عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰ - تتبع خواجه عصمت
چو خاک راه توام ای تو شاه جرعه کشان
ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی
مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی
به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند
چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
غلام پیر مغانم که خاک دیرش را
به بال خویش بروبد ملک ز رفعت شان
چه حد نام تو بردن که من به عشق توام
غلام ماه وشان ای که شاه ماه وشان
مجو نشانه فانی که تا بشد عاشق
ازو بدشت فنا کس نیافت نام و نشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲ - مخترع
کهنه سفال میکده کآئینه صفاست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵ - اختراع
نیست در دیر مغان بدمست بی باکی چو من
از گریبان تا بدامن پیرهن چاکی چو من
آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست
یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب تر
شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
در خور ادراک حسنت هر کسی را عاشقی است
نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را
نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من
گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی
بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من
قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکیست
فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶ - در طور خواجه
شب چو شکست توبه ام شوخ شرابخوار من
صبح دعاست کار من تا شکند خمار من
هست دلیل اینکه آن مست شبم نواختست
چشم و رخ کبود من روی و سر فگار من
باد چراست جانفزا گرد ز چیست سرمه گون
گر نه به طوف دشت شد جلوه شهسوار من
تیغ و جفای قاتلم چند فتد به خاک و خون
از دل زخمناک من وز تن خاکسار من
بردن بار درد را جانب کشور وفا
بارکشی نبوده است از دل بردبار من
کشته آن قد و رخم هست مناسب ایفلک
اینکه ز سرو و گل کنی شمع سر مزار من
زخم دلم ز مرهم صبر کجا شود نکو
هر نفس آن چو می فتد از دل بیقرار من
من که و در کنارم آن طفل نشستن آرزو
منزل طفل اشک شد چون همه گه کنار من
مغبچگان مست در دیر همی کنند هزل
از پی علم و دین نگر فانی خسته کار من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷ - تتبع خواجه
مژده وصل میرسد در دل من قرار کو!؟
هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل
تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد
عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد
مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
پیر مغان به خاک اگر جرعه فشاند از قدح
تشنه دلی به میکده چون من خاکسار کو؟!
خانه تیره دلم بر خس و خار هجر شد
شعله شمع وصل را آتش آن عذار کو؟!
سال دگر که آگه از هستی ما بیار می
گوی حریف و میکده جرعه کشان یار کو؟!
شرح فراق را مگو گر چه رقم نمیکنی
طبع سخن طرازم از محنت روزگار کو؟!
لاف فنا همی زند فانی وگرنه این خطاست
سینه آتشین کجا دیده اشکبار کو؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸ - تتبع خواجه حسن
چون شده شرمنده روی آفتاب از روی تو
باشد آن پوشیدنش رو در سحاب از روی تو
گل اگر نبود رخت پس وقت تعجیل خرام
از عرق بهر چه ریزان شد گلاب از روی تو
لعل و رویت را چو دیدم گشته ام مست خراب
مست از لعلت شدم لیکن خراب از روی تو
شمع رویت در شبستان دید چون مرغ دلم
سوخت چون پروانه با صد اضطراب از روی تو
رو نمودند انجم گردون چو افکندی نقاب
کی نماید آنزمان کفتد نقاب از روی تو
می برویت نوشم ایساقی که هرگز نبودم
ذوق می عکس ار نیفتد در شراب از روی تو
فانی از جان شد حسن را بنده ای به زانکه گفت
« ای منور گشته روی آفتاب از روی تو»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹ - تتبع میر وفایی
هست رویت چون گل و خال لبت بالای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰ - مخترع
چو آتشی است لب لعل پر فسانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲ - مخترع
نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه
بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم
اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یکشب
ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد
الف ها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
کشم خود را ز بهر سایه هر دم زیر دیواری
چو افتاد از نم تف های آهم سقف کاشانه
گرت تیره است خلوت رو سوی پیر مغان ایشیخ
که باشد از فروغ باده روشن کنج میخانه
به جرم دین بتی بر بسته گرداند به زنارم
چو بخشد نقد دین را گیردم از بهر جرمانه
به من پیمانه ده ساقی چو با رندان دهی ساغر
خم می را ولی بهر دل من ساز پیمانه
نصیحت گوی فانی هم ز آئین خرد دورست
کسی کش عقل باشد کی در آمیزد به دیوانه
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳ - تتبع خواجه
سرگران گشتم ازان نرگس خواب آلوده
جگرم خون شد ازان لعل شراب آلوده
لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید
جوهر جان که بیاقوت مذاب آلوده
گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا
بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم
همچو مستی که بخوناب کباب آلوده
زاب ابریق ریای تو نشویم ای شیخ
خرقه خود که شد از باده ناب آلوده
گو برای پیر مغان مست خرابم از دیر
ز اشک خونم چو شد این دیر خراب آلوده
بنده پیر مغانم که ز بحر کرمش
شسته شد جرم و نگردید بآب آلوده
دفتر خون دلم هر که بخواند گردد
زاب چشمش همه اوراق کتاب آلوده
فانیا راه روانست که در دشت فنا
میرد ار تشنه نگردد به سراب آلوده
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷ - تتبع شیخ کمال
به عشقت من خسته را سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸ - مخترع
ای شب غم چند در هجران یارم میکشی
زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف
زیر پای رخش آن چابک سوارم میکشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی تو هم بی اختیارم میکشی
روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان
منکه نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
ساقیا هر چند کز میتوانی زنده ساخت
لیک ز استغنا در اندوه خمارم میکشی
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل به تیغ آبدارم میکشی
از برای کشتنم داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت به داغ انتظارم میکشی
اینکه ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چونکه دانی پیش رویت شرم سارم میکشی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کندر فراق
سوزیم پنهان و در وصل آشکارم میکشی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰ - تتبع میر
اگر فرهاد و شیرین هر دو در دوران من بودی
یکی شرمنده از من آن یک از جانان من بودی
اگر مجنون به دشت عشق همراهم شدی یکره
به جان ز آشفتگی های دل ویران من بودی
مگو کز اشک در کوی وفا روید نهال وصل
که گر بودی چنین از دیده گریان من بودی
چو گل چاک گریبانم نگشتی هر سحر ظاهر
چو در اشک اگر آنشوخ در دامان من بودی
هزاران شب به بیداری بروزم نامدی در هجر
شبی گر آنمه نامهربان مهمان من بودی
ز ناز و غمزه گاهی چشم اگر وا کردی آن مهوش
ز حیرانی که دارم در رخش حیران من بودی
وفا را در دل خوبان اثر گر بودی ای فانی
نبودی یار از آن بی وفایان زان من بودی
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۲ - عین الحیات
حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
هست عاشق به نمودار چو خاک
لیک معشوق بود چون آتش
این هم افتاده بود هم پامال
آن هم افروخته و هم سرکش
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲
از گوشه ی بام عارضت ماه سما
خورشید گرت ندیده باشد ز عما
شد عکس دو ابروت به چشمم صنما
آن نوع که در شیشه بود قبله نما
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴
آمد ز نسیم صبح بوی تو مرا
در روضه نمود جلوه کوی تو مرا
گل دیدم و شد نشان روی تو مرا
معلوم نشد ولیک خوی تو مرا
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شب تا به سحر همی کنم زاری ها
در شدت تنهایی و بیماری ها
از هجر فکندیم به دشواری ها
ای یار کجا شد آن همه یاری ها
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۶
جانم به دو لعل جانفزای تو فدا
روحم به نسیم عطرسای تو فدا
آشفته دلم به عشوه های تو فدا
فرسوده تنم به خاک پای تو فدا
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۸
از هجر تو کارم اضطراب است امشب
جان از پی رفتن به شتاب است امشب
تن را ز فراق پیچ و تاب است امشب
دریاب که کار دل خراب است امشب