عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۸۹- سورة الفجر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة منیعة لیس یسموا الى فهمها کلّ خاطر، فخاطر غیر عاطر عن علم حقیقته متقاصر، کلمة عزیزة من ذکرها عزّ لسانه و من صحبها اهتزّ جنانه. قدر بِسْمِ اللَّهِ کسى داند که دلى صافى دارد، و در دل یادگار الهى دارد، ساحت سینه از لوث غفلت پاک دارد، نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد، خلوت «وَ هُوَ مَعَکُمْ» نقش نگین یقین خود گرداند، عین بیدارى و هشیارى شود، تا چون نام او گوید، طنطنه حروف بسمعها میرسد و غلغله عشق بجانها مىبود. قوله تعالى: وَ الْفَجْرِ جلیل و جبّار خداوند کردگار، سوگند یاد میکند بمصنوعات و افعال خود، و او را جلّ جلاله رسد، و از خداوندى وى سزد که اگر خواهد سوگند بذات خود یاد کند چنان که: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ. و اگر خواهد بصفات خود یاد کند، کقوله: ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ. و اگر خواهد بافعال خود یاد کند، کقوله: وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ این را تفسیرهاست از اقوال مفسّران میگوید: ببام محرّم که اوّل سالست، ببام ذى الحجّه که ماه حجّ و زیارتست، ببام روز آدینه که حجّ درویشانست، ببام همه روز در همه سال که وقت مناجات دوستانست و ساعت خلوت عارفانست ببام دل دوستان که محلّ نظر خداوند جهانست، بروشنایى صبح معرفت که آسایش مؤمنانست و و راحت ایشان از آنست.
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بىذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بىضعف، و علم بىجهل، و حیات بىموت، و بقا بىفنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفعاند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بىقرین و بىخدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینهاى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفتهاند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفتهاند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّتاند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مىدهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بىذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بىضعف، و علم بىجهل، و حیات بىموت، و بقا بىفنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفعاند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بىقرین و بىخدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینهاى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفتهاند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفتهاند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّتاند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مىدهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!
رشیدالدین میبدی : ۹۰- سورة البلد- المکیة
النوبة الثانیة
این سوره بیست آیتست، هشتاد و دو کلمه، سیصد و سى حرف. جمله به مکه فرو آمد و درین سوره هیچ ناسخ و منسوخ نیست. و در خبر ابى کعب است از مصطفى (ص) که گفت: هر که این سوره برخواند، اللَّه تعالى او را روز رستاخیز از غضب خویش ایمن کند. قوله: لا أُقْسِمُ اعلم انّ «لا» لیست لنفى القسم انّما هى کقول العرب: لا و اللَّه ما فعلت کذا، لا و اللَّه لافعلنّ کذا، فتکون تأکیدا للقسم. و قیل: انّها صلة اى أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ، و قیل: انّما هى ردّ لکلام من انکر البعث و الجزاء فانّها و ان کانت رأس السّورة، فالقرآن متّصل بعضه ببعض. و قال بعض المفسّرین فی الکلام همزه الاستفهام مضمرة و التّقدیر: لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ مع علوّ شأنک.
أَنْتَ حِلٌّ اى حال نازل فیه، اى لنزولک فیه، «اقسم» به و «هذا» تنبیه على شرف النّبیّ (ص). و قیل: أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ اى «انت» حلال بِهذَا الْبَلَدِ تصنع فیه ما ترید من القتل و الاسر، لیس علیک ما على النّاس فیه من الاثم. یقال: رجل «حلّ» و حلال و محلّ، کما یقال: رجل حرم و حرام و محرم، و جمع الحرام حرم. قال اللَّه عزّ و جلّ «وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ». و کان رسول اللَّه (ص) دخل مکة یوم فتح مکة محلا و احلّت له ساعة من نهار حتّى قتل من شاء و اسر من شاء و قتل ابن خطل و هو متعلّق باستار الکعبة و کذلک قتل مقیس بن ضبابة و غیرهما، فاحلّ دماء قوم و حرّم دماء قوم و حرّم دار ابى سفیان، فقال: من دخل دار ابى سفیان فهو آمن اى «حلّ» لک ان تفعل ذلک فامّا غیرک فلا یحلّ له ذلک اصلا. و قیل: معناه: «وَ أَنْتَ» فی «حلّ» ممّا صنعت فی «بِهذَا الْبَلَدِ».
قال (ص): «انّ اللَّه حرّم مکة یوم خلق السّماوات و الارض لم تحلّ لاحد قبلى و لا تحلّ لاحد بعدى و انّما احلّت لى ساعة من نهار فهى حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة».
و المعنى: انّ اللَّه عزّ و جلّ لمّا اقسم بمکّة دلّ ذلک على عظم قدرها مع حرمتها فوعد نبیّه (ص) انّه یحلّها له حتّى یقاتل فیها و ان یفتحها على یده فهذا وعد من اللَّه عزّ و جلّ بان یحلّها له. و قال شرحبیل بن سعد معنى قوله: وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ قال: یحرّمون ان یقتلوا بها صیدا او یعضدوا بها شجرة و یستحلّون اخراجک و قتلک.
وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ یعنى آدم و ذریّته و «ما» بمعنى من کقوله: وَ السَّماءِ وَ ما بَناها اى و من بناها. و قیل: معناه: و کلّ «والد» و مولود من جمیع الخلق، و قیل «وَ والِدٍ» یعنى: الّذى یلد، «وَ ما وَلَدَ» یعنى: العاقر الّتى لا تلد، و «ما» على هذا القول بمعنى النّفى.
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ هذا جواب القسم و المراد بالانسان بنو آدم کلّهم «فِی کَبَدٍ» یعنى: فی شدّة و مقاساة یکابد شدائد الدّنیا و یقاسى شدائد الآخرة و لا یقاسى احد ما یقاسى هو. قال عطا عن ابن عباس: «فِی کَبَدٍ» اى فی شدّة خلق حمله و ولادته و رضاعه و فطامه و معاشه و حیاته و موته لم یخلق اللَّه خلق یکابد ما یکابد ابن آدم و هو مع ذلک اضعف الخلق. و قیل: «فى» بمعنى اللّام اى خلق للکبد و هو التّعب.
و قال مجاهد و عکرمة و الضحاک، معناه: خلق منتصبا معتدل القامة و کلّ شیء خلق فانّه «یَمْشِی مُکِبًّا» و لا یمشى منتصبا الّا الانسان، و الکبد الاستواء و الاستقامة.
و قال ابن کیسان: منتصبا رأسه فی بطن امّه، فاذا اذن اللَّه فی خروجه انقلب رأسه الى رجلى امّه. و قال مقاتل: «فِی کَبَدٍ» اى «فى» قوّة نزلت فی ابى الاشدّین و اسمه اسید بن کلدة من جمح، و کان شدیدا قویّا یضع الادیم العکاظى تحت قدمیه فیقول: من ازالنى عنه، فله کذا و کذا، فلا یطاق ان ینزع من تحت قدمه الّا قطعا و یبقى موضع قدمه. و قیل. معناه: مضیّعا لما یعنیه مشتغلا بما لا یعنیه.
«أَ یَحْسَبُ» یعنى: ابا الاشدّین من قوّته و بطشه أَنْ لَنْ یَقْدِرَ عَلَیْهِ أَحَدٌ اى یظنّ من شدّته «ان» لا «یقدر» «علیه» اللَّه، الم یعلم ذلک الشّقىّ انّ من خلق له القوّة هو اقوى منه.
یَقُولُ أَهْلَکْتُ اى انفقت مالًا لُبَداً اى کثیرا فی عداوة محمد (ص). اللّبد الکثیر الّذى تراکب بعضه على بعض، یقال: تلبّد الشّیء اذا کثر و اجتمع و منه اللّبد و کان الرّجل کاذبا متسوّقا فی دعواه انّه انفق «مالا» فى عداوة النّبیّ (ص) فقال تعالى: أَ یَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌ الاحد هو اللَّه عزّ و جلّ، و المعنى: أ یظنّ انّ اللَّه «لَمْ یَرَهُ» و لا یسأله عن ماله من این کسبه و فی اىّ شیء انفقه.
روى مجاهد عن ابن عباس قال: قال رسول اللَّه (ص): لا یزول قدما العبد یوم القیامة حتّى یسأل عن اربع عن عمره فیما افناه، و عن ماله من این کسبه و فیما انفقه، و عن علمه ما ذا عمل فیه، و عن حبّنا اهل البیت ثمّ عدّد نعمه علیه و على غیره من خلقه فقال: أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ یبصر بهما.
وَ لِساناً یعبّر به عمّا فی ضمیره، وَ شَفَتَیْنِ یستر بهما ثغوره قال اللَّه تعالى: «نحن فعلنا به ذلک و نحن نقدر على ان نبعثه و نخفى علیه ما عمله» و جاء فی الحدیث انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول ابن آدم: «ان نازعک لسانک فیما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق، و ان نازعک بصرک الى بعض ما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق. و ان نازعک فرجک الى ما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق.
قوله: وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ قال اکثر المفسّرین یعنى: طریق الخیر و طریق الشّرّ المفضیان الى الجنّة و النّار، کقوله: إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً، و قال محمد بن کعب عن ابن عباس: وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ قال: الثّدیین یسقط من امّه و یثب الى الثّدیین، و النّجد طریق فی ارتفاع.
فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ «لا» هاهنا بمعنى لم، اى هذا الکافر لم یقتحم، «العقبة» هلّا ما انفق من ماله فی عداوة النّبیّ (ص) على زعمه انفقه لاقتحام العقبة یعنى: لمجاوزة الصّراط و الاقتحام الدّخول فی الامر الشّدید و المجاوزة له بصعوبة. قال کعب الاحبار: «العقبة» سبعون منزلا من الصّراط و الصّراط جسر جهنّم ذرعه ثلاثة آلاف ذراع و هو احدّ من السّیف، الف ذراع منه صعود و الف هبوط و الف سواء، یوقف علیه الخلق و یحاسبون. و فی بعض الرّوایات «فمن النّاس من یمرّ علیه کالبرق الخاطف و منهم من یمرّ علیه کالرّیح العاصف، و منهم من یمرّ علیه کالفارس، و منهم من یمرّ علیه کالرّجل یعدو، و منهم من یمرّ کالرّجل یسیر، و منهم من یزحف زحفا، و منهم الزّالّون و الزّالّات و منهم من یکردس فی النّار و اقتحامه على المؤمن کما بین صلاة العصر الى العشاء»
و قال: قتادة ذکر العقبة هاهنا مثل ضربه اللَّه تعالى لمجاهدة النّفس و الهوى و الشیطان فی اعمال البرّ فجعله کالّذى یتکلّف صعود العقبة، یقول: لم یحمل على نفسه المشقّه بعتق الرّقبة و الاطعام. و قیل: معنى الآیة هلا انفق ماله فی فکّ الرّقاب و اطعام السّغبان لیجاوز بهما «العقبة» فیکون خیرا له من انفاقه على عداوة النّبی (ص).
وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَةُ هذا تعظیم لها و تفخیم لشأنها.
فَکُّ رَقَبَةٍ هذا تفسیر سبب النّجاة من العقبة قرأ ابن کثیر و ابو عمرو و الکسائى: «فکّ» بفتح الکاف «رقبة» بالنّصب.
أَوْ إِطْعامٌ بفتح الهمزة و المیم على الماضى. و قرأ الباقون «فکّ» بضمّ الکاف «رقبة» بالجرّ او اطعام على المصدر و اراد بفکّ الرّقبة اعتاقها و اطلاقها، و من اعتق «رقبة» کانت فداه من النّار.
روى ابو هریرة قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «من اعتق «رقبة» مؤمنة اعتق اللَّه بکلّ عضو منه عضوا من النّار حتّى یعتق فرجه بفرجه».
و جاء اعرابى الى رسول اللَّه (ص) فقال: یا رسول اللَّه! علّمنى عملا یدخلنى الجنّة. قال: «اعتق النّسمة و «فکّ» الرّقبة» . قال: أ و لیسا واحدا؟ قال: «لا عتق النّسمة عن تفرّد بعتقها و «فکّ» الرّقبة ان تعین فی ثمنها»، فعلى هذا «فکّ» الرّقبة الاعانة فی مال الکتابة.
و قیل: فَکُّ رَقَبَةٍ من الذّنوب بالتّوبة.
أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ اى «فى» زمان قحط و جوع.
یَتِیماً ذا مَقْرَبَةٍ اى «ذا» قرابة فی النّسب.
أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَةٍ قد لصق بالتّراب من فقره و ضرّه. و قیل: «ذا» عیال لا مال له. فضّل اطعام الیتیم و المسکین على اطعام غیرهما فی المثوبة. تقول: ترب فلان یترب تربا و متربة اذا افتقر، و منه تربت یداک و اترب فلان اذا استغنى.
ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا «ثمّ» هاهنا بمعنى مع کقوله: «بَعْدَ ذلِکَ زَنِیمٍ» یعنى: اذا فعل هذه الاشیاء و هو مؤمن، اى انّ هذه الاعمال لا تقبل من احد الّا اذا کان مؤمنا. و قیل: ثمّ بمعنى الواو. «وَ تَواصَوْا» اى اوصى بعضهم بعضا «بِالصَّبْرِ» على فرائض اللَّه و اوامره و الصّبر عن ارتکاب المحرّمات وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ بان یرقّ للفقیر و المسکین بالانعام علیهما. و قیل: «تواصوا» بالآخرة لانّها دار الرّحمة.
«أُولئِکَ» اى الموصوفون بهذه الصّفات أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ یأخذون نحو الیمین الى الجنّة و یؤتون کتبهم بایمانهم و هم المیامین على انفسهم.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا بمحمد و القرآن هُمْ أَصْحابُ الْمَشْأَمَةِ یأخذون نحو الشّمال الى النّار و یؤتون کتبهم بشمالهم و هم المشائیم على انفسهم عَلَیْهِمْ نارٌ مُؤْصَدَةٌ اى مطبقة اغلقت علیهم ابوابها فلا یخرج منها غم و لا یدخل فیها روح. قرأ ابو عمرو و حمزة و حفص: «مؤصدة بالهمز هاهنا و فی الهمزة. و قرأ الآخرون بلا همز، و هما لغتان یقال: اصدت الباب و اوصدته اذا اغلقته و اطبقته. و قیل: معنى الهمز المطبقة و غیر الهمز المغلقة.
أَنْتَ حِلٌّ اى حال نازل فیه، اى لنزولک فیه، «اقسم» به و «هذا» تنبیه على شرف النّبیّ (ص). و قیل: أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ اى «انت» حلال بِهذَا الْبَلَدِ تصنع فیه ما ترید من القتل و الاسر، لیس علیک ما على النّاس فیه من الاثم. یقال: رجل «حلّ» و حلال و محلّ، کما یقال: رجل حرم و حرام و محرم، و جمع الحرام حرم. قال اللَّه عزّ و جلّ «وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ». و کان رسول اللَّه (ص) دخل مکة یوم فتح مکة محلا و احلّت له ساعة من نهار حتّى قتل من شاء و اسر من شاء و قتل ابن خطل و هو متعلّق باستار الکعبة و کذلک قتل مقیس بن ضبابة و غیرهما، فاحلّ دماء قوم و حرّم دماء قوم و حرّم دار ابى سفیان، فقال: من دخل دار ابى سفیان فهو آمن اى «حلّ» لک ان تفعل ذلک فامّا غیرک فلا یحلّ له ذلک اصلا. و قیل: معناه: «وَ أَنْتَ» فی «حلّ» ممّا صنعت فی «بِهذَا الْبَلَدِ».
قال (ص): «انّ اللَّه حرّم مکة یوم خلق السّماوات و الارض لم تحلّ لاحد قبلى و لا تحلّ لاحد بعدى و انّما احلّت لى ساعة من نهار فهى حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة».
و المعنى: انّ اللَّه عزّ و جلّ لمّا اقسم بمکّة دلّ ذلک على عظم قدرها مع حرمتها فوعد نبیّه (ص) انّه یحلّها له حتّى یقاتل فیها و ان یفتحها على یده فهذا وعد من اللَّه عزّ و جلّ بان یحلّها له. و قال شرحبیل بن سعد معنى قوله: وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ قال: یحرّمون ان یقتلوا بها صیدا او یعضدوا بها شجرة و یستحلّون اخراجک و قتلک.
وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ یعنى آدم و ذریّته و «ما» بمعنى من کقوله: وَ السَّماءِ وَ ما بَناها اى و من بناها. و قیل: معناه: و کلّ «والد» و مولود من جمیع الخلق، و قیل «وَ والِدٍ» یعنى: الّذى یلد، «وَ ما وَلَدَ» یعنى: العاقر الّتى لا تلد، و «ما» على هذا القول بمعنى النّفى.
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ هذا جواب القسم و المراد بالانسان بنو آدم کلّهم «فِی کَبَدٍ» یعنى: فی شدّة و مقاساة یکابد شدائد الدّنیا و یقاسى شدائد الآخرة و لا یقاسى احد ما یقاسى هو. قال عطا عن ابن عباس: «فِی کَبَدٍ» اى فی شدّة خلق حمله و ولادته و رضاعه و فطامه و معاشه و حیاته و موته لم یخلق اللَّه خلق یکابد ما یکابد ابن آدم و هو مع ذلک اضعف الخلق. و قیل: «فى» بمعنى اللّام اى خلق للکبد و هو التّعب.
و قال مجاهد و عکرمة و الضحاک، معناه: خلق منتصبا معتدل القامة و کلّ شیء خلق فانّه «یَمْشِی مُکِبًّا» و لا یمشى منتصبا الّا الانسان، و الکبد الاستواء و الاستقامة.
و قال ابن کیسان: منتصبا رأسه فی بطن امّه، فاذا اذن اللَّه فی خروجه انقلب رأسه الى رجلى امّه. و قال مقاتل: «فِی کَبَدٍ» اى «فى» قوّة نزلت فی ابى الاشدّین و اسمه اسید بن کلدة من جمح، و کان شدیدا قویّا یضع الادیم العکاظى تحت قدمیه فیقول: من ازالنى عنه، فله کذا و کذا، فلا یطاق ان ینزع من تحت قدمه الّا قطعا و یبقى موضع قدمه. و قیل. معناه: مضیّعا لما یعنیه مشتغلا بما لا یعنیه.
«أَ یَحْسَبُ» یعنى: ابا الاشدّین من قوّته و بطشه أَنْ لَنْ یَقْدِرَ عَلَیْهِ أَحَدٌ اى یظنّ من شدّته «ان» لا «یقدر» «علیه» اللَّه، الم یعلم ذلک الشّقىّ انّ من خلق له القوّة هو اقوى منه.
یَقُولُ أَهْلَکْتُ اى انفقت مالًا لُبَداً اى کثیرا فی عداوة محمد (ص). اللّبد الکثیر الّذى تراکب بعضه على بعض، یقال: تلبّد الشّیء اذا کثر و اجتمع و منه اللّبد و کان الرّجل کاذبا متسوّقا فی دعواه انّه انفق «مالا» فى عداوة النّبیّ (ص) فقال تعالى: أَ یَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌ الاحد هو اللَّه عزّ و جلّ، و المعنى: أ یظنّ انّ اللَّه «لَمْ یَرَهُ» و لا یسأله عن ماله من این کسبه و فی اىّ شیء انفقه.
روى مجاهد عن ابن عباس قال: قال رسول اللَّه (ص): لا یزول قدما العبد یوم القیامة حتّى یسأل عن اربع عن عمره فیما افناه، و عن ماله من این کسبه و فیما انفقه، و عن علمه ما ذا عمل فیه، و عن حبّنا اهل البیت ثمّ عدّد نعمه علیه و على غیره من خلقه فقال: أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ یبصر بهما.
وَ لِساناً یعبّر به عمّا فی ضمیره، وَ شَفَتَیْنِ یستر بهما ثغوره قال اللَّه تعالى: «نحن فعلنا به ذلک و نحن نقدر على ان نبعثه و نخفى علیه ما عمله» و جاء فی الحدیث انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول ابن آدم: «ان نازعک لسانک فیما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق، و ان نازعک بصرک الى بعض ما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق. و ان نازعک فرجک الى ما حرّمت علیک، فقد اعنتک علیه بطبقتین فاطبق.
