عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹
هرکس ‌که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چون‌گلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیع‌تر
چون‌ گل شود شکفته روزی بپژمرد
وین‌گل علی‌الدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین ‌گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین ‌گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین‌ گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته‌ بوالمحاسن‌ کا‌حسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَد‌رش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادست‌گاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او به‌سان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربه‌سر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری است‌کین اوکه معانیش را همی
دیده ‌پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر به‌رهی کرد دیرباز
هرگز امید نیست‌که باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بی‌قرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا به‌کاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روان‌گشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالک‌گرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانه‌وار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچاره‌تر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همه‌کندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف ‌حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف ‌که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بی‌نیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بی‌ضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشی‌که نه به جان سخن توکند سماع
چشمی‌که نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲
گر نکشی سر ز برم ای پسر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرین‌رخ و سیمین‌سرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم‌ گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرف‌الملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک‌ همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت‌ بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو ‌نپسند‌ی باشد هبا
هر چه تو نپذ‌یری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ‌ کلید قضا است
درکف تو کلک‌ْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی‌ گشت ز خرج‌ سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه‌ گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بی‌چنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست‌ که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه‌ گیتی
بدری ز شرف شمس‌کفات همه کشور
آن خواجه‌ که سعدست و ا‌امینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت ‌گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سوی‌کبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی‌ کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است‌ کزو خاسته‌ای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه ‌خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای‌ کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است ‌که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان ‌کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست ‌که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده‌ کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرخ‌تر و فرخنده‌تر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایون‌تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰
چه‌ گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
به تصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل
یکی را از سعادت تاج بر سر
چه‌ گویی اندر این دو مرغ پَرّان
همه ساله‌گریزان یک زدیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال
یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه‌ گویی اندر این سرگشته پیلان
مُعلّق در هوا باکوس و تندر
گهی پاشنده بر کُهسار، کافور
گهی بارنده در گلزار، گوهر
چه‌ گویی اندر این محراب مُوبَد
که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون‌ گل و لاله‌ که او شد
گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه‌ گویی اندرین سیماب روشن
فروزندهٔ همه‌گیتی سراسر
که در دریا به زخم چوب موسی
یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده
ز حد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال
به ایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز
کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران‌ کالبد را
به درد و داغ درآگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب
به وصف اندر یک از دیگر عجب‌تر
شود بی‌صانعی هرگز مهیا
بود بی‌قادری هرگز مقدر
کرا باشد چنین اندیشه ممکن
که را باشد چنین گفتار باور
نه بی‌خَلّاق باشد خلقِ عالم
نه بی‌ نقاش باشد نقشِ دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن
خداوندی بباید بنده پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار
خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه مَحدوث و نه مُحدَث
نه مأمور و نه مجبور و نه مُجبَر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب
نه اندر نَعتِ او اعراض و جوهر
نه هرگز مُلک او باشد مُعَطل
نه هرگز حکم او باشد مزوﹼر
از او هر امتی را امر معروف
وز او هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان
یکی از فضل او بر تخت و منبر
در آی از صحبت میثاق آدم
برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تاثیر او در شرق و غرب
ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بی‌فرمان او نیست
به عالم نقطه‌ای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی ‌تقدیر او نیست
به‌گیتی ذره‌ای از خیر و از شر
از او دور سپهری چنبری را
همی‌ گویی‌ که گیتی شد مسخر
در ارد قهر او روزِ قیامت
سپهر چنبری را سر به چنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد
به حق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز
که آن روزت همه نیکی دهد بر
به توفیق و به تأیید الهی
مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب
بود تأیید او را شُکر درخَور
که از توفیق و تأییدش بیاراست
معین الملک ملک شاه سنجر
همامی،‌ دین یزدان را ﻣﺆﻳﺪ
مؤید هم ز دولت هم ز اختر
ابوالقاسم علی تاج‌ُالمعالی
که هست از قدر عالی سعد اکبر
از او خشنود صدرالدین محمد
وز او راضی نظام‌الدین مظفر
به کلک و رای و تدبیرش مفوﹼض
همه‌ کار وزیر و شاه و لشکر
به دنیا مدﹼ کلک او چنان است
که در روضات رضوان آب کوثر
طلب کردی زکِلکش آبِ حَیوان
اگر در عصر او بودی سکندر
اگر یاقوت احمر خاست از کان
ز تأثیر مدارِ چرخِ اَخْضَر
مدار چرخِ اَخضَر گشت کِلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر
نیفتد گر چه بسیاری بکوشد
فلک با همت او در برابر
اگر پیکر پذیرد همت او
بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر
الا یا سروری کاندر کفایت
نبیند چشم‌ گیتی چون تو سرور
تو آن آزاده‌ای کازادگان را
ز بهروزی نهادی بر سر افسر
به دست جود گستر در خراسان
معزی را تو کردی شُکر گستر
به نثر و نظم پیش خالق و خلق
تو را هر سو دعاگوی و ثناگر
اگر با تو گرانی کرد بی‌حد
زفضل تو بزرگی دید بی‌مر
گرانی دور خواهد داشت یک چند
که سوی خانه خواهد رفت ازین در
به وقت خویش باز آید به خدمت
که اقبال تو او را هست رهبر
چو نام و نامهٔ تو کرد خواهد
مدیحت سایر اندر هفت کشور
همیشه تا جوان و پیر گردد
جهان اندر مه آزار و آذر
تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت
تو را پیر و جوان از طبع چاکر
نماز و روزهٔ تو هر دو مقبول
همه روز تو از نوروز خوشتر
در آن‌ گیتی به تو جان پدر شاد
در این گیتی به تو خرم برادر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلوم‌کرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جون‌کمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایق‌کرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبری‌کرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون ‌کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من ‌گر عاشقی
زین و پالان را ا‌فرو هل‌ا از پی‌ اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین ‌کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون‌ کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون‌ کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان ‌گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بی‌هوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بی‌خواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم‌ زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنید‌ه‌‌ای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بی‌قیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم ‌گوید همی‌ کز خانه بیرون شو به ‌در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی ‌کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب‌
چرخ ‌گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی‌ کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان ‌دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ا‌بحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون‌ گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی‌ کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن ‌شبه ‌رنک‌ تگاور هم‌ محجّل هم ‌اَغر
راست‌ گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی‌ گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن‌ که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بل‌که مشهور است در اطراف عالم سربه‌سر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی‌ کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود که‌گردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که‌ گردد خنجری‌ گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ ا‌خصم
وان یکی بگرفت‌ گیسو بر مثال زال زر
آن به‌گاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش ‌گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربه‌سر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون به‌تایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکته‌های او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی‌ که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت ‌که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آن‌که ‌در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کی‌کند واجب که در بیغوله‌ای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به‌ سر
گشت عریان باز او چون ‌در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک‌ گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شا‌هجان
مدح شه‌ گفته به جان‌ و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم ا‌راا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزه‌گون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸
صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر
به میخوارگان ده قدح تا به سر
که چون سر برآرد ز کوه آفتاب
قدح تا به سر خوشتر ای خوش پسر
چه از آب رز شد زمین بهره‌مند
تو از آب رز کن مرا بهره‌ور
تو را چشم بادام و لب شکر است
مرا نقل بادام ده با شکر
کمندی‌ که با سیم داری به مشک
کمان ‌کرد پشت من ای سیمبر
ز خوبان گیتی تو را معجزه است
دهان و سخن با میان و کمر
کمر ظاهرست و میان ناپدید
سخن‌ کامل است و دهان مختصر
چو تیر افکند چشمت از ساحری
بود بر دلم تیر او کارگر
نیاساید از ساحری تیر اوی
چو تیغ شجاع الملوک الظفر
معینی کزو یافت دولت شرف
نصیری کزو یافت ملت خطر
حُسامی که در ملت ایران زمین
بدو تازه شد دین خیرالبشر
سماعیل‌ بن گیلکی کز شرف
کفش زمزم است و رکابش حجر
به اندیشه نتوان به قدرش رسید
که اندیشه زیر است و قدرش زبر
قضا و قدر حاصل آید ازو
هرآنچ اندر آرد به فهم و فکر
اگر چه ندارد روا دین اوی
که باشد ثناهای او چون سور
ثناهای او اهل دین کرده‌اند
چو الحمد و چون قل هو الله ز بر
بیابان چنان کرد شمشیر او
که چون آهوی ماده شد شیر نر
به راه بیابان پیاپی شدست
ز بازارگانان نفر بر نفر
کنندش دعای سحر هر شبی
که عدلش شب فتنه را شد سحر
همه راد مردان از او شاکرند
به شرق و به غرب و به بحر و به بر
نزاد و نزاید به سیصد قِران
ز مادر چو او رادمردی دگر
ایا پهلوانی که از قدر و جاه
تویی خسروان را به جای پدر
اگر چندگرم است آتش به طبع
ز نزدیک سوزد همی خشک و تر
از اوگرم تر آتش تیغ توست
که از دور سوزد عدو را جگر
عجب دارم اندر سقر زمهریر
وگر چند هست این سخن در خبر
دم سرد باشد عدوی تو را
مگر زان بود زمهریر سقر
هر آن خصم‌کز پیش تو روز رزم
هزیمت پذیرد ز بیم خطر
زمانه به دستش دهد نامه‌ای
نبشته در آن نامه این‌ المفر
اگر مرغ بلقیس را نامه بود
ز نزد سلیمان پیغامبر
برد تیر پران تو نزد خصم
اجل‌نامهٔ خصم در زیر پر
امیرا اگر چون تو باشد سحاب
همه دُرّ فَشاند به جای مطر
به صُنعت از آتش برآید نسیم
به فعلت از آهن بروید خضر
چو من بر مدیحت گشایم زبان
زبان را فضیلت نهم بر بصر
به باغ مدیح تو هر ساعتی
ز شاخ ضمیرم‌ برآید ثمر
گر از حدگذشته است تقصیر من
به تقصیر منگر به عذرم نگر
چو در شاعری من ندارم نظیر
زتو جسم دارم قبول و نظر
الا تا که امروز و فردا و دی
پدید آید از رفتن ماه و خَور
ز دی خوبتر باد امروز تو
وز امروز فردای تو خوبتر
سر رایتت باد خورشید سای
سم مرکبت بادگیتی سپر
به‌ هر کار یزدان تو را رهنمای
به‌هر راه دولت تورا راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹
گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کرده‌ام ز بر
گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیع‌تر و من رفیع‌تر
گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور
گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر
گفتم رسید در تن هر جانور به هم
گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور
گفتم به عَون کیست شما را موافقت
گفتا به عون ایزد دارای دادگر
گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر
گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی
گفتا روانها صدف است و منم‌ گهر
گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من ز ملامت‌کند حذر
گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد
گفتا که عبره ‌کرد و خبر یافت از عبر
گفتم‌ که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر
گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی به تقویت من شود فکر
گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو
گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر
گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر
گفتم‌که این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرف‌الدین دهد ثمر
گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر
گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْ‌علی
گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر
گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر
گفتم‌که رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر
گفتم مقدم است بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر
گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر
گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست
گفتا که بر مَجَرّه‌ کشد مرد را مَجَر
گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل
گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر
گفتم ز بخت بد به‌نفیرند دشمنانش‌
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر
گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثر کند خشم او اثر
گفتم قرار دولت عالیش تا کی است‌؟
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر
گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر
گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و ا‌مرو وراا همچو چشم سر
گفتم که از بصر نبود چشم بی‌نیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر
گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب
گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر
گفتم بود کتابت او یک به‌ یک درست
گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر
گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میان‌کمر
گفتم ‌که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر
گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر
گفتم کند محبت او از سقر جنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر
گفتم شب است روز همه حاسدان او
گفتا شبی‌که روز شمارش بود سحر
گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر
گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر
گفتم ‌که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیت است علامات خیر و شر
گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر
گفتم ‌که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر
گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر
گفتم همیشه هست ‌گشاده در دلش
گفتا گشاده‌دل نبود جزگشاده در
گفتم ‌که نفع منتظرست از سخای او
گفتا ز آفتاب بود نور منتظر
گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن
گفتا بلی به روح بود قیمت صور
گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر
گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر
گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر
گفتم دلیل من به سفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر
گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر
گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر
گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که‌ کِشت را نبود چاره از مطر
گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن ‌گشت مختصر
گفتم ‌که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس
گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ
گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر
گفتم ز سعد ناصح او باد بهره‌مند
گفتا ز نحس‌ حاسد او باد بهره‌ور
گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱
سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر
نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج‌ کیوان تر
به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بی‌ساحت است و بی‌معبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
به‌گاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌لنگر
ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونه‌گونه یواقیت وگونه‌گونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیده‌اند و نبینند از او شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرین‌بر
جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همی‌گیرد و گهی ساغر
سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر
به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
به‌جای آب زلال اندر او نَد و عنبر
عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریف‌وار فرو بسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که می‌نهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر
گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور
سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهاب‌رنگ و سنان‌شکل و خیزران‌پیکر
به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
به‌گونه اَصفَر و روی‌ کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین به دست هوا راست‌ کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بسته‌کمر
به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملک‌العرش روح را به‌ صور
چو شب بود علم مصریان ‌کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر
جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر
سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته‌ کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور
همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر
سفینه‌های خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفه‌های ادب را نوادرست و غُرَر
چنان‌که گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیع‌های خواجه بود
به نامه‌ها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی ‌کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است‌ که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر
شجاع چون علی است و به‌شرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر
کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر
ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر
ز بوعلی و علی خرم‌اند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آن‌کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
ز بیم تیغ غلامانت هر دو ا‌در تَعَب‌اندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر
ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
به‌روی درکشد از ماه‌گاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر
کسی که منکر گردد تو را به اول‌ کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر
خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه ‌کُتْب حذر جمله کرده بود از بر
کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور
نه ممکن است معالیت‌ را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور
اگر ز همت و حلم تو بهره‌ای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی‌ گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهان‌فروز و جوانی‌فزای و جان پرور
رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به‌ چشم شگفتی به‌ رحمتش بنگر
نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر
ز بهر راحت ارواح خلق روح‌الامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخه‌های شجر
قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به‌ شوخی‌ کند نگه عبهر
چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به ‌روی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز بر‌کشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم‌ کسی به حسن نظر
اگرچه مدح بسی گفته‌ام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر
ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر
ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر
تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی‌ اقبال و هم الهی فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳
شغل دولت بی‌خطر شدکار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر
مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب
هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر
مردمان گفتند شوریده‌ست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر
سِرّ این معنی‌ کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر
رفت در یک مه‌ به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر
این‌ بلاها هیچ زیرک را نَبُد اَندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر
ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر
شد به جیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد به ‌دجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر
دهر پر تَنبُل به جیحون با پدر شد قهر‌ورز
چرخ پر دستان به دجله با پسر شد کینه‌ور
از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر
موج زد دریای غم‌ تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر
آن‌ چه وهنی بود کز کیوان به ‌ایوانش رسید
تا ز ایوانش به‌ کیوان شد خروش نوحه‌گر
بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر
مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد به سر چون عمر او آمد به سر
داشت‌ گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر
در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده‌ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر
سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک‌اختری شد زی سفر
از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین ‌ظفر
آفرید ایزد صدف در آب و دُر اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر
اخاک را ازا چرخ‌گردون‌ بار شد تا او گرفت
دُرِّ شاهنشه صدف‌ کردار او در گوش و بر
هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نَقخِ صُور اندر مدر
در بصر از دیدن او تیرگی آید همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر
خسرو اگر مستی از مستی به هشیاری‌ گرای
ور به خواب خوش دری از خواب خوش بر‌دار سر
تا ببینی امتی را خسته تیر قضا
تا ببینی عالمی را بستهٔ بند قدر
تا ببینی باغ‌ ملکت را شده بی‌رنگ و بوا‌ی‌ا
تا ببینی ‌شاخ دولت را شده بی‌برگ و بر
ملک بینی منقلب گشته ز گوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته ز گوناگون عِبَر
ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور
از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری‌ کمر
بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی ‌تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر
همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر
بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن‌ گیرد قمر
رفتی و بگذاشتی بر دیدهٔ من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد دُرَر
چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر
پر شکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر
نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا به‌ نظم آرم فتوحت‌ را به‌ لفظی‌ مختصر
خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته‌ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر
گر ز گیتی کرد فانی قهر یزدانی تو را
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر
آن درختی کز فتوحت تا قیامت و رُسته گشت
بیخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر
تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغازشاهی تخت تو جای پدر
از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر
با بشرکردی فراوان خیر در دار فنا
باد در دار بقا حَشْرِ تو با خَیرُالْبَشر
شخص پاک تو به خاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو ز رحمت باد ایزد را نظر
شاعر مخلص معزی با دعا و مرثیت‌
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بی‌نگار
صد خرمن‌ گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمن‌گل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون‌ کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آن‌که دوست بر من‌ گذر کند
نه راه آن‌ که من به بر او کنم‌ گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم‌ کم‌ کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لاله‌زار
نرگس‌گشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامه‌کبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیق‌وار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرف‌الملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیع‌تر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمه‌کند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین‌ کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی‌ کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حق‌گزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت‌ پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی‌ گل‌ کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّه‌های دگر نقش بسترد
وین حُلّه‌ها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکته‌ها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص‌ کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند
منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار
منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار
منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار
منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود در انکسار
چون بدان منزل رسیدم دستها برداشتم
گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار
سی برادر یافتم روشن رخ و بسته‌نقاب
در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار
چون یکی زایشان گشادی‌روی گفتی بامداد
تا که رخ دارم‌ گشاده من دهانت بسته دار
پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام
نیستم بسته‌زبان از مدح شمس‌الافتخار
صدر کافیْ کف‌ْ کمال دولت شاه جهان
بو رضای مرتضی تدبیر پیغمبر شعار
آن خداوندی که‌ گر خواهد به عزّ بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار
یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند
یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار
فتنهٔ دنیا شب است و عدل او مانند روز
گفته‌اند آری کَلام‌ُاللّیل یَمحُوه‌ُالنّهار
هست با ابلیس هر روزی شمار دشمنش
صورت ابلیس روی دشمنش روز شمار
ای کمال دولت عالی چو فضل آموختی
بخت بودت در دبیرستان فضل آموزگار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
یادگار روزگاری تو به نفع از هر چهار
پرورنده چون تُرابی ره برنده چون هوا
جان فروزنده چو آبی سرفرازنده چو نار
صورت رضوان تو داری شاخ طوبی‌ کلک تو
در تو بینم ملک سلطان جهان فردوس‌وار
از علی بودست وز تو معجز تیغ و قلم
تا تو را ایزد قلم داد و علی را ذوالفقار
چون یکی زرین عقاب است آن یکی در دست تو
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
مرغ بی‌پرَّست وزو نامه همی بارد چو مرغ
مار بی‌پیچ است و زو دشمن همی پیچد چو مار
اختر میمون به کلکش بوسه ازگردون دهد
چون ‌کند از دست تو برنامهٔ سلطان نگار
تا تو را گردون همی چون بندگان گردن نهد
مشتری او راکمرگشته است و پروین‌گوشوار
گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی
زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار
ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست
تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار
دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت
آن محمد در نبوت این محمد در تبار
آن محمد بود یزدان را رسول نیکبخت
وین محمد هست سلطان را ندیم اختیار
آن ز عبدالله نسب کرد و ز دین آورد رسم
وین ز فضل‌الله نسب کرد و زجود آورد کار
آن یکی‌ کردست مر حسان ثابت را بزرگ
وین همی دارد معزّی را عزیز و نامدار
چیست کاو با من نکردست ازکرامت وز کرم
از رعایت وز عنایت پیش تخت شهریار
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار
هر کجا پویم ز فر جاه تو جویم پناه
هر کجا باشم به دام شکر تو باشم شکار
تا همی تاثیر باشد سعد و نحس از آسمان
تا همی تقدیر باشد فخر و عار از کردگار
ما دحت را باد سعد و حاسدت را باد نحس
ناصحت را باد فخر و دشمنت را باد عار
زندگانی یابی و دلشاد با فرزند خویش
تا ز فرزند و ز فرزندان ببینی صدهزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲
پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاج‌ُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی‌ که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت‌ کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نی‌نی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نی‌نی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حق‌شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق‌گزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر می‌شود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او به‌صورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت‌ که ‌گشتند سَعد و ‌نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیک‌اختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگل‌کند نگار و تو بر دل‌کنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفته‌گل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورا‌نت‌ را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف‌
جز درکفِ‌کلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو ا‌شبهه‌ا و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده‌، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جان‌کنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چون‌کوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم ‌شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ‌ آب نار دارد اشک من در عشق‌ یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم‌ کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی‌ که‌ گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشک‌خوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشک‌خواری دُرفشان‌ کز او بود صد مشک‌خوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریک‌بین
چون ببایدگفت پاسخ بی‌سخن باسخ‌گزار
جفت شیران بود گاه‌ کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این‌ کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان‌ کاندر عرب هم‌نام او را ذوالفقار
ای‌کفت در سیم و زر زنهار خورده‌گاه جود
هم‌ کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به‌ گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب‌ کار
ماه تابان‌ گرچه‌ گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملک‌بخشی تازه‌‌روی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آن‌که در جان‌، شاخ مهرت‌کشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ‌ آن ارغوان آورد بر
تخم‌ کینت در دل این زعفران ‌آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی‌ سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حله‌هایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست‌ آن حله‌ها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت‌ زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه‌ کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه‌ رای و همت‌ تو نیست خالی‌ زان دیار
حاجت بیچاره‌ای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج‌ است در دیوان حق‌ روز شمار
آنچه درویشی توقع‌کرد و توقیع تو یافت
به زصد عمره‌است و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت‌ کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷
ای تازه‌ تر از برک گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه‌ که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مه‌روی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمت‌زدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی‌ کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم به‌کمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به‌ کمر بر زده چون سیم به زر بر
ای‌کاش تورا جسم منستی به میان بر
وی‌ کاش تو را چشم منستی به‌ کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاج‌الامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی‌ که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به‌ علیّ و به عمر بر
آن‌گوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه‌ که شود سرخ به خون دل اعدا
گویی‌که شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است‌ کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه‌ گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن‌ کس‌ که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم‌ تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده‌ تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به‌ گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه‌ گشت عقیقی به‌ کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست‌ که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُ‌مرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز به‌گذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹
کنون‌ که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
به‌ کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر
مگر که باد خزان صیقل است کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر
مگر که عاشقِ زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمان است و رویشان چو زریر
ز فربهی شد و زینت به سان رَبع وطَلَل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر
گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم ز جامه‌های حریر
به تاکهای رزان بر ببین که دست خزان
هزار خوشهٔ لؤلؤ فزوده است به قیر
شد از سفیدی و سرخی بدیع گونهٔ سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر
به‌صورت و صفت آبی چو گوی زرّین است
برو نشسته ز میدان شاه‌ گرد عبیر
کفیده نار و در او دانه‌های سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر
قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر
بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست به تدبیر او جهان فقیر
میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشته است و آفتاب سفیر
چو گردش فلک است امر او که عالم را
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر
مسیح اگر به دعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او به صریر
نه راستی قلم او به تیر ماند راست
همی به چرخ بر از تیر او ببارد تیر
رسی ز قلت ‌شکر ازکَفَش به‌کثرت مال
که او دهدت به شُکر قلیل مال کثیر
کسی‌که پشت‌کند پیش تیر او چوکمان
سعادت ابد از تیر چرخ یابد تیر
نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
ز خاک درگه او کیمیاگران اکسیر
چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید به پیش بحر غزیر
موافقش ز سعیر ایمن است و این نه عجب
ز بهر آنکه حرام است بر سعید سعیر
چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
چرا به قول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر
زمین ز دولت او دید صد هزار اثر
به‌ زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
ز بهر مژدهٔ فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر
گهی ز شرق فرستد به سوی غرب رسول
گهی ز غرب فرستد به سوی شرق‌ سفیر
چو هست نصرت سنت مراد او شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر
ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر
ز اعتقاد توگر نسختی برند به چین
شوند مانویان دین‌ پرست و شرع‌ پذیر
وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
ز جاثلیق جز اسلام نشنود تعبیر
مرادهای تو گویی به برج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر
هرآنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدی است بصیر
مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر
همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویل است و روزگار قصیر
به فر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برون‌کند ز نشیمن عقاب را به صفیر
وگر بود به‌کف شیر بچهٔ روباه
جو بوی عدل تو بیند ز شیر خواهد شیر
همیشه خلق جهان را تویی به عجز مشار
چنانکه شاه جهان را تویی به خیر مشیر
ز بهر آنکه مکان محبت تو دل است
ز عضوهای دگر بر تن او شدست امیر
چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ضمیر و وهم شما را چگونه وصف‌کنند
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
شرف گرفت به تو نامه و دوات و قلم
چنان‌ کجا به شهنشه حُسام و تاج و سریر
حسام درکف شاه و قلم به دست تو در
دو معجزند ولایت‌گشای وکشورگیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تورا و او را ایزد نیافرید نظیر
ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر به طبع فرزدق بوند و لفظ جریر
نکرد بنده معزی و هم نخواهد کرد
به شکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر
ولیکن ار همهٔ عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی ز عُشْرِ عشیر
همیشه تا که همی لحظه‌ای نیاساید
هم اسمان زمدار و هم اختران ز مسیر
ضمیر و خاطر و رای جهان‌فروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک به پیروزی تو گشته قریر
تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکن‌که شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که‌ گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بت‌کشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به ‌دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیم‌است و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهان‌آرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریار‌ِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی‌ کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت‌ گردون ما‌یَملِکون مِن‌ ‌قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأ‌خیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بی‌پرستش او
بود به نزد خردمند خواب بی‌تعبیر
جواب داد که اشعار بی‌ستایش او
بود به نزد سخندان نماز بی‌تکبیر
پیام دادم کز طبع من‌ گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲
ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم‌ گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست‌ گزیر
ز عید و موسم‌ گل با طرب بود همه روز
کسی‌که خدمت خورشید دین‌ کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن‌ محسن‌ که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به‌ جهان
که هست‌ همچو نبی خلق را به خلق‌ مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست‌ کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین‌ که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبه‌جوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که ‌کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّه‌ای یابد
به‌ دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آ‌تش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامه‌ها بنگاری به لفظ‌های بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم‌ که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُو‌َرنَق به نیکوی سَمَرند
به‌ همت تو وثاقم خُو‌َرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تأ‌لیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه به‌گونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ‌ زند برگل سفید صفیر
به‌کودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران‌ کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هم‌اکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی‌ نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته است‌گاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است ‌گاه مسیر
به ‌جسم هست مریض و به‌عقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به‌ فهم هست بصیر
ندیده‌ام به ‌جهان پیکری عجب‌تر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او به‌دست کفات
اگر بود صدف و خیزران به‌بحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرف‌الدین شریف‌گشت و خطیر
وجیه ملک جمال‌کفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتری‌که سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید به‌مقدور بر خط تقدیر
بود به‌قدرت او ذات قادری به‌کمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
به‌حَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو به‌قدرت او شد به‌دست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به ‌کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشته‌ای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به‌ عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش‌ کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیل‌کند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمین‌که بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت‌ کنی‌ گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت‌ تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَل‌شود چو سدیر
جماعتی‌ که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منم‌که آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبی‌که خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبوی‌تر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آن‌گناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکرده‌ام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند به‌جهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایده‌گیر
چو نوبهار به‌هر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به‌ هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی‌ به زردی زر و یکی به‌زاری زیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵
همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
چو وصلش من همی خواهم چه گردم‌ گرد هجرانش
که پیداگشت پنهانم ز بس پیدا و پنهانش
گل خندان همی بینم شکفته درگلستانش
همیشه چشم من‌گریان از آن‌گلهای خندانش
خمیده همچو چوگان است زلف عنبر افشانش
دل مسکین من‌گوی است زیر خَمِّ چوگانش
لبش ماننده ی لعل‌است و مرجان‌است دندانش
سرشکم لعل‌ و مرجان شد ز عشق لعل و مرجانش
گرایدون یوسف است آن بت، منم در چاه زندانش
وگر عیسی است آن دلبر منم بِطریق و رُهبانش
نیارم خواند مهمانش ز بس‌کین فراوانش
نه نیز از هیبت خشمش توانم‌گشت مهمانش
زعشق او همی پیچد دلم چون زلف پیچانش
مگر راحت دهد روزی معین‌الملک سلطانش
ستوده بوالمحاسن آن که از انعام و احسانش
همی خواهند دینداران بقای دولت و جانش
سعادت چون یکی روضه است و بخت اوست رضوانش
کفایت چون یکی نامه است و نام اوست عنوانش
دلش گردون توقیع است و بر عقل است دورانش
سزاوارست اگر گردن نهد گردون گردانش
از آن دست روان بخشش وزآن تیغ چو ثعبانش
همی نشناسم از عیسی و از موسی عمرانش
ز قدر و همت عالی چنان خواهد شد ایوانش
که مرد فلسفی در وصف نشناسد زکیوانش
چو تیغ اندر یمین‌ گیرد قدر خوانم به میدانش
چوکلک اندر بنان‌گیرد قضا خوانم به ایوانش
که یارد خواند چونینش که یارد گفت چونانش
چو شمشادست پولادش چو سنجاب‌است دندانش
کسی‌ کاندر خلاف او مقرر گشت خذلانش
بدان خذلان روا باشد که خوانم نامسلمانش
چو بحرست او به‌جود اندر مبادا هیج پایانش
چو بدرست او به صدر اندر مبادا هیچ نقصانش
به شادی باد جاویدان دو پیغمبر دو برهانش
بقا و عمر خضرش باد و فرمان سلیمانش
همایون و مبارک باد عید روزه‌ دارانش
چو عید روزه دارانش مبارک باد قربانش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت‌ اِذا جَلَست‌َ وابصَرت‌ فَاَنصَرِف
مَن‌ لَم‌ یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف‌
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم‌ یَبق‌َ فی‌ القَطیعَهِٔ وَصف‌ الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم‌ گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب‌ گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی‌ گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به‌ کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه‌ کرامت و راهت همه‌ کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی‌ کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجب‌کند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هست‌کف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای‌ تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت‌ نوشتند لَن‌ تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرام‌تر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آورده‌ام زخاطر خویش احسن‌الطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت‌ فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف‌ که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف