عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۹ - صحبت اول با پیر روشن ضمیر در تاریکی شب ظن و تخمین و رسیدن مرید به واسطه وی به دولت علم الیقین
دوش که چون نور یقین در گمان
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روی زمین را نهفت
ظلمت شک نور یقین را نهفت
برق هدایت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتیان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاری است
نی شب خفتن شب بیداری است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بیداریم آغاز شد
روشنیی در دل تنگم فتاد
تیرگی غفلتم آمد به یاد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گریبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تیر دعا بر هدف انداختم
گفتم کای قبله آزادگان
راهنمای ز ره افتادگان
صنع تو اکسیری هر جا مسی
فضل تو سرمایه هر مفلسی
همت دون رونق دینم ببرد
ظلمت شک نور یقینم ببرد
پیش رهم رهبر دینی فرست
بهر شبم شمع یقینی فرست
لب ز دعا سیر نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغی نمود
در دل من نور فراغی فزود
پیشتر آمد علم نور گشت
زنگ زدای شب دیجور گشت
چون علم نور گریبان شکافت
طلعت خضرش ز گریبان بتافت
خضر چه گویم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگی از باد مسیحاش داشت
چشم من القصه چو بر وی فتاد
شعله درین خشک شده نی فتاد
نور یقینم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلی ز جای
همچو مصلاش فتادم به پای
روی چو نعلیم به پا سودمش
پای ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کای سر تو خاک به راه نیاز
روی به من کن که حبیب توام
نبض به من ده که طبیب توام
ره که بدین مرحله ام داده اند
خاص برای تو فرستاده اند
باز نما علت بیماریت
شرح ده اسباب گرفتاریت
گفتمش ای خضر مسیحا نفس
خضر و مسیحا تویی امروز و بس
از قدمت سبزه عیشم دمید
وز نفست ذوق حیاتم رسید
عین شفا شد ز تو بیماریم
به ز صد اطلاق گرفتاریم
صحت من دولت دیدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روی تو شد حجت ایمان من
نور یقین زد علم از جان من
آنچه رسید از تو به جان سقیم
باشد ازان حجت و برهان عقیم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نیست دلیل و قیاس
بر من ازین پس غم و باری نماند
بر رخ مقصود غباری نماند
لیک ازین بیم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواری شود
صبح یقینم شب تاری شود
گفتم که جامی مشو اندیشه ناک
چون شدت آیینه اندیشه پاک
باش همیشه ز ره دل به من
آینه ات دار مقابل به من
تا ز فروغی که ز من بر تو تافت
دانش تو دید شود دید یافت
یافت تو را از تو رهاند تمام
جمله یکی یابی و بس والسلام
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روی زمین را نهفت
ظلمت شک نور یقین را نهفت
برق هدایت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتیان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاری است
نی شب خفتن شب بیداری است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بیداریم آغاز شد
روشنیی در دل تنگم فتاد
تیرگی غفلتم آمد به یاد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گریبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تیر دعا بر هدف انداختم
گفتم کای قبله آزادگان
راهنمای ز ره افتادگان
صنع تو اکسیری هر جا مسی
فضل تو سرمایه هر مفلسی
همت دون رونق دینم ببرد
ظلمت شک نور یقینم ببرد
پیش رهم رهبر دینی فرست
بهر شبم شمع یقینی فرست
لب ز دعا سیر نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغی نمود
در دل من نور فراغی فزود
پیشتر آمد علم نور گشت
زنگ زدای شب دیجور گشت
چون علم نور گریبان شکافت
طلعت خضرش ز گریبان بتافت
خضر چه گویم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگی از باد مسیحاش داشت
چشم من القصه چو بر وی فتاد
شعله درین خشک شده نی فتاد
نور یقینم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلی ز جای
همچو مصلاش فتادم به پای
روی چو نعلیم به پا سودمش
پای ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کای سر تو خاک به راه نیاز
روی به من کن که حبیب توام
نبض به من ده که طبیب توام
ره که بدین مرحله ام داده اند
خاص برای تو فرستاده اند
باز نما علت بیماریت
شرح ده اسباب گرفتاریت
گفتمش ای خضر مسیحا نفس
خضر و مسیحا تویی امروز و بس
از قدمت سبزه عیشم دمید
وز نفست ذوق حیاتم رسید
عین شفا شد ز تو بیماریم
به ز صد اطلاق گرفتاریم
صحت من دولت دیدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روی تو شد حجت ایمان من
نور یقین زد علم از جان من
آنچه رسید از تو به جان سقیم
باشد ازان حجت و برهان عقیم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نیست دلیل و قیاس
بر من ازین پس غم و باری نماند
بر رخ مقصود غباری نماند
لیک ازین بیم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواری شود
صبح یقینم شب تاری شود
گفتم که جامی مشو اندیشه ناک
چون شدت آیینه اندیشه پاک
باش همیشه ز ره دل به من
آینه ات دار مقابل به من
تا ز فروغی که ز من بر تو تافت
دانش تو دید شود دید یافت
یافت تو را از تو رهاند تمام
جمله یکی یابی و بس والسلام
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۲ - مقاله یازدهم در نشان دادن از حال صوفیان که نشان ایشان بی نشانی است و زندگانی ایشان در جان فشانی
ای ز صفت تیره دلان خم زده
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوری
نام برآورده به صوفیگری
شیوه صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گم شو ازین هستی پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگی نیز گم
ناشده از خویش تهی همچو نی
دم زدنت زانکه نه یی تا به کی
گر تو نیی این همه آوازه چیست
هر نفس این زمزمه تازه چیست
نی چه بود آن که به دستان خویش
دم نزند جز ز نیستان خویش
بادیه هستی خود بسپرد
پی به نیستان عدم آورد
چون ز نیستان شکرافشان شود
بهر حریفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطی جان ها شود آنجا مگس
بر لبت این لاف که چون نی نیم
در دلت اندیشه که جز کی کیم
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوه یکرنگی است
با تن رومی دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رنگ دو رنگی به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگی همه عیب است و عار
به که شفا جو ز مسیحا شوی
بو که ازین عیب مبرا شوی
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طیلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدین طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داری به دوش
بر سر صد عیب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کی شود از خرقه پاره درست
رشته تسبیح تو دام ریاست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پی آن گستری
تا غذی از گرسنه مرغی خوری
هست ز مسواک چه سوهان تو
تیز به خوان همه دندان تو
تیزی دندانت به سوهان بسای
از سر هر سفره مشو لقمه خای
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبایح نهد افسانه ات
نیست به روی تو یکی مو سیاه
چند کنی نامه سیاه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک این چله بست
تیر جوانیت برون شد ز شست
نوبت پیریست جوانی مکن
میل سوی نیل امانی مکن
بر سر سجاده چو پا سایدت
پا ز رعونت به زمین نایدت
رخ به زمین سای به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نیاز
از کجی و کجروی اندیشه کن
پیروی راستروان پیشه کن
مدعیی خرقه تقوا مپوش
متقیی جام تمنا منوش
زهد می آلوده نیرزد به هیچ
مس زراندوده نیرزد به هیچ
صورت و معنیت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
یا ز سرت خرقه تقوا بکش
یا قدم از راه تمنا بکش
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوری
نام برآورده به صوفیگری
شیوه صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گم شو ازین هستی پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگی نیز گم
ناشده از خویش تهی همچو نی
دم زدنت زانکه نه یی تا به کی
گر تو نیی این همه آوازه چیست
هر نفس این زمزمه تازه چیست
نی چه بود آن که به دستان خویش
دم نزند جز ز نیستان خویش
بادیه هستی خود بسپرد
پی به نیستان عدم آورد
چون ز نیستان شکرافشان شود
بهر حریفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطی جان ها شود آنجا مگس
بر لبت این لاف که چون نی نیم
در دلت اندیشه که جز کی کیم
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوه یکرنگی است
با تن رومی دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رنگ دو رنگی به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگی همه عیب است و عار
به که شفا جو ز مسیحا شوی
بو که ازین عیب مبرا شوی
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طیلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدین طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داری به دوش
بر سر صد عیب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کی شود از خرقه پاره درست
رشته تسبیح تو دام ریاست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پی آن گستری
تا غذی از گرسنه مرغی خوری
هست ز مسواک چه سوهان تو
تیز به خوان همه دندان تو
تیزی دندانت به سوهان بسای
از سر هر سفره مشو لقمه خای
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبایح نهد افسانه ات
نیست به روی تو یکی مو سیاه
چند کنی نامه سیاه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک این چله بست
تیر جوانیت برون شد ز شست
نوبت پیریست جوانی مکن
میل سوی نیل امانی مکن
بر سر سجاده چو پا سایدت
پا ز رعونت به زمین نایدت
رخ به زمین سای به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نیاز
از کجی و کجروی اندیشه کن
پیروی راستروان پیشه کن
مدعیی خرقه تقوا مپوش
متقیی جام تمنا منوش
زهد می آلوده نیرزد به هیچ
مس زراندوده نیرزد به هیچ
صورت و معنیت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
یا ز سرت خرقه تقوا بکش
یا قدم از راه تمنا بکش
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۳ - حکایت صوفیی که در سماع غنای مغنیه خرقه فقر از سر برکشید و از لجه بی آرام بحر حقیقت به ساحت ساحل مجاز آرمید
کعبه روی از سر وجد عظیم
در صف پیران حرم شد مقیم
مرغ دل او چو زدی پر و بال
رستی از این دامگه پر وبال
وجد الهیش رهاندی ز خویش
جذب حقش بازستادی ز خویش
آمدی از هستی خود گشته صاف
رقص کنان گرد حرم در طواف
روزی از آنجا که قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مطربه ای رونق کارش ببرد
وز دل و جان صبر و قرارش ببرد
ذوق می عشوه و نازش چشید
دل ز حقیقت به مجازش کشید
بود همان حالت وجدش به جای
لیک ازان شاهد دستانسرای
خرقه به پیران حرم داد و گفت
سر خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من وجد الهی نماند
جنبش من جز به ملاهی نماند
ز آتش اغیار درونم به جوش
خرقه اصحاب چه دارم به دوش
خوش نبود بتکده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر کعبه وار
تا به حقیقت نکشید آن مجاز
باز نیامد به سر خرقه باز
جامی ازین قاعده دلپذیر
تا بتوانی سبق صدق گیر
زانکه درین مزرع مرد آزمای
هیچ نیرزد جو گندم نمای
در صف پیران حرم شد مقیم
مرغ دل او چو زدی پر و بال
رستی از این دامگه پر وبال
وجد الهیش رهاندی ز خویش
جذب حقش بازستادی ز خویش
آمدی از هستی خود گشته صاف
رقص کنان گرد حرم در طواف
روزی از آنجا که قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مطربه ای رونق کارش ببرد
وز دل و جان صبر و قرارش ببرد
ذوق می عشوه و نازش چشید
دل ز حقیقت به مجازش کشید
بود همان حالت وجدش به جای
لیک ازان شاهد دستانسرای
خرقه به پیران حرم داد و گفت
سر خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من وجد الهی نماند
جنبش من جز به ملاهی نماند
ز آتش اغیار درونم به جوش
خرقه اصحاب چه دارم به دوش
خوش نبود بتکده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر کعبه وار
تا به حقیقت نکشید آن مجاز
باز نیامد به سر خرقه باز
جامی ازین قاعده دلپذیر
تا بتوانی سبق صدق گیر
زانکه درین مزرع مرد آزمای
هیچ نیرزد جو گندم نمای
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲ - جامی که قوی شکسته حال است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱ - حکایت عین القضات همدانی که از همه دانی موی می شکافت هر چند چون موی بر خود تافت تا به صحبت غزالی نشتافت سر رشته این کار نیافت
مردم دیده روشن خردان
بحر دانش همه بین همه دان
بس که در مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وی گنج علوم
لیک ازان گنج بجز رنج ندید
بویی از سر حقیقت نشنید
روی همت به صفاکیشان کرد
کسب علم از کتب ایشان کرد
گر چه عمری به سر آن راه سپرد
ره ازان نیز به مقصود نبرد
در ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
ناگهان نیر اقبال بتافت
ره سوی احمد غزالی یافت
رشته عهد به غزالی بست
سر این رشته اش افتاد به دست
بود در صحبت وی روزی بیست
پس همه عمر به بهروزی زیست
یافت بینا بصری از رویش
برد روشندلی از پهلویش
از قفس طایر روحش پر زد
وز بصر نور دلش سر بر زد
ما رأی شیئا الا و رأی
فیه نور الله فی ظل سوی
از خدا کون و مکان را پر یافت
وز یکی هر دو جهان را پر یافت
دید یک واجب ممکن برقع
نور او طالع و ممکن مطلع
ظلمت خویش در آن نور بیافت
بلکه خود را همگی نور شناخت
بحر دانش همه بین همه دان
بس که در مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وی گنج علوم
لیک ازان گنج بجز رنج ندید
بویی از سر حقیقت نشنید
روی همت به صفاکیشان کرد
کسب علم از کتب ایشان کرد
گر چه عمری به سر آن راه سپرد
ره ازان نیز به مقصود نبرد
در ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
ناگهان نیر اقبال بتافت
ره سوی احمد غزالی یافت
رشته عهد به غزالی بست
سر این رشته اش افتاد به دست
بود در صحبت وی روزی بیست
پس همه عمر به بهروزی زیست
یافت بینا بصری از رویش
برد روشندلی از پهلویش
از قفس طایر روحش پر زد
وز بصر نور دلش سر بر زد
ما رأی شیئا الا و رأی
فیه نور الله فی ظل سوی
از خدا کون و مکان را پر یافت
وز یکی هر دو جهان را پر یافت
دید یک واجب ممکن برقع
نور او طالع و ممکن مطلع
ظلمت خویش در آن نور بیافت
بلکه خود را همگی نور شناخت
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۷ - حکایت شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی رحمه الله که چون این بیت بگفت که(برگ درختان سبز در نظر هوشیار،هر ورقی دفتریست معرفت کردگار) یکی از اکابر در واقعه دید که جمعی از ملائکه طبق های نور از بهر نثار وی می برند
سعدی آن بلبل شیراز چمن
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری انوار قدم
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع سحر نمای
جان ازان مژده جانان می یافت
بر خرد پرتو عرفان می تافت
عارفی زنده دلی بیداری
که نهان داشت به او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یکی از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدی به سحر
سفت در حمد یکی تازه گهر
چشم زخمی نرسد گر ز قضا
می سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است
خواب بین عقده انکار گشاد
رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شیخ رسید
از درون زمزمه شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می کرد
با خود آن بیت مکرر می کرد
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری انوار قدم
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع سحر نمای
جان ازان مژده جانان می یافت
بر خرد پرتو عرفان می تافت
عارفی زنده دلی بیداری
که نهان داشت به او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یکی از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدی به سحر
سفت در حمد یکی تازه گهر
چشم زخمی نرسد گر ز قضا
می سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است
خواب بین عقده انکار گشاد
رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شیخ رسید
از درون زمزمه شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می کرد
با خود آن بیت مکرر می کرد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - حکایت آن متکلم و صوفی که زبان استدلال گشاد و صوفی از صفای ذوق و وجدان خبر داد
فاضلی وادی برهان پیمای
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۸ - حکایت آن متورع آبی از قبول مرغابی شکار کرده به چنگل بازی طعمه از غیر وجه خورده
خسروی عاقبت اندیشی کرد
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۱ - حکایت آن خفته چشم بیدار دل که روح الله به سر وقت وی رسید و عذر خواب کردن وی را از وی پسندید
عیسی آن روح که این صورت جسم
بود بر گنج الهیش طلسم
روزی از دل در راحت می زد
گام در راه سیاحت می زد
دید در کنج یکی دیر خراب
خفته ای رخت خرد داده به خواب
دیده از نادره دیدن بسته
گوش از نکته شنیدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطی ناطقه را گنگ زبان
زد سر پای که ای رفته ز دست
میل بالا کن ازین پایه پست
دیده و گوش و زبان را بگشای
تازه کن بر دل خود یاد خدای
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدایعگر اوست
نقش این لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر یکی اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخوانی کن
بر رقمهاش درافشانی کن
خفته این گفته ز عیسی چو شنید
در جوابش ز سخن چاره ندید
سر برآورد که بگذار مرا
نیست با خلق جهان کار مرا
پا به یک سوی کشیدم ز میان
فارغ از عالمم و عالمیان
مژده از من به جهان جویان ده
که جهان هم به جهان جویان به
گفت عیسیش چو بشنید جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نیی شاد بخسب
بنده کس نیی آزاد بخسب
همه مشغولی عالم کولیست
ترک کولی به خدا مشغولیست
بود بر گنج الهیش طلسم
روزی از دل در راحت می زد
گام در راه سیاحت می زد
دید در کنج یکی دیر خراب
خفته ای رخت خرد داده به خواب
دیده از نادره دیدن بسته
گوش از نکته شنیدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطی ناطقه را گنگ زبان
زد سر پای که ای رفته ز دست
میل بالا کن ازین پایه پست
دیده و گوش و زبان را بگشای
تازه کن بر دل خود یاد خدای
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدایعگر اوست
نقش این لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر یکی اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخوانی کن
بر رقمهاش درافشانی کن
خفته این گفته ز عیسی چو شنید
در جوابش ز سخن چاره ندید
سر برآورد که بگذار مرا
نیست با خلق جهان کار مرا
پا به یک سوی کشیدم ز میان
فارغ از عالمم و عالمیان
مژده از من به جهان جویان ده
که جهان هم به جهان جویان به
گفت عیسیش چو بشنید جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نیی شاد بخسب
بنده کس نیی آزاد بخسب
همه مشغولی عالم کولیست
ترک کولی به خدا مشغولیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۲ - مناجات در طلب مقام فقر بعد از تحقق به مقام زهد
ای در رحمت تو بر همه باز
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۳ - عقد دوازدهم در سر فقر که برقع سواد الوجه فی الدارین بیاض چهره هستی خود نهفتن است فی مرتبتی العلم و العین
ای گرانمایه ترین گوهر پاک
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۸ - عقد هفدهم در توکل که اعتماد است بر کفیل ارزاق و تفویض امر به تدبیر وکیل علی الاطلاق عمت الاؤه و تقدست اسماؤه
ای در اسباب جهان پای تو بند
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۷ - عقد بیستم در شوق که کمندیست برازنده کنگره وصال و زمامیست رساننده به سر منزل اتصال
ای دلت را به کف شوق زمام
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۴ - حکایت سؤال و جواب ذوالنون با آن عاشق مفتون
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه یی
سر به سر درد شده بهر چه یی
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه یی
سر به سر درد شده بهر چه یی
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۸ - عقد بیست و هفتم در اخلاص که پای همت بر سر هوا نهادن است و گردن ارادت از ربقه ریا گشادن
ای به خود رسته که چون شاخ گیا
می دهد جنبش تو باد هوا
تا کی از باد هوا جنبیدن
چون هوا نیست خوش آرامیدن
هست جنبش ز هوا عادت خس
جنبش از بهر خدا باید و بس
چون هوا آید جنبش کم کن
کوه سان پا به زمین محکم کن
ور خدا خواندت از سر کن پای
بر هوا پا نه و در راه درآی
دام ازین وادی خونخوار بکش
دامن از صحبت اغیار بکش
روی در قبله یکرویی کن
خلق بگذار و خداجویی کن
تا کی از دین ببری رونق را
کز پی خلق پرستی حق را
چون نباشد نظر کس به تو باز
دانه چین مرغ شوی وقت نماز
نهی آن گونه پی سجده جبین
کو پی دانه برد سر به زمین
وقت سجده که سوی خانه بود
مدت چیدن یک دانه بود
نه در آن سجده وقاری بودت
نه به دل هوش و قراری بودت
ور بود همچو تویی حاضر تو
که در آن سجده بود ناظر تو
دیر ماند سر تو سجده شناس
همچو در کاه سر گاو خراس
سجده جز بهر خدا شرک بود
شرک بر چهره جان چرک بود
رشحی از چشمه اخلاص بجوی
وز رخ جان خود آن چرک بشوی
چیست اخلاص دل از خود کندن
کار خود را به خدا افکندن
نقد دل از همه خالص کردن
روی چون زر به خلاص آوردن
دل به اسباب جهان نا دادن
دیده بر حور جنان ننهادن
ساختن از دو جهان قبله یکی
تافتن روی ز هر وهم و شکی
گر بری ره به چنین اخلاصی
باشی اندر صف مردان خاصی
خطبه قرب به نام تو بود
جرعه وصل به کام تو بود
لهو تو جد شود و سهو صواب
هزل تو مایه احسان و ثواب
محرم کعبه اقبال شوی
محرم پرده اجلال شوی
می دهد جنبش تو باد هوا
تا کی از باد هوا جنبیدن
چون هوا نیست خوش آرامیدن
هست جنبش ز هوا عادت خس
جنبش از بهر خدا باید و بس
چون هوا آید جنبش کم کن
کوه سان پا به زمین محکم کن
ور خدا خواندت از سر کن پای
بر هوا پا نه و در راه درآی
دام ازین وادی خونخوار بکش
دامن از صحبت اغیار بکش
روی در قبله یکرویی کن
خلق بگذار و خداجویی کن
تا کی از دین ببری رونق را
کز پی خلق پرستی حق را
چون نباشد نظر کس به تو باز
دانه چین مرغ شوی وقت نماز
نهی آن گونه پی سجده جبین
کو پی دانه برد سر به زمین
وقت سجده که سوی خانه بود
مدت چیدن یک دانه بود
نه در آن سجده وقاری بودت
نه به دل هوش و قراری بودت
ور بود همچو تویی حاضر تو
که در آن سجده بود ناظر تو
دیر ماند سر تو سجده شناس
همچو در کاه سر گاو خراس
سجده جز بهر خدا شرک بود
شرک بر چهره جان چرک بود
رشحی از چشمه اخلاص بجوی
وز رخ جان خود آن چرک بشوی
چیست اخلاص دل از خود کندن
کار خود را به خدا افکندن
نقد دل از همه خالص کردن
روی چون زر به خلاص آوردن
دل به اسباب جهان نا دادن
دیده بر حور جنان ننهادن
ساختن از دو جهان قبله یکی
تافتن روی ز هر وهم و شکی
گر بری ره به چنین اخلاصی
باشی اندر صف مردان خاصی
خطبه قرب به نام تو بود
جرعه وصل به کام تو بود
لهو تو جد شود و سهو صواب
هزل تو مایه احسان و ثواب
محرم کعبه اقبال شوی
محرم پرده اجلال شوی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۰۹ - عقد سی و چهارم در سماع که از خود گذشتن است و آستین بر خلق افشاندن نه گرد خود گشتن و از خدای بازماندن
ای درین خوابگه بی خبران
بی خبر خفته چو کوران و کران
سر برآور که درین پرده سرای
می رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه نواز
قمری از سرو سهی زمزمه ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبه دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
باد نی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست برآورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک آهنگ زده
تایب کاسته شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس زنان
نوبتی مقرعه بر کوس زنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته دلان پرده دری
مؤذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در گرد ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
هرگز از جای نمی خیزی تو
الله الله چه گران چیزی تو
هیچ دانی چه گران باشد فیل
پشتش از پشته ارزیز ثقیل
زیر آن بار گران جان داده
پشته بر پشت ز پای افتاده
گر بسنجد خردش با تو به هم
یابدش از پشه بسیاری کم
ساعتی ترک گران جانی کن
شوق را سلسله جنبانی کن
بگسل از پای خود این لنگر گل
گام زن شو به سوی کشور دل
آستین بر سر عالم افشان
دامن از طینت آدم افشان
سنگ بر شیشه ناموس انداز
چاک در خرقه سالوس انداز
هر چه بند است بکش از وی پای
هر چه حشو است تهی کن زان جای
نغمه جان شنو از چنگ سماع
بجه از جسم به آهنگ سماع
همه ذرات جهان در رقصند
رو نهاده به کمال از نقصند
تو هم از نقص قدم نه به کمال
دامن افشان ز سر جاه و جلال
زین سرودند بهایم هایم
تو ازین گونه غنایم نایم
خواب بگذار که بی خوابی به
دیده را سرمه بیخوابی ده
حیف باشد که به آن جثه شتر
باشد از لذت این زمزمه پر
تو بدین دبدبه انسانی
زان صدا چون دبه خالی مانی
بی خبر خفته چو کوران و کران
سر برآور که درین پرده سرای
می رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه نواز
قمری از سرو سهی زمزمه ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبه دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
باد نی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست برآورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک آهنگ زده
تایب کاسته شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس زنان
نوبتی مقرعه بر کوس زنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته دلان پرده دری
مؤذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در گرد ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
هرگز از جای نمی خیزی تو
الله الله چه گران چیزی تو
هیچ دانی چه گران باشد فیل
پشتش از پشته ارزیز ثقیل
زیر آن بار گران جان داده
پشته بر پشت ز پای افتاده
گر بسنجد خردش با تو به هم
یابدش از پشه بسیاری کم
ساعتی ترک گران جانی کن
شوق را سلسله جنبانی کن
بگسل از پای خود این لنگر گل
گام زن شو به سوی کشور دل
آستین بر سر عالم افشان
دامن از طینت آدم افشان
سنگ بر شیشه ناموس انداز
چاک در خرقه سالوس انداز
هر چه بند است بکش از وی پای
هر چه حشو است تهی کن زان جای
نغمه جان شنو از چنگ سماع
بجه از جسم به آهنگ سماع
همه ذرات جهان در رقصند
رو نهاده به کمال از نقصند
تو هم از نقص قدم نه به کمال
دامن افشان ز سر جاه و جلال
زین سرودند بهایم هایم
تو ازین گونه غنایم نایم
خواب بگذار که بی خوابی به
دیده را سرمه بیخوابی ده
حیف باشد که به آن جثه شتر
باشد از لذت این زمزمه پر
تو بدین دبدبه انسانی
زان صدا چون دبه خالی مانی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۷ - مناجات در انتقال از ارکان دولت به رعایا
ای به راه طلبت سعی کسی
خالی از ترک هوس ها هوسی
آه ازین هیچ کسی ها که ز ماست
بهر این بوالهوسی ها که ز ماست
جان درین هیچ کسی چند کنیم
در هر بوالهوسی چند زنیم
نیست در هیچ هوس بوی بهی
دل ما را ز هوس ساز تهی
بلکه آن را به هوا ساز بدل
به هوایی که بود عشق ازل
نه هوایی که بود میل به مال
یا به نیل شرف جاه و جلال
عمر جامی که متاعیست شگرف
در هواها و هوس ها شده صرف
گر ازان عاریه چیزی مانده ست
یا ازان گنج پشیزی مانده ست
قوتش ده که هوای تو کند
صرف آن بهر رضای تو کند
از رضایت چو بباید نظری
برساند به کسان زان اثری
خالی از ترک هوس ها هوسی
آه ازین هیچ کسی ها که ز ماست
بهر این بوالهوسی ها که ز ماست
جان درین هیچ کسی چند کنیم
در هر بوالهوسی چند زنیم
نیست در هیچ هوس بوی بهی
دل ما را ز هوس ساز تهی
بلکه آن را به هوا ساز بدل
به هوایی که بود عشق ازل
نه هوایی که بود میل به مال
یا به نیل شرف جاه و جلال
عمر جامی که متاعیست شگرف
در هواها و هوس ها شده صرف
گر ازان عاریه چیزی مانده ست
یا ازان گنج پشیزی مانده ست
قوتش ده که هوای تو کند
صرف آن بهر رضای تو کند
از رضایت چو بباید نظری
برساند به کسان زان اثری
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی
حسن آن سبط نبی سر ولی
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خانه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان