عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز شهد بجلاله افعاله، نطق بجماله افضاله،دلّ على اثباته آیاته، اخبر عن صفاته مفعولاته اسم جلیل عرفه العقلاء بدلالة افعاله.
و عرفه الاصفیاء باستحقاقه لجلاله و جماله، فبلطف جماله عرفوا جوده و بکشف جلاله عرفوا وجوده. نام خداوندى که دلائل توحید آیات او معالم تفرید رایات او، شواهد شریعت اشارات او، معاهد حقیقت بشارات او، قدیم نامخلوق ذات و صفات او، خداوندى که مصنوعات از قدرت او نشان است، مخلوقات از حکمت او بیانست، موجودات بر وجود او برهانست نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست، هر چه در فهم و وهم تو آید که وى آنست نه آنست، بل که خالق آنست.
جمالک لا یقاس الى جمال
و قدرک جلّ عن درک المثال.
طس الطاء اشارة الى طهارة قدسه، و السّین اشارة الى سناء عزّه، یقول تعالى: بطهارة قدسى و سناء عزّى لا اخیّب امل من امّل لطفى. جلال احدیت و جمال صمدیت سوگند یاد میکند بطهارت قدس خود و بسناء عزّ خود که هر که بمن امید رحمت دارد نومیدش نکنم، هر که بمن طمع مغفرت دارد ردّش نکنم، هر چه بنده را امیدست فضل من برتر از آن است، هر چه از بنده تقصیر است بىنیازى من برابر آنست.
اى جوانمرد بدان که کار مولى را بنا بر بىنیازى است و تقصیر رهى بنا بر ضعف و بیچارگى است، و او جلّ جلاله ضعیفان و بیچارگان را دوست دارد. در خبرست که موسى (ع) گفت: «یا ربّ من احبّاءک من خلقک حتّى احبّهم لاجلک؟
«خداوندا ازین خلق که آفریدهاى دوست تو کیست تا از بهر تو او را دوست دارم؟ جواب آمد که: «یا موسى کلّ فقیر و قیر و کلّ ضعیف مسکین»
ازین هر درویشى شکسته ضعیفى کوفته زیر بار حکم ما فرسوده، معاشر المسلمین درویشان شکسته را عزیز دارند، که ایشان برداشتگان لطفند و برکشیدگان فضل، ربّ العالمین ایشان را بربطه: «یحبّهم و یحبّونه» بسته، بقید: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى استوار کرده در وادى عنایت ایشان را شمع رعایت افروخته. در خبرست که روز قیامت که جنّ و انس را در آن صعید قیامت بهم آرند و خلق اوّلین و آخرین را بر بساط هیبت و سیاست بدارند منادیى از جانب عرش مجید آواز دهد: کجایند آن کسانى که درویشان را در دنیا بچشم شفقت نگرستند و بعین کرامت ملاحظه نمودند و بجاى ایشان را احسان کردند؟ در روید در دار القرار و معدن الأبرار ایمن و شاد، از ترس و اندوه آزاد. یک بار دیگر همان منادى ندا کند: کجایند آن کسانى که بیماران درویشان را پرسیدند و ایشان را حرمت داشتند و بتعهّد و تفقّد احوال ایشان را مطالعت کردند؟ ایشان را آرید و بر منبرهاى نور نشانید! تا با اللَّه سخن میگویند و بمناجات و محادثت حضرت ربوبیّت مىنازند و باقى خلق در غمرات حساب و حسرات عتاب مىباشند.
قال النبیّ (ص): «انّ للَّه عزّ و جلّ عبیدا استحبّهم لنفسه لقضاء حوایج الناس ثمّ آلى على نفسه الّا یعذّبهم، فاذا کان یوم القیمة جلسوا على منابر من نور یحدّثون اللَّه تعالى و النّاس فى الحساب».
هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِینَ این کتاب قرآن، منشور نبوّت، حجّت رسالت، معجز دعوت، نامه آسمانى، کلام ربّانى، راه نمونى مؤمنانست، و بشارت دوستان بنعیم جاودان است، دلیل و حجّت اهل ایمانست، امان اهل تقوى و مستند اهل فتوى است.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ... الآیة، یدیمون المواصلات و یستقیمون فى آداب المناجاة و یؤدّون من اموالهم و احوالهم و سکناتهم و حرکاتهم الزّکاة بما یقومون فى حقوق المسلمین احسن مقام، و یتوبون عن ضعفائهم احسن متاب.
إِذْ قالَ مُوسى لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ ناراً... الآیة، آن شب که موسى در آن بیابان در تحیّر افتاد، از مدین برفته و روى بمصر نهاده و بقصد آن که تا مادر خویش و دو خواهر یکى زن قارون و دیگر زن یوشع نون از آنجا بیارد، و بیم فرعون در دل وى بود همى ناگاه در آن بیابان راه گم کرد، شبى بود تاریک و راهى باریک، شبى دیجور و موسى سخت رنجور، در آن بیابان متحیّر مانده میان باد و باران و سرماى بىکران و برق درخشان و رعد غرّان و عیال وى از درد زه نالان، خواست تا آتشى افروزد، سنگ و آتشزنه برداشت بسیار بزد و آتش بیرون نداد، از سر تیزى و تندى سنگ و آتشزنه هر دو بزمین زد ربّ العالمین آن هر دو را با وى بسخن آورد.
گفتند: یا موسى! صفرا مکن و خشم مگیر که ما در امر پادشاهیم، باطن ما پر از آتش است امّا فرمان نیست که یک ذرّه بیرون دهیم، آن شب فرمان رسید همه آتشهاى عالم را که: در معدن خود همى باشید هیچ بیرون میائید که امشب شبى است که ما دوستى را بآتش بخود راه خواهیم داد و نواختى بر وى خواهیم نهاد اینست که ربّ العزّة گفت آنس من جانب الطور نارا. فیا عجبا آتشى که ربّ العزّة در صخره صمّا تعبیه کرد موسى کلیم نتوانست که باحتیال آن را ظاهر کند، نورى که ربّ العزّة جلّ جلاله در سویداء دل عارف نهاد ابلیس لعین بوسوسه خویش آن را کى ظاهر تواند کرد.
قوله: إِنِّی آنَسْتُ ناراً، ربّ العالمین در قرآن شش آتش یاد کرد: یکى آتش منفعت، قوله: أَ فَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ؟، دگر آتش معونت، قوله: قالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذا جَعَلَهُ ناراً، سدیگر آتش مذلّت، قوله: خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ، چهارم آتش عقوبت: النَّارُ وَعَدَهَا اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا، پنجم آتش کرامت: قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً، ششم آتش معرفت و هدایت، قوله: إِنِّی آنَسْتُ ناراً، عامه خلق از آتش منفعت معیشت یافتند، کقوله تعالى: نَحْنُ جَعَلْناها تَذْکِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِینَ، ذو القرنین از آتش معونت نظام ولایت یافت: قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی، ابلیس از آتش مذلّت لعنت یافت: وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی، کافر از آتش عقوبت مزید عذاب یافت: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ، ابراهیم از آتش کرامت و سلامت یافت: قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِیمَ موسى از آتش معرفت و هدایت قربت یافت: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا موسى را باوّل ندا بود نُودِیَ و بآخر نجوى بود وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا. باز مصطفى عربى (ص) باوّل چه بود؟: أَسْرى بِعَبْدِهِ باوسط چه بود؟: عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى و بآخر چه بود؟: دَنا فَتَدَلَّى، فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
و عرفه الاصفیاء باستحقاقه لجلاله و جماله، فبلطف جماله عرفوا جوده و بکشف جلاله عرفوا وجوده. نام خداوندى که دلائل توحید آیات او معالم تفرید رایات او، شواهد شریعت اشارات او، معاهد حقیقت بشارات او، قدیم نامخلوق ذات و صفات او، خداوندى که مصنوعات از قدرت او نشان است، مخلوقات از حکمت او بیانست، موجودات بر وجود او برهانست نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست، هر چه در فهم و وهم تو آید که وى آنست نه آنست، بل که خالق آنست.
جمالک لا یقاس الى جمال
و قدرک جلّ عن درک المثال.
طس الطاء اشارة الى طهارة قدسه، و السّین اشارة الى سناء عزّه، یقول تعالى: بطهارة قدسى و سناء عزّى لا اخیّب امل من امّل لطفى. جلال احدیت و جمال صمدیت سوگند یاد میکند بطهارت قدس خود و بسناء عزّ خود که هر که بمن امید رحمت دارد نومیدش نکنم، هر که بمن طمع مغفرت دارد ردّش نکنم، هر چه بنده را امیدست فضل من برتر از آن است، هر چه از بنده تقصیر است بىنیازى من برابر آنست.
اى جوانمرد بدان که کار مولى را بنا بر بىنیازى است و تقصیر رهى بنا بر ضعف و بیچارگى است، و او جلّ جلاله ضعیفان و بیچارگان را دوست دارد. در خبرست که موسى (ع) گفت: «یا ربّ من احبّاءک من خلقک حتّى احبّهم لاجلک؟
«خداوندا ازین خلق که آفریدهاى دوست تو کیست تا از بهر تو او را دوست دارم؟ جواب آمد که: «یا موسى کلّ فقیر و قیر و کلّ ضعیف مسکین»
ازین هر درویشى شکسته ضعیفى کوفته زیر بار حکم ما فرسوده، معاشر المسلمین درویشان شکسته را عزیز دارند، که ایشان برداشتگان لطفند و برکشیدگان فضل، ربّ العالمین ایشان را بربطه: «یحبّهم و یحبّونه» بسته، بقید: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى استوار کرده در وادى عنایت ایشان را شمع رعایت افروخته. در خبرست که روز قیامت که جنّ و انس را در آن صعید قیامت بهم آرند و خلق اوّلین و آخرین را بر بساط هیبت و سیاست بدارند منادیى از جانب عرش مجید آواز دهد: کجایند آن کسانى که درویشان را در دنیا بچشم شفقت نگرستند و بعین کرامت ملاحظه نمودند و بجاى ایشان را احسان کردند؟ در روید در دار القرار و معدن الأبرار ایمن و شاد، از ترس و اندوه آزاد. یک بار دیگر همان منادى ندا کند: کجایند آن کسانى که بیماران درویشان را پرسیدند و ایشان را حرمت داشتند و بتعهّد و تفقّد احوال ایشان را مطالعت کردند؟ ایشان را آرید و بر منبرهاى نور نشانید! تا با اللَّه سخن میگویند و بمناجات و محادثت حضرت ربوبیّت مىنازند و باقى خلق در غمرات حساب و حسرات عتاب مىباشند.
قال النبیّ (ص): «انّ للَّه عزّ و جلّ عبیدا استحبّهم لنفسه لقضاء حوایج الناس ثمّ آلى على نفسه الّا یعذّبهم، فاذا کان یوم القیمة جلسوا على منابر من نور یحدّثون اللَّه تعالى و النّاس فى الحساب».
هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِینَ این کتاب قرآن، منشور نبوّت، حجّت رسالت، معجز دعوت، نامه آسمانى، کلام ربّانى، راه نمونى مؤمنانست، و بشارت دوستان بنعیم جاودان است، دلیل و حجّت اهل ایمانست، امان اهل تقوى و مستند اهل فتوى است.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ... الآیة، یدیمون المواصلات و یستقیمون فى آداب المناجاة و یؤدّون من اموالهم و احوالهم و سکناتهم و حرکاتهم الزّکاة بما یقومون فى حقوق المسلمین احسن مقام، و یتوبون عن ضعفائهم احسن متاب.
إِذْ قالَ مُوسى لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ ناراً... الآیة، آن شب که موسى در آن بیابان در تحیّر افتاد، از مدین برفته و روى بمصر نهاده و بقصد آن که تا مادر خویش و دو خواهر یکى زن قارون و دیگر زن یوشع نون از آنجا بیارد، و بیم فرعون در دل وى بود همى ناگاه در آن بیابان راه گم کرد، شبى بود تاریک و راهى باریک، شبى دیجور و موسى سخت رنجور، در آن بیابان متحیّر مانده میان باد و باران و سرماى بىکران و برق درخشان و رعد غرّان و عیال وى از درد زه نالان، خواست تا آتشى افروزد، سنگ و آتشزنه برداشت بسیار بزد و آتش بیرون نداد، از سر تیزى و تندى سنگ و آتشزنه هر دو بزمین زد ربّ العالمین آن هر دو را با وى بسخن آورد.
گفتند: یا موسى! صفرا مکن و خشم مگیر که ما در امر پادشاهیم، باطن ما پر از آتش است امّا فرمان نیست که یک ذرّه بیرون دهیم، آن شب فرمان رسید همه آتشهاى عالم را که: در معدن خود همى باشید هیچ بیرون میائید که امشب شبى است که ما دوستى را بآتش بخود راه خواهیم داد و نواختى بر وى خواهیم نهاد اینست که ربّ العزّة گفت آنس من جانب الطور نارا. فیا عجبا آتشى که ربّ العزّة در صخره صمّا تعبیه کرد موسى کلیم نتوانست که باحتیال آن را ظاهر کند، نورى که ربّ العزّة جلّ جلاله در سویداء دل عارف نهاد ابلیس لعین بوسوسه خویش آن را کى ظاهر تواند کرد.
قوله: إِنِّی آنَسْتُ ناراً، ربّ العالمین در قرآن شش آتش یاد کرد: یکى آتش منفعت، قوله: أَ فَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ؟، دگر آتش معونت، قوله: قالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذا جَعَلَهُ ناراً، سدیگر آتش مذلّت، قوله: خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ، چهارم آتش عقوبت: النَّارُ وَعَدَهَا اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا، پنجم آتش کرامت: قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً، ششم آتش معرفت و هدایت، قوله: إِنِّی آنَسْتُ ناراً، عامه خلق از آتش منفعت معیشت یافتند، کقوله تعالى: نَحْنُ جَعَلْناها تَذْکِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِینَ، ذو القرنین از آتش معونت نظام ولایت یافت: قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی، ابلیس از آتش مذلّت لعنت یافت: وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی، کافر از آتش عقوبت مزید عذاب یافت: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ، ابراهیم از آتش کرامت و سلامت یافت: قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِیمَ موسى از آتش معرفت و هدایت قربت یافت: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا موسى را باوّل ندا بود نُودِیَ و بآخر نجوى بود وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا. باز مصطفى عربى (ص) باوّل چه بود؟: أَسْرى بِعَبْدِهِ باوسط چه بود؟: عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى و بآخر چه بود؟: دَنا فَتَدَلَّى، فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً الایة... ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیت منّت نهاد بر داود و سلیمان که: ایشان را اعمل دین دادم، و دین اسمى است مجمل مشتمل بر اسلام و ایمان و سنّت و جماعة و اداء طاعت و عبادت و ترک کفر و معصیت، اینست دین فریشتگان که خداى را جلّ جلاله بآن همى پرستند و طاعت همىآرند، و دین انبیا و رسل از آدم تا محمد صلوات اللَّه علیهم اجمعین اینست. و پیغامبران و رسولان امّت خود را باین دعوت کردند چنان که ربّ العالمین گفت: شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً الایة. و این دین سخت ظاهر است و مکشوف بر اهل سعادت و سخت پوشیده بر اهل شقاوت، و حقّ جلّ جلاله بصر دینشناس جز باهل سعادت ندهد و جز اهل بصر دین نشناسند، لقول النّبی (ص) «کیف انتم اذا کنتم من دینکم فى مثل القمر لیلة البدر لا یبصره منکم الّا البصیر».
و روى انّه قال (ص): «جئتکم بها بیضاء نقیّة لیلها کنهارها و من یعش منکم فسیرى اختلافا کثیرا علیکم بسنّتى و سنّة الخلفاء الرّاشدین المهدیین من بعدى عضّوا علیها بالنّواجذ»
و مجموع این دین بنا بر دو چیز است: بر استماع و بر اتّباع، استماع آنست که وحى و تنزیل از مصطفى بجان و دل قبول کند و بر متابعت وى راست رود، و ذلک قوله تعالى: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ.
وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً، بر لسان اهل معرفت و ذوق ارباب مواجید این علم فهم است، و علم فهم علم حقیقت است. جنید را پرسیدند که علم حقیقت چیست؟ گفت: آن علمى است لدنّى ربانى صفت بشده حقیقت بمانده. حال عارف همین است: صفت بشده و حقیقت بمانده. عامّه خلق بر مقامیند که ایشان را صفت پیدا شده و حقیقت ازیشان روى بپوشیده، باز اهل خصوص را صفات نیست گشته و حقیقت بمانده، نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته در شعر
نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
اوّل علم حقیقت است و برتر از آن عین حقیقت و وراء آن حقّ حقیقت: علم حقیقت معرفت است، عین حقیقت وجود است، حقّ حقیقت فناست. علم الحقیقة ما انت له عند الحق، عین الحقیقة ما انت به من الحقّ، حقّ الحقیقة اضمحلالک فى الحقّ.
معرفت شناخت است و وجود یافت است و از شناخت تا بیافت هزار وادى بیش است.
جنید گفت: این طایفه از مولى بشناخت فرو نمىآیند که یافت مىجویند اى مسکین ترا یافت او چون بود که در شناخت عاجزى. و هم از جنید پرسیدند که یافت او چون بود؟ جواب نداد، و از مقام برخاست، یعنى که این جواب بدل دهند نه بزبان، او که دارد خود داند.
پیر طریقت گفت: از یافت اللَّه نور ایمان آید نه بنور ایمان یافت اللَّه آید.
حلاج گفت او که بنور ایمان اللَّه را جوید همچنانست که بنور ستاره خورشید را جوید.
او جلّ جلاله بقدر خود قائم است و در عزّ خود قیّوم، بعزّ خود بعید بلطف خود قریب، عزّ کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیّته و تقدّست صمدیّته.
وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُ الآیة... وهب منبه گفت سلیمان (ع) با مملکت خویش بر مرکب باد همىرفت، مردى حرّاث بکشاورزى مشغول برنگرست و آن مملکت دید بدان عظیمى و بزرگوارى تعجب همىکرد و میگفت: لقد اوتى آل داود ملکا عظیما. باد آن سخن بگوش سلیمان رسانید، سلیمان فرود آمد و با آن مرد گفت: من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا آن اندیشه از دل تو بیرون کنم، لتسبیحة واحدة یقبلها اللَّه عزّ و جلّ خیر ممّا اوتى آل داود: یک تسبیح که اللَّه تعالى بپذیرد از مرد مؤمن بهست از ملک و مملکت که آل داود را دادهاند. آن مرد گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى. و بر عکس این حکایت کنند که: سلیمان صلوات اللَّه علیه وقتى فرو نگرست مردى را دید به بیل کار میکرد و هیچ در مملکت سلیمان نگاه نمى کرد و دیدار چشم خود با نظاره ایشان نمىداد. سلیمان گفت اینت عجب هیچ کس نبود که ما بدو برگذشتیم که نه بنظاره ما مشغول گشت و در مملکت ما تعجّب کرد مگر این مرد یا سخت زیرک است و دانا و عارف یا سخت نادان و جاهل. پس باد را فرمود تا مملکت بداشت و بیستاد، سلیمان فرو آمد و قصد آن مرد کرد، گفت: اى جوانمرد عالمیان را شکوه ما در دل است و از سیاست ما ترسند وانگه که مملکت ما بینند تعجّب کنند. تو هیچ بما ننگرى و تعجّب نمىکنى این مانند استخفافى است که تو همى کنى. آن مرد گفت: یا نبىّ اللَّه حاشا و کلّا که در کار مملکت تو در دل کسى استخفافى گذر کند، لکن اى سلیمان من در نظاره جلال حقّ و آثار قدرت او چنان مستغرق گشتهام که پرواى نظاره دیگران ندارم. یا سلیمان عمر من این یک نفس است که مىگذرد اگر بنظاره خلق ضایع کنم آن گه عمر من بر من تاوان بود. سلیمان گفت اکنون بارى حاجتى از من بخواه اگر هیچ حاجت در دل دارى. گفت بلى حاجت دارم و دیرست تا درین آرزویم، مرا از دوزخ آزاد کن و بر من رحمت کن و هول مرگ بر من آسان کن. سلیمان گفت این نه کار منست و نه کار آفریدگان. گفت پس تو همچون من عاجزى و از عاجز حاجت خواستن چه روى بود. سلیمان بدانست که مرد بیدار است و هشیار، گفت: اکنون مرا پندى ده گفت: یا سلیمان در ولایت وقتى منگر، در عاقبت نگر، چه راحت باشد در نعمتى که سطوت عزرائیل و هول مرگ سرانجام آن باشد. یا سلیمان چشم نگاهدار تا نبینى، که هر چه چشم نهبیند دل نخواهد.
باطل مشنو که باطل نور دل ببرد.
حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ سلیمان (ع) چون بوادى نمل رسید و باد سخن مورچه از مسافت سه میل بگوش وى رسانید که: یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ سلیمان را خوش آمد سخن آن ملک موران و حسن سیاست وى بر رعیّت خویش و شفقت بردن بر ایشان. آن گه گفت: بیارید این ملک موران را، بیاوردند.
او را دید بر لباس سیاه مانند زاهدان کمر بسته بسان چاکران. سلیمان گفت: آن سخن از کجا گفتى؟ که: لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ حطم ما بشما کجا رسیدى؟
شما در صحرا و ما در هوا و نیز دانستهاى که من پیغامبرم با عصمت نبوت عدل فرونگذارم و بر ضعفا و غیر ایشان ظلم نکنم و لشکریان را نگذارم که شما را بکوبند.
آن ملک موران جواب داد که: من خود عدل تو دانستهام و شناخته و عذر تو انگیخته که گفتم: وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ. امّا آنچه میگویى که حطم ما بشما چون رسد و شما در صحرا و ما در هوا بدانکه من بدان سخن حطم دل میخواستم. ترسیدم که ایشان نعمت و مملکت تو بینند و آرزوى دنیا و نعمت دنیا خواهند و از سر وقت و زهد خویش بیفتند و درویش را آن نیکوتر بود که جاه و منزل اغنیا نبیند و یقرب من هذا قوله تعالى: وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ، و کذلک
قول النّبی (ص): «ایّاکم و الضّیعة فترغبوا فى الدّنیا».
آن گه سلیمان گفت: ترا لشکر چندست؟ گفتا من ملک ایشانم و چهل هزار سرهنگ دارم و زیردست هر سرهنگى چهل هزار عریف هر عریفى را هزار مور. گفت: چرا بیرون نیارى ایشان را و بر روى زمین نروید؟ گفت یا سلیمان ما را مملکت روى زمین میدادند امّا نخواستیم و زیر زمین اختیار کردیم تا بجز اللَّه کسى حال ما نداند. آن گه گفت: یا سلیمان از عطاها که اللَّه ترا داده یکى بگوى. گفت باد مرکب ما ساخته، «غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ». گفت یا سلیمان دانى که این چه معنى دارد یعنى که هر چه ترا دادم ازین مملکت دنیا همچون با دست: درآید و نپاید و برود. این آن مثل است که گفتهاند: قد ینبّه الکبیر على لسان الصغیر.
و روى انّه قال (ص): «جئتکم بها بیضاء نقیّة لیلها کنهارها و من یعش منکم فسیرى اختلافا کثیرا علیکم بسنّتى و سنّة الخلفاء الرّاشدین المهدیین من بعدى عضّوا علیها بالنّواجذ»
و مجموع این دین بنا بر دو چیز است: بر استماع و بر اتّباع، استماع آنست که وحى و تنزیل از مصطفى بجان و دل قبول کند و بر متابعت وى راست رود، و ذلک قوله تعالى: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ.
وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً، بر لسان اهل معرفت و ذوق ارباب مواجید این علم فهم است، و علم فهم علم حقیقت است. جنید را پرسیدند که علم حقیقت چیست؟ گفت: آن علمى است لدنّى ربانى صفت بشده حقیقت بمانده. حال عارف همین است: صفت بشده و حقیقت بمانده. عامّه خلق بر مقامیند که ایشان را صفت پیدا شده و حقیقت ازیشان روى بپوشیده، باز اهل خصوص را صفات نیست گشته و حقیقت بمانده، نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته در شعر
نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
اوّل علم حقیقت است و برتر از آن عین حقیقت و وراء آن حقّ حقیقت: علم حقیقت معرفت است، عین حقیقت وجود است، حقّ حقیقت فناست. علم الحقیقة ما انت له عند الحق، عین الحقیقة ما انت به من الحقّ، حقّ الحقیقة اضمحلالک فى الحقّ.
معرفت شناخت است و وجود یافت است و از شناخت تا بیافت هزار وادى بیش است.
جنید گفت: این طایفه از مولى بشناخت فرو نمىآیند که یافت مىجویند اى مسکین ترا یافت او چون بود که در شناخت عاجزى. و هم از جنید پرسیدند که یافت او چون بود؟ جواب نداد، و از مقام برخاست، یعنى که این جواب بدل دهند نه بزبان، او که دارد خود داند.
پیر طریقت گفت: از یافت اللَّه نور ایمان آید نه بنور ایمان یافت اللَّه آید.
حلاج گفت او که بنور ایمان اللَّه را جوید همچنانست که بنور ستاره خورشید را جوید.
او جلّ جلاله بقدر خود قائم است و در عزّ خود قیّوم، بعزّ خود بعید بلطف خود قریب، عزّ کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیّته و تقدّست صمدیّته.
وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُ الآیة... وهب منبه گفت سلیمان (ع) با مملکت خویش بر مرکب باد همىرفت، مردى حرّاث بکشاورزى مشغول برنگرست و آن مملکت دید بدان عظیمى و بزرگوارى تعجب همىکرد و میگفت: لقد اوتى آل داود ملکا عظیما. باد آن سخن بگوش سلیمان رسانید، سلیمان فرود آمد و با آن مرد گفت: من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا آن اندیشه از دل تو بیرون کنم، لتسبیحة واحدة یقبلها اللَّه عزّ و جلّ خیر ممّا اوتى آل داود: یک تسبیح که اللَّه تعالى بپذیرد از مرد مؤمن بهست از ملک و مملکت که آل داود را دادهاند. آن مرد گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى. و بر عکس این حکایت کنند که: سلیمان صلوات اللَّه علیه وقتى فرو نگرست مردى را دید به بیل کار میکرد و هیچ در مملکت سلیمان نگاه نمى کرد و دیدار چشم خود با نظاره ایشان نمىداد. سلیمان گفت اینت عجب هیچ کس نبود که ما بدو برگذشتیم که نه بنظاره ما مشغول گشت و در مملکت ما تعجّب کرد مگر این مرد یا سخت زیرک است و دانا و عارف یا سخت نادان و جاهل. پس باد را فرمود تا مملکت بداشت و بیستاد، سلیمان فرو آمد و قصد آن مرد کرد، گفت: اى جوانمرد عالمیان را شکوه ما در دل است و از سیاست ما ترسند وانگه که مملکت ما بینند تعجّب کنند. تو هیچ بما ننگرى و تعجّب نمىکنى این مانند استخفافى است که تو همى کنى. آن مرد گفت: یا نبىّ اللَّه حاشا و کلّا که در کار مملکت تو در دل کسى استخفافى گذر کند، لکن اى سلیمان من در نظاره جلال حقّ و آثار قدرت او چنان مستغرق گشتهام که پرواى نظاره دیگران ندارم. یا سلیمان عمر من این یک نفس است که مىگذرد اگر بنظاره خلق ضایع کنم آن گه عمر من بر من تاوان بود. سلیمان گفت اکنون بارى حاجتى از من بخواه اگر هیچ حاجت در دل دارى. گفت بلى حاجت دارم و دیرست تا درین آرزویم، مرا از دوزخ آزاد کن و بر من رحمت کن و هول مرگ بر من آسان کن. سلیمان گفت این نه کار منست و نه کار آفریدگان. گفت پس تو همچون من عاجزى و از عاجز حاجت خواستن چه روى بود. سلیمان بدانست که مرد بیدار است و هشیار، گفت: اکنون مرا پندى ده گفت: یا سلیمان در ولایت وقتى منگر، در عاقبت نگر، چه راحت باشد در نعمتى که سطوت عزرائیل و هول مرگ سرانجام آن باشد. یا سلیمان چشم نگاهدار تا نبینى، که هر چه چشم نهبیند دل نخواهد.
باطل مشنو که باطل نور دل ببرد.
حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ سلیمان (ع) چون بوادى نمل رسید و باد سخن مورچه از مسافت سه میل بگوش وى رسانید که: یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ سلیمان را خوش آمد سخن آن ملک موران و حسن سیاست وى بر رعیّت خویش و شفقت بردن بر ایشان. آن گه گفت: بیارید این ملک موران را، بیاوردند.
او را دید بر لباس سیاه مانند زاهدان کمر بسته بسان چاکران. سلیمان گفت: آن سخن از کجا گفتى؟ که: لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ حطم ما بشما کجا رسیدى؟
شما در صحرا و ما در هوا و نیز دانستهاى که من پیغامبرم با عصمت نبوت عدل فرونگذارم و بر ضعفا و غیر ایشان ظلم نکنم و لشکریان را نگذارم که شما را بکوبند.
آن ملک موران جواب داد که: من خود عدل تو دانستهام و شناخته و عذر تو انگیخته که گفتم: وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ. امّا آنچه میگویى که حطم ما بشما چون رسد و شما در صحرا و ما در هوا بدانکه من بدان سخن حطم دل میخواستم. ترسیدم که ایشان نعمت و مملکت تو بینند و آرزوى دنیا و نعمت دنیا خواهند و از سر وقت و زهد خویش بیفتند و درویش را آن نیکوتر بود که جاه و منزل اغنیا نبیند و یقرب من هذا قوله تعالى: وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ، و کذلک
قول النّبی (ص): «ایّاکم و الضّیعة فترغبوا فى الدّنیا».
آن گه سلیمان گفت: ترا لشکر چندست؟ گفتا من ملک ایشانم و چهل هزار سرهنگ دارم و زیردست هر سرهنگى چهل هزار عریف هر عریفى را هزار مور. گفت: چرا بیرون نیارى ایشان را و بر روى زمین نروید؟ گفت یا سلیمان ما را مملکت روى زمین میدادند امّا نخواستیم و زیر زمین اختیار کردیم تا بجز اللَّه کسى حال ما نداند. آن گه گفت: یا سلیمان از عطاها که اللَّه ترا داده یکى بگوى. گفت باد مرکب ما ساخته، «غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ». گفت یا سلیمان دانى که این چه معنى دارد یعنى که هر چه ترا دادم ازین مملکت دنیا همچون با دست: درآید و نپاید و برود. این آن مثل است که گفتهاند: قد ینبّه الکبیر على لسان الصغیر.
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قالَ یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ بدانکه این آیات دلائل روشنند و برهان صادق بر اثبات کرامات اولیا، که اگر نه از روى کرامت بودى و از خصایص قدرت اللَّه کجا بعقل صورت بندد یا در وسع بشر باشد. عرشى بدان عظیمى و مسافتى بدان دورى بیک طرفة العین حاضر کردن، مگر که ولىّ دعا کند و رب العالمین اجابت دعاء وى را بقدرت خویش آن را حاضر کند، بر آن وجد که میان عرش و منزل سلیمان زمین درنوردد و مسافت کوتاه کند، و این جز در قدرت اللَّه نیست و جز دلیل کرامات اولیاء نیست.
در آثار بیارند که مصطفى (ص) از دنیا بیرون شد، زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبىّ الى یوم القیامة. بوفات مصطفاى عربى زمین باللّه نالید که نیز پیغامبرى بر من نرود که خاتم پیغمبران آمد و درگذشت. اللَّه گفت عزّ جلاله من ازین امّت محمد مردانى پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى پیغامبران باشد. و ایشان نیستند مگر اصحاب کرامات، و بدان که این کرامات اولیا ملتحق است بمعجزات انبیاء، اذ لو لم یکن النبىّ صادقا فى نبوّته لم تکن الکرامة تظهر على من یصدّقه و یکون من جملة امته.
و فرق میان معجزت و کرامت آنست که بر پیغامبر واجب است که بقطع دعوى نبوّت کند و خلق را دعوت کند و اظهار معجزت کند. و بر ولى واجب است که کرامات بپوشد و قطعى دعوى ولایت نکند و دعوت خلق نکند و جایز دارد که آنچه بر او میرود مکر است چنان که از سرى سقطى حکایت کنند که گفت: لو انّ واحدا دخل بستانا فیه اشجار کثیرة و على کل شجرة طیر یقول له بلسان فصیح: السلام علیک یا ولى اللَّه فلو لم یخف انّه مکر لکان ممکورا. امّا اگر در احایین چیزى از آن کرامات بر اهل خویش اظهار کند روا باشد. لکن نه همه وقت این کرامت باختیار ولى باشد. فقد یحصل باختیاره و دعائه و قد لا یحصل و قد یکون بغیر اختیاره فى بعض الاوقات بخلاف معجزه که باختیار نبى باشد و درخواست او. و روا نباشد که پیغامبر نداند که پیغامبرست، و روا باشد که ولى نداند که و لیست. و پیغامبر را معجزت ناچارست و واجب، که وى مبعوث است بخلق و خلق را حاجتست بمعرفت و صدق وى و راه صدق وى معجزتست بخلاف ولى که بر خلق واجب نیست که بدانند که او و لیست و نه نیز بر ولى واجبست که بداند که و لیست.
امّا شرط ولى آنست که بسته کرامت نشود، طالب استقامت باشد نه طالب کرامت. بو على جوزجانى گفته: کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فانّ نفسک متحرکة فى طلب الکرامة و ربک یطالبک بالاستقامة، و این استقامت که از کرامت مه آمد آنست که توفیق طاعت بر دوام رفیق وى باشد و بر اداء حقوق و لوازم بىکسل مواظب باشد و از معاصى بپرهیزد و مخالفت از هیچ روى بخود راه ندهد و بر عموم احوال و اوقات شفقت از خلق بازنگیرد و در دنیا و آخرت هیچکس را خصمى نکند و بار همه بکشد و بار خود بر هیچکس ننهد. و ممّا روى من الاخبار فى اثبات کرامات الاولیاء ما روى ابو هریرة عن النبى (ص) قال بینا رجل یسوق بقرة قد حمل علیها التفتت البقرة و قالت: انّى لم اخلق لهذا انّما خلقت للحرث، فقال الناس: سبحان اللَّه فقال النبى (ص) آمنت بهذا و ابو بکر و عمر.
و من ذلک حدیث عمر بن الخطاب حیث قال فى حال خطبته: یا ساریة! الجبل الجبل، و هو حدیث معروف مشهور. و روى انّ رسول اللَّه (ص) بعث العلاء الحضرمىّ فى غزاة فحال بینهم و بین الموضع قطعة من البحر فدعا اللَّه باسمه الاعظم و مشوا على الماء.
و روى انّ عباد بن بشر و اسید بن حضیر خرجا من عند رسول اللَّه (ص) فاضاء لهما رأس عصا احدهما کالسّراج. و روى انّه کان بین سلمان و ابى الدّرداء قصعة فسبّحت حتى سمعا التسبیح. و روى عن النبى (ص) انّه قال: کم من اشعث اغبر ذى طمرین لا یؤوله لو اقسم على اللَّه لابره و لم یفرق بین شىء و شىء فیما یقسم به على اللَّه.
و قال سهل بن عبد اللَّه: من زهد فى الدنیا اربعین یوما صادقا من قلبه مخلصا فى ذلک یظهر له من الکرامات و من لم یظهر له فلانّه عدم الصدق فى زهده، فقیل له کیف تظهر له الکرامة فقال یأخذ ما یشاء کما یشاء من حیث یشاء. و حکى عن ابى حاتم السجستانى یقول سمعت ابا نصر السراج یقول: دخلنا تستر فرأینا فى قصر سهل بن عبد اللَّه بیتا کان الناس یسمّونه: بیت السبع؟ فسألنا الناس عن ذلک فقالوا، کان السّباع تجىء الى سهل فکان یدخلهم هذا البیت و یضیفهم و یطعمهم اللّحم، ثمّ یخلّیهم. قال ابو نصر و رأیت اهل تستر کلّهم متّفقین على ذلک لا ینکرونه و هم الجمع الکثیر.
و قیل کان سهل بن عبد اللَّه اصابته زمانة فى آخر عمره، فکان اذا حضر وقت الصلاة انتشر یداه و رجلاه، فاذا فرغ من الفرض عاد الى حال الزمانة و کان لسهل بن عبد اللَّه مرید، فقال له یوما: ربّما أتوضّأ للصّلوة فیسیل الماء بین یدىّ کقضبان ذهب و فضة.
فقال سهل اما علمت انّ الصّبیان اذا بکوا یعطون خشخاشة لیشتغلوا بها؟
پیرى بود در طوس نام وى بو بکر بن عبد اللَّه از طوس بیرون آمد تا غسلى کند، جامه ور کشید بر کنار سردابه نهاد و بآب فرو شد، بىادبى بیامد و جامه شیخ ببرد. شیخ در میان آب بماند، گفت: بار خدایا اگر دانى که این غسل بر متابعت شریعت رسول میکنم دست ازو بستان تا جامه من باز آرد هم در ساعت آن مرد مىآمد و جامه شیخ مىآورد و دست او خشک گشته جامه بر کنار سردابه نهاده شیخ گفت بار خدایا اکنون که جامه باز رسانید دست او باز رسان. دست وى نیکو شد.
و بسیار افتد که کرامت پس از مرگ ظاهر شود چنان که چون جنازه جنید برگرفتند مرغى سپید بیامد، بر گوشه جنازه نشست. قومى از اهل او که نزدیک جنازه بودند آستین مىفشاندند، تا مگر برخیزد. مرغ برنخاست. هم چنان مىبود، و خلق در تعجب بمانده. فتح شخرف از قدیمان مشایخ خراسان بود. عبد اللَّه بن احمد بن حنبل گفت: از خاک خراسان کس برنخاست چو فتح شخرف. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد از انطاکیه سویق مىآوردند و آن مىخورد بوقت نزع با خود ترنّمى میکرد باو نیوشیدند مىگفت: الهى اشتدّ شوقى الیک فعجّل قدومى علیک. چون او را مىشستند بر ساق وى دیدند نوشته، چنانک از پوست بر خاسته: الفتح للَّه.
سألتک بل اوصیک ان متّ فاکتبى
على لوح قبرى: کان هذا متیّما
لعلّ شجیّا عارفا سنن الهوى
یمرّ على قبر الغریب فسلمّا
هزار سال بامید تو توانم بود
هر آن گهى کت بینم هنوز باشد زود
هنوز از تو چه دیدم از آنچه خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
اگر چه در غم تو جان و دل زیان کردم
من این زیان نفروشم بصد هزاران سود
امّا جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت در بند کرامات نشوند و آرزوى آن نکنند، زیرا که کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود، و از غرور خالى نباشد.
درویشى در بادیه تشنه گشت از هوا قدحى زرّین فرا دید آمد پر آب سرد.
درویش گفت: بعزت و جلال تو که نخورم اعرابیى باید که مرا سیلى زند و شربتى آب دهد و رنه بکراماتم آب نباید. تو خود قادرى که آب در جوف من پدید آرى. درویش این سخن از بیم غرور میگفت دانست که کرامات از مکر و غرور خالى نباشد.
شیخ الاسلام انصارى گفت: حقیقت نه بکرامات مىدرست شود، که حقیقت خود کرامتست. از کرامات مکرم باید دید و از عطا معطى، هر که با کرامات بنگرد او را بآن بازگذارند، هر که با عطا گراید از معطى باز ماند. بو عمرو زجاجى گفت: اگر بشریّت من ذرّهاى کم شود دوستر از آن دارم که بر آب بروم.
در آثار بیارند که مصطفى (ص) از دنیا بیرون شد، زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبىّ الى یوم القیامة. بوفات مصطفاى عربى زمین باللّه نالید که نیز پیغامبرى بر من نرود که خاتم پیغمبران آمد و درگذشت. اللَّه گفت عزّ جلاله من ازین امّت محمد مردانى پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى پیغامبران باشد. و ایشان نیستند مگر اصحاب کرامات، و بدان که این کرامات اولیا ملتحق است بمعجزات انبیاء، اذ لو لم یکن النبىّ صادقا فى نبوّته لم تکن الکرامة تظهر على من یصدّقه و یکون من جملة امته.
و فرق میان معجزت و کرامت آنست که بر پیغامبر واجب است که بقطع دعوى نبوّت کند و خلق را دعوت کند و اظهار معجزت کند. و بر ولى واجب است که کرامات بپوشد و قطعى دعوى ولایت نکند و دعوت خلق نکند و جایز دارد که آنچه بر او میرود مکر است چنان که از سرى سقطى حکایت کنند که گفت: لو انّ واحدا دخل بستانا فیه اشجار کثیرة و على کل شجرة طیر یقول له بلسان فصیح: السلام علیک یا ولى اللَّه فلو لم یخف انّه مکر لکان ممکورا. امّا اگر در احایین چیزى از آن کرامات بر اهل خویش اظهار کند روا باشد. لکن نه همه وقت این کرامت باختیار ولى باشد. فقد یحصل باختیاره و دعائه و قد لا یحصل و قد یکون بغیر اختیاره فى بعض الاوقات بخلاف معجزه که باختیار نبى باشد و درخواست او. و روا نباشد که پیغامبر نداند که پیغامبرست، و روا باشد که ولى نداند که و لیست. و پیغامبر را معجزت ناچارست و واجب، که وى مبعوث است بخلق و خلق را حاجتست بمعرفت و صدق وى و راه صدق وى معجزتست بخلاف ولى که بر خلق واجب نیست که بدانند که او و لیست و نه نیز بر ولى واجبست که بداند که و لیست.
امّا شرط ولى آنست که بسته کرامت نشود، طالب استقامت باشد نه طالب کرامت. بو على جوزجانى گفته: کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فانّ نفسک متحرکة فى طلب الکرامة و ربک یطالبک بالاستقامة، و این استقامت که از کرامت مه آمد آنست که توفیق طاعت بر دوام رفیق وى باشد و بر اداء حقوق و لوازم بىکسل مواظب باشد و از معاصى بپرهیزد و مخالفت از هیچ روى بخود راه ندهد و بر عموم احوال و اوقات شفقت از خلق بازنگیرد و در دنیا و آخرت هیچکس را خصمى نکند و بار همه بکشد و بار خود بر هیچکس ننهد. و ممّا روى من الاخبار فى اثبات کرامات الاولیاء ما روى ابو هریرة عن النبى (ص) قال بینا رجل یسوق بقرة قد حمل علیها التفتت البقرة و قالت: انّى لم اخلق لهذا انّما خلقت للحرث، فقال الناس: سبحان اللَّه فقال النبى (ص) آمنت بهذا و ابو بکر و عمر.
و من ذلک حدیث عمر بن الخطاب حیث قال فى حال خطبته: یا ساریة! الجبل الجبل، و هو حدیث معروف مشهور. و روى انّ رسول اللَّه (ص) بعث العلاء الحضرمىّ فى غزاة فحال بینهم و بین الموضع قطعة من البحر فدعا اللَّه باسمه الاعظم و مشوا على الماء.
و روى انّ عباد بن بشر و اسید بن حضیر خرجا من عند رسول اللَّه (ص) فاضاء لهما رأس عصا احدهما کالسّراج. و روى انّه کان بین سلمان و ابى الدّرداء قصعة فسبّحت حتى سمعا التسبیح. و روى عن النبى (ص) انّه قال: کم من اشعث اغبر ذى طمرین لا یؤوله لو اقسم على اللَّه لابره و لم یفرق بین شىء و شىء فیما یقسم به على اللَّه.
و قال سهل بن عبد اللَّه: من زهد فى الدنیا اربعین یوما صادقا من قلبه مخلصا فى ذلک یظهر له من الکرامات و من لم یظهر له فلانّه عدم الصدق فى زهده، فقیل له کیف تظهر له الکرامة فقال یأخذ ما یشاء کما یشاء من حیث یشاء. و حکى عن ابى حاتم السجستانى یقول سمعت ابا نصر السراج یقول: دخلنا تستر فرأینا فى قصر سهل بن عبد اللَّه بیتا کان الناس یسمّونه: بیت السبع؟ فسألنا الناس عن ذلک فقالوا، کان السّباع تجىء الى سهل فکان یدخلهم هذا البیت و یضیفهم و یطعمهم اللّحم، ثمّ یخلّیهم. قال ابو نصر و رأیت اهل تستر کلّهم متّفقین على ذلک لا ینکرونه و هم الجمع الکثیر.
و قیل کان سهل بن عبد اللَّه اصابته زمانة فى آخر عمره، فکان اذا حضر وقت الصلاة انتشر یداه و رجلاه، فاذا فرغ من الفرض عاد الى حال الزمانة و کان لسهل بن عبد اللَّه مرید، فقال له یوما: ربّما أتوضّأ للصّلوة فیسیل الماء بین یدىّ کقضبان ذهب و فضة.
فقال سهل اما علمت انّ الصّبیان اذا بکوا یعطون خشخاشة لیشتغلوا بها؟
پیرى بود در طوس نام وى بو بکر بن عبد اللَّه از طوس بیرون آمد تا غسلى کند، جامه ور کشید بر کنار سردابه نهاد و بآب فرو شد، بىادبى بیامد و جامه شیخ ببرد. شیخ در میان آب بماند، گفت: بار خدایا اگر دانى که این غسل بر متابعت شریعت رسول میکنم دست ازو بستان تا جامه من باز آرد هم در ساعت آن مرد مىآمد و جامه شیخ مىآورد و دست او خشک گشته جامه بر کنار سردابه نهاده شیخ گفت بار خدایا اکنون که جامه باز رسانید دست او باز رسان. دست وى نیکو شد.
و بسیار افتد که کرامت پس از مرگ ظاهر شود چنان که چون جنازه جنید برگرفتند مرغى سپید بیامد، بر گوشه جنازه نشست. قومى از اهل او که نزدیک جنازه بودند آستین مىفشاندند، تا مگر برخیزد. مرغ برنخاست. هم چنان مىبود، و خلق در تعجب بمانده. فتح شخرف از قدیمان مشایخ خراسان بود. عبد اللَّه بن احمد بن حنبل گفت: از خاک خراسان کس برنخاست چو فتح شخرف. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد از انطاکیه سویق مىآوردند و آن مىخورد بوقت نزع با خود ترنّمى میکرد باو نیوشیدند مىگفت: الهى اشتدّ شوقى الیک فعجّل قدومى علیک. چون او را مىشستند بر ساق وى دیدند نوشته، چنانک از پوست بر خاسته: الفتح للَّه.
سألتک بل اوصیک ان متّ فاکتبى
على لوح قبرى: کان هذا متیّما
لعلّ شجیّا عارفا سنن الهوى
یمرّ على قبر الغریب فسلمّا
هزار سال بامید تو توانم بود
هر آن گهى کت بینم هنوز باشد زود
هنوز از تو چه دیدم از آنچه خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
اگر چه در غم تو جان و دل زیان کردم
من این زیان نفروشم بصد هزاران سود
امّا جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت در بند کرامات نشوند و آرزوى آن نکنند، زیرا که کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود، و از غرور خالى نباشد.
درویشى در بادیه تشنه گشت از هوا قدحى زرّین فرا دید آمد پر آب سرد.
درویش گفت: بعزت و جلال تو که نخورم اعرابیى باید که مرا سیلى زند و شربتى آب دهد و رنه بکراماتم آب نباید. تو خود قادرى که آب در جوف من پدید آرى. درویش این سخن از بیم غرور میگفت دانست که کرامات از مکر و غرور خالى نباشد.
شیخ الاسلام انصارى گفت: حقیقت نه بکرامات مىدرست شود، که حقیقت خود کرامتست. از کرامات مکرم باید دید و از عطا معطى، هر که با کرامات بنگرد او را بآن بازگذارند، هر که با عطا گراید از معطى باز ماند. بو عمرو زجاجى گفت: اگر بشریّت من ذرّهاى کم شود دوستر از آن دارم که بر آب بروم.
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله: قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بدان که مقامات راه دین بر دو قسم است: قسمى از آن مقدمات گویند که آن در نفس خویش مقصود نیست، چون توبه و صبر و خوف و زهد و فقر و محاسبه، این همه وسائلند بکارى دیگر که وراء آنست و قسم دیگر مقاصد و نهایات گویند که در نفس خویش مقصودند چون محبّت و شوق و رضا و توحید و توکّل این همه بنفس خویش مقصودند نه براى آن مىباید تا وسیلت کارى دیگر باشد. و حمد خداوند جل جلاله و شکر و ثناء وى ازین قسم است که بنفس خویش مقصودند. و هر آنچه بنفس خویش مقصود بود در قیامت و در بهشت بماند و هرگز منقطع نگردد. و حمد ازین بابست که ربّ العزة در صفت بهشتیان میگوید: وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ، الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ، الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی صَدَقَنا وَعْدَهُ و کشر و آفرین قرین ذکر خویش کرده در قران مجید که میگوید جلّ جلاله: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرُونِ و فردا در آن عرصه عظمى و انجمن کبرى که ایوان کبریا برکشند و بساط عظمت بگسترانند منادى ندا کند که: لیقم الحمّادون. هیچکس برنخیزد آن ساعت مگر کسى که پیوسته در همه احوال و اوقات حمد و ثناء اللَّه گفته و سپاس دارى وى کرده و حق نعمت وى بشکر گزارده و بنده در مقام شکر و حمد آن گه درست آید که در وى سه چیز موجود بود: یکى علم، دیگر حال، سوم عمل. اوّل علم است و از علم حال زاید و از حال عمل خیزد. علم شناخت نعمت است از خداوند جلّ جلاله. و حال شادى دلست بآن نعمت، و الیه الاشارة بقوله عزّ و جلّ: فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا، و عمل بکار داشتن نعمت است در آنچه مراد خداوند است و رضاء وى در آنست. و الیه الاشارة بقوله: اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُکْراً.
قوله: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى، یک قول آنست که این عباد صحابه رسولند (ص)، مهتران حضرت رسالت و اختران آسمان ملّت. و آراستگان بصفت صفوت، مثل ایشان اندر ان حضرت رسالت مثل اختران آسمانست با خورشید رخشان، چنان که ستارگان مدد نور از خورشید ستانند و فر سعادت از وى گیرند همچنین آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم در آسمان دولت دین بر مثال خورشید بود آن عزیزان صحابه مانند اختران حضرت رسالت بایشان آراسته و رأفت و رحمت نبوّتست ایشان را بتهذیب و تأدیب پیراسته و زبان نبوت باین معنى اشارت کرده که: اصحابى کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم.
آن مهتر عالم در صدر نشسته و یاران بر مراتب احوال خویش حاضر شده: یکى وزیر، یکى مشیر، یکى صاحب تدبیر، یکى ظهیر، یکى اصل صدق، یکى مایه عدل، یکى قرین حیا، یکى کان سخا، یکى سالار صدّیقان، یکى امیر عادلان، یکى مهتر منفقان، یکى شاه جوانمردان، یکى چون شنوایى، یکى چون بینایى، یکى چون بویایى، یکى چون گویایى، چنان که جمال غالب بشر باین چهار صفت است. کمال حالت ایمان باین چهار صفت است: صدق و عدل و حیا و سخا و این صفت جوانمردان است که ربّ العالمین گفت: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى و یقال اصطفاهم فى آزاله ثم هداهم فى آباده. گزیدگان بندگان ایشانند که در ازل اصطفائیّت یافتند و در ابد بهدایت رسیدند از آن راه بردند که شان راه نمودند، از آن راست رفتند که شان برگزیدند، از آن طاعت آوردند که شان بپسندیدند. ایشان را از حق جلّ جلاله سه سلامست: روز میثاق سلام بجان شنیدند: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى، امروز بر لسان سفیر بواسطه نبوت شنیدند: وَ إِذا جاءَکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ، فردا که روز بازار بود و هنگام بار بىسفیر و بى واسطه بشنوند که: سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ.
أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الآیة، از روى فهم بر لسان معرفت روندگان را در این آیات اشاراتست: گفتند زمین و تربت اشارتست بنفس آدمى که وى را از آن آفریدند، و آسمان برفعت اشارتست بعقل شریف رفیع که از آن رفیعتر و شریفتر هیچ خصلت نیست و آب که سبب حیاة است و بوى نشو حیوانات و نباتست مثل علم مکتسب است چنان که آب زندگى هر چیز و هر کس را مدد میدهد علم زندگى دل را مدد میدهد و حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ اشارتست باعمال پسندیده و طاعات آراسته چنان که بواسطه آب باغ و بوستان و انواع درختان و ثمرات الوان از آب روان آراسته شود و زینت و بهجت از آن گیرد همچنین اعمال و طاعات بندگان بمقتضى علم و وساطت عقل حاصل مىآید تا آراسته دین میشود و بسعادت ابد مىرسد.
لطیفه دیگر شنو ازین عجبتر: زمین که بار خلق میکشد مثلى است بارگیر حضرت دین را. مصطفى (ص) گفت: اجعلوا الدنیا مطیة تبلغکم الى الآخرة، و اجعلوا الآخرة دار مقرکم و محط رحالکم، و آسمان اشارت به بهشت است. و از طریق مجاورت عبارت از آن است که مصطفى (ص) گفته: انّ الجنّة فى السّماء.
و آب اشارتست بوحى و علم که بواسطه نبوّت به بندگان میرسد. یدلّ علیه ما، قیل فى قوله تعالى: وَ اللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ انّه عنى بالماء القرآن بدلالة انّه علّقه بالسّماع و لیس الماء ممّا یسمع و کذلک قوله: أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها، عنى بالماء القرآن، کذلک روى عن ابن عباس.
أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً نفوس العابدین قرار طاعتهم، و قلوب العارفین قرار معرفتهم، و ارواح الواجدین قرار محبّتهم، و اسرار الموحّدین قرار مشاهدتهم، و فى اسرارهم انهار الوصلة و عیون القربة، بها یسکّن ظمأ اشتیاقهم، و هیجان احتراقهم.
وَ جَعَلَ لَها رَواسِیَ من الإبدال و الاولیاء و الاوتاد، بهم یدیم امساک الارض و ببرکاتهم یدفع البلاء، عن الخلق، و یقال الرواسى هم الّذین یهدون المسترشدین الى ربّ العالمین.
أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً آن کیست که زمین اسلام در زیر قدم توحید موحدان آورد؟ وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً آن کیست که چشمههاى حکمت در دل عارفان پدید آورد؟ وَ جَعَلَ لَها رَواسِیَ آن کیست که حصارهاى معرفت در سرّ دوستان بنا او کند؟
وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حاجِزاً آن کیست که میان دریاى خوف و رجا سحاب استقامت اقامت کرد؟ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ هیچ خدایى دانید بجز من که این کرد؟، هیچ معبود شناسید بجز من که این ساخت؟ و قیل وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حاجِزاً، یعنى بین القلب و النفس لئلّا یغلب احدهما صاحبه، در نهاد آدمى هم کعبه دل است هم مصطبه نفس، دو جوهر متضادند در خلقت بهم پیوسته، و در طریقت از هم گسسته، هر دو در هم گشاده، و میان هر یکى از قدرت حاجزى نهاده. هر گه که آن نفس امّاره در سرا پرده دل شبیخون برد آن دل محنت زده بتظلّم بدرگاه عزّت مىشود و از جنّات قدم خلعت نظر بدو مىآید. اینست سرّ آن خبر که: ان للَّه تعالى فى کل یوم و لیلة ثلاثمائة و ستین نظرة فى قلوب العباد.
نظیر این آیت در سورة الفرقان است: وَ هُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ، بر لسان اهل معرفت این دو دریا صفت دل مؤمن است و آن دو آب صفت آنچه دروست، از دو معنى متضاد: خوف و رجا، شک و یقین، ضلالت و هدایت، حرص و قناعت، و غفلت و یقظت. ربّ العزة میان هر دو ضد حاجزى و مانعى پیدا کرده: میان خوف و رجا از حسن الظن حاجزى است تا تلخى ترس خوشى امید تباه نکند. میان شک و یقین از معرفت حاجزى است تا ملوحت شک عذوبت یقین تباه نکند. میان ضلالت و هدایت از عصمت حاجزى است تا مرارت ضلالت حلاوت هدایت تباه نکند. میان حرص و قناعت از تقوى حاجزى است تا کدورت حرص صفاوت قناعت تباه نکند. میان غفلت و یقظت از مطالعت نظر حاجزى است تا ظلمت غفلت نور یقظت تباه نکند. أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بجز اللَّه خدایى دیگر دانید که چنین صنع سازد و این قدرت دارد؟
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ گفتهاند: مضطرّ آن کودک است که در شکم مادر بیمار است و مادر از بیمارى وى بىخبر. آن کودک در آن ظلمت رحم از آن بیمارى بنالد و جز از اللَّه هیچ کس حال وى نداند. ربّ العزة آن نالیدن و زاریدن وى بنیوشد و برأفت و رحمت خود در دل مادر افکند تا آن طعام که شفاء کودک در آن بود بآرزوى بخواهد و بخورد. کودک از آن بیمارى شفا یابد.
و قیل انّ داود الیمانى دخل على مریض من اصحابه فقال له المریض: یا شیخ ادع اللَّه لى. فقال الشیخ للمریض: ادع لنفسک فانک المضطرّ. و قد قال اللَّه عزّ و جلّ: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ دست گیر درماندگان است و فریاد رس نومیدان و زاد مضطرّان و یادگار بیدلان، پاسخ کند گوشهاى بندگان را بجزا، و امیدهاى عاجزان بوفا، و دعاهاى ضعیفان بعطا. در ازل همه احسان او، در حال همه انعام او، و در ابد بر همه افضال او.
خبر درست است که فردا چون مؤمنان در بهشت آرام گیرند بعضى زوایاى بهشت خالى ماند تا ربّ العزة خلقى نو آفریند و آن منازل و درجات که از بهشتیان زیادت آید بایشان دهد چگویى از کرم وى سزد که خلقى نو آفریده عبادت ناکرده و رنج نابرده بناز و نعیم بهشت رساند و این بندگان دیرینه رنجها کشیده و در دین اسلام عمر بسر آورده و غمها خورده و دل در فضل و کرم او بسته، چه گویى ایشان را از فضل خود محروم کند؟ یا از درگاه خویش براند؟ حقّا که نکند، و فضل و رحمت خود ازیشان دریغ ندارد.
یحیى معاذ عجب سخنى گفته در مناجات خویش، گفت: الهى مرا اعتماد بر گناه است نه بر طاعت، زیرا که در طاعت اخلاص مىباید و آن مرا نیست و در معصیت فضل مىباید و آن ترا هست.
بو بکر واسطى گفت: الهى کمال پاکى و عین قدس قدم بود که این فرزند آدم در چون تو پادشاهى عاصى شدند و الّا در هشتده هزار عالم کدام نقطه حدوث را یاراى آن بودى که بخلاف فرمان یک نفس برکشیدى اگر نه از بهر کمال فردانیّت و ذات جلال بىنقصان تو بودى چرا بایستى که مقرّبان حضرت و مرسلان بارگاه عزت نیز در خجالت زلّات صغایر آیند این بآنست تا عالمیان بدانند که بکمال صفات جز ربوبیت او منعوت نیست و بپاکى و بىعیبى جز جلال بر کمال او موصوف نیست.
قوله: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى، یک قول آنست که این عباد صحابه رسولند (ص)، مهتران حضرت رسالت و اختران آسمان ملّت. و آراستگان بصفت صفوت، مثل ایشان اندر ان حضرت رسالت مثل اختران آسمانست با خورشید رخشان، چنان که ستارگان مدد نور از خورشید ستانند و فر سعادت از وى گیرند همچنین آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم در آسمان دولت دین بر مثال خورشید بود آن عزیزان صحابه مانند اختران حضرت رسالت بایشان آراسته و رأفت و رحمت نبوّتست ایشان را بتهذیب و تأدیب پیراسته و زبان نبوت باین معنى اشارت کرده که: اصحابى کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم.
آن مهتر عالم در صدر نشسته و یاران بر مراتب احوال خویش حاضر شده: یکى وزیر، یکى مشیر، یکى صاحب تدبیر، یکى ظهیر، یکى اصل صدق، یکى مایه عدل، یکى قرین حیا، یکى کان سخا، یکى سالار صدّیقان، یکى امیر عادلان، یکى مهتر منفقان، یکى شاه جوانمردان، یکى چون شنوایى، یکى چون بینایى، یکى چون بویایى، یکى چون گویایى، چنان که جمال غالب بشر باین چهار صفت است. کمال حالت ایمان باین چهار صفت است: صدق و عدل و حیا و سخا و این صفت جوانمردان است که ربّ العالمین گفت: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى و یقال اصطفاهم فى آزاله ثم هداهم فى آباده. گزیدگان بندگان ایشانند که در ازل اصطفائیّت یافتند و در ابد بهدایت رسیدند از آن راه بردند که شان راه نمودند، از آن راست رفتند که شان برگزیدند، از آن طاعت آوردند که شان بپسندیدند. ایشان را از حق جلّ جلاله سه سلامست: روز میثاق سلام بجان شنیدند: وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِینَ اصْطَفى، امروز بر لسان سفیر بواسطه نبوت شنیدند: وَ إِذا جاءَکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ، فردا که روز بازار بود و هنگام بار بىسفیر و بى واسطه بشنوند که: سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ.
أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الآیة، از روى فهم بر لسان معرفت روندگان را در این آیات اشاراتست: گفتند زمین و تربت اشارتست بنفس آدمى که وى را از آن آفریدند، و آسمان برفعت اشارتست بعقل شریف رفیع که از آن رفیعتر و شریفتر هیچ خصلت نیست و آب که سبب حیاة است و بوى نشو حیوانات و نباتست مثل علم مکتسب است چنان که آب زندگى هر چیز و هر کس را مدد میدهد علم زندگى دل را مدد میدهد و حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ اشارتست باعمال پسندیده و طاعات آراسته چنان که بواسطه آب باغ و بوستان و انواع درختان و ثمرات الوان از آب روان آراسته شود و زینت و بهجت از آن گیرد همچنین اعمال و طاعات بندگان بمقتضى علم و وساطت عقل حاصل مىآید تا آراسته دین میشود و بسعادت ابد مىرسد.
لطیفه دیگر شنو ازین عجبتر: زمین که بار خلق میکشد مثلى است بارگیر حضرت دین را. مصطفى (ص) گفت: اجعلوا الدنیا مطیة تبلغکم الى الآخرة، و اجعلوا الآخرة دار مقرکم و محط رحالکم، و آسمان اشارت به بهشت است. و از طریق مجاورت عبارت از آن است که مصطفى (ص) گفته: انّ الجنّة فى السّماء.
و آب اشارتست بوحى و علم که بواسطه نبوّت به بندگان میرسد. یدلّ علیه ما، قیل فى قوله تعالى: وَ اللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ انّه عنى بالماء القرآن بدلالة انّه علّقه بالسّماع و لیس الماء ممّا یسمع و کذلک قوله: أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها، عنى بالماء القرآن، کذلک روى عن ابن عباس.
أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً نفوس العابدین قرار طاعتهم، و قلوب العارفین قرار معرفتهم، و ارواح الواجدین قرار محبّتهم، و اسرار الموحّدین قرار مشاهدتهم، و فى اسرارهم انهار الوصلة و عیون القربة، بها یسکّن ظمأ اشتیاقهم، و هیجان احتراقهم.
وَ جَعَلَ لَها رَواسِیَ من الإبدال و الاولیاء و الاوتاد، بهم یدیم امساک الارض و ببرکاتهم یدفع البلاء، عن الخلق، و یقال الرواسى هم الّذین یهدون المسترشدین الى ربّ العالمین.
أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً آن کیست که زمین اسلام در زیر قدم توحید موحدان آورد؟ وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً آن کیست که چشمههاى حکمت در دل عارفان پدید آورد؟ وَ جَعَلَ لَها رَواسِیَ آن کیست که حصارهاى معرفت در سرّ دوستان بنا او کند؟
وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حاجِزاً آن کیست که میان دریاى خوف و رجا سحاب استقامت اقامت کرد؟ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ هیچ خدایى دانید بجز من که این کرد؟، هیچ معبود شناسید بجز من که این ساخت؟ و قیل وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حاجِزاً، یعنى بین القلب و النفس لئلّا یغلب احدهما صاحبه، در نهاد آدمى هم کعبه دل است هم مصطبه نفس، دو جوهر متضادند در خلقت بهم پیوسته، و در طریقت از هم گسسته، هر دو در هم گشاده، و میان هر یکى از قدرت حاجزى نهاده. هر گه که آن نفس امّاره در سرا پرده دل شبیخون برد آن دل محنت زده بتظلّم بدرگاه عزّت مىشود و از جنّات قدم خلعت نظر بدو مىآید. اینست سرّ آن خبر که: ان للَّه تعالى فى کل یوم و لیلة ثلاثمائة و ستین نظرة فى قلوب العباد.
نظیر این آیت در سورة الفرقان است: وَ هُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ، بر لسان اهل معرفت این دو دریا صفت دل مؤمن است و آن دو آب صفت آنچه دروست، از دو معنى متضاد: خوف و رجا، شک و یقین، ضلالت و هدایت، حرص و قناعت، و غفلت و یقظت. ربّ العزة میان هر دو ضد حاجزى و مانعى پیدا کرده: میان خوف و رجا از حسن الظن حاجزى است تا تلخى ترس خوشى امید تباه نکند. میان شک و یقین از معرفت حاجزى است تا ملوحت شک عذوبت یقین تباه نکند. میان ضلالت و هدایت از عصمت حاجزى است تا مرارت ضلالت حلاوت هدایت تباه نکند. میان حرص و قناعت از تقوى حاجزى است تا کدورت حرص صفاوت قناعت تباه نکند. میان غفلت و یقظت از مطالعت نظر حاجزى است تا ظلمت غفلت نور یقظت تباه نکند. أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بجز اللَّه خدایى دیگر دانید که چنین صنع سازد و این قدرت دارد؟
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ گفتهاند: مضطرّ آن کودک است که در شکم مادر بیمار است و مادر از بیمارى وى بىخبر. آن کودک در آن ظلمت رحم از آن بیمارى بنالد و جز از اللَّه هیچ کس حال وى نداند. ربّ العزة آن نالیدن و زاریدن وى بنیوشد و برأفت و رحمت خود در دل مادر افکند تا آن طعام که شفاء کودک در آن بود بآرزوى بخواهد و بخورد. کودک از آن بیمارى شفا یابد.
و قیل انّ داود الیمانى دخل على مریض من اصحابه فقال له المریض: یا شیخ ادع اللَّه لى. فقال الشیخ للمریض: ادع لنفسک فانک المضطرّ. و قد قال اللَّه عزّ و جلّ: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ دست گیر درماندگان است و فریاد رس نومیدان و زاد مضطرّان و یادگار بیدلان، پاسخ کند گوشهاى بندگان را بجزا، و امیدهاى عاجزان بوفا، و دعاهاى ضعیفان بعطا. در ازل همه احسان او، در حال همه انعام او، و در ابد بر همه افضال او.
خبر درست است که فردا چون مؤمنان در بهشت آرام گیرند بعضى زوایاى بهشت خالى ماند تا ربّ العزة خلقى نو آفریند و آن منازل و درجات که از بهشتیان زیادت آید بایشان دهد چگویى از کرم وى سزد که خلقى نو آفریده عبادت ناکرده و رنج نابرده بناز و نعیم بهشت رساند و این بندگان دیرینه رنجها کشیده و در دین اسلام عمر بسر آورده و غمها خورده و دل در فضل و کرم او بسته، چه گویى ایشان را از فضل خود محروم کند؟ یا از درگاه خویش براند؟ حقّا که نکند، و فضل و رحمت خود ازیشان دریغ ندارد.
یحیى معاذ عجب سخنى گفته در مناجات خویش، گفت: الهى مرا اعتماد بر گناه است نه بر طاعت، زیرا که در طاعت اخلاص مىباید و آن مرا نیست و در معصیت فضل مىباید و آن ترا هست.
بو بکر واسطى گفت: الهى کمال پاکى و عین قدس قدم بود که این فرزند آدم در چون تو پادشاهى عاصى شدند و الّا در هشتده هزار عالم کدام نقطه حدوث را یاراى آن بودى که بخلاف فرمان یک نفس برکشیدى اگر نه از بهر کمال فردانیّت و ذات جلال بىنقصان تو بودى چرا بایستى که مقرّبان حضرت و مرسلان بارگاه عزت نیز در خجالت زلّات صغایر آیند این بآنست تا عالمیان بدانند که بکمال صفات جز ربوبیت او منعوت نیست و بپاکى و بىعیبى جز جلال بر کمال او موصوف نیست.
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله: إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى زندگانى بحقیقت سه چیز است و هر دل که از آن سه چیز خالى بود مردار است و در شمار موتى است: زندگانى بیم با علم، و زندگانى امید با علم، سوم زندگانى دوستى با علم. زندگانى بیم دامن مرد پاک دارد و چشم وى بیدار و راه وى راست، زندگانى امید مرکب مرد تیز دارد و زاد تمام و راه نزدیک، زندگانى دوستى قدر مرد بزرگ دارد و سرّ وى آزاد و دل شاد. بیم بىعلم بیم خارجیان است، امید بىعلم امید مرجیانست. دوستى بىعلم دوستى اباحتیان است هر کرا این سه خصلت با علم درهم پیوست بزندگى پاک رسید و از مردگى باز رست.
ربّ العالمین میگوید: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً زندهشان دارم بزندگانى پاک از خود بیزار و از همه عالم آزاد.
بیزار شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
این جوانمردان آنند که چون عیان بار داد ایشان ساخته بودند. چون حجاب برخاست از همه خلق پرداخته بودند. دامن حقایق از دست علایق با خود گرفته بودند
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبى خالیا فتمکنّا
وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَیْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ آن روز که آن دابه از زمین برآید دوست از دشمن پیدا شود و آشنا و بیگانه از هم جدا شود یکى را قهر جلال ازلى فرو گیرد و داغ نومیدى بر پیشانى وى نهند. آنت فضیحت و رسوایى و مصیبت جدایى که درخت نومیدى ببرآید و اشخاص بیزارى بدرآید از هدم عدل گرد نبایست برآید. از سر نومیدى و درد واماندگى گوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
یکى را لطف جمال الهى در رسد بعنایت ازلى و فضل ربّانى نقطه نور بر پیشانى او پدید آید سر تا پاى وى همه نور گردد. آن دل پاک وى را مرکب صفا گردانند، لگام تقوى بر سر وى کنند که: التّقى ملجم، از عمل صالح زینى برنهند رکاب وفا در آویزند تنگ مجاهدت بر کشند او را بسلطان شریعت سپارند و از خزانه رسالت خلعتى او را پوشانند که: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ، پس عمامه از استغناء ازل بر فرق همت او نهند، نعلین صبر در پایش کنند طیلسان محبّت بر دوش افکنند، صفات او را به پیرایه علم بیارایند و در شاه راه شرع روان کنند و هر چه اقبال و افضال بود بحکم استقبال پیش وى فرستند که: من تقرب منى شبرا تقربت منه ذراعا الحدیث.
وَ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ الایة، فردا که صبح قیامت بدمد و سرا پرده عزّت به صحراء قدرت بزنند و بساط عظمت بگسترانند و زندان عذاب از حجاب بیرون آرند و ترازوى عدل بیاویزند و از فزع آن روز صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عصمت و سیادت بزانو درآیند و زبان تذلّل بگشایند که لا عِلْمَ لَنا، سه فزع بود آن روز اوّل فزع از نفخه اسرافیلى که میگوید: فَفَزِعَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ، دیگر فزع از زلزله ساعت که میگوید: إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیْءٌ عَظِیمٌ، سدیگر فزع اکبر که میگوید: وَ لَوْ تَرى إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ، از فزع آن روز زبانهاى فصیح گنگ گردد و عذرها باطل و ان نداء سیاست در آن عرصه کبرى دهند که: هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ بسى پردهها دریده گردد بسى نسبها بریده شود بسى سپیدرویان سیهروى شوند بسى کلاه دولت که در خاک مذلّت افکنند بسى خلقان پاره که دولتخانه بهشت را آئین بندند از سیاست آن روز آدم پیش آید گوید: بار خدایا آدم را برهان و با فرزندان تو دانى که چکنى نوح نوحه میکند که بار خدایا فزع قیامت صعب است هیچ روى آن دارد که بر ضعیفى ما رحمت کنى؟ ابراهیم خلیل، موسى کلیم، عیسى روح الامین همه بخود درمانده و زبان عجز و بیچارگى بگشاده که: بار خدایا بر ما رحمت کن که ما را طاقت سیاست این فزع نیست. همى در آن میانه سالار و سید قیامت مایه فطرت و نقطه دولت مصطفاى عربى هاشمى (ص) گوید بار خدایا مشتى ضعیفان و گنهکارانند امّت من، بریشان رحمت کن و با محمد هر چه خواهى میکن. از جناب جبروت و درگاه عزت ذو الجلال خطاب آید که یا محمد هر آن کس که بخدایى ما و رسالت تو اقرار داد حرمت شفاعت ترا بر فتراک دولت تو بستیم. یا سیّد با تو و با امّت تو بکرم خود کار مىکنم نه بکردار ایشان. هر که بوحدانیّت ما و نبوّت تو اقرار داد و باخلاص و صدق کلمت شهادت گفته او را از فزع اکبر ایمن کردیم و گناهان وى بمغفرت خود بپوشیدیم و بفضل خود او را طوبى و زلفى و حسنى دادیم اینست که ربّ العالمین گفت: فَلَهُ خَیْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ قوله: إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الایة، خنک آن بندگانى که دین حنیفى ایشان را در پذیرفت و در طاعت و عبادت دست در متابعت محمد مرسل زدند و حق را گردن نهادند بر مقتضى این فرمان که: وَ أُمِرْتُ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ ایشانند که مقبول درگاه بىنیازى شدند و علم سعادت و رایت اقبال بر درگاه سینههاى ایشان نصب کردند و مفاتیح کنوز خیرات و خزائن طاعات در کف کفایت ایشان نهادند و حائطى از عصمت بگرد روزگار ایشان در کشیدند تا صولت غوغاى لشگر عاصیان بساحات ایشان راه نیافت و سطوات احداث پیرامن دلهاى ایشان نگشت و لواء عزّ ایشان تا ابد در عین ظهور مىکشند، که: إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ، آرى از آن راه بردند کشان راه نمودند، و این شمع عنایت و رعایت در راه ایشان برافروختند که: سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ فَتَعْرِفُونَها و این راه بسه منزل توان برید: اوّل نمایش، پس روش، پس کشش. نمایش اینست که: سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ فَتَعْرِفُونَها، روش آنست که گفت: وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً، لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، کشش آنست که گفت: دَنا فَتَدَلَّى نمایش در حق خلیل گفت: نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ روش از موسى باز گفت: إِنَّ مَعِی رَبِّی سَیَهْدِینِ. کشش در حق مصطفاى عربى (ص) گفت: أَسْرى بِعَبْدِهِ. اى مسکین تو راه گم کرده در خود بمانده راه براه نمىبرى عمرها در خود برفتى هنوز جایى نرسیدى. روش تو چنانست که آن پیر عزیز گفت:
برنا بودم که گفت خوش باد شبت
در عشق شدم پیر و شبم روز نشد
اى جوانمرد از خود قدمى بیرون نه تا راه بر تو روشن شود و هام راهت پدید آید.
نشنیده آن کلمه پیر طریقت که گفت: اى رفته از خود نانرسیده بدوست دل تنگ مدار که در هر نفسى همراه تو او است عزیز اوست که بداغ اوست. بر، راه اوست که با چراغ اوست. اینست که ربّ العالمین گفت: فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ.
ربّ العالمین میگوید: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً زندهشان دارم بزندگانى پاک از خود بیزار و از همه عالم آزاد.
بیزار شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
این جوانمردان آنند که چون عیان بار داد ایشان ساخته بودند. چون حجاب برخاست از همه خلق پرداخته بودند. دامن حقایق از دست علایق با خود گرفته بودند
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبى خالیا فتمکنّا
وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَیْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ آن روز که آن دابه از زمین برآید دوست از دشمن پیدا شود و آشنا و بیگانه از هم جدا شود یکى را قهر جلال ازلى فرو گیرد و داغ نومیدى بر پیشانى وى نهند. آنت فضیحت و رسوایى و مصیبت جدایى که درخت نومیدى ببرآید و اشخاص بیزارى بدرآید از هدم عدل گرد نبایست برآید. از سر نومیدى و درد واماندگى گوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
یکى را لطف جمال الهى در رسد بعنایت ازلى و فضل ربّانى نقطه نور بر پیشانى او پدید آید سر تا پاى وى همه نور گردد. آن دل پاک وى را مرکب صفا گردانند، لگام تقوى بر سر وى کنند که: التّقى ملجم، از عمل صالح زینى برنهند رکاب وفا در آویزند تنگ مجاهدت بر کشند او را بسلطان شریعت سپارند و از خزانه رسالت خلعتى او را پوشانند که: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ، پس عمامه از استغناء ازل بر فرق همت او نهند، نعلین صبر در پایش کنند طیلسان محبّت بر دوش افکنند، صفات او را به پیرایه علم بیارایند و در شاه راه شرع روان کنند و هر چه اقبال و افضال بود بحکم استقبال پیش وى فرستند که: من تقرب منى شبرا تقربت منه ذراعا الحدیث.
وَ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ الایة، فردا که صبح قیامت بدمد و سرا پرده عزّت به صحراء قدرت بزنند و بساط عظمت بگسترانند و زندان عذاب از حجاب بیرون آرند و ترازوى عدل بیاویزند و از فزع آن روز صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عصمت و سیادت بزانو درآیند و زبان تذلّل بگشایند که لا عِلْمَ لَنا، سه فزع بود آن روز اوّل فزع از نفخه اسرافیلى که میگوید: فَفَزِعَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ، دیگر فزع از زلزله ساعت که میگوید: إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیْءٌ عَظِیمٌ، سدیگر فزع اکبر که میگوید: وَ لَوْ تَرى إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ، از فزع آن روز زبانهاى فصیح گنگ گردد و عذرها باطل و ان نداء سیاست در آن عرصه کبرى دهند که: هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ بسى پردهها دریده گردد بسى نسبها بریده شود بسى سپیدرویان سیهروى شوند بسى کلاه دولت که در خاک مذلّت افکنند بسى خلقان پاره که دولتخانه بهشت را آئین بندند از سیاست آن روز آدم پیش آید گوید: بار خدایا آدم را برهان و با فرزندان تو دانى که چکنى نوح نوحه میکند که بار خدایا فزع قیامت صعب است هیچ روى آن دارد که بر ضعیفى ما رحمت کنى؟ ابراهیم خلیل، موسى کلیم، عیسى روح الامین همه بخود درمانده و زبان عجز و بیچارگى بگشاده که: بار خدایا بر ما رحمت کن که ما را طاقت سیاست این فزع نیست. همى در آن میانه سالار و سید قیامت مایه فطرت و نقطه دولت مصطفاى عربى هاشمى (ص) گوید بار خدایا مشتى ضعیفان و گنهکارانند امّت من، بریشان رحمت کن و با محمد هر چه خواهى میکن. از جناب جبروت و درگاه عزت ذو الجلال خطاب آید که یا محمد هر آن کس که بخدایى ما و رسالت تو اقرار داد حرمت شفاعت ترا بر فتراک دولت تو بستیم. یا سیّد با تو و با امّت تو بکرم خود کار مىکنم نه بکردار ایشان. هر که بوحدانیّت ما و نبوّت تو اقرار داد و باخلاص و صدق کلمت شهادت گفته او را از فزع اکبر ایمن کردیم و گناهان وى بمغفرت خود بپوشیدیم و بفضل خود او را طوبى و زلفى و حسنى دادیم اینست که ربّ العالمین گفت: فَلَهُ خَیْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ قوله: إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الایة، خنک آن بندگانى که دین حنیفى ایشان را در پذیرفت و در طاعت و عبادت دست در متابعت محمد مرسل زدند و حق را گردن نهادند بر مقتضى این فرمان که: وَ أُمِرْتُ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ ایشانند که مقبول درگاه بىنیازى شدند و علم سعادت و رایت اقبال بر درگاه سینههاى ایشان نصب کردند و مفاتیح کنوز خیرات و خزائن طاعات در کف کفایت ایشان نهادند و حائطى از عصمت بگرد روزگار ایشان در کشیدند تا صولت غوغاى لشگر عاصیان بساحات ایشان راه نیافت و سطوات احداث پیرامن دلهاى ایشان نگشت و لواء عزّ ایشان تا ابد در عین ظهور مىکشند، که: إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ، آرى از آن راه بردند کشان راه نمودند، و این شمع عنایت و رعایت در راه ایشان برافروختند که: سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ فَتَعْرِفُونَها و این راه بسه منزل توان برید: اوّل نمایش، پس روش، پس کشش. نمایش اینست که: سَیُرِیکُمْ آیاتِهِ فَتَعْرِفُونَها، روش آنست که گفت: وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً، لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، کشش آنست که گفت: دَنا فَتَدَلَّى نمایش در حق خلیل گفت: نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ روش از موسى باز گفت: إِنَّ مَعِی رَبِّی سَیَهْدِینِ. کشش در حق مصطفاى عربى (ص) گفت: أَسْرى بِعَبْدِهِ. اى مسکین تو راه گم کرده در خود بمانده راه براه نمىبرى عمرها در خود برفتى هنوز جایى نرسیدى. روش تو چنانست که آن پیر عزیز گفت:
برنا بودم که گفت خوش باد شبت
در عشق شدم پیر و شبم روز نشد
اى جوانمرد از خود قدمى بیرون نه تا راه بر تو روشن شود و هام راهت پدید آید.
نشنیده آن کلمه پیر طریقت که گفت: اى رفته از خود نانرسیده بدوست دل تنگ مدار که در هر نفسى همراه تو او است عزیز اوست که بداغ اوست. بر، راه اوست که با چراغ اوست. اینست که ربّ العالمین گفت: فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که نه در صنع او خلل نه در تقدیر او حیل بنام او که نه در فعل او زلل نه در وصف او مثل مقدّرى لم یزل، بنام او که پادشاهست بىسپاه کامرانست بىاشتباه غافر جرم و ساتر گناه، حضرت او عاصیان را پناه، درگاه او مفلسان را پایگاه، قدره لا یدرک الخاطر اقصى منتهاه حبّه صیّرنى مرآة من یهوى هواه، فرآه من یرانى و یرانى من یراه.
بشنو سرّى از اسرار بسم اللَّه بسم در اصل باسم بوده، الف راست بود و شکل وى مستقیم و با در نهاد خود منحرف و منعطف، الف در لوح اوّل بود و با ثانى، چون در آیت تسمیت آمد. با اوّل گشت و الف ثانى فرا تو مینماید که کار الهى نه بر وفق مراد تو بود تو یکى را اوّل دارى و من آخر گردانم. تو یکى را آخر دارى و من اوّل گردانم. اشارتست که من یکى را بفضل بپذیرم یکى را بعدل ردّ کنم تا بدانى که کار بعدل و فضل ما است نه بهنجار عقل شما. الف که اوّل است ثانى گردانم و با که ثانى است فرا پیش دارم و صدر کتاب و خطاب خود بدو سپارم و کسوت و رفعت الفى درو پوشانم، تا جهانیان دانند که منم که یکى را برکشم و یکى را فرو کشم.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ.
نکته دیگر شنو ازین عجبتر: در شکل باء بسم اللَّه اشارتیست و اندر آن اشارت بشارتیست. نقش با حقیر و صغیر بود چون با نام حقّ پیوسته شد علوّ گرفت و خلعت دنوّ یافت. از روى اشارت میگوید اى بنده مؤمن حرفى که بنام ما پیوسته شد قدر و جمال یافت و خطر و کمال گرفت تا بدانى که هر که بما پیوست از قطیعت مارست، و هر که دل در غیر ما بست در نهاد خود بشکست.
طسم طا اشارتست بطهارت دل عارفان از غیر او، سین اشارتست بسرّ او با دوستان در شهود جلال و جمال او، میم اشارتست بمنّت او بر مؤمنان در آلاء و نعماء او. مجلس معطر گردد، هر جا که رود گفت و گوى او. جانها منوّر شود در سماع نام و نشان او. در هژده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف او، در کونین و عالمین کس را زندگى مسلّم نبود. مگر بحمایت و رعایت او.
بزرگان دین گفتند زندگى جوانمردان و دوستان حقّ بسه چیز است: زندگى بذکر و زندگى بمعرفت و زندگى بوجود. زندگى ذکر را ثمره انس است، زندگى معرفت را ثمره سکون است زندگى وجود را ثمره فناست و این فنا بحقیقت بقا است تا از خود فانى نگردى باو باقى نشوى بو سعید خرّاز گفت: در عرفات بودم روز عرفه و حاجّ را دیدم که که دعاها مىکردند و نیکو همىزاریدند: بر هر زبانى ذکرى و در هر دلى شورى و در هر جانى عشقى، در هر گوشهاى سوزى و نیازى، و با هر کسى دردى و گدازى.
مرا نیز آرزو خاست که دعائى کنم و چیزى خواهم، با خود گفتم چه دعا کنم و چه خواهم هر چه مىباید ناخواسته خود داده ناگفته خود ساخته و پرداخته. آخر قصد کردم تا از راه حقیقت بر او باز شوم و دعا کنم. بسرّ من الهام داد که پس وجود ما از ما مى چیزى خواهى.
از تعجّب هر زمان گوید بنفشه کاى عجب
بو سعید از آن قدم برگشت و این بیت همى گفت:
هر که زلف یار دارد چنک چون در ما زند؟
و فاؤک لازم مکنون قلبى
و حبّک غایتى و الشّوق زادى
نَتْلُوا عَلَیْکَ مِنْ نَبَإِ مُوسى الایة، موسى عاشقى تیز رو بود و رازدارى مقرّب، یقول اللَّه تعالى وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا رقم خصوصیّت برو کشیده و داغ دوستى برو نهاده که: و القیت علیک محبّة منّى، در عالم هر کجا عاشقى سوخته بینى دوست دارد قصّه وى شنیدن و حدیث وى روح روح خود دانستن. از اینجاست که رب العزّة در قرآن ذکر وى بسیار کرد و قصه وى جایها باز گفت تا عارفان سوخته را و دوستان دل شده را سلوت و سکون افزاید و از دلها اندوه و غم زداید و لهذا قیل: سماع قصّة الحبیب من الحبیب یوجب سلوة القلب: و ذهاب الکرب و بهجة السّرّ و ثلج الفؤاد. این چنان است که گویند:
در شهر دلم بدان گراید صنما
کو قصّه عشق تو سراید صنما
و گفتهاند تکرار قصّه موسى و ذکر فراوان در قرآن دلیل است بر تفخیم و تعظیم کار او و بزرگ داشت قدر او، اکنون بر شمر در قرآن ذکر و نواخت او تا بدانى منزلت و مرتبت او: میقات موسى: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وعده موسى: وَ واعَدْنا مُوسى طور موسى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ درخت موسى: فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ. آتش موسى: إِنِّی آنَسْتُ ناراً مناجات موسى: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شوق موسى: وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضى غربت موسى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ: قربت موسى: نادَیْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ، محبّت موسى وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی اصطناع موسى: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی مادر موسى: وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى خواهر موسى: قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ برادر موسى: وَ أَخِی هارُونُ دایه موسى: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکُمْ بلاء موسى فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ دریاى موسى: أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ عصاى موسى قالَ هِیَ عَصایَ طفولیت موسى: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ پرورش موسى: أَ لَمْ نُرَبِّکَ فِینا وَلِیداً: قوت و مردى موسى: بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى، دامادى موسى: أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ مزدورى موسى: یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ نبوّت و حکمت موسى: آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً. این همه یاد کرد تا عالمیان بدانند خصوصیت و زلفت و قربت موسى با این همه منقبت و مرتبت در حضرت رسالت محمد عربى تا بقدم تبعیّت بیش نرسید. و ذلک
قوله (ص): لو کان موسى حیا لما وسعه الا اتباعى.
مصطفاى عربى از صدر دولت و منزل کرامت آن کرامت که: کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین
عبارت از آنست قصد صف النّعال کرد تا میگفت: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ و موسى کلیم از مقام خود تجاوز نمود و قصد صدر دولت کرد که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، لا جرم موسى را جواب این آمد که: لَنْ تَرانِی و مصطفاى را (ص) این گفتند: أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ لولاک ما خلقت الافلاک عادت میان مردم چنان رفته که چون بزرگى در جایى رود و متواضع وار در صفّ النعال بنشیند، او را گویند این نه جاى تو است خیز ببالاتر نشین. چون سید خافقین قصد صف النعال کرد که: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ او را گفتند یا سیّد این نه جاى تو است، بساط بشریّت نه بارگاه قدم چون تویى بود، و الیه الاشارة بقوله: ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ سیّد گفت آرى ما آمدهایم تا صفّ نعال را بصدر دولت رسانیم تا چنان که از روى شریعت خاک بآب در رسانیدیم از روى حقیقت سوختگان امّت را واپس ماندگان آخر الزّمان در موقف حشر و نشر ایشان را بصدر دولت رسانیم. و الیه الاشارة بقوله (ص) نحن الآخرون السابقون.
بشنو سرّى از اسرار بسم اللَّه بسم در اصل باسم بوده، الف راست بود و شکل وى مستقیم و با در نهاد خود منحرف و منعطف، الف در لوح اوّل بود و با ثانى، چون در آیت تسمیت آمد. با اوّل گشت و الف ثانى فرا تو مینماید که کار الهى نه بر وفق مراد تو بود تو یکى را اوّل دارى و من آخر گردانم. تو یکى را آخر دارى و من اوّل گردانم. اشارتست که من یکى را بفضل بپذیرم یکى را بعدل ردّ کنم تا بدانى که کار بعدل و فضل ما است نه بهنجار عقل شما. الف که اوّل است ثانى گردانم و با که ثانى است فرا پیش دارم و صدر کتاب و خطاب خود بدو سپارم و کسوت و رفعت الفى درو پوشانم، تا جهانیان دانند که منم که یکى را برکشم و یکى را فرو کشم.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ.
نکته دیگر شنو ازین عجبتر: در شکل باء بسم اللَّه اشارتیست و اندر آن اشارت بشارتیست. نقش با حقیر و صغیر بود چون با نام حقّ پیوسته شد علوّ گرفت و خلعت دنوّ یافت. از روى اشارت میگوید اى بنده مؤمن حرفى که بنام ما پیوسته شد قدر و جمال یافت و خطر و کمال گرفت تا بدانى که هر که بما پیوست از قطیعت مارست، و هر که دل در غیر ما بست در نهاد خود بشکست.
طسم طا اشارتست بطهارت دل عارفان از غیر او، سین اشارتست بسرّ او با دوستان در شهود جلال و جمال او، میم اشارتست بمنّت او بر مؤمنان در آلاء و نعماء او. مجلس معطر گردد، هر جا که رود گفت و گوى او. جانها منوّر شود در سماع نام و نشان او. در هژده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف او، در کونین و عالمین کس را زندگى مسلّم نبود. مگر بحمایت و رعایت او.
بزرگان دین گفتند زندگى جوانمردان و دوستان حقّ بسه چیز است: زندگى بذکر و زندگى بمعرفت و زندگى بوجود. زندگى ذکر را ثمره انس است، زندگى معرفت را ثمره سکون است زندگى وجود را ثمره فناست و این فنا بحقیقت بقا است تا از خود فانى نگردى باو باقى نشوى بو سعید خرّاز گفت: در عرفات بودم روز عرفه و حاجّ را دیدم که که دعاها مىکردند و نیکو همىزاریدند: بر هر زبانى ذکرى و در هر دلى شورى و در هر جانى عشقى، در هر گوشهاى سوزى و نیازى، و با هر کسى دردى و گدازى.
مرا نیز آرزو خاست که دعائى کنم و چیزى خواهم، با خود گفتم چه دعا کنم و چه خواهم هر چه مىباید ناخواسته خود داده ناگفته خود ساخته و پرداخته. آخر قصد کردم تا از راه حقیقت بر او باز شوم و دعا کنم. بسرّ من الهام داد که پس وجود ما از ما مى چیزى خواهى.
از تعجّب هر زمان گوید بنفشه کاى عجب
بو سعید از آن قدم برگشت و این بیت همى گفت:
هر که زلف یار دارد چنک چون در ما زند؟
و فاؤک لازم مکنون قلبى
و حبّک غایتى و الشّوق زادى
نَتْلُوا عَلَیْکَ مِنْ نَبَإِ مُوسى الایة، موسى عاشقى تیز رو بود و رازدارى مقرّب، یقول اللَّه تعالى وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا رقم خصوصیّت برو کشیده و داغ دوستى برو نهاده که: و القیت علیک محبّة منّى، در عالم هر کجا عاشقى سوخته بینى دوست دارد قصّه وى شنیدن و حدیث وى روح روح خود دانستن. از اینجاست که رب العزّة در قرآن ذکر وى بسیار کرد و قصه وى جایها باز گفت تا عارفان سوخته را و دوستان دل شده را سلوت و سکون افزاید و از دلها اندوه و غم زداید و لهذا قیل: سماع قصّة الحبیب من الحبیب یوجب سلوة القلب: و ذهاب الکرب و بهجة السّرّ و ثلج الفؤاد. این چنان است که گویند:
در شهر دلم بدان گراید صنما
کو قصّه عشق تو سراید صنما
و گفتهاند تکرار قصّه موسى و ذکر فراوان در قرآن دلیل است بر تفخیم و تعظیم کار او و بزرگ داشت قدر او، اکنون بر شمر در قرآن ذکر و نواخت او تا بدانى منزلت و مرتبت او: میقات موسى: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وعده موسى: وَ واعَدْنا مُوسى طور موسى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ درخت موسى: فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ. آتش موسى: إِنِّی آنَسْتُ ناراً مناجات موسى: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شوق موسى: وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضى غربت موسى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ: قربت موسى: نادَیْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ، محبّت موسى وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی اصطناع موسى: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی مادر موسى: وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى خواهر موسى: قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ برادر موسى: وَ أَخِی هارُونُ دایه موسى: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکُمْ بلاء موسى فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ دریاى موسى: أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ عصاى موسى قالَ هِیَ عَصایَ طفولیت موسى: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ پرورش موسى: أَ لَمْ نُرَبِّکَ فِینا وَلِیداً: قوت و مردى موسى: بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى، دامادى موسى: أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ مزدورى موسى: یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ نبوّت و حکمت موسى: آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً. این همه یاد کرد تا عالمیان بدانند خصوصیت و زلفت و قربت موسى با این همه منقبت و مرتبت در حضرت رسالت محمد عربى تا بقدم تبعیّت بیش نرسید. و ذلک
قوله (ص): لو کان موسى حیا لما وسعه الا اتباعى.
مصطفاى عربى از صدر دولت و منزل کرامت آن کرامت که: کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین
عبارت از آنست قصد صف النّعال کرد تا میگفت: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ و موسى کلیم از مقام خود تجاوز نمود و قصد صدر دولت کرد که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، لا جرم موسى را جواب این آمد که: لَنْ تَرانِی و مصطفاى را (ص) این گفتند: أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ لولاک ما خلقت الافلاک عادت میان مردم چنان رفته که چون بزرگى در جایى رود و متواضع وار در صفّ النعال بنشیند، او را گویند این نه جاى تو است خیز ببالاتر نشین. چون سید خافقین قصد صف النعال کرد که: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ او را گفتند یا سیّد این نه جاى تو است، بساط بشریّت نه بارگاه قدم چون تویى بود، و الیه الاشارة بقوله: ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ سیّد گفت آرى ما آمدهایم تا صفّ نعال را بصدر دولت رسانیم تا چنان که از روى شریعت خاک بآب در رسانیدیم از روى حقیقت سوختگان امّت را واپس ماندگان آخر الزّمان در موقف حشر و نشر ایشان را بصدر دولت رسانیم. و الیه الاشارة بقوله (ص) نحن الآخرون السابقون.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ الایة...، در سبق سبق که بوستان معرفت را باشجار محبّت بیاراستند در پیش وى میدان حیرت و محبت نهادند و آن راه گذر وى ساختند، حفّت الجنّة بالمکاره. هر کرا خواستند که ببوستان معرفت برند نخستش در میدان حیرت آوردند و سر او گوى چوگان محنت ساختند تا طعم حیرت و محنت بچشید پس ببوى محبّت رسید اینست حال موسى کلیم (ع): چون خواستند که او را لباس نبوّت پوشند و بحضرت رسالت و مکالمت برند نخست او را در خم چوگان بلیّت نهادند تا در آن بلاها و فتنهها پخته گشت چنان که ربّ العزّة گفت: وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا از مصر بدر آمد ترسان و لرزان و از بیم دشمن حیران براست و چپ مىنگرست چنان که ترسنده از بیم نگرد، و ذلک قوله: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ آخر در اللَّه زارید و از سوز جگر بنالید گفت: رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد و او را از دشمن ایمن کرد سکینه بدل وى فرو آمد و ساکن گشت با سرّ وى گفتند مترس و اندوه مدار آن خداوند که ترا در طفولیّت در حجر فرعون، که لطمه بر روى وى مىزدى، در حفظ و حمایت خود بداشت و بدشمن نداد امروز هم چنان در حفظ خود بدارد و بدشمن ندهد. آن گه روى نهاد در بیابان بر فتوح نه بقصد مدین. امّا ربّ العزة او را بمدین افکند. سرّى را که در آن تعبیه بود شعیب (ع) پیغامبر خداى بود و مسکن بمدین داشت مردى بود متعبّد و خوف بر وى غالب، در اوقات خلوات خویش چندان بگریست که بینایى وى در سر گریستن شد. رب العزّة بمعجزه او را بینایى باز داد باز همىگریست تا دیگر باره نابینا شد و ربّ العزة بینایى با وى داد. دوم بار، سیوم بار هم چنان مىگریست تا بینایى برفت. وحى آمد بوى که: لم تبکى یا شعیب، این همه گریستن چیست؟ اگر از دوزخ همىترسى ترا ایمن کردم و اگر ببهشت طمع دارى ترا مباح کردم. شعیب گفت لا یا ربّ و لکن شوقا الیک، نه از بیم دوزخ میگریم نه از بهر طمع بهشت، لکن در آرزوى ذو الجلال مىسوزم. فاوحى اللَّه تعالى الیه لاجل ذلک اخدمتک نبیى و کلیمى عشر حجج. این معنى را پیغامبر و همراز خویش موسى فرا خدمت تو داشتم و ده سال مزدور تو کردم.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِیِّ... الآیة، اى سیّد عالم، اى مهتر ذرّیت آدم، اى در زمین مقدّم و در آسمان محترم، اى ناظم قلاده نبوّت اى ناشر اعلام رسالت، اى مؤیّد ارکان هدایت اى کاشف اسرار ولایت، اى واضع منهاج شریعت، تو نبودى در آن جانب غربى بر کوه طور سینا که ما با موسى سخن گفتیم و حدیث تو کردیم و کمال عزّ تو و جاه و شرف تو و امت تو وا او نمودیم، گفتیم یا موسى اگر میخواهى که بنزدیک ما رفعت و قربت یابى پیغامبر آخر الزّمان را درود بسیار ده و نام و ذکر او بسیار گوى که وى برگزیده ماست نواخته لطف و برکشیده عطف ما است، عارف بتعریف ما و نازنده بوصال ما. نرگس روضه جود است و سرو باغ وجود. حقّه درّ حکمت است و نور حدقه عالم قدرت، مایه حسن جهان و مقصود از آفرینش عالم و عالمیان.
یا موسى لولاه ما خلقت الافلاک.
اگر نه جمال و کمال وى را بودى نه عالم بودى نه آدم.
... اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
یا محمد چه زیان داشت ترا که در آن مشهد طور حاضر نبودى من حاضر بودم و ترا نیابت داشتم و حضور من ترا به از حضور تو خود را.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى از کجا باز یابم من آن روز که تو مرا بودى و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم میان آتش و دودم، اگر بدو گیتى آن روز من یابم پرسودم، ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم.
قوله: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا. یا محمد تو نبودى بر جانب طور که ما امّت ترا برخواندیم از اصلاب پدران و سبب آن بود که موسى گفت بار خدایا من در تورات میخوانم صفت و سیرت امّتى سخت آراسته و پیراسته و بخصال حمیده ستوده، ایشان امّت کدام پیغامبراند؟ یکى از علماء طریقت صفت و سیرت این امّت گفته که در میان ایشان جوانمردانىاند که دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است. بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل است و هر چه دون حقّ بنزدیک ایشان باطل است. بروز در منزل رازاند بشب در محمل ناز، بروز در صنایع نظراند بشب در مشاهده صنع. بروز با خلق در خلق بشب با حق بر قدم صدق بروز راه جویند بشب راز گویند. مفلساناند از روى نعمت، لکن توانگراناند از روى صحبت. دنیا که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را دانند. عقبى که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را بینند.
او جلّ جلاله بهشت که آراید بدوستان خود آراید و دوستان را بدل آراید و دل را بنور جلال خود آراید. آن ماه رویان فردوس از هزاران سال باز در آن بازار گرم در انتظاراند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علّیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که: فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ.
... رجعنا الى القصّة. موسى (ع) صفت این امّت در تورات بسیار مىدید، گفت: بار خدایا اینان امّت کدام پیغامبراند؟ گفت امّت احمد. موسى گفت: بار خدایا میخواهم که ایشان را ببینم. فرمان آمد که: یا موسى لیس الیوم وقت ظهورهم، امروز روز زمان ایشان نیست ور خواهى آواز ایشان ترا بشنوانم. فنادى یا امّة احمد، ربّ العالمین بجلال عزّ خود و بکمال لطف خود امّت احمد را برخواند و ایشان از اصلاب پدران همه جواب دادند تا موسى سخن ایشان بشنید. آن گه روا نداشت که ایشان را بىتحفهاى بازگرداند، گفت: اعطیتکم قبل اى تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
و بر وفق این قصّه و بیان این معنى خبر مصطفى است (ص): روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): انّ موسى کان یمشى ذات یوم بالطّریق فناداه الجبّار: یا موسى، فالتفت یمینا و شمالا و لم یر احدا. ثمّ نودى الثانیة: یا موسى فالتفت یمینا و شمالا فلم یر احدا و ارتعدت فرائصه ثمّ نودى الثّالثة: یا موسى بن عمران انّى انا اللَّه لا اله الّا انا، فقال لبیک فخرّ للَّه ساجدا. فقال: ارفع رأسک یا موسى بن عمران. فرفع راسه، فقال یا موسى ان احببت ان تسکن فى ظلّ عرشى یوم لا ظلّ الّا ظلّى یا موسى فکن للیتیم کالاب الرّحیم و کن للارملة کالزّوج العطوف، یا موسى ارحم ترحم، یا موسى کما تدین تدان، یا موسى انّه من لقینى و هو جاحد بمحمد ادخلته النّار و لو کان ابرهیم خلیلى و موسى کلیمى. فقال: الهى و من محمد؟
قال: یا موسى و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا اکرم علىّ منه، کتبت اسمه مع اسمى فى العرش، قبل ان اخلق السّماوات و الارض و الشّمس و القمر بالفى الف سنة. و عزّتى و جلالى انّ الجنّة محرّمة حتّى یدخلها محمد و امّته. قال موسى و من امّة محمد؟ قال امّته الحمّادون یحمدون صعودا و هبوطا و على کلّ حال یشدّون اوساطهم، و یطهّرون ابدانهم، صائمون بالنّهار رهبان باللیل، اقبل منهم الیسیر و ادخلهم الجنّة بشهادة ان لا اله الّا اللَّه. قال: الهى اجعلنى نبىّ تلک الامّة. قال نبیّها منها. قال: اجعلنى من امّة ذلک النّبی قال استقدمت و استأخروا یا موسى، و لکن سأجمع بینک و بینه فى دار الجلال.
عن وهب بن منبه قال: لمّا قرّب اللَّه موسى نجیّا قال ربّ انّى اجد فى التوریة امّة هى خیر امّة تخرج للناس یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة اناجیلهم فى صدورهم یؤمنون بالکتاب الاوّل و الکتاب الآخر، فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال: یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة یأکلون صدقاتهم و یقبل ذلک منهم و یستجاب دعاؤهم فاجعلهم من امّتى. قال: تلک امّة احمد.
إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ یا محمد، الهدایة من خصائص الرّبوبیّة فلا تصلح لمن وصفه البشریّة. توفیق سعادت و تحقیق هدایت از خصائص ربوبیّت است، بشریّت را بدان راه نه و جز جلال احدیت بدین صفت سزا نه. یا محمد ترا شرف نبوّت است و منزلت رسالت و جمال سفارت مقام محمود و حوض مورود، خاتم پیغامبران و سیّد مرسلانى و شفیع مذنبانى و شمع زمین و آسمانى. عنان مرکبت از آسمانها برگذشته و ساحت عرش مجید جاى اخمص تو ساخته، امّا هدایت بندگان و راه نمودن ایشان بایمان نه کار تو است و نه در دست تو. إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ ما آن را که خواهیم در مفازه تحیّر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله قهر همى کشیم. ما در ازل آزال و سبق سبق تاج سعادت بر سر اهل دولت نهادیم و این موکب فرو کوفتیم که: هؤلاء فى الجنّة و لا ابالى و رقم شقاوت بر ناصیه گروهى کشیدیم و این مقرعه بر زدیم که: هؤلاء فى النّار و لا ابالى.
اى جوانمرد هیچ صفت در صفات خداى از صفت لا ابالى دردناکتر نیست.
آنچه گفت (ص): لیت رب محمد لم یخلق محمدا ناله بیم این سخن بود و آنچه صدیق اکبر گفت: لیتنى کنت شجرة تعضد، آواز درد این حدیث بود.
نیکو سخنى که آن پیر طریقت گفت: کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که ناشایسته آمد در ازل. آن مهتر مهجوران که او را ابلیس گویند چندین سال در کارگاه عمل بود. اهل ملکوت همه طبل دولت او میزدند و ندانستند که در کارگاه ازل او را جامه دیگر گون بافتهاند ایشان در کارگاه عمل او مقراضى و دیبا همى دیدند و از کارگاه ازل او را خود گلیم سیاه آمد: وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ.
این قصّه نه زان روى چو ماه آمده است
کین رنگ گلیم ما سیاه آمده است
اى محمد اگر سعادت هدایت باختیار تو بودى تا از ابو طالب بسر نیامدى ببلال و صهیب و سلمان نرسیدى، لکن ارادت ارادت ما است و اختیار اختیار ما: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ فما للمختار و الاختیار و ما للمملوک و الملک، و ما للعبد و التّصدر فى دست الملوک.
قال اللَّه: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ.
روى ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه خلق السّماوات سبعا فاختار العلیا منها فسکنها و اسکن سائر سماواته من شاء من خلقه، ثمّ خلق الخلق فاختار من الخلق بنى آدم، و اختار من بنى آدم العرب و اختار من العرب مضر و اختار من مضر قریشا و اختار من قریش بنى هاشم و اختارنى من بنى هاشم، فانا من خیار الى خیار فمن احبّ العرب فیحبّنى احبّهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم.
بدان که آدمى را اختیار نیست اختیار کسى تواند که او را ملک بود و آدمى بنده است و بنده را ملک نیست، آن ملک که او را شرع اثبات کرد آن ملک مجازى است عاریتى، عن قریب ازو زائل گردد، و ملک حقیقى آنست که آن را زوال نیست و آن ملک اللَّه است که مالک بر کمال است و در ملک ایمن از زوال است و در ذات و نعت متعال است. عالم بیافرید، و آنچه خواست از آن برگزید. فرشتگان را بیافرید از ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل برگزید، آدم و آدمیان را بیافرید از ایشان پیغامبران را برگزید. از پیغامبران خلیل و کلیم و عیسى و محمد را برگزید.
صحابه رسول را بیافرید، ازیشان بو بکر تیمى و عمر عدوى و عثمان اموى و على هاشمى (علیه السّلام) برگزید. بسیط زمین بیافرید از آن مکّه برگزید، موضع ولادت رسول (ص) مدینه برگزید، هجرتگاه رسول، بیت المقدس برگزید موضع مسراى رسول. روزها بیافرید و از آن روز آدینه برگزید، و هو یوم اجابة الدعوة. روز عرفه برگزید،و هو یوم المباهاة. روز عید برگزید، و هو یوم الجائزه. روز عاشورا برگزید، و هو یوم الخلعة. شبها بیافرید و از آن شب برات برگزید که حقّ جلّ جلاله بخودى خود نزول کند و بندگان را همه شب بنداء کرامت خواند و نوازد. شب قدر برگزید که فریشتگان آسمان بعدد سنگ ریز بزمین فرستد و نثار رحمت کند بر بندگان. شب عید برگزید که در رحمت و مغفرت گشاید و گناهکاران را آمرزد. کوهها بیافرید و از ان طور برگزید که موسى در آن بمناجات حقّ رسید. جودى برگزید که نوح در ان نجات یافت، حرّا برگزید که مصطفاى عربى بر ان بعثت یافت. نفس آدمى بیافرید و از ان دل برگزید و زبان، دل محلّ نور معرفت و زبان موضع کلمه شهادت. کتابها از آسمان فرو فرستاد و از آن چهار برگزید: تورات و انجیل و زبور و قرآن. و از کلمتها چهار برگزید: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
قال رسول اللَّه (ص): «افضل الکلام اربع: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا إله الا اللَّه و اللَّه اکبر لا یضرّک بایّهن بدأت.
یا موسى لولاه ما خلقت الافلاک.
اگر نه جمال و کمال وى را بودى نه عالم بودى نه آدم.
... اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
یا محمد چه زیان داشت ترا که در آن مشهد طور حاضر نبودى من حاضر بودم و ترا نیابت داشتم و حضور من ترا به از حضور تو خود را.
پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته: الهى از کجا باز یابم من آن روز که تو مرا بودى و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم میان آتش و دودم، اگر بدو گیتى آن روز من یابم پرسودم، ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم.
قوله: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا. یا محمد تو نبودى بر جانب طور که ما امّت ترا برخواندیم از اصلاب پدران و سبب آن بود که موسى گفت بار خدایا من در تورات میخوانم صفت و سیرت امّتى سخت آراسته و پیراسته و بخصال حمیده ستوده، ایشان امّت کدام پیغامبراند؟ یکى از علماء طریقت صفت و سیرت این امّت گفته که در میان ایشان جوانمردانىاند که دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است. بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل است و هر چه دون حقّ بنزدیک ایشان باطل است. بروز در منزل رازاند بشب در محمل ناز، بروز در صنایع نظراند بشب در مشاهده صنع. بروز با خلق در خلق بشب با حق بر قدم صدق بروز راه جویند بشب راز گویند. مفلساناند از روى نعمت، لکن توانگراناند از روى صحبت. دنیا که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را دانند. عقبى که آفرید بآن آفرید تا ایشان او را بینند.
او جلّ جلاله بهشت که آراید بدوستان خود آراید و دوستان را بدل آراید و دل را بنور جلال خود آراید. آن ماه رویان فردوس از هزاران سال باز در آن بازار گرم در انتظاراند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علّیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که: فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ.
... رجعنا الى القصّة. موسى (ع) صفت این امّت در تورات بسیار مىدید، گفت: بار خدایا اینان امّت کدام پیغامبراند؟ گفت امّت احمد. موسى گفت: بار خدایا میخواهم که ایشان را ببینم. فرمان آمد که: یا موسى لیس الیوم وقت ظهورهم، امروز روز زمان ایشان نیست ور خواهى آواز ایشان ترا بشنوانم. فنادى یا امّة احمد، ربّ العالمین بجلال عزّ خود و بکمال لطف خود امّت احمد را برخواند و ایشان از اصلاب پدران همه جواب دادند تا موسى سخن ایشان بشنید. آن گه روا نداشت که ایشان را بىتحفهاى بازگرداند، گفت: اعطیتکم قبل اى تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
و بر وفق این قصّه و بیان این معنى خبر مصطفى است (ص): روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): انّ موسى کان یمشى ذات یوم بالطّریق فناداه الجبّار: یا موسى، فالتفت یمینا و شمالا و لم یر احدا. ثمّ نودى الثانیة: یا موسى فالتفت یمینا و شمالا فلم یر احدا و ارتعدت فرائصه ثمّ نودى الثّالثة: یا موسى بن عمران انّى انا اللَّه لا اله الّا انا، فقال لبیک فخرّ للَّه ساجدا. فقال: ارفع رأسک یا موسى بن عمران. فرفع راسه، فقال یا موسى ان احببت ان تسکن فى ظلّ عرشى یوم لا ظلّ الّا ظلّى یا موسى فکن للیتیم کالاب الرّحیم و کن للارملة کالزّوج العطوف، یا موسى ارحم ترحم، یا موسى کما تدین تدان، یا موسى انّه من لقینى و هو جاحد بمحمد ادخلته النّار و لو کان ابرهیم خلیلى و موسى کلیمى. فقال: الهى و من محمد؟
قال: یا موسى و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا اکرم علىّ منه، کتبت اسمه مع اسمى فى العرش، قبل ان اخلق السّماوات و الارض و الشّمس و القمر بالفى الف سنة. و عزّتى و جلالى انّ الجنّة محرّمة حتّى یدخلها محمد و امّته. قال موسى و من امّة محمد؟ قال امّته الحمّادون یحمدون صعودا و هبوطا و على کلّ حال یشدّون اوساطهم، و یطهّرون ابدانهم، صائمون بالنّهار رهبان باللیل، اقبل منهم الیسیر و ادخلهم الجنّة بشهادة ان لا اله الّا اللَّه. قال: الهى اجعلنى نبىّ تلک الامّة. قال نبیّها منها. قال: اجعلنى من امّة ذلک النّبی قال استقدمت و استأخروا یا موسى، و لکن سأجمع بینک و بینه فى دار الجلال.
عن وهب بن منبه قال: لمّا قرّب اللَّه موسى نجیّا قال ربّ انّى اجد فى التوریة امّة هى خیر امّة تخرج للناس یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة اناجیلهم فى صدورهم یؤمنون بالکتاب الاوّل و الکتاب الآخر، فاجعلهم من امّتى. قال: یا موسى تلک امّة احمد قال: یا ربّ انّى اجد فى التوریة امّة یأکلون صدقاتهم و یقبل ذلک منهم و یستجاب دعاؤهم فاجعلهم من امّتى. قال: تلک امّة احمد.
إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ یا محمد، الهدایة من خصائص الرّبوبیّة فلا تصلح لمن وصفه البشریّة. توفیق سعادت و تحقیق هدایت از خصائص ربوبیّت است، بشریّت را بدان راه نه و جز جلال احدیت بدین صفت سزا نه. یا محمد ترا شرف نبوّت است و منزلت رسالت و جمال سفارت مقام محمود و حوض مورود، خاتم پیغامبران و سیّد مرسلانى و شفیع مذنبانى و شمع زمین و آسمانى. عنان مرکبت از آسمانها برگذشته و ساحت عرش مجید جاى اخمص تو ساخته، امّا هدایت بندگان و راه نمودن ایشان بایمان نه کار تو است و نه در دست تو. إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ ما آن را که خواهیم در مفازه تحیّر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله قهر همى کشیم. ما در ازل آزال و سبق سبق تاج سعادت بر سر اهل دولت نهادیم و این موکب فرو کوفتیم که: هؤلاء فى الجنّة و لا ابالى و رقم شقاوت بر ناصیه گروهى کشیدیم و این مقرعه بر زدیم که: هؤلاء فى النّار و لا ابالى.
اى جوانمرد هیچ صفت در صفات خداى از صفت لا ابالى دردناکتر نیست.
آنچه گفت (ص): لیت رب محمد لم یخلق محمدا ناله بیم این سخن بود و آنچه صدیق اکبر گفت: لیتنى کنت شجرة تعضد، آواز درد این حدیث بود.
نیکو سخنى که آن پیر طریقت گفت: کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که ناشایسته آمد در ازل. آن مهتر مهجوران که او را ابلیس گویند چندین سال در کارگاه عمل بود. اهل ملکوت همه طبل دولت او میزدند و ندانستند که در کارگاه ازل او را جامه دیگر گون بافتهاند ایشان در کارگاه عمل او مقراضى و دیبا همى دیدند و از کارگاه ازل او را خود گلیم سیاه آمد: وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ.
این قصّه نه زان روى چو ماه آمده است
کین رنگ گلیم ما سیاه آمده است
اى محمد اگر سعادت هدایت باختیار تو بودى تا از ابو طالب بسر نیامدى ببلال و صهیب و سلمان نرسیدى، لکن ارادت ارادت ما است و اختیار اختیار ما: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ فما للمختار و الاختیار و ما للمملوک و الملک، و ما للعبد و التّصدر فى دست الملوک.
قال اللَّه: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ.
روى ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه خلق السّماوات سبعا فاختار العلیا منها فسکنها و اسکن سائر سماواته من شاء من خلقه، ثمّ خلق الخلق فاختار من الخلق بنى آدم، و اختار من بنى آدم العرب و اختار من العرب مضر و اختار من مضر قریشا و اختار من قریش بنى هاشم و اختارنى من بنى هاشم، فانا من خیار الى خیار فمن احبّ العرب فیحبّنى احبّهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم.
بدان که آدمى را اختیار نیست اختیار کسى تواند که او را ملک بود و آدمى بنده است و بنده را ملک نیست، آن ملک که او را شرع اثبات کرد آن ملک مجازى است عاریتى، عن قریب ازو زائل گردد، و ملک حقیقى آنست که آن را زوال نیست و آن ملک اللَّه است که مالک بر کمال است و در ملک ایمن از زوال است و در ذات و نعت متعال است. عالم بیافرید، و آنچه خواست از آن برگزید. فرشتگان را بیافرید از ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل برگزید، آدم و آدمیان را بیافرید از ایشان پیغامبران را برگزید. از پیغامبران خلیل و کلیم و عیسى و محمد را برگزید.
صحابه رسول را بیافرید، ازیشان بو بکر تیمى و عمر عدوى و عثمان اموى و على هاشمى (علیه السّلام) برگزید. بسیط زمین بیافرید از آن مکّه برگزید، موضع ولادت رسول (ص) مدینه برگزید، هجرتگاه رسول، بیت المقدس برگزید موضع مسراى رسول. روزها بیافرید و از آن روز آدینه برگزید، و هو یوم اجابة الدعوة. روز عرفه برگزید،و هو یوم المباهاة. روز عید برگزید، و هو یوم الجائزه. روز عاشورا برگزید، و هو یوم الخلعة. شبها بیافرید و از آن شب برات برگزید که حقّ جلّ جلاله بخودى خود نزول کند و بندگان را همه شب بنداء کرامت خواند و نوازد. شب قدر برگزید که فریشتگان آسمان بعدد سنگ ریز بزمین فرستد و نثار رحمت کند بر بندگان. شب عید برگزید که در رحمت و مغفرت گشاید و گناهکاران را آمرزد. کوهها بیافرید و از ان طور برگزید که موسى در آن بمناجات حقّ رسید. جودى برگزید که نوح در ان نجات یافت، حرّا برگزید که مصطفاى عربى بر ان بعثت یافت. نفس آدمى بیافرید و از ان دل برگزید و زبان، دل محلّ نور معرفت و زبان موضع کلمه شهادت. کتابها از آسمان فرو فرستاد و از آن چهار برگزید: تورات و انجیل و زبور و قرآن. و از کلمتها چهار برگزید: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
قال رسول اللَّه (ص): «افضل الکلام اربع: سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا إله الا اللَّه و اللَّه اکبر لا یضرّک بایّهن بدأت.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَیْهِمْ حبّ الدنیا حمل قارون على جمعها و جمعها حمله على البغى علیهم و صار کثرة ماله سبب هلاکه. و فى الخبر، حب الدنیا رأس کل خطیئة.
دوستى دنیا همه سر گناهانست و مایه هر فتنه، بیخ هر فساد، هر که از خدا باز ماند به مهر و دوستى دنیا بازماند.
دنیا پلى گذشتنى است و بساطى در نوشتنى، مرتع لاف گاه مدعیان و مجمع بارگاه بیخطران. سرمایه بیدولتان، و مصطبه بدبختان. معشوقه ناکسان و قبله خسیسان. دوستى بیوفا و دایهاى بی مهر. جمالى با نقاب دارد، و رفتارى ناصواب دارد و چون تو دوست در زیر خاک صد هزاران دارد، بر طارم طوارى نشسته و از شبکه شک مى برون نگرد، با تو میگوید:
من چون تو هزار عاشق از غم کشتم
نالود به خون هیچکس انگشتم
مصطفى (ص) گفت، «ما من احد یصبح فى الدنیا الا و هو فیها بمنزلة الضیف ماله فى یده عاریة و الضیف منطلق و العاریة مردودة.
و فى روایة اخرى ان مثلکم فى الدنیا کمثل الضیف و ان ما فى ایدیکم عاریة میگوید مثل شما درین دنیاى غدّار مثل مهمانیست که بمهمانخانه فرو آید هر آینه مهمان رفتنى بود نه بودنى همچون آن مرد کاروانى که بمنزل فرو آید لا بد از آنجا رخت بردارد، و تمنا کند که آنجا بایستد سخت نادان و بىسامان بود که آن گه نه بمقصود رسد و نه بخانه باز آید.
جهد آن کن اى جوانمرد که این پل بلوى بسلامت باز گذارى و آن را دار القرار خود نسازى و دل درو نهبندى تا شیطان بر تو ظفر نیابد. صد شیر گرسنه در گله گوسفند چندان زیان نکند که شیطان با تو کند: إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فاتخذوه عدوا و صد شیطان آن نکند که نفس امّاره با تو کند: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک. یکى تامل کن در کار قارون بدبخت نفس و شیطان هر دو دست درهم دادند تا او را از دین برآوردند، از آن که آبش از سرچشمه خود تاریک بود یک چند او را با عمل عاریتى دادند لؤلؤ شاهوار همىنمود چون حکم ازلى و سابقه اصلى در رسید خود شبه قیر رنگ بود زبان حالش همىگوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
اکنون که نماند با توام بازارى
در دیده پنداشت زدم مسمارى
فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ بدعاى موسى او را بزمین فرو برد و قارون سوگند بر موسى مىنهاد بحق قرابت و موسى بوى التفات نکرد و میگفت: یا ارض خذیه، تا آن گه که عتاب آمد از حق جلّ جلاله که یا موسى ناداک بحق القرابة و انت تقول یا ارض خذیه، یا موسى اگر مرا خواندى من او را اجابت کردمى.در قصه آوردهاند که هر روز یک قامت خویش بزمین فرو مىشد تا آن روز که یونس در شکم ماهى در قعر بحر برو رسید و قارون از حال موسى پرسید چنان که خویشان را پرسند، فاوحى اللَّه تعالى: لا تزد فى خسفه بحرمة انّه سأل عن ابن عمّه و وصل به رحمه.
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً فردا در سراى آخرت ساکنان مقعد صدق و مقرّبان حضرت جبروت قومى باشند که درین دنیا برترى و مهترى نجویند، خود را از همه کس کهتر و کمتر دانند و بچشم پسند هرگز در خود ننگرند، چنان که آن جوانمرد طریقت گفت که از موقف عرفات باز گشته بود او را گفتند کیف رأیت اهل الموقف؟ چون دیدى اهل موقف را؟ جواب داد که رأیت قوما لو لا انّى کنت فیهم لرجوت ان یغفر اللَّه لهم قومى را دیدم که اگر نه من در میان ایشان بودمى امید بودى که همه آمرزیده باز گردند.
اى جوانمرد بچشم پسند بخود منگر و در راه «من» مشو که هرگز کسى بر منى سود نکرد. آنچه بر ابلیس آمد از روى منى آمد که گفت: أَنَا خَیْرٌ یکى از بزرگان دین ابلیس را دید گفت مرا پندى ده، گفت: مگو که من تا نشوى چو من. این خود راه سالکان طریقت است و جوانمردان حقیقت. اما در راه شریعت منى بیوکندن روا نیست، زیرا که در شریعت حوالت با تو است و از آن بسر نشود.
شیخ بو عبد اللَّه خفیف گفت منى بیوکندن در شریعت زندقه است، و منى اثبات کردن در حقیقت شرک است چون در مقام شریعت باشى همىگوى که من، چون در راه حقیقت باشى میگوى که: او، خود همه او شریعت افعال است و حقیقت احوال، قوام افعال بتو و نظام احوال با او.
إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى مَعادٍ فى الظاهر الى مکة و کان یقول کثیرا الوطن الوطن فحقق اللَّه سؤله، و امّا فى السّر و الاشارة فالمعنى ان الذى ینصبک باوصاف التفرقة بالتبلیغ و بسط الشریعة لرادک الى الجمع بالتحقیق بالفناء عن الخلق.
مصطفى (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وى بود، تا میگفت: لا یسعنى فى وقتى غیر ربى.
پیر طریقت گفت: آن کس که جمع وى درست باشد تفرقت او را زیان ندارد.
و آن را که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلک را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، با صولت وصال دل و دیده را چه توانست، آن کس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بىدل باد که از پى دل بفغانست. بىجان باد که از رفتن بدوست پشیمانست.
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ هر چه لم یکن ثم کان است در معرض زوالست و در صدمه فنا. نابوده دى و نیست فردا، و جلال احدیت بذات و صفات صمدیت باقى، پاینده، پیش از همه زندگان زنده و بر زندگانى و زندگان خداوند میراث بر جهان از جهانیان و باقى پس جهانیان و جهان و بازگشت همه کار و همه خلق با وى جاودان.
پیر طریقت گفت: الهى اى داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازى و نه کس را از تو بىنیازى: کار بحکمت مىاندازى و بلطف میسازى، نه بیدادست و نه بازى، الهى نه بچرایى کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختى، و نواها تو خواستى. نه از کس بتو، نه از تو بکس، همه از تو بتو همه تویى بس، الاکل شىء ما خلا اللَّه باطل. خدا و بس علایق منقطع، و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشى و خلایق فانى و حق یکتا بحق خود باقى.
دوستى دنیا همه سر گناهانست و مایه هر فتنه، بیخ هر فساد، هر که از خدا باز ماند به مهر و دوستى دنیا بازماند.
دنیا پلى گذشتنى است و بساطى در نوشتنى، مرتع لاف گاه مدعیان و مجمع بارگاه بیخطران. سرمایه بیدولتان، و مصطبه بدبختان. معشوقه ناکسان و قبله خسیسان. دوستى بیوفا و دایهاى بی مهر. جمالى با نقاب دارد، و رفتارى ناصواب دارد و چون تو دوست در زیر خاک صد هزاران دارد، بر طارم طوارى نشسته و از شبکه شک مى برون نگرد، با تو میگوید:
من چون تو هزار عاشق از غم کشتم
نالود به خون هیچکس انگشتم
مصطفى (ص) گفت، «ما من احد یصبح فى الدنیا الا و هو فیها بمنزلة الضیف ماله فى یده عاریة و الضیف منطلق و العاریة مردودة.
و فى روایة اخرى ان مثلکم فى الدنیا کمثل الضیف و ان ما فى ایدیکم عاریة میگوید مثل شما درین دنیاى غدّار مثل مهمانیست که بمهمانخانه فرو آید هر آینه مهمان رفتنى بود نه بودنى همچون آن مرد کاروانى که بمنزل فرو آید لا بد از آنجا رخت بردارد، و تمنا کند که آنجا بایستد سخت نادان و بىسامان بود که آن گه نه بمقصود رسد و نه بخانه باز آید.
جهد آن کن اى جوانمرد که این پل بلوى بسلامت باز گذارى و آن را دار القرار خود نسازى و دل درو نهبندى تا شیطان بر تو ظفر نیابد. صد شیر گرسنه در گله گوسفند چندان زیان نکند که شیطان با تو کند: إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فاتخذوه عدوا و صد شیطان آن نکند که نفس امّاره با تو کند: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک. یکى تامل کن در کار قارون بدبخت نفس و شیطان هر دو دست درهم دادند تا او را از دین برآوردند، از آن که آبش از سرچشمه خود تاریک بود یک چند او را با عمل عاریتى دادند لؤلؤ شاهوار همىنمود چون حکم ازلى و سابقه اصلى در رسید خود شبه قیر رنگ بود زبان حالش همىگوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
اکنون که نماند با توام بازارى
در دیده پنداشت زدم مسمارى
فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ بدعاى موسى او را بزمین فرو برد و قارون سوگند بر موسى مىنهاد بحق قرابت و موسى بوى التفات نکرد و میگفت: یا ارض خذیه، تا آن گه که عتاب آمد از حق جلّ جلاله که یا موسى ناداک بحق القرابة و انت تقول یا ارض خذیه، یا موسى اگر مرا خواندى من او را اجابت کردمى.در قصه آوردهاند که هر روز یک قامت خویش بزمین فرو مىشد تا آن روز که یونس در شکم ماهى در قعر بحر برو رسید و قارون از حال موسى پرسید چنان که خویشان را پرسند، فاوحى اللَّه تعالى: لا تزد فى خسفه بحرمة انّه سأل عن ابن عمّه و وصل به رحمه.
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً فردا در سراى آخرت ساکنان مقعد صدق و مقرّبان حضرت جبروت قومى باشند که درین دنیا برترى و مهترى نجویند، خود را از همه کس کهتر و کمتر دانند و بچشم پسند هرگز در خود ننگرند، چنان که آن جوانمرد طریقت گفت که از موقف عرفات باز گشته بود او را گفتند کیف رأیت اهل الموقف؟ چون دیدى اهل موقف را؟ جواب داد که رأیت قوما لو لا انّى کنت فیهم لرجوت ان یغفر اللَّه لهم قومى را دیدم که اگر نه من در میان ایشان بودمى امید بودى که همه آمرزیده باز گردند.
اى جوانمرد بچشم پسند بخود منگر و در راه «من» مشو که هرگز کسى بر منى سود نکرد. آنچه بر ابلیس آمد از روى منى آمد که گفت: أَنَا خَیْرٌ یکى از بزرگان دین ابلیس را دید گفت مرا پندى ده، گفت: مگو که من تا نشوى چو من. این خود راه سالکان طریقت است و جوانمردان حقیقت. اما در راه شریعت منى بیوکندن روا نیست، زیرا که در شریعت حوالت با تو است و از آن بسر نشود.
شیخ بو عبد اللَّه خفیف گفت منى بیوکندن در شریعت زندقه است، و منى اثبات کردن در حقیقت شرک است چون در مقام شریعت باشى همىگوى که من، چون در راه حقیقت باشى میگوى که: او، خود همه او شریعت افعال است و حقیقت احوال، قوام افعال بتو و نظام احوال با او.
إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى مَعادٍ فى الظاهر الى مکة و کان یقول کثیرا الوطن الوطن فحقق اللَّه سؤله، و امّا فى السّر و الاشارة فالمعنى ان الذى ینصبک باوصاف التفرقة بالتبلیغ و بسط الشریعة لرادک الى الجمع بالتحقیق بالفناء عن الخلق.
مصطفى (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وى بود، تا میگفت: لا یسعنى فى وقتى غیر ربى.
پیر طریقت گفت: آن کس که جمع وى درست باشد تفرقت او را زیان ندارد.
و آن را که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلک را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، با صولت وصال دل و دیده را چه توانست، آن کس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بىدل باد که از پى دل بفغانست. بىجان باد که از رفتن بدوست پشیمانست.
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ هر چه لم یکن ثم کان است در معرض زوالست و در صدمه فنا. نابوده دى و نیست فردا، و جلال احدیت بذات و صفات صمدیت باقى، پاینده، پیش از همه زندگان زنده و بر زندگانى و زندگان خداوند میراث بر جهان از جهانیان و باقى پس جهانیان و جهان و بازگشت همه کار و همه خلق با وى جاودان.
پیر طریقت گفت: الهى اى داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازى و نه کس را از تو بىنیازى: کار بحکمت مىاندازى و بلطف میسازى، نه بیدادست و نه بازى، الهى نه بچرایى کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختى، و نواها تو خواستى. نه از کس بتو، نه از تو بکس، همه از تو بتو همه تویى بس، الاکل شىء ما خلا اللَّه باطل. خدا و بس علایق منقطع، و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشى و خلایق فانى و حق یکتا بحق خود باقى.
رشیدالدین میبدی : ۲۹- سورة العنکبوت- مکّیّة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، بسم اللَّه الملک المتعالى عن الحدود و الغایات المقدس عن الدرک و النهایات، المنزّه عن تجارف العبارات، الباطن عن حصر الاحاطات، الظاهر فى البیّنات و الآیات. اوّل باران از ابر عنایات این نام است اوّل نفس از صبح کرامت این نامست، اوّل جوهر از صدف معرفت این نامست، اوّل نشان از وجود حقیقت این نامست. اوّل شاهد بر مشاهده روح این نامست، دل را فتح و جان را فتوح این. نامست معرفت را راه است حقیقت را درگاهست. انبساط را در است، صحبت را سر است. فرا وصال اشارتست، از کمال حال عبارتست خائف را امان است، راجى را ضمان است. طالب را شرفست، عارف را صلف است، محبّ را تلف است.
نام تو شنید بنده دل داد بتو
چون دید رخ تو جان فرستاد بتو
الم الالف من اللَّه و اللام من جبرئیل (ع) و المیم من محمد (ص). الف اشارتست فرا اللَّه، لام اشارتست فرا جبرئیل میم اشارتست فرا محمد (ص). ربّ العزّة سوگند یاد میکند بالهیت خویش و بامانت جبرئیل و بصدق نبوت محمد که وحى کننده منم و آرنده جبرئیل و پذیرنده محمد از حق جل جلاله میل روانه از جبرئیل خیانت روانه از مصطفى محمد تهمت روانه. ناگرویدن از کجا و از پذیرفتن حق روى گردانیدن چرا؟ و فایده قسم، بعد از آن که مردم دو گروهاند: مومناناند که پى قسم استوار دارند، و کافرانند که با قسم استوار ندارند. آنست که قرآن بر لغت و عادت عرب فرو آمد، و عادت عرب آنست که سوگند یاد کنند و تحقیق راستى آنچه از خود خبر دهند.
أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا بمجرد الدعوى فى الایمان دون المطالبة بالبلوى هذا لا یکون، و قیمة کل امرئ ببلواه، فمن زاد قدر معناه زاد قدر بلواه.
قال النبى (ص)، «انّ اشدّ الناس بلاء الانبیاء ثم الامثل. فالامثل.
و قال (ص): «انّ اللَّه عزّ و جلّ اذا اراد بقوم خیرا ابتلاهم».
مثال ربّانى از حضرت ربوبیت آنست که بلاء از درگه ما خلعت دوستانست، هر که در مقام دوستى بر اغیار مرتبتى جوید در بوستان نزهت دوستان گل بلا بیشتر بوید. خواهى که بدانى درنگر بحال سیّد ولد آدم، مقتداى اهل شریعت و مقدّم و سالار اهل حقیقت. چون آن مهتر قدم درین کوى نهاد یک ساعت او را بىغم و بىاندوه نداشتند اگر یک ساعت مربع نشست خطاب آمد که بندهاى بندهوار نشین و اگر یک بار انگشترى در انگشت بگردانید تازیانه عتاب فرو گذاشت که: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً؟ و اگر یک بار قدم به بستاخى بر زمین نهاد فرمان آمد که: وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً و اگر روزى گفت عائشه را دوست دارم دید آنچه دید. از گفت منافقان چون بلاش بکمال رسید بباطن در حق نالید خطاب آمد که یا مهتر کسى که شاهد دل و جان وى ما باشیم از بلا بنالد؟ هر چه در خزائن غیب زهر بود در یک قدح کردند و بر دست وى نهادند و پرده از سرّ وى برداشتند. گفتند یا محمد این زهرها بر مشاهده جمال ما نوش کن: وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا.
و لو بید الحبیب سقیت سمّا
لکان السم من یده یطیب
دشنام تو اى دوست مرا مدح و ثناست
جور تو مرا عدل و جفاى تو وفاست
وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ تعزیت و تسلیت صحابه رسول است بآن رنجها و بلیّتها که بایشان میرسید، در درویشى و بىکامى، و در غزاها و حربها. قومى که ضعیف ایمان بودند از آن بلاها مىبنالیدند و گاه گاه شکوى نمودند ربّ العزّة گفت: یا محمد ایشان را خبر ده که پیغامبران گذشته و نیک مردان سلف چه بار بلا کشیدند و چون بر بلاها و محنتها صبر کردند. اندیشه کن در کار آدم صفى که او را از نعیم بهشت چون بیرون آوردند و برهنه در خاک حسرت درین میدان بلیّت بنشاندند. صد سال نوحه کرد بزارى و بنالید از خوارى تا از آب چشم وى درخت عود و قرنفل از زمین بر آمد. مرغان هوا و وحوش صحرا در زاریدن و گریستن با وى موافقت کردند. از بس که بگریست بجاى اشگ از چشم وى خون روان گشت و پوست روى وى بر روى وى خشک گشت. تا بجایى رسید تضرّع و زارى وى که نداء جبّارى بدو پیوست که: یا آدم ما هذه البلیّة التی قد احاطت بک؟ ما هذا الکابة التی بوجهک وجها صنعته بیدى و صوّرته بنقش احدیّتى و جعلته قدّا سویا اجریت فیه روحا کجرى الماء فى العود. الطف و ارقّ من الهواء و اندى مى الماء اروح من الروح و افیح من العطر. چنان دردى و اندوهى بباید تا چنین نواختى و اکرامى پیش آید. چه باید نالیدن از دردى که درمانش اینست. بجان باید خریدن بلائى که سرانجامش چنین است. فرمان آمد که: یا آدم این همه بار حسرت و تضرّع چرا بر خود نهادهاى؟
این چه بلیّت است که گرد تو برآمده و در ان بماندهاى، این چه آب غم است که بر چهره خویش ریختهاى چهرهاى که من در پرده عصمت خلق اللَّه آدم على صورته کشیدهام، شخصى که تاج: خَلَقْتُ بِیَدَیَّ بر سرش نهادهام، طینتى که بتخصیص: خمر طینة آدم بیده مشرف گردانیدهام، قدى که حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در برش پوشانیدهام، چه پندارى که آن را بقهر خود از بر خویش برانم یا بآتش قطیعت بسوزانم؟ یا آدم! أ تتهمنى و لست متهما. یا آدم در مهربانى منت تهمتى بود؟ یا در دوستى منت شبهتى بود ؟ مىندانى که تو بدیع قدرت منى، صنیع فطرت منى، نسیج ارادت منى، هیکل تدبیر منى، دوست برگزیده و برکشیده منى؟ لا تتّهمنى یا آدم فو عزّتى لاعتذرنّ الیک و لاجلسنک مجالس الملوک جلوسا لا یزول و لا یحول.
قوله: مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ من رجى العمر فى رجاء لقائنا فسوف نبیح له النظر الینا و سوف یتخلص من الغیبة و الفرقة و هو السمیع لانین المشتاقین العلیم بحنین المحبّین الوالهین، دیده دوست بهاء جان است، گر بصد هزار جان یابى ارزانست، پیروز تر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست، طمع دیدار دوست صفت مردان است.
عظمت همّة عین طمعت فى ان تراکا او ما یکفى لعین ان ترى من قد رآکا باش تا فردا که بنده بر مائده خلد بنشیند شراب وصل نوش کند طوبى و زلفى و حسنى بیند، بسماع و شراب و دیدار رسد. همانست که ربّ العزّة گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ رویهاى مؤمنان و مخلصان رویهاى صدیقان و شهیدان چون ماه درفشان، چون آفتاب رخشان، چون بنفشه بوستانى چون یاسمین ریحانى چون شقایق نعمانى، چون برق لامع، چون خورشید طالع، چون خلد جامع. این رویها بکه نگرند؟ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ بخداوند خویش، بآفریدگار خویش بپروردگار خویش. صفت آن روز چیست؟ روز قرب و وصال، روز برّ و افضال، روز عطا و نوال روز نظر ذو الجلال. مشتاقان در آرزوى این مقام تن وقف کردند عاشقان از بهر این منزل حلقه در گوش کردند. عارفان را در دیدار سه دیده است: دیده سر بیند و آن لذّت را است، دیده دل بیند و آن معرفت را است دیده جان بیند و آن مشاهدت را است. دیده سر از نور فضل پر کند، دیده دل از نور قرب پر کند دیده جان از نور وجود پر کند بنده باین سه دیده در حق مینگرد. اینست که در خبر آید: تملأ الأبصار من النظر فى وجهه و یحدثهم کما یحدث الرجل جلیسه فردا در دیدار هم چنان تفاوت است که امروز در شناخت. هر کس او را بقدر شناخت خود بیند و بر بهره خویش دیدار بود که ذهول آرد. و بود که شکوه آرد و بود که در دیده ور برسد.
پیر طریقت گفت: الهى ترا آن کس بیند که ترا در ازل دید، و وى ترا دید که دو گیتى او را نابدید، و ترا او دید که نادیده پسندید.
عبد العزیز بن عمیر گفت بما چنان رسید که رب العزه گفت: اقدرتکم على رؤیتى و اسمعتکم کلامى و اشممتکم رائحتى. شما را توانا کردم تا دیدار من بر تاوستید واشنوا کردم تا سخن من بر تاوستید و بوى خویش بشما دمانیدم تا از من آگاه شدید و با من بماندید.
نام تو شنید بنده دل داد بتو
چون دید رخ تو جان فرستاد بتو
الم الالف من اللَّه و اللام من جبرئیل (ع) و المیم من محمد (ص). الف اشارتست فرا اللَّه، لام اشارتست فرا جبرئیل میم اشارتست فرا محمد (ص). ربّ العزّة سوگند یاد میکند بالهیت خویش و بامانت جبرئیل و بصدق نبوت محمد که وحى کننده منم و آرنده جبرئیل و پذیرنده محمد از حق جل جلاله میل روانه از جبرئیل خیانت روانه از مصطفى محمد تهمت روانه. ناگرویدن از کجا و از پذیرفتن حق روى گردانیدن چرا؟ و فایده قسم، بعد از آن که مردم دو گروهاند: مومناناند که پى قسم استوار دارند، و کافرانند که با قسم استوار ندارند. آنست که قرآن بر لغت و عادت عرب فرو آمد، و عادت عرب آنست که سوگند یاد کنند و تحقیق راستى آنچه از خود خبر دهند.
أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا بمجرد الدعوى فى الایمان دون المطالبة بالبلوى هذا لا یکون، و قیمة کل امرئ ببلواه، فمن زاد قدر معناه زاد قدر بلواه.
قال النبى (ص)، «انّ اشدّ الناس بلاء الانبیاء ثم الامثل. فالامثل.
و قال (ص): «انّ اللَّه عزّ و جلّ اذا اراد بقوم خیرا ابتلاهم».
مثال ربّانى از حضرت ربوبیت آنست که بلاء از درگه ما خلعت دوستانست، هر که در مقام دوستى بر اغیار مرتبتى جوید در بوستان نزهت دوستان گل بلا بیشتر بوید. خواهى که بدانى درنگر بحال سیّد ولد آدم، مقتداى اهل شریعت و مقدّم و سالار اهل حقیقت. چون آن مهتر قدم درین کوى نهاد یک ساعت او را بىغم و بىاندوه نداشتند اگر یک ساعت مربع نشست خطاب آمد که بندهاى بندهوار نشین و اگر یک بار انگشترى در انگشت بگردانید تازیانه عتاب فرو گذاشت که: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً؟ و اگر یک بار قدم به بستاخى بر زمین نهاد فرمان آمد که: وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً و اگر روزى گفت عائشه را دوست دارم دید آنچه دید. از گفت منافقان چون بلاش بکمال رسید بباطن در حق نالید خطاب آمد که یا مهتر کسى که شاهد دل و جان وى ما باشیم از بلا بنالد؟ هر چه در خزائن غیب زهر بود در یک قدح کردند و بر دست وى نهادند و پرده از سرّ وى برداشتند. گفتند یا محمد این زهرها بر مشاهده جمال ما نوش کن: وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا.
و لو بید الحبیب سقیت سمّا
لکان السم من یده یطیب
دشنام تو اى دوست مرا مدح و ثناست
جور تو مرا عدل و جفاى تو وفاست
وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ تعزیت و تسلیت صحابه رسول است بآن رنجها و بلیّتها که بایشان میرسید، در درویشى و بىکامى، و در غزاها و حربها. قومى که ضعیف ایمان بودند از آن بلاها مىبنالیدند و گاه گاه شکوى نمودند ربّ العزّة گفت: یا محمد ایشان را خبر ده که پیغامبران گذشته و نیک مردان سلف چه بار بلا کشیدند و چون بر بلاها و محنتها صبر کردند. اندیشه کن در کار آدم صفى که او را از نعیم بهشت چون بیرون آوردند و برهنه در خاک حسرت درین میدان بلیّت بنشاندند. صد سال نوحه کرد بزارى و بنالید از خوارى تا از آب چشم وى درخت عود و قرنفل از زمین بر آمد. مرغان هوا و وحوش صحرا در زاریدن و گریستن با وى موافقت کردند. از بس که بگریست بجاى اشگ از چشم وى خون روان گشت و پوست روى وى بر روى وى خشک گشت. تا بجایى رسید تضرّع و زارى وى که نداء جبّارى بدو پیوست که: یا آدم ما هذه البلیّة التی قد احاطت بک؟ ما هذا الکابة التی بوجهک وجها صنعته بیدى و صوّرته بنقش احدیّتى و جعلته قدّا سویا اجریت فیه روحا کجرى الماء فى العود. الطف و ارقّ من الهواء و اندى مى الماء اروح من الروح و افیح من العطر. چنان دردى و اندوهى بباید تا چنین نواختى و اکرامى پیش آید. چه باید نالیدن از دردى که درمانش اینست. بجان باید خریدن بلائى که سرانجامش چنین است. فرمان آمد که: یا آدم این همه بار حسرت و تضرّع چرا بر خود نهادهاى؟
این چه بلیّت است که گرد تو برآمده و در ان بماندهاى، این چه آب غم است که بر چهره خویش ریختهاى چهرهاى که من در پرده عصمت خلق اللَّه آدم على صورته کشیدهام، شخصى که تاج: خَلَقْتُ بِیَدَیَّ بر سرش نهادهام، طینتى که بتخصیص: خمر طینة آدم بیده مشرف گردانیدهام، قدى که حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در برش پوشانیدهام، چه پندارى که آن را بقهر خود از بر خویش برانم یا بآتش قطیعت بسوزانم؟ یا آدم! أ تتهمنى و لست متهما. یا آدم در مهربانى منت تهمتى بود؟ یا در دوستى منت شبهتى بود ؟ مىندانى که تو بدیع قدرت منى، صنیع فطرت منى، نسیج ارادت منى، هیکل تدبیر منى، دوست برگزیده و برکشیده منى؟ لا تتّهمنى یا آدم فو عزّتى لاعتذرنّ الیک و لاجلسنک مجالس الملوک جلوسا لا یزول و لا یحول.
قوله: مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ من رجى العمر فى رجاء لقائنا فسوف نبیح له النظر الینا و سوف یتخلص من الغیبة و الفرقة و هو السمیع لانین المشتاقین العلیم بحنین المحبّین الوالهین، دیده دوست بهاء جان است، گر بصد هزار جان یابى ارزانست، پیروز تر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست، طمع دیدار دوست صفت مردان است.
عظمت همّة عین طمعت فى ان تراکا او ما یکفى لعین ان ترى من قد رآکا باش تا فردا که بنده بر مائده خلد بنشیند شراب وصل نوش کند طوبى و زلفى و حسنى بیند، بسماع و شراب و دیدار رسد. همانست که ربّ العزّة گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ رویهاى مؤمنان و مخلصان رویهاى صدیقان و شهیدان چون ماه درفشان، چون آفتاب رخشان، چون بنفشه بوستانى چون یاسمین ریحانى چون شقایق نعمانى، چون برق لامع، چون خورشید طالع، چون خلد جامع. این رویها بکه نگرند؟ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ بخداوند خویش، بآفریدگار خویش بپروردگار خویش. صفت آن روز چیست؟ روز قرب و وصال، روز برّ و افضال، روز عطا و نوال روز نظر ذو الجلال. مشتاقان در آرزوى این مقام تن وقف کردند عاشقان از بهر این منزل حلقه در گوش کردند. عارفان را در دیدار سه دیده است: دیده سر بیند و آن لذّت را است، دیده دل بیند و آن معرفت را است دیده جان بیند و آن مشاهدت را است. دیده سر از نور فضل پر کند، دیده دل از نور قرب پر کند دیده جان از نور وجود پر کند بنده باین سه دیده در حق مینگرد. اینست که در خبر آید: تملأ الأبصار من النظر فى وجهه و یحدثهم کما یحدث الرجل جلیسه فردا در دیدار هم چنان تفاوت است که امروز در شناخت. هر کس او را بقدر شناخت خود بیند و بر بهره خویش دیدار بود که ذهول آرد. و بود که شکوه آرد و بود که در دیده ور برسد.
پیر طریقت گفت: الهى ترا آن کس بیند که ترا در ازل دید، و وى ترا دید که دو گیتى او را نابدید، و ترا او دید که نادیده پسندید.
عبد العزیز بن عمیر گفت بما چنان رسید که رب العزه گفت: اقدرتکم على رؤیتى و اسمعتکم کلامى و اشممتکم رائحتى. شما را توانا کردم تا دیدار من بر تاوستید واشنوا کردم تا سخن من بر تاوستید و بوى خویش بشما دمانیدم تا از من آگاه شدید و با من بماندید.
رشیدالدین میبدی : ۲۹- سورة العنکبوت- مکّیّة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ وَ لَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ ابداء و اعادت خلق از روى ظاهر نشأة اولى و نشأة اخرى است و از روى باطن اشارت است فرا تغیّر اوقات و تکرّر احوال ارباب القلوب، گهى در قبض باشند و گهى در بسط، گهى در هیبت گهى در انس، ساعتى غیبت بر ایشان غالب، ساعتى حضور، ساعتى سکر، ساعتى صحو، ساعتى بقا، ساعتى فنا، بنده آن ساعت که در قبض باشد و در هیبت حدّ وى در اظهار بندگى تا طمع مغفرت بود و خوف عقوبت، چنانک رب العزّة گفت: یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً.
باز چون قدم در عالم بسط نهد و شواهد انس بیند از حول و قوت خویش محرر شود، از ارادت و قصد خویش مجرّد گردد بفتوح تجرید زندگانى کند، یُرِیدُونَ وَجْهَهُ مقصد و قبله همت وى گردد.
نفس وى درین حال چنان باشد که شبلى گفت از سرمستى و بیخودى که: در قیامت هر کسى را خصمى خواهد بود و خصم آدم منم تا چرا بر راه من عقبه کرد تا در گلزار او بماندم. گاهى که در بسط بود چنین میگفت و گاهى که در قبض بود میگفت: ذلّى عطّل ذلّ الیهود. باز دیگر باره او را بابسط و انس دادند تا میگفت: «این السّماوات و الارضون حتى احملها على شعرة جفن عینى». اینست معنى «تکرار احوال» که ابداء و اعادت بوى اشارت است و مصداق این از عزّت قرآن است که گفت جلّ جلاله لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، اى حالا بعد حال و از سیرت و روش مصطفى (ص) آنست که روزى میگفت: «انا سیّد ولد آدم»
باز در حال قبض میگفت: «ما ادرى ما یفعل بى و لا بکم لیت ربّ محمّد لم یخلق محمّدا»
باز در حالت انس میگفت: «لست کاحدکم اظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى».
پیر طریقت این معنى برمزى عجیب بیرون داده و گفته: «الهى بر هزاران عقبه بگذرانیدى و یکى ماند، دل من خجل ماند از بس که ترا خواند، الهى بهزاران آب بشستى تا آشنا کردى با دوستى و یک شستنى ماند، آن که مرا از من بشوى تا از پس خود برخیزم و تو مانى، الهى هرگز بینما روزى بىمحنت خویش؟ تا چشم بازکنم و خود را نبینم در پیش.
یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ آن را که خواهد با وى عدل کند و از بر خویش براند و آن را که خواهد با وى فضل کند و بلطف خویش بخواند. همه در مشیّت ازلى بسته و بىعلت آن حکم بر وى رانده، نه آن کس که با وى فضل کرد بعلت طاعت کرد و نه او که با وى عدل کرد از بهر معصیت کرد، کارى است در ازل ساخته و حکمى رفته چنان که اللَّه خواسته.
پیر طریقت گفت: آه از قسمتى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رائى گفته، چه سود اگر شاد زیم یا آشفته، ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته: یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالخذلان وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بتوفیق الاحسان. یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالکفران وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بالایمان. یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بتفرقة القلب وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بجمع الهمم، یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالقائه فى ظلمة التدبیر وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ باشهاد جریان التقدیر، یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بحبّ الدنیا و بمنعها عنه وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بزهده فیها و بسطها علیه یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ باعراضه عنه و یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ باقباله علیه.
وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ بل تقلّب الجملة فى القبضة و یجرى علیهم احکام التقدیر، جحدوا ام وحّدوا، اقبلوا ام اعرضوا.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی کافران را در دنیا این عقوبت تمام است که از رحمت اللَّه نو میداند و مؤمنان را میگوید هر چند گزاف کاران بودید و گناه کردید از رحمت اللَّه نومید مباشید: لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ بدان که تأثیر رحمت اللَّه در حق بندگان بیش از تأثیر غضب است و در قرآن ذکر صفات رحمت بیش از ذکر صفات غضب است. و در خبر است که: سبقت رحمتى غضبى این رحمت و غضب هر دو صفت حق است جل جلاله و روا نباشد که گویى یکى پیش است و یکى پس یا یکى بیش است و یکى کم زیرا که اگر یکى بیش گویى دیگر را نقصان لازم آید و اگر یکى پیش گویى دیگر را حدوث لازم آید. پس مراد ازین تأثیر رحمت است یعنى پیش کرد تأثیر رحمت من بر تأثیر غضب من، تأثیر غضب اوست نومیدى کافران از رحمت او تا میگوید جل جلاله: أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی و تأثیر رحمت اوست امید مؤمنان بمغفرت او، و دل نهادن بر رحمت او تا میگوید: أُولئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ.
آن کافر که از رحمت اللَّه نومید است و بت او را در پیش است مثل وى راست مثل عنکبوت است که خانه میسازد خانهاى سست بىحاصل، نه آن را بنیادى که بر جاى بدارد، نه دیوارى که بوى پناه گیرد، نه سقفى که بپوشد، نه در سرما بکار آید نه در گرما، وانگه چنان سست و ضعیف بود که باندک بادى زیر و زبر گردد و خراب شود. اینست مثل بتپرست، مىپندارد که در کاریست یا در پناهى وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى شَیْءٍ و من امل السراب شرابا لم یلبث الّا قلیلا حتى یعلم انه کان تخییلا.
قوله إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ یعنى من شأن المؤمن ان ینتهى عن الفحشاء و المنکر، کما قال: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ یعنى ینبغى للمؤمن ان یتوکل على اللَّه، ثم لو رأیت واحدا منهم لا یتوکل لا یخرج به عن الایمان،کذلک من لم ینته عن الفحشاء و المنکر لیس یخرج صلوته عن کونها صلاة. و قیل معناه الصلاة الحقیقة ما تنهى صاحبها عن الفحشاء و المنکر. فان کانت و الّا فصورة الصلاة لا حقیقتها. و قیل الفحشاء الدنیا و المنکر النفس و قیل الفحشاء المعاصى و المنکر الحظوظ . و قیل الفحشاء رؤیة الاعمال ، و المنکر طلب العوض علیها ثم قال: وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ یعنى اکبر من ان یبقى معه للفحشاء و المنکر سلطان، بل لحرمة ذکره زلّات الذاکر مغفورة و عیوبه مستورة.
نظیره قوله تعالى وَ الَّذِینَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ.
باز چون قدم در عالم بسط نهد و شواهد انس بیند از حول و قوت خویش محرر شود، از ارادت و قصد خویش مجرّد گردد بفتوح تجرید زندگانى کند، یُرِیدُونَ وَجْهَهُ مقصد و قبله همت وى گردد.
نفس وى درین حال چنان باشد که شبلى گفت از سرمستى و بیخودى که: در قیامت هر کسى را خصمى خواهد بود و خصم آدم منم تا چرا بر راه من عقبه کرد تا در گلزار او بماندم. گاهى که در بسط بود چنین میگفت و گاهى که در قبض بود میگفت: ذلّى عطّل ذلّ الیهود. باز دیگر باره او را بابسط و انس دادند تا میگفت: «این السّماوات و الارضون حتى احملها على شعرة جفن عینى». اینست معنى «تکرار احوال» که ابداء و اعادت بوى اشارت است و مصداق این از عزّت قرآن است که گفت جلّ جلاله لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، اى حالا بعد حال و از سیرت و روش مصطفى (ص) آنست که روزى میگفت: «انا سیّد ولد آدم»
باز در حال قبض میگفت: «ما ادرى ما یفعل بى و لا بکم لیت ربّ محمّد لم یخلق محمّدا»
باز در حالت انس میگفت: «لست کاحدکم اظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى».
پیر طریقت این معنى برمزى عجیب بیرون داده و گفته: «الهى بر هزاران عقبه بگذرانیدى و یکى ماند، دل من خجل ماند از بس که ترا خواند، الهى بهزاران آب بشستى تا آشنا کردى با دوستى و یک شستنى ماند، آن که مرا از من بشوى تا از پس خود برخیزم و تو مانى، الهى هرگز بینما روزى بىمحنت خویش؟ تا چشم بازکنم و خود را نبینم در پیش.
یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ آن را که خواهد با وى عدل کند و از بر خویش براند و آن را که خواهد با وى فضل کند و بلطف خویش بخواند. همه در مشیّت ازلى بسته و بىعلت آن حکم بر وى رانده، نه آن کس که با وى فضل کرد بعلت طاعت کرد و نه او که با وى عدل کرد از بهر معصیت کرد، کارى است در ازل ساخته و حکمى رفته چنان که اللَّه خواسته.
پیر طریقت گفت: آه از قسمتى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رائى گفته، چه سود اگر شاد زیم یا آشفته، ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته: یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالخذلان وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بتوفیق الاحسان. یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالکفران وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بالایمان. یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بتفرقة القلب وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بجمع الهمم، یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بالقائه فى ظلمة التدبیر وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ باشهاد جریان التقدیر، یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ بحبّ الدنیا و بمنعها عنه وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ بزهده فیها و بسطها علیه یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ باعراضه عنه و یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ باقباله علیه.
وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ بل تقلّب الجملة فى القبضة و یجرى علیهم احکام التقدیر، جحدوا ام وحّدوا، اقبلوا ام اعرضوا.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی کافران را در دنیا این عقوبت تمام است که از رحمت اللَّه نو میداند و مؤمنان را میگوید هر چند گزاف کاران بودید و گناه کردید از رحمت اللَّه نومید مباشید: لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ بدان که تأثیر رحمت اللَّه در حق بندگان بیش از تأثیر غضب است و در قرآن ذکر صفات رحمت بیش از ذکر صفات غضب است. و در خبر است که: سبقت رحمتى غضبى این رحمت و غضب هر دو صفت حق است جل جلاله و روا نباشد که گویى یکى پیش است و یکى پس یا یکى بیش است و یکى کم زیرا که اگر یکى بیش گویى دیگر را نقصان لازم آید و اگر یکى پیش گویى دیگر را حدوث لازم آید. پس مراد ازین تأثیر رحمت است یعنى پیش کرد تأثیر رحمت من بر تأثیر غضب من، تأثیر غضب اوست نومیدى کافران از رحمت او تا میگوید جل جلاله: أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی و تأثیر رحمت اوست امید مؤمنان بمغفرت او، و دل نهادن بر رحمت او تا میگوید: أُولئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ.
آن کافر که از رحمت اللَّه نومید است و بت او را در پیش است مثل وى راست مثل عنکبوت است که خانه میسازد خانهاى سست بىحاصل، نه آن را بنیادى که بر جاى بدارد، نه دیوارى که بوى پناه گیرد، نه سقفى که بپوشد، نه در سرما بکار آید نه در گرما، وانگه چنان سست و ضعیف بود که باندک بادى زیر و زبر گردد و خراب شود. اینست مثل بتپرست، مىپندارد که در کاریست یا در پناهى وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى شَیْءٍ و من امل السراب شرابا لم یلبث الّا قلیلا حتى یعلم انه کان تخییلا.
قوله إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ یعنى من شأن المؤمن ان ینتهى عن الفحشاء و المنکر، کما قال: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ یعنى ینبغى للمؤمن ان یتوکل على اللَّه، ثم لو رأیت واحدا منهم لا یتوکل لا یخرج به عن الایمان،کذلک من لم ینته عن الفحشاء و المنکر لیس یخرج صلوته عن کونها صلاة. و قیل معناه الصلاة الحقیقة ما تنهى صاحبها عن الفحشاء و المنکر. فان کانت و الّا فصورة الصلاة لا حقیقتها. و قیل الفحشاء الدنیا و المنکر النفس و قیل الفحشاء المعاصى و المنکر الحظوظ . و قیل الفحشاء رؤیة الاعمال ، و المنکر طلب العوض علیها ثم قال: وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ یعنى اکبر من ان یبقى معه للفحشاء و المنکر سلطان، بل لحرمة ذکره زلّات الذاکر مغفورة و عیوبه مستورة.
نظیره قوله تعالى وَ الَّذِینَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ.
رشیدالدین میبدی : ۲۹- سورة العنکبوت- مکّیّة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ الآیه، از روى ظاهر بر لسان تفسیر معنى آیت آنست که ما ترا پیغامبر امّى کردیم، نه خواننده نه نویسنده، نه هرگز بهیچ کتّاب رفته و نه هیچ معلم دیده، تا عالمیان بدانند که آنچه مىگویى از احکام شریعت و اعلام حقیقت و خبر مىدهى از قصه پیشینان و آئین گذشتگان و نیک و بد جهان و جهانیان، همه از وحى پاک مىگویى و از کتاب منزل و پیغام راست و کلام حق دلالت بر صحت نبوّت و تحقیق رسالت و انتفاء شبهت. امّا اهل معرفت و جوانمردان طریقت رمزى دیگر دیدهاند درین آیت، و سرّى دیگر شناختهاند، گفتند رب العالمین چون خواست که آن سید را بتخاصیص قربت و تحقیق رسالت مخصوص گرداند و سینه پاک وى شایسته مکاشفات و ملاطفات خود کند از نخست شواهد الهیت لختى برو کشف کرد تا غوغاء طبیعت و آلایش بشریّت از نهاد وى رخت برداشت و سینه وى از اغیار پاک گشت و از معلومات و مرسومات آزاد، فلمّا خلا قلبه و سرّه عن کل معلوم و مرسوم ورد علیه خطاب الحق و شاهد الصدق غیر مقرون بممازجة طبع و مشارکة کسب و تکلف بشریة و صار کما قیل:
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکّنا
همه پیغامبران را اول قاعده دولت و رتبت ولایت که نهادند از روش ایشان نهادند، آن گه از روش خویش بکشش حق رسیدند، باز مصطفاى عربى پیغامبر هاشمى، نخست قاعده دولت وى از جذبه حق ساختند پیش از دور گل آدم بکمند کشش معتصم گشته بود تا همى گفت: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطین»
انبیاء هر یکى على الانفراد بحرى بودند، چون علم نصرت این مهتر عالم پدید آمد همه در جنب بحر او بقطرهاى بازآمدند، براى آنکه همگان از بشریت به نبوت آمدند و آن مهتر از نبوت به بشریت خرامید کما قال: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطین» و قال (ص) «آدم و من دونه تحت لوائى» و همگان از دنیا بعقبى شوند و آن مهتر از عقبى بدنیا آمد کما قال: «بعثت انا و الساعة کهاتین» و اشار باصبعیه «فسبقتها کما سبقت هذه هذه» یعنى کما سبقت الوسطى المسبحة فى الطول، و هر یکى را یک امّت بیش نبود، و هر چه لم یکن ثم کاناند، همه امت اواند اما بحکم قهر و اما بحکم نواخت، کما قال: «بعثت الى الاحمر و الاسود و الى الخلق کافّة» و همگان از تفرقت قدم در دائره جمع نهادند و این مهتر از دایره جمع براى نجات خلق بتفرقت آمد و این را نه تراجع گویند بلکه تنزل گویند، تراجع از فترت افتد و تنزل از مکارم الاخلاق رود، کما قال: «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق».
و روى: «نزلت لاتمم مکارم الاخلاق».
بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ قلوب الخواص من العلماء باللّه خزائن الغیب، فیها براهین حقه و بیّنات سرّه و دلائل توحیده و شواهد ربوبیته فقانون الحقایق قلوبهم، و کل شىء یطلب من موطنه. هر چیزى را که جویند از معدن و موطن خود جویند، درّ شبافروز از صدف جویند که مسکن اوست، آفتاب رخشان از برج فلک جویند که مطلع اوست، عسل مصفى از نحل جویند که معدن اوست، نور معرفت و وصف ذات احدیت از دلهاى عارفان جویند که دلهاى ایشان قانون معرفت است، و سرهاى ایشان کان محبت.
اى جوانمرد! دل عارف بر هیئت پیرایه است که گل در آن کنند، هر چند که گل در پیرایه میکنند تا آتش در زیر آن نکنند گلاب بیرون ناید و بوى ندهد، همچنین تا آتش محبت در دل نزند آب از دیده باران نشود و گل معرفت بوى ندهد.
پیر طریقت گفت: آتشى که در دل زنند بىدود باشد نه زندگانى این جوانمرد را آخر است و نه آتش وى را دود. زندگانى بمیخ بقا دوخته و جان بوایست دوست مأخوذ.
بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ درین آیت اشارتى است و در آن اشارت بشارتى. میگوید جلّ جلاله که قرآن در دلهاى دانایان و مؤمنان است.
و مصطفى (ص) گفت: «لو کان القرآن فى اهاب ما مسّته النار»
اگر این قرآن در پوست گاو نهاده بودى فردا آن پوست بآتش نه بسوختندى، پس چه گویى مسلمانى را که این قرآن در دل وى نهادهاند با ایمان و معرفت بهم اولیتر که فردا بآتش بنسوزند.
یا عِبادِیَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِی واسِعَةٌ
بزبان اهل تفسیر کسى را که در دین بعذاب دارند و رنجانند یا در ضیق معیشت باشد، بحکم این آیت هجرت کند بجایى که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند. و بزبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند و بر زبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت میفرماید، قومى را که بر جاه و قبول خلق آرام دارند و بر معلوم تکیه کنند، چنان که حکایت کنند از بو سعید خراز که در شهرى شدم و نام من پى من آنجا معروف و مشهور شده و در کار ما عظیم برفتند چنان که پوست خربزه کز دست ما بیفتاد برداشتند و از یکدیگر بصد دینار همى خریدند و بر آن همىافزودند. با خود گفتم این نه جاى منست و نه بابت روزگار من. از آنجا هجرت کردم: بجایى افتادم که مرا زندیق همى گفتند و هر روز دو بار بر من سنگباران همىکردند که شومى خویش ازین شهر و ولایت ما فرا پیشتر بر. من همان جاى مقام ساختم و آن رنج و بلا همىکشیدم و خوش همىبودم.
و از ابراهیم ادهم حکایت کنند که: در همه عمر خویش در دنیا سه شادى بدلم رسید و بآن سه شادى نفس خویش را قهر کردم: در شهر انطاکیه شدم برهنه پاى و برهنه سر میرفتم و هر کس طعنهاى بر من همىزد، یکى گفت: هذا عبد آبق من مولاه این بندهایست از خداوند خود گریخته، مرا این سخن خوش آمد گفتم با نفس خویش اى گریخته و رمیدهگاه آن نیامد بطریق صلح درآیى؟. دوم شادى آن بود که در کشتى نشسته بودم مسخرهاى در میان آن جماعت بود و هیچکس را از من حقیرتر و خوارتر نمىدید. هر ساعتى بیامدى و دست بر قفاى من داشتى. سوم آن بود که در شهر مطیّه در مسجدى سر بر زانوى حسرت نهاده بودم در وادى کم و کاست خود افتاده، بىحرمتى بیامد و بند میزر بگشاد و آب بر من ریخت گفت یا شیخ خذ ماء الورد نفس من آن ساعت از آن حقارت خویش نیست گشت و دلم بدان شاد شد و آن شادى از بارگاه عزت در حق خود تحفه سعادت یافتم.
پیر طریقت گفت: بسا مغرور در ستر اللَّه و مستدرج در نعمت اللَّه و مفتون بثناى خلق، جایى که ترا فرا پوشد نگر مغرور نباشى و چون خلق ترا بستایند نگر مفتون نباشى و چون نعمت بر تو گشایند نگر مستدرج نباشى.
کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ هر نفسى چشنده مرگ است و هر کسى را رهگذر بر مرگ است. راهى رفتنى و پلى گذشتنى و شرابى آشامیدنى. سیّد (ص) پیوسته مر امّت را این وصیت کردى که: اکثر و اذکر هادم اللذات زنهار مرگ را فراموش نکنید و از آمدن او غافل مباشید.
از ابراهیم ادهم سؤال کردند که اى قدوه اهل طریقت و اى مقدّم زمره حقیقت آن چه معنى بود که در سویداى سینه تو پدید آمد تا تاج شاهى از سر بنهادى و لباس سلطانى از تن بر کشیدى و مرقّع درویشى در پوشیدى و محنت و بینوایى اختیار کردى؟ گفت آرى روزى بر تخت مملکت نشسته بودم و بر چهار بالش حشمت تکیه زده که ناگاه آئینهاى در پیش روى من داشتند. در آن آئینه نگه کردم منزل خود در خاک دیدم و مرا مونس نه. سفرى دراز در پیش و مرا زاد نه، زندانى تافته دیدم و مرا طاقت نه، قاضى عدل دیدم و مرا حجت نه: اى مردى که اگر بساط امل تو گوشهاى باز کشند از قاف تا قاف بگیرد، بارى بنگر که صاحب قاب قوسین چه میگوید: و اللَّه ما رفعت قدما و ظننت انى وضعتها و ما اکلت لقمة و ظننت انى ابتلعتها، گفت بدان خدایى که مرا بخلق فرستاد که هیچ قدمى از زمین برنداشتم که گمان بردم که پیش از مرگ من آن را بزمین باز توانم نهاد، و هیچ لقمهاى در دهان ننهادم که چنان پنداشتم که من آن لقمه را پیش از مرگ فرو توانم برد. او که سیّد اولین و آخرین است و مقتداى اهل آسمان و زمین است چنین میگوید و تو مغرور غافل امل دراز در پیش نهادهاى و صد ساله کار و بار ساخته و دل بر آن نهادهاى خبر ندارى که این دنیاى غدّار سراى غرور است نه سراى سرور، سراى فرار است نه سراى قرار.
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
وى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذرآور فروماند ز نطق
پیش از آن کین چشم عبرتبین فروماند ز کار
اى غافل بیحاصل، تا چند شربت مراد آمیزى و تا کى دیک آرزو پزى. گاه چون شیر هر چت پیش آید همىشکنى، گاه چون گرگ هر چه بینى همى درى، گاه چون کبک بر کوهسار مراد مىپرى، گاه چون آهو در مرغزار آرزو مىچرى، خبر ندارى که این دنیا که تو بدان همى نازى و ترا مىفریبد و در دام غرور میکشد لعبى و لهوى است. سراى بىسرمایگان و سرمایه بىدولتان و بازیچه بیکاران.
وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ دنیا معشوقهاى فتّان است و رعنایى بىسر و سامان، دوستى بىوفا دایهاى بىمهر، دشمنى پرگزند بلعجبى پربند، هر کرا بامداد بنوازد شبانگاهش بگدازد، هر کرا یک روز دل بشادى بیفروزد دیگر روزش بآتش هلاک بسوزد.
احلام نوم او کظلّ زائل
انّ اللبیب بمثلها لا یخدع
و فى بعض الآثار: انّ الدنیا دار من لا دار له و مال من لا مال له، یجمع من لا عقل له و بها یفرح من لا فهم له. همومها دائم و سرورها مائل، و نعیمها زائل:
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغست خارستى
... وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ، این حیات لعب و لهو در چشم کسى آید که از حیات طیّبه و زندگانى مهر خبر ندارد، خداى را دوستانىاند که زندگانى ایشان امروز بذکر است و بمهر، و فردا زندگانى ایشان بمشاهدت بود و معاینت. زندگانى ذکر را ثمره انس است و زندگانى مهر را ثمره فنا. ایشان اند که یک طرف ازو محجوب نهاند، ور هیچ محجوب مانند زنده نمانند.
غم کى خورد او که شادمانیش تویى
یا کى مرد او که زندگانیش تویى
سیرت و صفت این جوانمردان چیست؟ وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا اى الذین زیّنوا ظواهرهم بالمجاهدات زیّنا سرائرهم بالمشاهدات. شغلوا ظواهرهم بالوظائف لانّا اوصلنا الى سرائرهم جاهَدُوا درین موضع بیان سه منزلست: یکى جهد اندر باطن با هوى و با نفس، دیگر جهاد بظاهر با اعداء دین و کفار زمین، سدیگر اجتهاد با قامت حجّت در بیان حق و حقیقت. هر چه بر تن ظاهر شود در دفع کفار آن را جهاد گویند، و هر چه در اقامت حجّت و طلب حق و کشف شبهت باشد مر آن را اجتهاد گویند، و هر چه اندر باطن بود اندر رعایت عهد الهى مر آن را جهد گویند. این جاهَدُوا فِینا بیان هر سه حال است، او که بظاهر جهاد کند رحمت نصیب وى، او که با اجتهاد بود عصمت بهره وى، او که اندر نعت جهد بود کرامت وصل نصیب وى، و شرط هر سه کس آنست که آن جهد فى اللَّه بود تا هدایت خلعت وى بود، آن گه گفت وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ.
چون هدایت دادم من با وى باشم و وى با من بود. زبان حال بنده میگوید: الهى بعنایت هدایت دادى بمعونت زرع خدمت رویانیدى، به پیغام آب قبول دادى، بنظر خویش میوه محبت وارسانیدى. اکنون سزد که سموم مکر از آن بازدارى و بنائى که خود افراشتهاى بجرم ما خراب نکنى. الهى تو ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى واجدان را گواهى، چبود که افزایى و نکاهى:
روضه روح من رضاى تو باد
قبلهگاهم در سراى تو باد
سرمه دیده جهان بینم
تا بود گرد خاک پاى تو باد
گر همه راى تو فناء منست
کار من بر مراد راى تو باد
شد دلم ذرّه وار در هوست
دائم این ذرّه در هواى تو باد
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکّنا
همه پیغامبران را اول قاعده دولت و رتبت ولایت که نهادند از روش ایشان نهادند، آن گه از روش خویش بکشش حق رسیدند، باز مصطفاى عربى پیغامبر هاشمى، نخست قاعده دولت وى از جذبه حق ساختند پیش از دور گل آدم بکمند کشش معتصم گشته بود تا همى گفت: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطین»
انبیاء هر یکى على الانفراد بحرى بودند، چون علم نصرت این مهتر عالم پدید آمد همه در جنب بحر او بقطرهاى بازآمدند، براى آنکه همگان از بشریت به نبوت آمدند و آن مهتر از نبوت به بشریت خرامید کما قال: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطین» و قال (ص) «آدم و من دونه تحت لوائى» و همگان از دنیا بعقبى شوند و آن مهتر از عقبى بدنیا آمد کما قال: «بعثت انا و الساعة کهاتین» و اشار باصبعیه «فسبقتها کما سبقت هذه هذه» یعنى کما سبقت الوسطى المسبحة فى الطول، و هر یکى را یک امّت بیش نبود، و هر چه لم یکن ثم کاناند، همه امت اواند اما بحکم قهر و اما بحکم نواخت، کما قال: «بعثت الى الاحمر و الاسود و الى الخلق کافّة» و همگان از تفرقت قدم در دائره جمع نهادند و این مهتر از دایره جمع براى نجات خلق بتفرقت آمد و این را نه تراجع گویند بلکه تنزل گویند، تراجع از فترت افتد و تنزل از مکارم الاخلاق رود، کما قال: «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق».
و روى: «نزلت لاتمم مکارم الاخلاق».
بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ قلوب الخواص من العلماء باللّه خزائن الغیب، فیها براهین حقه و بیّنات سرّه و دلائل توحیده و شواهد ربوبیته فقانون الحقایق قلوبهم، و کل شىء یطلب من موطنه. هر چیزى را که جویند از معدن و موطن خود جویند، درّ شبافروز از صدف جویند که مسکن اوست، آفتاب رخشان از برج فلک جویند که مطلع اوست، عسل مصفى از نحل جویند که معدن اوست، نور معرفت و وصف ذات احدیت از دلهاى عارفان جویند که دلهاى ایشان قانون معرفت است، و سرهاى ایشان کان محبت.
اى جوانمرد! دل عارف بر هیئت پیرایه است که گل در آن کنند، هر چند که گل در پیرایه میکنند تا آتش در زیر آن نکنند گلاب بیرون ناید و بوى ندهد، همچنین تا آتش محبت در دل نزند آب از دیده باران نشود و گل معرفت بوى ندهد.
پیر طریقت گفت: آتشى که در دل زنند بىدود باشد نه زندگانى این جوانمرد را آخر است و نه آتش وى را دود. زندگانى بمیخ بقا دوخته و جان بوایست دوست مأخوذ.
بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ درین آیت اشارتى است و در آن اشارت بشارتى. میگوید جلّ جلاله که قرآن در دلهاى دانایان و مؤمنان است.
و مصطفى (ص) گفت: «لو کان القرآن فى اهاب ما مسّته النار»
اگر این قرآن در پوست گاو نهاده بودى فردا آن پوست بآتش نه بسوختندى، پس چه گویى مسلمانى را که این قرآن در دل وى نهادهاند با ایمان و معرفت بهم اولیتر که فردا بآتش بنسوزند.
یا عِبادِیَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِی واسِعَةٌ
بزبان اهل تفسیر کسى را که در دین بعذاب دارند و رنجانند یا در ضیق معیشت باشد، بحکم این آیت هجرت کند بجایى که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند. و بزبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند و بر زبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت میفرماید، قومى را که بر جاه و قبول خلق آرام دارند و بر معلوم تکیه کنند، چنان که حکایت کنند از بو سعید خراز که در شهرى شدم و نام من پى من آنجا معروف و مشهور شده و در کار ما عظیم برفتند چنان که پوست خربزه کز دست ما بیفتاد برداشتند و از یکدیگر بصد دینار همى خریدند و بر آن همىافزودند. با خود گفتم این نه جاى منست و نه بابت روزگار من. از آنجا هجرت کردم: بجایى افتادم که مرا زندیق همى گفتند و هر روز دو بار بر من سنگباران همىکردند که شومى خویش ازین شهر و ولایت ما فرا پیشتر بر. من همان جاى مقام ساختم و آن رنج و بلا همىکشیدم و خوش همىبودم.
و از ابراهیم ادهم حکایت کنند که: در همه عمر خویش در دنیا سه شادى بدلم رسید و بآن سه شادى نفس خویش را قهر کردم: در شهر انطاکیه شدم برهنه پاى و برهنه سر میرفتم و هر کس طعنهاى بر من همىزد، یکى گفت: هذا عبد آبق من مولاه این بندهایست از خداوند خود گریخته، مرا این سخن خوش آمد گفتم با نفس خویش اى گریخته و رمیدهگاه آن نیامد بطریق صلح درآیى؟. دوم شادى آن بود که در کشتى نشسته بودم مسخرهاى در میان آن جماعت بود و هیچکس را از من حقیرتر و خوارتر نمىدید. هر ساعتى بیامدى و دست بر قفاى من داشتى. سوم آن بود که در شهر مطیّه در مسجدى سر بر زانوى حسرت نهاده بودم در وادى کم و کاست خود افتاده، بىحرمتى بیامد و بند میزر بگشاد و آب بر من ریخت گفت یا شیخ خذ ماء الورد نفس من آن ساعت از آن حقارت خویش نیست گشت و دلم بدان شاد شد و آن شادى از بارگاه عزت در حق خود تحفه سعادت یافتم.
پیر طریقت گفت: بسا مغرور در ستر اللَّه و مستدرج در نعمت اللَّه و مفتون بثناى خلق، جایى که ترا فرا پوشد نگر مغرور نباشى و چون خلق ترا بستایند نگر مفتون نباشى و چون نعمت بر تو گشایند نگر مستدرج نباشى.
کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ هر نفسى چشنده مرگ است و هر کسى را رهگذر بر مرگ است. راهى رفتنى و پلى گذشتنى و شرابى آشامیدنى. سیّد (ص) پیوسته مر امّت را این وصیت کردى که: اکثر و اذکر هادم اللذات زنهار مرگ را فراموش نکنید و از آمدن او غافل مباشید.
از ابراهیم ادهم سؤال کردند که اى قدوه اهل طریقت و اى مقدّم زمره حقیقت آن چه معنى بود که در سویداى سینه تو پدید آمد تا تاج شاهى از سر بنهادى و لباس سلطانى از تن بر کشیدى و مرقّع درویشى در پوشیدى و محنت و بینوایى اختیار کردى؟ گفت آرى روزى بر تخت مملکت نشسته بودم و بر چهار بالش حشمت تکیه زده که ناگاه آئینهاى در پیش روى من داشتند. در آن آئینه نگه کردم منزل خود در خاک دیدم و مرا مونس نه. سفرى دراز در پیش و مرا زاد نه، زندانى تافته دیدم و مرا طاقت نه، قاضى عدل دیدم و مرا حجت نه: اى مردى که اگر بساط امل تو گوشهاى باز کشند از قاف تا قاف بگیرد، بارى بنگر که صاحب قاب قوسین چه میگوید: و اللَّه ما رفعت قدما و ظننت انى وضعتها و ما اکلت لقمة و ظننت انى ابتلعتها، گفت بدان خدایى که مرا بخلق فرستاد که هیچ قدمى از زمین برنداشتم که گمان بردم که پیش از مرگ من آن را بزمین باز توانم نهاد، و هیچ لقمهاى در دهان ننهادم که چنان پنداشتم که من آن لقمه را پیش از مرگ فرو توانم برد. او که سیّد اولین و آخرین است و مقتداى اهل آسمان و زمین است چنین میگوید و تو مغرور غافل امل دراز در پیش نهادهاى و صد ساله کار و بار ساخته و دل بر آن نهادهاى خبر ندارى که این دنیاى غدّار سراى غرور است نه سراى سرور، سراى فرار است نه سراى قرار.
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
وى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذرآور فروماند ز نطق
پیش از آن کین چشم عبرتبین فروماند ز کار
اى غافل بیحاصل، تا چند شربت مراد آمیزى و تا کى دیک آرزو پزى. گاه چون شیر هر چت پیش آید همىشکنى، گاه چون گرگ هر چه بینى همى درى، گاه چون کبک بر کوهسار مراد مىپرى، گاه چون آهو در مرغزار آرزو مىچرى، خبر ندارى که این دنیا که تو بدان همى نازى و ترا مىفریبد و در دام غرور میکشد لعبى و لهوى است. سراى بىسرمایگان و سرمایه بىدولتان و بازیچه بیکاران.
وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ دنیا معشوقهاى فتّان است و رعنایى بىسر و سامان، دوستى بىوفا دایهاى بىمهر، دشمنى پرگزند بلعجبى پربند، هر کرا بامداد بنوازد شبانگاهش بگدازد، هر کرا یک روز دل بشادى بیفروزد دیگر روزش بآتش هلاک بسوزد.
احلام نوم او کظلّ زائل
انّ اللبیب بمثلها لا یخدع
و فى بعض الآثار: انّ الدنیا دار من لا دار له و مال من لا مال له، یجمع من لا عقل له و بها یفرح من لا فهم له. همومها دائم و سرورها مائل، و نعیمها زائل:
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغست خارستى
... وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ، این حیات لعب و لهو در چشم کسى آید که از حیات طیّبه و زندگانى مهر خبر ندارد، خداى را دوستانىاند که زندگانى ایشان امروز بذکر است و بمهر، و فردا زندگانى ایشان بمشاهدت بود و معاینت. زندگانى ذکر را ثمره انس است و زندگانى مهر را ثمره فنا. ایشان اند که یک طرف ازو محجوب نهاند، ور هیچ محجوب مانند زنده نمانند.
غم کى خورد او که شادمانیش تویى
یا کى مرد او که زندگانیش تویى
سیرت و صفت این جوانمردان چیست؟ وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا اى الذین زیّنوا ظواهرهم بالمجاهدات زیّنا سرائرهم بالمشاهدات. شغلوا ظواهرهم بالوظائف لانّا اوصلنا الى سرائرهم جاهَدُوا درین موضع بیان سه منزلست: یکى جهد اندر باطن با هوى و با نفس، دیگر جهاد بظاهر با اعداء دین و کفار زمین، سدیگر اجتهاد با قامت حجّت در بیان حق و حقیقت. هر چه بر تن ظاهر شود در دفع کفار آن را جهاد گویند، و هر چه در اقامت حجّت و طلب حق و کشف شبهت باشد مر آن را اجتهاد گویند، و هر چه اندر باطن بود اندر رعایت عهد الهى مر آن را جهد گویند. این جاهَدُوا فِینا بیان هر سه حال است، او که بظاهر جهاد کند رحمت نصیب وى، او که با اجتهاد بود عصمت بهره وى، او که اندر نعت جهد بود کرامت وصل نصیب وى، و شرط هر سه کس آنست که آن جهد فى اللَّه بود تا هدایت خلعت وى بود، آن گه گفت وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ.
چون هدایت دادم من با وى باشم و وى با من بود. زبان حال بنده میگوید: الهى بعنایت هدایت دادى بمعونت زرع خدمت رویانیدى، به پیغام آب قبول دادى، بنظر خویش میوه محبت وارسانیدى. اکنون سزد که سموم مکر از آن بازدارى و بنائى که خود افراشتهاى بجرم ما خراب نکنى. الهى تو ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى واجدان را گواهى، چبود که افزایى و نکاهى:
روضه روح من رضاى تو باد
قبلهگاهم در سراى تو باد
سرمه دیده جهان بینم
تا بود گرد خاک پاى تو باد
گر همه راى تو فناء منست
کار من بر مراد راى تو باد
شد دلم ذرّه وار در هوست
دائم این ذرّه در هواى تو باد
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که جان را جان است و دل را عیان است، بنام او که یاد او زینت زبانهاست و مهر او راحت روانست، بنام او که وصال او بدو عالم ارزانست، و هر چه نه اوست همه عین تاوانست، و هر چه نه یاد او تخم غمانست بنام او که وجود او را علّت نه، صنع او را حیلت نه، اوّلیت او را بدایت نه، آخریت او را نهایت نه. در حکم او ریبت نه در امر او شبهت نه. در قدر او ذلّت نه در وجود او قلّت نه. هر چه کند کس را برو حجّت نه، و او را بهیچ چیز و هیچ کس حاجت نه.
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ الآیة، اى فرزند آدم اگر میخواهى که آیات و رایات وحدانیّت اللَّه بدانى و علامات فردانیت وى بشناسى، چشم عبرت باز کن، دیده عقل بگشاى، در عالم نفس خویش جولانى کن، باصل خلقت خویش نظرى کن مشتى خاک بودى نهادى تاریک در ظلمت نکرت خود بمانده، در تاریکى صفات متحیّر شده، همى از آسمان اسرار باران انوار باریدن گرفت که: ثم رش علیهم من نوره آن خاک عبهر گشت و آن سنگ گوهر شد، آن نهاد کثیف باین پیوند لطیف عزیز شد، خاک پاک شد، ظلمت نور شد، آرى آراینده و نگارنده مائیم آن را که خواهیم بنور خود بیارائیم، بهشت بدوستان آرائیم و دوستان را بدل آرائیم و دل را بنور خود آرائیم، این بآن کنیم تا اگر بلاشه ادبار خود بسرادقات عزّت ما نرسید بپرتو اقبال نور جلال ما بما رسید.
پیرى را پرسیدند که آن نور را چه نشان است؟ گفت نشانش آنست که بنده بآن نور حق را جلّ جلاله نادر یافته بشناسد، نادیده دوست دارد، از کار و یاد خود با کار و یاد او پردازد، آرام و قرارش در کوى او بود، راز و نازش همه با دوستان او بود، بروز در کار دین. بشب در خمار بشریّت یقین بود، بروز با خلق بخلق، بشب با حق بر قدم صدق بود.
وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ دلائل قدرت و شواهد فطرت او جلّ جلاله یکى آسمانست که در هوا بقدرت معلّق بداشت و مر آن را ببروج و ستارگان بیاراست و بنگاشت، دیگر زمین است که بر سر آب بىحجابى بداشت وز آب نگه داشت. آسمان بامر خود گردان کرد زمین بجبر و قهر خود بساط و میدان کرد، گردش اندر آسمان بامر و جبر او، آرام اندر زمین به اسر و قهر او، آسمان محدث اندر وى عرض گردش زمین محدث، اندر وى صفت آرامش. این جمله بتقدیر خداوند قدیر پاک دانش. روزى بیاید که آسمان درنوردند، بروج فلک فرو گشایند خورشید از مرکز خود درافتد، ماه از جاه خود معزول شود، جرم منوّر مکوّر گردد حمل را عمل نماند، ثور را دور نبود، اجزاء جوزا از هم جدا شود، سرطان از اوطان خود جدا گردد، اسد را در روش سد قهر پیدا آید، سنبله از سلسه برون آید، خزّان میزان دست از نگه داشت وى بکشند، عقرب از سیرا بعد و اقرب باز رهد، قوس را حرکت و قوس نماند، جدى را جرى قاصر شود، دلو از علو بسفل افتد، حوت را قوت بقا نماند. چون این جمله را بعد از نشر آن طى کنند عزت اهل ایمان آشکارا شود، عالم بنور الهى منوّر گردد، فردوس از نقاب بیرون آید، بجاى ستارگان رویهاى مؤمنان بود، بجاى ماه چهره انبیاء و رسل بود، بجاى خورشید جهانافروز جمال و کمال آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم بود، آن روز خبرها عیان گردد، وعدها نقد شود، ابر لطف باران کرم ریزد.
پیر طریقت گفت: بس نماند که آنچه خبرست عیان شود، همه آرزوها نقد شود، و زیادت بىکران شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان شود، قصّه آب و گل نهان شود، و دوست ازلى عیان شود، کارها همه چنان که دوست خواهد چنان شود، دیده و دل و جان هر سه بدوست نگران شود.
... وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى اى له الصفة العلیا فى الوجود بحق القدم و نعت الکرم و فى الجبروت بنعت العزّ و الجلال و المجد و الجمال.
پنج صفت است که در هفت آسمان و هفت زمین موصوف بآن خداست و در آن صفات یگانه و یکتا و بىهمتاست: اوّل وحدانیّت که حق و صفت اوست و نعت عزّت اوست: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یکى است یگانه و یکتا، یکى در ذات و یگانه در صفات و یکتا در سزا، از همه کس جز وز همه چیز جدا، در ذات بىشبیه، در قدر بىنظیر، در صفات بىهمتا دیگر پاکى از عیب حق و صفت اوست، پاک از زاده و از زاینده، پاک از انباز و یارىدهنده، پاک از جفت و هم ماننده پاک از کاستن و افزودن و از حال بگشتن و گردیدن و از کسى بدریافت وى رسیدن. هیچکس را نبینى که نه در وى نقصانى است یا از عیب نشانى، و حق جلّ جلاله از نقصان مقدّس و از عیب منزّه و از آفات برى، صفات او از حدوث و تغیّر و منقصت متعالى. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْکَرِیمِ. سه دیگر صفت بقا است که حق و نعت خدا است همه فانى گردند و او ماند باقى زنده پاینده جاویدى، پیش از همه زندگان زنده، و از پس همه زندگان پاینده، و بر زندگى و زندگان خداوند. کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ. چهارم علوّ و برترى صفت و حق خداوند اکبرست که بقدر از همه براست و بذات و صفات زور است، وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ نه در صفت مشارک، نه در نعت مشابه، نه در ذات بسته آفات، نه در صفات شوب علّات، سبّوح الذّات قدّوس الصفات. پنجم قدرت است که در آسمان و زمین اللَّه را صفت است مخلوق بعضى تواند و بعضى نه و خالق بر همه چیز قادر است وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً هر چه در عقل محال است اللَّه بر آن قادر بر کمال است و قدرت او بىاحتیال است، و در قیمومیت بىگشتن حال است، و در ملک ایمن از زوال است. و در ذات و نعت جاوید متعال است.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً اى اخلص قصدک الى اللَّه و احفظ عهدک مع اللَّه و افرد عملک فى سکناتک و حرکاتک و جمیع تصرفاتک للَّه حنیفا مستقیما فى دینه، مائلا الیه، معرضا عن غیره.
اى مهتر عالم اى سید ولد آدم خود را یک سر بما سپار، و قصد و همّت سوى ما دار و دل از خلق و اما پرداز، از تقاضا خاموش و دو گیتى در جنب و ایست ما فراموش. بحکم این خطاب عزّت که با آن مهتر عالم رفته بود شب معراج چون از سدره منتهى قدم در بادیه جبروت نهاد و روى بکعبه خاص خویش آورد و هر چه سرمایه اوّلین و آخرین بود همه را کسوه جمال پوشیده و بر راه او نهاده. سیّد (ص) بر گذشت و واهیچ چیز ملاطفت نکرد تا لا جرم از جناب جبروت ندا آمد که: ما زاغَ الْبَصَرُ بادب چشم داشت که وا هیچ چیز که دون حق بود ننگرست وَ ما طَغى و بهیچ چیز که وراء حدّ او بود طمع نکرد.
موسى علیه السلام قدم بر طور نهاد از آنچه حدّ بنى اسرائیل بود بقدمى چند برتر آمد دماغ او در طمع أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ بجوش آمد لا جرم بتازیانه لَنْ تَرانِی او را ادب کردند و مهتر عالم را (ص) بمقامى رسانیدند که گرد قدم او توتیاى چشم جبرئیل بود و صفت وى این بود که: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زیرا که موسى مىرفت و آن مهتر عالم را مىبردند. أَسْرى بِعَبْدِهِ و هرگز آمده چون آورده نبود، طوبى مر کسى را که در هام راهى حق بود که در یک نفس هزار ساله راه باز برد، شبى کت ما بریم چندان راه ببرى که بهزار ماه که خود روى نبرى، و الیه الاشارة بقوله: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. چون خود روى هر قدمى که برگیرى ماندهتر شوى، چون ما بریم هر قدمى که برگیرى عاشقتر شوى، چون خود روى عیاران راهت بزنند، چون ما بریم راهزنان غاشیه تو کشند:
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و رضاى تو کشم
پیرى را پرسیدند که آن نور را چه نشان است؟ گفت نشانش آنست که بنده بآن نور حق را جلّ جلاله نادر یافته بشناسد، نادیده دوست دارد، از کار و یاد خود با کار و یاد او پردازد، آرام و قرارش در کوى او بود، راز و نازش همه با دوستان او بود، بروز در کار دین. بشب در خمار بشریّت یقین بود، بروز با خلق بخلق، بشب با حق بر قدم صدق بود.
وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ دلائل قدرت و شواهد فطرت او جلّ جلاله یکى آسمانست که در هوا بقدرت معلّق بداشت و مر آن را ببروج و ستارگان بیاراست و بنگاشت، دیگر زمین است که بر سر آب بىحجابى بداشت وز آب نگه داشت. آسمان بامر خود گردان کرد زمین بجبر و قهر خود بساط و میدان کرد، گردش اندر آسمان بامر و جبر او، آرام اندر زمین به اسر و قهر او، آسمان محدث اندر وى عرض گردش زمین محدث، اندر وى صفت آرامش. این جمله بتقدیر خداوند قدیر پاک دانش. روزى بیاید که آسمان درنوردند، بروج فلک فرو گشایند خورشید از مرکز خود درافتد، ماه از جاه خود معزول شود، جرم منوّر مکوّر گردد حمل را عمل نماند، ثور را دور نبود، اجزاء جوزا از هم جدا شود، سرطان از اوطان خود جدا گردد، اسد را در روش سد قهر پیدا آید، سنبله از سلسه برون آید، خزّان میزان دست از نگه داشت وى بکشند، عقرب از سیرا بعد و اقرب باز رهد، قوس را حرکت و قوس نماند، جدى را جرى قاصر شود، دلو از علو بسفل افتد، حوت را قوت بقا نماند. چون این جمله را بعد از نشر آن طى کنند عزت اهل ایمان آشکارا شود، عالم بنور الهى منوّر گردد، فردوس از نقاب بیرون آید، بجاى ستارگان رویهاى مؤمنان بود، بجاى ماه چهره انبیاء و رسل بود، بجاى خورشید جهانافروز جمال و کمال آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم بود، آن روز خبرها عیان گردد، وعدها نقد شود، ابر لطف باران کرم ریزد.
پیر طریقت گفت: بس نماند که آنچه خبرست عیان شود، همه آرزوها نقد شود، و زیادت بىکران شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان شود، قصّه آب و گل نهان شود، و دوست ازلى عیان شود، کارها همه چنان که دوست خواهد چنان شود، دیده و دل و جان هر سه بدوست نگران شود.
... وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى اى له الصفة العلیا فى الوجود بحق القدم و نعت الکرم و فى الجبروت بنعت العزّ و الجلال و المجد و الجمال.
پنج صفت است که در هفت آسمان و هفت زمین موصوف بآن خداست و در آن صفات یگانه و یکتا و بىهمتاست: اوّل وحدانیّت که حق و صفت اوست و نعت عزّت اوست: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یکى است یگانه و یکتا، یکى در ذات و یگانه در صفات و یکتا در سزا، از همه کس جز وز همه چیز جدا، در ذات بىشبیه، در قدر بىنظیر، در صفات بىهمتا دیگر پاکى از عیب حق و صفت اوست، پاک از زاده و از زاینده، پاک از انباز و یارىدهنده، پاک از جفت و هم ماننده پاک از کاستن و افزودن و از حال بگشتن و گردیدن و از کسى بدریافت وى رسیدن. هیچکس را نبینى که نه در وى نقصانى است یا از عیب نشانى، و حق جلّ جلاله از نقصان مقدّس و از عیب منزّه و از آفات برى، صفات او از حدوث و تغیّر و منقصت متعالى. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْکَرِیمِ. سه دیگر صفت بقا است که حق و نعت خدا است همه فانى گردند و او ماند باقى زنده پاینده جاویدى، پیش از همه زندگان زنده، و از پس همه زندگان پاینده، و بر زندگى و زندگان خداوند. کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ. چهارم علوّ و برترى صفت و حق خداوند اکبرست که بقدر از همه براست و بذات و صفات زور است، وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ نه در صفت مشارک، نه در نعت مشابه، نه در ذات بسته آفات، نه در صفات شوب علّات، سبّوح الذّات قدّوس الصفات. پنجم قدرت است که در آسمان و زمین اللَّه را صفت است مخلوق بعضى تواند و بعضى نه و خالق بر همه چیز قادر است وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً هر چه در عقل محال است اللَّه بر آن قادر بر کمال است و قدرت او بىاحتیال است، و در قیمومیت بىگشتن حال است، و در ملک ایمن از زوال است. و در ذات و نعت جاوید متعال است.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً اى اخلص قصدک الى اللَّه و احفظ عهدک مع اللَّه و افرد عملک فى سکناتک و حرکاتک و جمیع تصرفاتک للَّه حنیفا مستقیما فى دینه، مائلا الیه، معرضا عن غیره.
اى مهتر عالم اى سید ولد آدم خود را یک سر بما سپار، و قصد و همّت سوى ما دار و دل از خلق و اما پرداز، از تقاضا خاموش و دو گیتى در جنب و ایست ما فراموش. بحکم این خطاب عزّت که با آن مهتر عالم رفته بود شب معراج چون از سدره منتهى قدم در بادیه جبروت نهاد و روى بکعبه خاص خویش آورد و هر چه سرمایه اوّلین و آخرین بود همه را کسوه جمال پوشیده و بر راه او نهاده. سیّد (ص) بر گذشت و واهیچ چیز ملاطفت نکرد تا لا جرم از جناب جبروت ندا آمد که: ما زاغَ الْبَصَرُ بادب چشم داشت که وا هیچ چیز که دون حق بود ننگرست وَ ما طَغى و بهیچ چیز که وراء حدّ او بود طمع نکرد.
موسى علیه السلام قدم بر طور نهاد از آنچه حدّ بنى اسرائیل بود بقدمى چند برتر آمد دماغ او در طمع أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ بجوش آمد لا جرم بتازیانه لَنْ تَرانِی او را ادب کردند و مهتر عالم را (ص) بمقامى رسانیدند که گرد قدم او توتیاى چشم جبرئیل بود و صفت وى این بود که: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زیرا که موسى مىرفت و آن مهتر عالم را مىبردند. أَسْرى بِعَبْدِهِ و هرگز آمده چون آورده نبود، طوبى مر کسى را که در هام راهى حق بود که در یک نفس هزار ساله راه باز برد، شبى کت ما بریم چندان راه ببرى که بهزار ماه که خود روى نبرى، و الیه الاشارة بقوله: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. چون خود روى هر قدمى که برگیرى ماندهتر شوى، چون ما بریم هر قدمى که برگیرى عاشقتر شوى، چون خود روى عیاران راهت بزنند، چون ما بریم راهزنان غاشیه تو کشند:
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و رضاى تو کشم
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ قرابت دو قسم است: قرابت نسب و قرابت دین و قرابة الدین امسّ و بالمواساة احق، قرابت دین سزاتر است بمراعات و مواسات از قرابت نسب مجرد، زیرا که قرابت نسب بریده گردد، و قرابت دین روا نیست که هرگز بریده گردد. اینست که مصطفى (ص) گفت: «کلّ نسب و سبب ینقطع الّا نسبى و سببى»، قرابت دین است که سیّد (ص) اضافت با خود کرد، و دینداران را از نزدیکان و خویشان خود شمرد، بحکم این آیت ورد هر که روى بعبادت اللَّه آرد و بر وظائف طاعات مواظبت نماید و بنعت مراقبت بر سرورد و وقت نشنید چنان که با کسب و تجارت نپردازد و طلب معیشت نکند، کما قال تعالى: لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ او را بر مسلمانان حق مواساة واجب شود تا او را مراعات کنند و دل وى از ضرورت قوت فارغ دارند. چنان که رسول خدا کرد با اصحاب صفّه: قومى درویشان بودند که در صفّه پیغامبر وطن داشتند و صفّه پیغامبر جایى است به مدینه که آن را قبا خوانند از مدینه تا آنجا دو فرسنگ است. رسول خدا روزى ما حضرى در پیش داشت و بعضى اهل بیت خویش را گفت لا اعطیکم و ادع اصحاب الصفّة تطوى بطونهم من الجوع، این اصحاب صفّة چهل تن بودند، از دنیا یکبارکى اعراض کرده و از طلب معیشت برخاسته، و عبادت و ذکر اللَّه پرداخته، و بر فتوح تجرید روز بسر آورده و بیشترین ایشان برهنه بودند خویشتن را در میان ریگ پنهان کرده.
چون وقت نماز بودى آن گروه که جامه داشتند نماز کردندى، آن گه جامه بدیگران دادندى و اهل مذهب تصوّف از طریقت ایشان گرفتهاند، از دنیا اعراض کردن و از راه خصومت برخاستن و بر توکّل زیستن و بیافته قناعت کردن و آز و حرص و شره بگذاشتن.
آدم صفى با تمکن او در بهشت بیکبار که متابعت آز و شره خویش کرد مهجور بهشت گشت، تو اى مرد غافل شبانروزى در متابعت حرص و شره خویش هزار بار خاک جفا در روى دین خویش پاشى و آن گه گمان برى که فردا وا اهل قناعت در بهشت همزانو بنشینى این آن گه نبود و این آن گه نباشد، امروز درین پندار روزى فرا شب مىآر، اما فردا که ارباب قناعت را بر تخت عزّ نشانند، اگر خواهى که قائمه تخت ایشان ببوسى راهت ندهند.
در خبر است که: انّ الجنّة لیرون اهل علیّین کما ترون الکوکب الدرّى فى افق السماء و انّ أبا بکر و عمر منهم و انعما اهل بهشت اهل علّیین را چنان بینند که شما ستاره را در افق آسمان، و اهل علیین بحقیقت اهل قناعتاند و ابو بکر و عمر از اهل علییناند و فراتر زیرا که ایشان را وراء قناعت کارها بود، که چندان که از قناعت فراتر شدند از علیین برتر شدند، ذلِکَ خَیْرٌ لِلَّذِینَ یُرِیدُونَ وَجْهَ اللَّهِ المرید هو الذى یؤثر حق اللَّه على حظّ نفسه. میگوید سالکان راه طریقت را و مریدان حق و حقیقت را آن به که حق قرابت دین بگزارند و حق ایشان فرا پیش حظّ خویش دارند.
شاه طریقت جنید قدّس سرّه مریدى را وصیت میکرد گفت: چنان کن که خلق را رحمت باشى و خود را بلا که مؤمنان و دوستان اللَّه از اللَّه بر خلق رحمتاند و چنان کن که در سایه صفات خود ننشینى تا دیگران در سایه تو بیاسایند.
ذو النون مصرى را پرسیدند که مرید کیست و مراد کیست؟ گفت: المرید یطلب و المراد یهرب مرید میطلبد بآز و صد هزار نیاز، و مراد مىگریزد و او را صد هزار ناز. مرید با دلى سوزان، مراد با مقصود بر بساط خندان، مرید را شب و روز گوش بر آوازى، مراد بستاخوار با مقصود در رازى، مرید در خبر آویخته، مراد در عیان آمیخته.
پیر طریقت گفت: بخبر کفایت چون کند او که گرفتار عیان است. بامید قناعت چون کند او که نقد را جویان است.
پیرى را پرسیدند که مرید مه یا مراد؟ از حقیقت تفرید جواب داد که: لا مرید و لا مراد و لا خبر و لا استخبار و لا حدّ و لا رسم و هو الکلّ بالکلّ. این چنانست که گویند:
این جاى نه عشق است و نه معشوق و نه یار
خود جمله تویى خصومت از ره بردار
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ ثُمَّ رَزَقَکُمْ اللَّه آن خداوند است که خلقت تو تمام کرد و روزى تو مقدّر کرد، چنان که تغیر خلقت در مکنت تو نیست، تغییر روزى بکم و بیش در دست تو نیست. آن گه یکى را روزى وجود ارفاق است، یکى را روزى شهود رزاق است. عامه خلق همه در بند روزى معدهاند، طعام و شراب میخواهند، و اهل خصوص روزى دل خواهند. توفیق طاعات و اخلاص عبادات، دون همت کسى باشد که همت وى همه تایى نان بود و شربتى آب. من کانت همّته ما یأکل فقیمته ما یخرج منه.
نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته:
کین نجیبان عهد ما همه باز
اى توانگر بگنج خرسندى
زین بخیلان کنارهگیر کنار
راح خوارند و مستراح انبار
ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، الاشارة من البرّ الى النفس و من البحر الى القلب. و فساد البرّ باکل الحرام و ارتکاب المحظورات، و فساد البحر من الغفلة و الاصرار على المخالفات. تباهى نفس در حرام خوردن است و بحرام رفتن و تباهى دل در اندیشه معصیت و دوام غفلت.
مصطفى (ص) گفت: خبر دهم شما را که درد شما چیست و داروى شما چیست؟ گفتند بلى یا رسول اللَّه: گفت: ان داءکم الذنوب و دواءکم الاستغفار درد شما گناه است و دارو استغفار. هر بیمار که امید بشفا دارد قول طبیب بشنود. آن خورد که طبیب فرماید. و آن کند که طبیب گوید. و آن کس که او را امید شفا نبود قول طبیب نشنود تا بآن درد فرو شود. گفتهاند عجب نه آنست که کسى از طعام حلال پرهیز کند از بیم درد و بیمارى، عجب آنست که از حرام و شبهت پرهیز نکند از بیم قطیعت و بیزارى.
مردى بود در طبقات جوانمردان نام او ابو الخیر اقطع بیست سال نفس وى در آرزوى ماهى تازه بریانى همىبود و از بیم شبهت آن مراد نفس نمیداد. تا روزى که بزیارت دوستى رفت از دوستان اللَّه، آن عزیز از راه فراست بدانست که شیخ را چه آرزوى است رفت و ماهى تازه بریانى آورد و قرصى چند پیش وى بنهاد، گفت: یا شیخ دست فراز کن و این طعام بکار بر که حلال است و در آن شبهتى نه. شیخ دست فراز کرد خارى از آن ماهى در دست وى نشست دست با خود گرفت و برخاست، گفت: ناچار که درین سرّى است و تأدیبى از حق جلّ جلاله. آن گه برفت و طهارت کرد و آن دست وى از آن خار مجروح گشته و آماس کرده تا بدان غایت که طبیب گفت اگر نبرى همه تن سرایت کند و هلاک شوى. شیخ گفت اگر چنین است مجمعى سازید و خلق را جمع کنید تا آنچه گفتنى است بگویم. مردمان جمع آمدند و حجّام را فرمود تا دست از وى جدا کرد. آن گه ندا کرد که: معاشر المسلمین هذا جزاء من اکل لقمة من الحلال بشهوة فکیف جزاء من اکل الحرام بمعصیة.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ حق جل جلاله میگوید بنده من در وقت بهار دیده عقل بگشاى چشم عبرت باز کن، در صنع ما نظر کن تا اهتزاز زمین بینى و گریه آسمان، خیز درختان، خریر میاه و شوق عاشقان، مرغان چون خطیبان، آهوان چون عطّاران، هزار دستان بسان مستان در بوستان:
تأمّل فى نبات الارض و انظر
الى آثار ما صنع الملیک
عیون من لجین فاترات
کانّ حداقها ذهب سبیک
على قضب الزمرد شاهدات
بانّ اللَّه لیس له شریک
فَانْظُرْ در نگر در زمین که حلّه مىپوشد، درخت عطر مىفروشد، بلبل بر درخت مىخروشد، هر مرغى در طلب یار میکوشد، آن خداوند که چنین صنع کند سزد که دعاى بنده بنیوشد و جرم عاصى بپوشد.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ درنگر در آثار رحمت او، در امارات صنع او، در دلالات وحدانیت او. خداوندى که در وقت بهار اشجار پرثمار کند آبها در انهار کند، دریاها گهربار کند، خاکها عنبر بار کند، آن خداوند که این صنع نماید سزاست که طاعت خود بندگان را شعار و دثار کند.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ گفتهاند بهار سه است: بهاریست این جهانى، آن در وقت شادکامى است و جوانى. دیگر بهاریست آن جهانى، نعیم باقى است و ملک جاودانى. سدیگر بهاریست نهانى اگر دارى خود دانى و اگر ندارى و پندارى که دارى دراز حسرتى که در آنى. بهار زمین از سال تا سال یک ما هست، سبب باران آسمان و باد شمال است، زود فرقت و دیر وصالست، پس دل برو نهادن محالست. در سال یک بار بهار آید، از خاک گل روید، و از سنگ آب رود، و از بوى بهار جان ممتحنان بیاساید و هر بیدلى را دل رمیده باز آید. گل زرد گویى طبیبى است بیمار، شفاى عالم و او خود بتیمار. گل سرخ گویى مست است از دیدار، همه هشیار گشته و او در خمار. گل سفید گویى ستم رسیدهایست از دست روزگار، جوانى بباد کرده و عمر رسیده بکنار.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها یحیى النفوس بعد فترتها بصدق الارادت، و یحیى القلوب بعد غفلتها بانوار المحاضرات، و یحیى الارواح بعد حجبتها بدوام المشاهدات:
اموات اذا ذکرتک ثم احیا
فکم احیا علیک و کم اموت
در وقت اعتدال سال دو آفتاب برآید از مطلع غیب: یکى خورشید جمال فلکى یکى خورشید جلال ملکى آن یکى بر اجزاء زمین تابد، این یکى بر اسرار عاشقان. آن یکى بر گل تابد گل شکفته گردد، این یکى بر دل تابد دل افروخته گردد گل چون شکفته شد بلبل برو عاشق شود. دل که افروخته شد نظر خالق درو حاضر بود. گل به آخر بریزد، بلبل در هجر او ماتم گیرد، دل گر بماند حق او را در کنف الطاف و کرم گیرد. قلب المؤمن لا یموت ابدا:
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلّم
چون وقت نماز بودى آن گروه که جامه داشتند نماز کردندى، آن گه جامه بدیگران دادندى و اهل مذهب تصوّف از طریقت ایشان گرفتهاند، از دنیا اعراض کردن و از راه خصومت برخاستن و بر توکّل زیستن و بیافته قناعت کردن و آز و حرص و شره بگذاشتن.
آدم صفى با تمکن او در بهشت بیکبار که متابعت آز و شره خویش کرد مهجور بهشت گشت، تو اى مرد غافل شبانروزى در متابعت حرص و شره خویش هزار بار خاک جفا در روى دین خویش پاشى و آن گه گمان برى که فردا وا اهل قناعت در بهشت همزانو بنشینى این آن گه نبود و این آن گه نباشد، امروز درین پندار روزى فرا شب مىآر، اما فردا که ارباب قناعت را بر تخت عزّ نشانند، اگر خواهى که قائمه تخت ایشان ببوسى راهت ندهند.
در خبر است که: انّ الجنّة لیرون اهل علیّین کما ترون الکوکب الدرّى فى افق السماء و انّ أبا بکر و عمر منهم و انعما اهل بهشت اهل علّیین را چنان بینند که شما ستاره را در افق آسمان، و اهل علیین بحقیقت اهل قناعتاند و ابو بکر و عمر از اهل علییناند و فراتر زیرا که ایشان را وراء قناعت کارها بود، که چندان که از قناعت فراتر شدند از علیین برتر شدند، ذلِکَ خَیْرٌ لِلَّذِینَ یُرِیدُونَ وَجْهَ اللَّهِ المرید هو الذى یؤثر حق اللَّه على حظّ نفسه. میگوید سالکان راه طریقت را و مریدان حق و حقیقت را آن به که حق قرابت دین بگزارند و حق ایشان فرا پیش حظّ خویش دارند.
شاه طریقت جنید قدّس سرّه مریدى را وصیت میکرد گفت: چنان کن که خلق را رحمت باشى و خود را بلا که مؤمنان و دوستان اللَّه از اللَّه بر خلق رحمتاند و چنان کن که در سایه صفات خود ننشینى تا دیگران در سایه تو بیاسایند.
ذو النون مصرى را پرسیدند که مرید کیست و مراد کیست؟ گفت: المرید یطلب و المراد یهرب مرید میطلبد بآز و صد هزار نیاز، و مراد مىگریزد و او را صد هزار ناز. مرید با دلى سوزان، مراد با مقصود بر بساط خندان، مرید را شب و روز گوش بر آوازى، مراد بستاخوار با مقصود در رازى، مرید در خبر آویخته، مراد در عیان آمیخته.
پیر طریقت گفت: بخبر کفایت چون کند او که گرفتار عیان است. بامید قناعت چون کند او که نقد را جویان است.
پیرى را پرسیدند که مرید مه یا مراد؟ از حقیقت تفرید جواب داد که: لا مرید و لا مراد و لا خبر و لا استخبار و لا حدّ و لا رسم و هو الکلّ بالکلّ. این چنانست که گویند:
این جاى نه عشق است و نه معشوق و نه یار
خود جمله تویى خصومت از ره بردار
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ ثُمَّ رَزَقَکُمْ اللَّه آن خداوند است که خلقت تو تمام کرد و روزى تو مقدّر کرد، چنان که تغیر خلقت در مکنت تو نیست، تغییر روزى بکم و بیش در دست تو نیست. آن گه یکى را روزى وجود ارفاق است، یکى را روزى شهود رزاق است. عامه خلق همه در بند روزى معدهاند، طعام و شراب میخواهند، و اهل خصوص روزى دل خواهند. توفیق طاعات و اخلاص عبادات، دون همت کسى باشد که همت وى همه تایى نان بود و شربتى آب. من کانت همّته ما یأکل فقیمته ما یخرج منه.
نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته:
کین نجیبان عهد ما همه باز
اى توانگر بگنج خرسندى
زین بخیلان کنارهگیر کنار
راح خوارند و مستراح انبار
ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، الاشارة من البرّ الى النفس و من البحر الى القلب. و فساد البرّ باکل الحرام و ارتکاب المحظورات، و فساد البحر من الغفلة و الاصرار على المخالفات. تباهى نفس در حرام خوردن است و بحرام رفتن و تباهى دل در اندیشه معصیت و دوام غفلت.
مصطفى (ص) گفت: خبر دهم شما را که درد شما چیست و داروى شما چیست؟ گفتند بلى یا رسول اللَّه: گفت: ان داءکم الذنوب و دواءکم الاستغفار درد شما گناه است و دارو استغفار. هر بیمار که امید بشفا دارد قول طبیب بشنود. آن خورد که طبیب فرماید. و آن کند که طبیب گوید. و آن کس که او را امید شفا نبود قول طبیب نشنود تا بآن درد فرو شود. گفتهاند عجب نه آنست که کسى از طعام حلال پرهیز کند از بیم درد و بیمارى، عجب آنست که از حرام و شبهت پرهیز نکند از بیم قطیعت و بیزارى.
مردى بود در طبقات جوانمردان نام او ابو الخیر اقطع بیست سال نفس وى در آرزوى ماهى تازه بریانى همىبود و از بیم شبهت آن مراد نفس نمیداد. تا روزى که بزیارت دوستى رفت از دوستان اللَّه، آن عزیز از راه فراست بدانست که شیخ را چه آرزوى است رفت و ماهى تازه بریانى آورد و قرصى چند پیش وى بنهاد، گفت: یا شیخ دست فراز کن و این طعام بکار بر که حلال است و در آن شبهتى نه. شیخ دست فراز کرد خارى از آن ماهى در دست وى نشست دست با خود گرفت و برخاست، گفت: ناچار که درین سرّى است و تأدیبى از حق جلّ جلاله. آن گه برفت و طهارت کرد و آن دست وى از آن خار مجروح گشته و آماس کرده تا بدان غایت که طبیب گفت اگر نبرى همه تن سرایت کند و هلاک شوى. شیخ گفت اگر چنین است مجمعى سازید و خلق را جمع کنید تا آنچه گفتنى است بگویم. مردمان جمع آمدند و حجّام را فرمود تا دست از وى جدا کرد. آن گه ندا کرد که: معاشر المسلمین هذا جزاء من اکل لقمة من الحلال بشهوة فکیف جزاء من اکل الحرام بمعصیة.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ حق جل جلاله میگوید بنده من در وقت بهار دیده عقل بگشاى چشم عبرت باز کن، در صنع ما نظر کن تا اهتزاز زمین بینى و گریه آسمان، خیز درختان، خریر میاه و شوق عاشقان، مرغان چون خطیبان، آهوان چون عطّاران، هزار دستان بسان مستان در بوستان:
تأمّل فى نبات الارض و انظر
الى آثار ما صنع الملیک
عیون من لجین فاترات
کانّ حداقها ذهب سبیک
على قضب الزمرد شاهدات
بانّ اللَّه لیس له شریک
فَانْظُرْ در نگر در زمین که حلّه مىپوشد، درخت عطر مىفروشد، بلبل بر درخت مىخروشد، هر مرغى در طلب یار میکوشد، آن خداوند که چنین صنع کند سزد که دعاى بنده بنیوشد و جرم عاصى بپوشد.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ درنگر در آثار رحمت او، در امارات صنع او، در دلالات وحدانیت او. خداوندى که در وقت بهار اشجار پرثمار کند آبها در انهار کند، دریاها گهربار کند، خاکها عنبر بار کند، آن خداوند که این صنع نماید سزاست که طاعت خود بندگان را شعار و دثار کند.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ گفتهاند بهار سه است: بهاریست این جهانى، آن در وقت شادکامى است و جوانى. دیگر بهاریست آن جهانى، نعیم باقى است و ملک جاودانى. سدیگر بهاریست نهانى اگر دارى خود دانى و اگر ندارى و پندارى که دارى دراز حسرتى که در آنى. بهار زمین از سال تا سال یک ما هست، سبب باران آسمان و باد شمال است، زود فرقت و دیر وصالست، پس دل برو نهادن محالست. در سال یک بار بهار آید، از خاک گل روید، و از سنگ آب رود، و از بوى بهار جان ممتحنان بیاساید و هر بیدلى را دل رمیده باز آید. گل زرد گویى طبیبى است بیمار، شفاى عالم و او خود بتیمار. گل سرخ گویى مست است از دیدار، همه هشیار گشته و او در خمار. گل سفید گویى ستم رسیدهایست از دست روزگار، جوانى بباد کرده و عمر رسیده بکنار.
فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها یحیى النفوس بعد فترتها بصدق الارادت، و یحیى القلوب بعد غفلتها بانوار المحاضرات، و یحیى الارواح بعد حجبتها بدوام المشاهدات:
اموات اذا ذکرتک ثم احیا
فکم احیا علیک و کم اموت
در وقت اعتدال سال دو آفتاب برآید از مطلع غیب: یکى خورشید جمال فلکى یکى خورشید جلال ملکى آن یکى بر اجزاء زمین تابد، این یکى بر اسرار عاشقان. آن یکى بر گل تابد گل شکفته گردد، این یکى بر دل تابد دل افروخته گردد گل چون شکفته شد بلبل برو عاشق شود. دل که افروخته شد نظر خالق درو حاضر بود. گل به آخر بریزد، بلبل در هجر او ماتم گیرد، دل گر بماند حق او را در کنف الطاف و کرم گیرد. قلب المؤمن لا یموت ابدا:
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلّم
رشیدالدین میبدی : ۳۱- سورة لقمان - مکّیّة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه نور الاسرار و سرور الأبرار، بسم اللَّه قهر الشیطان الغدّار، و سبب لمرضاة الملک الجبار. اللَّه است آفریدگار جهان و جهانیان، من قوله: اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ. اللَّه است روزىدهنده آفریدگان، من قوله: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها. اللَّه است نگه دارنده زمین و آسمان، من قوله: إِنَّ اللَّهَ یُمْسِکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ. اللَّه است کفایت کننده شغل بندگان، من قوله: أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ. اللَّه است راه نماینده مؤمنان، من قوله: وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِینَ آمَنُوا. اللَّه است غیبدان و نهاندان، من قوله یَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى. اللَّه است آمرزنده گناهان، من قوله: إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً.
اللَّه است بخشاینده و مهربان بر مؤمنان، من قوله: وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً.
بسم اللَّه در تحت هر حرفى اشارتى است و در آن اشارت بشارتى، با اشارت است که بصیرم مىبینم کردار تو. سین اشارت است که سمیعام مىشنوم گفتار تو، میم اشارتست که مجیبم مىنیوشم دعاء تو. با اشارت است ببرّ او، سین اشارت است بسرّ او. میم اشارت است بمنّت او گویى قسم یاد میکند میگوید جلّ جلاله: ببرّ من با بندگان من، بسرّ من با دوستان من، بمنّت من بر مشتاقان من که عذاب نکنم بندهاى را که باخلاص گوید نام من و در هر کار ابتدا کند بنام من با بقاء او، سین سناء او، میم مجد او، بابقاء بنده، سین سرور بنده، میم مقام بنده. میگوید عزّ جلاله: عبدى بقاء من بمن، بقاء تو زمن، سناء من صفت من، سرور تو صحبت من، مجد من جلال من، مقام تو بر درگاه من. اللّهام که کافران را عذاب کنم اظهار حجّت را، رحمانم با مؤمنان فضل کنم اظهار منّت را. رحیمام عاصیان را عفو کنم اظهار رحمت را.
الم الالف یشیر الى الایة و اللّام یشیر الى لطفه و عطائه و المیم یشیر الى مجده و سنائه فبآلائه رفع الجحد عن قلوب اولیائه و بلطف عطائه اثبت المحبّة فى اسرار اصفیائه و بمجده و سنائه مستغن عن جمیع خلقه بوصف کبریائه. الف اشارتست بآلاء و نعماء و لام اشارتست بلطف و عطاء او، میم اشارتست بمجد و سناء او.
میگوید بآلاء و نعماء من، بلطف و عطاء من، بمجد و سناء من که این حروف قرآن کلام من.
تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکِیمِ اى هذه آیات الکتاب المحکم المحروس عن التغییر و التبدیل. کتاب ربّانى، کلام یزدانى، نامه آسمانى، حبل اللَّه المتین و نور المبین، حجّت رسالت و منشور نبوّت و معجز دعوت. نامهاى که تغییر و تبدیل را درو راهى نه، حکم و امثال او را کوتاهى نه، معانى و احکام او را تناهى نه، رسم و نظم او را تباهى نه، متّبع او را گمراهى نه.
هُدىً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِینَ عابدان را هدى و رحمت است، عارفان را دلیل و حجّت است. هر که را قرآن طبیب بود اللَّه او را حبیب بود، هر کرا قرآن انیس بود اللَّه او را جلیس بود، هر کرا قرآن رفیق بود قرینش توفیق بود، هر کرا قرآن امام بود مقرّش دار السّلام بود. آدمیان دو گروهاند: آشنایاناند و بیگانگان.
آشنایان را قرآن سبب هدایت است، بیگانگان را سبب ضلالت است، کما قال تعالى: یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً بیگانگان چو قرآن شنوند پشت بر آن کنند و گردن کشند کافروار چنان که ربّ العزّة گفت: وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِ آیاتُنا وَلَّى مُسْتَکْبِراً الآیه. آشنایان چون قرآن شنوند بندهوار بسجود درافتند و با دلى تازه زنده در اللَّه زارند چنان که اللَّه گفت: إِذا یُتْلى عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً آن گه سرانجام هر دو گروه پیدا کرد، دشمن را عقوبت که: فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِیمٍ و دوست را مثوبت که: لَهُمْ جَنَّاتُ النَّعِیمِ خالِدِینَ فِیها وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا الایة.
وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَةَ. بدان که حکمت فعلى است بر صواب یا نطقى بر صواب: فعل بر صواب و زن معاملت نگهداشتن است با خود میان بیم و امید و با خلق میان شفقت و مداهنت و با حق میان هیبت و انس، و نطق بر صواب آنست که هزل در ذکر حق نیامیزى و تعظیم در آن نگهدارى و آخر هر سخن باوّل آن پیوندى.
حکیم اوست که هر چیز بر جاى خود نهد و هر کار که کند بسزاى آن کار کند و هر چیزى در همتاى آن چیز بندد. و این حکمت از کسى بیاید که در دنیا زاهد شود و بر عبادت مواظبت نماید. مصطفى (ص) گفت: «من زهد فى الدّنیا اسکن اللَّه الحکمة قلبه و انطق بها لسانه» و قال على بن ابى طالب (ع): روّحوا هذه القلوب و اطلبوا لها ظرایف الحکمة فانّها تملّ کما تملّ الأبدان.
و قال الحسین بن منصور: الحکمة سهام و قلوب المؤمنین اهدافها و الرّامى اللَّه و الخطاء معدوم. و قیل: الحکمة العلم اللّدنّى. و قیل هو النّور المفرّق بین الالهام و الوسواس. و قیل لبعضهم من این یتولّد هذا النّور فى القلب؟ فقال: من الفکرة و العبرة و هما من میراث الحزن و الجوع.
وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ یَعِظُهُ الایة... لقمان پسر خویش را پند داد و وصیّت کرد که اى پسر بسورها مرو که ترا رغبت در دنیا پدید آید و آخرت بر دل تو فراموش گردد. اى پسر اگر سعادت آخرت میخواهى و زهد در دنیا بتشییع جنازهها بیرون شو و مرگ پیش چشم خویش دار و در دنیا چنان مباش که عیال و وبال مردم شوى از دنیا قوت ضرورتى بردار و فضول بگذار. اى پسر روزه که دارى چنان دار که شهوت ببرد نه قوّت ببرد و ضعیف کند تا از نماز با زمانى که بنزدیک اللَّه نماز دوستتر از روزه. اى پسر از نیک زنان تا توانى بر حذر باش و از زنان بد فریاد خواه با اللَّه که ایشان دام شیطاناند و سبب فتنه. اى پسر چون قدرت یابى بر ظلم بندگان، قدرت خداى بر عقوبت خود یاد کن و از انتقام وى بیندیش که او جلّ جلاله منتقم است، دادستان از گردنکشان و کینخواه از ستمکاران و بحقیقت دان که ظلم تو از آن مظلوم فرا گذارد و عقوبت اللَّه اندر ان ظلم بر تو بماند و پاینده بود. اى پسر و مبادا که ترا کارى پیش آید از محبوب و مکروه که نه در ضمیر خود چنان دانى که خیر و صلاح تو در آنست. پسر گفت: اى پدر من این عهد نتوانم داد تا آن گه که بدانم که آنچه تو گفتى چنانست که تو گفتى. پدر گفت: اللَّه تعالى پیغامبرى فرستادست و علم و بیان آنچه من گفتم با وى است تا هر دو بنزدیک وى شویم و از وى پرسیم هر دو بیرون آمدند و بر مرکوب نشستند و آنچه در بایست بود از توشه و زاد سفر برداشتند، بیابانى در پیش بود مرکوب همىراندند تا روز بنماز پیشین رسید و گرما عظیم بود، آب و توشه سپرى گشت و هیچ نماند. هر دو از مرکوب فرو آمدند و پیاده بشتاب همىرفتند. ناگاه لقمان در پیش نگرست سیاهى دید و دود، با دل خود گفت آن سیاهى درخت است و آن دود نشان آبادانى و مردمان که آنجا وطن گرفتهاند، هم چنان همىرفتند بشتاب، ناگاه پسر لقمان پاى بر استخوانى نهاد.
آن استخوان بزیر قدم وى برآمد و به پشت پاى بیرون آمد، پسر بیهوش گشت و بر جاى بیفتاد. لقمان در وى آویخت و آن استخوان بدندان از پاى وى بیرون کرد و عمامه وى پاره کرد و بر پاى وى بست. لقمان آن ساعت بگریست و یک قطره آب چشم وى بر روى پسر افتاد، پسر روى فرا پدر کرد گفت: اى باباى من مى بگریى بچیزى که مىگویى بهى من و صلاح من در آنست. اى پدر چه بهترى است ما را اندرین حال، آب و توشه سپرى شد و ما هر دو درین بیابان متحیر بماندیم، اگر تو بروى و مرا برین حال بجاى مانى با غم و اندیشه روى و اگر با من اینجا مقام کنى برین حال هر دو بمیریم، درین چه بهترى است و چه خیرت. پدر گفت: اما گریستن من از آنست که من دوست داشتمى که بهر حظّى که مرا از دنیاست من فداى تو کردمى که من پدرم و مهربانى پدران بر فرزندان معلوم است و اما آنچه مىگویى که درین چه خیرت است تو چه دانى مگر آن بلا که از تو صرف کردهاند خود بزرگتر از این بلاست که بتو رسانیدهاند، و باشد که این بلا که بتو رسانیدهاند آسانتر از آنست که از تو صرف کردهاند، ایشان درین سخن بودند که لقمان فرا پیش نگرست و هیچ چیز ندید از آن سواد و دخان.
با دل خویش گفت من آنجا چیزى میدیدم و اکنون نمىبینم ندانم تا آن چه بود.
ناگاه شخصى دید که همىآمد بر اسبى نشسته و جامهاى سپید پوشیده، آواز داد که لقمان تویى؟ گفت آرى، گفت: حکیم تویى؟ گفت چنین میگویند، گفت: آن پسر بىخرد چه گفت؟ اگر نه آن بودى که این بلا بوى رسید هر دو را بزمین فرو بردندى چنان که آن دیگران را فرو بردند. لقمان روى وا پسر کرد گفت: دریافتى و بدانستى که هر چه بر بنده رسد از محبوب و مکروه خیرت و صلاح وى در آن است؟
پس هر دو برخاستند و برفتند. عمر خطاب از اینجا گفت: من باک ندارم که بامداد برخیزم بر هر حال که باشم بر محبوب یا بر مکروه، زیرا که من ندانم که خیرت من اندر چیست؟ موسى (ع) گفت: بار خدایا از بندگان تو کیست بزرگگناهتر؟ گفت:آن کس که مرا متّهم دارد. موسى گفت: بار خدایا آن کیست که ترا متّهم دارد؟
گفت: آن کس که استخارت کند و از من بهترى خویش خواهد، آن گه بحکم من رضا ندهد، آن گه در آخر وصیّت گفت: وَ اقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ اى کن فانیا عن شواهدک مأخوذا عن حولک و قوّتک منتسقا بما استولى علیک من کشوفات سرّک و انظر من الذى یسمع صوتک حتى تستفیق من خمار غفلتک. إِنَّ أَنْکَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ فى الاشارة انّه الذى یتکلّم فى لسان المعرفة بغیر اذن من الحق و قالوا هو الصّوفى یتکلّم قبل اوانه. و قیل: من تصدّر قبل اوانه تصدّى لهوانه.
اللَّه است بخشاینده و مهربان بر مؤمنان، من قوله: وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً.
بسم اللَّه در تحت هر حرفى اشارتى است و در آن اشارت بشارتى، با اشارت است که بصیرم مىبینم کردار تو. سین اشارت است که سمیعام مىشنوم گفتار تو، میم اشارتست که مجیبم مىنیوشم دعاء تو. با اشارت است ببرّ او، سین اشارت است بسرّ او. میم اشارت است بمنّت او گویى قسم یاد میکند میگوید جلّ جلاله: ببرّ من با بندگان من، بسرّ من با دوستان من، بمنّت من بر مشتاقان من که عذاب نکنم بندهاى را که باخلاص گوید نام من و در هر کار ابتدا کند بنام من با بقاء او، سین سناء او، میم مجد او، بابقاء بنده، سین سرور بنده، میم مقام بنده. میگوید عزّ جلاله: عبدى بقاء من بمن، بقاء تو زمن، سناء من صفت من، سرور تو صحبت من، مجد من جلال من، مقام تو بر درگاه من. اللّهام که کافران را عذاب کنم اظهار حجّت را، رحمانم با مؤمنان فضل کنم اظهار منّت را. رحیمام عاصیان را عفو کنم اظهار رحمت را.
الم الالف یشیر الى الایة و اللّام یشیر الى لطفه و عطائه و المیم یشیر الى مجده و سنائه فبآلائه رفع الجحد عن قلوب اولیائه و بلطف عطائه اثبت المحبّة فى اسرار اصفیائه و بمجده و سنائه مستغن عن جمیع خلقه بوصف کبریائه. الف اشارتست بآلاء و نعماء و لام اشارتست بلطف و عطاء او، میم اشارتست بمجد و سناء او.
میگوید بآلاء و نعماء من، بلطف و عطاء من، بمجد و سناء من که این حروف قرآن کلام من.
تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکِیمِ اى هذه آیات الکتاب المحکم المحروس عن التغییر و التبدیل. کتاب ربّانى، کلام یزدانى، نامه آسمانى، حبل اللَّه المتین و نور المبین، حجّت رسالت و منشور نبوّت و معجز دعوت. نامهاى که تغییر و تبدیل را درو راهى نه، حکم و امثال او را کوتاهى نه، معانى و احکام او را تناهى نه، رسم و نظم او را تباهى نه، متّبع او را گمراهى نه.
هُدىً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِینَ عابدان را هدى و رحمت است، عارفان را دلیل و حجّت است. هر که را قرآن طبیب بود اللَّه او را حبیب بود، هر کرا قرآن انیس بود اللَّه او را جلیس بود، هر کرا قرآن رفیق بود قرینش توفیق بود، هر کرا قرآن امام بود مقرّش دار السّلام بود. آدمیان دو گروهاند: آشنایاناند و بیگانگان.
آشنایان را قرآن سبب هدایت است، بیگانگان را سبب ضلالت است، کما قال تعالى: یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً بیگانگان چو قرآن شنوند پشت بر آن کنند و گردن کشند کافروار چنان که ربّ العزّة گفت: وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِ آیاتُنا وَلَّى مُسْتَکْبِراً الآیه. آشنایان چون قرآن شنوند بندهوار بسجود درافتند و با دلى تازه زنده در اللَّه زارند چنان که اللَّه گفت: إِذا یُتْلى عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً آن گه سرانجام هر دو گروه پیدا کرد، دشمن را عقوبت که: فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِیمٍ و دوست را مثوبت که: لَهُمْ جَنَّاتُ النَّعِیمِ خالِدِینَ فِیها وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا الایة.
وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَةَ. بدان که حکمت فعلى است بر صواب یا نطقى بر صواب: فعل بر صواب و زن معاملت نگهداشتن است با خود میان بیم و امید و با خلق میان شفقت و مداهنت و با حق میان هیبت و انس، و نطق بر صواب آنست که هزل در ذکر حق نیامیزى و تعظیم در آن نگهدارى و آخر هر سخن باوّل آن پیوندى.
حکیم اوست که هر چیز بر جاى خود نهد و هر کار که کند بسزاى آن کار کند و هر چیزى در همتاى آن چیز بندد. و این حکمت از کسى بیاید که در دنیا زاهد شود و بر عبادت مواظبت نماید. مصطفى (ص) گفت: «من زهد فى الدّنیا اسکن اللَّه الحکمة قلبه و انطق بها لسانه» و قال على بن ابى طالب (ع): روّحوا هذه القلوب و اطلبوا لها ظرایف الحکمة فانّها تملّ کما تملّ الأبدان.
و قال الحسین بن منصور: الحکمة سهام و قلوب المؤمنین اهدافها و الرّامى اللَّه و الخطاء معدوم. و قیل: الحکمة العلم اللّدنّى. و قیل هو النّور المفرّق بین الالهام و الوسواس. و قیل لبعضهم من این یتولّد هذا النّور فى القلب؟ فقال: من الفکرة و العبرة و هما من میراث الحزن و الجوع.
وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ یَعِظُهُ الایة... لقمان پسر خویش را پند داد و وصیّت کرد که اى پسر بسورها مرو که ترا رغبت در دنیا پدید آید و آخرت بر دل تو فراموش گردد. اى پسر اگر سعادت آخرت میخواهى و زهد در دنیا بتشییع جنازهها بیرون شو و مرگ پیش چشم خویش دار و در دنیا چنان مباش که عیال و وبال مردم شوى از دنیا قوت ضرورتى بردار و فضول بگذار. اى پسر روزه که دارى چنان دار که شهوت ببرد نه قوّت ببرد و ضعیف کند تا از نماز با زمانى که بنزدیک اللَّه نماز دوستتر از روزه. اى پسر از نیک زنان تا توانى بر حذر باش و از زنان بد فریاد خواه با اللَّه که ایشان دام شیطاناند و سبب فتنه. اى پسر چون قدرت یابى بر ظلم بندگان، قدرت خداى بر عقوبت خود یاد کن و از انتقام وى بیندیش که او جلّ جلاله منتقم است، دادستان از گردنکشان و کینخواه از ستمکاران و بحقیقت دان که ظلم تو از آن مظلوم فرا گذارد و عقوبت اللَّه اندر ان ظلم بر تو بماند و پاینده بود. اى پسر و مبادا که ترا کارى پیش آید از محبوب و مکروه که نه در ضمیر خود چنان دانى که خیر و صلاح تو در آنست. پسر گفت: اى پدر من این عهد نتوانم داد تا آن گه که بدانم که آنچه تو گفتى چنانست که تو گفتى. پدر گفت: اللَّه تعالى پیغامبرى فرستادست و علم و بیان آنچه من گفتم با وى است تا هر دو بنزدیک وى شویم و از وى پرسیم هر دو بیرون آمدند و بر مرکوب نشستند و آنچه در بایست بود از توشه و زاد سفر برداشتند، بیابانى در پیش بود مرکوب همىراندند تا روز بنماز پیشین رسید و گرما عظیم بود، آب و توشه سپرى گشت و هیچ نماند. هر دو از مرکوب فرو آمدند و پیاده بشتاب همىرفتند. ناگاه لقمان در پیش نگرست سیاهى دید و دود، با دل خود گفت آن سیاهى درخت است و آن دود نشان آبادانى و مردمان که آنجا وطن گرفتهاند، هم چنان همىرفتند بشتاب، ناگاه پسر لقمان پاى بر استخوانى نهاد.
آن استخوان بزیر قدم وى برآمد و به پشت پاى بیرون آمد، پسر بیهوش گشت و بر جاى بیفتاد. لقمان در وى آویخت و آن استخوان بدندان از پاى وى بیرون کرد و عمامه وى پاره کرد و بر پاى وى بست. لقمان آن ساعت بگریست و یک قطره آب چشم وى بر روى پسر افتاد، پسر روى فرا پدر کرد گفت: اى باباى من مى بگریى بچیزى که مىگویى بهى من و صلاح من در آنست. اى پدر چه بهترى است ما را اندرین حال، آب و توشه سپرى شد و ما هر دو درین بیابان متحیر بماندیم، اگر تو بروى و مرا برین حال بجاى مانى با غم و اندیشه روى و اگر با من اینجا مقام کنى برین حال هر دو بمیریم، درین چه بهترى است و چه خیرت. پدر گفت: اما گریستن من از آنست که من دوست داشتمى که بهر حظّى که مرا از دنیاست من فداى تو کردمى که من پدرم و مهربانى پدران بر فرزندان معلوم است و اما آنچه مىگویى که درین چه خیرت است تو چه دانى مگر آن بلا که از تو صرف کردهاند خود بزرگتر از این بلاست که بتو رسانیدهاند، و باشد که این بلا که بتو رسانیدهاند آسانتر از آنست که از تو صرف کردهاند، ایشان درین سخن بودند که لقمان فرا پیش نگرست و هیچ چیز ندید از آن سواد و دخان.
با دل خویش گفت من آنجا چیزى میدیدم و اکنون نمىبینم ندانم تا آن چه بود.
ناگاه شخصى دید که همىآمد بر اسبى نشسته و جامهاى سپید پوشیده، آواز داد که لقمان تویى؟ گفت آرى، گفت: حکیم تویى؟ گفت چنین میگویند، گفت: آن پسر بىخرد چه گفت؟ اگر نه آن بودى که این بلا بوى رسید هر دو را بزمین فرو بردندى چنان که آن دیگران را فرو بردند. لقمان روى وا پسر کرد گفت: دریافتى و بدانستى که هر چه بر بنده رسد از محبوب و مکروه خیرت و صلاح وى در آن است؟
پس هر دو برخاستند و برفتند. عمر خطاب از اینجا گفت: من باک ندارم که بامداد برخیزم بر هر حال که باشم بر محبوب یا بر مکروه، زیرا که من ندانم که خیرت من اندر چیست؟ موسى (ع) گفت: بار خدایا از بندگان تو کیست بزرگگناهتر؟ گفت:آن کس که مرا متّهم دارد. موسى گفت: بار خدایا آن کیست که ترا متّهم دارد؟
گفت: آن کس که استخارت کند و از من بهترى خویش خواهد، آن گه بحکم من رضا ندهد، آن گه در آخر وصیّت گفت: وَ اقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ اى کن فانیا عن شواهدک مأخوذا عن حولک و قوّتک منتسقا بما استولى علیک من کشوفات سرّک و انظر من الذى یسمع صوتک حتى تستفیق من خمار غفلتک. إِنَّ أَنْکَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ فى الاشارة انّه الذى یتکلّم فى لسان المعرفة بغیر اذن من الحق و قالوا هو الصّوفى یتکلّم قبل اوانه. و قیل: من تصدّر قبل اوانه تصدّى لهوانه.
رشیدالدین میبدی : ۳۱- سورة لقمان - مکّیّة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً بدان که عالمیان سه گروهاند: گروهى ابناء دنیااند به نعمت ظاهر مشغول شده، گروهى ابناء آخرتاند در نعمت باطن آویخته.
سیومین ابناء ازلاند که در شهود منعم و راز ولى نعمت با نعمت نپرداختند. نه صید دنیا شدند، نه قید عقبى گشتند، صورت ایشان نقاب صفت ایشان، و هر موى که بر اندام ایشان صدفى از صدفهاى اسرار و گنجى از خزائن انوار نه از گزاف.
بو یزید بسطامى رحمه اللَّه گفت: لو قلعت شعرة من جسدى لزالت الدنیا بما فیها و لو قسمت انوار شعرة من جسدى على جمیع کفّار الدنیا لوسعتهم و لآمنوا باللّه و رسله و ملائکته و کتبه.
سعید قطان از کبار مشایخ بوده حق را جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه بخواب دید که گفت: یا سعید کلّ الناس یطلبون منّى الّا ابا یزید فانه یطلبنى همه مردمان از ما چیزى خواهند مگر بو یزید که او از ما ما را میخواهد. بو بکر شبلى گفت: مدخل راه حسین منصور از حسین پرسیدم گفتم: کیف الطریق الیک؟ فقال خطوتین، و قد وصلت یا حسین این راه که تو در آن و مىروى چه باید کرد تا بتو رسم؟ حسین گفت دو قدم است آن دو قدم برگیر و بما رسیدى، دنیا بر روى عاشقان دنیا زن و در معشوقه ایشان با ایشان منازعت مکن و آخرت بطالبان آن تسلیم کن و مناقشت خود از ایشان دور دار و بنده درگاه عزت باش بىتصرف در دنیا و آخرت، یعنى که اگر همراه مایى از عالم جعلیّت بیرون آى و قدم صدق در فضاء مشاهدت نه که در آن فضا نه وحشت دنیا بود نه زینت آخرت.
در خبر است که عیسى (ع) به قومى از مجتهدان عباد برگذشت گفت: این مجاهدت و عبادت شما از چیست و براى چیست؟ گفتند: خشیة من النّار، فقال مخلوقا خشیتم، و به قومى دیگر بگذشت از ایشان بىقرارتر و مجاهدتر گفت: این عبادت و مجاهدت به چه امید مىکنید و چه امید دارید؟ گفتند: نرجوا من اللَّه الجنة، عیسى (ع) گفت: هلّا رجوتم اللَّه فحسب، وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً سرّ این آیت آنست که عالمیان جمله در حق دعوى کردند هیچ کس نبود که نخواست که بر درگاه او کسى باشد، حقّ جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه ایشان را بر محک ابتلا زد تا ایشان را با ایشان نماید بدون خود. در هر یکى چیزى انداخت: در یکى دنیا انداخت، در یکى عقبى، در یکى نعمت ظاهر، در یکى نعمت باطن. خلق همه به نعمت مشغول شدند، نیز کسى حدیث او نکرد و از نعمت با منعم نگشت تا راه طلب او از خلق خالى گشت، و الیه الاشارة بقوله: وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ.
پیر طریقت گفت: هر دیده که از دنیا پر شد صفت عقبى در وى نگنجد، و هر دیده که صفات عقبى در وى قرار گرفت آن دیده از جمال احدیّت بىنصیب ماند.
یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ وَ اخْشَوْا یَوْماً الآیة... یک بار ایشان را بافعال خود ترساند که: اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ جاى دیگر گفت: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ. یک بار ایشان را بصفات خود ترساند که: أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى. یک بار ایشان را بذات خود ترساند که: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ.
گفتهاند خوف سه باب است: یکى بیم فعل. دیگر بیم زیان وقت. سه دیگر بنام خوف است. امّا حقیقت آن اجلال است چنان که آن شاعر گفت:
اهابک اجلالا و ما بک قدرة
علىّ و لکن ملىء عینى حبیبها
قومى در بیم فعل بد خویشاند این ترسى است که ایمان آبادان دارد، یقول اللَّه تعالى: وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً دیگر بیم حکیمان است، یقول اللَّه تعالى و تقدّس: لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ. سه دیگر هیبت اجلال است خاصگیان را که در هر وقت که بود با ملوک دلیرى کردن خطر است. یقول اللَّه تعالى و تقدّس: فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا. بیم اوّل بدر مرگ بریده شود. بیم دیگر روز حشر بسر آید. بیم سه دیگر جاوید بنه برد و هرگز بسر نیاید. باران انس مىبارد و آن بیم بر جاى، آفتاب لطف مىتابد و آن هیبت بر جاى، آن عزّت اوست و این مسکنت تو، فاقت یا عزّت چه پاى دارد، آب و خاک در جنب عظمت او کى وادید آید.
إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ خبر درست است که اعرابى پیش مصطفى (ص) آمد گفت: یا رسول اللَّه متى السّاعة؟ اعرابى آن ساعت از محبّت حقّ جلّ جلاله مى سوخت و دریاى عشق در باطن وى بموج آمده مىدانست که علم هنگام رستاخیز به نزدیک مصطفى (ص) نیست که این آیت آمده بود که: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ امّا میخواست که از سر درد و سوز عشق خویش در آرزوى دیدار حق نفسى برآرد، گفت یا رسول اللَّه شربتى که چندین سال است تا بر دست نیاز خویش نهادهایم و وعده نوشیدن آن به قیامت مىدهند، کى باشد آن هنگام که ما این شربت را نوش کنیم و در مشاهده جمال با کمال بىنهایت بىبدایت بیاسائیم؟ مصطفى (ص) دانست که درد وى از کجاست و شفاى وى چیست گفت: چه ساختهاى آن منزل را که مىپرسى و به چه طمع میدارى؟
اعرابى گفت: نماز و روزه بسیار نساختهام، لکن خدا و رسول را دوست دارم، حضرت مصطفى (ص) فرمود که: المرء مع من احب فردا هر کسى با او آن بود که امروز او را دوست مىدارد.
پیر طریقت گفت: دلیل یافت دوستى، دو گیتى بدریا انداختن است، نشان تحقیق دوستى با غیر حق نپرداختن است، اوّل دوستى داغ است و آخر چراغ، اوّل دوستى اضطرار است و میانه انتظار و آخر دیدار:
چه باشد گر خورى صد سال تیمار
عسى الکرب الذى امسیت فیه
چو بینى دوست را یک روز دیدار
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
قال الشاعر:
یکون وراءه فرج قریب
بگشاید کار ما گشاینده کار
سیومین ابناء ازلاند که در شهود منعم و راز ولى نعمت با نعمت نپرداختند. نه صید دنیا شدند، نه قید عقبى گشتند، صورت ایشان نقاب صفت ایشان، و هر موى که بر اندام ایشان صدفى از صدفهاى اسرار و گنجى از خزائن انوار نه از گزاف.
بو یزید بسطامى رحمه اللَّه گفت: لو قلعت شعرة من جسدى لزالت الدنیا بما فیها و لو قسمت انوار شعرة من جسدى على جمیع کفّار الدنیا لوسعتهم و لآمنوا باللّه و رسله و ملائکته و کتبه.
سعید قطان از کبار مشایخ بوده حق را جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه بخواب دید که گفت: یا سعید کلّ الناس یطلبون منّى الّا ابا یزید فانه یطلبنى همه مردمان از ما چیزى خواهند مگر بو یزید که او از ما ما را میخواهد. بو بکر شبلى گفت: مدخل راه حسین منصور از حسین پرسیدم گفتم: کیف الطریق الیک؟ فقال خطوتین، و قد وصلت یا حسین این راه که تو در آن و مىروى چه باید کرد تا بتو رسم؟ حسین گفت دو قدم است آن دو قدم برگیر و بما رسیدى، دنیا بر روى عاشقان دنیا زن و در معشوقه ایشان با ایشان منازعت مکن و آخرت بطالبان آن تسلیم کن و مناقشت خود از ایشان دور دار و بنده درگاه عزت باش بىتصرف در دنیا و آخرت، یعنى که اگر همراه مایى از عالم جعلیّت بیرون آى و قدم صدق در فضاء مشاهدت نه که در آن فضا نه وحشت دنیا بود نه زینت آخرت.
در خبر است که عیسى (ع) به قومى از مجتهدان عباد برگذشت گفت: این مجاهدت و عبادت شما از چیست و براى چیست؟ گفتند: خشیة من النّار، فقال مخلوقا خشیتم، و به قومى دیگر بگذشت از ایشان بىقرارتر و مجاهدتر گفت: این عبادت و مجاهدت به چه امید مىکنید و چه امید دارید؟ گفتند: نرجوا من اللَّه الجنة، عیسى (ع) گفت: هلّا رجوتم اللَّه فحسب، وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً سرّ این آیت آنست که عالمیان جمله در حق دعوى کردند هیچ کس نبود که نخواست که بر درگاه او کسى باشد، حقّ جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه ایشان را بر محک ابتلا زد تا ایشان را با ایشان نماید بدون خود. در هر یکى چیزى انداخت: در یکى دنیا انداخت، در یکى عقبى، در یکى نعمت ظاهر، در یکى نعمت باطن. خلق همه به نعمت مشغول شدند، نیز کسى حدیث او نکرد و از نعمت با منعم نگشت تا راه طلب او از خلق خالى گشت، و الیه الاشارة بقوله: وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ.
پیر طریقت گفت: هر دیده که از دنیا پر شد صفت عقبى در وى نگنجد، و هر دیده که صفات عقبى در وى قرار گرفت آن دیده از جمال احدیّت بىنصیب ماند.
یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ وَ اخْشَوْا یَوْماً الآیة... یک بار ایشان را بافعال خود ترساند که: اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ جاى دیگر گفت: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ. یک بار ایشان را بصفات خود ترساند که: أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى. یک بار ایشان را بذات خود ترساند که: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ.
گفتهاند خوف سه باب است: یکى بیم فعل. دیگر بیم زیان وقت. سه دیگر بنام خوف است. امّا حقیقت آن اجلال است چنان که آن شاعر گفت:
اهابک اجلالا و ما بک قدرة
علىّ و لکن ملىء عینى حبیبها
قومى در بیم فعل بد خویشاند این ترسى است که ایمان آبادان دارد، یقول اللَّه تعالى: وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً دیگر بیم حکیمان است، یقول اللَّه تعالى و تقدّس: لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ. سه دیگر هیبت اجلال است خاصگیان را که در هر وقت که بود با ملوک دلیرى کردن خطر است. یقول اللَّه تعالى و تقدّس: فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا. بیم اوّل بدر مرگ بریده شود. بیم دیگر روز حشر بسر آید. بیم سه دیگر جاوید بنه برد و هرگز بسر نیاید. باران انس مىبارد و آن بیم بر جاى، آفتاب لطف مىتابد و آن هیبت بر جاى، آن عزّت اوست و این مسکنت تو، فاقت یا عزّت چه پاى دارد، آب و خاک در جنب عظمت او کى وادید آید.
إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ خبر درست است که اعرابى پیش مصطفى (ص) آمد گفت: یا رسول اللَّه متى السّاعة؟ اعرابى آن ساعت از محبّت حقّ جلّ جلاله مى سوخت و دریاى عشق در باطن وى بموج آمده مىدانست که علم هنگام رستاخیز به نزدیک مصطفى (ص) نیست که این آیت آمده بود که: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ امّا میخواست که از سر درد و سوز عشق خویش در آرزوى دیدار حق نفسى برآرد، گفت یا رسول اللَّه شربتى که چندین سال است تا بر دست نیاز خویش نهادهایم و وعده نوشیدن آن به قیامت مىدهند، کى باشد آن هنگام که ما این شربت را نوش کنیم و در مشاهده جمال با کمال بىنهایت بىبدایت بیاسائیم؟ مصطفى (ص) دانست که درد وى از کجاست و شفاى وى چیست گفت: چه ساختهاى آن منزل را که مىپرسى و به چه طمع میدارى؟
اعرابى گفت: نماز و روزه بسیار نساختهام، لکن خدا و رسول را دوست دارم، حضرت مصطفى (ص) فرمود که: المرء مع من احب فردا هر کسى با او آن بود که امروز او را دوست مىدارد.
پیر طریقت گفت: دلیل یافت دوستى، دو گیتى بدریا انداختن است، نشان تحقیق دوستى با غیر حق نپرداختن است، اوّل دوستى داغ است و آخر چراغ، اوّل دوستى اضطرار است و میانه انتظار و آخر دیدار:
چه باشد گر خورى صد سال تیمار
عسى الکرب الذى امسیت فیه
چو بینى دوست را یک روز دیدار
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
قال الشاعر:
یکون وراءه فرج قریب
بگشاید کار ما گشاینده کار
رشیدالدین میبدی : ۳۲- سورة المضاجع و یقال سورة السجدة- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ نام خداوندى که داناى هر ضمیر و سرمایه هر فقیر است، دلگشاى هر غمگین و بندگشاى هر اسیر است، عاصیان را عذرپذیر، و افتادگان را دستگیر است، در صنع بىنظیر، و در حکم بىمشیر است، در خداوندى بىشبیه، و در پادشاهى بىوزیر است، علیم و خبیر، سمیع و بصیر، قادر و مقتدر و قدیر است:
جمالک فالق البدر المنیر
و ریحک دونه نشر العبیر
و حبّک خامر الاحشاء حتى
جرى مجرى السرائر فى الضمیر
اى خداوندى که فلک و ملک را نگارنده تویى، اى عظیمى که از ماه تا ماهى دارنده تویى، اى کریمى که دعا را نیوشنده و جفا را پوشنده تویى، اى لطیفى که عطا را دهنده و خطا را بر دارنده تویى، اى یکتایى که در صفت جلال و جمال پاینده تویى، عاصیان را شوینده و طالبان را جوینده تویى:
بنماى رهى که ره نماینده تویى
بگشاى درى که در گشاینده تویى
زنگار غمان گرفت دل در بر من
بزداى دلم که دل زداینده تویى
الم، تَنْزِیلُ الْکِتابِ لا رَیْبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ گفتهاند که ربّ العزه جلّ جلاله چون نور فطرت مصطفى بیافرید آن را بحضرت عزّت خود بداشت چنانک خود خواست. فبقى بین یدى اللَّه مائة الف عام، و قیل: الفى عام ینظر الیه فى کلّ یوم سبعین الف نظرة یکسوه فى کل نظرة نورا جدیدا و کرامة جدیدة هزاران سال آن نور فطرت در حضرت خود بداشت و هر روزى هفتاد هزار نظر بنعت منّت بوى میکرد هر نظرى را سرّى دیگر و رازى دیگر، نواختى و لطفى دیگر، علمى و فهمى دیگر او را حاصل مىآمد، و در آن نظرها با سرّ فطرت او گفته بودند که عزت قرآن مرتبت دار عصمت تو خواهد بود. آن خبر در فطرت او راسخ گشته بود چون عین طینت او با سرّ فطرت او باین عالم آوردند، و از درگاه عزت وحى منزل روى بوى آورد، او میگفت ارجو که این تحقیق آن وعد است که مرا آن وقت دادند، ربّ العالمین تسکین دل وى را و تصدیق اندیشه وى را آیت فرستاد که: الم الف اشارتست باللّه، لام اشارت است به جبرئیل، میم اشارت است به محمد میگوید بالهیت من و بقدس جبرئیل و بمجد تو یا محمد که این وحى آن قرآن است که ترا وعده داده بودیم که مرتبت دار نبوت و معجز دولت تو خواهد بود، لا رَیْبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ شکى نیست در آن که نامه ماست ببندگان ما، خطاب ماست با دوستان ما، ما را در هر گوشهاى سوختهاى که میسوزد در آرزوى دیدار ما، در هر زاویهاى شوریدهاى که دارد دل در بند مهر ما و زبان در یاد و ذکر ما، نیاز درویشان بر درگاه ما، نهیب مشتاقان بدیدار ما.
شهرى همه بنده و رهیکان دارى
عالم همه پر ز آشنایان دارى
من خود چه کسم چه آید از خدمت من
تو سوخته در جهان فراوان دارى
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما اللَّه است که آسمان و زمین آفرید و آنچه میان آسمان و زمین است تا لطف خود فرا خلق نماید، و نعمت خود بر بندگان تمام کند. او جلّ جلاله هر چه آفرید براى خلق آفرید که خود بىنیاز است، و با بىنیازى کارساز است. جاى دیگر فرمود: خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً نعیم دنیا و طیّبات رزق که آفرید از بهر مؤمنان آفرید چنانک فرمود: قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا کافر که در دنیا روزى میخورد، بطفیل مؤمن میخورد. آن گه فرمود: خالِصَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ روز قیامت خالص مر مؤمن را بود و کافر را یک شربت آب نبود، کما قال اللَّه تعالى: وَ نادى أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ قالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْکافِرِینَ.
نظیرى دیگر خوان: وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ اللَّه تعالى مسخّر گردانید شما را آنچه در آسمان و زمین است. گر آسمان است سقف تو، ور آفتاب است چراغ تو، ور ماه است روشنایى تو، ور ستاره است راه بر تو، ور زمین است قرارگاه و بساط تو، ور حبوب و ثمارست رزق تو، وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَکُمْ طعمه تو، وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِیرَ مرکب تو، لِباساً یُوارِی سَوْآتِکُمْ عورتپوش تو، این همه آفرید از بهر شما تا بدان منفعت گیرید، و خداى را شکر کنید، و شما را آفرید تا او را پرستید و بندگى کنید، کما قال اللَّه تعالى: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.
الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ. پیرى را مىآید از عزیزان طریقت که این آیت خواندى و گفتى: خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ.
خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. چه زیان دارد این جوهر حرمت را که نهاد وى از گل بوده چون کمال وى در دل نهاده، قیمت او که هست از روى تربیت است نه از روى تربت، شرف او که هست از لطف قدم الهى است نه از رفت قدم بندگى. حق جلّ جلاله همه عالم بیافرید فلک و ملک، عرش و کرسى، لوح و قلم، بهشت و دوزخ، آسمان و زمین، و باین آفریدهها هیچ نظر مهر و محبّت نکرد، رسول بایشان نفرستاد و پیغام بایشان نداد، و چون نوبت بخاکیان رسید که برکشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار اسرار، بلطف و کرم خویش ایشان را محل نظر خود کرد، پیغامبران بایشان فرستاد، فرشتگان را رقیبان ایشان کرد، سوز مهر در سینهها نهاد، آتش عشق در دلها افکند، خطوط ایمان بر صفحههاى دلهاشان نبشت که: کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. رقم محبّت بر ضمیرهاشان کشید که یحبّهم و یحبّونه آن سرّ که او را جلّ جلاله با آدمیان بود نه با عرش بود نه با کرسى، نه با فلک نه با ملک، زیرا که همه بندگان مجرّد بودند و آدمیان هم بندگان بودند و هم دوستان. نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ.
قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ لو لا غفلة قلوبهم ما احال قبض ارواحهم على ملک الموت فلمّا غفلوا عن شهود الحقایق خاطبهم على مقدار فهمهم و علق بالاغیار قلوبهم، وُکِّلَ یخاطبه بما احتمل على قدر قوّته و ضعفه. این خطاب بر قدر فهم ارباب رسوم و عادات است که از غفلت راه بحقائق حق نمىبرند و لطائف اسرار ازل مىدرنیابند، لا جرم شربت ایشان بر قدر حوصله ایشان آمد و گرنه از آنجا که حقیقت است و خطاب با جوانمردان طریقت است، ملک الموت خاک بیز مملکت است. در خاک معدن میجوید و در معدن گوهر میجوید. الناس معادن کمعادن الذهب و الفضة. خاک مىبیزد تا تو در خاک چه پروردهاى: یاقوتى، لعلى پیروزهاى، یا نه که نفطى، قیرى، سنگ ریزهاى، کلمه خبیثهاى یا کلمه طیّبهاى، خاکى ببیزد، رگى بپیچد، استخوانى بشکند، او را بر آن ودیعت پاک چه دست بود، و با وى چه کار دارد، که نه او نهاد تا او برگیرد. اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها.
خیر نساج بیمار بود ملک الموت خواست که جان او بردارد مؤذّن گفت وقت نماز شام که اللَّه اکبر اللَّه اکبر، خیر گفت: یا ملک الموت باش تا فریضه نماز شام بگزارم که این فرمان بر من فوت مىشود و فرمان تو فوت نمىشود، چون نماز بگزارد سر بر سجود نهاد گفت: الهى آن روز که این ودیعت مىنهادى زحمت ملک الموت در میان نبود چه باشد که امروز بىزحمت او بردارى؟:
یا رب ار فانى کنى ما را بتیغ دوستى
مر فرشته مرگ را با ما نباشد هیچ کار
هر که از جام تو روزى شربت شوق تو خورد
چون نماند آن شراب او داند آن رنج خمار
خبر درست است که آدم (ع) روز میثاق در عهد بلى که ذرّههاى انبیاء از صلب وى بیرون کردند و بر دیده اشراف وى عرضه کردند عمر داود (ع) اندک دید، گفت بار خدایا از عمر خود چهل سال بوى دادم، ربّ العزه قبول کرد. پس بآخر عمر چون ملک الموت آمد گفت اى آدم جان تسلیم کن، گفت عمر روش راه است اگر جان تسلیم کنم راه نارفته چون بود. ملک الموت گفت: عمر بدادى لا جرم راه تمام نارفته ماند. آدم گفت رجوع کنم که پدرم و مرا بعمر حاجت است و بىعمر راه نتوان کرد. در خبرست که: «جحد آدم فجحدت ذرّیته» چون مدت بسر آمد گفت: یا آدم جان تسلیم کن گفت بتو تسلیم نکنم که نه تو نهادهاى تا تو بردارى، آن روز که جلال عزّت وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در قالب ما آمد تو کجا بودى؟ امروز اگر باز میخواهند تو در میانه چه کنى؟ ربّ العالمین فرمود یا آدم خصومت در باقى کن. یا عزرائیل تو دور شو و زحمت خویش دور دار، اى جان پاک بلطف من آرمیده و بمهر من آسوده. یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً
جمالک فالق البدر المنیر
و ریحک دونه نشر العبیر
و حبّک خامر الاحشاء حتى
جرى مجرى السرائر فى الضمیر
اى خداوندى که فلک و ملک را نگارنده تویى، اى عظیمى که از ماه تا ماهى دارنده تویى، اى کریمى که دعا را نیوشنده و جفا را پوشنده تویى، اى لطیفى که عطا را دهنده و خطا را بر دارنده تویى، اى یکتایى که در صفت جلال و جمال پاینده تویى، عاصیان را شوینده و طالبان را جوینده تویى:
بنماى رهى که ره نماینده تویى
بگشاى درى که در گشاینده تویى
زنگار غمان گرفت دل در بر من
بزداى دلم که دل زداینده تویى
الم، تَنْزِیلُ الْکِتابِ لا رَیْبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ گفتهاند که ربّ العزه جلّ جلاله چون نور فطرت مصطفى بیافرید آن را بحضرت عزّت خود بداشت چنانک خود خواست. فبقى بین یدى اللَّه مائة الف عام، و قیل: الفى عام ینظر الیه فى کلّ یوم سبعین الف نظرة یکسوه فى کل نظرة نورا جدیدا و کرامة جدیدة هزاران سال آن نور فطرت در حضرت خود بداشت و هر روزى هفتاد هزار نظر بنعت منّت بوى میکرد هر نظرى را سرّى دیگر و رازى دیگر، نواختى و لطفى دیگر، علمى و فهمى دیگر او را حاصل مىآمد، و در آن نظرها با سرّ فطرت او گفته بودند که عزت قرآن مرتبت دار عصمت تو خواهد بود. آن خبر در فطرت او راسخ گشته بود چون عین طینت او با سرّ فطرت او باین عالم آوردند، و از درگاه عزت وحى منزل روى بوى آورد، او میگفت ارجو که این تحقیق آن وعد است که مرا آن وقت دادند، ربّ العالمین تسکین دل وى را و تصدیق اندیشه وى را آیت فرستاد که: الم الف اشارتست باللّه، لام اشارت است به جبرئیل، میم اشارت است به محمد میگوید بالهیت من و بقدس جبرئیل و بمجد تو یا محمد که این وحى آن قرآن است که ترا وعده داده بودیم که مرتبت دار نبوت و معجز دولت تو خواهد بود، لا رَیْبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ شکى نیست در آن که نامه ماست ببندگان ما، خطاب ماست با دوستان ما، ما را در هر گوشهاى سوختهاى که میسوزد در آرزوى دیدار ما، در هر زاویهاى شوریدهاى که دارد دل در بند مهر ما و زبان در یاد و ذکر ما، نیاز درویشان بر درگاه ما، نهیب مشتاقان بدیدار ما.
شهرى همه بنده و رهیکان دارى
عالم همه پر ز آشنایان دارى
من خود چه کسم چه آید از خدمت من
تو سوخته در جهان فراوان دارى
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما اللَّه است که آسمان و زمین آفرید و آنچه میان آسمان و زمین است تا لطف خود فرا خلق نماید، و نعمت خود بر بندگان تمام کند. او جلّ جلاله هر چه آفرید براى خلق آفرید که خود بىنیاز است، و با بىنیازى کارساز است. جاى دیگر فرمود: خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً نعیم دنیا و طیّبات رزق که آفرید از بهر مؤمنان آفرید چنانک فرمود: قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا کافر که در دنیا روزى میخورد، بطفیل مؤمن میخورد. آن گه فرمود: خالِصَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ روز قیامت خالص مر مؤمن را بود و کافر را یک شربت آب نبود، کما قال اللَّه تعالى: وَ نادى أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ قالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْکافِرِینَ.
نظیرى دیگر خوان: وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ اللَّه تعالى مسخّر گردانید شما را آنچه در آسمان و زمین است. گر آسمان است سقف تو، ور آفتاب است چراغ تو، ور ماه است روشنایى تو، ور ستاره است راه بر تو، ور زمین است قرارگاه و بساط تو، ور حبوب و ثمارست رزق تو، وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَکُمْ طعمه تو، وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِیرَ مرکب تو، لِباساً یُوارِی سَوْآتِکُمْ عورتپوش تو، این همه آفرید از بهر شما تا بدان منفعت گیرید، و خداى را شکر کنید، و شما را آفرید تا او را پرستید و بندگى کنید، کما قال اللَّه تعالى: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.
الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ. پیرى را مىآید از عزیزان طریقت که این آیت خواندى و گفتى: خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ.
خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ و لکن فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. چه زیان دارد این جوهر حرمت را که نهاد وى از گل بوده چون کمال وى در دل نهاده، قیمت او که هست از روى تربیت است نه از روى تربت، شرف او که هست از لطف قدم الهى است نه از رفت قدم بندگى. حق جلّ جلاله همه عالم بیافرید فلک و ملک، عرش و کرسى، لوح و قلم، بهشت و دوزخ، آسمان و زمین، و باین آفریدهها هیچ نظر مهر و محبّت نکرد، رسول بایشان نفرستاد و پیغام بایشان نداد، و چون نوبت بخاکیان رسید که برکشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار اسرار، بلطف و کرم خویش ایشان را محل نظر خود کرد، پیغامبران بایشان فرستاد، فرشتگان را رقیبان ایشان کرد، سوز مهر در سینهها نهاد، آتش عشق در دلها افکند، خطوط ایمان بر صفحههاى دلهاشان نبشت که: کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. رقم محبّت بر ضمیرهاشان کشید که یحبّهم و یحبّونه آن سرّ که او را جلّ جلاله با آدمیان بود نه با عرش بود نه با کرسى، نه با فلک نه با ملک، زیرا که همه بندگان مجرّد بودند و آدمیان هم بندگان بودند و هم دوستان. نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ.
قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ لو لا غفلة قلوبهم ما احال قبض ارواحهم على ملک الموت فلمّا غفلوا عن شهود الحقایق خاطبهم على مقدار فهمهم و علق بالاغیار قلوبهم، وُکِّلَ یخاطبه بما احتمل على قدر قوّته و ضعفه. این خطاب بر قدر فهم ارباب رسوم و عادات است که از غفلت راه بحقائق حق نمىبرند و لطائف اسرار ازل مىدرنیابند، لا جرم شربت ایشان بر قدر حوصله ایشان آمد و گرنه از آنجا که حقیقت است و خطاب با جوانمردان طریقت است، ملک الموت خاک بیز مملکت است. در خاک معدن میجوید و در معدن گوهر میجوید. الناس معادن کمعادن الذهب و الفضة. خاک مىبیزد تا تو در خاک چه پروردهاى: یاقوتى، لعلى پیروزهاى، یا نه که نفطى، قیرى، سنگ ریزهاى، کلمه خبیثهاى یا کلمه طیّبهاى، خاکى ببیزد، رگى بپیچد، استخوانى بشکند، او را بر آن ودیعت پاک چه دست بود، و با وى چه کار دارد، که نه او نهاد تا او برگیرد. اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها.
خیر نساج بیمار بود ملک الموت خواست که جان او بردارد مؤذّن گفت وقت نماز شام که اللَّه اکبر اللَّه اکبر، خیر گفت: یا ملک الموت باش تا فریضه نماز شام بگزارم که این فرمان بر من فوت مىشود و فرمان تو فوت نمىشود، چون نماز بگزارد سر بر سجود نهاد گفت: الهى آن روز که این ودیعت مىنهادى زحمت ملک الموت در میان نبود چه باشد که امروز بىزحمت او بردارى؟:
یا رب ار فانى کنى ما را بتیغ دوستى
مر فرشته مرگ را با ما نباشد هیچ کار
هر که از جام تو روزى شربت شوق تو خورد
چون نماند آن شراب او داند آن رنج خمار
خبر درست است که آدم (ع) روز میثاق در عهد بلى که ذرّههاى انبیاء از صلب وى بیرون کردند و بر دیده اشراف وى عرضه کردند عمر داود (ع) اندک دید، گفت بار خدایا از عمر خود چهل سال بوى دادم، ربّ العزه قبول کرد. پس بآخر عمر چون ملک الموت آمد گفت اى آدم جان تسلیم کن، گفت عمر روش راه است اگر جان تسلیم کنم راه نارفته چون بود. ملک الموت گفت: عمر بدادى لا جرم راه تمام نارفته ماند. آدم گفت رجوع کنم که پدرم و مرا بعمر حاجت است و بىعمر راه نتوان کرد. در خبرست که: «جحد آدم فجحدت ذرّیته» چون مدت بسر آمد گفت: یا آدم جان تسلیم کن گفت بتو تسلیم نکنم که نه تو نهادهاى تا تو بردارى، آن روز که جلال عزّت وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در قالب ما آمد تو کجا بودى؟ امروز اگر باز میخواهند تو در میانه چه کنى؟ ربّ العالمین فرمود یا آدم خصومت در باقى کن. یا عزرائیل تو دور شو و زحمت خویش دور دار، اى جان پاک بلطف من آرمیده و بمهر من آسوده. یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً
رشیدالدین میبدی : ۳۲- سورة المضاجع و یقال سورة السجدة- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ الآیة... ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدست أسماؤه و تعالت صفاته اندرین ایت دوستان خود را جلوه میکند و ایشان را بر فریشتگان عرضه میکند، که همه روز آفتاب را مینگرند تا کى فرو شود، و پرده شب فرو گذارند، و جهانیان در خواب غفلت شوند، ایشان بستر نرم و گرم بجاى مانند، و قدم بقدم باز نهند. تا با ما راز گویند. فمن بین صارخ و باک و متأوّه چشمهاشان چون ابر بهاران، دلهاشان چون خورشید تابان، رویهاشان از بىخوابى برنگ زعفران.
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
رشیدالدین میبدی : ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز، شفیع المذنبین، جوده بلاء المهیّمین، مقصوده، ضیاء الموحّدین، عهوده، سلوة المحزونین، ذکره، حرفة المستمیحین شکره، رداؤه، کبریاؤه سناؤه، سنائه بهاؤه و بهاؤه علاؤه.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.