عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۵۲- سورة الطور
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه آیین زبان است و چراغ جان و ثناء جاودان. بسم اللَّه کلید گوشها است و آئینه چشمها و یادگار دلها. بسم اللَّه مجلسها معطّر کند، جانها منوّر کند، زبانها معنبر کند، گناهها مکفّر کند.
دلها عارفان از شوق این نام بر آتش است. وقتها دوستان در سماع این نام خوش است. سینهها درویشان از مهر و محبت این نام منقش است. بیمارى دوستان را جز اللَّه طبیب نیست، درماندگان و زارندگان را جز اللَّه مجیب نیست.
مؤمنانرا در همه احوال جز او یار و حبیب نیست. ویل آن را که از لذت سماع نام او وى را نصیب نیست.
نام خداوندى که از پاره گل دلى بنگاشت و مر آن دل را بمرتبت از هر دو کون بر گذاشت و انوار جمال و جلال خود برو گماشت و آن را در کنف لطف خود نگه داشت و در قبضه صفت خود بداشت، هماى همت او تا شرفات سرادقات حضرت برافراشت و از نظر خود بیرون نگذاشت. و فى الخبر ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا احسابکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: وَ الطُّورِ، اقسم اللَّه عز و جل بالطور الذى کلّم علیه موسى لانه محل قدم الاحباب وقت سماع الخطاب. رب العزه قسم یاد میکند بقدم گاه موسى، آن وقت که در سماع کلام حق بود و در منزل: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شراب شوق از جام مهر نوش کرده و در عشق حضرت مست و مخمور آن شراب گشته و از سر مستى و بىخودى نعره أَرِنِی زده تا او را گفتند که یا موسى اگر میخواهى که در میدان مشاهدت نسیم قرب ازل از جناب جبروت بر جان تو دمد، فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ، چنانک دو تا نعلین از پاى برون کنند، دو عالم از دل خود بیرون کن. از دو گیتى بیزار شو و دوست را یکتا شو.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواء خویشتن
این جهان و آن جهانت را بیک دم در کشد
گر نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
در خبر است که همه ذرات موجودات و صفات متلاشیات در وقت سحر که در طلب درد دین از اوطان خویش هجرت کنند، بعد از اوج على قصد تحت الثرى کنند، طائفه از تخوم زمین بدین گلشن بلند بر خرامند و با یک دیگر این ندا مىکنند که: هل مرّ بک ذاکر، هیچ ذاکرى بتو برگذشت؟ هیچ جوینده در راه دین آمد؟
هیچ دردزده بطلب او برخاست.
آرى هر که در آرزوى عیان بود پیوسته دوست را نشان پرسان بود.
وَ الطُّورِ عزیز مکانى و شریف مقامى که حق جل جلاله با موسى بر آن مقام مناجات کرد و موسى را اهل خطاب و کرامات کرد و رب العزة قسم بدان مقام یاد کرد که وَ الطُّورِ.
دامغانى گفت لمّا تمکّن موسى من ذلک المقام و سمع الکلام من الملک العلّام قال موسى بلسان الدلال على بساط الوصال یا ذا الکرم و الافضال و الجمال و الجلال، ارنى انظر الیک ها انا ذا بین یدیک، فاجابه الجلیل سبحانه لن ترانى الا بدلائلى و برهانى و شواهدى و بیانى. فانک لا تحمل نور جلالى و سلطانى و لکن انظر الى الجبل ترى قدرتى و برهانى فلما تجلى ربه للجبل صار اربع قطع، کذلک قلب موسى صار على اربع قطع: قطعة سقطت فى بحر الهیبة و قطعة سقطت فى روضة الحجة و قطعة فى وادى القدر، و قطعة فى نسیان رویة المنة ثم صاح بلسان الحیاء تبت الیک.
جعفر خلدى حکایت کند که شاه طریقت جنید قدّس اللَّه روحه با جماعتى فقرا قصد زیارت طور سینا کرد چون بدامن کوه رسید هاتفى از آن گوشه آواز داد که اصعد یا جنید فانّ هذا المکان مقام الانبیاء و المرسلین و مقام الاولیاء و الاصفیاء بر خرام اى جنید برین مقام پیغمبران و قدمگاه صدّیقان و دوستان گفتا بر سر کوه شدیم و جنید چون قدمگاه موسى دید بشورید و در وجد آمد، درویشى این بیت بر گفت:
ان آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت همه بموافقت در تواجد آمدند. هر یکى را شورى و سوزى و از هر گوشه آوازى و نیازى و در هر دلى دردى و گدازى. یکى از حسرت و نیاز مىنالد، یکى از راز و ناز مىگرید. این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز.
گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود آن قصهایست دراز.
راهبى آنجا در غارى نشسته چون ایشان را بدان صفت دید، سوگند برنهید که یا امة محمد باللّه علیکم کلّمونى. بعاقبت که جماعت را سکون درآمد جنید را خبر کردند از حال آن راهب. برخاست و پیش وى رفت. راهب گفت این رقص شما و این وقت و وجد شما همه امت راست بر عموم، یا قومى را بر خصوص، جنید گفت قومى راست بر خصوص، گفت این قوم را صفت و سیرت چیست، گفت قومى که دنیا و عقبى در بادیه وقت ایشان دو میل است، بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل.
بروز نظاره، صنایع کنند و شب در مشاهده صانع باشند.
بىخیل و حشم پادشاهانند، بىگنج و خواسته توانگرانند. دردها دارند در دل وز گفتن آن بىزباناند زبان جان حالشان بنعت افتقار مىگوید: الهى وقت را بدرد مىنازیم و زیادتى را مىسازیم، بامید آنکه چون درین درد بگدازیم، درد و راحت هر دو براندازیم.
راهب گفت اى شیخ راست است مىگویى و من در انجیل عیسى هم چنین خواندهام که خواص امّت محمد قومى خرقهداراناند، بصورت درویشان و بدل توانگراناند. در وطن خود غریب و از خلق بر کراناند. از دنیا بلقمه و خرقه راضى و از تعلق آزادگان و آسودگاناند. و انا اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له و انّ محمدا عبده و رسوله و انّکم اولیاء اللَّه و اصفیائه و انّ دینکم دین الحق و انّ اصواتکم من صفاء اسرارکم.
قوله: وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ بلسان الاشارة ما کتب على نفسه جل جلاله ان سبقت رحمتى غضبى. بزبان اشارت بر ذوق اهل حقیقت، کتاب مسطور آن نبشته است که در عهد ازل بر خود نبشت که سبقت رحمتى غضبى. هزار جان عزیز فداء آن وقت دلنواز باد که ما را بى ما خلوت گاه داد و در الطاف بىنهایت بر ما گشاد و بعنایت ازلى و لطف سابق لم یزلى مىفرمود: سبقت رحمتى غضبى.
اى جوانمرد شکر کن مر آن خداى را که ترا پیش از سؤال و معارضه، آن داد که اگر بتو باز گذاشتى و تو هزاران سال اندیشه کردى بتحکّم بر سر آن نرسیدى، دعاک و انت غافل، علّمک و انت جاهل خلقک و لم تک شیئا مذکورا، سقاک بکأس برّه فى مجلس سرّه شرابا طهورا. این همه آثار سبقت رحمت است که مىفرماید جل جلاله سبقت رحمتى غضبى.
پیر طریقت گفت الهى بعنایت ازلى تخم هدى کشتى، برسالت انبیاء آب دادى، بمعونت و توفیق رویانیدى، بنظر لطف پرورانیدى. اکنون سزد که باد عدل نه وزانى، و سموم قهر نه جهانى و کشته عنایت ازلى را برعایت ابدى مدد کنى.
وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ اشارة الى قلوب العارفین المعمورة بالمعرفة و المحبة.
بیت معمور اشارت است بدلها عارفان که بمعرفت و محبت اللَّه آبادان است، بنظر او زنده، و بلطف او شادان است.
پیر طریقت گفت سه چیز است که سعادت بنده در آن است و روى عبودیت روشن بآن است: اشتغال زبان بذکر حق. استغراق دل بمهر حق. و امتلاء سرّ از نظر حق. نخست از حق نظر آید و دل بمهر بیاراید و زبان بر ذکر دارد.
پیر طریقت گفت الهى ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آئین است و نظر تو عین الیقین است. پسین سخنم اینست، لطیفا دانى که چنین است. آن عزیزى گفته: زبانى که بذکر او مشغول بود، دلى که بمهر او معمور بود، جایى که بنظر او مسرور بود، از روى حقیقت آن بیت المعمور بود. این حال را سه نشان است و کمال عبودیّت در آن است: عمل فراوان و از خلق نهان، و دل با وقت ورد پیوسته شتابان.
یَوْمَ یُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا این آیت موجب خوف است.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ، فاکِهِینَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ موجب رجا است.
رب العالمین فرا پى یکدیگر داشت تا بنده پیوسته میان خوف و رجاء روان بود. این خوف و رجا جفت یکدیگراند، چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه جمال حقائق ایمان روى نماید. هر روشى که از این دو معنى خالى بود، یا امن حاصل آید یا قنوط و هر دو صفت کفار است، زیرا که امن از عاجزان بود و اعتقاد عجز در اللَّه کفر است و قنوط از لئیمان بود و اعتقاد لوم در اللَّه شرکت است. و نیز نه همه خوف از عقوبت باید و نه همه رجاء و انتظار رحمت و ترا این بمثالى معلوم گردد: چراغى که در وى روغن نباشد روشنایى ندهد، چون روغن باشد و آتش نباشد ضیاء ندهد، چون روغن و آتش باشد تا بلیته نباشد که هستى خود فدا کند تمام نبود.
پس خوف بر مثال آتش است و رجا بر مثال روغن و ایمان بر مثال بلیته، و دل بر شکل چراغ دان. اگر همه خوف باشد چون چراغى بود که در وى روغن نیست. ور همه رجا بود، چون چراغى است که در وى روغن است و آتش نیست.
چون خوف و رجا مجتمع گشت، چراغى حاصل آمد که در وى هم روغن است که مدد بقاء است، هم آتش که ماده ضیاء است، آن گه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد، از یکى ببقا و از یکى بضیا و مؤمن ببدرقه ضیاء راه مىرود و ببدرقه بقا قدم مىزند. و اللَّه ولىّ التوفیق.
دلها عارفان از شوق این نام بر آتش است. وقتها دوستان در سماع این نام خوش است. سینهها درویشان از مهر و محبت این نام منقش است. بیمارى دوستان را جز اللَّه طبیب نیست، درماندگان و زارندگان را جز اللَّه مجیب نیست.
مؤمنانرا در همه احوال جز او یار و حبیب نیست. ویل آن را که از لذت سماع نام او وى را نصیب نیست.
نام خداوندى که از پاره گل دلى بنگاشت و مر آن دل را بمرتبت از هر دو کون بر گذاشت و انوار جمال و جلال خود برو گماشت و آن را در کنف لطف خود نگه داشت و در قبضه صفت خود بداشت، هماى همت او تا شرفات سرادقات حضرت برافراشت و از نظر خود بیرون نگذاشت. و فى الخبر ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا احسابکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: وَ الطُّورِ، اقسم اللَّه عز و جل بالطور الذى کلّم علیه موسى لانه محل قدم الاحباب وقت سماع الخطاب. رب العزه قسم یاد میکند بقدم گاه موسى، آن وقت که در سماع کلام حق بود و در منزل: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شراب شوق از جام مهر نوش کرده و در عشق حضرت مست و مخمور آن شراب گشته و از سر مستى و بىخودى نعره أَرِنِی زده تا او را گفتند که یا موسى اگر میخواهى که در میدان مشاهدت نسیم قرب ازل از جناب جبروت بر جان تو دمد، فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ، چنانک دو تا نعلین از پاى برون کنند، دو عالم از دل خود بیرون کن. از دو گیتى بیزار شو و دوست را یکتا شو.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواء خویشتن
این جهان و آن جهانت را بیک دم در کشد
گر نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
در خبر است که همه ذرات موجودات و صفات متلاشیات در وقت سحر که در طلب درد دین از اوطان خویش هجرت کنند، بعد از اوج على قصد تحت الثرى کنند، طائفه از تخوم زمین بدین گلشن بلند بر خرامند و با یک دیگر این ندا مىکنند که: هل مرّ بک ذاکر، هیچ ذاکرى بتو برگذشت؟ هیچ جوینده در راه دین آمد؟
هیچ دردزده بطلب او برخاست.
آرى هر که در آرزوى عیان بود پیوسته دوست را نشان پرسان بود.
وَ الطُّورِ عزیز مکانى و شریف مقامى که حق جل جلاله با موسى بر آن مقام مناجات کرد و موسى را اهل خطاب و کرامات کرد و رب العزة قسم بدان مقام یاد کرد که وَ الطُّورِ.
دامغانى گفت لمّا تمکّن موسى من ذلک المقام و سمع الکلام من الملک العلّام قال موسى بلسان الدلال على بساط الوصال یا ذا الکرم و الافضال و الجمال و الجلال، ارنى انظر الیک ها انا ذا بین یدیک، فاجابه الجلیل سبحانه لن ترانى الا بدلائلى و برهانى و شواهدى و بیانى. فانک لا تحمل نور جلالى و سلطانى و لکن انظر الى الجبل ترى قدرتى و برهانى فلما تجلى ربه للجبل صار اربع قطع، کذلک قلب موسى صار على اربع قطع: قطعة سقطت فى بحر الهیبة و قطعة سقطت فى روضة الحجة و قطعة فى وادى القدر، و قطعة فى نسیان رویة المنة ثم صاح بلسان الحیاء تبت الیک.
جعفر خلدى حکایت کند که شاه طریقت جنید قدّس اللَّه روحه با جماعتى فقرا قصد زیارت طور سینا کرد چون بدامن کوه رسید هاتفى از آن گوشه آواز داد که اصعد یا جنید فانّ هذا المکان مقام الانبیاء و المرسلین و مقام الاولیاء و الاصفیاء بر خرام اى جنید برین مقام پیغمبران و قدمگاه صدّیقان و دوستان گفتا بر سر کوه شدیم و جنید چون قدمگاه موسى دید بشورید و در وجد آمد، درویشى این بیت بر گفت:
ان آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت همه بموافقت در تواجد آمدند. هر یکى را شورى و سوزى و از هر گوشه آوازى و نیازى و در هر دلى دردى و گدازى. یکى از حسرت و نیاز مىنالد، یکى از راز و ناز مىگرید. این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز.
گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود آن قصهایست دراز.
راهبى آنجا در غارى نشسته چون ایشان را بدان صفت دید، سوگند برنهید که یا امة محمد باللّه علیکم کلّمونى. بعاقبت که جماعت را سکون درآمد جنید را خبر کردند از حال آن راهب. برخاست و پیش وى رفت. راهب گفت این رقص شما و این وقت و وجد شما همه امت راست بر عموم، یا قومى را بر خصوص، جنید گفت قومى راست بر خصوص، گفت این قوم را صفت و سیرت چیست، گفت قومى که دنیا و عقبى در بادیه وقت ایشان دو میل است، بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل.
بروز نظاره، صنایع کنند و شب در مشاهده صانع باشند.
بىخیل و حشم پادشاهانند، بىگنج و خواسته توانگرانند. دردها دارند در دل وز گفتن آن بىزباناند زبان جان حالشان بنعت افتقار مىگوید: الهى وقت را بدرد مىنازیم و زیادتى را مىسازیم، بامید آنکه چون درین درد بگدازیم، درد و راحت هر دو براندازیم.
راهب گفت اى شیخ راست است مىگویى و من در انجیل عیسى هم چنین خواندهام که خواص امّت محمد قومى خرقهداراناند، بصورت درویشان و بدل توانگراناند. در وطن خود غریب و از خلق بر کراناند. از دنیا بلقمه و خرقه راضى و از تعلق آزادگان و آسودگاناند. و انا اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له و انّ محمدا عبده و رسوله و انّکم اولیاء اللَّه و اصفیائه و انّ دینکم دین الحق و انّ اصواتکم من صفاء اسرارکم.
قوله: وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ بلسان الاشارة ما کتب على نفسه جل جلاله ان سبقت رحمتى غضبى. بزبان اشارت بر ذوق اهل حقیقت، کتاب مسطور آن نبشته است که در عهد ازل بر خود نبشت که سبقت رحمتى غضبى. هزار جان عزیز فداء آن وقت دلنواز باد که ما را بى ما خلوت گاه داد و در الطاف بىنهایت بر ما گشاد و بعنایت ازلى و لطف سابق لم یزلى مىفرمود: سبقت رحمتى غضبى.
اى جوانمرد شکر کن مر آن خداى را که ترا پیش از سؤال و معارضه، آن داد که اگر بتو باز گذاشتى و تو هزاران سال اندیشه کردى بتحکّم بر سر آن نرسیدى، دعاک و انت غافل، علّمک و انت جاهل خلقک و لم تک شیئا مذکورا، سقاک بکأس برّه فى مجلس سرّه شرابا طهورا. این همه آثار سبقت رحمت است که مىفرماید جل جلاله سبقت رحمتى غضبى.
پیر طریقت گفت الهى بعنایت ازلى تخم هدى کشتى، برسالت انبیاء آب دادى، بمعونت و توفیق رویانیدى، بنظر لطف پرورانیدى. اکنون سزد که باد عدل نه وزانى، و سموم قهر نه جهانى و کشته عنایت ازلى را برعایت ابدى مدد کنى.
وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ اشارة الى قلوب العارفین المعمورة بالمعرفة و المحبة.
بیت معمور اشارت است بدلها عارفان که بمعرفت و محبت اللَّه آبادان است، بنظر او زنده، و بلطف او شادان است.
پیر طریقت گفت سه چیز است که سعادت بنده در آن است و روى عبودیت روشن بآن است: اشتغال زبان بذکر حق. استغراق دل بمهر حق. و امتلاء سرّ از نظر حق. نخست از حق نظر آید و دل بمهر بیاراید و زبان بر ذکر دارد.
پیر طریقت گفت الهى ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آئین است و نظر تو عین الیقین است. پسین سخنم اینست، لطیفا دانى که چنین است. آن عزیزى گفته: زبانى که بذکر او مشغول بود، دلى که بمهر او معمور بود، جایى که بنظر او مسرور بود، از روى حقیقت آن بیت المعمور بود. این حال را سه نشان است و کمال عبودیّت در آن است: عمل فراوان و از خلق نهان، و دل با وقت ورد پیوسته شتابان.
یَوْمَ یُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا این آیت موجب خوف است.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ، فاکِهِینَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ موجب رجا است.
رب العالمین فرا پى یکدیگر داشت تا بنده پیوسته میان خوف و رجاء روان بود. این خوف و رجا جفت یکدیگراند، چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه جمال حقائق ایمان روى نماید. هر روشى که از این دو معنى خالى بود، یا امن حاصل آید یا قنوط و هر دو صفت کفار است، زیرا که امن از عاجزان بود و اعتقاد عجز در اللَّه کفر است و قنوط از لئیمان بود و اعتقاد لوم در اللَّه شرکت است. و نیز نه همه خوف از عقوبت باید و نه همه رجاء و انتظار رحمت و ترا این بمثالى معلوم گردد: چراغى که در وى روغن نباشد روشنایى ندهد، چون روغن باشد و آتش نباشد ضیاء ندهد، چون روغن و آتش باشد تا بلیته نباشد که هستى خود فدا کند تمام نبود.
پس خوف بر مثال آتش است و رجا بر مثال روغن و ایمان بر مثال بلیته، و دل بر شکل چراغ دان. اگر همه خوف باشد چون چراغى بود که در وى روغن نیست. ور همه رجا بود، چون چراغى است که در وى روغن است و آتش نیست.
چون خوف و رجا مجتمع گشت، چراغى حاصل آمد که در وى هم روغن است که مدد بقاء است، هم آتش که ماده ضیاء است، آن گه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد، از یکى ببقا و از یکى بضیا و مؤمن ببدرقه ضیاء راه مىرود و ببدرقه بقا قدم مىزند. و اللَّه ولىّ التوفیق.
رشیدالدین میبدی : ۵۳- سورة النجم
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اسم یدلّ على جلال من لم یزل. اسم یخبر عن جمال من لم یزل. اسم ینبّه على اقبال من لم یزل. اسم یشیر الى افضال من لم یزل.
فالعارف شهد جلاله فطاش و الصّفی شهد جماله فعاش و الولىّ شهد اقباله فارتاش.
نام خداوندى که او را جلال بىزوال است و جمال بر کمال. جلال او آتش عالم سوز است و جمال او نور جهان افروز. جلال او غارت دل مریدان است و جمال او آسایش جان ممتحنان. جلال او غارت کننده دلى که درو رخت نهد، جمال او چون جلوه گردد غمان از دل برکند.
عارف بجلال او نگرد بنالد، محب بجمال او نگرد بنازد. آن یکى مینالد از بیم فصال، این یکى مىنازد بامید وصال. بیچاره کسى که نام او شنود و نه از جمال او خبر دارد نه از جمال او اثر بیند.
مىنداند که این نام کهسار را بلاله آرد، و دل بیداران را بناله آرد.
سماع این نام طرب افزاید و یافت این نام صفت رباید. دلهاى عارفان بجوش آرد عاصیان را بفریاد و خروش آرد.
نام تو بصد معنى نقاش نگارند
بر یاد تو و نام تو مىجان بسپارند
آن عزیزى پیوسته در همه حال بهمه اوقات این نام همى گفت، بعد از وفات او بخواب دیدند که حالت چیست، گفت نجوت من الجحیم و وصلت الى دار النعیم ببرکة بسم اللَّه الرحمن الرحیم.
رستم از جحیم. رسیدم بدار النعیم از برکات این نام عظیم. و یاد کردیم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.
وَ النَّجْمِ إِذا هَوى بدان که حق جل و جلاله و تقدست اسماؤه اندرین سوره، از معراج مهتر عالم سید ولد آدم و سفر کردن وى بآسمان و بازگشتن از مشاهده و عیان خبر داد تا امت وى بدانستن این قصه روح را روح دهند و دل را نور و سرور افزایند. در ابتداء سوره بنى اسرائیل قصه رفتن وى یاد کرد و تعظیم آن را تنزیه خود جلّ جلاله در پیش داشت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى بِعَبْدِهِ. و اندرین سورة بازگشت وى از حضرت بیان کرد و تشریف او را بشخص قسم یاد کرد گفت: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى.
بآن ستاره روشن، بآن ماه دو هفته، بآن چراغ افروخته، آن گه که از حضرت عیان بازگشت، شخص او مقام قربت دیده، دل او روح مشاهدت یافته، سرّ او بدولت مواصلت رسیده، در خلوت او ادنى بر بساط، انبساط راز شنیده.
و بدانک رفتن آن سیّد بآن منزل غریب نبود، اما آرام وى درین منزل عجیب بود، زیرا که خلق عالم در ظلمت بعد بودند و آن مهتر در نور زلفت و قربت بود. چون آن مهتر عالم جبرئیل را در مقام معلوم خود بگذاشت و برگذشت، اسرار انوار ظاهر و باطن او را بجذب حضرت سپرد، تا اندر دریا نور و بحر عظمت غوص کرد و رفرف شرف را بپاى همت بسپرد و چنانک مغناطیس آهن را بخود جذب کند، شرفات عرش مجید آن مهتر را بخود جذب کرد و از عرش مجید قصد حضرت قاب قوسین کرد و در مقام قاب قوسین در مسند جمال بوصف کمال در مشاهده جلال تکیه گاه ساخت، تنزیل عزیز این اسرار در رموز این کلمات بیان کرد که: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
از جمله خلایق، در عالم حقایق، کسى بزرگوارتر از محمد مصطفى نبود.
مراد اصلى از حکم الهى بر وفق علم ازلى ابداع حالت و اظهار جلالت آن مهتر بود.
اول جوهرى که از امر کن خلعت یافت و آفتاب لطف حق برو تافت، جان پاک آن مهتر بود.
هنوز نه عرش بود نه فرش، نه زحمت شب و نه رحمت روز، که صنع الهى مرو را از مستودع علم ازل بمستقرّ مجد ابد آورد و در روضه رضا بر مقام مشاهده او را جلوه کرد و هر چه بعد ازو موجود گشت طفیل وجود او بود و هر چه بوهم خلق درآید از الفت و زلفت و رأفت و رحمت و سیادت و سعادت، بر فرق ذات و صفات او نثار کرد، آن گه مر او را بقالب آدم صفى در آورد و بمدارج تلوین و مناهج تمکین گذر داد و در مسند رسالت بنشاند و مرو را امر کرد تا خلائق را بحضرت دین دعوت کند. گم شدگان را براه باز آرد و روندگان را بدرگاه خواند.
گویى بازى بود آن مهتر بر دست فضل آموخته، بر بساط قربت و زلفت پرورش داده، و از جمعیت مشاهدة او را بتفرقه دعوت درآورده تا عالمى را صید کند، همه را پیش لطف و قهر حق بدارد. امروز همه را بشریعت شکار خود گرداند و فردا در مقام شفاعت همه را بحق سپارد.
چون آن مهتر قدم در میان دعوت نهاد و آن عزیزان حضرت اجابت کردند، از هر گوشه طلیعه بلا سر برآورد و از آسمان فطرت باران محنت باریدن گرفت، قرآن قدیم از قصه غصه ایشان چنین خبر میدهد که: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ و قال تعالى لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ... الآیة.
اى جوانمرد، هر که خیمه بر سر کوى محبت زند از چشیدن بلا و شنیدن جفا چاره نبود. ما دام تا قدم در عالم عافیت دارى، همه عالم بساط تو بود، چون قدم در عالم عشق نهادى، بزنجیر ز حیرت بر عقابین بلا پیچند و از حلقه در بىنیازى، حلق نیازت را برآویزند.
اگر مرد عیارى باشى و عاشق وفادار، نداء هل من مزید مىزنى و رنه که از الم زخم تیغ قهر، لا طاقة بر آرى. تازیانه عتاب بر سرت فرو گذارند و گویند:
چون دانستى که نیست مهر تو درست
چند نیّت هواء ما نبایستى جست
چون رنج بلا آن پاکان صحبت و عزیزان حضرت نبوة بغایت رسید و اذى کفار و طعن ایشان از حد درگذشت، فرمان آمد بجبرئیل پیک حضرت، برید رحمت سفیر رسالت که اى جبرئیل دلها آن مؤمنان و عزیزان صحابه در حیرت و غصه مانده و سینههاشان معدن اندوه و حسرت شده، مانا که خبر ندارند از آن انواع نعیم و الطاف کرم که ما درین سراى باقى از بهر ایشان ساختهایم و آن طرف و غرف که نامزد ایشان کردهایم، برخیز و طبقات آسمان گذار کن و بعالم سفلى سفرى کن، بدرگاه محمد عربى شو، آن مهتر عالم و سید ولد آدم که پیغامبر ایشانست و پیغام رسان ما، بگوى تا بحضرت آید و مآل و مرجع ایشان بیند و آن و ناز و نعیم و فوز عظیم که ایشان را ساخته باز گوید و دل ایشان را مرهم نهد، تا آن مشقت و بلا که در دنیا مىکشند بامید این کرامت و عطا بر ایشان آسان شود.
اى محمد، یاران خود را گوى از حلاوت حلوا وصال کسى خبر دارد که تلخى حنظل فراق چشیده باشد.
آن کس که طمع دارد بملک کبیر، در جوار خداوند کریم، بر دیدار و رضا ذو الجلال عظیم، کم از آن نباشد که درین زندان دنیا، روزى چند، بار محنت بکشد و بامید آن نعمت، این محنت دولت انگارد.
چنانک آن پیر طریقت گفته الهى، بر امید وصل چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم،
ور سعادت ازلى دریابم
این درد پسندیدم
ور دیده من روزى بر تو آید
آن محنت همه دولت انگاریدم.
در خبرست که مصطفى (ص) بامداد آن روز که شبانگاه بمعراج بود از بدایت سفر خود بر زمین تا به بیت مقدس خبر داد. عزیزان صحابه شاد شدند و قبول کردند و این خبر در مکه منتشر گشت و ابو بکر صدّیق آن روز غایب بود، بحضرت نبوت نرسیده بود، بو جهل چون این خبر بشنید، با خود گفت اگر هیچ ممکن شود که بو بکر را از اتّباع محمد بسببى بر توان گردانید، آن سبب این خبر محال باشد، پس برخاست براه بو بکر شد، مرو را گفت اى پسر بو قحافه، این یار تو محمد محالى میگوید که هیچ عاقل مر آن را قبول نکند، مىگوید دوش ازین مسجد برفتهام و به بیت مقدس شدهام و هم در شب باز آمدهام، یا با بکر تو باور کن که اندر شبى کسى از مکه به بیت مقدس شود و هم در شب بازآید..؟ که یک ماهه را هست مر کاروان را و مر مرد رونده را، اگر باور دارى این خبر محال، در نقصان عقل تو هیچ شک نبود. صدّیق بو بکر مرو را تلقین داد، جوابى محترز، ببیانى ملخص، گفت ان قال هو فقد صدق. اى ابا جهل اگر این چه تو مىگویى محمد گوید، راست گوید. بو جهل از او نومید گشت و بو بکر بشتاب آمد بنزدیک رسول و پیش از آنکه بنشست، صادقوار و عاشقوار گفت یا رسول اللَّه مرا خبر ده از آن سفر دوشین تو.
گفت یا با بکر دوش جبرئیل آمد و براق آورد و مرا به بیت مقدس برد، ارواح پاک انبیا را دیدم و سادات ملاء اعلى، و ایشان را امامى کردم و از آنجا بخطّه ملکوت سفر کردم و بافق اعلى رسیدم و آیات کبرى دیدم و هم در شب بخطه مکه باز آمدم.
بو بکر گفت صدقت یا رسول اللَّه، بعزت آن خداوند که ترا بحق فرستاد که چنان که ترا به بیدارى بصورت و شخص اندرین سفر از مکانى بمکانى بردهاند، جان مرا اندر صحبت و خدمت تو همى بردهاند، سفر تو بصورت و قالب بوده و سفر من در خدمت تو بجان و سرّ بوده. مرا بخواب نمودند در خدمت تو و ترا به بیدارى نمودند بتأیید حق. پس اندران حال که این سخن رفت، جبرئیل امین آمد و آیت آورد وَ الَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ از این روز باز لقب بو بکر، صدّیق گشت و تا قیام الساعة اهل سنت و جماعت اقتدا بوى دارند در تصدیق معراج، و تمامى قصّه معراج و لطائف و حقائق آن در افتتاح سوره بنى اسرائیل بشرح گفتهایم.
اگر کسى سؤال کند گوید روایت کردهاند که شب معراج چون آن مهتر عالم خواست که پاى در رکاب نهد براق از وى برمید، آن رمیدن براق از چه بود..؟
جواب آنست که براق اندر آن حال که خود را مرکب سید دید سر برآورد و بنازید و بخرامید، گفت اى سید، مرا از تو امیدى باید که بعد از این روزى خواهد بود که تو ببهشت خرامى، چنانک امشب به بیت مقدس مىشوى، باید که آن روز مرکبت، هم من باشم که عادت کرم آنست که هر که در شب طلب مونس بود در روز طرب رفیق بود. مهتر عالم (ص) این عهد با وى تحقیق کرد و برأفت نبوّت و شفقت رسالت گفت که در قیامت مرکب من تو باشى. آن گه گفت اى مهتر عالم با این همه از تو یادگارى خواهم تا بر گردن خویش قلاده بندم و ازو خود را طوقى سازم، سید (ص) التماس وى اجابت کرد و از زلف مشکین خود دو تار موى بوى بخشید، براق آن را بدست نیاز بر گردن خود بست و تا قیام الساعة در خمار آن شراب و طرب آن وصال خواهد بود.
اما آنچه گفتهاند که براق گفت که از آن برمیدم که از دست وى بوى بت همى آید و جبرئیل از رسول سؤال کرد که این چون است و رسول گفت روزى به بتى برگذشتم و دست فرا کردم و گفتم بیچاره بت نداند که وى را که مىپرستد و بیچارهتر آن کس که وى را پرستد همانا بوى اینست.
این معنى نقل کردهاند لکن ناقل معتمد نیست و این جواب درست نیست جواب درست آنست که اول گفتم.
اگر کسى گوید چه حکمت بود که شب معراج موسى علیه السلام با وى سخن گفت در طلب تخفیف نماز و هیچ پیغامبر دیگر نگفت.
جواب آنست که موسى صاحب مناجات بود در دنیا و ظن وى چنان بود که مرتبت کس بلندتر از مرتبت او نیست و معراج کس وراء معراج او نیست، اما معراج موسى تا طور بود و معراج محمد تا بساط نور بود و موسى را چهل روز روزه فرمودند و چون بحضرت مناجات حاضر کردند ملتمسات او بعضى بایجاب مقرون داشتند بعضى نه.
و محمد (ص) که درّ یتیم بحر فطرت بود، او را خواب آلود بحضرت بردند و در یک لحظه چندین بار تخفیف حواست همه باجابت مقرون گردانیدند، تا موسى را معلوم گردد شرف و مرتبت مصطفى (ص) و استغفار کند از آن گفت که جوانى را از سر ما در گذرانیدند.
و از این عجبتر که موسى چون دیدار خواست که أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، او را بصمصام غیرت لَنْ تَرانِی جواب دادند، پس چون تاوان زده آن سؤال گشت بغرامت تُبْتُ إِلَیْکَ وادید آمد، باز چون نوبت بمصطفى (ص) رسید دیده وى را توتیاى غیرت لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ در کشیدند، گفتند اى محمد دیده که بآن دیده ما را خواهى دید نگر بعاریت بکس ندهى. مهتر، عصابه عزت: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى بر دیده خود بست، بزبان حال گفت:
بر بندم چشم خویش نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
لا جرم چون حاضر حضرت گشت، جلال و جمال ذو الجلال بر دیده او کشف کردند که: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى شعر:
همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم
ان تذکّرته فکلّى قلوب
و ان تأمّلته فکلّى عیون
گفتهاند موسى چون از حضرت مناجات بازگشت با وى نور هیبت بود و عظمت، لا جرم هر که در وى نگریست نابینا گشت، باز مصطفى (ص) چون از حضرت مشاهدت بازگشت با وى نور انس بود، تا هر که در وى نگرید بینایى وى بیفزود.
آن مقام اهل تلوین است و این مقام ارباب تمکین.
قوله تعالى: فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى
هر چند که این سخن سربسته گفت و مبهم فرو گذاشت تعظیم آن حال را و بزرگوارى قدر مصطفى را (ص)، اما در بعضى کتب آوردهاند که قومى از یاران پرسیدند از مصطفى (ص) که این وحى چه بود، و مصطفى آن قدر که حوصله ایشان برتافت بیان کرد گفت رب العالمین از امت من گله کرد گفت یا محمد، من که خداوندم بنیک عهدى خود براى امّت تو در دوزخ هیچ درک نیافریدهام و ایشان به بد عهدى خود خویشتن را بجهد در دوزخ افکنند. یا محمد، معزّ و مذلّ منم. عزیز اوست که من عزیز کنم، ذلیل اوست که من ذلیل کنم، ایشان عزّ از جاى دیگر مىجویند و ذلّ از جاى دیگر مىبینند.
یا محمد، عمل فردا امروز ازیشان نمىخواهم و ایشان رزق فردا امروز مىجویند از من.
یا محمد، رزقى که ایشان را نام زد کردهام بدیگرى ندهم و ایشان عملى که حق ماست و سزا ما، بریا بدیگرى مىدهند.
یا محمد، نعمت از ماست و دیگرى را شکر مىکنند.
یا محمد، با این همه اطلب العلل لغفران امّتک، بهانه جویم تا ایشان را بآن بهانه بیامرزم.
یا محمد، لو لا انى احب المعاتبة لما حاسبتهم، اگر نه آن بودى که دوست دارم با ایشان عتاب کردن و با ایشان سخن گفتن و رنه خود حساب ایشان نکردمى.
یا محمد، با امّتهاء پیشین چهار چیز کردم که با امت تو نکردم: قومى را بزمین فرو بردم. قومى را صورت بگردانیدم. قومى را سنگ باران کردم. قومى را بآتش حریق هلاک کردم، و از بهر شرف و جاه تو، با امت تو از این هیچ چیز نکردم.
یا محمد، این خلوت که ساختم با تو، بآن کردم تا با خلق نمایم که تو کیستى و با تو نمایم که من کیستم.
رسول خدا (ص) چون از درگاه عزت آن همه اکرام و اعزاز دید گفت بار خدایا، امّت مرا جمله بمن بخش. فرمان آمد که اى محمد امشب تنها آمدهاى دندان مزد ترا ثلثى بخشیدم و فردا برستاخیز در انجمن کبرى باقى بتو بخشم، تا عالمیان مرتبت و منزلت تو بنزدیک ما بدانند و اللَّه الموفق و المعین.
فالعارف شهد جلاله فطاش و الصّفی شهد جماله فعاش و الولىّ شهد اقباله فارتاش.
نام خداوندى که او را جلال بىزوال است و جمال بر کمال. جلال او آتش عالم سوز است و جمال او نور جهان افروز. جلال او غارت دل مریدان است و جمال او آسایش جان ممتحنان. جلال او غارت کننده دلى که درو رخت نهد، جمال او چون جلوه گردد غمان از دل برکند.
عارف بجلال او نگرد بنالد، محب بجمال او نگرد بنازد. آن یکى مینالد از بیم فصال، این یکى مىنازد بامید وصال. بیچاره کسى که نام او شنود و نه از جمال او خبر دارد نه از جمال او اثر بیند.
مىنداند که این نام کهسار را بلاله آرد، و دل بیداران را بناله آرد.
سماع این نام طرب افزاید و یافت این نام صفت رباید. دلهاى عارفان بجوش آرد عاصیان را بفریاد و خروش آرد.
نام تو بصد معنى نقاش نگارند
بر یاد تو و نام تو مىجان بسپارند
آن عزیزى پیوسته در همه حال بهمه اوقات این نام همى گفت، بعد از وفات او بخواب دیدند که حالت چیست، گفت نجوت من الجحیم و وصلت الى دار النعیم ببرکة بسم اللَّه الرحمن الرحیم.
رستم از جحیم. رسیدم بدار النعیم از برکات این نام عظیم. و یاد کردیم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.
وَ النَّجْمِ إِذا هَوى بدان که حق جل و جلاله و تقدست اسماؤه اندرین سوره، از معراج مهتر عالم سید ولد آدم و سفر کردن وى بآسمان و بازگشتن از مشاهده و عیان خبر داد تا امت وى بدانستن این قصه روح را روح دهند و دل را نور و سرور افزایند. در ابتداء سوره بنى اسرائیل قصه رفتن وى یاد کرد و تعظیم آن را تنزیه خود جلّ جلاله در پیش داشت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى بِعَبْدِهِ. و اندرین سورة بازگشت وى از حضرت بیان کرد و تشریف او را بشخص قسم یاد کرد گفت: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى.
بآن ستاره روشن، بآن ماه دو هفته، بآن چراغ افروخته، آن گه که از حضرت عیان بازگشت، شخص او مقام قربت دیده، دل او روح مشاهدت یافته، سرّ او بدولت مواصلت رسیده، در خلوت او ادنى بر بساط، انبساط راز شنیده.
و بدانک رفتن آن سیّد بآن منزل غریب نبود، اما آرام وى درین منزل عجیب بود، زیرا که خلق عالم در ظلمت بعد بودند و آن مهتر در نور زلفت و قربت بود. چون آن مهتر عالم جبرئیل را در مقام معلوم خود بگذاشت و برگذشت، اسرار انوار ظاهر و باطن او را بجذب حضرت سپرد، تا اندر دریا نور و بحر عظمت غوص کرد و رفرف شرف را بپاى همت بسپرد و چنانک مغناطیس آهن را بخود جذب کند، شرفات عرش مجید آن مهتر را بخود جذب کرد و از عرش مجید قصد حضرت قاب قوسین کرد و در مقام قاب قوسین در مسند جمال بوصف کمال در مشاهده جلال تکیه گاه ساخت، تنزیل عزیز این اسرار در رموز این کلمات بیان کرد که: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
از جمله خلایق، در عالم حقایق، کسى بزرگوارتر از محمد مصطفى نبود.
مراد اصلى از حکم الهى بر وفق علم ازلى ابداع حالت و اظهار جلالت آن مهتر بود.
اول جوهرى که از امر کن خلعت یافت و آفتاب لطف حق برو تافت، جان پاک آن مهتر بود.
هنوز نه عرش بود نه فرش، نه زحمت شب و نه رحمت روز، که صنع الهى مرو را از مستودع علم ازل بمستقرّ مجد ابد آورد و در روضه رضا بر مقام مشاهده او را جلوه کرد و هر چه بعد ازو موجود گشت طفیل وجود او بود و هر چه بوهم خلق درآید از الفت و زلفت و رأفت و رحمت و سیادت و سعادت، بر فرق ذات و صفات او نثار کرد، آن گه مر او را بقالب آدم صفى در آورد و بمدارج تلوین و مناهج تمکین گذر داد و در مسند رسالت بنشاند و مرو را امر کرد تا خلائق را بحضرت دین دعوت کند. گم شدگان را براه باز آرد و روندگان را بدرگاه خواند.
گویى بازى بود آن مهتر بر دست فضل آموخته، بر بساط قربت و زلفت پرورش داده، و از جمعیت مشاهدة او را بتفرقه دعوت درآورده تا عالمى را صید کند، همه را پیش لطف و قهر حق بدارد. امروز همه را بشریعت شکار خود گرداند و فردا در مقام شفاعت همه را بحق سپارد.
چون آن مهتر قدم در میان دعوت نهاد و آن عزیزان حضرت اجابت کردند، از هر گوشه طلیعه بلا سر برآورد و از آسمان فطرت باران محنت باریدن گرفت، قرآن قدیم از قصه غصه ایشان چنین خبر میدهد که: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ و قال تعالى لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ... الآیة.
اى جوانمرد، هر که خیمه بر سر کوى محبت زند از چشیدن بلا و شنیدن جفا چاره نبود. ما دام تا قدم در عالم عافیت دارى، همه عالم بساط تو بود، چون قدم در عالم عشق نهادى، بزنجیر ز حیرت بر عقابین بلا پیچند و از حلقه در بىنیازى، حلق نیازت را برآویزند.
اگر مرد عیارى باشى و عاشق وفادار، نداء هل من مزید مىزنى و رنه که از الم زخم تیغ قهر، لا طاقة بر آرى. تازیانه عتاب بر سرت فرو گذارند و گویند:
چون دانستى که نیست مهر تو درست
چند نیّت هواء ما نبایستى جست
چون رنج بلا آن پاکان صحبت و عزیزان حضرت نبوة بغایت رسید و اذى کفار و طعن ایشان از حد درگذشت، فرمان آمد بجبرئیل پیک حضرت، برید رحمت سفیر رسالت که اى جبرئیل دلها آن مؤمنان و عزیزان صحابه در حیرت و غصه مانده و سینههاشان معدن اندوه و حسرت شده، مانا که خبر ندارند از آن انواع نعیم و الطاف کرم که ما درین سراى باقى از بهر ایشان ساختهایم و آن طرف و غرف که نامزد ایشان کردهایم، برخیز و طبقات آسمان گذار کن و بعالم سفلى سفرى کن، بدرگاه محمد عربى شو، آن مهتر عالم و سید ولد آدم که پیغامبر ایشانست و پیغام رسان ما، بگوى تا بحضرت آید و مآل و مرجع ایشان بیند و آن و ناز و نعیم و فوز عظیم که ایشان را ساخته باز گوید و دل ایشان را مرهم نهد، تا آن مشقت و بلا که در دنیا مىکشند بامید این کرامت و عطا بر ایشان آسان شود.
اى محمد، یاران خود را گوى از حلاوت حلوا وصال کسى خبر دارد که تلخى حنظل فراق چشیده باشد.
آن کس که طمع دارد بملک کبیر، در جوار خداوند کریم، بر دیدار و رضا ذو الجلال عظیم، کم از آن نباشد که درین زندان دنیا، روزى چند، بار محنت بکشد و بامید آن نعمت، این محنت دولت انگارد.
چنانک آن پیر طریقت گفته الهى، بر امید وصل چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم،
ور سعادت ازلى دریابم
این درد پسندیدم
ور دیده من روزى بر تو آید
آن محنت همه دولت انگاریدم.
در خبرست که مصطفى (ص) بامداد آن روز که شبانگاه بمعراج بود از بدایت سفر خود بر زمین تا به بیت مقدس خبر داد. عزیزان صحابه شاد شدند و قبول کردند و این خبر در مکه منتشر گشت و ابو بکر صدّیق آن روز غایب بود، بحضرت نبوت نرسیده بود، بو جهل چون این خبر بشنید، با خود گفت اگر هیچ ممکن شود که بو بکر را از اتّباع محمد بسببى بر توان گردانید، آن سبب این خبر محال باشد، پس برخاست براه بو بکر شد، مرو را گفت اى پسر بو قحافه، این یار تو محمد محالى میگوید که هیچ عاقل مر آن را قبول نکند، مىگوید دوش ازین مسجد برفتهام و به بیت مقدس شدهام و هم در شب باز آمدهام، یا با بکر تو باور کن که اندر شبى کسى از مکه به بیت مقدس شود و هم در شب بازآید..؟ که یک ماهه را هست مر کاروان را و مر مرد رونده را، اگر باور دارى این خبر محال، در نقصان عقل تو هیچ شک نبود. صدّیق بو بکر مرو را تلقین داد، جوابى محترز، ببیانى ملخص، گفت ان قال هو فقد صدق. اى ابا جهل اگر این چه تو مىگویى محمد گوید، راست گوید. بو جهل از او نومید گشت و بو بکر بشتاب آمد بنزدیک رسول و پیش از آنکه بنشست، صادقوار و عاشقوار گفت یا رسول اللَّه مرا خبر ده از آن سفر دوشین تو.
گفت یا با بکر دوش جبرئیل آمد و براق آورد و مرا به بیت مقدس برد، ارواح پاک انبیا را دیدم و سادات ملاء اعلى، و ایشان را امامى کردم و از آنجا بخطّه ملکوت سفر کردم و بافق اعلى رسیدم و آیات کبرى دیدم و هم در شب بخطه مکه باز آمدم.
بو بکر گفت صدقت یا رسول اللَّه، بعزت آن خداوند که ترا بحق فرستاد که چنان که ترا به بیدارى بصورت و شخص اندرین سفر از مکانى بمکانى بردهاند، جان مرا اندر صحبت و خدمت تو همى بردهاند، سفر تو بصورت و قالب بوده و سفر من در خدمت تو بجان و سرّ بوده. مرا بخواب نمودند در خدمت تو و ترا به بیدارى نمودند بتأیید حق. پس اندران حال که این سخن رفت، جبرئیل امین آمد و آیت آورد وَ الَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ از این روز باز لقب بو بکر، صدّیق گشت و تا قیام الساعة اهل سنت و جماعت اقتدا بوى دارند در تصدیق معراج، و تمامى قصّه معراج و لطائف و حقائق آن در افتتاح سوره بنى اسرائیل بشرح گفتهایم.
اگر کسى سؤال کند گوید روایت کردهاند که شب معراج چون آن مهتر عالم خواست که پاى در رکاب نهد براق از وى برمید، آن رمیدن براق از چه بود..؟
جواب آنست که براق اندر آن حال که خود را مرکب سید دید سر برآورد و بنازید و بخرامید، گفت اى سید، مرا از تو امیدى باید که بعد از این روزى خواهد بود که تو ببهشت خرامى، چنانک امشب به بیت مقدس مىشوى، باید که آن روز مرکبت، هم من باشم که عادت کرم آنست که هر که در شب طلب مونس بود در روز طرب رفیق بود. مهتر عالم (ص) این عهد با وى تحقیق کرد و برأفت نبوّت و شفقت رسالت گفت که در قیامت مرکب من تو باشى. آن گه گفت اى مهتر عالم با این همه از تو یادگارى خواهم تا بر گردن خویش قلاده بندم و ازو خود را طوقى سازم، سید (ص) التماس وى اجابت کرد و از زلف مشکین خود دو تار موى بوى بخشید، براق آن را بدست نیاز بر گردن خود بست و تا قیام الساعة در خمار آن شراب و طرب آن وصال خواهد بود.
اما آنچه گفتهاند که براق گفت که از آن برمیدم که از دست وى بوى بت همى آید و جبرئیل از رسول سؤال کرد که این چون است و رسول گفت روزى به بتى برگذشتم و دست فرا کردم و گفتم بیچاره بت نداند که وى را که مىپرستد و بیچارهتر آن کس که وى را پرستد همانا بوى اینست.
این معنى نقل کردهاند لکن ناقل معتمد نیست و این جواب درست نیست جواب درست آنست که اول گفتم.
اگر کسى گوید چه حکمت بود که شب معراج موسى علیه السلام با وى سخن گفت در طلب تخفیف نماز و هیچ پیغامبر دیگر نگفت.
جواب آنست که موسى صاحب مناجات بود در دنیا و ظن وى چنان بود که مرتبت کس بلندتر از مرتبت او نیست و معراج کس وراء معراج او نیست، اما معراج موسى تا طور بود و معراج محمد تا بساط نور بود و موسى را چهل روز روزه فرمودند و چون بحضرت مناجات حاضر کردند ملتمسات او بعضى بایجاب مقرون داشتند بعضى نه.
و محمد (ص) که درّ یتیم بحر فطرت بود، او را خواب آلود بحضرت بردند و در یک لحظه چندین بار تخفیف حواست همه باجابت مقرون گردانیدند، تا موسى را معلوم گردد شرف و مرتبت مصطفى (ص) و استغفار کند از آن گفت که جوانى را از سر ما در گذرانیدند.
و از این عجبتر که موسى چون دیدار خواست که أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، او را بصمصام غیرت لَنْ تَرانِی جواب دادند، پس چون تاوان زده آن سؤال گشت بغرامت تُبْتُ إِلَیْکَ وادید آمد، باز چون نوبت بمصطفى (ص) رسید دیده وى را توتیاى غیرت لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ در کشیدند، گفتند اى محمد دیده که بآن دیده ما را خواهى دید نگر بعاریت بکس ندهى. مهتر، عصابه عزت: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى بر دیده خود بست، بزبان حال گفت:
بر بندم چشم خویش نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
لا جرم چون حاضر حضرت گشت، جلال و جمال ذو الجلال بر دیده او کشف کردند که: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى شعر:
همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم
ان تذکّرته فکلّى قلوب
و ان تأمّلته فکلّى عیون
گفتهاند موسى چون از حضرت مناجات بازگشت با وى نور هیبت بود و عظمت، لا جرم هر که در وى نگریست نابینا گشت، باز مصطفى (ص) چون از حضرت مشاهدت بازگشت با وى نور انس بود، تا هر که در وى نگرید بینایى وى بیفزود.
آن مقام اهل تلوین است و این مقام ارباب تمکین.
قوله تعالى: فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى
هر چند که این سخن سربسته گفت و مبهم فرو گذاشت تعظیم آن حال را و بزرگوارى قدر مصطفى را (ص)، اما در بعضى کتب آوردهاند که قومى از یاران پرسیدند از مصطفى (ص) که این وحى چه بود، و مصطفى آن قدر که حوصله ایشان برتافت بیان کرد گفت رب العالمین از امت من گله کرد گفت یا محمد، من که خداوندم بنیک عهدى خود براى امّت تو در دوزخ هیچ درک نیافریدهام و ایشان به بد عهدى خود خویشتن را بجهد در دوزخ افکنند. یا محمد، معزّ و مذلّ منم. عزیز اوست که من عزیز کنم، ذلیل اوست که من ذلیل کنم، ایشان عزّ از جاى دیگر مىجویند و ذلّ از جاى دیگر مىبینند.
یا محمد، عمل فردا امروز ازیشان نمىخواهم و ایشان رزق فردا امروز مىجویند از من.
یا محمد، رزقى که ایشان را نام زد کردهام بدیگرى ندهم و ایشان عملى که حق ماست و سزا ما، بریا بدیگرى مىدهند.
یا محمد، نعمت از ماست و دیگرى را شکر مىکنند.
یا محمد، با این همه اطلب العلل لغفران امّتک، بهانه جویم تا ایشان را بآن بهانه بیامرزم.
یا محمد، لو لا انى احب المعاتبة لما حاسبتهم، اگر نه آن بودى که دوست دارم با ایشان عتاب کردن و با ایشان سخن گفتن و رنه خود حساب ایشان نکردمى.
یا محمد، با امّتهاء پیشین چهار چیز کردم که با امت تو نکردم: قومى را بزمین فرو بردم. قومى را صورت بگردانیدم. قومى را سنگ باران کردم. قومى را بآتش حریق هلاک کردم، و از بهر شرف و جاه تو، با امت تو از این هیچ چیز نکردم.
یا محمد، این خلوت که ساختم با تو، بآن کردم تا با خلق نمایم که تو کیستى و با تو نمایم که من کیستم.
رسول خدا (ص) چون از درگاه عزت آن همه اکرام و اعزاز دید گفت بار خدایا، امّت مرا جمله بمن بخش. فرمان آمد که اى محمد امشب تنها آمدهاى دندان مزد ترا ثلثى بخشیدم و فردا برستاخیز در انجمن کبرى باقى بتو بخشم، تا عالمیان مرتبت و منزلت تو بنزدیک ما بدانند و اللَّه الموفق و المعین.
رشیدالدین میبدی : ۵۵- سورة الرحمن
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اى عزیزى که اقبال محبان بر سر کوى طلب نعره عاشقان تست. در دریاء محبت سیاحت و غوص جویندگان تست، در میدان بلا تاختن شیفتگان تست.
آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد
و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته بک فاخر
و ان فؤادا رعته لک حامد
اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بىنیازى تو بخون حیرت مىنویسند.
اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مىگذارند.
آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.
سروا بکدام بوستانت جویم
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
سر گشته منم که من نشانت جویم
ماها بکدام آسمانت جویم
اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.
حورا بکدام خان و مانت جویم
اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.
اى قبله ناگزیر چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،
راه طلبت گر آشکارا بودى
هر مرحلهاى ز راه پیدا بودى
گر راه تو افکنده بصحرا بودى
عشاق تو زنار چلیپا بودى
الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.
اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.
و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ اى علّم محمدا القرآن.
هر چند معلّمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباباند و آموزنده بحقیقت خداست.
هر آموختهاى را آموزنده اوست. هر افروختهاى را افروزنده اوست.
عیسى را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.
هر سوختهاى را سوزنده اوست. هر ساختهاى را سازنده اوست.
خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.
آدم را علم اسامى درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.
مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ.
داود را زرهگرى درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.
عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.
قومى گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.
میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.
مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.
همان راه که جایى دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.
و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.
و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.
از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفى است.
همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.
بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.
العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.
بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.
الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.
عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
اى عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.
چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.
مشتى خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.
نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.
و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.
و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.
از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.
و گفتهاند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.
از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.
اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جاى دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.
و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.
نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.
گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.
بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.
بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.
بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بىخردان است.
بجامه عاریتى نازیدن عادت بطّالان است.
جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.
یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروهاند: عابداناند و عارفان، سؤال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.
عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.
احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.
عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.
و سار سواى فى طلب المعاش
فسرت الیک فى طلب المعالى
باز محراب سنایى کوى تو.
هر کسى محراب دارد هر سویى
برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.
پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.
هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.
یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.
آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.
عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بىعلت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومى را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.
موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.
بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.
آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.
ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.
این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.
آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.
و اذا الحبیب اتى بذنب واحد
جاءت محاسنه بالف شفیع
ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.
من لم یکن للوصال اهلا
فکل احسانه ذنوب
آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد
و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته بک فاخر
و ان فؤادا رعته لک حامد
اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بىنیازى تو بخون حیرت مىنویسند.
اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مىگذارند.
آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.
سروا بکدام بوستانت جویم
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
سر گشته منم که من نشانت جویم
ماها بکدام آسمانت جویم
اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.
حورا بکدام خان و مانت جویم
اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.
اى قبله ناگزیر چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،
راه طلبت گر آشکارا بودى
هر مرحلهاى ز راه پیدا بودى
گر راه تو افکنده بصحرا بودى
عشاق تو زنار چلیپا بودى
الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.
اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.
و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ اى علّم محمدا القرآن.
هر چند معلّمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباباند و آموزنده بحقیقت خداست.
هر آموختهاى را آموزنده اوست. هر افروختهاى را افروزنده اوست.
عیسى را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.
هر سوختهاى را سوزنده اوست. هر ساختهاى را سازنده اوست.
خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.
آدم را علم اسامى درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.
مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ.
داود را زرهگرى درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.
عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.
قومى گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.
میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.
مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.
همان راه که جایى دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.
و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.
و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.
از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.
و گفتهاند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفى است.
همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.
بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.
العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.
بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.
الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.
عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
اى عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.
چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.
مشتى خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.
نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.
و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.
و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.
از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.
و گفتهاند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.
از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.
اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.
قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جاى دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.
و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.
نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.
گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.
بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.
بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.
بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بىخردان است.
بجامه عاریتى نازیدن عادت بطّالان است.
جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.
یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروهاند: عابداناند و عارفان، سؤال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.
عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.
احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.
عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.
و سار سواى فى طلب المعاش
فسرت الیک فى طلب المعالى
باز محراب سنایى کوى تو.
هر کسى محراب دارد هر سویى
برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.
پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.
هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.
یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.
آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.
عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بىعلت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومى را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.
موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.
بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.
آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.
ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.
این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.
آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.
و اذا الحبیب اتى بذنب واحد
جاءت محاسنه بالف شفیع
ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.
من لم یکن للوصال اهلا
فکل احسانه ذنوب
رشیدالدین میبدی : ۵۵- سورة الرحمن
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ.
نعیم باقى و ملک جاودانى و قرب حضرت الهى کسى را بود که در همه حال از اللَّه ترسد و احوال و اهوال رستاخیز همواره پیش چشم خویش دارد.
خوف و خشیت چراغ دل است و زمام نفس و ریاضت روح و تازیانه حق و حصار دین.
تخم خوف صبر است و آب آن ورع و ثمره آن نجات.
یقول اللَّه تعالى وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ.
مالک دینار گفته: ولىّ که درو خوف بود علامتش آنست که خاطر را از حرمت پر کند و اخلاق مهذب گرداند و اطراف بادب دارد.
بو القاسم حکیم گفته که ترس از خالق دیگر است و ترس از مخلوق دیگر.
هر که از مخلوق ترسد از وى بگریزد و هر که از خالق ترسد با وى گریزد.
یقول اللَّه تعالى: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ.
ترس از اللَّه با شهوات دنیا به نسازد هر که اسیر شهوات گشت ترس از دل وى رخت برداشت و در دست دیو افتاد تا بهر درى که خواهد او را میکشد.
در آثار بیارند که یحیى زکریا صلوات اللَّه علیهما بر ابلیس رسید و بر دست ابلیس بندها دید از هر جنس و هر رنگ. گفت اى شقى، این چه بندهاست که در دست تو مىبینم، گفت این انواع شهوات فرزند آدم است که ایشان را باین دربندم آرم و بر مراد خویش میدارم. گفت یحیى زکریا را هیچ بند دارى که او را بآن بند در حکم خود آرى..؟ گفت نه که او را از ما معصوم داشتهاند و دست ما بدو نرسد گفت آخر از وى هیچیز شناسى که بان در وى طمع کنى.؟ گفت نه مگر یک چیز هر گه که طعام سیر خورد گرانى طعام او را ساعتى از نماز و ذکر اللَّه مشغول دارد.
یحیى گفت از خداى عز و جل پذیرفتم و با وى عهد بستم که هرگز طعام سیر نخورم.
در خبر است که هر که اندک خورد و صوف پوشد چنانک بلقمهاى و خرقهاى از دنیا قناعت کند، تفکر در دل وى پدید آید و از تفکر حکمت زاید و حکمت چون خون در باطن وى روان گردد. و آن کس که طعام بسیار خورد از تفکر بازماند و دل وى سخت گردد. و القلب القاسى بعید من اللَّه بعید من الجنة قریب من النار.
وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ ترسندگان را و اندوهگنان را چهار بهشت است: دو بهشت زرین و دو بهشت سیمین مصطفى (ص) از این چهار بهشت خبر داده و گفته
جنتان من فضة آنیتهما و ما فیهما و جنتان من ذهب آنیتهما و ما فیهما، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربهم الا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن.
ترسى باید که روزگار مرد همه عین اندوه گرداند. چون اندوه پدید آمد آفتاب محبت حق جز بر دل وى نتابد که ان اللَّه یحبّ کل قلب حزین.
عالمیان قدر اندوه ندانستند، اندوه بگذاشتند و براه نفس بیرون شدند و شادى و طرب اختیار کردند.
اگر بجملگى روى بعالم اندوه نهادندى، بهر میلى که در بادیه اندوه رفتندى جز حدقه کروبیان و روحانیان قدمگاه ایشان نبودى.
چهره ترس و صورت اندوه فردا پیدا آید که قیامت بازار خویش برسازد.
هر نفسى که بترسى بر کشیده باشند نورى گردد. و هر قدمى که باندوهى برداشته باشند مرکبى شود که مسافت سراى رضوان بآن مرکب قطع کنند.
عالمیان همه در عتاب و حساب رستاخیز باشند. و اندوه خوارگان بر بساط انس در خیمه وَ هُوَ مَعَکُمْ با حق در مناجات باشند که یکى از ایشان را نیز از بهشت یاد نیاید.
بزرگى را پرسیدند که خداى عز و جل با اندوهگنان و ترسندگان چه خواهد کرد. گفت اگر اندوه براى او دارند و محمل ترس از بهر او کشند، هنوز نفس ایشان منقطع نشده باشد که جام رحیق وصال بر دستشان نهند بر آن نبشته که أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ.
گاه آن آمد که بادى خوش بر جان شما وزد. نیز مترسید و تا ابد الابد طرب کنید و شاد باشید. شعر:
اندوه غریبان بسر آید روزى
در کار غریبان نظر آید روزى
نعیم باقى و ملک جاودانى و قرب حضرت الهى کسى را بود که در همه حال از اللَّه ترسد و احوال و اهوال رستاخیز همواره پیش چشم خویش دارد.
خوف و خشیت چراغ دل است و زمام نفس و ریاضت روح و تازیانه حق و حصار دین.
تخم خوف صبر است و آب آن ورع و ثمره آن نجات.
یقول اللَّه تعالى وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ.
مالک دینار گفته: ولىّ که درو خوف بود علامتش آنست که خاطر را از حرمت پر کند و اخلاق مهذب گرداند و اطراف بادب دارد.
بو القاسم حکیم گفته که ترس از خالق دیگر است و ترس از مخلوق دیگر.
هر که از مخلوق ترسد از وى بگریزد و هر که از خالق ترسد با وى گریزد.
یقول اللَّه تعالى: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ.
ترس از اللَّه با شهوات دنیا به نسازد هر که اسیر شهوات گشت ترس از دل وى رخت برداشت و در دست دیو افتاد تا بهر درى که خواهد او را میکشد.
در آثار بیارند که یحیى زکریا صلوات اللَّه علیهما بر ابلیس رسید و بر دست ابلیس بندها دید از هر جنس و هر رنگ. گفت اى شقى، این چه بندهاست که در دست تو مىبینم، گفت این انواع شهوات فرزند آدم است که ایشان را باین دربندم آرم و بر مراد خویش میدارم. گفت یحیى زکریا را هیچ بند دارى که او را بآن بند در حکم خود آرى..؟ گفت نه که او را از ما معصوم داشتهاند و دست ما بدو نرسد گفت آخر از وى هیچیز شناسى که بان در وى طمع کنى.؟ گفت نه مگر یک چیز هر گه که طعام سیر خورد گرانى طعام او را ساعتى از نماز و ذکر اللَّه مشغول دارد.
یحیى گفت از خداى عز و جل پذیرفتم و با وى عهد بستم که هرگز طعام سیر نخورم.
در خبر است که هر که اندک خورد و صوف پوشد چنانک بلقمهاى و خرقهاى از دنیا قناعت کند، تفکر در دل وى پدید آید و از تفکر حکمت زاید و حکمت چون خون در باطن وى روان گردد. و آن کس که طعام بسیار خورد از تفکر بازماند و دل وى سخت گردد. و القلب القاسى بعید من اللَّه بعید من الجنة قریب من النار.
وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ ترسندگان را و اندوهگنان را چهار بهشت است: دو بهشت زرین و دو بهشت سیمین مصطفى (ص) از این چهار بهشت خبر داده و گفته
جنتان من فضة آنیتهما و ما فیهما و جنتان من ذهب آنیتهما و ما فیهما، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربهم الا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن.
ترسى باید که روزگار مرد همه عین اندوه گرداند. چون اندوه پدید آمد آفتاب محبت حق جز بر دل وى نتابد که ان اللَّه یحبّ کل قلب حزین.
عالمیان قدر اندوه ندانستند، اندوه بگذاشتند و براه نفس بیرون شدند و شادى و طرب اختیار کردند.
اگر بجملگى روى بعالم اندوه نهادندى، بهر میلى که در بادیه اندوه رفتندى جز حدقه کروبیان و روحانیان قدمگاه ایشان نبودى.
چهره ترس و صورت اندوه فردا پیدا آید که قیامت بازار خویش برسازد.
هر نفسى که بترسى بر کشیده باشند نورى گردد. و هر قدمى که باندوهى برداشته باشند مرکبى شود که مسافت سراى رضوان بآن مرکب قطع کنند.
عالمیان همه در عتاب و حساب رستاخیز باشند. و اندوه خوارگان بر بساط انس در خیمه وَ هُوَ مَعَکُمْ با حق در مناجات باشند که یکى از ایشان را نیز از بهشت یاد نیاید.
بزرگى را پرسیدند که خداى عز و جل با اندوهگنان و ترسندگان چه خواهد کرد. گفت اگر اندوه براى او دارند و محمل ترس از بهر او کشند، هنوز نفس ایشان منقطع نشده باشد که جام رحیق وصال بر دستشان نهند بر آن نبشته که أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ.
گاه آن آمد که بادى خوش بر جان شما وزد. نیز مترسید و تا ابد الابد طرب کنید و شاد باشید. شعر:
اندوه غریبان بسر آید روزى
در کار غریبان نظر آید روزى
رشیدالدین میبدی : ۵۶- سورة الواقعه
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اى نامى که بهر جایى قدم زنى و بهر کویى قدم نهى و رنگ کس نگیرى و همه را برنگ خود برآرى.
بر ملکوت گذر کردى ملک و ملائکه زیر و زبر کردى. بدیوان دیوان رسیدى لشکر تلبیس ابلیس را هزیمت کردى. بمیدان سلطان درآمدى، سر سروران و گردن کشان را بچنبر طاعت آوردى. ببازار راغبان دنیا برآمدى، ساکنان دکان رغبت را برانگیختى. هنگامها مخلوقات را تاراج کردى. بجمع عاشقان رسیدى نعره عاشقان بعیوق رسانیدى. از کنشت و کلیسا، مسجد و صومعه ساختى. ببت کده آمدى بت را با بتگر بسجود آوردى. در عقبه عاقبت بىحرمتان را لا بُشْرى و حرمت داران را لا تَخَفْ شنوانیدى.
تو آنى که در حجره تنگ و تاریک لحد چراغ معرفت و توحید دوستان را افروزى. در قیامت زبانه آتش و زبانیه دوزخ را از گوینده خود باز دارى. بنور خود نائره نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ بنشانى، اینست که دوزخ بنده مؤمن را گوید: جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبى: قوله: إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ معناه اذکر یا محمد إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ.
یاد کن اى محمد آن روز که افتادنى بیفتد. قیامت را واقعه فرمود از زودى که بیفتد چون فرا دید آید. نه بینى که هر چه بیفتد زودتر از آن بزمین رسد که بنهند. همانست که جایى دیگر فرمود: وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ.
روز سیاست و هیبت است روز تغابن و حسرت است، یوم الأزفة و الغاشیة یوم القارعة و الواقعة.
آن روز قبه اخضر فرو گشایند و بساط اغبر در نوردند و عقد پروین تباه کنند، چهره ماه و خورشید سیاه کنند. اختران را از فلک فرو ریزند. سما را بر سمک زنند. زمین را بجنبانند.
رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا کوهها را از بیخ برکنند بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا تا همچون دودى و گردى شود بر هوا.
فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا آن روز بلال درویش را میآرند با تاج و حله و مرکب برد ابرد میزنند تا بفردوس اعلى برند و خواجه او را امیة بن خلف با اغلال و انکال و سلاسل بر وى میکشند تا بدرک اسفل برند.
اینست که رب العالمین فرمود خافِضَةٌ رافِعَةٌ، یکى را بردارنده تا با على علیین برند یکى را فرو برنده تا باسفل السافلین. آن طیلسان پوش منافق را بآتش میبرند و آن قبا بسته مخلص را ببهشت میفرستند. آن پیر مناجاتى مبتدع را بآتش قهر میسوزند و آن جوان خراباتى معتقد را بر تخت بخت مىنشانند.
بسا پیر مناجاتى که بىمرکب فرو ماند
بسا رند خراباتى که زین بر شیر نر بندد
آن روز عالمیان سه گروه باشند چنانک حضرت رب العزة فرمود: وَ کُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ.
همان تقسیم است که در آخر سورة فرمود: فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ.
سابقان که در اول سورة فرمود مقرّباناند که در آخر سورة فرمود ایشان را چه کرامت است و چه دولت فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ، أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ، فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ. ایشان را منازل با رفعت است و مساکن با سعت. میان غرف و طرف، در ریاض اریض و غیاض عریض مطاف ساخته، بر اطراف سریر و اعطاف حریر تکیه زده، غلمان مخلّدون و ولدان چون در مکنون سماطین کشیده، کواعب اتراب با اباریق و اکواب بخدمت میان بسته، مطربان ملیح با او تار فصیح صف کشیده.
ساقیان با جام زنجبیل و ماء معین و شیر و مى و انگبین پیش آن مقربان و سابقان در باغ معرفت در ظل درخت محبت بر حافات جوى قربت شراب زلفت و الفت نوش همى کنند و بر بساط انبساط در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ با دوست مهره مهر همى بازند.
وَ حُورٌ عِینٌ کَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ حوران بهشتى را بمروارید مانند کرد آن مروارید خوشاب که در صدف پوشیده باشد، نه آفتاب بدو رسیده نه مهتاب.
همچنین کنیزکان بهشتى در میوه بهشت تعبیهاند تا چشم رضوان و ولدان و غلمان بریشان نیفتد تا آنکه بنده مؤمن ببهشت رسد، میوه باز کند از میان میوه بیرون آید نقاب بر بسته. از چشم اغیار پوشیده نگه داشته و زمین بهشت از نور روى او روشن گشته.
مصطفى (ص) در وصف این کنیزکان فرموده در تفسیر حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِی الْخِیامِ قال على کل امراة سبعون حلة لیست منها حلة على لون الأخرى و سبعون لونا من الطیب لیس منها لون على لون الآخر لکل امراة سبعون سریرا من یاقوتة حمراء منسوجة بالدر، على کل سریر سبعون فراشا بطائنها من استبرق و فوق السبعین فراشا سبعون ایکة لکل امراة منهن سبعون وصیفة بید کل وصیفة صحفتان من ذهب فیهما لون من طعام یجد لآخر لقمة منها لذة لا یجد لاولها و یعطى زوجها مثل ذلک على سریر من یاقوت احمر علیه سواران من ذهب موشح بیاقوت احمر ثم قال اللَّه تبارک و تعالى: جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ.
اینست پاداش کردار مؤمنان و ثواب طاعات و عبادات ایشان. و این صفت مزدوران است که کار کنند و مزد خواهند.
اما خداى را دوستانىاند که ایشان سر ببهشت رضوان فرو نیارند و حور و قصور و انهار و اشجار ایشان را صید نکنند. غلامان سراى سلطان توحیداند و ساکنان عالم عشق و سلاطین جهان معرفت و مشتاق شربت نیستى.
بهشت خلد زینت و جمال خود بریشان عرضه میکند و ایشان یقین و معرفت خود برو جلوه میکنند.
بهشت جوى مى و شیر و عسل بر ایشان عرضه میکند و ایشان چشمهاى توحید و دریاهاى تفرید برو جلوه میکنند.
بهشت درختان میوهدار با ازهار و انوار بریشان عرضه میکند و ایشان نهالهاى درد و حیرت برو جلوه میکنند.
بهشت حورا و عینا آراسته و پیراسته بریشان عرضه میکند و ایشان مخدّرات معرفت و مخبآت مشاهدت برو جلوه میکنند. تا آخر، بهشت از ایشان خجل بازگردد و ایشان درگذرند و تا به مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ دیده همت بکس باز نکنند.
بر ملکوت گذر کردى ملک و ملائکه زیر و زبر کردى. بدیوان دیوان رسیدى لشکر تلبیس ابلیس را هزیمت کردى. بمیدان سلطان درآمدى، سر سروران و گردن کشان را بچنبر طاعت آوردى. ببازار راغبان دنیا برآمدى، ساکنان دکان رغبت را برانگیختى. هنگامها مخلوقات را تاراج کردى. بجمع عاشقان رسیدى نعره عاشقان بعیوق رسانیدى. از کنشت و کلیسا، مسجد و صومعه ساختى. ببت کده آمدى بت را با بتگر بسجود آوردى. در عقبه عاقبت بىحرمتان را لا بُشْرى و حرمت داران را لا تَخَفْ شنوانیدى.
تو آنى که در حجره تنگ و تاریک لحد چراغ معرفت و توحید دوستان را افروزى. در قیامت زبانه آتش و زبانیه دوزخ را از گوینده خود باز دارى. بنور خود نائره نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ بنشانى، اینست که دوزخ بنده مؤمن را گوید: جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبى: قوله: إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ معناه اذکر یا محمد إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ.
یاد کن اى محمد آن روز که افتادنى بیفتد. قیامت را واقعه فرمود از زودى که بیفتد چون فرا دید آید. نه بینى که هر چه بیفتد زودتر از آن بزمین رسد که بنهند. همانست که جایى دیگر فرمود: وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ.
روز سیاست و هیبت است روز تغابن و حسرت است، یوم الأزفة و الغاشیة یوم القارعة و الواقعة.
آن روز قبه اخضر فرو گشایند و بساط اغبر در نوردند و عقد پروین تباه کنند، چهره ماه و خورشید سیاه کنند. اختران را از فلک فرو ریزند. سما را بر سمک زنند. زمین را بجنبانند.
رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا کوهها را از بیخ برکنند بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا تا همچون دودى و گردى شود بر هوا.
فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا آن روز بلال درویش را میآرند با تاج و حله و مرکب برد ابرد میزنند تا بفردوس اعلى برند و خواجه او را امیة بن خلف با اغلال و انکال و سلاسل بر وى میکشند تا بدرک اسفل برند.
اینست که رب العالمین فرمود خافِضَةٌ رافِعَةٌ، یکى را بردارنده تا با على علیین برند یکى را فرو برنده تا باسفل السافلین. آن طیلسان پوش منافق را بآتش میبرند و آن قبا بسته مخلص را ببهشت میفرستند. آن پیر مناجاتى مبتدع را بآتش قهر میسوزند و آن جوان خراباتى معتقد را بر تخت بخت مىنشانند.
بسا پیر مناجاتى که بىمرکب فرو ماند
بسا رند خراباتى که زین بر شیر نر بندد
آن روز عالمیان سه گروه باشند چنانک حضرت رب العزة فرمود: وَ کُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ.
همان تقسیم است که در آخر سورة فرمود: فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ.
سابقان که در اول سورة فرمود مقرّباناند که در آخر سورة فرمود ایشان را چه کرامت است و چه دولت فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ، أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ، فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ. ایشان را منازل با رفعت است و مساکن با سعت. میان غرف و طرف، در ریاض اریض و غیاض عریض مطاف ساخته، بر اطراف سریر و اعطاف حریر تکیه زده، غلمان مخلّدون و ولدان چون در مکنون سماطین کشیده، کواعب اتراب با اباریق و اکواب بخدمت میان بسته، مطربان ملیح با او تار فصیح صف کشیده.
ساقیان با جام زنجبیل و ماء معین و شیر و مى و انگبین پیش آن مقربان و سابقان در باغ معرفت در ظل درخت محبت بر حافات جوى قربت شراب زلفت و الفت نوش همى کنند و بر بساط انبساط در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ با دوست مهره مهر همى بازند.
وَ حُورٌ عِینٌ کَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ حوران بهشتى را بمروارید مانند کرد آن مروارید خوشاب که در صدف پوشیده باشد، نه آفتاب بدو رسیده نه مهتاب.
همچنین کنیزکان بهشتى در میوه بهشت تعبیهاند تا چشم رضوان و ولدان و غلمان بریشان نیفتد تا آنکه بنده مؤمن ببهشت رسد، میوه باز کند از میان میوه بیرون آید نقاب بر بسته. از چشم اغیار پوشیده نگه داشته و زمین بهشت از نور روى او روشن گشته.
مصطفى (ص) در وصف این کنیزکان فرموده در تفسیر حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِی الْخِیامِ قال على کل امراة سبعون حلة لیست منها حلة على لون الأخرى و سبعون لونا من الطیب لیس منها لون على لون الآخر لکل امراة سبعون سریرا من یاقوتة حمراء منسوجة بالدر، على کل سریر سبعون فراشا بطائنها من استبرق و فوق السبعین فراشا سبعون ایکة لکل امراة منهن سبعون وصیفة بید کل وصیفة صحفتان من ذهب فیهما لون من طعام یجد لآخر لقمة منها لذة لا یجد لاولها و یعطى زوجها مثل ذلک على سریر من یاقوت احمر علیه سواران من ذهب موشح بیاقوت احمر ثم قال اللَّه تبارک و تعالى: جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ.
اینست پاداش کردار مؤمنان و ثواب طاعات و عبادات ایشان. و این صفت مزدوران است که کار کنند و مزد خواهند.
اما خداى را دوستانىاند که ایشان سر ببهشت رضوان فرو نیارند و حور و قصور و انهار و اشجار ایشان را صید نکنند. غلامان سراى سلطان توحیداند و ساکنان عالم عشق و سلاطین جهان معرفت و مشتاق شربت نیستى.
بهشت خلد زینت و جمال خود بریشان عرضه میکند و ایشان یقین و معرفت خود برو جلوه میکنند.
بهشت جوى مى و شیر و عسل بر ایشان عرضه میکند و ایشان چشمهاى توحید و دریاهاى تفرید برو جلوه میکنند.
بهشت درختان میوهدار با ازهار و انوار بریشان عرضه میکند و ایشان نهالهاى درد و حیرت برو جلوه میکنند.
بهشت حورا و عینا آراسته و پیراسته بریشان عرضه میکند و ایشان مخدّرات معرفت و مخبآت مشاهدت برو جلوه میکنند. تا آخر، بهشت از ایشان خجل بازگردد و ایشان درگذرند و تا به مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ دیده همت بکس باز نکنند.
رشیدالدین میبدی : ۵۶- سورة الواقعه
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ فَرَأَیْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ. حضرت حق جل جلاله و تقدّست اسمائه و تعالت صفاته، درین آیت کریمه کلام قدیم ازلى اظهار قدرت خویش میکند بر عالمیان در آفرینش ایشان. تا بدانند که صانع بىعلت او است، کردگار بىآلت اوست قهار بىعلت اوست غفار بىمهلت اوست. ستّار هر زلّت اوست.
خداوندى که بیافرید از آب ضعیف صورتى لطیف. بنمود صنعتى متین از نطفه مهین. نقشهاء گوناگون راست کرده بکن فیکون. اعضاء متشاکل، اضداد متماثل.
هر عضوى بنوعى از جمال آراسته. نه بر حد او فزوده نه از قدر او کاسته.
هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده.
حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خد، کمال حسن در موى، حسد در جگر، حقد در سپرز، شهوت در عروق، ایمان در دل، محبت در سر، معرفت در جان. نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر.
میان آب لطیف و خاک کثیف چنین نگار چیست. چون نگارنده یکیست در کس کس این خوار چیست. چندین غرائب و عجائب از قطره آب..؟ عاقل در نظاره صنعت، و غافل در خواب.
اى جوانمرد تا چند بدیده ظاهر بنشان شواهد نگرى، یک بار بدیده باطن بنشان لطائف نگر.
چنانستى که رب العزة فرمودى: عبدى رویت آراستم و دلت آراستم، رویت آراستم از بهر نظاره خلق. دلت آراستم از بهر نظاره خود. رویت خلق ببیند و دلت من بینم.
بر روى تو که نظارهگاه خلق است حد شریعت راندن روا نداشتم. در دلت که نظارهگاه من است درد قطیعت رسانیدن کى روا دارم.
ما آن خداوندیم که در صفت قدرت ما هم آفریدن است، هم میرانیدن از آفریدن خبر داد که: أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ.
از میرانیدن خبر داد که: نَحْنُ قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ.
در آفریدن صفات لطف نمودم. در میراندن کمال قهر نمودم.
بیافریدم، تا قدرت و لطف بینى، بمیرانم، تا سیاست و قهر بینى، باز زنده گردانم تا هیبت و سلطنت بینى.
چون میدانى که قادر و تواناام، حکیم و داناام. و در توانایى و دانایى بىهمتاام، فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ. بپاکى مرا بستاى و بیکتایى و بزرگوارى مرا یاد کن تا فردا ترا در زمره مقربان فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ پیش آرم که من در ازل حکم چنین کردهام و خود در کلام قدیم فرمودهام: فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ.
یکى از بزرگان دین گفته که روح و ریحان هم در دنیاست و هم در عقبى.
روح در دنیاست و ریحان در عقبى. روح آنست که دل بنده مؤمن را بنظر خویش بیاراید تا حق از باطل واشناسد. آن گه بعلم فراخ کند تا دیدار قدرت در آن جاى یابد. آن گه بینا کند تا بنور منت مىبیند. شنوا کند تا پند ازلى مىنیوشد. پاک کند تا همه صحبت او جوید. بعطر وصال خوش کند تا در آن مهر دوست روید. بنور خویش روشن کند تا از او باو نگرد. بصیقل عنایت بزداید تا در هر چه در نگرد او را بیند.
بنده چون برین صفت بسراى سعادت رود آنجا ریحان کرامت بیند. نسیم انس دمیده، زیر درخت وجود تخت رضا نهاده، بساط انس گسترده، شمع عطف افروخته. بنده ملکوار نشسته و دوست ازلى پرده برگرفته بسمع بنده سلام رسانیده و دیدار ذو الجلال نموده.
وَ أَمَّا إِنْ کانَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ فَسَلامٌ لَکَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ اصحاب الیمین از سابقان و مقرّبان بمنزلت و مرتبت فروتراند عابداناند، عبادت از بهر آن میکنند تا بناز و نعیم بهشت رسند و عاملاناند، در دنیا عمل میکنند تا در عقبى. ثواب یابند و رب العزه میفرماید: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.
ما مزد نیکوکاران ضایع نکنیم و بهر چه طمع دارند از آن دولت مقیم و ملک کریم ایشان را نومید نکنیم. مزد کارشان تمام دهیم. فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ و فضل خود بر سر نهیم وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ.
ایشانراست مجالس آراسته و مساکن پیراسته، انوار لطفها افروخته، انواع عطرها سوخته، غلمان و ولدان، خدم و حشم بخدمت ایستاده، ساقیان دل فریب جامهاى شراب بر دست نهاده، مطربان شورانگیز نغمهاى دلرباى درگرفته.
هر یکى چون ملکى نشسته، در غرف و شرف و ریاض و غیاض خویش بر تخت عز تکیه زده، تاج ولایت مرصع بجواهر عنایت بر سر نهاده، بر بساط انبساط از مشاهده مشهود داد بداده، طوق جمال در گردن وصال قلاده کرده، بتمجید و تحمید آواز برآورده و مولى جل جلاله پرده برگرفته: مالا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر نقد گشته، بجلال عز بار خداى که مادر مهربان طفل گریان را چنان ننوازد که اللَّه تعالى بنده عاصى را نوازد بوقت غیان.
خداوندى که بیافرید از آب ضعیف صورتى لطیف. بنمود صنعتى متین از نطفه مهین. نقشهاء گوناگون راست کرده بکن فیکون. اعضاء متشاکل، اضداد متماثل.
هر عضوى بنوعى از جمال آراسته. نه بر حد او فزوده نه از قدر او کاسته.
هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده.
حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خد، کمال حسن در موى، حسد در جگر، حقد در سپرز، شهوت در عروق، ایمان در دل، محبت در سر، معرفت در جان. نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر.
میان آب لطیف و خاک کثیف چنین نگار چیست. چون نگارنده یکیست در کس کس این خوار چیست. چندین غرائب و عجائب از قطره آب..؟ عاقل در نظاره صنعت، و غافل در خواب.
اى جوانمرد تا چند بدیده ظاهر بنشان شواهد نگرى، یک بار بدیده باطن بنشان لطائف نگر.
چنانستى که رب العزة فرمودى: عبدى رویت آراستم و دلت آراستم، رویت آراستم از بهر نظاره خلق. دلت آراستم از بهر نظاره خود. رویت خلق ببیند و دلت من بینم.
بر روى تو که نظارهگاه خلق است حد شریعت راندن روا نداشتم. در دلت که نظارهگاه من است درد قطیعت رسانیدن کى روا دارم.
ما آن خداوندیم که در صفت قدرت ما هم آفریدن است، هم میرانیدن از آفریدن خبر داد که: أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ.
از میرانیدن خبر داد که: نَحْنُ قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ.
در آفریدن صفات لطف نمودم. در میراندن کمال قهر نمودم.
بیافریدم، تا قدرت و لطف بینى، بمیرانم، تا سیاست و قهر بینى، باز زنده گردانم تا هیبت و سلطنت بینى.
چون میدانى که قادر و تواناام، حکیم و داناام. و در توانایى و دانایى بىهمتاام، فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ. بپاکى مرا بستاى و بیکتایى و بزرگوارى مرا یاد کن تا فردا ترا در زمره مقربان فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ پیش آرم که من در ازل حکم چنین کردهام و خود در کلام قدیم فرمودهام: فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ.
یکى از بزرگان دین گفته که روح و ریحان هم در دنیاست و هم در عقبى.
روح در دنیاست و ریحان در عقبى. روح آنست که دل بنده مؤمن را بنظر خویش بیاراید تا حق از باطل واشناسد. آن گه بعلم فراخ کند تا دیدار قدرت در آن جاى یابد. آن گه بینا کند تا بنور منت مىبیند. شنوا کند تا پند ازلى مىنیوشد. پاک کند تا همه صحبت او جوید. بعطر وصال خوش کند تا در آن مهر دوست روید. بنور خویش روشن کند تا از او باو نگرد. بصیقل عنایت بزداید تا در هر چه در نگرد او را بیند.
بنده چون برین صفت بسراى سعادت رود آنجا ریحان کرامت بیند. نسیم انس دمیده، زیر درخت وجود تخت رضا نهاده، بساط انس گسترده، شمع عطف افروخته. بنده ملکوار نشسته و دوست ازلى پرده برگرفته بسمع بنده سلام رسانیده و دیدار ذو الجلال نموده.
وَ أَمَّا إِنْ کانَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ فَسَلامٌ لَکَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ اصحاب الیمین از سابقان و مقرّبان بمنزلت و مرتبت فروتراند عابداناند، عبادت از بهر آن میکنند تا بناز و نعیم بهشت رسند و عاملاناند، در دنیا عمل میکنند تا در عقبى. ثواب یابند و رب العزه میفرماید: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.
ما مزد نیکوکاران ضایع نکنیم و بهر چه طمع دارند از آن دولت مقیم و ملک کریم ایشان را نومید نکنیم. مزد کارشان تمام دهیم. فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ و فضل خود بر سر نهیم وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ.
ایشانراست مجالس آراسته و مساکن پیراسته، انوار لطفها افروخته، انواع عطرها سوخته، غلمان و ولدان، خدم و حشم بخدمت ایستاده، ساقیان دل فریب جامهاى شراب بر دست نهاده، مطربان شورانگیز نغمهاى دلرباى درگرفته.
هر یکى چون ملکى نشسته، در غرف و شرف و ریاض و غیاض خویش بر تخت عز تکیه زده، تاج ولایت مرصع بجواهر عنایت بر سر نهاده، بر بساط انبساط از مشاهده مشهود داد بداده، طوق جمال در گردن وصال قلاده کرده، بتمجید و تحمید آواز برآورده و مولى جل جلاله پرده برگرفته: مالا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر نقد گشته، بجلال عز بار خداى که مادر مهربان طفل گریان را چنان ننوازد که اللَّه تعالى بنده عاصى را نوازد بوقت غیان.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثانیة
این سورة الحدید بیست و نه آیت است و پانصد و چهل کلمه و دو هزار و چهارصد و هفتاد و شش حرف، جمله بمدینه فرود آمده است.
مفسران آن را مدنى شمردند، مگر کلبى که او این سورة از مکیات شمرد و در این سورة هیچ ناسخ و منسوخ نیست.
و در فضیلت سورة روایت کند ابى کعب از مصطفى (ص) قال من قرأ سورة الحدید کتب من الذین آمنوا باللّه و رسوله.
قوله: سَبَّحَ لِلَّهِ در قرآن ذکر تسبیح بچهار لفظ بیاید: بلفظ مصدر و ماضى و مستقبل و امر، مصدر آن است که گفت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى، ماضى آن است که گفت: سبح للَّه مستقبل آنست که: یسبح للَّه امر آنست که: سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ.
و این کلمه بر اختلاف الفاظ بر دو معنى حمل کنند یا بر معنى صلاة یا بر معنى تنزیه و تمجید ابن عباس بر معنى صلاة نهاد سَبَّحَ لِلَّهِ اى صلّى للَّه یُسَبِّحُ لِلَّهِ اى یصلّى للَّه سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ اى صلّ لربک و باین قول ما فِی السَّماواتِ معنى آن است که من فى السماوات تا بر عقلا افتد که نماز میکنند.
و بر قول دیگر مفسران تسبیح تنزیه است و تمجید و ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ از بهر آن گفت که عقلا و غیر عقلا در تحت آن مندرج است همانست که جاى دیگر گفت وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ.
سئل عن على بن ابى طالب (ع) عن سبحان فقال کلمة رضیها اللَّه لنفسه.
و سئل ابن عباس عن التسبیح فقال انزاه اللَّه عن السوء.
و الاسم منه سبّوح اى طاهر لا سوء به و لا دام و قال امیّة:
سبّحوا اللَّه و هو للمجد اهل
ربنا فى السماء امسى کبیرا
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ العزیز هو المتین فى صنعه الشدید فى بطشه المنیع فى قدره الغالب على غیره الذى لا نظیر له.
و قیل هُوَ الْعَزِیزُ فى امره الْحَکِیمُ فى قضائه و قیل العزیز فى انتصاره الحکیم فى تدبیره.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اى القدرة على ابداعها و اتقانها و ما فیها من المطر و الارزاق و الدفائن و النبات یُحْیِی وَ یُمِیتُ یحیى النطف المیتة و یمیت الحى.
و قیل یحیى للبعث و یمیت فى الدنیا. و قیل یحیى الارضین بالنبات و یمیتها عنه بیبسها و قیل یحیى قلوب المؤمنین بالایمان و یمیت قلوب الکافرین بالکفر، وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ من الاحیاء و الاماتة و غیر ذلک.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ هُوَ الْأَوَّلُ یعنى قبل کل شىء بلا ابتداء کان هو و لم یکن شىء موجود و الآخر بعد فناء کل شىء بلا انتهاء یفنى الاشیاء و یبقى هو و الظاهر الغالب العالى على کل شىء، و الباطن العالم بکل شىء.
هذا معنى قول ابن عباس.
و قال السّدى: هُوَ الْأَوَّلُ ببره اذ عرّفک توحیده و الآخر بجوده اذ عرفک التوبة على ما جنیت، وَ الظَّاهِرُ بتوفیقه اذ وفّقک للسجود له الْباطِنُ بستره اذ عصیته فستر علیک.
و قال ابن عمر هُوَ الْأَوَّلُ بالخلق وَ الْآخِرُ بالرزق وَ الظَّاهِرُ بالاحیاء وَ الْباطِنُ بالاماتة.
و قال الضحاک هو الذى اول الاول و اخّر الآخر و اظهر الظاهر و ابطن الباطن.
و قال مقاتل بن حیان هُوَ الْأَوَّلُ بلا تاویل احد وَ الْآخِرُ بلا تاخیر احد، وَ الظَّاهِرُ بلا اظهار احد وَ الْباطِنُ بلا ابطان احد.
و قال یمان هو الاول القدیم و الآخر الرحیم و الظّاهر الحلیم. و الباطن العلیم.
و قال ابن عطاء هُوَ الْأَوَّلُ بکشف احوال الدنیا حتى لا یرغبوا فیها وَ الْآخِرُ بکشف احوال العقبى حتى لا یشکّوا فیها وَ الظَّاهِرُ على قلوب اولیائه حتى یعرفوه وَ الْباطِنُ عن قلوب اعدائه حتى ینکروه.
و قیل هذه الواوات مقحمة و المعنى هو الاول الآخر و الظاهر الباطن لان من کان منا اولا لا یکون آخرا و من کان ظاهرا لا یکون باطنا.
و قیل هُوَ الْأَوَّلُ کان قبل کل شىء باسمائه و صفاته و کلامه لم یکن شىء غیره وَ الْآخِرُ بعد کل شىء یمضى ما قد اراد و یجبر على مشیته العباد لم یزل آخرا کما کان اولا و لا یزال اولا کما یکون آخرا وَ الظَّاهِرُ الغالب العالى عز و جل و هو البارئ فى صنعه الدال على قدرته و حکمته وَ الْباطِنُ الذى بطن کل شىء علما فهو یبطنها و یرى سرائرها و یعلم خفایاها و هو عز و جل خفى کنهه و کیفه و قدره.
و قیل هُوَ الْأَوَّلُ علما و حکما وَ الْآخِرُ امضاء و قسما وَ الظَّاهِرُ صنعا و رسما وَ الْباطِنُ کیفا و قدرا.
و سأل عمر کعبا عن هذه الآیة فقال معناها: ان علمه بالاول کعلمه بالآخر و علمه بالظاهر کعلمه بالباطن وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ما کان منها و ما هو کائن مما لم یکن لا یخفى علیه شىء.
روى عن ابى هریرة قال دخلت فاطمة بنت رسول اللَّه على النبى (ص)، فسالته خادما فقال لها رسول اللَّه (ص) الا ادلّک على ما هو خیر لک من ذلک ان تقولى اللهم رب السماوات السبع و رب العرش العظیم ربنا و رب کل شىء منزّل التوریة و الانجیل و الفرقان فالق الحب و النوى اعوذ بک من شر کل ذى شر انت آخذ بناصیته انت الاول فلیس قبلک شىء و انت الآخر فلیس بعدک شىء و انت الظاهر فلیس فوقک شىء و انت الباطن فلیس دونک شىء اقض عنّى الدین و اغننى من الفقر.
هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ قال ابن عباس: کل یوم کالف سنة ممّا تعدّون و قال الحسن: ستة ایام من ایام الدنیا و لو أراد أن یجعلها فى طرفة عین لکان قادرا على ذلک، ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ، الاستواء اذا عقّبته على فهو فى العربیة استقرار کقوله عز و جل: وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ إِذَا اسْتَوَیْتُمْ عَلَیْهِ فَإِذَا اسْتَوَیْتَ أَنْتَ هو فى هذه المواضع الاربع استقرار.
قال یزید بن هارون من وضع استقراء اللَّه على العرش على غیر ما یقرر فى قلوب العامة فهو جهمى.
و الاستقراء اذا عقّبته الى فهو الصعود و العمد کقوله تعالى فى موضعین من القرآن: اسْتَوى إِلَى السَّماءِ.
و عن على بن الحسین بن شقیق، قال: قلت لعبد اللَّه بن المبارک: کیف نعرف ربنا عز و جل. قال: فى السماء السابعة على عرشه و لا نقول کما تقول الجهمیة هنا هنا فى الارض و قد شرحنا الکلام فى هذه المسئلة فیما تقدم.
یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الْأَرْضِ من عرق او دابة او ماء او بذر او کنز، وَ ما یَخْرُجُ مِنْها من دابة او نبات او ماء او جوهر، وَ ما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ من امر او قضاء او ملک او قطر، وَ ما یَعْرُجُ فِیها من ملک او عمل، وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ اتّفق العلماء قدیما و حدیثا ان معناه علمه معکم و قیل هو معکم اینما کنتم بالقدرة و العلم على العموم و مع المؤمنین بالرحمة و النصرة على الخصوص، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ فیجازیکم على اعمالکم.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کرر لان المراد بالاول حالة الدنیا و المراد بالثانیة الدار الآخرة و لهذا ختم بقوله: وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ اى له الملک اولا و آخرا فالاول فى الدنیا و هو وقت الاحیاء و الإماتة و الآخر فى الآخرة حین ترجع الیه الامور و لا یملک احد سواه لا ملکا و لا ملکا فقرن بالاول یحیى و یمیت و قرن بالآخر ما یکون فى الآخرة من مرجع الخلق الیه و جزائه ایاهم بالثواب و العقاب.
یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ اى ینقص من اللیل و یزید فى النهار، وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ اى ینقص من النهار و یزید فى اللیل وَ هُوَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ اى بما فى القلوب من خیر و شرّ و توحید و جحد.
آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا من الزکاة و الجهاد و وجوه البرّ، مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ اى جعلکم خلفاء فى المال بالوراثة ممن قبلکم. و قیل جعلکم مملکین فیه بتملیکه ایاکم ذلک و حقیقة الاستخلاف استدعاء القادر الى ان یقوم بالامر بدلا من قیام غیره.
فَالَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ أَنْفَقُوا فى سبیل اللَّه لَهُمْ أَجْرٌ کَبِیرٌ، جزاء حسن.
وَ ما لَکُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّکُمْ فى هذا دلالة على الزام الایمان بالسمع و المعنى اىّ عذر لکم فى حال ترککم الایمان و دعاء الرسول ایاکم الى الایمان حاصل موجود، وَ قَدْ أَخَذَ مِیثاقَکُمْ قرأ ابو عمرو اخذ على ما لم یسم فاعله، مِیثاقَکُمْ بضم القاف و قرأ الآخرون، بفتح الهمزة و الخاء میثاقکم بفتح القاف اى اخذ اللَّه میثاقکم حین اخرجکم من ظهر آدم علیه السلام بان اللَّه ربکم لا اله لکم سواه إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، باخذ ذلکم المیثاق و قیل: اخذ میثاقکم باقامة الحجج و الدلائل التی تدعو الى متابعة الرسول ان کنتم مؤمنین یوما فالیوم احرى الاوقات ان تؤمنوا لقیام الحجج و الاعلام ببعثة محمد (ص) و نزول القرآن.
هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ عَلى عَبْدِهِ یعنى على محمد (ص) آیاتٍ بَیِّناتٍ یعنى القرآن لِیُخْرِجَکُمْ، اللَّه بالقرآن مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ، و قیل لیخرجکم الرسول بالدعوة من ظلمات الشرک الى نور الایمان، وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ، وَ ما لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، یقول اىّ شىء لکم فى ترک الانفاق فیما یقربکم الى اللَّه و انتم میتون تارکون اموالکم کانه یحثّهم على الانفاق فى سبیله بتنبیههم على انهم مخلفون ما یملکونه و انهم لا یخلدون فى الدنیا و ان ما فى ایدیهم یأول الى اللَّه سبحانه بعد فنائهم ثم بیّن فضل من سبق بالانفاق فى سبیل اللَّه و بالجهاد فقال: لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ، یعنى فتح مکه و قیل فتح الحدیبیة و قاتَلَ، یعنى لا یستوى فى الفضل من انفق ماله و قاتل العدو مع رسول اللَّه (ص) قبل فتح مکه مع من انفق و قاتل بعده أُولئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا، و ذلک لان العرب کانت تعتز بمکه فلما فتحت قویت قلوب المؤمنین و انکسرت قلوبهم و کان الانفاق قبل فتح مکه افضل و کذلک الجهاد لما کان فیها من المشقة و لما کان بالمؤمنین الیها من الحاجة، قال الکلبى نزلت هذه الایة فى ابى بکر الصدّیق و فیها دلالة واضحة و حجة ظاهرة على تفضیل ابى بکر و تقدیمه فانه اول من سلم و ذلک فیما روى ان ابا امامة قال لعمرو بن عبسه: باىّ شىء تدّعى انک ربع الاسلام قال انى کنت ارى الناس على الضلالة و لا ارى للاوثان شیئا ثم سمعت عن رجل یخبرنا اخبار مکة فرکبت راحلتى حتى قدمت علیه قال: قلت ما انت قال انا نبى، قلت و ما نبى، قال رسول اللَّه قلت باى شىء ارسلک قال اوحّد اللَّه لا اشرک به شیئا و کسر الاوثان و صلة الارحام قلت: من معک على هذا، قال: حر و عبد و اذا معه ابو بکر و بلال فاسلمت عند ذلک فرأیتنی ربع الاسلام.
و انه اول من اظهر الاسلام على ما روى عن عبد اللَّه قال کان اول من اظهر الاسلام رسول اللَّه (ص) و ابو بکر و عمار و امّه سمیة و صهیب و بلال و المقداد و لانه اول من قاتل على الاسلام.
روى عن عبد اللَّه قال: اول من اظهر اسلامه بسیفه النبى (ص) و ابو بکر و انه اول من انفق على رسول اللَّه (ص).
روى عن ابن عمر قال کنت عند النبى و عنده ابو بکر الصدیق و علیه عباءة قد خلّها فى صدره بخلال فنزل جبرئیل فقال مالى ارى ابا بکر علیه عباءة قد خلها فى صدره بخلال فقال انفق ماله علىّ قبل الفتح. قال فان اللَّه عز و جل یقول اقرأ علیه السلام و قل له أ راض انت عنى فى فقرک هذا ام ساخط، فقال رسول اللَّه (ص) یا ابا بکر ان اللَّه عز و جل یقرأ علیک السلام و یقول لک أ راض انت فى فقرک ام ساخط، فقال: اسخط على ربى..؟ انى عن ربى راض.
و لهذا قدّمه الصحابه على انفسهم و اقرّوا له بالتقدم و السبق و ذلک فیما
روى عبد اللَّه بن سلمة عن على (ع) قال: سبق رسول اللَّه (ص) و صلى ابو بکر و ثلّث عمر فلا اوتى برجل فضلنى على ابى بکر و عمر الا جلدته جلد المفترى و طرح الشهادة
و قوله: وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى السابق و اللاحق وعدهم اللَّه الجنة. قال عطا درجات الجنة یتفاضل فالذین انفقوا قبل الفتح فى افضلها.
و قرأ ابن عامر: و کلّ بالرفع اى کل وعد اللَّه الحسنى وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ. فیثبت کلا على ما یستحقه.
مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً کل من قدم عملا صالحا یستحق به مثوبة فقد اقرض و منه قولهم: الایادى قروض و کذلک کلّ من قدّم عملا سیّئا یستوجب به عقوبة فقد اقرض. لذلک قال عز و جل: قَرْضاً حَسَناً لان المعصیة قرض سىء قال امیّة:
لا تخلطن خبیثات بطیبة
و اخلع ثیابک عنها و انج عریانا
کل امرئ سوف یجزى قرضه حسنا
او سیّئا و مدین مثل ما دانا
و قیل المراد بالقرض الصدقة.
و اختلفوا فى القرض الحسن فقیل: ان یکون من الحلال و قیل لا ربا فیه و قیل: طیبة بها نفسه و قیل القرض الحسن ان یقول: «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر».
روى انه لما نزلت هذه الایة جعل ابو الدحداح یتصدق بنصف کل شىء یملکه فى سبیل اللَّه حتى انه خلع احدى نعلیه ثم جاء الى ام الدحداح فقال: انى بایعت ربى فقالت: ربح بیعک، فقال النبى (ص): کم من نخلة مدلاة عذوقها فى الجنة لابى الدحداح
فَیُضاعِفَهُ بالرفع على الاستیناف على معنى فهو یضاعفه و بالنصب على جواب الاستفهام وَ لَهُ أَجْرٌ کَرِیمٌ. ثواب حسن و قیل کریم لانه لم یتبذل فى طلبه و قیل کریم صاحبه.
یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ اى لهم اجر کریم، فى ذلک الیوم یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ لان طریق اهل الجنة یمنة و تجاههم و طریق اهل النار یسرة ذات الشمال. رفت بهشتیان سوى بهشت میان دست راست است و پیش روى و رفت دوزخیان سوى دوزخ میان پس پشت است و دست چپ و قال النبى (ص): بینا انا على الحوض انادى هلمّ، فاذا ناس اخذ بهم ذات الشمال فاختلجوا دونى فانادى الا هلم فیقال انک لا تدرى ما احدثوا بعدک فاقول سحقا.
قال ابن مسعود نورهم على قدر اعمالهم یمرّون على الصراط فمنهم من نوره مثل الجبل و منهم من نوره مثل النخلة و من نوره کالرجل القائم و ادناهم نورا من نوره فى ابهامه یتّقد مرّة و یطفأ اخرى.
قال الضحاک لیس من احد الا یعطى یوم القیامة نورا فاذا انتهوا الى الصراط طفئ نور المنافقین فلما رأى المؤمنون ذلک اشفقوا ان یطفأ نورهم کما طفئ نور المنافقین فیقولون رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا اى بلّغنا به الى جنّتک و قیل الباء بمعنى فى یعنى فى ایمانهم کتبهم التی اعطوها بایمانهم دخلها نورهم و قیل الباء بمعنى عن و التقدیر: یسعى نورهم بین ایدیهم و عن ایمانهم، اراد جمیع جوانبهم فعبّر بالبعض عن الکل و قیل بایمانهم یعنى بسبب صدقاتهم التی اعطوها بایمانهم لان الغالب فى اعطاء الصدقات ان یکون بالایمان و قوله: بُشْراکُمُ الْیَوْمَ، اى تقول لهم الملائکة بشراکم الیوم، جَنَّاتٌ اى بشارتکم من اللَّه الیوم جنات فیکون مبتداء و خبرا، ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ اى النجاة العظیمة.
یَوْمَ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ، اى اذکر ذلک الیوم و هو یوم القیامة، یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ اذا رأوا المؤمنین و هم فى ضیاء و نور و المنافقون خلفهم فى ظلمة لا یبصرون مواقع اقدامهم، انْظُرُونا اى انتظرونا، و قرأ حمزة: انظرونا بفتح الهمزة و کسر الظاء اى امهلونا و قیل انتظرونا یقول العرب نظرته و انتظرته کقوله عز و جل: غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ، اى منتظرین و قوله عز و جل: فَنَظِرَةٌ إِلى مَیْسَرَةٍ اى فانظار. قال الشاعر:
فان یک صدر هذا الیوم ولّى
فانّ غدا لناظره قریب
اى لمنتظره و تأویل الآیة: قفوا لنا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ، نأخذ من نورکم قبسا سراجا او شعلة و قیل معنى نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ: نمشی فیه معکم و ذلک ان اللَّه تعالى یعطى المؤمنین نورا على قدر اعمالهم یمشون به على الصراط و یعطى المنافقین ایضا نورا خدیعة لهم و هو قوله عز و جل: وَ هُوَ خادِعُهُمْ
فبیناهم یمشون اذ بعث اللَّه ریحا و ظلمة فاطفأ نور المنافقین.
و قال الکلبى: بل یستضیء المنافقون بنور المؤمنین و لا یعطون النور فاذا سبقهم المؤمنون و بقوا فى الظلمة قالوا للمؤمنین: انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ، قِیلَ ارْجِعُوا وَراءَکُمْ.
قال ابن عباس یقول لهم المؤمنون. و قال قتادة یقول لهم الملائکة، ارْجِعُوا وَراءَکُمْ، اى ارجعوا الى الموضع الذى اعطینا فیه النور فاطلبوا النور هناک لانفسکم فانه لا سبیل لکم الى الاقتباس من نورنا فیرجعون فى طلب النور و لا یجدون شیئا فینصرفون الیهم فیمیّز بینهم و بین المؤمنین و هو قوله: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ و قیل معناه ارجعوا الى حکم الازل و اطلبوا النور من القسمة و هذا على جهة ضرب المثل و استبعاد ذلک و قیل ارْجِعُوا وَراءَکُمْ یعنى الى الدنیا فاعملوا عملا یجعله اللَّه بین ایدیکم نُوراً فان نورنا انما اقتبسنا، فى الدنیا و قیل ارْجِعُوا وَراءَکُمْ هذا استهزائهم جزاء على استهزائهم فى الدنیا کقوله: لا تَرْکُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِیهِ و کقوله: ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ فَذُوقُوا ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ و قوله: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ الباء صلة و معناه: فضرب بینهم سور و هو سور بین الجنة و النار و یقف علیها اصحاب الاعراف یشرفون على اهل الجنة و اهل النار و هو السور الذى یذبح علیه الموت یراه الفریقان معا و قیل هو سور بیت المقدس باطنه المسجد و ظاهره وادى جهنم.
روى عن ابى سنان قال کنت مع على بن عبد اللَّه بن عباس عند وادى جهنم یحدث عن ابیه و قرأ: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ، ثم قال قال ابى هذا موضع السور یعنى وادى جهنم.
و عن عبد اللَّه بن عمرو قال ان السور الذى ذکر اللَّه عز و جل فى القرآن: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ سور بیت المقدس الشرقى، باطنه منه المسجد و ظاهره وادى جهنم.
و قام عبادة على سور بیت المقدس الشرقى فبکى فقال بعضهم ما یبکیک یا با الولید فقال من هاهنا اخبرنا رسول اللَّه (ص) انه رأى جهنم
و قیل لَهُ بابٌ هو الباب الذى سمّى باب الرحمة ببیت المقدس، باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ، اى ینتهى الى الجنة، وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ اى من قبل ذلک الظاهر العذاب یعنى النار و هو الجانب الذى یلى المنافقون.
یُنادُونَهُمْ اى ینادى المنافقون المؤمنین حین حجز بینهم السور فبقوا فى الظلمة و العذاب و صار المؤمنون فى النور و الرحمة، أَ لَمْ نَکُنْ مَعَکُمْ، یعنى فى الدنیا نصلّى کما تصلّون و نصوم کما تصومون و کنّا معکم فى المناکحة و الموارثة، قالُوا بَلى وَ لکِنَّکُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَکُمْ، اى اهلکتم انفسکم بالنفاق، وَ تَرَبَّصْتُمْ اى انتظرتم موت محمد (ص) و قلتم یوشک ان یموت فنستریح منه و انتظرتم نزول الدوابر بالمؤمنین. و قیل تَرَبَّصْتُمْ بالایمان و التوبة، وَ ارْتَبْتُمْ، اى شککتم فى کتاب اللَّه و نبوّة محمد (ص) و قیل ارْتَبْتُمْ یعنى فى قوله عز و جل: وَ یَقُولُونَ فِی أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا یُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ، وَ غَرَّتْکُمُ الْأَمانِیُّ یعنى ما کنتم تمنّون على اللَّه من الجنة و المغفرة و هو قوله: سَیُغْفَرُ لَنا، و قیل ما کنتم تمنّون من نزول البلاء بالمؤمنین و طول الحیاة لکم و ان تکون لکم السلامة فى الدنیا و ان لا بعث بعد الموت حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ، یعنى الموت و قیل ظهور الاسلام و نصرة المؤمنین، وَ غَرَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ اى غرّکم الشیطان اى اطمعکم فى بطلان الاسلام و ان لا بعث و لا حساب، و الغرور الشیطان الذى یغرّ کثیرا و هو من اسماء المبالغة کالاکول الذى یاکل کثیرا.
قال قتادة ما زالوا على خدعة من الشیطان حتى قذفهم اللَّه فى النار.
و قیل الغرور هو الدنیا تغر اهلها فى طول الحیاة و دوام السلامة.
روى انس بن مالک ان النبى (ص) خط خطوطا و خط خطا منها ناحیة فقال تدرون ما هذا، هذا مثل ابن آدم و مثل التمنى و ذلک الخط الامل، بینما هو یتمنى اذ جاءه الموت.
فَالْیَوْمَ لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ فِدْیَةٌ، قرأ ابو جعفر و ابن عامر و یعقوب: تؤخذ بالتاء، و قرأ الباقون: بالیاء، و الفدیة الفداء و المعنى: لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ ایها المنافقون، وَ لا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا، فداء بنفس و لا فداء بمال یعنى لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ دیة و لا نفس اخرى مکان انفسکم، مَأْواکُمُ النَّارُ اى مصیرکم و منقلبکم الیها، هِیَ مَوْلاکُمْ، اى هى اولى بکم لما اسلفتم من الذنوب، وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ اى المرجع و المنقلب.
مفسران آن را مدنى شمردند، مگر کلبى که او این سورة از مکیات شمرد و در این سورة هیچ ناسخ و منسوخ نیست.
و در فضیلت سورة روایت کند ابى کعب از مصطفى (ص) قال من قرأ سورة الحدید کتب من الذین آمنوا باللّه و رسوله.
قوله: سَبَّحَ لِلَّهِ در قرآن ذکر تسبیح بچهار لفظ بیاید: بلفظ مصدر و ماضى و مستقبل و امر، مصدر آن است که گفت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى، ماضى آن است که گفت: سبح للَّه مستقبل آنست که: یسبح للَّه امر آنست که: سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ.
و این کلمه بر اختلاف الفاظ بر دو معنى حمل کنند یا بر معنى صلاة یا بر معنى تنزیه و تمجید ابن عباس بر معنى صلاة نهاد سَبَّحَ لِلَّهِ اى صلّى للَّه یُسَبِّحُ لِلَّهِ اى یصلّى للَّه سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ اى صلّ لربک و باین قول ما فِی السَّماواتِ معنى آن است که من فى السماوات تا بر عقلا افتد که نماز میکنند.
و بر قول دیگر مفسران تسبیح تنزیه است و تمجید و ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ از بهر آن گفت که عقلا و غیر عقلا در تحت آن مندرج است همانست که جاى دیگر گفت وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ.
سئل عن على بن ابى طالب (ع) عن سبحان فقال کلمة رضیها اللَّه لنفسه.
و سئل ابن عباس عن التسبیح فقال انزاه اللَّه عن السوء.
و الاسم منه سبّوح اى طاهر لا سوء به و لا دام و قال امیّة:
سبّحوا اللَّه و هو للمجد اهل
ربنا فى السماء امسى کبیرا
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ العزیز هو المتین فى صنعه الشدید فى بطشه المنیع فى قدره الغالب على غیره الذى لا نظیر له.
و قیل هُوَ الْعَزِیزُ فى امره الْحَکِیمُ فى قضائه و قیل العزیز فى انتصاره الحکیم فى تدبیره.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اى القدرة على ابداعها و اتقانها و ما فیها من المطر و الارزاق و الدفائن و النبات یُحْیِی وَ یُمِیتُ یحیى النطف المیتة و یمیت الحى.
و قیل یحیى للبعث و یمیت فى الدنیا. و قیل یحیى الارضین بالنبات و یمیتها عنه بیبسها و قیل یحیى قلوب المؤمنین بالایمان و یمیت قلوب الکافرین بالکفر، وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ من الاحیاء و الاماتة و غیر ذلک.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ هُوَ الْأَوَّلُ یعنى قبل کل شىء بلا ابتداء کان هو و لم یکن شىء موجود و الآخر بعد فناء کل شىء بلا انتهاء یفنى الاشیاء و یبقى هو و الظاهر الغالب العالى على کل شىء، و الباطن العالم بکل شىء.
هذا معنى قول ابن عباس.
و قال السّدى: هُوَ الْأَوَّلُ ببره اذ عرّفک توحیده و الآخر بجوده اذ عرفک التوبة على ما جنیت، وَ الظَّاهِرُ بتوفیقه اذ وفّقک للسجود له الْباطِنُ بستره اذ عصیته فستر علیک.
و قال ابن عمر هُوَ الْأَوَّلُ بالخلق وَ الْآخِرُ بالرزق وَ الظَّاهِرُ بالاحیاء وَ الْباطِنُ بالاماتة.
و قال الضحاک هو الذى اول الاول و اخّر الآخر و اظهر الظاهر و ابطن الباطن.
و قال مقاتل بن حیان هُوَ الْأَوَّلُ بلا تاویل احد وَ الْآخِرُ بلا تاخیر احد، وَ الظَّاهِرُ بلا اظهار احد وَ الْباطِنُ بلا ابطان احد.
و قال یمان هو الاول القدیم و الآخر الرحیم و الظّاهر الحلیم. و الباطن العلیم.
و قال ابن عطاء هُوَ الْأَوَّلُ بکشف احوال الدنیا حتى لا یرغبوا فیها وَ الْآخِرُ بکشف احوال العقبى حتى لا یشکّوا فیها وَ الظَّاهِرُ على قلوب اولیائه حتى یعرفوه وَ الْباطِنُ عن قلوب اعدائه حتى ینکروه.
و قیل هذه الواوات مقحمة و المعنى هو الاول الآخر و الظاهر الباطن لان من کان منا اولا لا یکون آخرا و من کان ظاهرا لا یکون باطنا.
و قیل هُوَ الْأَوَّلُ کان قبل کل شىء باسمائه و صفاته و کلامه لم یکن شىء غیره وَ الْآخِرُ بعد کل شىء یمضى ما قد اراد و یجبر على مشیته العباد لم یزل آخرا کما کان اولا و لا یزال اولا کما یکون آخرا وَ الظَّاهِرُ الغالب العالى عز و جل و هو البارئ فى صنعه الدال على قدرته و حکمته وَ الْباطِنُ الذى بطن کل شىء علما فهو یبطنها و یرى سرائرها و یعلم خفایاها و هو عز و جل خفى کنهه و کیفه و قدره.
و قیل هُوَ الْأَوَّلُ علما و حکما وَ الْآخِرُ امضاء و قسما وَ الظَّاهِرُ صنعا و رسما وَ الْباطِنُ کیفا و قدرا.
و سأل عمر کعبا عن هذه الآیة فقال معناها: ان علمه بالاول کعلمه بالآخر و علمه بالظاهر کعلمه بالباطن وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ما کان منها و ما هو کائن مما لم یکن لا یخفى علیه شىء.
روى عن ابى هریرة قال دخلت فاطمة بنت رسول اللَّه على النبى (ص)، فسالته خادما فقال لها رسول اللَّه (ص) الا ادلّک على ما هو خیر لک من ذلک ان تقولى اللهم رب السماوات السبع و رب العرش العظیم ربنا و رب کل شىء منزّل التوریة و الانجیل و الفرقان فالق الحب و النوى اعوذ بک من شر کل ذى شر انت آخذ بناصیته انت الاول فلیس قبلک شىء و انت الآخر فلیس بعدک شىء و انت الظاهر فلیس فوقک شىء و انت الباطن فلیس دونک شىء اقض عنّى الدین و اغننى من الفقر.
هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ قال ابن عباس: کل یوم کالف سنة ممّا تعدّون و قال الحسن: ستة ایام من ایام الدنیا و لو أراد أن یجعلها فى طرفة عین لکان قادرا على ذلک، ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ، الاستواء اذا عقّبته على فهو فى العربیة استقرار کقوله عز و جل: وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ إِذَا اسْتَوَیْتُمْ عَلَیْهِ فَإِذَا اسْتَوَیْتَ أَنْتَ هو فى هذه المواضع الاربع استقرار.
قال یزید بن هارون من وضع استقراء اللَّه على العرش على غیر ما یقرر فى قلوب العامة فهو جهمى.
و الاستقراء اذا عقّبته الى فهو الصعود و العمد کقوله تعالى فى موضعین من القرآن: اسْتَوى إِلَى السَّماءِ.
و عن على بن الحسین بن شقیق، قال: قلت لعبد اللَّه بن المبارک: کیف نعرف ربنا عز و جل. قال: فى السماء السابعة على عرشه و لا نقول کما تقول الجهمیة هنا هنا فى الارض و قد شرحنا الکلام فى هذه المسئلة فیما تقدم.
یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الْأَرْضِ من عرق او دابة او ماء او بذر او کنز، وَ ما یَخْرُجُ مِنْها من دابة او نبات او ماء او جوهر، وَ ما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ من امر او قضاء او ملک او قطر، وَ ما یَعْرُجُ فِیها من ملک او عمل، وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ اتّفق العلماء قدیما و حدیثا ان معناه علمه معکم و قیل هو معکم اینما کنتم بالقدرة و العلم على العموم و مع المؤمنین بالرحمة و النصرة على الخصوص، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ فیجازیکم على اعمالکم.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کرر لان المراد بالاول حالة الدنیا و المراد بالثانیة الدار الآخرة و لهذا ختم بقوله: وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ اى له الملک اولا و آخرا فالاول فى الدنیا و هو وقت الاحیاء و الإماتة و الآخر فى الآخرة حین ترجع الیه الامور و لا یملک احد سواه لا ملکا و لا ملکا فقرن بالاول یحیى و یمیت و قرن بالآخر ما یکون فى الآخرة من مرجع الخلق الیه و جزائه ایاهم بالثواب و العقاب.
یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ اى ینقص من اللیل و یزید فى النهار، وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ اى ینقص من النهار و یزید فى اللیل وَ هُوَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ اى بما فى القلوب من خیر و شرّ و توحید و جحد.
آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا من الزکاة و الجهاد و وجوه البرّ، مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ اى جعلکم خلفاء فى المال بالوراثة ممن قبلکم. و قیل جعلکم مملکین فیه بتملیکه ایاکم ذلک و حقیقة الاستخلاف استدعاء القادر الى ان یقوم بالامر بدلا من قیام غیره.
فَالَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ أَنْفَقُوا فى سبیل اللَّه لَهُمْ أَجْرٌ کَبِیرٌ، جزاء حسن.
وَ ما لَکُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّکُمْ فى هذا دلالة على الزام الایمان بالسمع و المعنى اىّ عذر لکم فى حال ترککم الایمان و دعاء الرسول ایاکم الى الایمان حاصل موجود، وَ قَدْ أَخَذَ مِیثاقَکُمْ قرأ ابو عمرو اخذ على ما لم یسم فاعله، مِیثاقَکُمْ بضم القاف و قرأ الآخرون، بفتح الهمزة و الخاء میثاقکم بفتح القاف اى اخذ اللَّه میثاقکم حین اخرجکم من ظهر آدم علیه السلام بان اللَّه ربکم لا اله لکم سواه إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، باخذ ذلکم المیثاق و قیل: اخذ میثاقکم باقامة الحجج و الدلائل التی تدعو الى متابعة الرسول ان کنتم مؤمنین یوما فالیوم احرى الاوقات ان تؤمنوا لقیام الحجج و الاعلام ببعثة محمد (ص) و نزول القرآن.
هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ عَلى عَبْدِهِ یعنى على محمد (ص) آیاتٍ بَیِّناتٍ یعنى القرآن لِیُخْرِجَکُمْ، اللَّه بالقرآن مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ، و قیل لیخرجکم الرسول بالدعوة من ظلمات الشرک الى نور الایمان، وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ، وَ ما لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، یقول اىّ شىء لکم فى ترک الانفاق فیما یقربکم الى اللَّه و انتم میتون تارکون اموالکم کانه یحثّهم على الانفاق فى سبیله بتنبیههم على انهم مخلفون ما یملکونه و انهم لا یخلدون فى الدنیا و ان ما فى ایدیهم یأول الى اللَّه سبحانه بعد فنائهم ثم بیّن فضل من سبق بالانفاق فى سبیل اللَّه و بالجهاد فقال: لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ، یعنى فتح مکه و قیل فتح الحدیبیة و قاتَلَ، یعنى لا یستوى فى الفضل من انفق ماله و قاتل العدو مع رسول اللَّه (ص) قبل فتح مکه مع من انفق و قاتل بعده أُولئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا، و ذلک لان العرب کانت تعتز بمکه فلما فتحت قویت قلوب المؤمنین و انکسرت قلوبهم و کان الانفاق قبل فتح مکه افضل و کذلک الجهاد لما کان فیها من المشقة و لما کان بالمؤمنین الیها من الحاجة، قال الکلبى نزلت هذه الایة فى ابى بکر الصدّیق و فیها دلالة واضحة و حجة ظاهرة على تفضیل ابى بکر و تقدیمه فانه اول من سلم و ذلک فیما روى ان ابا امامة قال لعمرو بن عبسه: باىّ شىء تدّعى انک ربع الاسلام قال انى کنت ارى الناس على الضلالة و لا ارى للاوثان شیئا ثم سمعت عن رجل یخبرنا اخبار مکة فرکبت راحلتى حتى قدمت علیه قال: قلت ما انت قال انا نبى، قلت و ما نبى، قال رسول اللَّه قلت باى شىء ارسلک قال اوحّد اللَّه لا اشرک به شیئا و کسر الاوثان و صلة الارحام قلت: من معک على هذا، قال: حر و عبد و اذا معه ابو بکر و بلال فاسلمت عند ذلک فرأیتنی ربع الاسلام.
و انه اول من اظهر الاسلام على ما روى عن عبد اللَّه قال کان اول من اظهر الاسلام رسول اللَّه (ص) و ابو بکر و عمار و امّه سمیة و صهیب و بلال و المقداد و لانه اول من قاتل على الاسلام.
روى عن عبد اللَّه قال: اول من اظهر اسلامه بسیفه النبى (ص) و ابو بکر و انه اول من انفق على رسول اللَّه (ص).
روى عن ابن عمر قال کنت عند النبى و عنده ابو بکر الصدیق و علیه عباءة قد خلّها فى صدره بخلال فنزل جبرئیل فقال مالى ارى ابا بکر علیه عباءة قد خلها فى صدره بخلال فقال انفق ماله علىّ قبل الفتح. قال فان اللَّه عز و جل یقول اقرأ علیه السلام و قل له أ راض انت عنى فى فقرک هذا ام ساخط، فقال رسول اللَّه (ص) یا ابا بکر ان اللَّه عز و جل یقرأ علیک السلام و یقول لک أ راض انت فى فقرک ام ساخط، فقال: اسخط على ربى..؟ انى عن ربى راض.
و لهذا قدّمه الصحابه على انفسهم و اقرّوا له بالتقدم و السبق و ذلک فیما
روى عبد اللَّه بن سلمة عن على (ع) قال: سبق رسول اللَّه (ص) و صلى ابو بکر و ثلّث عمر فلا اوتى برجل فضلنى على ابى بکر و عمر الا جلدته جلد المفترى و طرح الشهادة
و قوله: وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى السابق و اللاحق وعدهم اللَّه الجنة. قال عطا درجات الجنة یتفاضل فالذین انفقوا قبل الفتح فى افضلها.
و قرأ ابن عامر: و کلّ بالرفع اى کل وعد اللَّه الحسنى وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ. فیثبت کلا على ما یستحقه.
مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً کل من قدم عملا صالحا یستحق به مثوبة فقد اقرض و منه قولهم: الایادى قروض و کذلک کلّ من قدّم عملا سیّئا یستوجب به عقوبة فقد اقرض. لذلک قال عز و جل: قَرْضاً حَسَناً لان المعصیة قرض سىء قال امیّة:
لا تخلطن خبیثات بطیبة
و اخلع ثیابک عنها و انج عریانا
کل امرئ سوف یجزى قرضه حسنا
او سیّئا و مدین مثل ما دانا
و قیل المراد بالقرض الصدقة.
و اختلفوا فى القرض الحسن فقیل: ان یکون من الحلال و قیل لا ربا فیه و قیل: طیبة بها نفسه و قیل القرض الحسن ان یقول: «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر».
روى انه لما نزلت هذه الایة جعل ابو الدحداح یتصدق بنصف کل شىء یملکه فى سبیل اللَّه حتى انه خلع احدى نعلیه ثم جاء الى ام الدحداح فقال: انى بایعت ربى فقالت: ربح بیعک، فقال النبى (ص): کم من نخلة مدلاة عذوقها فى الجنة لابى الدحداح
فَیُضاعِفَهُ بالرفع على الاستیناف على معنى فهو یضاعفه و بالنصب على جواب الاستفهام وَ لَهُ أَجْرٌ کَرِیمٌ. ثواب حسن و قیل کریم لانه لم یتبذل فى طلبه و قیل کریم صاحبه.
یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ اى لهم اجر کریم، فى ذلک الیوم یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ لان طریق اهل الجنة یمنة و تجاههم و طریق اهل النار یسرة ذات الشمال. رفت بهشتیان سوى بهشت میان دست راست است و پیش روى و رفت دوزخیان سوى دوزخ میان پس پشت است و دست چپ و قال النبى (ص): بینا انا على الحوض انادى هلمّ، فاذا ناس اخذ بهم ذات الشمال فاختلجوا دونى فانادى الا هلم فیقال انک لا تدرى ما احدثوا بعدک فاقول سحقا.
قال ابن مسعود نورهم على قدر اعمالهم یمرّون على الصراط فمنهم من نوره مثل الجبل و منهم من نوره مثل النخلة و من نوره کالرجل القائم و ادناهم نورا من نوره فى ابهامه یتّقد مرّة و یطفأ اخرى.
