عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲
چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳
خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴
بگذشت مه روزه و آمد مه شوال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال
نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال به شوال
کردند شب عید همه نور ز قندیل
تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال
میخواره به دل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غُلغُل طبال
پر شد قدح بُلبُله از خون قِنینه
بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال
در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و اَبْدال
این حال بر این جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال
شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال
آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال
از نعت خدایی است سرشته گهر او
گر چه گهر آدمیان هست ز صلصال
گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام
لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال
بر پای هَیونی که کشد پایهٔ تختش
از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال
کوهی است کُمیتش که ز یال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال
مرغی است خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال
آن قوم که آرند سوی طاعتِ او روی
توفیق به آن قوم نماید ره آمال
وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال
آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الفوار که از بیم کند دال
کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال
ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز
از درگه و دیوانت سزد شحنه و عمّال
از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال
گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی
سفتن نتوان کوه گرانسنگ به مثقال
با تیزی شمشیرِ تو شیرانِ ژیان را
تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال
هر جا که یکی دِرع بود بر تنِ گُردان
هرجاکه یکی خُودْ بود بر سر اَبْطال
چون دام کنی پیکر آن دِرع به پیکان
چون جام کنی صورت آن خوُدْ به کوپال
با تیغ تو و گُرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گُرزِ پسر زال
هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال
آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال
چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال
عیسی چو بیاید بشود آفت یأجُوجْ
مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجّال
محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق
دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال
کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال
من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هُدی از حرمت اهل ضَلال
جز سخن گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال
تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد ز دریای نَوال
گر ببخشاید بود بخشایش او بیملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بیملال
هرکه از نامش بتابد رویگوشش باد کر
هرکه از یادش بپیچد سر زبانش باد لال
ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال
دل زکژی چون کمان کردی و بیفرمان شدی
لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال
گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سِحر حلال
آفرینکن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال
نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال به شوال
کردند شب عید همه نور ز قندیل
تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال
میخواره به دل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غُلغُل طبال
پر شد قدح بُلبُله از خون قِنینه
بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال
در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و اَبْدال
این حال بر این جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال
شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال
آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال
از نعت خدایی است سرشته گهر او
گر چه گهر آدمیان هست ز صلصال
گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام
لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال
بر پای هَیونی که کشد پایهٔ تختش
از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال
کوهی است کُمیتش که ز یال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال
مرغی است خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال
آن قوم که آرند سوی طاعتِ او روی
توفیق به آن قوم نماید ره آمال
وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال
آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الفوار که از بیم کند دال
کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال
ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز
از درگه و دیوانت سزد شحنه و عمّال
از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال
گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی
سفتن نتوان کوه گرانسنگ به مثقال
با تیزی شمشیرِ تو شیرانِ ژیان را
تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال
هر جا که یکی دِرع بود بر تنِ گُردان
هرجاکه یکی خُودْ بود بر سر اَبْطال
چون دام کنی پیکر آن دِرع به پیکان
چون جام کنی صورت آن خوُدْ به کوپال
با تیغ تو و گُرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گُرزِ پسر زال
هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال
آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال
چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال
عیسی چو بیاید بشود آفت یأجُوجْ
مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجّال
محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق
دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال
کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال
من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هُدی از حرمت اهل ضَلال
جز سخن گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال
تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد ز دریای نَوال
گر ببخشاید بود بخشایش او بیملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بیملال
هرکه از نامش بتابد رویگوشش باد کر
هرکه از یادش بپیچد سر زبانش باد لال
ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال
دل زکژی چون کمان کردی و بیفرمان شدی
لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال
گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سِحر حلال
آفرینکن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵
به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۶
چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمدکهگویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زندهای بیچون که او را نیست نقصان درکمال
در ارادت بیشبیه و در مَشیّت بیشریک
در اجابت بینظیر و در عنایت بیهمال
زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال
نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال
نیست چون ما جوهری صورتپذیر و جایگیر
تا کند هر ساعت از جانب به جانب انتقال
هرکرا همتاست او راگر مثال آری رواست
آنکه بیهمتاست او را کی روا باشد مثال
تا نپنداری که صانع در خیال آید تورا
زانکه کیفیت پذیرد هرچه آید در خیال
هرکه هست اندر جهان او را زوال است و فنا
مالک الملک است هستی بیفنا و بیزوال
آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال
آنکه سیمینترک و زریننعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجْوَرد از پیکر بدر و هلال
آنکه پوشاند ز بهر جنبش و آرام خلق
جامههای نور و ظلمت را در ایام و لیال
آنکه دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگها آمیزد از باد شمال
گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن گلزارها سیم حلال
گه ز باد گرم چون آتش کند ریگ روان
گه ز باد سرد چون آهن کند آب زلال
گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال
گه ز غفلت بر دل آدم خط نسیانکشد
تاکند شیطان ز بهر گندم او را در جوال
گه کلیمی سازد از موسی و در دستش کند
از عصایی اژدهایی تا بیوبارد حبال
گاه دارد با کلیمی چون شبانانش دوان
در قفای گوسفندان در نشیب و در جبال
گه ز بوی باد عیسی زنده و گویا کند
مردهای را بوده در زیر زمین بسیار سال
گه جهودان را به عیسی برگمارد تاکنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال
گه محمد را ز قدر و منزلت بر سر نهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال
گه ز نعلین گسسته پای او عریان کند
تا بهدست خویشتن نعلین را سازد دوال
یک گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک گروه از عدل او مجبور در صف نعال
بندهای درویش با ذل سوال از بهر قوت
بندهای از مال قارون گشته ناکرده سوال
عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال
کافران از ضربت خِذلان او با داغ و درد
مومنان از شربتتوفیق او در حسب حال
زاهدی بینی که بگذارد به طاعت عمر خویش
آن همه طاعت به یک زلت بر او گردد وبال
فاسقی بینی که ناپاکی کند در معصیت
حق تعالی ناگه اندر گوش او گوید تعال
کار او را نیست علت هرچه خواهد آن کند
چون به علت نیست کارش چیست چندین قیل و قال
مرد عاقل کی بود درکار او شبهت پرست
مرد مومن کی بود بر حکم او تهمت سگال
او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال
گر ز قهر او به جان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کردن اندر یک خلال
ور ز لطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی باشد جلال
احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را به جهد و احتیال
حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا ز اصحاب الیمینی یا ز اصحاب الشمال
گر سزای دوزخی، بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشن چندین مبال
جون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین گور و در چشم غزال
پور تو فردا بگرید برسرگور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال
معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن به باد و بر مده آتش به نال
آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشهٔ توفیر مال
گر به زرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال
چند پیمایی هوس درکار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال
این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال
بندهای بیگانه باشی در بن کوی فراق
گر به خوبی آشنایی بر سر کوی وصال
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال
که پای دارد با فر ایزدی به نبرد
که دست دارد با بخت سرمدی به جدال
تو آفتاب درخشندهای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه توست برج و بال
اگرچه هیچکس از آفتاب سایه ندید
ز توست بر همه آفاق سایهٔ افضال
خدای هست ز تو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت به شکر و دین به کمال
زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوبخصال
همال گفت نشاید تو را به هیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال
ز سام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
به وقت کوفتن دشمنان به روز قتال
به شیب مِقرَعه اکنون تباین است تو را
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال
خدایگانا من بنده در صناعت شعر
به فر دولت تو سخت خوب دارم حال
به باغ مدح تو در چون نهال بود دلم
به آب همت تو چون درخت گشت نهال
گر از عطا و منال است فخر و نازش خلق
ز توست نازش و فخرم نه از عطا و منال
وگر مدیح سگالند شاعران به غرض
غرض گذشت و منم بیغرض مدیح سگال
همیشه تاکه بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال
کسی که بغض تو دارد ز مویه باد چو موی
کسیکه کین تو جوید ز ناله باد چو نال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
خجسته بر تو و هرکس که در حمایت توست
به فرخی و به خوبی هزار گردش سال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمدکهگویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زندهای بیچون که او را نیست نقصان درکمال
در ارادت بیشبیه و در مَشیّت بیشریک
در اجابت بینظیر و در عنایت بیهمال
زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال
نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال
نیست چون ما جوهری صورتپذیر و جایگیر
تا کند هر ساعت از جانب به جانب انتقال
هرکرا همتاست او راگر مثال آری رواست
آنکه بیهمتاست او را کی روا باشد مثال
تا نپنداری که صانع در خیال آید تورا
زانکه کیفیت پذیرد هرچه آید در خیال
هرکه هست اندر جهان او را زوال است و فنا
مالک الملک است هستی بیفنا و بیزوال
آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال
آنکه سیمینترک و زریننعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجْوَرد از پیکر بدر و هلال
آنکه پوشاند ز بهر جنبش و آرام خلق
جامههای نور و ظلمت را در ایام و لیال
آنکه دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگها آمیزد از باد شمال
گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن گلزارها سیم حلال
گه ز باد گرم چون آتش کند ریگ روان
گه ز باد سرد چون آهن کند آب زلال
گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال
گه ز غفلت بر دل آدم خط نسیانکشد
تاکند شیطان ز بهر گندم او را در جوال
گه کلیمی سازد از موسی و در دستش کند
از عصایی اژدهایی تا بیوبارد حبال
گاه دارد با کلیمی چون شبانانش دوان
در قفای گوسفندان در نشیب و در جبال
گه ز بوی باد عیسی زنده و گویا کند
مردهای را بوده در زیر زمین بسیار سال
گه جهودان را به عیسی برگمارد تاکنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال
گه محمد را ز قدر و منزلت بر سر نهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال
گه ز نعلین گسسته پای او عریان کند
تا بهدست خویشتن نعلین را سازد دوال
یک گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک گروه از عدل او مجبور در صف نعال
بندهای درویش با ذل سوال از بهر قوت
بندهای از مال قارون گشته ناکرده سوال
عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال
کافران از ضربت خِذلان او با داغ و درد
مومنان از شربتتوفیق او در حسب حال
زاهدی بینی که بگذارد به طاعت عمر خویش
آن همه طاعت به یک زلت بر او گردد وبال
فاسقی بینی که ناپاکی کند در معصیت
حق تعالی ناگه اندر گوش او گوید تعال
کار او را نیست علت هرچه خواهد آن کند
چون به علت نیست کارش چیست چندین قیل و قال
مرد عاقل کی بود درکار او شبهت پرست
مرد مومن کی بود بر حکم او تهمت سگال
او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال
گر ز قهر او به جان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کردن اندر یک خلال
ور ز لطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی باشد جلال
احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را به جهد و احتیال
حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا ز اصحاب الیمینی یا ز اصحاب الشمال
گر سزای دوزخی، بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشن چندین مبال
جون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین گور و در چشم غزال
پور تو فردا بگرید برسرگور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال
معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن به باد و بر مده آتش به نال
آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشهٔ توفیر مال
گر به زرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال
چند پیمایی هوس درکار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال
این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال
بندهای بیگانه باشی در بن کوی فراق
گر به خوبی آشنایی بر سر کوی وصال
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال
که پای دارد با فر ایزدی به نبرد
که دست دارد با بخت سرمدی به جدال
تو آفتاب درخشندهای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه توست برج و بال
اگرچه هیچکس از آفتاب سایه ندید
ز توست بر همه آفاق سایهٔ افضال
خدای هست ز تو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت به شکر و دین به کمال
زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوبخصال
همال گفت نشاید تو را به هیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال
ز سام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
به وقت کوفتن دشمنان به روز قتال
به شیب مِقرَعه اکنون تباین است تو را
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال
خدایگانا من بنده در صناعت شعر
به فر دولت تو سخت خوب دارم حال
به باغ مدح تو در چون نهال بود دلم
به آب همت تو چون درخت گشت نهال
گر از عطا و منال است فخر و نازش خلق
ز توست نازش و فخرم نه از عطا و منال
وگر مدیح سگالند شاعران به غرض
غرض گذشت و منم بیغرض مدیح سگال
همیشه تاکه بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال
کسی که بغض تو دارد ز مویه باد چو موی
کسیکه کین تو جوید ز ناله باد چو نال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
خجسته بر تو و هرکس که در حمایت توست
به فرخی و به خوبی هزار گردش سال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۷
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸
اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۹
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنهٔ سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهانآرای هرگز دیدهای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت
کردم از شوریدهحالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر اچسان نامیدهاند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریدهحال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بیخواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همیگردد وبال
جز به فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بیزوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آنکه او هم تاجملکت هست وهم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون ز عقبی گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر بهنزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز اینگوهر به تاج است اینت تاجی بیهمال
گوهر تاج شهان در پیش اینگوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پایکبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت گستراند پر و بال
حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم کبری به جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطبگردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کَرِّ مادرزاد باشد هرکه گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بیقیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حلههای گونهگون بافد همی باد شمال
حلههای کلک تو از حلهها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا ز معشوقان زیبا عاشقانگیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْتوال
شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت، طبعها را اعتدال
فتنهٔ سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهانآرای هرگز دیدهای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت
کردم از شوریدهحالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر اچسان نامیدهاند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریدهحال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بیخواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همیگردد وبال
جز به فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بیزوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آنکه او هم تاجملکت هست وهم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون ز عقبی گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر بهنزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز اینگوهر به تاج است اینت تاجی بیهمال
گوهر تاج شهان در پیش اینگوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پایکبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت گستراند پر و بال
حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم کبری به جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطبگردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کَرِّ مادرزاد باشد هرکه گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بیقیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حلههای گونهگون بافد همی باد شمال
حلههای کلک تو از حلهها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا ز معشوقان زیبا عاشقانگیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْتوال
شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت، طبعها را اعتدال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲
گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم اندر خَم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم
به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم
به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم
فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شبکند به ستم
اگر فراق تو روزم چو شبکند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم
پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و بهقدر
امام بار خدای است در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم
مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم
چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم
عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم
بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم
ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم به وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم
مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم
نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه بهکام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم بهدست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم
درستگویی مار است و زو رسد شب و روز
به دوستان تو مهره به دشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
به سان تو که در این چند روز کامدهام
جدا ز خدمت تو بودهام ندیم نَدَم
به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم
همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون که چشم ببیند تو را نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان تو را رنج باد بیراحت
موافقان تو را سور باد بیماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
بهتو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم اندر خَم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم
به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم
به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم
فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شبکند به ستم
اگر فراق تو روزم چو شبکند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم
پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و بهقدر
امام بار خدای است در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم
مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم
چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم
عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم
بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم
ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم به وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم
مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم
نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه بهکام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم بهدست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم
درستگویی مار است و زو رسد شب و روز
به دوستان تو مهره به دشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
به سان تو که در این چند روز کامدهام
جدا ز خدمت تو بودهام ندیم نَدَم
به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم
همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون که چشم ببیند تو را نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان تو را رنج باد بیراحت
موافقان تو را سور باد بیماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
بهتو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳
شهی که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و دلش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
بهدین و دانش و داد تو از قدیمالدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخکرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس کرد رسم ستم
تو از عدم به وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حقپرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بتپرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همیگویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آنکاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کردهای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کردهای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
بهگرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقههای زره زلف او خم اندر خم
گهی کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیکاختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و دلش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
بهدین و دانش و داد تو از قدیمالدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخکرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس کرد رسم ستم
تو از عدم به وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حقپرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بتپرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همیگویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آنکاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کردهای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کردهای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
بهگرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقههای زره زلف او خم اندر خم
گهی کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیکاختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵
ای قاعدهٔ ملک به فرمان تو محکم
ای فایدهٔ خلق در احسان تو مدغم
پیدا شده در کُنیت و نام و لقب تو
فتح و ظَفَر و نصرت و فخر همه عالم
چون نور تو از جوهر آدم بنمودند
ابلیس شد از غیرت تو دشمن آدم
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقهٔ خاتم
آصف صفتی در هنر خویش ولیکن
کردند در انگشت تو انگشتری جَم
جُودِ تو چو روزست در آفاق مقرر
رای تو چو عقل است بر افلاک مقدم
از رای تو بودست ید موسیِ عِمران
و ز جود تو بوده است دمِ عیسیِ مریم
انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو بردیم
آثار خرد بی تو بود مُهمل و مُوقوف
اسباب هنر بیتو بود مشکل و مُبْهم
گو خیز و ببین جسم تو آن کس که ندیده است
اقبال مصوّر شده و بخت مُجَسّم
آنجا که تفاخر بود از دانش و بخشش
باشند ز تو سائل و مداح تو مُنْعَم
ز اندیشهٔ مداح بود دانش تو بیش
ز اندیشهٔ سائل نبود بخشش تو کم
از دیدن کام تو شود حاسدت اکمه
درگفتن نام تو شود حاسدت اَبْکم
دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام
و ایزد نگذارد که زند دشمن تو دم
گر جود تو بر وادی زم چشم گشاید
بر وادی زم رشک برد چشمهٔ زمزم
ور بر سر روباه فُتَد سایهٔ عدلت
روباه به هم برشکند پنجهٔ ضیغم
ای بار خدایی که همه بار خدایان
در صف نعال اند و تو را صدر مسلم
همچون صدف و نافه پر از گوهر و مشک است
وصاف تورا خاطر و مداح تورا فم
گر روشن و مشموم بود مدح تو نشگفت
درگوهر و در مشک بود روشنی و شم
تا سایهٔ اقبال تو بر فرق من افتاد
من بنده عزیزم به همهجا و مکرم
طبعم به تو صافی شد و شعرم به تو عالی
چشمم به تو روشن شد و جانم به تو خرم
گر گل سپرم بی تو بود تیزتر از خار
ور نوش خورم بیتو بود تلختر از سَمّ
بیخدمت تو تیره شود طبع من از تف
بیطلعت تو خیره شود چشم من از نم
تا از حرکات فلک و سیر کواکب
گه شادی و سود آید و گاهی غم و ماتم
بادند رفیقان تو در شادی و در سور
بادند حسودان تو در ماتم و در غم
دست تو همیشه بهسوی رَطل و سوی جام
گوش تو همیشه به سوی زیر و سوی بم
در مجلس تو صفزده خوبانسرایی
با جعد پر از حلقه و با زلف بر از خم
از خدمت دیدار تو اقبال همه خلق
و اقبال تو از دولت سلطان معظم
ای فایدهٔ خلق در احسان تو مدغم
پیدا شده در کُنیت و نام و لقب تو
فتح و ظَفَر و نصرت و فخر همه عالم
چون نور تو از جوهر آدم بنمودند
ابلیس شد از غیرت تو دشمن آدم
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقهٔ خاتم
آصف صفتی در هنر خویش ولیکن
کردند در انگشت تو انگشتری جَم
جُودِ تو چو روزست در آفاق مقرر
رای تو چو عقل است بر افلاک مقدم
از رای تو بودست ید موسیِ عِمران
و ز جود تو بوده است دمِ عیسیِ مریم
انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو بردیم
آثار خرد بی تو بود مُهمل و مُوقوف
اسباب هنر بیتو بود مشکل و مُبْهم
گو خیز و ببین جسم تو آن کس که ندیده است
اقبال مصوّر شده و بخت مُجَسّم
آنجا که تفاخر بود از دانش و بخشش
باشند ز تو سائل و مداح تو مُنْعَم
ز اندیشهٔ مداح بود دانش تو بیش
ز اندیشهٔ سائل نبود بخشش تو کم
از دیدن کام تو شود حاسدت اکمه
درگفتن نام تو شود حاسدت اَبْکم
دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام
و ایزد نگذارد که زند دشمن تو دم
گر جود تو بر وادی زم چشم گشاید
بر وادی زم رشک برد چشمهٔ زمزم
ور بر سر روباه فُتَد سایهٔ عدلت
روباه به هم برشکند پنجهٔ ضیغم
ای بار خدایی که همه بار خدایان
در صف نعال اند و تو را صدر مسلم
همچون صدف و نافه پر از گوهر و مشک است
وصاف تورا خاطر و مداح تورا فم
گر روشن و مشموم بود مدح تو نشگفت
درگوهر و در مشک بود روشنی و شم
تا سایهٔ اقبال تو بر فرق من افتاد
من بنده عزیزم به همهجا و مکرم
طبعم به تو صافی شد و شعرم به تو عالی
چشمم به تو روشن شد و جانم به تو خرم
گر گل سپرم بی تو بود تیزتر از خار
ور نوش خورم بیتو بود تلختر از سَمّ
بیخدمت تو تیره شود طبع من از تف
بیطلعت تو خیره شود چشم من از نم
تا از حرکات فلک و سیر کواکب
گه شادی و سود آید و گاهی غم و ماتم
بادند رفیقان تو در شادی و در سور
بادند حسودان تو در ماتم و در غم
دست تو همیشه بهسوی رَطل و سوی جام
گوش تو همیشه به سوی زیر و سوی بم
در مجلس تو صفزده خوبانسرایی
با جعد پر از حلقه و با زلف بر از خم
از خدمت دیدار تو اقبال همه خلق
و اقبال تو از دولت سلطان معظم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶
آن چنبر پرحلقه و ان حلقه پرخم
دام است و کمندست بر آن عارض خرم
دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است
چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم
از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم
گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم
چون وصل بود بشکفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم
عشقش مدد آتش و آب است که دارم
همواره از او در دل و در دیده تف و نم
هرچند که در دیده من نم شود فزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم
بزمی که در او صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم
از صورت زیبای تو آرامش بزم است
وز سیرت صدرالدین آرایشِ عالم
آزاده محمد که ز اِفضال و محامِد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم
در جنب معالیش بس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم
چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم
اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختی است مجسم شده بر باد مجسم
بر چشمهٔ زمزم کف او را شرف آمد
هرچند که آن چشمه عزیزست و مکرم
هر روز بود از کف او رحمت زُوّار
هر سال بود زحمت حجاج به زمزم
تضمین کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را به جهان نیست مسلم
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم
ای بار خدایی که به تو صدر وزارت
میراث رسیده است ز جد و پدر و عم
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم
فضل و هنر از شِیمتِ محمودِ تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم
کیفیّت وکمیّت عقلِ تو که داند
عقل تو برون است هم از کَیف و هم از کم
گر صد یک عقل تو به کاوس رسیدی
محتاج نگشتی که زدی دست به رستم
ور آصف دستور به تدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم
با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رای تو کاری نشود مشکل و مبهم
با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خُفْتان و چه ملحَم
وانجا که بود حکم تو را تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم
یک نیمهٔ گیتی به مراد تو شد امروز
آن نیمهٔ گیتی به مراد تو شود هم
مهر تو شرابی است گوارندهتر از نوش
کین تو سمومی است گدازندهتر از سم
گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان به بهشت اندر و مالک به جهنم
فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحیکه تو نپسندی آن مدح بود ذم
اقبال سپهری است در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانی است در اخلاق تو مُدغَم
چون کلک تو هرگز که شنیده است و که دیده است
بینندهٔ اعمی و سرایندهٔ ابکم
پست است و بدو فرع معالی شده عالی
سست است و بدو اصل معانی شده محکم
شمع است و به اجزای دخان است منقش
زردست و به دیبای سیاه است معمم
هنگام رضا هست صدفوار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو اَرْقم
سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش
بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم
از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم
استاد ادبیرا است که تاثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم
جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم
گویی کف تو هست ید موسی عمران
واو درکف تو هست دم عیسی مریم
ای آنکه نظام بن نظام بن نظامی
زیبدکه شود کار رهی از تو منظم
خسته است دل نازک او ضربت ایام
بر خستهٔ او هست لطفهای تو مرهم
گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعّم
تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل
تا ناقص و معیوب بود اَکمَهُ و ابْکم
اعدای تو بادند همه ابْکَم و اَکْمَه
و احباب تو بادند همه افضل و اعلم
دام است و کمندست بر آن عارض خرم
دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است
چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم
از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم
گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم
چون وصل بود بشکفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم
عشقش مدد آتش و آب است که دارم
همواره از او در دل و در دیده تف و نم
هرچند که در دیده من نم شود فزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم
بزمی که در او صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم
از صورت زیبای تو آرامش بزم است
وز سیرت صدرالدین آرایشِ عالم
آزاده محمد که ز اِفضال و محامِد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم
در جنب معالیش بس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم
چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم
اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختی است مجسم شده بر باد مجسم
بر چشمهٔ زمزم کف او را شرف آمد
هرچند که آن چشمه عزیزست و مکرم
هر روز بود از کف او رحمت زُوّار
هر سال بود زحمت حجاج به زمزم
تضمین کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را به جهان نیست مسلم
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم
ای بار خدایی که به تو صدر وزارت
میراث رسیده است ز جد و پدر و عم
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم
فضل و هنر از شِیمتِ محمودِ تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم
کیفیّت وکمیّت عقلِ تو که داند
عقل تو برون است هم از کَیف و هم از کم
گر صد یک عقل تو به کاوس رسیدی
محتاج نگشتی که زدی دست به رستم
ور آصف دستور به تدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم
با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رای تو کاری نشود مشکل و مبهم
با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خُفْتان و چه ملحَم
وانجا که بود حکم تو را تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم
یک نیمهٔ گیتی به مراد تو شد امروز
آن نیمهٔ گیتی به مراد تو شود هم
مهر تو شرابی است گوارندهتر از نوش
کین تو سمومی است گدازندهتر از سم
گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان به بهشت اندر و مالک به جهنم
فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحیکه تو نپسندی آن مدح بود ذم
اقبال سپهری است در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانی است در اخلاق تو مُدغَم
چون کلک تو هرگز که شنیده است و که دیده است
بینندهٔ اعمی و سرایندهٔ ابکم
پست است و بدو فرع معالی شده عالی
سست است و بدو اصل معانی شده محکم
شمع است و به اجزای دخان است منقش
زردست و به دیبای سیاه است معمم
هنگام رضا هست صدفوار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو اَرْقم
سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش
بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم
از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم
استاد ادبیرا است که تاثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم
جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم
گویی کف تو هست ید موسی عمران
واو درکف تو هست دم عیسی مریم
ای آنکه نظام بن نظام بن نظامی
زیبدکه شود کار رهی از تو منظم
خسته است دل نازک او ضربت ایام
بر خستهٔ او هست لطفهای تو مرهم
گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعّم
تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل
تا ناقص و معیوب بود اَکمَهُ و ابْکم
اعدای تو بادند همه ابْکَم و اَکْمَه
و احباب تو بادند همه افضل و اعلم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵
رسید عید و ز قندیل نار داد به جام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل گشت بر آن در هلال ماه تمام
دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام
کنون به جام غم انجام میکند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آنکه بود به مسجد زصبح تاگه شام
کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن کهکرد همی هر شب اقتدا به امام
من آنکسمکه بهکنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم بهنام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام
وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام
سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام
پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به کنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام
مُنّزه استگه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز مَلام
هزار حادثه زایل کند به یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام
گه رضا و سَخَط گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام
سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام
اگر مَجَسَّم گردد ضیای همت او
بهپای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام
هوای اوست همیشه به همت عالی
بود بههمت عالی هوای مرد همام
برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔالاسلام
به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن که هست به بلخ و هر آن که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
آیا ز گوهر پیغمبری که تا محشر
بهکعبه از شرف او گرفت قدر مقام
جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم گشت بر او نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
بهسر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام
بهجای مغز چو اندر عظام دارد تیر
بهجای خوی همه خون آیدش همی ز مسام
مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی کام
اگر همیشه زمام زمان به دست قضاست
قضا تویی که زمان را به دست توست زمام
تویی که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام
اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام
وگرچه هست کنون بینظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خونآشام
دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمینالملوک را هنگام
گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است بهدر دانه گردن ایام
به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو بهکام
سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا بهطوع رهی گشتم و به طبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک غمام
چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنانکجا به زمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام
تورا همیشه بهسوی چهار چیز دودست
به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل گشت بر آن در هلال ماه تمام
دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام
کنون به جام غم انجام میکند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آنکه بود به مسجد زصبح تاگه شام
کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن کهکرد همی هر شب اقتدا به امام
من آنکسمکه بهکنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم بهنام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام
وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام
سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام
پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به کنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام
مُنّزه استگه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز مَلام
هزار حادثه زایل کند به یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام
گه رضا و سَخَط گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام
سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام
اگر مَجَسَّم گردد ضیای همت او
بهپای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام
هوای اوست همیشه به همت عالی
بود بههمت عالی هوای مرد همام
برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔالاسلام
به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن که هست به بلخ و هر آن که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
آیا ز گوهر پیغمبری که تا محشر
بهکعبه از شرف او گرفت قدر مقام
جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم گشت بر او نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
بهسر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام
بهجای مغز چو اندر عظام دارد تیر
بهجای خوی همه خون آیدش همی ز مسام
مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی کام
اگر همیشه زمام زمان به دست قضاست
قضا تویی که زمان را به دست توست زمام
تویی که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام
اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام
وگرچه هست کنون بینظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خونآشام
دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمینالملوک را هنگام
گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است بهدر دانه گردن ایام
به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو بهکام
سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا بهطوع رهی گشتم و به طبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک غمام
چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنانکجا به زمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام
تورا همیشه بهسوی چهار چیز دودست
به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰
کی توان گفتن که شد ملک شهنشه بینظام
کی توان گفتن که شد دین پیمبر بیقوام
کی توان گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن کاو کرد عالم را شکار
شد بهکام دشمن آنکاو دید دشمن را بهکام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آنکه بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همیگرید قلم در فرقت او چون حسام
آن که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بیوفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آنکه بود اندر وزارت بیملام و بیملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق کفات و آب در چشم کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آنکه پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتادهاند
بینهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفرانگون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
کی توان گفتن که شد دین پیمبر بیقوام
کی توان گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن کاو کرد عالم را شکار
شد بهکام دشمن آنکاو دید دشمن را بهکام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آنکه بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همیگرید قلم در فرقت او چون حسام
آن که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بیوفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آنکه بود اندر وزارت بیملام و بیملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق کفات و آب در چشم کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آنکه پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتادهاند
بینهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفرانگون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۵
عَمدا همی نهان کند آن ماه سیمتن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفهتر که اشک و دلم را بهدست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن کس که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عدن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونهگون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن خلق را مجن
ای مُکرِمی که دست تو ابری است مشکبار
ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن کشت هست تازه همه ساله بیمطر
وان تیغ هست تیز همهساله بیمِسَّن
از غایت کرم که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگیکفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بیروح با تحرک و بیعقل با فطن
هست اَکمهی بدیع که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب که گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه بهشکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کردهام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آنگهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفهتر که اشک و دلم را بهدست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن کس که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عدن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونهگون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن خلق را مجن
ای مُکرِمی که دست تو ابری است مشکبار
ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن کشت هست تازه همه ساله بیمطر
وان تیغ هست تیز همهساله بیمِسَّن
از غایت کرم که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگیکفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بیروح با تحرک و بیعقل با فطن
هست اَکمهی بدیع که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب که گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه بهشکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کردهام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آنگهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۲
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیمُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمسالکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشانتر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سانکه خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بیجان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیمُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمسالکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشانتر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سانکه خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بیجان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۳
خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمینتن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شدهای
به جان تو که جهان را ندیدهام روشن
گهی زاشک صدف کردهام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کردهام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن گذرم
رخ تو بینم اگر بنگرم به برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَردهوار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی بهرزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی بهچارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالیتر و شریفترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون گلشن
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمینتن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شدهای
به جان تو که جهان را ندیدهام روشن
گهی زاشک صدف کردهام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کردهام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن گذرم
رخ تو بینم اگر بنگرم به برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَردهوار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی بهرزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی بهچارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالیتر و شریفترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۸
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمهای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمهایکاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمهای کش ظلمتاست اندر میان
گل بهٔکجر عهکه خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمهای بهترکه باقیگشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمیندل مشکینزبان
زین عجبتر پیکری در آفرینش کس ندید
بیبصر بسیار بین و بیخرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفهتر شمعیکه دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمتگنجهای شایگان
دشمن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحبنفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بیرهبر و بیبدرقه
تشت زر برسر همیتنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ادر پیا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همیماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بیواسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمکگر بدندی اجود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سهگفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیبدان
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشینروان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است گویی کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است گویی کاندر آویزد ز جان
چون صدف گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدحخوان
آن یکی گویی که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب به خواب
جَنّتُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم چو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان کوه در دی مه قَصَب
کیل را باشد به زیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمهای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمهایکاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمهای کش ظلمتاست اندر میان
گل بهٔکجر عهکه خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمهای بهترکه باقیگشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمیندل مشکینزبان
زین عجبتر پیکری در آفرینش کس ندید
بیبصر بسیار بین و بیخرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفهتر شمعیکه دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمتگنجهای شایگان
دشمن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحبنفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بیرهبر و بیبدرقه
تشت زر برسر همیتنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ادر پیا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همیماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بیواسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمکگر بدندی اجود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سهگفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیبدان
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشینروان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است گویی کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است گویی کاندر آویزد ز جان
چون صدف گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدحخوان
آن یکی گویی که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب به خواب
جَنّتُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم چو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان کوه در دی مه قَصَب
کیل را باشد به زیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان