عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جامی : اعتقادنامه
بخش ۷ - اشارت به ارادت
وز پی آن بود ارادت و خواست
خواستی لایزال بی کم و کاست
فعل هایی که از همه اشیا
نو به نو در جهان شود پیدا
گر ارادی بود چو فعل بشر
ور طبیعی بود چو سیل و حجر
منبعث جمله از مشیت اوست
مبتنی بر کمال حکومت اوست
نخلد بی ارادتش خاری
نگسلد بی مشیتش تاری
فی المثل گر جهانیان خواهند
که سر مویی از جهان کاهند
گر نباشد چنان ارادت او
نتوان کاستن سر یک مو
ور همه در مقام آن آیند
که بر آن ذره ای بیفزایند
ندهد بی ارادت او سود
نتوانند ذره ای افزود
جامی : دفتر دوم
بخش ۳ - اشارت به ملائکه مهیمین که لایزال در شهود جمال حضرت حق مستهلکند و مستغرق
از ملایک جماعتی هستند
کز می عشق جاودان مستند
نی ز خود نی ز خلقشان خبری
نی به خود نی به خلقشان نظری
برده از خلق در وجود سبق
در شهود حق اند مستغرق
عارفانی که راه دین پویند
نام ایشان مهیمین گویند
ز آدمیزاده نیز بسیارند
که ازین شیوه بهره ای دارند
جسم شان در مجاهدت قایم
جان شان در مشاهدت هایم
در بریده ز دنیی و عقبی
کرده از هر دو روی در مولی
جامی : دفتر دوم
بخش ۴ - سلطان العارفین قدس الله تعالی سره در بادیه کله ای دید بر وی نوشته خسرالدنیا و الآخرة از زمین برداشت و بوسه داد و فرمود که این سر صوفیی است که دو جهان را برای خدای درباخته است
بحر بس ژرف و یم بس طامی
قطب حق بایزید بسطامی
بود روزی به بادیه گذران
دید فرسوده کله ای و بر آن
آیتی ثبت بود کش معنی
بود خسران دنیی و عقبی
چون بر آن سر نوشته را نگریست
بوسه ها زد بر آن و زار گریست
کین سر صوفیی ست افتاده
دو جهان را برای حق داده
برگزیده زیان هر دو سرای
تا بود سودش از میانه خدای
ای خوش آن کس که شد پی این سود
به زیانکاری جهان خوشنود
از دو عالم همین خدا طلبید
دو جهان داد و یک خدای خرید
هر چه بودش ز جنس دنیی و دین
باخت در عشق حق خلیل آیین
جامی : دفتر دوم
بخش ۶ - اذن کردن حق سبحانه و تعالی ملائکه را در امتحان کردن ابراهیم صلوات الرحمن علی نبینا و علیه
حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۰ - حکایت شاه شجاع کرمانی قدس الله تعالی سره
شاه کرمانی آن مطیع مطاع
که به میدان عشق بود شجاع
هر شبی دیده پر نمک کردی
جگر خود به آن نمک خوردی
ساختی آب دیده را نمک آب
پاک شستی ز دیده سرمه خواب
بعد عمری که چشم او نغنود
یک شبی خواب راحتش بربود
روی جانان به خواب دید آن شب
میوه وصل یار چید آن شب
تخم بی خوابش رسید به بر
آمدش بر جمال یار نظر
گر به بی خوابیش نبودی خوی
به وی این خواب کی نمودی روی
چون به مقصود خود ز خواب رسید
هیچ مقصود به ز خواب ندید
بعد ازان چون زدی به راهی گام
یا گرفتی به منزلی آرام
داشتی بالشی قرین با خویش
که گرش آمدی مجالی پیش
زیر پهلو ز خار و خس رفتی
سر به بالین نهادی و خفتی
خوش بود خواب های بیداران
خوش بود کارهای بیکاران
دیده مشغول خواب و دل بیدار
دست فارغ ز کار و دل در کار
یار بر چشم سر چو گشت عیان
گر بود بسته چشم سر چه زیان
ور بود چشم سر ازو مسدود
گر بود چشم سر گشاده چه سود
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
هوشمندی بدید مجنون را
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - اشارت به آنکه تعلق خاطر طالبان راه حق که به آثار کونیه و تأمل در آن و توسل به آن در معرفت ذات و صفات حق سبحانه از این قبیل است
هست ازین جمله آنکه اهل نظر
که ندوزند چشم دل ز اثر
به تفکر شوند برخوردار
ز آیت فانظروا الی الآثار
در جمال اثر کنند نگاه
به مؤثر برند از آنجا راه
از وجود ذوات در هر حال
بر وجودش کنند استدلال
زانکه آن کش وجود نیست به خود
موجدی بایدش به حکم خرد
در فضای وجود ننهد پا
یک بنا بی عنایت بنا
