عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۰
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگ‌رزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَ‌خضَر طَیلسان
ز آسمان‌ گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین‌ گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین‌ کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لاله‌زار
زاغ‌گیرد مسکن اندر لاله‌زار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ‌ من هست آن نگارینی‌ که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف‌ او مشک‌ است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاه‌گاه
چشم من بی‌لعل و درش لعل‌بار و دُرفشان
حلقه‌های زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی ‌که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بی‌شکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بی‌آب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلی‌گوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل‌ گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیک‌اختری
هست‌کلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد به‌دست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیت‌های مدح تو
در ضمیر مَدح‌‌گوی و در دهان مَد‌ح‌‌خوان
آن یکی‌گویی‌که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۶
دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان
که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان
یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک
یکی به آتش تیز آمده برون از کان
یکی رسیده به‌ شربت ز زخم و ز چرخشت
یکی رسیده به ضربت ز سنگ و زسوهان
یکی نه عقل و همه میل او بود سوی عقل
یکی نه جان و همه قصد او بود سوی جان
یکی نشاط جوانی دهد به مردم پیر
یکی هزیمت بیری دهد به مرد جوان
یکی ترازوی عقل است و کیمیای نظر
یکی طلایه مرگ است و اژدهای روان
یکی دهد به‌گه رامش‌ از صبوح خبر
یکی دهد به‌گه کوشش از فتوح نشان
یکی به جام بلور اندر از لطافت و نور
چو آتشی است به آب اندرون گرفته مکان
یکی زگوهر رخشان و لون و پیکر خویش
چو آینه است و درو عکس کوکب رخشان
یکی به غایت سرخی فروخته ز قدح
چنان‌کجا زسمن برگ لالهٔ نعمان
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش
چو بر بنفشه پراکنده قطرهٔ باران
به روز بزم یکی مایه گیرد از ناهید
به روز رزم یکی توشه خواهد ازکیوان
سزد کزین دو گهر بزم و رزم فخر کنند
که قدر هر دو بیفزود دست شاه جهان
جلال ملک ملکشاه‌ کز جلالت او
شرف‌ گرفت زمین و خطر گرفت زمان
یقین شدست همه خلق را به شرق و به غرب
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
گریختن نتواند کسی ز طاعت او
زآفتاب وز سایه‌گریختن نتوان
اگرکسی ز خلافش زیادتی طلبد
همه زیادت آن‌ کس خدا کند نقصان
زمانه را بدو قوت همی نگه دارد
به قوت سر شمشیر و قوت فرمان
به جنب عزمشْ عزم ملوک سست شود
چنانکه سست شود سِحْر در بر قرآن
صف سپاه و تَفِ خنجرش پدید آرند
به زمهریر و دی اندر سموم و تابستان
چو در حَضَر بود او پرطرب بود گیتی
چو در سفر بود او پرظفر بود کیهان
سریر او به حَضَر با طرب کند بیعت
حسام او به سفر با ظفر کند پیمان
ببین رکاب و عنانش چو کرد عزم سفر
اگر هوای سبک‌ خواهی و زمین گران
که پای دارد با او چو پای زد به رکاب
که دست ساید با او چو دست زد به عنان
به شام رفت وز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام‌ کند هند و ترک سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی‌ که به عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غُرْم و شیر ژیان
شه زمانی و سلطان روزگاری تو
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
به‌هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌ که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهی‌که همیشه تو را به داد و دهش
همی درود فرستد روان نوشِرْوان
تو آن شهی‌که فلک تا تورا همی بیند
نگردد و نکند بی‌مراد تو دوران
تو آن شهی‌که به یک برج در دو کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قران
بس است نامه و نام تو ملک را حجت
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
به آب جود تو از خاره بردمد نسرین
به باد عدل تو از شوره بشکفد ریحان
شود زکین تو بسیار دشمنان اندک
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
به شرق و غرب اگر دشمنی بود به مثل
که در عداوت تو تیر برنهد به کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
توراست هرچه در اسلام هست باقیمت
توراست هرچه در آفاق هست آبادان
زتیغ تیز تویی خصم‌ ‌بند و شهرگشای
به دست راد تویی مالْ‌بخش و شهرْ‌ستان
ز خون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون زران
چو رزم راندی برکام خویشتن یک چند
کنون به بزم دمی چند کام خویش بران
به شادکامی و نیک‌اختری و بهروزی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۱
هر آن عاقل‌که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان
سلامت باد آنکس ‌کاو بهم پیوندد و بندد
تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان
همه شاهان همی نیک‌اختری جویند از این خدمت
چه ‌در مشرق چه درمغرب چه در توران چه در ایران
چنین سلطان نبودست و نخواهد بود در عالم
جمال دودهٔ جُغری پناه دودهٔ خاقان
همی فرمان برند او را دو فرمانبر به‌دوکشور
یکی فرمانده غزنین یکی فرمانده توران
یکی‌را برمراد او سر اندر چنبر طاعت
یکی را بر وفای او دل اندر عهدهٔ پیمان
چنین فرمان ز سلطانان کرا بودست در عالم
چنین دولت ز جباران کرا بودست درکیهان
هر آن‌کس کاو ازین فرمان و این دولت خبر داد
تعجب را همی‌گوید زهی دولت زهی فرمان
کجا خشمش رسد تیمارگیرد خانه‌ها یک سر
کجا سهمش رسد دشوارگردد کارها یکسان
ولیکن چون کند رحمت زمهر و عفو اوگردد
همه تیمارها شادی همه دشوارها آسان
همه‌بیگانگان را عفو و احسان‌است از این خسرو
برادر باشد اولی‌تر به این عفو و به‌ این احسان
چو راضی گشت از او سلطان و راضی شد به‌ این خدمت
سلامت یافت تا محشر سعادت یافت جاویدان
جه بهتر زانکه نزدیک چنین شاهی چنین میری
نماید مدتی شاهی و باشد مدتی مهمان
چه خوش‌تر زانکه از یک اصل باشد تازه و خرم
دو گلبن در یکی باغ و دو سرو اندر یکی بستان
ز شادُروان این حضرت یکی بوی بهشت آید
کسی باید که بنشیند بر این فرخنده شادروان
کرا باشد شکیبایی ز دیدار چنین شاهی
که از دیدار او در تن همی شادی فزاید جان
چنین‌ گفته است پیغمبر که دیدار شه عالم
بود طاعت وزان طاعت فزاید قُوَّت ایمان
به ملک اندر چنین باید شه عادل که از عدلش
همی در عالم عِلْوی بنازد جان نوشِرْوان
به هر روزی که نو گردد ببخشد کشور دیگر
نه جودش را بود غایت نه ملکش را بود پایان
دراین معنی‌که من‌گفتم چو خورشیدست پنداری
که بخشد نور و هرگز ناید اندر نور او نقصان
دو ابرند ای عجب‌گویی‌کف و تیغ جهانگیرش
یکی در بزم زرافشان یکی در رزم خون‌افشان
یکی اندر سبب چون معجز عیسیّ‌بِنْ مریم
یکی اندر صفت چون معجز موسی بن‌ عمران
شهنشاها جهاندارا به‌ میدان فتوح اندر
تو داری گوی پیروزی گرفته در خم چوگان
هر آن چیزی‌که از اقبال موجودست ‌در عالم
به معنی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
همیشه تاز تقدیر و قضای خالق‌اکبر
همی باشد زمین ساکن همی باشد فلک‌گردان
زمین را بی‌رضای تو مبادا ساعتی تسکین
فلک را بی‌مراد تو مبادا لحظه‌ای دَ‌وْران
نظام دین تازی را همیشه عزم تو حجت
صلاح ملک باقی را همیشه تیغ تو برهان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۳
چو لالستان همی بینم شکفته عارض جانان
بنفشستان همی بینم دمیده گرد لالستان
بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض
یکی نورست در ظلمت یکی‌کفرست در ایمان
نه خط است آن مگر دودست گلبرگ اندر آن مضمر
نه زلف است آن مگر ابرست خورشید اندر آن پنهان
عجب دودی کزو باشد همی در جانها آتش
عجب ابری کزو بارد همی از چشمها باران
به سان‌ گوی کردم دل که دیدم آن صنم دارد
زسنبل زلف چون چوگان و ازگل چهره چون میدان
به دست او سپردم دل که گوی از دل بود درخور
کجا از گل بود میدان و از سنبل بود چوگان
رخ و زلفین او گویی زکافورست و از عنبر
لب و دندان او گویی ز یاقوت است و از مرجان
غم عطار و درد جوهری هر روز بفزاید
ز شرم آن رخ و زلف و ز رشک آن لب و دندان
خطی دارد زمشک ناب ‌گِرد ارغوانْ پیدا
دلی دارد چو سنگ سخت زیر پرنیان‌ پنهان
زعشق آن خط مشکین چو مویی‌گشته‌ام لاغر
زجور آن دل سنگین چو ماری‌ گشته ام بی‌جان
ز پیروزی و بهروزی بود همواره بی‌روزی
کسی‌کاو جان و دل بندد به‌ زرق و عشوهٔ جانان
هر آن کس کاو خرد دارد علی‌التحقیق بشناسد
که پیروزی و بهروزی بود در خدمت سلطان
معز دین پیغمبر ملک شاه بلند اختر
خداوند همه توران شهنشاه همه ایران
جوان دولت جهانداری که با شمشیر و فرمانش
نپیچد کس سر از طاعت نتابد کس دل از پیمان
بقای او چنان باید همی در دین و در دنیا
که اندر چشم باید نور و اندر جسم باید جان
زچشم او معادی را همی رنج است بی‌راحت
زکین او مخالف را همه دردست بی‌درمان
جهان او را همی‌گوید ز تو بخشش ز من ‌کوشش
سپهر او را همی‌گوید ز من طاعت ز تو فرمان
اگر شکر فراوان کرد پیغمبرکه مولودش
پدید آمد در ایام شهی عادل چو نوشروان
کنون آن شکر یزدان را بود بر امتش واجب
که شاهی چون ملک سلطان پدید آورد در کیهان
ز عدلش در جهان نعمت ز عفوس بر شهان منت
ز جودش بر ولی نهمت ز تیغش بر عدو طوفان
خداوندا جهاندارا به زیر سایهٔ عدلت
جهان آباد و خرم ‌گشت همچون روضهٔ رضوان
کف راد تو بس باشد بقای خلق را حجت
سر تیغ تو بس باشد صلاح ملک را برهان
گروهی‌گمرهان بودند پار این وقت برکوهی
گسسته رشتهٔ طاعت گرفته دامن عصیان
همه ‌در فتنه و تشویش‌ گشته بی‌دل و دانش
همه در حیله و تلبیس‌ گشته بی‌سر و سامان
هنرمندان و هشیاران در این معنی سخن‌ گفته
که دشوار است در قدرت به ‌چنگ آوردن ایشان
چنان قدرت نمودی توکه اندر مدتی اندک
شد آن تلبیس‌ها باطل شد آن دشوارها آسان
فلک بهر تو نعمت داد و بهرگمرهان محنت
قضا ‌قسم تو نصرت‌ کرد و قسم دشمنان خذلان
شدست از پار تا امسال اگر نیکو بیندیشی
همه اسباب دیگرگون همه احوال دیگرسان
سر باطل فرو برده بنای حق برآورده
حصار دشمنان ویران و صحن دولت آبادان
تو آسوده ز سعد مشتری در ملک و در دولت
مخالف مانده از نحس زحل دربند و در زندان
خلاف وکین تو شاها شکار آرند هر وقتی
شکاری ‌کز شگفتیها در او مردم شود حیران
بود دام و دد صحرا به هر ماهی شکار این
بود جان و تن اعدا به هر سالی شکار آن
همیشه تا جهان باشد تو بادی اندر او خسرو
دلت شاد و تنت ساکن سرت سبز و دلت خدان
نسیم جود تو همچون دم عیسی بن مریم
خیال عدل تو همچون ‌کف موسی بن‌ عمران
بهر راهی ‌که بخرامی دلیل و همرهت دولت
بهر کاری که بشتابی معین و ناصرت یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۱
سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به‌ روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت‌های الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمن‌ها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش‌ کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت‌الاحزان
به‌گردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتی‌ها که ایزد
به‌جای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
به‌گیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمت‌های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان به‌فر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد د‌ولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۲
منت خدای را که به‌فرّ خدایگان
من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان
منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد
تیری که شه به قصد نینداخت از کمان
منت خدای راکه ز بهر ثنای او
ماندم در این جهان و نرفتم به‌ آن جهان
روزی کز آسمان به‌ زمین آمد این قضا
بختش مرا پیام فرستاد از آسمان
گفتا زکردگار تو را خواستم بقا
گفتا ز روزگار تو را خواستم امان
گر سینهٔ تو سفتهٔ تیرست باک نیست
آید همی ز چرخ به تو سفتهٔ ضمان
هرچند ازین هراس به خون روی شسته‌ای
از جان مشوی دست که ایمن شدی به‌ جان
بر معجزات شاه و کرامات بخت او
آثار تندرستی من بس بود نشان
شاید که بر مبارکی دست و تیر شاه
دستان زنند خلق و سرایند داستان
بر من همای همت او سایه‌ گسترید
چون در تنم شد آهن پیکان او نهان
وز بهر آنکه قوت همای استخوان بود
آهن‌گرفت در تن من طبع استخوان
من دل خزانه کردم و بنهادم اندرو
گنجی ز مدح شاه به از گنج شایگان
گر پاسبان بباید ناچار گنج را
پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان
یک چند اگر ز درد دلم بود دردمند
یک سال اگر ز درد تنم بود ناتوان
فرجام‌ کار عاقبت خویش را سبب
فضل خدای دانم و فرّ خدایگان
فرمانده ملوک ملک سنجر آنکه او
شیری است کامکار و دلیری است کامران
آن داوری که هست به دولت جهان‌ گشای
آن خسروی که هست به خنجر جهان‌ستان
خورشید ملک و دولت او هست بی‌زوال
دریای جود و همت او هست بی‌کران
خرد و بزرگ و پیر و جوان وقف کرده‌اند
بر دیدن و ستودن او دیده و زبان
ملک زمانه زنده به آثار او شدست
کاثار اوست کالبد ملک را روان
هر نصرت و ظفر که خبر بود پیش از این
شد سربه‌سر زبازوی و شمشیر او عیان
منقار باز و چِنگل شاهین او بدید
سیمرغ از آن نهیب نهان شد در آشیان
برهان راستی و درستی یقین اوست
هرگز در آن یقین نرسد خلق را گمان
دولت پی افکند ظفر وجود را بنا
چون وی‌ گرفت تیغ و قلم درکف بنان
در معرکه به‌دست مبارز نهیب او
زه راکند چو زیر و کمان را چو خیزران
نوک سنان نیزهٔ او بدسگال را
از بهر زینهار همه تن‌ کند دهان
بر تار پرنیان بدود اسب او به ‌طبع
وآهن شود ز ضربت تیغش چو پرنیان
آسیب اسب شاه به‌ ماهی و مه رسد
چون ایستد به آخور و بر ره شود روان
از گرد سُم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه روی آن
کوهی بود چو شاه ‌کند پای در رکاب
بادی شود چو شاه زند دست در عنان
شاها عجب‌ترست کتاب فتوح تو
از داستان و قصهٔ شاهانِ باستان
اندر بلاد هند هوا جوی توست رآی
واندر بلاد ترک ثناخوان توست خان
رزمی که در نواحی خوارزم کرده‌ای
اخبار آن رسید به‌ چین و به‌ قیروان
تیغ بنفشه‌ رنگ تو چون آسمان نبود
تاگشت روی دشمن تو همچو زعفران
یک پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
بشکست پشت و پهلوی پنجاه پهلوان
از بس که بود گَرد سپاه و بخار خون
گفتی گرفت روی هوا سربه‌سر دخان
گرد و بخار رزم به ‌خوارزم خفته کرد
جیحون به‌دست این بدو سیحون به دست آن‌
هر کس که بر میان کمر عهد تو ببست
شد چون کمر میانش و بیرون شد از میان
پالود جان خویش به پالویهٔ بلا
پیمود عمر خویش به پیمانهٔ زمان
سعد آفرید مشتری و زهره را خدای
در سال یک دو بار بود هر دو را قران
تا از قِران هر دو قرین تو سال و ماه
هم عقل پیر باشد و هم دولت جوان
من بنده را به فر تو ایزد نجات داد
از جور چرخ‌ کینه ور، ای شاه مهربان
زان پس که دهر کرد به ‌رنج امتحان مرا
مدح توکرد بخت ز طبع من امتحان
این شکر چون کنم که دگرباره بنده‌وار
گشتم به مجلس تو ثناگوی و مدح‌خوان
بردم گمان که سینهٔ من کان گوهرست
ناگه‌ گرفت پیکان در کان من مکان
گوهر زکان برفت ولیکن به عاقبت
از دولت تو باز به گوهر رسید کان
این تعبیه خدای بدان ساخت تا مرا
افزون شود به همت تو جاه و نام و نان
گیرم‌ به حشمتی دگر و حرمتی دگر
در خدمت تو مرکب دولت به زیر ران
جانم زتوست ور تو اشارت کنی کنم
بر دست زرفشان تو امروز جان‌فشان
تا در بهار خوب و شکفته بود چمن
تا در خزان تباه و کَشَفته شود رزان
املاک ناصحت چو چمن باد در بهار
اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان
در شادی و نشاط همه روزگار تو
خوش‌تر ز عید باد و ز نوروز و مهرگان
گنج تو بی‌قیاس و سپاه تو بی‌شمار
کِلک تو پایدار و بقای تو جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۷
بنگر به صبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان
اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر
توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان
سلطانِ معظمِ و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان
چون خضر نشسته خسرو عالم
می برکف او چو چشمهٔ حیوان
این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان
بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی‌ که از او همی فزاید جان
ای مطرب‌ رود تیزتر کن هین
ای ساقی‌ باده بیشتر ده هان
شاهی که به حزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان
با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان
در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان
جاوید سزد بقای شاهنشه
یارب تو کنی بقاش جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۲
همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون ‌رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب‌ کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه‌ گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشه‌زار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ باده‌کنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔ‌تازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بی‌شک‌ا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به ‌روز تابستان
گهی به مطرب‌ گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی ‌گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح‌ کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به ‌یاد خواجه به‌ کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که ‌گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغل‌گذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه‌ فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بت‌پرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به ‌مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری‌ که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دوات‌دار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده‌ام چو در آغاز فتنه بود نشان
که ‌گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به ‌جاه و به نام
وز او رسند بسی‌ کهتران به آب و به ‌نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به ‌شکر و پیر و جوان
دُرست‌ گشت‌ که آن محتشم تویی‌ که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان‌:
« ‌به ‌حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علی‌الانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده‌دم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیره‌زبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفته‌ای بسی احسنت
وگرچه در حق من کرده‌ای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره‌وار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به ‌هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۶
سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
زلاغری و ز تنگی همی نداند باز
تن مرا ز میان و دل مرا زدهان
بت من است نگاری که قامت و دل اوست
ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان
اگر میان کمان آشکار باشد تیر
ز نادر است کمان در میان تیر نهان
از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن
همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان
وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم برکهربا عقیق فشان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان
وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است
چرا همی لب من خسته گردد از دندان
گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان
نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل
سرشته‌گشت مرا در شکسته جعد تو جان
لبت نشانهٔ نوش است و خط‌ نشان جمال
امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان
نه‌ هر لبی چو لب‌ توست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان
معین مملکت و شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش‌ هفت گنبد گردان
ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان
نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت
همی‌کند قلمش نامه را کنون عنوان
زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ
اگر به همت میمون او رسد کیوان
آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت
و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان
ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر تو به تن اندر شکفته ‌گردد جان
به اتصال تو دولت همی کند شادی
به اتفاق تو گردون همی کند دوران
به طبع بادی اگر باد را نهند سبک
به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران
تویی به حجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی به حجت و برهان
که‌ کرد جز تو به اقبال و دادن روزی
ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان
جهان و هر چه در او هست دون همت توست
عیال همت تو هست صدهزار جهان
اگر نداری توفیق عیسی مریم
وگر نداری تایید موسی عمران
سپاه خصم چرا یافته ‌است از تو شکست
عظام مرده چرا یافته‌است از تو روان
ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان
بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را
نوشت دست اجل‌: «کل من علیها فان‌»
اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان
خدایگانا در جنب این خداوندی
چه‌ گویم و چه‌ کنم تا زیم به دست و زبان
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
به صد هزار زمان و به صد هزار قران
مرا ز خدمت تو نام و نان به‌دست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان
فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان
بهشت‌‌وار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان
هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستم‌که مرا چون تویی بود مهمان
مدیح‌گوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان
من و عشیرتِ من ‌گر رضا دهی امروز
همه به جای‌ گل ‌افشان کنیم جان افشان
همیشه تا که قرین حوادث است زمین
همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان
عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب
ولیت را ز حوادث همیشه باد امان
ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی
ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۰
آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان
وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین
دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران
گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین
ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان
بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان
بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بی‌مهرش از ناراستی همچون کمان
از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان
هست هجر او به‌وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان
قصد او آن است کز من دل رباید بی‌گزاف
رای او آن است کز من جان ستاند رایگان
با چنو دلبر لئیمی‌ کرد نتوانم به‌دل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم به‌جان
درغم عشقش به‌ زرین چهره‌ و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان
سود کردم عشق لیکن با زیان‌ گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان
شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشته‌ام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان
گر ز صبرم مفلس از شادی‌ کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان
پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید
همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان
در صفاهان چشمهٔ نعمت‌ گشاد از دست این
گر به مکه چشمهٔ زمزم‌ گشاد از پای آن
دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان
زان سپس‌ کاو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالی‌ترست از هر مکان
هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بی‌مهرش همی در تن نیارامد روان
زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان
جاه هر سرور گمان‌ گشته است و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان
تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیه‌کردن برگمان
ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان
گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان
هیچ فرزانه نبودست از تو مه‌ در روزگار
هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان
هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوام‌الدین روان
از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل‌ گران
در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان
در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان
چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان
خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین به‌نوک نیزهٔ مشکین سنان
کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان
آن چراغ است آن‌ که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان
در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان
دست‌ او بحرست و او چون خیزران‌ است و صدف
بی‌شک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران
ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان
گرچه من‌ کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم به ‌واجب شکرگوی و مدح‌خوان
از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان
بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان
با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران
تا که از باد بهاری تازه‌ گردد لاله‌زار
تا که از باد خزانی تیره ‌گردد گلستان
باد طبع مادحت چون لاله‌زار اندر بهار
باد روی حاسدت چون ‌گلستان اندر خزان
بزم تو چون باغ‌ و رامشگر در او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان
بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بی‌زوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بی‌کران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان‌ همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست‌ گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک‌اختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی ‌کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت‌ عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن‌ کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که ‌گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که‌ کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزاده‌ای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است‌ گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق ‌کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان ا‌چنین‌ا باشند بانی
خداوندان ا‌چنین ا سازند بنیان
به ‌گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدین‌سان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن‌ گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به ‌خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین‌ گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت‌ کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به ‌کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۳
خدای ماست خداوند آسمان و زمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم
مُصَوِّری‌که بر او نگذرد شهور و سنین
مؤثری‌ که به تأثیر صنع و قدرت او
محل روح شود نطفه در قرار مکین
وز اندرون سه ظلمت که هر سه پنهان است
بود به تقویت او حیات و قوت جنین
بلند کوه به تقدیر و صنع او هر روز
از آفتاب نهد بر سر افسر زرین
نِطاقِ منطقه سازد به امر او هر شب
سپهر آینه‌گون از مَجَرّه و پروین
عنایت نظر او جوان و تازه کند
جهان پیر وکهن را به ماه فروردین
به باغ و راغ فرستد به دست باد بهار
ز خلد رضوان پیرایه‌های حورالعین
زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر
ز چوب خشک برون آورد گل و نسرین
گرفته در کَنَفِ فضل و عدلِ او مسکن
خلایق متفاوت توانگر و مسکین
یکی رسیده ز فضلش زگرد برگردون
یکی فتاده ز عدلش ز سجن در سجین
هرآنکه علم یقین ازکلام او بشنید
یقین بدان‌که ببیند به عین عین یقین
اگر بود سوی طین بازگشت آدمیان
عجب مدار که آدم سرشته شد از طین
شگفت نیست به جان رغبت و زمرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخ است و جان خوش و شیرین
اگر مهین خلایق تویی بدان منگر
بدان نگرکه تویی قطره‌ای ز ماء معین
ز روم تا در چین‌ گر به تیغ بگشایی
چو تیغ مرگ ببینی رخ تو گیرد چین
به عاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری به نیزه و زوبین
وگر به‌دست تو آ‌تش برون جهد زکمان
اجل به قهر تو ناگه برون جهد زکمین
نهیب مرگ به خاک اندر آورد سر مرد
اگر ز خاک‌کشد مرد سر به علیّین
حوادث از فلک و روزگار نیست عجب
فلک همیشه چنین بود و روزگار چنین
غرض چه بود فلک را که باز دریا برد
ز درج عزُ و شرف‌ گوهری عزیز و ثمین
سرای شادی شه بر مثال خاتم بود
چه بود یا رب‌ کز وی بیوفتاد نگین
مگرکه‌گنج‌گران بود شخص نازک او
که همچو گنج ‌گران‌ گشت زیر خاک دفین
اگر به خلد برین شد خدیجهٔ الکبری
جهان زفر نبی باد همچو خلد برین
وگر ز قالب زهرا برفت روح لطیف
به صبر باد علی را مدد ز روحِ امین
وگر بنای حیات زبیده‌ گشت خراب
حصار دولت هارون بلند باد و حَصین
اگر به زیر زمین رفت مام شاه جهان
به‌ کام شاه جهان باد ملک روی زمین
ز باغ دولت اگر خشک شد شکفته‌ گلی
شکفته باد گل دولت معزُالدین
وگرگسسته شد از روزگار دولت آن
مباد منقطع از روزگار مدت این
مباد نیز در این دوده دیده‌ای گریان
مباد نیز در این خاندان دلی غمگین
عفیفه‌ای که زدنیا به سوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان باد تا به یوم‌الدین
زروزگار و زگردون نصیب شاه جهان
همه فتوح و ظفر باد و نصرت و تمکین
به عز شاه جهان تاج دین و دنیا را
همیشه باد دل شاد و چشم روشن‌بین
بر او ز خلق ثنا باد و از فلک احسنت
بر او زبخت دعا باد و از ملک آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۳
آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین
صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین
پیوسته در میانهٔ هر حلقه‌ای دلی
چون خاتمی شده که کبودش بود نگین
گاهی ز تاب زلف به‌ گل بر نهد کمند
گاهی ز کید جعد به مه بر کند کمین
از تاب زلف اوست دل من‌ گرفته تاب
وز چین جعد اوست رخ من‌ گرفته چین
فریاد از آن نگار که در نال سوخته
آتش ز دست از دل سنگین آهنین
ای دلبری‌ که از رخ و زلفین تو مرا
پر سوسن است دامن و پر سنبل آستین
گه بر سپهر وصف تو گویند مهر و ماه
گه در بهشت ویل تو جویند حور عین
ترّی و خُوشی غزل من ز وصف توست
بر تو غزل سزاست چو بر خواجه آفرین
تاج علا و گنج معالی علی که او
دستور سیف دولت شاه است و سیف دین
آزاده مهتری که کواکب به صد قران
او را نیاوریده به آزادگی قرین
همنام او علی است‌ که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین
شد زان علی یقین همه دشمنان گمان
شد زین علی‌ گمان همه دوستان یقین
در بند آن علی دل‌ کفّار شد اسیر
در شکر این علی دل زوّار شد رهین
گر ابن عم احمد مختار بود آن
دستور ابنِ عمِّ شه عالم است این
ای تابع هوای تو اَجرام بر سپهر
وی شاکر سَخای تو اجسام بر زمین
از جود توست حاجت آزادگان روا
وز رسم توست حُجّت فرزانگان متین
همواره در مقام جلالت تویی مقیم
پیوسته در مکان سعادت تویی مکین
بی‌نام تو سرشک نبارد همی ز ابر
بی‌مهر تو نبات نروید همی ز طین
در پیش سیف دولت سلطان دادگر
یُسْرست بر یسارت و یُمْن است بر یمین
در حضرتش وزیری و در خدمتش ندیم
در مُلْکَتَش وکیلی و در نعمتش امین
تا سرفراز گشتی ز این هر چهار چیز
شد خاک پای همت تو چرخ هفتمین
ای‌ گشته دولت ازلی با تو هم عنان
وی گشته حشمت ابدی با تو همنشین
بحری است مدح تو که بر آن بحر طبع من
همچون صدف شدست پر از گوهر ثمین
از اعتقاد صاف سزد گر بود مدام
بر دست تو بسایم و بر پای تو جبین
چون هست بر مدیح تو برحسب اعتقاد
ابیات من مُهَذّب و الفاظ من متین
هرگه که ذکر خویش توقع کنم همی
زان خاطر لطیف و از آن رای دوربین
تا بر سپهر سیر نجوم است بارجوم
تا در زمانه دور شهورست با سنین
بر چرخ عقل باد جمال تو آفتاب
در باغ فضل باد خصال تو فرودین
حکم تو باد جابر حَسّاد کرده قهر
بخت تو باد مرکب اقبال کرده زین
دولت تو را پناه و تو احرار را پناه
ایزد تو را معین و تو سادات را معین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۵
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین
همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین
شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود
از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین
شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه
شد از صریر تو بیدار خفتهٔ تِشرین
طلایهٔ حشم توست نرگس و سوسن
کتابهٔ عَلَم توست لاله و نسرین
زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور
هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین
دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان
کنار باغ زبوی توگشت مشک‌آگین
ز کوهسار تو کردی نگارخانهٔ هند
زجویبار تو کردی نگارخانهٔ چین
تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر
گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین
بدین صفت‌ که تویی خوانمت نسیم بهشت
وگرچه هست تو را نام باد فروردین
مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین
اگر بدان صنم ماهروی برگذری
یکی ز حُزن من آگه‌ کُنَش به‌صوت حزین
در آن دو زلف دل‌آویز او بجوی دلم
چنان‌ که‌ گم نشوی در میان حلقه و چین
وگر تو را سوی فردوس بازگشت بود
درود من برسان سوی جبرئیل امین
وزو سوال‌ کن آنگاه تا که بود به حق
امام پیشین بعد از رسول بازپسین
وگر شوی به زیارت سوی مدینهٔ علم
خیال جان مرا بر در مدینه ببین
بگو که بوسه بدان خاک ده‌ که هست در او
جمال سیّدِ سادات و عِتر‌ت یاسین
وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای
نبیرهٔ عرب و مرد خندق و صِفین
نه دل به‌کفر بیالوده و نه لب به شراب
نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین
در مدینهٔ علم است و در مناقب او
در خزانهٔ عقل است رای شمس‌الدین
اجل مُشّید دولت ستوده مجدالملک
بشیر خلق زمان و مشیر شاه زمین
سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
به خدمتش همه آزادگان شدند رهی
به منتش همه شهزادگان شدند رهین
به خاک درگه او کافیان همی نازند
چو موبدان قدیمی به آذر برزین
زحادثات فلک درگه مبارک او
جهان و خلق جهان را بس است حِصن حصین
چو قدر اوست به نزدیک کردگار عظیم
چو ذات اوست به نزدیک شهریار مکین
عظیم دارکسی راکه او دهد تعظیم
مکین‌شناس کسی را که او کند تمکین
به نوک کلک همی هر زمان بپیوندد
هزار عِقد ز یاقوت سرخ و درّ ثمین
ز بهر مرتبت آن عِقده‌ها همی بندد
سپهر گردان برگردن شهور و سنین
اگر خبر شدی ابلیس را ز نور دلش
ز ناز فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین
آیا متابع رای تو مهر روشن تاب
آیا موافق عزم تو عقل روشن بین
اگر ز عقل بپرسی‌ که‌ کیست سیّد عصر
زاهل ملت و دولت تو را کند تعیین
وگر ز یُمن بپرسی که مسکن تو کجاست
دهد جواب که‌هست اندر آن خجسته یمین
وگر فلک زکفایت ترازویی سازد
زبان کلک تو باشد زبانهٔ شاهین
وگر ز چشمهٔ عدلت خورند کبکان آب
کنند رخنه به منقار و مِخلب شاهین
وگر به آهوی دشتی عنایت تو رسد
مکابره بکند با خیال شیر عرین
نگین تویی و چو انگشتری است ملک جهان
بها و قیمت انگشتری بود ز نگین
مراکب تو به اقبال تا به درگه تو
زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین
به باطن اندر سرّی است با خدای تورا
که نور آن بدرخشد همی تو را ز جبین
کسی‌که‌کاهش جاه تو را نهد سر و تن
بر او شود بن هر موی چون سر زوبین
کسی که مهر تو از دل برون ‌کند نفسی
شود ز کین تو اندیشه در دلش سکین
متوز کین و عدو را به روزگار سپار
که روزگار به تعجیل ازو بتوزد کین
به وقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان
که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین
چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان
کشید رایت عالیس سربه عِلّیین
همه عراق و خراسان به جمله خالی‌گشت
زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین
بساط مملکتش را اگر بپیمایند
سری به‌کاشغرست و سری به قسطنطین
جهانیان همه‌گشتند متفق که توراست
ضمیر روشن و رای درست و عزم متین
چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست
خدایگان جهان را به‌ کارزار و کمین
شدست شاه به تدبیر و رای تو چو پدر
ستوده سیرت و نیکوخصال و نیک‌آیین
همی دهند رسولان زرای و تدبیرت
خبر به حضرت‌کرمان و حضرت غزنین
سخن‌که بود پراکنده چون بنات‌النعس
به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین
چو من مدیح توگویم نبایدم حاجت
که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین
عروس شعر مرا مِدحَت توکابین است
مَشاطه بخت و قبولت قباله و کابین
به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست
که راغبند قضا و قدر بدان و بدین
چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین
همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد
چنان ‌کجا که ز نفرین دلش شود غمگین
دل تو شاد همی باد زافرین و دعا
دل حسود تو غمگین ز ناله و نفرین
نگاهدار و معین تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت نگاهدار و معین
شمار ملک به‌دست تو تا به‌روز شمار
جمال دین به بقای تو تا بهٔوم‌الدین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۶
ایا معزی برهانی این جمال ببین
که با ولایت صاحبقران شدست قرین
کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن
کنون‌که‌گشت سواد زمین چو چرخ برین
سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار
در این بیاض زمان و در این سواد زمین
گر از بزرگی و مقدار او سوال کنی
جهان چو حلقهٔ انگشتری است او چو نگین
خیال خیر عمادی است در زمین و زمان
شعاع نور عمادی است در مکان و مکین
وگر ز نصرت و آثار او سوال‌کنی
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین
اگر نشان دهی از معجزات دولت او
بود طراز کرامات اولیا به یقین
وگر خبر دهی از خلقت و جِبِلّت او
بخوان چهارم آیت ز سورهٔ والتین
وگر تعرّف دینش کنی بحمدالله
کمال دارد و نقصان در او نیافت مکین
وگر سخن ز سخاوت رود بداد تمام
عروس حرص و امل را سخای او کابین
وگر زمصلحت خلق و منفعت‌گویی
نصیب یافته از او حجاز تا در چین
وگر مخاطبه گویی چهار پیشروست
چنانکه طبع چهارست چیست معنی این
به هر مکان اثری دارد آن چهار تمام
به هر زمان خطری دارد این چهار گزین
ستوده سیف مسلمانی و امیر عراق
عماد دولت صاحبقران و قطب الدین
زمانه همچو یکی نامه بود بی‌عنوان
فلک نوشت بر آن نامه نام سا‌وتکین
ز عز دولت او وز کمال همت او
زمانه ایمن و آباد شد بهشت آیین
همی ننالد آهو ز پنجهٔ ضیغم
همی نترسد تیهو ز چنگل شاهین
هزار میر به‌ درگاه او شده است رهی
هزار شاه به فرمان او شده است رهین
ایا مثال تو پرگار عقل را نقطه
و یا نوال تو میزان جود را شاهین
به چاکر تو تقرب‌کند شه توران
به نامهٔ تو تفاخرکند شه غزنین
حسام توست چو بحری که زهر دارد موج
خدنگ توست چو ابری که مرگ دارد هین
مخالف تو به سر بر لگام دارد از آن
که بخت تو به فلک برنهاده دارد زین
کسی‌که بر تن و بر جان تو سگالد بد
سپهر بر تن و بر جان او کند نفرین
به زخم تیر تو زیر زمین نهفته شود
هر آن‌که او به دل اندر نهفته دارد کین
مکان مادح تو هست بقعهٔ رفعت
سرای حاسد تو هست مسکن مسکین
به‌ توست شیرین عیش هزار خسرو و میر
چو زندگانی خسرو به طلعت شیرین
یکی درخت نشاندی به باغ ملک اندر
که آن درخت همی سرکشد به علیین
خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان
یکی است خلد و دگر ملک پادشاه زمین
در آن بهشت درختی است نام او طوبی
در این بهشت درختی است اصل او زرین
بر آن درخت ز یاقوت لاله وگلنار
بر این درخت زکافور سوسن و نسرین
همی حسد برد از شاخه‌های آن جوزا
همی خجل شود از برگهای این پروین
بر آن درخت همه شاخه‌های دُر افشان
بدین درخت همه برگهای مشک‌آگین
به زیر سایهٔ این ایمن است لشکر شاه
به ‌زیر سایهٔ آن ساکن است حورالعین
همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان
همی بنازد سلطان درین بهشت بدین
خدایگانا یک چند از فراق پدر
زمانه تار بدیدم به چشم روشن‌بین
مرا به خدمت درگاه خواست پیوستن
اجل ز کالبدش جان‌ گسست در قزوین
ملک به شهر نشابور شاه را فرمود
قبول و حشمت و منشور و خلعت و تمکین
منم‌ که پیش شهنشاه نایب پدرم
به مرغزار علوم اندرون چو شیر عرین
پسر به جای پدر بهتر اندر این خدمت
برین بساط ز خاطر فشانده در ثمین
به جود و جاه و قبول تو آرزومندست
چنانکه تشنه به‌ کاس دهاق و ماء معین
همیشه تا که بهارست موسم نیسان
همیشه تا که خزان است موسم تشرین
بقات باد به شادی و عز و پیروزی
قرین یسر یسارت ندیم یمن یمین
مساعد تو سعادت دلیل تو دولت
موافقت شده توفیق و مستعا‌نت‌ معین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۶
ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!
از بهر آنکه هست‌ گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو
پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو
خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سَعدست هرکجا که‌ گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو
جان پرورد کسی‌ که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی‌که نشیند به‌خوان تو
وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی‌ که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب‌ زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۸
ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو
ای اختران چرخ همه خاک پای تو
هرچند روشن‌اند و بلند آفتاب و ماه
دارند روشنی و بلندی ز رای تو
جز کردگار عالم و سلطان روزگار
موجود نیست در همه عالم ورای تو
مستَظهری به حشمت موروث و مکتسب
اصل است و نفس پاک دلیل وگوای تو
لیکن تو را همیشه تفاخر بود به نفس
کز نفس خاست دانش و عقل و ذکای تو
از دیگران بدین سه فضیلت زیادت است
عز وجلال ومرتبه وکبریای تو
نحس زُحَل همی رود و سعد مشتری
در آسمان برابر خشم و رضای تو
بحری است موج‌زن صدفی درفشان در او
دست جواد و خامهٔ معجز نمای تو
آزادگان شوند تو را بنده بی‌بها
هرگه‌که بنگرند به فروبهای تو
خوشتر ز مژدهٔ ظفر و وعدهٔ وصال
درگوش بندگان سخن دل گشای تو
در مجلس تو ساقی و می حور و کوثرست
ماند به خلد مجلس راحت فزای تو
ایزد جزای بنده به عقبی دهد همی
تو شکرکن که داد به‌دنیا جزای تو
پرواز دولت است و طواف فریشته
گرد سرای پرده وگرد سرای تو
معلوم رای توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
تحسین کند زمانه چو خوانم مدیح تو
آمین کند ستاره چو گویم دعای تو
هرچند قادرست زبانم به نظم و نثر
امروز عاجزست ز شکر عطای تو
گر من زبان خلق ستانم به عاریت
شکر عطای تو نگزارم سزای تو
چون در کف از عطای تو دارم هزارگان
خواهم هزار جان‌ که سگالم ثنای تو
آری هزار جانی زیبد تو را ثنا
چون زر هزارکانی بخشد سخای تو
تا مهر بر سپهر بتابد خجسته باد
روز جهانیان ز بقا و لقای تو
تابنده باد دایم پاینده در جهان
چون مهر و چون سپهر لقا و بقای تو
هرگز برون مباد سر چرخ چنبری
یک دم زدن زچنبر عهد و وفای تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۶
ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین‌ گرانتر به جهان‌ کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی ‌کردستی
بارم از جَز‌ع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به ‌خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه‌ گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه‌ گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلو‌ت او هست چو مَنِّ و سَلو‌ی
آنکه او از ستم و فتنه تهی‌ کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش ‌گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرف‌الدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت ‌که‌ کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بی‌شکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بی‌مهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی‌ که ‌کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی‌ کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن‌ را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی‌ قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چون‌کند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۷
ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی
به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی
چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی
اگر توراست جهودانه طیلسان وردی
کجا گداخته کردی زناب آتش ناب
چکد هم از تن تو قطره بر تن تو فدی
چو روح پاک به جسم تو اندر آویزد
ضلال شب بگریزد بدل شود به هدی
میان سنگ درون مادر تو مأوی ساخت
تورا نتیجهٔ سنگ است از آن قبل ماوی
ز روح تو به تن‌کافران رسیده الم
زمادر تو بر مومنان رسیده شفی
از آن اِلَم به جهنم عذاب و تهدیدست
وزین شفا به بهشت است رحمت و بُشری
تن تو بیش کند پیش خسروان منزل
که بود روح تو محراب و قبلهٔ کسری
گهی بمیرد روح تو گاه زنده شود
چو زنده‌ گردد روح تو را بود معنی
ز روح و جسم تو نشگفت اگر دلیل آرد
کسیکه او به تناسخ همی‌کند دعوی
تنت چو سوختن آموزد از دل مجنون
سرت فروختن آموزد از رخ لیلی
چو قامت تو به سان عصای موسی شد
ز تارک تو درخشنده شدکف موسی
چو ماهی عجبی در میان سیمین حوض
به زر ناب همی پیکر توکرده طلی
اگرکه بدر دجی خوانمت روا باشد
که هست در شب تاریک نور بَدردجی
همی فروز به شادی و خرمی همه شب
به سان بدر دجی در بساط شمس ضحی
وجیه ملک عجم‌، زین دولت عالی
مشیر مجلس و جاندار مجلس اعلی
یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر
سر سعادت سعد علیّ بن عیسی
مُقَدَّمی زکفایت شده جمال کفات
کفاف را کَفِ او گشته عُروَهٔالوثقی
خدای داده بدو ا‌حلم‌ا خضر و مدّت نوح
یقین و علم بَراهیم و عصمت یحیی
ضمیر روشن او بر میان پرگاری است
که هست نقطهٔ او بر دیانت و تقوی
به چاه ژرف به نور ضمیر او شب تار
سُها ببیند بر چرخ دیدهٔ اَع۫می
اگر به قُوت ملک چون بشر بدی محتاج
نخواستی مگر از دست خط او اجری
خلاص یافت زعدلش رعیت از بیداد
نجات یافت به سعیش ولایت از بلوی
ز شهر مرو به‌درگاه شاه رحلت کرد
چو از مدینه پیمبر به مسجد اقصی
به‌کام دل برسید و بگوش جان بشنید
زجبرئیل امین فَاس۫تَمِع۫ ا‌لِماا‌ یُوحی
ایا خصال تو اندر دل خرد مَرضّی
چنانکه عافیت اندر طبیعت مَرضی
تو روز حشر به عقبی عزیز خواهی بود
چنانکه هستی اکنون عزیز در دنیی
نشان همی دهد آثار تو که خواهی یافت
پس از سعادت دنیی سعادت عُقبی
چو با رسول علی آورد لواءَ‌الحق
بود مُخاطَبه و نام تو طرازِ لوی
بهر مکان ید علیا توراست در همه فضل
به مجلس تو ید مُعْطیان بود سفلی
غریق نعمت توست آنکه صاحبِ علم‌ است
رهین مِنّت توست آنکه صاحبِ فتوی
ثنا و شکر کریمان خری به زرّ درست
که‌کرد جز تو بدین سان زخلق بیع غَلی
ثَری کند به ثریا بَدَل محبت تو
عداوت تو ثریا بدل کند به ثری
ز مدح و خدمت تو مرد را شود حاصل
بدین جهان حَسَنات و بدان جهان حسنی
در بلا و نعم بسته و گشاده شود
چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری
در نعم را مفتاح کرده‌ای ز نِعم
در بلا را مِسمار کرده‌ای ز بلی
به نقش کلک تو گر بنگرد مُصَوّر چین
ز رشک محو کند نقش نامهٔ مانی
اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
که لاغرست و تن فضل شد بدو فربی
امید راحت و امن است زیر سایهٔ او
مگر که سایهٔ او هست سایهٔ طوبی
تواتر حرکاتش به دیدهٔ دشمن
همان کند که زمرّد به دیدهٔ افعی
دعای عیسی آموخته است پنداری
که قادرست بر احیای قالب موتی
بزرگوارا مدحی که من تورا گویم
فلک نویسد و سیارگان کنند املی
در آفرین تو در شعر ابتدا کردم
سرم زشادی شعرت رسید بر شعری
گر از طَلَل بود انشای شاعران عرب
زنعت توست در اوصاف تو مرا انسی
سعادت تو صفت‌ کردن و سلامت تو
به از فسانهٔ سعدی و قصهٔ سلمی
اگر تو را سبب عزّ خویش نشناسم
من آن کسم‌ که بگویم به عزّت عزّی
همانت خواهم گفتن که‌ گفتم از اول
بقای جان تو باد و هزار جانت فدی
همیشه تا که همی سعد اکبر گردون
دهد به عالم صُغری بشارت کبری
ز سعد اکبر قسم تو باد هر ساعت
همه سعادت کُبری به عالم صُغری
به خرّمی و به شادیّ و فرّخی بگذار
ندیم بختِ جوان با عنایت مولی
هزار جشن همایون چو مهر و چون نوروز
هزار عید مبارک چو فِطر و چون اضْحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۸
تا به ‌سلامت ‌به حِلّه ‌آمد سَلْمیٰ
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک ‌گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام ‌کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهی‌کرد
همچو نبی‌ کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمان‌کند املی
ای به سزا صاحبی ‌که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است به‌شوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیت‌الحرم به‌مسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدح‌ها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْر‌ی
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و ا‌خطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب‌ رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمر‌عی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلخ‌تر ز حنظل‌ و د‌فلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ ا‌عمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت‌ کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی