رسته در
نهفته چهره چون خور به زلف همچو غمام
به ماه و سرو اگر خوانمش روا نبود
که ماه و سرو ندارند حسن آن مه تام
چو ماه بودی اگر مه در آمدی به سخن
چو سرو بودی اگر سرو برگرفتی گام
نیافت ماه سخنگوی را کسی به جهان
ندید سرو روان را کسی به هیچ ایام
فروغ عارض او از کجا و مه ز کجا
لطافت قد او خود کدام و سرو کدام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۰
چشم تر کن به فراق من مسکین ای ماه
که جهان را ز سرشکم بلغ السیل ز ماه
به وداع من بیچاره برنجان قدمی
که فدای قدمت باد دلم بی اکراه
اگر از لطف نهی گام به کاشانه من
رسد از فخر مرا بر ز بر چرخ کلاه
برده از من غم هجران رخت صبر وقرار
زده در وادی دل لشکر عشقت خرگاه
بی خطر نیست ره عشق و نداند چکند
دل دیوانه که ره را نشناسد از چاه
ناله مهلت ندهد خود که کنم با تو حدیث
اشک نگذارد که کنم در تو نگاه
ترجمان غم هجراست مرا چهره زرد
رنگ رخسار بر اسرار دورن است گواه
دوش وقتی که سفر کرد به مغرب خورشید
چون ازین عزم سفر هستی من شد آگاه
نفسم بسته شد و خون ز دو چشمم بگشاد
سخنم واخرنا بود ونطق واشو قاه
لب گوینده چو این راز به گشم در گفت
گفتم آه این چه بلا بود که آمد ناگاه
جان ز تن سرزده می جست چو بی راهان در
دل ز بر شیفته برداشت چو بی صبران آه
دل همی گفت من و صحبت تن اینت محال
جان همی گفت من و قربت تن لا ولله
جان بکوشم که به امید تو پائی بکشد
چاره این دل مسکین چکنم واویلاه
کوه شد انده هجر تو و کاه این دل من
وای آن را که به ناچار کشد کوه به کاه
ره سراسر ز پی مهر تو زان می گریم
تا بروید ز نم دیده من مهر گیاه
آخر ای صبر کجائی تو به فریادم رس
کز پی روز چنین داشتمت چندین گاه
ای دل ای دل نه تو آنی که به شبهای وصال
بوده ای همدم آن نوش لب جعد سیاه
این زمان روز فراق است ز من روی متاب
که به بد عهدی افتد نامت در افواه
پشت من هجر چو بشکست تو عهدم مشکن
نقض عهد از همه روی عین گناهست گناه
با ملامتگر من گو به چه دل صبر کنم
با چنین کار پراکنده واین حال تباه
دل هزیمت شده جان بر سر پا استاده
یار در پرده و من پرده دران برسر راه
مکن ای دوست به فریاد دلم رس نفسی
رنجه شو از پی این واقعه الله الله
بر رخم گر زره قهر ببندی در وصل
می برم ای گل خندان به خدای تو پناه
قوت این جان به یکی بوس ببخش ای جانبخش
عذر این دل به دمی گرم بخواه ای دلخواه
ورنه من رفتم ازین راه تو دانی و خدای
شرح این حال دراز است و سخن شد کوتاه
که جهان را ز سرشکم بلغ السیل ز ماه
به وداع من بیچاره برنجان قدمی
که فدای قدمت باد دلم بی اکراه
اگر از لطف نهی گام به کاشانه من
رسد از فخر مرا بر ز بر چرخ کلاه
برده از من غم هجران رخت صبر وقرار
زده در وادی دل لشکر عشقت خرگاه
بی خطر نیست ره عشق و نداند چکند
دل دیوانه که ره را نشناسد از چاه
ناله مهلت ندهد خود که کنم با تو حدیث
اشک نگذارد که کنم در تو نگاه
ترجمان غم هجراست مرا چهره زرد
رنگ رخسار بر اسرار دورن است گواه
دوش وقتی که سفر کرد به مغرب خورشید
چون ازین عزم سفر هستی من شد آگاه
نفسم بسته شد و خون ز دو چشمم بگشاد
سخنم واخرنا بود ونطق واشو قاه
لب گوینده چو این راز به گشم در گفت
گفتم آه این چه بلا بود که آمد ناگاه
جان ز تن سرزده می جست چو بی راهان در
دل ز بر شیفته برداشت چو بی صبران آه
دل همی گفت من و صحبت تن اینت محال
جان همی گفت من و قربت تن لا ولله
جان بکوشم که به امید تو پائی بکشد
چاره این دل مسکین چکنم واویلاه
کوه شد انده هجر تو و کاه این دل من
وای آن را که به ناچار کشد کوه به کاه
ره سراسر ز پی مهر تو زان می گریم
تا بروید ز نم دیده من مهر گیاه
آخر ای صبر کجائی تو به فریادم رس
کز پی روز چنین داشتمت چندین گاه
ای دل ای دل نه تو آنی که به شبهای وصال
بوده ای همدم آن نوش لب جعد سیاه
این زمان روز فراق است ز من روی متاب
که به بد عهدی افتد نامت در افواه
پشت من هجر چو بشکست تو عهدم مشکن
نقض عهد از همه روی عین گناهست گناه
با ملامتگر من گو به چه دل صبر کنم
با چنین کار پراکنده واین حال تباه
دل هزیمت شده جان بر سر پا استاده
یار در پرده و من پرده دران برسر راه
مکن ای دوست به فریاد دلم رس نفسی
رنجه شو از پی این واقعه الله الله
بر رخم گر زره قهر ببندی در وصل
می برم ای گل خندان به خدای تو پناه
قوت این جان به یکی بوس ببخش ای جانبخش
عذر این دل به دمی گرم بخواه ای دلخواه
ورنه من رفتم ازین راه تو دانی و خدای
شرح این حال دراز است و سخن شد کوتاه
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۴
کمر می بندی ای یار سپاهی
مگر کاندر بسیج برگ راهی
مرو راه جفا و دوری ارچه
به روی رفتن بود رای سپاهی
کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست
دلیل و حجتی روشن که ماهی
رخت را گو خط آوردن چه حاجت
که هم خود حاکمی هم خود گواهی
بکاهد مه ز بس منزل بریدن
تو هر مه تا نیفزائی نکاهی
بدان تن سیم نابی با قبائی
بدان رخ آفتابی با کلاهی
نیندیشی که راهت را بگیرم
به دود ناله های صبحگاهی
وز آب دیدگان طوفان ببارم
شود رخش جهان سیرت شناهی
دلم با تست یکتا کی پسندی
که گیرد قدم از هجرت دوتاهی
ندانم تا کجا در تو رسم باز
بدین بی روزی و بی دستگاهی
مرا گوئی که گاه آزمون را
گدای مات به با پادشاهی
تو دانی کاختیار من کدام است
زمرد کی کند هرگز گیاهی
بسا شب بی رخت دیدم به دیده
رخ روز قیامت را کماهی
شبی چون زلف جانان از درازی
شبی چون روز هجران از تباهی
شبی چون جور عشقت بی کرانه
شبی چون دور حسنت بی تناهی
شبی چون هجر تو در غم فزائی
شبی چون عیش من در عمر کاهی
بدم ناسوده و آسوده دد و دام
بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی
بدان خوی جفا جوی ستمکار
سیه کردی مرا روز از سیاهی
من از خصمان به تو در می پناهم
تودر خصمان به رغمم می پناهی
من از تو صلح جویم با گناهت
تو جوئی رنج من بر بیگناهی
به جان خواهد ترا نازک دل من
تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی
به میزان جفا یکپاره کوهی
به معیار وفا یک پر کاهی
زهی یار سبک سنگین که چون تو
نشان ندهد کس از دانا و داهی
همی ترسم که از سهوی خطائی
که باشد آدمی خاطی و ساهی
بنالم از تو پیش تخت آن شاه
که از وی باز گیرد تخت شاهی
سپهر معدلت سعد اتابک
که شد سعد سپهر ازوی مباهی
شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان
شهی کش زهره شد زاهل ملاهی
به نور معرفت جفت معارف
به داد و معدلت دور از مناهی
ایا پیرایه میدان و مجلس
تو شیر رزم و شید بارگاهی
اگر تخت و کله زیب شهان است
تو زیب و زینت تخت و کلاهی
سپه باشد شهان را پشت و یاور
تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی
بود ورد ملائک اینکه تا حشر
نگهدارش ز هر آفت الهی
مگر کاندر بسیج برگ راهی
مرو راه جفا و دوری ارچه
به روی رفتن بود رای سپاهی
کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست
دلیل و حجتی روشن که ماهی
رخت را گو خط آوردن چه حاجت
که هم خود حاکمی هم خود گواهی
بکاهد مه ز بس منزل بریدن
تو هر مه تا نیفزائی نکاهی
بدان تن سیم نابی با قبائی
بدان رخ آفتابی با کلاهی
نیندیشی که راهت را بگیرم
به دود ناله های صبحگاهی
وز آب دیدگان طوفان ببارم
شود رخش جهان سیرت شناهی
دلم با تست یکتا کی پسندی
که گیرد قدم از هجرت دوتاهی
ندانم تا کجا در تو رسم باز
بدین بی روزی و بی دستگاهی
مرا گوئی که گاه آزمون را
گدای مات به با پادشاهی
تو دانی کاختیار من کدام است
زمرد کی کند هرگز گیاهی
بسا شب بی رخت دیدم به دیده
رخ روز قیامت را کماهی
شبی چون زلف جانان از درازی
شبی چون روز هجران از تباهی
شبی چون جور عشقت بی کرانه
شبی چون دور حسنت بی تناهی
شبی چون هجر تو در غم فزائی
شبی چون عیش من در عمر کاهی
بدم ناسوده و آسوده دد و دام
بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی
بدان خوی جفا جوی ستمکار
سیه کردی مرا روز از سیاهی
من از خصمان به تو در می پناهم
تودر خصمان به رغمم می پناهی
من از تو صلح جویم با گناهت
تو جوئی رنج من بر بیگناهی
به جان خواهد ترا نازک دل من
تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی
به میزان جفا یکپاره کوهی
به معیار وفا یک پر کاهی
زهی یار سبک سنگین که چون تو
نشان ندهد کس از دانا و داهی
همی ترسم که از سهوی خطائی
که باشد آدمی خاطی و ساهی
بنالم از تو پیش تخت آن شاه
که از وی باز گیرد تخت شاهی
سپهر معدلت سعد اتابک
که شد سعد سپهر ازوی مباهی
شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان
شهی کش زهره شد زاهل ملاهی
به نور معرفت جفت معارف
به داد و معدلت دور از مناهی
ایا پیرایه میدان و مجلس
تو شیر رزم و شید بارگاهی
اگر تخت و کله زیب شهان است
تو زیب و زینت تخت و کلاهی
سپه باشد شهان را پشت و یاور
تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی
بود ورد ملائک اینکه تا حشر
نگهدارش ز هر آفت الهی
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای چهره تو آینه صنع خدایی
جان چهره گشاید ز تو چو چهره گشایی
آئینه همه چیز نماید به جز از جان
تو هیچ به جز صورت جان می ننمایی
بر آئینه از صورت جان نقش نباشد
تو آئینه روح وش حور لقائی
تو روح مصور شده نز آتش و آبی
تو جان مجسم شده نز خاک و هوایی
چشم فلکی زانکه سراسر همه نوری
یا چشمه خضری که همه عین صفایی
دل بنده آن عارض و خط شد که مبادش
از خط چنان عارض و خط روی رهایی
بر دعوی من عارض تو شاهد عدل است
در روی تو خطت بدهد نیز گوایی
من مهر گیاورزم و از وی نبرم مهر
تا سبزه خط تو کند مهر گیایی
از تنگی چشم است که یک بوسه نبخشی
ای تنگ دهان دوست نظر تنگ چرایی
از ترک ختاتنگی چشم تو مرا کشت
چشمی نبود تنگ تر از چشم ختایی
زین پس مچشان درد جدائیم که در عشق
دردی نبود صعب تر از درد جدایی
با من نشوی رام مگر گردش چرخی
بر کس نکنی رحم مگر حکم قضایی
دانم به حقیقت که همه خلق ترااند
من هیچ ندانم که تواز خلق کرایی
از من چو گسستی نه دویی ماند ونه فردی
در تو چو شدم گم نه منی ماند و نه مایی
کینی ننمایی که نه بر مهر فزایم
مهری ننمایی چو که در کینه فزایی
از نرم دلی بر سر پیوند و وفاام
وز سنگدلی بر سر آزار و جفایی
دل را و خرد را و جگر را و روان را
چه مشعله چه سوز چه آفت چه بلایی
جان را و جهان را و زمین را و زمان را
چه شعبده چه فتنه چه آتش چه عنایی
در خانه مزن رود و مدم ساز وسرودی
در راه زن آن راه که حوران سرایی
از خانه به بازار فتاده ست سرودت
هان تا پس ازین رود سرایی نسرایی
نه نام ونشان تو و نه جای تو دانم
آخر تو چه نامی چه نشانی ز کجایی
تا نام ونشان توزکس نشنوم از رشک
باطل کنم از سامعه حس شنوایی
ازنا خلفی سبغه عامی نه خطا رفت
خاص خلف صدق وزیر الوزرایی
آن گوهر دریای جلالت که جز او نیست
در واسطه نقد جهان در بهایی
همنام رسول آنکه نهاده ست بدیده ست
در ذات و نهادش صفت لطف خدایی
آن شید که تار قصب از قوت پاسش
از مه ببرد خاصیت طبع گزایی
بی واسطه منت خور صیقل رایش
از چهره دیجور کندرنگ زدایی
در خواب اگر تیغ سدایش ببیند
ایام سترون شود از حادثه زایی
بهرام چنان گشت کم آزار کزین پس
در کشور عقرب نکند خانه خدایی
یک غرفه نماید بر ایوان جلالش
گر گرد سراپرده نه چرخ بر آیی
ای برتر از آن پایه که اوصاف کمالت
نقصان برد از وصمت مخلوق ستایی
با خلق تو گر رای کند راست چو سوسن
آزاد شود پشت بنفشه ز دوتایی
یکذره اگر جلوه کند نور ضمیرت
در اوج کند مهر ز شرم تو سهایی
گر بر قمر افتد نظر از طالع سعدت
از خرمن مه زهره کند کاه ربایی
دوران بقا گر به سر آید کند آغاز
جان خضر از جرعه جام تو گدایی
بازار قضاگر شکن آرد برد از نو
نقد فلک از سکه نام تو روایی
گر جز کمر از بهر تو بندد کند از قهر
پیراهن گردون کله دار قبایی
هر کس که قبول در تو یافت نیابد
زین بی سرو پاگوی فلک بی سرو پایی
ای بس که کند روز وداع از در عالیت
پیشانی زوار ز بس شوق قفایی
گفتم که سخی خوانمت از روی تمدح
دل گفت مکن خیرگی و شیفته رایی
این مدح نخوانند بزرگان تو چنین گوی
نتوانت سخی خواند تو خود عین سخایی
گفتم که بقابادت از روی تفال
عقلم بسزا گفت چه بیهوده درایی
با همت او گوی که مدحت به بقا بخش
بادولت او گوی که تو اصل بقایی
از جاه پدر توخته ای دولت کسبی
وز خوی عم آموخته ای خلق عطایی
در کهف کرامت ز کمالات کباری
در عین عنایت ز علوم علمایی
در گرد جهان همچو سخنهای من امروز
صیت تو در ایام صبی کرد صبایی
در کسب بقای ابد ونام نکو کوش
کاین ماند و بس با تو ازین کرد و کیایی
زان آتش و آبی که کرم زاید و مردی
بادیست به کف مانده در این خاک هبایی
در ملک عجم دمدمه رستم سامی
در طی عرب طنطنه حاتم طایی
بهرام و ملکشاه نماندند و بمانده ست
اخبار نکوشان ز معزی و سنایی
در خاک اثر نیست ز هارون و ز مامون
مانده ست اثر علم بیانی وکسایی
گر مرغ خبر گوی نبودی ز چه دیدی
شاه پری و دیو رخ و حور سبایی
شری نبود عامتر از شر غریزی
خیری نبود خام تر از خیر ریایی
جودی نبود عام تر از جود طبیعی
فری نبود خاص تر از فر سمایی
آن هر دو نورزی که بدان هر دو دریغی
وین هر دو توداری وبدین هر دو سزایی
گر پیک دعا واسطه بنده حق است
تو بنده به حق واسطه پیک دعایی
در عمر پدر جاه و بقای تو چنان باد
ابقا کندش دهر چو ملک ابقایی
تو منشرح الصدر و امور تو میسر
بی عقده لسان تودراعجاز نمایی
در عهد همایون و تو موسی کف ثانی
هارون ولی و پشت تو بافر همایی
جان چهره گشاید ز تو چو چهره گشایی
آئینه همه چیز نماید به جز از جان
تو هیچ به جز صورت جان می ننمایی
بر آئینه از صورت جان نقش نباشد
تو آئینه روح وش حور لقائی
تو روح مصور شده نز آتش و آبی
تو جان مجسم شده نز خاک و هوایی
چشم فلکی زانکه سراسر همه نوری
یا چشمه خضری که همه عین صفایی
دل بنده آن عارض و خط شد که مبادش
از خط چنان عارض و خط روی رهایی
بر دعوی من عارض تو شاهد عدل است
در روی تو خطت بدهد نیز گوایی
من مهر گیاورزم و از وی نبرم مهر
تا سبزه خط تو کند مهر گیایی
از تنگی چشم است که یک بوسه نبخشی
ای تنگ دهان دوست نظر تنگ چرایی
از ترک ختاتنگی چشم تو مرا کشت
چشمی نبود تنگ تر از چشم ختایی
زین پس مچشان درد جدائیم که در عشق
دردی نبود صعب تر از درد جدایی
با من نشوی رام مگر گردش چرخی
بر کس نکنی رحم مگر حکم قضایی
دانم به حقیقت که همه خلق ترااند
من هیچ ندانم که تواز خلق کرایی
از من چو گسستی نه دویی ماند ونه فردی
در تو چو شدم گم نه منی ماند و نه مایی
کینی ننمایی که نه بر مهر فزایم
مهری ننمایی چو که در کینه فزایی
از نرم دلی بر سر پیوند و وفاام
وز سنگدلی بر سر آزار و جفایی
دل را و خرد را و جگر را و روان را
چه مشعله چه سوز چه آفت چه بلایی
جان را و جهان را و زمین را و زمان را
چه شعبده چه فتنه چه آتش چه عنایی
در خانه مزن رود و مدم ساز وسرودی
در راه زن آن راه که حوران سرایی
از خانه به بازار فتاده ست سرودت
هان تا پس ازین رود سرایی نسرایی
نه نام ونشان تو و نه جای تو دانم
آخر تو چه نامی چه نشانی ز کجایی
تا نام ونشان توزکس نشنوم از رشک
باطل کنم از سامعه حس شنوایی
ازنا خلفی سبغه عامی نه خطا رفت
خاص خلف صدق وزیر الوزرایی
آن گوهر دریای جلالت که جز او نیست
در واسطه نقد جهان در بهایی
همنام رسول آنکه نهاده ست بدیده ست
در ذات و نهادش صفت لطف خدایی
آن شید که تار قصب از قوت پاسش
از مه ببرد خاصیت طبع گزایی
بی واسطه منت خور صیقل رایش
از چهره دیجور کندرنگ زدایی
در خواب اگر تیغ سدایش ببیند
ایام سترون شود از حادثه زایی
بهرام چنان گشت کم آزار کزین پس
در کشور عقرب نکند خانه خدایی
یک غرفه نماید بر ایوان جلالش
گر گرد سراپرده نه چرخ بر آیی
ای برتر از آن پایه که اوصاف کمالت
نقصان برد از وصمت مخلوق ستایی
با خلق تو گر رای کند راست چو سوسن
آزاد شود پشت بنفشه ز دوتایی
یکذره اگر جلوه کند نور ضمیرت
در اوج کند مهر ز شرم تو سهایی
گر بر قمر افتد نظر از طالع سعدت
از خرمن مه زهره کند کاه ربایی
دوران بقا گر به سر آید کند آغاز
جان خضر از جرعه جام تو گدایی
بازار قضاگر شکن آرد برد از نو
نقد فلک از سکه نام تو روایی
گر جز کمر از بهر تو بندد کند از قهر
پیراهن گردون کله دار قبایی
هر کس که قبول در تو یافت نیابد
زین بی سرو پاگوی فلک بی سرو پایی
ای بس که کند روز وداع از در عالیت
پیشانی زوار ز بس شوق قفایی
گفتم که سخی خوانمت از روی تمدح
دل گفت مکن خیرگی و شیفته رایی
این مدح نخوانند بزرگان تو چنین گوی
نتوانت سخی خواند تو خود عین سخایی
گفتم که بقابادت از روی تفال
عقلم بسزا گفت چه بیهوده درایی
با همت او گوی که مدحت به بقا بخش
بادولت او گوی که تو اصل بقایی
از جاه پدر توخته ای دولت کسبی
وز خوی عم آموخته ای خلق عطایی
در کهف کرامت ز کمالات کباری
در عین عنایت ز علوم علمایی
در گرد جهان همچو سخنهای من امروز
صیت تو در ایام صبی کرد صبایی
در کسب بقای ابد ونام نکو کوش
کاین ماند و بس با تو ازین کرد و کیایی
زان آتش و آبی که کرم زاید و مردی
بادیست به کف مانده در این خاک هبایی
در ملک عجم دمدمه رستم سامی
در طی عرب طنطنه حاتم طایی
بهرام و ملکشاه نماندند و بمانده ست
اخبار نکوشان ز معزی و سنایی
در خاک اثر نیست ز هارون و ز مامون
مانده ست اثر علم بیانی وکسایی
گر مرغ خبر گوی نبودی ز چه دیدی
شاه پری و دیو رخ و حور سبایی
شری نبود عامتر از شر غریزی
خیری نبود خام تر از خیر ریایی
جودی نبود عام تر از جود طبیعی
فری نبود خاص تر از فر سمایی
آن هر دو نورزی که بدان هر دو دریغی
وین هر دو توداری وبدین هر دو سزایی
گر پیک دعا واسطه بنده حق است
تو بنده به حق واسطه پیک دعایی
در عمر پدر جاه و بقای تو چنان باد
ابقا کندش دهر چو ملک ابقایی
تو منشرح الصدر و امور تو میسر
بی عقده لسان تودراعجاز نمایی
در عهد همایون و تو موسی کف ثانی
هارون ولی و پشت تو بافر همایی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱
خیال روی تو یکباره برد خواب مرا
درنگ وصل تو افکند در شتاب مرا
متاب روی ز من دلبرا و زلف متاب
که تاب زلف تو در تب فکند تاب مرا
اگر بر تو دهد میوه ی بهشت چرا
چو نار دوزخ دایم دهد عذاب مرا
لب تو چشمه ی خضر است چند خواهی داد
به وعده وعده ی خوش عشوه ی سراب مرا
به روز یاد رخ تست مونس دل من
شب دراز ندیم است ماهتاب مرا
شراب آتش عشق تو می برد هوشم
خمار غمزه ی تو می کند خراب مرا
ز ضعف سایه ی من بر زمین نبیند کس
اگر برهنه بداری در آفتاب مرا
بدین صفت که منم غرق آب دیده ی خویش
نیابی ار که بجویی بسی در آب مرا
مکن که چون شوی از خواب سرکشی بیدار
به روزگار نبینی شبی به خواب مرا
درنگ وصل تو افکند در شتاب مرا
متاب روی ز من دلبرا و زلف متاب
که تاب زلف تو در تب فکند تاب مرا
اگر بر تو دهد میوه ی بهشت چرا
چو نار دوزخ دایم دهد عذاب مرا
لب تو چشمه ی خضر است چند خواهی داد
به وعده وعده ی خوش عشوه ی سراب مرا
به روز یاد رخ تست مونس دل من
شب دراز ندیم است ماهتاب مرا
شراب آتش عشق تو می برد هوشم
خمار غمزه ی تو می کند خراب مرا
ز ضعف سایه ی من بر زمین نبیند کس
اگر برهنه بداری در آفتاب مرا
بدین صفت که منم غرق آب دیده ی خویش
نیابی ار که بجویی بسی در آب مرا
مکن که چون شوی از خواب سرکشی بیدار
به روزگار نبینی شبی به خواب مرا