قال الضحاک لیس من احد الا یعطى یوم القیامة نورا فاذا انتهوا الى الصراط طفئ نور المنافقین فلما رأى المؤمنون ذلک اشفقوا ان یطفأ نورهم کما طفئ نور المنافقین فیقولون رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا اى بلّغنا به الى جنّتک و قیل الباء بمعنى فى یعنى فى ایمانهم کتبهم التی اعطوها بایمانهم دخلها نورهم و قیل الباء بمعنى عن و التقدیر: یسعى نورهم بین ایدیهم و عن ایمانهم، اراد جمیع جوانبهم فعبّر بالبعض عن الکل و قیل بایمانهم یعنى بسبب صدقاتهم التی اعطوها بایمانهم لان الغالب فى اعطاء الصدقات ان یکون بالایمان و قوله: بُشْراکُمُ الْیَوْمَ، اى تقول لهم الملائکة بشراکم الیوم، جَنَّاتٌ اى بشارتکم من اللَّه الیوم جنات فیکون مبتداء و خبرا، ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ اى النجاة العظیمة.
یَوْمَ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ، اى اذکر ذلک الیوم و هو یوم القیامة، یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ اذا رأوا المؤمنین و هم فى ضیاء و نور و المنافقون خلفهم فى ظلمة لا یبصرون مواقع اقدامهم، انْظُرُونا اى انتظرونا، و قرأ حمزة: انظرونا بفتح الهمزة و کسر الظاء اى امهلونا و قیل انتظرونا یقول العرب نظرته و انتظرته کقوله عز و جل: غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ، اى منتظرین و قوله عز و جل: فَنَظِرَةٌ إِلى مَیْسَرَةٍ اى فانظار. قال الشاعر:
فان یک صدر هذا الیوم ولّى
فانّ غدا لناظره قریب
اى لمنتظره و تأویل الآیة: قفوا لنا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ، نأخذ من نورکم قبسا سراجا او شعلة و قیل معنى نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ: نمشی فیه معکم و ذلک ان اللَّه تعالى یعطى المؤمنین نورا على قدر اعمالهم یمشون به على الصراط و یعطى المنافقین ایضا نورا خدیعة لهم و هو قوله عز و جل: وَ هُوَ خادِعُهُمْ
فبیناهم یمشون اذ بعث اللَّه ریحا و ظلمة فاطفأ نور المنافقین.
و قال الکلبى: بل یستضیء المنافقون بنور المؤمنین و لا یعطون النور فاذا سبقهم المؤمنون و بقوا فى الظلمة قالوا للمؤمنین: انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ، قِیلَ ارْجِعُوا وَراءَکُمْ.
قال ابن عباس یقول لهم المؤمنون. و قال قتادة یقول لهم الملائکة، ارْجِعُوا وَراءَکُمْ، اى ارجعوا الى الموضع الذى اعطینا فیه النور فاطلبوا النور هناک لانفسکم فانه لا سبیل لکم الى الاقتباس من نورنا فیرجعون فى طلب النور و لا یجدون شیئا فینصرفون الیهم فیمیّز بینهم و بین المؤمنین و هو قوله: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ و قیل معناه ارجعوا الى حکم الازل و اطلبوا النور من القسمة و هذا على جهة ضرب المثل و استبعاد ذلک و قیل ارْجِعُوا وَراءَکُمْ یعنى الى الدنیا فاعملوا عملا یجعله اللَّه بین ایدیکم نُوراً فان نورنا انما اقتبسنا، فى الدنیا و قیل ارْجِعُوا وَراءَکُمْ هذا استهزائهم جزاء على استهزائهم فى الدنیا کقوله: لا تَرْکُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِیهِ و کقوله: ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ فَذُوقُوا ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ و قوله: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ الباء صلة و معناه: فضرب بینهم سور و هو سور بین الجنة و النار و یقف علیها اصحاب الاعراف یشرفون على اهل الجنة و اهل النار و هو السور الذى یذبح علیه الموت یراه الفریقان معا و قیل هو سور بیت المقدس باطنه المسجد و ظاهره وادى جهنم.
روى عن ابى سنان قال کنت مع على بن عبد اللَّه بن عباس عند وادى جهنم یحدث عن ابیه و قرأ: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ، ثم قال قال ابى هذا موضع السور یعنى وادى جهنم.
و عن عبد اللَّه بن عمرو قال ان السور الذى ذکر اللَّه عز و جل فى القرآن: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ سور بیت المقدس الشرقى، باطنه منه المسجد و ظاهره وادى جهنم.
و قام عبادة على سور بیت المقدس الشرقى فبکى فقال بعضهم ما یبکیک یا با الولید فقال من هاهنا اخبرنا رسول اللَّه (ص) انه رأى جهنم
و قیل لَهُ بابٌ هو الباب الذى سمّى باب الرحمة ببیت المقدس، باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ، اى ینتهى الى الجنة، وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ اى من قبل ذلک الظاهر العذاب یعنى النار و هو الجانب الذى یلى المنافقون.
یُنادُونَهُمْ اى ینادى المنافقون المؤمنین حین حجز بینهم السور فبقوا فى الظلمة و العذاب و صار المؤمنون فى النور و الرحمة، أَ لَمْ نَکُنْ مَعَکُمْ، یعنى فى الدنیا نصلّى کما تصلّون و نصوم کما تصومون و کنّا معکم فى المناکحة و الموارثة، قالُوا بَلى وَ لکِنَّکُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَکُمْ، اى اهلکتم انفسکم بالنفاق، وَ تَرَبَّصْتُمْ اى انتظرتم موت محمد (ص) و قلتم یوشک ان یموت فنستریح منه و انتظرتم نزول الدوابر بالمؤمنین. و قیل تَرَبَّصْتُمْ بالایمان و التوبة، وَ ارْتَبْتُمْ، اى شککتم فى کتاب اللَّه و نبوّة محمد (ص) و قیل ارْتَبْتُمْ یعنى فى قوله عز و جل: وَ یَقُولُونَ فِی أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا یُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ، وَ غَرَّتْکُمُ الْأَمانِیُّ یعنى ما کنتم تمنّون على اللَّه من الجنة و المغفرة و هو قوله: سَیُغْفَرُ لَنا، و قیل ما کنتم تمنّون من نزول البلاء بالمؤمنین و طول الحیاة لکم و ان تکون لکم السلامة فى الدنیا و ان لا بعث بعد الموت حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ، یعنى الموت و قیل ظهور الاسلام و نصرة المؤمنین، وَ غَرَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ اى غرّکم الشیطان اى اطمعکم فى بطلان الاسلام و ان لا بعث و لا حساب، و الغرور الشیطان الذى یغرّ کثیرا و هو من اسماء المبالغة کالاکول الذى یاکل کثیرا.
قال قتادة ما زالوا على خدعة من الشیطان حتى قذفهم اللَّه فى النار.
و قیل الغرور هو الدنیا تغر اهلها فى طول الحیاة و دوام السلامة.
روى انس بن مالک ان النبى (ص) خط خطوطا و خط خطا منها ناحیة فقال تدرون ما هذا، هذا مثل ابن آدم و مثل التمنى و ذلک الخط الامل، بینما هو یتمنى اذ جاءه الموت.
فَالْیَوْمَ لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ فِدْیَةٌ، قرأ ابو جعفر و ابن عامر و یعقوب: تؤخذ بالتاء، و قرأ الباقون: بالیاء، و الفدیة الفداء و المعنى: لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ ایها المنافقون، وَ لا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا، فداء بنفس و لا فداء بمال یعنى لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ دیة و لا نفس اخرى مکان انفسکم، مَأْواکُمُ النَّارُ اى مصیرکم و منقلبکم الیها، هِیَ مَوْلاکُمْ، اى هى اولى بکم لما اسلفتم من الذنوب، وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ اى المرجع و المنقلب.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بىنظیر و در صفات بىیار است. در کامرانى با اختیار و در کارسازى بىاختیار است.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بىمقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست
از جان و تن و دیده و دل بیزارست
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بىجان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مىپذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمىنیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بىخداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیفاند قاهر و قوىّ او. همه جاهلاند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیدهها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروهاند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزنداناند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زناناند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مىآرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بىنیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راستکار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوختهایست، اندوه زدهاى من شادى جان اوام.
هر جا که زارندهایست از خجلى، سرگذارندهاى از بىکسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیمام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیمام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بىمقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست
از جان و تن و دیده و دل بیزارست
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بىجان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مىپذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمىنیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بىخداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیفاند قاهر و قوىّ او. همه جاهلاند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیدهها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروهاند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزنداناند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زناناند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مىآرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بىنیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راستکار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوختهایست، اندوه زدهاى من شادى جان اوام.
هر جا که زارندهایست از خجلى، سرگذارندهاى از بىکسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیمام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیمام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۲ - النوبة الثانیة
أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا، علماء تفسیر مختلفاند، در سبب نزول این آیة، مقاتل و کلبى گفتند در شأن منافقان فرو آمد بعد از هجرة بیک سال، منافقان از سلمان درخواست کردند که ما را از تورات سخنى گوى که در تورات عجائب است، بجواب ایشان آیة فرود آمد که نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ، سلمان ایشان را گفت القرآن احسن من غیره قرآن از همه نیکوتر و با بیانتر، چه حاجت است بغیر قرآن، ایشان مدتى فرو گذاشتند باز دیگر همان سؤال کردند از سلمان و بجواب ایشان آیت فرود آمد که اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ، نیکوتر سخنى که اللَّه از آسمان فرو فرستاد این قرآن است.
ایشان یک چند از این سؤال خاموش گشتند، آن گه سیم بار همین درخواست کردند از سلمان که: حدّثنا عن التوریة فان فیها العجائب، این آیة فرود آمد: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ، یعنى اما حان لهم وقت الاخلاص و قد ظهرت لهم الآیات و المعجزات، این منافقان که ایمان بظاهر آوردهاند بر زبان، بىاخلاص دل، هنوز وقت آن نیامد که دلهاشان باخلاص ایمان آرد و سر بر خط قرآن نهند که فرستاده خداست براستى و درستى.
ابن عباس و جماعتى گفتند که عتابى است که از اللَّه تعالى بمؤمنان صحابه فرود آمد بعد از نزول قرآن بسیزده سال از آنک طبیعت فراوان و خنده و نشاط لختى در ایشان پدید آمد و عبد اللَّه مسعود گفت: ما بین اسلامنا و بین ان عوتبنا بهذه الایة الا اربع سنین و قد روى سبع سنین، و المعنى ا لم یحن للذین آمنوا ان تخشع و ترقّ و تتواضع و تلین قلوبهم لذکر اللَّه، وَ ما نَزَلَ قرأ نافع و حفص عن عاصم: نزل بالتخفیف و قرأ الباقون بالتشدید مِنَ الْحَقِّ و هو القرآن تقول انى وقت کذا یأنی آناء و اینا و آن یأین مثل حان یحین و الخشوع هو الخبوع و الخضوع و اصله الاتضاع للحق مع الخلق و اخبات القلب و سمى اللَّه الارض خاشعة و الأبصار خاشعة یوم القیامة وَ لا یَکُونُوا یعنى و ان لا یکونوا محله نصب بالعطف على تخشع و قرأ یعقوب بروایة رویس «و لا تکونوا» بالتاء على النهى اى لا تکونوا ایها المؤمنون کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلُ و هم الیهود و النصارى، فطال علیهم الامد اى الزمان بینهم و بین انبیائهم فقست قلوبهم، و المعنى ان اللَّه عز و جل ینهى المؤمنین ان یکونوا فى صحبة القرآن کالیهود الذین قست قلوبهم یعنى لما طال علیهم الدهر.
روى ان ابا موسى الاشعرى بعث الى قرّاء البصرة فدخل علیه ثلاثمائة رجل و قد قرءوا القرآن فقال انتم خیار اهل البصرة و قرّاؤهم فاتلوه و لا یطولنّ علیکم الامد فتقسو قلوبکم کما قست قلوب من کان قبلکم.
در بعضى اخبارست که بنى اسرائیل چون روزگار دراز بىپیغمبر بر ایشان بگذشت دلهاى ایشان سخت شد و کتاب خدا بگذاشتند و از بر خویش کتابى بنهادند بهوا و مراد خویش، آن گه گفتند این کتاب بر فلان عالم از علماء ایشان عرضه کنید اگر متابعة ما کند و الا بکشید او را که بعد از وى کس در آن مخالفت ما نکند. آن مرد عالم ورقى از کتاب اللَّه تعالى زیر جامه خویش تعبیه کرد، چون ایشان گفتند ایمان دارى باین کتاب یعنى این که ساخته ماست، عالم دست بزیر جامه برد و اشارت بکتاب خداوند کرد گفت باین کتاب ایمان آوردم، ایشان باین فریفته گشتند و از وى بازگشتند. پس این عالم را اصحاب بودند و ازین قصه بعد از وفات وى خبر بداشتند و اتباع دین وى بنى اسرائیل مختلف شدند تا هفتاد و اند فرقت گشتند و بهینه ایشان اصحاب آن عالم بودند. حق تعالى با مؤمنان صحابه خطاب میکند که در صحبت قرآن چون آن جهودان مباشید که درنگ و روزگار بر ایشان دراز شد تا دلهاشان سخت شد و از طاعت و فرمان ما بیرون شدند.
روى ان عیسى (ع) قال لا تکثروا الکلام بغیر ذکر اللَّه عز و جل فتقسو قلوبکم فان القلب القاسى بعید من اللَّه و لا تنظروا فى ذنوب العباد کانکم ارباب و انظروا فى ذنوبکم کانکم عبید فانما الناس رجلان: مبتلى و معافى، فارحموا اهل البلاء و احمدوا اللَّه على العافیة.
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الْآیاتِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ اى کما احیا الارض بعد موتها کذلک یحیى الموتى و قیل کما احیا الارض یحیى الکافر بالایمان و قیل کما احیا الارض یلین القلوب القاسیة لیتفکروا فى الآیات.
إِنَّ الْمُصَّدِّقِینَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ، قرأ ابن کثیر و ابو بکر عن عاصم بتخفیف الصاد فیهما من التصدیق یعنى المؤمنین و المؤمنات و قرأ الآخرون بتشدید الصاد اى المتصدقین و المتصدقات فادغمت التاء فى الصاد، وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً بالصدقة و النفقة فى سبیل اللَّه، یُضاعَفُ لَهُمْ، ذلک القرض الحسنات من عشر امثالها الى ما شاء اللَّه من الاضعاف.
قرأ ابن کثیر و ابو جعفر یضعّف بالتشدید، وَ لَهُمْ أَجْرٌ کَرِیمٌ ثواب حسن فى الجنة و قیل أَجْرٌ کَرِیمٌ ما حسن منظره و سهل مناله و دام نماه، وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ، الصدّیق هو الذى یصدق قوله و فعله و عهده تقول صدق فلان القتال اذا ثبت فیه، وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ، اى فى وعده قال الضحاک الصدّیقون ثمانیة نفر من هذه الامّة سبقوا اهل الارض فى زمانهم الى الاسلام: ابو بکر و على و زید و عثمان و طلحه و الزبیر و سعد و حمزة بن عبد المطلب و تاسعهم عمر الخطاب الحقه اللَّه بهم لما عرف من صدق نیته، وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ، اختلفوا فى نظم هذه الآیة منهم من قال هى متصلة بما قبلها و الواو واو النسق و الآیة عمّت جمیع المؤمنین و المؤمنون کلّهم صدّیقون شهداء، قال مجاهد کل مؤمن صدّیق شهید و تلا هذه الآیة و معنى قوله: عِنْدَ رَبِّهِمْ، على هذا التأویل اى فى علمه و حکمه و الشهداء هم عدول الآخرة کقوله: وَ تَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ.
و قال قوم تمّ الکلام عند قوله: هُمُ الصِّدِّیقُونَ ثم ابتدأ فقال: وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ و الواو واو الاستیناف، و الشهداء هم المقتولون فى سبیل اللَّه لان الشهید اذا اطلق تناول المقتول فى سبیل اللَّه و هم الذین قال تعالى وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً، الى قوله: عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ، و قیل الشهداء على ثلث درجات. الدرجة الاولى الشهید بین الصفین و هو اکبرهم درجة ثم کل من قضى بقارعة او بلیة، و هى الدرجة الثانیة مثل الغریق و الحریق و الهالک فى الهدم و المطعون و المبطون و الغریب و المیتة فى نفاسها و المیتة بجمع و المیت یوم الجمعة و لیلة الجمعة و المیت على الطهارة و الدرجة الثالثة ما نطق به هذه الآیة العامة للمؤمنین.
روى عن البراء بن عازب انّ النبى (ص) قال مؤمنوا امّتى شهداء ثم تلا هذه الآیة
و قوله: لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ الذى یعطون فى القیامة لیهتدوا به الى طریق الجنة و یجوزوا به على الصراط، و قیل نورهم فى الدنیا، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا اى بالقرآن، أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَحِیمِ اى سکّان النار.
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اى ان الحیاة الدنیا و ما صلة اى الحیاة القربى فى الدار الاولى، لَعِبٌ، اى عبث و باطل لا حاصل له، وَ لَهْوٌ، اى فرح ینقضى لا بقاء له، وَ زِینَةٌ، هو ان تتزین المرء فیها بما لا یحبه اللَّه و لا یرضاه، وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ، هو ان تفاخر الرجل جاره و قرینه، وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ، اى مباهاة بکثرة المال و الولد.
قال ابن عباس هو ان یتطاول على اولیاء اللَّه بماله و اولاده و قیل لعب، کلعب الصبیان و لهو کلهو الفتیان، و زینة، کزینة النسوان و تفاخر کتفاخر الاقران، و تکاثر، کتکاثر الدهقان.
و قال على (ع) لعمار لا تحزن على الدنیا فان الدنیا ستة اشیاء: مطعوم و مشروب و ملبوس و مشموم و مرکوب و منکوح. فاکبر طعامها العسل و هو بزقة ذبابة، و اکبر شرابها الماء و یستوى فیه جمیع الحیوان، و اکبر الملبوس الدیباج و هو نسیج دودة، و اکبر المشموم المسک و هو دم فارة ظبیة، و اکبر المرکوب الفرس و علیها یقتل الرجال، و اکبر المنکوح النساء و هو مبال فى مبال.
ثم ضرب لها مثلا و اخبر انها و ان کانت بهذه الصفة فانها غیر باقیة و لا هم مخلدون فیها، فقال: «کمثل الغیث»، الکاف فى موضع رفع على معنى انما الحیاة مثل غیث أَعْجَبَ الْکُفَّارَ، اى الحرّاث نباته و سمّى الحرّاث کفارا لانهم یسترون البذر تحت الارض و الکفر الستر و قیل هم الکفار المشرکون لانهم اکثر اعجابا بالدنیا و اشدهم حرصا علیها و قیل لان المؤمن یعرف موجبه فلا یعجبه و الکافر لا یعرف الموجب فیعجبه، ثُمَّ یَهِیجُ، ییبس و یأخذ فى الجفاف فیسمع له بما یدخله من الریح صوت الهائج، فَتَراهُ مُصْفَرًّا، بعد خضرته، ثُمَّ یَکُونُ حُطاماً، متحطّما متکسّرا بعد یبسه، وَ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ، اى صار الناس کلهم فى الآخرة الى هذین الحرفین اما العذاب الشدید لاعداء اللَّه و اما المغفرة و الرضوان لاولیائه و اهل طاعته، وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ قال سعید بن جبیر مَتاعُ الْغُرُورِ لمن لم یستعمل فیها بطلب الآخرة و من استعمل بطلبها فله متاع بلاغ الى ما هو خیر منه.
قال ابن بحر الغرور جمع غر الثوب و هو طیّه اى متاع ینطوى و ینقضى سریعا.
سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ، اى سارعوا و بادروا الى عمل یوجب لکم، مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ، و هو الطاعة للَّه سبحانه و تعالى و التوبة الیه. قال انس بن مالک یعنى الى التکبیرة الاولى من الصلاة مع الامام و قیل الى الصف الاول و کان النبى (ص) یقول ان اللَّه و ملائکته یصلون على المصلین فى الصفوف الاول.
و قیل الى متابعة محمد (ص) فان متابعته محبة اللَّه عز و جل: وَ جَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ، وصف اللَّه تعالى عرضها و لم یذکر طولها تنبیها بذکر العرض على ما یلیق بها من الطول.
قال القتیبى لیس هو العرض الذى هو خلاف الطول و انما یرید بالعرض سعتها، یقال فضاء عریض اى واسع و انما شبّه عرضها بعرض السماوات و الارض تمثیلا للعباد بما یعقلونه و یقع فى نفوسهم مقدار السماوات و الارض فلذلک قال کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ.
و قیل انما قال هاهنا کعرض السماء و الارض و قال فى آل عمران وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، لان الجنان اربع قال اللَّه تعالى: وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ و قال: وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ، فالذى هاهنا اراد به جنة من الجنان و ذکران عرضها کعرض سماء و ارض و الذى فى آل عمران عنى به الجنان، کلها أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ. هذا دلیل على انها مخلوقة و هو مذهب اهل السنة و الجماعة، ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ، اخبر و بیّن ان ذلک الثواب غیر مستحق على الطاعات فان ذلک عطاؤه یعطیه من یشاء من خلقه المؤمن وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ، اى المنّ الکبیر و قیل المراد بالفضل النبوة.
و قال ابن عباس ذلک اشارة الى الدّین یعطیه من یشاء من عباده.
ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ، المصیبة فى الارض و الانفس نقص الانفس و الثمرات و ظهور الفساد فى البر و البحر و الموت و الاوجاع إِلَّا فِی کِتابٍ یعنى فى اللوح المحفوظ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها اى من قبل ان نخلق تلک الارض و تلک الانفس، إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ، اى حفظ ذلک على اللَّه یسیر هیّن و هو تنفیذ القضاء على ما سبق به العلم و حق فیه الحکم فانه هین عند اللَّه لانه خالقها و ان ذلک مقضىّ فى الکتاب قبل ان خلقها لا یشغله شأن عن شأن.
لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ، اى هذا الذى بیّنت لکم من حکم القضاء و القدر انما بینت لکم لکیلا تأسوا على ما فاتکم من الدنیا و نعمها وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ قرأ ابو عمرو بقصر الالف اى بما جاءکم من الدنیا اعتبارا بقوله: عَلى ما فاتَکُمْ و لم یقل افاتکم فذکر اللَّه سبحانه ان التأسف على فوات الدنیا و نعیمها و الفرح بما ینال منها مذموم و ان الامر صادر عن القضاء و القدر فلا التأسف یردّ فائتا و لا الفرح و الحرص یقرب معدوما و انما ذم تأسفا یوجب الجزع و الخروج عن حد الصبر الى الاعتراض و الشکایة و کذلک ذم فرحا یوجب بطرا و اشرا و لذلک قال تعالى وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ، فالفرح الذى یؤدّى الى التفاخر بالدنیا و التکاثر فیها و یوجب الخیلاء لصاحبها مذموم و اما الفرح بنعمة اللَّه فغیر مذموم لانه یوجب الشکر و یعین على الطاعة بل هو عبادة اللَّه حیث علم نعمة اللَّه علیه.
قال ابن مسعود لان الحس جمرة احرقت ما احرقت و ابقت ما ابقت احب الى من ان اقول لشىء کان لیته لم یکن او لشىء لم یکن لیته کان.
و قال جعفر بن محمد یا بنى آدم مالک تأسف على معدوم لا یرده الیک الفوت و مالک تفرح بموجود لا یترکه فى یدیک الموت، و قال الشاعر:
لا تطل الحزن على فائت
فقل ما یجدى علیک الحزن
سیان محزون على ما مضى
و مظهر حزنا لما لم یکن
الَّذِینَ یَبْخَلُونَ من صلة قوله: وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ الذین صفتهم انهم یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ.
قیل هم الیهود، بخلهم کتمان صفة المصطفى محمد (ص) و کانوا یأمرون اتباعهم بکتمان صفته لئلا یکسد سوقهم و لا یبطل ریاستهم و لا ینقطع عن اموال السفلة مأکلتهم.
و قیل کان بخلهم منع الصدقات و ذلک ان اللَّه سبحانه و تعالى امرهم باعطاء الصدقات فبخل المنافقون و الیهود و امروا اصحابهم بالبخل وَ مَنْ یَتَوَلَّ یعنى عن الایمان و اعطاء الصدقات فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ یستغنى عنهم فلا یعود الیه شىء من معاصیهم الْحَمِیدُ لا یلحقه نقص و لا عیب و قیل حمید یحمد عباده المؤمنین.
قرأ اهل المدینة و الشام فان اللَّه الغنى باسقاط هو کما فى مصاحفهم.
لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ، اى ارسلنا الانبیاء بالمعجزات الدالة على صدقهم فى دعوى النبوة وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ اى مع الانبیاء الکتب التی یتضمن مصالح دینهم و دنیاهم یعرف منها مائة کتاب و اربعة کتب.
و قیل: الرسل هاهنا الملائکة لقوله: مَعَهُمُ و الانبیاء ینزل علیهم و الیهم وَ الْمِیزانَ فیه ثلاثة اقوال: احدها انزل عین المیزان زمن نوح (ع) و قیل على آدم (ع) و القول الثانى: انزل علیهم و صفه و عرّفهم کیف یتخذونه. و القول الثالث المیزان هو العدل اى امرهم باقامة العدل و بالعدل فى المیزان و الدلیل علیه انه ذکر مَعَهُمُ بلفظ الجمع و المیزان الذى یتعامل علیه انما نزل على واحد منهم و الامر باقامة العدل مع جمیع الانبیاء لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ، اى بالعدل فى معاملاتهم ایفاء و استیفاء و لا یظلم احد احدا فى ذلک.
وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ، جمهور المفسرین على ان آدم (ع) نزل الى الارض و معه العلاة و المطرقة و الکلبتان و الإبرة و عن ابن عباس قال: ثلاثة اشیاء نزلت مع آدم (ع): الحجر الاسود و کان اشدّ بیاضا من الثلج. و عصا موسى و کانت من آس الجنة طولها عشرة اذرع. و الحدید.
و عن ابن عمر عن النبى (ص) قال ان اللَّه عز و جل انزل اربع برکات من السماء الى الارض و الحدید و النار و الماء و الملح.
و قیل معنى انزل هاهنا خلق و اظهر کقوله: وَ أَنْزَلَ لَکُمْ مِنَ الْأَنْعامِ.
و قیل: انزل الماء فانعقد به جوهر الحدید فاصله من الماء و هو منزل فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ، اى یتحصّن به عن العدو باتخاذ الدرع و المغفر منه و باتخاذ السیف و السنان و غیر ذلک منه وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ، فى الحرث و الحصود و سائر الصناعات.
و قیل لا یتم فى الدنیا من امورها الا بالحدید و منفعتها، وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ اى لیرى اللَّه من ینصر دینه و من یضرب بالسیف و الزجّاج و النصّال فى سبیله و ینصر اولیاءه و رسوله قوله بِالْغَیْبِ یعنى و هم مؤمنون باللّه بظهر غیب منهم لم یعاینوه و انما یحمد و یثاب من اطاع بالغیب إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ، اى قدیر منیع منتقم من عباده غالب لا یغلبه احد اشار بهذا الى غناه فى نصرة دینه عن الانصار و الضاربین فى سبیله بالسیف.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِیمَ خصّا بذکر لانهما ابوان للانبیاء فالبشر کلهم من ولد نوح و العرب و العبرانیون کلهم من ولد ابراهیم وَ جَعَلْنا فِی ذُرِّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ اى الکتب فهو للجنس و قیل الخط بالقلم فَمِنْهُمْ اى من الذریة مُهْتَدٍ اى من اهتدى باتباع الرسل و اخذ بما فى الکتاب وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ خارجون عن الایمان و الطاعة.
ثُمَّ قَفَّیْنا عَلى آثارِهِمْ بِرُسُلِنا، اى ارسلنا رسولا بعد رسول على اثر نوح و ابراهیم و من مضى من الانبیاء، وَ قَفَّیْنا بِعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ، اى اتبعنا آثار هؤلاء الرسل بعیسى بن مریم وَ آتَیْناهُ الْإِنْجِیلَ، جاءه دفعة واحدة وَ جَعَلْنا فِی قُلُوبِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ على دینه رَأْفَةً، هى اشد الرحمة وَ رَحْمَةً لبعض على بعض کانوا متوادّین متراحمین کما قال اللَّه تعالى فى وصف اصحاب النبى (ص) رُحَماءُ بَیْنَهُمْ و قیل امروا بالصفح عن اذى الناس و قیل لهم من لطم خدّک الایمن فولّه خدّک الایسر و من سألک رداءک فاعطه قمیصک، وصفوا بالرحمة خلاف الیهود الذین وصفوا بالقسوة، وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها لیس هذا بعطف على ما قبله و انتصابه بفعل مضمر کانه قال و ابتدعوا رهبانیة و الرهبانیة من الرهبة و معناها البلوغ فى النسک اعلى المبالغ مع الانقطاع عن الناس و الخلوة بالعبادة فى الصوامع و البیوت و ترک المطاعم الترفه، ابْتَدَعُوها، من تلقاء انفسهم لم نامرهم بها.
قال ابن عباس هم قوم رأوا المنکر فلم یقدروا على تغییره فساحوا فى الارض و لزموا البرارى.
و قال قتادة: رفضوا النساء و اتخذوا الصوامع ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ اى لم نامرهم و لم نوجبها علیهم إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ یعنى لکنهم ابتغوا رضوان اللَّه بتلک الرهبانیه التی حملوها انفسهم من المشاقّ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها و ضیعوها و کفروا بدین عیسى فتهودوا و تنصروا و دخلوا فى دین ملوکهم و ترکوا الترهیب و اقام منهم اناس على دین عیسى (ع) حین ادرکوا محمدا (ص) فآمنوا به و ذلک قوله: فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ و هم الذین ثبتوا علیها و هم اهل الرأفة و الرحمة و قیل هو النجاشى و من آمن من قومه و من نصارى نجران و تغلب و لخم و تمیم و الروم وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ، و هم الذین ترکوا الرهبانیة و کفروا بدین عیسى (ع).
و فى ذلک ما روى ابن مسعود قال کنت ردیف رسول اللَّه (ص) على حمار فقال یا بن ام عبد هل تدرى من این اتخذت بنو اسرائیل الرهبانیة قلت اللَّه و رسوله اعلم، قال ظهرت علیهم الجبابرة بعد عیسى (ع) یعملون بمعاصى اللَّه فغضب اهل الایمان فقاتلوهم فهزم اهل الایمان ثلث مرات فلم یبق منهم الا القلیل فقالوا ان ظهرنا لهؤلاء افنونا و لم یبق للدین احد یدعو اللَّه فتعالوا نتفرق فى الارض الى ان یبعث اللَّه النبى الذى وعدنا عیسى یعنون محمدا (ص) فتفرقوا فى غیران الجبال و احدثوا رهبانیة فمنهم من تمسک بدینه و منهم من کفر، ثم تلا هذه الآیة: وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها.. الآیة، فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ یعنى من ثبتوا علیها ثم قال النبى (ص) یا بن ام عبد أ تدرى ما رهبانیة امتى، قلت اللَّه و رسوله اعلم، قال الهجرة و الجهاد و الصلاة و الصوم و الحج و العمرة و التکبیر على التلاع.
قال الزجاج قوله: إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ، موضعه نصب لانه بدل من الهاء فى قوله: ما کَتَبْناها و التقدیر: «ما کتبنا علیهم الا ابتغاء رضوان اللَّه» فیکون مفعولا به و المعنى ما کتبنا علیهم الا ائتمار ما امرناهم به و ما رعوا ما امرناهم به من ابتغاء الرضوان حق رعایتها، اى انهم قصروا فى طاعتنا و فیما امرناهم بها و قیل فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها اذ بدّلوا دینهم و لم یؤمنوا بمحمد، فیکون المراد بهم من کان منهم فى زمن النبى (ص) فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا، بمحمد (ص)، مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ، کافرون.
روى عن ابن مسعود قال دخلت على رسول اللَّه (ص) فقال یا بن مسعود اختلف من کان قبلکم على اثنتین و سبعین فرقة نجا منها ثلاث و هلک سائرهن: فرقة آذت الملوک و قاتلوهم على دین عیسى (ع) فاخذوهم فقتلوهم و فرقة لم یکن لهم طاقة بموازاة الملک و لا بان یقیموا بین ظهرانیهم یدعوهم الى دین اللَّه عز و جل و دین عیسى (ع) فساحوا فى البلاد و ترهبوا
و هم الذین قال اللَّه تعالى: وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ، قال النبى (ص) من آمن بى و صدقنى و اتبعنى فقد رعاها حق رعایتها و من لم یؤمن بى فاولئک هم الهالکون، فلما بعث النبى (ص) و لم یبق منهم الا قلیل، حط رجل من صومعته و جاء سائح من سیاحته و صاحب الدیر من دیره و آمنوا به فقال اللَّه عز و جل: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، بموسى و عیسى اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا، بمحمد (ص)، یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ، یعنى یؤتکم اجرین لایمانکم بعیسى و الانجیل و بمحمد و القرآن.
و فى الحدیث الصحیح عن رسول اللَّه (ص) قال: ثلاثة یؤتون اجرهم، مرتین: رجل کانت له جاریة فادّبها فاحسن ادبها ثم اعتقها و تزوّجها و رجل من اهل الکتاب آمن بکتابه و آمن بمحمد (ص) و عبد احسن عبادة للَّه و نصح سیّده.
سعید بن جبیر گفت: رسول خداى (ص) جعفر را فرستاد بحبشه با هفتاد کس از اصحاب خویش تا نجاشى را و قوم وى را بدین اسلام دعوت کنند. نجاشى با چهل مرد از قوم وى ایمان آوردند و دین اسلام قبول کردند، چون خواستند که باز گردند، آن چهل مرد گفتند راه ایشان بحر است، و احوال بحر ما بهتر دانیم تا با ایشان برویم و ایشان را ببحر باز گذرانیم، و نیز پیغامبر (ص) به بینیم و بدیدار وى بیاساییم و فائده گیریم، ایشان بیامدند و درویشان صحابه را دیدند سخت درویش و بىنوا و بىحال از رسول خدا دستورى کردند، تا بروند و از مال و نعمت خویش بهرهاى بیارند براى درویشان صحابه و مواساة با ایشان. رسول خدا ایشان را دستورى داد تا برفتند و مال آوردند و بصحابه تفرقه کردند، رب العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد: الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ یُؤْمِنُونَ. قومى از اهل کتاب که ایمان نیاورده بودند با مسلمانان گفتند که اللَّه تعالى ایشان را که بهر دو کتاب ایمان آوردند از مزد دو بهر داد. ما کتاب خویش را ایمان آوردیم از مزد یک بهره است همچون مزد شما، پس شما را بر ما فضل نیست.
رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ، یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ.
یعنى که اندو بهره از مزد کسى را بود که ایمان آرد بمحمد (ص) و نیز او را نور دهند و مغفرة. اما کسى که ایمان بمحمد نیارد، او را هیچ مزد نیست.
قوله: وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ یعنى على الصراط کما قال اللَّه تعالى: نُورُهُمْ یَسْعى بَیْنَ أَیْدِیهِمْ، و قیل النور هو القرآن یحمله المؤمن یقظان و نائما و قاعدا و قائما.
و قیل هو الهدى و البیان اى یجعل لکم سبیلا واضحا فى الدین تهتدون به، وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ.
لِئَلَّا یَعْلَمَ أَهْلُ الْکِتابِ، لا فى هذه الکلمة زائدة که فى قوله: ما مَنَعَکَ أَلَّا تَسْجُدَ یعنى ان تسجد و انما یحسن ادخالها فى کلام یدخل فى آخره او اوله جحد، و المعنى: لیعلم الذین لم یؤمنوا انهم لا اجر لهم و لا نصیب لهم فى الفضل.
و قیل نزلت هذه الآیة فى ان اهل الکتاب اطول زمانا و اکثر اجتهادا و اقل اجرا و هذه الامّة اقصر مدة و اقل سعیا و اعظم اجرا و به
قال رسول اللَّه (ص): انّما مثلنا و مثل الذین اوتوا الکتاب من قبلنا مثل رجل استأجر اجیرا فقال: من یعمل لى الى آخر النهار على قیراط قیراط فعمل قوم ثم ترکوا العمل نصف النهار ثم قال: من یعمل لى نصف النهار الى آخر النهار على قیراط قیراط، فعمل قوم الى العصر على قیراط قیراط ثم ترکوا العمل، ثم قال: من یعمل لى الى اللیل على قیراطین قیراطین.
فعمل قوم الى اللیل على قیراطین قیراطین. فقال الطائفتان الاولیان: ما لنا اکثر عملا و اقل اجرا. فقال: هل نقصتکم من حقکم شیئا، قالوا: لا قال: ذلک فضلى اوتیه من اشاء و معنى الآیة: ان القرآن و الاجر و النبوة و الرزق بید اللَّه یملکه دونهم، یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ، اى یعطیه من هو اهل لذلک، وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ اى ذو الافضال على من یشاء من عباده المؤمنین.
ایشان یک چند از این سؤال خاموش گشتند، آن گه سیم بار همین درخواست کردند از سلمان که: حدّثنا عن التوریة فان فیها العجائب، این آیة فرود آمد: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ، یعنى اما حان لهم وقت الاخلاص و قد ظهرت لهم الآیات و المعجزات، این منافقان که ایمان بظاهر آوردهاند بر زبان، بىاخلاص دل، هنوز وقت آن نیامد که دلهاشان باخلاص ایمان آرد و سر بر خط قرآن نهند که فرستاده خداست براستى و درستى.
ابن عباس و جماعتى گفتند که عتابى است که از اللَّه تعالى بمؤمنان صحابه فرود آمد بعد از نزول قرآن بسیزده سال از آنک طبیعت فراوان و خنده و نشاط لختى در ایشان پدید آمد و عبد اللَّه مسعود گفت: ما بین اسلامنا و بین ان عوتبنا بهذه الایة الا اربع سنین و قد روى سبع سنین، و المعنى ا لم یحن للذین آمنوا ان تخشع و ترقّ و تتواضع و تلین قلوبهم لذکر اللَّه، وَ ما نَزَلَ قرأ نافع و حفص عن عاصم: نزل بالتخفیف و قرأ الباقون بالتشدید مِنَ الْحَقِّ و هو القرآن تقول انى وقت کذا یأنی آناء و اینا و آن یأین مثل حان یحین و الخشوع هو الخبوع و الخضوع و اصله الاتضاع للحق مع الخلق و اخبات القلب و سمى اللَّه الارض خاشعة و الأبصار خاشعة یوم القیامة وَ لا یَکُونُوا یعنى و ان لا یکونوا محله نصب بالعطف على تخشع و قرأ یعقوب بروایة رویس «و لا تکونوا» بالتاء على النهى اى لا تکونوا ایها المؤمنون کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلُ و هم الیهود و النصارى، فطال علیهم الامد اى الزمان بینهم و بین انبیائهم فقست قلوبهم، و المعنى ان اللَّه عز و جل ینهى المؤمنین ان یکونوا فى صحبة القرآن کالیهود الذین قست قلوبهم یعنى لما طال علیهم الدهر.
روى ان ابا موسى الاشعرى بعث الى قرّاء البصرة فدخل علیه ثلاثمائة رجل و قد قرءوا القرآن فقال انتم خیار اهل البصرة و قرّاؤهم فاتلوه و لا یطولنّ علیکم الامد فتقسو قلوبکم کما قست قلوب من کان قبلکم.
در بعضى اخبارست که بنى اسرائیل چون روزگار دراز بىپیغمبر بر ایشان بگذشت دلهاى ایشان سخت شد و کتاب خدا بگذاشتند و از بر خویش کتابى بنهادند بهوا و مراد خویش، آن گه گفتند این کتاب بر فلان عالم از علماء ایشان عرضه کنید اگر متابعة ما کند و الا بکشید او را که بعد از وى کس در آن مخالفت ما نکند. آن مرد عالم ورقى از کتاب اللَّه تعالى زیر جامه خویش تعبیه کرد، چون ایشان گفتند ایمان دارى باین کتاب یعنى این که ساخته ماست، عالم دست بزیر جامه برد و اشارت بکتاب خداوند کرد گفت باین کتاب ایمان آوردم، ایشان باین فریفته گشتند و از وى بازگشتند. پس این عالم را اصحاب بودند و ازین قصه بعد از وفات وى خبر بداشتند و اتباع دین وى بنى اسرائیل مختلف شدند تا هفتاد و اند فرقت گشتند و بهینه ایشان اصحاب آن عالم بودند. حق تعالى با مؤمنان صحابه خطاب میکند که در صحبت قرآن چون آن جهودان مباشید که درنگ و روزگار بر ایشان دراز شد تا دلهاشان سخت شد و از طاعت و فرمان ما بیرون شدند.
روى ان عیسى (ع) قال لا تکثروا الکلام بغیر ذکر اللَّه عز و جل فتقسو قلوبکم فان القلب القاسى بعید من اللَّه و لا تنظروا فى ذنوب العباد کانکم ارباب و انظروا فى ذنوبکم کانکم عبید فانما الناس رجلان: مبتلى و معافى، فارحموا اهل البلاء و احمدوا اللَّه على العافیة.
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الْآیاتِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ اى کما احیا الارض بعد موتها کذلک یحیى الموتى و قیل کما احیا الارض یحیى الکافر بالایمان و قیل کما احیا الارض یلین القلوب القاسیة لیتفکروا فى الآیات.
إِنَّ الْمُصَّدِّقِینَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ، قرأ ابن کثیر و ابو بکر عن عاصم بتخفیف الصاد فیهما من التصدیق یعنى المؤمنین و المؤمنات و قرأ الآخرون بتشدید الصاد اى المتصدقین و المتصدقات فادغمت التاء فى الصاد، وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً بالصدقة و النفقة فى سبیل اللَّه، یُضاعَفُ لَهُمْ، ذلک القرض الحسنات من عشر امثالها الى ما شاء اللَّه من الاضعاف.
قرأ ابن کثیر و ابو جعفر یضعّف بالتشدید، وَ لَهُمْ أَجْرٌ کَرِیمٌ ثواب حسن فى الجنة و قیل أَجْرٌ کَرِیمٌ ما حسن منظره و سهل مناله و دام نماه، وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ، الصدّیق هو الذى یصدق قوله و فعله و عهده تقول صدق فلان القتال اذا ثبت فیه، وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ، اى فى وعده قال الضحاک الصدّیقون ثمانیة نفر من هذه الامّة سبقوا اهل الارض فى زمانهم الى الاسلام: ابو بکر و على و زید و عثمان و طلحه و الزبیر و سعد و حمزة بن عبد المطلب و تاسعهم عمر الخطاب الحقه اللَّه بهم لما عرف من صدق نیته، وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ، اختلفوا فى نظم هذه الآیة منهم من قال هى متصلة بما قبلها و الواو واو النسق و الآیة عمّت جمیع المؤمنین و المؤمنون کلّهم صدّیقون شهداء، قال مجاهد کل مؤمن صدّیق شهید و تلا هذه الآیة و معنى قوله: عِنْدَ رَبِّهِمْ، على هذا التأویل اى فى علمه و حکمه و الشهداء هم عدول الآخرة کقوله: وَ تَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ.
و قال قوم تمّ الکلام عند قوله: هُمُ الصِّدِّیقُونَ ثم ابتدأ فقال: وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ و الواو واو الاستیناف، و الشهداء هم المقتولون فى سبیل اللَّه لان الشهید اذا اطلق تناول المقتول فى سبیل اللَّه و هم الذین قال تعالى وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً، الى قوله: عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ، و قیل الشهداء على ثلث درجات. الدرجة الاولى الشهید بین الصفین و هو اکبرهم درجة ثم کل من قضى بقارعة او بلیة، و هى الدرجة الثانیة مثل الغریق و الحریق و الهالک فى الهدم و المطعون و المبطون و الغریب و المیتة فى نفاسها و المیتة بجمع و المیت یوم الجمعة و لیلة الجمعة و المیت على الطهارة و الدرجة الثالثة ما نطق به هذه الآیة العامة للمؤمنین.
روى عن البراء بن عازب انّ النبى (ص) قال مؤمنوا امّتى شهداء ثم تلا هذه الآیة
و قوله: لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ الذى یعطون فى القیامة لیهتدوا به الى طریق الجنة و یجوزوا به على الصراط، و قیل نورهم فى الدنیا، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا اى بالقرآن، أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَحِیمِ اى سکّان النار.
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اى ان الحیاة الدنیا و ما صلة اى الحیاة القربى فى الدار الاولى، لَعِبٌ، اى عبث و باطل لا حاصل له، وَ لَهْوٌ، اى فرح ینقضى لا بقاء له، وَ زِینَةٌ، هو ان تتزین المرء فیها بما لا یحبه اللَّه و لا یرضاه، وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ، هو ان تفاخر الرجل جاره و قرینه، وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ، اى مباهاة بکثرة المال و الولد.
قال ابن عباس هو ان یتطاول على اولیاء اللَّه بماله و اولاده و قیل لعب، کلعب الصبیان و لهو کلهو الفتیان، و زینة، کزینة النسوان و تفاخر کتفاخر الاقران، و تکاثر، کتکاثر الدهقان.
و قال على (ع) لعمار لا تحزن على الدنیا فان الدنیا ستة اشیاء: مطعوم و مشروب و ملبوس و مشموم و مرکوب و منکوح. فاکبر طعامها العسل و هو بزقة ذبابة، و اکبر شرابها الماء و یستوى فیه جمیع الحیوان، و اکبر الملبوس الدیباج و هو نسیج دودة، و اکبر المشموم المسک و هو دم فارة ظبیة، و اکبر المرکوب الفرس و علیها یقتل الرجال، و اکبر المنکوح النساء و هو مبال فى مبال.
ثم ضرب لها مثلا و اخبر انها و ان کانت بهذه الصفة فانها غیر باقیة و لا هم مخلدون فیها، فقال: «کمثل الغیث»، الکاف فى موضع رفع على معنى انما الحیاة مثل غیث أَعْجَبَ الْکُفَّارَ، اى الحرّاث نباته و سمّى الحرّاث کفارا لانهم یسترون البذر تحت الارض و الکفر الستر و قیل هم الکفار المشرکون لانهم اکثر اعجابا بالدنیا و اشدهم حرصا علیها و قیل لان المؤمن یعرف موجبه فلا یعجبه و الکافر لا یعرف الموجب فیعجبه، ثُمَّ یَهِیجُ، ییبس و یأخذ فى الجفاف فیسمع له بما یدخله من الریح صوت الهائج، فَتَراهُ مُصْفَرًّا، بعد خضرته، ثُمَّ یَکُونُ حُطاماً، متحطّما متکسّرا بعد یبسه، وَ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ، اى صار الناس کلهم فى الآخرة الى هذین الحرفین اما العذاب الشدید لاعداء اللَّه و اما المغفرة و الرضوان لاولیائه و اهل طاعته، وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ قال سعید بن جبیر مَتاعُ الْغُرُورِ لمن لم یستعمل فیها بطلب الآخرة و من استعمل بطلبها فله متاع بلاغ الى ما هو خیر منه.
قال ابن بحر الغرور جمع غر الثوب و هو طیّه اى متاع ینطوى و ینقضى سریعا.
سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ، اى سارعوا و بادروا الى عمل یوجب لکم، مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ، و هو الطاعة للَّه سبحانه و تعالى و التوبة الیه. قال انس بن مالک یعنى الى التکبیرة الاولى من الصلاة مع الامام و قیل الى الصف الاول و کان النبى (ص) یقول ان اللَّه و ملائکته یصلون على المصلین فى الصفوف الاول.
و قیل الى متابعة محمد (ص) فان متابعته محبة اللَّه عز و جل: وَ جَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ، وصف اللَّه تعالى عرضها و لم یذکر طولها تنبیها بذکر العرض على ما یلیق بها من الطول.
قال القتیبى لیس هو العرض الذى هو خلاف الطول و انما یرید بالعرض سعتها، یقال فضاء عریض اى واسع و انما شبّه عرضها بعرض السماوات و الارض تمثیلا للعباد بما یعقلونه و یقع فى نفوسهم مقدار السماوات و الارض فلذلک قال کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ.
و قیل انما قال هاهنا کعرض السماء و الارض و قال فى آل عمران وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، لان الجنان اربع قال اللَّه تعالى: وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ و قال: وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ، فالذى هاهنا اراد به جنة من الجنان و ذکران عرضها کعرض سماء و ارض و الذى فى آل عمران عنى به الجنان، کلها أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ. هذا دلیل على انها مخلوقة و هو مذهب اهل السنة و الجماعة، ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ، اخبر و بیّن ان ذلک الثواب غیر مستحق على الطاعات فان ذلک عطاؤه یعطیه من یشاء من خلقه المؤمن وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ، اى المنّ الکبیر و قیل المراد بالفضل النبوة.
و قال ابن عباس ذلک اشارة الى الدّین یعطیه من یشاء من عباده.
ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ، المصیبة فى الارض و الانفس نقص الانفس و الثمرات و ظهور الفساد فى البر و البحر و الموت و الاوجاع إِلَّا فِی کِتابٍ یعنى فى اللوح المحفوظ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها اى من قبل ان نخلق تلک الارض و تلک الانفس، إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ، اى حفظ ذلک على اللَّه یسیر هیّن و هو تنفیذ القضاء على ما سبق به العلم و حق فیه الحکم فانه هین عند اللَّه لانه خالقها و ان ذلک مقضىّ فى الکتاب قبل ان خلقها لا یشغله شأن عن شأن.
لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ، اى هذا الذى بیّنت لکم من حکم القضاء و القدر انما بینت لکم لکیلا تأسوا على ما فاتکم من الدنیا و نعمها وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ قرأ ابو عمرو بقصر الالف اى بما جاءکم من الدنیا اعتبارا بقوله: عَلى ما فاتَکُمْ و لم یقل افاتکم فذکر اللَّه سبحانه ان التأسف على فوات الدنیا و نعیمها و الفرح بما ینال منها مذموم و ان الامر صادر عن القضاء و القدر فلا التأسف یردّ فائتا و لا الفرح و الحرص یقرب معدوما و انما ذم تأسفا یوجب الجزع و الخروج عن حد الصبر الى الاعتراض و الشکایة و کذلک ذم فرحا یوجب بطرا و اشرا و لذلک قال تعالى وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ، فالفرح الذى یؤدّى الى التفاخر بالدنیا و التکاثر فیها و یوجب الخیلاء لصاحبها مذموم و اما الفرح بنعمة اللَّه فغیر مذموم لانه یوجب الشکر و یعین على الطاعة بل هو عبادة اللَّه حیث علم نعمة اللَّه علیه.
قال ابن مسعود لان الحس جمرة احرقت ما احرقت و ابقت ما ابقت احب الى من ان اقول لشىء کان لیته لم یکن او لشىء لم یکن لیته کان.
و قال جعفر بن محمد یا بنى آدم مالک تأسف على معدوم لا یرده الیک الفوت و مالک تفرح بموجود لا یترکه فى یدیک الموت، و قال الشاعر:
لا تطل الحزن على فائت
فقل ما یجدى علیک الحزن
سیان محزون على ما مضى
و مظهر حزنا لما لم یکن
الَّذِینَ یَبْخَلُونَ من صلة قوله: وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ الذین صفتهم انهم یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ.
قیل هم الیهود، بخلهم کتمان صفة المصطفى محمد (ص) و کانوا یأمرون اتباعهم بکتمان صفته لئلا یکسد سوقهم و لا یبطل ریاستهم و لا ینقطع عن اموال السفلة مأکلتهم.
و قیل کان بخلهم منع الصدقات و ذلک ان اللَّه سبحانه و تعالى امرهم باعطاء الصدقات فبخل المنافقون و الیهود و امروا اصحابهم بالبخل وَ مَنْ یَتَوَلَّ یعنى عن الایمان و اعطاء الصدقات فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ یستغنى عنهم فلا یعود الیه شىء من معاصیهم الْحَمِیدُ لا یلحقه نقص و لا عیب و قیل حمید یحمد عباده المؤمنین.
قرأ اهل المدینة و الشام فان اللَّه الغنى باسقاط هو کما فى مصاحفهم.
لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ، اى ارسلنا الانبیاء بالمعجزات الدالة على صدقهم فى دعوى النبوة وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ اى مع الانبیاء الکتب التی یتضمن مصالح دینهم و دنیاهم یعرف منها مائة کتاب و اربعة کتب.
و قیل: الرسل هاهنا الملائکة لقوله: مَعَهُمُ و الانبیاء ینزل علیهم و الیهم وَ الْمِیزانَ فیه ثلاثة اقوال: احدها انزل عین المیزان زمن نوح (ع) و قیل على آدم (ع) و القول الثانى: انزل علیهم و صفه و عرّفهم کیف یتخذونه. و القول الثالث المیزان هو العدل اى امرهم باقامة العدل و بالعدل فى المیزان و الدلیل علیه انه ذکر مَعَهُمُ بلفظ الجمع و المیزان الذى یتعامل علیه انما نزل على واحد منهم و الامر باقامة العدل مع جمیع الانبیاء لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ، اى بالعدل فى معاملاتهم ایفاء و استیفاء و لا یظلم احد احدا فى ذلک.
وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ، جمهور المفسرین على ان آدم (ع) نزل الى الارض و معه العلاة و المطرقة و الکلبتان و الإبرة و عن ابن عباس قال: ثلاثة اشیاء نزلت مع آدم (ع): الحجر الاسود و کان اشدّ بیاضا من الثلج. و عصا موسى و کانت من آس الجنة طولها عشرة اذرع. و الحدید.
و عن ابن عمر عن النبى (ص) قال ان اللَّه عز و جل انزل اربع برکات من السماء الى الارض و الحدید و النار و الماء و الملح.
و قیل معنى انزل هاهنا خلق و اظهر کقوله: وَ أَنْزَلَ لَکُمْ مِنَ الْأَنْعامِ.
و قیل: انزل الماء فانعقد به جوهر الحدید فاصله من الماء و هو منزل فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ، اى یتحصّن به عن العدو باتخاذ الدرع و المغفر منه و باتخاذ السیف و السنان و غیر ذلک منه وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ، فى الحرث و الحصود و سائر الصناعات.
و قیل لا یتم فى الدنیا من امورها الا بالحدید و منفعتها، وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ اى لیرى اللَّه من ینصر دینه و من یضرب بالسیف و الزجّاج و النصّال فى سبیله و ینصر اولیاءه و رسوله قوله بِالْغَیْبِ یعنى و هم مؤمنون باللّه بظهر غیب منهم لم یعاینوه و انما یحمد و یثاب من اطاع بالغیب إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ، اى قدیر منیع منتقم من عباده غالب لا یغلبه احد اشار بهذا الى غناه فى نصرة دینه عن الانصار و الضاربین فى سبیله بالسیف.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِیمَ خصّا بذکر لانهما ابوان للانبیاء فالبشر کلهم من ولد نوح و العرب و العبرانیون کلهم من ولد ابراهیم وَ جَعَلْنا فِی ذُرِّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ اى الکتب فهو للجنس و قیل الخط بالقلم فَمِنْهُمْ اى من الذریة مُهْتَدٍ اى من اهتدى باتباع الرسل و اخذ بما فى الکتاب وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ خارجون عن الایمان و الطاعة.
ثُمَّ قَفَّیْنا عَلى آثارِهِمْ بِرُسُلِنا، اى ارسلنا رسولا بعد رسول على اثر نوح و ابراهیم و من مضى من الانبیاء، وَ قَفَّیْنا بِعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ، اى اتبعنا آثار هؤلاء الرسل بعیسى بن مریم وَ آتَیْناهُ الْإِنْجِیلَ، جاءه دفعة واحدة وَ جَعَلْنا فِی قُلُوبِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ على دینه رَأْفَةً، هى اشد الرحمة وَ رَحْمَةً لبعض على بعض کانوا متوادّین متراحمین کما قال اللَّه تعالى فى وصف اصحاب النبى (ص) رُحَماءُ بَیْنَهُمْ و قیل امروا بالصفح عن اذى الناس و قیل لهم من لطم خدّک الایمن فولّه خدّک الایسر و من سألک رداءک فاعطه قمیصک، وصفوا بالرحمة خلاف الیهود الذین وصفوا بالقسوة، وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها لیس هذا بعطف على ما قبله و انتصابه بفعل مضمر کانه قال و ابتدعوا رهبانیة و الرهبانیة من الرهبة و معناها البلوغ فى النسک اعلى المبالغ مع الانقطاع عن الناس و الخلوة بالعبادة فى الصوامع و البیوت و ترک المطاعم الترفه، ابْتَدَعُوها، من تلقاء انفسهم لم نامرهم بها.
قال ابن عباس هم قوم رأوا المنکر فلم یقدروا على تغییره فساحوا فى الارض و لزموا البرارى.
و قال قتادة: رفضوا النساء و اتخذوا الصوامع ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ اى لم نامرهم و لم نوجبها علیهم إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ یعنى لکنهم ابتغوا رضوان اللَّه بتلک الرهبانیه التی حملوها انفسهم من المشاقّ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها و ضیعوها و کفروا بدین عیسى فتهودوا و تنصروا و دخلوا فى دین ملوکهم و ترکوا الترهیب و اقام منهم اناس على دین عیسى (ع) حین ادرکوا محمدا (ص) فآمنوا به و ذلک قوله: فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ و هم الذین ثبتوا علیها و هم اهل الرأفة و الرحمة و قیل هو النجاشى و من آمن من قومه و من نصارى نجران و تغلب و لخم و تمیم و الروم وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ، و هم الذین ترکوا الرهبانیة و کفروا بدین عیسى (ع).
و فى ذلک ما روى ابن مسعود قال کنت ردیف رسول اللَّه (ص) على حمار فقال یا بن ام عبد هل تدرى من این اتخذت بنو اسرائیل الرهبانیة قلت اللَّه و رسوله اعلم، قال ظهرت علیهم الجبابرة بعد عیسى (ع) یعملون بمعاصى اللَّه فغضب اهل الایمان فقاتلوهم فهزم اهل الایمان ثلث مرات فلم یبق منهم الا القلیل فقالوا ان ظهرنا لهؤلاء افنونا و لم یبق للدین احد یدعو اللَّه فتعالوا نتفرق فى الارض الى ان یبعث اللَّه النبى الذى وعدنا عیسى یعنون محمدا (ص) فتفرقوا فى غیران الجبال و احدثوا رهبانیة فمنهم من تمسک بدینه و منهم من کفر، ثم تلا هذه الآیة: وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها.. الآیة، فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ یعنى من ثبتوا علیها ثم قال النبى (ص) یا بن ام عبد أ تدرى ما رهبانیة امتى، قلت اللَّه و رسوله اعلم، قال الهجرة و الجهاد و الصلاة و الصوم و الحج و العمرة و التکبیر على التلاع.
قال الزجاج قوله: إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ، موضعه نصب لانه بدل من الهاء فى قوله: ما کَتَبْناها و التقدیر: «ما کتبنا علیهم الا ابتغاء رضوان اللَّه» فیکون مفعولا به و المعنى ما کتبنا علیهم الا ائتمار ما امرناهم به و ما رعوا ما امرناهم به من ابتغاء الرضوان حق رعایتها، اى انهم قصروا فى طاعتنا و فیما امرناهم بها و قیل فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها اذ بدّلوا دینهم و لم یؤمنوا بمحمد، فیکون المراد بهم من کان منهم فى زمن النبى (ص) فَآتَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا، بمحمد (ص)، مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ، کافرون.
روى عن ابن مسعود قال دخلت على رسول اللَّه (ص) فقال یا بن مسعود اختلف من کان قبلکم على اثنتین و سبعین فرقة نجا منها ثلاث و هلک سائرهن: فرقة آذت الملوک و قاتلوهم على دین عیسى (ع) فاخذوهم فقتلوهم و فرقة لم یکن لهم طاقة بموازاة الملک و لا بان یقیموا بین ظهرانیهم یدعوهم الى دین اللَّه عز و جل و دین عیسى (ع) فساحوا فى البلاد و ترهبوا
و هم الذین قال اللَّه تعالى: وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ، قال النبى (ص) من آمن بى و صدقنى و اتبعنى فقد رعاها حق رعایتها و من لم یؤمن بى فاولئک هم الهالکون، فلما بعث النبى (ص) و لم یبق منهم الا قلیل، حط رجل من صومعته و جاء سائح من سیاحته و صاحب الدیر من دیره و آمنوا به فقال اللَّه عز و جل: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، بموسى و عیسى اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا، بمحمد (ص)، یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ، یعنى یؤتکم اجرین لایمانکم بعیسى و الانجیل و بمحمد و القرآن.
و فى الحدیث الصحیح عن رسول اللَّه (ص) قال: ثلاثة یؤتون اجرهم، مرتین: رجل کانت له جاریة فادّبها فاحسن ادبها ثم اعتقها و تزوّجها و رجل من اهل الکتاب آمن بکتابه و آمن بمحمد (ص) و عبد احسن عبادة للَّه و نصح سیّده.
سعید بن جبیر گفت: رسول خداى (ص) جعفر را فرستاد بحبشه با هفتاد کس از اصحاب خویش تا نجاشى را و قوم وى را بدین اسلام دعوت کنند. نجاشى با چهل مرد از قوم وى ایمان آوردند و دین اسلام قبول کردند، چون خواستند که باز گردند، آن چهل مرد گفتند راه ایشان بحر است، و احوال بحر ما بهتر دانیم تا با ایشان برویم و ایشان را ببحر باز گذرانیم، و نیز پیغامبر (ص) به بینیم و بدیدار وى بیاساییم و فائده گیریم، ایشان بیامدند و درویشان صحابه را دیدند سخت درویش و بىنوا و بىحال از رسول خدا دستورى کردند، تا بروند و از مال و نعمت خویش بهرهاى بیارند براى درویشان صحابه و مواساة با ایشان. رسول خدا ایشان را دستورى داد تا برفتند و مال آوردند و بصحابه تفرقه کردند، رب العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد: الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ یُؤْمِنُونَ. قومى از اهل کتاب که ایمان نیاورده بودند با مسلمانان گفتند که اللَّه تعالى ایشان را که بهر دو کتاب ایمان آوردند از مزد دو بهر داد. ما کتاب خویش را ایمان آوردیم از مزد یک بهره است همچون مزد شما، پس شما را بر ما فضل نیست.
رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ، یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ.
یعنى که اندو بهره از مزد کسى را بود که ایمان آرد بمحمد (ص) و نیز او را نور دهند و مغفرة. اما کسى که ایمان بمحمد نیارد، او را هیچ مزد نیست.
قوله: وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ یعنى على الصراط کما قال اللَّه تعالى: نُورُهُمْ یَسْعى بَیْنَ أَیْدِیهِمْ، و قیل النور هو القرآن یحمله المؤمن یقظان و نائما و قاعدا و قائما.
و قیل هو الهدى و البیان اى یجعل لکم سبیلا واضحا فى الدین تهتدون به، وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ.
لِئَلَّا یَعْلَمَ أَهْلُ الْکِتابِ، لا فى هذه الکلمة زائدة که فى قوله: ما مَنَعَکَ أَلَّا تَسْجُدَ یعنى ان تسجد و انما یحسن ادخالها فى کلام یدخل فى آخره او اوله جحد، و المعنى: لیعلم الذین لم یؤمنوا انهم لا اجر لهم و لا نصیب لهم فى الفضل.
و قیل نزلت هذه الآیة فى ان اهل الکتاب اطول زمانا و اکثر اجتهادا و اقل اجرا و هذه الامّة اقصر مدة و اقل سعیا و اعظم اجرا و به
قال رسول اللَّه (ص): انّما مثلنا و مثل الذین اوتوا الکتاب من قبلنا مثل رجل استأجر اجیرا فقال: من یعمل لى الى آخر النهار على قیراط قیراط فعمل قوم ثم ترکوا العمل نصف النهار ثم قال: من یعمل لى نصف النهار الى آخر النهار على قیراط قیراط، فعمل قوم الى العصر على قیراط قیراط ثم ترکوا العمل، ثم قال: من یعمل لى الى اللیل على قیراطین قیراطین.
فعمل قوم الى اللیل على قیراطین قیراطین. فقال الطائفتان الاولیان: ما لنا اکثر عملا و اقل اجرا. فقال: هل نقصتکم من حقکم شیئا، قالوا: لا قال: ذلک فضلى اوتیه من اشاء و معنى الآیة: ان القرآن و الاجر و النبوة و الرزق بید اللَّه یملکه دونهم، یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ، اى یعطیه من هو اهل لذلک، وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ اى ذو الافضال على من یشاء من عباده المؤمنین.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ، الآیة. فرمان درگاه عزت است و خطاب حضرت الهیت بساکنان سراى آدمیت و خویشتن بینان عالم انسانیت که هنوز گاه آن نیامد که عمامه خواجگى از سر بنهند و جامه خویشتن بینى از تن برکشند و خود را بر عتبه عبودیت بنعت مذلت بیفکنند و حق ما را گردن نهند.
نمیدانند که خود بینان و عادت پرستان را بر درگاه ما آبرویى نیست و از الطاف کرم ایشان را هیچ نصیبى نیست.
دور باش از صحبت خودپرور عادتپرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
آنها که دلهاشان از خشوع و خضوع خالى است و در سر سوداى عجب و بازمانه تکبر است، چون ستارگانند که بآفتاب در روشنى شرکت میجویند، لا جرم هم چنان که چون، آفتاب از مطلع خود سر بر زند ستاره نقاب نومیدى و برقع خجالت در روى کشد، ور ظهور نور خود تبرى کند، همچنین خویشتن بین که تکیه بر پنداشت و غرور خود کند و با اعمال و اقوال خود نگرد چون آفتاب جلال الهیت از برج کمال صمدیت طالع گردد، روى در نقاب خجالت کشد و انگشت تحیر بدندان تحسر گیرد و معلومش گردد که بدست وى جز باد نیست. و آن درویش دلریش بىخویش، شکسته عجز و گرفته ذل، بدل خاشع و بتن خاضع، از دعوى بیزار شده و از خویشتن برهنه آمده، مثل وى مثل آن ذره است که چون آفتاب از مطلع خود برآمده، وى بصفت عجز و نعت تذلل پیش آفتاب به خدمت آید لا جرم آفتاب بحکم کرم از نور خود خلعتى در وى پوشاند تا در آن نور و ضیا بر دیدهها روشن گردد.
همچنین درویش سر او کنده شکسته، خویش را بر درگاه عزت سرکنده بزانوى تذلل و خشوع درآمده و دست نیاز برداشته تا کرم وجود پادشاهى خلعتى از نور خاص در وى پوشاند که در آن خلعت بر دیدهها آشکارا گردد بزبان حال گوید:
خورشید تویى بذره من مانندم
چون ذره بخورشید همى بینندم
أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا، سبب توبه فضیل عیاض میگویند که سماع این آیت بود: در بدو کار مردانه راه زدید و بر ناشایست قدم نهادید. وقتى سوداى عشق صاحب جمالى در سر وى افتاد و با وى میعادى نهاد، در میانه شب بسر آن وعده باز شد بدیوار برمیکشید که گوینده گفت: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ.
این آیت تیروار در نشانه دل وى نشست، دردى و سوزى از درون وى سر برزد. کمین عنایت بر وى گشاده، اسیر کمند توفیق گشت، از اینجا بازگشت و همى گفت: بلى و اللَّه قد آن، بلى و اللَّه قد آن.
از آنجا بازگشت در خرابه شد، جماعتى کاروانیان آنجا بودند و با یکدیگر میگفتند فضیل بر راه است، اگر برویم راه بر ما بزند و رخت ما ببرد. فضیل خود را ملامت کرد، گفت: اى بد مردا که منم این چه شقاوت است، روى بمن نهاده در سایه میانه شب بقصد معصیت از خانه بدر آمده و قومى مسلمانان از بیم من در این کنج گریخته، روى سوى آسمان کرد و از دلى صافى توبه نصوح کرد. گفت: اللهم انى تبت الیک و جعلت توبتى الیک جوار بیتک الحرام.
الهى از بد سزاى خود در دردم و از ناکسى خود بفغان، دردم را درمان ساز اى درمان ساز همه دردمندان، اى پاک صفت از عیب، اى عالى صفت از شوب، اى بىنیاز از خدمت من، اى بىنقصان از حسابت من.
من بجاى رحمتم ببخشاى بر من، اسیر بند هواء خویشم بگشاى مرا از این بند.
اللَّه تعالى دعاء وى مستجاب کرد و با وى کرامتها کرد. از آنجا برگشت و روى بخانه کعبه نهاد سالها آنجا مجاور شد و از جمله اولیاء گشت.
ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتابٍ.
آلاء بر بنده واجب است که اقرار دهد و ایمان آرد که هر چه بوى رسد نعمت یا مصیبة، آسانى یا دشوارى، سعادت یا شقاوت، همه بتقدیر و تدبیر خداوند است، بارادت و مشیت او بدانش و خواست او.
سابقه رانده چنانک خود دانسته، عاقبتى نهاده چنانک خود خواسته.
مؤمن چون این اعتقاد کرد و درین بیایید از حضرت عزت سه کرامت یافت: یکى عاقبت، دیگر دولت، سیم سعادت.
طوبى کسى را که این سه کرامت با نهاد او موافقت نماید.
عافیت بهره تن است، دولت اقطاع روزگار، سعادت نصیب دل و دین.
عافیت بجاى دیده، سعادت بجاى دل، دولت بجاى جان.
این هر سه جمع باید، همیشه تا کار دل، و دین بر نظام بود.
از اینجا گفت مصطفى (ص): اللهم انى اسئلک العفو و العافیة و المعافاة فى الدنیا و الآخرة.
و یروى: اللهم انى اسألک الیقین و العافیة.
و روى: اللهم ارزقنى الفقر و العافیة و المعافاة فى الدین.
یکى از بزرگان دین گفته: که عافیت تنى بود بىبلا و علت دمى بىهوا و بدعت دلى بىحسد و عداوت دیوانى بىجفا و زلت، طاعتى بىریا و سمعت.
چون این پنج معنى مرد را مسلم گردد نعمت دین و دنیا بر وى تمام گردد.
و گفتهاند که: عافیت آنست که امروز همه خلق از دست و زبان تو سلامت یابند و فردا تو از دست دعوى و زبان خصومت خصمان سلامت یابى چون برین جمله باشد عافیت دنیا و آخرت در حق تو جمع شد.
اما دولت، بزرگان گفتهاند که: الدولة اتفاقات حسنة، یکى از دلائل دولة اتفاقهاى نیکوست.
مردى را بینى از کار خویش غافل، دولت فراموش کرده، همى ناگاه طلعه دولت بسر وى آید. دست دولت در دل وى بکوبد، وى از خواب غفلت درآید.
رسول دولت بر سر خود بیند، لباس دولت بر تن خود بیند.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى دانى بچه شادم بآنکه نه بخویشتن بتو افتادم.
الهى تو خواستى نه من خواستم. دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم.
شعر:
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
آن دولتى بود که ناگاه بدر دل بلال حبشى آمد. آن بىدولتى بود که بو طالب قریشى را دریافت.
هیچ قدم از روى صورت برسول خدا نزدیکتر از قدم بو طالب نبود لکن چه سود داشت چون دولت دستگیر نبود. دولت بلال را بر تخت بخت نشاند و بىدولتى بو طالب را در وهده مذلت و هوان افکند. «یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید». اما سعادت حکمى است ازلى و کارى ابدى. جد و جهد بنده را در آن مجال نیست آنها که بدان رسیدند، لا بل که بقضیت ربوبیت و مشیت الهیت رسیدند.
ان السعادة امر لیس یدرکها
اهل السعادة الا بالمقادیر
مکتوبة عن اناس طالبین لها
و قد تساق الى قوم بتقدیر
سعادت تاج و هاج است تا بر سر که نهند، طراز اعزاز است تا بر آستین که کشند. کمر عزاست تا بر میان که بندند، قباء بقاست تا در تن که پوشند.
نشانش آنست که گفتهاند: الطاعة بعد الطاعة علامة السعادة و المعصیة بعد المعصیة علامة الشقاوة.
علم سلطان سعادت چون در عالم نهاد بند بنده برزنند، علامتها بر اهوال او ظاهر شود تا بدلیل و سؤال حاجت نبود.
فر کو نه بدى باشه آن را که سها بود
عاشق بهمه جایى انگشتنما بود
اسلام ابو طالب مورد اختلاف است و امامیه و اکثر زیدیه قائل باسلام اویند و برخى از مشایخ معتزلى نیز مانند شیخ ابو القاسم بلخى و ابو جعفر اسکافى نیز بر این عقیدهاند ادلهاى فراوان و اخبارى بسیار از طریق عامه و خاصه براى اثبات اسلام ابو طالب آوردهاند. سید ابو على فخار بن معد موسوى رسالهاى مستقل در باب اسلام ابو طالب پرداخته و اخبارى فراوان از طریق عامه و خاصه آورده و از آن جمله است روایت مسند ابو الفرج اصفهانى از عکرمه از ابن عباس بدین مضمون: ابو بکر روزى پدر کور خود ابو قحافه را بخدمت رسول اللَّه (ص) کشانید تا مسلمان شود. و در پاسخ سخنى از حضرت رسول (ص) گفت: اسلام ابو طالب بیش از اسلام پدرم مرا شادمان ساخت. در کافى شریف اخبارى صریح در اسلام ابو طالب آمده و در عدهاى از این اخبار تصریح شده است که ابو طالب مانند اصحاب کهف اسلام خود را نهان میداشته است.
نمیدانند که خود بینان و عادت پرستان را بر درگاه ما آبرویى نیست و از الطاف کرم ایشان را هیچ نصیبى نیست.
دور باش از صحبت خودپرور عادتپرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
آنها که دلهاشان از خشوع و خضوع خالى است و در سر سوداى عجب و بازمانه تکبر است، چون ستارگانند که بآفتاب در روشنى شرکت میجویند، لا جرم هم چنان که چون، آفتاب از مطلع خود سر بر زند ستاره نقاب نومیدى و برقع خجالت در روى کشد، ور ظهور نور خود تبرى کند، همچنین خویشتن بین که تکیه بر پنداشت و غرور خود کند و با اعمال و اقوال خود نگرد چون آفتاب جلال الهیت از برج کمال صمدیت طالع گردد، روى در نقاب خجالت کشد و انگشت تحیر بدندان تحسر گیرد و معلومش گردد که بدست وى جز باد نیست. و آن درویش دلریش بىخویش، شکسته عجز و گرفته ذل، بدل خاشع و بتن خاضع، از دعوى بیزار شده و از خویشتن برهنه آمده، مثل وى مثل آن ذره است که چون آفتاب از مطلع خود برآمده، وى بصفت عجز و نعت تذلل پیش آفتاب به خدمت آید لا جرم آفتاب بحکم کرم از نور خود خلعتى در وى پوشاند تا در آن نور و ضیا بر دیدهها روشن گردد.
همچنین درویش سر او کنده شکسته، خویش را بر درگاه عزت سرکنده بزانوى تذلل و خشوع درآمده و دست نیاز برداشته تا کرم وجود پادشاهى خلعتى از نور خاص در وى پوشاند که در آن خلعت بر دیدهها آشکارا گردد بزبان حال گوید:
خورشید تویى بذره من مانندم
چون ذره بخورشید همى بینندم
أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا، سبب توبه فضیل عیاض میگویند که سماع این آیت بود: در بدو کار مردانه راه زدید و بر ناشایست قدم نهادید. وقتى سوداى عشق صاحب جمالى در سر وى افتاد و با وى میعادى نهاد، در میانه شب بسر آن وعده باز شد بدیوار برمیکشید که گوینده گفت: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ.
این آیت تیروار در نشانه دل وى نشست، دردى و سوزى از درون وى سر برزد. کمین عنایت بر وى گشاده، اسیر کمند توفیق گشت، از اینجا بازگشت و همى گفت: بلى و اللَّه قد آن، بلى و اللَّه قد آن.
از آنجا بازگشت در خرابه شد، جماعتى کاروانیان آنجا بودند و با یکدیگر میگفتند فضیل بر راه است، اگر برویم راه بر ما بزند و رخت ما ببرد. فضیل خود را ملامت کرد، گفت: اى بد مردا که منم این چه شقاوت است، روى بمن نهاده در سایه میانه شب بقصد معصیت از خانه بدر آمده و قومى مسلمانان از بیم من در این کنج گریخته، روى سوى آسمان کرد و از دلى صافى توبه نصوح کرد. گفت: اللهم انى تبت الیک و جعلت توبتى الیک جوار بیتک الحرام.
الهى از بد سزاى خود در دردم و از ناکسى خود بفغان، دردم را درمان ساز اى درمان ساز همه دردمندان، اى پاک صفت از عیب، اى عالى صفت از شوب، اى بىنیاز از خدمت من، اى بىنقصان از حسابت من.
من بجاى رحمتم ببخشاى بر من، اسیر بند هواء خویشم بگشاى مرا از این بند.
اللَّه تعالى دعاء وى مستجاب کرد و با وى کرامتها کرد. از آنجا برگشت و روى بخانه کعبه نهاد سالها آنجا مجاور شد و از جمله اولیاء گشت.
ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتابٍ.
آلاء بر بنده واجب است که اقرار دهد و ایمان آرد که هر چه بوى رسد نعمت یا مصیبة، آسانى یا دشوارى، سعادت یا شقاوت، همه بتقدیر و تدبیر خداوند است، بارادت و مشیت او بدانش و خواست او.
سابقه رانده چنانک خود دانسته، عاقبتى نهاده چنانک خود خواسته.
مؤمن چون این اعتقاد کرد و درین بیایید از حضرت عزت سه کرامت یافت: یکى عاقبت، دیگر دولت، سیم سعادت.
طوبى کسى را که این سه کرامت با نهاد او موافقت نماید.
عافیت بهره تن است، دولت اقطاع روزگار، سعادت نصیب دل و دین.
عافیت بجاى دیده، سعادت بجاى دل، دولت بجاى جان.
این هر سه جمع باید، همیشه تا کار دل، و دین بر نظام بود.
از اینجا گفت مصطفى (ص): اللهم انى اسئلک العفو و العافیة و المعافاة فى الدنیا و الآخرة.
و یروى: اللهم انى اسألک الیقین و العافیة.
و روى: اللهم ارزقنى الفقر و العافیة و المعافاة فى الدین.
یکى از بزرگان دین گفته: که عافیت تنى بود بىبلا و علت دمى بىهوا و بدعت دلى بىحسد و عداوت دیوانى بىجفا و زلت، طاعتى بىریا و سمعت.
چون این پنج معنى مرد را مسلم گردد نعمت دین و دنیا بر وى تمام گردد.
و گفتهاند که: عافیت آنست که امروز همه خلق از دست و زبان تو سلامت یابند و فردا تو از دست دعوى و زبان خصومت خصمان سلامت یابى چون برین جمله باشد عافیت دنیا و آخرت در حق تو جمع شد.
اما دولت، بزرگان گفتهاند که: الدولة اتفاقات حسنة، یکى از دلائل دولة اتفاقهاى نیکوست.
مردى را بینى از کار خویش غافل، دولت فراموش کرده، همى ناگاه طلعه دولت بسر وى آید. دست دولت در دل وى بکوبد، وى از خواب غفلت درآید.
رسول دولت بر سر خود بیند، لباس دولت بر تن خود بیند.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى دانى بچه شادم بآنکه نه بخویشتن بتو افتادم.
الهى تو خواستى نه من خواستم. دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم.
شعر:
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
آن دولتى بود که ناگاه بدر دل بلال حبشى آمد. آن بىدولتى بود که بو طالب قریشى را دریافت.
هیچ قدم از روى صورت برسول خدا نزدیکتر از قدم بو طالب نبود لکن چه سود داشت چون دولت دستگیر نبود. دولت بلال را بر تخت بخت نشاند و بىدولتى بو طالب را در وهده مذلت و هوان افکند. «یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید». اما سعادت حکمى است ازلى و کارى ابدى. جد و جهد بنده را در آن مجال نیست آنها که بدان رسیدند، لا بل که بقضیت ربوبیت و مشیت الهیت رسیدند.
ان السعادة امر لیس یدرکها
اهل السعادة الا بالمقادیر
مکتوبة عن اناس طالبین لها
و قد تساق الى قوم بتقدیر
سعادت تاج و هاج است تا بر سر که نهند، طراز اعزاز است تا بر آستین که کشند. کمر عزاست تا بر میان که بندند، قباء بقاست تا در تن که پوشند.
نشانش آنست که گفتهاند: الطاعة بعد الطاعة علامة السعادة و المعصیة بعد المعصیة علامة الشقاوة.
علم سلطان سعادت چون در عالم نهاد بند بنده برزنند، علامتها بر اهوال او ظاهر شود تا بدلیل و سؤال حاجت نبود.
فر کو نه بدى باشه آن را که سها بود
عاشق بهمه جایى انگشتنما بود
اسلام ابو طالب مورد اختلاف است و امامیه و اکثر زیدیه قائل باسلام اویند و برخى از مشایخ معتزلى نیز مانند شیخ ابو القاسم بلخى و ابو جعفر اسکافى نیز بر این عقیدهاند ادلهاى فراوان و اخبارى بسیار از طریق عامه و خاصه براى اثبات اسلام ابو طالب آوردهاند. سید ابو على فخار بن معد موسوى رسالهاى مستقل در باب اسلام ابو طالب پرداخته و اخبارى فراوان از طریق عامه و خاصه آورده و از آن جمله است روایت مسند ابو الفرج اصفهانى از عکرمه از ابن عباس بدین مضمون: ابو بکر روزى پدر کور خود ابو قحافه را بخدمت رسول اللَّه (ص) کشانید تا مسلمان شود. و در پاسخ سخنى از حضرت رسول (ص) گفت: اسلام ابو طالب بیش از اسلام پدرم مرا شادمان ساخت. در کافى شریف اخبارى صریح در اسلام ابو طالب آمده و در عدهاى از این اخبار تصریح شده است که ابو طالب مانند اصحاب کهف اسلام خود را نهان میداشته است.
رشیدالدین میبدی : ۵۸- سورة المجادلة- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اى مرغى که تا از آشیان قدم بر آمدى شکارت همه جگرهاى صدّیقان است، تماشاگاهت همه ارواح عاشقان است، آشیانت دلهاى محبانست، پروازت همه بر هواى جان عاشقانست. اى عزیزى که تا تو نقاب از چهره جمال برداشتى همه خراباتها کعبه وصال گشت، کنشت و کلیسا بمسجد و محراب بدل گشت، زنارها کمر عشق دین شد:
چون تو نمودى جمال، عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران، کار تو دارى و بس!
قوله تعالى: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ من کان اضعف، فالرب به الطف. ربّ الارباب، خداوند همه خداوندان، لطیف و کریم و مهربان، کار ضعیفان چنان سازد که جمله اقویا از آن در تعجب آیند. صد هزار مقرّب مسبّح مقدّس در بحار رکوع و سجود غوص کردند و بر درگاه عزّت آواز تسبیح و تقدیس برآوردند و کس حدیث ایشان نکرد، و آن ضعیفه بینواى عاجز، آن مجادله، که از سر سوز و تحیّر بر آن درگاه بزارید و از نومیدى بنالید، بنگر که قرآن مجید رقم اعزاز بر کسوه راز وى چون کشید که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ ما آن شکوى وى نیوشیدیم و ناله و دعاء وى شنیدیم و آن رنجورى و بندورى که در آن بمانده بود، از جهت ظهار شوهر گشایش پدید کردیم. ما آن خداوندیم که هر درماندهاى را کش یار نماند، نیک یاریم، هر بندورى را بند گشائیم هر غمگینى را غم زدائیم شنونده آواز درویشانیم، نیوشنده راز بیچارگانیم، پاسخ کننده نیاز درماندگانیم.
در خبر است که این زن مجادله روزى پیش عمر خطاب آمد، در روزگار خلافت وى، شغلى را که بوى داشت و بدرشتى با وى سخن گفت. جماعتى که حاضر بودند، بانگ بر وى زدند، گفتند: نمیدانى که با امیر المؤمنین سخن درشت نباید گفت؟! عمر با ایشان گفت: خاموش باشید و این ضعیفه را حرمت دارید، که این آن زن است که حق جلّ جلاله از وراء هفت طبقه آسمان سخن وى بشنید و این نواخت و کرامت بر سر وى نهاد که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ. اى مسلمانان درویشان را حرمت دارید و بمراعات و مواسات با ایشان بخداى تقرّب کنید، که ایشان اگر چه امروز بیچارگان و بینوایانند، فردا ملوک جنت مأوى و بزرگان فردوس اعلى ایشاناند. بدان منگرید که امروز در حال ایشان خلل است، و جامه ایشان خلق است، و رخسار ایشان زرد است، و دل ایشان پردرد است بدان نگرید که فردا عزیزان دار السلام و رئیسان دار المقام ایشان باشند، حال ایشان چنانست که شاعر گوید:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکر، هاى و هویى دارند
مى نعره زنان کز و چنویى دارند
اگر مؤمنان امّت احمد را خود این تشریف بودى که رب العالمین درین سوره میگوید که: ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ الى قوله: و هُوَ مَعَهُمْ
تمام بودى. اصحاب کهف را با جلال رتبت ایشان و کمال منزلت ایشان میگوید: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» وَ «یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» سه بودند چهارم ایشان کلب ایشان، یا پنج بودند، ششم ایشان کلب ایشان و این امّت را میگوید: سه کس فراهم نیایند رازى را که گویند که نه چهارم ایشان اللَّه بود. ور پنج کس باشند، ششم ایشان اللَّه بود بعلم با ایشان بود، بفضل و نصرت با ایشان بود، مونس دل ایشان بود، همراه و همراز ایشان بود.
ذو النون مصرى گفت: بر اطراف نیل میگذشتم، جوانى را دیدم شورى عظیم داشت. گفتم: از کجایى اى غریب؟ جواب داد ببدیهت که غریب که باشد او که با وى انسى دارد؟ تنها چون بود کسى که همراهش او بود؟ ذو النون از دست خود رها شد، ولهى در وى آمد، ساعتى از خود غائب گشت، بیخود نعرهاى همى کشید! جوان گفت: اى پیر طریقت ترا چه روى نمود این ساعت؟ گفت: دارو با درد موافق افتاد! آن گه روى سوى آسمان کرد، در مناجات شد گفت: اى خداوندى که درمان دلها تو دارى، کیمیاى حاصلها تو سازى، فغان جانها تو شنوى، تاوش خاطرها تو بینى دریاب این بیچاره که در غرقابست و دلش از بیم درد نبایست کبابست دردى دارد که بهى مباد او را، این درد صوابست با دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست؟!
چون تو نمودى جمال، عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران، کار تو دارى و بس!
قوله تعالى: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ من کان اضعف، فالرب به الطف. ربّ الارباب، خداوند همه خداوندان، لطیف و کریم و مهربان، کار ضعیفان چنان سازد که جمله اقویا از آن در تعجب آیند. صد هزار مقرّب مسبّح مقدّس در بحار رکوع و سجود غوص کردند و بر درگاه عزّت آواز تسبیح و تقدیس برآوردند و کس حدیث ایشان نکرد، و آن ضعیفه بینواى عاجز، آن مجادله، که از سر سوز و تحیّر بر آن درگاه بزارید و از نومیدى بنالید، بنگر که قرآن مجید رقم اعزاز بر کسوه راز وى چون کشید که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ ما آن شکوى وى نیوشیدیم و ناله و دعاء وى شنیدیم و آن رنجورى و بندورى که در آن بمانده بود، از جهت ظهار شوهر گشایش پدید کردیم. ما آن خداوندیم که هر درماندهاى را کش یار نماند، نیک یاریم، هر بندورى را بند گشائیم هر غمگینى را غم زدائیم شنونده آواز درویشانیم، نیوشنده راز بیچارگانیم، پاسخ کننده نیاز درماندگانیم.
در خبر است که این زن مجادله روزى پیش عمر خطاب آمد، در روزگار خلافت وى، شغلى را که بوى داشت و بدرشتى با وى سخن گفت. جماعتى که حاضر بودند، بانگ بر وى زدند، گفتند: نمیدانى که با امیر المؤمنین سخن درشت نباید گفت؟! عمر با ایشان گفت: خاموش باشید و این ضعیفه را حرمت دارید، که این آن زن است که حق جلّ جلاله از وراء هفت طبقه آسمان سخن وى بشنید و این نواخت و کرامت بر سر وى نهاد که: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَى اللَّهِ. اى مسلمانان درویشان را حرمت دارید و بمراعات و مواسات با ایشان بخداى تقرّب کنید، که ایشان اگر چه امروز بیچارگان و بینوایانند، فردا ملوک جنت مأوى و بزرگان فردوس اعلى ایشاناند. بدان منگرید که امروز در حال ایشان خلل است، و جامه ایشان خلق است، و رخسار ایشان زرد است، و دل ایشان پردرد است بدان نگرید که فردا عزیزان دار السلام و رئیسان دار المقام ایشان باشند، حال ایشان چنانست که شاعر گوید:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکر، هاى و هویى دارند
مى نعره زنان کز و چنویى دارند
اگر مؤمنان امّت احمد را خود این تشریف بودى که رب العالمین درین سوره میگوید که: ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ الى قوله: و هُوَ مَعَهُمْ
تمام بودى. اصحاب کهف را با جلال رتبت ایشان و کمال منزلت ایشان میگوید: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» وَ «یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» سه بودند چهارم ایشان کلب ایشان، یا پنج بودند، ششم ایشان کلب ایشان و این امّت را میگوید: سه کس فراهم نیایند رازى را که گویند که نه چهارم ایشان اللَّه بود. ور پنج کس باشند، ششم ایشان اللَّه بود بعلم با ایشان بود، بفضل و نصرت با ایشان بود، مونس دل ایشان بود، همراه و همراز ایشان بود.
ذو النون مصرى گفت: بر اطراف نیل میگذشتم، جوانى را دیدم شورى عظیم داشت. گفتم: از کجایى اى غریب؟ جواب داد ببدیهت که غریب که باشد او که با وى انسى دارد؟ تنها چون بود کسى که همراهش او بود؟ ذو النون از دست خود رها شد، ولهى در وى آمد، ساعتى از خود غائب گشت، بیخود نعرهاى همى کشید! جوان گفت: اى پیر طریقت ترا چه روى نمود این ساعت؟ گفت: دارو با درد موافق افتاد! آن گه روى سوى آسمان کرد، در مناجات شد گفت: اى خداوندى که درمان دلها تو دارى، کیمیاى حاصلها تو سازى، فغان جانها تو شنوى، تاوش خاطرها تو بینى دریاب این بیچاره که در غرقابست و دلش از بیم درد نبایست کبابست دردى دارد که بهى مباد او را، این درد صوابست با دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست؟!
رشیدالدین میبدی : ۵۹- سورة الحشر- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اى صیقل آئینه یقین، اى حلقه در سراى قدم، اى کیمیاى دولت کلمات، اى علم لشگر قرآن، اى مرغى که پر و بالت از قدم، و منقار از مشیّت، مخلب از حکمت، از هواء فردا نیّت در آمده و بر شاخ قدس آشیان نهاده و صد هزار و اند هزار مرغ نبوّت بزیر آورده و در عالم احکام گذاشته که رائى؟ تا آستانش ببوسیم! یا که باشى؟ تا از تو نشانى جوییم! در کدام بادیهاى؟ تا جانها در آن بادیه در طلب تو نفقت کنیم!:
بسیار خلایقاند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا برمه چارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ بر ذوق جوانمردان طریقت، تسبیح اینجا سباحت اسرار دوستانست در بحار اجلال حق، ایشان که در بحر نور اعظم غوص میکنند و جواهر توحید بیرون همىآرند و در سلک ایمان میکشند جوانمردانى که قدم بر بساط قرب دارند بحدّ اتّحاد رسیده و دویى برخاسته دست اغیار از ایشان کوتاه شده و سرهاشان بر حقائق حق مطلع شده، از علائق و خلائق ببریدند تا مجاور کعبه وصال گشتند بوسائط و شرایط بگذشتند تا معتکف کوى اقبال شدند.
مردى از شبلى سؤال کرد که: ترا دیده بکا نیست؟ گفت: یا فلان آنچه دل ما را با جان ما افتاده از دیده پنهانست. هر چه برون قالبست بیگانه راهست، تعبیهاى در درون باید! جوانمردا اندوه او ازلى است، لکن نه با هر کسى بود. این اندوه چون بر دل عاشقى سایه افکند، در وقت رعد حالت بخروشیدن آید، برق امید بجستن آید، باران مراد بر ساحت دل میبارد و نباتهاى گوناگون میروید، گه نرگس رضا، گه ارغوان قناعت، گه سوسن توکّل، گه یاسمین تواضع، و عاشق در کار ایستاده، زیر ابر اندوه، از باغ دل ریاحین گوناگون میدرود، و دستهها مىبندد:
باش تا خاربن کوى ترا نرگس وار
دسته بندند و سوى مجلس سلطان آرند
عاشقانت سوى تو تحفه اگر جان آرند
عرق سنگ، سوى چشمه حیوان آرند
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ کلّ واقف على الباب بشاهد الطلب و لکنّه عزیز لا یدرکه طالبوه و لا یعجزه هاربوه. طالبان بامید ادراک، روى در بادیه طلب نهاده عاشقان بطمع وصال، جان و دل هدف تیر بلا ساخته و حقیقت صمدیّت و کمال احدیت عزیز است از ادراک بشر و منزّه از دریافت عقل مختصر. او جلّ جلاله همه عالم را ببویى و گفتگویى خشنود کرده و قطرهاى از جرعه قدح عزّت بکس نداده! مرد در آینه مینگرد و صورت خویش در آینه مىبیند پیش دیده خود از آنجا که ظاهر گمان است، گوید: دست فراز کنم و آن صورت را در قبضه خود آرم. هیهات، آن قربى است که عین بعد است! اگر در طلب آن صورت برخیزد، عمر بپایان رسد و هرگز دست وى بدان نرسد و از وجود آن ذرهاى نیابد:
در عشق تو صد هزار جانند بسر
رفتند و ندیدند ز وصل تو اثر
هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِیارِهِمْ الآیة...
اذا اراد اللَّه نصرة قوم استأسد ارنبهم، و اذا اراد اللَّه قهر قوم استرنب اسدهم. چون اللَّه تعالى قومى را بر دشمن نصرت دهد، روباه ایشان شیر شود و قومى را که بر ایشان خذلان آرد و مقهور کند، شیر ایشان روباه گردد. آن مدبران بنى النضیر بخصمى پیغامبر (ص) برخاستند و پناه با حصارها بردند و از مکر و قهر اللَّه ایمن نشستند «فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» لا جرم بطش جبّارى و قهّارى روى بایشان نهاد تا بدست خویش خانه خویش خراب کردند یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ نخست دل و دین خویش از روى باطن خراب کردند، تا خرابى باطن بظاهر سرایت کرد، و خانه خود نیز خراب کردند ربّ العالمین گفت: فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ: اى زیرکان و دانایان و خردمندان اگر پند مىپذیرید و عبرت میگیرید، جاى پند پذیرفتن هست و جاى عبرت گرفتن. مؤمنان و مخلصان بتوفیق موافق و سعادت مساعد گفتند: خداوندا بنظر عبرت مینگریم و باندیشه صادق پند مىپذیریم، اکنون چه کنیم تا درین حال بمانیم؟ فرمان آمد از حقّ، جلّ جلاله که: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا هر شربتى که از دست اقبال محمد عربى، پیغمبر هاشمى (ص)، درآید بستانید، که حیات شما در آنست.
آن لوح خوانید که او نویسد. بندگى از خلق وى آموزید، طالبى از همّت وى گیرید، سنّت وى بکار دارید، در همه احوال پس رو او باشید. غایت روش بندگان و کمال حال ایشان محبّت ماست و محبّت ما در متابعت سنّت و سیرت پیغامبر شماست هر که بر پى وى رفت راست، او بحقیقت دوست ماست. قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ آن مؤمنان صحابه بوفاء عهد ازل باز آمدند و قدم در متابعت و سنّت مصطفى (ص) راست داشتند و صدق در عمل بجاى آوردند، تا ربّ العالمین ایشان را در آن صدق ستود، گفت: أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ، الصّدق صدقة السرّ و صداق الجنّة و صدیق الحقّ. صدق صدقه ملک سرّ و صداق سراى سرور است و صدیق پادشاه حق است:
راستکارى پیشه کن، کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حقّ جز راست کاران رستگار
بسیار خلایقاند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا برمه چارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ بر ذوق جوانمردان طریقت، تسبیح اینجا سباحت اسرار دوستانست در بحار اجلال حق، ایشان که در بحر نور اعظم غوص میکنند و جواهر توحید بیرون همىآرند و در سلک ایمان میکشند جوانمردانى که قدم بر بساط قرب دارند بحدّ اتّحاد رسیده و دویى برخاسته دست اغیار از ایشان کوتاه شده و سرهاشان بر حقائق حق مطلع شده، از علائق و خلائق ببریدند تا مجاور کعبه وصال گشتند بوسائط و شرایط بگذشتند تا معتکف کوى اقبال شدند.
مردى از شبلى سؤال کرد که: ترا دیده بکا نیست؟ گفت: یا فلان آنچه دل ما را با جان ما افتاده از دیده پنهانست. هر چه برون قالبست بیگانه راهست، تعبیهاى در درون باید! جوانمردا اندوه او ازلى است، لکن نه با هر کسى بود. این اندوه چون بر دل عاشقى سایه افکند، در وقت رعد حالت بخروشیدن آید، برق امید بجستن آید، باران مراد بر ساحت دل میبارد و نباتهاى گوناگون میروید، گه نرگس رضا، گه ارغوان قناعت، گه سوسن توکّل، گه یاسمین تواضع، و عاشق در کار ایستاده، زیر ابر اندوه، از باغ دل ریاحین گوناگون میدرود، و دستهها مىبندد:
باش تا خاربن کوى ترا نرگس وار
دسته بندند و سوى مجلس سلطان آرند
عاشقانت سوى تو تحفه اگر جان آرند
عرق سنگ، سوى چشمه حیوان آرند
وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ کلّ واقف على الباب بشاهد الطلب و لکنّه عزیز لا یدرکه طالبوه و لا یعجزه هاربوه. طالبان بامید ادراک، روى در بادیه طلب نهاده عاشقان بطمع وصال، جان و دل هدف تیر بلا ساخته و حقیقت صمدیّت و کمال احدیت عزیز است از ادراک بشر و منزّه از دریافت عقل مختصر. او جلّ جلاله همه عالم را ببویى و گفتگویى خشنود کرده و قطرهاى از جرعه قدح عزّت بکس نداده! مرد در آینه مینگرد و صورت خویش در آینه مىبیند پیش دیده خود از آنجا که ظاهر گمان است، گوید: دست فراز کنم و آن صورت را در قبضه خود آرم. هیهات، آن قربى است که عین بعد است! اگر در طلب آن صورت برخیزد، عمر بپایان رسد و هرگز دست وى بدان نرسد و از وجود آن ذرهاى نیابد:
در عشق تو صد هزار جانند بسر
رفتند و ندیدند ز وصل تو اثر
هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِیارِهِمْ الآیة...
اذا اراد اللَّه نصرة قوم استأسد ارنبهم، و اذا اراد اللَّه قهر قوم استرنب اسدهم. چون اللَّه تعالى قومى را بر دشمن نصرت دهد، روباه ایشان شیر شود و قومى را که بر ایشان خذلان آرد و مقهور کند، شیر ایشان روباه گردد. آن مدبران بنى النضیر بخصمى پیغامبر (ص) برخاستند و پناه با حصارها بردند و از مکر و قهر اللَّه ایمن نشستند «فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» لا جرم بطش جبّارى و قهّارى روى بایشان نهاد تا بدست خویش خانه خویش خراب کردند یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ نخست دل و دین خویش از روى باطن خراب کردند، تا خرابى باطن بظاهر سرایت کرد، و خانه خود نیز خراب کردند ربّ العالمین گفت: فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ: اى زیرکان و دانایان و خردمندان اگر پند مىپذیرید و عبرت میگیرید، جاى پند پذیرفتن هست و جاى عبرت گرفتن. مؤمنان و مخلصان بتوفیق موافق و سعادت مساعد گفتند: خداوندا بنظر عبرت مینگریم و باندیشه صادق پند مىپذیریم، اکنون چه کنیم تا درین حال بمانیم؟ فرمان آمد از حقّ، جلّ جلاله که: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا هر شربتى که از دست اقبال محمد عربى، پیغمبر هاشمى (ص)، درآید بستانید، که حیات شما در آنست.
آن لوح خوانید که او نویسد. بندگى از خلق وى آموزید، طالبى از همّت وى گیرید، سنّت وى بکار دارید، در همه احوال پس رو او باشید. غایت روش بندگان و کمال حال ایشان محبّت ماست و محبّت ما در متابعت سنّت و سیرت پیغامبر شماست هر که بر پى وى رفت راست، او بحقیقت دوست ماست. قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ آن مؤمنان صحابه بوفاء عهد ازل باز آمدند و قدم در متابعت و سنّت مصطفى (ص) راست داشتند و صدق در عمل بجاى آوردند، تا ربّ العالمین ایشان را در آن صدق ستود، گفت: أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ، الصّدق صدقة السرّ و صداق الجنّة و صدیق الحقّ. صدق صدقه ملک سرّ و صداق سراى سرور است و صدیق پادشاه حق است:
راستکارى پیشه کن، کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حقّ جز راست کاران رستگار
رشیدالدین میبدی : ۵۹- سورة الحشر- مدنیة
۲ - النوبة الثالثة
لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ الآیة...: مفهوم این آیت صفت و سیرت مهاجر انست که غریبان این سراىاند و شهیدان آن سراى، سلاطین دولتاند و در خانه ایشان نانى نه، امیران مملکتاند و در بر کهنهاى نه، آفتاب رویان قیامتاند و درین سراى از هیچ جانب روى نه، آتش دلاناند و شرر ایشان را دودى نه، درد زدگانند و جراحت ایشان را درمانى نه، مسافراناند و راه ایشان را پایانى نه، همه در کوره بلا گداخته و بازخواستى نه. و با اینهمه نعره عاشقى ایشان در ملکوت افتاده که جان براى گوى میدان تو داریم. هر کجا خواهى میانداز. تو نظاره ما باش و با ما هر چه خواهى میکن.
جانى دارم بعشق تو کرده رقم
خواهیش بشادى کش و خواهیش بغم
بعینیک ما یلقى الفؤاد و ما لقى
و للحبّ ما لم یبق منه و ما بقى
مصطفى (ص) گوید: ما مهتر کلّیت عالم ایم و بهتر ذرّیت آدم، و ما را بدین فخر نه. شربتهاى کرم بر دست ما نهادند و هدیّههاى شریف بحجره ما فرستادند و لباسهاى نفیس در ما پوشیدند و طراز اعزاز بر آستین ما کشیدند، و ما را بدان همه هیچ فخر نه. مهترا پس اختیار تو چیست و افتخار تو به چیست؟ گفت: اختیار ما آنست و افتخار ما بدانست که در روزى ساعتى خلوتى جوییم و با این فقراى مهاجرین چون بلال و صهیب و سلمان و عمّار ساعتى حدیث او گوئیم:
بر دل ز کرامتش نثار است مرا
وز فقر لباس اختیار است مرا
دینار درم خود چه بکارست مرا
با حق همه کار چون نگارست مرا؟!
لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ بدانکه فقر دو است: یکى آنست که رسول خدا (ص) از آن استعاذت کرده و گفته: «اعوذ بک من الفقر»
و دیگر آنست که رسول خدا گفته: «الفقر فخرى»
آن یکى نزدیک بکفر و این یکى نزدیک بحق. اما آن فقر که بکفر نزدیکست فقر دلست که علم و حکمت و اخلاص و صبر و رضا و تسلیم و توکل از دل ببرد، تا دل ازین ولایتها درویش گردد، و چون زمین خراب شود. و دل چون خراب شد، منزل شیاطین گردد آن گه چون شیطان فرو آمد، سپاه شیطان روى بوى نهند شهوت و غضب و حسد و شرک و شک و شبهه و نفاق. نشان این فقر آن بود که هر چه بیند همه کژ بیند، سمع مجاز شنود، زبان همه دروغ و غیبت گوید، قدم همه بکوى ناشایست نهد، این آن فقر است که رسول خدا گفت: «کاد الفقر ان یکون کفرا، اللهم انّى اعوذ بک من الفقر و الکفر».
اما آن فقر که گفت: «الفقر فخرى»
آنست که مرد از دنیا برهنه گردد و درین برهنگى بدین نزدیک گردد.
و فى الخبر: «الایمان عریان و لباسه التقوى»
همانست که متصوفه آن را تجرید گویند، که مرد مجرّد شود از رسوم انسانیت، چنانک تیغ مجرد شود از نیام خویش و تیغ ما دام که در نیام باشد هنرش آشکارا نگردد و فعل ازو پیدا نیاید. همچنین دل تا در غلاف انسانیّت است هنر وى آشکارا نگردد و از وى کارى نگشاید، چون از غلاف انسانیّت برهنه گردد صورتها و صفتها درو ننماید.
آوردهاند در بعضى کتب که فردا چون خلائق بصحراء قیامت بیرون آیند، جنات عدن، بصفات جمال خویش، عاشقان و طالبان را استقبال کند که «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ.» ازین سوختهاى بینى کوفتهاى دل شکستهاى روز فرو شده اى با دلى پر درد و جانى پر حسرت در صعید قیامت ایستاده سر در پیش افکنده دیدهها پر آب کرده، ناگاه بویى از کوى وصال لم یزل و لا یزال بمشام او رسد یک نعره بزند که فزع آن در قیامت افتد، فریاد برکشد. حق تعالى گوید: شما همه اهل قیامت را بعتاب و حساب مشغول دارید که ما را با آن گدا کارهاست و رازها که در دنیا هزاران شب بعشق بروز آوردست، در خاک خفته و بادیهها بریده و مذلّتها کشیده، بلاء ما را اسیر شده میخواهد که امروز با ما رازى گوید. آن بیچاره گوید: یا ربّ الارباب آتش مهر در دلم زدى، مرا زیر و زبر کردى، از خان و مانم بیفکندى اول «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» بسمعم رسانیدى، باز شربتهاى بلا چشانیدى، عاشق جمال خویش گردانیدى اینهمه بروى من آوردى، امروز جمال بدیگران نمایى مرا محروم گردانى؟! بجلال و عزّ تو که دیده باز نکنم تا جمال ذو الجلال ترا نبینم. حقتعالى حجاب جلال بردارد، جمال بنماید، درویش بیخویش، سرگشته شوق، غارتیده عشق، بىواسطه کلام حق بشنود، بىحجاب جمال و جلال حق ببیند. فیحدّثه کما یحدّث الرجل جلیسه.
قوله: وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ. انصار نبوّت و رسالتاند، اصحاب موافقت و مراقبتاند، منبع جود و سخاوتاند. ربّ العالمین روش ایشان ستوده و ایثار ایشان پسندیده که: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ قومى که از بیشه حسد هرگز خارى بدامن ایشان نیاویخت، از بیابان نفس هرگز غبارى بر گوشه رداء اسلام ایشان ننشست. از هاویه هوى هرگز دودى بدیده ایشان نرسید.
سلاطین راهاند در لباس درویشان، ملکى صفتاند بصورت آدمیان روندگان در راه فناء خویش خرامان.
شیخ بسطام گفته: که اگر هشت بهشت را درین کلبه ما بگشایند و این سراى و آن سراى بولایت بما دهند، هنوز بدان یک آه سحر گاهى که بر یاد او از سینه برآید بندهیم. ملک یک نفس که بدرد عشق او برآوریم با ملک هژده هزار هزار عالم برابر نکنیم. معاذ جبل را دیدند که در بازار مکه میگردید و ریزه تره مىچید و میگفت: هذا ملک مع رضاک و ملک الدنیا مع سخطک عزل. گفت: اگر هیچ رضاء تو ممکن است، خداوندا این قدر ما را پادشاهى تمام است، و اگر رضاى تو نیست ملک عالم جز عزل نیست.
خیز یارا تا بمیخانه زمانى دم زنیم
آتش اندر ملکت آل بنى آدم زنیم
هر چه اسبابست جمع آئیم و پس جمع آوریم
پس بحکم حال بیزارى همه برهم زنیم.
الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ. لآیة...: اندر این آیه تابعین را و سلف صالحین را، پسینان امت را، تا بقیامت، به پیشوایان اسلام و صحابه صدق در رسانید و در حکم برابر کرد و بر وفق این مصطفى (ص) گفت: «مثل امتى مثل المطر، لا یدرى اوّله خیر أم آخره»
گفتا: کسانى که امّت من اند و از اهل سنت من اند امروز ساکنان سراى قربت من اند و فردا مستوجب شفاعت من اند. ایشان همه بزرگواراناند و کرامت را سزاوارنند و در منفعت و راحت همچون باران بهارانند. باران را ندانند که اول آن بهتر است یا آخر آن، نفعى است عام را و عامه خلق را حال امّت من همچنین است. همان درویشان آخر الزمان، آن شکستگان سرافکنده، و همین عزیزان و بزرگواران صحابه همه برادراناند و در مقام منفعت و راحت و شفقت همه یک دست و یکساناند.
«هم کالمطر حیث ما وقع نفع».
بر مثال باراناند هر جاى که رسد نفع رساند، هم در بوستان وهم در خارستان، هم بر ریحان هم بر امّ غیلان. همچنین اهل اسلام در راحت یکدیگر و رأفت بر یکدیگر یکسانند و یک نشاناند. تحقیق قول سید را (ص) که:«امّتى کالمطر لا یدرى اوّله خیر ام آخره».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ.
در یک آیه دو بار ذکر تقوى کرد. اوّل تقواى عام است از محرمات پرهیز کردن.
دوم تقواى خاص است از هر چه دون حق است پرهیز کردن. و گفتهاند: اول اشارتست باصل تقوى و دوم اشارتست بکمال تقوى. و عقبه قیامت نتوان برید، مگر بکمال تقوى همه مرادها برباید داشت و بىمرادى درباید گرفت همه زهرها نوش باید گرفت و همه نوشها زهر باید پنداشت. چون قدم اینجا رسید بکمال تقوى رسید.
واسطى گفته که: اهل تقوى که تکبر کنند بر ابناء دنیا، ایشان در تقوى مدعىاند براى آنکه اگر دنیا را در دل ایشان وقعى نبودى براى اعراض کردن از آن تکبر نکردندى. عزیزى گفته که: دنیا سفالى است و آن نیز در خواب. و آخرت جوهرى است یافته در بیدارى مرد نه آنست که در سفال بخواب دیده متقى شود، مرد مردانه آنست که در گوهر در بیدارى یافته متقى شود. و در جمله بدانکه قدمهاى روندگان در راه تقوى سه است: قدم شریعت در قالب روشن کند. قدم طریقت در دل روشن کند. قدم حقیقت در جان روشن کند. چون روندگان قالب در رسند نزلشان «جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ» پیش آرند، چون روندگان دل در رسند نزلشان «مَقْعَدِ صِدْقٍ» آرند. چون روندگان جان در رسند نزلشان از «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» پیش آرند.
قوله: لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ الآیة...: نشر بساط توقیر قرآن است، و اخبار از بیان تعظیم آن قرآنى که جلال الهیّت مطلع قدم اوست و بتیسیر ربوبیّت تنزل اوست کلامى خطیر، نظامى بىنظیر، جان آسایى دلپذیر، راهنمایى دستگیر، هاربان را بند، عاصیان را پند، ظلمت حیرت را نور مبین، عصمت عبودیت را حبل متین، لفظ او موجز، معنى او معجز، آیه او واضح، برهان او لائح، امر او ظاهر، نهى او زاجر، خبر او صدق، شهادت او حق، تأویل او جان آویز، تفسیر او مهر انگیز بس قفلها که بآواز دلها برداشتند، بس رقمهاى محبّت که باو در سینهها نگاشتند، بس بیگانگان که باو آشنا گشتند، بس خزائن معرفت که باو پیدا گردند، بس خفتگان که باو بیدار گردند، بس غافلان که باو هشیار گردند، بس طالبان که باو بمقصود رسیدند، بس مشتاقان که باو دوست را یافتند هم یادست و هم یادگار، بنازش میدار تا وقت دیدار!
دل را اثر روى تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.
جانى دارم بعشق تو کرده رقم
خواهیش بشادى کش و خواهیش بغم
بعینیک ما یلقى الفؤاد و ما لقى
و للحبّ ما لم یبق منه و ما بقى
مصطفى (ص) گوید: ما مهتر کلّیت عالم ایم و بهتر ذرّیت آدم، و ما را بدین فخر نه. شربتهاى کرم بر دست ما نهادند و هدیّههاى شریف بحجره ما فرستادند و لباسهاى نفیس در ما پوشیدند و طراز اعزاز بر آستین ما کشیدند، و ما را بدان همه هیچ فخر نه. مهترا پس اختیار تو چیست و افتخار تو به چیست؟ گفت: اختیار ما آنست و افتخار ما بدانست که در روزى ساعتى خلوتى جوییم و با این فقراى مهاجرین چون بلال و صهیب و سلمان و عمّار ساعتى حدیث او گوئیم:
بر دل ز کرامتش نثار است مرا
وز فقر لباس اختیار است مرا
دینار درم خود چه بکارست مرا
با حق همه کار چون نگارست مرا؟!
لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ بدانکه فقر دو است: یکى آنست که رسول خدا (ص) از آن استعاذت کرده و گفته: «اعوذ بک من الفقر»
و دیگر آنست که رسول خدا گفته: «الفقر فخرى»
آن یکى نزدیک بکفر و این یکى نزدیک بحق. اما آن فقر که بکفر نزدیکست فقر دلست که علم و حکمت و اخلاص و صبر و رضا و تسلیم و توکل از دل ببرد، تا دل ازین ولایتها درویش گردد، و چون زمین خراب شود. و دل چون خراب شد، منزل شیاطین گردد آن گه چون شیطان فرو آمد، سپاه شیطان روى بوى نهند شهوت و غضب و حسد و شرک و شک و شبهه و نفاق. نشان این فقر آن بود که هر چه بیند همه کژ بیند، سمع مجاز شنود، زبان همه دروغ و غیبت گوید، قدم همه بکوى ناشایست نهد، این آن فقر است که رسول خدا گفت: «کاد الفقر ان یکون کفرا، اللهم انّى اعوذ بک من الفقر و الکفر».
اما آن فقر که گفت: «الفقر فخرى»
آنست که مرد از دنیا برهنه گردد و درین برهنگى بدین نزدیک گردد.
و فى الخبر: «الایمان عریان و لباسه التقوى»
همانست که متصوفه آن را تجرید گویند، که مرد مجرّد شود از رسوم انسانیت، چنانک تیغ مجرد شود از نیام خویش و تیغ ما دام که در نیام باشد هنرش آشکارا نگردد و فعل ازو پیدا نیاید. همچنین دل تا در غلاف انسانیّت است هنر وى آشکارا نگردد و از وى کارى نگشاید، چون از غلاف انسانیّت برهنه گردد صورتها و صفتها درو ننماید.
آوردهاند در بعضى کتب که فردا چون خلائق بصحراء قیامت بیرون آیند، جنات عدن، بصفات جمال خویش، عاشقان و طالبان را استقبال کند که «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ.» ازین سوختهاى بینى کوفتهاى دل شکستهاى روز فرو شده اى با دلى پر درد و جانى پر حسرت در صعید قیامت ایستاده سر در پیش افکنده دیدهها پر آب کرده، ناگاه بویى از کوى وصال لم یزل و لا یزال بمشام او رسد یک نعره بزند که فزع آن در قیامت افتد، فریاد برکشد. حق تعالى گوید: شما همه اهل قیامت را بعتاب و حساب مشغول دارید که ما را با آن گدا کارهاست و رازها که در دنیا هزاران شب بعشق بروز آوردست، در خاک خفته و بادیهها بریده و مذلّتها کشیده، بلاء ما را اسیر شده میخواهد که امروز با ما رازى گوید. آن بیچاره گوید: یا ربّ الارباب آتش مهر در دلم زدى، مرا زیر و زبر کردى، از خان و مانم بیفکندى اول «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» بسمعم رسانیدى، باز شربتهاى بلا چشانیدى، عاشق جمال خویش گردانیدى اینهمه بروى من آوردى، امروز جمال بدیگران نمایى مرا محروم گردانى؟! بجلال و عزّ تو که دیده باز نکنم تا جمال ذو الجلال ترا نبینم. حقتعالى حجاب جلال بردارد، جمال بنماید، درویش بیخویش، سرگشته شوق، غارتیده عشق، بىواسطه کلام حق بشنود، بىحجاب جمال و جلال حق ببیند. فیحدّثه کما یحدّث الرجل جلیسه.
قوله: وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ. انصار نبوّت و رسالتاند، اصحاب موافقت و مراقبتاند، منبع جود و سخاوتاند. ربّ العالمین روش ایشان ستوده و ایثار ایشان پسندیده که: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ قومى که از بیشه حسد هرگز خارى بدامن ایشان نیاویخت، از بیابان نفس هرگز غبارى بر گوشه رداء اسلام ایشان ننشست. از هاویه هوى هرگز دودى بدیده ایشان نرسید.
سلاطین راهاند در لباس درویشان، ملکى صفتاند بصورت آدمیان روندگان در راه فناء خویش خرامان.
شیخ بسطام گفته: که اگر هشت بهشت را درین کلبه ما بگشایند و این سراى و آن سراى بولایت بما دهند، هنوز بدان یک آه سحر گاهى که بر یاد او از سینه برآید بندهیم. ملک یک نفس که بدرد عشق او برآوریم با ملک هژده هزار هزار عالم برابر نکنیم. معاذ جبل را دیدند که در بازار مکه میگردید و ریزه تره مىچید و میگفت: هذا ملک مع رضاک و ملک الدنیا مع سخطک عزل. گفت: اگر هیچ رضاء تو ممکن است، خداوندا این قدر ما را پادشاهى تمام است، و اگر رضاى تو نیست ملک عالم جز عزل نیست.
خیز یارا تا بمیخانه زمانى دم زنیم
آتش اندر ملکت آل بنى آدم زنیم
هر چه اسبابست جمع آئیم و پس جمع آوریم
پس بحکم حال بیزارى همه برهم زنیم.
الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ. لآیة...: اندر این آیه تابعین را و سلف صالحین را، پسینان امت را، تا بقیامت، به پیشوایان اسلام و صحابه صدق در رسانید و در حکم برابر کرد و بر وفق این مصطفى (ص) گفت: «مثل امتى مثل المطر، لا یدرى اوّله خیر أم آخره»
گفتا: کسانى که امّت من اند و از اهل سنت من اند امروز ساکنان سراى قربت من اند و فردا مستوجب شفاعت من اند. ایشان همه بزرگواراناند و کرامت را سزاوارنند و در منفعت و راحت همچون باران بهارانند. باران را ندانند که اول آن بهتر است یا آخر آن، نفعى است عام را و عامه خلق را حال امّت من همچنین است. همان درویشان آخر الزمان، آن شکستگان سرافکنده، و همین عزیزان و بزرگواران صحابه همه برادراناند و در مقام منفعت و راحت و شفقت همه یک دست و یکساناند.
«هم کالمطر حیث ما وقع نفع».
بر مثال باراناند هر جاى که رسد نفع رساند، هم در بوستان وهم در خارستان، هم بر ریحان هم بر امّ غیلان. همچنین اهل اسلام در راحت یکدیگر و رأفت بر یکدیگر یکسانند و یک نشاناند. تحقیق قول سید را (ص) که:«امّتى کالمطر لا یدرى اوّله خیر ام آخره».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ.
در یک آیه دو بار ذکر تقوى کرد. اوّل تقواى عام است از محرمات پرهیز کردن.
دوم تقواى خاص است از هر چه دون حق است پرهیز کردن. و گفتهاند: اول اشارتست باصل تقوى و دوم اشارتست بکمال تقوى. و عقبه قیامت نتوان برید، مگر بکمال تقوى همه مرادها برباید داشت و بىمرادى درباید گرفت همه زهرها نوش باید گرفت و همه نوشها زهر باید پنداشت. چون قدم اینجا رسید بکمال تقوى رسید.
واسطى گفته که: اهل تقوى که تکبر کنند بر ابناء دنیا، ایشان در تقوى مدعىاند براى آنکه اگر دنیا را در دل ایشان وقعى نبودى براى اعراض کردن از آن تکبر نکردندى. عزیزى گفته که: دنیا سفالى است و آن نیز در خواب. و آخرت جوهرى است یافته در بیدارى مرد نه آنست که در سفال بخواب دیده متقى شود، مرد مردانه آنست که در گوهر در بیدارى یافته متقى شود. و در جمله بدانکه قدمهاى روندگان در راه تقوى سه است: قدم شریعت در قالب روشن کند. قدم طریقت در دل روشن کند. قدم حقیقت در جان روشن کند. چون روندگان قالب در رسند نزلشان «جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ» پیش آرند، چون روندگان دل در رسند نزلشان «مَقْعَدِ صِدْقٍ» آرند. چون روندگان جان در رسند نزلشان از «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» پیش آرند.
قوله: لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ الآیة...: نشر بساط توقیر قرآن است، و اخبار از بیان تعظیم آن قرآنى که جلال الهیّت مطلع قدم اوست و بتیسیر ربوبیّت تنزل اوست کلامى خطیر، نظامى بىنظیر، جان آسایى دلپذیر، راهنمایى دستگیر، هاربان را بند، عاصیان را پند، ظلمت حیرت را نور مبین، عصمت عبودیت را حبل متین، لفظ او موجز، معنى او معجز، آیه او واضح، برهان او لائح، امر او ظاهر، نهى او زاجر، خبر او صدق، شهادت او حق، تأویل او جان آویز، تفسیر او مهر انگیز بس قفلها که بآواز دلها برداشتند، بس رقمهاى محبّت که باو در سینهها نگاشتند، بس بیگانگان که باو آشنا گشتند، بس خزائن معرفت که باو پیدا گردند، بس خفتگان که باو بیدار گردند، بس غافلان که باو هشیار گردند، بس طالبان که باو بمقصود رسیدند، بس مشتاقان که باو دوست را یافتند هم یادست و هم یادگار، بنازش میدار تا وقت دیدار!
دل را اثر روى تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.
رشیدالدین میبدی : ۶۰- سورة الممتحنة- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. سه چیز است که سعادت بنده در آنست و روى عبودیت روشن بآنست. اشتغال زبان بذکر حقّ، و استغراق دل بمهر حقّ و امتلاء سرّ از نظر حقّ. طوبى کسى را که اللَّه بسرّ وى نظر کند تا دل وى بمهر بیاراید و زبان وى بر ذکر دارد. و هیچ ذکر عزیزتر از نام اللَّه نیست و هیچ نام و ذکر عزیزتر از آیت تسمیت نیست بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. مصطفى (ص) گفت: «کلّ امر ذى بال لم یبدأ فیه ببسم اللَّه فهو ابتر»
: هر کار با خطر که در آغاز آن بسم اللَّه نبود، آن کار ناقص بود، که از آن مقصودى برنیاید. بىتوقیع بسم اللَّه در مملکت هیچ کارى روان نیست. بىگفتار بسم اللَّه نمازت درست نیست و رازت بکار نیست. در آثار مأثور است که یکى از اهل توفیق هر روزى بىآنکه بسم اللَّه بگفتى هزار بار سورة الاخلاص برخواندى، پس از آنکه بعالم آخرت رسیده بود، او را در خواب دیدند، گفتند: ما فعل اللَّه بک؟ اللَّه با تو چه کرد؟ حالت چونست؟ کارت بچه رسید؟ گفت: بهر بارى سوره «قل هو اللَّه احد» خوانده بودم، ثواب آن را در بهشت از بهر ما کوشکى بنا کرده بودند، و اکنون که بدیدم نمىپسندم که ناقص است. گفتند: آن نقصان بگوى تا از چیست؟ گفتا: از آن بودست که ما در دنیا شرف بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ از سر سورتها فرونهاده بودیم.
پیر طریقت گفته که: اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بىتوقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را بر مقدار پر پشهاى قیمت نیست. و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند، ترا آن محلّ و شرف نبود که سلطان بسم اللَّه داغى از آن خویش بر میان جانت نهد. هر جانى که عاشقتر بود، او را اسیرتر گیرند، هر دلى که سوختهتر بود، رختش زودتر بغارت برند:
گفتم که: چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا، مزن تو اى بدر منیر.
گفتا که: ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ اى شما که ایمان آوردهاید و پیغام رسان براست داشتید و پیغام مرا بجان و دل پذیرفتید، دشمن ما و دشمن خود را بدوست مگیرید. هیچ دشمن شما را مه از نفس امّاره نیست، زینهار تا از او ایمن نباشید و پیوسته از او بر حذر باشید. مصطفى (ص) گفت: «اعدا عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک»
دشمنتر دشمنى نفس بد فرمان است، همه آن خواهد که زیان وى در آن است. هر که نفس خویش را خود کامه دارد خویشتن را تخم حسرت میکارد. در اخبار داود (ع) است که: «یا داود عاد نفسک فلیس لی فی المملکة منازع غیرها»
یا داود عداوت نفس را میان در بند و او را در بند قهر و زندان مخالفت دار که در مملکت ما را بجز وى منازع نیست. این نفس خاکى و سفلى و ظلمانى است، دشمنى غدّار و مکّار است. اصل وى از تنافس است و منافست مقدمه حقد و حسد و بغض و عداوت است. نه از گزاف مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر»
غزاء روم را غزاء کهین و غزاء نفس را غزاء مهین خوانده، زیرا که بلشگرى اندک روم از قیصر بتوان ستد و بجمله اولیاء روى زمین نفس را از یکى بنتوان ستد، براى آنکه آن کافر در روم بمعاینه جهاد کند و بر غازى سفه و غضب نماید و بافعال مناکیر خواند. و نفس نه بمعاینه جهاد کند و بر وى مودّت و شفقت نماید و بافعال معارف خواند و مردان راه دین بدین سبب بسیار طاعتها بگذارند که دانند که آن ملواح نفس است، که صیاد مرغ را هم بمرغ گیرد. احمد خضرویه بلخى گوید: نفس خود را بانواع ریاضات و مجاهدات مقهور کرده بودم، روزى نشاط غزو کرد، عجب داشتم که از نفس نشاط طاعت نیاید! گفتم: در زیر این گوى چه مکر باشد مگر در گرسنگى طاقت نمیدارد که پیوسته او را روزه همى فرمایم، خواهد که در سفر روزه بگشاید، گفتم: اى نفس اگر این سفر پیش بگیرم روزه نگشایم. گفت: روا دارم! گفتم: مگر از آنست که طاقت نماز شب نمىدارد، میخواهد که در سفر بخسبد.
گفتم: که در سفر قیام شب با کم نکنم، چنان که در حضر، گفت: روا دارم! تفکّر کردم که مگر از آن نشاط سفر غزا کرده که در حضر با خلق نمىآمیزد، که او را در خلوت و عزلت میدارم، مرادش آنست که با خلق صحبت کند. گفتم: اى نفس هر جاى که روم درین سفر ترا بخرابهاى فرود آرم که هیچ خلق را نبینى. گفت: روا دارم. از دست وى عاجز ماندم، در اللَّه زاریدم تضرّع کردم تا از مکر وى مرا آگاهى دهد، آخر او را با قرار آوردم، تا گفت: در حضر مرا در روزى هزار بار بکشى، بشمشیر مجاهدت، بخلاف مراد من، و خلق را آگاهى نه. در غزا بارى کشتن یک بار باشد و بهمه جهان نام شود که احمد خضرویه بغزا شهادت یافت! گفتم: سبحان آن خداوندى که نفسى آفریند بدین معیوبى که بدنیا منافق باشد و بعد از مرگ مرائى باشد، نه درین جهان حقیقت اسلام خواهد نه در آن جهان. آن گه گفتم: اى نفس امّاره و اللَّه که باین غزا نروم تا تو در زیر طاعت زنار بندى! پس هم در حضر آن ریاضات و انواع مجاهدات که در آن بودم زیادت کردم.
: هر کار با خطر که در آغاز آن بسم اللَّه نبود، آن کار ناقص بود، که از آن مقصودى برنیاید. بىتوقیع بسم اللَّه در مملکت هیچ کارى روان نیست. بىگفتار بسم اللَّه نمازت درست نیست و رازت بکار نیست. در آثار مأثور است که یکى از اهل توفیق هر روزى بىآنکه بسم اللَّه بگفتى هزار بار سورة الاخلاص برخواندى، پس از آنکه بعالم آخرت رسیده بود، او را در خواب دیدند، گفتند: ما فعل اللَّه بک؟ اللَّه با تو چه کرد؟ حالت چونست؟ کارت بچه رسید؟ گفت: بهر بارى سوره «قل هو اللَّه احد» خوانده بودم، ثواب آن را در بهشت از بهر ما کوشکى بنا کرده بودند، و اکنون که بدیدم نمىپسندم که ناقص است. گفتند: آن نقصان بگوى تا از چیست؟ گفتا: از آن بودست که ما در دنیا شرف بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ از سر سورتها فرونهاده بودیم.
پیر طریقت گفته که: اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بىتوقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را بر مقدار پر پشهاى قیمت نیست. و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند، ترا آن محلّ و شرف نبود که سلطان بسم اللَّه داغى از آن خویش بر میان جانت نهد. هر جانى که عاشقتر بود، او را اسیرتر گیرند، هر دلى که سوختهتر بود، رختش زودتر بغارت برند:
گفتم که: چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا، مزن تو اى بدر منیر.
گفتا که: ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ اى شما که ایمان آوردهاید و پیغام رسان براست داشتید و پیغام مرا بجان و دل پذیرفتید، دشمن ما و دشمن خود را بدوست مگیرید. هیچ دشمن شما را مه از نفس امّاره نیست، زینهار تا از او ایمن نباشید و پیوسته از او بر حذر باشید. مصطفى (ص) گفت: «اعدا عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک»
دشمنتر دشمنى نفس بد فرمان است، همه آن خواهد که زیان وى در آن است. هر که نفس خویش را خود کامه دارد خویشتن را تخم حسرت میکارد. در اخبار داود (ع) است که: «یا داود عاد نفسک فلیس لی فی المملکة منازع غیرها»
یا داود عداوت نفس را میان در بند و او را در بند قهر و زندان مخالفت دار که در مملکت ما را بجز وى منازع نیست. این نفس خاکى و سفلى و ظلمانى است، دشمنى غدّار و مکّار است. اصل وى از تنافس است و منافست مقدمه حقد و حسد و بغض و عداوت است. نه از گزاف مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر»
غزاء روم را غزاء کهین و غزاء نفس را غزاء مهین خوانده، زیرا که بلشگرى اندک روم از قیصر بتوان ستد و بجمله اولیاء روى زمین نفس را از یکى بنتوان ستد، براى آنکه آن کافر در روم بمعاینه جهاد کند و بر غازى سفه و غضب نماید و بافعال مناکیر خواند. و نفس نه بمعاینه جهاد کند و بر وى مودّت و شفقت نماید و بافعال معارف خواند و مردان راه دین بدین سبب بسیار طاعتها بگذارند که دانند که آن ملواح نفس است، که صیاد مرغ را هم بمرغ گیرد. احمد خضرویه بلخى گوید: نفس خود را بانواع ریاضات و مجاهدات مقهور کرده بودم، روزى نشاط غزو کرد، عجب داشتم که از نفس نشاط طاعت نیاید! گفتم: در زیر این گوى چه مکر باشد مگر در گرسنگى طاقت نمیدارد که پیوسته او را روزه همى فرمایم، خواهد که در سفر روزه بگشاید، گفتم: اى نفس اگر این سفر پیش بگیرم روزه نگشایم. گفت: روا دارم! گفتم: مگر از آنست که طاقت نماز شب نمىدارد، میخواهد که در سفر بخسبد.
گفتم: که در سفر قیام شب با کم نکنم، چنان که در حضر، گفت: روا دارم! تفکّر کردم که مگر از آن نشاط سفر غزا کرده که در حضر با خلق نمىآمیزد، که او را در خلوت و عزلت میدارم، مرادش آنست که با خلق صحبت کند. گفتم: اى نفس هر جاى که روم درین سفر ترا بخرابهاى فرود آرم که هیچ خلق را نبینى. گفت: روا دارم. از دست وى عاجز ماندم، در اللَّه زاریدم تضرّع کردم تا از مکر وى مرا آگاهى دهد، آخر او را با قرار آوردم، تا گفت: در حضر مرا در روزى هزار بار بکشى، بشمشیر مجاهدت، بخلاف مراد من، و خلق را آگاهى نه. در غزا بارى کشتن یک بار باشد و بهمه جهان نام شود که احمد خضرویه بغزا شهادت یافت! گفتم: سبحان آن خداوندى که نفسى آفریند بدین معیوبى که بدنیا منافق باشد و بعد از مرگ مرائى باشد، نه درین جهان حقیقت اسلام خواهد نه در آن جهان. آن گه گفتم: اى نفس امّاره و اللَّه که باین غزا نروم تا تو در زیر طاعت زنار بندى! پس هم در حضر آن ریاضات و انواع مجاهدات که در آن بودم زیادت کردم.
رشیدالدین میبدی : ۶۱- سورة الصف- مدنیة
النوبة الثالثة
قولى تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. آوردهاند که استاد بو على مجلس میداشت، مقرى آغاز کرد که بِسْمِ اللَّهِ. استاد گفت: اى باء بسم اللَّه هر چند برّ ازل آمدى بلاء ابد گشتى. بلائى که آن را پایان نه و دردى که آن را درمان نه، آن گه گفت: اى یار بارم ده تا قصه درد خود بتو بردارم. بر درگاه تو میزارم و در امید بیم آمیز مىنازم، الهى واپذیرم تا واتو پردازم یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم. این باء بِسْمِ اللَّهِ درگاه عزّت قرآن است، قرآن که خلایق را بار داد از درگاه باء بِسْمِ اللَّهِ داد. نگر تا بحرمت فرا روى. و جز بعین تعظیم بننگرى که اگر شررى از سیاست جلال با بحکم قهر بر لم یکن ثمّ کان مستولى گردد، بردابرد هزیمت از هفت آسمان و زمین بخیزد و هر چه سمت حدثان دارد بکتم عدم شود و اگر از ضیاء و فسحت سدّة با یک برق بصفت جمال بر عالم کون و فساد در ظهور آید، همه ظلمتها نور گردد، همه کفرها توحید گردد، همه زنّارها کمر عشق دین گردد:
یک روزه جمال خویش اگر بنمایى
پر نور شود زماه بر تا ماهى.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ من أراد أن یصفو له تسبیحه فلیصف عن آثار نفسه قلبه، و من اراد ان یصفو له فی الجنّة عیشه فلیصف عن اوضار الهوى دینه. عالمیان دو گروهاند: گروهى حیات ایشان بلطف و فضل حقّ و آسایش ایشان بتسبیح و ذکر حق. و گروهى حیات ایشان نشانه عدل حق. و آسایش ایشان بحظّ نفس. آنان که اهل لطف و فضلاند، دلى دارند صافى و همّتى عالى و سینهاى خالى، در او یادگار الهى. زبانشان با شهادت داده و دل با معرفت پرداخته و جان با محبت آمیخته و سر در اللَّه گریخته و از صفات خود بیزار گشته. گفتند: هر چه صفت خودى است همه بنداست، و هر چه بنداست همه رنگ است، و هر چه رنگ است در راه مردان ننگ است:
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد، اى ناداشت؟!
تسبیح و ذکر این گروه از معدن پاک برآید و بخداوند پاک رسد پذیرفته و پسندیده اللَّه بود. کما قال اللَّه تعالى: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ امّا ایشان که نشانه عدل حق باشند و حیات ایشان بحظّ نفس بود، سینه ایشان آلوده شهوت بود و دل ایشان معدن فتنه بود و باطن ایشان خلاف ظاهر بود، نام ایشان در جریده منافقان بود، فعل ایشان خلاف قول بود، چنان که ربّ العالمین گفت: لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ؟ بر قول ایشان که بر منافقان حمل کنند ربّ العالمین گفت: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ سخت زشت است و نابکار و دشمن داشته اللَّه گفتارى که کردار موافق آن نیاید و وعظى که واعظ در عمل از آن بى نصیب بود:
لا تنه عن خلق و تأتى مثله
عار علیک اذا فعلت عظیم
و اوحى اللَّه الى عیسى (ع) یا بن مریم عظ نفسک فان اتّعظت فعظ الناس و الّا فاستحى منّى.
إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا مدح قومى است که در اعلاء کلمه حق کوشند و از بهر اعزاز دین اسلام و حفظ بیضه جماعت و ذبّ از حریم شرع مقدّس با اعداء دین جهاد کنند، همانست که در آیت دیگر گفت: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ. تجارت سودمند ایمانست و جهاد با اعداء دین. و اعداء دین که جهاد ایشان مشروع است دو قسم اند: یکى ظاهر، یکى باطن. ایشان که ظاهراند دو قوماند: قومى کفّاراند که بر ملّت گبرکى و بت پرستى و جهودى و ترسایى و امثال ایشان، و قومى اهل بدعت اند، هفتاد و دو فرقت. چنان که در خبر است، دشمنان باطن همچنین دو صنف اند: یکى لشگر شیاطین که بکید و وسواس دست مکر ایشان گشاده، دیگر هواء نفس که بدست امانى در لباس غرور خود را بر تو جلوه میکند و در هلاک تو میکوشد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى آن کافر خرابى حصن اسلام خواهد، آن مبتدع ویرانى حصار سنّت جوید، آن شیطان در تشویش ولایت دلت کوشد، آن هواى نفس زیر و زبرى دین تو خواهد. حقّ جلّ جلاله ترا بر هر یکى از این دشمنان سلاحى داده تا او را بدان قهر میکنى. قتال با کافران بشمشیر سیاست است. با مبتدعان بتیغ برهان و حجّت است. با شیطان بمداومت ذکر حق و تحقیق کلمت است. با هواى نفس بتیر مجاهده و سنان ریاضت است و اینست بهینه اعمال بنده، و گزیده طاعات رونده، چنان که ربّ العزّة گفت: ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد در تحصیل اعمال و تصفیت احوال درست آید تا از خزینه رحمت خلعت مغفرت یابد و در مجامع انس شراب قدس بیند، چنانک ربّ العالمین گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
یک روزه جمال خویش اگر بنمایى
پر نور شود زماه بر تا ماهى.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ من أراد أن یصفو له تسبیحه فلیصف عن آثار نفسه قلبه، و من اراد ان یصفو له فی الجنّة عیشه فلیصف عن اوضار الهوى دینه. عالمیان دو گروهاند: گروهى حیات ایشان بلطف و فضل حقّ و آسایش ایشان بتسبیح و ذکر حق. و گروهى حیات ایشان نشانه عدل حق. و آسایش ایشان بحظّ نفس. آنان که اهل لطف و فضلاند، دلى دارند صافى و همّتى عالى و سینهاى خالى، در او یادگار الهى. زبانشان با شهادت داده و دل با معرفت پرداخته و جان با محبت آمیخته و سر در اللَّه گریخته و از صفات خود بیزار گشته. گفتند: هر چه صفت خودى است همه بنداست، و هر چه بنداست همه رنگ است، و هر چه رنگ است در راه مردان ننگ است:
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد، اى ناداشت؟!
تسبیح و ذکر این گروه از معدن پاک برآید و بخداوند پاک رسد پذیرفته و پسندیده اللَّه بود. کما قال اللَّه تعالى: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ امّا ایشان که نشانه عدل حق باشند و حیات ایشان بحظّ نفس بود، سینه ایشان آلوده شهوت بود و دل ایشان معدن فتنه بود و باطن ایشان خلاف ظاهر بود، نام ایشان در جریده منافقان بود، فعل ایشان خلاف قول بود، چنان که ربّ العالمین گفت: لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ؟ بر قول ایشان که بر منافقان حمل کنند ربّ العالمین گفت: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ سخت زشت است و نابکار و دشمن داشته اللَّه گفتارى که کردار موافق آن نیاید و وعظى که واعظ در عمل از آن بى نصیب بود:
لا تنه عن خلق و تأتى مثله
عار علیک اذا فعلت عظیم
و اوحى اللَّه الى عیسى (ع) یا بن مریم عظ نفسک فان اتّعظت فعظ الناس و الّا فاستحى منّى.
إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا مدح قومى است که در اعلاء کلمه حق کوشند و از بهر اعزاز دین اسلام و حفظ بیضه جماعت و ذبّ از حریم شرع مقدّس با اعداء دین جهاد کنند، همانست که در آیت دیگر گفت: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ. تجارت سودمند ایمانست و جهاد با اعداء دین. و اعداء دین که جهاد ایشان مشروع است دو قسم اند: یکى ظاهر، یکى باطن. ایشان که ظاهراند دو قوماند: قومى کفّاراند که بر ملّت گبرکى و بت پرستى و جهودى و ترسایى و امثال ایشان، و قومى اهل بدعت اند، هفتاد و دو فرقت. چنان که در خبر است، دشمنان باطن همچنین دو صنف اند: یکى لشگر شیاطین که بکید و وسواس دست مکر ایشان گشاده، دیگر هواء نفس که بدست امانى در لباس غرور خود را بر تو جلوه میکند و در هلاک تو میکوشد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى آن کافر خرابى حصن اسلام خواهد، آن مبتدع ویرانى حصار سنّت جوید، آن شیطان در تشویش ولایت دلت کوشد، آن هواى نفس زیر و زبرى دین تو خواهد. حقّ جلّ جلاله ترا بر هر یکى از این دشمنان سلاحى داده تا او را بدان قهر میکنى. قتال با کافران بشمشیر سیاست است. با مبتدعان بتیغ برهان و حجّت است. با شیطان بمداومت ذکر حق و تحقیق کلمت است. با هواى نفس بتیر مجاهده و سنان ریاضت است و اینست بهینه اعمال بنده، و گزیده طاعات رونده، چنان که ربّ العزّة گفت: ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد در تحصیل اعمال و تصفیت احوال درست آید تا از خزینه رحمت خلعت مغفرت یابد و در مجامع انس شراب قدس بیند، چنانک ربّ العالمین گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
رشیدالدین میبدی : ۶۲- سورة الجمعة- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز ازلى، جبّار صمدى لکنّه للمؤمنین ولىّ، و بالعاصین حفىّ، لیس له فی جماله کفىّ و لا فی جلاله سمىّ و للعصاة من المؤمنین ولىّ. اینست نظم لطیف و آراسته تام، دل را انس است و جان را پیغام، از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام، اللَّه است یگانه یکتا، در ذات و صفات بیهمتا، از هم مانستى جدا، و در حکم بى چرا. شنونده رازست، و نیوشنده دعا، در آزمایش باعطاست و در ضمانها باوفا. سمیع است بسمع و بصیر ببصر، مرید باراده، متکلّم بکلام، باقى ببقا، رحمان است مهربان، که بر بنده بخشاید و جافیان را با همه جفا برّ پیش آید. بنده اگر چه بدکار است و از جرم گرانبار است، رحمان او را آمرزگار و جرم او را در گذار است، خوب نگارست و در گفتار است، عالم را صانع و خلق را نگهدار است، دشمن را دارنده و دوست را یار است، بصنع در دیده هر کس و در جان احبابش قرار است. هر امیدى را نقد، و هر ضمان را بسنده کار است، رحیم است که رحمت خود بر مؤمنان باران کرد و عطاى خود بر ایشان ریزان کرد. هر کس را آنچه صلاح و بهینه آن کس دید آن کرد، معاصى خلق زیر حلم خود پنهان کرد.
امروز ستر او نقد، و فردا عفو او وعد. هر زبان که بنام او ناطق است پاک است، هر دل که بمهر او ذاکر است آباد است. و یاد کننده او در این جهان و در آن جهان آزادست:
چون یاد تو آرم از غمان آزادم
جز یاد تو هر چه بود رفت از یادم
قوله یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ هو الملک و الملیک، مالک الملک و ملک الملوک. پادشاه بحقیقت اوست که ملکش را عزل نیست، و جدّش را هزل نیست، و عزّش را ذلّ نیست، و حکمش را ردّ نیست، او را ندّ نیست، و ازو بدّ نیست. بنده مؤمن معتقد چون داند که مالک بحقیقت اوست جلّ جلاله لوح دعاوى بشکند، بساط هوس در نوردد، دامن از کونین درکشد، و مالک مطلق را ملک و ملک مسلّم دارد، بر مراد خود مقدّم دارد. ننگش آید که هیچ مخلوق را تذلّل کند، یا از بهر حبّهاى و لقمهاى گردن برافراشته خود بشکند:
و من قصد البحر استقلّ السواقیا
من عرف اللَّه لم یحتمل دلال الخلق
هر که جلال حقّ بدانست، بدلال خلق تن در ندهد، دست صدقش از کونین کوتاه بود، پاى عشقش همیشه در راه بود، دلش در قبضه عزّ پادشاه بود، سرش معدن سرّ ذو الجلال بود، در پیشانیش نشان اقبال بود. در دیده یقینش نور اعتبار افعال بود.
در مشامش نفخات روضه وصال بود. خلق با حال و با کام و با نام بود، و او بى حال و بى کام و بى نام بود، چه زیان دارد او را چون فردا در سراى آخرت عندلیب باغ عندیّت بود. و باز راز احدیّت بود.
حسین منصور را از زهد پرسیدند. گفتا: تنعّم دنیا بگذاشتن زهد نفس است. و نعیم آخرت بگذاشتن زهد دلست. و بترک خویش بگفتن درین راه زهد جانست. آنها که در دنیا زاهد شدند، در سراى رضوان فرو آمدند. آنها که در بهشت زاهد شدند، بحظیره قدس فرو آمدند. و آن طایفه که در خودى خود زاهد شدند ایشان را سیلاب وادى لا اله الّا اللَّه در ربود، در این سراى از ایشان خبر نه، در آن سراى ایشان را اثر نه. در سرا پرده غیرت فرو آمدند، در قبّه قرب صمدیّت ایشان را بار دادند.
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ الآیة... البسه لباس عزّ و توجّه بتاج الکرامة و خلع علیه حسن التولّى، آثار البشریّة عنه مندرسة و انوار الحقائق علیه لائحة. صفت آن مهمتر عالم است و سید ولد آدم، درّى یتیم بود از صدف قدرت برآمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، درختى شگرف بود از بوستان دولت برآمده، آسمان و زمین همه بدو آراسته، ربّ العالمین او را بحقائق نبوّت مزیّن کرد، و بخصائص قربت گرامى کرد، و بخلقى فرستاد نادانان و نادبیران و از حقّ بى خبران، همه در عالم حیرت و در ظلمت فکرت سرگردان سید چون قدم در عالم بعثت نهاد، بساط شرع باز گسترد. و چنان که میزبان از بهر مهمان سفره نهد، و صدا و آواز دهد، سید سفره دین اسلام نهاد و صلاء دعوت آواز داد.
جان پاکان گرسنه عدل تو بود از دیر باز
سفره اندر سد ره بنهادى و در دادى صلا
اى یتیمى دیده اکنون با یتیمان لطف کن
و اى غریبى کرده اکنون با غریبان کن سخا.
سید سفره دعوت بنهاد و صلا آواز داد، خواجگان قریش اجابت نکردند گفتند: ما را عار بود بر سفره گدایان و درویشان نشستن! فرمان آمد که اى سید بایشان چه رنج مىبرى؟ طینت خبیثه ایشان نه از آن اصل است که هرگز نقش نگین تو پذیرد.
مثلهم کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً مثل ایشان مثل خر است که در بار وى دفتر بود. خر را از آن دفترچه سود؟ که هوش و گوش دریافت ندارد. ایشان را نیز از دعوت تو چه سود؟ که بر گوش و بر دل ایشان مهر بیگانگى است و بر دیده ایشان حجاب غفلت. نه زبان ایشان سزاى ذکر ماست، نه دل ایشان بابت مهر ما.
اگر نقد دین میجویى، و سوز عشق ما مىطلبى، از دلهاى درویشان صحابه جوى، عمّار و خباب و سلمان و بو ذر و صهیب و بلال که در دل ایشان سوز عشق ماست و در سر ایشان خمار شراب ذکر ما. دل ایشان حریق مهر و محبّت ما، جان ایشان غریق نظر لطف ما:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکرهاى و هویى دارند
مى نعره زنند کز و چنویى دارند
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ. ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته در این آیت مؤمنان را بکارى میخواند از کارهاى دین که تمامى دین ایشان در آنست، و رستن از عقوبت بآنست. و یافتن بهشت جاودان در گزاردن آنست. و آن نماز آدینه است. میگوید: اى شما که گرویدگان و دوستان و آشنایان اید، پیغام پذیرفتید و پیغام رسان براست داشتید و مرا بر غیب استوار گرفتید، و فرمان برداشتید.
إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ هم نصیحت است و هم وصیّت و هم فرمان نصیحت است، از نیکوکارى وصیّت است، از دوست دارى فرمانست از نیکخواهى. میگوید: بندگان من نیکوکارم. نصیحت من شنوید، دوست دارم وصیّت من پذیرید، نیک خواهم فرمان من بجاى آرید. ملکا آن چه فرمانست؟
إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ چون شما را بخوانند بنماز آدینه، قصد و آهنگ آن کنید که شما را بمن میخوانند، پاسخ کنید، آهسته آئید و بوقار آئید. سعى اینجا بمعنى قصد است و عمل، یکى بغسل دیگر بسواک، سدیگر بوى خوش، چهارم جامه بهتر، پنجم بگاه آمدن، ششم چون حاضر آمدید مسلمانان را نرنجانیدن، هفتم خطبه نیوشیدن. امّا غسل فرمانست و سنّت.
مصطفى (ص) گفت: «اذا اتى احدکم الجمعة فلیغتسل».
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «غسل یوم الجمعة واجب على کلّ مسلم».
امّا سواک، رسول گفت صلّى اللَّه علیه و سلّم: رکعة بسواک خیر من سبعین رکعة بغیر سواک.
امّا طیب، بکار داشتن بوى خوش و جامه بهتر پوشیدن و مسلمانان را نرنجانیدن و خطبه نیوشیدن، مصطفى (ص) بر جمله گفت: «من اغتسل یوم الجمعة و لبس من احسن ثیابه و مسّ من طیب ان کان عنده. ثمّ اتى الجمعة فلم یتخطّ اعناق النّاس. ثمّ صلّى ما کتب اللَّه له. ثمّ انصت اذا خرج امامه حتى یفرغ من صلوته، کانت کفّارة لما بینها و بین جمعته الّتى قبلها»
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «ما على احدکم ان وجد ان یتّخذ ثوبین لیوم الجمعة سوى ثوبى مهنته».
امّا بگاه آن، خبر درست است که فریشتگان بر درهاى مسجد باشند، با قلمها و ورقها، نامهاى بندگان مینویسند. پنج جوق را نویسند: جوق پیشین را هر یکى شترى قربان نویسند و دعا کنند. جوق دیگر را گاوى نویسند قربان و دعا کنند. جوق سوم را کبشى قربان نویسند و دعا کنند. جوق چهارم را مرغى قربان نویسند و دعا کنند. جوق پنجم را خایهاى قربان نویسند و دعا کنند. چون خطیب بر منبر شود، درهاى مسجد فروگذارند و بشنودن خطبه آیند و پس از آن نام کس ننویسند و نه قربان. و در خبر است که فریشتگان یکى را پیوسته معتاد همىدیدند. پس یک آدینه او را نه بینند گویند: اللّهم انّ فلانا لم یأت فان کان ضالّا فاهده، و ان کان عائلا فاغنه، او مریضا فاشفه. و گفتهاند: ربّ العالمین در روز آدینه بنده مؤمن را ده چیز وعده داد: یکى آنست که چون بنماز آید بهر گامى و قدمى که بردارد، وى را نیکى در دیوان نویسد، دیگر بهر قدمى گناهى از دیوان وى بسترد، سدیگر گناه یک هفته از وى درگذارد، چهارم ساعتى است در روز آدینه که در آن ساعت هر چه بنده از اللَّه خواهد بوى بخشد، پنجم اگر سورة الکهف برخواند در آن روز تا دیگر آدینه از همه آفات نگه دارد، ششم اگر بشب آدینه سورة الدّخان برخواند هم در آن شب وى را بیامرزد، هفتم هر نیکى که در شبانروز آدینه کند یکى صد نویسد، هشتم اگر بروز آدینه صد بار بر رسول (ص) درود و تحیّت فرستد فردا او را شفیع وى انگیزد، نهم اگر در شبانروز آدینه وى را اجلّ رسد از عذاب گور ایمن دارد. دهم اگر در جمله آن جمع که در جامع باشند یکى را آزاد کند دیگران را همه بوى بخشند. هم القوم لا یشقى بهم جلیسهم.
فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ گفتهاند: سعى از فرائض نماز آدینه است که اللَّه میگوید: فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ. و دیگر نمازها در خانه گزاردن و در مسجد هاى دیگر آوردن مباح است. و نماز آدینه جز بجامع و جمع گزاردن روا نیست.
واجب آمد بر بنده بمسجد رفتن و رنج بر خود نهادن و خدمت گزاردن. چنانستى که ربّ العزّة گفتى: چون رنج آمدن بخدمت از بهر من بود، یک نیمه خدمت از بنده بر گرفتم، چهار رکعت با دو رکعت آوردم. عبدى امروز یک گام که در راه من بردارى ضایع نمىکنم، هفتاد ساله راه توحید رفته و بدست نیاز در امید کوفته عمر تو کى ضایع کنم و رنج خدمت تو کى باطل کنم؟ امروز از خانه بمسجد مىآیى، فردا از خانه بگور خواهى آمد. امروز که باختیار مىآیى، بمراد و نشاط با جمع دوستان، خدمت خود از تو برگرفتم و رنج تو ضایع نکردم چه گویى فردا که باضطرار آیى، فریدا وحیدا، عفو و مغفرت از تو کى دریغ دارم؟!
امروز ستر او نقد، و فردا عفو او وعد. هر زبان که بنام او ناطق است پاک است، هر دل که بمهر او ذاکر است آباد است. و یاد کننده او در این جهان و در آن جهان آزادست:
چون یاد تو آرم از غمان آزادم
جز یاد تو هر چه بود رفت از یادم
قوله یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ هو الملک و الملیک، مالک الملک و ملک الملوک. پادشاه بحقیقت اوست که ملکش را عزل نیست، و جدّش را هزل نیست، و عزّش را ذلّ نیست، و حکمش را ردّ نیست، او را ندّ نیست، و ازو بدّ نیست. بنده مؤمن معتقد چون داند که مالک بحقیقت اوست جلّ جلاله لوح دعاوى بشکند، بساط هوس در نوردد، دامن از کونین درکشد، و مالک مطلق را ملک و ملک مسلّم دارد، بر مراد خود مقدّم دارد. ننگش آید که هیچ مخلوق را تذلّل کند، یا از بهر حبّهاى و لقمهاى گردن برافراشته خود بشکند:
و من قصد البحر استقلّ السواقیا
من عرف اللَّه لم یحتمل دلال الخلق
هر که جلال حقّ بدانست، بدلال خلق تن در ندهد، دست صدقش از کونین کوتاه بود، پاى عشقش همیشه در راه بود، دلش در قبضه عزّ پادشاه بود، سرش معدن سرّ ذو الجلال بود، در پیشانیش نشان اقبال بود. در دیده یقینش نور اعتبار افعال بود.
در مشامش نفخات روضه وصال بود. خلق با حال و با کام و با نام بود، و او بى حال و بى کام و بى نام بود، چه زیان دارد او را چون فردا در سراى آخرت عندلیب باغ عندیّت بود. و باز راز احدیّت بود.
حسین منصور را از زهد پرسیدند. گفتا: تنعّم دنیا بگذاشتن زهد نفس است. و نعیم آخرت بگذاشتن زهد دلست. و بترک خویش بگفتن درین راه زهد جانست. آنها که در دنیا زاهد شدند، در سراى رضوان فرو آمدند. آنها که در بهشت زاهد شدند، بحظیره قدس فرو آمدند. و آن طایفه که در خودى خود زاهد شدند ایشان را سیلاب وادى لا اله الّا اللَّه در ربود، در این سراى از ایشان خبر نه، در آن سراى ایشان را اثر نه. در سرا پرده غیرت فرو آمدند، در قبّه قرب صمدیّت ایشان را بار دادند.
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ الآیة... البسه لباس عزّ و توجّه بتاج الکرامة و خلع علیه حسن التولّى، آثار البشریّة عنه مندرسة و انوار الحقائق علیه لائحة. صفت آن مهمتر عالم است و سید ولد آدم، درّى یتیم بود از صدف قدرت برآمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، درختى شگرف بود از بوستان دولت برآمده، آسمان و زمین همه بدو آراسته، ربّ العالمین او را بحقائق نبوّت مزیّن کرد، و بخصائص قربت گرامى کرد، و بخلقى فرستاد نادانان و نادبیران و از حقّ بى خبران، همه در عالم حیرت و در ظلمت فکرت سرگردان سید چون قدم در عالم بعثت نهاد، بساط شرع باز گسترد. و چنان که میزبان از بهر مهمان سفره نهد، و صدا و آواز دهد، سید سفره دین اسلام نهاد و صلاء دعوت آواز داد.
جان پاکان گرسنه عدل تو بود از دیر باز
سفره اندر سد ره بنهادى و در دادى صلا
اى یتیمى دیده اکنون با یتیمان لطف کن
و اى غریبى کرده اکنون با غریبان کن سخا.
سید سفره دعوت بنهاد و صلا آواز داد، خواجگان قریش اجابت نکردند گفتند: ما را عار بود بر سفره گدایان و درویشان نشستن! فرمان آمد که اى سید بایشان چه رنج مىبرى؟ طینت خبیثه ایشان نه از آن اصل است که هرگز نقش نگین تو پذیرد.
مثلهم کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً مثل ایشان مثل خر است که در بار وى دفتر بود. خر را از آن دفترچه سود؟ که هوش و گوش دریافت ندارد. ایشان را نیز از دعوت تو چه سود؟ که بر گوش و بر دل ایشان مهر بیگانگى است و بر دیده ایشان حجاب غفلت. نه زبان ایشان سزاى ذکر ماست، نه دل ایشان بابت مهر ما.
اگر نقد دین میجویى، و سوز عشق ما مىطلبى، از دلهاى درویشان صحابه جوى، عمّار و خباب و سلمان و بو ذر و صهیب و بلال که در دل ایشان سوز عشق ماست و در سر ایشان خمار شراب ذکر ما. دل ایشان حریق مهر و محبّت ما، جان ایشان غریق نظر لطف ما:
این درویشان ز وصل بویى دارند
گویى ز شراب مهر جویى دارند
در مجلس ذکرهاى و هویى دارند
مى نعره زنند کز و چنویى دارند
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ. ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته در این آیت مؤمنان را بکارى میخواند از کارهاى دین که تمامى دین ایشان در آنست، و رستن از عقوبت بآنست. و یافتن بهشت جاودان در گزاردن آنست. و آن نماز آدینه است. میگوید: اى شما که گرویدگان و دوستان و آشنایان اید، پیغام پذیرفتید و پیغام رسان براست داشتید و مرا بر غیب استوار گرفتید، و فرمان برداشتید.
إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ هم نصیحت است و هم وصیّت و هم فرمان نصیحت است، از نیکوکارى وصیّت است، از دوست دارى فرمانست از نیکخواهى. میگوید: بندگان من نیکوکارم. نصیحت من شنوید، دوست دارم وصیّت من پذیرید، نیک خواهم فرمان من بجاى آرید. ملکا آن چه فرمانست؟
إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ چون شما را بخوانند بنماز آدینه، قصد و آهنگ آن کنید که شما را بمن میخوانند، پاسخ کنید، آهسته آئید و بوقار آئید. سعى اینجا بمعنى قصد است و عمل، یکى بغسل دیگر بسواک، سدیگر بوى خوش، چهارم جامه بهتر، پنجم بگاه آمدن، ششم چون حاضر آمدید مسلمانان را نرنجانیدن، هفتم خطبه نیوشیدن. امّا غسل فرمانست و سنّت.
مصطفى (ص) گفت: «اذا اتى احدکم الجمعة فلیغتسل».
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «غسل یوم الجمعة واجب على کلّ مسلم».
امّا سواک، رسول گفت صلّى اللَّه علیه و سلّم: رکعة بسواک خیر من سبعین رکعة بغیر سواک.
امّا طیب، بکار داشتن بوى خوش و جامه بهتر پوشیدن و مسلمانان را نرنجانیدن و خطبه نیوشیدن، مصطفى (ص) بر جمله گفت: «من اغتسل یوم الجمعة و لبس من احسن ثیابه و مسّ من طیب ان کان عنده. ثمّ اتى الجمعة فلم یتخطّ اعناق النّاس. ثمّ صلّى ما کتب اللَّه له. ثمّ انصت اذا خرج امامه حتى یفرغ من صلوته، کانت کفّارة لما بینها و بین جمعته الّتى قبلها»
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «ما على احدکم ان وجد ان یتّخذ ثوبین لیوم الجمعة سوى ثوبى مهنته».
امّا بگاه آن، خبر درست است که فریشتگان بر درهاى مسجد باشند، با قلمها و ورقها، نامهاى بندگان مینویسند. پنج جوق را نویسند: جوق پیشین را هر یکى شترى قربان نویسند و دعا کنند. جوق دیگر را گاوى نویسند قربان و دعا کنند. جوق سوم را کبشى قربان نویسند و دعا کنند. جوق چهارم را مرغى قربان نویسند و دعا کنند. جوق پنجم را خایهاى قربان نویسند و دعا کنند. چون خطیب بر منبر شود، درهاى مسجد فروگذارند و بشنودن خطبه آیند و پس از آن نام کس ننویسند و نه قربان. و در خبر است که فریشتگان یکى را پیوسته معتاد همىدیدند. پس یک آدینه او را نه بینند گویند: اللّهم انّ فلانا لم یأت فان کان ضالّا فاهده، و ان کان عائلا فاغنه، او مریضا فاشفه. و گفتهاند: ربّ العالمین در روز آدینه بنده مؤمن را ده چیز وعده داد: یکى آنست که چون بنماز آید بهر گامى و قدمى که بردارد، وى را نیکى در دیوان نویسد، دیگر بهر قدمى گناهى از دیوان وى بسترد، سدیگر گناه یک هفته از وى درگذارد، چهارم ساعتى است در روز آدینه که در آن ساعت هر چه بنده از اللَّه خواهد بوى بخشد، پنجم اگر سورة الکهف برخواند در آن روز تا دیگر آدینه از همه آفات نگه دارد، ششم اگر بشب آدینه سورة الدّخان برخواند هم در آن شب وى را بیامرزد، هفتم هر نیکى که در شبانروز آدینه کند یکى صد نویسد، هشتم اگر بروز آدینه صد بار بر رسول (ص) درود و تحیّت فرستد فردا او را شفیع وى انگیزد، نهم اگر در شبانروز آدینه وى را اجلّ رسد از عذاب گور ایمن دارد. دهم اگر در جمله آن جمع که در جامع باشند یکى را آزاد کند دیگران را همه بوى بخشند. هم القوم لا یشقى بهم جلیسهم.
فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ گفتهاند: سعى از فرائض نماز آدینه است که اللَّه میگوید: فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللَّهِ. و دیگر نمازها در خانه گزاردن و در مسجد هاى دیگر آوردن مباح است. و نماز آدینه جز بجامع و جمع گزاردن روا نیست.
واجب آمد بر بنده بمسجد رفتن و رنج بر خود نهادن و خدمت گزاردن. چنانستى که ربّ العزّة گفتى: چون رنج آمدن بخدمت از بهر من بود، یک نیمه خدمت از بنده بر گرفتم، چهار رکعت با دو رکعت آوردم. عبدى امروز یک گام که در راه من بردارى ضایع نمىکنم، هفتاد ساله راه توحید رفته و بدست نیاز در امید کوفته عمر تو کى ضایع کنم و رنج خدمت تو کى باطل کنم؟ امروز از خانه بمسجد مىآیى، فردا از خانه بگور خواهى آمد. امروز که باختیار مىآیى، بمراد و نشاط با جمع دوستان، خدمت خود از تو برگرفتم و رنج تو ضایع نکردم چه گویى فردا که باضطرار آیى، فریدا وحیدا، عفو و مغفرت از تو کى دریغ دارم؟!
رشیدالدین میبدی : ۶۳- سورة المنافقین- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ در جمله قرآن دو هزار و پانصد و شصت و سه جایگه نام اللَّه است. و در هیچ جاى آن چندان آثار کرم و دلایل فضل و رحمت و تعبیه لطف نیست که در این آیت تسمیت. زیرا که بر اثر او نام رحمن است و رحیم و امید عاصیان و دست آویز مفلسان، نام رحمن و رحیم است. آئین منزل مشتاقان، و انس جان محبّان، نام رحمن و رحیم است. تاج صدق بر سر صدّیقان، و منشور خاصّیّت در قبضه خاصگیان، از شرف نام رحمن و رحیم است. علم علم در دست عالمان، و حلّه حلم در بر عابدان، از تأثیر نام رحمن و رحیم است. وجد واجدان و سوز عاشقان و شوق مشتاقان از سماع نام رحمن و رحیم است.
در آثار مأثور است که: ربّ العالمین با موسى کلیم اللَّه گفت: «انا اللَّه الرّحمن الرّحیم» الکبریاء نعتى، و الجبروت صفتى، و الدّیّان اسمى، فمن مثلى؟».
قوله تعالى: إِذا جاءَکَ الْمُنافِقُونَ الآیة... روز اوّل در عهد ازل غوّاص قدرت را ببحر صلب آدم فرستاد تا گوهرهاى شب افروز و شبههاى سیه رنگ برآورد و بر ساحل وجود نهاد. هم مؤمنان بودند و هم منافقان. چنان که مؤمنان را بیاورد منافقان را بیاورد، امّا مؤمنان را بفضل خود در صدر عزّ بساط لطف بداشت، و لا میل منافقان را بعدل خود در صف نعال زیر سیاط قهر و ذلّ بداشت، و لا جور.
مؤمنان را تاج سعادت و کرامت بر فرق نهاد، نصیب ایشان از کتاب این بود که: «فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ». منافقان را بند مذلّت و قید اهانت بر پاى نهاد.
نصیب ایشان از کتاب این آمد که: قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ اینست که ربّ العالمین گفت: أُولئِکَ یَنالُهُمْ نَصِیبُهُمْ مِنَ الْکِتابِ. مؤمنان را گفت: فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ منافقان را گفت: فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ اعاذنا اللَّه و ایّانا.
تو چنان باش که بخت تو چنان آمد
من چنینام که مرا فال چنین آمد.
فردا در عرصات قیامت منافقان بطفیل مؤمنان، و بروشنایى نور ایشان همى روند تا بصراط رسند، آن گه مؤمنان پیشى گیرند و بنور ایمان و اخلاص صراط باز گذارند و کفر و نفاق منافقان دامن ایشان گیرد تا در ظلمت و حیرت بر جاى بمانند. آواز دهند، گویند: انظروا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ. نور و روشنایى از مؤمنان طلب کنند، مؤمنان جواب دهند که: ارْجِعُوا وَراءَکُمْ. اى ارجعوا الى حکم الازل و اطلبوا النّور من القسمه. این نور از حکم ازل طلب کنید نه از ما. هر که را نور دادند، آن روز دادند و هر که را گذاشتند آن روز گذاشتند. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ و انّ الرّجل لیعمل عمل.
اهل الجنّة و هو عند اللَّه من اهل النّار و یعمل عمل اهل النّار و هو عند اللَّه من اهل الجنّة.
همه اعزّه طریقت را از خوف این مقام دل و جگر بسوخت. سابقتى رانده چنان که خود دانسته، عاقبتى نهاده چنان که خود خواسته بسا خلوتهاى عزیزان که آن را آتش در زده. بسا خرمنهاى طاعت که بباد بر داده. بسا جگرهاى صدّیقان که در گردش آسیاى قضا ذرّه ذرّه گردانیده. هزاران هزار ولایت است در این راه، و لیکن جز عزل نصیب بدبختان نیست. و چون شقاوت روى بمرد نهاد اگر بقراب زمین و آسمان کوشش دارد او را سود نیست. و گمان مبر که شقاوت در کفر است، بلکه کفر در شقاوت است و گمان مبر که سعادت در دین است، بلکه دین در سعادت است. سگ اصحاب الکهف خبث کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت. لیکن سعادت و شقاوت از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود. پوست آن سگ از روى صورت در بلعام باعور پوشیدند، گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ» و مرقّع بلعام در آن سگ پوشیدند، گفتند: ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ پس خرمن طاعت که بوقت نزع بباد بى نیازى بر دهند که: «وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً».
بس سینه آبادان که در حال سکرات مرگ «وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ» خراب کنند، بس روى که در لحد از قبله بگردانند. بس آشنا را که در شب نخستین بیگانه خوانند.
یکى را میگویند: نم نومة العروس، دیگرى را میگویند: نم نومة المنحوس یکى را «سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» بیانست، یکى را یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ نشانست. لا تغترّ بثناء النّاس فانّ العاقبة مبهمة.
مسکین دل من گر چه فراوان داند
در دانش عاقبت فرو مىماند.
در آثار مأثور است که: ربّ العالمین با موسى کلیم اللَّه گفت: «انا اللَّه الرّحمن الرّحیم» الکبریاء نعتى، و الجبروت صفتى، و الدّیّان اسمى، فمن مثلى؟».
قوله تعالى: إِذا جاءَکَ الْمُنافِقُونَ الآیة... روز اوّل در عهد ازل غوّاص قدرت را ببحر صلب آدم فرستاد تا گوهرهاى شب افروز و شبههاى سیه رنگ برآورد و بر ساحل وجود نهاد. هم مؤمنان بودند و هم منافقان. چنان که مؤمنان را بیاورد منافقان را بیاورد، امّا مؤمنان را بفضل خود در صدر عزّ بساط لطف بداشت، و لا میل منافقان را بعدل خود در صف نعال زیر سیاط قهر و ذلّ بداشت، و لا جور.
مؤمنان را تاج سعادت و کرامت بر فرق نهاد، نصیب ایشان از کتاب این بود که: «فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ». منافقان را بند مذلّت و قید اهانت بر پاى نهاد.
نصیب ایشان از کتاب این آمد که: قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ اینست که ربّ العالمین گفت: أُولئِکَ یَنالُهُمْ نَصِیبُهُمْ مِنَ الْکِتابِ. مؤمنان را گفت: فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ منافقان را گفت: فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ اعاذنا اللَّه و ایّانا.
تو چنان باش که بخت تو چنان آمد
من چنینام که مرا فال چنین آمد.
فردا در عرصات قیامت منافقان بطفیل مؤمنان، و بروشنایى نور ایشان همى روند تا بصراط رسند، آن گه مؤمنان پیشى گیرند و بنور ایمان و اخلاص صراط باز گذارند و کفر و نفاق منافقان دامن ایشان گیرد تا در ظلمت و حیرت بر جاى بمانند. آواز دهند، گویند: انظروا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ. نور و روشنایى از مؤمنان طلب کنند، مؤمنان جواب دهند که: ارْجِعُوا وَراءَکُمْ. اى ارجعوا الى حکم الازل و اطلبوا النّور من القسمه. این نور از حکم ازل طلب کنید نه از ما. هر که را نور دادند، آن روز دادند و هر که را گذاشتند آن روز گذاشتند. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ و انّ الرّجل لیعمل عمل.
اهل الجنّة و هو عند اللَّه من اهل النّار و یعمل عمل اهل النّار و هو عند اللَّه من اهل الجنّة.
همه اعزّه طریقت را از خوف این مقام دل و جگر بسوخت. سابقتى رانده چنان که خود دانسته، عاقبتى نهاده چنان که خود خواسته بسا خلوتهاى عزیزان که آن را آتش در زده. بسا خرمنهاى طاعت که بباد بر داده. بسا جگرهاى صدّیقان که در گردش آسیاى قضا ذرّه ذرّه گردانیده. هزاران هزار ولایت است در این راه، و لیکن جز عزل نصیب بدبختان نیست. و چون شقاوت روى بمرد نهاد اگر بقراب زمین و آسمان کوشش دارد او را سود نیست. و گمان مبر که شقاوت در کفر است، بلکه کفر در شقاوت است و گمان مبر که سعادت در دین است، بلکه دین در سعادت است. سگ اصحاب الکهف خبث کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت. لیکن سعادت و شقاوت از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود. پوست آن سگ از روى صورت در بلعام باعور پوشیدند، گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ» و مرقّع بلعام در آن سگ پوشیدند، گفتند: ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ پس خرمن طاعت که بوقت نزع بباد بى نیازى بر دهند که: «وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً».
بس سینه آبادان که در حال سکرات مرگ «وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ» خراب کنند، بس روى که در لحد از قبله بگردانند. بس آشنا را که در شب نخستین بیگانه خوانند.
یکى را میگویند: نم نومة العروس، دیگرى را میگویند: نم نومة المنحوس یکى را «سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» بیانست، یکى را یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ نشانست. لا تغترّ بثناء النّاس فانّ العاقبة مبهمة.
مسکین دل من گر چه فراوان داند
در دانش عاقبت فرو مىماند.
رشیدالدین میبدی : ۶۴- سورة التغابن- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که جان را جانست و دل را عیانست، یاد او زینت زبانست و مهر او راحت روانست، وصال او بهر دو عالم ارزانست و هر چه نه او همه عین تاوانست، و هر دل که نه در طلب اوست ویرانست. یک نفس او بدو گیتى ارزانست، یکى نظر از او بصد هزار جان رایگانست.
امروز که ماه من مرا مهمانست
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست.
اى خداوندى که خرد را بتو راه نیست و هیچکس از حقیقت تو آگاه نیست،
وجود تو معلّل اشباه نیست، شهود تو مقدّر اشتباه نیست، مفلسان را جز حضرت تو پناه نیست، عاصیان را جز درگاه تو درگاه نیست، جهانیان را چون تو پادشاه نیست! در آسمان و زمین جز تو اللَّه نیست:
گر پاى من از عجز طلبکار تو نیست
تا ظن نبرى که دل گرفتار تو نیست
نه زان نایم که جان خریدار تو نیست
خود دیده ما محرم دیدار تو نیست
قوله تعالى: یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الآیة... معنى تسبیح تقدیس است و تنزیه، و تقدیس آنست که: خداى را جلّ جلاله از صفات ناسزا و نعوت حدثان منزّه و مقدّس دانى پاک از نقص، دور از وهم، بیرون از عقل، قدّوس از قیاس موصوف نه معلول، معروف نه معقول، پیدا نه مجهول. و چونى وى نه معلوم، عقل در او معزول و فهم در او حیران، هستى دیدنى او را ذات و صفات است پذیرفتنى، نه دریافتنى و شنیدنى و کیف او نه دانستنى. میگوید: هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن خداى را تسبیح میکند و او را بپاکى و بىهمتایى مىستاید از خلق پذیرفتن و استوار گرفتن درخواست، نه دریافتن و دانستن آن نمیخوانى که اللَّه گفت جلّ جلاله: وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ شما تسبیح آسمان و زمین و آب و آتش و باد و خاک و کوه و دریا و همه جانور و بیجان در نیابید ایمان بآن واجب کرد و خلق را از دریافت آن نومید کرد. چون مخلوق را بعقل در نمىیابى بعقل محض در ذات و صفات اللَّه چه تصرّف کنى؟ ظاهر مىپذیر و باطن مىسپار و بمراد خدا بازگذار و سلامت بیاد دار و بدانکه اللَّه جلّ جلاله در بیست صفت از بیست صفت منزّه است و پاک در احدیّت از شریک و انباز پاک، در صمدیّت از دریافت پاک، در اوّلیّت از ابتدا پاک، در آخریّت از انتها پاک، در قدم از حدوث پاک، در وجود از احاطت پاک، در شهود از ادراک پاک، در قیمومیّت از تغیّر پاک، در قدرت از ضعف پاک، در صبر از عجز پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در غضب از ضجر پاک، در صنع از حاجت پاک، در کید از غرور پاک، در حیا از ندم پاک، در مکر از حیلت پاک. در تعجّب از استنکار پاک، در بقا از فنا پاک. اینست صفات خالق بى ضدّ و ندّ، بى شبیه و بى نظیر. و صفات مخلوق اینست که: اضداد آن را قرین است با حیات او ممات، با قدرت او عجز، با قوّت او ضعف، با منع او بخل، با غضب او ضجر، با مکر او حیلت، با انتقام او حقد تا بدانى که کرده چون کردگار نیست و صفات خالق چون مخلوق نیست، و خداى را در ذات و صفات و کبریا و عزّت مثل و مانند نیست لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُمْ کافِرٌ وَ مِنْکُمْ مُؤْمِنٌ کار آنست که در ازل کرد، حکم آنست که در ازل راند. خلعت آنست که در ازل داد. قسمتى رفته نه فزوده و نه کاسته یکى را بآب عنایت شسته، و یکى را بمیخ ردّ وابسته. حکمى بى میل و قضایى بىجور، یکى را در دیوان سعد نام ثبت کرد و بر لطف ازلى قبول کرد و علل در میانه نه. یکى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و از درگاه قبول و اقبال براند و زهره دم زدن نه. «قوم طلبوه فخذلهم، قوم هربوا منه فادرکهم»، قومى شب و روز در راه طلب هیچ نیاسوده و در مجاهدات و ریاضات خویشتن را نحیف و نزار گردانیده و دست ردّ بسینه ایشان باز نهاده که: «الطّلب ردّ و الطّریق سدّ».
قومى در بتکده معتکف گشته و لات و هبل مسجود خود گردانیده و نداء عزّت از بهر ایشان بپاى شده که: «انتم لى و انا لکم» که شما آن من اید و من آن شما.
ابراهیم خواص گفت: در بادیه وقتى بتجرید میرفتم، پیرى را دیدم بر آن گوشه نشسته و کلاهى بر سرنهاده و بزارى و خوارى میگریست. گفتم: یا هذا؟ تو کیستى؟ گفت: من ابو مرّة ام گفتم: چرا مىگریى؟ گفت: کیست بگریستن سزاوارتر از من؟! چهل هزار سال بر آن درگاه خدمت کردهام و در افق اعلى از من مقدّم تر کس نبود، اکنون تقدیر الهى و حکم غیبى بنگر که مرا بچه روز آورده؟!
یا سائلى کیف کنت بعدى
لقیت ما ساءنی و سرّه
ما زلت اختال فی وصال
حتّى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدور حتّى
لم یبق ممّا شهدت ذرّه
آن گه گفت: اى خواصّ نگر تا بدین جهد و طاعت خویش غرّه نباشى که کار بغایت و اختیار اوست نه بجهد و طاعت بنده. بمن یک فرمان آمد که آدم را سجده کن، نکردم و آدم را فرمان آمد که از آن درخت مخور، بخورد در کار آدم عنایت بود عذرش بنهاد که: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»، و در کار من عنایت نبود گفت: «أَبى وَ اسْتَکْبَرَ» زلّت او در حساب نیاوردند و طاعت دیرینه ما زلّت شمردند:
من لم یکن للوصال اهلا
فکلّ احسانه ذنوب
قوله تعالى: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ جاى دیگر گفت: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ این دو آیت یکى ناسخ است، یکى منسوخ. یکى اشارتست بواجب امر، یکى اشارت است بواجب حقّ. واجب امر بیامد و واجب حقّ را منسوخ کرد، زیرا که حقّ جلّ جلاله بنده را که مطالبت کند، بواجب امر کند، تا فعل او در عفو آید که اگر او را بواجب حقّ بگیرد طاعت هزار ساله با معصیت هزار ساله یک رنگ آید. اگر همه انبیاء و اولیاء و اصفیاء و همه عارفان و محبّان بهم آیند، آن کیست که طاقت آن دارد که بحقّ او جلّ جلاله قیام کند یا جواب حقّ او باز دهد؟! امر او متناهى است، امّا حقّ او متناهى نیست زیرا که بقاء امر ببقاء تکلیف است و تکلیف در دنیاست که دنیا سراى تکلیف است، امّا بقاء حقّ ببقاء ذات است و ذات متناهى نیست، پس بقاء حقّ متناهى نیست واجب امر برخیزد، امّا واجب حقّ برنخیزد دنیا درگذرد، نوبت امر با وى درگذرد امّا نوبت حقّ هرگز درنگذرد. امروز هر کسى را سودایى در سر است که در امر مىنگرند. انبیاء و رسل بنبوّت و رسالت خویش مىنگرند، فریشتگان بطاعت و عبادت خویش مىنگرند، موحّدان و مجتهدان و مؤمنان و مخلصان بتوحید و ایمان و اخلاص حال خویش مىنگرند. فردا چون سرادقات حقّ ربوبیّت باز کشند، انبیاء با کمال حال خویش حدیث علم خود در باقى کنند. گویند: لا عِلْمَ لَنا! ملائکه ملکوت صومعههاى عبادت خود آتش در زنند، گویند: «ما عبدناک حقّ عبادتک»! عارفان و موحّدان گویند: «ما عرفناک حقّ معرفتک»! و اللَّه اعلم بالصواب.
امروز که ماه من مرا مهمانست
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست.
اى خداوندى که خرد را بتو راه نیست و هیچکس از حقیقت تو آگاه نیست،
وجود تو معلّل اشباه نیست، شهود تو مقدّر اشتباه نیست، مفلسان را جز حضرت تو پناه نیست، عاصیان را جز درگاه تو درگاه نیست، جهانیان را چون تو پادشاه نیست! در آسمان و زمین جز تو اللَّه نیست:
گر پاى من از عجز طلبکار تو نیست
تا ظن نبرى که دل گرفتار تو نیست
نه زان نایم که جان خریدار تو نیست
خود دیده ما محرم دیدار تو نیست
قوله تعالى: یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الآیة... معنى تسبیح تقدیس است و تنزیه، و تقدیس آنست که: خداى را جلّ جلاله از صفات ناسزا و نعوت حدثان منزّه و مقدّس دانى پاک از نقص، دور از وهم، بیرون از عقل، قدّوس از قیاس موصوف نه معلول، معروف نه معقول، پیدا نه مجهول. و چونى وى نه معلوم، عقل در او معزول و فهم در او حیران، هستى دیدنى او را ذات و صفات است پذیرفتنى، نه دریافتنى و شنیدنى و کیف او نه دانستنى. میگوید: هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن خداى را تسبیح میکند و او را بپاکى و بىهمتایى مىستاید از خلق پذیرفتن و استوار گرفتن درخواست، نه دریافتن و دانستن آن نمیخوانى که اللَّه گفت جلّ جلاله: وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ شما تسبیح آسمان و زمین و آب و آتش و باد و خاک و کوه و دریا و همه جانور و بیجان در نیابید ایمان بآن واجب کرد و خلق را از دریافت آن نومید کرد. چون مخلوق را بعقل در نمىیابى بعقل محض در ذات و صفات اللَّه چه تصرّف کنى؟ ظاهر مىپذیر و باطن مىسپار و بمراد خدا بازگذار و سلامت بیاد دار و بدانکه اللَّه جلّ جلاله در بیست صفت از بیست صفت منزّه است و پاک در احدیّت از شریک و انباز پاک، در صمدیّت از دریافت پاک، در اوّلیّت از ابتدا پاک، در آخریّت از انتها پاک، در قدم از حدوث پاک، در وجود از احاطت پاک، در شهود از ادراک پاک، در قیمومیّت از تغیّر پاک، در قدرت از ضعف پاک، در صبر از عجز پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در غضب از ضجر پاک، در صنع از حاجت پاک، در کید از غرور پاک، در حیا از ندم پاک، در مکر از حیلت پاک. در تعجّب از استنکار پاک، در بقا از فنا پاک. اینست صفات خالق بى ضدّ و ندّ، بى شبیه و بى نظیر. و صفات مخلوق اینست که: اضداد آن را قرین است با حیات او ممات، با قدرت او عجز، با قوّت او ضعف، با منع او بخل، با غضب او ضجر، با مکر او حیلت، با انتقام او حقد تا بدانى که کرده چون کردگار نیست و صفات خالق چون مخلوق نیست، و خداى را در ذات و صفات و کبریا و عزّت مثل و مانند نیست لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُمْ کافِرٌ وَ مِنْکُمْ مُؤْمِنٌ کار آنست که در ازل کرد، حکم آنست که در ازل راند. خلعت آنست که در ازل داد. قسمتى رفته نه فزوده و نه کاسته یکى را بآب عنایت شسته، و یکى را بمیخ ردّ وابسته. حکمى بى میل و قضایى بىجور، یکى را در دیوان سعد نام ثبت کرد و بر لطف ازلى قبول کرد و علل در میانه نه. یکى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و از درگاه قبول و اقبال براند و زهره دم زدن نه. «قوم طلبوه فخذلهم، قوم هربوا منه فادرکهم»، قومى شب و روز در راه طلب هیچ نیاسوده و در مجاهدات و ریاضات خویشتن را نحیف و نزار گردانیده و دست ردّ بسینه ایشان باز نهاده که: «الطّلب ردّ و الطّریق سدّ».
قومى در بتکده معتکف گشته و لات و هبل مسجود خود گردانیده و نداء عزّت از بهر ایشان بپاى شده که: «انتم لى و انا لکم» که شما آن من اید و من آن شما.
ابراهیم خواص گفت: در بادیه وقتى بتجرید میرفتم، پیرى را دیدم بر آن گوشه نشسته و کلاهى بر سرنهاده و بزارى و خوارى میگریست. گفتم: یا هذا؟ تو کیستى؟ گفت: من ابو مرّة ام گفتم: چرا مىگریى؟ گفت: کیست بگریستن سزاوارتر از من؟! چهل هزار سال بر آن درگاه خدمت کردهام و در افق اعلى از من مقدّم تر کس نبود، اکنون تقدیر الهى و حکم غیبى بنگر که مرا بچه روز آورده؟!
یا سائلى کیف کنت بعدى
لقیت ما ساءنی و سرّه
ما زلت اختال فی وصال
حتّى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدور حتّى
لم یبق ممّا شهدت ذرّه
آن گه گفت: اى خواصّ نگر تا بدین جهد و طاعت خویش غرّه نباشى که کار بغایت و اختیار اوست نه بجهد و طاعت بنده. بمن یک فرمان آمد که آدم را سجده کن، نکردم و آدم را فرمان آمد که از آن درخت مخور، بخورد در کار آدم عنایت بود عذرش بنهاد که: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»، و در کار من عنایت نبود گفت: «أَبى وَ اسْتَکْبَرَ» زلّت او در حساب نیاوردند و طاعت دیرینه ما زلّت شمردند:
من لم یکن للوصال اهلا
فکلّ احسانه ذنوب
قوله تعالى: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ جاى دیگر گفت: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ این دو آیت یکى ناسخ است، یکى منسوخ. یکى اشارتست بواجب امر، یکى اشارت است بواجب حقّ. واجب امر بیامد و واجب حقّ را منسوخ کرد، زیرا که حقّ جلّ جلاله بنده را که مطالبت کند، بواجب امر کند، تا فعل او در عفو آید که اگر او را بواجب حقّ بگیرد طاعت هزار ساله با معصیت هزار ساله یک رنگ آید. اگر همه انبیاء و اولیاء و اصفیاء و همه عارفان و محبّان بهم آیند، آن کیست که طاقت آن دارد که بحقّ او جلّ جلاله قیام کند یا جواب حقّ او باز دهد؟! امر او متناهى است، امّا حقّ او متناهى نیست زیرا که بقاء امر ببقاء تکلیف است و تکلیف در دنیاست که دنیا سراى تکلیف است، امّا بقاء حقّ ببقاء ذات است و ذات متناهى نیست، پس بقاء حقّ متناهى نیست واجب امر برخیزد، امّا واجب حقّ برنخیزد دنیا درگذرد، نوبت امر با وى درگذرد امّا نوبت حقّ هرگز درنگذرد. امروز هر کسى را سودایى در سر است که در امر مىنگرند. انبیاء و رسل بنبوّت و رسالت خویش مىنگرند، فریشتگان بطاعت و عبادت خویش مىنگرند، موحّدان و مجتهدان و مؤمنان و مخلصان بتوحید و ایمان و اخلاص حال خویش مىنگرند. فردا چون سرادقات حقّ ربوبیّت باز کشند، انبیاء با کمال حال خویش حدیث علم خود در باقى کنند. گویند: لا عِلْمَ لَنا! ملائکه ملکوت صومعههاى عبادت خود آتش در زنند، گویند: «ما عبدناک حقّ عبادتک»! عارفان و موحّدان گویند: «ما عرفناک حقّ معرفتک»! و اللَّه اعلم بالصواب.
رشیدالدین میبدی : ۶۵- سورة الطلاق- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم من تحقّق به و صدق فی اقواله ثمّ فی اعماله، ثمّ فی احواله، ثمّ فی انفاسه، فصدقه فی القول الّا یقول الّا عن برهان، و صدقه فی العمل الّا یکون للبدعه علیه سلطان، و صدقه فی احواله ان یکون على کشف و بیان، و صدقه فی انفاسه ان لا یتنفّس الّا عن وجود کعیان. نام خداوندى لطیف نشان، کریم پیمان، قدیم احسان، روشن برهان نام خداوندى داننده هر چیز، سازنده هر کار، دارنده هر کس نام خداوندى که کس را با وى انبازى نه، و کس را از وى بى نیازى نه، و فعل وى بیداد و بازى نه، نام خداوندى که زبانها سزاى وى جست و ندید، فهمها فرا حجاب عزّت وى رسید برسید عقلها از دریافت کیف او برمید. اى خداوندى که داناى هر ضمیرى، سرمایه هر فقیرى، چاره رسان هر اسیرى، عاصیان را عذر پذیرى، افتادگان را دستگیرى، در صنع بى نظیرى، در حکم بى مشیرى، در ملک بى وزیرى، علیم و خبیرى، سمیع و بصیرى، قادر و مقتدر و قدیرى:
جمالک فائق البدر المنیر
و ریحک دونه نشر العبیر
و حبّک خامر الاحشاء حتّى
جرى مجرى السّرائر فی الضّمیر
اى من سگ کوى تو اگر بپذیرى.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ الآیة..: بیان حکم طلاقست و هر چند که طلاق در شرع مباحست، اللَّه تعالى دشمن دارد زیرا که سبب فراقست. مصطفى (ص) فرمود: «انّ من ابغض الحلال الى اللَّه الطّلاق»
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «تزوّجوا و لا تطلقوا فانّ الطّلاق یهتزّ منه العرش و ایّما امرأة سألت زوجها الطّلاق فحرام علیها رائحة الجنّة».
رسول خدا فرمود، صلّى اللَّه علیه و سلّم: «نکاح کنید، زن خواهید، و طلاق مگویید و فراق مجوئید که از طلاق و فراق عرش عظیم بلرزد و هر آن زن که بى گزندى و بى رنجى از شوهر خویش طلاق جوید بوى بهشت بمشام وى نرسد. نکاح سبب وصلت است و اللَّه وصال دوست دارد، و طلاق سبب فرقت است و اللَّه فراق دشمن دارد. عالم فراق را دیوار از مصیبت است، دریاى فراق را آب خونابه حسرت است. روز فرقت را آفتاب نیست و شب قطیعت را روز نیست، اگر هیچ شربت بودى تلختر از فرقت فراق بر دست آن مطرود درگاه ابلیس، نهادندى از لعنت جامى ساختندى و از قطیعت و فرقت در و شراب افکندند و بر دست او نهادند، جمله درکشید که جرعتى ازو بسر نیامد عبارت این بود که: وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلى یَوْمِ الدِّینِ بزرگان دین گفتهاند که: دو قدح از غیب در آمد یکى این بود که: «وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» دیگر «وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً» آن قدح کفر پر شربت فراق بود و این قدح رحمت پر شربت وصال بود. قدح رحمت از کف اقبال با بدرقه فضل بجان مصطفى عربى فرستاد صلوات اللَّه و سلامه علیه. یقول اللَّه تعالى: وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً
و قدح کفر از دست عدل بنعت اذلال به ابلیس مهجور دادند، گفتند: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکَ وَ مِمَّنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ أَجْمَعِینَ» رابعه عدوى گفته که: کفر طعم فراق دارد و ایمان لذّت وصال، و آن طعم و این لذّت فرداى قیامت پدید آید که در آن صحراء هیبت و عرصه سیاست قومى را گویند: «فراق لا وصال له». و قومى را گویند: «وصال لا نهایة له». سوختگان فراق همىگویند:
فراق او ز زمانى هزار روز آرد
افروختگان وصال همىگویند:
بلاى او ز شبى صد هزار سال کند
سراى پرده وصلت کشید روز نواخت
بطبل رحلت بر زد فراق یار دوال.
وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ در روزگار خلافت عمر خطاب، رضی اللَّه عنه، مردى بیامد و از عمر تولیت عمل خواست، تا در دیوان خلافت عامل باشد. عمر گفت: قرآن دانى؟ گفت: ندانم که نیاموختهام.
عمر گفت: ما عمل بکسى ندهیم که قرآن نداند. مرد بازگشت و جهدى و رنجى عظیم بر خود نهاد در تعلیم قرآن بطمع آنکه عمر او را عمل دهد. چون قرآن بیاموخت و یاد گرفت برکات قرآن خواندن و دانستن آن او را بدان جاى رسانید که در دل وى نه حرص ولایت ماند نه تقاضاى دیدار عمر پس روزى عمر او را دید، گفت: یا هذا هجرتنا؟ اى جوانمرد چه افتاد که یکبارگى هجرت ما اختیار کردى؟ گفت: یا امیر المؤمنین تو از آن مردان نباشى که کسى روا دارد که هجرت تو اختیار کند، لیکن قرآن بیاموختم و چنان توانگر دل گشتم که از خلق و از عمل بى نیاز شدم.
عمر گفت: آن کدام آیتست که ترا بدین درگاه بى نیازى درکشید؟ گفت: آن آیت که در سورة الطّلاق است: وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ. آن گه گفت: مخرجا من شبهات الدّنیا و غمرات الموت و من شدائد یوم القیامة، هر که تقوى شعار و دثار خود گردانید، از سه کار با صعوبت پر فتنه خلاص یافت و ایمن گشت: یکى شبهات دنیا، دیگر غمرات و سکرات مرگ، سوم شدائد احوال و اهوال قیامت.
قوله تعالى: وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل آفتابى است که از برج سعادت تابد، بادى است که از سراى قرب وزد، بویى است که بشارت وصل آرد. منزلى شریف است و مقامى بزرگوار، و درجهاى است که دست هر بى قدرى بر قدّ او نرسد. و بصر هر مختصر همّتى او را در نیابد. آن جوانمردان که قدم در میدان توکّل نهادند ساکنان عالم قرآن بودند، سلاطین جهان هدایت، مستان شربت نیستى. عظیم روشى داشتند که دنیا در راه ایشان افتاد با وى انس نگرفتند. سمعها را صمام برنهادند تا هیچ نباید شنید. دیدهها از هر چه نشان حق نداشت باز بستند.
خوى از جهان و جهانیان باز کردند، گفتند: یکى را خوانیم و یکى را دانیم، از همه عالم او ما را بسنده، و همه کارها را سازنده. وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ این خود خطاب عموم است عامّه خلائق از اهل تکلیف در تحت این خطاب شوند. باز مصطفى عربى را صلّى اللَّه علیه و سلّم که مرکز اقبال است و منبع افضال، خطاب تخصیص کرد، گفت: «وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ» اى حاکم عالم قضا و اى ساکن سراى رضا، اى محمد مصطفى، رازى که گویى همه با من گوى که از رازت آگاه منم. با من نشین که ناگزیرت منم. همه مرا دان و مرا خوان که من همه ترا میخوانم. گفتار بنى آدم از سر زبانست و گفتار تو از میان جان است. دریغى بود که با ایشان گویى همه با من گوى که قدر تو من دانم. اى مهتر، آفرینش بحرمت و بزرگى قدم تو بپاى است، گر نه وجود تو بودى نه عالم بودى و نه آدم:
گر نه سببش تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب.
ربّ العالمین ببعثت او بر عالمیان منّت نهاد، گفت: قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَیْکُمْ ذِکْراً رَسُولًا یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِ اللَّهِ مُبَیِّناتٍ لِیُخْرِجَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ما این مهتر عالم و سیّد ولد آدم بشما فرستادیم تا شما را از ما یادگارى باشد، نامه ما بر شما خواند، پیغام ما بشما رساند، گم شدگان را با راه نجات خواند. مهجوران را از زحمت هجران براحت وصال آرد. سراپرده کفر و ضلالت براندازد، بساط شریعت و حقیقت بگستراند. اى محتشمان عالم و اى محترمان اولاد آدم و اى عقلاء عرب و عجم، خدمت و حشمت او را میان بندید عزّ و مرتبت و رفعت از متابعت و موافقت و مبایعت او جویید، دل در شفاعت او بندید.
بندگى او زندگى ابد دانید. مهتر دوده آدم اوست، سالار جمله اهل عالم اوست، شرح محکم او را نسخ نه، عقد مبرم او را فسخ نه، امّت محترم او را مسخ نه، عزّ دولت نبوّت او با ابد پیوسته، شرف رسالت او با ازل بسته که: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین»
نیکو سخنى که آن عزیزى در نظم آورده و گفته:
نى تو درّى بودى اندر بحر جسمانى یتیم؟
دیو را دیوى فروریزد همى در عهد تو
آدمى را خاصه با عشق تو کى ماند جفا؟
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا؟!
جمالک فائق البدر المنیر
و ریحک دونه نشر العبیر
و حبّک خامر الاحشاء حتّى
جرى مجرى السّرائر فی الضّمیر
اى من سگ کوى تو اگر بپذیرى.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ الآیة..: بیان حکم طلاقست و هر چند که طلاق در شرع مباحست، اللَّه تعالى دشمن دارد زیرا که سبب فراقست. مصطفى (ص) فرمود: «انّ من ابغض الحلال الى اللَّه الطّلاق»
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «تزوّجوا و لا تطلقوا فانّ الطّلاق یهتزّ منه العرش و ایّما امرأة سألت زوجها الطّلاق فحرام علیها رائحة الجنّة».
رسول خدا فرمود، صلّى اللَّه علیه و سلّم: «نکاح کنید، زن خواهید، و طلاق مگویید و فراق مجوئید که از طلاق و فراق عرش عظیم بلرزد و هر آن زن که بى گزندى و بى رنجى از شوهر خویش طلاق جوید بوى بهشت بمشام وى نرسد. نکاح سبب وصلت است و اللَّه وصال دوست دارد، و طلاق سبب فرقت است و اللَّه فراق دشمن دارد. عالم فراق را دیوار از مصیبت است، دریاى فراق را آب خونابه حسرت است. روز فرقت را آفتاب نیست و شب قطیعت را روز نیست، اگر هیچ شربت بودى تلختر از فرقت فراق بر دست آن مطرود درگاه ابلیس، نهادندى از لعنت جامى ساختندى و از قطیعت و فرقت در و شراب افکندند و بر دست او نهادند، جمله درکشید که جرعتى ازو بسر نیامد عبارت این بود که: وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلى یَوْمِ الدِّینِ بزرگان دین گفتهاند که: دو قدح از غیب در آمد یکى این بود که: «وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» دیگر «وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً» آن قدح کفر پر شربت فراق بود و این قدح رحمت پر شربت وصال بود. قدح رحمت از کف اقبال با بدرقه فضل بجان مصطفى عربى فرستاد صلوات اللَّه و سلامه علیه. یقول اللَّه تعالى: وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً
و قدح کفر از دست عدل بنعت اذلال به ابلیس مهجور دادند، گفتند: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکَ وَ مِمَّنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ أَجْمَعِینَ» رابعه عدوى گفته که: کفر طعم فراق دارد و ایمان لذّت وصال، و آن طعم و این لذّت فرداى قیامت پدید آید که در آن صحراء هیبت و عرصه سیاست قومى را گویند: «فراق لا وصال له». و قومى را گویند: «وصال لا نهایة له». سوختگان فراق همىگویند:
فراق او ز زمانى هزار روز آرد
افروختگان وصال همىگویند:
بلاى او ز شبى صد هزار سال کند
سراى پرده وصلت کشید روز نواخت
بطبل رحلت بر زد فراق یار دوال.
وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ در روزگار خلافت عمر خطاب، رضی اللَّه عنه، مردى بیامد و از عمر تولیت عمل خواست، تا در دیوان خلافت عامل باشد. عمر گفت: قرآن دانى؟ گفت: ندانم که نیاموختهام.
عمر گفت: ما عمل بکسى ندهیم که قرآن نداند. مرد بازگشت و جهدى و رنجى عظیم بر خود نهاد در تعلیم قرآن بطمع آنکه عمر او را عمل دهد. چون قرآن بیاموخت و یاد گرفت برکات قرآن خواندن و دانستن آن او را بدان جاى رسانید که در دل وى نه حرص ولایت ماند نه تقاضاى دیدار عمر پس روزى عمر او را دید، گفت: یا هذا هجرتنا؟ اى جوانمرد چه افتاد که یکبارگى هجرت ما اختیار کردى؟ گفت: یا امیر المؤمنین تو از آن مردان نباشى که کسى روا دارد که هجرت تو اختیار کند، لیکن قرآن بیاموختم و چنان توانگر دل گشتم که از خلق و از عمل بى نیاز شدم.
عمر گفت: آن کدام آیتست که ترا بدین درگاه بى نیازى درکشید؟ گفت: آن آیت که در سورة الطّلاق است: وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ. آن گه گفت: مخرجا من شبهات الدّنیا و غمرات الموت و من شدائد یوم القیامة، هر که تقوى شعار و دثار خود گردانید، از سه کار با صعوبت پر فتنه خلاص یافت و ایمن گشت: یکى شبهات دنیا، دیگر غمرات و سکرات مرگ، سوم شدائد احوال و اهوال قیامت.
قوله تعالى: وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل آفتابى است که از برج سعادت تابد، بادى است که از سراى قرب وزد، بویى است که بشارت وصل آرد. منزلى شریف است و مقامى بزرگوار، و درجهاى است که دست هر بى قدرى بر قدّ او نرسد. و بصر هر مختصر همّتى او را در نیابد. آن جوانمردان که قدم در میدان توکّل نهادند ساکنان عالم قرآن بودند، سلاطین جهان هدایت، مستان شربت نیستى. عظیم روشى داشتند که دنیا در راه ایشان افتاد با وى انس نگرفتند. سمعها را صمام برنهادند تا هیچ نباید شنید. دیدهها از هر چه نشان حق نداشت باز بستند.
خوى از جهان و جهانیان باز کردند، گفتند: یکى را خوانیم و یکى را دانیم، از همه عالم او ما را بسنده، و همه کارها را سازنده. وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ این خود خطاب عموم است عامّه خلائق از اهل تکلیف در تحت این خطاب شوند. باز مصطفى عربى را صلّى اللَّه علیه و سلّم که مرکز اقبال است و منبع افضال، خطاب تخصیص کرد، گفت: «وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ» اى حاکم عالم قضا و اى ساکن سراى رضا، اى محمد مصطفى، رازى که گویى همه با من گوى که از رازت آگاه منم. با من نشین که ناگزیرت منم. همه مرا دان و مرا خوان که من همه ترا میخوانم. گفتار بنى آدم از سر زبانست و گفتار تو از میان جان است. دریغى بود که با ایشان گویى همه با من گوى که قدر تو من دانم. اى مهتر، آفرینش بحرمت و بزرگى قدم تو بپاى است، گر نه وجود تو بودى نه عالم بودى و نه آدم:
گر نه سببش تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب.
ربّ العالمین ببعثت او بر عالمیان منّت نهاد، گفت: قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَیْکُمْ ذِکْراً رَسُولًا یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِ اللَّهِ مُبَیِّناتٍ لِیُخْرِجَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ما این مهتر عالم و سیّد ولد آدم بشما فرستادیم تا شما را از ما یادگارى باشد، نامه ما بر شما خواند، پیغام ما بشما رساند، گم شدگان را با راه نجات خواند. مهجوران را از زحمت هجران براحت وصال آرد. سراپرده کفر و ضلالت براندازد، بساط شریعت و حقیقت بگستراند. اى محتشمان عالم و اى محترمان اولاد آدم و اى عقلاء عرب و عجم، خدمت و حشمت او را میان بندید عزّ و مرتبت و رفعت از متابعت و موافقت و مبایعت او جویید، دل در شفاعت او بندید.
بندگى او زندگى ابد دانید. مهتر دوده آدم اوست، سالار جمله اهل عالم اوست، شرح محکم او را نسخ نه، عقد مبرم او را فسخ نه، امّت محترم او را مسخ نه، عزّ دولت نبوّت او با ابد پیوسته، شرف رسالت او با ازل بسته که: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین»
نیکو سخنى که آن عزیزى در نظم آورده و گفته:
نى تو درّى بودى اندر بحر جسمانى یتیم؟
دیو را دیوى فروریزد همى در عهد تو
آدمى را خاصه با عشق تو کى ماند جفا؟
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا؟!
رشیدالدین میبدی : ۶۶- سورة التحریم- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز یمهل من عصاه فاذا رجع و ناداه اجابه و لبّاه. فان لم یتوسّل بصدق قدمه فی ابتداء امره فاذا تنصّل بصدق ندمه فی آخر عمره اوسعه غفرا، و قبل منه عذرا، و اکمل له ذخرا، و اجزل لدیه برّا. نام خداوندى که بى نام او سخن مبتر آید، و بى ذکر او گفتار مختصر آید، بى ستایش او آرایش گفتار نیست، بى آشنایى او روشنایى اسرار نیست. بى خدمت او تن را نظام نیست، بى نعمت او جان را قوام نیست. بى جود او وجود نیست. بى لطف او شهود نیست. پادشاهى که صنع او بى آلت است، و خواست او بى علّت. کریمى که کرم او بى حدّ است، و قدرت او بى نهایت. مهربانى که بنده حقیر را آن محلّ نهاد که روز بیعت با وى نداء: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى کرد، وقت میثاق تلقینش «قالُوا بَلى» کرد، در لوح رقمش: «سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى» کرد، روز ایثار نصیبش: «وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى» کرد. اینت کرم و رحمت، اینت عنایت و شفقت! قادرى که هر چه خواهد تواند.
از پولاد چه سخت تر؟ که بر دست داود چون موم پیچا کرد: «وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ؟» از زمین و آسمان چه گنگتر؟ ایشان را بى زبان فرا نوا کرد که: قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ! از بنده عاصى که بیچارهتر؟ او را بخود آشنا کرد و با وى ندا کرد که: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً! اى گرویدگان آشنایان و دوستان همه توبت کنید، بدرگاه من باز آئید، با من گردید اگر شما آن کردید که از شما آید، من آن کنم که از من آید. هیچ جاى معیوب نپذیرند مگر اینجا، باز آئید. بهیچ درگاه گناه نیامرزند مگر اینجا، پناه با من آرید. از نامهربانان بمهربان آئید. از درد نومیدى بامید آئید. ما را از گناه آمرزیدن باک نیست، باز آئید. ما را از معیوب پذیرفتن عار نیست، باز گردید. نظیر آیت خوان: وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ مقام انابت برتر است از مقام توبت. انابت باز گشت بنده است با خداوند خویش بدل و همّت، و توبت بازگشت بنده است از معصیت باطاعت. انابت چیست؟ از وادى نفاق بقدم صدق بوادى سکینت آمدن، و از وادى بدعت بقدم تسلیم بوادى سنّت آمدن، و از وادى تفرّق بقدم انقطاع بوادى جمع آمدن. و از وادى دعوى بقدم افتقار بوادى تفرید آمدن. از وادى خرد بقدم فاقت با حقّ آمدن. توبت چیست؟ شفیعى مطاع، وکیل درى مشفق، نائبى کریم، نقش گناه محو کند و حقّ بشفاعت او از بنده گنه کار عفو کند. دیوان بنده از عصیان پاک و مطهّر کند، مرد تائب را با مرد بى گناه برابر کند. اینست که مصطفى (ص) گفت: «التّائب من الذّنب کمن لا ذنب له»و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «انّ اللَّه تعالى افرح بتوبة عبده من الظّمآن الوارد الضّالّ الواجد العقیم الوالد».
میگوید: حقّ تعالى بهیچ طاعتى چنان زود خشنود نشود که بتوبت تائبان. رضاء او بتوبه گناهکار همچون شادى آن تشنه دان که در بیابان خشک بى آب ناگاه بآب زلال رسد، یا همچون مسافرى که در بیابانى مهلک بار و مرکب خویش گم کند، آن گه پس از نومیدى ناگاه بسر مرکب و بار خویش رسد یا چون پیر زنى نازاینده آرزومند فرزند که نابیوسان او را بشارت فرزندى نیکو سیرت، زیبا صورت، رسد در همه عالم هیچ شادى در جنب این سه شادى نرسد و این سه شادى در جنب رضاء حق از توبه تائب ناچیز و متلاشى گردد. حکم قدم چنان رفته که اگر کسى هفتاد سال در خرابات معصیت کند. آن گه روزى بدردى غسلى کند. باندوهى لباس وفا درپوشد، بتشویرى بمسجد درآید، بحیرتى نیّتى کند بحسرتى دست بردارد، بدهشتى تکبیر گوید، در حضرت نماز و راز شود. هنوز آن نماز تمام نکرده باشد که از جلیل و جبّار ندا آید با اهل ملکوت که یا گماشتگان ما، درین آسمانها، امروز همه عبادتهاى خویش بگذارید. زجل تسبیح و تقدیس در باقى کنید. و عطر استغفار سوزید آن بنده برگشته ما را که با درگاه ما آمد، آن آبى که به تکلّف از آن دیده دردناک او بیرون آمد، در خزانه رحمت بنهید تا فردا در عرصات قیامت رضوان را فرستیم تا دست او گیرد و گرد قیامتش برآرد و این ندا میکند که: «هذا عتیق اللَّه» این آزاد کرده خداوند است و بمغفرت رسیده حق، براى آنکه در گناهکارى هم داغ محمد بر زبان داشت هم داغ مهر مادر در دل.
آوردهاند: که فردا در قیامت بندهاى را نامه خویش بدست دهند، آن کردار آلوده خود بیند سر در پیش افکند، اندوهى عظیم بر وى نشیند. حقّ تعالى بوى نظر رحمت کند، گوید: اى بیچاره روز فرو شده سر بر دار که امروز روز آشتى است و هنگام نثار رحمت. بنده از شرم حقّ هم چنان سر در پیش افکنده میدارد تا ربّ العزّة بکرم خود گوید: بعزّت من که سر از پیش بردارى و در جلال من نگرى.
اگر تو در دنیا آن نکردى که من فرمودم، من امروز در روز بیچارگى و درماندگى تو آن کنم که تو خواهى قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ هر کس آن کند و از وى آن آید که سزاى وى بود. تو بى وفایى که ترا چنان آفریدم، سزاى من همه وفا و کرم که صفت من اینست. پس جام شراب قدس بر دستش نهند یک دم درکشد نعره زنان چون والهان در آن صحراء قیامت مىآید و زبان حال وى میگوید:
تبسّطنا على الآثام لمّا
رأینا العفو من اثر الذّنوب
چون عفو تو راه جرم من پاک ببست
زین پس همه در معصیت آویزم دست.
اینست که ربّ العالمین گفت: فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً.
از پولاد چه سخت تر؟ که بر دست داود چون موم پیچا کرد: «وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ؟» از زمین و آسمان چه گنگتر؟ ایشان را بى زبان فرا نوا کرد که: قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ! از بنده عاصى که بیچارهتر؟ او را بخود آشنا کرد و با وى ندا کرد که: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً! اى گرویدگان آشنایان و دوستان همه توبت کنید، بدرگاه من باز آئید، با من گردید اگر شما آن کردید که از شما آید، من آن کنم که از من آید. هیچ جاى معیوب نپذیرند مگر اینجا، باز آئید. بهیچ درگاه گناه نیامرزند مگر اینجا، پناه با من آرید. از نامهربانان بمهربان آئید. از درد نومیدى بامید آئید. ما را از گناه آمرزیدن باک نیست، باز آئید. ما را از معیوب پذیرفتن عار نیست، باز گردید. نظیر آیت خوان: وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ مقام انابت برتر است از مقام توبت. انابت باز گشت بنده است با خداوند خویش بدل و همّت، و توبت بازگشت بنده است از معصیت باطاعت. انابت چیست؟ از وادى نفاق بقدم صدق بوادى سکینت آمدن، و از وادى بدعت بقدم تسلیم بوادى سنّت آمدن، و از وادى تفرّق بقدم انقطاع بوادى جمع آمدن. و از وادى دعوى بقدم افتقار بوادى تفرید آمدن. از وادى خرد بقدم فاقت با حقّ آمدن. توبت چیست؟ شفیعى مطاع، وکیل درى مشفق، نائبى کریم، نقش گناه محو کند و حقّ بشفاعت او از بنده گنه کار عفو کند. دیوان بنده از عصیان پاک و مطهّر کند، مرد تائب را با مرد بى گناه برابر کند. اینست که مصطفى (ص) گفت: «التّائب من الذّنب کمن لا ذنب له»و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «انّ اللَّه تعالى افرح بتوبة عبده من الظّمآن الوارد الضّالّ الواجد العقیم الوالد».
میگوید: حقّ تعالى بهیچ طاعتى چنان زود خشنود نشود که بتوبت تائبان. رضاء او بتوبه گناهکار همچون شادى آن تشنه دان که در بیابان خشک بى آب ناگاه بآب زلال رسد، یا همچون مسافرى که در بیابانى مهلک بار و مرکب خویش گم کند، آن گه پس از نومیدى ناگاه بسر مرکب و بار خویش رسد یا چون پیر زنى نازاینده آرزومند فرزند که نابیوسان او را بشارت فرزندى نیکو سیرت، زیبا صورت، رسد در همه عالم هیچ شادى در جنب این سه شادى نرسد و این سه شادى در جنب رضاء حق از توبه تائب ناچیز و متلاشى گردد. حکم قدم چنان رفته که اگر کسى هفتاد سال در خرابات معصیت کند. آن گه روزى بدردى غسلى کند. باندوهى لباس وفا درپوشد، بتشویرى بمسجد درآید، بحیرتى نیّتى کند بحسرتى دست بردارد، بدهشتى تکبیر گوید، در حضرت نماز و راز شود. هنوز آن نماز تمام نکرده باشد که از جلیل و جبّار ندا آید با اهل ملکوت که یا گماشتگان ما، درین آسمانها، امروز همه عبادتهاى خویش بگذارید. زجل تسبیح و تقدیس در باقى کنید. و عطر استغفار سوزید آن بنده برگشته ما را که با درگاه ما آمد، آن آبى که به تکلّف از آن دیده دردناک او بیرون آمد، در خزانه رحمت بنهید تا فردا در عرصات قیامت رضوان را فرستیم تا دست او گیرد و گرد قیامتش برآرد و این ندا میکند که: «هذا عتیق اللَّه» این آزاد کرده خداوند است و بمغفرت رسیده حق، براى آنکه در گناهکارى هم داغ محمد بر زبان داشت هم داغ مهر مادر در دل.
آوردهاند: که فردا در قیامت بندهاى را نامه خویش بدست دهند، آن کردار آلوده خود بیند سر در پیش افکند، اندوهى عظیم بر وى نشیند. حقّ تعالى بوى نظر رحمت کند، گوید: اى بیچاره روز فرو شده سر بر دار که امروز روز آشتى است و هنگام نثار رحمت. بنده از شرم حقّ هم چنان سر در پیش افکنده میدارد تا ربّ العزّة بکرم خود گوید: بعزّت من که سر از پیش بردارى و در جلال من نگرى.
اگر تو در دنیا آن نکردى که من فرمودم، من امروز در روز بیچارگى و درماندگى تو آن کنم که تو خواهى قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ هر کس آن کند و از وى آن آید که سزاى وى بود. تو بى وفایى که ترا چنان آفریدم، سزاى من همه وفا و کرم که صفت من اینست. پس جام شراب قدس بر دستش نهند یک دم درکشد نعره زنان چون والهان در آن صحراء قیامت مىآید و زبان حال وى میگوید:
تبسّطنا على الآثام لمّا
رأینا العفو من اثر الذّنوب
چون عفو تو راه جرم من پاک ببست
زین پس همه در معصیت آویزم دست.
اینست که ربّ العالمین گفت: فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً.