عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢ - ایضاً قصیده در مدح امیر تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٩ - ایضاً له در مدح تاج الدین علی
آنکه دست و دل او مظهر جود و کرم است
وانکه در داد و دهش صد چو فریدون و جم است
قدوه و قبله شاهان جهان خواجه علی
یاور ملک عرب داور ملک عجم است
و آنکه تیغش بگه رزم ز خون دل خصم
رود نیلست که سیلش همه آب بقم است
فکر صائب نظرش دیده و دانسته که چیست
هر چه بر تخته تقدیر الهی رقم است
همچو عیسی و خضر ذات محمد سیرش
فرخ آثار و مبارک دم و میمون قدم است
هر که با درگه او داد پناه از حدثان
ایمن از حادثه چون صید حریم حرم است
همتش گر نشود ضامن روزی نکند
عزم صحرای وجود آنکه بکتم عدم است
گر چه سیم و زر کان بیش ز پیش است ولیک
با در افشان کف او وقت عطا کم ز کم است
بخشش ابر چو فیض کف او نیست چنانک
گاه گاهی بود آن بخشش این دم بدم است
لابهنگام تشهد بود اندر سخنش
چون از آن در گذری صیغه لفظش نعم است
دشمنش ابر بهارست ولیکن نه بجود
ز آنجهت کز دل و از دیده همه سوز و نم است
تیر عدلش نه شگفت ار برداز راست روی
هر چه در پشت کمان از کژی و تاب و خم است
شهریارا ز درت هر که دمی دور فتاد
تا قیامت ز چنین غبن ندیم ندم است
چار پهلو شود از خوان تو چون شیره آش
آزا گر خود همه اعضاش چو کاسه شکم است
هر که با لشکر چون مور و ملخ دیدترا
گفت با خسرو سیاره ز انجم حشم است
همچو خورشید گرفتی همه آفاق به تیغ
زانکه زلف ظفرت پرچم رمح و علم است
گشت ظالم شکن از عدل تو مظلوم چنانک
طعمه مورچگان از دل شیر اجم است
هر که در بوته اخلاص تو چون زر ننشست
کنده چون سکه و سر کوفته همچون درم است
از ره تیره دلی دشمن تو هست دوات
لیک بس کلسته و بیسر و پا چون قلم است
خسروا داعی درگاه جلال تو رهی
که هوادارتر از جمله عبید و خدم است
با خرد گفت که دانی بچه عیب ابن یمین
از کمان فلک آزرده بتیر ستم است
برکشید از جگر آهی خرد و گفت بدرد
عیبش اینست که مسکین بخرد متهم است
دین پناها چو دل اهل هنر شاد بتست
مپسند آنکه نصیب از فلکش جمله غم است
گر تو اندیشه کارش نکنی پس که کند
کوشهی در همه عالم چو تو عالی همم است
با کریمی چو توأش جستن کام از دگری
چون ز عصفور طلب کردن لحم و دسم است
تا بود از سر دانش سخن اهل هنر
آنکه روزی ده خلقان کرم ذوالنعم است
کرمت ضامن ارزاق خلایق بادا
که توئی آنکه کف راد تو کان کرم است
مجلس انس تو خرم چو ارم باد و بود
زانکه از عدل تو عالم بخوشی چون ارم است
وانکه در داد و دهش صد چو فریدون و جم است
قدوه و قبله شاهان جهان خواجه علی
یاور ملک عرب داور ملک عجم است
و آنکه تیغش بگه رزم ز خون دل خصم
رود نیلست که سیلش همه آب بقم است
فکر صائب نظرش دیده و دانسته که چیست
هر چه بر تخته تقدیر الهی رقم است
همچو عیسی و خضر ذات محمد سیرش
فرخ آثار و مبارک دم و میمون قدم است
هر که با درگه او داد پناه از حدثان
ایمن از حادثه چون صید حریم حرم است
همتش گر نشود ضامن روزی نکند
عزم صحرای وجود آنکه بکتم عدم است
گر چه سیم و زر کان بیش ز پیش است ولیک
با در افشان کف او وقت عطا کم ز کم است
بخشش ابر چو فیض کف او نیست چنانک
گاه گاهی بود آن بخشش این دم بدم است
لابهنگام تشهد بود اندر سخنش
چون از آن در گذری صیغه لفظش نعم است
دشمنش ابر بهارست ولیکن نه بجود
ز آنجهت کز دل و از دیده همه سوز و نم است
تیر عدلش نه شگفت ار برداز راست روی
هر چه در پشت کمان از کژی و تاب و خم است
شهریارا ز درت هر که دمی دور فتاد
تا قیامت ز چنین غبن ندیم ندم است
چار پهلو شود از خوان تو چون شیره آش
آزا گر خود همه اعضاش چو کاسه شکم است
هر که با لشکر چون مور و ملخ دیدترا
گفت با خسرو سیاره ز انجم حشم است
همچو خورشید گرفتی همه آفاق به تیغ
زانکه زلف ظفرت پرچم رمح و علم است
گشت ظالم شکن از عدل تو مظلوم چنانک
طعمه مورچگان از دل شیر اجم است
هر که در بوته اخلاص تو چون زر ننشست
کنده چون سکه و سر کوفته همچون درم است
از ره تیره دلی دشمن تو هست دوات
لیک بس کلسته و بیسر و پا چون قلم است