نعت موجد وجوب می باید
کز تسلسل محال پیش آید
حال عالم به یک نظام و نسق
نیست الا دلیل وحدت حق
موجد کون اگر دو تا بودی
کار آن منتظم کجا بودی
صنع پاکش چو هست محکم و راست
می برد عقل پی که او داناست
نیست پوشیده بر ذوی الافهام
که حیات است شرط علم مدام
اختصاص حوادث اکوان
به مواقیت عالم و ازمان
بر ثبوت ارادت است دلیل
نکی نفی آن به رای علیل
اولا هر چه خواست کرد آخر
وصف قدرت ازین شود ظاهر
قس علی ذاک سایر الاوصاف
کین بود پیش هوشمند کفاف
من که اسرار عشق می گویم
راه ارباب فکر چون پویم
فکر سرگشتی ست در ره عشق
کی رود حکم فکر بر شه عشق
چون نماند کمال عشق جمال
لال گردد زبان استدلال
ای خوش آن کو جمال حق دیده
پرده های اثر بدریده
پردگی جلوه کرده بر نظرش
گشته نور شهود پرده درش
گل توحید بی شکی چیده
پرده و پردگی یکی دیده
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - قصه حکیمی که به واسطه مشاهده خرق عادت از اولیاء علم وی به جهل برآمد
یافت ناگاه آن حکیمک راه
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - اشارت به ارباب مشاهده که تجلی ذات است
وان دگر جمله را یک آینه دید
که خدا را در آن معاینه دید
دید یک ذات در حدود جهات
متجلی شده به جمله صفات
یک وجود است سر به سر عالم
همه اجزاش متصل با هم
کره مصمت است بی تجویف
جمع گشته در او لطیف و کثیف
نه در آن فرجه ای نه فاصله ای
نز خلاء هیچ ظرف را گله ای
امتیازاتشان ز یکدیگر
هست از اعراض با صفات و صور
آن گرانمایه جوهر قابل
که مر اعراض را بود حامل
هست مرآت ذات بی همتا
وان عوارض مجالی اسما
هر که ناظر به حال مرآت است
صورتش دیدن از محالات است
هر که را دیده هست بر صورت
بیند آیینه محو در صورت
چشم عارف که تیزبین باشد
در شهود جهان چنین باشد
بیند اندر همه جهان یک ذات
جلوه گر گشته با شئون و صفات
همچو آیینه وصف و ذات جهان
باشد از پیش چشم او پنهان
از جهان جز خدا نبیند هیچ
غیر حق هیچ جا نبیند هیچ
شد جمال خدا معاینه اش
محو مشهود گشت آینه اش
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست و اندر آینه کیست
آینه اوست و اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
اول آیینه سان برون آید
پس در آیینه روی بنماید
گر به تقیید بینی او را بند
نام و نقشش جز آینه مپسند
ور ز تقیید یابی اش مطلق
اوست پیدا در آینه الحق
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - اشارت به تقسیم حیرت محمود و مذموم
معنی حیرت ار شود مقسوم
غیر محمود نیست یا مذموم
آنست مذموم کز شکوک و شبه
بسته گردد به سوی مقصد ره
هست در راه سعی و کوی طلب
شرط اول تعین مطلب
وجهه قصد ناشده ممتاز
طایر سعی چون کند پرواز
در بیابان دو ره چو پیش آید
که یکی زان دو کعبه را شاید
تا به تعیین ندانی آن ره را
کی بریدن توانی آن ره را
لیک تعیین ره به جزم و یقین
که نه شک را شوی رهی و رهین
به امارات عقل دان و حواس
یا به تقلید مرد راه شناس
یا به الهام و کشف ربانی
که مر آن را خلاف نتوانی
گر نباشد یکی ازین سه دلیل
باز مانی ز راه خوار و ذلیل
ره زند بر تو غول حیرانی
بلکه غولی شوی بیابانی
چون تو را سر حیرت مذموم
شد به تفصیل ازین سخن معلوم
آن بود شرع حیرت محمود
که کشی برقع از رخ مقصود
لمعات جمال قدس قدم
بر تو تابد ز اوج فضل و کرم
هر زمان لمعه دگر بینی
هر نفس میوه دگر چینی
سازدت اصطلام آن لمعات
فارغ از مبدعات و مخترعات
خورد و خوابت تمام بربایند
بر تو درهای فیض بگشایند
گم شوی جاودان ز هستی خویش
ساده گردی ز خود پرستی خویش
صد بد و نیک بگذرد به سرت
که نباشد ز خویشتن خبرت
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - قصه عاشق شدن صاحب فتوحات مکیه قدس الله تعالی سره که عشق مفرط از دل وی سر زده بود و معشوق معین و معلوم نی
پیر توحید شیخ محیی الدین
آفتاب سپهر کشف و یقین
زانچه از ذوق خود بیان کرده ست
در فتوحات مکی آورده ست
که ز مغرب چو آمدم به دمشق
جیب جانم گرفت جذبه عشق
عشقم اندر دل آتشی افزود
که بر آمد ز هستی من دود
لیکن آن را به هیچ روی و رهی
متعین نبود قبله گهی
علم افراخت عشق بر عیوق
لیک نام و نشان نه از معشوق
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - قصه تحفه مغنیه
تاجری می گذشت در بغداد
رهگذارش به خان برده فتاد
زان طرف بانگی آمدش در گوش
که همی گفت مرد برده فروش
کو حریفی مقامر و چالاک
کانچه دارد به کف ببازد پاک
کیسه از سیم و زر بپردازد
خانه و خانگی براندازد
بخرد شاهدی چو ماه تمام
تحفه ای از بهشت تحفه به نام
روی او عکسی از چراغ حرم
قد او گلبنی ز باغ ارم
زلف او دام راه ره طلبان
لعل او کام جان خشک لبان
چشم او چشمه خیز فتنه و ناز
خال او تخم شوق اهل نیاز
چون خرامد برد به لطف خرام
از مقیمان سر و غیب آرام
چون نشیند ز پا به حسن و وقار
باز دارد سپهر را ز مدار
گر برآرد به مطربی آواز
جان رفته به مرده آرد باز
طایر روح را به نغمه چنگ
به ریاض بقا دهد آهنگ
تاجر اوصاف آن پری چو شنید
در دلش آرزوی او جنبید
جلوه آن مهش ز روزن گوش
غارت عقل گشت و آفت هوش
ای بسا کس که روی دوست ندید
وز خبر گوشمال عشق کشید
آن خبرها که از خدای جهان
داد پیغمبر آشکار و نهان
که کریم است و خالق و رازق
بهر آن بود تا شوی عاشق
همچنین از نبی و آل کرام
یا ز اصحاب و اولیای عظام
این صفت ها و حال های شریف
که در آنها کتب شده تصنیف
همه از بهر عشقبازی توست
که شوی در طریق عشق درست
لیک چندان حجاب تو بر تو
بر تو بینم تنیده از هر سو
که نیاید ز چشم تو نظری
نه ز گوشت شنیدن خبری
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۳ - رسیدن شیخ بزرگوار سری سقطی قدس الله تعالی سره به سر وقت تحفه و آگاهی یافتن از حالی وی
هم در آن وقت ها سری سقطی
آن سریع طریق حق نه بطی
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۵ - قصه ملاقات ذوالنون مصری قدس الله تعالی سره در حرم مکه با آن کنیزک و مقالات ایشان با یکدیگر
لقمه ماهی فنا ذوالنون
سالی آمد به عزم حج بیرون
گفت دیدم که در میان طواف
رفت نوری به آسمان ز مطاف
پشت خود را به خانه بنهادم
واندر آن داد فکر می دادم
ناله ای ناگهم رسیده به گوش
که برآمد ز من فغان و خروش
در پی ناله برگرفتم راه
دیدم آنجا کنیزکی چون ماه
اندر استار کعبه آویزان
اشک خونین ز هر مژه ریزان
برگرفته نوا که یا مولای
لیس الا هواک جوف حشای
کیست مقصود من تو دانی وبس
نیست محبوب من به غیر تو کس
آه ازین اشک سرخ و چهره زرد
که مرا در غم تو رسواکرد
سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر به سینه کوبم سنگ
با دلی گرم و سینه ای بریان
گشتم از درد یاریش گریان
در مناجات باز لب بگشود
کای خداوند کارساز ودود
به حق آنکه دوستدار منی
در همه کار و بار یار منی
که به محض کرم بیامرزم
از گنه گر چه کوه البرزم
شیخ چون این سخن شنید ازو
گفت ازینسان مگوی بلکه بگو
به حق آنکه دوستدار توام
در همه کار و بار یار توام
چه وقوفت بود ز یاری او
یا ز آیین دوستداری او
گفت شیخا جماعتی هستند
که ز جام هوای او مستند
اول او دوست داشت ایشان را
پس به دل مهر کاشت ایشان را
نکنی فهم این سخن الا
که بخوانی «فسوف یأتی الل
ه بقوم یحبهم و یحب
ونه » ای حبیب گشته محب
گر نه او دوست داردت ز نخست
کی بود دوستداری از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاری نخست از وی خاست
عشق او شخص و عشق ما سایه
سایه از شخص می برد مایه
تا نه شخص است ایستاده به پای
بهر اثبات سایه ژاژ مخای
ما نبودیم و خواست از وی بود
ما ازآن خواست یافتیم وجود
شیخ گفتا که ای به فهم لطیف
از چه روی چنین ضعیف و نحیف
گفت مست محبت مولا
هست دایم مریض در دنیا
چون دوای محب او درد است
به امید شفا نه در خورد است
تا نیابد ز دوست بوی وفا
زان مرض نیستش امید شفا
گفت با شیخ بعد ازان کای شیخ
که نه روشن بود جهان بی شیخ
به قفا وانگر چون وا نگرید
گر چه مالید چشم هیچ ندید
باز چون رو به جانب او تافت
اثری زو بجز خیال نیافت
ماند حیران که مرغ سان چون رفت
که به یکدم ز دام بیرون رفت
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۳ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم مثل المؤمن مثل النحلة لا تأکل الا طبیبا و لا تضع الا طبیبا
گفت خیرالبشر رسول خدای
آن فزون از همه به دانش و رای
که بود مؤمن بلند محل
به مثل راست همچو منج عسل
مگس شهد چون رود در باغ
دارد از غیر طیبات فراغ
همچنین مؤمنان نیکوکار
از جهان طعمه های نیکوخوار
عیب پوشند و در هنر نگرند
گل و ریحان طیبات خورند
شهدهای ثنای گوناگون
از ممر زبان دهند برون
از نبی آنچه حجت این است
الخبیثات للخبیثین است
هر که بینی ز ناقص و کامل
نیست الا به جنس خود مایل
اولیا یار اولیا باشند
اشقیا جفت اشقیا باشند
ور دو ضد را به هم قرین یابی
راز بردار و همنشین یابی
دان که جنسیت نهانی هست
که به ظاهر بر آن نیابی دست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - در سبب نظم کتاب و باعث عرض این خطاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - حکایت آن می پرست که به مراتب کمال پیوست از وی سبب آن پرسیدند گفت این از برکت آن یافتم که هرگز جام می بر لب نیاوردم که بر عزیمت آن بوده باشم که به جام دیگر آلوده گردم
می پرستی رو به راه توبه کرد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست
خورده دانی گفت با وامق به راز
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۳ - در منقبت قطب الطریق غوث الخلایق خواجه بهاء الملة والدین محمد البخاری المعروف به نقشبند قدس الله تعالی سره
در خم این دایره نقش بند
چند شوی بند به هر نقش چند
نقش رها کن سوی بی نقش رو
دیده به هر نقش چه داری گرو
نقش چو پرده ست و تو ز افسردگی
مایل پرده شد از پردگی
برفکن از پردگی این پرده را
گرم کن از وی دل افسرده را
رستن ازین پرده که بر جان توست
بی مدد پیر نه امکان توست
وان گهر پاک نه هر جا بود
معدن آن خاک بخارا بود
سکه که در یثرب و بطحا زدند
نوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سکه نشد بهره مند
جز دل بی نقش شه نقشبند
خواجه بسته ز سر بندگی
در صف صفوت کمر بندگی
تاج بها بر سر دین او نهاد
قفل هوا از در دین او گشاد
قطب یقین نقطه توحید او
خلعت دین خرقه تجرید او
سر فنا را کس ازو به نگفت
در بقا را کس ازو به نسفت
اول او آخر هر منتهی
زآخر او جیب تمنا تهی
سایه او را قدم فرش سای
پایه او را به سر عرش پای
صورت او راست به میزان شرع
جان وی و زندگی از جان شرع
حق طلبان را به نظرهای خاص
داده ز اندیشه باطل خلاص
هر که بدان گنج عنایت رسید
رخت بدایت به نهایت کشید
راهنمای سفر اندر وطن
خلوتی دایره انجمن
کم زده بی همدمی هوش دم
در نگذشته نظرش از قدم
بس که ز خود کرده به سرعت سفر
باز نمانده قدمش از نظر
وقت توجه شده خم چون کمان
از چله خلوتیان بر کران
بین که چه سان کرده دو صد قافله
صید کمانی و کمان بی چله
چون ز نشان ها به عیان آمده
محو نشانهاش نشان آمده
یافته در طی مقامات خویش
بی صفتی را صفت ذات خویش
سلسله نسبت پیران او
عروه وثقای اسیران او
افکند آوازه آن سلسله
در صف شیران جهان زلزله
سفله که نامش به حقارت برد
نام خود از لوح بصارت برد
دیده خفاش بود روز کور
ور نه ز خورشید نبودی نفور
طایر روحش که ازین کهنه دام
سدره نشیمن شد و طوبی مقام
باد به فرخنده مقر مستقر
عند ملیک صمد مقتدر