عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نیمروز
پادشاهی کوست ایمان را کنف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح شمسالدین وزیر
ایا بفضل و کرم در جهان شده معروف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - نیز در ستایش شمسالدین وزیر
ای صدر سروران زمانه باتفاق
جود تویی نهایت و بر تویی نفاق
تو شمسی و ز نور تو حساد محترق
آری ستاره را بود از شمس احتراق
ایام با مخالف تو هست در خلاف
اقبال با موافق تو هست در وفاق
مهر مناقب تو شده ایمن از زوال
ماه فضایل تو شده فارغ از محاق
با هر نشاط ناصح جاه تو گشته جفت
وز هر مراد حاسد صدر تو مانده طاق
در پیش رأی تو ز سعادت بود دلیل
در زیر زین تو ز سیادت بود براق
ای آفتاب حشمت تو دایم الضیا
وی بارگاه دولت تو عالی الرواق
تو ساکنی بخطهٔ خوارزم وصیت تو
چون صبح منتشر شده در بغهٔ عراق
عقد معالی ار تو فزونست اتظام
کار ممالک از تو گرفتست اتساق
کرده دل ولی تو لذات را نکاح
داده تن عدوی تو راحات و اطلاق
انصاف ملک را بجناب تو اجتماع
اعدای شرع راز نهیبت تو افتراق
تابر سپهر پیکر جوزا کند طلوع
تا بر میان پیکر جوزا بود نطاق
بادا منازعان ترا باعنا وصال
بادا معاندان ترا از طرب فراق
جود تویی نهایت و بر تویی نفاق
تو شمسی و ز نور تو حساد محترق
آری ستاره را بود از شمس احتراق
ایام با مخالف تو هست در خلاف
اقبال با موافق تو هست در وفاق
مهر مناقب تو شده ایمن از زوال
ماه فضایل تو شده فارغ از محاق
با هر نشاط ناصح جاه تو گشته جفت
وز هر مراد حاسد صدر تو مانده طاق
در پیش رأی تو ز سعادت بود دلیل
در زیر زین تو ز سیادت بود براق
ای آفتاب حشمت تو دایم الضیا
وی بارگاه دولت تو عالی الرواق
تو ساکنی بخطهٔ خوارزم وصیت تو
چون صبح منتشر شده در بغهٔ عراق
عقد معالی ار تو فزونست اتظام
کار ممالک از تو گرفتست اتساق
کرده دل ولی تو لذات را نکاح
داده تن عدوی تو راحات و اطلاق
انصاف ملک را بجناب تو اجتماع
اعدای شرع راز نهیبت تو افتراق
تابر سپهر پیکر جوزا کند طلوع
تا بر میان پیکر جوزا بود نطاق
بادا منازعان ترا باعنا وصال
بادا معاندان ترا از طرب فراق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح اتسز
شبی که هست کف او خزانهٔ ارزاق
ز طبع اوست وجود مکارم الاخلاق
ابوالمظفر ، شاه مظفر ، اتسز ، کوست
خدایگان همه خسروان علی الاطلاق
بنام اوست کمال صحیهٔ آداب
بجاه اوست جمال بسیطهٔ آفاق
محبت در او نقش گشته در ارواح
عطیهٔ کف او طوق گشته در اعناق
بر آسمان شرف مهر و ماه دولت او
نرفته سوی غروب و ندیده روی محاق
جریدهای سخن را بنقش مدحت اوست
تفاخر صفحات و تظاهر اوراق
خدایگانا ، چند از وغا؟که عاجز گشت
ز زخم حد حسام وز حمله گام براق
بجام جام گساران شدست وقت وصال
ز تیغ تیغ گزاران شدست گاه فراق
هزار بار سپردی بگام نصرة و فتح
همه بلاد حجاز و همه دیار عراق
هزار قلعه گشادی ، که هیچ قلعه نبود
کم از حصار سمرقند و حصن منقشلاق
بگیر آخر ، یک باده ، بی هزار مصاف
ز ساقیان سمن ساعدین و سیمین ساق
بلند باد بتو نام خنجر و خامه
که مرد خجر و خامه تویی باستحقاق
بطبع با تو جهان را بچاکری پیمان
بطوع با تو فلک را ببندگی میثاق
ز طبع اوست وجود مکارم الاخلاق
ابوالمظفر ، شاه مظفر ، اتسز ، کوست
خدایگان همه خسروان علی الاطلاق
بنام اوست کمال صحیهٔ آداب
بجاه اوست جمال بسیطهٔ آفاق
محبت در او نقش گشته در ارواح
عطیهٔ کف او طوق گشته در اعناق
بر آسمان شرف مهر و ماه دولت او
نرفته سوی غروب و ندیده روی محاق
جریدهای سخن را بنقش مدحت اوست
تفاخر صفحات و تظاهر اوراق
خدایگانا ، چند از وغا؟که عاجز گشت
ز زخم حد حسام وز حمله گام براق
بجام جام گساران شدست وقت وصال
ز تیغ تیغ گزاران شدست گاه فراق
هزار بار سپردی بگام نصرة و فتح
همه بلاد حجاز و همه دیار عراق
هزار قلعه گشادی ، که هیچ قلعه نبود
کم از حصار سمرقند و حصن منقشلاق
بگیر آخر ، یک باده ، بی هزار مصاف
ز ساقیان سمن ساعدین و سیمین ساق
بلند باد بتو نام خنجر و خامه
که مرد خجر و خامه تویی باستحقاق
بطبع با تو جهان را بچاکری پیمان
بطوع با تو فلک را ببندگی میثاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - نیز در مدح اتسز
ای کرم را کف نهاده طریق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش اتسز
ای گوهر زمین ز وقار تو برده سنگ
گوهر بر مکارم تو خوار همچو سنگ
چندین هزار کوه ، که اوتاد گیتی اند
از حلم تو ربوده ثبات و گرفته سنگ
اعلام تو ز چهرهٔ نصرت فشانده گرد
آثار تو ز صفحهٔ دولت زدوده زنگ
هستی هزار حاتم طایی بوقت جود
هستی هزار رستم سگزی بروز جنگ
در زلزله ز حملهٔ جیش تو روم و ترک
پر ولوله ز نعرهٔ کوی تو هند و زنگ
گرگ از وفول عدل تو گشته عدیل میش
شیر از کمال رفق تو گشته رفیق رنگ
آنجا که لطف تست بود خار چون رطب
آنجا که عنق تست بود نوش چون شرنگ
از دست کوشش تو مخالف بروز رزم
بر سر خورد بلا رگ و در دل خورد خدنگ
از گنج بخشش تو موافق بگاه بزم
دیبا برد بتخت و جواهر برد بتنگ
شبدیز تست آنکه بود روز کر و فر
در پیش او بسیط جهات فراخ تنگ
بیشه نوردتر ، چو بتفسید ، از هزبر
دریا گزارتر ، چو بجوشید ، از نهنگ
بر باد صرصرت مقدم گه شتاب
چون کوه بابلست مسلم گه درنگ
ای تازیان عزم ترا وقت تاختن
دولت نهاده زین و سعادت کشیده تنگ
جاه تو هر نفس ز یکی گوشهٔ زمین
ملکی کند بدست و جهانی کند بجنگ
ملک جهان بچنگ تو و زهر رگ عدوت
برخاسته ز غصهٔ تو ناله ای چو چنگ
شاها منم که گویی مناقب ربوده ام
از اهل روزگار بمیدان نام و ننگ
بالای کوه فضل مرا مستقر شدست
بالای کوه را طلبت همت پلنگ
بانگست و لاف باده گران، علم با منست
کار کمینه باز نیاد ز صد کلنگ
نه هر که چون منست بصورت چون من بود
فرقست در میانهٔ انسان و استرنگ
اکنون که نوبهار بباغ و براغ در
فرشی بگسترید ز دیبای هفت رنگ
بزادی زنگ غم ز دل خلق و باده گیر
از دست ساقیان سمن ساق همچو رنگ
تا هست همچو عارض معشوق یاسمین
تا هست چهرهٔ عشاق باد رنگ
بادا ز بخت قسم ولی تو عاطفت
بادا ز چرخ بخش عدوی تو آذرنگ
دستی که نیست کاتب مدح تو باد شل
پایی که نیست راغب صدر تو باد لنگ
گردن کشان لشکر اعدات را بقهر
بسته رکابدار تو گردن بپالهنگ
گوهر بر مکارم تو خوار همچو سنگ
چندین هزار کوه ، که اوتاد گیتی اند
از حلم تو ربوده ثبات و گرفته سنگ
اعلام تو ز چهرهٔ نصرت فشانده گرد
آثار تو ز صفحهٔ دولت زدوده زنگ
هستی هزار حاتم طایی بوقت جود
هستی هزار رستم سگزی بروز جنگ
در زلزله ز حملهٔ جیش تو روم و ترک
پر ولوله ز نعرهٔ کوی تو هند و زنگ
گرگ از وفول عدل تو گشته عدیل میش
شیر از کمال رفق تو گشته رفیق رنگ
آنجا که لطف تست بود خار چون رطب
آنجا که عنق تست بود نوش چون شرنگ
از دست کوشش تو مخالف بروز رزم
بر سر خورد بلا رگ و در دل خورد خدنگ
از گنج بخشش تو موافق بگاه بزم
دیبا برد بتخت و جواهر برد بتنگ
شبدیز تست آنکه بود روز کر و فر
در پیش او بسیط جهات فراخ تنگ
بیشه نوردتر ، چو بتفسید ، از هزبر
دریا گزارتر ، چو بجوشید ، از نهنگ
بر باد صرصرت مقدم گه شتاب
چون کوه بابلست مسلم گه درنگ
ای تازیان عزم ترا وقت تاختن
دولت نهاده زین و سعادت کشیده تنگ
جاه تو هر نفس ز یکی گوشهٔ زمین
ملکی کند بدست و جهانی کند بجنگ
ملک جهان بچنگ تو و زهر رگ عدوت
برخاسته ز غصهٔ تو ناله ای چو چنگ
شاها منم که گویی مناقب ربوده ام
از اهل روزگار بمیدان نام و ننگ
بالای کوه فضل مرا مستقر شدست
بالای کوه را طلبت همت پلنگ
بانگست و لاف باده گران، علم با منست
کار کمینه باز نیاد ز صد کلنگ
نه هر که چون منست بصورت چون من بود
فرقست در میانهٔ انسان و استرنگ
اکنون که نوبهار بباغ و براغ در
فرشی بگسترید ز دیبای هفت رنگ
بزادی زنگ غم ز دل خلق و باده گیر
از دست ساقیان سمن ساق همچو رنگ
تا هست همچو عارض معشوق یاسمین
تا هست چهرهٔ عشاق باد رنگ
بادا ز بخت قسم ولی تو عاطفت
بادا ز چرخ بخش عدوی تو آذرنگ
دستی که نیست کاتب مدح تو باد شل
پایی که نیست راغب صدر تو باد لنگ
گردن کشان لشکر اعدات را بقهر
بسته رکابدار تو گردن بپالهنگ
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - نیز در ستایش اتسز
ای ز حکیمان شنوده علم اوایل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح علاءالدوله اتسز
تا شد دلم بمهر بتان مایل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - قصیدۀ ملمع در مدح جمال الدین وزیر
ای جمال دولت ، ای چرخ جلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح کمال الدین ابوالقاسم محمد بن ابوبکر خال
ای جناب تو قبلهٔ اقبال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای ز نعل مرکبانت صحن عالم پر هلال
آفتابی در معالی ، آسمانی در جلال
تیغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
وسعت تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نیست از مالیدن کفار تیغت را ستم
نیست از بخشیدن اموال دستت را ملال
پیشوایی گشت تیغت ، عون افلاکش تیغ
که خدایی گشت جودت، خلق آفاقش عیال
از برای عدت جودت وجود سیم و زر
وز برای مدت عمرت دوام ماه و سال
هست بر وفق تو اجرام فلک را اتفاق
هست از عدل تو احکام جهان را اعتدال
از ضمیر روشن تو اختران یابند نور
وز لقای فرخ تو خسروان گیرند فال
عیش بدگوی تو تیره همچو ایام فراق
عمر بدخواه تو کوته همچو ایام وصال
از هراس تو نهان کردند ماران دست و پا
در پناه تو برآوردند موران پر و بال
دیدهٔ تقوی ز نور عدل تو دارد بصر
چهرهٔ معنی ز حسن لفظ تو گیرد جمال
شد بحار از جود تو بی لؤلؤ ، ای ابر سخا
شد جبال از بر تو بی گوهر ، ای شمس نوال
گر تو ابری چون شد از جود تو بی لؤلؤ بحار ؟
ور تو شمسی چون شد از بر تو بی گوهر جبال؟
نیست از اولاد آدم چون تو مرضی السیر
نیست از ابنای عالم چون تو محمود الخصال
تو نهال دولتی در بوستان مملکت
اینت فرخ بوستان و اینت فرخنده نهال!
دولت فرخندهٔ تو فارغست از انقلاب
حشمت پایندهٔ تو ایمنست از انتقال
هر کمالی را بود خوف زوال اندر عقب
هست ملک را کمالی خالی از خوف زوال
تیغ تو در هر دماغی جای سازد چون هوس
خیل تو در هر مضیقی راه یابد چون خیال
رمح تو در عیبه های جوشن گردان شوب
سخت آسان ، همچو اندر فرجهٔ دندان خلال
شهریارا ، بابل و خوارزم جای سحر شد
سحر این عین رشاد و سحر آن عین ضلال
هست بر بابل تفاخرها بسی خوارزم را
کان فاخرها نباشد نزد دانایان محال
خطهٔ بابل اگر گشتست پر سحر حرام
شد ز شعرم خطهٔ خوارزم پر سحر حلال
نیست دریا معدن آب زلال و شد کنون
طبع من دریا ، و لیکن معدن آب زلال
نکتهای تو ز نثر من جدا کرد اضطراب
نقدهای تو ز نظم برون برد اختلال
تا بود جایز دو کوکب را بیک جا اقتران
تا شود حاصل دو اختر را بیک جا اتصال
کوکب احباب تو بادا همیشه در شرف
و اختر اعدای تو بادا همیشه در وبال
در جهان عین الکمالست آفت ملک و ملک
باد ملک تو مصون از آفت عین الکمال
تو نشسته کامران در پیشگاه مملکت
و ایستاده خسروان پیش تو در صف نعال
آفتابی در معالی ، آسمانی در جلال
تیغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
وسعت تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نیست از مالیدن کفار تیغت را ستم
نیست از بخشیدن اموال دستت را ملال
پیشوایی گشت تیغت ، عون افلاکش تیغ
که خدایی گشت جودت، خلق آفاقش عیال
از برای عدت جودت وجود سیم و زر
وز برای مدت عمرت دوام ماه و سال
هست بر وفق تو اجرام فلک را اتفاق
هست از عدل تو احکام جهان را اعتدال
از ضمیر روشن تو اختران یابند نور
وز لقای فرخ تو خسروان گیرند فال
عیش بدگوی تو تیره همچو ایام فراق
عمر بدخواه تو کوته همچو ایام وصال
از هراس تو نهان کردند ماران دست و پا
در پناه تو برآوردند موران پر و بال
دیدهٔ تقوی ز نور عدل تو دارد بصر
چهرهٔ معنی ز حسن لفظ تو گیرد جمال
شد بحار از جود تو بی لؤلؤ ، ای ابر سخا
شد جبال از بر تو بی گوهر ، ای شمس نوال
گر تو ابری چون شد از جود تو بی لؤلؤ بحار ؟
ور تو شمسی چون شد از بر تو بی گوهر جبال؟
نیست از اولاد آدم چون تو مرضی السیر
نیست از ابنای عالم چون تو محمود الخصال
تو نهال دولتی در بوستان مملکت
اینت فرخ بوستان و اینت فرخنده نهال!
دولت فرخندهٔ تو فارغست از انقلاب
حشمت پایندهٔ تو ایمنست از انتقال
هر کمالی را بود خوف زوال اندر عقب
هست ملک را کمالی خالی از خوف زوال
تیغ تو در هر دماغی جای سازد چون هوس
خیل تو در هر مضیقی راه یابد چون خیال
رمح تو در عیبه های جوشن گردان شوب
سخت آسان ، همچو اندر فرجهٔ دندان خلال
شهریارا ، بابل و خوارزم جای سحر شد
سحر این عین رشاد و سحر آن عین ضلال
هست بر بابل تفاخرها بسی خوارزم را
کان فاخرها نباشد نزد دانایان محال
خطهٔ بابل اگر گشتست پر سحر حرام
شد ز شعرم خطهٔ خوارزم پر سحر حلال
نیست دریا معدن آب زلال و شد کنون
طبع من دریا ، و لیکن معدن آب زلال
نکتهای تو ز نثر من جدا کرد اضطراب
نقدهای تو ز نظم برون برد اختلال
تا بود جایز دو کوکب را بیک جا اقتران
تا شود حاصل دو اختر را بیک جا اتصال
کوکب احباب تو بادا همیشه در شرف
و اختر اعدای تو بادا همیشه در وبال
در جهان عین الکمالست آفت ملک و ملک
باد ملک تو مصون از آفت عین الکمال
تو نشسته کامران در پیشگاه مملکت
و ایستاده خسروان پیش تو در صف نعال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - قصیدۀ تمام مرصع در مدح علاء دوله اتسز
ای منور بتو نجوم جلال
وی مقرر بتو رسوم کمال
بوستان نیست صدر تو ز نعیم
و آسمان نیست قدر تو ز جلال
خدمت تو معول دولت
حضرت تو مقبل اقبال
تیره پیش فضایل تو نجوم
خیره پیش شمایل تو شمال
در کرامت ترا نبوده نظیر
در شهامت ترا نبوده همال
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال
همچو اسکندری بیمن لقا
همچو پیغمبری بحسن خصال
بخشش تو برون شده ز بیان
کوشش تو فزون شده ز مقال
بزمگاه تو منبع لذات
رزمگاه تو مجمع اهوال
نه ملک را ز طاعت تو ملام
نه فلک را ز خدمت تو ملال
عالم ری بر دهات غبی
حاتم طی بر سخات عیال
ناصح دولت تو در اعزاز
کاشح ملت تو در اذلال
از مصایب رکاب تست پناه
وز نوایب جناب تست مآل
نزد علمت محیط یک قطره
نزد حلمت بسیط یک مثقال
سیرت تو خزانهٔ الطاف
نعمت تو نشانهٔ آمال
بس فقیرست باعطای تو بحر
بس حقیرست با سخای تو مال
هست کردار بی رضات گناه
هست گفتار بی ثنات محال
مدحت تست ارفع الطاعات
خدمت تست انفع الاعمال
ای ثنای تو سروران را ورد
وی لقای تو اختران را فال
هم سعادت ز تو ربوده بها
هم سیادت بتو فزوده جمال
در مفاخر مسلمی چو جواب
بر اکابر مقدمی چو سؤال
شد مزین بتو مقام و محل
شد مبین بتو حرام و حلال
جسته سرمایه از صفت تأیید
بسته پیرایه از کفت افضال
از ستم سیرت تراست فراق
با کرم خصلت تراست وصال
کامگارست عزم تو چو ریاح
استوارست حزم تو چو جبال
برضای تو دایرست افلاک
بثنای تو سایرست امثال
چون شهابی بتابش و بمضا
چون سحابی ببخشش و بنوال
روزگارت همی دهد تعظیم
کردگارت همی دهد اجلال
نیست از نسل آدمت اکفا
نیست از اهل عالمت امثال
از تو ایام را حلاوت عیش
وز تو اسلام را طراوت حال
بر درت کار کردگان اجلاف
ببرد سال خوردگان اطفال
عنف تو وقت تاب سعیر
لطف تو وقت مهر آب زلال
اهل دین را رابتست استظهار
اهل کین رابتست استیصال
بتو آراسته همه آفاق
بتو پیراسته همه اشغال
موکبت را کمینه فعل ظفر
مرکبت را کهینه نعل هلال
بهنرمند چون تو وقت سخن
نه عدو بند چون تو وقت قتال
دولت تو مسرت فضلا
صولت تو مضرت جهال
هر چه شایسته تر ترا اخلاق
هر چه بایسته تر ترا افعال
از بنان تو دفع هر افلاس
وز بیان تو رفع هر اشکال
تا نباشد صلاح همچو فساد
تا نباشد رشاد همچو ضلال
مدتت را مباد وهم فنا
عدتت را مباد سهم زوال
تا جهانست بادیا همه وقت
تا زمانست بادیا همه سال
کامران فی العلو و البسطه
شادمان فی الغدو و الاصال
قصر محروس تو مقر کرام
صدر مأنوس تو مفر رجال
وی مقرر بتو رسوم کمال
بوستان نیست صدر تو ز نعیم
و آسمان نیست قدر تو ز جلال
خدمت تو معول دولت
حضرت تو مقبل اقبال
تیره پیش فضایل تو نجوم
خیره پیش شمایل تو شمال
در کرامت ترا نبوده نظیر
در شهامت ترا نبوده همال
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال
همچو اسکندری بیمن لقا
همچو پیغمبری بحسن خصال
بخشش تو برون شده ز بیان
کوشش تو فزون شده ز مقال
بزمگاه تو منبع لذات
رزمگاه تو مجمع اهوال
نه ملک را ز طاعت تو ملام
نه فلک را ز خدمت تو ملال
عالم ری بر دهات غبی
حاتم طی بر سخات عیال
ناصح دولت تو در اعزاز
کاشح ملت تو در اذلال
از مصایب رکاب تست پناه
وز نوایب جناب تست مآل
نزد علمت محیط یک قطره
نزد حلمت بسیط یک مثقال
سیرت تو خزانهٔ الطاف
نعمت تو نشانهٔ آمال
بس فقیرست باعطای تو بحر
بس حقیرست با سخای تو مال
هست کردار بی رضات گناه
هست گفتار بی ثنات محال
مدحت تست ارفع الطاعات
خدمت تست انفع الاعمال
ای ثنای تو سروران را ورد
وی لقای تو اختران را فال
هم سعادت ز تو ربوده بها
هم سیادت بتو فزوده جمال
در مفاخر مسلمی چو جواب
بر اکابر مقدمی چو سؤال
شد مزین بتو مقام و محل
شد مبین بتو حرام و حلال
جسته سرمایه از صفت تأیید
بسته پیرایه از کفت افضال
از ستم سیرت تراست فراق
با کرم خصلت تراست وصال
کامگارست عزم تو چو ریاح
استوارست حزم تو چو جبال
برضای تو دایرست افلاک
بثنای تو سایرست امثال
چون شهابی بتابش و بمضا
چون سحابی ببخشش و بنوال
روزگارت همی دهد تعظیم
کردگارت همی دهد اجلال
نیست از نسل آدمت اکفا
نیست از اهل عالمت امثال
از تو ایام را حلاوت عیش
وز تو اسلام را طراوت حال
بر درت کار کردگان اجلاف
ببرد سال خوردگان اطفال
عنف تو وقت تاب سعیر
لطف تو وقت مهر آب زلال
اهل دین را رابتست استظهار
اهل کین رابتست استیصال
بتو آراسته همه آفاق
بتو پیراسته همه اشغال
موکبت را کمینه فعل ظفر
مرکبت را کهینه نعل هلال
بهنرمند چون تو وقت سخن
نه عدو بند چون تو وقت قتال
دولت تو مسرت فضلا
صولت تو مضرت جهال
هر چه شایسته تر ترا اخلاق
هر چه بایسته تر ترا افعال
از بنان تو دفع هر افلاس
وز بیان تو رفع هر اشکال
تا نباشد صلاح همچو فساد
تا نباشد رشاد همچو ضلال
مدتت را مباد وهم فنا
عدتت را مباد سهم زوال
تا جهانست بادیا همه وقت
تا زمانست بادیا همه سال
کامران فی العلو و البسطه
شادمان فی الغدو و الاصال
قصر محروس تو مقر کرام
صدر مأنوس تو مفر رجال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - هم در مدح علاء دوله اتسز گوید
خدایگانا، بتو گرفت جمال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - از زبان علاءالدوله اتسز خوارزمشاه گوید
منم ، که نیست مرا در جهان نظیر و همال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح علاء الدوله اتسز
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
بدیع شعر تو ، ای صابر بن اسمعیل
مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل
قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین
قصیده ای همه ابیات او شفای علیل
جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی
کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل
چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر
که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟
همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت
فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل
متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع
ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل
بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح
بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل
ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم
زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل
تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار
تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل
تویی امیر امور ولایت دانش
در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل
سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل
چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری
که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس تو
بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟
گهت رسیدی از جود دست او انعام
گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل
چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را
سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟
چگونه صبر کند از مکارم و افضال
کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟
اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر
چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟
همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟
کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟
رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبدیل
بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف
چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل
بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل
تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟
رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین
رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل
ثنای تست عدیل زبان من پیوست
اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل
از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل
همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت
بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل
مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل
قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین
قصیده ای همه ابیات او شفای علیل
جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی
کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل
چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر
که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟
همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت
فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل
متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع
ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل
بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح
بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل
ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم
زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل
تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار
تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل
تویی امیر امور ولایت دانش
در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل
سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل
چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری
که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس تو
بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟
گهت رسیدی از جود دست او انعام
گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل
چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را
سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟
چگونه صبر کند از مکارم و افضال
کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟
اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر
چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟
همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟
کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟
رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبدیل
بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف
چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل
بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل
تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟
رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین
رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل
ثنای تست عدیل زبان من پیوست
اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل
از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل
همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت
بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - نیز در مدیحه گوید
ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم
مردم و مردمیت بعالم شده علم
شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده
در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم
گه فخر منتسب و آداب مکتسب
در عقد تست منتسب و مکتسب بهم
کل جهان با من و بحسن از وجود تو
چون بیضهٔ حرم شد و چون روضهٔ ارم
با نفع توتیا شد و با قدر کیمیا
آن خاک و آن گیا، که نهادی برو قدم
محض محامدت ترا یک بیک خصال
عین مکارمست ترا سر بسر شیم
آثار تو حدیقهٔ آمال را مطر
اخبار تو صحیفهٔ ایام را رقم
در بزمگه چنانی، چون نور در حمل
در رزمگه چنانی، چون شیر در اجم
خار موافقان ز وفاق تو گشته گل
نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم
افلاک برندارد بی خدمت تو گام
و ایام برندارد بیطاعت تو دم
اندر بیان حق همه الفاظ تو نکت
وندر زریق دین همه احکام تو حکم
ای ملت خدای بعون تو مشتهر
وی امت رسول بجاه تو محترم
این ملت از رشاد تو به شد اشرف الملل
وین امت از سداد تو شده افضل الامم
مشهور گشت رسم تو، زیرا که رسم تست
بخشودن خلایق و بخشودن نعم
درماندگان محنت افلاس را ز تو
آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم
ز آنها نه ای که: مال گزینند و نام نی
وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم
این اعتقاد وار کنند از برای مال
با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم
اوباش برگزند ازیشان عدیل لهو
و ایتام مستمند ازیشان قرین غم
دلق طفل بدزدند از لحد
خون حرام حاج بریزند در حرم
و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند
چونانکه آفتاب نتابد بر آن درم
یکروز آفتابه بماند بزیر خاک
و انوار آفتابه بقاشان شود ظلم
ایشان تهی شکم شده در خاک و خاک را
آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم
اینجا ندیده هیچ از آن مال جز لقب
و آنجا نبرده هیچ از آن مال جز ندم
یابند از آب چشم یتیمان و خشم حق
روز جزا سزای بد خویش لاجرم
زان ناکسان دمار برآرند بیکسان
در مجمعی که ایزد بیچون بود حکم
عاقل بعرض خویش نماید چنین جفا؟
دانا بجان خویش چنین رساند الم ؟
درویش وار عیشی اینجا به نیک و بد
و آنجا توانگرند حسامی بپیش و کم
بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست
ای کار تو بفاتحت و خاتمت کرم
تا نارواست بر سور ایزدی حدوث
تا ناسزاست بر صور آدمی قدم
اجرام چرخ باد بسیط ترا خیول
و اجسام دهر باد جناب ترا خدم
پیشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند
بر درگه تو باد چو چرخ فلک پنجم
مردم و مردمیت بعالم شده علم
شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده
در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم
گه فخر منتسب و آداب مکتسب
در عقد تست منتسب و مکتسب بهم
کل جهان با من و بحسن از وجود تو
چون بیضهٔ حرم شد و چون روضهٔ ارم
با نفع توتیا شد و با قدر کیمیا
آن خاک و آن گیا، که نهادی برو قدم
محض محامدت ترا یک بیک خصال
عین مکارمست ترا سر بسر شیم
آثار تو حدیقهٔ آمال را مطر
اخبار تو صحیفهٔ ایام را رقم
در بزمگه چنانی، چون نور در حمل
در رزمگه چنانی، چون شیر در اجم
خار موافقان ز وفاق تو گشته گل
نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم
افلاک برندارد بی خدمت تو گام
و ایام برندارد بیطاعت تو دم
اندر بیان حق همه الفاظ تو نکت
وندر زریق دین همه احکام تو حکم
ای ملت خدای بعون تو مشتهر
وی امت رسول بجاه تو محترم
این ملت از رشاد تو به شد اشرف الملل
وین امت از سداد تو شده افضل الامم
مشهور گشت رسم تو، زیرا که رسم تست
بخشودن خلایق و بخشودن نعم
درماندگان محنت افلاس را ز تو
آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم
ز آنها نه ای که: مال گزینند و نام نی
وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم
این اعتقاد وار کنند از برای مال
با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم
اوباش برگزند ازیشان عدیل لهو
و ایتام مستمند ازیشان قرین غم
دلق طفل بدزدند از لحد
خون حرام حاج بریزند در حرم
و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند
چونانکه آفتاب نتابد بر آن درم
یکروز آفتابه بماند بزیر خاک
و انوار آفتابه بقاشان شود ظلم
ایشان تهی شکم شده در خاک و خاک را
آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم
اینجا ندیده هیچ از آن مال جز لقب
و آنجا نبرده هیچ از آن مال جز ندم
یابند از آب چشم یتیمان و خشم حق
روز جزا سزای بد خویش لاجرم
زان ناکسان دمار برآرند بیکسان
در مجمعی که ایزد بیچون بود حکم
عاقل بعرض خویش نماید چنین جفا؟
دانا بجان خویش چنین رساند الم ؟
درویش وار عیشی اینجا به نیک و بد
و آنجا توانگرند حسامی بپیش و کم
بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست
ای کار تو بفاتحت و خاتمت کرم
تا نارواست بر سور ایزدی حدوث
تا ناسزاست بر صور آدمی قدم
اجرام چرخ باد بسیط ترا خیول
و اجسام دهر باد جناب ترا خدم
پیشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند
بر درگه تو باد چو چرخ فلک پنجم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم