عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى أَبِیکُمْ» الآیة... چون یعقوب در فراقج یوسف بى سر و سامان شد و درمانده درد بى درمان شد، خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندى از آن یوسف عاشقى بازد، بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد، و عاشق را پیوسته دل به کسى گراید که او را با معشوق پیوندى بود یا بوجهى مشاکلتى دارد، نبینى مجنون بنى عامر که بصحرا بیرون شد و آهویى را صید کرد و چشم و گردن وى بلیلى ماننده کرد، دست بگردن وى فرو مىآورد و چشم وى مىبوسید و مىگفت: فعیناک عیناها و جیدک جیدها.
چون یعقوب دل در بنیامین بست و پارهاى در وى آرام آمد، دیگر باره در حقّ وى دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدى بر وى افکندند، بر بلاء وى بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوختهاى خواهد تا با وى در سازد:
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دیگر بجاش در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کآتش چون رسد بسوخته در گیرد
یعقوب تا بنیامین را مىدید او را تسلّى حاصل مىشد که: من منع من النظر تسلّى بالاتر، پس چون از بنیامین درماند، سوزش بغایت رسید، و از درد دل بنالید، بزبان حسرت گفت: یا اسفى على یوسف، وحى آمد از جبّار کائنات که: یا یعقوب تتأسّف علیه کلّ التأسّف و لا تتأسّف على ما یفوتک منّا باشتغالک بتأسّفک علیه» اى یعقوب تا کى ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کى بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن، خود هیچ غم نخورى، بدان که از ما باز ماندهاى تا بوى مشغولى:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
اى یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنم.پیر طریقت گفت: یاد یعقوب، یوسف را تخم غمانست، یاد یوسف، یعقوب را تخم ریحانست، چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست! پس هر چه جز یاد اللَّه همه تاوانست، مىگویند یاد دوست چون جانست، بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست. یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزّت از روى ترحّم و تلطف بجبرئیل فرمان آمد که اى جبرئیل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده، جبرئیل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهى کرد، وحى آمد از حق جلّ جلاله که: یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزّتى لو کان میّتا لنشرته لک لحسن وفائک.
قوله «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» قال الاستاد ابو على الدّقاق: انّ یعقوب بکى لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربّه عزّ و جلّ، گریستن که از بهر حق باشد جلّ جلاله دو قسم است: گریستن بچشم، و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تائباتست که از بیم اللَّه بر دیدار معصیت خویش گریند، و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند، گریستن تائبان از حسرت و نیازست، گریستن عارفان از راز و نازست.
پیر طریقت گفت: الهى در سر گرستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است، و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصّه ایست دراز. مصطفى (ص) گفت: فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر، مگر چهار چشم: یکى چشم غازىاى که در راه خداى زخمى بر وى آید و تباه شود، دیگر چشمى که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد، سوّم چشمى که از قیام شب پیوسته بى خواب بود، چهارم چشمى که از بیم خداى بگرید، روى انّ داود علیه السلام قال: الهى ما جزاء من بکى من خشیتک حتّى تسیل دموعه على وجهه؟ قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرّم وجهه على لفح النّار.
و روى انّ اللَّه عزّ و جلّ قال: و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الّا سقیته من رحیق رحمتى، و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا ابدلته ضحکا فى نور قدسى.
«وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» نگفت عمى یعقوب تا جفایى نبود، که عمى بحقیقت نابینایى دلست، چنانک گفت: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»، و یعقوب را بینایى و روشنایى دل بر کمال بود، اما چشمش از مشاهده غیر یوسف در حجاب بود که در حکم عشق چشم عاشق در غیبت معشوق در حجاب باید از غیر او که دیگرى را دیدن بجاى دوست در مذهب دوستى عین شرک است، و فى معناه انشدوا:
لمّا تیقّنت انّى لست ابصرکم
غمّضت عینى فلم انظر الى احد
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
«لَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»
شکا الى اللَّه و لم یشک من اللَّه، فمن شکا الى اللَّه وصل من شکا من اللَّه انفصل. یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم، و از و بکس ننالم، که من مىدانم که وى جلّ جلاله دردها را شافى است و مهمّها را کافى، و وعدهها را وافى، آن گه زبان تضرّع بگشاد گفت: الهى بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، بهر نام که خوانند مرا ببندگى تو معروفم:
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بى جان غم عشق تو بکس نسپارم
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا» اى اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه، و بالاذن لعلّکم تسمعون ذکره، و بالشّم لعلّکم تجدون ریحه، روید اى پسران من یوسف را بجوئید، و خبر و نشان وى بپرسید، و از روح خدا نومید مباشید، محنت بغایت رسید، بوى فرج مىآید، کارد باستخوان رسید، وقتست اگر مىبخشاید.
اى قافله چون روى بسوى سفر آرید
ما را بشما آرزویى هست برآرید
زان یوسف کنعانى در مصر نشسته
یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید
یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت، که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد، ندانست که مهر یوسفى را سینه یعقوبى باید، از بهر آنک جمال یوسفى را هم دیده یعقوبى شاید.
مرد بى حاصل نیابد یار با تحصیل را
سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را
ثمّ احالهم على فضل اللَّه فقال: «لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ». قال الجنید: تحقّق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصائب لانّ اللَّه تعالى، یقول: لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، و النّبی (ص) یقول: «افضل العبادة انتظار الفرج».
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» الآیات... برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدى، آن قصّه با یعقوب بگفتند، یعقوب گفت: این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید، گاه عذر گرگ آرید، و گاه عذر دزدى! از خاندان نبوّت دزدى نیاید که نقطه نبوّت جز در محلّ عصمت نیوفتد، شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویى همى آید، ایشان گفتند اى پدر ما را بر آن درگاه آب روى نیست، مگر تو نامهاى نویسى که نامه ترا ناچار حرمت دارند، پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم من یعقوب اسرائیل اللَّه بن اسحاق ذبیح اللَّه بن ابراهیم خلیل اللَّه الى عزیز مصر، المظهر للعدل، الموفى للکیل، اما بعد: فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدى فشدت یداه و رجلاه و وضع فى المنجنیق فرمى به الى النار فجعلها اللَّه تعالى علیه بردا و سلاما، و اما ابى فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین على قفاه لیقتل ففداه اللَّه، و اما انا فکان لى ابن و کان احب اولادى الى فذهب به اخوته الى البریة، ثم اتونى بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذئب فذهبت عیناى ثم کان لى ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلى به فذهبوا به، ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا، فان رددته الى و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک» حاصل نامه آنست که ما خاندانىایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کردهاند، و مىشنویم که تو جوانى زیبایى، از بهر خدا آن قرّة العین ما بما باز فرست، و بر عجز و پیرى من رحمت کن، که من بى یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم، و گر نفرستى تیرى دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد. یوسف چون این نامه بخواند، برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد، گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود، اکنون که شفاعت وى آمد من یوسفم و شما برادران منید.
«لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» گفتهاند مثل محاسبت اللَّه با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران، یوسف گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ» همچنین ربّ العزّه گوید «هل علمتم ما فعلتم عبادى»، یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اگر یوسف را این کرم مىرسد، پس اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که در مقام خجل، بندگان را گوید: «لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ». قال الاستاد ابو على الدقاق: لما قال یوسف: «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» احال فى استحقاق الاجر على ما عمل من الصبر انطقهم اللَّه حتّى اجابوه بلسان التّوحید، فقالوا «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» یعنى انّ هذا لبس بصبرک و تقواک، انّما هذا بایثار اللَّه ایّاک علینا فیه تقدّمت علینا لا بجهدک و تقویک. فقال یوسف على جهة الانقیاد للحقّ «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اسقط عنهم اللوم، لانّه کما لم تقویه من نفسه حیث نبّهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التّوحید و اخبر عن شهود التقدیر.
چون یعقوب دل در بنیامین بست و پارهاى در وى آرام آمد، دیگر باره در حقّ وى دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدى بر وى افکندند، بر بلاء وى بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوختهاى خواهد تا با وى در سازد:
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دیگر بجاش در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کآتش چون رسد بسوخته در گیرد
یعقوب تا بنیامین را مىدید او را تسلّى حاصل مىشد که: من منع من النظر تسلّى بالاتر، پس چون از بنیامین درماند، سوزش بغایت رسید، و از درد دل بنالید، بزبان حسرت گفت: یا اسفى على یوسف، وحى آمد از جبّار کائنات که: یا یعقوب تتأسّف علیه کلّ التأسّف و لا تتأسّف على ما یفوتک منّا باشتغالک بتأسّفک علیه» اى یعقوب تا کى ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کى بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن، خود هیچ غم نخورى، بدان که از ما باز ماندهاى تا بوى مشغولى:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
اى یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنم.پیر طریقت گفت: یاد یعقوب، یوسف را تخم غمانست، یاد یوسف، یعقوب را تخم ریحانست، چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست! پس هر چه جز یاد اللَّه همه تاوانست، مىگویند یاد دوست چون جانست، بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست. یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزّت از روى ترحّم و تلطف بجبرئیل فرمان آمد که اى جبرئیل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده، جبرئیل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهى کرد، وحى آمد از حق جلّ جلاله که: یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزّتى لو کان میّتا لنشرته لک لحسن وفائک.
قوله «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» قال الاستاد ابو على الدّقاق: انّ یعقوب بکى لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربّه عزّ و جلّ، گریستن که از بهر حق باشد جلّ جلاله دو قسم است: گریستن بچشم، و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تائباتست که از بیم اللَّه بر دیدار معصیت خویش گریند، و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند، گریستن تائبان از حسرت و نیازست، گریستن عارفان از راز و نازست.
پیر طریقت گفت: الهى در سر گرستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است، و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصّه ایست دراز. مصطفى (ص) گفت: فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر، مگر چهار چشم: یکى چشم غازىاى که در راه خداى زخمى بر وى آید و تباه شود، دیگر چشمى که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد، سوّم چشمى که از قیام شب پیوسته بى خواب بود، چهارم چشمى که از بیم خداى بگرید، روى انّ داود علیه السلام قال: الهى ما جزاء من بکى من خشیتک حتّى تسیل دموعه على وجهه؟ قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرّم وجهه على لفح النّار.
و روى انّ اللَّه عزّ و جلّ قال: و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الّا سقیته من رحیق رحمتى، و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا ابدلته ضحکا فى نور قدسى.
«وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» نگفت عمى یعقوب تا جفایى نبود، که عمى بحقیقت نابینایى دلست، چنانک گفت: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»، و یعقوب را بینایى و روشنایى دل بر کمال بود، اما چشمش از مشاهده غیر یوسف در حجاب بود که در حکم عشق چشم عاشق در غیبت معشوق در حجاب باید از غیر او که دیگرى را دیدن بجاى دوست در مذهب دوستى عین شرک است، و فى معناه انشدوا:
لمّا تیقّنت انّى لست ابصرکم
غمّضت عینى فلم انظر الى احد
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
«لَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»
شکا الى اللَّه و لم یشک من اللَّه، فمن شکا الى اللَّه وصل من شکا من اللَّه انفصل. یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم، و از و بکس ننالم، که من مىدانم که وى جلّ جلاله دردها را شافى است و مهمّها را کافى، و وعدهها را وافى، آن گه زبان تضرّع بگشاد گفت: الهى بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، بهر نام که خوانند مرا ببندگى تو معروفم:
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بى جان غم عشق تو بکس نسپارم
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا» اى اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه، و بالاذن لعلّکم تسمعون ذکره، و بالشّم لعلّکم تجدون ریحه، روید اى پسران من یوسف را بجوئید، و خبر و نشان وى بپرسید، و از روح خدا نومید مباشید، محنت بغایت رسید، بوى فرج مىآید، کارد باستخوان رسید، وقتست اگر مىبخشاید.
اى قافله چون روى بسوى سفر آرید
ما را بشما آرزویى هست برآرید
زان یوسف کنعانى در مصر نشسته
یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید
یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت، که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد، ندانست که مهر یوسفى را سینه یعقوبى باید، از بهر آنک جمال یوسفى را هم دیده یعقوبى شاید.
مرد بى حاصل نیابد یار با تحصیل را
سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را
ثمّ احالهم على فضل اللَّه فقال: «لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ». قال الجنید: تحقّق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصائب لانّ اللَّه تعالى، یقول: لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، و النّبی (ص) یقول: «افضل العبادة انتظار الفرج».
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» الآیات... برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدى، آن قصّه با یعقوب بگفتند، یعقوب گفت: این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید، گاه عذر گرگ آرید، و گاه عذر دزدى! از خاندان نبوّت دزدى نیاید که نقطه نبوّت جز در محلّ عصمت نیوفتد، شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویى همى آید، ایشان گفتند اى پدر ما را بر آن درگاه آب روى نیست، مگر تو نامهاى نویسى که نامه ترا ناچار حرمت دارند، پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم من یعقوب اسرائیل اللَّه بن اسحاق ذبیح اللَّه بن ابراهیم خلیل اللَّه الى عزیز مصر، المظهر للعدل، الموفى للکیل، اما بعد: فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدى فشدت یداه و رجلاه و وضع فى المنجنیق فرمى به الى النار فجعلها اللَّه تعالى علیه بردا و سلاما، و اما ابى فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین على قفاه لیقتل ففداه اللَّه، و اما انا فکان لى ابن و کان احب اولادى الى فذهب به اخوته الى البریة، ثم اتونى بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذئب فذهبت عیناى ثم کان لى ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلى به فذهبوا به، ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا، فان رددته الى و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک» حاصل نامه آنست که ما خاندانىایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کردهاند، و مىشنویم که تو جوانى زیبایى، از بهر خدا آن قرّة العین ما بما باز فرست، و بر عجز و پیرى من رحمت کن، که من بى یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم، و گر نفرستى تیرى دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد. یوسف چون این نامه بخواند، برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد، گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود، اکنون که شفاعت وى آمد من یوسفم و شما برادران منید.
«لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» گفتهاند مثل محاسبت اللَّه با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران، یوسف گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ» همچنین ربّ العزّه گوید «هل علمتم ما فعلتم عبادى»، یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اگر یوسف را این کرم مىرسد، پس اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که در مقام خجل، بندگان را گوید: «لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ». قال الاستاد ابو على الدقاق: لما قال یوسف: «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» احال فى استحقاق الاجر على ما عمل من الصبر انطقهم اللَّه حتّى اجابوه بلسان التّوحید، فقالوا «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» یعنى انّ هذا لبس بصبرک و تقواک، انّما هذا بایثار اللَّه ایّاک علینا فیه تقدّمت علینا لا بجهدک و تقویک. فقال یوسف على جهة الانقیاد للحقّ «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اسقط عنهم اللوم، لانّه کما لم تقویه من نفسه حیث نبّهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التّوحید و اخبر عن شهود التقدیر.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» الآیة... یوسف گفت ببرید پیراهن من بر یعقوب که درد یعقوب از دیدن پیرهن خون آلوده گرگ ندریده بود، تا مرهم هم از پیرهن من بود، چون آن پیراهن از مصر بیرون آوردند باد صبا را فرمان دادند که بوى پیرهن بمشام یعقوب رسان تا پیش از آنک پیک یوسف بشارت برد از پیک حق تعالى بشارت پذیرد و کمال لطف و منّت حق بر خود بشناسد، این بر ذوق عارفان همان نفحه الهى است که متوارى وار گرد عالم مىگردد بدر سینههاى مؤمنان و موحدان تا کجا سینهاى صافى بیند و سرى خالى و آنجا منزل کند.
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و سلّم: «ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات»
الخبر... اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سرّى عظیم است و بیان وى آنست که مشاهده یوسف، یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جلّ جلاله، هر گه که یعقوب، یوسف را بچشم سر بدیدى بچشم سرّ در مشاهده حق نگرستى، پس چون مشاهده یوسف از وى در حجاب شد، مشاهده حق نیز از دل وى در حجاب شد، آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وى بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف، و آن تحسر و تلهّف وى بر فراق یوسف از آن بود که آئینه خود گم کرده بود نه ذات آئینه را مىگریست، لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمىدید و بر فوت آن مىسوخت، لا جرم آن روز که وى را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید، آن سجود فرا مشاهده حق مىبرد که سزاى سجود جز اللَّه تعالى نیست.
قوله تعالى: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویى نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت، زیرا که بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتى دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلاى عشق کوفته نشود این بودى مرو را ندمد، نبینى که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصّه که یوسف را از بر وى ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند، نه از وى خبر داشت نه هیچ بوى برد و بعاقبت در کنعان از بوى یوسف خبر مىداد که «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» و گفتهاند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستى، گهى بزارى نوحه کردى، گهى از خوارى بنالیدى، گهى روزنامه عشق باز کردى و سوره عشق آغاز کردى، گهى سر بر زانو نهادى، گهى روى بر خاک نهادى دو دست بدعا برداشتى، گهى بوى یوسف از باد سحر تعرّف کردى و بزبان حال گفتى:
بوى تو باد سحر گه بمن آرد صنما
بنده باد سحر گه ز پى بوى توام
از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوى یوسف بمشام وى رسانید و یعقوب تقرّب کرد و هذا سنّة الاحباب مسائلة الدّیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الرّیاح، و فى معناه انشدوا:
و انّى لاستهدى الرّیاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحو کم بهبوب
و اسألها حمل السّلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ» الآیة... لو القى قمیص یوسف على وجه من فى الارض من العمیان لم یرتدّ بصرهم و انما رجع بصر یعقوب بقمیص یوسف على الخصوص لانّ بصر یعقوب ذهب بفراق یوسف و انما یرجع بقمیص یوسف بصر من ذهب بصره بفراق یوسف، یعقوب را مهر یوسف با روح آمیخته بود و دار الملک روح دماغست و قوّت وى در چشم و صفاء ناظر ازو، و چون یوسف برفت با وى جمال نظر و صفاء بصر برفت، که آن قوّت و آن صفا ذات یوسف و بوى یوسف مىداشت، چون برفت با خود ببرد، لا جرم چون پیراهن به یعقوب رسید بوى یوسف باز آمد، آن صفاء بصر باز آمد، تا بدانى از روى حقیقت که محبوب بجاى چشم و روح است، فراق وى نقصان چشم و روح است و وصال وى مدد چشم و روح است.
گفتم صنما مگر که جانان منى
اکنون که همى نگه کنم جان منى
مرتد گردم گر تو زمن برگردى
اى جان جهان تو کفر و ایمان منى
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرّب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد، چنانک ربّ العزّه گفت: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و برادران در محل خدمت فرو آورد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» اشارت است که فرداى قیامت مؤمنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند، عاصى آمرزیده و مطیع پسندیده، پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیّت فرود آرند «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
پیر طریقت ازینجا گفت: اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر، اهل خدمت اسیران بهشتاند و اهل صحبت امیران بهشت، اسیران در ناز و نعیماند و امیران بار از ولّى نعمت مقیماند. «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» محسن نه اوست که بابتدا احسان کند، محسن اوست که پس از جفا احسان کند، یوسف اوّل جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقى کرده بود و گفته که «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت: «أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت مىدید که در چاه وحى حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرئیل پیک حضرت دید. یقول اللَّه تعالى «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت: اللَّه تعالى با من نیکویى کرد که سزاى ملامت بودم و با من کرامت کرد، بدى دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد، و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد، آن همه از لطیفى و بنده نوازى و مهربانى خویش کرد، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوندى است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران، بکرم خود در گذارنده نهانیهاى بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان.
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و سلّم: «ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات»
الخبر... اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سرّى عظیم است و بیان وى آنست که مشاهده یوسف، یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جلّ جلاله، هر گه که یعقوب، یوسف را بچشم سر بدیدى بچشم سرّ در مشاهده حق نگرستى، پس چون مشاهده یوسف از وى در حجاب شد، مشاهده حق نیز از دل وى در حجاب شد، آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وى بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف، و آن تحسر و تلهّف وى بر فراق یوسف از آن بود که آئینه خود گم کرده بود نه ذات آئینه را مىگریست، لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمىدید و بر فوت آن مىسوخت، لا جرم آن روز که وى را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید، آن سجود فرا مشاهده حق مىبرد که سزاى سجود جز اللَّه تعالى نیست.
قوله تعالى: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویى نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت، زیرا که بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتى دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلاى عشق کوفته نشود این بودى مرو را ندمد، نبینى که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصّه که یوسف را از بر وى ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند، نه از وى خبر داشت نه هیچ بوى برد و بعاقبت در کنعان از بوى یوسف خبر مىداد که «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» و گفتهاند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستى، گهى بزارى نوحه کردى، گهى از خوارى بنالیدى، گهى روزنامه عشق باز کردى و سوره عشق آغاز کردى، گهى سر بر زانو نهادى، گهى روى بر خاک نهادى دو دست بدعا برداشتى، گهى بوى یوسف از باد سحر تعرّف کردى و بزبان حال گفتى:
بوى تو باد سحر گه بمن آرد صنما
بنده باد سحر گه ز پى بوى توام
از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوى یوسف بمشام وى رسانید و یعقوب تقرّب کرد و هذا سنّة الاحباب مسائلة الدّیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الرّیاح، و فى معناه انشدوا:
و انّى لاستهدى الرّیاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحو کم بهبوب
و اسألها حمل السّلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ» الآیة... لو القى قمیص یوسف على وجه من فى الارض من العمیان لم یرتدّ بصرهم و انما رجع بصر یعقوب بقمیص یوسف على الخصوص لانّ بصر یعقوب ذهب بفراق یوسف و انما یرجع بقمیص یوسف بصر من ذهب بصره بفراق یوسف، یعقوب را مهر یوسف با روح آمیخته بود و دار الملک روح دماغست و قوّت وى در چشم و صفاء ناظر ازو، و چون یوسف برفت با وى جمال نظر و صفاء بصر برفت، که آن قوّت و آن صفا ذات یوسف و بوى یوسف مىداشت، چون برفت با خود ببرد، لا جرم چون پیراهن به یعقوب رسید بوى یوسف باز آمد، آن صفاء بصر باز آمد، تا بدانى از روى حقیقت که محبوب بجاى چشم و روح است، فراق وى نقصان چشم و روح است و وصال وى مدد چشم و روح است.
گفتم صنما مگر که جانان منى
اکنون که همى نگه کنم جان منى
مرتد گردم گر تو زمن برگردى
اى جان جهان تو کفر و ایمان منى
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرّب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد، چنانک ربّ العزّه گفت: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و برادران در محل خدمت فرو آورد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» اشارت است که فرداى قیامت مؤمنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند، عاصى آمرزیده و مطیع پسندیده، پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیّت فرود آرند «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
پیر طریقت ازینجا گفت: اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر، اهل خدمت اسیران بهشتاند و اهل صحبت امیران بهشت، اسیران در ناز و نعیماند و امیران بار از ولّى نعمت مقیماند. «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» محسن نه اوست که بابتدا احسان کند، محسن اوست که پس از جفا احسان کند، یوسف اوّل جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقى کرده بود و گفته که «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت: «أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت مىدید که در چاه وحى حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرئیل پیک حضرت دید. یقول اللَّه تعالى «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت: اللَّه تعالى با من نیکویى کرد که سزاى ملامت بودم و با من کرامت کرد، بدى دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد، و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد، آن همه از لطیفى و بنده نوازى و مهربانى خویش کرد، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوندى است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران، بکرم خود در گذارنده نهانیهاى بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بسم اللَّه الرحمن الرحیم ما استقلّت القلوب الّا بسماع بسم اللَّه، ما استنارت الارواح الّا بوجود جمال اللَّه، ما طربت الاشباح الّا بشهود جلال اللَّه.
یا موضع الباطن من ناظرى
و یا مکان السرّ من خاطرى
یا جملة الکلّ الّتى کلّها
کلّى من بعضى و من سائرى
اى نامدارى که نامت یادگار جانست و دل را شادى جاودانست، روح روح دوستانست و آسایش غمگنانست، عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم بر وى عنوانست، نامهاى که از قطعیّت امانست و بى قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمین هر که او نامى یافت ازین نام یافت، دولتى آن کس شد که آفتاب انوار این نام برو تافت.
هر که نام کسى یافت ازین درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش از کس
هر که مقبول حضرت الهیّت آمد به اقرار این نام آمد، هر که مهجور و مطرود سطوت عزّت آمد بانکار وى آمد، یضلّ به کثیرا و یهدى به کثیرا.
پیرى مرید را وصیّت میکرد که اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بى توقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را وزنى نیست، و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند تا سلطان این نام داغى از خود بر جانت ننهد بدان که آن را محلّى نیست، هر جانى که عاشقتر بود او را اسیرتر گیرد، هر دل که سوختهتر بود رختش زودتر بغارت برد.
گفتم که چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا مزن تو اى بدر منیر
گفتا که ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
قوله تعالى: «المر» سرّى است از اسرار محبت، گنجى از گنجهاى معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایى همى بینند و در آرزوى قطرهاى مىزارند، این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى جوى تو روان و مرا تشنگى تا کى؟ این چه تشنگى است و قدحها مىبینم پیاپى!
زین نادره تر کرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
عزیز دو گیتى، چند نهان شوى و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى این استتار و تجلّى، آخر کى بود آن تجلّى جاودانى، اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویى نیست و جز حوصله محمد عربى (ص) سزاى آن عیان نیست، اوّل اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند، آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکوّنات و عالم خلق در نگذرد، گفت: «اللَّهُ الَّذِی رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» آسمان و زمین و برّ و بحر و هوا و فضا عالم خلق است، میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزّوال است. اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتى بود، که آن واجب الدّوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد، بعالم امر راه نیابد. جوانمردانى که نظر ایشان در عالم امر سفر کند، ایشان اوتاد زمیناند، چنانک این کوههاى عالم از روى صورت زمین را بر جاى دارد، ایشان از روى معنى عالم را بپاى دارند، فبهم یمطرون و بهم یرزقون، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ هُوَ الَّذِی مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ» از روى اشارت برمز اهل حقیقت مىگوید: هو الذى بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیائه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث.
صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکى را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند، بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد، و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستادهاند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علیّین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
آن روز که جنازه جنید برداشتند مرغى بیامد بر آن گوشه نعش وى نشست، مردمان دست بر وى مىفشاندند بر نمىخاست، رویم گفت: آن مرغ از روى کرامت بزبان حال گفت دست از ما بدارید که این چنگ ما بمسمار عشق در گوشه نعش او دوختهاند، این کالبد جنید امروز نصیب کرّوبیانست، اگر نه زحمت غوغاى شما بودى، با ما باز وار درین هوا پرواز کردى چون او را دفن کردند درویشى بر آن بالا شد و این بیت بر گفت:
وا اسفى من فراق قوم
هم المصابیح و الحصون
و المزن و المدن و الرّواسى
و الخیر و الامن و السّکون
لم یتغیّر لنا اللّیالى
حتّى توفتهم المنون
فکلّ نار لنا قلوب
و کلّ ماء لنا عیون
«وَ فِی الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ» از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت مىگوید، چنانک ربّ العزّه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضى را بر بعضى افزونى داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومى را بر قومى افزونى داد، آنست که ربّ العزّه گفت: «انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» جاى دیگر گفت: «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» و مصطفى (ص) گفت: «الناس معادن» مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت، یکى زر و یکى سیم، یکى نفط و یکى قیر، همچنین یکى را اعلى علّیین قدمگاه اقبال او، یکى را اسفل السّافلین محلّ ادبار او، یکى رضوان در آرزوى صحبت او، یکى را شیطان ننگ از فعل او، یکى جلال عزّت احدیّت او را بدست عدل داد که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» یکى الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که: «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» چون ازین مقام برتر آیى، یکى اسیر بهشت، یکى امیر بهشت، یکى بر مائده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان، یکى در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمن،چنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند، هر درختى را بارى و هر نباتى را برى، اینست که گفت: «وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» اشارتست که هر طاعتى را فردا ثوابیست و هر کس را مقامى و جاى هر کس بقدر روش خویش و هر فرعى سزاى اصل خویش.
یحیى معاذ رازى گفت: این دنیا بر مثال عروسى است و عالمیان در حق وى سه گروهند، یکى دنیادار است که این عروس را مشاطه گرى مىکند، او را مىآراید و جلوه مىکند. دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه مىکند، مویش مىکند و جامه بر تن وى مىدرد. سوم عارف است که او را از مهر و محبّت حق چندان شغل افتاده که او را پرواى دوستى و دشمنى آن عروس نیست. فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند، اگر اللَّه تعالى با وى مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزاى آن هست: و من نوقش فى الحساب عذّب، و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وى از آن ناز و نعیم بر وى عرضه کنند گویند: انّ لک الّا تجوع فیها و لا تعرى و انّک لا تظمأ فیها و لا تضحى، و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
یا موضع الباطن من ناظرى
و یا مکان السرّ من خاطرى
یا جملة الکلّ الّتى کلّها
کلّى من بعضى و من سائرى
اى نامدارى که نامت یادگار جانست و دل را شادى جاودانست، روح روح دوستانست و آسایش غمگنانست، عنوان نامهاى که از دوست نشانست و مهر قدیم بر وى عنوانست، نامهاى که از قطعیّت امانست و بى قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمین هر که او نامى یافت ازین نام یافت، دولتى آن کس شد که آفتاب انوار این نام برو تافت.
هر که نام کسى یافت ازین درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش از کس
هر که مقبول حضرت الهیّت آمد به اقرار این نام آمد، هر که مهجور و مطرود سطوت عزّت آمد بانکار وى آمد، یضلّ به کثیرا و یهدى به کثیرا.
پیرى مرید را وصیّت میکرد که اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بى توقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را وزنى نیست، و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند تا سلطان این نام داغى از خود بر جانت ننهد بدان که آن را محلّى نیست، هر جانى که عاشقتر بود او را اسیرتر گیرد، هر دل که سوختهتر بود رختش زودتر بغارت برد.
گفتم که چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا مزن تو اى بدر منیر
گفتا که ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
قوله تعالى: «المر» سرّى است از اسرار محبت، گنجى از گنجهاى معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایى همى بینند و در آرزوى قطرهاى مىزارند، این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى جوى تو روان و مرا تشنگى تا کى؟ این چه تشنگى است و قدحها مىبینم پیاپى!
زین نادره تر کرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
عزیز دو گیتى، چند نهان شوى و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى این استتار و تجلّى، آخر کى بود آن تجلّى جاودانى، اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویى نیست و جز حوصله محمد عربى (ص) سزاى آن عیان نیست، اوّل اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند، آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکوّنات و عالم خلق در نگذرد، گفت: «اللَّهُ الَّذِی رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» آسمان و زمین و برّ و بحر و هوا و فضا عالم خلق است، میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزّوال است. اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتى بود، که آن واجب الدّوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد، بعالم امر راه نیابد. جوانمردانى که نظر ایشان در عالم امر سفر کند، ایشان اوتاد زمیناند، چنانک این کوههاى عالم از روى صورت زمین را بر جاى دارد، ایشان از روى معنى عالم را بپاى دارند، فبهم یمطرون و بهم یرزقون، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ هُوَ الَّذِی مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ» از روى اشارت برمز اهل حقیقت مىگوید: هو الذى بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیائه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث.
صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکى را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند، بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد، و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستادهاند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علیّین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
آن روز که جنازه جنید برداشتند مرغى بیامد بر آن گوشه نعش وى نشست، مردمان دست بر وى مىفشاندند بر نمىخاست، رویم گفت: آن مرغ از روى کرامت بزبان حال گفت دست از ما بدارید که این چنگ ما بمسمار عشق در گوشه نعش او دوختهاند، این کالبد جنید امروز نصیب کرّوبیانست، اگر نه زحمت غوغاى شما بودى، با ما باز وار درین هوا پرواز کردى چون او را دفن کردند درویشى بر آن بالا شد و این بیت بر گفت:
وا اسفى من فراق قوم
هم المصابیح و الحصون
و المزن و المدن و الرّواسى
و الخیر و الامن و السّکون
لم یتغیّر لنا اللّیالى
حتّى توفتهم المنون
فکلّ نار لنا قلوب
و کلّ ماء لنا عیون
«وَ فِی الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ» از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت مىگوید، چنانک ربّ العزّه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضى را بر بعضى افزونى داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومى را بر قومى افزونى داد، آنست که ربّ العزّه گفت: «انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» جاى دیگر گفت: «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» و مصطفى (ص) گفت: «الناس معادن» مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت، یکى زر و یکى سیم، یکى نفط و یکى قیر، همچنین یکى را اعلى علّیین قدمگاه اقبال او، یکى را اسفل السّافلین محلّ ادبار او، یکى رضوان در آرزوى صحبت او، یکى را شیطان ننگ از فعل او، یکى جلال عزّت احدیّت او را بدست عدل داد که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» یکى الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که: «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» چون ازین مقام برتر آیى، یکى اسیر بهشت، یکى امیر بهشت، یکى بر مائده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان، یکى در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمن،چنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند، هر درختى را بارى و هر نباتى را برى، اینست که گفت: «وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» اشارتست که هر طاعتى را فردا ثوابیست و هر کس را مقامى و جاى هر کس بقدر روش خویش و هر فرعى سزاى اصل خویش.
یحیى معاذ رازى گفت: این دنیا بر مثال عروسى است و عالمیان در حق وى سه گروهند، یکى دنیادار است که این عروس را مشاطه گرى مىکند، او را مىآراید و جلوه مىکند. دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه مىکند، مویش مىکند و جامه بر تن وى مىدرد. سوم عارف است که او را از مهر و محبّت حق چندان شغل افتاده که او را پرواى دوستى و دشمنى آن عروس نیست. فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند، اگر اللَّه تعالى با وى مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزاى آن هست: و من نوقش فى الحساب عذّب، و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وى از آن ناز و نعیم بر وى عرضه کنند گویند: انّ لک الّا تجوع فیها و لا تعرى و انّک لا تظمأ فیها و لا تضحى، و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «اللَّهُ یَعْلَمُ ما تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثى» احاط الحقّ سبحانه بالمعلومات علما و امضى بالکائنات حکما فلا معلوم یعزب عن علمه و لا مخلوق یخرج عن حکمه تعالى قدره عن سمات النّقص و تقدّس و صفه عن صفات العیب ثنائى است که اللَّه تعالى بر خود مىکند، جلّ ثناؤه و عزّ کبریاؤه، خود را خود مىستاید که وى تواند که خود را ستاید و ثناء وى است که وى را شاید، از آب و خاک چه آید و ثناء آب و خاک تا کجا رسد و اگر چند بکوشد بسزا و قدر اللَّه تعالى کى رسد، عقل بفرساید و هم بگدازد و بمبادى اشراق جلال وى نرسد، او که وى را ستاید دریا مىپالاید و چراغست که در روز مىافروزد، پیداست که چراغ در نور روز چه افزاید.
وصف تو چه جاى حکمتاندیشانست
خاک کف تو سرمه دلریشانست
شاهان جهان پاى ترا بوسه دهند
عشق تو چه کار و بار درویشانست
«اللَّهُ یَعْلَمُ» خداست که داناست و در دانایى یکتاست و نهانش چون آشکار است، باریک بین و نهان دان و شیرین صنع و نیک خداست، هر ذرّهاى از ذرائر موجودات، در زمین و در سماوات، چه آشکارا و چه نهان، چه در روز روشن، چه در شب تاریک، جنبش همه مىبیند، آواز همه مىشنود، اندیشه همه مىداند.
آن کودک که اندر شکم مادر بیمار و در آن ظلمت رحم بنالد، آن ناله وى مىشنود و درد وى را درمان مىسازد.
گفتهاند که چون آن کودک از درد بنالد، دارویى یا طعامى که شفاء وى در آن بود مادر را در دل افتد و آرزوى آن طعامش پدید آید بخورد و شفاء آن کودک در آن بود، تا در رحم مادر بود او را در حمایت و رعایت خود مىدارد، بعد از آن که صد هزاران عجایب حکمت و بدایع فطرت بحکم عنایت از روى لطافت در نهاد و هیکل وى پدید کرده، از بینایى و شنوایى و دانایى و گیرایى و روایى، قدى خیزرانى، رویى ارغوانى، صورت آشکار او سرّش نهانى و ربّ العزّه بر بنده این منّت مىنهد و شکر آن در میخواهند.
در تورات موسى است: (من انصف منّى لخلقى صوّرت و خلقت و رزقت ثمّ قلت لهم تصدّقوا ممّا رزقکم على المسکین بدرهم، اجعله لکم عشرا و ان اعطیتموه عشرا اجعلها مائة و ان اعطیتموه مائة جعلتها لکم الفا و لا ینفد خزائنى و لا اضیع اجر المحسنین).
چون از رحم مادر بیرون آید و قدم درین سراى بلیّات و نکبات نهد، گوشوانان و نگهبانان بر وى گمارد.
چنانک گفت جلّ جلاله: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ»، در خبرست که ده فریشته بر وى گمارد: یکى بر راست، یکى بر چپ، یکى در پیش، یکى در قفا، دو بالاى سر، دو بر چشم، دو بر دهن، این ده فریشته گماشتگان حقاند نگهبانان بنده از بدها و آفتها، این فریشتگان روزند چون شب در آید بآسمان باز شوند و ده دیگر بجاى ایشان باز آیند. و فى ذلک ما
روى ابو هریرة قال قال رسول اللَّه (ص): یتعاقبون فیکم ملائکة باللّیل و ملائکة بالنّهار و یجتمعون فى صلاة الفجر و صلاة العصر، ثمّ یعرج الّذین یأتوا فیکم، فیسئلهم ربّهم کیف ترکتم عبادى؟ فیقولون ترکناهم و هم یصلّون.
اگر کسى گوید معلوم است که فریشتگان قضاء اللَّه را رد نتوانند، پس بودن فریشتگان و بنده چه فایدت کند؟ جواب آنست که قضاء اللَّه بر دو قسم است: قضاء لازم و قضاء جایز.
قضاء لازم آنست که ربّ العزّه تقدیر کرد و حکم راند که از آسمان فرو آید و ناچار ببنده رسد، فریشتگان این حکم را دفع نتوانند کرد و نه بهیچ فعل از افعال بنده از خیرات و صدقات این قضا بگردد و فریشتگان بنده را باین قضا باز گذارند، چنانک در خبر است: «فاذا جاء القدر خلوا بینه و بینه»، امّا قضاء جایز آنست که: قضى مجیئه و لم یقض حلوله وقوعه بل قضى صرفه بالتّوبة و الدّعاء و الصّدقة و الحفظة، و از اینجا گفتهاند: «الصدقة ترد البلاء».
و در روزگار عیسى (ع) مردى گازر جایى بگذشت، عیسى درو نگرست، بدیده معجزت آن قضاء جایز بدید که روى بوى نهاده، عیسى گفت این مرد همین ساعت از دنیا برود، ساخته باشید تا بر وى نماز کنیم، آن گازر رفت بشغل خویش و آن ساعت در گذشت و گازر باز آمد، حواریان گفتند یا نبىّ اللَّه آن ساعت گذشت و مرد زنده است حکم تو از کجا بود، عیسى (ع) آن مرد را پرسید که این ساعت چه خیر کردى؟ گفت دو درویش را دیدم گرسنه و دو قرص داشتم بایشان دادم، گفت از آن پس چه دیدى؟ گفت پشتهاى که داشتم در میان آن مارى سیاه بود از آنجا بیرون آمد بندى محکم بر دهن وى نهاده، عیسى گفت آن قضاء جایز بود صدقه آن را بگردانید. و ربّ العزّه در ازل همین حکم کرده که چون بنده صدقه دهد بلا از وى بگرداند، و یشهد کذلک قصّة یونس (ع).
«إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» عیّروا السنتهم عن حقایق ذکره، فغیّر قلوبهم عن لطائف برّه، ورد زبان و وارد دل در هم بسته و بهم پیوسته، تا اوراد اذکار بر زبان بنده روانست، واردات انوار در دل وى تابانست، و تا جوارح و ارکان بنده بنعت ادب در نماز است جان و روان وى در حضرت راز و نازست. و بر عکس این تا بر زبان بنده بیهده میرود، دل وى در غفلت مىبود و تا قدم از دایره فرمان بدر مىنهد، حلاوت ایمان بدل وى راه نیابد، «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ» لکن چون اللَّه تعالى خواهد که دل وى نهبه شیطان شود و بدام ابلیس آویخته گردد، جهد وى چه سود دارد و حکم ازل را رد کى تواند. بلعام باعورا چهار صد سال در تسبیح و تقدیس عمر بسر آورده بود و چهارصد مسجد و رباط بنا کرده بود و در پناه اسم اعظم راه اخلاص رفته بود، هواء نفس او برو مستولى گشت تا دعائى کرد بر موسى، او را گفتند اى بلعام اگر تو تیرى در موسى اندازى او پوشیده اصطناع است، جوشن «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» گرد وى در آمده و قضا و قدر هر دو دست در هم داده و او را بر آن داشته که آن تیرى که پرورده چهارصد سال عبادت بود از کنانه اخلاص بدست دعوت بر آورد و در کمان اجابت نهاد، ببازویى که پرورده اسم اعظم بود در کشید و بى محابا بر قدم موسى زد تا موسى چهل سال در تیه بماند، از آنجا که رخت بر گرفتى همانجا رخت بنهادى، موسى دل تنگ گشت گفت مرا چه بود که در تیه بماندهام، گفتند تیر بلعام بر قدم تو آمده است، موسى گفت و ما را خود دعائى مستجاب نیست؟ گفتند هست، هر آنچ باید بخواه. گفت اى بلعام بد مرد ما را نیز در کنانه کلیمى تیر دعوتى است که در هر که اندازیم دمار وى برآریم، آن گه ید بیضا در کنانه کلیمى کرد، تیر استقامت بر کشید، در کمان: «اشْرَحْ لِی صَدْرِی» نهاد، ببازوى: «سَنَشُدُّ عَضُدَکَ» در کشید، بر سینه بلعام زد، گفت الهى در بهینه وقت، بهینه چیز ازو وا ستان، گفت بهینه وقت اینست و بهینه چیز ایمانست، «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ» ایمان، مرغ وار از آن بیچاره بر پرید و اسم اعظم از وى روى بپوشید.
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ» اى اذا اراد اللَّه بقوم سوء وفر دواعیهم حتّى یعلموا و یختاروا ما فیه بلاؤهم فیمشوا الى هلاکهم بقدمهم. کما قال قائلهم:
الى حتفى مشى قدمى
ارى قدمى اراق دمى
«وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً» بر زبان تفسیر، سجود کافر سجود کره است از آنک بوقت محنت در حال شدت دفع گزند خویش را سجود کند و تواضع نماید، چنانک مصطفى (ص) حصین خزاعى را گفت: کم تعبد الیوم الها: فقال سبعة، واحدا فى السّماء و ستّة فى الارض، فقال أیّهم تعدّه لرغبتک و رهبتک؟ قال الّذى فى السّماء.
بر مقتضى این قول، هر که خداى را سجود کند طمعى را، جلب نفعى یا دفع ضرّى را، آن سجود کراهیّت است نه سجود طواعیّت، سجود طوعى آنست که محض فرمانرا و اجلال عزّت حق را کند، نه در آن شوب طمع بود نه امید عوض، نه بیم از محنت، شخص در سجود و دل در وجود و جان در شهود، شخص با وفا و دل با جفا و جان با صفا.
آن صدر طریقت بو یزید بسطامى را بخواب نمودند که یا بایزید: خزائننا مملوّة من العبادة، تقرّب الینا بالانکسار و الذلّة در گاه ما را رکوع و سجود بى انکسار دل و صفاء جان بکار نیاید که خزائن عزّت ما خود پر از رکوع و سجود خداوندان دلست، چون بدرگاه ما آیى درد دل بر جام جان نه و بحضرت جانان فرست که درد دل را بنزدیک ما قدریست.
پیر طریقت گفت: توحید در دلهاى مؤمنان بر قدر درد دلها بود، هر آن دلى که سوخته تر و درد وى تمامتر با توحید آشناتر و بحق نزدیکتر:
بى کمال سوز دردى نام دین هرگز مبر
بى جمال شوق وصلى تکیه بر ایمان مکن
وصف تو چه جاى حکمتاندیشانست
خاک کف تو سرمه دلریشانست
شاهان جهان پاى ترا بوسه دهند
عشق تو چه کار و بار درویشانست
«اللَّهُ یَعْلَمُ» خداست که داناست و در دانایى یکتاست و نهانش چون آشکار است، باریک بین و نهان دان و شیرین صنع و نیک خداست، هر ذرّهاى از ذرائر موجودات، در زمین و در سماوات، چه آشکارا و چه نهان، چه در روز روشن، چه در شب تاریک، جنبش همه مىبیند، آواز همه مىشنود، اندیشه همه مىداند.
آن کودک که اندر شکم مادر بیمار و در آن ظلمت رحم بنالد، آن ناله وى مىشنود و درد وى را درمان مىسازد.
گفتهاند که چون آن کودک از درد بنالد، دارویى یا طعامى که شفاء وى در آن بود مادر را در دل افتد و آرزوى آن طعامش پدید آید بخورد و شفاء آن کودک در آن بود، تا در رحم مادر بود او را در حمایت و رعایت خود مىدارد، بعد از آن که صد هزاران عجایب حکمت و بدایع فطرت بحکم عنایت از روى لطافت در نهاد و هیکل وى پدید کرده، از بینایى و شنوایى و دانایى و گیرایى و روایى، قدى خیزرانى، رویى ارغوانى، صورت آشکار او سرّش نهانى و ربّ العزّه بر بنده این منّت مىنهد و شکر آن در میخواهند.
در تورات موسى است: (من انصف منّى لخلقى صوّرت و خلقت و رزقت ثمّ قلت لهم تصدّقوا ممّا رزقکم على المسکین بدرهم، اجعله لکم عشرا و ان اعطیتموه عشرا اجعلها مائة و ان اعطیتموه مائة جعلتها لکم الفا و لا ینفد خزائنى و لا اضیع اجر المحسنین).
چون از رحم مادر بیرون آید و قدم درین سراى بلیّات و نکبات نهد، گوشوانان و نگهبانان بر وى گمارد.
چنانک گفت جلّ جلاله: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ»، در خبرست که ده فریشته بر وى گمارد: یکى بر راست، یکى بر چپ، یکى در پیش، یکى در قفا، دو بالاى سر، دو بر چشم، دو بر دهن، این ده فریشته گماشتگان حقاند نگهبانان بنده از بدها و آفتها، این فریشتگان روزند چون شب در آید بآسمان باز شوند و ده دیگر بجاى ایشان باز آیند. و فى ذلک ما
روى ابو هریرة قال قال رسول اللَّه (ص): یتعاقبون فیکم ملائکة باللّیل و ملائکة بالنّهار و یجتمعون فى صلاة الفجر و صلاة العصر، ثمّ یعرج الّذین یأتوا فیکم، فیسئلهم ربّهم کیف ترکتم عبادى؟ فیقولون ترکناهم و هم یصلّون.
اگر کسى گوید معلوم است که فریشتگان قضاء اللَّه را رد نتوانند، پس بودن فریشتگان و بنده چه فایدت کند؟ جواب آنست که قضاء اللَّه بر دو قسم است: قضاء لازم و قضاء جایز.
قضاء لازم آنست که ربّ العزّه تقدیر کرد و حکم راند که از آسمان فرو آید و ناچار ببنده رسد، فریشتگان این حکم را دفع نتوانند کرد و نه بهیچ فعل از افعال بنده از خیرات و صدقات این قضا بگردد و فریشتگان بنده را باین قضا باز گذارند، چنانک در خبر است: «فاذا جاء القدر خلوا بینه و بینه»، امّا قضاء جایز آنست که: قضى مجیئه و لم یقض حلوله وقوعه بل قضى صرفه بالتّوبة و الدّعاء و الصّدقة و الحفظة، و از اینجا گفتهاند: «الصدقة ترد البلاء».
و در روزگار عیسى (ع) مردى گازر جایى بگذشت، عیسى درو نگرست، بدیده معجزت آن قضاء جایز بدید که روى بوى نهاده، عیسى گفت این مرد همین ساعت از دنیا برود، ساخته باشید تا بر وى نماز کنیم، آن گازر رفت بشغل خویش و آن ساعت در گذشت و گازر باز آمد، حواریان گفتند یا نبىّ اللَّه آن ساعت گذشت و مرد زنده است حکم تو از کجا بود، عیسى (ع) آن مرد را پرسید که این ساعت چه خیر کردى؟ گفت دو درویش را دیدم گرسنه و دو قرص داشتم بایشان دادم، گفت از آن پس چه دیدى؟ گفت پشتهاى که داشتم در میان آن مارى سیاه بود از آنجا بیرون آمد بندى محکم بر دهن وى نهاده، عیسى گفت آن قضاء جایز بود صدقه آن را بگردانید. و ربّ العزّه در ازل همین حکم کرده که چون بنده صدقه دهد بلا از وى بگرداند، و یشهد کذلک قصّة یونس (ع).
«إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» عیّروا السنتهم عن حقایق ذکره، فغیّر قلوبهم عن لطائف برّه، ورد زبان و وارد دل در هم بسته و بهم پیوسته، تا اوراد اذکار بر زبان بنده روانست، واردات انوار در دل وى تابانست، و تا جوارح و ارکان بنده بنعت ادب در نماز است جان و روان وى در حضرت راز و نازست. و بر عکس این تا بر زبان بنده بیهده میرود، دل وى در غفلت مىبود و تا قدم از دایره فرمان بدر مىنهد، حلاوت ایمان بدل وى راه نیابد، «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ» لکن چون اللَّه تعالى خواهد که دل وى نهبه شیطان شود و بدام ابلیس آویخته گردد، جهد وى چه سود دارد و حکم ازل را رد کى تواند. بلعام باعورا چهار صد سال در تسبیح و تقدیس عمر بسر آورده بود و چهارصد مسجد و رباط بنا کرده بود و در پناه اسم اعظم راه اخلاص رفته بود، هواء نفس او برو مستولى گشت تا دعائى کرد بر موسى، او را گفتند اى بلعام اگر تو تیرى در موسى اندازى او پوشیده اصطناع است، جوشن «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» گرد وى در آمده و قضا و قدر هر دو دست در هم داده و او را بر آن داشته که آن تیرى که پرورده چهارصد سال عبادت بود از کنانه اخلاص بدست دعوت بر آورد و در کمان اجابت نهاد، ببازویى که پرورده اسم اعظم بود در کشید و بى محابا بر قدم موسى زد تا موسى چهل سال در تیه بماند، از آنجا که رخت بر گرفتى همانجا رخت بنهادى، موسى دل تنگ گشت گفت مرا چه بود که در تیه بماندهام، گفتند تیر بلعام بر قدم تو آمده است، موسى گفت و ما را خود دعائى مستجاب نیست؟ گفتند هست، هر آنچ باید بخواه. گفت اى بلعام بد مرد ما را نیز در کنانه کلیمى تیر دعوتى است که در هر که اندازیم دمار وى برآریم، آن گه ید بیضا در کنانه کلیمى کرد، تیر استقامت بر کشید، در کمان: «اشْرَحْ لِی صَدْرِی» نهاد، ببازوى: «سَنَشُدُّ عَضُدَکَ» در کشید، بر سینه بلعام زد، گفت الهى در بهینه وقت، بهینه چیز ازو وا ستان، گفت بهینه وقت اینست و بهینه چیز ایمانست، «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ» ایمان، مرغ وار از آن بیچاره بر پرید و اسم اعظم از وى روى بپوشید.
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ» اى اذا اراد اللَّه بقوم سوء وفر دواعیهم حتّى یعلموا و یختاروا ما فیه بلاؤهم فیمشوا الى هلاکهم بقدمهم. کما قال قائلهم:
الى حتفى مشى قدمى
ارى قدمى اراق دمى
«وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً» بر زبان تفسیر، سجود کافر سجود کره است از آنک بوقت محنت در حال شدت دفع گزند خویش را سجود کند و تواضع نماید، چنانک مصطفى (ص) حصین خزاعى را گفت: کم تعبد الیوم الها: فقال سبعة، واحدا فى السّماء و ستّة فى الارض، فقال أیّهم تعدّه لرغبتک و رهبتک؟ قال الّذى فى السّماء.
بر مقتضى این قول، هر که خداى را سجود کند طمعى را، جلب نفعى یا دفع ضرّى را، آن سجود کراهیّت است نه سجود طواعیّت، سجود طوعى آنست که محض فرمانرا و اجلال عزّت حق را کند، نه در آن شوب طمع بود نه امید عوض، نه بیم از محنت، شخص در سجود و دل در وجود و جان در شهود، شخص با وفا و دل با جفا و جان با صفا.
آن صدر طریقت بو یزید بسطامى را بخواب نمودند که یا بایزید: خزائننا مملوّة من العبادة، تقرّب الینا بالانکسار و الذلّة در گاه ما را رکوع و سجود بى انکسار دل و صفاء جان بکار نیاید که خزائن عزّت ما خود پر از رکوع و سجود خداوندان دلست، چون بدرگاه ما آیى درد دل بر جام جان نه و بحضرت جانان فرست که درد دل را بنزدیک ما قدریست.
پیر طریقت گفت: توحید در دلهاى مؤمنان بر قدر درد دلها بود، هر آن دلى که سوخته تر و درد وى تمامتر با توحید آشناتر و بحق نزدیکتر:
بى کمال سوز دردى نام دین هرگز مبر
بى جمال شوق وصلى تکیه بر ایمان مکن
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» این باز مثلى دیگرست که اللَّه تعالى زد حق و باطل را و ایمان و کفر را، مىگوید: مثل الحقّ فى ثباته و انتفاع صاحبه به و الباطل فى ذهابه و قلّة انتفاع صاحبه به کمثل ماء مطر انزله اللَّه من السّحاب من جانب السّماء، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ» الاودیة جمع واد و هو الموضع الّذى یسیل فیه الماء بکثرة، «بِقَدَرِها» یعنى الکبیر بقدر کبارته و الصّغیر بقدر صغره. و قیل بقدرها ما قدّرها ما قدّرها من ملئها، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ» الّذى حدث من ذلک الماء، «زَبَداً رابِیاً» اى عالیا و الزّبد و ضر الغلیان و خبثه، آب صافى که مردم را در آن نفع بود مثل حق است و زبد مثل باطلست که نماید و نپاید، معنى آنست که باطل اگر چه بر زبر حق شود در بعضى احوال باک نیست که آن بنماند و نه پاید و عاقبت سرانجام جز حق را و اهل آن را نبود. آن گه مثلى دیگر زد پیش از آنک این یکى تمام شد گفت: «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» قرأ حمزة و الکسائى یوقدون بالیاء اذ لا مخاطبة ها هنا، اى یلقون الحطب فى النّار تحته و یسبکونه من الفلزّات کالذّهب و الفضّة و الرّصاص و الصّفر و النّحاس، «ابْتِغاءَ حِلْیَةٍ» اى لابتغاء حلیة هو الذّهب و الفضّة یتّخذ منهما حلیة السّیف و المرکب و الدّواة و حلیة النّساء، «أَوْ مَتاعٍ» کالرّصاص و النّحاس و الصّفر منها یتّخذ الاوانى و ما یتمتّع به فى الحضر و السّفر، «زَبَدٌ مِثْلُهُ» اى لهذه الفلزّات اذا اغلیت زبد و خبث مثل زبد الماء. قوله «زَبَدٌ مِثْلُهُ» مبتداء و ممّا توقدون علیه خبره، اى و مثل زبد الماء زبد ما یوقد علیه، «کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ» اى مثل الحقّ و الباطل، «فَأَمَّا الزَّبَدُ» یعنى زبد الماء و خبث الحدید و الصّفر و النحاس، «فَیَذْهَبُ جُفاءً» اى باطلا من جفأت القدر و اجفات اذا غلت و علا زبدها فاذا سکنت لم یبق منه شىء و بناء فعال ممّا یرمى و یطرح. و قیل جفا الوادى و اجفا اذا نشف، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» الماء و الحلى و الاوانى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یشرب منه الحیوان و یزرع به فیکون منه معاش الخلق و انتفاع النّاس بالحلىّ و الامتعة ظاهر، «کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ» فمثل المؤمن و اعتقاده و نفع الایمان کمثل هذا الماء المنتفع به فى نبات و حیاة کلّ شىء و کمثل نفع الذّهب و الفضّة و سائر الآلات التی ذکرناها لانّها کلّها تبقى منتفعا بها و مثل الکافر و کفره کمثل هذا الزّبد الذى یذهب و کمثل خبث الحدید و ما تخرجه النّار من وسخ الفضّة و الذّهب الذى لا ینتفع به. «کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ» اى کما بین هذا بضرب المثل کذلک یبیّن اللَّه سایر المشکلات، اینجا سخن تمام شد و منقطع گشت: پس گفت: «لِلَّذِینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمُ» یعنى وحدوه و صدّقوا رسله، همانست که گفت: «اسْتَجِیبُوا لِرَبِّکُمْ» جاى دیگر گفت: «مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِیبَ لَهُ أَجِیبُوا داعِیَ اللَّهِ». «الْحُسْنى» یعنى لهم الحیاة و الرّزق و تضاعف الحسنات فى الدّنیا و الجنّة و الرّؤیة فى العقبى، «وَ الَّذِینَ لَمْ یَسْتَجِیبُوا لَهُ» یعنى المشرکین، «لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ» اى ملکوا اموال الدنیا و ملکوا معها مثلها، «لَافْتَدَوْا بِهِ» لبذلوه لیدفعوا عن انفسهم عذاب اللَّه و تقدیره لو انّ لهم ما فى الارض جمیعا و مثله معه. و قیل الفداء لافتدوا به، جاى دیگر ازین گشادهتر گفت: «لِیَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذابِ یَوْمِ الْقِیامَةِ ما تُقُبِّلَ مِنْهُمْ»، «أُولئِکَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ» یعنى المناقشة و من نوقش الحساب هلک. و قیل سوء الحساب الذى معه التوبیخ و التقریع. قال فرقد: قال لى ابراهیم یا فرقد أ تدرى ما سوء الحساب؟ قلت لا، قال ان یحاسب العبد بذنبه کلّه لا یغفر له منه شىء، «وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ» اى مرجعهم الى النّار، «وَ بِئْسَ الْمِهادُ» المستقرّ جهنّم.
قوله: «أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ» این آیت در شأن حمزه فرو آمد و بو جهل، و حمزه مردى بود مهیب با حشمت و با قوّت و قریش او را عظیم حرمت داشتندى و از بطش و بأس وى هراسیدندى و تا در جاهلیّت بودى پیوسته حمایت و رعایت رسول خدا (ص) کردى و او را دوست داشتى و از بیم وى کس را زهره نبودى که رسول را رنجانیدى، وقتى بصید رفته بود، بو جهل فرصت یافت با جمعى کفّار مکه قصد رسول خداى کردند و او را برنجانیدند، حمزه آن ساعت در آن صحرا از پى آهویى همى راند، آهو روى با وى کرد بزبانى فصیح گفت اى حمزه ترا شغلى هست از صید من مهمتر و اولىتر حمزه چون آن سخن بشنید او را عجب آمد عنان باز گرفت روى بمکّه نهاد، هنوز در مکه نرفته بود که تقاضاى دیدار جمال محمد عربى ناگاه از درون دل وى سر برزد، آتش مهر وى زبانه زد، با خود همى گفت کاشک محمد (ص) را بدیدمى، نباید که دشمنى بر وى ظفر یافته باشد؟
درین اندیشه بود که کنیزک وى پیش آمد گفت یا سیدى خبر ندارى که بو جهل لعین با محمد (ص) چه کرد؟! چون دانست که تو بصید بیرون رفتهاى از بطش و قهر تو ایمن گشته رفت و محمد را برنجانید و زخم کرد و ناسزا گفت، حمزه گفت و مرا نیز کارى عجیب پیش آمد آهویى با من سخن چنین گفت و مرا در کار محمد (ص) بصیرتى تمام حاصل گشت!! هم چنان خشم آلود برگشت و بو جهل را طلب کرد، او را دید با جماعتى قریش گرد آمده، چون حمزه را از دور بدیدند آن جمع از بیم وى متفرق شدند و هر یکى گریختن را گوشهاى گرفت، بو جهل تنها بماند، حمزه گفت اى نامرد هیچ کس، ترا با محمد (ص) چه کارست و با وى چه حساب دارى که او را رنجانى و ترا خود چه زهره آن بود که بگوشه چشم بدو بازنگرى، این همى گوید و کمان بر سر وى همى زند تا جراحتها در وى پدید کرد، پس حمزه از وى باز گشت و بخانه خدیجه آمد.
رسول خداى (ص) چون وى را بدان صفت دید دانست که حمزه نه خود آمد که او را آوردهاند و از جام هدایت او را شربتى دادهاند، گفت یا عم چه غم خورى از آنک بو جهل مرا بزد، من از آن اندوهگین نهام و بآنک بو جهل مرا مکافات کردى شاد نهام شادى من بچیزى دیگر بود، حمزه گفت یا محمد شادى تو در چه باشد تا من همان کنم، رسول خدا (ص) گفت شادى من در آن بود که تو گویى: «لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه» حمزه در ساعت کلمه شهادت بگفت و مسلمان شد، دلهاى مسلمانان باسلام حمزه قوى گشت.
ربّ العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد که «أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» این حمزه است، «کَمَنْ هُوَ أَعْمى» این بو جهل است، مىگوید کسى که داند که آنچ بتو دادند از نامه و پیغام راست است و درست، چون برابر بود با کسى که نابینا دل بود هیچ فرا حق نبیند و درنیابد، آن گه گفت: «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» پند کسى پذیرد که خرد دارد، حق کسى بیند که بصیرت دارد.
«الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا یَنْقُضُونَ الْمِیثاقَ» این تفسیر «اولوا الالباب» است، مىگوید عهدى که کردند و پیمانى که بستند، روز میثاق بوفاء آن عهد باز آمدند و هیچ نقض نکردند. و گفتهاند وفاء عهد آنست که امر و نهى که ایشان را الزام کردند در کتاب خدا و سنّت مصطفى بجاى آوردند و هیچ خلاف نکردند.
و قیل عهده ان یطاع فلا یعصى و ان یذکر فلا ینسى و ان یشکر فلا یکفر و یراجع بالتوبة و المعذرة عند المعصیة. قتاده گفت ربّ العزّه در هیچ گناه آن مبالغت ننموده که در نقض عهد نموده که در قرآن بیست و اند جایگه آنست که بوفاء عهد مىفرماید و از نقض آن بیم مىدهد.
«وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» قیل هو نصرة المؤمنین. و قیل صلة محمد (ص) و قیل الایمان بجمیع الانبیاء من غیر تفریق بینهم فى النبوة. و قیل ان یوصل الزّکاة بالصّلاة و الصّلاة بالصّیام و الصیام بالحجّ و العمل بالقول، و اکثر المفسّرین على انّه الرّحم امر اللَّه بصلتها و نهى عن قطیعتها
قال النبى (ص): «اعجل الخیر ثوابا صلة الرّحم و اسرع الشرّ عقابا البغى و یمین الصبر تدع الدیار بلاقع».
و عن عبد اللَّه بن عمرو قال: من اتّقى ربّه و وصل رحمه نسىء له فى عمره و اثرى ماله و احبّه اهله. و فى التوریة یا بن آدم اتّق ربّک و برّ والدیک و صل رحمک امدّ لک فى عمرک و ایسر لک یسرک و اصرف عنک عسرک، «وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» یعظمونه و یخافون عذابه، «وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ» اى یخافون ان لا تغفر سیّئاتهم و لا تقبل حسناتهم. و قیل «سُوءُ الْحِسابِ» شدة العذاب و الحساب الجزاء و اعطاء الاستحقاق.
«وَ الَّذِینَ صَبَرُوا» یعنى على طاعة اللَّه. و قیل على المرازى و المصائب و الحوادث، «ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ» اى طلب رضاء اللَّه و تعظیمه، «وَ أَقامُوا الصَّلاةَ» المفروضة، «وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیَةً» یعنى الزّکاة، «وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ» اى یدفعون بالتوبة المعصیة و بالصلة الجفوة و بالصفح السّفه و بالصدقة العذاب، و فى الخبر: اتّبع السّیئة الحسنة تمحها.
و قال معاذ بن جبل یا رسول اللَّه اوصنى، قال: «اذا عملت سیئة فاعمل بجنبها حسنة تمحها السر بالسر و العلانیة بالعلانیة».
قال عبد اللَّه بن المبارک هذه ثمانى خلال مسیرة الى ثمانیة ابواب الجنة. و قال ابو بکر الوراق هذه ثمانیة جسور فمن اراد القربة من اللَّه و الاتصال به عبرها، «أُولئِکَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ» یعنى العاقبة الحسنة، اى اعقبهم اللَّه الجنّة من اعمالهم الصّالحة فى الدّنیا، اى عاقبة دنیا هم لهم لا علیهم و عقبى الشّىء منتهاه. و قیل کانت لهم بعد دار الدّنیا.
«جَنَّاتُ عَدْنٍ» فهى بدل من عقبى الدّار، «جنات عدن» اى دار اقامة، «یَدْخُلُونَها» قرأ ابن کثیر و ابو عمرو یدخلونها بضمّ الیاء و فتح الخاء مى گوید در آرند ایشان را در آن بهشتها همیشه، «وَ مَنْ صَلَحَ» اى هم و من صلح، «مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ» جمع زوج و المراد به الزّوجة، «وَ ذُرِّیَّاتِهِمْ» اولادهم و اولاد اولادهم من کان صالحا منهم وصفهم بالصلاح لیعلم انّ مجرّد السبب لا یغنی.
و قیل الصّلاح ها هنا الایمان، «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ» بالتّحیّة و السّلام تکرمة من اللَّه لهم.
«سَلامٌ عَلَیْکُمْ» اى یقولون سلام علیکم «بِما صَبَرْتُمْ» یعنى بدل صبرکم فى الدّنیا و مقاساة البلاء فالدّنیا بلاء کلها، «فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» این عقبى همانست که آنجا گفت: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» اى نعم عاقبة العمل فى دار الدّنیا الجنّة قال مقاتل یدخلون علیهم فى مقدار یوم و لیلة من ایّام الدّنیا ثلث کرات معهم الهدایا و التّحف یقولون سلام علیکم بما صبرتم. روى عن انس بن مالک انّه تلا هذه الآیة: جنّات عدن الى قوله فنعم عقبى الدّار، ثمّ قال انّه خیمة من درّ مجوّف طولها فى الهواء ستون میلا، لیس فیها صدع و وصل فى کلّ زاویة منها اهل و لها اربعة آلاف مصراع من ذهب، یقوم على کلّ باب سبعون الفا من الملائکة من کلّ ملک منهم هدیة من الرّحمن لیس مع صاحبه مثلها، لا یدخلون الّا باذنه بینهم و بینه حجاب و عن عبد اللَّه بن عمرو قال قال رسول اللَّه (ص): هل تدرون اوّل من یدخل الجنّة من خلق اللَّه؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال المهاجرون الذین یسدّ بهم الثغور و یتقى بهم المکاره یموت احدهم و حاجته فى نفسه لا یستطیع لها قضاء فیقول اللَّه لمن یشاء من ملائکته ائتوهم فحیّوهم فتأتیهم الملائکة فیدخلون علیهم من کلّ باب سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار.
و کان النبى (ص) یأتى قبور الشهداء على رأس کلّ حول فیقول السلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار، و ابو بکر و عمرو عثمان رضى اللَّه عنهم «وَ الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ» اى یخالفون امر اللَّه، «مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ» اى من بعد ما وثقوا على انفسهم للَّه ان یعملوا بما عهد الیهم و المیثاق مفعال من الوثاقة و هو کلّ عقد اکّد بیمین، «وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» مراد باین صلت رحم است که بنى اسرائیل بنى اعمام مصطفى بودند که ایشان ولد اسحاق بودند و مصطفى (ص) از اولاد اسماعیل بود و بوى ایمان نیاوردند و رحم بریدند.
قال النبى (ص): «اذا لم تمش الى ذى رحمک برجلک و لم تعطه من مالک فقد قطعته»، «وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ» بالکفر و الظلم، «أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ» اى البعد من الرّحمة، «وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ» عذاب الآخرة.
«اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ» اى یوسع، «لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ» اى و یضیّق على من یشاء هو العالم بالاصلح لخلقه.
لابن لنکک:
قد وقف العقل فى حقیقة ذا
یا فلکا دار بالنذال و بالجه
ل الى کم تدور یا خرف
فعاقل ما یبل انملة
و جاهل بالیدین یغترف
فما على ضمن امره نقف
«وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا» رضوا بها و زهدوا فى الآخرة، «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا فِی الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ» متعة و بلغة لا تدوم.
«وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ» هذه الآیة تکون وحیا کما سأله اهل الکتاب ان ینزّل علیهم کتابا من السّماء و تکون معجزة کما سألته قریش ان یأتى بالملائکة قبیلا او یکون لک بیت من زخرف او حنّة او کنز او یأتیهم بالموتى احیاء، «قُلْ إِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ» باقتراح الآیات بعد ظهور المعجزات، «وَ یَهْدِی إِلَیْهِ مَنْ أَنابَ» اى من آمن و تاب و رجع الیه بقلبه، و المعنى قل یا محمد للّذین طلبوا الآیة لیؤمنوا لیس هدایة من اهتدى بنزول الآیة و لاضلال من ضلّ بترک انزالها لکن ذلک الى مشیّة اللَّه فمن شاء اضلّه فلا ینفعه الآیات و من شاء وفقه للایمان فاهتدى و هذه الآیة حجّة على المعتزلة و القدریّة واضحة.
قوله: «أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ» این آیت در شأن حمزه فرو آمد و بو جهل، و حمزه مردى بود مهیب با حشمت و با قوّت و قریش او را عظیم حرمت داشتندى و از بطش و بأس وى هراسیدندى و تا در جاهلیّت بودى پیوسته حمایت و رعایت رسول خدا (ص) کردى و او را دوست داشتى و از بیم وى کس را زهره نبودى که رسول را رنجانیدى، وقتى بصید رفته بود، بو جهل فرصت یافت با جمعى کفّار مکه قصد رسول خداى کردند و او را برنجانیدند، حمزه آن ساعت در آن صحرا از پى آهویى همى راند، آهو روى با وى کرد بزبانى فصیح گفت اى حمزه ترا شغلى هست از صید من مهمتر و اولىتر حمزه چون آن سخن بشنید او را عجب آمد عنان باز گرفت روى بمکّه نهاد، هنوز در مکه نرفته بود که تقاضاى دیدار جمال محمد عربى ناگاه از درون دل وى سر برزد، آتش مهر وى زبانه زد، با خود همى گفت کاشک محمد (ص) را بدیدمى، نباید که دشمنى بر وى ظفر یافته باشد؟
درین اندیشه بود که کنیزک وى پیش آمد گفت یا سیدى خبر ندارى که بو جهل لعین با محمد (ص) چه کرد؟! چون دانست که تو بصید بیرون رفتهاى از بطش و قهر تو ایمن گشته رفت و محمد را برنجانید و زخم کرد و ناسزا گفت، حمزه گفت و مرا نیز کارى عجیب پیش آمد آهویى با من سخن چنین گفت و مرا در کار محمد (ص) بصیرتى تمام حاصل گشت!! هم چنان خشم آلود برگشت و بو جهل را طلب کرد، او را دید با جماعتى قریش گرد آمده، چون حمزه را از دور بدیدند آن جمع از بیم وى متفرق شدند و هر یکى گریختن را گوشهاى گرفت، بو جهل تنها بماند، حمزه گفت اى نامرد هیچ کس، ترا با محمد (ص) چه کارست و با وى چه حساب دارى که او را رنجانى و ترا خود چه زهره آن بود که بگوشه چشم بدو بازنگرى، این همى گوید و کمان بر سر وى همى زند تا جراحتها در وى پدید کرد، پس حمزه از وى باز گشت و بخانه خدیجه آمد.
رسول خداى (ص) چون وى را بدان صفت دید دانست که حمزه نه خود آمد که او را آوردهاند و از جام هدایت او را شربتى دادهاند، گفت یا عم چه غم خورى از آنک بو جهل مرا بزد، من از آن اندوهگین نهام و بآنک بو جهل مرا مکافات کردى شاد نهام شادى من بچیزى دیگر بود، حمزه گفت یا محمد شادى تو در چه باشد تا من همان کنم، رسول خدا (ص) گفت شادى من در آن بود که تو گویى: «لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه» حمزه در ساعت کلمه شهادت بگفت و مسلمان شد، دلهاى مسلمانان باسلام حمزه قوى گشت.
ربّ العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد که «أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» این حمزه است، «کَمَنْ هُوَ أَعْمى» این بو جهل است، مىگوید کسى که داند که آنچ بتو دادند از نامه و پیغام راست است و درست، چون برابر بود با کسى که نابینا دل بود هیچ فرا حق نبیند و درنیابد، آن گه گفت: «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» پند کسى پذیرد که خرد دارد، حق کسى بیند که بصیرت دارد.
«الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا یَنْقُضُونَ الْمِیثاقَ» این تفسیر «اولوا الالباب» است، مىگوید عهدى که کردند و پیمانى که بستند، روز میثاق بوفاء آن عهد باز آمدند و هیچ نقض نکردند. و گفتهاند وفاء عهد آنست که امر و نهى که ایشان را الزام کردند در کتاب خدا و سنّت مصطفى بجاى آوردند و هیچ خلاف نکردند.
و قیل عهده ان یطاع فلا یعصى و ان یذکر فلا ینسى و ان یشکر فلا یکفر و یراجع بالتوبة و المعذرة عند المعصیة. قتاده گفت ربّ العزّه در هیچ گناه آن مبالغت ننموده که در نقض عهد نموده که در قرآن بیست و اند جایگه آنست که بوفاء عهد مىفرماید و از نقض آن بیم مىدهد.
«وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» قیل هو نصرة المؤمنین. و قیل صلة محمد (ص) و قیل الایمان بجمیع الانبیاء من غیر تفریق بینهم فى النبوة. و قیل ان یوصل الزّکاة بالصّلاة و الصّلاة بالصّیام و الصیام بالحجّ و العمل بالقول، و اکثر المفسّرین على انّه الرّحم امر اللَّه بصلتها و نهى عن قطیعتها
قال النبى (ص): «اعجل الخیر ثوابا صلة الرّحم و اسرع الشرّ عقابا البغى و یمین الصبر تدع الدیار بلاقع».
و عن عبد اللَّه بن عمرو قال: من اتّقى ربّه و وصل رحمه نسىء له فى عمره و اثرى ماله و احبّه اهله. و فى التوریة یا بن آدم اتّق ربّک و برّ والدیک و صل رحمک امدّ لک فى عمرک و ایسر لک یسرک و اصرف عنک عسرک، «وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» یعظمونه و یخافون عذابه، «وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ» اى یخافون ان لا تغفر سیّئاتهم و لا تقبل حسناتهم. و قیل «سُوءُ الْحِسابِ» شدة العذاب و الحساب الجزاء و اعطاء الاستحقاق.
«وَ الَّذِینَ صَبَرُوا» یعنى على طاعة اللَّه. و قیل على المرازى و المصائب و الحوادث، «ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ» اى طلب رضاء اللَّه و تعظیمه، «وَ أَقامُوا الصَّلاةَ» المفروضة، «وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیَةً» یعنى الزّکاة، «وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ» اى یدفعون بالتوبة المعصیة و بالصلة الجفوة و بالصفح السّفه و بالصدقة العذاب، و فى الخبر: اتّبع السّیئة الحسنة تمحها.
و قال معاذ بن جبل یا رسول اللَّه اوصنى، قال: «اذا عملت سیئة فاعمل بجنبها حسنة تمحها السر بالسر و العلانیة بالعلانیة».
قال عبد اللَّه بن المبارک هذه ثمانى خلال مسیرة الى ثمانیة ابواب الجنة. و قال ابو بکر الوراق هذه ثمانیة جسور فمن اراد القربة من اللَّه و الاتصال به عبرها، «أُولئِکَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ» یعنى العاقبة الحسنة، اى اعقبهم اللَّه الجنّة من اعمالهم الصّالحة فى الدّنیا، اى عاقبة دنیا هم لهم لا علیهم و عقبى الشّىء منتهاه. و قیل کانت لهم بعد دار الدّنیا.
«جَنَّاتُ عَدْنٍ» فهى بدل من عقبى الدّار، «جنات عدن» اى دار اقامة، «یَدْخُلُونَها» قرأ ابن کثیر و ابو عمرو یدخلونها بضمّ الیاء و فتح الخاء مى گوید در آرند ایشان را در آن بهشتها همیشه، «وَ مَنْ صَلَحَ» اى هم و من صلح، «مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ» جمع زوج و المراد به الزّوجة، «وَ ذُرِّیَّاتِهِمْ» اولادهم و اولاد اولادهم من کان صالحا منهم وصفهم بالصلاح لیعلم انّ مجرّد السبب لا یغنی.
و قیل الصّلاح ها هنا الایمان، «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ» بالتّحیّة و السّلام تکرمة من اللَّه لهم.
«سَلامٌ عَلَیْکُمْ» اى یقولون سلام علیکم «بِما صَبَرْتُمْ» یعنى بدل صبرکم فى الدّنیا و مقاساة البلاء فالدّنیا بلاء کلها، «فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» این عقبى همانست که آنجا گفت: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» اى نعم عاقبة العمل فى دار الدّنیا الجنّة قال مقاتل یدخلون علیهم فى مقدار یوم و لیلة من ایّام الدّنیا ثلث کرات معهم الهدایا و التّحف یقولون سلام علیکم بما صبرتم. روى عن انس بن مالک انّه تلا هذه الآیة: جنّات عدن الى قوله فنعم عقبى الدّار، ثمّ قال انّه خیمة من درّ مجوّف طولها فى الهواء ستون میلا، لیس فیها صدع و وصل فى کلّ زاویة منها اهل و لها اربعة آلاف مصراع من ذهب، یقوم على کلّ باب سبعون الفا من الملائکة من کلّ ملک منهم هدیة من الرّحمن لیس مع صاحبه مثلها، لا یدخلون الّا باذنه بینهم و بینه حجاب و عن عبد اللَّه بن عمرو قال قال رسول اللَّه (ص): هل تدرون اوّل من یدخل الجنّة من خلق اللَّه؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال المهاجرون الذین یسدّ بهم الثغور و یتقى بهم المکاره یموت احدهم و حاجته فى نفسه لا یستطیع لها قضاء فیقول اللَّه لمن یشاء من ملائکته ائتوهم فحیّوهم فتأتیهم الملائکة فیدخلون علیهم من کلّ باب سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار.
و کان النبى (ص) یأتى قبور الشهداء على رأس کلّ حول فیقول السلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار، و ابو بکر و عمرو عثمان رضى اللَّه عنهم «وَ الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ» اى یخالفون امر اللَّه، «مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ» اى من بعد ما وثقوا على انفسهم للَّه ان یعملوا بما عهد الیهم و المیثاق مفعال من الوثاقة و هو کلّ عقد اکّد بیمین، «وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» مراد باین صلت رحم است که بنى اسرائیل بنى اعمام مصطفى بودند که ایشان ولد اسحاق بودند و مصطفى (ص) از اولاد اسماعیل بود و بوى ایمان نیاوردند و رحم بریدند.
قال النبى (ص): «اذا لم تمش الى ذى رحمک برجلک و لم تعطه من مالک فقد قطعته»، «وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ» بالکفر و الظلم، «أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ» اى البعد من الرّحمة، «وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ» عذاب الآخرة.
«اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ» اى یوسع، «لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ» اى و یضیّق على من یشاء هو العالم بالاصلح لخلقه.
لابن لنکک:
قد وقف العقل فى حقیقة ذا
یا فلکا دار بالنذال و بالجه
ل الى کم تدور یا خرف
فعاقل ما یبل انملة
و جاهل بالیدین یغترف
فما على ضمن امره نقف
«وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا» رضوا بها و زهدوا فى الآخرة، «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا فِی الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ» متعة و بلغة لا تدوم.
«وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ» هذه الآیة تکون وحیا کما سأله اهل الکتاب ان ینزّل علیهم کتابا من السّماء و تکون معجزة کما سألته قریش ان یأتى بالملائکة قبیلا او یکون لک بیت من زخرف او حنّة او کنز او یأتیهم بالموتى احیاء، «قُلْ إِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ» باقتراح الآیات بعد ظهور المعجزات، «وَ یَهْدِی إِلَیْهِ مَنْ أَنابَ» اى من آمن و تاب و رجع الیه بقلبه، و المعنى قل یا محمد للّذین طلبوا الآیة لیؤمنوا لیس هدایة من اهتدى بنزول الآیة و لاضلال من ضلّ بترک انزالها لکن ذلک الى مشیّة اللَّه فمن شاء اضلّه فلا ینفعه الآیات و من شاء وفقه للایمان فاهتدى و هذه الآیة حجّة على المعتزلة و القدریّة واضحة.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» الآیة... ابو بکر واسطی گفت: این آیت مدار علم حقیقت و معرفتست، و المعنى اوحى من العلى الى قلوب الانبیاء و اسماعهم و الهم الحکماء فى عقولهم و بصائرهم، جلال احدیّت بنعمت رحمت و رأفت فرو فرستاد از آسمان بر پیغامبران پیغام راست و وحى پاک، هم بسمع شنیدند و هم بدل دریافتند و همچنین اولیا را الهام داد و نور حکمت در دل ایشان افکند، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها» اى ابصرت قلوب بقدر سعتها و حیاتها و استنارتها، دلهاى انبیاء روشن گشت و بیفروخت بنور وحى و رسالت و دلهاى اولیاء بچراغ حکمت و معرفت، «بِقَدَرِها» یعنى هر کس بقدر خویش بر درجات و طبقات، یکى برتر، یکى میانه، یکى فروتر، تفاضل و تفاوت بر همه پیدا. پیغامبران را مىگوید: «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» اولیا را مىگوید: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ» یکى را بر نبوّت، رسالت افزونى، یکى را بر حکمت، نبوّت افزونى، یکى را بر علم، معرفت افزونى، یکى را بر ایمان و شهادت، ذوق حقیقت افزونى، یکى را علم الیقین با بیان، یکى را حقّ الیقین باعیان، هر کسى را آن داد که سزا بود و در هر دلى آن نهاد که جا بود، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً» یعنى فاصاب تلک القلوب من خطأ الآراء و دون الهفوات و ما یلقى الشیطان فى الامنیة و یختلسه من الحفظ و یلقیه من الزّلل، آن دلها اگر چه روشنست و افروخته، خالى نباشد از وساوس و هواجس و هفوات صغائر که شیطان پیوسته مترصد نشسته تا کجا در دل ایشان راهى یابد، تا شکى و سهوى افکند، دروغى برسازد، حفظى بر باید. او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم بود و در صدف شرف بود با کمال نبوّت و بسالت رسالت وى شیطان هم از وى اختلاسى کرد، چنانک گفت: «أَلْقَى الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ» تا از همزات وى بحق استعاذت کرد گفت: ربّ اعوذ بک من همزات الشیاطین، «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» اى و ممّا یتفکرون فیه و یتدبرونه و یستنبطون منه، «ابْتِغاءَ» استدلال او ابتغاء کشف، «زَبَدٌ» اى زیادة من الهام الحقّ و المام الملک، «مِثْلُهُ» اى مثل الخطاء الذى یلقیه الشیطان.
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ» قوم اطمأنّت قلوبهم بذکرهم للَّه و قوم اطمأنّت قلوبهم بذکر اللَّه لهم و لذکر اللَّه اکبر، بر لسان اهل اشارت این آیت از دو کس خبر مىدهد: یکى مرید و دیگر مراد. یکى اوقات خویش مستغرق دارد بذکر زبان، گهى نماز و گه تسبیح و گه خواندن قرآن.
یکى مىنازد بذکر حق در میان جان، از غرقى که هست در بحر عیان، او را پرداخت نیست با ذکر زبان، همى گوید الهى تا یاد تو رهى را یادست، جان وى از همه یادها بفریادست، و تا دل رهى بپیدایى تو شادست، شادى دو جهان نزدیک وى باد است، آن یکى در راه دین رونده، در بند ذکر خویش بمانده، با وى همى گویند ذکر نگه دار و امر و نهى گوش دار. و این یکى بر بساط قربت از اسباب و خلق ربوده و بجذبه الهى مخصوص گشته، ذکر را مىگویند که او را گوش دار. این هم چنان است که گروهى در آرزوى بهشتاند و بهشت خود در آرزوى گروهى است، و ذلک فى
قول النبى (ص): انّ الجنّة تشتاق الى اربعة نفر: صائم رمضان و تالى القرآن و حافظ اللسان و مطعم السّغبان.
و روى ان الجنّة لتشتاق الى سلمان.
آن مرید را دیده برین آمد که: «فَاذْکُرُونِی» و مراد را این نمودند که «أَذْکُرْکُمْ»، مرید طالب ذکر است و ذکر طالب مراد، مرید طالب وقتست و وقت طالب مراد، مرید در طلب دلست و دل در طلب مراد، میدان نظر مرید عالم جعلیّت است در غشاوت خلقیت، میدان نظر مراد هواى وحدانیّت است و فضاء فردانیّت.
لقمان سرخسى و بو الفضل سرخسى دو پیر بودند در عصر خویش فرید روزگار و یگانه وقت، هر دو در سماع بودند، بو الفضل از دست خود رها شد، بارى چند بگردید همچون چرخى گردان، آن گه بروى دیوار بر شد، روى با لقمان کرد که نیایى تا درین هواء جعلیّت پروازى کنیم؟ لقمان بانگ بر وى زد گفت نامردى مکن، آفرینش میدانى تنگ است، پرواز ما را نشاید. اشارتى عظیم است بنقطه جمع، کسى را که در دل آشنایى است و در جان روشنایى.
و در خبر مىآید که ایمان هفتاد و اند بابست، کمتر بابى آنست که از نهاد تو همتى سر بر زند که دنیا و عقبى را بپشت پاى از یک سو اندازى، چون این خاشاک از پیش قدم تو بر داشتند جمال ایمان آن گه بر دل تو تجلّى کند که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» همانست که آن جوانمرد گفته:
جمال حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» مىگوید آن مؤمنان و جوانمردان که صفت ایشان اینست خوشا عیشا که عیش ایشانست، امروز طوبى و زلفى در دل ایشان است و فردا طوبى و حسنى نزل ایشانست، امروز ذوق معرفت و انس محبّت بهره ایشانست و فردا سماع و شراب و دیدار حاصل ایشانست، طوبى ایشان وقتست و بهشت ایشان نقد است و راحت ایشان در درد است. اى جوانمرد هفت کشور آراسته بطلعت خداوندان درد است، ملک هشت بهشت یک شاخ از درخت در دست، اگر یک ذره از آن درد و اندوه که در دلهاى صدیقان و عارفانست، بر کلّ کائنات آشکارا گردد، اهل آفرینش از نشاط آن ذره عین طرب شوند، خارستان همه بوستان گردد، زنّارها کمر عشق دین شود، اگر هرگز طلعت خویش نماید، آن ساعت نماید که واجدان در وجد باشند.
جعفر خلدى گوید که شاه طریقت جنید بغدادى با جماعتى مشایخ قصد زیارت طور کردند، چون بمناجات گاه موسى رسیدند، جنید را وقت خوش گشت و در وجد آمد، درویشى دست بهم وازد، این بیت بر گفت:
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت از روى موافقت بتواجد در آمدند، هر کسى در شورى افتاده، و از هر گوشهاى نعرهاى همىآمد، راهبى آنجا در غارى نشسته، چون ایشان را بر آن صفت دید، زار بگریست و از درد دل و سوز جگر بنالید، آواز بر آورد که یا امّة محمد اجیبونى، جنید پیش آن راهب رفت، راهب گفت اى شیخ این تواجد شما بر عموم باشد یا بر خصوص؟ گفت بر خصوص، گفت چون مرد مقهور گشت بچه نیّت بر پاى خیزد، گفت نشانى از حق بدلهاى ایشان رسد بر پاى خیزند، نبینى که جمعى نشسته باشند مهترى در آید همه بر پاى خیزند و بتواضع درآیند، ما را از حق نشانى آید و در آن نشان پیمانى بود، وجد ما از آنست، گفتا چه باشد که ایشان را از آن وا ستاند، گفتا خوف خطر و بیم فراق، راهب گفت صدقت یا جنید، در انجیل صورت این سعادت دیدهایم و خواندهایم، راستست و درست، راهب آن ساعت زنّار بگشاد و ایمان قبول کرد، پس درخواست تا همان بیت باز گفتند، بر پاى خاست و همچون چرخى همىگشت، آخر بانگى بکرد و جان بحضرت فرستاد.
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اى محمد این کافران قدر نام ما نمىدانند، این بى حرمتان بنام ما کافر مىشوند، اى محمد تو بگوى: «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» ما را بپاکى بستاى و به یگانگى یاد کن ما ذکر تو و ثناء تو بعالمى برگرفتیم و ترا بجاى جهانیان پسندیدیم، اى محمد مقصود کائنات و نقطه دائره حادثات خود تویى، لولاک ما خلقت الکون، اگر نه جاه و جلال تو بودى، ما این عالم را خود نیافریدیمى، و لقد انشد مخلوق فى مخلوق:
و کنت ذخرت افکارى لوقت
فکان الوقت وقتک و السّلام
و کنت اطالب الدّنیا بحر
فانت الحرّ و انقطع الکلام
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» اى محمّد اگر عتبه و شیبه و ولید مغیره و بو جهل و بو لهب حرمت نام ما نمىدارند و تعظیم آن در دل خود راه نمىدهند، تو دل تنگ مکن و باین معنى غم مخور که مادر خزائن غیب خویش جوانمردانى داریم از امّت تو که پس از این روزگار ایشان را سر بدین عالم در دهیم و از خزائن غیب ایشان را بیرون آریم، مونس دل ایشان نام ما بود، غذاى جان ایشان مهر ما بود.
شبلى وقتى هفت روز در وجد خویش رفته بود که هیچ طعامى و شرابى نخورد، غریق دریاى محبت گشته و سر در سرّ خود گم کرده، این کلمات پیوسته بزبان مىگفت: ذکر ربّى طعام نفسى و ثناء ربّى لباس نفسى و الحیاء من ربّى شراب نفسى، نفسى فداء قلبى قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى، آخر چون آتش وجد وى ساکن گشت، او را پرسیدند که هفت روز بى طعام و شراب بسر آوردى این چه حالست، گفت اى مسکین، کسى که او را با نام و ذکر دوست خوش بود، طعام و شرابش کجا یاد آید، آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ سعدى
تجدانى بسرّ سعدى شحیحا
آوردهاند که عیسى بن مریم (ع) شصت روز در مناجات حق بود که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت، بعد از شصت روز در دلش آمد که اگر رغیفى بودى ما بکار بردیمى، آن ساعت مناجات منقطع گشت و آن رغیف دید پیش وى نهاده، عیسى بآنک از مناجات باز ماند همىگریست، پیرى بر وى بگذشت که بر وى سیماى نیکان بود، گفت اى شیخ مرا چنین حالى افتاد: در مناجات حق بودم بخاطر من طعام بگذشت آرزوى رغیفى در سینه من حرکت کرد آن مناجات منقطع گشت دعائى کن در کار من، آن پیر گفت: الهى ان کان الخبز خطر ببالى فى وقت من الاوقات فلا تغفر لی، باین حکایت نگر، اعتقاد نکنى که آن ولى را بر عیسى فضل بود که عیسى نبى بود و هیچ رتبت بالاى نبوّت نیست، نهایت کار اولیاء بدایت کار انبیاء است و در تحت این سرّى است که بیان آن ناچارست و دانستن آن مهم: بدانک پیغامبران را قوّتى باشد از تأیید الهیّت و تأثیر نبوّت که اولیا را آن قوّت نبود و بآن قوّت حظّ نفس ایشان را از تعظیم در گاه الهیّت و پرورش دین و دیانت و موجبات نبوّت باز ندارد، ازین جهت طلب حظّ نفس کنند و ایشان را هیچ زیان ندارد، بآن قوت و تأیید الهیّت که یافتهاند، و اولیا را آن قوّت نیست، اگر در حظوظ نفس شوند، در تراجع افتند، ازینجا بود که موسى (ع) با آن همه کرامات و آیات که از حق تعالى دیده بود و یافته از وى طعام خواست گفت: ربّ انّى لما انزلت الیه من خیر فقیر، و همچنین پیغامبران حظّ نفس طلب کردهاند از طعام و شراب و نکاح زنان و مخالطت ایشان، فهذا نبینا (ص) ربّما یکون مع عائشة فى الفراش و الوحى ینزل علیه و ما کان یشغله هیبة الوحى عن حظوظ نفسه. و هم ازین باب است آنچ ربّ العزّه گفت: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» کافران بعیب باز گفتند که اگر محمّد پیغامبر بودى از شغل نبوّت با شغل زن و فرزند نپرداختى، ربّ العزّه ایشان را جواب داد که همه پیغامبران چنین بودهاند، زن و فرزند داشتهاند، و ایشان را زن و فرزند از شغل نبوّت و اداء رسالت باز نداشت و امیر المؤمنین على (ع) ازینجا گفت: خیار هذه الامة الذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم.
و قال النبى علیه افضل الصلوات لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لما تلذّذتم بالنساء على الفراش و لخرجتم الى الصّعدات تجارون الى اللَّه.
فکان هو (ص) علم هذه الاشیاء و لکن من قوّته و امکانه و انبساطه مع اللَّه عزّ و جل لم یشغله حظّ نفسه عن حظّ ربّه و لا حظّ ربّه عن حظّ نفسه.
قوله: «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ» قال جعفر الصادق (ع) لکلّ رؤیة وقت و قال ابن عطاء لکلّ علم بیان و لکلّ بیان لسان و لکلّ لسان عبارة و لکلّ عبارة طریقة و لکلّ طریقة اجل فمن لم یمیز بین هذه الاحوال فلیس له ان یتکلّم.
یکى مىنازد بذکر حق در میان جان، از غرقى که هست در بحر عیان، او را پرداخت نیست با ذکر زبان، همى گوید الهى تا یاد تو رهى را یادست، جان وى از همه یادها بفریادست، و تا دل رهى بپیدایى تو شادست، شادى دو جهان نزدیک وى باد است، آن یکى در راه دین رونده، در بند ذکر خویش بمانده، با وى همى گویند ذکر نگه دار و امر و نهى گوش دار. و این یکى بر بساط قربت از اسباب و خلق ربوده و بجذبه الهى مخصوص گشته، ذکر را مىگویند که او را گوش دار. این هم چنان است که گروهى در آرزوى بهشتاند و بهشت خود در آرزوى گروهى است، و ذلک فى
قول النبى (ص): انّ الجنّة تشتاق الى اربعة نفر: صائم رمضان و تالى القرآن و حافظ اللسان و مطعم السّغبان.
و روى ان الجنّة لتشتاق الى سلمان.
آن مرید را دیده برین آمد که: «فَاذْکُرُونِی» و مراد را این نمودند که «أَذْکُرْکُمْ»، مرید طالب ذکر است و ذکر طالب مراد، مرید طالب وقتست و وقت طالب مراد، مرید در طلب دلست و دل در طلب مراد، میدان نظر مرید عالم جعلیّت است در غشاوت خلقیت، میدان نظر مراد هواى وحدانیّت است و فضاء فردانیّت.
لقمان سرخسى و بو الفضل سرخسى دو پیر بودند در عصر خویش فرید روزگار و یگانه وقت، هر دو در سماع بودند، بو الفضل از دست خود رها شد، بارى چند بگردید همچون چرخى گردان، آن گه بروى دیوار بر شد، روى با لقمان کرد که نیایى تا درین هواء جعلیّت پروازى کنیم؟ لقمان بانگ بر وى زد گفت نامردى مکن، آفرینش میدانى تنگ است، پرواز ما را نشاید. اشارتى عظیم است بنقطه جمع، کسى را که در دل آشنایى است و در جان روشنایى.
و در خبر مىآید که ایمان هفتاد و اند بابست، کمتر بابى آنست که از نهاد تو همتى سر بر زند که دنیا و عقبى را بپشت پاى از یک سو اندازى، چون این خاشاک از پیش قدم تو بر داشتند جمال ایمان آن گه بر دل تو تجلّى کند که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» همانست که آن جوانمرد گفته:
جمال حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» مىگوید آن مؤمنان و جوانمردان که صفت ایشان اینست خوشا عیشا که عیش ایشانست، امروز طوبى و زلفى در دل ایشان است و فردا طوبى و حسنى نزل ایشانست، امروز ذوق معرفت و انس محبّت بهره ایشانست و فردا سماع و شراب و دیدار حاصل ایشانست، طوبى ایشان وقتست و بهشت ایشان نقد است و راحت ایشان در درد است. اى جوانمرد هفت کشور آراسته بطلعت خداوندان درد است، ملک هشت بهشت یک شاخ از درخت در دست، اگر یک ذره از آن درد و اندوه که در دلهاى صدیقان و عارفانست، بر کلّ کائنات آشکارا گردد، اهل آفرینش از نشاط آن ذره عین طرب شوند، خارستان همه بوستان گردد، زنّارها کمر عشق دین شود، اگر هرگز طلعت خویش نماید، آن ساعت نماید که واجدان در وجد باشند.
جعفر خلدى گوید که شاه طریقت جنید بغدادى با جماعتى مشایخ قصد زیارت طور کردند، چون بمناجات گاه موسى رسیدند، جنید را وقت خوش گشت و در وجد آمد، درویشى دست بهم وازد، این بیت بر گفت:
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت از روى موافقت بتواجد در آمدند، هر کسى در شورى افتاده، و از هر گوشهاى نعرهاى همىآمد، راهبى آنجا در غارى نشسته، چون ایشان را بر آن صفت دید، زار بگریست و از درد دل و سوز جگر بنالید، آواز بر آورد که یا امّة محمد اجیبونى، جنید پیش آن راهب رفت، راهب گفت اى شیخ این تواجد شما بر عموم باشد یا بر خصوص؟ گفت بر خصوص، گفت چون مرد مقهور گشت بچه نیّت بر پاى خیزد، گفت نشانى از حق بدلهاى ایشان رسد بر پاى خیزند، نبینى که جمعى نشسته باشند مهترى در آید همه بر پاى خیزند و بتواضع درآیند، ما را از حق نشانى آید و در آن نشان پیمانى بود، وجد ما از آنست، گفتا چه باشد که ایشان را از آن وا ستاند، گفتا خوف خطر و بیم فراق، راهب گفت صدقت یا جنید، در انجیل صورت این سعادت دیدهایم و خواندهایم، راستست و درست، راهب آن ساعت زنّار بگشاد و ایمان قبول کرد، پس درخواست تا همان بیت باز گفتند، بر پاى خاست و همچون چرخى همىگشت، آخر بانگى بکرد و جان بحضرت فرستاد.
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اى محمد این کافران قدر نام ما نمىدانند، این بى حرمتان بنام ما کافر مىشوند، اى محمد تو بگوى: «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» ما را بپاکى بستاى و به یگانگى یاد کن ما ذکر تو و ثناء تو بعالمى برگرفتیم و ترا بجاى جهانیان پسندیدیم، اى محمد مقصود کائنات و نقطه دائره حادثات خود تویى، لولاک ما خلقت الکون، اگر نه جاه و جلال تو بودى، ما این عالم را خود نیافریدیمى، و لقد انشد مخلوق فى مخلوق:
و کنت ذخرت افکارى لوقت
فکان الوقت وقتک و السّلام
و کنت اطالب الدّنیا بحر
فانت الحرّ و انقطع الکلام
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» اى محمّد اگر عتبه و شیبه و ولید مغیره و بو جهل و بو لهب حرمت نام ما نمىدارند و تعظیم آن در دل خود راه نمىدهند، تو دل تنگ مکن و باین معنى غم مخور که مادر خزائن غیب خویش جوانمردانى داریم از امّت تو که پس از این روزگار ایشان را سر بدین عالم در دهیم و از خزائن غیب ایشان را بیرون آریم، مونس دل ایشان نام ما بود، غذاى جان ایشان مهر ما بود.
شبلى وقتى هفت روز در وجد خویش رفته بود که هیچ طعامى و شرابى نخورد، غریق دریاى محبت گشته و سر در سرّ خود گم کرده، این کلمات پیوسته بزبان مىگفت: ذکر ربّى طعام نفسى و ثناء ربّى لباس نفسى و الحیاء من ربّى شراب نفسى، نفسى فداء قلبى قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى، آخر چون آتش وجد وى ساکن گشت، او را پرسیدند که هفت روز بى طعام و شراب بسر آوردى این چه حالست، گفت اى مسکین، کسى که او را با نام و ذکر دوست خوش بود، طعام و شرابش کجا یاد آید، آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ سعدى
تجدانى بسرّ سعدى شحیحا
آوردهاند که عیسى بن مریم (ع) شصت روز در مناجات حق بود که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت، بعد از شصت روز در دلش آمد که اگر رغیفى بودى ما بکار بردیمى، آن ساعت مناجات منقطع گشت و آن رغیف دید پیش وى نهاده، عیسى بآنک از مناجات باز ماند همىگریست، پیرى بر وى بگذشت که بر وى سیماى نیکان بود، گفت اى شیخ مرا چنین حالى افتاد: در مناجات حق بودم بخاطر من طعام بگذشت آرزوى رغیفى در سینه من حرکت کرد آن مناجات منقطع گشت دعائى کن در کار من، آن پیر گفت: الهى ان کان الخبز خطر ببالى فى وقت من الاوقات فلا تغفر لی، باین حکایت نگر، اعتقاد نکنى که آن ولى را بر عیسى فضل بود که عیسى نبى بود و هیچ رتبت بالاى نبوّت نیست، نهایت کار اولیاء بدایت کار انبیاء است و در تحت این سرّى است که بیان آن ناچارست و دانستن آن مهم: بدانک پیغامبران را قوّتى باشد از تأیید الهیّت و تأثیر نبوّت که اولیا را آن قوّت نبود و بآن قوّت حظّ نفس ایشان را از تعظیم در گاه الهیّت و پرورش دین و دیانت و موجبات نبوّت باز ندارد، ازین جهت طلب حظّ نفس کنند و ایشان را هیچ زیان ندارد، بآن قوت و تأیید الهیّت که یافتهاند، و اولیا را آن قوّت نیست، اگر در حظوظ نفس شوند، در تراجع افتند، ازینجا بود که موسى (ع) با آن همه کرامات و آیات که از حق تعالى دیده بود و یافته از وى طعام خواست گفت: ربّ انّى لما انزلت الیه من خیر فقیر، و همچنین پیغامبران حظّ نفس طلب کردهاند از طعام و شراب و نکاح زنان و مخالطت ایشان، فهذا نبینا (ص) ربّما یکون مع عائشة فى الفراش و الوحى ینزل علیه و ما کان یشغله هیبة الوحى عن حظوظ نفسه. و هم ازین باب است آنچ ربّ العزّه گفت: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» کافران بعیب باز گفتند که اگر محمّد پیغامبر بودى از شغل نبوّت با شغل زن و فرزند نپرداختى، ربّ العزّه ایشان را جواب داد که همه پیغامبران چنین بودهاند، زن و فرزند داشتهاند، و ایشان را زن و فرزند از شغل نبوّت و اداء رسالت باز نداشت و امیر المؤمنین على (ع) ازینجا گفت: خیار هذه الامة الذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم.
و قال النبى علیه افضل الصلوات لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لما تلذّذتم بالنساء على الفراش و لخرجتم الى الصّعدات تجارون الى اللَّه.
فکان هو (ص) علم هذه الاشیاء و لکن من قوّته و امکانه و انبساطه مع اللَّه عزّ و جل لم یشغله حظّ نفسه عن حظّ ربّه و لا حظّ ربّه عن حظّ نفسه.
قوله: «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ» قال جعفر الصادق (ع) لکلّ رؤیة وقت و قال ابن عطاء لکلّ علم بیان و لکلّ بیان لسان و لکلّ لسان عبارة و لکلّ عبارة طریقة و لکلّ طریقة اجل فمن لم یمیز بین هذه الاحوال فلیس له ان یتکلّم.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ» بدانک شاه راه دین حق سه چیزست: اسلام و سنّت و اخلاص. در اسلام خائف باش و در سنت راجى و در اخلاص محبّ، اسلام از خوف چاره نیست و سنّت بى رجا نیست و اخلاص جز مایه محبّ نیست، خائف را گویند مىترس، راجى را گویند همىجوى، محبّ را گویند همىسوز، تا هنگامى آید که خائف را خطاب این بود که لا تخف مترس که روز ترس بسر آمد، و راجى را گویند لا تحزن اندوه مدار که امیدت بر آمد و درخت شادى ببرآمد، و محبّ را گویند ابشر شاد باش که شب هجر بپایان رسید و صبح وصل برآمد، این هر یکى را در عالم روش خویش محو و اثباتست، از دل خائف ریا مىسترد و یقین مىنهد، بخل مىسترد جود مىنهد، شره مىسترد قناعت مىنهد، حسد مى سترد شفقت مىنهد، بدعت مىسترد سنّت مىنهد، بم مىسترد امن مىنهد. از دل راجى اختیار مىسترد تسلیم مىنهد، تفرقت مىسترد جمع مىنهد، سرگردانى بنده مىسترد نور سبق مىنهد. از دل محبّ رسوم انسانیّت مىسترد شواهد حقیقت مىنهد، یمحو النّعوت الانسانیّة و یثبت النّعوت الرّبّانیة، یمحو شواهد کم و یثبت شاهده، از شاهد بنده مىکاهد و از شاهد خود مىفزاید تا چنانک باوّل خود بود بآخر هم خود باشد.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى جلال عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا گم گشت، هر چه رهى در دست داشت، الهى زان تو مىفزود و زان رهى مىکاست تا آخر همان ماند که اوّل بود راست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
و یقال یمحو العارفین بکشف جلاله و یثبتهم بلطف جماله فبکشف الجلال انخنست العقول فطاحت و بلطف الجمال طربت الارواح فارتاحت. اوّل بنده را در بحر کشف جلال بموج دهشت غرق کند تا در غلبه انس از خود رها شود بحالى که تن صبر بر نتابد و دل با عقل نپردازد و نظر تمییز را نپاید، بسان مستان بوادى دهشت سر در نهد عطشان و حیران گهى گریان و گه خندان، نه فراغتى که دل رمیده باز جوید، نه مساعدى که بخت خویش با وى باز گوید:
فرید عن الخلّان فى کل بلدة
اذا عظم المطلوب قل المساعد
همىگوید بزبان انکسار بنعت افتقار: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گریزست، الهى این چه تیغ است که چنین تیز است، نه جاى آرام و نه روى پرهیزست، کریما منزل ما چنین دورست همراهان برگشتند که این کار غرورست، گر منزل ما سرورست این انتظار سورست و این محنت بر محنت نور على نورست، باز بنظر لطف در میان جان بنده نگرد از آن سکر با صحو آید، آرمیده الطاف عنایت، افروخته نور مشاهدت، از خود باز رسته و دنیا و آخرت از پیش وى برخاسته، بنسیم انس زنده و یادگار ازلى دیده و شادى جاودان یافته، میگوید الهى گاه از تو مىگفتم و گاه مىنیوشیدم، میان جرم خود و لطف تو مىاندیشیدم، کشیدم آنچ کشیدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدم.
«أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» بزبان اهل اشارت و بر ذوق ارباب معرفت تفسیر این آیت در آن خبرست که مصطفى (ص) گفت: «بدلاء امتى اربعون رجلا اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات منهم واحد ابدل مکانه آخر فاذا جاء الامر قبضوا».
اصلى عظیم است این خبر در علوم حقایق و تمکین ارباب معارف و ما شرح آن در کتاب اربعین مستوفى گفتهایم، کسى که این بیان خواهد از آنجا طلب کند، «وَ اللَّهُ یَحْکُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» لا رادّ لقضائه و لا ناقض لامره، خداوندیست کارگزار، راست کار، پاک داد، نیکو نهاد، کارها پرداخته بحکمت خود، بنیادها ساخته بعلم خود، حکمها رانده بخواست خود، هر کسى را قسمتى رفته و هر یکى را بر کارى داشته، چون مىدانى که بر وى اعتراض نیست و از حکم وى اعراض نیست بهر چه پیش آید رضا ده که جز ازین روى نیست، در راه دین منزلى بزرگوار تر از رضا دادن بحکم وى نیست و یافت کرامت قربت را و سیلتى تمامتر از رضا نیست.
حسن بصرى روزى بر رابعه عدویه در آمد و آن سیّده عصر خویش عقد نماز بسته بود، گفت ساعتى بنشستم بر سجاده نماز وى، نگه کردم در دیده راست وى خارى شکسته دیدم و قطرههاى خون بر رخان وى روان گشته و بسجده گاه وى رسیده، چون از عقد نماز فارغ گشت گفتم این چه حالست؟ خار در دیده شکسته و جاى نماز بخون چشم رنگین گشته، گفت اى حسن بعزّت آن خداى که این بیچاره را بعزّ اسلام عزیز کرد که مرا ازین حال خبر نیست، اى حسن دلم این ساعت بر صفتى بود که اگر ممکن شود که هر محنتى و عقوبتى که در هفت طبقه دوزخ است میلى سازند و در دیده راستم کشند اگر دیده چپم خبر یابد دست فرو کنم و دیده از بن بر کنم.
بحقّ تو، بحق مهر تو، بصحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضاى تو نیست
ترا خوش است که هر کس ترا بجاى منست
مرا بتر که مرا هیچ کس بجاى تو نیست
و الحمد للَّه ربّ العالمین و العاقبة للمتّقین.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى جلال عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا گم گشت، هر چه رهى در دست داشت، الهى زان تو مىفزود و زان رهى مىکاست تا آخر همان ماند که اوّل بود راست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
و یقال یمحو العارفین بکشف جلاله و یثبتهم بلطف جماله فبکشف الجلال انخنست العقول فطاحت و بلطف الجمال طربت الارواح فارتاحت. اوّل بنده را در بحر کشف جلال بموج دهشت غرق کند تا در غلبه انس از خود رها شود بحالى که تن صبر بر نتابد و دل با عقل نپردازد و نظر تمییز را نپاید، بسان مستان بوادى دهشت سر در نهد عطشان و حیران گهى گریان و گه خندان، نه فراغتى که دل رمیده باز جوید، نه مساعدى که بخت خویش با وى باز گوید:
فرید عن الخلّان فى کل بلدة
اذا عظم المطلوب قل المساعد
همىگوید بزبان انکسار بنعت افتقار: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گریزست، الهى این چه تیغ است که چنین تیز است، نه جاى آرام و نه روى پرهیزست، کریما منزل ما چنین دورست همراهان برگشتند که این کار غرورست، گر منزل ما سرورست این انتظار سورست و این محنت بر محنت نور على نورست، باز بنظر لطف در میان جان بنده نگرد از آن سکر با صحو آید، آرمیده الطاف عنایت، افروخته نور مشاهدت، از خود باز رسته و دنیا و آخرت از پیش وى برخاسته، بنسیم انس زنده و یادگار ازلى دیده و شادى جاودان یافته، میگوید الهى گاه از تو مىگفتم و گاه مىنیوشیدم، میان جرم خود و لطف تو مىاندیشیدم، کشیدم آنچ کشیدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدم.
«أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» بزبان اهل اشارت و بر ذوق ارباب معرفت تفسیر این آیت در آن خبرست که مصطفى (ص) گفت: «بدلاء امتى اربعون رجلا اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات منهم واحد ابدل مکانه آخر فاذا جاء الامر قبضوا».
اصلى عظیم است این خبر در علوم حقایق و تمکین ارباب معارف و ما شرح آن در کتاب اربعین مستوفى گفتهایم، کسى که این بیان خواهد از آنجا طلب کند، «وَ اللَّهُ یَحْکُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» لا رادّ لقضائه و لا ناقض لامره، خداوندیست کارگزار، راست کار، پاک داد، نیکو نهاد، کارها پرداخته بحکمت خود، بنیادها ساخته بعلم خود، حکمها رانده بخواست خود، هر کسى را قسمتى رفته و هر یکى را بر کارى داشته، چون مىدانى که بر وى اعتراض نیست و از حکم وى اعراض نیست بهر چه پیش آید رضا ده که جز ازین روى نیست، در راه دین منزلى بزرگوار تر از رضا دادن بحکم وى نیست و یافت کرامت قربت را و سیلتى تمامتر از رضا نیست.
حسن بصرى روزى بر رابعه عدویه در آمد و آن سیّده عصر خویش عقد نماز بسته بود، گفت ساعتى بنشستم بر سجاده نماز وى، نگه کردم در دیده راست وى خارى شکسته دیدم و قطرههاى خون بر رخان وى روان گشته و بسجده گاه وى رسیده، چون از عقد نماز فارغ گشت گفتم این چه حالست؟ خار در دیده شکسته و جاى نماز بخون چشم رنگین گشته، گفت اى حسن بعزّت آن خداى که این بیچاره را بعزّ اسلام عزیز کرد که مرا ازین حال خبر نیست، اى حسن دلم این ساعت بر صفتى بود که اگر ممکن شود که هر محنتى و عقوبتى که در هفت طبقه دوزخ است میلى سازند و در دیده راستم کشند اگر دیده چپم خبر یابد دست فرو کنم و دیده از بن بر کنم.
بحقّ تو، بحق مهر تو، بصحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضاى تو نیست
ترا خوش است که هر کس ترا بجاى منست
مرا بتر که مرا هیچ کس بجاى تو نیست
و الحمد للَّه ربّ العالمین و العاقبة للمتّقین.
رشیدالدین میبدی : ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» سماع بسم اللَّه یوجب الهیبة و الهیبة تتضمّن الفناء و الغیبة، سماع الرّحمن الرّحیم یوجب الحضور و الاوبة و الحضور یتضمن البقاء و القربة، من اسمعه بسم اللَّه ادهشه فى کشف جلاله و من اسمعه الرّحمن الرّحیم عیشه بلطف جماله و کرم افضاله، اللَّه است قادر و قدیم مستوجب قدم، رحمن است قاهر و عظیم مستحق عظم، رحیم است غافر و حلیم سزاء فضل و کرم، اى مهیمن اکرم و اى مفضل ارحم، اى محتجب بجلال متجلّى بکرم، به باقرب تو اندوه است نه با یاد تو غم.
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم
کار آنست که تو در گرفتى، راه آنست که تو نمودى، قسمت آنست که تو کردى پیش از لوح و پیش از قلم، قضا قضاء تو و خواست خواست تو و حکم حکم تو، حکم دیگران همه میل است و ستم:
قضى اللَّه امرا و جف القلم
و فیما قضى ربنا ما ظلم
اللَّه است آفریدگار جهانیان، رحمن است روزى گمار همگان، رحیم است آمرزگار مؤمنان، اللَّه است آفریننده بى نظیر، رحمن است پروراننده و دست گیر، رحیم است آمرزنده و عذر پذیر، هر چند که خردبین است عظیم و بزرگوار است، هر چند که سخت گیر است فرا گذار و آسان گذارست، در صفت عزّت وى هم نور و هم نار است، بنار عزّت قومى را مىگدازد، بنور عزّت قومى را مى نوزاد، آن سوخته را بعدل خود در ظلمات کفر مىدارد، و آن نواخته را بفضل خود بدعوت مصطفى (ص) و بنور قرآن راه مىنماید و از تاریکى بیگانگى به روشنایى آشنایى مىآرد، اینست که ربّ العالمین گفت: «کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ» اى محمد این چراغ قرآن که در دست تو است افروزنده آن مائیم، راهبر بوى آن کس بود که ما خواهیم.
بزرگان دین گفتند نشان راه بردن بوى پنج چیز است: اوّل آنک حق او را قبول کند چنانک گفت عزّ جلاله: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ». دیگر آنک او را دست گیرد: «لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ» سوم دل وى در خود بندد: «وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ»، چهارم برق دوستى در دل وى تابد: «رَأى کَوْکَباً» پنجم جان وى را بوى وصال دماند: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ»، و اصل این همه عنایت از لیست، چون عنایت بود طاعت سبب مثوبت بود و معصیت سبب مغفرت، و اگر عنایت نبود طاعت سبب ندامت بود و معصیت سبب شقاوت.
«اللَّهِ الَّذِی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» قال الواسطى: الکون کلّه له فمن طلب الکون فانّه المکون و من طلب الحقّ فوجده سخر له الکون بما فیه.
هر که خویشتن را فامکون داد و دل خود فاصحبت وى پرداخت، کاینات و حادثات یکسر فاخدمت وى پرداخت، مىگوید عبدى هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن است ملک و ملک ماست، همه بنده و رهى ماست، اگر وفاى عهد ما را میان بندى و چاکر وار سر در ربقه طاعت آرى همه را حلقه چاکرى تو در گوش کنیم و مسخر تو گردانیم، و اگر سر از چنبر فرمان بگردانى یا دل خود فاصحبت غیرى پردازى همه را بخصمى تو بر پاى کنیم و قدمگاه تو بر تو زندان کنیم.
سلیمان پیغامبر با چندان مرتبت و منزلت روزى بر تخت مملکت نشسته بود شاد روان دولت گسترانیده، جن و انس و طیور صفها کشیده، تاج رسالت بر فرق نبوّت نهاده، بخاطرش بگذشت که امروز هیچ کس را گذشت از پسر داود روا بود که این منزلت و رفعت او را عطا دهند؟ در حال باد را فرمودند تا آن رداء وى از فرق سر او در کشید و بر خاک انداخت، سلیمان روى در هم کشید از سر سطوت خویش باد را گفت: ردّى على ردائى، باد جواب داد که ردّ علیک قلبک اى سلیمان تو دل خود بخود باز آر تا ما رداء تو بتو باز آریم.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآیاتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَکَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ»، یا محمد ما موسى کلیم را همان فرمودیم که ترا مىفرمائیم، همه را گفتیم چراغ دعوت بیفروزید و خلق را از ظلمات شک با نور یقین خوانید و از تاریکى جهل بروشنایى علم آرید، تدبیر خود بگذارید، تقدیر حق بینید، بدعت منهید و مپسندید طریقت سنّت و جماعت سپرید، «وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ» هى الایّام التی کان العبد فیها فى کتم العدم و الحقّ یقول بقوله الازلى عبادى، اى محمد با یادشان ده آن روزگار که شما نبودید و من شما را بودم، بى شما من کار شما بساختم و عقد دوستى ببستم و رحمت از بهر شما بر خود نبشتم: «کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» این آن رمزست که پیر طریقت در مناجات گفت: الهى آن روز کجا باز یابم که تو مرا بودى و من نبودم تا با آن روز نرسم میان آتش و دودم، و اگر بدو گیتى آن روز را باز یابم بر سودم، و ربود تو خود را دریابم به نبود خود خشنودم، الهى من کجا بودم که تو مرا خواندى، من نه منم که تو مرا ماندى، الهى مران کسى را که خود خواندى، ظاهر مکن جرمى که خود پوشیدى، الهى خود بر گرفتى و کسى نگفت که بردار، اکنون که برگرفتى بمگذار و در سایه لطف خود میدار و جز بفضل و رحمت خود مسپار.
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ» اى لئن شکرتم الاسلام لازیدنّکم الایمان، و لئن شکرتم الایمان لازیدنکم الاحسان، و لئن شکرتم الاحسان لازیدنّکم المعرفة، و لئن شکرتم المعرفة لازیدنّکم الوصلة، و لئن شکرتم الوصلة لازیدنّکم المشاهدة، و لئن شکرتم ما خوّلناکم من عطائى لازیدنّکم ما وعدناکم من لقایى.
و روى انّ داود (ع) قال: یا ربّ کیف اشکرک و شکرى لک تجدید منّة منک علىّ، فقال یا داود الآن شکرتنى
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم
کار آنست که تو در گرفتى، راه آنست که تو نمودى، قسمت آنست که تو کردى پیش از لوح و پیش از قلم، قضا قضاء تو و خواست خواست تو و حکم حکم تو، حکم دیگران همه میل است و ستم:
قضى اللَّه امرا و جف القلم
و فیما قضى ربنا ما ظلم
اللَّه است آفریدگار جهانیان، رحمن است روزى گمار همگان، رحیم است آمرزگار مؤمنان، اللَّه است آفریننده بى نظیر، رحمن است پروراننده و دست گیر، رحیم است آمرزنده و عذر پذیر، هر چند که خردبین است عظیم و بزرگوار است، هر چند که سخت گیر است فرا گذار و آسان گذارست، در صفت عزّت وى هم نور و هم نار است، بنار عزّت قومى را مىگدازد، بنور عزّت قومى را مى نوزاد، آن سوخته را بعدل خود در ظلمات کفر مىدارد، و آن نواخته را بفضل خود بدعوت مصطفى (ص) و بنور قرآن راه مىنماید و از تاریکى بیگانگى به روشنایى آشنایى مىآرد، اینست که ربّ العالمین گفت: «کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ» اى محمد این چراغ قرآن که در دست تو است افروزنده آن مائیم، راهبر بوى آن کس بود که ما خواهیم.
بزرگان دین گفتند نشان راه بردن بوى پنج چیز است: اوّل آنک حق او را قبول کند چنانک گفت عزّ جلاله: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ». دیگر آنک او را دست گیرد: «لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ» سوم دل وى در خود بندد: «وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ»، چهارم برق دوستى در دل وى تابد: «رَأى کَوْکَباً» پنجم جان وى را بوى وصال دماند: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ»، و اصل این همه عنایت از لیست، چون عنایت بود طاعت سبب مثوبت بود و معصیت سبب مغفرت، و اگر عنایت نبود طاعت سبب ندامت بود و معصیت سبب شقاوت.
«اللَّهِ الَّذِی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» قال الواسطى: الکون کلّه له فمن طلب الکون فانّه المکون و من طلب الحقّ فوجده سخر له الکون بما فیه.
هر که خویشتن را فامکون داد و دل خود فاصحبت وى پرداخت، کاینات و حادثات یکسر فاخدمت وى پرداخت، مىگوید عبدى هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن است ملک و ملک ماست، همه بنده و رهى ماست، اگر وفاى عهد ما را میان بندى و چاکر وار سر در ربقه طاعت آرى همه را حلقه چاکرى تو در گوش کنیم و مسخر تو گردانیم، و اگر سر از چنبر فرمان بگردانى یا دل خود فاصحبت غیرى پردازى همه را بخصمى تو بر پاى کنیم و قدمگاه تو بر تو زندان کنیم.
سلیمان پیغامبر با چندان مرتبت و منزلت روزى بر تخت مملکت نشسته بود شاد روان دولت گسترانیده، جن و انس و طیور صفها کشیده، تاج رسالت بر فرق نبوّت نهاده، بخاطرش بگذشت که امروز هیچ کس را گذشت از پسر داود روا بود که این منزلت و رفعت او را عطا دهند؟ در حال باد را فرمودند تا آن رداء وى از فرق سر او در کشید و بر خاک انداخت، سلیمان روى در هم کشید از سر سطوت خویش باد را گفت: ردّى على ردائى، باد جواب داد که ردّ علیک قلبک اى سلیمان تو دل خود بخود باز آر تا ما رداء تو بتو باز آریم.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآیاتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَکَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ»، یا محمد ما موسى کلیم را همان فرمودیم که ترا مىفرمائیم، همه را گفتیم چراغ دعوت بیفروزید و خلق را از ظلمات شک با نور یقین خوانید و از تاریکى جهل بروشنایى علم آرید، تدبیر خود بگذارید، تقدیر حق بینید، بدعت منهید و مپسندید طریقت سنّت و جماعت سپرید، «وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ» هى الایّام التی کان العبد فیها فى کتم العدم و الحقّ یقول بقوله الازلى عبادى، اى محمد با یادشان ده آن روزگار که شما نبودید و من شما را بودم، بى شما من کار شما بساختم و عقد دوستى ببستم و رحمت از بهر شما بر خود نبشتم: «کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» این آن رمزست که پیر طریقت در مناجات گفت: الهى آن روز کجا باز یابم که تو مرا بودى و من نبودم تا با آن روز نرسم میان آتش و دودم، و اگر بدو گیتى آن روز را باز یابم بر سودم، و ربود تو خود را دریابم به نبود خود خشنودم، الهى من کجا بودم که تو مرا خواندى، من نه منم که تو مرا ماندى، الهى مران کسى را که خود خواندى، ظاهر مکن جرمى که خود پوشیدى، الهى خود بر گرفتى و کسى نگفت که بردار، اکنون که برگرفتى بمگذار و در سایه لطف خود میدار و جز بفضل و رحمت خود مسپار.
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ» اى لئن شکرتم الاسلام لازیدنّکم الایمان، و لئن شکرتم الایمان لازیدنکم الاحسان، و لئن شکرتم الاحسان لازیدنّکم المعرفة، و لئن شکرتم المعرفة لازیدنّکم الوصلة، و لئن شکرتم الوصلة لازیدنّکم المشاهدة، و لئن شکرتم ما خوّلناکم من عطائى لازیدنّکم ما وعدناکم من لقایى.
و روى انّ داود (ع) قال: یا ربّ کیف اشکرک و شکرى لک تجدید منّة منک علىّ، فقال یا داود الآن شکرتنى
رشیدالدین میبدی : ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ أُدْخِلَ الَّذِینَ آمَنُوا» معنى آنست که مؤمنان و دوستان را فردا به بهشت فرود آرند در آن سراى پیروزى و نعیم باقى و ملک جاودانى، امّا ظاهر لفظ ادخل آنست که این حکم راندند روز اوّل در عهد ازل و مؤمنان را آن روز ببهشت فرو آوردند که این حکم راندند، نه خواستى تو است که مىدروا کند، کرده ازلیست که مى آشکار کند، نه امروزشان مىنوازد که در ازلشان نواخته است و این کار پرداخته، عابد همه نظاره ابد کند، بیم وى از آن بود که تا فردا با من چه کنند، عارف همه نظاره ازل کند، سوزش همه آن بود که در ازل با من چه کردهاند، او که در ابد نگرد همه رکوع و سجود بیند، او که در ازل نگرد همه وجد و وجود بیند، از دیدار خود غایب بود، نه خود را بیند نه از خود، بلکه همه حق را بیند و حق را داند، او که به ابد نگرد هر چه بدو دهند قبول کند و بآن قانع شود، و او که بازل نگرد نه هیچیز قبول کند نه بهیچ خلعت قانع شود، اگر هر چه در کونین خلعتست او را بآن بیارایند هر لحظتى که بر آید برهنهتر بود، و اگر کلّ کون مائدهاى سازند و پیش دل وى نهند وى را از آن نزل چاشنى نیاید. هر دو کون لقمهاى ساختند و در حوصله پر درد بو یزید نهادند هنوز روى سیرى نمىدید، فریاد همىداشت که من گرفتار عیانم بخبر قناعت چون کنم من که نقد را جویانم بامید کفایت چون کنم!!
بى تو اى آرام جانم زندگانى چون کنم
چون نباشى در کنارم شادمانى چون کنم
«وَ أُدْخِلَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ» ایشان را فرو آرند فردا در آن بهشتها، نه یک بهشت است که هشت بهشتست، نه هشت درجه است که صد درجه است. مصطفى (ص) گفت: «انّ فى الجنّة مائة درجة اعدّها اللَّه للمجاهدین فى سبیله».
مردمى باید که در راه خداى جهاد کند، هم با نفس خویش بقهر، هم با دیو بصبر، هم با دشمن بتیغ، تا این درجهها را گذاره کند و بفردوس رسد: فانّه وسط الجنّة و اعلا الجنة و فوقه عرش الرّحمن، و آن گه بدان خرسند نشود تا در کرامت تحیّت بیفزایند که: «تَحِیَّتُهُمْ فِیها سَلامٌ» فقوم یحییهم الملک و قوم یحییهم الملک قومى را تحیّت و سلام ملک، قومى را تحیّت و سلام ملک، سلام ملک اهل طاعت و خدمت را، مىگوید جلّ جلاله: «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَیْکُمْ» سلام ملک اصل صفوت و قربت را، یقول تعالى: «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ» معنى سلام آزادیست و رستگارى، مىگوید آزاد گشتید از احتراق، رستید از فراق، اینجا نه عتابست نه حجاب، هان که وقت سماعست و دیدار و شراب.
پیر طریقت گفت: اى جوانمرد، بس منال که بس نماند تا آنچ خبرست عیان شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، همه آرزوها نقد شود و زیادت بى کران شود، قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلى عیان شود، دیده و دل و جان هر سه باو نگران شود:
چه باشد گر خورى یک سال تیمار
چو بینى دوست را یک روز دیدار
«أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ» سخن پاک و گفت راست که از دهن مؤمن بیرون آید همچون آن درخت پاکست که میوه پاک بیرون دهد، درخت پاک بر تربت نیکو بر آب خوش جز میوه شیرین بیرون ندهد، آنست که گفت: «وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ» تربت پاک نفس بنده مؤمنست، درخت پاک درخت معرفتست، آب خوش آب ندامتست، میوه شیرین کلمه توحید است، چنانک درخت بیخ بزمین فرو برد هم چنان معرفت و ایمان در دل مؤمن بیخ فرو برد، چنانک شاخ بر هوا میوه آرد این درخت معرفت توحید بر زبان و عمل در ارکان آرد، هر دو بالا گیرد، اینست که ربّ العزّه گفت: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ»، قوام درخت بسه چیز است: بیخى بر زمین فرو برده، اصلى بر جاى ایستاده، شاخى بهوا بر شده. و درخت معرفت را این سه چیز بر کمالست: تصدیق بالجنان و عمل بالارکان و قول باللّسان.
قال النبى (ص): «الایمان معرفة بالقلب و اقرار باللّسان و عمل بالابدان».
پیر طریقت گفت: الهى آب عنایت تو بسنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید، درخت میوه و بار گرفت، درختى که بارش همه شادى طعمش همه انس، بویش همه آزادى، درختى که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا «تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها» بقول ابن عباس آن درخت که ربّ العزّه ایمان مؤمنان مثل بدان زد، درختیست در بهشت که میوه آن هرگز بریده نگردد و بسر نیاید: «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ»، کذلک لطائف قلوب العارفین من ثمرات شجرة الایمان لا مقطوعة و لا ممنوعة، و قلوب اهل الحقایق عنها لا مصروفة و لا محجوبة و هى لها فى کلّ وقت و نفس مبذولة غیر محجوبة.
آن گه کفر کافر را نیز مثل زد گفت: «وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ خَبِیثَةٍ کَشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ».
کلمه خبیثه همچون شجره خبیثه است، این شجره خبیثه میگویند شجره شهواتست، زمین آن نفس امّاره، آب آن امل، اوراق آن کسل، میوه آن معصیت، غایت آن دوزخ. نهاد کافر شوره زمینست، از شوره زمین هرگز درخت خوش نروید اگر چه باران خوش بر آن بارد، باران هر چند پاکست و خوش امّا تا بر کدام موضع آید، چون بر صدف آید جوهر روید، چون بر مزبله آید کرم روید، پس کار زمین دارد و تخم، نه آب و باران، همانست که آنجا گفت: «صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ».
دو بنده را مثل زد: یکى آشنا، یکى بیگانه. گفتا مثل ایشان چون دو درختست: یکى شیرین، یکى تلخ. تلخ هم از آن آب خورد که شیرین خورد، تلخ را جرمى نبود که تلخ آمد، شیرین را هنرى نبود که شیرین آمد. لکن این تخم بر سبیل شایستگى افکندند و آن تخم بر سبیل ناشایستگى، پس کار نه بآنست که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل، تلخ را چه سود کش آب خوش در جوارست و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست.
«یُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ» تثبیت عارف آنست که وى را در دنیا زندگانى باستقامت دهد، زندگانى که دامن وى پاک دارد و چشم وى بیدار و راه وى راست و مرکب وى نیز تا بدر مرگ، آن گه زندگانى حقیقت آغاز کند، بحیاة طیّبة رسد، از سایه انسانیّت و صفت کنودى خلاص یافته و بمقرّ عزّ و قرارگاه خود رسیده و شرف و صولت خود بر فریشتگان بدیده، ازینجا بود که رسول خداى (ص) عمر خطاب را گفت: کیف بک یا عمر اذا رأیت ملکین فظین غلیظین یدخلان علیک القبر فیقولان من ربّک و ما دینک و من نبیّک؟ فقال یا رسول اللَّه ا یکون عقلى معى؟ قال نعم، قال اذا لا ابالى.
و رأى یزید بن هارون بعد موته فى المنام، فقیل له ما صنع اللَّه بک؟ قال دخل علىّ منکر و نکیر قبرى، فقالا من ربّک فاخذت بلحیتى، و قلت أ مثلی یسأل من ربّک و قد دعوت الخلق الى اللَّه سبعین سنة، فقال احدهما للآخر ارفق به فقد صدق.
و حکى عن ابى یزید البسطامى انّه قال: لو قال لى منکر و نکیر فى القبر من ربّک؟ قلت لهما لا تسألانى من ربّک و لکن سلا ربّى من عبدک؟
و سئل جعفر الصادق (ع) ما تقول فى منکر و نکیر؟ قال انّما یدخل منکر و نکیر قبر الکافر، فامّا قبر المؤمن فانّما یدخله مبشر و بشیر.
بى تو اى آرام جانم زندگانى چون کنم
چون نباشى در کنارم شادمانى چون کنم
«وَ أُدْخِلَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ» ایشان را فرو آرند فردا در آن بهشتها، نه یک بهشت است که هشت بهشتست، نه هشت درجه است که صد درجه است. مصطفى (ص) گفت: «انّ فى الجنّة مائة درجة اعدّها اللَّه للمجاهدین فى سبیله».
مردمى باید که در راه خداى جهاد کند، هم با نفس خویش بقهر، هم با دیو بصبر، هم با دشمن بتیغ، تا این درجهها را گذاره کند و بفردوس رسد: فانّه وسط الجنّة و اعلا الجنة و فوقه عرش الرّحمن، و آن گه بدان خرسند نشود تا در کرامت تحیّت بیفزایند که: «تَحِیَّتُهُمْ فِیها سَلامٌ» فقوم یحییهم الملک و قوم یحییهم الملک قومى را تحیّت و سلام ملک، قومى را تحیّت و سلام ملک، سلام ملک اهل طاعت و خدمت را، مىگوید جلّ جلاله: «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَیْکُمْ» سلام ملک اصل صفوت و قربت را، یقول تعالى: «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ» معنى سلام آزادیست و رستگارى، مىگوید آزاد گشتید از احتراق، رستید از فراق، اینجا نه عتابست نه حجاب، هان که وقت سماعست و دیدار و شراب.
پیر طریقت گفت: اى جوانمرد، بس منال که بس نماند تا آنچ خبرست عیان شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، همه آرزوها نقد شود و زیادت بى کران شود، قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلى عیان شود، دیده و دل و جان هر سه باو نگران شود:
چه باشد گر خورى یک سال تیمار
چو بینى دوست را یک روز دیدار
«أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ» سخن پاک و گفت راست که از دهن مؤمن بیرون آید همچون آن درخت پاکست که میوه پاک بیرون دهد، درخت پاک بر تربت نیکو بر آب خوش جز میوه شیرین بیرون ندهد، آنست که گفت: «وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ» تربت پاک نفس بنده مؤمنست، درخت پاک درخت معرفتست، آب خوش آب ندامتست، میوه شیرین کلمه توحید است، چنانک درخت بیخ بزمین فرو برد هم چنان معرفت و ایمان در دل مؤمن بیخ فرو برد، چنانک شاخ بر هوا میوه آرد این درخت معرفت توحید بر زبان و عمل در ارکان آرد، هر دو بالا گیرد، اینست که ربّ العزّه گفت: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ»، قوام درخت بسه چیز است: بیخى بر زمین فرو برده، اصلى بر جاى ایستاده، شاخى بهوا بر شده. و درخت معرفت را این سه چیز بر کمالست: تصدیق بالجنان و عمل بالارکان و قول باللّسان.
قال النبى (ص): «الایمان معرفة بالقلب و اقرار باللّسان و عمل بالابدان».
پیر طریقت گفت: الهى آب عنایت تو بسنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید، درخت میوه و بار گرفت، درختى که بارش همه شادى طعمش همه انس، بویش همه آزادى، درختى که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا «تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها» بقول ابن عباس آن درخت که ربّ العزّه ایمان مؤمنان مثل بدان زد، درختیست در بهشت که میوه آن هرگز بریده نگردد و بسر نیاید: «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ»، کذلک لطائف قلوب العارفین من ثمرات شجرة الایمان لا مقطوعة و لا ممنوعة، و قلوب اهل الحقایق عنها لا مصروفة و لا محجوبة و هى لها فى کلّ وقت و نفس مبذولة غیر محجوبة.
آن گه کفر کافر را نیز مثل زد گفت: «وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ خَبِیثَةٍ کَشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ».
کلمه خبیثه همچون شجره خبیثه است، این شجره خبیثه میگویند شجره شهواتست، زمین آن نفس امّاره، آب آن امل، اوراق آن کسل، میوه آن معصیت، غایت آن دوزخ. نهاد کافر شوره زمینست، از شوره زمین هرگز درخت خوش نروید اگر چه باران خوش بر آن بارد، باران هر چند پاکست و خوش امّا تا بر کدام موضع آید، چون بر صدف آید جوهر روید، چون بر مزبله آید کرم روید، پس کار زمین دارد و تخم، نه آب و باران، همانست که آنجا گفت: «صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ».
دو بنده را مثل زد: یکى آشنا، یکى بیگانه. گفتا مثل ایشان چون دو درختست: یکى شیرین، یکى تلخ. تلخ هم از آن آب خورد که شیرین خورد، تلخ را جرمى نبود که تلخ آمد، شیرین را هنرى نبود که شیرین آمد. لکن این تخم بر سبیل شایستگى افکندند و آن تخم بر سبیل ناشایستگى، پس کار نه بآنست که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل، تلخ را چه سود کش آب خوش در جوارست و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست.
«یُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ» تثبیت عارف آنست که وى را در دنیا زندگانى باستقامت دهد، زندگانى که دامن وى پاک دارد و چشم وى بیدار و راه وى راست و مرکب وى نیز تا بدر مرگ، آن گه زندگانى حقیقت آغاز کند، بحیاة طیّبة رسد، از سایه انسانیّت و صفت کنودى خلاص یافته و بمقرّ عزّ و قرارگاه خود رسیده و شرف و صولت خود بر فریشتگان بدیده، ازینجا بود که رسول خداى (ص) عمر خطاب را گفت: کیف بک یا عمر اذا رأیت ملکین فظین غلیظین یدخلان علیک القبر فیقولان من ربّک و ما دینک و من نبیّک؟ فقال یا رسول اللَّه ا یکون عقلى معى؟ قال نعم، قال اذا لا ابالى.
و رأى یزید بن هارون بعد موته فى المنام، فقیل له ما صنع اللَّه بک؟ قال دخل علىّ منکر و نکیر قبرى، فقالا من ربّک فاخذت بلحیتى، و قلت أ مثلی یسأل من ربّک و قد دعوت الخلق الى اللَّه سبعین سنة، فقال احدهما للآخر ارفق به فقد صدق.
و حکى عن ابى یزید البسطامى انّه قال: لو قال لى منکر و نکیر فى القبر من ربّک؟ قلت لهما لا تسألانى من ربّک و لکن سلا ربّى من عبدک؟
و سئل جعفر الصادق (ع) ما تقول فى منکر و نکیر؟ قال انّما یدخل منکر و نکیر قبر الکافر، فامّا قبر المؤمن فانّما یدخله مبشر و بشیر.
رشیدالدین میبدی : ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً» ابراهیم (ع) درین آیت از حق دو چیز خواست: یکى امن مکّه از استیلاء دشمن، دیگر امن دل از غلبه سلطان هوا، گفت بار خدایا این شهر مکه را حرمى گردان ایمن که هیچ جبّارى را بر آن دست نبود و هیچ کس را درو ترس نبود، رب العالمین دعاء وى اجابت کرد و آن را حرمى ساخت مبارک و جاى امن، چنانک گفت: «مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً» هرگز هیچ جبّارى را در آن دست نه و هر کس که شود در آن حرم از آدمى و غیر آدمى، از صید وحشى و مرغ هوایى او را بیم نه. و امن دل که خواست از روى اشارت آنست که گفت: «وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ»، هر چه ترا از حق باز دارد آن صنم تو است و هر چه دلت بدان گراید و نگرد جز از حق آن هواء تو است، و ربّ العزّه میگوید: «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ».
یکى را مالى و تجارتى در پیش، یکى را زن و فرزند در پیش، یکى را جاه و حشمت در پیش، یکى در بند حرمت پارسایى و خویشتن دارى بمانده و از آنجا قدم بر نگرفته، یکى طاعت و عبادت قبله خود ساخته و نگرستن بدان و تکیه بر آن حجاب راه وى گشته، و ربّ العالمین مىگوید: «وَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» اى شما که مؤمنانید، اگر مىخواهید که دلهاتان حرم نظر خود گردانم و از حجاب قطعیت ایمن دارم، یکبارگى روى بما نهید و از همه بر گردید، یک بار با راه خود مىخواند بزبان صنایع تحقیق آشنایى را، یک بار با خود مىخواند بزبان کشف تأکید دوستى را، مىگوید: یکبارگى با وى پردازید از خود شناخت حقّ وى را، چشم فرا کنید از طاعت خود دیدار منّت وى را، باز رهید از هستى خود چشیدن دوستى وى را، این بود که ابراهیم مىخواست بآنچ گفت: «اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ».
جعفر صادق (ع) در تفسیر این آیت گفت: لا تردنى الى مشاهدة الخلّة و لا ترد اولادى الى مشاهدة النبوة
بار خدایا مرا خلّت دادى، دیده من از دیدن آن بگردان تا نه از خود بینم. و فرزندان مرا نبوت دادى، ایشان را بسته فعل خود و دیدن خود مگردان. ابن عطاء گفت ابراهیم را فرمود که خانه کعبه را بناز ساز، ابراهیم آن بنا را چنانک فرمود ساخت و تمام کرد، آن گه گفت: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا» بار خدایا بپذیر از ما آنچ کردیم، عتاب آمد از حق که: امرتک ببناء البیت و مننت علیک به و وفقتک له الا تستحیى ان تمنّ و تقول تقبل منّا فنسیت منّتى علیک و ذکرت فعلک و منّتک، از ابراهیم ملاحظهاى رفت بآن کرده خویش تا مىگفت: «تَقَبَّلْ مِنَّا» فرمان آمد که اى ابراهیم فعل خود و منّت خود مى بینى در آنچ کردى و نمىدانى که آن توفیق ما بود و منّت ما بود و تخصیص ما بود، ابراهیم (ع) از سیاست این عتاب دعا کرد، گفت: «اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ» بار خدایا دیدن فعل خود و نسبت با خود در راه خلّت ما و نبوت فرزندان صنم است که راه بر ما مىزند، بلطف خود این صنم از راه ما بردار و هستى ما از پیش بردار و هم چنان منّت خود بر ما مىدار. و گفتهاند ابراهیم روندهاى بکمال بود، امّا از حدّ تلوین بهیئة تمکین هنوز نرسیده بود، میان لطف حقّ و فقر نفس خود مانده بود، چون با لطف حقّ نگرستى میدان فضل فراخ دیدى، بزبان بسط در حالت انس گفتى: «وَ اغْفِرْ لِأَبِی إِنَّهُ کانَ مِنَ الضَّالِّینَ»، باز بفقر نفس خود نگرستى عرصهاى تنگ دیدى و عقبهاى خطرناک، بزبان قبض در حالت خوف گفتى: «وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ»، اینست قاعده خوف و رجا اهل شریعت را و قبض و بسط اهل حقیقت را.
«رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» عالمیان را باین آیت طریق توکل و ترک اعتماد بر اسباب در آموخت و باز نمود که خود را در ظلّ عنایت حق داشتن اولیتر از ظل نعمت وى بر خود خواستن که در همه حال نعمت تبع عنایتست.
حکایت کنند از سلطان محمود که وقتى لشگریان خود را مىنواخت و هر کسى را خلعتى همىداد و مقصود وى همه آن بود که تا ایاز خاص آرزویى کند و خلعتى خواهد، ایاز هم چنان کمر بسته و بخدمت بحرمت ایستاده و زبان معارضه بریده و همّت از آن اجناس اموال پرداخته «۱»، محمود گفت: اى غلام ازین مال و نعمت ترا خود آرزویى نبود؟ ایاز خدمت کرد و تواضع نمود گفت: چون تو هستى همه جهان آن منست. شب معراج هر چه خزاین نعمت بود فرا پیش مصطفى (ص) نهادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را درها باز نهادند که تا سیّد از آن چیزى خواهد و آرزویى کند، سیّد (ص) بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست، از جناب کرم ندا آمد که: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى».
تا دل ز علایقت یگانه نشود
یک تیر ترا سوى نشانه نشود
تا هر دو جهانت از میانه نشود
کشتى بسلامت بکرانه نشود
... «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» قال ابن عطاء: من انقطع عن الخلق بالکلّیة صرف اللَّه الیه وجوه الخلق و جعل مودّته فى صدورهم و محبّته فى قلوبهم.
و ذلک من دعاء الخلیل علیه السلام لمّا انقطع باهله عن الخلق و الارقاق و الاسباب دعا لهم فقال: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ». هر که یکبارگى با خدمت حق پردازد، عالمیان دل با محبّت وى پردازند از برکت دعاء خلیل و بیان اجابت این دعا آنست که اللَّه گفت جلّ جلاله: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» این دوستى اوّل از حق در پیوندد آن گه بخلق سرایت کند، یک ذرّه جمال محبّت ازلى در دیده موسى کلیم (ع) نهادند که: «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی» تا فرعون جان و دل و دیده خود بر شاهد آن ذرّه همىفشاند، شب تا روز جز این کار نداشتى که بدست خویش گهواره موسى مىجنبانیدى.
و در خبر مىآید که هر آن بندهاى که سحرگاه بر خیزد و طهارتى بیارد و دو رکعت نماز کند، جبّار عالم محبّت وى بآب افکند و با چشمههاى دنیا بیامیزد تا هر که از آن آب بمقدار یک قطره مىخورد، دوستى آن بنده بحکم عنایت و محبّت ازلى در دل وى پیدا مىشود.
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» قال احمد بن خضرویه: لو اذن لى فى الشّفاعة ما بدأت الّا بظالمى، و لا اغتنم سفرا الّا یکون فیه معى من یوذینى و یظلمنى شوقا منّى لتعرفه اللَّه للمظلومین. یقول تعالى: «لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» آن ساعت که مظلوم از دست ظالم برنج آید و از درد دل و سوز جگر بحق نالد، از آن ناله و سوز وى زلزله در طبقات آسمان افتد و مقرّبان در غلغل آیند، و آن دعاء مظلوم بر مثال شرارات آتش سوى هوا بر شود و تا بحضرت عزّت ذو الجلال هیچیز آن را حجاب نکند و ربّ العالمین گوید: و عزّتى لانصرنّک و لو بعد حین.
مصطفى (ص) گفت: «ایاک و دعوة المظلوم و لو کان کافرا فانه لیس لها دون اللَّه حجاب»
دعاء مظلوم کافر را چنین مىگوید، دعاء مظلوم مسلمان متعبد خود چون بود؟!.
یکى از بزرگان دین حکایت کند که مردى را دیدم در طواف مىگفت: من رآنى فلا یظلم احدا، هر که مرا بیند و حال من باز داند تا بر کس ظلم نکند و ستمکار نبود، گفتم اى جوانمرد در چنین جایگه مثل این سخن نگویند که ذکر و ثنا و دعا گویند، گفت اگر قصّه و سر گذشت خود با تو بگویم مرا معذور دارى: مردى بودم از متنعمان بصره، روزگار بغفلت و بیهوده بسر آورده و نفس خود بر پى هوا و شهوت داشته، ناکردنى در شرع مىکردم و کردنى فرو مىگذاشتم، بجهل و ظلم سر در نهاده و از بطش و قهر حق ناآگاه بوده، تا روزى بر کنار شط بر صیادى رسیدم که ماهیى بزرگ صید کرده بود، آن ماهى بقهر و ظلم از وى بستدم و از سوز دل و دعاى وى نیندیشیدم، چون بخانه باز آمدم آن ماهى بریان کردم و خوردم، ناگاه کف دست من سیاه شد، طبیب را خواندم تا معالجت کند، طبیب گفت اگر این کف دست از خود جدا نکنى سرایت کند و هلاک تن تو در آن بود، کف از خود جدا کردم بالاى کف تا بباز و سیاه شد، آن نیز از خود جدا کردم هنوز مىافزود، آخر از سر آن درد و رنج در خواب شدم، گویندهاى بانگ بر من زد که: الحق الصیّاد و الّا هلک بدنک کلّه، گفت از خواب در آمدم، مرا در محفّهاى نشاندند و بکنار شط بردند همانجاى که صیّاد را دیده بودم، بپاى وى در افتادم و عذر همىخواستم، صیاد چون مرا چنان دید گفت: بردارید او را که این نه کرده منست و نه گشایش این بند بدست منست، مرا برداشتند و بمحلّتى دیگر بردند، عریشى را دیدم از چوب و برگ خرما فراهم نهاده و در درون آن دخترکى بود بحدّ پانزده ساله در نماز ایستاده، چون مرا بدید نماز خود کوتاه کرد تا سلام باز داد، آن گه گفت: یا ابه مالک، أ لک حاجة؟ اى پدر ترا چه بوده و چه رسیده؟ پدر قصّه من با وى بگفت که این آن مرد است که دى بر ما ستم کرد و اکنون مىبینى حال وى و رنج تن وى، آن دخترک روى سوى آسمان کرد و گفت: یا مولاى ما عرفتک عجولا فکیف عجلت علیه بجاهى علیک الّا رددت علیه ذراعه، فما استتمت کلامها حتّى ردّ اللَّه جلّ جلاله علىّ ذراعى.
«هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ» این آیت از جوامع قرآنست که مصطفى (ص) گفته: «اوتیت جوامع الکلم» و در قرآن ازین نمط بسیارست، هر آیتى از آن بجاى کتابى است که اگر از آسمان بر این امّت جز از آن نیامدى ایشان را در آن غناء وافى بودى و در دین ایشان را تمام بودى، نبینى درین یک آیت که چون جمع کرد در آن همه انواع علوم و ارکان دین و وجوه شریعت و انواع حکمت و ابواب حقیقت، هم قرآن را مدحست و هم شریعت را، هم وعظ را پیغامست و هم تهنیت را، هم رحمت را بسط است و هم حجّت را، اوّل چه گفت: «هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ»، این ستایش قرآنست و تصدیق قصّه آن و برداشت قدر آن و تعظیم منّت بدان و جهانیان را تهنیت بدان و باز نمودنست که از مردم در آن چیز نیست، آفریده و کرده نیست، بلکه بلاغست رسیده بمردمان، کلامى پاک و پیغامى درست از خداى جهان، «وَ لِیُنْذَرُوا بِهِ» درین کلمت باز الزام حجّتست بر دشمنان و بناء همه تهدید هاست که در قرآن و همه حدّها که در گردن سلطان و همه نهى منکرها که واجبست بر مؤمنان، «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» این باز دلیلست که ایمان سمعى است که توحید در بلاغ بست سمعى است، پیغام شنیدنى است. اهل سنّت ازینجا گفتند دین ما مسموع است نه معقول، که ایمان را مسموع مایه است و عقل آن را پیرایه است. دیگر هر آیت که در قرآنست که در آن ذکر نامى است از نامهاى اللَّه یا صفتى از صفتهاى وى یا اشارتى فرا ذات وى یا کلمهاى از مدح وى و هر چه در عالم پیداست از آیات و رایات قدرت وى، صنایع و عجایب فطرت وى آن همه در تحت این شود که: «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» پس این کلمه خزینه ایست علم توحید را و قاعده ایست اصول دین را، آن گه گفت: «وَ لِیَذَّکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ» تا پند گیرند عاقلان و یادگار ستانند زیرک دلان که زیرکان و هشیاران را بنزدیک اللَّه مقدارست و نازیرک بر آفریدگار خوارست، همانست که جاى دیگر گفت: «وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ». از اللَّه او پند پذیرد که دل با وى دارد، از اللَّه او شرم دارد که از نظر وى خبر دارد، با اللَّه او گراید که حاجت خود بوى داند، بر اللَّه مهر او نهد که وى را شناسد و نظر وى پیش چشم خویش دارد.
یکى را مالى و تجارتى در پیش، یکى را زن و فرزند در پیش، یکى را جاه و حشمت در پیش، یکى در بند حرمت پارسایى و خویشتن دارى بمانده و از آنجا قدم بر نگرفته، یکى طاعت و عبادت قبله خود ساخته و نگرستن بدان و تکیه بر آن حجاب راه وى گشته، و ربّ العالمین مىگوید: «وَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» اى شما که مؤمنانید، اگر مىخواهید که دلهاتان حرم نظر خود گردانم و از حجاب قطعیت ایمن دارم، یکبارگى روى بما نهید و از همه بر گردید، یک بار با راه خود مىخواند بزبان صنایع تحقیق آشنایى را، یک بار با خود مىخواند بزبان کشف تأکید دوستى را، مىگوید: یکبارگى با وى پردازید از خود شناخت حقّ وى را، چشم فرا کنید از طاعت خود دیدار منّت وى را، باز رهید از هستى خود چشیدن دوستى وى را، این بود که ابراهیم مىخواست بآنچ گفت: «اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ».
جعفر صادق (ع) در تفسیر این آیت گفت: لا تردنى الى مشاهدة الخلّة و لا ترد اولادى الى مشاهدة النبوة
بار خدایا مرا خلّت دادى، دیده من از دیدن آن بگردان تا نه از خود بینم. و فرزندان مرا نبوت دادى، ایشان را بسته فعل خود و دیدن خود مگردان. ابن عطاء گفت ابراهیم را فرمود که خانه کعبه را بناز ساز، ابراهیم آن بنا را چنانک فرمود ساخت و تمام کرد، آن گه گفت: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا» بار خدایا بپذیر از ما آنچ کردیم، عتاب آمد از حق که: امرتک ببناء البیت و مننت علیک به و وفقتک له الا تستحیى ان تمنّ و تقول تقبل منّا فنسیت منّتى علیک و ذکرت فعلک و منّتک، از ابراهیم ملاحظهاى رفت بآن کرده خویش تا مىگفت: «تَقَبَّلْ مِنَّا» فرمان آمد که اى ابراهیم فعل خود و منّت خود مى بینى در آنچ کردى و نمىدانى که آن توفیق ما بود و منّت ما بود و تخصیص ما بود، ابراهیم (ع) از سیاست این عتاب دعا کرد، گفت: «اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ» بار خدایا دیدن فعل خود و نسبت با خود در راه خلّت ما و نبوت فرزندان صنم است که راه بر ما مىزند، بلطف خود این صنم از راه ما بردار و هستى ما از پیش بردار و هم چنان منّت خود بر ما مىدار. و گفتهاند ابراهیم روندهاى بکمال بود، امّا از حدّ تلوین بهیئة تمکین هنوز نرسیده بود، میان لطف حقّ و فقر نفس خود مانده بود، چون با لطف حقّ نگرستى میدان فضل فراخ دیدى، بزبان بسط در حالت انس گفتى: «وَ اغْفِرْ لِأَبِی إِنَّهُ کانَ مِنَ الضَّالِّینَ»، باز بفقر نفس خود نگرستى عرصهاى تنگ دیدى و عقبهاى خطرناک، بزبان قبض در حالت خوف گفتى: «وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ»، اینست قاعده خوف و رجا اهل شریعت را و قبض و بسط اهل حقیقت را.
«رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» عالمیان را باین آیت طریق توکل و ترک اعتماد بر اسباب در آموخت و باز نمود که خود را در ظلّ عنایت حق داشتن اولیتر از ظل نعمت وى بر خود خواستن که در همه حال نعمت تبع عنایتست.
حکایت کنند از سلطان محمود که وقتى لشگریان خود را مىنواخت و هر کسى را خلعتى همىداد و مقصود وى همه آن بود که تا ایاز خاص آرزویى کند و خلعتى خواهد، ایاز هم چنان کمر بسته و بخدمت بحرمت ایستاده و زبان معارضه بریده و همّت از آن اجناس اموال پرداخته «۱»، محمود گفت: اى غلام ازین مال و نعمت ترا خود آرزویى نبود؟ ایاز خدمت کرد و تواضع نمود گفت: چون تو هستى همه جهان آن منست. شب معراج هر چه خزاین نعمت بود فرا پیش مصطفى (ص) نهادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را درها باز نهادند که تا سیّد از آن چیزى خواهد و آرزویى کند، سیّد (ص) بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست، از جناب کرم ندا آمد که: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى».
تا دل ز علایقت یگانه نشود
یک تیر ترا سوى نشانه نشود
تا هر دو جهانت از میانه نشود
کشتى بسلامت بکرانه نشود
... «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» قال ابن عطاء: من انقطع عن الخلق بالکلّیة صرف اللَّه الیه وجوه الخلق و جعل مودّته فى صدورهم و محبّته فى قلوبهم.
و ذلک من دعاء الخلیل علیه السلام لمّا انقطع باهله عن الخلق و الارقاق و الاسباب دعا لهم فقال: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ». هر که یکبارگى با خدمت حق پردازد، عالمیان دل با محبّت وى پردازند از برکت دعاء خلیل و بیان اجابت این دعا آنست که اللَّه گفت جلّ جلاله: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» این دوستى اوّل از حق در پیوندد آن گه بخلق سرایت کند، یک ذرّه جمال محبّت ازلى در دیده موسى کلیم (ع) نهادند که: «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی» تا فرعون جان و دل و دیده خود بر شاهد آن ذرّه همىفشاند، شب تا روز جز این کار نداشتى که بدست خویش گهواره موسى مىجنبانیدى.
و در خبر مىآید که هر آن بندهاى که سحرگاه بر خیزد و طهارتى بیارد و دو رکعت نماز کند، جبّار عالم محبّت وى بآب افکند و با چشمههاى دنیا بیامیزد تا هر که از آن آب بمقدار یک قطره مىخورد، دوستى آن بنده بحکم عنایت و محبّت ازلى در دل وى پیدا مىشود.
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» قال احمد بن خضرویه: لو اذن لى فى الشّفاعة ما بدأت الّا بظالمى، و لا اغتنم سفرا الّا یکون فیه معى من یوذینى و یظلمنى شوقا منّى لتعرفه اللَّه للمظلومین. یقول تعالى: «لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» آن ساعت که مظلوم از دست ظالم برنج آید و از درد دل و سوز جگر بحق نالد، از آن ناله و سوز وى زلزله در طبقات آسمان افتد و مقرّبان در غلغل آیند، و آن دعاء مظلوم بر مثال شرارات آتش سوى هوا بر شود و تا بحضرت عزّت ذو الجلال هیچیز آن را حجاب نکند و ربّ العالمین گوید: و عزّتى لانصرنّک و لو بعد حین.
مصطفى (ص) گفت: «ایاک و دعوة المظلوم و لو کان کافرا فانه لیس لها دون اللَّه حجاب»
دعاء مظلوم کافر را چنین مىگوید، دعاء مظلوم مسلمان متعبد خود چون بود؟!.
یکى از بزرگان دین حکایت کند که مردى را دیدم در طواف مىگفت: من رآنى فلا یظلم احدا، هر که مرا بیند و حال من باز داند تا بر کس ظلم نکند و ستمکار نبود، گفتم اى جوانمرد در چنین جایگه مثل این سخن نگویند که ذکر و ثنا و دعا گویند، گفت اگر قصّه و سر گذشت خود با تو بگویم مرا معذور دارى: مردى بودم از متنعمان بصره، روزگار بغفلت و بیهوده بسر آورده و نفس خود بر پى هوا و شهوت داشته، ناکردنى در شرع مىکردم و کردنى فرو مىگذاشتم، بجهل و ظلم سر در نهاده و از بطش و قهر حق ناآگاه بوده، تا روزى بر کنار شط بر صیادى رسیدم که ماهیى بزرگ صید کرده بود، آن ماهى بقهر و ظلم از وى بستدم و از سوز دل و دعاى وى نیندیشیدم، چون بخانه باز آمدم آن ماهى بریان کردم و خوردم، ناگاه کف دست من سیاه شد، طبیب را خواندم تا معالجت کند، طبیب گفت اگر این کف دست از خود جدا نکنى سرایت کند و هلاک تن تو در آن بود، کف از خود جدا کردم بالاى کف تا بباز و سیاه شد، آن نیز از خود جدا کردم هنوز مىافزود، آخر از سر آن درد و رنج در خواب شدم، گویندهاى بانگ بر من زد که: الحق الصیّاد و الّا هلک بدنک کلّه، گفت از خواب در آمدم، مرا در محفّهاى نشاندند و بکنار شط بردند همانجاى که صیّاد را دیده بودم، بپاى وى در افتادم و عذر همىخواستم، صیاد چون مرا چنان دید گفت: بردارید او را که این نه کرده منست و نه گشایش این بند بدست منست، مرا برداشتند و بمحلّتى دیگر بردند، عریشى را دیدم از چوب و برگ خرما فراهم نهاده و در درون آن دخترکى بود بحدّ پانزده ساله در نماز ایستاده، چون مرا بدید نماز خود کوتاه کرد تا سلام باز داد، آن گه گفت: یا ابه مالک، أ لک حاجة؟ اى پدر ترا چه بوده و چه رسیده؟ پدر قصّه من با وى بگفت که این آن مرد است که دى بر ما ستم کرد و اکنون مىبینى حال وى و رنج تن وى، آن دخترک روى سوى آسمان کرد و گفت: یا مولاى ما عرفتک عجولا فکیف عجلت علیه بجاهى علیک الّا رددت علیه ذراعه، فما استتمت کلامها حتّى ردّ اللَّه جلّ جلاله علىّ ذراعى.
«هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ» این آیت از جوامع قرآنست که مصطفى (ص) گفته: «اوتیت جوامع الکلم» و در قرآن ازین نمط بسیارست، هر آیتى از آن بجاى کتابى است که اگر از آسمان بر این امّت جز از آن نیامدى ایشان را در آن غناء وافى بودى و در دین ایشان را تمام بودى، نبینى درین یک آیت که چون جمع کرد در آن همه انواع علوم و ارکان دین و وجوه شریعت و انواع حکمت و ابواب حقیقت، هم قرآن را مدحست و هم شریعت را، هم وعظ را پیغامست و هم تهنیت را، هم رحمت را بسط است و هم حجّت را، اوّل چه گفت: «هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ»، این ستایش قرآنست و تصدیق قصّه آن و برداشت قدر آن و تعظیم منّت بدان و جهانیان را تهنیت بدان و باز نمودنست که از مردم در آن چیز نیست، آفریده و کرده نیست، بلکه بلاغست رسیده بمردمان، کلامى پاک و پیغامى درست از خداى جهان، «وَ لِیُنْذَرُوا بِهِ» درین کلمت باز الزام حجّتست بر دشمنان و بناء همه تهدید هاست که در قرآن و همه حدّها که در گردن سلطان و همه نهى منکرها که واجبست بر مؤمنان، «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» این باز دلیلست که ایمان سمعى است که توحید در بلاغ بست سمعى است، پیغام شنیدنى است. اهل سنّت ازینجا گفتند دین ما مسموع است نه معقول، که ایمان را مسموع مایه است و عقل آن را پیرایه است. دیگر هر آیت که در قرآنست که در آن ذکر نامى است از نامهاى اللَّه یا صفتى از صفتهاى وى یا اشارتى فرا ذات وى یا کلمهاى از مدح وى و هر چه در عالم پیداست از آیات و رایات قدرت وى، صنایع و عجایب فطرت وى آن همه در تحت این شود که: «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» پس این کلمه خزینه ایست علم توحید را و قاعده ایست اصول دین را، آن گه گفت: «وَ لِیَذَّکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ» تا پند گیرند عاقلان و یادگار ستانند زیرک دلان که زیرکان و هشیاران را بنزدیک اللَّه مقدارست و نازیرک بر آفریدگار خوارست، همانست که جاى دیگر گفت: «وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ». از اللَّه او پند پذیرد که دل با وى دارد، از اللَّه او شرم دارد که از نظر وى خبر دارد، با اللَّه او گراید که حاجت خود بوى داند، بر اللَّه مهر او نهد که وى را شناسد و نظر وى پیش چشم خویش دارد.
رشیدالدین میبدی : ۱۵- سورة الحجر- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ: بنام او که زبانها گویا شده بنام او، جانها شیدا شده بنام او، بیگانه آشنا شده بنام او، زشتیها زیبا شده بنام او، کارها هویدا شده بنام او، راهها پیدا شده بنام او. بنام او که چشمهاى مشتاقان گریان بنام او، دلهاى عارفان سوزان بنام او، سرّهاى والهان خروشان بنام او، تنهاى عاشقان پیچان بنام او. بنام او که جانها اسیر پیغام او، عارف افتاده بدام او، مشتاق مست مهر از جام او، طوبى کسى را که ازین جام شربتى کشید، یا درین راه منزلى برید، دل وى بنور اعظم افروخته و بروح انس زنده و بعزّ وصال فرخنده، گهى در حیرت شهود مکاشف جلال، گهى در بحر وجود غرقه لطف و جمال، بزبان ناز و دلال همىگوید:
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلى دمد بر گل من
این بس نبود ز عشق تو حاصل من
کاراسته وصل تو باشد دل من
«الر» الف: آلاء اوست، لام: لطف او، را: رحمت او. از روى اشارت میگوید: بنده من نعمت از مادران و لطف از ما بین و رحمت از ما خواه، من آن خداوندم که با جودم بخل نه و با لطف من عجز نه و در رحمت من نقصان نه، بنده من هر چه جویى به از نعمت من نجویى، شاکر باش تا بیفزایم. هر چه دارى به از لطف من ندارى، ذاکر باش تا پرده لطف بر تو نگه دارم. هر چه گزینى هرگز چون رحمت من نگزینى، بر در من باش تا رحمت باز نگیرم. بنده من هر کس را گنجى است و گنج مؤمنان خزینه نعمت من، هر کس را نازى است و ناز دوستان بلطف من، هر کس را امیدى است و امید عاصیان برحمت من.
«رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ» باش تا این مملکت دنیا بر دارند و این بساط لعب و لهو در نوردند و در میدان عقبى و عرصه عظمى ایوان کبریا برکشند، پرده از روى کارها بر گرفته و خبرها عیان گشته، بیچاره بیگانگان آن روز بدانند که از چه باز ماندهاند و چه شراب خوردهاند، آرزوى اسلام کنند و چه سود دارد؟! تخمى که نکشتند چه دروند؟ درختى که ننشاندند به بر آن چه امید دارند؟ و تا نگویى که این حسرت و غبن خود کافران را خواهد بود که از اسلام باز ماندند، فاسقان را همین حسرت خواهد بود که از طاعت باز ماندند و غافلان که از ذکر باز ماندند. یکى از بزرگان دین و ائمّه سلف گفته درین آیت: ربّما یودّ الّذین فسقوا لو کانوا مطیعین، ربّما یودّ الّذین غفلوا لو کانوا ذاکرین. ما خرج احد من الدّنیا من مؤمن و لا کافر الّا على ندامة و حسرة فالکافر لما یرى من سوء ما یجازى به و المؤمن لرؤیة تقصیره فى القیام بمواجب الحرمة و ترک الخدمة و شکر النّعمة.
«ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا» الآیة... التّزیّن بالدّنیا من اخلاق المنافقین و التمتّع بها من اخلاق الکافرین و التّمرّغ فیها من اخلاق الهالکین. قال اللَّه عزّ و جلّ: «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ»
روى انّ النّبی (ص) غرز عودا بین یدیه و آخر الى جنبه و آخر بعده، قال تدرون ما هذا؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال فانّ هذا الانسان و هذا الاجل فیتعاطى الامل فیختلجه الاجل دون ذلک.
و روى انّه قال (ص) صلاح اوّل هذه الامّة بالزهد و الیقین و یهلک آخرها بالبخل و الامل.
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» نشر بساط توقیر قرآنست و اظهار شرف و عزّت آن بنزدیک خداى جهان، قرآنى که یادگار دل مؤمنانست و مونس جان عارفان و سلوت دوستان و آسایش مشتاقان، دلهاى مؤمنان بدان آراسته، عیب ایشان بدان پوشیده، دین ایشان به آن کوشیده، سعادت و پیروزى فرداى ایشان در آن پیدا کرده، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» یک قول آنست که: نحفظه بقرّائه فقلوب القرّاء خزائن کتابه و هو لا یضیّع حفظة کتابه فانّ فى تضییعهم تضییع کتابه، بشارتى عظیمست دانایان قرآن را و خوانندگان آن را از بهر آنک اطوار طینت ایشان خزینه آیات قرآنست و سویداء دل ایشان مستودع اسرار عزّت قرآنست و معلومست که جوهر تا در صدف بود صدف بعزّ جوهر عزیز بود، از خطر ایمن و از آفت ضیاع محفوظ. و یقال: انزل التّوراة و وکّل حفظها الى بنى اسرائیل، فقال بما استحفظوا من کتاب اللَّه فحرّفوا و بدّلوا و انزل القرآن و اخبر انّه حافظه بقوله: «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» فلمّا تولّى حفظه لا جرم «إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ».
«وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِی السَّماءِ بُرُوجاً» بروج آسمان کواکباند، ربّ العزّه آن را بقدرت «۱» خویش آفریده و آسمان را بدان نگاشته و نظارهگاه آدمیان کرده، یقول اللَّه تعالى: «وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ» همچنین دلهاى عارفان بلطف خویش بکواکب معرفت و قمر علم و آفتاب توحید آراسته و نظرگاه خود ساخته. مصطفى (ص) گفت: و لکن ینظر الى قلوبکم، شیطان چون قصد آسمان کند استراق سمع را بآتش عقوبت مىبسوزد، چون قصد دل بنده مؤمن کند وسوسه را چه عجب اگر بآتش معرفت بسوزد.
«وَ جَعَلْنا لَکُمْ فِیها مَعایِشَ» سبب عیش کلّ احد مختلف، فعیش المریدین بیمن اقباله و عیش العارفین بلطف جماله و عیش الموحّدین بکشف جلاله کل مربوط بحاله و لکلّ نصیب من افضاله و الحقّ منزّه عن التجمّل بافعاله.
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلى دمد بر گل من
این بس نبود ز عشق تو حاصل من
کاراسته وصل تو باشد دل من
«الر» الف: آلاء اوست، لام: لطف او، را: رحمت او. از روى اشارت میگوید: بنده من نعمت از مادران و لطف از ما بین و رحمت از ما خواه، من آن خداوندم که با جودم بخل نه و با لطف من عجز نه و در رحمت من نقصان نه، بنده من هر چه جویى به از نعمت من نجویى، شاکر باش تا بیفزایم. هر چه دارى به از لطف من ندارى، ذاکر باش تا پرده لطف بر تو نگه دارم. هر چه گزینى هرگز چون رحمت من نگزینى، بر در من باش تا رحمت باز نگیرم. بنده من هر کس را گنجى است و گنج مؤمنان خزینه نعمت من، هر کس را نازى است و ناز دوستان بلطف من، هر کس را امیدى است و امید عاصیان برحمت من.
«رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ» باش تا این مملکت دنیا بر دارند و این بساط لعب و لهو در نوردند و در میدان عقبى و عرصه عظمى ایوان کبریا برکشند، پرده از روى کارها بر گرفته و خبرها عیان گشته، بیچاره بیگانگان آن روز بدانند که از چه باز ماندهاند و چه شراب خوردهاند، آرزوى اسلام کنند و چه سود دارد؟! تخمى که نکشتند چه دروند؟ درختى که ننشاندند به بر آن چه امید دارند؟ و تا نگویى که این حسرت و غبن خود کافران را خواهد بود که از اسلام باز ماندند، فاسقان را همین حسرت خواهد بود که از طاعت باز ماندند و غافلان که از ذکر باز ماندند. یکى از بزرگان دین و ائمّه سلف گفته درین آیت: ربّما یودّ الّذین فسقوا لو کانوا مطیعین، ربّما یودّ الّذین غفلوا لو کانوا ذاکرین. ما خرج احد من الدّنیا من مؤمن و لا کافر الّا على ندامة و حسرة فالکافر لما یرى من سوء ما یجازى به و المؤمن لرؤیة تقصیره فى القیام بمواجب الحرمة و ترک الخدمة و شکر النّعمة.
«ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا» الآیة... التّزیّن بالدّنیا من اخلاق المنافقین و التمتّع بها من اخلاق الکافرین و التّمرّغ فیها من اخلاق الهالکین. قال اللَّه عزّ و جلّ: «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ»
روى انّ النّبی (ص) غرز عودا بین یدیه و آخر الى جنبه و آخر بعده، قال تدرون ما هذا؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال فانّ هذا الانسان و هذا الاجل فیتعاطى الامل فیختلجه الاجل دون ذلک.
و روى انّه قال (ص) صلاح اوّل هذه الامّة بالزهد و الیقین و یهلک آخرها بالبخل و الامل.
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» نشر بساط توقیر قرآنست و اظهار شرف و عزّت آن بنزدیک خداى جهان، قرآنى که یادگار دل مؤمنانست و مونس جان عارفان و سلوت دوستان و آسایش مشتاقان، دلهاى مؤمنان بدان آراسته، عیب ایشان بدان پوشیده، دین ایشان به آن کوشیده، سعادت و پیروزى فرداى ایشان در آن پیدا کرده، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» یک قول آنست که: نحفظه بقرّائه فقلوب القرّاء خزائن کتابه و هو لا یضیّع حفظة کتابه فانّ فى تضییعهم تضییع کتابه، بشارتى عظیمست دانایان قرآن را و خوانندگان آن را از بهر آنک اطوار طینت ایشان خزینه آیات قرآنست و سویداء دل ایشان مستودع اسرار عزّت قرآنست و معلومست که جوهر تا در صدف بود صدف بعزّ جوهر عزیز بود، از خطر ایمن و از آفت ضیاع محفوظ. و یقال: انزل التّوراة و وکّل حفظها الى بنى اسرائیل، فقال بما استحفظوا من کتاب اللَّه فحرّفوا و بدّلوا و انزل القرآن و اخبر انّه حافظه بقوله: «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» فلمّا تولّى حفظه لا جرم «إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ».
«وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِی السَّماءِ بُرُوجاً» بروج آسمان کواکباند، ربّ العزّه آن را بقدرت «۱» خویش آفریده و آسمان را بدان نگاشته و نظارهگاه آدمیان کرده، یقول اللَّه تعالى: «وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ» همچنین دلهاى عارفان بلطف خویش بکواکب معرفت و قمر علم و آفتاب توحید آراسته و نظرگاه خود ساخته. مصطفى (ص) گفت: و لکن ینظر الى قلوبکم، شیطان چون قصد آسمان کند استراق سمع را بآتش عقوبت مىبسوزد، چون قصد دل بنده مؤمن کند وسوسه را چه عجب اگر بآتش معرفت بسوزد.
«وَ جَعَلْنا لَکُمْ فِیها مَعایِشَ» سبب عیش کلّ احد مختلف، فعیش المریدین بیمن اقباله و عیش العارفین بلطف جماله و عیش الموحّدین بکشف جلاله کل مربوط بحاله و لکلّ نصیب من افضاله و الحقّ منزّه عن التجمّل بافعاله.
رشیدالدین میبدی : ۱۵- سورة الحجر- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ» الآیة...، خزائن اللَّه فى الارض قلوب العارفین، خداى را جلّ جلاله در زمین خزینها است و آن خزینها دلهاى عارفانست و سرّهاى مریدان، و آنکه در آن خزینها درهاست شب افروز و ودیعتهاى گران مایه و بدان آراسته و نگاشته، بعضى بلطایف علم آراسته: دلهاى عالمانست، بعضى بحقایق عقل نگاشته: دلهاى عابدانست، بعضى ببدایع سرّ پرداخته: دلهاى عارفانست. آن گه مهر ربوبیّت بر آن نهاده و در صدف قدم بسته که: قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرّحمن.
اگر کسى گوید: این را چه نشانست؟ گوئیم نشان آنست که تلألؤ شعاع آن جوهر بر جوارح بنده تابد تا همگى وى با خدمت اللَّه پردازد، بشب قیام کند، بروز روزه دارد، پیوسته دلش با طاعت مىگراید و بخیر مىشتابد و برخصت فرو بیاید. از شبهت پاک بود و از حرام دور، در حلال زاهد و از گذشته بدرد و در وقت با اندیشه و در باقى عمر لرزان و از دوزخ گریزان، بلقمهاى و خرقهاى راضى، جهان بجهانیان فرو گذاشته و با خدمت اللَّه پرداخته، تن در اشتیاق سوزان و دل بدوست یازان و جان در دوست خندان.
پیر طریقت گفت: الهى از جود تو هر مفلسى را نصیبى است، از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را بهره ایست، از بسیارى صوب برّ تو هر نیازمندى را قطرهایست، بر سر هر مؤمن از تو تاجیست، در دل هر محبّ از تو سراجیست، هر شیفتهاى را با تو سر و کاریست، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و دیداریست.
«وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ» بوقت ربیع که نظر حق بدنیا رسد و عالم بنازد باد لواقح فرو گشایند، بندهاى بسته بر گشایند، عروق اشجار را دهن باز کنند تا شاخههاى آن از راه عروق آب کشد و میوه لطیف آرد. همچنین ربّ العزّه بنظر مهر و محبت بدل بنده مؤمن نگرد، باد عنایت فرو گشاید، راه سمع و طاعت بوى بر گشاید، تا شایسته قبول موعظت گردد، بتوبه و انابت بحق باز گردد، راغب در خدمت، مشغول بعبادت، مداوم بر ذکر حق، مواظب بر قهر نفس، در گوش نداء برّ پیوسته، شکوفه امید رسته، میوه طمع بر شاخ فضل بسته، اینت آثار باد عنایت، اینت روایح نسیم کرامت. یقول اللَّه تعالى: «وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ» اذا هبّت ریاح الکرم على اسرار العارفین اعتقهم من هواجس انفسهم و رعونات طبایعهم و فساد اهوائهم و مراداتهم و یظهر فى القلوب نتائج الکرم و هو الاعتصام باللّه و الاعتماد علیه و الانقطاع عمّا سواه. نشان سعادت بنده آنست که از مهبّ توفیق ناگاه باد عنایت در آید، ابر معاملت فراهم آرد، پس آن ابر بدریاى عین یقین فرو شود، آب ندامت بر گیرد، برق ذکر بدرخشد، رعد ارادت بنالد، باران فکرت ببارد، صحراء دل از آن باران زنده گردد، فذلک قوله: «یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» بنده بهمگى بحق باز گردد با نفسى مرده در خود، دلى زنده بحق، زبانى گشاده بذکر، جانى زنده بمهر:
لیس فى القلب و الفؤاد جمیعا
موضع فارغ لغیر الحبیب
انت حبیبى و منیتى و مرادى
و به ما حییت عیشى یطیب
و اذا ما السّقام حل بقلبى
لم یکن غیره لسقمى طبیب
«وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْیِی وَ نُمِیتُ» نحیى قلوب العارفین بالمشاهدة و نمیت نفوسهم بالمجاهدة. دلهاى عارفان بمشاهدت زنده گردانیم و تنهاشان بمجاهدت مرده، نفس حجاب دلست، تا این حجاب در پیش دلست، دل از مشاهدات محروم است، باز که نفس از روى مجاهدت بر وفق شریعت کشته گردد، زندگى دل آغاز کند، هدایت در رسد، مشاهدت در پیوندد، «وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» و یقال نحیى المریدین بذکرنا و نمیت العارفین بهجرنا.
«وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِینَ مِنْکُمْ» الآیة...، المستقدمون: المسارعون فى الخیرات، و المستأخرون: المتکاسلون عن الخیرات. و یقال معناه: عرفنا الرّاغبین فینا و المعرضین عنّا.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ» الآیة...، روى انّ ابن عمر کان یتّخذ المجالس، فقال کعب لرجل من جلسائه سل ابن عمر من ما ذا خلق اللَّه آدم؟ فقال ابن عمر: خلق اللَّه آدم من خمسة اشیاء: من الطّین و الماء و النّار و النّور و الرّیح، فلمّا اجاب ابن عمر قال کعب جالسوه: فانّه رجل عالم. مفهوم خبر آنست که ربّ العالمین آدم را که بیافرید از پنج چیز آفرید: از گل و آب و آتش و نور و باد. حکمت در این آنست که ربّ العزّه هر چه آفرید از خلق خویش از یک جنس آفرید، فریشتگان را از نور آفرید و جانّ را از نار آفرید، و هما نور العزّة و نار العزة و من ها هنا اقسم ابلیس بالعزّة لانّه خلق من نار العزّة و الملائکة من نور العزّة، و مرغان را از باد آفرید و دواب و حشرات زمین را از خاک آفرید و خلق دریا را از آب آفرید، هر یکى را از جنسى مفرد آفرید و آدم را از جمله این اجناس آفرید تکریم و تشریف وى را تا بر همه خلق عالم فضل دارد، همه او را مسخّراند و او بر همه مسلّط، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ... الى قوله: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلًا».
اگر کسى گوید: این را چه نشانست؟ گوئیم نشان آنست که تلألؤ شعاع آن جوهر بر جوارح بنده تابد تا همگى وى با خدمت اللَّه پردازد، بشب قیام کند، بروز روزه دارد، پیوسته دلش با طاعت مىگراید و بخیر مىشتابد و برخصت فرو بیاید. از شبهت پاک بود و از حرام دور، در حلال زاهد و از گذشته بدرد و در وقت با اندیشه و در باقى عمر لرزان و از دوزخ گریزان، بلقمهاى و خرقهاى راضى، جهان بجهانیان فرو گذاشته و با خدمت اللَّه پرداخته، تن در اشتیاق سوزان و دل بدوست یازان و جان در دوست خندان.
پیر طریقت گفت: الهى از جود تو هر مفلسى را نصیبى است، از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را بهره ایست، از بسیارى صوب برّ تو هر نیازمندى را قطرهایست، بر سر هر مؤمن از تو تاجیست، در دل هر محبّ از تو سراجیست، هر شیفتهاى را با تو سر و کاریست، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و دیداریست.
«وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ» بوقت ربیع که نظر حق بدنیا رسد و عالم بنازد باد لواقح فرو گشایند، بندهاى بسته بر گشایند، عروق اشجار را دهن باز کنند تا شاخههاى آن از راه عروق آب کشد و میوه لطیف آرد. همچنین ربّ العزّه بنظر مهر و محبت بدل بنده مؤمن نگرد، باد عنایت فرو گشاید، راه سمع و طاعت بوى بر گشاید، تا شایسته قبول موعظت گردد، بتوبه و انابت بحق باز گردد، راغب در خدمت، مشغول بعبادت، مداوم بر ذکر حق، مواظب بر قهر نفس، در گوش نداء برّ پیوسته، شکوفه امید رسته، میوه طمع بر شاخ فضل بسته، اینت آثار باد عنایت، اینت روایح نسیم کرامت. یقول اللَّه تعالى: «وَ أَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ» اذا هبّت ریاح الکرم على اسرار العارفین اعتقهم من هواجس انفسهم و رعونات طبایعهم و فساد اهوائهم و مراداتهم و یظهر فى القلوب نتائج الکرم و هو الاعتصام باللّه و الاعتماد علیه و الانقطاع عمّا سواه. نشان سعادت بنده آنست که از مهبّ توفیق ناگاه باد عنایت در آید، ابر معاملت فراهم آرد، پس آن ابر بدریاى عین یقین فرو شود، آب ندامت بر گیرد، برق ذکر بدرخشد، رعد ارادت بنالد، باران فکرت ببارد، صحراء دل از آن باران زنده گردد، فذلک قوله: «یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» بنده بهمگى بحق باز گردد با نفسى مرده در خود، دلى زنده بحق، زبانى گشاده بذکر، جانى زنده بمهر:
لیس فى القلب و الفؤاد جمیعا
موضع فارغ لغیر الحبیب
انت حبیبى و منیتى و مرادى
و به ما حییت عیشى یطیب
و اذا ما السّقام حل بقلبى
لم یکن غیره لسقمى طبیب
«وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْیِی وَ نُمِیتُ» نحیى قلوب العارفین بالمشاهدة و نمیت نفوسهم بالمجاهدة. دلهاى عارفان بمشاهدت زنده گردانیم و تنهاشان بمجاهدت مرده، نفس حجاب دلست، تا این حجاب در پیش دلست، دل از مشاهدات محروم است، باز که نفس از روى مجاهدت بر وفق شریعت کشته گردد، زندگى دل آغاز کند، هدایت در رسد، مشاهدت در پیوندد، «وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» و یقال نحیى المریدین بذکرنا و نمیت العارفین بهجرنا.
«وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِینَ مِنْکُمْ» الآیة...، المستقدمون: المسارعون فى الخیرات، و المستأخرون: المتکاسلون عن الخیرات. و یقال معناه: عرفنا الرّاغبین فینا و المعرضین عنّا.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ» الآیة...، روى انّ ابن عمر کان یتّخذ المجالس، فقال کعب لرجل من جلسائه سل ابن عمر من ما ذا خلق اللَّه آدم؟ فقال ابن عمر: خلق اللَّه آدم من خمسة اشیاء: من الطّین و الماء و النّار و النّور و الرّیح، فلمّا اجاب ابن عمر قال کعب جالسوه: فانّه رجل عالم. مفهوم خبر آنست که ربّ العالمین آدم را که بیافرید از پنج چیز آفرید: از گل و آب و آتش و نور و باد. حکمت در این آنست که ربّ العزّه هر چه آفرید از خلق خویش از یک جنس آفرید، فریشتگان را از نور آفرید و جانّ را از نار آفرید، و هما نور العزّة و نار العزة و من ها هنا اقسم ابلیس بالعزّة لانّه خلق من نار العزّة و الملائکة من نور العزّة، و مرغان را از باد آفرید و دواب و حشرات زمین را از خاک آفرید و خلق دریا را از آب آفرید، هر یکى را از جنسى مفرد آفرید و آدم را از جمله این اجناس آفرید تکریم و تشریف وى را تا بر همه خلق عالم فضل دارد، همه او را مسخّراند و او بر همه مسلّط، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ... الى قوله: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلًا».
رشیدالدین میبدی : ۱۵- سورة الحجر- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» روى انس بن مالک قال: لمّا نزل قوله تعالى: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» بکى رسول اللَّه (ص) بکاء شدیدا و بکى اصحابه ببکائه و لا یدرون ما نزل علیه و لم یستطع احد ان یکلّمه من اصحابه و کان رسول اللَّه (ص) اذا راى فاطمة فرح بها فانطلق عبد الرّحمن بن عوف الى باب فاطمة، فقال السّلام علیک یا بنت رسول اللَّه، قالت و علیک السّلام من انت؟ قال انا عبد الرّحمن بن عوف، قالت و ما جاء بک؟ قال ترکت رسول اللَّه (ص) باکیا حزینا و لا ندری ما نزل به جبرئیل (ع) فلبست فاطمة مشتملة من صوف خلقا فانطلقت الى رسول اللَّه (ص)، فلما دخلت على النبى (ص) نظر الیها عمر فوضع یده على رأسه و قال واحرباه، انّ قیصر و کسرى یلبسون السّندس و الحریر و ابنة رسول اللَّه (ص) فى مشملة من صوف! فسمعت فاطمة قول عمر فذکرتها للنبى (ص)، فقالت الا ترى انّ عمر یعجب من لباسى هذا فو الّذى بعثک بالکرامة ما لى و لعلى فراش منذ ایّام الّا مسک کبش نعلف علیه بالنّهار ناضحنا فاذا کان اللّیل افترشناه و انّ وسادتنا لمن ادم حشوها من سعف النّخل، ثمّ قالت فدتک نفسى یا ابه ما الّذى ابکاک، قال و کیف لا ابکى یا فاطمة و قد نزل علىّ جبرئیل بهذه الآیة: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ» و ذکر الحدیث بطوله.
انس بن مالک گفت: آن روز که جبرئیل امین این آیت آورد: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» دریاى حیرت و حرقت مصطفى (ص) بموج آمد و آن گوهر درد و سوز خویش برانداخت، گریستنى عظیم در گرفت، چندان بگریست که جانهاى صدّیقان صحابه از آن گریه در سوزش افتاد و دلها در گدازش آمد، بحدّى رسید که «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ»، و هیچکس از آن صدّیقان صحابه زهره نداشت که از اسرار درگاه نبوّت بر رسد یا بپرسد که آن چه حالست و چه بوده که سید کونین و مهتر خافقین چنان غمگین و حزین نشسته غریوان و حیران، آخر عبد الرحمن عوف بر فاطمه زهرا شد، دانست که رسول خداى را بدیدار فاطمه آسایش و انس بود و اگر چه غمگین بود چون وى را بیند غم از وى بکاهد، گفت یا فاطمه رسول خدا را دیدیم بس حیران و گریان با دردى عظیم و سوزى تمام، ندانیم چه آیت بوى فرود آمده و چه چیز وى را بر آن داشته؟
و هیچکس از ما زهره ندارد و نتواند که از آن حال باز بر رسد یا بپرسد مگر تو بآن اسرار رسى و آن حال باز دانى، شملهاى کهنه نهاده بود، فاطمه (ع) آن شمله در پوشید و قصد حضرت مصطفى (ص) کرد، عمر خطاب او را در آن شمله کهنه بدید، دلش بر جوشید، این نفس دردناک از سر سوز و حسرت بر آورد که وا اندوها، کسرى و قیصر با تمرد و تحیّر خویش در نعمت و راحت میان سندس و حریر کام خویش مىرانند و دختر رسول ثقلین بیک شمله کهنه روز بسر مىآرد.
فاطمه (ع) آن سخن از عمر بشنید، چون بر رسول خدا رسید باز گفت و لختى از بى کامى خویش معلوم رسول (ص) کرد، آن گه گفت یا رسول اللَّه جان و تن من فداى تو باد، چرا مىگریى و چه چیز ترا چنین اندوهگن کرده؟ که دلهاى یاران ازین اندوه تو در غرقابست، هر یکى کان حسرت شده و بى خورد و بیخواب گشته، رسول خدا گفت: چون نگریم؟! اى جان پدر و چرا اندوه نخورم؟! از بهر ضعفا و گنه کاران امّت خویش و آنک جبرئیل آمده و آیتى بدین صعبى آورده که: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ».
فاطمه گفت یا رسول اللَّه اخبرنى عن باب من ابواب جهنّم
مرا خبر کن از درى از آن درهاى دوزخ که چونست و عذاب آن چه مایه است؟ گفت اى فاطمه چه پرسى آنچ طاقت شنیدن آن ندارى! و وهم و فهم هیچکس بدان نرسد، امّا آنچ آسانترست و حوصله تو بر تابد بدانک: در هر درى از آن درهاى دوزخ یعنى در هر درکى از آن درکات دوزخ هفتاد هزار وادیست، در هر وادیى هفتاد هزار شارستان، در هر شارستانى هفتاد هزار سراى، در هر سرایى هفتاد هزار خانه، در هر خانهاى هفتاد هزار صندوق، در هر صندوقى هفتاد هزار گونه عذاب. فاطمه چون این بشنید بیفتاد و بى هوش شد، چون بهوش باز آمد همىگفت: الویل، الویل لمن دخل النّار.
فاطمه (ع) این سخن که از رسول (ص) شنید به ابو بکر صدّیق رضى اللَّه عنه گفت، ابو بکر با آن همه مرتبت خویش چون صفت دوزخ شنید بر سوخت و همچون مار بر خود بپیچید، گفت: یا لیتنى کنت طائرا فى القفار، آکل من الثّمار و اشرب من الانهار و آوى الى الاغصان و لیس علىّ حساب و لا عذاب.
اى کاشک بو بکر در عالم آزادگى همچون آن مرغک بودى که بر درخت مباح نشیند و از میوهاى که ثمره اوست مىخورد و باختیار خویش از آن شاخ بآن شاخ مىگردد، اى کاشک بو بکر را چنین حال بودى و فردا برو نه حساب بودى و نه عذاب.
عمر خطاب رضى اللَّه عنه گفت: یا لیت امّ عمر کانت عاقرا و لم تحمل بعمر و لم یسمع بذکر النّار. اى کاشک عمر خطاب را هرگز درین دنیا نام و نشان نبودى و مادر بوى نزادى تا ذکر دوزخ بگوش وى نرسیدى.
و على بن ابى طالب (ع) گفت:یا لیت امى لم تلدنى و یا لیت السّباع مزّقت جلدى و لم اسمع بذکر جهنّم.
و سمع سلمان قول النبى (ص) لفاطمة فخرج نحو بقیع الغرقد واضعا یده على رأسه و هو ینادى با على صوته وا بعد سفراه، وا قلّة زاداه، الویل لى ان کان مصیرى الى النّار.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» این باز مرهمى دیگر است و لطفى دیگر، آیت رحمت پس از آیت تهدید، ربّ العالمین فرا بندگان نموده که در صفات ما هم جلال عزّت و سیاستست، هم کمال لطف و رحمت. و در بارگاه ملک ما هم زندان نقمتست، هم بستان نزهت، تا بنده میان خوف و رجا زندگى کند، بآیت تهدید و ذکر دوزخ از عزّت قهر اللَّه بترسد، بآیت رحمت و صفت بهشت دل در کرم و لطف وى بندد، خوف او را از معصیت باز دارد، رجا او را بر طاعت دارد.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» پرهیزکاران فردا در بهشتهااند، هر دو بلفظ جمع گفت از آنک پرهیزکاران بر تفاوتند و جنّات بر درجاتاند، بعضى برتر و بعضى فروتر. هر که امروز در تقوى بیشتر، فردا درجه وى در بهشت برتر، و بر جمله نشان تقوى آنست که بنده دل از محبّت دنیا و سر از طمع عقبى خالى کند، نه دنیا و اهل دنیا را با او پیوندى، نه با عقبى او را آرامى، سرگشته روزگار خود شده در میدان کم و کاستى قدم نهاده، جدل و خصومت با خلق خدا از پیش برداشته، کمر صلح و وفا بر میان جان بسته، کلبه وجود خود را آتش در زده، کشتى خلقیّت بگرداب نیستى فرو داده، ظاهر بزیور شریعت آراسته، باطن بنور حقیقت افروخته، و انگه بدین قناعت نکند که پیوسته در قعر بحر سرّ خویش غوّاصى مىکند، بحکم اشارت عزّت قرآن که میگوید: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» مگر روزى این درّ معرفت بچنگ آید که: «حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».
«وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» خانه کعبه را بنا کردن و از خبائث مشرکان آن را طهارت دادن به خلیل (ع) باز گذاشت، گفت: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ»، دل مصطفى (ص) را شستن در حال طفولیّت و از ما دون حق آن را طهارت دادن به جبرئیل باز گذاشت و بفرشتگان، چنانک در خبرست، باز که نوبت بدلهاى عاصیان امّت احمد (ص) رسید تولّى آن خود کرد جلّ جلاله و طهارت آن خود داد، گفت: «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» نه تقدیم و تفضیل ایشان را بر پیغامبران، لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند کریمان، نه خواست جلّ جلاله که عیب و عوار ایشان با فریشتگان نماید، خود کرد تا عیب ایشان هم خود داند، سبحانه ما ارأفه بخلقه.
و یقال: قال اللَّه عزّ و جل «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» و لم یقل: ما فى قلوبهم، لانّ القلب فى قبضة الحقّ بین اصبعین من اصابع الرّحمن، کما
فى الخبر: فیکون ابدا فى محلّ الشّهود و دوام انس القرب فلیس هناک غل فینتزع منه.
«نَبِّئْ عِبادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» لمّا ذکر حدیث المتّقین و ما لهم من علوّ المنزلة انکسر قلوب العاصین فتدارک اللَّه قلوبهم، و قال لنبیّه اخبر عبادى العاصین: «أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» ان کنت الشّکور الکریم بالمطیعین فانّى انا الغفور الرّحیم بالعاصین. اى محمد (ص) بندگان مرا خبر ده که من آمرزگارم، کارساز و بنده نوازم، نه فضل ما را پایان، نه محابا را کران، آنچ ابتدا بود امروز همان، ابرى است از بر باران، مؤمنان را جاودان. اى محمد بر مؤمنان لطیفام و مهربان، امّا بیگانگان را جبّارم دادستان.
«وَ أَنَّ عَذابِی هُوَ الْعَذابُ الْأَلِیمُ» ما را هم نور عزّتست هم نار عزّت، بنور عزّت دوستان خود را نواختم، بنار عزّت دشمنان را سوختم، بنور عزّت لختى را آب عنایت روانیدم، بنار عزّت قومى را گرد هجران انگیختم، این نور عزّت بنور فراست توان دید، و نور فراست آنست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِینَ» یعنى للمتفرّسین.
فراست بر سه وجه است: یکى فراست تجربتى و این همه ممیزان را بود.
دیگر فراست استدلالى و این همه عاقلان را بود. سوم فراستست بنظر دل بآن نور که مؤمن در دل دارد، چنان که مصطفى (ص) گفت: «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللَّه».
فراست تجربتى بر دیده است یا از شنیده یا بخرد دریافته. و فراست استدلالى قیاس شرعیست در دین و قیاس عقلى در غیر دین. و فراست نظرى برقى است که در دل تابد و حجابها بسوزد تا لختى از آنچ غیبست برو کشف شود و این خاصیت انبیاست و صدّیقان و اولیاء.
ابراهیم خواص در جامع بغداد با جماعتى مریدان گرد آمده، جوانى از در مسجد در آمد سخت زیبا و ظریف و نیکو روى، ایشان او را بخود راه دادند، با ایشان بنشست و سخنهاى نیکو گفت و خدمتهاى نیکو کرد چنانک بعضى دلهاى ایشان صید کرد، ابراهیم با یکى از آن مریدان گفت: یقع لى انّه یهودى مرا چنان مىافتد که این جوان جهودست، این سخن بگفت و از میان جمع برخاست و بیرون شد! جوان او را گفت: ایش قال الشیخ فىّ؟ شیخ در حقّ من چه گفت؟ مرید با وى بگفت آنچ شیخ گفته بود، جوان برخاست و بپاى شیخ در افتاد و مسلمان گشت، آن گه گفت: ما در کتب خویش خوانده بودیم که: الصّدیق لا یخطئ فراسته، آمدم و امتحان کردم، گفتم اگر در هیچ طایفه صدّیق صاحب فراست بود، درین طایفه بود. پس آن جوان از جمله بزرگان و معروفان طریقت گشت.
و هم از ابراهیم خواص حکایت کنند که گفت: بتجرید در بادیهاى رفتم و رنجها کشیدم، چون به مکّه رسیدم عجبى در نفس من فرا دید آمد، پیر زنى مرا دید گفت: یا ابراهیم کنت معک فى البادیة فلم اکلّمک لانّى لم أرد ان اشغل سرّک اخرج عنک هذا الوسواس.
و حکى عن ابى العباس بن مسروق قال: دخلت على شیخ من اصحابنا اعوده فوجدته على حال رثّة فقلت فى نفسى من این یرتفق هذا الشّیخ؟ فقال یا ابا العبّاس دع عنک هذه الخواطر الدّنیّة فانّ اللَّه الطافا خفیّة.
و کان شاه الکرمانى حادّ الفراسة لا یخطئ و یقول من غضّ بصره عن المحارم و امسک نفسه عن الشهوات و عمر باطنه بدوام المراقبة و ظاهره باتّباع السّنّة و تعوّد اکل الحلال لم تخطئ فراسته.
و سئل ابو الحسین النورى من این تولدت فراسة المتفرسین؟ فقال من قوله تعالى: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» فمن کان حظّه من ذلک النّور اتم کان مشاهدته احکم و حکمه بالفراسة اصدق الا ترى کیف اوجب نفخ الرّوح فیه السّجود له بقوله: «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ».
انس بن مالک گفت: آن روز که جبرئیل امین این آیت آورد: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» دریاى حیرت و حرقت مصطفى (ص) بموج آمد و آن گوهر درد و سوز خویش برانداخت، گریستنى عظیم در گرفت، چندان بگریست که جانهاى صدّیقان صحابه از آن گریه در سوزش افتاد و دلها در گدازش آمد، بحدّى رسید که «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ»، و هیچکس از آن صدّیقان صحابه زهره نداشت که از اسرار درگاه نبوّت بر رسد یا بپرسد که آن چه حالست و چه بوده که سید کونین و مهتر خافقین چنان غمگین و حزین نشسته غریوان و حیران، آخر عبد الرحمن عوف بر فاطمه زهرا شد، دانست که رسول خداى را بدیدار فاطمه آسایش و انس بود و اگر چه غمگین بود چون وى را بیند غم از وى بکاهد، گفت یا فاطمه رسول خدا را دیدیم بس حیران و گریان با دردى عظیم و سوزى تمام، ندانیم چه آیت بوى فرود آمده و چه چیز وى را بر آن داشته؟
و هیچکس از ما زهره ندارد و نتواند که از آن حال باز بر رسد یا بپرسد مگر تو بآن اسرار رسى و آن حال باز دانى، شملهاى کهنه نهاده بود، فاطمه (ع) آن شمله در پوشید و قصد حضرت مصطفى (ص) کرد، عمر خطاب او را در آن شمله کهنه بدید، دلش بر جوشید، این نفس دردناک از سر سوز و حسرت بر آورد که وا اندوها، کسرى و قیصر با تمرد و تحیّر خویش در نعمت و راحت میان سندس و حریر کام خویش مىرانند و دختر رسول ثقلین بیک شمله کهنه روز بسر مىآرد.
فاطمه (ع) آن سخن از عمر بشنید، چون بر رسول خدا رسید باز گفت و لختى از بى کامى خویش معلوم رسول (ص) کرد، آن گه گفت یا رسول اللَّه جان و تن من فداى تو باد، چرا مىگریى و چه چیز ترا چنین اندوهگن کرده؟ که دلهاى یاران ازین اندوه تو در غرقابست، هر یکى کان حسرت شده و بى خورد و بیخواب گشته، رسول خدا گفت: چون نگریم؟! اى جان پدر و چرا اندوه نخورم؟! از بهر ضعفا و گنه کاران امّت خویش و آنک جبرئیل آمده و آیتى بدین صعبى آورده که: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ».
فاطمه گفت یا رسول اللَّه اخبرنى عن باب من ابواب جهنّم
مرا خبر کن از درى از آن درهاى دوزخ که چونست و عذاب آن چه مایه است؟ گفت اى فاطمه چه پرسى آنچ طاقت شنیدن آن ندارى! و وهم و فهم هیچکس بدان نرسد، امّا آنچ آسانترست و حوصله تو بر تابد بدانک: در هر درى از آن درهاى دوزخ یعنى در هر درکى از آن درکات دوزخ هفتاد هزار وادیست، در هر وادیى هفتاد هزار شارستان، در هر شارستانى هفتاد هزار سراى، در هر سرایى هفتاد هزار خانه، در هر خانهاى هفتاد هزار صندوق، در هر صندوقى هفتاد هزار گونه عذاب. فاطمه چون این بشنید بیفتاد و بى هوش شد، چون بهوش باز آمد همىگفت: الویل، الویل لمن دخل النّار.
فاطمه (ع) این سخن که از رسول (ص) شنید به ابو بکر صدّیق رضى اللَّه عنه گفت، ابو بکر با آن همه مرتبت خویش چون صفت دوزخ شنید بر سوخت و همچون مار بر خود بپیچید، گفت: یا لیتنى کنت طائرا فى القفار، آکل من الثّمار و اشرب من الانهار و آوى الى الاغصان و لیس علىّ حساب و لا عذاب.
اى کاشک بو بکر در عالم آزادگى همچون آن مرغک بودى که بر درخت مباح نشیند و از میوهاى که ثمره اوست مىخورد و باختیار خویش از آن شاخ بآن شاخ مىگردد، اى کاشک بو بکر را چنین حال بودى و فردا برو نه حساب بودى و نه عذاب.
عمر خطاب رضى اللَّه عنه گفت: یا لیت امّ عمر کانت عاقرا و لم تحمل بعمر و لم یسمع بذکر النّار. اى کاشک عمر خطاب را هرگز درین دنیا نام و نشان نبودى و مادر بوى نزادى تا ذکر دوزخ بگوش وى نرسیدى.
و على بن ابى طالب (ع) گفت:یا لیت امى لم تلدنى و یا لیت السّباع مزّقت جلدى و لم اسمع بذکر جهنّم.
و سمع سلمان قول النبى (ص) لفاطمة فخرج نحو بقیع الغرقد واضعا یده على رأسه و هو ینادى با على صوته وا بعد سفراه، وا قلّة زاداه، الویل لى ان کان مصیرى الى النّار.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» این باز مرهمى دیگر است و لطفى دیگر، آیت رحمت پس از آیت تهدید، ربّ العالمین فرا بندگان نموده که در صفات ما هم جلال عزّت و سیاستست، هم کمال لطف و رحمت. و در بارگاه ملک ما هم زندان نقمتست، هم بستان نزهت، تا بنده میان خوف و رجا زندگى کند، بآیت تهدید و ذکر دوزخ از عزّت قهر اللَّه بترسد، بآیت رحمت و صفت بهشت دل در کرم و لطف وى بندد، خوف او را از معصیت باز دارد، رجا او را بر طاعت دارد.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» پرهیزکاران فردا در بهشتهااند، هر دو بلفظ جمع گفت از آنک پرهیزکاران بر تفاوتند و جنّات بر درجاتاند، بعضى برتر و بعضى فروتر. هر که امروز در تقوى بیشتر، فردا درجه وى در بهشت برتر، و بر جمله نشان تقوى آنست که بنده دل از محبّت دنیا و سر از طمع عقبى خالى کند، نه دنیا و اهل دنیا را با او پیوندى، نه با عقبى او را آرامى، سرگشته روزگار خود شده در میدان کم و کاستى قدم نهاده، جدل و خصومت با خلق خدا از پیش برداشته، کمر صلح و وفا بر میان جان بسته، کلبه وجود خود را آتش در زده، کشتى خلقیّت بگرداب نیستى فرو داده، ظاهر بزیور شریعت آراسته، باطن بنور حقیقت افروخته، و انگه بدین قناعت نکند که پیوسته در قعر بحر سرّ خویش غوّاصى مىکند، بحکم اشارت عزّت قرآن که میگوید: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» مگر روزى این درّ معرفت بچنگ آید که: «حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».
«وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» خانه کعبه را بنا کردن و از خبائث مشرکان آن را طهارت دادن به خلیل (ع) باز گذاشت، گفت: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ»، دل مصطفى (ص) را شستن در حال طفولیّت و از ما دون حق آن را طهارت دادن به جبرئیل باز گذاشت و بفرشتگان، چنانک در خبرست، باز که نوبت بدلهاى عاصیان امّت احمد (ص) رسید تولّى آن خود کرد جلّ جلاله و طهارت آن خود داد، گفت: «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» نه تقدیم و تفضیل ایشان را بر پیغامبران، لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند کریمان، نه خواست جلّ جلاله که عیب و عوار ایشان با فریشتگان نماید، خود کرد تا عیب ایشان هم خود داند، سبحانه ما ارأفه بخلقه.
و یقال: قال اللَّه عزّ و جل «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» و لم یقل: ما فى قلوبهم، لانّ القلب فى قبضة الحقّ بین اصبعین من اصابع الرّحمن، کما
فى الخبر: فیکون ابدا فى محلّ الشّهود و دوام انس القرب فلیس هناک غل فینتزع منه.
«نَبِّئْ عِبادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» لمّا ذکر حدیث المتّقین و ما لهم من علوّ المنزلة انکسر قلوب العاصین فتدارک اللَّه قلوبهم، و قال لنبیّه اخبر عبادى العاصین: «أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» ان کنت الشّکور الکریم بالمطیعین فانّى انا الغفور الرّحیم بالعاصین. اى محمد (ص) بندگان مرا خبر ده که من آمرزگارم، کارساز و بنده نوازم، نه فضل ما را پایان، نه محابا را کران، آنچ ابتدا بود امروز همان، ابرى است از بر باران، مؤمنان را جاودان. اى محمد بر مؤمنان لطیفام و مهربان، امّا بیگانگان را جبّارم دادستان.
«وَ أَنَّ عَذابِی هُوَ الْعَذابُ الْأَلِیمُ» ما را هم نور عزّتست هم نار عزّت، بنور عزّت دوستان خود را نواختم، بنار عزّت دشمنان را سوختم، بنور عزّت لختى را آب عنایت روانیدم، بنار عزّت قومى را گرد هجران انگیختم، این نور عزّت بنور فراست توان دید، و نور فراست آنست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِینَ» یعنى للمتفرّسین.
فراست بر سه وجه است: یکى فراست تجربتى و این همه ممیزان را بود.
دیگر فراست استدلالى و این همه عاقلان را بود. سوم فراستست بنظر دل بآن نور که مؤمن در دل دارد، چنان که مصطفى (ص) گفت: «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللَّه».
فراست تجربتى بر دیده است یا از شنیده یا بخرد دریافته. و فراست استدلالى قیاس شرعیست در دین و قیاس عقلى در غیر دین. و فراست نظرى برقى است که در دل تابد و حجابها بسوزد تا لختى از آنچ غیبست برو کشف شود و این خاصیت انبیاست و صدّیقان و اولیاء.
ابراهیم خواص در جامع بغداد با جماعتى مریدان گرد آمده، جوانى از در مسجد در آمد سخت زیبا و ظریف و نیکو روى، ایشان او را بخود راه دادند، با ایشان بنشست و سخنهاى نیکو گفت و خدمتهاى نیکو کرد چنانک بعضى دلهاى ایشان صید کرد، ابراهیم با یکى از آن مریدان گفت: یقع لى انّه یهودى مرا چنان مىافتد که این جوان جهودست، این سخن بگفت و از میان جمع برخاست و بیرون شد! جوان او را گفت: ایش قال الشیخ فىّ؟ شیخ در حقّ من چه گفت؟ مرید با وى بگفت آنچ شیخ گفته بود، جوان برخاست و بپاى شیخ در افتاد و مسلمان گشت، آن گه گفت: ما در کتب خویش خوانده بودیم که: الصّدیق لا یخطئ فراسته، آمدم و امتحان کردم، گفتم اگر در هیچ طایفه صدّیق صاحب فراست بود، درین طایفه بود. پس آن جوان از جمله بزرگان و معروفان طریقت گشت.
و هم از ابراهیم خواص حکایت کنند که گفت: بتجرید در بادیهاى رفتم و رنجها کشیدم، چون به مکّه رسیدم عجبى در نفس من فرا دید آمد، پیر زنى مرا دید گفت: یا ابراهیم کنت معک فى البادیة فلم اکلّمک لانّى لم أرد ان اشغل سرّک اخرج عنک هذا الوسواس.
و حکى عن ابى العباس بن مسروق قال: دخلت على شیخ من اصحابنا اعوده فوجدته على حال رثّة فقلت فى نفسى من این یرتفق هذا الشّیخ؟ فقال یا ابا العبّاس دع عنک هذه الخواطر الدّنیّة فانّ اللَّه الطافا خفیّة.
و کان شاه الکرمانى حادّ الفراسة لا یخطئ و یقول من غضّ بصره عن المحارم و امسک نفسه عن الشهوات و عمر باطنه بدوام المراقبة و ظاهره باتّباع السّنّة و تعوّد اکل الحلال لم تخطئ فراسته.
و سئل ابو الحسین النورى من این تولدت فراسة المتفرسین؟ فقال من قوله تعالى: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» فمن کان حظّه من ذلک النّور اتم کان مشاهدته احکم و حکمه بالفراسة اصدق الا ترى کیف اوجب نفخ الرّوح فیه السّجود له بقوله: «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ».
رشیدالدین میبدی : ۱۵- سورة الحجر- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی» الآیة... اى سبعا من الکرامات التی یثنى بها علیک یا محمّد، اللَّه تعالى منّت نهاد بر مصطفى (ص) بهفت کرامت که با وى کرد، از آن کرامتها که او را بآن بستایند و بر وى ثنا گویند: اول هدایتست و نصرت: «وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً، وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً». دیگر نبوّتست و رسالت: «وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولًا». سوم رأفتست ارحمت: «بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ». چهارم بصیرت: «عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی». پنجم سکینه: «أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ». ششم محبّت: «ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى». هفتم قربت: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى».
و گفتهاند سبع مثانى آنست که از بهر شرف مصطفى (ص) هفت عقوبت از امّت وى برداشت در دنیا و هفت در عقبى: فامّا التی فى الدّنیا فالخسف، و المسخ، و الطّمس، و القذف، و الطّاعون، و الغرق، و الموت الذّریع، و امّا التی فى الآخرة فسواد الوجه، و زرقة العیون، و الاغلال، و السّلاسل، و الانکال، و طعام الزّقّوم، و شراب الحمیم.
«وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ» عظیم است قدر قرآن که ربّ العزّه ده نام از نامهاى خویش بر آن نهاد: یکى عزیز: «وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ» دیگر حکیم: «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکِیمِ». سوم مهیمن: «وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ». چهارم حق: «فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ». پنجم نور: «وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ». ششم مجید: «بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ». هفتم مبین: «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ». هشتم کریم: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ» نهم عظیم: «وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ». دهم آنست که خود را جلّ جلاله احسن الخالقین گفت و قرآن را احسن الحدیث: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ». آن گه خود را گفت: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» و قرآن را گفت: «لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ».
حکى عن بعضهم انّه قال: کنت فى البحر اذهان الموج و اشتغل کلّ انسان بنفسه فاخذ اعرابىّ مصحفا بیده و رفعه الى السّماء و قال الهى و سیّدى أ تغرقنا و کلامک معنا فسکن البحر من ساعته.
«لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ» الآیة... یا محمّد این زینت دنیا که از کافران دریغ نداشتهایم تو نیک در آن منگر و بوى استیناس مگیر، چشم تو از آن عزیزتر است که آن نگرد که ما بآن ننگریستهایم یا آن پسندد که ما نه پسندیدهایم، مصطفى (ص) باین خطاب چنان ادب گرفت که شب معراج نعیم بهشت نیز برو عرضه کردند در آن هم ننگرست و بهر چه رسید و هر چه مىدید همىگفت: التّحیّات للَّه، تا حق جلّ جلاله آن ادب از وى بپسندید و بر وى ثنا کرد که: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى»، آنجا که دوستى بر کمال بود ناچار در آن غیرت بود، موسى (ع) دیدار خواست! جواب آمد که: «لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ» اى موسى تو اکنون ما را نبینى بکوه همىنگر، با مصطفى (ص) گفت: اى محمّد هان دیدهاى که بدان بما نگرى، نگر نظر آن بعاریت بکس ندهى، مستلذّات دنیا و عقبى را چه محلّ آن بود که رخت خویش در دیده تو نهد و زبان حال سیّد (ص) بنعت تواضع همىگوید:
بر بندم هر دو چشم و نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
«وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ» خفض الجناح کنایة عن حسن الخلق، اشارتست بکمال خلق و غایت شفقت وى بر خلق خدا، نه بینى که بر بساط بلیّت احد هزاران شربت قهر نوش کرده و از زخم بیگانگان بوى رسیده آنچ رسیده، آن گه دامن رحمت خود را بسط کرده و زبان شفقت بگشاده که: «اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون».
«وَ قُلْ إِنِّی أَنَا النَّذِیرُ الْمُبِینُ» انّى انا کلمتیست که جز ارباب صفوت را از اهل تمکین مسلّم نیست، ایشان که در عالم تفرید از عین جمع نفس زنند، علائق و خلائق منقطع دانند، اسباب مضمحل و حدود متلاشى و اشارت و عبارت متناهى، یکبارگى دل با سوى حق پرداخته و غیر او بگذاشته، و الیه الاشارة بقوله تعالى: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ».
در خبر است که جابر بن عبد اللَّه بر در سراى رسول خداى (ص) در مىزد، رسول (ص) گفت: من فى الباب؟ جابر گفت انا، رسول (ص) از آن گفت وى کراهیت نمود باز پس میگفت که انا، انا، انّى لا اقول انا اى جابر تو گفتى که انا! من بارى نگویم که انا، فرمان آمد از جبّار کائنات جلّ جلاله: «وَ قُلْ إِنِّی أَنَا» اى محمّد تو دیگرى، کار تو دیگرست، ترا مسلّم داشتیم که گویى: انّى انا، لانّک کنت بنا و لنا.
و در اخبار معراج است که در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت که: یا محمّد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل، همانست که گفت: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ» اى کن لنا و قل بنا و اذا کنت بنا و لنا فلا تحتفل بغیرنا و صرّح بما خصّصناک به و اعلن محبتنا لک:
فبح باسم من تهوى و دعنى من الکنى
فلا خیر فى اللذات من بعد ما ستر
«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» تعزیت دل مصطفى است (ص) و تسلیت وى بآن رنجها که از کافران بوى مىرسید. مىگوید اى محمّد، از رنج دل تو خبر داریم و از آنچ بر تو مىرود آگاهیم، تو دل خویش در میدان مواصلت ما روان دار و بحضرت نماز در آى که نماز مظنه مشاهده است و با مشاهده دوست بار بلا کشیدن آسانست: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ کُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ» یکى از پیران طریقت گفت: در بازار بغداد یکى را دیدم که اعوان دیوان خلافت در وى آویخته بودند و بى محابا او را زخم مىکردند، بآخر او را بخوابانیدند و هزار تازیانه بر وى زدند، آهى نکرد! بعد از آن فرا پیش وى رفتم، گفتم اى جوانمرد آن همه زخمها بر تو کردند چرا آهى نکردى و جزعى ننمودى؟ تا بر تو رحمت کردندى، گفت اى شیخ محذورمدار که معشوقم برابر بود و از بهر وى مرا مىزدند، از نظاره وى الم زخم بر من آسان شد:
چون شفاى دلرباى از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
لم اسلم النّفس للاسقام تتلفها
الّا لعلمى بانّ الوصل یحییها
نفس المحبّ على الاسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
معنى دیگر گفتهاند ارباب طریقت از روى حقیقت، مىگوید: اى محمّد ما میدانیم که دل تو بتنگ مىآید بآن ناسزا که بیگانگان در صفات ما میگویند از زن و فرزند و شریک و انباز، تو دل بتنگ میار و خوش همىباشد که جلال عزّت ما را از گفت ناسزاى سزاى ایشان هیچ زبان نیست، وحدانیّت و فردانیّت ما را از آن نقصان نیست، ما همان قدوس و منزّهایم از گمان و نقصان و پنداره و ایدون، یکتا و یگانه که در ازل بودیم در ابد همان یکتا و یگانهایم از قیاس و هم ها بیرون:
تقدّس ان یکون له نظیر
تعالى ان یظنّ و ان یقالا
و گفتهاند سبع مثانى آنست که از بهر شرف مصطفى (ص) هفت عقوبت از امّت وى برداشت در دنیا و هفت در عقبى: فامّا التی فى الدّنیا فالخسف، و المسخ، و الطّمس، و القذف، و الطّاعون، و الغرق، و الموت الذّریع، و امّا التی فى الآخرة فسواد الوجه، و زرقة العیون، و الاغلال، و السّلاسل، و الانکال، و طعام الزّقّوم، و شراب الحمیم.
«وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ» عظیم است قدر قرآن که ربّ العزّه ده نام از نامهاى خویش بر آن نهاد: یکى عزیز: «وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ» دیگر حکیم: «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکِیمِ». سوم مهیمن: «وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ». چهارم حق: «فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ». پنجم نور: «وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ». ششم مجید: «بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ». هفتم مبین: «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ». هشتم کریم: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ» نهم عظیم: «وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ». دهم آنست که خود را جلّ جلاله احسن الخالقین گفت و قرآن را احسن الحدیث: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ». آن گه خود را گفت: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» و قرآن را گفت: «لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ».
حکى عن بعضهم انّه قال: کنت فى البحر اذهان الموج و اشتغل کلّ انسان بنفسه فاخذ اعرابىّ مصحفا بیده و رفعه الى السّماء و قال الهى و سیّدى أ تغرقنا و کلامک معنا فسکن البحر من ساعته.
«لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ» الآیة... یا محمّد این زینت دنیا که از کافران دریغ نداشتهایم تو نیک در آن منگر و بوى استیناس مگیر، چشم تو از آن عزیزتر است که آن نگرد که ما بآن ننگریستهایم یا آن پسندد که ما نه پسندیدهایم، مصطفى (ص) باین خطاب چنان ادب گرفت که شب معراج نعیم بهشت نیز برو عرضه کردند در آن هم ننگرست و بهر چه رسید و هر چه مىدید همىگفت: التّحیّات للَّه، تا حق جلّ جلاله آن ادب از وى بپسندید و بر وى ثنا کرد که: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى»، آنجا که دوستى بر کمال بود ناچار در آن غیرت بود، موسى (ع) دیدار خواست! جواب آمد که: «لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ» اى موسى تو اکنون ما را نبینى بکوه همىنگر، با مصطفى (ص) گفت: اى محمّد هان دیدهاى که بدان بما نگرى، نگر نظر آن بعاریت بکس ندهى، مستلذّات دنیا و عقبى را چه محلّ آن بود که رخت خویش در دیده تو نهد و زبان حال سیّد (ص) بنعت تواضع همىگوید:
بر بندم هر دو چشم و نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
«وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ» خفض الجناح کنایة عن حسن الخلق، اشارتست بکمال خلق و غایت شفقت وى بر خلق خدا، نه بینى که بر بساط بلیّت احد هزاران شربت قهر نوش کرده و از زخم بیگانگان بوى رسیده آنچ رسیده، آن گه دامن رحمت خود را بسط کرده و زبان شفقت بگشاده که: «اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون».
«وَ قُلْ إِنِّی أَنَا النَّذِیرُ الْمُبِینُ» انّى انا کلمتیست که جز ارباب صفوت را از اهل تمکین مسلّم نیست، ایشان که در عالم تفرید از عین جمع نفس زنند، علائق و خلائق منقطع دانند، اسباب مضمحل و حدود متلاشى و اشارت و عبارت متناهى، یکبارگى دل با سوى حق پرداخته و غیر او بگذاشته، و الیه الاشارة بقوله تعالى: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ».
در خبر است که جابر بن عبد اللَّه بر در سراى رسول خداى (ص) در مىزد، رسول (ص) گفت: من فى الباب؟ جابر گفت انا، رسول (ص) از آن گفت وى کراهیت نمود باز پس میگفت که انا، انا، انّى لا اقول انا اى جابر تو گفتى که انا! من بارى نگویم که انا، فرمان آمد از جبّار کائنات جلّ جلاله: «وَ قُلْ إِنِّی أَنَا» اى محمّد تو دیگرى، کار تو دیگرست، ترا مسلّم داشتیم که گویى: انّى انا، لانّک کنت بنا و لنا.
و در اخبار معراج است که در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت که: یا محمّد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل، همانست که گفت: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ» اى کن لنا و قل بنا و اذا کنت بنا و لنا فلا تحتفل بغیرنا و صرّح بما خصّصناک به و اعلن محبتنا لک:
فبح باسم من تهوى و دعنى من الکنى
فلا خیر فى اللذات من بعد ما ستر
«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» تعزیت دل مصطفى است (ص) و تسلیت وى بآن رنجها که از کافران بوى مىرسید. مىگوید اى محمّد، از رنج دل تو خبر داریم و از آنچ بر تو مىرود آگاهیم، تو دل خویش در میدان مواصلت ما روان دار و بحضرت نماز در آى که نماز مظنه مشاهده است و با مشاهده دوست بار بلا کشیدن آسانست: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ کُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ» یکى از پیران طریقت گفت: در بازار بغداد یکى را دیدم که اعوان دیوان خلافت در وى آویخته بودند و بى محابا او را زخم مىکردند، بآخر او را بخوابانیدند و هزار تازیانه بر وى زدند، آهى نکرد! بعد از آن فرا پیش وى رفتم، گفتم اى جوانمرد آن همه زخمها بر تو کردند چرا آهى نکردى و جزعى ننمودى؟ تا بر تو رحمت کردندى، گفت اى شیخ محذورمدار که معشوقم برابر بود و از بهر وى مرا مىزدند، از نظاره وى الم زخم بر من آسان شد:
چون شفاى دلرباى از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
لم اسلم النّفس للاسقام تتلفها
الّا لعلمى بانّ الوصل یحییها
نفس المحبّ على الاسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
معنى دیگر گفتهاند ارباب طریقت از روى حقیقت، مىگوید: اى محمّد ما میدانیم که دل تو بتنگ مىآید بآن ناسزا که بیگانگان در صفات ما میگویند از زن و فرزند و شریک و انباز، تو دل بتنگ میار و خوش همىباشد که جلال عزّت ما را از گفت ناسزاى سزاى ایشان هیچ زبان نیست، وحدانیّت و فردانیّت ما را از آن نقصان نیست، ما همان قدوس و منزّهایم از گمان و نقصان و پنداره و ایدون، یکتا و یگانه که در ازل بودیم در ابد همان یکتا و یگانهایم از قیاس و هم ها بیرون:
تقدّس ان یکون له نظیر
تعالى ان یظنّ و ان یقالا
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: باسم اللَّه ولهت القلوب فتحیرت، و بعزّته انخنست العقول فطاحت، و بکشف جلاله دهشت الارواح فتلاشت، و لیس للخلق الّا الفناء و العدم، و بقى للحقّ الازل و القدم.
تمنّى رجال نیلها و هى شامس
و این من النّجم الاکف اللّوامس
از باغ جمال تو درى بگشادند
تا خلق ز تو در طمعى افتادند
بس جان عزیزان که بغارت دادند
و اندر سر کوى تو قدم ننهادند
بو بکر شبلى روزى در مکاشفه جلال حق مستهلک شده بود و از خود بى خود گشته، حریق آتش معرفت، غریق دریاى محبّت، همىگفت: الهى، اگرت بخوانم برانى، ور بروم بخوانى، پس چکنم من بدین حیرانى! هم تو مگر سامان کنى، راهم بخود آسان کنى، المستغاث منک الیک، لا معک قرار و لا منک فرار، نه با تو مرا آرام، نه بى تو کارم بسامان، نه جاى بریدن، نه امید رسیدن، فریاد از تو که این جانها همه شیداى تو و این دلها همه حیران بتو.
پیر طریقت جنید سى سال زیر آن نردبان پایه پاس دل مىداشت، گفت: چون پنداشتم که بجایى رسیدم بسرّم ندا آمد که: اذا ظننت انّک وجدتنى فقد فقدتنى، و اذا ظننت انّک فقدتنى فقد وجدتنى، فرا خلق مىنماید که این کار نه بحدّ فهم و وهم آدمیانست نه در گاه تأویل عالمان است، نه میدان عبادت عابدانست، و نه تیه تحیر عارفانست، زهرى با شهدى آمیخته، نعمتى در بلائى آویخته، هم درد است و هم دارو، هم شادى و هم زارى، بنده میان این دو حال گردان هم گریان و هم خندان، همىگوید بآواز لهفان: الهى دلم از بیم درد نبایست کبابست، و روزگار نشان این که خذلان ملازم و توفیق در حجابست، این بیچاره نمىداند که در سخن عذابست، یا از مولى عتابست، دردیست مرا که بهى مباد که مرا این درد صوابست، یا دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست، سخنى در آمیختم چون سنگ که در آن هم آتش و هم آبست، ملکا قصّه اینست که برداشتم این بیچاره را چه جوابست! قوله: «أَتى أَمْرُ اللَّهِ» فرمان خدا رنگارنگست و طاعت داشت وى لونالون، ظاهر بنده را دیگر فرمودند و باطن وى را دیگر، ظاهر را فرمودند که بر درگاه عبادت در منزل خدمت کمر بسته همىباش، باطن را فرمودند که بر بساط معرفت بنعت حرمت آهسته همىباش، دل را دوام مراقبت فرمودند، سرّ را در مقام معرفت طلب صفاوت فرمودند، روح را در عین مشاهدت لزوم حضرت فرمودند، «فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» دریافت مراد تعجیل مکنید و از اندازه فرمان در مگذرید که برسد هر که صادقست روزى بآنچ مراد است، و فرمان بردار حق از دیدار بر میعادست.
«یُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ» حقیقت روح آنست که حیاة دل و حیاة دین در آنست و آن جمال عزّت قرآنست که از حضرت الهیّت بنعت رسالت بسفارت جبرئیل به مصطفى (ص) مىرسد که. «أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» بندگانم را خبر ده که منم خداوند یکتا، در صفات بى همتا و از هم مانندى جدا، و در ضمانها با وفا، هر که این کلمه شهادت بگفت و مهر توحید بر دل نهاد در سرا پرده عزّت اسلام آمد، امّا همىدان که این سرا پرده اسلام را جز در صحراى تقوى نزنند که مىگوید جلّ جلاله: «لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» و حقیقت تقوى پاکى دلست از هر چه دون حق، و چنانک بر خلق عالم اسلام فریضه است تقوى فریضه است و دین را که بنا نهادند بر تقوى نهادند و هر که صاحب ولایت شد بتقوى شد: «إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ»، و فردا ولایت آخرت نامزد کسانى است که ایشان را متّقیان خوانند: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» و شرط اوّل در تقوى آنست که پاسبان دل خود باشى و سه چیز بجاى آرى: خویشتن را با دست امانى ندهى، و از هر چه ناپسند بپرهیزى، و یک طرفة العین از حق غافل نباشى.
آن روز که صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بلال حبشى را بها مىداد، بلال گفت: اى صدر صدّیقان، اگر بلال را از بهر شغل دنیا مىخرى مخر که ترا از ما خدمتى نیاید که آن بپسند تو باشد که بلال خود را بر شغل آخرت وقف کرده، رحمت خداى تعالى بر آن جوانمردان باد که از خدمت حق با شغل خلق نپرداختند، هر جزوى از اجزاء ایشان بنوعى از انواع خدمت مشغول، و همه اوقات ایشان اندر مراعات حقوق حق مستغرق، نه از ایشان جزوى فارغ شغل خلق را، نه از اوقات ایشان وقتى ضایع خصومت خلق را.
بزرگى را پرسیدند که خداى را دوست دارى؟ گفت دارم. گفتند دشمن وى را ابلیس دشمن دارى؟ گفت ما را از محبت حق چندان شغل افتادست که با عداوت دیگرى پرداخت نیست.
«وَ لَکُمْ فِیها جَمالٌ» قومى را جمال در اموال بست قومى را در احوال، فالاغنیاء یتجمّلون حین یریحون و حین یسرحون، و الفقراء یشتغلون بمولاهم حین یصبحون و یروحون، توانگران کمال جمال خود در مال دانند، و مال از دو بیرون نیست: یا حلالست یا حرام اگر حلالست محنت است و اگر حرامست لعنت، و درویشان جاه و جمال خود در وصال مولى دانند و کمال انس خود در صحبت مولى بینند. رابعه عدویه را مىآید که از قافله منقطع شد در آن بادیه حیرت سرگردان، زیر مغیلانى فرو آمده و سر بر زانوى حسرت نهاده، از هواى عزّت ندایى شنید که: تستوحشین و انا معک. شب معراج هر چه در ثقلین جمال و مال بود فداء یک قدم سید ولد آدم گردانیدند بآن هیچ ننگرست، افتخارش باین بود که: اشبع یوما فاحمدک، و اجوع یوما فاشکرک.
«وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ» الآیة... راه راست و طریق پسندیده آنست که سوى حق مىشود و گذر بر حق دارد و آن راه بسه چیز توان برید: اوّل «علم» و میانه «حال» و آخر «عین». علم بى استاد درست نیاید، حال بى موافقت راست نیاید، عین تنهایى است با علاقت بنسازد، در علم خوف باید، در حال رجا باید، در عین استقامت بود.
پیر طریقت گفت: هیچکس از دوستان او این راه نبرید تا سه چیز بهم ندید: از سلطان نفس رسته، و دل با مولى پیوسته، و سرّ باطلاع حق آراسته.
تمنّى رجال نیلها و هى شامس
و این من النّجم الاکف اللّوامس
از باغ جمال تو درى بگشادند
تا خلق ز تو در طمعى افتادند
بس جان عزیزان که بغارت دادند
و اندر سر کوى تو قدم ننهادند
بو بکر شبلى روزى در مکاشفه جلال حق مستهلک شده بود و از خود بى خود گشته، حریق آتش معرفت، غریق دریاى محبّت، همىگفت: الهى، اگرت بخوانم برانى، ور بروم بخوانى، پس چکنم من بدین حیرانى! هم تو مگر سامان کنى، راهم بخود آسان کنى، المستغاث منک الیک، لا معک قرار و لا منک فرار، نه با تو مرا آرام، نه بى تو کارم بسامان، نه جاى بریدن، نه امید رسیدن، فریاد از تو که این جانها همه شیداى تو و این دلها همه حیران بتو.
پیر طریقت جنید سى سال زیر آن نردبان پایه پاس دل مىداشت، گفت: چون پنداشتم که بجایى رسیدم بسرّم ندا آمد که: اذا ظننت انّک وجدتنى فقد فقدتنى، و اذا ظننت انّک فقدتنى فقد وجدتنى، فرا خلق مىنماید که این کار نه بحدّ فهم و وهم آدمیانست نه در گاه تأویل عالمان است، نه میدان عبادت عابدانست، و نه تیه تحیر عارفانست، زهرى با شهدى آمیخته، نعمتى در بلائى آویخته، هم درد است و هم دارو، هم شادى و هم زارى، بنده میان این دو حال گردان هم گریان و هم خندان، همىگوید بآواز لهفان: الهى دلم از بیم درد نبایست کبابست، و روزگار نشان این که خذلان ملازم و توفیق در حجابست، این بیچاره نمىداند که در سخن عذابست، یا از مولى عتابست، دردیست مرا که بهى مباد که مرا این درد صوابست، یا دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست، سخنى در آمیختم چون سنگ که در آن هم آتش و هم آبست، ملکا قصّه اینست که برداشتم این بیچاره را چه جوابست! قوله: «أَتى أَمْرُ اللَّهِ» فرمان خدا رنگارنگست و طاعت داشت وى لونالون، ظاهر بنده را دیگر فرمودند و باطن وى را دیگر، ظاهر را فرمودند که بر درگاه عبادت در منزل خدمت کمر بسته همىباش، باطن را فرمودند که بر بساط معرفت بنعت حرمت آهسته همىباش، دل را دوام مراقبت فرمودند، سرّ را در مقام معرفت طلب صفاوت فرمودند، روح را در عین مشاهدت لزوم حضرت فرمودند، «فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» دریافت مراد تعجیل مکنید و از اندازه فرمان در مگذرید که برسد هر که صادقست روزى بآنچ مراد است، و فرمان بردار حق از دیدار بر میعادست.
«یُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ» حقیقت روح آنست که حیاة دل و حیاة دین در آنست و آن جمال عزّت قرآنست که از حضرت الهیّت بنعت رسالت بسفارت جبرئیل به مصطفى (ص) مىرسد که. «أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» بندگانم را خبر ده که منم خداوند یکتا، در صفات بى همتا و از هم مانندى جدا، و در ضمانها با وفا، هر که این کلمه شهادت بگفت و مهر توحید بر دل نهاد در سرا پرده عزّت اسلام آمد، امّا همىدان که این سرا پرده اسلام را جز در صحراى تقوى نزنند که مىگوید جلّ جلاله: «لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» و حقیقت تقوى پاکى دلست از هر چه دون حق، و چنانک بر خلق عالم اسلام فریضه است تقوى فریضه است و دین را که بنا نهادند بر تقوى نهادند و هر که صاحب ولایت شد بتقوى شد: «إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ»، و فردا ولایت آخرت نامزد کسانى است که ایشان را متّقیان خوانند: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» و شرط اوّل در تقوى آنست که پاسبان دل خود باشى و سه چیز بجاى آرى: خویشتن را با دست امانى ندهى، و از هر چه ناپسند بپرهیزى، و یک طرفة العین از حق غافل نباشى.
آن روز که صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بلال حبشى را بها مىداد، بلال گفت: اى صدر صدّیقان، اگر بلال را از بهر شغل دنیا مىخرى مخر که ترا از ما خدمتى نیاید که آن بپسند تو باشد که بلال خود را بر شغل آخرت وقف کرده، رحمت خداى تعالى بر آن جوانمردان باد که از خدمت حق با شغل خلق نپرداختند، هر جزوى از اجزاء ایشان بنوعى از انواع خدمت مشغول، و همه اوقات ایشان اندر مراعات حقوق حق مستغرق، نه از ایشان جزوى فارغ شغل خلق را، نه از اوقات ایشان وقتى ضایع خصومت خلق را.
بزرگى را پرسیدند که خداى را دوست دارى؟ گفت دارم. گفتند دشمن وى را ابلیس دشمن دارى؟ گفت ما را از محبت حق چندان شغل افتادست که با عداوت دیگرى پرداخت نیست.
«وَ لَکُمْ فِیها جَمالٌ» قومى را جمال در اموال بست قومى را در احوال، فالاغنیاء یتجمّلون حین یریحون و حین یسرحون، و الفقراء یشتغلون بمولاهم حین یصبحون و یروحون، توانگران کمال جمال خود در مال دانند، و مال از دو بیرون نیست: یا حلالست یا حرام اگر حلالست محنت است و اگر حرامست لعنت، و درویشان جاه و جمال خود در وصال مولى دانند و کمال انس خود در صحبت مولى بینند. رابعه عدویه را مىآید که از قافله منقطع شد در آن بادیه حیرت سرگردان، زیر مغیلانى فرو آمده و سر بر زانوى حسرت نهاده، از هواى عزّت ندایى شنید که: تستوحشین و انا معک. شب معراج هر چه در ثقلین جمال و مال بود فداء یک قدم سید ولد آدم گردانیدند بآن هیچ ننگرست، افتخارش باین بود که: اشبع یوما فاحمدک، و اجوع یوما فاشکرک.
«وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ» الآیة... راه راست و طریق پسندیده آنست که سوى حق مىشود و گذر بر حق دارد و آن راه بسه چیز توان برید: اوّل «علم» و میانه «حال» و آخر «عین». علم بى استاد درست نیاید، حال بى موافقت راست نیاید، عین تنهایى است با علاقت بنسازد، در علم خوف باید، در حال رجا باید، در عین استقامت بود.
پیر طریقت گفت: هیچکس از دوستان او این راه نبرید تا سه چیز بهم ندید: از سلطان نفس رسته، و دل با مولى پیوسته، و سرّ باطلاع حق آراسته.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» هو اشارتست فرا ذات الّذى کنایتست از صفات، انزل اخبارست از افعال، تا بدانى که خداى را جلّ جلاله هم ذات است و هم صفات و هم افعال. در ذات قدیم، در صفات کریم، در افعال حکیم. در ذات بى شرکت، در صفات بى شبهت، در افعال بى علّت. بنده نظاره صنع وى کند، پس از صنع بگریزد نظاره صفات کند، پس از صفات بگریزد نظاره ذات کند. اینست مقامات روش سالکان و درجات معرفت عارفان. در نظاره صنع تفکّر باید و در نظاره صفات علم و در نظاره ذات تذکر.
اینست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» ثمّ قال بعده: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»، ثمّ قال بعده: «لَآیَةً لِقَوْمٍ یَذَّکَّرُونَ» اى على هذا التّرتیب تحصل المعرفة فاوّلا التّفکر ثمّ العلم ثمّ حینئذ یتذکر باستدامة العلم، یفکر اوّلا فیضع النّظر موضعه فاذا لم یقع فى نظره خلل وجب له العلم لا محالة و لا فرق بین العقل و العلم فى الحقیقة، ثمّ بعده یستدیم النّظر و استدامة النّظر هو التذکر الّذى قاله و یقال انّما قال: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» على الجمع لانّه یحصل له کثیر من العلوم حتّى یصیر عارفا و کلّ جزء من العلم یحصل بآیة و دلیل آخر و للعالم حتّى یکون عارفا بربّه آیات و دلائل لان دلیل هذه المسئلة خلاف دلیل تلک المسئلة فبدلیل واحد یعلم وجوب النّظر علیه و بادلة کثیرة یصیر عارفا بربّه و بدلیل واحد یعلم انّه یجب علیه تذکّر علومه.
«وَ هُوَ الَّذِی سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْکُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِیًّا» الآیة... از روى ظاهر دریاها زمین خلق را مسخر کرد کشتى بر آن روان و منافع در آن پیدا و از روى باطن در نفس آدمى دریاهایى آفریده که آدمى در آن غرق گشته: یکى دریاى شغل، دیگر دریاى غم، سوم دریاى حرص، چهارم دریاى غفلت، پنجم دریاى تفرقت. و این دریاها را کشتیها است، هر که در کشتى توکّل نشیند از دریاى شغل بساحل فراغت رسد، هر که در کشتى رضا نشیند از دریاى غم بساحل امن رسد، هر که در کشتى قناعت نشیند از دریاى حرص بساحل زهد رسد، هر که در کشتى ذکر نشیند از دریاى غفلت بساحل یقظت رسد، هر که در کشتى توحید نشیند از دریاى تفرقت بساحل جمع رسد.
و لقد انشد بعضهم:
النّاس بحر عمیق و البعد منهم سفینة
و قد نصحتک فانظر لنفسک المسکینة
«أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ» آفریده هرگز چون آفریدگار کى بود؟! کرده هرگز بکردگار کى ماند؟! در هفت آسمان و هفت زمین خداست که یگانه و یکتاست، در ذات بى شبیه و در قدر بى نظیر و در صفات بى همتاست، خالق را بمخلوق شبیه پنداشتن خطاست و راه تشبیه راه جفاست، امّا اثبات صفات تشبیه نیست و تقدیس در نفى صفات جز مذهب ابلیس نیست، از هست گفتن تشبیه ناید بلکه از مانند گفتن تشبیه آید، هر که تشبیه کرد کافرست همچنانک چون نیست گفت کافر است، هر که اللَّه را مانند خویش گفت او اللَّه را هزار شریک بیش گفت و هر که صفات اللَّه را تعطیل کرد او خود را در دو گیتى ذلیل کرد.
«وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» فیه تخویف ارباب الزّلات و تشریف اصحاب الطاعات، این آیت هم ارباب زلّات را تهدید است هم اصحاب طاعات را تشریف، مىگوید: بر ما هیچ پوشیده نیست نه زلّت عاصیان نه طاعت مطیعان، فردا هر کسى را جزاء خود دهیم و بسزاى خود رسانیم.
«وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ» دلیلست که هر که آفریده است، از وى آفرینش درست نیاید پس آدمى اگر چه او را حیاة و تمیز است آفریدن نتواند و این دلیلست که اعمال وى خلق حقّ است بخلاف قول معتزله و قدریّه، چون آدمى با حیاة و تمییز آفریدن نمىتواند، بتان که بى حیاةاند و بى تمیز اولیتر که نتوانند، و ربّ العزّه ایشان را مىگوید «أَمْواتٌ غَیْرُ أَحْیاءٍ» بل که آفریدگار اللَّه است که یگانه و یکتاست، و خداوندى را سزاست، و در ذات و صفات بى همتاست.
یقول اللَّه عزّ و جل: «إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ» احد فى ملکوته، صمد فى جبروته: کبریاؤه رداؤه و علاؤه سناؤه و مجده عزّه و کونه ذاته، ازله ابده و قدمه سرمده و ثبوته عینه و دوامه بقاؤه و قدره قضاؤه و جلاله جماله، سبحانه ما اعظم شأنه و اعلى سلطانه.
اینست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» ثمّ قال بعده: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»، ثمّ قال بعده: «لَآیَةً لِقَوْمٍ یَذَّکَّرُونَ» اى على هذا التّرتیب تحصل المعرفة فاوّلا التّفکر ثمّ العلم ثمّ حینئذ یتذکر باستدامة العلم، یفکر اوّلا فیضع النّظر موضعه فاذا لم یقع فى نظره خلل وجب له العلم لا محالة و لا فرق بین العقل و العلم فى الحقیقة، ثمّ بعده یستدیم النّظر و استدامة النّظر هو التذکر الّذى قاله و یقال انّما قال: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» على الجمع لانّه یحصل له کثیر من العلوم حتّى یصیر عارفا و کلّ جزء من العلم یحصل بآیة و دلیل آخر و للعالم حتّى یکون عارفا بربّه آیات و دلائل لان دلیل هذه المسئلة خلاف دلیل تلک المسئلة فبدلیل واحد یعلم وجوب النّظر علیه و بادلة کثیرة یصیر عارفا بربّه و بدلیل واحد یعلم انّه یجب علیه تذکّر علومه.
«وَ هُوَ الَّذِی سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْکُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِیًّا» الآیة... از روى ظاهر دریاها زمین خلق را مسخر کرد کشتى بر آن روان و منافع در آن پیدا و از روى باطن در نفس آدمى دریاهایى آفریده که آدمى در آن غرق گشته: یکى دریاى شغل، دیگر دریاى غم، سوم دریاى حرص، چهارم دریاى غفلت، پنجم دریاى تفرقت. و این دریاها را کشتیها است، هر که در کشتى توکّل نشیند از دریاى شغل بساحل فراغت رسد، هر که در کشتى رضا نشیند از دریاى غم بساحل امن رسد، هر که در کشتى قناعت نشیند از دریاى حرص بساحل زهد رسد، هر که در کشتى ذکر نشیند از دریاى غفلت بساحل یقظت رسد، هر که در کشتى توحید نشیند از دریاى تفرقت بساحل جمع رسد.
و لقد انشد بعضهم:
النّاس بحر عمیق و البعد منهم سفینة
و قد نصحتک فانظر لنفسک المسکینة
«أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ» آفریده هرگز چون آفریدگار کى بود؟! کرده هرگز بکردگار کى ماند؟! در هفت آسمان و هفت زمین خداست که یگانه و یکتاست، در ذات بى شبیه و در قدر بى نظیر و در صفات بى همتاست، خالق را بمخلوق شبیه پنداشتن خطاست و راه تشبیه راه جفاست، امّا اثبات صفات تشبیه نیست و تقدیس در نفى صفات جز مذهب ابلیس نیست، از هست گفتن تشبیه ناید بلکه از مانند گفتن تشبیه آید، هر که تشبیه کرد کافرست همچنانک چون نیست گفت کافر است، هر که اللَّه را مانند خویش گفت او اللَّه را هزار شریک بیش گفت و هر که صفات اللَّه را تعطیل کرد او خود را در دو گیتى ذلیل کرد.
«وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» فیه تخویف ارباب الزّلات و تشریف اصحاب الطاعات، این آیت هم ارباب زلّات را تهدید است هم اصحاب طاعات را تشریف، مىگوید: بر ما هیچ پوشیده نیست نه زلّت عاصیان نه طاعت مطیعان، فردا هر کسى را جزاء خود دهیم و بسزاى خود رسانیم.
«وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ» دلیلست که هر که آفریده است، از وى آفرینش درست نیاید پس آدمى اگر چه او را حیاة و تمیز است آفریدن نتواند و این دلیلست که اعمال وى خلق حقّ است بخلاف قول معتزله و قدریّه، چون آدمى با حیاة و تمییز آفریدن نمىتواند، بتان که بى حیاةاند و بى تمیز اولیتر که نتوانند، و ربّ العزّه ایشان را مىگوید «أَمْواتٌ غَیْرُ أَحْیاءٍ» بل که آفریدگار اللَّه است که یگانه و یکتاست، و خداوندى را سزاست، و در ذات و صفات بى همتاست.
یقول اللَّه عزّ و جل: «إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ» احد فى ملکوته، صمد فى جبروته: کبریاؤه رداؤه و علاؤه سناؤه و مجده عزّه و کونه ذاته، ازله ابده و قدمه سرمده و ثبوته عینه و دوامه بقاؤه و قدره قضاؤه و جلاله جماله، سبحانه ما اعظم شأنه و اعلى سلطانه.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قِیلَ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» الآیة... هم مدحست و هم تهنیت و هم بشارت، مدح نیکو و تهنیت بسزا و بشارت تمام، مدح آنست که ایشان را بصفت تقوى بستود گفت: «وَ قِیلَ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا». تهنیت آنست که ایشان را در دنیا حسنه مهنّا داد گفت: «لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ». بشارت آنست که ایشان را سراى پیروزى و ملک جاودانى وعده داد که: «وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِینَ جَنَّاتُ عَدْنٍ» گفت نیک سراى است و خوش جاى جنّات عدن متّقیان را، همانست که آنجا گفت: «تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ کانَ تَقِیًّا»، آن بهشت بدان نیکویى و سراى بدان پیروزى و نعیم بدان فراخى و آسانى کسى را ساختهایم که در کوى تقوى منزل دارد و ایمان خویش بلباس تقوى آراسته دارد. مصطفى (ص) گفت: «الایمان عریان و لباسه التقوى»
هر مسافرى را زادى باید در آن سفر که پیش دارد و مسافر راه حقیقت را زاد تقوى است: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى». اگر کسى را از تقوى نشان توان داد آن درویشان صحابه اند، بزرگان دین و پیشوایان شریعت و حقیقت که در طلب جمال دین از اوطان خویش هجرت کردند، غریب وار جان و دل خویش از اندوه دین و درد اسلام بگداخته و نهاد ایشان از تیمار مسلمانى بیمار و نحیف گشته و بر دوستى خدا و رسول (ص) تن سبیل و جان فدا کرده، نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
لا جرم ایشان را بود در دنیا نعمت حلاوت طاعت و صفاء وقت و حصول استقامت و زیادت توفیق در اعمال و تحقیق در احوال اینست که اللَّه تعالى گفت: «لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ». و قیل تلک الحسنة ان یبلغهم منازل الاکابر و السّادة، قال اللَّه تعالى: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا» در طاعت راغب بودند و بر خدمت مواظب تا بدرجه امامت رسیدند و منزلت سادات و اکابر یافتند و از برکات ارشاد ایشان در راه دین مریدان خاستند و بچراغ علم ایشان براه شریعت و حقیقت رفتند فتحقّق فیهم
قول النّبی (ص): «لان یهتدى بهداک رجل خیر لک من حمر النعم»، ثمّ قال: «وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ»
لانّ ما فیها یبقى و لیس فیها خطر الزّوال و لانّ فى الدّنیا مشاهدة و فى الآخرة معاینة، فرق میان مشاهده و معاینه است که مشاهده بر خاستن عوائق است میان بنده و میان حق و معاینه هم دیدارى است عارفان را، امروز مشاهده دلست و فردا هم مشاهده دل بود، هم معاینه چشم، و معاینه سه چیز است: بچشم اجابت فرا مجیب نگرستن و بچشم انفراد فرا فرد نگرستن و بچشم حضور فرا حاضر نگرستن.
پیر طریقت گفت: اى جوانمرد بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک باش و بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر باش، وى جلّ جلاله نه از قاصدان دور است، نه از طالبان پنهان، نه از مریدان غائب.
«جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها» چه بزرگوار جایى و چه نیکو سرایى که ربّ العزّه بخودى خود میگوید: «وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِینَ جَنَّاتُ عَدْنٍ»، خوش جایى است که در آن همه زندگى است، مرگى نیست. همه جوانى است، پیرى نیست. همه تن درستى است، بیمارى نیست. بنده در آن جاودانى است، بیرون آمدنى نیست. در هواى بهشت سرما و گرما نیست، آفتاب و ظلمت نیست، سموم و زمهریر نیست، راست چون روز نوبهارست، همه بنفشه زار و گلزارست، نسیم خوش و مرد جوان و تن درست و دل شاد و جان خرّم. و در جمله بهشتیان بر دو گروهاند: از یک گروه سخن توان گفت و از دیگر گروه نه، و آن یک گروه که ازیشان سخن توان گفت کمیناناند فهمها و وهمها بقدر نعمت ایشان نرسد و زبانها شرح آن بر نتابد. و خبر درست است از مصطفى (ص) که قصّه آن مرد گفت که هزار سال در آتش خواهد بود وانگاه برهد. گفت که او را از بهشت چندان که همه دنیا بدهند و ده بار دیگر چندان که این جهانست از اوّل گیتى تا آخر بدهند. و اگر اهل بهشت بمهمان او آیند همه را فراخ طعام و شراب دهد و همه را لباس و مرکب دهد و از آنچ او را دادند پر پشهاى نقصان درنیابد، و کمال نعمت آنست که هرگز بریدنى نیست چنانک گفت: «عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ».
از روى اشارت میگوید: بجفاء رهى عطاء خود دریغ نداشتیم دیدیم آنچ دیدیم و مهر خود ازو بر نداشتیم.
«الَّذِینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ طَیِّبِینَ» طاهرة انفسهم من التّدنس برهج المخالفات و طاهرة قلوبهم عن العلاقات و اسرارهم عن الالتفات الى شىء من المخلوقین و المخلوقات، «یَقُولُونَ سَلامٌ عَلَیْکُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ» منهم من یخاطبه بذلک الملک و منهم من یکاشفه بذلک الملک.
هر مسافرى را زادى باید در آن سفر که پیش دارد و مسافر راه حقیقت را زاد تقوى است: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى». اگر کسى را از تقوى نشان توان داد آن درویشان صحابه اند، بزرگان دین و پیشوایان شریعت و حقیقت که در طلب جمال دین از اوطان خویش هجرت کردند، غریب وار جان و دل خویش از اندوه دین و درد اسلام بگداخته و نهاد ایشان از تیمار مسلمانى بیمار و نحیف گشته و بر دوستى خدا و رسول (ص) تن سبیل و جان فدا کرده، نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
لا جرم ایشان را بود در دنیا نعمت حلاوت طاعت و صفاء وقت و حصول استقامت و زیادت توفیق در اعمال و تحقیق در احوال اینست که اللَّه تعالى گفت: «لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ». و قیل تلک الحسنة ان یبلغهم منازل الاکابر و السّادة، قال اللَّه تعالى: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا» در طاعت راغب بودند و بر خدمت مواظب تا بدرجه امامت رسیدند و منزلت سادات و اکابر یافتند و از برکات ارشاد ایشان در راه دین مریدان خاستند و بچراغ علم ایشان براه شریعت و حقیقت رفتند فتحقّق فیهم
قول النّبی (ص): «لان یهتدى بهداک رجل خیر لک من حمر النعم»، ثمّ قال: «وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ»
لانّ ما فیها یبقى و لیس فیها خطر الزّوال و لانّ فى الدّنیا مشاهدة و فى الآخرة معاینة، فرق میان مشاهده و معاینه است که مشاهده بر خاستن عوائق است میان بنده و میان حق و معاینه هم دیدارى است عارفان را، امروز مشاهده دلست و فردا هم مشاهده دل بود، هم معاینه چشم، و معاینه سه چیز است: بچشم اجابت فرا مجیب نگرستن و بچشم انفراد فرا فرد نگرستن و بچشم حضور فرا حاضر نگرستن.
پیر طریقت گفت: اى جوانمرد بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک باش و بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر باش، وى جلّ جلاله نه از قاصدان دور است، نه از طالبان پنهان، نه از مریدان غائب.
«جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها» چه بزرگوار جایى و چه نیکو سرایى که ربّ العزّه بخودى خود میگوید: «وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِینَ جَنَّاتُ عَدْنٍ»، خوش جایى است که در آن همه زندگى است، مرگى نیست. همه جوانى است، پیرى نیست. همه تن درستى است، بیمارى نیست. بنده در آن جاودانى است، بیرون آمدنى نیست. در هواى بهشت سرما و گرما نیست، آفتاب و ظلمت نیست، سموم و زمهریر نیست، راست چون روز نوبهارست، همه بنفشه زار و گلزارست، نسیم خوش و مرد جوان و تن درست و دل شاد و جان خرّم. و در جمله بهشتیان بر دو گروهاند: از یک گروه سخن توان گفت و از دیگر گروه نه، و آن یک گروه که ازیشان سخن توان گفت کمیناناند فهمها و وهمها بقدر نعمت ایشان نرسد و زبانها شرح آن بر نتابد. و خبر درست است از مصطفى (ص) که قصّه آن مرد گفت که هزار سال در آتش خواهد بود وانگاه برهد. گفت که او را از بهشت چندان که همه دنیا بدهند و ده بار دیگر چندان که این جهانست از اوّل گیتى تا آخر بدهند. و اگر اهل بهشت بمهمان او آیند همه را فراخ طعام و شراب دهد و همه را لباس و مرکب دهد و از آنچ او را دادند پر پشهاى نقصان درنیابد، و کمال نعمت آنست که هرگز بریدنى نیست چنانک گفت: «عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ».
از روى اشارت میگوید: بجفاء رهى عطاء خود دریغ نداشتیم دیدیم آنچ دیدیم و مهر خود ازو بر نداشتیم.
«الَّذِینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ طَیِّبِینَ» طاهرة انفسهم من التّدنس برهج المخالفات و طاهرة قلوبهم عن العلاقات و اسرارهم عن الالتفات الى شىء من المخلوقین و المخلوقات، «یَقُولُونَ سَلامٌ عَلَیْکُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ» منهم من یخاطبه بذلک الملک و منهم من یکاشفه بذلک الملک.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ الَّذِینَ هاجَرُوا فِی اللَّهِ» الآیة... من هجر اوطان الغفلة مکّنه اللَّه تعالى من مشاهد الوصلة هر که از اوطان غفلت هجرت کند جلال احدیت او را بمشاهد وصلت رساند، هر که از صحبت مخلوق هجرت کند الطاف کرم او را بصحبت خود راه دهد، هر که از خود هجرت کند و مساکنت با خود نپسندد دل وى محطّ رحل عشق حقیقت گردد، امروز در خلوت سلوت: انا جلیس من ذکرنى بنازد و فردا بر بساط انبساط: فالفقراء الصّبّر هم جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة آرام گیرد، و این هجرت را بدایتى و نهایتى است: بدایت آنست که نهاد وى همه عین فرمان بردارى گردد نه بر عادت و نه بر طمع مثوبت بلکه مستغرق در عین مشاهدت.
چنانک حکایت کنند از سلطان عارف محمود که در مجلس انس جز با ایاز ننشستى، ندما و خواص دردندنه آمدند، سلطان از آن غیرت با خبر بود فرمود تا همه ندیمان و خواص را در یک مجلس حاضر کردند، پس قدحى از یاقوت سرخ که قیمت آن خراج یک ولایت محمود بود با سندانى از آهن پیش محمود آوردند، وزیر را بفرمود که این قدح یاقوت برین سندان زن تا پاره گردد، وزیر گفت زینهار اى سلطان هر چند که فرمان سلطان بالاتر بود اما زهره ندارم این دلیرى کردن، همچنین ندیمان و خاصان را فرمود همه کلاه از سر فرو نهادند و لرزه بر نهاد ایشان پدید آمد و زهره نداشتند که آن را بشکنند، پس به ایاز اشارت کرد گفت اى غلام اى قدح برین سندان زن تا پاره گردد، ایاز قدح بر سندان زد تا ریزه گشت، پس محمود گفت از متابعت فرمان سلطان تا خلوت چهار هزار منزلست کسى که هنوز از فرمان محمود چنین پرهیز کند او را چه زهره آن باشد که حدیث خلوت کند و صحبت جوید.
امّا نهایت هجرت سه چیزست: حرمت در خلوت، و خجل بودن از خدمت، و خود را در عین تقصیر دیدن با کثرت طاعت، قوله: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» اشارتست که علم شریعت آموختنى است بى واسطه و استاد درست نیست هر که پندارد که در علم شریعت واسطه بکار نیست او را در دین بهرهاى نیست و بر جمله بدانک علم سه قسم است: علم شریعت، علم طریقت، علم حقیقت.
شریعت آموختنى است، طریقت معاملتى است، حقیقت یافتنى است. علم شریعت را گفت: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» علم طریقت را گفت: «وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ» علم حقیقت را گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً». حوالت شریعت باستاد کرد، حوالت پیر طریقت با پیر کرد، حوالت حقیقت با خود کرد. چون این سه علم حاصل شد نورى تا بد در دل که بآن نور ذات نبوّت بشناسد، چون این شناخت بدادند او را از درگاه نبوّت این تشریف و تخصیص یابد که: العلماء ورثة الانبیاء، «وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» درین یک آیت هم کتابست و هم سنت، کتاب خداى تعالى و سنّت مصطفى (ص) دو چیزست که دین را عمادست و اصل اعتقاد است، فرّ اهل سنّت هر روز دانى چرا بیش است؟ که چراغ کتاب و سنّت ایشان را در پیش است، آن کار که اللَّه بدان راضى و بنده بدان پیروز، اتّباع کتاب و سنّت است. آن دین که جبرئیل بآن آمد و رسول (ص) بآن خواند و بهشت بآن یافتند و ناجیان بآن رستند کتاب و سنّت است، اگر از کتاب و سنّت بى نیاز بودى اللَّه باعمال جاهلیّت راضى بودى و اگر بى کتاب و سنّت فرا راه دیدار بودى، پیش از کتاب و سنّت کفار ابرار بودندى.
علیک بمنهاج اهل الحدیث
و ناهیک بالمصطفى من امام
دع الخبط فالدّین دین العجوز
علیک بذاک و دین الغلام
ربّ العالمین اهل سنّت را بکتاب منزل و سنّت مسند از اقتحام متکلّفان و خوض معترضان و تأویل جهمیان آزاد کرد و روى دل ایشان بعنایت و معاونت خویش با منهاج صواب کرد و جاده سنّت ایشان را در پیش نهاد و بچراغ معرفت راه حقیقت بر ایشان پیدا کرد وانگه از برکات کتاب و سنّت ایشان را بجمع همّت و حسن سیرت برخوردار کرد تا قدم ایشان در صراط مستقیم روان گشت.
پیر طریقت گفت: کار نه کرد بنده دارد، کار خواست اللَّه دارد، بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند.
چنانک حکایت کنند از سلطان عارف محمود که در مجلس انس جز با ایاز ننشستى، ندما و خواص دردندنه آمدند، سلطان از آن غیرت با خبر بود فرمود تا همه ندیمان و خواص را در یک مجلس حاضر کردند، پس قدحى از یاقوت سرخ که قیمت آن خراج یک ولایت محمود بود با سندانى از آهن پیش محمود آوردند، وزیر را بفرمود که این قدح یاقوت برین سندان زن تا پاره گردد، وزیر گفت زینهار اى سلطان هر چند که فرمان سلطان بالاتر بود اما زهره ندارم این دلیرى کردن، همچنین ندیمان و خاصان را فرمود همه کلاه از سر فرو نهادند و لرزه بر نهاد ایشان پدید آمد و زهره نداشتند که آن را بشکنند، پس به ایاز اشارت کرد گفت اى غلام اى قدح برین سندان زن تا پاره گردد، ایاز قدح بر سندان زد تا ریزه گشت، پس محمود گفت از متابعت فرمان سلطان تا خلوت چهار هزار منزلست کسى که هنوز از فرمان محمود چنین پرهیز کند او را چه زهره آن باشد که حدیث خلوت کند و صحبت جوید.
امّا نهایت هجرت سه چیزست: حرمت در خلوت، و خجل بودن از خدمت، و خود را در عین تقصیر دیدن با کثرت طاعت، قوله: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» اشارتست که علم شریعت آموختنى است بى واسطه و استاد درست نیست هر که پندارد که در علم شریعت واسطه بکار نیست او را در دین بهرهاى نیست و بر جمله بدانک علم سه قسم است: علم شریعت، علم طریقت، علم حقیقت.
شریعت آموختنى است، طریقت معاملتى است، حقیقت یافتنى است. علم شریعت را گفت: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» علم طریقت را گفت: «وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ» علم حقیقت را گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً». حوالت شریعت باستاد کرد، حوالت پیر طریقت با پیر کرد، حوالت حقیقت با خود کرد. چون این سه علم حاصل شد نورى تا بد در دل که بآن نور ذات نبوّت بشناسد، چون این شناخت بدادند او را از درگاه نبوّت این تشریف و تخصیص یابد که: العلماء ورثة الانبیاء، «وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» درین یک آیت هم کتابست و هم سنت، کتاب خداى تعالى و سنّت مصطفى (ص) دو چیزست که دین را عمادست و اصل اعتقاد است، فرّ اهل سنّت هر روز دانى چرا بیش است؟ که چراغ کتاب و سنّت ایشان را در پیش است، آن کار که اللَّه بدان راضى و بنده بدان پیروز، اتّباع کتاب و سنّت است. آن دین که جبرئیل بآن آمد و رسول (ص) بآن خواند و بهشت بآن یافتند و ناجیان بآن رستند کتاب و سنّت است، اگر از کتاب و سنّت بى نیاز بودى اللَّه باعمال جاهلیّت راضى بودى و اگر بى کتاب و سنّت فرا راه دیدار بودى، پیش از کتاب و سنّت کفار ابرار بودندى.
علیک بمنهاج اهل الحدیث
و ناهیک بالمصطفى من امام
دع الخبط فالدّین دین العجوز
علیک بذاک و دین الغلام
ربّ العالمین اهل سنّت را بکتاب منزل و سنّت مسند از اقتحام متکلّفان و خوض معترضان و تأویل جهمیان آزاد کرد و روى دل ایشان بعنایت و معاونت خویش با منهاج صواب کرد و جاده سنّت ایشان را در پیش نهاد و بچراغ معرفت راه حقیقت بر ایشان پیدا کرد وانگه از برکات کتاب و سنّت ایشان را بجمع همّت و حسن سیرت برخوردار کرد تا قدم ایشان در صراط مستقیم روان گشت.
پیر طریقت گفت: کار نه کرد بنده دارد، کار خواست اللَّه دارد، بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلهَیْنِ اثْنَیْنِ» الآیة... اثبات توحید است و توحید مایه دین است و اسلام را رکن مهینست، بى توحید طاعت مقبول نیست و با شرک عبادت بکار نیست، و بدانک حقیقت توحید دو بابست: یکتا گفتن و یکتا دانستن. اما یکتا گفتن سر همه علومست و مایه همه معارف و بناء دین و حاجز میان دشمن و دوست و آن را سه وصفست: اوّل گواهى دادن اللَّه را بیکتایى در ذات و پاکى از جفت و فرزند و انباز سبحانه و تعالى، دیگر گواهى دادن اللَّه تعالى را بیکتایى در صفات که در آن بى شبه است و بى مثل، آن وى را صفتاند نامعقول و کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود، از اوهام بیرون و کس نداند که چون، سدیگر گواهى دادن اللَّه تعالى را بیکتایى در نامها، حقیقى ازلى که آن نامها وى را حقایق اند و دیگران را عاریتى و آفریده، آنچ نام ویست آن نام وى را حقیقت است قدیم و ازلى بسزاى وى، و آنچ نام خلقست آفریده است محدث بسزاى ایشان، و اللَّه و رحمن نامهاى وىاند که بآن نامها جز وى کسى را نخوانند: «هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا» سبحانه و تعالى.امّا یکتا دانستن در خدمتست و در معاملت و در همّت، در خدمت ترک ریا است و رعایت اخلاص و در معاملت تصفیت سرّ است و تحقیق ذکر و در همّت گم کردن هر چه جز از وى و باز رستن بآزادى دل از هر چه جز از وى.
آزاد شود از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
پیر طریقت گفت: همه چیزها را عبارت آسانست و یافت دشوار و در توحید یافت آسانست و عبارت دشوار، عبارت توحید از عقل بیرونست، عین توحید از توهّم مصونست، حادث در ازلى کوم است، توحید آنست که جز از یکى نبود، معروف بود عارف نبود، مقصود بود قاصد نبود، موحد آنست که او را جز ازو نبود تا آن گاه که این خود نبود همه خود او بود، توحید اقرار دیگرست و توحید معاملت دیگر، و توحید ذکر و رویّت دیگر، توحید اقرار را گفت: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ»، توحید معاملت را گفت: «بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ»، توحید ذکر و رؤیت را گفت: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ». بو حفص حدّاد گفت: توحید بتمییز از غیر اللَّه تعالى بیزار شدنست، توحید خاص در یکى رسیدنست،توحید خاص الخاص در یکى برسیدن است.
یا واحدا لم یقم توحیده احد
انت الوحید و انت الواحد الاحد
انّ الّذى بهم توحیده قصدوا
من حیث ما قصدوا توحیده جحدوا
توحید من صحح التوحید عن صدد
دون الطریق الى توحیده صدد
قوله: «وَ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ» جایهاست در قرآن که اللَّه منّت نهاد بر بندگان که رساننده نعمت منم و رهاننده از بلا و شدّت منم، پس اى بنده بد عهد نواخت ما بین و نعمت از ما دان و شکر از ما کن، نعمت که دادیم بدیگرى حوالت مکن و عاجز بر ما بدل میار و غیرى را بر ما مگزین. فردا بقیامت کافر را گوید کرا خواندى و کرا پرستیدى؟ همى پرسد و خود جلّ جلاله بوى داناتر! کافر گوید ترا پرستیدم لکن بت را انباز تو گفتم، باز مؤمن را گوید تو کرا خواندى و کرا پرستیدى؟ گوید خداوندا تو خود دانى که ترا پرستیدم و بیکتایى و یگانگى تو گواهى دادم، ربّ العزّه گوید من با هر کس معاملت بحکم اعتقاد وى کنم، کافر مرا شریک و انباز گفت، مؤمن مرا یکتا و یگانه گفت، ما در شریعت حکم چنان کردهایم مر بندهاى را که میان دو شریک بود، که نفقه و کسوه وى بر هر دو شریک بود بقدر شرکت ایشان، اى کافر تو در دنیا بخداوندى ما اقرار دادى لکن با ما انبازى دیگر گفتى، من خداوندى خود را وفا کردم که در دنیا ترا آفریدم و روزى دادم و از بلاها نگه داشتم اکنون بت را گوى تا از عذاب آتش ترا نگاه دارد، من کار دنیا راست کردم، کار عقبى راست کردن از بت طلب کن: «إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ»، باز بنده مؤمن در دنیا مرا یکتا گفت و یکتا دانست و در شریعت بندهاى که یک مالک دارد معاش و مصالح وى همه بر مالک بود لا جرم کار دنیاش کفایت کردم، نعمت دادم، هدایت دادم، و کار عقبى بر من که آن را کفایت کنم، از آتش برهانم، ببهشت رسانم، حلّه پوشانم، بر تخت نشانم، بدیدار و رضاء خود رسانم، زیرا که جز از من کسى دیگر ندارد، کار وى جز از من کسى نسازد.
«وَ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْئَرُونَ» فایده آیت آنست که تا بنده بداند بحقیقت که نعمت و شدّت همه از اوست، بلا و راحت همه بارادت اوست و تقدیر او، دل در کسى دیگر نبندد، شفاء درد از غیرى نجوید، داند که ضارّ و نافع یکیست، یگانه ضارّست، خداوند گشاد و بند و پادشاه بر سود و گزند و کلید دار جدایى و پیوند، نافع است سود نماى سود رسان و سپردن سودها بر وى آسان و سودها همه بدست او نه بدست کسان.
«وَ یَجْعَلُونَ لِلَّهِ ما یَکْرَهُونَ» عبد اللَّه منازل یگانه عصر خویش بود شیخ اهل ملامت، توانگرى را دید که با درویشى مواسات همى کرد بمحقّرى ناچیز این آیت بر خواند آن گه فراوى گفت: کیف یکون یوم القیامة اذا قال اللَّه هاتوا ما دفع الى السّلاطین و المغنّین فیؤتى بالدّواب و الاموال و الثّیاب الفاخرة. و یقول جلّ جلاله هاتوا ما دفع الىّ فیأتون بالکسر و الخرق و ما لا یؤبه له الا تستحیى من ذلک الموقف.
«وَ إِنَّ لَکُمْ فِی الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِیکُمْ مِمَّا فِی بُطُونِهِ» الآیة... دو نجاست فراهم آمد: یکى فرث و دیگر دم، از میان هر دو بقدرت اللَّه تعالى شیر صافى پدید آمد گفت: «مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً» همچنین دو نطفه مهین در رحم فراهم آمد، آن گه از میان هر دو صورتى بدین زیبایى بتقدیر و تصویر اللَّه تعالى پدید آمد گفت: «وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ» دو کار صعب بر بنده جمع کند یکى بار معصیت، دیگر تقصیر در طاعت، آن گه از میان هر دو بفضل اللَّه رحمت و مغفرت پدید آمد گفت: «یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ» هر کرا در سبق سبق و بدو بدو قلم در لوح برفت که شمع شرع دین و چراغ ایمان و یقین در سینه او بر خواهند افروخت اگر هیچ در خواب شود چون از خواب در آید شمع بیند افروخته بر سر بالین نهاده.
پیر طریقت گفت: الهى دانى بچه شادم؟ به آنک نه بخویشتن بتو افتادم، الهى تو خواستى نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم، از روى اشارت مىگوید شیرى که غذاى تو است و حظّ تو، بر فرث و دم بگذرانیدم و از هر دو نگاه داشتم، پس توحید که حقّ ما است اولى تر که نگاه داریم تا بر دنیا و عقبى بگذرد و از هیچ دو اثر نگیرد، اگر اثر دنیا یا عقبى بر توحید نشیند آن گه ما را نشاید، توحید از دنیا عقبى پاکست، نور توحید هلاک آب و خاکست، فرا کردن دیده دل از خود یافت توحید را ادراکست.
آزاد شود از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
پیر طریقت گفت: همه چیزها را عبارت آسانست و یافت دشوار و در توحید یافت آسانست و عبارت دشوار، عبارت توحید از عقل بیرونست، عین توحید از توهّم مصونست، حادث در ازلى کوم است، توحید آنست که جز از یکى نبود، معروف بود عارف نبود، مقصود بود قاصد نبود، موحد آنست که او را جز ازو نبود تا آن گاه که این خود نبود همه خود او بود، توحید اقرار دیگرست و توحید معاملت دیگر، و توحید ذکر و رویّت دیگر، توحید اقرار را گفت: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ»، توحید معاملت را گفت: «بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ»، توحید ذکر و رؤیت را گفت: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ». بو حفص حدّاد گفت: توحید بتمییز از غیر اللَّه تعالى بیزار شدنست، توحید خاص در یکى رسیدنست،توحید خاص الخاص در یکى برسیدن است.
یا واحدا لم یقم توحیده احد
انت الوحید و انت الواحد الاحد
انّ الّذى بهم توحیده قصدوا
من حیث ما قصدوا توحیده جحدوا
توحید من صحح التوحید عن صدد
دون الطریق الى توحیده صدد
قوله: «وَ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ» جایهاست در قرآن که اللَّه منّت نهاد بر بندگان که رساننده نعمت منم و رهاننده از بلا و شدّت منم، پس اى بنده بد عهد نواخت ما بین و نعمت از ما دان و شکر از ما کن، نعمت که دادیم بدیگرى حوالت مکن و عاجز بر ما بدل میار و غیرى را بر ما مگزین. فردا بقیامت کافر را گوید کرا خواندى و کرا پرستیدى؟ همى پرسد و خود جلّ جلاله بوى داناتر! کافر گوید ترا پرستیدم لکن بت را انباز تو گفتم، باز مؤمن را گوید تو کرا خواندى و کرا پرستیدى؟ گوید خداوندا تو خود دانى که ترا پرستیدم و بیکتایى و یگانگى تو گواهى دادم، ربّ العزّه گوید من با هر کس معاملت بحکم اعتقاد وى کنم، کافر مرا شریک و انباز گفت، مؤمن مرا یکتا و یگانه گفت، ما در شریعت حکم چنان کردهایم مر بندهاى را که میان دو شریک بود، که نفقه و کسوه وى بر هر دو شریک بود بقدر شرکت ایشان، اى کافر تو در دنیا بخداوندى ما اقرار دادى لکن با ما انبازى دیگر گفتى، من خداوندى خود را وفا کردم که در دنیا ترا آفریدم و روزى دادم و از بلاها نگه داشتم اکنون بت را گوى تا از عذاب آتش ترا نگاه دارد، من کار دنیا راست کردم، کار عقبى راست کردن از بت طلب کن: «إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ»، باز بنده مؤمن در دنیا مرا یکتا گفت و یکتا دانست و در شریعت بندهاى که یک مالک دارد معاش و مصالح وى همه بر مالک بود لا جرم کار دنیاش کفایت کردم، نعمت دادم، هدایت دادم، و کار عقبى بر من که آن را کفایت کنم، از آتش برهانم، ببهشت رسانم، حلّه پوشانم، بر تخت نشانم، بدیدار و رضاء خود رسانم، زیرا که جز از من کسى دیگر ندارد، کار وى جز از من کسى نسازد.
«وَ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْئَرُونَ» فایده آیت آنست که تا بنده بداند بحقیقت که نعمت و شدّت همه از اوست، بلا و راحت همه بارادت اوست و تقدیر او، دل در کسى دیگر نبندد، شفاء درد از غیرى نجوید، داند که ضارّ و نافع یکیست، یگانه ضارّست، خداوند گشاد و بند و پادشاه بر سود و گزند و کلید دار جدایى و پیوند، نافع است سود نماى سود رسان و سپردن سودها بر وى آسان و سودها همه بدست او نه بدست کسان.
«وَ یَجْعَلُونَ لِلَّهِ ما یَکْرَهُونَ» عبد اللَّه منازل یگانه عصر خویش بود شیخ اهل ملامت، توانگرى را دید که با درویشى مواسات همى کرد بمحقّرى ناچیز این آیت بر خواند آن گه فراوى گفت: کیف یکون یوم القیامة اذا قال اللَّه هاتوا ما دفع الى السّلاطین و المغنّین فیؤتى بالدّواب و الاموال و الثّیاب الفاخرة. و یقول جلّ جلاله هاتوا ما دفع الىّ فیأتون بالکسر و الخرق و ما لا یؤبه له الا تستحیى من ذلک الموقف.
«وَ إِنَّ لَکُمْ فِی الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِیکُمْ مِمَّا فِی بُطُونِهِ» الآیة... دو نجاست فراهم آمد: یکى فرث و دیگر دم، از میان هر دو بقدرت اللَّه تعالى شیر صافى پدید آمد گفت: «مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً» همچنین دو نطفه مهین در رحم فراهم آمد، آن گه از میان هر دو صورتى بدین زیبایى بتقدیر و تصویر اللَّه تعالى پدید آمد گفت: «وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ» دو کار صعب بر بنده جمع کند یکى بار معصیت، دیگر تقصیر در طاعت، آن گه از میان هر دو بفضل اللَّه رحمت و مغفرت پدید آمد گفت: «یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ» هر کرا در سبق سبق و بدو بدو قلم در لوح برفت که شمع شرع دین و چراغ ایمان و یقین در سینه او بر خواهند افروخت اگر هیچ در خواب شود چون از خواب در آید شمع بیند افروخته بر سر بالین نهاده.
پیر طریقت گفت: الهى دانى بچه شادم؟ به آنک نه بخویشتن بتو افتادم، الهى تو خواستى نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم، از روى اشارت مىگوید شیرى که غذاى تو است و حظّ تو، بر فرث و دم بگذرانیدم و از هر دو نگاه داشتم، پس توحید که حقّ ما است اولى تر که نگاه داریم تا بر دنیا و عقبى بگذرد و از هیچ دو اثر نگیرد، اگر اثر دنیا یا عقبى بر توحید نشیند آن گه ما را نشاید، توحید از دنیا عقبى پاکست، نور توحید هلاک آب و خاکست، فرا کردن دیده دل از خود یافت توحید را ادراکست.