عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰ - در طور شیخ
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱ - مخترع
جان بخشد ار ساقی می گلرنگ در جام افکند
لیکن کشد چون جلوه در رخسار گلفام افکند
گل در نظر خار آیدش از سرو صد عار آیدش
هر کاو نظر بر حسن آن سرو گلندام افکند
چون عاشقان را باعث آرام و صبر دل شود
صد اضطرابم در دل بی صبر و آرام افکند
هر شب من و دیر فغان تا روز آشوب و فغان
آن مغبچه این حالتم از جلوه هر شام افکند
سالم نماند دین مرا کان شوخ کفر آئین مرا
صد رخنه از مژگان خود هر دم در اسلام افکند
چشم ار شود روشن ولی سوزد دل و جان سر بسر
ساقی چو عکس آتشین رخساره در جام افکند
فانی چو از زهد ریا در دوست نتواند رسید
به باشد ار مردانه در راه فنا گام افکند
لیکن کشد چون جلوه در رخسار گلفام افکند
گل در نظر خار آیدش از سرو صد عار آیدش
هر کاو نظر بر حسن آن سرو گلندام افکند
چون عاشقان را باعث آرام و صبر دل شود
صد اضطرابم در دل بی صبر و آرام افکند
هر شب من و دیر فغان تا روز آشوب و فغان
آن مغبچه این حالتم از جلوه هر شام افکند
سالم نماند دین مرا کان شوخ کفر آئین مرا
صد رخنه از مژگان خود هر دم در اسلام افکند
چشم ار شود روشن ولی سوزد دل و جان سر بسر
ساقی چو عکس آتشین رخساره در جام افکند
فانی چو از زهد ریا در دوست نتواند رسید
به باشد ار مردانه در راه فنا گام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷ - تتبع خواجه
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹ - تتبع خواجه
دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد
شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی
کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار
گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر
کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
اجل از هجر تو میخواست که قتل آموزد
از پی کسب هنر جانب ارشاد آمد
دوش رفتم به خرابات و به جامی شد دفع
آنچه از دور زمان بر دل ناشاد آمد
فانیا قطع بیابان خودی دشوار است
مگر آنکس که به توفیق خداداد آمد
شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی
کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار
گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر
کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
اجل از هجر تو میخواست که قتل آموزد
از پی کسب هنر جانب ارشاد آمد
دوش رفتم به خرابات و به جامی شد دفع
آنچه از دور زمان بر دل ناشاد آمد
فانیا قطع بیابان خودی دشوار است
مگر آنکس که به توفیق خداداد آمد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰ - تتبع خواجه
اقبال ره بکوی مغانم نمیدهد
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه
صبح رندان صبوحی در میخانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
غزال زر ز فلک در مقام ما افتد
که چون تو آهوی وحشی به دام ما افتد
به روز وصل تو جمشید نوشد آب خضر
اگر به ساغرش از درد جام ما افتد
مراد چرخ شود فوت اگر پس عمری
ز دور جام مرادی به کام ما افتد
ز روز هجر بتر تیره شد به ما شب غم
چه شد که پرتو آن مه بشام ما افتد
خرام آن مه اگر ز اوج رفعتست چسان
به دست دامنش از اهتمام ما افتد؟
ز باده ای که خوری با حیات و جان با هم
چو بوی آنقدح اندر مشام ما افتد
چو نام رفت ز ما فانیا چه سود اکنون
ازانکه قرعه دولت بنام ما افتد؟
که چون تو آهوی وحشی به دام ما افتد
به روز وصل تو جمشید نوشد آب خضر
اگر به ساغرش از درد جام ما افتد
مراد چرخ شود فوت اگر پس عمری
ز دور جام مرادی به کام ما افتد
ز روز هجر بتر تیره شد به ما شب غم
چه شد که پرتو آن مه بشام ما افتد
خرام آن مه اگر ز اوج رفعتست چسان
به دست دامنش از اهتمام ما افتد؟
ز باده ای که خوری با حیات و جان با هم
چو بوی آنقدح اندر مشام ما افتد
چو نام رفت ز ما فانیا چه سود اکنون
ازانکه قرعه دولت بنام ما افتد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶ - مخترع
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷ - تتبع میر
از شهد نگویم لب آن سیمبر آلود
از شیره جانست که گلبرگ تر آلود
از خون دلم بود رخ آلوده مژگان
چون خواستم از اشک بشویم بتر آلود
از هجر لبت خون که همی رفت ز چشمم
زان زخم همی آیدم این دم جگر آلود
شب سجده کنان بوده ام اندر سر کویش
بینند سحر سربسر آن خاک زر آلود
هر جرعه که زد نوع دگر گشت مرا زانک
هر بار لب از باده بنوعی دگر آلود
زاهد به صمد سجده نکرد و به صنم کرد
در دیر به می خرقه زهدش مگر آلود
فانی طرف دشت فنا لاله ستانیست
کان دشت ز خون دل ما سربسر آلود
از شیره جانست که گلبرگ تر آلود
از خون دلم بود رخ آلوده مژگان
چون خواستم از اشک بشویم بتر آلود
از هجر لبت خون که همی رفت ز چشمم
زان زخم همی آیدم این دم جگر آلود
شب سجده کنان بوده ام اندر سر کویش
بینند سحر سربسر آن خاک زر آلود
هر جرعه که زد نوع دگر گشت مرا زانک
هر بار لب از باده بنوعی دگر آلود
زاهد به صمد سجده نکرد و به صنم کرد
در دیر به می خرقه زهدش مگر آلود
فانی طرف دشت فنا لاله ستانیست
کان دشت ز خون دل ما سربسر آلود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲ - تتبع خواجه
دل اگر میل سوی ساغر صهبا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴ - تتبع میر
گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶ - مخترع
شد بلا چشم تو ای گلرخسار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷ - تتبع خواجه
غیر ازو نیست مرا در دو جهان یار دگر
جز ویم یار دگر جز غم او کار دگر
من نه آن بلبلم ای گل که دو صد خار جفا
گر خلد از تو کنم روی به گلزار دگر
نکنم کفر قبول ار کندم پیر مغان
به جز از طره آن مغبچه زنار دگر
قدح دور بما چون برسد ای ساقی
تا به لب چونکه شود ریخته مقدار دگر
ناصحا پند تو یکبار قبولم نفتاد
گفته پندار ازین موعظه صد بار دگر
جم وقتم که گرفتم ز سر خرقه رهن
جام دیگر به دو صد زاری و زنهار دگر
فانیا درد طلب گر طلبی پیدا کن
دل ریش دگر و سینه افکار دگر
جز ویم یار دگر جز غم او کار دگر
من نه آن بلبلم ای گل که دو صد خار جفا
گر خلد از تو کنم روی به گلزار دگر
نکنم کفر قبول ار کندم پیر مغان
به جز از طره آن مغبچه زنار دگر
قدح دور بما چون برسد ای ساقی
تا به لب چونکه شود ریخته مقدار دگر
ناصحا پند تو یکبار قبولم نفتاد
گفته پندار ازین موعظه صد بار دگر
جم وقتم که گرفتم ز سر خرقه رهن
جام دیگر به دو صد زاری و زنهار دگر
فانیا درد طلب گر طلبی پیدا کن
دل ریش دگر و سینه افکار دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰ - مخترع
کیف و جان بخشدم آن لب می نابست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳ - تتبع خواجه
کوثر و حور ز گلزار جنان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴ - مخترع
ز من ایدل کف آن نازنین بوس
اگر خود دست ندهد آستین بوس
گر اینم نیست بوسی بر زمین زن
ز من یعنی رسان آنجا زمین بوس
کف پای سگش بوسیدنم بین
ترا هم گر دهد دست این چنین بوس
زنم در باغ بی آن قامت و رخ
بپای سرو و روی یاسمین بوس
دراید مهر از روزن که گیرد
ز پای آن مه خرگه نشین بوس
غلام آنم ای روح الله از جان
که دستش را دهد روح الامین بوس
اگر آن مه فتد در دست فانی
به پایش کار او باشد همین بوس
اگر خود دست ندهد آستین بوس
گر اینم نیست بوسی بر زمین زن
ز من یعنی رسان آنجا زمین بوس
کف پای سگش بوسیدنم بین
ترا هم گر دهد دست این چنین بوس
زنم در باغ بی آن قامت و رخ
بپای سرو و روی یاسمین بوس
دراید مهر از روزن که گیرد
ز پای آن مه خرگه نشین بوس
غلام آنم ای روح الله از جان
که دستش را دهد روح الامین بوس
اگر آن مه فتد در دست فانی
به پایش کار او باشد همین بوس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸ - در طریق مخدوم
نهاد پیر مغان بر کفت چو باده صاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰ - تتبع میر
میرود سرو من و رفتار می ماند به دل
وز گل رخسار او صد خار می ماند به دل
جان چو از تن شد برون در دل نمی ماند فغان
در فراق او فغان زار می ماند به دل
نیش های تیر هجرانش ز بهر یادگار
نی چو پیکان بلکه چو مسمار می ماند به دل
راست چون تیری که ز خمش ماند چون از دل گذشت
میرود قدش وزان آزار می ماند به دل
چون مسافر کو درم در خانه مدفون کرد و رفت
داغ پنهانش ازو بسیار می ماند به دل
هم بزخم هر یکی شادم اگر چه در شدن
خارها زان سرو گلرخسار می ماند به دل
باده صافم ده ای ساقی که زهر غم بسی
از غم آن شوخ شیرین کار می ماند به دل
آن پری از خانه چشمم به صورت گر رود
نقش او چون صورت دیوار می ماند به دل
فانیا زان کافرت نبود خلاصی کت ز هجر
از خیال کاکلش زنار می ماند به دل
وز گل رخسار او صد خار می ماند به دل
جان چو از تن شد برون در دل نمی ماند فغان
در فراق او فغان زار می ماند به دل
نیش های تیر هجرانش ز بهر یادگار
نی چو پیکان بلکه چو مسمار می ماند به دل
راست چون تیری که ز خمش ماند چون از دل گذشت
میرود قدش وزان آزار می ماند به دل
چون مسافر کو درم در خانه مدفون کرد و رفت
داغ پنهانش ازو بسیار می ماند به دل
هم بزخم هر یکی شادم اگر چه در شدن
خارها زان سرو گلرخسار می ماند به دل
باده صافم ده ای ساقی که زهر غم بسی
از غم آن شوخ شیرین کار می ماند به دل
آن پری از خانه چشمم به صورت گر رود
نقش او چون صورت دیوار می ماند به دل
فانیا زان کافرت نبود خلاصی کت ز هجر
از خیال کاکلش زنار می ماند به دل