خسروا داعی درگاه جلال تو رهی
که هوادارتر از جمله عبید و خدم است
با خرد گفت که دانی بچه عیب ابن یمین
از کمان فلک آزرده بتیر ستم است
برکشید از جگر آهی خرد و گفت بدرد
عیبش اینست که مسکین بخرد متهم است
دین پناها چو دل اهل هنر شاد بتست
مپسند آنکه نصیب از فلکش جمله غم است
گر تو اندیشه کارش نکنی پس که کند
کوشهی در همه عالم چو تو عالی همم است
با کریمی چو توأش جستن کام از دگری
چون ز عصفور طلب کردن لحم و دسم است
تا بود از سر دانش سخن اهل هنر
آنکه روزی ده خلقان کرم ذوالنعم است
کرمت ضامن ارزاق خلایق بادا
که توئی آنکه کف راد تو کان کرم است
مجلس انس تو خرم چو ارم باد و بود
زانکه از عدل تو عالم بخوشی چون ارم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٣ - قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن
حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۶ - وله ایضاً قصیده در مدح علاءالدین محمد
ساقی بیا که موسم نوشیدن ملست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٩ - قصیده در مدح خواجه یحیی
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سرگرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین از صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
ز ابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر بر گرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چارطاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور در گرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی ز خشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نو عروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سرکشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وز شرارش سطح گردون سر بسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه در گرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرزسرگران در خواب شد
هر کجا شاهی ز بیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم بر زد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمد الله نظام از سر گرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین از صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
ز ابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر بر گرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چارطاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور در گرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی ز خشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نو عروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سرکشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وز شرارش سطح گردون سر بسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه در گرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرزسرگران در خواب شد
هر کجا شاهی ز بیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم بر زد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمد الله نظام از سر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٠ - قصیده در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء و تعریف بقعه منوره او
گوهر افشان کن ز جان ایدل که میدانی چه جاست
مهبط نور الهی روضه پاک رضاست
در دریای فتوت گوهر کان کرم
آنک شرح جود آباء کرامش هل اتاست
ظلمت و نور جهان عکسی ز موی و روی اوست
موی او واللیل اذا یغشی و رویش والضحاست
قبه گردون ندارد قدر خاک درگهش
یا رب این فردوس اعلی یا مقام کبریاست
سرمه ئی از خاک پای او کشیدست آفتاب
موجب این دانم که عینش منبع نور و ضیاست
اوست بعضی از وجود آنکه در معراج قدس
گرد نعل مرکبش روح الامین را توتیاست
قلب میگردد روان از بوی خاک درگهش
خاک نتوان گفتنش کز روی عزت کیمیاست
قبه پر نورش از رفعت سپهر دیگریست
و اندرو ذات پر انوارش چو مهر اندر سماست
رفعت گردون گردان دارد آنگه بر سری
مجمع تقوی و عصمت مرکز صدق و صفاست
حاسد ار نشناسدش کز روی رفعت کیست او
پادشاه اتقیا و ازکیا و اصفیاست
قره العین نبی فرزند دلبند وصی
مظهر الطاف ایزد فخر اصحاب عباست
مقتدای شرق و غرب و پیشوای بر و بحر
خود چنین باشد کسی کو نور پاک مصطفاست
هست مخدوم بحق اهل جهان را بهر آنک
وارث آنست کو را بر جهان حق ولاست
وارث شاهی که از تشریف خاص مصطفی
کسوت من کنت مولاه بقد اوست راست
طاعت صد ساله گر باشد بوزن کوه طور
چون کند ایزد تجلی بی هوای او هباست
کوکب دری تاج شهریاران جهان
با وجود نیم ذره خاک پایش بی بهاست
هست سلطان خراسان نی چه گفتم زینهار
بر سر هر هفت اقلیم و دو عالم پادشاست
صیت اقبالش که برهاند چو آب از آتشت
در بسیط خاک پیمودن مگر باد صباست
اصل علمی را که بخشد ایمنی از مهلکات
در حقیقت با علوم منجیاتش انتماست
حاسد از درد حسد هرگز کجا یابد نجات
بی اشاراتش که کلیات قانون شفاست
شاهباز همتش بر لامکان سازد مکان
تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست
سر فرو نارد بطوبی و بکوثر همتش
کی فرود آرد که آن با همتش آب و گیاست
بس عجب ناید نعیم خلد اگر خوش نایدش
چون ز مهمان خانه قدسش ابا اندر اباست
از نژندی خصم او را جایگه تحت الثری
از بلندی قدر او فوق سماوات العلاست
همت عالی او را خاک و زر یکسان بود
اینکه زر بر خاک پاشیده است بر حالش گواست
قبه گردون گردان حلقه درگاه اوست
زآنسبب چون حلقه دائم قامتش در انحناست
هر که مهرش در میان جان ندارد چون الف
قامتش روز جزا از غم چو جیم و نون دو تاست
ایجنابت قبله حاجات ارباب نیاز
حاجتی کاینجا رود معروض بی شبهت رواست
حاجت ابن یمین را هم روا کن بهر آنک
حاجت خلقان روا کردن ز اخلاق شماست
در ره اخلاص تو جز افتقارم هیح نیست
و آنکه زاد او نه فقرست اندرین ره بینواست
نیستم محتاج دنیا چون فنایش در پی است
کار عقبی دار و حالش را که در دار البقاست
جرم اینعاصی مجرم روز حشر از حق بخواه
کز تو استغفار و غفران فراوان از خداست
وین شکسته بسته بیتی چند ازین مسکین پذیر
کاین نه مدح تست بهر شهرت اخلاص ماست
من کدامین مدح گویم کان ترا لایق بود
چون صفات ذات پاکت برتر از حد ثناست
کردگارا طاق این فیروزه قصر زرنگار
تا بحکم واضع دین قبله اهل دعاست
حضرت عالیش را بر داعیان مفتوح دار
کز جنابش یافت داعی هر مراد دل که خواست
مهبط نور الهی روضه پاک رضاست
در دریای فتوت گوهر کان کرم
آنک شرح جود آباء کرامش هل اتاست
ظلمت و نور جهان عکسی ز موی و روی اوست
موی او واللیل اذا یغشی و رویش والضحاست
قبه گردون ندارد قدر خاک درگهش
یا رب این فردوس اعلی یا مقام کبریاست
سرمه ئی از خاک پای او کشیدست آفتاب
موجب این دانم که عینش منبع نور و ضیاست
اوست بعضی از وجود آنکه در معراج قدس
گرد نعل مرکبش روح الامین را توتیاست
قلب میگردد روان از بوی خاک درگهش
خاک نتوان گفتنش کز روی عزت کیمیاست
قبه پر نورش از رفعت سپهر دیگریست
و اندرو ذات پر انوارش چو مهر اندر سماست
رفعت گردون گردان دارد آنگه بر سری
مجمع تقوی و عصمت مرکز صدق و صفاست
حاسد ار نشناسدش کز روی رفعت کیست او
پادشاه اتقیا و ازکیا و اصفیاست
قره العین نبی فرزند دلبند وصی
مظهر الطاف ایزد فخر اصحاب عباست
مقتدای شرق و غرب و پیشوای بر و بحر
خود چنین باشد کسی کو نور پاک مصطفاست
هست مخدوم بحق اهل جهان را بهر آنک
وارث آنست کو را بر جهان حق ولاست
وارث شاهی که از تشریف خاص مصطفی
کسوت من کنت مولاه بقد اوست راست
طاعت صد ساله گر باشد بوزن کوه طور
چون کند ایزد تجلی بی هوای او هباست
کوکب دری تاج شهریاران جهان
با وجود نیم ذره خاک پایش بی بهاست
هست سلطان خراسان نی چه گفتم زینهار
بر سر هر هفت اقلیم و دو عالم پادشاست
صیت اقبالش که برهاند چو آب از آتشت
در بسیط خاک پیمودن مگر باد صباست
اصل علمی را که بخشد ایمنی از مهلکات
در حقیقت با علوم منجیاتش انتماست
حاسد از درد حسد هرگز کجا یابد نجات
بی اشاراتش که کلیات قانون شفاست
شاهباز همتش بر لامکان سازد مکان
تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست
سر فرو نارد بطوبی و بکوثر همتش
کی فرود آرد که آن با همتش آب و گیاست
بس عجب ناید نعیم خلد اگر خوش نایدش
چون ز مهمان خانه قدسش ابا اندر اباست
از نژندی خصم او را جایگه تحت الثری
از بلندی قدر او فوق سماوات العلاست
همت عالی او را خاک و زر یکسان بود
اینکه زر بر خاک پاشیده است بر حالش گواست
قبه گردون گردان حلقه درگاه اوست
زآنسبب چون حلقه دائم قامتش در انحناست
هر که مهرش در میان جان ندارد چون الف
قامتش روز جزا از غم چو جیم و نون دو تاست
ایجنابت قبله حاجات ارباب نیاز
حاجتی کاینجا رود معروض بی شبهت رواست
حاجت ابن یمین را هم روا کن بهر آنک
حاجت خلقان روا کردن ز اخلاق شماست
در ره اخلاص تو جز افتقارم هیح نیست
و آنکه زاد او نه فقرست اندرین ره بینواست
نیستم محتاج دنیا چون فنایش در پی است
کار عقبی دار و حالش را که در دار البقاست
جرم اینعاصی مجرم روز حشر از حق بخواه
کز تو استغفار و غفران فراوان از خداست
وین شکسته بسته بیتی چند ازین مسکین پذیر
کاین نه مدح تست بهر شهرت اخلاص ماست
من کدامین مدح گویم کان ترا لایق بود
چون صفات ذات پاکت برتر از حد ثناست
کردگارا طاق این فیروزه قصر زرنگار
تا بحکم واضع دین قبله اهل دعاست
حضرت عالیش را بر داعیان مفتوح دار
کز جنابش یافت داعی هر مراد دل که خواست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣١ - قصیده در مدح خاتم الانبیاءعلی مرتضی و بقیه امامان هدی
مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
اینصفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی بر نخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل ز مفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زو تقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گر چه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنه المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
اینصفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی بر نخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل ز مفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زو تقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گر چه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنه المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٣ - قصیده
هر که را توفیق ایزد یار و دولت یاورست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یارب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون ز شربتخانه خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ورچو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
ز آتش قهرش بگردون شعله ئی گر سر کشد
هریکی گردد شراری هر چه بروی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
ز آستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
ز ابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چون من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یارب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون ز شربتخانه خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ورچو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
ز آتش قهرش بگردون شعله ئی گر سر کشد
هریکی گردد شراری هر چه بروی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
ز آستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
ز ابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چون من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۴ - ایضاً قصیده در مدح شاه ابونصر
یا رب این نکهت جانپرور مشک ختن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٧ - ایضاً قصیده در منقبت حضرت علی مرتضی(ع) والصلوه
آنرا که پیشوای دو عالم علی بود
نزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم ز دوستیش
بل بندگی قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاش
روز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاست
از نور اوست مقتبس آنکو ولی بود
شرطست در نماز جماعت امام را
کاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امام
کردن نه در طریقه حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفی
مولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مرا
آخر مرا بگوی که این پر دلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلش
گفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابن یمین کار افضلش
در گلشن مدایح او بلبلی بود
نزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم ز دوستیش
بل بندگی قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاش
روز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاست
از نور اوست مقتبس آنکو ولی بود
شرطست در نماز جماعت امام را
کاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امام
کردن نه در طریقه حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفی
مولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مرا
آخر مرا بگوی که این پر دلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلش
گفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابن یمین کار افضلش
در گلشن مدایح او بلبلی بود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٩ - وله قصیده در مدح امیرمعز الدین حسین کرت
این منم یا رب که بختم پیشوائی میکند
دولت بیگانه طبعم آشنائی میکند
آنچه محبوبست میجوید بمن پیوستگی
و آنچه دل زو میرمد از من جدائی میکند
در شب تاریک فکرت رغم انف روزگار
اختر فیروز روزم روشنائی میکند
بیگمان از شام نکبت رستگاری حاصل است
هرکرا صبح سعادت پیشوائی میکند
مگذر ای ابن یمین از مرکز توفیق حق
سوی شاه دین پناهم رهنمائی میکند
سرور عالم معز الدین که خاک پای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
آنکه روز رزم رمح مار پیکر در کفش
چون عصا در دست موسی اژدهائی میکند
دین پناهی کز نهیب احتساب عدل او
طبع رند زهره میل پارسائی میکند
دشمنش در صف چو صفر اندر حساب هندسه است
هیچ نه وز بهر کثرت خودنمائی میکند
رنگ روی خصم او از خون دل گشتست لعل
تیغ مینا رنگش آنرا کهربائی میکند
عنف و لطفش هر بدو هر نیکرا در رزم و بزم
سر همی آرد به بند و دلگشائی میکند
در علاج خستگان صنعت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از دل تاریکتر از شام خصمش هر سحر
آه میل آسمان از تنگ جائی میکند
با وجود جود او گردم زند ابر از سخا
جز حیا زو گر نیاید بیحیائی میکند
ابر میخواهد ز ابر دست فیاضش مدد
اینهمه زاری و سوز از بینوائی میکند
شهریارا تا درین فرخ جناب ابن یمین
برگل مدحت چو بلبل خوشنوائی میکند
عقل کارآگاه نیک اندیش میگوید مگر
پیر گردون ماه را مدحت سرائی میکند
بکر فکرم گر بیابد از قبولت زیوری
عالمی گیرد چو بی آن دلربائی میکند
ور خطا رفت از بزرگی خرده بر چاکر مگیر
کو بدعوی در جنابت خود نمائی میکند
پیش صرافان معنی قلب روی اندود من
زان روان باشد که لطفت کیمیائی میکند
تا نسیم نوبهاری چون زگلشن میرسد
همچو خلق جانفزایش عطرسائی میکند
تازه بادا گلشن خلق خوشش کانفاس او
چون نسیم نوبهاری جانفزائی میکند
دولت بیگانه طبعم آشنائی میکند
آنچه محبوبست میجوید بمن پیوستگی
و آنچه دل زو میرمد از من جدائی میکند
در شب تاریک فکرت رغم انف روزگار
اختر فیروز روزم روشنائی میکند
بیگمان از شام نکبت رستگاری حاصل است
هرکرا صبح سعادت پیشوائی میکند
مگذر ای ابن یمین از مرکز توفیق حق
سوی شاه دین پناهم رهنمائی میکند
سرور عالم معز الدین که خاک پای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
آنکه روز رزم رمح مار پیکر در کفش
چون عصا در دست موسی اژدهائی میکند
دین پناهی کز نهیب احتساب عدل او
طبع رند زهره میل پارسائی میکند
دشمنش در صف چو صفر اندر حساب هندسه است
هیچ نه وز بهر کثرت خودنمائی میکند
رنگ روی خصم او از خون دل گشتست لعل
تیغ مینا رنگش آنرا کهربائی میکند
عنف و لطفش هر بدو هر نیکرا در رزم و بزم
سر همی آرد به بند و دلگشائی میکند
در علاج خستگان صنعت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از دل تاریکتر از شام خصمش هر سحر
آه میل آسمان از تنگ جائی میکند
با وجود جود او گردم زند ابر از سخا
جز حیا زو گر نیاید بیحیائی میکند
ابر میخواهد ز ابر دست فیاضش مدد
اینهمه زاری و سوز از بینوائی میکند
شهریارا تا درین فرخ جناب ابن یمین
برگل مدحت چو بلبل خوشنوائی میکند
عقل کارآگاه نیک اندیش میگوید مگر
پیر گردون ماه را مدحت سرائی میکند
بکر فکرم گر بیابد از قبولت زیوری
عالمی گیرد چو بی آن دلربائی میکند
ور خطا رفت از بزرگی خرده بر چاکر مگیر
کو بدعوی در جنابت خود نمائی میکند
پیش صرافان معنی قلب روی اندود من
زان روان باشد که لطفت کیمیائی میکند
تا نسیم نوبهاری چون زگلشن میرسد
همچو خلق جانفزایش عطرسائی میکند
تازه بادا گلشن خلق خوشش کانفاس او
چون نسیم نوبهاری جانفزائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٠ - ایضاً قصیده له در مدح علاءالدین محمد
این سعادت بین که باز اهل خراسان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴١ - ایضاً له
آن پریچهره که صد عاشق زارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٢ - وله فی المدح ایضاً
این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید
وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر
وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
در دریای فتوت از صدف بنمود روی
گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید
از بر سرو سهی شاخی بگردون سر کشید
میوه ئی ز آن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید
خسرو خسرو نشانرا دان تو آنسرو روان
صاین است آن شاخ کز سرو روان آمد پدید
میوه شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ
از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید
آنچنان آزاده شاخی وینچنین نوباوه ئی
هم زبخت خسرو خسرو نشان آمد پدید
خسرو عادل که در ایام او بر گوسفند
گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید
سرور گیتی جمال ملک و ملت نیک پی
کز وجودش در تن ایام جان آمد پدید
آنک پیش نوک پیکانش بگاه کارزار
جوشن پولاد همچون پرنیان آمد پدید
از درنگ و از شتاب حزم و عزمش شمه ایست
آنچه در طبع زمین و آسمان آمد پدید
شد نهان از ظلمت شب همچو ذره آفتاب
گفت پیش نور رایش چون توان آمد پدید
آبحیوان خاک پای لطف جان افزای اوست
ز آنسبب از وی حیات جاودان آمد پدید
سفره انعام عامش را برسم ما حضر
قرص زر پیکر برین فیروزه خوان آمد پدید
خصمش از خامی خود گر پخت سودای محال
ز آن چه سود آخر چو جانشرا زیان آمد پدید
خسروا ابن یمین را تا ثنا گوی تو شد
خاطری چون ابر نیسان درفشان آمد پدید
ختم کردم بر دعا تا کس نگوید کای فلان
از ملالت بر جبین شه نشان آمد پدید
تا زمان باشد بقا بادت که ذات پاک تو بهر
دفع فتنه آخر زمان آمد پدید
عمر تو بادا و فرزندانت بیش از هر چه هست
کانچه میخواهی ز دولت بیش از آن آمد پدید
وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر
وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
در دریای فتوت از صدف بنمود روی
گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید
از بر سرو سهی شاخی بگردون سر کشید
میوه ئی ز آن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید
خسرو خسرو نشانرا دان تو آنسرو روان
صاین است آن شاخ کز سرو روان آمد پدید
میوه شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ
از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید
آنچنان آزاده شاخی وینچنین نوباوه ئی
هم زبخت خسرو خسرو نشان آمد پدید
خسرو عادل که در ایام او بر گوسفند
گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید
سرور گیتی جمال ملک و ملت نیک پی
کز وجودش در تن ایام جان آمد پدید
آنک پیش نوک پیکانش بگاه کارزار
جوشن پولاد همچون پرنیان آمد پدید
از درنگ و از شتاب حزم و عزمش شمه ایست
آنچه در طبع زمین و آسمان آمد پدید
شد نهان از ظلمت شب همچو ذره آفتاب
گفت پیش نور رایش چون توان آمد پدید
آبحیوان خاک پای لطف جان افزای اوست
ز آنسبب از وی حیات جاودان آمد پدید
سفره انعام عامش را برسم ما حضر
قرص زر پیکر برین فیروزه خوان آمد پدید
خصمش از خامی خود گر پخت سودای محال
ز آن چه سود آخر چو جانشرا زیان آمد پدید
خسروا ابن یمین را تا ثنا گوی تو شد
خاطری چون ابر نیسان درفشان آمد پدید
ختم کردم بر دعا تا کس نگوید کای فلان
از ملالت بر جبین شه نشان آمد پدید
تا زمان باشد بقا بادت که ذات پاک تو بهر
دفع فتنه آخر زمان آمد پدید
عمر تو بادا و فرزندانت بیش از هر چه هست
کانچه میخواهی ز دولت بیش از آن آمد پدید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٣ - قصیده ایضاً له در مدح طغا یتمور خان و تهنیت ورود او
ایدل بیار مژده که شاه جهان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش ز قدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف ز محنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا ز آنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب بکام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش ز سایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش ز قدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف ز محنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا ز آنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب بکام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش ز سایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در مدح محمد بیک ارغونشاه
امیری کو سزای گاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - وله
با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود
دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص
نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
حالش بدان رسید که ناگه بگوش هوش
توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال
در خط اول آیت الصلح خیر بود
دانست شاه عهد که در کشتزار عمر
تخمی که کشت حاصل آن بایدش درود
زد آتش محبت خاصان ملک فقر
در باطنش زبانه و فی الحال همچو دود
بشتافت سوی آنکه بمیدان معرفت
از جمله اولیا قصب السبق در ربود
یعنی جناب حضرت شیخی که همتش
بر فرق فرقد از ره رفعت قدم بسود
شیخ از کرم بصیقل نور یقین خویش
زنگ شکوک ز آینه رأی شه زدود
با آنکه کس نیافت زیان زین مصالحت
آمد ز جانبین بسی رنج دل به سود
آنکس که سعی کرد درین صلح با صفا
جاوید خواهدش همه خلق جهان ستود
منبعد عقده ئی که فتد در امور ملک
روشن شدست ابن یمین را که زود زود
گردد بیمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود
بیدار باد دولت اسلام تا ابد
باشد یکی که شرک بیکبارگی غنود
دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص
نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
حالش بدان رسید که ناگه بگوش هوش
توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال
در خط اول آیت الصلح خیر بود
دانست شاه عهد که در کشتزار عمر
تخمی که کشت حاصل آن بایدش درود
زد آتش محبت خاصان ملک فقر
در باطنش زبانه و فی الحال همچو دود
بشتافت سوی آنکه بمیدان معرفت
از جمله اولیا قصب السبق در ربود
یعنی جناب حضرت شیخی که همتش
بر فرق فرقد از ره رفعت قدم بسود
شیخ از کرم بصیقل نور یقین خویش
زنگ شکوک ز آینه رأی شه زدود
با آنکه کس نیافت زیان زین مصالحت
آمد ز جانبین بسی رنج دل به سود
آنکس که سعی کرد درین صلح با صفا
جاوید خواهدش همه خلق جهان ستود
منبعد عقده ئی که فتد در امور ملک
روشن شدست ابن یمین را که زود زود
گردد بیمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود
بیدار باد دولت اسلام تا ابد
باشد یکی که شرک بیکبارگی غنود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد