عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲ - اختراع
به مخموری پیاپی می طپد دل
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳ - مخترع
زهی از جلوه بالای رعنایت بلا بر دل
ز هر یک تار مشکین طره ات صد ابتلا بر دل
چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه
کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان
اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم
روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
فلک اهل وفا را چون همیشه دارد آزرده
خوشم زان بی وفا آزار گر آید مرا بر دل
ز روی مردمی رطل گرانم دار ای ساقی
که از نامردمان دهر دارم غصه ها بر دل
به چشم رحمت و دلسوزیم بینی اگر دانی
که از هجرت چها بر چشم من آمد چها بر دل
عجب نبود رسیدن در حریم باقی ای فانی
اگر خود گفته ای قطع بیابان فنا بر دل
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
منور است به روی تو دیده جانم
معطر است به بوی تو کنج احزانم
ازان زمان که ترا یار خویش دانستم
به یاریت که دگر خویشرا نمیدانم
صبا مساز پریشان شکنج طره یار
که از تخیل آن دل شود پریشانم
چسان برون روم از دیر ای مسلمانان
که حرف مغبچگان گشته نقد ایمانم
مبین به میکده ام مست و آستین افشان
که آتسین به کریمان عالم افشانم
جنون و بیخودی عشق عالمی دگرست
به عقل یافتن آن نباشد امکانم
کجاست گردش ساغر درون میخانه
که من به گردش این کارخانه حیرانم
حدیث توبه و تقوی ز من مجو ای شیخ
چگونه دعوی کاری کنم که نتوانم
مجو به خانقه زاهدانم ای فانی
که من به دیر فنا خاک پای رندانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷ - مخترع
ز هجرت ای مه بی مهر دل نابود شد تن هم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰ - تتبع خواجه
نه بینم سوی او گر چه برویش آرزومندم
چو در مجلس بود آنمه بدین مقدار خرسندم
ز هجرت گریه های تلخ زهرم در مذاق افکند
چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکر خندم
به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را
که از بستان دل نخل خیال غیر بر کندم
خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست
جگر پر گاله ها فرزند و چون فرزند فرزندم
شکاف تیغ هجرش را به سوزن اینکه میدوزی
رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم
ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن
دروغی تهمت ا سلام و دین بر خویش می بندم
سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من
چه نادانی تو ای ناصح که میخوانی خردمندم
مگر می قطره قطره در گلو ریزم که آساید
ز تیغ محنت هجران دل بر کند برکندم
من از دیوانگی رسوای عالم گشتم ای فانی
ز من دیوانه تر آنکاو درین حالت دهد پندم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱ - تتبع شیخ
به دو چشم یار اسیرم که همی زنند تیرم
به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ
دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش
نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر
بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
به من از تو جور ناید به کجا رسد وصالت
که ترا جناب عالی من زار بس حقیرم
چو به میهمانم آیی کشم آه و نیم جانی
که جزین متاع نبود ز قلیل و از کثیرم
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی
نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴ - مخترع
ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم
جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم
آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو
خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم
نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت
نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم
ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم
یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم
صد حلقه انگشتری از تیر تو در دل
دارم ز خط مهر تواش نقش نگین هم
فانی چه غم از جور چو عشاق بلا کش
دارند عوض وصل گمان بلکه یقین هم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶ - تتبع شیخ کمال
گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم بچشم
گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم بچشم
گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم بچشم
گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری
کاسه ها پر ساز از خون جگر گفتم بچشم
گفت اگر خواهی برویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم بچشم
گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیره گی
ساز از شمع رخم نور بصر گفتم بچشم
گفت با چشمت بگو کز خاک ره تو سنم
نور یابد سرمه را منت مبر گفتم بچشم
گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آندم تو سوی ما نگر گفتم بچشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷ - مخترع
در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم
کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹ - مخترع
گر چه دوش از داغ هجران آتشین تب داشتم
سوز این آتش فزونتر بود کامشب داشتم
درد و ضعفم هر دو مهلک بود گر میآمدی
پرسه را اسباب جان دادن مرتب داشتم
از تو و خود در زمان هجر و ایام فراق
روح را بی قالب و بی روح قالب داشتم
گر تقرب جستم اندر شرب با مستان دیر
عیب نبود چون به ایشان قرب مشرب داشتم
در خیال خار مژگانش نبودم خواب دوش
ز آنکه اندر پیرهن صد نیش عقرب داشتم
در تب غم فانیا سوز درونم کم نشد
زانکه از تبخاله بود آبی که بر لب داشتم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱ - تتبع مخدوم
مسلمانان دل آزرده دارم
تنی سیلاب محنت برده دارم
علاج دل مکن جز مرهم وصل
که از نیش فراق آزرده دارم
تنی بی سوز دل از جان خود سیر
بعینه چون چراغ مرده دارم
رفیقان را که از عشق آتشینند
ز آه سرد خویش افسرده دارم
گل امید خود چون گلشن دهر
ز عین تشنگی پژمرده دارم
چو فانی نقش غیر از صفحه دل
به تیغ بیدلی بسترده دارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶ - تتبع خواجه
در خرابات ار شبی میل قدح کمتر کنم
عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷ - تتبع خواجه
منکه هر دم ز فلک صد الم آید پیشم
غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟
گر بزنار میان چست کنم عیب مدار
منکه در خدمت آن قاتل کافر کیشم
نکند سود مرا کسوت درویشانه
زانکه در خرقه فقر آمده نادرویشم
صاف عشرت ز چه رو کم رسدم از عشاق
چونکه در دردکشی از همه رندان پیشم
خون اکشم عجبی نیست چو آن لؤلؤ وش
زده بر مردمک دیده ز مژگان نیشم
مهوشان گر چه بلایند چه غم ای فانی؟
من چو در عشق گرفتار بلای خویشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸ - تتبع خواجه
ای شه صف شکنان خسرو ناوک فکنان
صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان
تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان
زهر خند از لب شیرین تو شیرین دهنان
از قدت پست شده سایه شمشاد قدان
وز تنت لرزه چو سیماب به سیمین بدنان
خط سودای تو بر جبهه کشان سبز خطان
سنگ بیداد تو بر سینه زنان جور فنان
لب نهان کن ز رقیبان که نهان او لیتر
خاتم ملک سلیمان ز بر اهرمنان
بنده پیر مغانم که گه اهل نشاط
هست دردی کش جام کرمش برهمنان
دوش از حالت پروانه سؤالی کردم
کز چه بر آتش سوزنده روی چرخ زنان
جام می گریه کنان گفت که دانی چه شود
جلوه گر در نظرت شعله جانسوز چنان؟
فانیا لاله صفت غرقه بخون رو که بسی است
هر طرف چون تو در این بادیه خونین کفنان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰ - تتبع امیر سهیلی
توان دلیر به خورشید آسمان دیدن
ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم
به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان
رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است
هزار بار ز گل های بوستان دیدن
به سوی ابروی اود بنگرم بگوشه چشم
بدان مثال که در گوشه کمان دیدن
چنانکه نقطه موهوم دیدنست محال
به نزد عقل چنان آمد آن دهان دیدن
خیال فوت مکن بهر دیدنش ایدل
بروز دور به خورشید آسمان دیدن
ز عشق خود به غلط افکنم رقیبان را
به چشم ازو ستده سوی این و آن دیدن
ز چشم خویش نهان ساز غیر او فانی
که روی یار ز اغیار به نهان دیدن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲ - تتبع شیخ
ز آتش عشق تو چون خاک شود منزل من
علم قبر بود شعله دود دل من
رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت
غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک
روح بخش دگران میشوی و قاتل من
مشکل من دهن تست پی دشنامم
تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
بهر می ساکن میخانه شدم بوده مگر
از می و خاک در میکده آب و گل من
کرده سر خیل خرابات مرا پیر مغان
که شد آن مغبچه مست مه محفل من
تا به فکر دهنش کم شدم ای فانی نیست
یک قدم بیش سوی ملک فنا منزل من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴ - تتبع خواجه حسن
گر چه بلای خمار کرد فزون حزن من
مغبچه و می ولیک اذهب عن الحزن
هر شکن زلف او جای هزاران دلست
طرفه که آن بند زلف هست شکن بر شکن
شبنم خوی بر گلش بر شفق آمد نجوم
نی شفق و نی نجوم خون دل و اشک من
بر تن او پیرهن هست گران از حریر
نیست عجب گر ز رشک پاره کنم پیرهن
ز آتش آه دلم هست زبانه زبان
لب شده پر آبله بین اثرش در دهن
سینه من کوه غم میکنم از ناخنش
بار دلم بی ستون من به تهش کوهکن
خسرو و حافظ ترا فانی اگر هادی اند
پیروی جامی ات هست به وجه حسن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵ - در طور مخدوم
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷ - تتبع خواجه
می بایدت به دیر مغان آی و نوش کن
ایمان فدای مغبچه می فروش کن
دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی
های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن
در خلوت وصال برابر بنوش می
تا کس سخن برون نبرد ترک هوش کن
در گفتگوی عشق زبان دگر بود
زاهد تو این ترانه ندانی خموش کن
چون قول پیر دیر به عیشت دلالت است
ای خواجه استماع نداری خموش کن
عکس تو ساقیا به رخت لاف زد ز حسن
منکر شود بگیر می و رو بروش کن
ای مغبچه گشا رخ و فانی صفت به دیر
عریان ز ستر هوش دوصد خرقه پوش کن