قوله: وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ قال اکثر المفسّرین یعنى: طریق الخیر و طریق الشّرّ المفضیان الى الجنّة و النّار، کقوله: إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً، و قال محمد بن کعب عن ابن عباس: وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ قال: الثّدیین یسقط من امّه و یثب الى الثّدیین، و النّجد طریق فی ارتفاع.
فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ «لا» هاهنا بمعنى لم، اى هذا الکافر لم یقتحم، «العقبة» هلّا ما انفق من ماله فی عداوة النّبیّ (ص) على زعمه انفقه لاقتحام العقبة یعنى: لمجاوزة الصّراط و الاقتحام الدّخول فی الامر الشّدید و المجاوزة له بصعوبة. قال کعب الاحبار: «العقبة» سبعون منزلا من الصّراط و الصّراط جسر جهنّم ذرعه ثلاثة آلاف ذراع و هو احدّ من السّیف، الف ذراع منه صعود و الف هبوط و الف سواء، یوقف علیه الخلق و یحاسبون. و فی بعض الرّوایات «فمن النّاس من یمرّ علیه کالبرق الخاطف و منهم من یمرّ علیه کالرّیح العاصف، و منهم من یمرّ علیه کالفارس، و منهم من یمرّ علیه کالرّجل یعدو، و منهم من یمرّ کالرّجل یسیر، و منهم من یزحف زحفا، و منهم الزّالّون و الزّالّات و منهم من یکردس فی النّار و اقتحامه على المؤمن کما بین صلاة العصر الى العشاء»
و قال: قتادة ذکر العقبة هاهنا مثل ضربه اللَّه تعالى لمجاهدة النّفس و الهوى و الشیطان فی اعمال البرّ فجعله کالّذى یتکلّف صعود العقبة، یقول: لم یحمل على نفسه المشقّه بعتق الرّقبة و الاطعام. و قیل: معنى الآیة هلا انفق ماله فی فکّ الرّقاب و اطعام السّغبان لیجاوز بهما «العقبة» فیکون خیرا له من انفاقه على عداوة النّبی (ص).
وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَةُ هذا تعظیم لها و تفخیم لشأنها.
فَکُّ رَقَبَةٍ هذا تفسیر سبب النّجاة من العقبة قرأ ابن کثیر و ابو عمرو و الکسائى: «فکّ» بفتح الکاف «رقبة» بالنّصب.
أَوْ إِطْعامٌ بفتح الهمزة و المیم على الماضى. و قرأ الباقون «فکّ» بضمّ الکاف «رقبة» بالجرّ او اطعام على المصدر و اراد بفکّ الرّقبة اعتاقها و اطلاقها، و من اعتق «رقبة» کانت فداه من النّار.
روى ابو هریرة قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «من اعتق «رقبة» مؤمنة اعتق اللَّه بکلّ عضو منه عضوا من النّار حتّى یعتق فرجه بفرجه».
و جاء اعرابى الى رسول اللَّه (ص) فقال: یا رسول اللَّه! علّمنى عملا یدخلنى الجنّة. قال: «اعتق النّسمة و «فکّ» الرّقبة» . قال: أ و لیسا واحدا؟ قال: «لا عتق النّسمة عن تفرّد بعتقها و «فکّ» الرّقبة ان تعین فی ثمنها»، فعلى هذا «فکّ» الرّقبة الاعانة فی مال الکتابة.
و قیل: فَکُّ رَقَبَةٍ من الذّنوب بالتّوبة.
أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ اى «فى» زمان قحط و جوع.
یَتِیماً ذا مَقْرَبَةٍ اى «ذا» قرابة فی النّسب.
أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَةٍ قد لصق بالتّراب من فقره و ضرّه. و قیل: «ذا» عیال لا مال له. فضّل اطعام الیتیم و المسکین على اطعام غیرهما فی المثوبة. تقول: ترب فلان یترب تربا و متربة اذا افتقر، و منه تربت یداک و اترب فلان اذا استغنى.
ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا «ثمّ» هاهنا بمعنى مع کقوله: «بَعْدَ ذلِکَ زَنِیمٍ» یعنى: اذا فعل هذه الاشیاء و هو مؤمن، اى انّ هذه الاعمال لا تقبل من احد الّا اذا کان مؤمنا. و قیل: ثمّ بمعنى الواو. «وَ تَواصَوْا» اى اوصى بعضهم بعضا «بِالصَّبْرِ» على فرائض اللَّه و اوامره و الصّبر عن ارتکاب المحرّمات وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ بان یرقّ للفقیر و المسکین بالانعام علیهما. و قیل: «تواصوا» بالآخرة لانّها دار الرّحمة.
«أُولئِکَ» اى الموصوفون بهذه الصّفات أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ یأخذون نحو الیمین الى الجنّة و یؤتون کتبهم بایمانهم و هم المیامین على انفسهم.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا بمحمد و القرآن هُمْ أَصْحابُ الْمَشْأَمَةِ یأخذون نحو الشّمال الى النّار و یؤتون کتبهم بشمالهم و هم المشائیم على انفسهم عَلَیْهِمْ نارٌ مُؤْصَدَةٌ اى مطبقة اغلقت علیهم ابوابها فلا یخرج منها غم و لا یدخل فیها روح. قرأ ابو عمرو و حمزة و حفص: «مؤصدة بالهمز هاهنا و فی الهمزة. و قرأ الآخرون بلا همز، و هما لغتان یقال: اصدت الباب و اوصدته اذا اغلقته و اطبقته. و قیل: معنى الهمز المطبقة و غیر الهمز المغلقة.
رشیدالدین میبدی : ۹۱- سورة الشمس- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها یوجب روحا لمن کان یشاهد الایقان، و ذکرها یوجب لوحا لمن کان یوصف البیان، فالرّوح من جود الاحسان، و اللّوح من شهود السّلطان، و کلّ مصیب و له من الحقّ سبحانه نصیب.
بنام او که مصنوعات از قدرت او نشان، مخلوقات از حکمت او بیان، موجودات بر وجود او برهان نه متعاور زیادت، نه متداول نقصان. انس با او زندگانى دوستان، و مهر او شادى جاودان. شیرین سخن است و زیبا صنع و راست پیمان. خداوندى که در هر جاى صنعى حبّى دارد، و در هر امرى لطفى خفى دارد، عقل و فهم آدمى عاجز از دریافت آثار قدرت او، دست فکرت آدمى هرگز نرسد بدامن حکمت او! یکى اندیشه کن درین آب و گل که چه نقش آمد از قلم تقدیر و تصویر او؟ باز در نطفه مهین نظاره کن که جنین هیکل جسمانى و شخص انسانى و صورت رحمانى از آن نطفه چون ظاهر گشت بقدرت او؟! اینست که ربّ العالمین گفت در قرآن مجید کلام قدیم او: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها. بیچاره آدمى که عزّ و شرف خود نمىشناسد و ازین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نمیبرد و نمیداند که: «کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» چه سرّ دارد؟ «خَلَقَکُمْ أَطْواراً» چه حکمت دارد؟
فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ چه بیانست؟ و صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ چه عیانست؟! اى جوانمرد از نهاد انسانى و شخص آدمى نخست در صورت او اندیشه کن که ربّ العالمین از قطره آب ریخته چه صنع نموده!، نقشهاى گوناگون حاصل شده بکن فیکون اعضاء متشاکل، اضداد متماثل، هر یکى بمقدار خویش ساخته هر عضوى بنوعى از جمال آراسته، نه بر حدّ او فزون، نه از قدر او کاسته. هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده. حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خدّ، کمال حسن در موى نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر! چندین غرائب و عجائب آفریده از قطره آب، عاقل در نظاره صنع است و غافل در خواب. چون بدیده ظاهر بنشان شواهد قدرت نظر کردى، بدیده باطن در لطائف حکمت نیز نظر کن تا دلایل محبّت و آثار عنایت بینى! آدمیّت عالم صورت است و دل عالم صفت، آدمیّت صدف دل است و دل صدف نقطه سرّ. چنان که اجرام و اجسام عالم در صورت آدمیّت متحیّر شده، آدمیّت در صورت دل متحیّر شده و دل در نقطه سرّ متحیّر شده و سرّ بر طرف حدّ فنا و بقا مانده، گهى در فناى فناست گهى در قباى بقا. چون در فنا بود عین سوز و نیاز شود، چون در بقا بود همه راز و ناز شود. چون در فنا بود گوید: از من زارتر کیست؟ چون در بقا بود گوید: از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم!!
بنام او که مصنوعات از قدرت او نشان، مخلوقات از حکمت او بیان، موجودات بر وجود او برهان نه متعاور زیادت، نه متداول نقصان. انس با او زندگانى دوستان، و مهر او شادى جاودان. شیرین سخن است و زیبا صنع و راست پیمان. خداوندى که در هر جاى صنعى حبّى دارد، و در هر امرى لطفى خفى دارد، عقل و فهم آدمى عاجز از دریافت آثار قدرت او، دست فکرت آدمى هرگز نرسد بدامن حکمت او! یکى اندیشه کن درین آب و گل که چه نقش آمد از قلم تقدیر و تصویر او؟ باز در نطفه مهین نظاره کن که جنین هیکل جسمانى و شخص انسانى و صورت رحمانى از آن نطفه چون ظاهر گشت بقدرت او؟! اینست که ربّ العالمین گفت در قرآن مجید کلام قدیم او: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها. بیچاره آدمى که عزّ و شرف خود نمىشناسد و ازین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نمیبرد و نمیداند که: «کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» چه سرّ دارد؟ «خَلَقَکُمْ أَطْواراً» چه حکمت دارد؟
فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ چه بیانست؟ و صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ چه عیانست؟! اى جوانمرد از نهاد انسانى و شخص آدمى نخست در صورت او اندیشه کن که ربّ العالمین از قطره آب ریخته چه صنع نموده!، نقشهاى گوناگون حاصل شده بکن فیکون اعضاء متشاکل، اضداد متماثل، هر یکى بمقدار خویش ساخته هر عضوى بنوعى از جمال آراسته، نه بر حدّ او فزون، نه از قدر او کاسته. هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده. حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خدّ، کمال حسن در موى نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر! چندین غرائب و عجائب آفریده از قطره آب، عاقل در نظاره صنع است و غافل در خواب. چون بدیده ظاهر بنشان شواهد قدرت نظر کردى، بدیده باطن در لطائف حکمت نیز نظر کن تا دلایل محبّت و آثار عنایت بینى! آدمیّت عالم صورت است و دل عالم صفت، آدمیّت صدف دل است و دل صدف نقطه سرّ. چنان که اجرام و اجسام عالم در صورت آدمیّت متحیّر شده، آدمیّت در صورت دل متحیّر شده و دل در نقطه سرّ متحیّر شده و سرّ بر طرف حدّ فنا و بقا مانده، گهى در فناى فناست گهى در قباى بقا. چون در فنا بود عین سوز و نیاز شود، چون در بقا بود همه راز و ناز شود. چون در فنا بود گوید: از من زارتر کیست؟ چون در بقا بود گوید: از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم!!
رشیدالدین میبدی : ۹۲- سورة اللیل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم من لم تتعطّر القلوب الّا بنسیم اقباله، و لم تتفطّر الدّموع الّا للوعة فراقه او روح وصاله، فدموعهم على الحالتین منسکبة و قلوبهم فی عموم احوالهم ملتهبة، و عقولهم فی غالب اوقاتهم منتهبة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
رشیدالدین میبدی : ۹۳- سورة الضحى- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که زینت زبانها و یادگار جانها نام او، بنام او که آسایش دلها و آرایش کارها بنام او، که روح روحها و مفتاح فتوحها نام او، بنام او که فرمانها روان و حالها بر نظام از نام او، جلال الهیّت مطلع قدم او. بس قفلها که باین نام از دلها برداشته، بس رقمهاى محبّت که باین نام در سینهها نگاشته، بس بیگانگان که بوى آشنا گشته، بس غافلان که بوى، هشیار شده، بس مشتاقان که باین نام دوست را یافته هم یا دست و هم یادگار، بنازش میدار تا وقت دیدار.
گل را اثر روى تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.
وَ الضُّحى وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى. وَ الضُّحى: عبارتست از روز روشن وَ اللَّیْلِ عبارتست از شب تاریک، و بر لسان اهل اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت مقصود از این روز و شب کشف و حجابست. و کشف و حجاب نشان لطف و قهر است. نسیم لطفى بر عالم جمال گذر کرد، طایفهاى را در صحراى فضل یافت، از آن قاف قسم وَ الضُّحى حلقه عهدى ساختند، و از آن سین او سلسله ارادت بر جانها و دلهاى ایشان نهادند و بدرگاه سعادت باز بستند که: وَ الضُّحى. باز سموم قهرى از میدان جلال بتافت قومى را در عالم عدل دید، هم از آن قاف قسم وَ اللَّیْلِ قید قهرى ساختند و بر دلها و جانهاى ایشان نهادند و بدرگاه شقاوت باز بستند که: وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى نه آنجا فضل جمال بود میلى و نه اینجا که عدل جلال بود ظلمى. نسیم صباء سعادت وَ الضُّحى بود که غاشیه دولت خلیل و تخت دولت آدم صفى بر دوش مقرّبان نهاد. سموم قهر وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى بود که در عالم عدل جان و دل فرعون و هامان را بآتش نومیدى بسوخت و گفتهاند: وَ الضُّحى اشارتست بروشنایى روى با جمال مصطفى (ص)، وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى اشارتست بسیاهى موى با کمال مصطفى (ص). ربّ العالمین تحقیق تشریف وى را بروى و موى او سوگند یاد مىکند که ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى.
روزى چند که وحى منقطع گشته بود، رسول خدا (ص) دلتنگ همى بود. هر ساعتى با صدّیق اکبر گفتى: «یا با بکر ندانم تا سبب چیست که روح الامین نمىآید مگر بساط وحى در نوشتهاند، یا بر منشور نبوّت طغراى عزل کشیدهاند»؟! صدّیق، همى گفتى: اى سیّد خافقین و اى چراغ عالمین مگر از حضرت عزّت دستورى آمدن نیافته باشد، و دشمنان همىگفتند: انّ محمدا ودّعه ربّه، مگر خداى محمد محمد را بگذاشت و رها کرد. رسول هر وقتى ببالاى بو قبیس بر رفتى و طیلسان نبوّت را در خاک کردى و بزارى بگریستى و بضرب مثل گفتى: «انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن».
هر شب نگرانم بیمن تا تو بر آیى
زیرا که سهیلى و سهیل از یمن آید.
روزى عظیم دلتنگ شده بود، روى مبارک بر خاک نهاده گفت: پادشاها بحقّ آن نسیم صباء دولت معرفت که بهر وقت سحرگاهى بر درگاه دل دوستان گذر کند، که یک بار دیگر صحراى سینه محمد را بآن نسیم وحى پاک خوش گردانى. آن ساعت زلزله در ملکوت اعلى افتاد. هفت اطباق زمین در جنبش آمده، خلق دریاها خون از دیدگان گشاده، صحابه صدق چون صورت او در قهر آن عتاب دیدند هر یکى ماتمى گرفته. عائشه صدّیقه میگوید که: رسول خدا (ص) در آن تلهّف و تشوّق و تعطّش بود که همى ناگاه آثار وحى در طلعت مبارک سیّد قاب قوسین پیدا آمد.
یاران از پیش وى برخاستند و برید حضرت جلال جبرئیل امین وحى پاک بمسامع سرّ او رسانید که: وَ الضُّحى وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى اى سیّد بحقّ روشنایى روى تو و سیاهى موى تو که ما ترا فرو نگذاشتیم و از دوستى تو هیچ نکاستیم و درین عتاب جز سعادت امّت تو نخواستیم. قوله: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى وقتى جبرئیل امین (ع) بحضرت نبوّت درآمد، سیّد را دید (ص) بىقرار و بىآرام گشته، عنان دل بدست غم سپرده، سوز و اندوه وى بغایت رسیده، دیده وى لؤلؤ بار گشته. جبرئیل گفت: اى سیّد کونین و اى مهتر عالمین این چه سوزست و چه شور که در تو مىبینم؟ چه بار غم و اندوه است که بر خود نهادهاى؟! گفت: اى جبرئیل اندوه عاصیان امّت مرا چنین بىقرار کرد، اندیشه کار و عاقبت کار ایشان مرا زار و نزار کرد. اى جبرئیل از دوست میخواهم که ایشان را بمن بخشد تا دلم فارغ گردد و از غم ایشان بیاساید. جبرئیل بحضرت عزّت رفت و باز آمد و گفت: اللَّه ترا سلام مىکند و میگوید: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى دل خوشدار و اندوه مدار، عالمیان همه خشنودى ما میخواهند و ما خشنودى تو میخواهیم، تا آنکه خشنود شوى، بتو مىبخشم اى محمد هر که از امّت تو تا قیام السّاعة از دلى پاک باخلاص و اعتقاد اقرار دهد که من خداوندم و تو رسول منى. هر طاعت که دارد مبرور کنم، هر زلّت که باشدش مغفور کنم و اگر پرى روى زمین گناه دارد هباء منثور کنم
گل را اثر روى تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.
وَ الضُّحى وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى. وَ الضُّحى: عبارتست از روز روشن وَ اللَّیْلِ عبارتست از شب تاریک، و بر لسان اهل اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت مقصود از این روز و شب کشف و حجابست. و کشف و حجاب نشان لطف و قهر است. نسیم لطفى بر عالم جمال گذر کرد، طایفهاى را در صحراى فضل یافت، از آن قاف قسم وَ الضُّحى حلقه عهدى ساختند، و از آن سین او سلسله ارادت بر جانها و دلهاى ایشان نهادند و بدرگاه سعادت باز بستند که: وَ الضُّحى. باز سموم قهرى از میدان جلال بتافت قومى را در عالم عدل دید، هم از آن قاف قسم وَ اللَّیْلِ قید قهرى ساختند و بر دلها و جانهاى ایشان نهادند و بدرگاه شقاوت باز بستند که: وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى نه آنجا فضل جمال بود میلى و نه اینجا که عدل جلال بود ظلمى. نسیم صباء سعادت وَ الضُّحى بود که غاشیه دولت خلیل و تخت دولت آدم صفى بر دوش مقرّبان نهاد. سموم قهر وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى بود که در عالم عدل جان و دل فرعون و هامان را بآتش نومیدى بسوخت و گفتهاند: وَ الضُّحى اشارتست بروشنایى روى با جمال مصطفى (ص)، وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى اشارتست بسیاهى موى با کمال مصطفى (ص). ربّ العالمین تحقیق تشریف وى را بروى و موى او سوگند یاد مىکند که ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى.
روزى چند که وحى منقطع گشته بود، رسول خدا (ص) دلتنگ همى بود. هر ساعتى با صدّیق اکبر گفتى: «یا با بکر ندانم تا سبب چیست که روح الامین نمىآید مگر بساط وحى در نوشتهاند، یا بر منشور نبوّت طغراى عزل کشیدهاند»؟! صدّیق، همى گفتى: اى سیّد خافقین و اى چراغ عالمین مگر از حضرت عزّت دستورى آمدن نیافته باشد، و دشمنان همىگفتند: انّ محمدا ودّعه ربّه، مگر خداى محمد محمد را بگذاشت و رها کرد. رسول هر وقتى ببالاى بو قبیس بر رفتى و طیلسان نبوّت را در خاک کردى و بزارى بگریستى و بضرب مثل گفتى: «انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن».
هر شب نگرانم بیمن تا تو بر آیى
زیرا که سهیلى و سهیل از یمن آید.
روزى عظیم دلتنگ شده بود، روى مبارک بر خاک نهاده گفت: پادشاها بحقّ آن نسیم صباء دولت معرفت که بهر وقت سحرگاهى بر درگاه دل دوستان گذر کند، که یک بار دیگر صحراى سینه محمد را بآن نسیم وحى پاک خوش گردانى. آن ساعت زلزله در ملکوت اعلى افتاد. هفت اطباق زمین در جنبش آمده، خلق دریاها خون از دیدگان گشاده، صحابه صدق چون صورت او در قهر آن عتاب دیدند هر یکى ماتمى گرفته. عائشه صدّیقه میگوید که: رسول خدا (ص) در آن تلهّف و تشوّق و تعطّش بود که همى ناگاه آثار وحى در طلعت مبارک سیّد قاب قوسین پیدا آمد.
یاران از پیش وى برخاستند و برید حضرت جلال جبرئیل امین وحى پاک بمسامع سرّ او رسانید که: وَ الضُّحى وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى اى سیّد بحقّ روشنایى روى تو و سیاهى موى تو که ما ترا فرو نگذاشتیم و از دوستى تو هیچ نکاستیم و درین عتاب جز سعادت امّت تو نخواستیم. قوله: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى وقتى جبرئیل امین (ع) بحضرت نبوّت درآمد، سیّد را دید (ص) بىقرار و بىآرام گشته، عنان دل بدست غم سپرده، سوز و اندوه وى بغایت رسیده، دیده وى لؤلؤ بار گشته. جبرئیل گفت: اى سیّد کونین و اى مهتر عالمین این چه سوزست و چه شور که در تو مىبینم؟ چه بار غم و اندوه است که بر خود نهادهاى؟! گفت: اى جبرئیل اندوه عاصیان امّت مرا چنین بىقرار کرد، اندیشه کار و عاقبت کار ایشان مرا زار و نزار کرد. اى جبرئیل از دوست میخواهم که ایشان را بمن بخشد تا دلم فارغ گردد و از غم ایشان بیاساید. جبرئیل بحضرت عزّت رفت و باز آمد و گفت: اللَّه ترا سلام مىکند و میگوید: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى دل خوشدار و اندوه مدار، عالمیان همه خشنودى ما میخواهند و ما خشنودى تو میخواهیم، تا آنکه خشنود شوى، بتو مىبخشم اى محمد هر که از امّت تو تا قیام السّاعة از دلى پاک باخلاص و اعتقاد اقرار دهد که من خداوندم و تو رسول منى. هر طاعت که دارد مبرور کنم، هر زلّت که باشدش مغفور کنم و اگر پرى روى زمین گناه دارد هباء منثور کنم
رشیدالدین میبدی : ۹۴- سورة الانشراح - مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. بیاد این نام عزیز و پیغام شریف، خطاب خطیر و نظام بىنظیر، بارگاه نور اعظم و حلقه در سراى قدم، دست آویز بندگان و دلاویز دوستان، در هجده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف این نام و کس را در هر دو سراى زندگى مسلّم نبود مگر برعایت و عنایت این نام. از جمله کلمات قدم که آن منبع الطاف کرم بسمع نبوّت رسانیدند، و مؤمنان و دوستان را بتعلیم آن رتبت تخصیص دادند، هیچ کلمه در نظم و صیغت و در نثر لغت آن عزّت و حرمت و آن شرف و رفعت ندارد که این آیت تسمیت دارد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ هر حرفى ازو درّ تحقیق و تمکین را صدفى است، هر کلمهاى ازو شراب رحیق و تسنیم را و سیلتى است و آن نقطه که در تحت باء «بسم اللَّه» است، اگر چه در نظر بشریّت اختصارى و اقتصارى دارد. آن در آسمان قرآن بر مثال زهره کمال است و بر رخسار حقیقت بر مثال خال جمال است و بر جمله همى دان که این آیت تسمیت معادن حقائق است و منابع دقائق و مشارع شرایع.
هر که از دلى صافى و جانى بعهد ازل وافى بگوید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ از عذاب و عقاب رست و بثواب بیشمار پیوست. قوله: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ بدانکه اللَّه جلّ جلاله و تقدّست اسماءه و تعالت صفاته چون خلق را بامر «کن» از کتم عدم بحیّز وجود آورد و خزائن رحمت و ریاض نعمت بر ایشان نثار کرد، آن سیّد عالم را و مهتر ولد آدم را بالطاف عزّت و تحف کرامت و انواع منّت ایثار کرد، از ابتداء عالم تا فناء بنى آدم همه خلق تبع او بودند. مراد اوّلى از لطف ازلى او بود، شاه او بود و خلائق همه لشگر و خیل او، مهمان عزیز او بود و عزیزان همه تبع و طفیل او. در نگر در منشور مجد و نامه اقبال او، تا هیچ پیغمبر را آن تخصیص و تنصیص بینى که این مهتر کون را و با هیچ کس جز وى چنین خطاب کرامت و رفعت رفت که: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ؟ اى مهتر عالم، اى گزیده محترم، اى رسول مقدّم اى بزرگوار مکرّم، اى سیّد مکه و حرم! نه دل ترا بنور معرفت روشن کردیم؟
بلطائف مشاهدت و مکاشفت مؤدّب و مهذّب کردیم، بکرائم عزّت و رفعت مطیّب و مقرّب کردیم، طینت ترا کسوت زینت و خلعت رفعت دادیم، اى سیّد مقصود آفرینش کشف کردن آیت کمال و رایت جلال و صورت جمال تو بود.
«لولاک لما خلقت الافلاک، لولاک لما کان سمک و لا سماک».
اى سیّد اوّل تو بودى در نبوّت، آخر تو بودى در بعثت، ظاهر تو بودى در وصلت، باطن تو بودى در نعمت، اوّل همه خلائق تو بودى در زلفت و الفت، آخر تو بودى در سیاست و سعادت، ظاهر تو بودى در عصمت و حشمت، باطن تو بودى در جلالت حالت. در اخبار معراج آوردهاند که: مصطفى (ص) گفت: «قال لى الجبّار جلّ جلاله: سل یا محمد! فقلت: یا ربّ اتّخذت ابراهیم خلیلا و آتیت داود ملکا عظیما و غفرت زلّته و اعطیت سلیمان ملکا لا ینبغى لاحد من بعدى و کلّمت موسى تکلیما و رفعت ادریس مکانا علیّا و علّمت عیسى التّوراة و الانجیل و جعلته «یبرئ الاکمه و الأبرص و یحیى الموتى باذنک». فقال لى ربّى: «یا محمد قد اتّخذتک حبیبا کما اتّخذت ابراهیم خلیلا و کلّمتک کما کلّمت موسى تکلیما و ارسلتک الى النّاس کافّة بشیرا و نذیرا و شرحت «لَکَ صَدْرَکَ» و وضعت «عَنْکَ وِزْرَکَ» و رفعت «لَکَ ذِکْرَکَ» و لا اذکر الّا ذکرت معى و اعطیتک «سبعا من المثانی و القران العظیم» و لم اعطها نبیّا قبلک و اعطیتک خواتیم سورة البقرة و لم اعطها نبیّا قبلک، و اعطیتک الکوثر، و اعطیتک ثمانیة اسهم: الاسلام و الهجرة و الجهاد و الصّلاة و الصّدقة و صوم رمضان و الأمر بالمعروف و النّهى عن المنکر و جعلتک فاتحا و خاتما».
صدر کائنات، سیّد سادات (ص)، چنین میگوید که: «شب قرب و کرامت، شب زلفت و الفت که ما را بمعراج بردند، چون بحضرت عزّت رسیدم، از حضرت جبروت ندا آمد که: «اى محمد بگو تا نیوشم، بخواه تا بخشم» گفتا: چون این خطاب کرامت و نواخت بینهایت بمن رسید، زبان من جرى سعادت گرفت، دل من فرّ سیادت یافت، سرّ من عزّ زیادت دید، بستاخ حضرت گشتم انس سلوت و خلعت دولت یافتم. گفتم: خداوندا! هر پیغامبرى از تو عطایى یافت ابراهیم را خلّت دادى، با موسى بیواسطه سخن گفتى، ادریس را بمکان عالى رسانیدى، داود را ملک عظیم دادى و زلّت وى بیامرزیدى، سلیمان را ملکى دادى که بعد از وى کس را سزاى آن ندادى، عیسى را در شکم مادر تورات و انجیل در آموختى و مرده زنده کردن بر دست وى آسان کردى». چون مصطفى (ص) سخن بپایان برد، از درگاه عزّت خطاب و جواب آمد که: «یا محمد! اگر ابراهیم را خلّت دادم، ترا محبّت دادم، اگر او را خلیل خواندم، ترا حبیب خواندم و گر با موسى سخن گفتم بىواسطه، حجاب در میان بود، سخن شنید گوینده ندید و با تو سخن گفتم بىواسطه و بىحجاب، سخن شنیدى و گوینده دیدى. ور ادریس را بآسمان رسانیدم، ترا بآسمانها برگذاشتم بحضرت «قابَ قَوْسَیْنِ»، بمنزل «ثُمَّ دَنا»، بخلوت «أَوْ أَدْنى» رسانیدم. ور داود را ملک عظیم دادم و زلّت وى بیامرزیدم، امّت ترا ملک قناعت دادم و گناهان ایشان بشفاعت تو بیامرزیدم. ور سلیمان را مملکت دادم، ترا سبع مثانى و قرآن عظیم دادم و خاتمه سورة البقرة که بهیچ پیغامبر ندادم بتو دادم و دعاهاى تو در آخر سورة البقرة اجابت کردم. و بیرون ازین ترا سه خصلت کرامت کردم و ترا باین سه خصلت بر اهل آسمان و زمین فضل دادم یکى: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ دیگر: وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ سیم وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ سینه خالى تو و دل صافى تو بازگشادیم و فراخ کردیم، قبول آثار قدرت را و استوار داشت غیب و ضمان حقّ را و نگهداشت علم و وحى منزل را وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ بار گناهان امّت که پشت تو بدان گرانبار شده و سست گشته و در غم عاصیان بىقرار و بىآرام گشته، آن بار از تو فرونهادیم و گناهان ایشان جمله آمرزیدیم و دل ترا سکون و سکوت دادیم. وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ و نام و ذکر تو و آواى تو بلند برداشتیم که در نام خود بستیم و شطر سطر توحید کردیم.
اى محمد آفتاب رفعت تو بر هر که تافت از شعاع او بهرهاى یافت آدم صفى بجاه و رفعت تو منزلت صفوت یافت. ادریس بسبب تو رتبت ریاست یافت، خلیل بنسب تو دولت خلّت یافت. موسى بمهر تو عزّ مکالمت یافت. عیسى بحاجبى تو تأیید و نصرت یافت»! فرمان آمد بمقرّبان حضرت و باشندگان خطّه فطرت که همه داغ مهر محمد مرسل بر دل نهید و آتش شوق او در جان زنید و برسالت و نبوّت وى اقرار دهید، ما او را در آخر دور بفیض جود در وجود آوردیم و پیشواى جهانیان کردیم و در تخت بخت در صدر رسالت نشاندیم. هر که نظر وى بدو رسد با عزّ و رفعت شود، هر که بوى ایمان آرد، نیک اختر شود، هر که جلاجل امّتى وى در گردن دارد و مهر و محبّت وى در دل دارد و در شریعت و سنّت وى بر استقامت رود، امروز از عیب مطهّر است و گناهانش مکفّر است و فردا شربت او از حوض کوثر است و جاى او بهشت معنبر است و خلعت او دیدار و رضاء خداوند اکبر است.
هر که از دلى صافى و جانى بعهد ازل وافى بگوید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ از عذاب و عقاب رست و بثواب بیشمار پیوست. قوله: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ بدانکه اللَّه جلّ جلاله و تقدّست اسماءه و تعالت صفاته چون خلق را بامر «کن» از کتم عدم بحیّز وجود آورد و خزائن رحمت و ریاض نعمت بر ایشان نثار کرد، آن سیّد عالم را و مهتر ولد آدم را بالطاف عزّت و تحف کرامت و انواع منّت ایثار کرد، از ابتداء عالم تا فناء بنى آدم همه خلق تبع او بودند. مراد اوّلى از لطف ازلى او بود، شاه او بود و خلائق همه لشگر و خیل او، مهمان عزیز او بود و عزیزان همه تبع و طفیل او. در نگر در منشور مجد و نامه اقبال او، تا هیچ پیغمبر را آن تخصیص و تنصیص بینى که این مهتر کون را و با هیچ کس جز وى چنین خطاب کرامت و رفعت رفت که: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ؟ اى مهتر عالم، اى گزیده محترم، اى رسول مقدّم اى بزرگوار مکرّم، اى سیّد مکه و حرم! نه دل ترا بنور معرفت روشن کردیم؟
بلطائف مشاهدت و مکاشفت مؤدّب و مهذّب کردیم، بکرائم عزّت و رفعت مطیّب و مقرّب کردیم، طینت ترا کسوت زینت و خلعت رفعت دادیم، اى سیّد مقصود آفرینش کشف کردن آیت کمال و رایت جلال و صورت جمال تو بود.
«لولاک لما خلقت الافلاک، لولاک لما کان سمک و لا سماک».
اى سیّد اوّل تو بودى در نبوّت، آخر تو بودى در بعثت، ظاهر تو بودى در وصلت، باطن تو بودى در نعمت، اوّل همه خلائق تو بودى در زلفت و الفت، آخر تو بودى در سیاست و سعادت، ظاهر تو بودى در عصمت و حشمت، باطن تو بودى در جلالت حالت. در اخبار معراج آوردهاند که: مصطفى (ص) گفت: «قال لى الجبّار جلّ جلاله: سل یا محمد! فقلت: یا ربّ اتّخذت ابراهیم خلیلا و آتیت داود ملکا عظیما و غفرت زلّته و اعطیت سلیمان ملکا لا ینبغى لاحد من بعدى و کلّمت موسى تکلیما و رفعت ادریس مکانا علیّا و علّمت عیسى التّوراة و الانجیل و جعلته «یبرئ الاکمه و الأبرص و یحیى الموتى باذنک». فقال لى ربّى: «یا محمد قد اتّخذتک حبیبا کما اتّخذت ابراهیم خلیلا و کلّمتک کما کلّمت موسى تکلیما و ارسلتک الى النّاس کافّة بشیرا و نذیرا و شرحت «لَکَ صَدْرَکَ» و وضعت «عَنْکَ وِزْرَکَ» و رفعت «لَکَ ذِکْرَکَ» و لا اذکر الّا ذکرت معى و اعطیتک «سبعا من المثانی و القران العظیم» و لم اعطها نبیّا قبلک و اعطیتک خواتیم سورة البقرة و لم اعطها نبیّا قبلک، و اعطیتک الکوثر، و اعطیتک ثمانیة اسهم: الاسلام و الهجرة و الجهاد و الصّلاة و الصّدقة و صوم رمضان و الأمر بالمعروف و النّهى عن المنکر و جعلتک فاتحا و خاتما».
صدر کائنات، سیّد سادات (ص)، چنین میگوید که: «شب قرب و کرامت، شب زلفت و الفت که ما را بمعراج بردند، چون بحضرت عزّت رسیدم، از حضرت جبروت ندا آمد که: «اى محمد بگو تا نیوشم، بخواه تا بخشم» گفتا: چون این خطاب کرامت و نواخت بینهایت بمن رسید، زبان من جرى سعادت گرفت، دل من فرّ سیادت یافت، سرّ من عزّ زیادت دید، بستاخ حضرت گشتم انس سلوت و خلعت دولت یافتم. گفتم: خداوندا! هر پیغامبرى از تو عطایى یافت ابراهیم را خلّت دادى، با موسى بیواسطه سخن گفتى، ادریس را بمکان عالى رسانیدى، داود را ملک عظیم دادى و زلّت وى بیامرزیدى، سلیمان را ملکى دادى که بعد از وى کس را سزاى آن ندادى، عیسى را در شکم مادر تورات و انجیل در آموختى و مرده زنده کردن بر دست وى آسان کردى». چون مصطفى (ص) سخن بپایان برد، از درگاه عزّت خطاب و جواب آمد که: «یا محمد! اگر ابراهیم را خلّت دادم، ترا محبّت دادم، اگر او را خلیل خواندم، ترا حبیب خواندم و گر با موسى سخن گفتم بىواسطه، حجاب در میان بود، سخن شنید گوینده ندید و با تو سخن گفتم بىواسطه و بىحجاب، سخن شنیدى و گوینده دیدى. ور ادریس را بآسمان رسانیدم، ترا بآسمانها برگذاشتم بحضرت «قابَ قَوْسَیْنِ»، بمنزل «ثُمَّ دَنا»، بخلوت «أَوْ أَدْنى» رسانیدم. ور داود را ملک عظیم دادم و زلّت وى بیامرزیدم، امّت ترا ملک قناعت دادم و گناهان ایشان بشفاعت تو بیامرزیدم. ور سلیمان را مملکت دادم، ترا سبع مثانى و قرآن عظیم دادم و خاتمه سورة البقرة که بهیچ پیغامبر ندادم بتو دادم و دعاهاى تو در آخر سورة البقرة اجابت کردم. و بیرون ازین ترا سه خصلت کرامت کردم و ترا باین سه خصلت بر اهل آسمان و زمین فضل دادم یکى: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ دیگر: وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ سیم وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ سینه خالى تو و دل صافى تو بازگشادیم و فراخ کردیم، قبول آثار قدرت را و استوار داشت غیب و ضمان حقّ را و نگهداشت علم و وحى منزل را وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ بار گناهان امّت که پشت تو بدان گرانبار شده و سست گشته و در غم عاصیان بىقرار و بىآرام گشته، آن بار از تو فرونهادیم و گناهان ایشان جمله آمرزیدیم و دل ترا سکون و سکوت دادیم. وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ و نام و ذکر تو و آواى تو بلند برداشتیم که در نام خود بستیم و شطر سطر توحید کردیم.
اى محمد آفتاب رفعت تو بر هر که تافت از شعاع او بهرهاى یافت آدم صفى بجاه و رفعت تو منزلت صفوت یافت. ادریس بسبب تو رتبت ریاست یافت، خلیل بنسب تو دولت خلّت یافت. موسى بمهر تو عزّ مکالمت یافت. عیسى بحاجبى تو تأیید و نصرت یافت»! فرمان آمد بمقرّبان حضرت و باشندگان خطّه فطرت که همه داغ مهر محمد مرسل بر دل نهید و آتش شوق او در جان زنید و برسالت و نبوّت وى اقرار دهید، ما او را در آخر دور بفیض جود در وجود آوردیم و پیشواى جهانیان کردیم و در تخت بخت در صدر رسالت نشاندیم. هر که نظر وى بدو رسد با عزّ و رفعت شود، هر که بوى ایمان آرد، نیک اختر شود، هر که جلاجل امّتى وى در گردن دارد و مهر و محبّت وى در دل دارد و در شریعت و سنّت وى بر استقامت رود، امروز از عیب مطهّر است و گناهانش مکفّر است و فردا شربت او از حوض کوثر است و جاى او بهشت معنبر است و خلعت او دیدار و رضاء خداوند اکبر است.
رشیدالدین میبدی : ۹۵- سورة التین- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ قلوب العارفین باللّه عرفت، و ارواح الصّدّیقین باللّه الفت، و فهوم الموحّدین بساحات جلاله ارتفعت، و نفوس العابدین بالعجز عن استحقاق عبادته اتّصفت، و عقول الاوّلین و الآخرین بالعجز عن معرفة جلاله اعترفت.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعهاى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بندهوار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکراناید، دوست اوست و شما بندگاناید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمىزاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوهاش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مىنماید که: صانع بىعلّت منم، کردگار بىآلت منم، قهّار بىحیلت منم، غفّار بىمهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعهاى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بندهوار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکراناید، دوست اوست و شما بندگاناید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمىزاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوهاش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مىنماید که: صانع بىعلّت منم، کردگار بىآلت منم، قهّار بىحیلت منم، غفّار بىمهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.
رشیدالدین میبدی : ۹۶- سورة العلق- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم یدلّ على جلال من لم یزل، اسم یخبر عن جمال من لم یزل، اسم ینبّه على اقبال من لم یزل، اسم یشیر الى افضال من لم یزل.
فالعارف شهد جلاله فطاش، و الصّفىّ شهد جماله فعاش، و الولىّ شهد اقباله فارتاش، و المرید شهد افضاله فقام یطلب مع کفایة المعاش.
بنام او که نامش آرایش مجلس و مدحش سرمایه مفلس، بنام او که نامش دلافروز و مهرش عالم سوز، بنام او که نامش آئین زبان و خبرش راحت جان. بنام او که نامش نور دیده مؤمنان، یادش آئین منزل مشتاقان، یافتش فراغ دل مریدان، مهرش انس جان محبّان، حکمش توتیاى دیده عارفان، ذکرش مرهم جان سوختگان.
پیر طریقت گفت: الهى از زبان محبّ خاموش است، حالش همه زبانست ور جان در سر دوستى کرد، شاید که دوست او را بجاى جانست. غرق شده آب نبیند که گرفتار آنست، و بروز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهانست! قوله تعالى: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ حقّ، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه و تعالت صفاته، خبر میدهد از ابتداء وحى که آمد بآن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) آن ساعت که جبرئیل خود را بوى نمود در غار حرا و با وى آرام یافت. رسول (ص) گفت: «اوّل که جبرئیل بمن آمد، یک بار مرا در بر گرفت و تنگ بخود درکشید و نیک بمالید و بچسبانید و باز رها کرد آن گه دو بار دیگر هم چنان کرد». و حکمت درین آن بود که سه بار طبیعت بشریّت وى را بعنصر ملکى مزاج داد. آن گه گفت: یا محمد «اقْرَأْ» بر خوان.
رسول (ص) گفت: «ما انا بقارئ» چه خوانم که من امّىام، خواندن ندانم؟! تا جبرئیل (ع) وحى گزارد گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ بر خوان نام خداوند خود یعنى بگوى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اینست معنى آن خبر که روایت کردند از عبد اللَّه بن عباس: که اوّل وحى که جبرئیل به مصطفى آورد آیت تسمیت بود.
و بروایتى دیگر آمده که: اوّل سورهاى که وحى آمد یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ بود. و سدیگر روایت آمده که اوّل سوره «اقْرَأْ» وحى آمد. و جمع میان این روایات آنست که اوّل آیت که وحى آمد آیة بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بود و اینست معنى آن خطاب که جبرئیل گفت با سیّد صلوات اللَّه و سلامه علیه که: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ و اوّل سوره که وحى آمد، سوره «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»، آن اوّل آیتست و این اوّل سورة و بعد از آن آیة فآیة و قصّة فقصّة و سورة فسورة وحى همىآمد تمامى بیست و سه سال تا آخر آیة که فرو آمد: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ. و قیل: آخر آیة نزلت: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ الى آخر السّوره. و گفتهاند: سیّد (ص) چون این خطاب با وى کردند که: «اقْرَأْ» بر خوان کتاب ما، و اندرین خواندن نه بیم عقوبت بود و نه ذکر جرم و جنایت ازین خطاب چندان سیاست و هیبت در سیّد (ص) اثر کرد که میگفت: «آن ساعت اندامهاى من خواست که از هم جدا گردد و بندهاى اعضا از هم گسسته شود، از هیبت و سیاست آن خطاب! پس چه گویى فردا که بنده عاصى را خطاب آید که: اقْرَأْ کِتابَکَ نامه خود برخوان، و نامه عاصى همه جرم و جنایت و خطا و زلّت بود، و او را بیم عذاب و عقوبت بود، و او را نه عذر و نه حجّت بود. بنگر که حال وى چون بود؟! مگر که ربّ العزّة، بفضل و کرم خود بر وى رحمت کند و بآن سجودها که در همه عمر آورده و باللّه تقرّب کرده و امید در آن بسته او را نومید نکند، و بکرم خود او را بمحلّ قبول قرب رساند، چنان که قرآن مجید خبر داده در آخر این سوره که: وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ. بنده در هیچ حال بحضرت عزّت و بنثار رحمت چنان نزدیک نبود که در حال سجود. چون بنده سر بر سجده نهد، از آنجا که تارک سر وى بود تا آنجا که اقصاى نهایت عالم بود، علم نور گردد و خطّ روشنایى نور از فرق سر وى تا بعلى میشود، و رحمت از على بر سر وى میبارد.
مصطفى (ص) گفت: «لا کبر مع السّجود»
هر که سجده آورد از کبر دور گشت و بر درگاه اللَّه شرف متواضعان یافت. چون بنده در سجود متواضع شود، پاداش وى آن بود که حقّ تعالى تخصیص و تقریب وى ارزانى دارد. اینست که گفت: وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ. بنده در حال سجود جمع بود و در همه احوال دیگر متفرّق بود. در حال قیام و رکوع بنظر خلق قریب بود و در حال سجود از نظر خلق دورتر بود و هر که از خلق دورتر بود بحقّ نزدیکتر بود، و هر که بنزد خلق بىخطرتر بنزد حقّ با خطرتر.
آوردهاند که: چون ربّ العالمین فریشتگان را فرمود که: آدم را سجده آرید، اوّل کسى که سجده آورد، اسرافیل بود. چون سر از سجده برداشت، جبّار عالم کتب الهى و وحى آسمانى بر پیشانى او پیدا آورد تا جبین وى لوح کتب خداى گشت.
عجبا کسى که آدم را بحکم فرمان سجده کند، صور کتابهاى خداى بر پیشانى او پیدا آید مؤمنى که هفتاد سال خداى را جلّ جلاله سجده آورد چه عجب اگر او را از آتش عقوبت براءت دهد؟! اسرافیل بامر حقّ آدم را سجده کرد، بر پیشانى او کلام نبشته پیدا آمد ایمان در دل مؤمن نبشته، چنان که اللَّه گفت: کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. از روى اشارت میگوید: او که دون مرا بامر من سجده آورد، کلام نانبشته بر پیشانى وى پیدا آوردم، او که هفتاد سال بامر من مرا سجده آورد، ایمان نوشته از دل وى کى برگیرم؟!
قال النّبی (ص) «اذا رکعتم فعظّموا اللَّه و اذا سجدتم فاجتهدوا فی الدّعاء فانّه یستجاب لکم».
فالعارف شهد جلاله فطاش، و الصّفىّ شهد جماله فعاش، و الولىّ شهد اقباله فارتاش، و المرید شهد افضاله فقام یطلب مع کفایة المعاش.
بنام او که نامش آرایش مجلس و مدحش سرمایه مفلس، بنام او که نامش دلافروز و مهرش عالم سوز، بنام او که نامش آئین زبان و خبرش راحت جان. بنام او که نامش نور دیده مؤمنان، یادش آئین منزل مشتاقان، یافتش فراغ دل مریدان، مهرش انس جان محبّان، حکمش توتیاى دیده عارفان، ذکرش مرهم جان سوختگان.
پیر طریقت گفت: الهى از زبان محبّ خاموش است، حالش همه زبانست ور جان در سر دوستى کرد، شاید که دوست او را بجاى جانست. غرق شده آب نبیند که گرفتار آنست، و بروز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهانست! قوله تعالى: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ حقّ، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه و تعالت صفاته، خبر میدهد از ابتداء وحى که آمد بآن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) آن ساعت که جبرئیل خود را بوى نمود در غار حرا و با وى آرام یافت. رسول (ص) گفت: «اوّل که جبرئیل بمن آمد، یک بار مرا در بر گرفت و تنگ بخود درکشید و نیک بمالید و بچسبانید و باز رها کرد آن گه دو بار دیگر هم چنان کرد». و حکمت درین آن بود که سه بار طبیعت بشریّت وى را بعنصر ملکى مزاج داد. آن گه گفت: یا محمد «اقْرَأْ» بر خوان.
رسول (ص) گفت: «ما انا بقارئ» چه خوانم که من امّىام، خواندن ندانم؟! تا جبرئیل (ع) وحى گزارد گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ بر خوان نام خداوند خود یعنى بگوى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اینست معنى آن خبر که روایت کردند از عبد اللَّه بن عباس: که اوّل وحى که جبرئیل به مصطفى آورد آیت تسمیت بود.
و بروایتى دیگر آمده که: اوّل سورهاى که وحى آمد یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ بود. و سدیگر روایت آمده که اوّل سوره «اقْرَأْ» وحى آمد. و جمع میان این روایات آنست که اوّل آیت که وحى آمد آیة بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بود و اینست معنى آن خطاب که جبرئیل گفت با سیّد صلوات اللَّه و سلامه علیه که: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ و اوّل سوره که وحى آمد، سوره «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»، آن اوّل آیتست و این اوّل سورة و بعد از آن آیة فآیة و قصّة فقصّة و سورة فسورة وحى همىآمد تمامى بیست و سه سال تا آخر آیة که فرو آمد: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ. و قیل: آخر آیة نزلت: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ الى آخر السّوره. و گفتهاند: سیّد (ص) چون این خطاب با وى کردند که: «اقْرَأْ» بر خوان کتاب ما، و اندرین خواندن نه بیم عقوبت بود و نه ذکر جرم و جنایت ازین خطاب چندان سیاست و هیبت در سیّد (ص) اثر کرد که میگفت: «آن ساعت اندامهاى من خواست که از هم جدا گردد و بندهاى اعضا از هم گسسته شود، از هیبت و سیاست آن خطاب! پس چه گویى فردا که بنده عاصى را خطاب آید که: اقْرَأْ کِتابَکَ نامه خود برخوان، و نامه عاصى همه جرم و جنایت و خطا و زلّت بود، و او را بیم عذاب و عقوبت بود، و او را نه عذر و نه حجّت بود. بنگر که حال وى چون بود؟! مگر که ربّ العزّة، بفضل و کرم خود بر وى رحمت کند و بآن سجودها که در همه عمر آورده و باللّه تقرّب کرده و امید در آن بسته او را نومید نکند، و بکرم خود او را بمحلّ قبول قرب رساند، چنان که قرآن مجید خبر داده در آخر این سوره که: وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ. بنده در هیچ حال بحضرت عزّت و بنثار رحمت چنان نزدیک نبود که در حال سجود. چون بنده سر بر سجده نهد، از آنجا که تارک سر وى بود تا آنجا که اقصاى نهایت عالم بود، علم نور گردد و خطّ روشنایى نور از فرق سر وى تا بعلى میشود، و رحمت از على بر سر وى میبارد.
مصطفى (ص) گفت: «لا کبر مع السّجود»
هر که سجده آورد از کبر دور گشت و بر درگاه اللَّه شرف متواضعان یافت. چون بنده در سجود متواضع شود، پاداش وى آن بود که حقّ تعالى تخصیص و تقریب وى ارزانى دارد. اینست که گفت: وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ. بنده در حال سجود جمع بود و در همه احوال دیگر متفرّق بود. در حال قیام و رکوع بنظر خلق قریب بود و در حال سجود از نظر خلق دورتر بود و هر که از خلق دورتر بود بحقّ نزدیکتر بود، و هر که بنزد خلق بىخطرتر بنزد حقّ با خطرتر.
آوردهاند که: چون ربّ العالمین فریشتگان را فرمود که: آدم را سجده آرید، اوّل کسى که سجده آورد، اسرافیل بود. چون سر از سجده برداشت، جبّار عالم کتب الهى و وحى آسمانى بر پیشانى او پیدا آورد تا جبین وى لوح کتب خداى گشت.
عجبا کسى که آدم را بحکم فرمان سجده کند، صور کتابهاى خداى بر پیشانى او پیدا آید مؤمنى که هفتاد سال خداى را جلّ جلاله سجده آورد چه عجب اگر او را از آتش عقوبت براءت دهد؟! اسرافیل بامر حقّ آدم را سجده کرد، بر پیشانى او کلام نبشته پیدا آمد ایمان در دل مؤمن نبشته، چنان که اللَّه گفت: کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. از روى اشارت میگوید: او که دون مرا بامر من سجده آورد، کلام نانبشته بر پیشانى وى پیدا آوردم، او که هفتاد سال بامر من مرا سجده آورد، ایمان نوشته از دل وى کى برگیرم؟!
قال النّبی (ص) «اذا رکعتم فعظّموا اللَّه و اذا سجدتم فاجتهدوا فی الدّعاء فانّه یستجاب لکم».
رشیدالدین میبدی : ۹۸- سورة البینة (لم یکن)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز تنصّل الیه المذنبون فغفرهم، و توکّل علیه العابدون فجبرهم، و توسّل الیه المطیعون فوصلهم و نصرهم، و تعرّف الیه العالمون فبصّرهم، و تقرّب الیه العارفون فقرّبهم، لکنّه فی جلاله حیّرهم.
هزاران سال گذشت تا خلق عالم در سماع این نام سرگردانند، غایت و نهایت ذات و صفات وى مىندانند، قومى در میداناند و قومى بیرون میداناند همه بسته امر، خسته نهى، در قید تکلیف، در انتظار وعد، در بند وعید، بر امید یافت، و حضرت صمدیّت منزّه از ادراک اوهام، مقدّس از احاطت افهام. عقلى که از جلال وى اندیشد معقول شود، فهمى که از جمال وى ادراک جوید ذلیل گردد، و همى که از کمال وى علم خواهد متحیّر گردد، عقل عاجز و فهم قاصر و وهم متحیّر و علم مقصّر و طبع ذلیل و قلب کسیر و سرّ اسیر و جمال او بر قدر جلال او، و جلال او بر وفق جمال او:
بیار پور مغانه، بده بپور مغان
که روستم را هم رخش روستم کشدا.
و لوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل.
قوله تعالى: لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ نزول این آیت در شأن قومى است که ایمان آوردند از هر دو فریق، از اهل کتاب و مشرکان قریش.
ربّ العزّة از ایشان خبر داد که در کفر و شرک مانده بودند، تا بوقت بعثت مصطفى (ص). چون آفتاب وحى سر از مطلع خویش بر زد و آن مهتر کونین و سیّد خافقین را کسوت نبوّت و رسالت پوشانیدند و طلعت رسالت چهره جمال خویش بخلق نمود، رأفت و رحمت نبوّت که: بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ دست کرم بر سر آن قوم نهاد تا از آلایش کفر پاک شدند و بعزّ اسلام و آرایش ایمان عزیز گشتند. آن روز که سرا پرده شریعت احمد مرسل در بطحاء مکه نصب کردند، دست فضل محمدى بیامد و نقش تخلیط کفّار قریش محو کرد و تلبیس ابلیس را ناچیز کرد. منادى دولت محمد مصطفى (ص) ببازار زمانه برآمد و این نداء عهد در داد که: رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ یَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِیها کُتُبٌ قَیِّمَةٌ. رسول خدا، سیّد انبیا، مقدّم اصفیا، تاج اولیا که در فلک نبوّت ماه است و لشگر انبیا را شاه است و عاصیان را پناه است، در چهار بالش دولت نبوّت و مسند عزّ رسالت نشست و صحیفه شریعت از هم باز کرد. کتاب آسمانى و نامه ربّانى بر خلق میخواند و نثار توحید بر سر مؤمنان مىافشاند.
این ندا و این آواز باسماع دوستان رسید، همه از میقات نهاد خود بیکبار لبّیک اسلام برآوردند. بلال حبشى با روى سیاه و دلى چون ماه رنج میدید و جفاى مشرکان مىکشید، گرد مکه همىگردید و بامید جمال آن مهتر عالم همىدوید که این چه بوى است که در حبشه بمشام من رسید؟! صهیب رومى مىتاخت با دلى پر درد و رخى زرد که چه سلسله لطف است که ما را از روم بکشید؟ سلمان فارسى میگفت که: این عطرى است که جز در بازار نیاز ما نفروشند! عمّار یاسر آواز مىداد که: «انّى لاجد ریح یوسف» بو ذر غفارى فریاد همى کرد که:
باد جوى مولیان آید همى
بوى یار مهربان آید همى
اى دریغا که آن مهتر بدین عالم در آمد و رفت و کس قدر وى بحقیقت نشناخت! اى دریغا که آن آفتاب جمال در میان میغ نهان شد و کس را از وى بحقیقت خبر نه:
اى درّ بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غوّاص ترا نهاده بر دست ز ناز
افتاده ز دست و باز دریا شده باز!
وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ اللَّه تعالى درین آیت بندگان را عبادت میفرماید و در عبادت اخلاص میفرماید. روش اخلاص در عبادت چون روش رنگست در گوهر. هر گوهر که رنگ ندارد، سنگى بود بى قیمت، هر عبادت که با وى اخلاص نبود جان کندنى بود بى مثوبت. اخلاص آتشى است که در سینه مؤمن برافروزند تا هر آنچه در آن سینه دون حقّ بود بسوزد، دست وى از محارم برشته اخلاص استوار کنند تا دست جز بحلال نبرد. بدیده در اغیار ننگرد، بسینه از دنیا و عقبى نیندیشد، قوّت شهوت منقاد وى گردد. مخلص اوست که نفس وى در وى متحیّر شده، حرص را وداع کرده، بخل بهزیمت شده، بیخ حسد از سینه بر کنده، خلق عالم را برادر گشته، کبر از سر فرو نهاده، لباس تواضع پوشیده، زبان نصیحت گشاده، گل شفقت شکفته، اسباب تفرقت از راه وى برخاسته، چون قدم اینجا رسید، بسر راه اخلاص رسید. یک رکن از ارکان عبادت قیام کردنست بفرائض و سنن، چنان که گفت جلّ جلاله: وَ یُقِیمُوا الصَّلاةَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاةَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ دین پاینده آنست که نماز بپاى دارند بهنگام، شرائط و ارکان آن بجاى آورده، خضوع و خشوع در دل آورده که: فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ. نظر اللَّه پیش چشم خویش داشته که: المصلى یناجى ربه. در ساعت تکبیر روى بعالم کبریا آورده، بسلاح «اعوذ باللّه» شیطان را هزیمت کرده، بدام بسم اللَّه یمن و برکت صید کرده، سوره فاتحه را مفتاح خیرات کرده، بخواندن سوره سیرت ملائکه گرفته، در صف نماز صفهاى اهل صفوت یاد کرده، در رکوع خشوع آورده، در سجود بمحلّ شهود رسیده، در تشهّد حقّ را مشاهد گشته، روح پیغامبر را ریحان صلوات فرستاده، بسلام خلق را از بلاء خود مسلّم داشته. چنین نماز کننده متابع رسول (ص) بود و چنین نماز مستوجب قبول بود و حاصلش رضوان خداوند غفور بود. اینست که در آخر سوره گفته: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ.
هزاران سال گذشت تا خلق عالم در سماع این نام سرگردانند، غایت و نهایت ذات و صفات وى مىندانند، قومى در میداناند و قومى بیرون میداناند همه بسته امر، خسته نهى، در قید تکلیف، در انتظار وعد، در بند وعید، بر امید یافت، و حضرت صمدیّت منزّه از ادراک اوهام، مقدّس از احاطت افهام. عقلى که از جلال وى اندیشد معقول شود، فهمى که از جمال وى ادراک جوید ذلیل گردد، و همى که از کمال وى علم خواهد متحیّر گردد، عقل عاجز و فهم قاصر و وهم متحیّر و علم مقصّر و طبع ذلیل و قلب کسیر و سرّ اسیر و جمال او بر قدر جلال او، و جلال او بر وفق جمال او:
بیار پور مغانه، بده بپور مغان
که روستم را هم رخش روستم کشدا.
و لوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل.
قوله تعالى: لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ نزول این آیت در شأن قومى است که ایمان آوردند از هر دو فریق، از اهل کتاب و مشرکان قریش.
ربّ العزّة از ایشان خبر داد که در کفر و شرک مانده بودند، تا بوقت بعثت مصطفى (ص). چون آفتاب وحى سر از مطلع خویش بر زد و آن مهتر کونین و سیّد خافقین را کسوت نبوّت و رسالت پوشانیدند و طلعت رسالت چهره جمال خویش بخلق نمود، رأفت و رحمت نبوّت که: بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ دست کرم بر سر آن قوم نهاد تا از آلایش کفر پاک شدند و بعزّ اسلام و آرایش ایمان عزیز گشتند. آن روز که سرا پرده شریعت احمد مرسل در بطحاء مکه نصب کردند، دست فضل محمدى بیامد و نقش تخلیط کفّار قریش محو کرد و تلبیس ابلیس را ناچیز کرد. منادى دولت محمد مصطفى (ص) ببازار زمانه برآمد و این نداء عهد در داد که: رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ یَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِیها کُتُبٌ قَیِّمَةٌ. رسول خدا، سیّد انبیا، مقدّم اصفیا، تاج اولیا که در فلک نبوّت ماه است و لشگر انبیا را شاه است و عاصیان را پناه است، در چهار بالش دولت نبوّت و مسند عزّ رسالت نشست و صحیفه شریعت از هم باز کرد. کتاب آسمانى و نامه ربّانى بر خلق میخواند و نثار توحید بر سر مؤمنان مىافشاند.
این ندا و این آواز باسماع دوستان رسید، همه از میقات نهاد خود بیکبار لبّیک اسلام برآوردند. بلال حبشى با روى سیاه و دلى چون ماه رنج میدید و جفاى مشرکان مىکشید، گرد مکه همىگردید و بامید جمال آن مهتر عالم همىدوید که این چه بوى است که در حبشه بمشام من رسید؟! صهیب رومى مىتاخت با دلى پر درد و رخى زرد که چه سلسله لطف است که ما را از روم بکشید؟ سلمان فارسى میگفت که: این عطرى است که جز در بازار نیاز ما نفروشند! عمّار یاسر آواز مىداد که: «انّى لاجد ریح یوسف» بو ذر غفارى فریاد همى کرد که:
باد جوى مولیان آید همى
بوى یار مهربان آید همى
اى دریغا که آن مهتر بدین عالم در آمد و رفت و کس قدر وى بحقیقت نشناخت! اى دریغا که آن آفتاب جمال در میان میغ نهان شد و کس را از وى بحقیقت خبر نه:
اى درّ بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غوّاص ترا نهاده بر دست ز ناز
افتاده ز دست و باز دریا شده باز!
وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ اللَّه تعالى درین آیت بندگان را عبادت میفرماید و در عبادت اخلاص میفرماید. روش اخلاص در عبادت چون روش رنگست در گوهر. هر گوهر که رنگ ندارد، سنگى بود بى قیمت، هر عبادت که با وى اخلاص نبود جان کندنى بود بى مثوبت. اخلاص آتشى است که در سینه مؤمن برافروزند تا هر آنچه در آن سینه دون حقّ بود بسوزد، دست وى از محارم برشته اخلاص استوار کنند تا دست جز بحلال نبرد. بدیده در اغیار ننگرد، بسینه از دنیا و عقبى نیندیشد، قوّت شهوت منقاد وى گردد. مخلص اوست که نفس وى در وى متحیّر شده، حرص را وداع کرده، بخل بهزیمت شده، بیخ حسد از سینه بر کنده، خلق عالم را برادر گشته، کبر از سر فرو نهاده، لباس تواضع پوشیده، زبان نصیحت گشاده، گل شفقت شکفته، اسباب تفرقت از راه وى برخاسته، چون قدم اینجا رسید، بسر راه اخلاص رسید. یک رکن از ارکان عبادت قیام کردنست بفرائض و سنن، چنان که گفت جلّ جلاله: وَ یُقِیمُوا الصَّلاةَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاةَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ دین پاینده آنست که نماز بپاى دارند بهنگام، شرائط و ارکان آن بجاى آورده، خضوع و خشوع در دل آورده که: فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ. نظر اللَّه پیش چشم خویش داشته که: المصلى یناجى ربه. در ساعت تکبیر روى بعالم کبریا آورده، بسلاح «اعوذ باللّه» شیطان را هزیمت کرده، بدام بسم اللَّه یمن و برکت صید کرده، سوره فاتحه را مفتاح خیرات کرده، بخواندن سوره سیرت ملائکه گرفته، در صف نماز صفهاى اهل صفوت یاد کرده، در رکوع خشوع آورده، در سجود بمحلّ شهود رسیده، در تشهّد حقّ را مشاهد گشته، روح پیغامبر را ریحان صلوات فرستاده، بسلام خلق را از بلاء خود مسلّم داشته. چنین نماز کننده متابع رسول (ص) بود و چنین نماز مستوجب قبول بود و حاصلش رضوان خداوند غفور بود. اینست که در آخر سوره گفته: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۰- سورة العادیات- المکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة اذا سمعها العاصون نسوا زلّتهم فی جنب رحمته و اذا سمعها العابدون نسوا صولتهم فی جنب الهیّته، کلمة من سمعها ما غادرت له شغلا الّا کفته. و لا امرا الّا اصلحته و لا ذنبا الّا غفرته و لا اربا الّا قضته.
نام خداوندى که جز از وى خدایى نه، و در حکم وى چون و چرایى نه، و جز بنور او کس را روشنایى نه، و جز بالهام او کس را توانایى نه، و با حکم او کس را توانایى نه، و جز بهدایت او کس را بینایى نه. عزیز است این نام که دلها را انس است، و جانها را پیغام، از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. در هجده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف این نام. کس را در هر دو سراى زندگى مسلّم نبود مگر برعایت و حمایت این نام. در هفت آسمان و هفت زمین کس مقبول حضرت نیامد، مگر باقرار این نام و کس مهجور درگاه عزّت نگشت مگر بانکار این نام.
یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً.
قوله: وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً این عادیات که اللَّه قسم بدان یاد کرد، یا اسبهاى غازیاناند، یا راحلههاى حاجیان چون مرکبهاى ایشان را این شرف و منزلت است که اللَّه تعالى قسم بدان یاد کند. شرف و منزلت غازیان و حاجیان، خود که داند غایت و نهایت آن و کدام زبان عبارت کند از درجات و کرامات ایشان؟! آرى هر که در راه طاعت او رود عجب نباشد، که در رعایت و عنایت او باشد. آن غازى که در معرکه ابطال و در مقام قتال از بهر اعزاز دین اسلام و اعلاء کلمه حقّ میکوشد، تن سبیل و دل فدا کرده. و سینه عزیز خود هدف تیر دشمن ساخته، و آن حاجى که طبل رحیل فرو کوفته و خان و مان را وداع کرده، و روى ببادیه مردم خوار نهاده، ضیاع و اسباب را ضایع گذاشته، و با میلهاى بادیه دوستى گرفته، به کعبه مشرّف مقدّس رسیده، رداء تجرید بر افکنده، لبّیک تفرید زده آنها که بدین صفتاند زائران حقّاند. و حقّ است بر خداوند کریم که قاصدان درگاه خود را و زائران حضرت عزّت را بنوازد و با ایشان کرامت کند. فردا در حظیره قدس ایشان را ساخته، کاس انس خلعت وصال یافته، از خداوند ذو الجلال در روضه رضوان بر تخت بخت تکیه زنان، در مجمع روح و ریحان، دیدار ذو الجلال عیان، ایشان مهمانان حقّاند، و حقّ ایشان را میزبان.
إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ موضع قسم است. اللَّه سوگند یاد مىکند که: این آدمى کنود و کفور است. ناسپاس و ناپاک از کار دین، همیشه غافل و بجهل و حرص و بخل نائل. روز روشن بگناه سیاه کرده و شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده.
درگاه خداوند گذاشته. و روى بخیمه و خرگاه کرده شاد بدانست که سال نو در آید و شادیش بیفزاید. خود نداند و نه اندیشد که هر نفسى که بر مىآرد گامى بمرگ نزدیکتر مىشود. و هر روزى منزلى از راه آخرت باز مىبرد:
انّا لنفرح بالایّام نقطعها
و کلّ یوم مضى یدنى من الاجل!
أَ فَلا یَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ. نمیداند این مردم که چه عقبهها در پیش دارد. که بر آن گذر مىباید کرد؟ از سکرات مرگ و ظلمات گور و حسرات قیامت و فزعات دوزخ و درکات زندان! رسول خدا (ص) میگوید: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لو تعلم البهائم من الموت ما یعلمه ابن آدم ما اکلتم سمینا».
اگر آنچه مرا بر آن دیدار افتادست شما را بعشر عشیر آن دیدار بودى، روز و شب دیده شما اشک بار بودى و خنده شما اندک و گریستن بسیار بودى. و اگر این حیوانها و بهائم نامکلّف و این ستوران که با ایشان خطاب و عتاب نیست و بر ایشان امر و نهى نیست و ایشان را ثواب و عقاب نیست از این حدیث مرگ آن مقدار بدانستندى که آدمیان دانستهاند، کس از گوشت ایشان لقمهاى چرب نخوردى که از بیم و باک مرگ زار و نزار گشتندى. و از راحت و لذّت علفهاى خویش بیزار شدندى! مسکین آدمى بىحذرست از آنکه بىخبرست، خبر ندارد از آنکه خطر ندارد. آن روز بداند که دانش سود ندارد. آن گه دریابد که دریافت را فائده نبود!
نام خداوندى که جز از وى خدایى نه، و در حکم وى چون و چرایى نه، و جز بنور او کس را روشنایى نه، و جز بالهام او کس را توانایى نه، و با حکم او کس را توانایى نه، و جز بهدایت او کس را بینایى نه. عزیز است این نام که دلها را انس است، و جانها را پیغام، از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. در هجده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف این نام. کس را در هر دو سراى زندگى مسلّم نبود مگر برعایت و حمایت این نام. در هفت آسمان و هفت زمین کس مقبول حضرت نیامد، مگر باقرار این نام و کس مهجور درگاه عزّت نگشت مگر بانکار این نام.
یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً.
قوله: وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً این عادیات که اللَّه قسم بدان یاد کرد، یا اسبهاى غازیاناند، یا راحلههاى حاجیان چون مرکبهاى ایشان را این شرف و منزلت است که اللَّه تعالى قسم بدان یاد کند. شرف و منزلت غازیان و حاجیان، خود که داند غایت و نهایت آن و کدام زبان عبارت کند از درجات و کرامات ایشان؟! آرى هر که در راه طاعت او رود عجب نباشد، که در رعایت و عنایت او باشد. آن غازى که در معرکه ابطال و در مقام قتال از بهر اعزاز دین اسلام و اعلاء کلمه حقّ میکوشد، تن سبیل و دل فدا کرده. و سینه عزیز خود هدف تیر دشمن ساخته، و آن حاجى که طبل رحیل فرو کوفته و خان و مان را وداع کرده، و روى ببادیه مردم خوار نهاده، ضیاع و اسباب را ضایع گذاشته، و با میلهاى بادیه دوستى گرفته، به کعبه مشرّف مقدّس رسیده، رداء تجرید بر افکنده، لبّیک تفرید زده آنها که بدین صفتاند زائران حقّاند. و حقّ است بر خداوند کریم که قاصدان درگاه خود را و زائران حضرت عزّت را بنوازد و با ایشان کرامت کند. فردا در حظیره قدس ایشان را ساخته، کاس انس خلعت وصال یافته، از خداوند ذو الجلال در روضه رضوان بر تخت بخت تکیه زنان، در مجمع روح و ریحان، دیدار ذو الجلال عیان، ایشان مهمانان حقّاند، و حقّ ایشان را میزبان.
إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ موضع قسم است. اللَّه سوگند یاد مىکند که: این آدمى کنود و کفور است. ناسپاس و ناپاک از کار دین، همیشه غافل و بجهل و حرص و بخل نائل. روز روشن بگناه سیاه کرده و شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده.
درگاه خداوند گذاشته. و روى بخیمه و خرگاه کرده شاد بدانست که سال نو در آید و شادیش بیفزاید. خود نداند و نه اندیشد که هر نفسى که بر مىآرد گامى بمرگ نزدیکتر مىشود. و هر روزى منزلى از راه آخرت باز مىبرد:
انّا لنفرح بالایّام نقطعها
و کلّ یوم مضى یدنى من الاجل!
أَ فَلا یَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ. نمیداند این مردم که چه عقبهها در پیش دارد. که بر آن گذر مىباید کرد؟ از سکرات مرگ و ظلمات گور و حسرات قیامت و فزعات دوزخ و درکات زندان! رسول خدا (ص) میگوید: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لو تعلم البهائم من الموت ما یعلمه ابن آدم ما اکلتم سمینا».
اگر آنچه مرا بر آن دیدار افتادست شما را بعشر عشیر آن دیدار بودى، روز و شب دیده شما اشک بار بودى و خنده شما اندک و گریستن بسیار بودى. و اگر این حیوانها و بهائم نامکلّف و این ستوران که با ایشان خطاب و عتاب نیست و بر ایشان امر و نهى نیست و ایشان را ثواب و عقاب نیست از این حدیث مرگ آن مقدار بدانستندى که آدمیان دانستهاند، کس از گوشت ایشان لقمهاى چرب نخوردى که از بیم و باک مرگ زار و نزار گشتندى. و از راحت و لذّت علفهاى خویش بیزار شدندى! مسکین آدمى بىحذرست از آنکه بىخبرست، خبر ندارد از آنکه خطر ندارد. آن روز بداند که دانش سود ندارد. آن گه دریابد که دریافت را فائده نبود!
رشیدالدین میبدی : ۱۰۱- سورة القارعة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة من آمن بها امن زوال النّعمى، و من ذکرها ظفر بنعیم الدّنیا و العقبى، و من عرفها و اعتقدها سعد سعادة لا یشقى، و وجد ملکا لا یبلى، و بقى فی العزّ و العلى.
نام نامدارى که نامش یادگار جانست، و دل را شادى جاودانست، و روح روح دوستان و آسایش غمگنان است. عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم مضمون آنست. نامهاى که بیقرار را درمانست و از قطعیت امانست، نامهاى که هم گوى و هم چوگانست، مرکب او شوق و مهر او میدانست، گل او سوز و معرفت او بوستانست. نامهاى که درخت توحید را آبشخور است، و دوستى حقّ مر آن را میوه و بر است.
یقول اللَّه تعالى: (لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتّى یحبّنى و احبّه).
و گفته عزیزانست که: اذا ذکرت من انا احتقرت و اذا تذکّرت لمن انا افتخرت.
چون با خود نگرم و کردار خود بینم، گویم: از من زارتر کیست؟ چون با تو نگرم و خود را در بندگى تو بینم، گویم از من بزرگوارتر کیست؟
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
پیر طریقت گفت: گاهى که بخود نگرم، همه سوز و نیاز شوم گاهى که بدو نگرم، همه ناز و راز شوم چون بخود نگرم گویم:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد؟
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بوى جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
چون بدو نگرم گویم:
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم؟!
شاخ عزّ رویدم از دل که بلاى تو کشم!
الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراکَ مَا الْقارِعَةُ صفت روز رستاخیزست، روز محشر، روز عرض اکبر، روز جمع لشگر، روز احیاء صور، روز نشر بشر، روز جزاء خیر و شر، همه خلق بر انگیخته و از هیبت و سیاست خداوند ذو الجلال بزانو در آمده، ترازوى راستى آویخته، کرسى قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، دوزخ همى غرّد و زبانیه عاصى را میگیرد جرس هوس از گردن آفریدگان فرو گشاده، و جزاى کردار هر کس در کنار او نهاده. بسا امیرا که آن روز اسیر شود، بسا اسیر که امیر شود، بسا عزیزا که ذلیل شود، بسا ذلیلا که عزیز شود، بسا پدر که از فرزند جدا شود، و فرزند از پدر جدا شود، بسا مادر که از فرزند بگریزد، و فرزند از مادر! هر کسى بخود درمانده و از دوستان و خویشان جدا گشته: کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ همچون پروانه پراکنده و افکنده و تنها مانده. مسکین آدمى که سر بمعصیت در نهاده، و از هول رستاخیز غافل مانده نمىداند که هر چه امروز در مىبندد، فرداش مىباید گشاد هر چه امروز املا کند، فرداش بر مىباید خواند. اى مسکین بارى آن املا کن که فردا بر توانى خواند و آن بار در بند که فردا بر توانى داشت، و آن کار کن که فردا طاقت جزاى آن دارى. آن روز مؤمنان را جامه از معاملت خواهد بود، مرکب از طاعت و تاج از خدمت وردا از حرمت و جمال روى از رنگ دل. هر کرا امروز دل بتوحید و معرفت روشن است، فردا روى وى سپید و روشن بود، چون ماه دو هفته، اگر چه امروز حبشى رنگ است. و هر کرا امروز دل در شک و شبهت فردا روى وى سیاه و تاریک بود، اگر چه امروز رومى رنگ است.
وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ از صعوبت و هیبت رستاخیز یکى آنست که این کوههاى افراشته و این راسیات راسخات از بیخ بر آرند و زیر و زبر کنند، و چون پشم زده در هوا پرّان کنند، زلزله در زمین افتد، خاک فرا جنبش آید، کوه بلرزش آید، نه نشیب ماند نه فراز همه راست گشته، بالا و نشیب یکى شده.
قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیَةٍ آن کس که کردار وى بپسند اللَّه بود، و اللَّه از وى خشنود بود، اگر یک نفس از وى بر آید از سر سوز و نیاز بآن یک نفس ترازوى حسنات وى گران گرداند.
و آن کس که اللَّه از وى ناخشنود بود، و عنایت ازلى او را دستگیر نبود، اگر پرى روزى زمین طاعت دارد در ترازوى وى پر پشهاى نسنجد. بسا خفته در خواب خوش که از مرقد او تا فرقد فریشتگان پروا پر داده و میگویند: خداوندا بحرمت و حشمت و برکت نفس این آزاد مرد بر ما رحمت کن، و بسا بیدار چشم که ملائکه مقرّبین از نفس وى بفریاد آمده و مىگویند: خداوندا ما را از زحمت و ظلمت نفس این بىحرمت بىرحمت فریاد رس. اى جوانمرد اگر با دلى پاک از خبائث و بدعت بخسبى به از آن که همه شب بیدار باشى و دل پر از هوا و شهوت بود! هر که اسیر دیو است همه روزگار او شب است. و هر که در حمایت دین است، همه شبهاى او روز است.
نام نامدارى که نامش یادگار جانست، و دل را شادى جاودانست، و روح روح دوستان و آسایش غمگنان است. عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم مضمون آنست. نامهاى که بیقرار را درمانست و از قطعیت امانست، نامهاى که هم گوى و هم چوگانست، مرکب او شوق و مهر او میدانست، گل او سوز و معرفت او بوستانست. نامهاى که درخت توحید را آبشخور است، و دوستى حقّ مر آن را میوه و بر است.
یقول اللَّه تعالى: (لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتّى یحبّنى و احبّه).
و گفته عزیزانست که: اذا ذکرت من انا احتقرت و اذا تذکّرت لمن انا افتخرت.
چون با خود نگرم و کردار خود بینم، گویم: از من زارتر کیست؟ چون با تو نگرم و خود را در بندگى تو بینم، گویم از من بزرگوارتر کیست؟
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
پیر طریقت گفت: گاهى که بخود نگرم، همه سوز و نیاز شوم گاهى که بدو نگرم، همه ناز و راز شوم چون بخود نگرم گویم:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد؟
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بوى جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
چون بدو نگرم گویم:
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم؟!
شاخ عزّ رویدم از دل که بلاى تو کشم!
الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراکَ مَا الْقارِعَةُ صفت روز رستاخیزست، روز محشر، روز عرض اکبر، روز جمع لشگر، روز احیاء صور، روز نشر بشر، روز جزاء خیر و شر، همه خلق بر انگیخته و از هیبت و سیاست خداوند ذو الجلال بزانو در آمده، ترازوى راستى آویخته، کرسى قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، دوزخ همى غرّد و زبانیه عاصى را میگیرد جرس هوس از گردن آفریدگان فرو گشاده، و جزاى کردار هر کس در کنار او نهاده. بسا امیرا که آن روز اسیر شود، بسا اسیر که امیر شود، بسا عزیزا که ذلیل شود، بسا ذلیلا که عزیز شود، بسا پدر که از فرزند جدا شود، و فرزند از پدر جدا شود، بسا مادر که از فرزند بگریزد، و فرزند از مادر! هر کسى بخود درمانده و از دوستان و خویشان جدا گشته: کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ همچون پروانه پراکنده و افکنده و تنها مانده. مسکین آدمى که سر بمعصیت در نهاده، و از هول رستاخیز غافل مانده نمىداند که هر چه امروز در مىبندد، فرداش مىباید گشاد هر چه امروز املا کند، فرداش بر مىباید خواند. اى مسکین بارى آن املا کن که فردا بر توانى خواند و آن بار در بند که فردا بر توانى داشت، و آن کار کن که فردا طاقت جزاى آن دارى. آن روز مؤمنان را جامه از معاملت خواهد بود، مرکب از طاعت و تاج از خدمت وردا از حرمت و جمال روى از رنگ دل. هر کرا امروز دل بتوحید و معرفت روشن است، فردا روى وى سپید و روشن بود، چون ماه دو هفته، اگر چه امروز حبشى رنگ است. و هر کرا امروز دل در شک و شبهت فردا روى وى سیاه و تاریک بود، اگر چه امروز رومى رنگ است.
وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ از صعوبت و هیبت رستاخیز یکى آنست که این کوههاى افراشته و این راسیات راسخات از بیخ بر آرند و زیر و زبر کنند، و چون پشم زده در هوا پرّان کنند، زلزله در زمین افتد، خاک فرا جنبش آید، کوه بلرزش آید، نه نشیب ماند نه فراز همه راست گشته، بالا و نشیب یکى شده.
قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیَةٍ آن کس که کردار وى بپسند اللَّه بود، و اللَّه از وى خشنود بود، اگر یک نفس از وى بر آید از سر سوز و نیاز بآن یک نفس ترازوى حسنات وى گران گرداند.
و آن کس که اللَّه از وى ناخشنود بود، و عنایت ازلى او را دستگیر نبود، اگر پرى روزى زمین طاعت دارد در ترازوى وى پر پشهاى نسنجد. بسا خفته در خواب خوش که از مرقد او تا فرقد فریشتگان پروا پر داده و میگویند: خداوندا بحرمت و حشمت و برکت نفس این آزاد مرد بر ما رحمت کن، و بسا بیدار چشم که ملائکه مقرّبین از نفس وى بفریاد آمده و مىگویند: خداوندا ما را از زحمت و ظلمت نفس این بىحرمت بىرحمت فریاد رس. اى جوانمرد اگر با دلى پاک از خبائث و بدعت بخسبى به از آن که همه شب بیدار باشى و دل پر از هوا و شهوت بود! هر که اسیر دیو است همه روزگار او شب است. و هر که در حمایت دین است، همه شبهاى او روز است.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۲- سورة التکاثر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها غذاء ارواح العابدین، ضیاء اسرار العارفین، بلاء مهج المریدین، دواء کلّ فقیر و قیر مسکین.
نام خداوندى که مؤمنان را دل دارست، و دوستان را وفادار، مریدان را مهردار است، و عاصیان را آمرزگار. در ذات بىنظیرست و در صفات بىیار، فضلش بسیار و کرمش بىشمار، زیبا صنع و شیرین گفتار، عالم الاسرار و معیوبان را خریدار. خداوندى که باز راز او دلهاى دوستان شکار کرد، و آنچه از کلّ کون بپوشید بر آب و خاک آشکار کرد. دلهاى مؤمنان بنور معرفت با ضیاء کرد. زبانهاشان بنطق شهادت گویا کرد.
بر اعضاء و ارکان رنگ دوستى پیدا کرد. و آنچه کرد با مؤمن بسزا کرد. خود میگوید جلّ جلاله: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى وَ کانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها قوله: أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ خطاب تنبیه و تقریر است. میگوید: اى فرزند آدم بنسبى که عن قریب منقطع میشود چه فخر آرى؟ و بر کثرت عدد خویشان و مال و جاه سر مىافرازى؟ و بآن که ترا مهلت دادهاند و خلیع العذار فرا گذشته، غرّه شدهاى؟
و تا بچهار دیوار لحد در آن مصرع غربت و محلّ وحدت نرسى هیچ مىباز نگردى؟
و عذرى مىنخواهى؟ بىحذرى از آنکه بىخبرى! هیچ راه بصلاح و فلاح خود مىنبرى، از آنکه مست حرص و شهوت شدهاى! کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ آرى بدانى و در کار خود ببینى آن روز که دانستن و دیدن سود ندارد، و توبه و عذر خواست هیچ بکار نیاید.
کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ اگرت «عِلْمَ الْیَقِینِ» و «عَیْنَ الْیَقِینِ» بودى که عقبه مرگ بمىباید گذاشت. و سار سفر قیامت بمىباید ساخت، همانا که تفاخر و تکاثر در مال و عدد ترا کمتر بودى و رغبت بطاعت و عبادت بیشترى بودى.
لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ این لام لام قسم است. ربّ العالمین قسم یاد مىکند و میگوید: حقّا که شما بندگان همه دوزخ خواهید دید به عَیْنَ الْیَقِینِ دیدنى بىگمان و بىهیچ شک. همانست که آنجا گفت: وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها مؤمن بیند بر گذرگاه، کافر ببند و او را قرارگاه. مصطفى (ص) گفت:«خیر ما القى فی القلب الیقین و الیقین الایمان کلّه و انّ اللَّه تعالى بقسطه و عدله جعل الرّوح و الفرح فی الیقین و الرّضا و جعل الهمّ و الحزن فی الشّکّ و السّخط.»
گفتا: بهترین تخمى که در سینه مؤمن ریختند تخم یقین است. و همگى ایمان یقین است. و یقین ایمان را حصنى حصین است، و مؤمن را حبلى متین است. و حقّ جلّ جلاله باجمال لطف و کمال کرم بفضل بىمیل و عدل بىجور و لطف بىعلّت هر چه روح و راحت بود و امن و فراغت بود، و شادى و طرب بود، همه در یمین یقین و روضه رضا تعبیه کرد.
باز بحکم بىغرض و علم بىتهمت هر چه اندوه و نکبت بود و رنج و محنت، همه در شکّ و ناپسند تعبیه کرد. و گفتهاند که: یقین را سه رکن است: «عِلْمَ الْیَقِینِ» و عَیْنَ الْیَقِینِ و حقّ الیقین. عِلْمَ الْیَقِینِ بسینه فرو آید عَیْنَ الْیَقِینِ بسر فرو آید. حقّ الیقین بجان فرو آید. عِلْمَ الْیَقِینِ تقریر ایمان کند. عَیْنَ الْیَقِینِ اخلاص را نشان دهد. حقّ الیقین با حقّ معرفت افکند. طوبى کسى را که در عالم عِلْمَ الْیَقِینِ قدم دارد. زلفى کسى را که از عیان عَیْنَ الْیَقِینِ اثرى بیند. حسنى کسى را که از حقیقت حقّ الیقین خبرى یابد.
نام خداوندى که مؤمنان را دل دارست، و دوستان را وفادار، مریدان را مهردار است، و عاصیان را آمرزگار. در ذات بىنظیرست و در صفات بىیار، فضلش بسیار و کرمش بىشمار، زیبا صنع و شیرین گفتار، عالم الاسرار و معیوبان را خریدار. خداوندى که باز راز او دلهاى دوستان شکار کرد، و آنچه از کلّ کون بپوشید بر آب و خاک آشکار کرد. دلهاى مؤمنان بنور معرفت با ضیاء کرد. زبانهاشان بنطق شهادت گویا کرد.
بر اعضاء و ارکان رنگ دوستى پیدا کرد. و آنچه کرد با مؤمن بسزا کرد. خود میگوید جلّ جلاله: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى وَ کانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها قوله: أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ خطاب تنبیه و تقریر است. میگوید: اى فرزند آدم بنسبى که عن قریب منقطع میشود چه فخر آرى؟ و بر کثرت عدد خویشان و مال و جاه سر مىافرازى؟ و بآن که ترا مهلت دادهاند و خلیع العذار فرا گذشته، غرّه شدهاى؟
و تا بچهار دیوار لحد در آن مصرع غربت و محلّ وحدت نرسى هیچ مىباز نگردى؟
و عذرى مىنخواهى؟ بىحذرى از آنکه بىخبرى! هیچ راه بصلاح و فلاح خود مىنبرى، از آنکه مست حرص و شهوت شدهاى! کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ آرى بدانى و در کار خود ببینى آن روز که دانستن و دیدن سود ندارد، و توبه و عذر خواست هیچ بکار نیاید.
کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ اگرت «عِلْمَ الْیَقِینِ» و «عَیْنَ الْیَقِینِ» بودى که عقبه مرگ بمىباید گذاشت. و سار سفر قیامت بمىباید ساخت، همانا که تفاخر و تکاثر در مال و عدد ترا کمتر بودى و رغبت بطاعت و عبادت بیشترى بودى.
لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ این لام لام قسم است. ربّ العالمین قسم یاد مىکند و میگوید: حقّا که شما بندگان همه دوزخ خواهید دید به عَیْنَ الْیَقِینِ دیدنى بىگمان و بىهیچ شک. همانست که آنجا گفت: وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها مؤمن بیند بر گذرگاه، کافر ببند و او را قرارگاه. مصطفى (ص) گفت:«خیر ما القى فی القلب الیقین و الیقین الایمان کلّه و انّ اللَّه تعالى بقسطه و عدله جعل الرّوح و الفرح فی الیقین و الرّضا و جعل الهمّ و الحزن فی الشّکّ و السّخط.»
گفتا: بهترین تخمى که در سینه مؤمن ریختند تخم یقین است. و همگى ایمان یقین است. و یقین ایمان را حصنى حصین است، و مؤمن را حبلى متین است. و حقّ جلّ جلاله باجمال لطف و کمال کرم بفضل بىمیل و عدل بىجور و لطف بىعلّت هر چه روح و راحت بود و امن و فراغت بود، و شادى و طرب بود، همه در یمین یقین و روضه رضا تعبیه کرد.
باز بحکم بىغرض و علم بىتهمت هر چه اندوه و نکبت بود و رنج و محنت، همه در شکّ و ناپسند تعبیه کرد. و گفتهاند که: یقین را سه رکن است: «عِلْمَ الْیَقِینِ» و عَیْنَ الْیَقِینِ و حقّ الیقین. عِلْمَ الْیَقِینِ بسینه فرو آید عَیْنَ الْیَقِینِ بسر فرو آید. حقّ الیقین بجان فرو آید. عِلْمَ الْیَقِینِ تقریر ایمان کند. عَیْنَ الْیَقِینِ اخلاص را نشان دهد. حقّ الیقین با حقّ معرفت افکند. طوبى کسى را که در عالم عِلْمَ الْیَقِینِ قدم دارد. زلفى کسى را که از عیان عَیْنَ الْیَقِینِ اثرى بیند. حسنى کسى را که از حقیقت حقّ الیقین خبرى یابد.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۳- سورة العصر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة من سمعها و فی قلبه عرفان تلألأت انوار قلبه، و تفرّقت انواع کربه، و تحیّرت فی جلاله شوارق لبّه کلمة من عرفها و فی قلبه ایمان احبّها من داخل الفؤاد و هجر فی طلبها الرّقاد و ترک لاجلها کلّ همّ و کلّ مراد.
بر افواه ائمه دین و علماء شرع متداولست که هر چه اندر کتب و صحف ربّانى است، از اوراق آدم و صحف شیث (ع) و ادریس (ع) و ابراهیم (ع) و موسى (ع) مجموع آن جمله اندر تورات و انجیل و زبور است و هر چه اندرین کتب است بیان و نشان آن در قرآن عظیم و فرقان مجید است، و هر چه در قرآن مجموع و مسموع است در سورة «الحمد» است. و هر چه در سورة «الحمد» است اندرین چهار کلمه است که: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. و هر چه درین چهار کلمه است در حروف «بسم اللَّه» است. و هر چه در صورت «با» است در صرّه نقطه وى است و گفتهاند: نظم قرآن بر مثال عرش آمد، و نقطه «با» بر مثال ذرّه اکنون دیده سرّ بگشا در صور و در سور نظر کن، نهایت عظمت در قرآن و در عرش ببین و نشان قدرت در ذرّه و در نقطه ببین. در اضافت بقدرت چیزى را عظیم مدان. و در اضافت بحکمت وجود چیزى را حقیر و خرد مخوان. عرش عظیم بیافرید که اندر تحت هر پایهاى از پایههاى آن سیصد و شصت هزار عالم است پر از مقرّبان و مقدّسان. و ذرّهاى حقیر بیافرید که قدر رسم صورت وى بینند حسّا، و لکن دست بوى نرسد جسّا و مسّا. این ذرّه که در نقابست نور آفتاب آن را عیان کند، و آن عرش که در حجاب است نور قرآن آن را بیان کند. تا این نور نبود کس ذرّه نبیند. و تا آن نشان نبود کس عرش نداند. و در آفرینش عرش حکمت است که سقف عالم بود. محراب اعظم، آئینه قدرت، نهایت صورت، قبله کرّوبیان، مطاف مقرّبان، خزینه لطائف، منبع طرائف، مطلع انوار، مجمع آثار. و در آفرینش ذرّه حکمت است که بیان کمال قدرت بود، نشان اظهار فطرت، آئینه عبرت، گواى بىنیازى عزّت، بیان داعیه اعتبار، نشان قهر و قدرت جبّار. تا بدانى که صنع صانع حکیم جلّ جلاله عبث نبود، و کار وى سفه نبود و بر وى لهو روا نبود. و هر چه کند در آن سرّى است که در ابداع وى هوس و هوى نبود: على قدر اهل العزم تأتى العزائم! قوله: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ حقّ جلّ جلاله و عظم شأنه قسم یاد میکند بایّام دهر که محلّ عبرت ناظر است و اثر قدرت آن قادر، که آدمى همیشه در کاست است و در زیان، خراب عمر و مفلس روزگار و حیران. هر روزى که بر وى بغفلت مىگذرد جز وى از اجزاء عمر وى مىکاهد و بروز آخر نزدیک میگردد، در نقصان میرود، و مىپندارد که هىفزاید. بنقد عصیان مىآرد و طاعت با فردا مىافکند.
گفتى: بکنم کار تو بنوا فردا
و آن کو که ترا ضمان کند تا فردا؟!
رسول خدا (ص) که مهتر و بهتر خلق عالم بود و برگزیده و بر کشیده حقّ بود، میگوید: هیچ بامداد برنخاستم که شبانگاه را چشم داشتم. و هیچ شب نخفتم که بامداد را منتظر بودم. و هیچ لقمه در دهن ننهادم که گمان بردم که پیش از مرگ از خوردن آن لقمه فارغ شوم. و آن مهتر (ص) در دعا بسیار گفتى: «خداوندا تو ما را زندگانى ده در حلاوت طاعت، و مردگى ده در پاکى از وحشت و زلّت. و ما را بحضرت خویش بر، نه تشویر زده کردار و نه خجل گشته روزگار.
بر افواه ائمه دین و علماء شرع متداولست که هر چه اندر کتب و صحف ربّانى است، از اوراق آدم و صحف شیث (ع) و ادریس (ع) و ابراهیم (ع) و موسى (ع) مجموع آن جمله اندر تورات و انجیل و زبور است و هر چه اندرین کتب است بیان و نشان آن در قرآن عظیم و فرقان مجید است، و هر چه در قرآن مجموع و مسموع است در سورة «الحمد» است. و هر چه در سورة «الحمد» است اندرین چهار کلمه است که: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. و هر چه درین چهار کلمه است در حروف «بسم اللَّه» است. و هر چه در صورت «با» است در صرّه نقطه وى است و گفتهاند: نظم قرآن بر مثال عرش آمد، و نقطه «با» بر مثال ذرّه اکنون دیده سرّ بگشا در صور و در سور نظر کن، نهایت عظمت در قرآن و در عرش ببین و نشان قدرت در ذرّه و در نقطه ببین. در اضافت بقدرت چیزى را عظیم مدان. و در اضافت بحکمت وجود چیزى را حقیر و خرد مخوان. عرش عظیم بیافرید که اندر تحت هر پایهاى از پایههاى آن سیصد و شصت هزار عالم است پر از مقرّبان و مقدّسان. و ذرّهاى حقیر بیافرید که قدر رسم صورت وى بینند حسّا، و لکن دست بوى نرسد جسّا و مسّا. این ذرّه که در نقابست نور آفتاب آن را عیان کند، و آن عرش که در حجاب است نور قرآن آن را بیان کند. تا این نور نبود کس ذرّه نبیند. و تا آن نشان نبود کس عرش نداند. و در آفرینش عرش حکمت است که سقف عالم بود. محراب اعظم، آئینه قدرت، نهایت صورت، قبله کرّوبیان، مطاف مقرّبان، خزینه لطائف، منبع طرائف، مطلع انوار، مجمع آثار. و در آفرینش ذرّه حکمت است که بیان کمال قدرت بود، نشان اظهار فطرت، آئینه عبرت، گواى بىنیازى عزّت، بیان داعیه اعتبار، نشان قهر و قدرت جبّار. تا بدانى که صنع صانع حکیم جلّ جلاله عبث نبود، و کار وى سفه نبود و بر وى لهو روا نبود. و هر چه کند در آن سرّى است که در ابداع وى هوس و هوى نبود: على قدر اهل العزم تأتى العزائم! قوله: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ حقّ جلّ جلاله و عظم شأنه قسم یاد میکند بایّام دهر که محلّ عبرت ناظر است و اثر قدرت آن قادر، که آدمى همیشه در کاست است و در زیان، خراب عمر و مفلس روزگار و حیران. هر روزى که بر وى بغفلت مىگذرد جز وى از اجزاء عمر وى مىکاهد و بروز آخر نزدیک میگردد، در نقصان میرود، و مىپندارد که هىفزاید. بنقد عصیان مىآرد و طاعت با فردا مىافکند.
گفتى: بکنم کار تو بنوا فردا
و آن کو که ترا ضمان کند تا فردا؟!
رسول خدا (ص) که مهتر و بهتر خلق عالم بود و برگزیده و بر کشیده حقّ بود، میگوید: هیچ بامداد برنخاستم که شبانگاه را چشم داشتم. و هیچ شب نخفتم که بامداد را منتظر بودم. و هیچ لقمه در دهن ننهادم که گمان بردم که پیش از مرگ از خوردن آن لقمه فارغ شوم. و آن مهتر (ص) در دعا بسیار گفتى: «خداوندا تو ما را زندگانى ده در حلاوت طاعت، و مردگى ده در پاکى از وحشت و زلّت. و ما را بحضرت خویش بر، نه تشویر زده کردار و نه خجل گشته روزگار.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۴- سورة- الهمزة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة غیورة لا یصلح لذکرها الانسان مصون من اللّغو و الغیبة. و لا یصلح بمعرفتها الّا قلب محروس عن الغفلة و الغیبة و لا یصلح لمحبّتها الّا روح محفوظة عن العلاقة و الحجبة.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۵- سورة الفیل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم غنیّ من اطاعه اغناه و من خالفه اضاعه و اقماه، اسم عزیز من وافقه رقّاه الى الرّتبة العلیاء، و من خالفه القاه فی المحنة الکبرى.
نام خداوندى عظیم. جبّار نامدار کریم، قهّار کردگار حکیم. خداوندى که رقم قلم قضاء او بهیچ آب منسوخ نگردد. جبّارى که تیر تقدیر او بسپر هیچ آفریده مندفع نشود، کریمى که فضل عمیم او در هیچ معیار نگنجد، رحیمى که احسان قدیم او هیچ میزان نسنجد. خاطر اگر چه هادى و داهى بود در لمعات انوار سبحات جلال او گمراه شود. شکر اگر چه با طول و عرض بود، در فضل و احسان و طول و امتنان او کوتاه گردد. عقل اگر چه کامل و وافر بود، در دریاى علم او غریق گردد. وهم و فهم اگر چه با حدّت و فطنت بود، در انوار جلال و جمال او حریق شود.
پیر طریقت قدّس روحه، بدین معنى سخنى مختصر باشارت گفته بس نغز و بس عجب. گفت: از جمال و جلال دوست کسى لذّت یابد کش دیده بازست، مصحوب لم یزل با صاحب لم یکن بد سازست.
قوله تعالى: أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحابِ الْفِیلِ اى محمد ننگرى و نه بینى تو اصحاب فیل را که با ایشان چه کردیم، و ایشان را چون کشتیم، و دمار از ایشان چون بر آوردیم؟ قومى بودند بر پشت حیوان کوه هیکل موج پیکر قصد خانه ما کردند و بر عدّت و ساز و آلت خود اعتماد کردند، تا ما از خزائن قهر خود مرغکى چند ضعیف فرستادیم تا ایشان را هلاک کردند. و آتش قهر و سیاست ما در ایشان زدند که: وَ أَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبابِیلَ تَرْمِیهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ ما آن قهّار و جبّاریم که هر که را خواهیم بهر چه خواهیم قهر کنیم. نمرود لعین را پشهاى فرستیم تا سزاى وى در کنار وى نهد. فرعون طاغى را که دعوى خدایى کرد و ساحران با سحر عظیم جمع کرد، پارهاى چوب از حضرت خود فرستادیم تا قدر ایشان با ایشان نمود. اى محمد آن صنادید قریش و رؤساء کفر که قصد هلاک تو کردند و ترا از وطن خود بتاختند و بر اندیشه هلاک کردن تو بر پى تو بیرون آمدند و تو با صدّیق در آن غار غیرت رفته، نبینى که ما عنکبوتى ضعیف را بشحنگى تو چون فرستادیم؟
تا دست دعاوى و اباطیل ایشان فرو بست! ما آن خداوندیم که در راه ما عنکبوتى شحنگى کند، مرغى مبارزى کند، پشهاى سپاه سالارى کند، غارى راز دارى کند، عصائى در صحرایى اژدهایى کند، آبى فرمانبردارى کند، آتشى مونسى کند، درختى سبز مشعله دارى کند، سگى عاشقى کند، مورى مذکّرى کند، سنگى مسبّحى کند، کس را با قهر ما تاوستن نیست و از عذاب و عقاب ما رهایى جستن نیست. دور افتادند و غلط پنداشتند اصحاب فیل که قصد تخریب خانه ما کردند، خانهاى که طراز اضافت بیت اللَّه بر آستین اعزاز او کشیده، از سنگ بر آورده، لیکن مغناطیس دلهاى مؤمنان ساخته! ابراهیم و اسماعیل را گفتیم که: مرا خانهاى بنا کنید بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ از مشتى سنگ خاره، از یک جانب او برّ بىنهایت و از یک جانب او بحر بىغایت. اگر خانهاى بودى از یاقوت و لعل و زبرجد یا در میان بساطین و ریاض و انهار و اشجار بودى، اگر کسى بوى میل کردى عجب نبودى، عجب آنست که مشتى سنگ بر هم نهاد و بادیه مردم خوار راه وى ساخته و صد هزار اعرابى جلف سخت دل بىرحمت بر راه وى نشانده و آن گه آتش عشق عشّاق هر روز تیزتر! گویى آن کعبه شمعیست افروخته و حاجیان پروانهاند بىصبر گشته، از هزار فرسنگ مىشتابند و پروانه وار خویشتن را درو مىسوزند، و ایشان که بعذرى ازو باز ماندهاند و در آرزوى جوار و طواف او بگداختهاند این نوحه همى کنند:
گر کعبه وصل تو کنند بر ما ناز
از بادیه هجر که مان دارد باز؟
ما مىگردیم در بیابان نیاز
کز دور روا بود سوى کعبه نماز!
نام خداوندى عظیم. جبّار نامدار کریم، قهّار کردگار حکیم. خداوندى که رقم قلم قضاء او بهیچ آب منسوخ نگردد. جبّارى که تیر تقدیر او بسپر هیچ آفریده مندفع نشود، کریمى که فضل عمیم او در هیچ معیار نگنجد، رحیمى که احسان قدیم او هیچ میزان نسنجد. خاطر اگر چه هادى و داهى بود در لمعات انوار سبحات جلال او گمراه شود. شکر اگر چه با طول و عرض بود، در فضل و احسان و طول و امتنان او کوتاه گردد. عقل اگر چه کامل و وافر بود، در دریاى علم او غریق گردد. وهم و فهم اگر چه با حدّت و فطنت بود، در انوار جلال و جمال او حریق شود.
پیر طریقت قدّس روحه، بدین معنى سخنى مختصر باشارت گفته بس نغز و بس عجب. گفت: از جمال و جلال دوست کسى لذّت یابد کش دیده بازست، مصحوب لم یزل با صاحب لم یکن بد سازست.
قوله تعالى: أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحابِ الْفِیلِ اى محمد ننگرى و نه بینى تو اصحاب فیل را که با ایشان چه کردیم، و ایشان را چون کشتیم، و دمار از ایشان چون بر آوردیم؟ قومى بودند بر پشت حیوان کوه هیکل موج پیکر قصد خانه ما کردند و بر عدّت و ساز و آلت خود اعتماد کردند، تا ما از خزائن قهر خود مرغکى چند ضعیف فرستادیم تا ایشان را هلاک کردند. و آتش قهر و سیاست ما در ایشان زدند که: وَ أَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبابِیلَ تَرْمِیهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ ما آن قهّار و جبّاریم که هر که را خواهیم بهر چه خواهیم قهر کنیم. نمرود لعین را پشهاى فرستیم تا سزاى وى در کنار وى نهد. فرعون طاغى را که دعوى خدایى کرد و ساحران با سحر عظیم جمع کرد، پارهاى چوب از حضرت خود فرستادیم تا قدر ایشان با ایشان نمود. اى محمد آن صنادید قریش و رؤساء کفر که قصد هلاک تو کردند و ترا از وطن خود بتاختند و بر اندیشه هلاک کردن تو بر پى تو بیرون آمدند و تو با صدّیق در آن غار غیرت رفته، نبینى که ما عنکبوتى ضعیف را بشحنگى تو چون فرستادیم؟
تا دست دعاوى و اباطیل ایشان فرو بست! ما آن خداوندیم که در راه ما عنکبوتى شحنگى کند، مرغى مبارزى کند، پشهاى سپاه سالارى کند، غارى راز دارى کند، عصائى در صحرایى اژدهایى کند، آبى فرمانبردارى کند، آتشى مونسى کند، درختى سبز مشعله دارى کند، سگى عاشقى کند، مورى مذکّرى کند، سنگى مسبّحى کند، کس را با قهر ما تاوستن نیست و از عذاب و عقاب ما رهایى جستن نیست. دور افتادند و غلط پنداشتند اصحاب فیل که قصد تخریب خانه ما کردند، خانهاى که طراز اضافت بیت اللَّه بر آستین اعزاز او کشیده، از سنگ بر آورده، لیکن مغناطیس دلهاى مؤمنان ساخته! ابراهیم و اسماعیل را گفتیم که: مرا خانهاى بنا کنید بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ از مشتى سنگ خاره، از یک جانب او برّ بىنهایت و از یک جانب او بحر بىغایت. اگر خانهاى بودى از یاقوت و لعل و زبرجد یا در میان بساطین و ریاض و انهار و اشجار بودى، اگر کسى بوى میل کردى عجب نبودى، عجب آنست که مشتى سنگ بر هم نهاد و بادیه مردم خوار راه وى ساخته و صد هزار اعرابى جلف سخت دل بىرحمت بر راه وى نشانده و آن گه آتش عشق عشّاق هر روز تیزتر! گویى آن کعبه شمعیست افروخته و حاجیان پروانهاند بىصبر گشته، از هزار فرسنگ مىشتابند و پروانه وار خویشتن را درو مىسوزند، و ایشان که بعذرى ازو باز ماندهاند و در آرزوى جوار و طواف او بگداختهاند این نوحه همى کنند:
گر کعبه وصل تو کنند بر ما ناز
از بادیه هجر که مان دارد باز؟
ما مىگردیم در بیابان نیاز
کز دور روا بود سوى کعبه نماز!
رشیدالدین میبدی : ۱۰۶- سورة قریش- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ باسم من لا غرض له فی افعاله و لا عوض عنه فی جلاله و جماله، باسم من لا یجد الفقیر من دونه قرارا و لا یجد احد من حکمه فرارا.
نام خداوندى که نامش مونس مفلسان است، یادش راحت دل مریدانست، مهرش قوّت جان مشتاقانست، یافتش روز دولت طالبان و سور و سرور درویشانست.
عزیز قدر و عظیم شانست، ملک او جاودان و عزّت او بىکرانست. سماع نامش بهار جان عاشقان و روح روح دوستانست. خداوندى که چراغ توحید در کلبه دل دوستان فضل او افروزد، سرشتهاى پنداشت از ساحت دوستان نار عدل او سوزد. گاه نور ایمان در پرده کفر و ظلمت بدارد، گاه زحمت ظلمت کفر بنور ایمان بردارد.
خداى همه آفریدگان اوست آن کند که خود خواهد. دارنده و داننده اوست هر کس را آن دهد که سزاى او بود. مالک الملک اوست، یکى را ملک دهد تا پیوسته در روح و ریحان بود یکى را ملک نفس دهد تا همیشه در ظلمت عصیان بود. طوبى کسى را که فردا مهمان دل وفادار نیکوکار بود. ویل بر آن کس که فردا در زندان نفس غدّار مکّار بود! از عدل او برین یکى حکم شقاوت رفته و جور نه، از فضل او بر آن یکى حکم سعادت رفته و میل نه.
لِإِیلافِ قُرَیْشٍ «إِیلافِهِمْ...» درین سوره اصحاب ایلاف که سروران قریش بودند، اللَّه تعالى نام ایشان برده و همچنین خانه کعبه که قبله عالمیانست نام برده.
زخم عدل ازلى بر اصحاب ایلاف آمد، سرافرازى و مهترى ایشان بر عالمیان و قرابت رسول (ص) مر ایشان را هیچ سود نداشت. اثر فضل و لطف خداوندى روى بدان خانه سنگین بىجان آورد تا بدین تخصیص و این تشریف مشرّف و مکرّم گشت که: رب هذَا الْبَیْتِ و در آن سوره دیگر گفت: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ». درین سوره اضافت ربوبیّت با خانه کرد که:بَّ هذَا الْبَیْتِ خداوند این خانه. و در آن سوره اضافت خانه با خود کرد که: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ» پاک کن و پاک دار خانه من. این چنانست که خانه را گفت: من آن توام، تو آن من. ازین عجبتر هر که قصد خانه کعبه دارد، بحجّ و عمره، ایشان را کسان خویش خواند و زائران، تا بر لسان نبوّت برفت که: «الحاجّ وفد اللَّه على بیته و العمّار زوّار اللَّه و حقّ على المزوران یکرم زائره». ارباب معارف را اندرین معنى زبانى دیگرست گفتند: حجّ دو نوع است: یکى از خانه خود شود به بیت الحرام، یکى از نهاد خود برخیزد بدرگاه ذو الجلال و الاکرام. آن یکى تا عرفاتست، و این یکى تا بمعرفت معروف. آنجا چشمه زمزم است، اینجا اقداح شراب لطف دمادم. آنجا قدمگاه خلیل است، اینجا نظرگاه خداوند جلیل. آنجا آیات بیّنات است، و اینجا رایات و لآیات. آنجا رکن شامى و یمانى است، اینجا گنج معانى. آنجا بقدم روند، اینجا بهم روند:
آرى بسراى دوست بس راهى نیست
آن را که جز از دوست نظر گاهى نیست.
آن یکى را حاجّ مکّه گویند، این یکى را حاجّ حقّ. ایشان کعبه از راه بادیه جستند، اینان از راه دل. در خبرست که فریشتگان حاجّ مکّه را استقبال کنند، راکبان را مصافحه کنند، پیادگان را معانقه کنند. امّا حاجّ حقّ آن قوم باشند که فریشتگان ایشان را نبینند، آسمان و زمین بوى ایشان نشنود، عرش و کرسى بر ساق دولت ایشان نرسد! اى مسکین اگر قوّت آن ندارى که با مسافران راه حقیقت در بادیه صفت سفر کنى، بارى سفر بادیه صورت را میان در بند که اللَّه تعالى چنین میگوید: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ کم از آن نباشد که با ساکنان کوى ما بخانه ما آیى. اگر پیل نتوانى بود، بارى از پشّهاى کم مباش که بر صورت پیل است! گوید: اگر بقوّت پیل نیستم که بار کشم، بارى بصورت پیلم که بار خویش بر کس نیفکنم.
نام خداوندى که نامش مونس مفلسان است، یادش راحت دل مریدانست، مهرش قوّت جان مشتاقانست، یافتش روز دولت طالبان و سور و سرور درویشانست.
عزیز قدر و عظیم شانست، ملک او جاودان و عزّت او بىکرانست. سماع نامش بهار جان عاشقان و روح روح دوستانست. خداوندى که چراغ توحید در کلبه دل دوستان فضل او افروزد، سرشتهاى پنداشت از ساحت دوستان نار عدل او سوزد. گاه نور ایمان در پرده کفر و ظلمت بدارد، گاه زحمت ظلمت کفر بنور ایمان بردارد.
خداى همه آفریدگان اوست آن کند که خود خواهد. دارنده و داننده اوست هر کس را آن دهد که سزاى او بود. مالک الملک اوست، یکى را ملک دهد تا پیوسته در روح و ریحان بود یکى را ملک نفس دهد تا همیشه در ظلمت عصیان بود. طوبى کسى را که فردا مهمان دل وفادار نیکوکار بود. ویل بر آن کس که فردا در زندان نفس غدّار مکّار بود! از عدل او برین یکى حکم شقاوت رفته و جور نه، از فضل او بر آن یکى حکم سعادت رفته و میل نه.
لِإِیلافِ قُرَیْشٍ «إِیلافِهِمْ...» درین سوره اصحاب ایلاف که سروران قریش بودند، اللَّه تعالى نام ایشان برده و همچنین خانه کعبه که قبله عالمیانست نام برده.
زخم عدل ازلى بر اصحاب ایلاف آمد، سرافرازى و مهترى ایشان بر عالمیان و قرابت رسول (ص) مر ایشان را هیچ سود نداشت. اثر فضل و لطف خداوندى روى بدان خانه سنگین بىجان آورد تا بدین تخصیص و این تشریف مشرّف و مکرّم گشت که: رب هذَا الْبَیْتِ و در آن سوره دیگر گفت: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ». درین سوره اضافت ربوبیّت با خانه کرد که:بَّ هذَا الْبَیْتِ خداوند این خانه. و در آن سوره اضافت خانه با خود کرد که: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ» پاک کن و پاک دار خانه من. این چنانست که خانه را گفت: من آن توام، تو آن من. ازین عجبتر هر که قصد خانه کعبه دارد، بحجّ و عمره، ایشان را کسان خویش خواند و زائران، تا بر لسان نبوّت برفت که: «الحاجّ وفد اللَّه على بیته و العمّار زوّار اللَّه و حقّ على المزوران یکرم زائره». ارباب معارف را اندرین معنى زبانى دیگرست گفتند: حجّ دو نوع است: یکى از خانه خود شود به بیت الحرام، یکى از نهاد خود برخیزد بدرگاه ذو الجلال و الاکرام. آن یکى تا عرفاتست، و این یکى تا بمعرفت معروف. آنجا چشمه زمزم است، اینجا اقداح شراب لطف دمادم. آنجا قدمگاه خلیل است، اینجا نظرگاه خداوند جلیل. آنجا آیات بیّنات است، و اینجا رایات و لآیات. آنجا رکن شامى و یمانى است، اینجا گنج معانى. آنجا بقدم روند، اینجا بهم روند:
آرى بسراى دوست بس راهى نیست
آن را که جز از دوست نظر گاهى نیست.
آن یکى را حاجّ مکّه گویند، این یکى را حاجّ حقّ. ایشان کعبه از راه بادیه جستند، اینان از راه دل. در خبرست که فریشتگان حاجّ مکّه را استقبال کنند، راکبان را مصافحه کنند، پیادگان را معانقه کنند. امّا حاجّ حقّ آن قوم باشند که فریشتگان ایشان را نبینند، آسمان و زمین بوى ایشان نشنود، عرش و کرسى بر ساق دولت ایشان نرسد! اى مسکین اگر قوّت آن ندارى که با مسافران راه حقیقت در بادیه صفت سفر کنى، بارى سفر بادیه صورت را میان در بند که اللَّه تعالى چنین میگوید: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ کم از آن نباشد که با ساکنان کوى ما بخانه ما آیى. اگر پیل نتوانى بود، بارى از پشّهاى کم مباش که بر صورت پیل است! گوید: اگر بقوّت پیل نیستم که بار کشم، بارى بصورت پیلم که بار خویش بر کس نیفکنم.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۷- سورة الدین (الماعون)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ افلح من عرف «بسم اللَّه» و ما ربح من بقى عن «بسم اللَّه». من صحب لسانه ذکر «بسم اللَّه» و صحب جنانه حبّ «بسم اللَّه» کفى له شفیعا «بسم اللَّه» الى من تعبّدنا بذکر اللَّه.
در هر کلمهاى از کلمات «بسم اللَّه» اسرار ازل و ابد تعبیه است، امّا در حجب عزّت متوارى است تا سمع هر ناسزایى بدو نرسد و هر نامحرمى راه بدو نبرد. نه هر چه بسمع ظاهر رسد جان و دل آن را قبول کند، ظاهر شنیدن دیگرست و باطن پذیرفتن دیگر.
شبلى روزى در خدمت جنید گفت: اللَّه! جنید گفت: آنچه میگویى ذکر زبانست، یا ذکر جان؟ اگر ذکر جانست، زبان خود تابع آنست ور نه که مجرّد زبانست، این آسان کارى است. ابلیس همان میگوید که تو میگویى، تو بر وى چه فضل دارى؟ این بارگاه عامّ است، ببارگاه عامّ هم دوست فرو آید، هم دشمن هم آشنا، هم بیگانه. مردمى باید که بر بساط ملوک در درون پرده جاى یابد، ور نه ببارگاه عامّ هر کسى و هر خسى رسد:
هر خسى از رنگ و گفتارى بدین ره کى رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گام زن!
درد پرده سوز درد دین است، و مرد گامزن مرد دیندار. آن کافر مدبر که دین بدروغ داشت و اسلام پس پشت انداخت، بنگر که ربّ العالمین با مصطفى (ص) حبیب خویش از بهر آن مدبر چه خطاب مىکند و کافر را چه بیم میدهد: أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ اى محمد مىبینى آن مرد شقىّ ولید بلید و بو جهل پر جهل که دین اسلام را جحود مىآرند و نبوّت ترا و معجزات ترا انکار مىکنند؟! اى محمد دین را چه زیان دارد که ایشان آن را نپذیرند و از ناپذیرفتن ایشان در دین چه نقصان آید؟ «انّ هذا الدّین متین» دین اسلام دست آویزى استوارست، آن را گسستن و شکستن نیست «لَا انْفِصامَ لَها» محجّة وسطى است و عروة وثقى. بر لسان اهل حقیقت دین آنست که: در راه عبودیّت انقیاد کلّى پیش گیرى و روى از همه درگاهها بگردانى، پناه بازو دهى و درو گریزى.
یکى از علماء طریقت گفته: معنى: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ آنست که هر چه دون حقّ است براى او بگذارى و حقّ او براى هیچیز بنگذارى. خبر درست است از رسول خدا (ص): «الدّین یسر»
دین همه آسانى است، زیرا که بعاقبت رساننده بآسانى است. و در خبرست: «ملاک الدّین الورع»
نظام دین اسلام و نواى عالم ایمان در ورع است ورع پرهیز باشد از محرّمات و خویشتن دارى باحتراز از نابایست و ناشایست و مشغول بودن بشایست و بایست. هر دین که درو ورع نیست، آن را در حضرت قرب محلّ قبول نیست. ورع بحقیقت ورع حواسّ است، هر چه ترا گزیرست که نبینى، دیده از آن نگاهدارى و هر چه داغ رضاء حق ندارد، دیده بر آن مطّلع نگردانى تا فردا از دیدار حقّ جلّ جلاله باز نمانى.
حبیب عجمى کنیزکى داشت، سى سال بود که روى او تمام بندیده بود. روزى کنیزک را گفت: اى مستوره کنیزک ما را آواز ده! گفت: نه من کنیزک توام؟! گفت: ما را درین سى سال زهره آن نبودست که بدون او بچیزى نگاه کنیم! و همچنین سمع نگاه دار، تا صوتى که ملائم دین نباشد نشنود و اگر صوتى بیگانه بسمع درآید و قصد دل کند، توحید که دربان دلست آن را در دل نگذارد و سمع بآب استغفار بشوید. همچنین زبان نگاه دارد تا هر چه را در راه حقّ نباید، از آن نگوید. و دست نگاه دارد، تا جز بدامن حقیقت نزند. و قدم نگاه دارد، تا جز بر زمین فرمان نرود.
و این هنوز ورع عامّ است. امّا ورع خاصّ ورع دلست. و ورع دل آنست که: هر چه نه عالم حقیقت بود در آن فکرت نکند و اگر خاطرى بدو در آید که نه وارد حقّ باشد آن را بجاروب توبه و استغفار از درگاه دل بروبد، و آن آرزوها که شهوات در دل افکند بدست توکّل و خوف از دل محو کند. و آنجا که فرمان حقّ نباشد، بدل آنجا سفر نکند تا در مکان خویش بین اصبعین من اصابع الرّحمن ثابت بماند. هر دل که جایى بباطل سفر کند، مثال شاهى بود که از تخت عزّ خویش و از میان سپاه خویش برود و در عالم اعداء سفر کند. این چنین دل هرگز بسلامت نبود. و فرق میان ورع ظاهر و ورع باطن آنست که: متورّع ظاهر فردا دیده باز کند، حقّ را نبیند و متورّع باطن امروز دیده فراز کرده حقّ را مىبیند. عمر خطّاب دل از هر چه دون حقّ خالى کرد، لا جرم تجلّى حقّ جلّ جلاله بر ساحت دلش تافت، تا مىگفت: رأى قلبى ربّى.
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ الَّذِینَ هُمْ یُراؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْماعُونَ سیاق این سخن بر سبیل تهدید و وعید است، کسى را که نماز نکند و زکاة ندهد یا کسى که نماز بنفاق و غفلت کند و زکاة بریا و کراهیت دهد.
خبر ندارد این غافل بىحاصل که نماز شعار اسلام است و زکاة قنطره دین. هر کرا بینى که ظاهرش از حلیت و زینت این دو فرمان مهمل است، بدانکه باطنش از عقیده دین معطّل است. نماز مقام مناجات است و ترقّى درجات و سبب نجات. زکاة پیرایه شریعت است و نور قیامت و قانون کرامت. بنده مؤمن موحّد چون خطاب شرع و امر حقّ در فرائض نماز و زکاة بر وى متوجّه گردد بر گزارد آن و محافظت حدود و اوقات آن مواظبت نماید بجدّى بلیغ و جهدى تمام شرائط جواز و شرائط قبول در آن بجاى آرد، لا جرم ظاهر او پیراسته ادب دین گردد و باطن او آراسته صدق و اخلاص.
در هر کلمهاى از کلمات «بسم اللَّه» اسرار ازل و ابد تعبیه است، امّا در حجب عزّت متوارى است تا سمع هر ناسزایى بدو نرسد و هر نامحرمى راه بدو نبرد. نه هر چه بسمع ظاهر رسد جان و دل آن را قبول کند، ظاهر شنیدن دیگرست و باطن پذیرفتن دیگر.
شبلى روزى در خدمت جنید گفت: اللَّه! جنید گفت: آنچه میگویى ذکر زبانست، یا ذکر جان؟ اگر ذکر جانست، زبان خود تابع آنست ور نه که مجرّد زبانست، این آسان کارى است. ابلیس همان میگوید که تو میگویى، تو بر وى چه فضل دارى؟ این بارگاه عامّ است، ببارگاه عامّ هم دوست فرو آید، هم دشمن هم آشنا، هم بیگانه. مردمى باید که بر بساط ملوک در درون پرده جاى یابد، ور نه ببارگاه عامّ هر کسى و هر خسى رسد:
هر خسى از رنگ و گفتارى بدین ره کى رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گام زن!
درد پرده سوز درد دین است، و مرد گامزن مرد دیندار. آن کافر مدبر که دین بدروغ داشت و اسلام پس پشت انداخت، بنگر که ربّ العالمین با مصطفى (ص) حبیب خویش از بهر آن مدبر چه خطاب مىکند و کافر را چه بیم میدهد: أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ اى محمد مىبینى آن مرد شقىّ ولید بلید و بو جهل پر جهل که دین اسلام را جحود مىآرند و نبوّت ترا و معجزات ترا انکار مىکنند؟! اى محمد دین را چه زیان دارد که ایشان آن را نپذیرند و از ناپذیرفتن ایشان در دین چه نقصان آید؟ «انّ هذا الدّین متین» دین اسلام دست آویزى استوارست، آن را گسستن و شکستن نیست «لَا انْفِصامَ لَها» محجّة وسطى است و عروة وثقى. بر لسان اهل حقیقت دین آنست که: در راه عبودیّت انقیاد کلّى پیش گیرى و روى از همه درگاهها بگردانى، پناه بازو دهى و درو گریزى.
یکى از علماء طریقت گفته: معنى: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ آنست که هر چه دون حقّ است براى او بگذارى و حقّ او براى هیچیز بنگذارى. خبر درست است از رسول خدا (ص): «الدّین یسر»
دین همه آسانى است، زیرا که بعاقبت رساننده بآسانى است. و در خبرست: «ملاک الدّین الورع»
نظام دین اسلام و نواى عالم ایمان در ورع است ورع پرهیز باشد از محرّمات و خویشتن دارى باحتراز از نابایست و ناشایست و مشغول بودن بشایست و بایست. هر دین که درو ورع نیست، آن را در حضرت قرب محلّ قبول نیست. ورع بحقیقت ورع حواسّ است، هر چه ترا گزیرست که نبینى، دیده از آن نگاهدارى و هر چه داغ رضاء حق ندارد، دیده بر آن مطّلع نگردانى تا فردا از دیدار حقّ جلّ جلاله باز نمانى.
حبیب عجمى کنیزکى داشت، سى سال بود که روى او تمام بندیده بود. روزى کنیزک را گفت: اى مستوره کنیزک ما را آواز ده! گفت: نه من کنیزک توام؟! گفت: ما را درین سى سال زهره آن نبودست که بدون او بچیزى نگاه کنیم! و همچنین سمع نگاه دار، تا صوتى که ملائم دین نباشد نشنود و اگر صوتى بیگانه بسمع درآید و قصد دل کند، توحید که دربان دلست آن را در دل نگذارد و سمع بآب استغفار بشوید. همچنین زبان نگاه دارد تا هر چه را در راه حقّ نباید، از آن نگوید. و دست نگاه دارد، تا جز بدامن حقیقت نزند. و قدم نگاه دارد، تا جز بر زمین فرمان نرود.
و این هنوز ورع عامّ است. امّا ورع خاصّ ورع دلست. و ورع دل آنست که: هر چه نه عالم حقیقت بود در آن فکرت نکند و اگر خاطرى بدو در آید که نه وارد حقّ باشد آن را بجاروب توبه و استغفار از درگاه دل بروبد، و آن آرزوها که شهوات در دل افکند بدست توکّل و خوف از دل محو کند. و آنجا که فرمان حقّ نباشد، بدل آنجا سفر نکند تا در مکان خویش بین اصبعین من اصابع الرّحمن ثابت بماند. هر دل که جایى بباطل سفر کند، مثال شاهى بود که از تخت عزّ خویش و از میان سپاه خویش برود و در عالم اعداء سفر کند. این چنین دل هرگز بسلامت نبود. و فرق میان ورع ظاهر و ورع باطن آنست که: متورّع ظاهر فردا دیده باز کند، حقّ را نبیند و متورّع باطن امروز دیده فراز کرده حقّ را مىبیند. عمر خطّاب دل از هر چه دون حقّ خالى کرد، لا جرم تجلّى حقّ جلّ جلاله بر ساحت دلش تافت، تا مىگفت: رأى قلبى ربّى.
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ الَّذِینَ هُمْ یُراؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْماعُونَ سیاق این سخن بر سبیل تهدید و وعید است، کسى را که نماز نکند و زکاة ندهد یا کسى که نماز بنفاق و غفلت کند و زکاة بریا و کراهیت دهد.
خبر ندارد این غافل بىحاصل که نماز شعار اسلام است و زکاة قنطره دین. هر کرا بینى که ظاهرش از حلیت و زینت این دو فرمان مهمل است، بدانکه باطنش از عقیده دین معطّل است. نماز مقام مناجات است و ترقّى درجات و سبب نجات. زکاة پیرایه شریعت است و نور قیامت و قانون کرامت. بنده مؤمن موحّد چون خطاب شرع و امر حقّ در فرائض نماز و زکاة بر وى متوجّه گردد بر گزارد آن و محافظت حدود و اوقات آن مواظبت نماید بجدّى بلیغ و جهدى تمام شرائط جواز و شرائط قبول در آن بجاى آرد، لا جرم ظاهر او پیراسته ادب دین گردد و باطن او آراسته صدق و اخلاص.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۸- سورة الکوثر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة سماعها یوجب للقلوب شفاءها، و للارواح ضیاءها، و للاسرار سناءها و علاءها، و بالحقّ بقاءها، عزّ لسان ذکرها و اعزّ منه جنان صحبها، و اعزّ منه سرّ عرفها و استأنس بها. شادى مؤمنان درین جهان از سماع نام و کلام اوست، انس دوستان در آن جهان بلقاء و سلام اوست. هذا سماعک من العبد القارئ فکیف سماعک من الفرد البارئ؟ هذا سماعک من العبد فی دار الهلک، فکیف سماعک من الملک فی دار الملک؟ هذا سماعک و انت فی الخطر، فکیف سماعک و انت فی النّظر؟ هذا سماعک و انت مقهور مأسور، فکیف سماعک و انت فی دار النّور و السّرور من الشّراب الطّهور؟ مخمور فی مشاهدة الملک الغفور! اى عجبا، امروز در سراى فنا، در بحر خطا، میان موج بلا، از سماع نام دوست چندین راحت و لذّت مىیابى فردا در سراى بقا، در محلّ رضا، بوقت لقا، چون نام دوست از دوست شنوى لذّت و راحت گویى چند خواهى یافت؟! آن روز بنده در روضه رضا نشسته، بر تخت بخت تکیه زده، خلعت رفعت پوشیده، بر بساط نشاط آرامیده، از حوض کوثر شربت یافته شربتى از شیر سفیدتر، از عسل شیرینتر، از مشک بویاتر.
اینست که ربّ العالمین بر مصطفى (ص) منّت نهاد، گفت: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ ما ترا حوض کوثر دادیم، تا تشنگان امّت را شراب دهى. شرابى بىکدر، شارب آن بىسکر، ساقى آن یکى صدّیق اکبر، یکى فاروق انور، یکى عثمان ازهر، یکى مرتضى انور اشهر (ع)، اینست لفظ خبر که صادر گشت از سیّد و سالار بشر (ص) و قیل: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى اعطیناک الخیر الکثیر. اى مهتر کاینات، اى نقطه دائره حادثات، ما ترا نیکى فراوان دادیم که بفیض جود خود ترا در وجود آوردیم. و سرا پرده نبوّت تو از قاف تا بقاف باز کشیدیم، و ترا بر تخت بخت در صدر رسالت بنشاندیم. و ترا بمحلّى رسانیدیم که آب و باد و خاک و آتش از صفات کمال و جمال تو مدد گرفت. حلم تو خاک را ثبات افزود، طهارت تو آب را صفوت افزود، خلق تو باد را سخاوت افزود، قوّت تو آتش را هیبت افزود.
در بعضى آثار آوردهاند که سیّد (ص) در شب معراج، چون خواستند که او را بحضرت اعلى برند، از نخست جبرئیل (ع) در سقایه زمزم او را طهارت داد، آن آب اوّل وضوء او جبرئیل بستد و پر خود را بآن منوّر کرد. آب دوم بمیکائیل سپرد تا بر زمره ملأ اعلى قسمت کرد، آب سوم بخزانه غیب سپرد، ذخیره روز رستاخیز را.
چون آتش دوزخ فروغ بر آرد و عذاب ضرام خود آشکارا کند، سیّد مقرّبان آن آب سوم وضوء آن مهتر عالم (ص) بر آن حریق جهنّم پاشد تا آرام گیرد و لهب او فرو نشاند و زبانه او بحجاب خود باز شود تا عاصیان امّت را از شرر او ضررى نباشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى محمد! ما ترا نیکویى فراوان بخشیدیم که نام تو برداشتیم و آواى تو بلند کردیم. داغى از لطف خود بر جوهر فطرت تو نهادیم و نام تو شطر سطر توحید کردیم. اى محمد! جوهر فطرت تو از جوار قدس قدم هنوز قدم در طینت آدم ننهاده بود که ما مقرّبان حضرت را وصف تو کردیم و فضایل و شمایل تو ایشان را گفتیم. تو پیغامبرى امّى نادبیر هرگز بهیچ کتّاب نرفته، و هیچ معلّم را ندیده و نه بهیچ کتاب نظر کرده، ترا علم اوّلین و آخرین در آموختیم.
و شرایع دین و احکام اسلام و مکارم اخلاق ترا بیان کردیم. هر کس را معلّمى بود، معلّم تو ما بودیم. هر کس را مؤدّبى بود، مؤدّب تو ما بودیم.
«ادّبنى ربّى فاحسن تأدیبى» خبر معروف است و در کتب صحاح مسطور و مشهور که شب معراج چون بحضرت رسید، حقّ جلّ جلاله از وى پرسید و خود داناتر: «یا محمد فیم یختصم الملأ الاعلى». قال: «لا ادرى»! قال: «فوضع یده بین کتفىّ فوجدت بردها بین ثدیىّ فعلمت ما فی السّماء و الارض.
گفتا: اثرى از آثار جلال ذو الجلال بسینه من رسید، ذوق آن و روح آن بجان من رسید. دل من بیفروخت، عطر محبّت بر سوخت، علم اوّلین و آخرین در من آموخت. اینست حقیقت کوثر، نواخت و کرامت بىشمر از خداوند اکبر. قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر «وَ انْحَرْ» نسکک. اى سیّد چون روز عید آید، نماز عید بگزار، و چون نماز کردى قربان کن. این خطاب با مهتر عالم است، لکن مراد بدین امّت است. میگوید: اى سیّد آنچه فرمودیم بجاى آر و امّت را بفرماى تا بجاى آرند، ایشان را در آن خیرى است. «لَکُمْ فِیها خَیْرٌ». این خیر در چه چیزست؟ مصطفى (ص) بیان کرد، گفت: اگر مرد مؤمن پوست گوسفند پر زر کند و بدرویشان دهد هنوز بثواب آن یک گوسفند نرسد که روز عید قربان کند. مصطفى (ص) را پرسیدند اگر کسى درویش بود و طاقت قربان ندارد چه کند تا ثواب قربان او را حاصل شود؟ گفت: «چهار رکعت نماز کند، در هر رکعتى یک بار «الحمد» خواند و یازده بار سوره إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اللَّه تعالى ثواب شصت قربان در دیوان وى ثبت کند.
اینست که ربّ العالمین بر مصطفى (ص) منّت نهاد، گفت: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ ما ترا حوض کوثر دادیم، تا تشنگان امّت را شراب دهى. شرابى بىکدر، شارب آن بىسکر، ساقى آن یکى صدّیق اکبر، یکى فاروق انور، یکى عثمان ازهر، یکى مرتضى انور اشهر (ع)، اینست لفظ خبر که صادر گشت از سیّد و سالار بشر (ص) و قیل: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى اعطیناک الخیر الکثیر. اى مهتر کاینات، اى نقطه دائره حادثات، ما ترا نیکى فراوان دادیم که بفیض جود خود ترا در وجود آوردیم. و سرا پرده نبوّت تو از قاف تا بقاف باز کشیدیم، و ترا بر تخت بخت در صدر رسالت بنشاندیم. و ترا بمحلّى رسانیدیم که آب و باد و خاک و آتش از صفات کمال و جمال تو مدد گرفت. حلم تو خاک را ثبات افزود، طهارت تو آب را صفوت افزود، خلق تو باد را سخاوت افزود، قوّت تو آتش را هیبت افزود.
در بعضى آثار آوردهاند که سیّد (ص) در شب معراج، چون خواستند که او را بحضرت اعلى برند، از نخست جبرئیل (ع) در سقایه زمزم او را طهارت داد، آن آب اوّل وضوء او جبرئیل بستد و پر خود را بآن منوّر کرد. آب دوم بمیکائیل سپرد تا بر زمره ملأ اعلى قسمت کرد، آب سوم بخزانه غیب سپرد، ذخیره روز رستاخیز را.
چون آتش دوزخ فروغ بر آرد و عذاب ضرام خود آشکارا کند، سیّد مقرّبان آن آب سوم وضوء آن مهتر عالم (ص) بر آن حریق جهنّم پاشد تا آرام گیرد و لهب او فرو نشاند و زبانه او بحجاب خود باز شود تا عاصیان امّت را از شرر او ضررى نباشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى محمد! ما ترا نیکویى فراوان بخشیدیم که نام تو برداشتیم و آواى تو بلند کردیم. داغى از لطف خود بر جوهر فطرت تو نهادیم و نام تو شطر سطر توحید کردیم. اى محمد! جوهر فطرت تو از جوار قدس قدم هنوز قدم در طینت آدم ننهاده بود که ما مقرّبان حضرت را وصف تو کردیم و فضایل و شمایل تو ایشان را گفتیم. تو پیغامبرى امّى نادبیر هرگز بهیچ کتّاب نرفته، و هیچ معلّم را ندیده و نه بهیچ کتاب نظر کرده، ترا علم اوّلین و آخرین در آموختیم.
و شرایع دین و احکام اسلام و مکارم اخلاق ترا بیان کردیم. هر کس را معلّمى بود، معلّم تو ما بودیم. هر کس را مؤدّبى بود، مؤدّب تو ما بودیم.
«ادّبنى ربّى فاحسن تأدیبى» خبر معروف است و در کتب صحاح مسطور و مشهور که شب معراج چون بحضرت رسید، حقّ جلّ جلاله از وى پرسید و خود داناتر: «یا محمد فیم یختصم الملأ الاعلى». قال: «لا ادرى»! قال: «فوضع یده بین کتفىّ فوجدت بردها بین ثدیىّ فعلمت ما فی السّماء و الارض.
گفتا: اثرى از آثار جلال ذو الجلال بسینه من رسید، ذوق آن و روح آن بجان من رسید. دل من بیفروخت، عطر محبّت بر سوخت، علم اوّلین و آخرین در من آموخت. اینست حقیقت کوثر، نواخت و کرامت بىشمر از خداوند اکبر. قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر «وَ انْحَرْ» نسکک. اى سیّد چون روز عید آید، نماز عید بگزار، و چون نماز کردى قربان کن. این خطاب با مهتر عالم است، لکن مراد بدین امّت است. میگوید: اى سیّد آنچه فرمودیم بجاى آر و امّت را بفرماى تا بجاى آرند، ایشان را در آن خیرى است. «لَکُمْ فِیها خَیْرٌ». این خیر در چه چیزست؟ مصطفى (ص) بیان کرد، گفت: اگر مرد مؤمن پوست گوسفند پر زر کند و بدرویشان دهد هنوز بثواب آن یک گوسفند نرسد که روز عید قربان کند. مصطفى (ص) را پرسیدند اگر کسى درویش بود و طاقت قربان ندارد چه کند تا ثواب قربان او را حاصل شود؟ گفت: «چهار رکعت نماز کند، در هر رکعتى یک بار «الحمد» خواند و یازده بار سوره إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اللَّه تعالى ثواب شصت قربان در دیوان وى ثبت کند.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۹- سورة الکافرون- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز ما استنارت الظّواهر الّا بآثار توفیقه و ما استضاءت السّرائر الّا بانوار تحقیقه، فبتوفیقه وصل العابدون الى مجاهدتهم و بتحقیقه وجد العارفون کمال مشاهدتهم، و بتمام مجاهدتهم وجدوا آجل مثوبتهم، و بدوام مشاهدتهم نالوا عاجل قربتهم نام خداوندى که نثار دل دوستان امید دیدار او، بهار جان درویشان در مرغزار ذکر و ثناء او. هر کس را بهارى و بهار مؤمنان یاد وصال او. هر کجا راستى است آن راستى بنام او. هر کجا شادى است آن شادى بصحبت او. هر کجا عیشى است آن عیش بیاد او. هر کجا سوزى است آن سوز بمهر او. ملک امروز یاد و شناخت او، ملک فردا دیدار و رضاى او. اینت کرامت و منزلت، اینت سعادت و جلالت!
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۰- سورة النصر- المدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کشف الکروب، «بسم اللَّه» ستر العیوب، «بسم اللَّه» «غفر الذنوب».
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.