عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۷
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۸
بس فشرد از پنجهی بیدادگردون،نای من
بسته شد راه نفس بر منطق گویای من
گر هجوم اشک را مانع نبودی، آستین
غرق خون کردی جهان را چشم خونپالای من
هرچه از گردون مروت جستم از مردم وفا
در وجود، آن کیمیای من شد این عنقای من
شد بپایان عمر و امروزم نشد بهتر ز دی
باز گویم به شود ز امروز من فردای من
نور چشم و زور تن تا مایه بودندی بدست
گرم بد بازار هر سوداگر از سودای من
تا چو کورانم فریبد چون عروسان این عجوز
زی من آید غافلست از دیدهی بینای من
معرفت، کالا و عقلم پاسبان و نفس دزد
در کمین، تا کی کند فرصت، برد کالای من!
خواستم در مدح او همراهی از دل، گفت رو
من علی اللهیم، ترسم شوی رسوای من
سر بگوش عقل بردم، گفت دست از من بدار
کاندرین ره قدرت رفتن ندارد پای من
کافری بین کاندر اسفل پایهی تعریف او
میرود تا نه فلک بانگ اناالاعلای من!
امتحان را، زلف لیلی را بجنبان سلسله
پس ببین دیوانگیهای دل شیدای من
کی خبر دارند زاغان جگر خوار مجاز
از حقیقت گویی طوطی شکرخای من؟
گرچه استحقاق دارم، لیکن از انصاف نیست
در دل من جای او باشد، در آتش جای من
راه باریکست و شب تاریک و چاه از حد فزون
دستگیری کن خدا را، تا نلغزد پای من
من کیم عمان و پهنای سخن را موجزن
گر گواهی خواهی اینک طبع گوهر زای من
بسته شد راه نفس بر منطق گویای من
گر هجوم اشک را مانع نبودی، آستین
غرق خون کردی جهان را چشم خونپالای من
هرچه از گردون مروت جستم از مردم وفا
در وجود، آن کیمیای من شد این عنقای من
شد بپایان عمر و امروزم نشد بهتر ز دی
باز گویم به شود ز امروز من فردای من
نور چشم و زور تن تا مایه بودندی بدست
گرم بد بازار هر سوداگر از سودای من
تا چو کورانم فریبد چون عروسان این عجوز
زی من آید غافلست از دیدهی بینای من
معرفت، کالا و عقلم پاسبان و نفس دزد
در کمین، تا کی کند فرصت، برد کالای من!
خواستم در مدح او همراهی از دل، گفت رو
من علی اللهیم، ترسم شوی رسوای من
سر بگوش عقل بردم، گفت دست از من بدار
کاندرین ره قدرت رفتن ندارد پای من
کافری بین کاندر اسفل پایهی تعریف او
میرود تا نه فلک بانگ اناالاعلای من!
امتحان را، زلف لیلی را بجنبان سلسله
پس ببین دیوانگیهای دل شیدای من
کی خبر دارند زاغان جگر خوار مجاز
از حقیقت گویی طوطی شکرخای من؟
گرچه استحقاق دارم، لیکن از انصاف نیست
در دل من جای او باشد، در آتش جای من
راه باریکست و شب تاریک و چاه از حد فزون
دستگیری کن خدا را، تا نلغزد پای من
من کیم عمان و پهنای سخن را موجزن
گر گواهی خواهی اینک طبع گوهر زای من
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الباء بهاء اللَّه، و السین سناء اللَّه، و المیم ملک اللَّه، از روى اشارت بر مذاق خداوندان معرفت باء بسم اللَّه اشارت دارد ببهاء احدیت، سین بسناء صمدیت، میم بملک آلهیّت. بهاء او قیمومى، و سناء او دیمومى، و ملک او سرمدى. بهاء او قدیم و سناء او کریم و ملک او عظیم. بهاء او باجلال، و سناء او با جمال، و ملک او بى زوال. بهاء او دل ربا، و سناء او مهر فزا، و ملک او بى فنا.
اى پیشرو از هر چه بخوبیست جلالت
اى دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت
الباء برّه باولیائه، و السّین سرّه مع اصفیائه و المیم منّه على اهل ولائه. باء برّ او بر بندگان او، سین سرّ او با دوستان او، میم منّت او بر مشتاقان او. اگر نه برّ او بودى رهى را چه جاى تعبیه سرّ او بودى، و رنه منّت او بودى رهى را چه جاى وصل او بودى، رهى را بر درگاه جلال چه محل بودى. و رنه مهر ازل بودى رهى آشنا لم یزل چون بودى؟
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار
مهر ذات تست الهى دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدنیا الّا باسمه و ما طابت العقبى الّا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤیته.
در دنیا اگر نه پیغام و نام اللَّه بودى رهى را چه جاى منزل بودى، در عقبى اگر نه عفو و کرمش بودى کار رهى مشکل بودى، در بهشت اگر نه دیدار دل افروز بودى شادى درویش بچه بودى؟ یکى از پیران طریقت گفت الهى بنشان تو بینندگانیم، بشناخت تو زندگانیم، بنام تو آبادانیم، بیاد تو شادانیم، بیافت تو نازانیم، مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
بسم اللَّه گفتهاند که اسم از سمت گرفتهاند و سمت داغ است، یعنى گوینده بسم اللَّه دارنده آن رقم و نشان کرده آن داغ است.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسى یافت، از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس
على بن موسى الرّضا ع گفت:«اذا قال العبد بسم اللَّه فمعناه و سمت نفسى بسمة ربّى.»
خداوندا داغ تو دارم و بدان شادم اما از بود خود بفریادم، کریما بود من از پیش من برگیر که بود تو راست کرد همه کارم.
پیر طریقت گفت: الهى! نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونى است.
گواهى تو ترجمانى من بکردند نداء من افزونى است، قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونى است، ارادت تو کار من بساخت جهد من افزونى است، بود تو کار من راست کرد بود من افزونى است. الهى از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطا است و وفا اى ببرّ پیدا و بکرم هویدا، ناکرده کرده گیر کرد رهى و آن کن که از تو سزا.»
اگر کسى گوید نامهاى خدا فراوانند در نصوص کتاب و سنّت و همه بزرگوارند و ازلى و پاک و نیکو چه حکمت را ایتاء قرآن عظیم باین سه نام کرد؟ و از همه این اختیار کرد و برین نیفزود؟ جواب آنست که دو معنى را این سه نام اختیار کرد و بر ان اقتصار افتاد: یکى که تا کار بر بندگان خود در نام خود آسان کند و از ثواب ایشان هیچیز نکاهد، دانست که ایشان طاقت ذکر و حفظ آن نامهاى فراوان ندارند، و اگر بعضى توانند بیشترین آنند که درمانند، و در حسرت فوت آن بمانند، پس معانى آن نامها درین سه نام جمع کرده و معانى آن سه قسم است: قسمى جلال و هیبت راست، قسمتى نعمت و تربیت راست، قسمى رحمت و مغفرت راست. هر چه جلال و هیبت است در نام اللَّه تعبیه کرد، و هر چه نعمت و تربیت است در نام رحمن هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحیم تا گفتن آن بر بنده آسان باشد و ثواب وى فراوان، و رأفت و رحمت اللَّه بر وى بىکران.
معنى دیگر آنست که ربّ العالمین مصطفى را بخلق فرستاد و خلق در آن زمان سه گروه بودند: بت پرستان بودند و جهودان و ترسایان. اما بت پرستان از نام خالق اللَّه میدانستند، و این نام در میان ایشان مشهور بود. و لهذا قال تعالى «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» و جهودان در میان ایشان نام رحمن معروف بود، و لهذا
قال عبد اللَّه بن سلام لرسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا أرى فى القرآن اسما کنّا نقرأه فى التوریة قال و ما هو؟ قال الرّحمن فانزل اللَّه «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ»
و در میان ترسایان نام معروف رحیم بود. چون خطاب با این سه گروه بود و در میان ایشان معروف این سه نام بود، اللَّه تعالى بر وفق دانش و دریافت ایشان این سه نام فرو فرستاد در ابتداء قرآن، و بر آن نیفزود.
امّا حکمت در آن که ابتدا باللَّه کرد پس برحمن پس برحیم آنست: که این بر وفق احوال بندگان فرو فرستاد و ایشان را سه حال است اول آفرینش، پس پرورش، پس آمرزش، اللَّه اشارت است بآفرینش در ابتدا بقدرت، رحمن اشارت است بپرورش در دوام نعمت، رحیم اشارت است بآمرزش در انتها برحمت. چنان استى که اللَّه گفتى اول بیافریدم بقدرت پس بپروریدم بنعمت آخر بیامرزم برحمت.
پیر طریقت گفت: «الهى نام تو ما را جواز، و مهر تو ما را جهاز. الهى شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهى فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را ماوى. الهى ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنانرا گواهى، چه بود که افزایى و نکاهى! الهى چه عزیزست او که تو او را خواهى ور بگریزد او را در راه آیى. طوبى آن کس را که تو او رائى آیا که تا از ما خود کرائى؟» الحمد للَّه ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان.
خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند. قادر است بى احتیال، قیوم است بىگشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نعمت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف بوصف جلال و نعمت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چند بیوسند نشناسند. و عزّت قرآن بعجز ایشان گواهى داد که وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ بکمال تعزّز و جلال و تقدس ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستایش خود ایشان را در آموخت و بآن دستورى داد، و رنه که یارستى بخواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للَّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للَّه.
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس. اى سزاوار ثناء خویش و اى شکر کننده عطاء خویش! رهى بذات خود از خدمت تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز، و بکلّ خود از شادى بتو عاجز، و بتوان خود از سزاى تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنا ام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم آنى.
و بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت دیگر بر دیدار منعم.
آنچه بر دیدار نعمت است از وى آزادى کردن و نعمت وى بطاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن. تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا ببهشت رساند. و به
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اوّل من یدعى الى الجنّة الحمّادون للَّه على کلّ حال.»
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود اما آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود بزبان حال میگوید:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
ع صنما ما نه بدیدار جهان آمدهایم.
این جوانمرد در اشراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد. یکى شنید و یکى دید و بیکى رسید. چه شنید و چه دید و بچه رسید؟ ذکر حق شنید، چراغ آشنایى دید، و با روز نخستین رسید. اجابت لطف شنید، توقیع دوستى دید، و بدوستى لم یزل رسید. این جوانمرد اول نشانى یافت بى دل شد، پس باز یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سردوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمىیارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست
رب العالمین پروردگار جهانیان و روزى گمار ایشان، یکى را پرورش تن روزى یکى را پرورش دل روزى، یکى تن پرور بنعمت یکى دل پرور بران ولى نعمت.
نعمت حظّ کسى است که جهد در خدمت فرو نگذارد، و راز ولى نعمت حظ اوست کش امید بدیدار اوست. طمع دیدار دوست صفت مردان است، پیروزتر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست.
عظمت همّة عین طمعت فى أن تراکا
او ما یکفی لعین ان ترى من قدر آکا
آن غذاء دل دوستان که در پرورش جان بکار دارند و شبانروز از حضرت عزت بادرار؟ بایشان میرسانند آنست که مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت «أظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى»
طعامهاى لذیذ و شرابهاى روشن مروّق مى نخورد و دیگران را نیز میگفت «ایّاکم و النّعم فانّ عباد اللَّه لیسوا بالمتنعّمین»
گفتند یا سید چرا مىنخورى؟ گفت ما را از شراب مطالعه جمع چنان مست کردهاند که پرواى شراب مروّق شما نیست. صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه عصمت تاختن بخلوت خانه او بردند که تا مگر جرعه یابند از آن شراب، این پشت دست بروى ایشان وانهاد، که «انّ لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبیّ مرسل.»
گفتند این شرب خاصّ آن کس است که آیات کبرى در راه دیده او تجلى کرد و او برین ادب بود که ما زاغ البصر و ما طغى.
اى منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان
رَبِّ الْعالَمِینَ یعنى یربّى نفوس العابدین بالتأیید و یربّى قلوب الطاهرین بالتشدید و یربّى احوال العارفین بالتوحید کسى که تربیت وى از راه توحید یابد مطعومات عالمیان او را چه بکار آید؟
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
و را تریاق سازد نى طبرزد
عالمیان در آرزوى طعاماند و این جوانمردان طعام در آرزوى ایشان. عتبة بن الغلام شاگرد یزید هارون بود او را فرمود که خرما نخورد، مادر عتبه روزى در نزدیک یزید هارون شد خرما میخورد گفت پس چرا پسرم را ازین باز زنى که خود میخورى؟ یزید گفت پسرت در آرزوى خرماست و خرما در آرزوى ما، ما را مسلم است و او را نه. خلق عالم در آرزوى بهشتاند و بهشت در آرزوى سلمان، چنانک در خبر است
«انّ الجنّة لتشتاق الى سلمان.»
لا جرم فردا او را بهشت ندهند که از آتش ور گذرانند، و در حضرت احدیت بمقام معاینتش فرو آرند
فالفقراء الصّبر جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة.
اگرت این روز آرزوست از خود برون آى چنانک مار از پوست، جز از درگاه او خود را مپسند که قرارگاه دل دوستان فناء قدس اوست.
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الرّحمن بما روّح، و الرّحیم بما لوّح، فالتّرویح بالمبار و التلویح بالانوار. رحمن است که راه مزدورى آسان کند، رحیم است که شمع دوستى برافروزد. در راه دوستان مزدور همیشه رنجور، در آرزوى حور و قصور، و دوست خود در بحر عیان غرقه نور.
روزى که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمن است که قاصدان را توفیق مجاهدت داد، رحیم است که واجدانرا تحقیق مشاهدت داد. آن حال مرید است و این صفت مراد. مرید بچراغ توفیق رفت به مشاهده رسید، مراد بشمع تحقیق رفت بمعاینه رسید. مشاهده برخاستن عوائق است میان بنده و میان حق، و معاینه هام دیدارى است. چنانک بنده یک چشم زخم غائب نشود بچشم اجابت فرا محبت مىنگرد، بچشم حضور فرا حاضر مىنگرد، و بچشم انفراد فرا فرد مىنگرد، بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک شود و بگمشدن از خود آشکارایى وى را آشنا گردد، بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر بود، که او نه از قاصدان دور است نه از طالبان گم، نه از مریدان غایب.
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوتهبینان ز هفتاد و دو ملت داورى
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ: اشارت است بدوام ملک احدیت و بقاء جبروت الهیت.
یعنى که هر ملکى را روزى مملکت بآخر رسد و زوال پذیرد و ملکش بسر آید و حالش بگردد، و ملک اللَّه بر دوام است امروز و فردا، که هرگز بسر نیاید و زوال نپذیرد. در هر دو عالم هیچ چیز و هیچکس از ملک و سلطان وى بیرون نیست و کس را چون ملک وى ملک نیست. امروز ربّ العالمین و فردا مالک یوم الدّین، و کس را نبود از خلقان چنین. عجبا کار رهى چون میداند؟ که در کونین ملک و ملک اللَّه راست بى شریک و بىانباز و بى حاجت و بىنیاز، پس اختیار رهى از کجاست؟ آن را که ملک نیست حکم نیست، و آن را که حکم نیست اختیار نیست، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
و گفتهاند: معنى دین اینجا شمار است و پاداش میگوید مالک و متولّى حساب بندگان منم تا کس را بر عیوب ایشان وقوف نیفتد که شرمسار شوند، هر چند که حساب کردن راندن قهر است، اما پرده از روى کار برنگرفتن در حساب عین کرم است، خواهد تا کرم نماید پس از آنک قهر راند. اینست سنّت خداى جلّ جلاله هر جاى که ضربت قهر زند مرهم کرم برنهد.
پیر طریقت گفت: فردا در موقف حساب اگر مرا نوایى بود و سخن را جایى بود گویم بار خدایا از سه چیز که دارم در یکى نگاه کن اول سجودى که هرگز جز ترا از دل نخواست است. دیگر تصدیقى که هر چه گفتى گفتم که راست است. سدیگر چون باد کرم برخاست است دل و جان جز ترا نخواست است.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى
من بى تو نخواهم که بر آرم نفسى
إیّاک نعبد و إیّاک نستعین اشارت بدو رکن عظیم است از ارکان دین و مدار روش دین داران باین هر دو رکن است: اول تحلیة النفس بالعبادة و الاخلاص، خود را آراسته داشتن بعبادت بى ریا و طاعت بى نفاق. رکن دیگر تزکیة النّفس عن الشرک و الالتفات الى الحول و القوّة. نفس خود را منزى کردن، و از شرک و فساد پاک داشتن، و تکیه بر حول و قوت خود ناکردن. آن تحلیت اشارت است بهر چه مىبباید در شرع، و این تزکیت اشارت است بهر چه مى نباید در شرع. درنگر باین دو کلمه مختصر که جمله شرایع دین از این دو کلمه مفهوم میشود کسى را که در دل آشنایى و روشنایى دارد، تا ترا محقق شود آنچه مصطفى گفت علیه السّلام: «اوتیت جوامع الکلم و اختصر لى الکلام اختصارا.»
و گفتهاند ایّاک نعبد توحید محض است، و هو الاعتقاد ان لا یستحقّ للعبادة سواه. داند که خداوندى اللَّه را سزاوار است، و معبود بىهمتا اوست که یگانه و یکتاست و ایّاک نستعین اشارت است بمعرفت عارفان و هو العرفان بانّه سبحانه متفرّد بالافعال کلّها، و انّ العبد لا یستقلّ بنفسه دون معونته. و اصل آن توحید و مادّه این معرفت آنست که حق را جلّ جلاله بشناسى بهستى و یکتایى، پس بتوانایى و دانایى و مهربانى، پس به نیکوکارى و دوستدارى و نزدیکى. اوّل بناء اسلامست، دوم بناء ایمان است سوم بناء اخلاص. راه معرفت اول بدیدار تدبیر صانع است در گشاد و بند صنایع راه معرفت، دوم بدیدار حکمت صانع است در خود شناختن نظائر راه معرفت، سوم بدیدار لطف مولى است در ساختن کارها و در فراگذاشتن جرمها، و این میدان عارفان است و کیمیاء محبان و طریق خاصگیان.
اگر کسى گوید چه حکمت را ایّاک در پیش کلمه نهاد و نعبدک نگفت با آن که لفظ نعبدک موجزتر است و معنى هم چنان میدهد؟ جواب آنست که این از اللَّه، بنده را تنبیه است تا بهیچ چیز بر اللَّه پیشى نکند و نظر که کند از اللَّه بخود کند نه از خود باللَّه، از اللَّه بعبادت خود نگرد نه از عبادت خود باللَّه.
پیر طریقت شیخ الاسلام انصارى گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. براى آنک رهى رفته سابقه است بدست او نه استطاعت و نه عجز است. بهیچ کار بر اللَّه بیشى نتوان یافت. او که پنداشت بر اللَّه بیشى توان یافت وى از اللَّه خبر نداشت. از اینجا بود که مصطفى ع گفت به ابو بکر چون در غار بودند لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا ذکر معبود فرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت لا جرم او را فضل آمد بر موسى که گفت انّ معى ربّى موسى از خود به اللَّه نگرست و مصطفى از اللَّه بخود نگرست. این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، و شتّان ما بینهما پیر طریقت گفت از او به او نگرند نه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین.
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ عین عبادت است و مخ طاعت، دعا و سؤال و تضرّع و ابتهال مؤمنان، و طلب استقامت و ثبات در دین یعنى دلّنا علیه و اسلک بنافیه و ثبّتنا علیه. مؤمنان میگویند بار خدایا راه خود بما نماى وانگه ما را در آن راه بر روش دار وانگه از روش بکشش رسان. سه اصل عظیم است: اول نمایش، پس روش، پس کشش، نمایش آنست که رب العزة گفت یُرِیکُمْ آیاتِهِ.
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفى ع از اللَّه نمایش خواست گفت «اللّهم أرنا الاشیاء کما هى»
و روش را گفت «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت «جذبة من الحق توازى عمل الثقلین»
مؤمنان درین آیت از اللَّه هر سه میخواهند که نه هر که راه دید در راه برفت، و نه هر که رفت بمقصد رسید. و بس کس که شنید و ندید و بس کس که دید و نشناخت و بس کس که شناخت و نیافت.
بسا پیر مناجاتى که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتى که زین بر شیر نر بندد
و یقال فى قوله اهدنا اقطع اسرارنا عن شهود الاغیار، و لوّح فى قلوبنا طوالع الانوار و افرد قصورنا الیک عن دنس الآثار، و رقّنا عن منازل الطلب و الاستدلال، الى ساحات القرب و الوصال، و حلّ بیننا و بین مساکنة الامثال و الاشکال بما تلاطفنا به من وجود الوصال، و تکاشفنا به من شهود الجلال و الجمال.
صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ گفتهاند این راه و روش اصحاب الکهف است که مؤمنان خواستند گفتند خداوندا راه خود بر ما بى ما تو بسر بر، چنانک بر جوانمردان اصحاب الکهف فضل کردى، و نواخت خود برایشان نهادى، ایشان را سر ببالین انس باز نهادى، و تولّى کشش ایشان خود کردى، و گفتى در این غار شوید و خوش بخسبید که ما خواب شما بعبادت جهانیان برگرفتیم، خداوندا ما را از آن نعمت و نواخت بهره کن، و چنانک بىایشان کار ایشان بفضل خود بسر بردى بى ما کار ما بفضل خود بسربر، که هر چه ما کنیم بر ما تاوان بود، و هر چه تو کنى ما را اساس عزّ در جهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى نمیتوانیم که این کار بى تو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم، هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شمار واسر بریم. خداوندا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودى و ما نبودیم تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم، اگر بدو گیتى آن روز یابیم بر سودیم، ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
و گفتهاند: انعمت علیهم بالاسلام و السنّة اسلام و سنّت درهم بست که تا هر دو بهم نشوند بنده را استقامت دین نبود. در آثار بیارند که شافعى گفت: حقّ را جلّ جلاله بخواب دیدم که مرا گفت: تمنّ علىّ یا بن ادریس. از من آرزوى خواه اى پسر ادریس گفتم امتنى على الاسلام. یا رب مرا میرانى بر اسلام میران گفتا اللَّه گفت قل و على السّنة بگو و بر سنّت بیکدیگر خواه از من، که اسلام بى سنّت نیست، و هر چه نه با سنّت است آن دین حق نیست. مصطفى ع از اینجا گفت: لا قول الّا بعمل و لا قول و عمل الّا بنیّة و لا قول و عمل و نیّة الّا باصابة السّنّة
گفتهاند اسلام بر مثال شجره است و سنّت بر مثال چشمه آب، درخت را از چشمه آب گریز نیست همچنین اسلام را از سنّت گزیر نیست. هر سینه که بعزّت اسلام آراسته گشت مدد گاهى از نور سنّت آن اسلام را پدید کرده آمد، اینست که رب العالمین گفت أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. یقال هو نور السنّة. و در خبر است که فردا در انجمن قیامت و مجمع سیاست که اهل هفت آسمان و هفت زمین را حشر کنند هر کسى را پاى بکردار خویش فرو شده و سر در پیش افکنده و بکار خویش درمانده، مدهوش و حیران، افتان و خیزان، تشنه و عریان، همى ناگاه شخصى مروّح و مطیّب از مکنونات غیب بیرون خرامد و تجلى کند نسیم آن روح بمشام اهل سعادت رسد همه خوش بوى شوند و در طرب آیند، گویند بار خدایا این چه روح و راحت است؟ این چه جمال و کمال است؟ خطاب درآید که این چهره جمال سنّت رسول ماست، هر کس که در سراى حکم متابع سنّت بودست او را بار دهید تا قدم امن در سرا پرده عزّ او نهد، و هر که در آن سراى از سنّت بیگانه بودست ردّوه الى النّار او را بدوزخ دهید که امروز هم بیگانه است، و هم رانده.
سنّى و دین دار شو تا زنده مانى زانک هست
هر چه جز دین مردگى و هر چه جز سنت حزن
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ خداوندا ما را از آنان مگردان که ایشان را بخود باز گذاشتى، تا به تیغ هجران خسته گشتند و بمیخ ردّ بسته شدند. آرى چه بار کشد حبلى گسسته؟ و چه بکار آید کوشش از بنده نبایسته؟ و در بیگانگى زیسته؟ امروز از راه بیفتاده، و راه کژ راه راستى پنداشته، و فردا درخت نومیدى ببر آمده، و اشخاص بیزارى بدر آمده، و منادى عدل بانک بیزارى در گرفته که ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم
اکنون ختم کنیم سورة الحمد را بلطیفه از لطایف دین: بدانک این سوره را مفتاح الجنّة گویند، کلید بهشت از انک درهاى بهشت هشت است: و گشاد هر درى را قسمى از اقسام علوم قران معیّن است. تا آن هشت قسم تحصیل نکنى و بآن معتقد نشوى این درها بر تو گشاده نشود. و سورة الحمد مشتمل است بر آن هشت قسم که کلیدهاى بهشت است: یکى از آن ذکر ذات خداوند جلّ جلاله (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)، دوم ذکر صفات (الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ)، سیم ذکر افعال (إِیَّاکَ نَعْبُدُ)، چهارم ذکر معاد (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) پنجم ذکر تزکیه نفس از آفات (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ)، ششم تحلیه نفس بخیرات، و این تحلیه و آن تزکیه هر دو بیان صراط مستقیم است، هفتم ذکر احوال دوستان و رضاء خداوند در حق ایشان (صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ)، هشتم ذکر احوال بیگانگان و غضب خداوند بریشان (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ)، این هشت قسم از اقسام علوم بدلایل اخبار و آثار هر یکى درى است از درهاى بهشت و جمله درین سورة موجود است پس هر آن کس که این سوره باخلاص برخواند در هشت بهشت بروى گشاده شود. امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان، در جوار رحمان، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربّهم الّا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن. هکذا صحّ عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم.
اى پیشرو از هر چه بخوبیست جلالت
اى دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت
الباء برّه باولیائه، و السّین سرّه مع اصفیائه و المیم منّه على اهل ولائه. باء برّ او بر بندگان او، سین سرّ او با دوستان او، میم منّت او بر مشتاقان او. اگر نه برّ او بودى رهى را چه جاى تعبیه سرّ او بودى، و رنه منّت او بودى رهى را چه جاى وصل او بودى، رهى را بر درگاه جلال چه محل بودى. و رنه مهر ازل بودى رهى آشنا لم یزل چون بودى؟
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار
مهر ذات تست الهى دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدنیا الّا باسمه و ما طابت العقبى الّا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤیته.
در دنیا اگر نه پیغام و نام اللَّه بودى رهى را چه جاى منزل بودى، در عقبى اگر نه عفو و کرمش بودى کار رهى مشکل بودى، در بهشت اگر نه دیدار دل افروز بودى شادى درویش بچه بودى؟ یکى از پیران طریقت گفت الهى بنشان تو بینندگانیم، بشناخت تو زندگانیم، بنام تو آبادانیم، بیاد تو شادانیم، بیافت تو نازانیم، مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
بسم اللَّه گفتهاند که اسم از سمت گرفتهاند و سمت داغ است، یعنى گوینده بسم اللَّه دارنده آن رقم و نشان کرده آن داغ است.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسى یافت، از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس
على بن موسى الرّضا ع گفت:«اذا قال العبد بسم اللَّه فمعناه و سمت نفسى بسمة ربّى.»
خداوندا داغ تو دارم و بدان شادم اما از بود خود بفریادم، کریما بود من از پیش من برگیر که بود تو راست کرد همه کارم.
پیر طریقت گفت: الهى! نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونى است.
گواهى تو ترجمانى من بکردند نداء من افزونى است، قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونى است، ارادت تو کار من بساخت جهد من افزونى است، بود تو کار من راست کرد بود من افزونى است. الهى از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطا است و وفا اى ببرّ پیدا و بکرم هویدا، ناکرده کرده گیر کرد رهى و آن کن که از تو سزا.»
اگر کسى گوید نامهاى خدا فراوانند در نصوص کتاب و سنّت و همه بزرگوارند و ازلى و پاک و نیکو چه حکمت را ایتاء قرآن عظیم باین سه نام کرد؟ و از همه این اختیار کرد و برین نیفزود؟ جواب آنست که دو معنى را این سه نام اختیار کرد و بر ان اقتصار افتاد: یکى که تا کار بر بندگان خود در نام خود آسان کند و از ثواب ایشان هیچیز نکاهد، دانست که ایشان طاقت ذکر و حفظ آن نامهاى فراوان ندارند، و اگر بعضى توانند بیشترین آنند که درمانند، و در حسرت فوت آن بمانند، پس معانى آن نامها درین سه نام جمع کرده و معانى آن سه قسم است: قسمى جلال و هیبت راست، قسمتى نعمت و تربیت راست، قسمى رحمت و مغفرت راست. هر چه جلال و هیبت است در نام اللَّه تعبیه کرد، و هر چه نعمت و تربیت است در نام رحمن هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحیم تا گفتن آن بر بنده آسان باشد و ثواب وى فراوان، و رأفت و رحمت اللَّه بر وى بىکران.
معنى دیگر آنست که ربّ العالمین مصطفى را بخلق فرستاد و خلق در آن زمان سه گروه بودند: بت پرستان بودند و جهودان و ترسایان. اما بت پرستان از نام خالق اللَّه میدانستند، و این نام در میان ایشان مشهور بود. و لهذا قال تعالى «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» و جهودان در میان ایشان نام رحمن معروف بود، و لهذا
قال عبد اللَّه بن سلام لرسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا أرى فى القرآن اسما کنّا نقرأه فى التوریة قال و ما هو؟ قال الرّحمن فانزل اللَّه «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ»
و در میان ترسایان نام معروف رحیم بود. چون خطاب با این سه گروه بود و در میان ایشان معروف این سه نام بود، اللَّه تعالى بر وفق دانش و دریافت ایشان این سه نام فرو فرستاد در ابتداء قرآن، و بر آن نیفزود.
امّا حکمت در آن که ابتدا باللَّه کرد پس برحمن پس برحیم آنست: که این بر وفق احوال بندگان فرو فرستاد و ایشان را سه حال است اول آفرینش، پس پرورش، پس آمرزش، اللَّه اشارت است بآفرینش در ابتدا بقدرت، رحمن اشارت است بپرورش در دوام نعمت، رحیم اشارت است بآمرزش در انتها برحمت. چنان استى که اللَّه گفتى اول بیافریدم بقدرت پس بپروریدم بنعمت آخر بیامرزم برحمت.
پیر طریقت گفت: «الهى نام تو ما را جواز، و مهر تو ما را جهاز. الهى شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهى فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را ماوى. الهى ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنانرا گواهى، چه بود که افزایى و نکاهى! الهى چه عزیزست او که تو او را خواهى ور بگریزد او را در راه آیى. طوبى آن کس را که تو او رائى آیا که تا از ما خود کرائى؟» الحمد للَّه ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان.
خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند. قادر است بى احتیال، قیوم است بىگشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نعمت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف بوصف جلال و نعمت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چند بیوسند نشناسند. و عزّت قرآن بعجز ایشان گواهى داد که وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ بکمال تعزّز و جلال و تقدس ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستایش خود ایشان را در آموخت و بآن دستورى داد، و رنه که یارستى بخواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للَّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للَّه.
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس. اى سزاوار ثناء خویش و اى شکر کننده عطاء خویش! رهى بذات خود از خدمت تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز، و بکلّ خود از شادى بتو عاجز، و بتوان خود از سزاى تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنا ام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم آنى.
و بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت دیگر بر دیدار منعم.
آنچه بر دیدار نعمت است از وى آزادى کردن و نعمت وى بطاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن. تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا ببهشت رساند. و به
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اوّل من یدعى الى الجنّة الحمّادون للَّه على کلّ حال.»
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود اما آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود بزبان حال میگوید:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
ع صنما ما نه بدیدار جهان آمدهایم.
این جوانمرد در اشراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد. یکى شنید و یکى دید و بیکى رسید. چه شنید و چه دید و بچه رسید؟ ذکر حق شنید، چراغ آشنایى دید، و با روز نخستین رسید. اجابت لطف شنید، توقیع دوستى دید، و بدوستى لم یزل رسید. این جوانمرد اول نشانى یافت بى دل شد، پس باز یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سردوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمىیارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست
رب العالمین پروردگار جهانیان و روزى گمار ایشان، یکى را پرورش تن روزى یکى را پرورش دل روزى، یکى تن پرور بنعمت یکى دل پرور بران ولى نعمت.
نعمت حظّ کسى است که جهد در خدمت فرو نگذارد، و راز ولى نعمت حظ اوست کش امید بدیدار اوست. طمع دیدار دوست صفت مردان است، پیروزتر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست.
عظمت همّة عین طمعت فى أن تراکا
او ما یکفی لعین ان ترى من قدر آکا
آن غذاء دل دوستان که در پرورش جان بکار دارند و شبانروز از حضرت عزت بادرار؟ بایشان میرسانند آنست که مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت «أظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى»
طعامهاى لذیذ و شرابهاى روشن مروّق مى نخورد و دیگران را نیز میگفت «ایّاکم و النّعم فانّ عباد اللَّه لیسوا بالمتنعّمین»
گفتند یا سید چرا مىنخورى؟ گفت ما را از شراب مطالعه جمع چنان مست کردهاند که پرواى شراب مروّق شما نیست. صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه عصمت تاختن بخلوت خانه او بردند که تا مگر جرعه یابند از آن شراب، این پشت دست بروى ایشان وانهاد، که «انّ لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبیّ مرسل.»
گفتند این شرب خاصّ آن کس است که آیات کبرى در راه دیده او تجلى کرد و او برین ادب بود که ما زاغ البصر و ما طغى.
اى منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان
رَبِّ الْعالَمِینَ یعنى یربّى نفوس العابدین بالتأیید و یربّى قلوب الطاهرین بالتشدید و یربّى احوال العارفین بالتوحید کسى که تربیت وى از راه توحید یابد مطعومات عالمیان او را چه بکار آید؟
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
و را تریاق سازد نى طبرزد
عالمیان در آرزوى طعاماند و این جوانمردان طعام در آرزوى ایشان. عتبة بن الغلام شاگرد یزید هارون بود او را فرمود که خرما نخورد، مادر عتبه روزى در نزدیک یزید هارون شد خرما میخورد گفت پس چرا پسرم را ازین باز زنى که خود میخورى؟ یزید گفت پسرت در آرزوى خرماست و خرما در آرزوى ما، ما را مسلم است و او را نه. خلق عالم در آرزوى بهشتاند و بهشت در آرزوى سلمان، چنانک در خبر است
«انّ الجنّة لتشتاق الى سلمان.»
لا جرم فردا او را بهشت ندهند که از آتش ور گذرانند، و در حضرت احدیت بمقام معاینتش فرو آرند
فالفقراء الصّبر جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة.
اگرت این روز آرزوست از خود برون آى چنانک مار از پوست، جز از درگاه او خود را مپسند که قرارگاه دل دوستان فناء قدس اوست.
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الرّحمن بما روّح، و الرّحیم بما لوّح، فالتّرویح بالمبار و التلویح بالانوار. رحمن است که راه مزدورى آسان کند، رحیم است که شمع دوستى برافروزد. در راه دوستان مزدور همیشه رنجور، در آرزوى حور و قصور، و دوست خود در بحر عیان غرقه نور.
روزى که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمن است که قاصدان را توفیق مجاهدت داد، رحیم است که واجدانرا تحقیق مشاهدت داد. آن حال مرید است و این صفت مراد. مرید بچراغ توفیق رفت به مشاهده رسید، مراد بشمع تحقیق رفت بمعاینه رسید. مشاهده برخاستن عوائق است میان بنده و میان حق، و معاینه هام دیدارى است. چنانک بنده یک چشم زخم غائب نشود بچشم اجابت فرا محبت مىنگرد، بچشم حضور فرا حاضر مىنگرد، و بچشم انفراد فرا فرد مىنگرد، بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک شود و بگمشدن از خود آشکارایى وى را آشنا گردد، بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر بود، که او نه از قاصدان دور است نه از طالبان گم، نه از مریدان غایب.
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوتهبینان ز هفتاد و دو ملت داورى
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ: اشارت است بدوام ملک احدیت و بقاء جبروت الهیت.
یعنى که هر ملکى را روزى مملکت بآخر رسد و زوال پذیرد و ملکش بسر آید و حالش بگردد، و ملک اللَّه بر دوام است امروز و فردا، که هرگز بسر نیاید و زوال نپذیرد. در هر دو عالم هیچ چیز و هیچکس از ملک و سلطان وى بیرون نیست و کس را چون ملک وى ملک نیست. امروز ربّ العالمین و فردا مالک یوم الدّین، و کس را نبود از خلقان چنین. عجبا کار رهى چون میداند؟ که در کونین ملک و ملک اللَّه راست بى شریک و بىانباز و بى حاجت و بىنیاز، پس اختیار رهى از کجاست؟ آن را که ملک نیست حکم نیست، و آن را که حکم نیست اختیار نیست، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
و گفتهاند: معنى دین اینجا شمار است و پاداش میگوید مالک و متولّى حساب بندگان منم تا کس را بر عیوب ایشان وقوف نیفتد که شرمسار شوند، هر چند که حساب کردن راندن قهر است، اما پرده از روى کار برنگرفتن در حساب عین کرم است، خواهد تا کرم نماید پس از آنک قهر راند. اینست سنّت خداى جلّ جلاله هر جاى که ضربت قهر زند مرهم کرم برنهد.
پیر طریقت گفت: فردا در موقف حساب اگر مرا نوایى بود و سخن را جایى بود گویم بار خدایا از سه چیز که دارم در یکى نگاه کن اول سجودى که هرگز جز ترا از دل نخواست است. دیگر تصدیقى که هر چه گفتى گفتم که راست است. سدیگر چون باد کرم برخاست است دل و جان جز ترا نخواست است.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى
من بى تو نخواهم که بر آرم نفسى
إیّاک نعبد و إیّاک نستعین اشارت بدو رکن عظیم است از ارکان دین و مدار روش دین داران باین هر دو رکن است: اول تحلیة النفس بالعبادة و الاخلاص، خود را آراسته داشتن بعبادت بى ریا و طاعت بى نفاق. رکن دیگر تزکیة النّفس عن الشرک و الالتفات الى الحول و القوّة. نفس خود را منزى کردن، و از شرک و فساد پاک داشتن، و تکیه بر حول و قوت خود ناکردن. آن تحلیت اشارت است بهر چه مىبباید در شرع، و این تزکیت اشارت است بهر چه مى نباید در شرع. درنگر باین دو کلمه مختصر که جمله شرایع دین از این دو کلمه مفهوم میشود کسى را که در دل آشنایى و روشنایى دارد، تا ترا محقق شود آنچه مصطفى گفت علیه السّلام: «اوتیت جوامع الکلم و اختصر لى الکلام اختصارا.»
و گفتهاند ایّاک نعبد توحید محض است، و هو الاعتقاد ان لا یستحقّ للعبادة سواه. داند که خداوندى اللَّه را سزاوار است، و معبود بىهمتا اوست که یگانه و یکتاست و ایّاک نستعین اشارت است بمعرفت عارفان و هو العرفان بانّه سبحانه متفرّد بالافعال کلّها، و انّ العبد لا یستقلّ بنفسه دون معونته. و اصل آن توحید و مادّه این معرفت آنست که حق را جلّ جلاله بشناسى بهستى و یکتایى، پس بتوانایى و دانایى و مهربانى، پس به نیکوکارى و دوستدارى و نزدیکى. اوّل بناء اسلامست، دوم بناء ایمان است سوم بناء اخلاص. راه معرفت اول بدیدار تدبیر صانع است در گشاد و بند صنایع راه معرفت، دوم بدیدار حکمت صانع است در خود شناختن نظائر راه معرفت، سوم بدیدار لطف مولى است در ساختن کارها و در فراگذاشتن جرمها، و این میدان عارفان است و کیمیاء محبان و طریق خاصگیان.
اگر کسى گوید چه حکمت را ایّاک در پیش کلمه نهاد و نعبدک نگفت با آن که لفظ نعبدک موجزتر است و معنى هم چنان میدهد؟ جواب آنست که این از اللَّه، بنده را تنبیه است تا بهیچ چیز بر اللَّه پیشى نکند و نظر که کند از اللَّه بخود کند نه از خود باللَّه، از اللَّه بعبادت خود نگرد نه از عبادت خود باللَّه.
پیر طریقت شیخ الاسلام انصارى گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. براى آنک رهى رفته سابقه است بدست او نه استطاعت و نه عجز است. بهیچ کار بر اللَّه بیشى نتوان یافت. او که پنداشت بر اللَّه بیشى توان یافت وى از اللَّه خبر نداشت. از اینجا بود که مصطفى ع گفت به ابو بکر چون در غار بودند لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا ذکر معبود فرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت لا جرم او را فضل آمد بر موسى که گفت انّ معى ربّى موسى از خود به اللَّه نگرست و مصطفى از اللَّه بخود نگرست. این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، و شتّان ما بینهما پیر طریقت گفت از او به او نگرند نه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین.
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ عین عبادت است و مخ طاعت، دعا و سؤال و تضرّع و ابتهال مؤمنان، و طلب استقامت و ثبات در دین یعنى دلّنا علیه و اسلک بنافیه و ثبّتنا علیه. مؤمنان میگویند بار خدایا راه خود بما نماى وانگه ما را در آن راه بر روش دار وانگه از روش بکشش رسان. سه اصل عظیم است: اول نمایش، پس روش، پس کشش، نمایش آنست که رب العزة گفت یُرِیکُمْ آیاتِهِ.
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفى ع از اللَّه نمایش خواست گفت «اللّهم أرنا الاشیاء کما هى»
و روش را گفت «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت «جذبة من الحق توازى عمل الثقلین»
مؤمنان درین آیت از اللَّه هر سه میخواهند که نه هر که راه دید در راه برفت، و نه هر که رفت بمقصد رسید. و بس کس که شنید و ندید و بس کس که دید و نشناخت و بس کس که شناخت و نیافت.
بسا پیر مناجاتى که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتى که زین بر شیر نر بندد
و یقال فى قوله اهدنا اقطع اسرارنا عن شهود الاغیار، و لوّح فى قلوبنا طوالع الانوار و افرد قصورنا الیک عن دنس الآثار، و رقّنا عن منازل الطلب و الاستدلال، الى ساحات القرب و الوصال، و حلّ بیننا و بین مساکنة الامثال و الاشکال بما تلاطفنا به من وجود الوصال، و تکاشفنا به من شهود الجلال و الجمال.
صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ گفتهاند این راه و روش اصحاب الکهف است که مؤمنان خواستند گفتند خداوندا راه خود بر ما بى ما تو بسر بر، چنانک بر جوانمردان اصحاب الکهف فضل کردى، و نواخت خود برایشان نهادى، ایشان را سر ببالین انس باز نهادى، و تولّى کشش ایشان خود کردى، و گفتى در این غار شوید و خوش بخسبید که ما خواب شما بعبادت جهانیان برگرفتیم، خداوندا ما را از آن نعمت و نواخت بهره کن، و چنانک بىایشان کار ایشان بفضل خود بسر بردى بى ما کار ما بفضل خود بسربر، که هر چه ما کنیم بر ما تاوان بود، و هر چه تو کنى ما را اساس عزّ در جهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى نمیتوانیم که این کار بى تو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم، هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شمار واسر بریم. خداوندا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودى و ما نبودیم تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم، اگر بدو گیتى آن روز یابیم بر سودیم، ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
و گفتهاند: انعمت علیهم بالاسلام و السنّة اسلام و سنّت درهم بست که تا هر دو بهم نشوند بنده را استقامت دین نبود. در آثار بیارند که شافعى گفت: حقّ را جلّ جلاله بخواب دیدم که مرا گفت: تمنّ علىّ یا بن ادریس. از من آرزوى خواه اى پسر ادریس گفتم امتنى على الاسلام. یا رب مرا میرانى بر اسلام میران گفتا اللَّه گفت قل و على السّنة بگو و بر سنّت بیکدیگر خواه از من، که اسلام بى سنّت نیست، و هر چه نه با سنّت است آن دین حق نیست. مصطفى ع از اینجا گفت: لا قول الّا بعمل و لا قول و عمل الّا بنیّة و لا قول و عمل و نیّة الّا باصابة السّنّة
گفتهاند اسلام بر مثال شجره است و سنّت بر مثال چشمه آب، درخت را از چشمه آب گریز نیست همچنین اسلام را از سنّت گزیر نیست. هر سینه که بعزّت اسلام آراسته گشت مدد گاهى از نور سنّت آن اسلام را پدید کرده آمد، اینست که رب العالمین گفت أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. یقال هو نور السنّة. و در خبر است که فردا در انجمن قیامت و مجمع سیاست که اهل هفت آسمان و هفت زمین را حشر کنند هر کسى را پاى بکردار خویش فرو شده و سر در پیش افکنده و بکار خویش درمانده، مدهوش و حیران، افتان و خیزان، تشنه و عریان، همى ناگاه شخصى مروّح و مطیّب از مکنونات غیب بیرون خرامد و تجلى کند نسیم آن روح بمشام اهل سعادت رسد همه خوش بوى شوند و در طرب آیند، گویند بار خدایا این چه روح و راحت است؟ این چه جمال و کمال است؟ خطاب درآید که این چهره جمال سنّت رسول ماست، هر کس که در سراى حکم متابع سنّت بودست او را بار دهید تا قدم امن در سرا پرده عزّ او نهد، و هر که در آن سراى از سنّت بیگانه بودست ردّوه الى النّار او را بدوزخ دهید که امروز هم بیگانه است، و هم رانده.
سنّى و دین دار شو تا زنده مانى زانک هست
هر چه جز دین مردگى و هر چه جز سنت حزن
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ خداوندا ما را از آنان مگردان که ایشان را بخود باز گذاشتى، تا به تیغ هجران خسته گشتند و بمیخ ردّ بسته شدند. آرى چه بار کشد حبلى گسسته؟ و چه بکار آید کوشش از بنده نبایسته؟ و در بیگانگى زیسته؟ امروز از راه بیفتاده، و راه کژ راه راستى پنداشته، و فردا درخت نومیدى ببر آمده، و اشخاص بیزارى بدر آمده، و منادى عدل بانک بیزارى در گرفته که ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم
اکنون ختم کنیم سورة الحمد را بلطیفه از لطایف دین: بدانک این سوره را مفتاح الجنّة گویند، کلید بهشت از انک درهاى بهشت هشت است: و گشاد هر درى را قسمى از اقسام علوم قران معیّن است. تا آن هشت قسم تحصیل نکنى و بآن معتقد نشوى این درها بر تو گشاده نشود. و سورة الحمد مشتمل است بر آن هشت قسم که کلیدهاى بهشت است: یکى از آن ذکر ذات خداوند جلّ جلاله (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)، دوم ذکر صفات (الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ)، سیم ذکر افعال (إِیَّاکَ نَعْبُدُ)، چهارم ذکر معاد (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) پنجم ذکر تزکیه نفس از آفات (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ)، ششم تحلیه نفس بخیرات، و این تحلیه و آن تزکیه هر دو بیان صراط مستقیم است، هفتم ذکر احوال دوستان و رضاء خداوند در حق ایشان (صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ)، هشتم ذکر احوال بیگانگان و غضب خداوند بریشان (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ)، این هشت قسم از اقسام علوم بدلایل اخبار و آثار هر یکى درى است از درهاى بهشت و جمله درین سورة موجود است پس هر آن کس که این سوره باخلاص برخواند در هشت بهشت بروى گشاده شود. امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان، در جوار رحمان، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربّهم الّا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن. هکذا صحّ عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الثالثة
«الم» التّخاطب بالحروف المفردة سنّة الاحباب فى سنن المحارب فهو سرّ الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطّلع علیه الرّقیب.
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا الآیة. از اول سورة تا اینجا اشارت است بفضل و لطف خداوند عزّ و جل با آشنایان و دوستان و این آیت اشارت است بقهر و عدل او با بیگانگان و دشمنان. و خداى را عزّ و جلّ هم فضل است و هم عدل، اگر عدل کند رواست ور فضل کند از وى سزاست، و نه هر چه در عدل رواست از فضل سزاست که هر چه از فضل سزاست در عدل رواست. یکى را بفضل بخواند و حکم او راست، یکى را بعدل براند و خواست او راست. نیک آنست که فضل بر عدل سالارست و عدل در دست فضل گرفتارست، عدل پیش فضل خاموش و فضل را حلقه وصال در گوش.
نه بینى که عدل او را هام راه است و شاد آن کس که فضل او را پناه است. ثمره فضل سعادت و پیروزى است، و نتیجه عدل شقاوت و بیگانگى. هر دو کارى است رفته و بوده جفّ القلم بما هو کائن الى یوم القیمة. حکمى است ازلى و کارى انداخته و از آن پرداخته من قعد به جدّه لم ینهض به جدّه.
پیر طریقت گفت: الهى از آنچه نخواستى چه آید؟ و آن را که نخواندى کى آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوارست؟ و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست؟ قسمى رفته نفزوده و نکاسته توان کرد، قاضى اکبر چنین خواسته، شیطان در افق اعلى زیسته، و هزاران عبادت برزیده چه سود داشت که نبود بایسته. اذا کان الرضا و الغضب صفة ازلیة فما تنفع الاکمام المقصرة و الاقدام المؤدیة. عمر خطاب روزى بر ابلیس رسید گریبان وى بگرفت گفت دیر است تا من در طلب توام ترا بخانه برم تا کودکان بر تو بازى کنند. ابلیس گفت اى عمر پیرانرا حرمت دار در هفت آسمان خداى را عبادت کردهام بهر آسمان صد هزار سال همى بالا گرفتم پنداشتم که آن بالا گرفتن من کرامتى است و نواختى چون نیک نگه کردم معنى آن بود که تا هر چند بالا بیش چون بیفتم سختتر و صعبتر افتم، اى عمر تو هفصد هزار ساله عبادت من ندیده و من ترا پیش بت بسجود دیدهام. عمر دست از وى بداشت و زبان حال ابلیس از سر مهجورى میگوید:
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ یکى را مهر بیگانگى بر دل نهادند تا در کفر بماند، یکى را مهر سرگردانى بر دل نهادند تا در فترت بماند، آن بیگانه است رانده و سر راه گم کرده، و این بیچاره در راه بمانده و بغیر دوست از دوست باز مانده.
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
نه هر که از کفر برست او بحق پیوست که وى از خود برست، او که از کفر برست بآشنایى رسید و او که از خود برست بدوستى رسید، و از آشنایى تا دوستى هزار منزل است و از دوستى تا بدوست هزار وادى.
ما زلت أنزل من ودادک منزلا
یتحیّر الالباب عند نزوله
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ این قصّه منافقانست و سرّ نفاق منافقان بشرف مصطفى باز میگردد از دو وجه یکى از روى غیرت دیگر از روى رحمت. چون مصطفى محبوب حق بود و جمال و کمال از حدود افهام و اوهام او در گذشته اللَّه تعالى او را بحکم غیرت در پرده عصمت خویش گرفت، و نفاق منافقان نقاب جمال وى ساخت، وز عالمیان در حجاب شد تا کس او را بحقیقت بنشناخت و چنانک بود او را بکس ننمود، وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ اگر نه نفاق منافقان نقاب آن طلعت بودى خلایق همه خاک در نور غیب انداختندى. آن چنان آفتابى و نورى و ضیائى را چنین نفاقى که نفاق عبد اللَّه ابى سلول و مانند او بود بکار باید، و اگر نه شعاع آن جمال بآدمیان بیش از آن کردى که جمال عیسى کرد تا گفتند المسیح ابن اللَّه.
و این را بمثالى بتوان گفت: این قرص آفتاب که شعاع وى از آسمان چهارم میتابد روى در آسمان پنجم دارد و اللَّه تعالى فریشتگان آفریده و بر وى موکّل کرده و در پیش آن فریشتگان بیابانهاى پر برف مىآفریند، و ایشان از آن برف چندانک کوه کوه بر میدارند و در قرص آفتاب میزنند تا حرارت آن شکسته میشود و اگر نه از تبش و حرارت وى عالم بسوختى هم چنان نفاق منافقان در حضرت آن آفتاب دولت انداختند و گرنه خلایق همه زنّار شرک بستندى. و لکن آن مهتر عالم همه لطف و رحمت بود چنانک گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم
«انا رحمة مهداة»
و قال تعالى وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا. خود کردند و خون خود بدست خود ریختند و داغ حسرت بر جان خود نهادند، که قصد فرهیب حق داشتند. و سرانجام آن کار نشناختند. شوخى آمدى را چه پایانست، و بى شرمى وى را چه کرانست. تقصیر را روى بود و شوخى را روى نه، تقصیر از ضعف است و ضعف در خلقت آدمى، و شوخى ستیزست و ستیز نشان بیگانگى.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً اینت بیمارى که آن را کران نه، و اینت دردى که آن را درمان نه، و اینت شبى که آن را بام نه، بزارتر از روز منافق روز کیست؟ که از ازل تا ابد در بیگانگى زیست، امروز در عذاب نهانى، و فردا در حسرت جاودانى. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ اذا راوا اشکالهم الّذین صدّقوا کیف و صلوا، و راوا انفسهم کیف خسروا.
نه بینى که عدل او را هام راه است و شاد آن کس که فضل او را پناه است. ثمره فضل سعادت و پیروزى است، و نتیجه عدل شقاوت و بیگانگى. هر دو کارى است رفته و بوده جفّ القلم بما هو کائن الى یوم القیمة. حکمى است ازلى و کارى انداخته و از آن پرداخته من قعد به جدّه لم ینهض به جدّه.
پیر طریقت گفت: الهى از آنچه نخواستى چه آید؟ و آن را که نخواندى کى آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوارست؟ و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست؟ قسمى رفته نفزوده و نکاسته توان کرد، قاضى اکبر چنین خواسته، شیطان در افق اعلى زیسته، و هزاران عبادت برزیده چه سود داشت که نبود بایسته. اذا کان الرضا و الغضب صفة ازلیة فما تنفع الاکمام المقصرة و الاقدام المؤدیة. عمر خطاب روزى بر ابلیس رسید گریبان وى بگرفت گفت دیر است تا من در طلب توام ترا بخانه برم تا کودکان بر تو بازى کنند. ابلیس گفت اى عمر پیرانرا حرمت دار در هفت آسمان خداى را عبادت کردهام بهر آسمان صد هزار سال همى بالا گرفتم پنداشتم که آن بالا گرفتن من کرامتى است و نواختى چون نیک نگه کردم معنى آن بود که تا هر چند بالا بیش چون بیفتم سختتر و صعبتر افتم، اى عمر تو هفصد هزار ساله عبادت من ندیده و من ترا پیش بت بسجود دیدهام. عمر دست از وى بداشت و زبان حال ابلیس از سر مهجورى میگوید:
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ یکى را مهر بیگانگى بر دل نهادند تا در کفر بماند، یکى را مهر سرگردانى بر دل نهادند تا در فترت بماند، آن بیگانه است رانده و سر راه گم کرده، و این بیچاره در راه بمانده و بغیر دوست از دوست باز مانده.
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
نه هر که از کفر برست او بحق پیوست که وى از خود برست، او که از کفر برست بآشنایى رسید و او که از خود برست بدوستى رسید، و از آشنایى تا دوستى هزار منزل است و از دوستى تا بدوست هزار وادى.
ما زلت أنزل من ودادک منزلا
یتحیّر الالباب عند نزوله
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ این قصّه منافقانست و سرّ نفاق منافقان بشرف مصطفى باز میگردد از دو وجه یکى از روى غیرت دیگر از روى رحمت. چون مصطفى محبوب حق بود و جمال و کمال از حدود افهام و اوهام او در گذشته اللَّه تعالى او را بحکم غیرت در پرده عصمت خویش گرفت، و نفاق منافقان نقاب جمال وى ساخت، وز عالمیان در حجاب شد تا کس او را بحقیقت بنشناخت و چنانک بود او را بکس ننمود، وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ اگر نه نفاق منافقان نقاب آن طلعت بودى خلایق همه خاک در نور غیب انداختندى. آن چنان آفتابى و نورى و ضیائى را چنین نفاقى که نفاق عبد اللَّه ابى سلول و مانند او بود بکار باید، و اگر نه شعاع آن جمال بآدمیان بیش از آن کردى که جمال عیسى کرد تا گفتند المسیح ابن اللَّه.
و این را بمثالى بتوان گفت: این قرص آفتاب که شعاع وى از آسمان چهارم میتابد روى در آسمان پنجم دارد و اللَّه تعالى فریشتگان آفریده و بر وى موکّل کرده و در پیش آن فریشتگان بیابانهاى پر برف مىآفریند، و ایشان از آن برف چندانک کوه کوه بر میدارند و در قرص آفتاب میزنند تا حرارت آن شکسته میشود و اگر نه از تبش و حرارت وى عالم بسوختى هم چنان نفاق منافقان در حضرت آن آفتاب دولت انداختند و گرنه خلایق همه زنّار شرک بستندى. و لکن آن مهتر عالم همه لطف و رحمت بود چنانک گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم
«انا رحمة مهداة»
و قال تعالى وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا. خود کردند و خون خود بدست خود ریختند و داغ حسرت بر جان خود نهادند، که قصد فرهیب حق داشتند. و سرانجام آن کار نشناختند. شوخى آمدى را چه پایانست، و بى شرمى وى را چه کرانست. تقصیر را روى بود و شوخى را روى نه، تقصیر از ضعف است و ضعف در خلقت آدمى، و شوخى ستیزست و ستیز نشان بیگانگى.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً اینت بیمارى که آن را کران نه، و اینت دردى که آن را درمان نه، و اینت شبى که آن را بام نه، بزارتر از روز منافق روز کیست؟ که از ازل تا ابد در بیگانگى زیست، امروز در عذاب نهانى، و فردا در حسرت جاودانى. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ اذا راوا اشکالهم الّذین صدّقوا کیف و صلوا، و راوا انفسهم کیف خسروا.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا پیش از آنک معنى آیت گوئیم بدانک این آیت اشارت بدو گروه است از آن قوم که رسول را دیدند: یک گروه از ایشان اهل صدق و وفاقاند، و دیگر گروه اهل شک و نفاق، و ما وصف و سیرت هر دو گروه بگوئیم آن گه بمعنى آیت باز آئیم ان شاء اللَّه. اما گروه اول که اهل صدق و وفاقاند صحابه رسولاند، خیار خلق و مصابیح هدى، اعلام دین و صیارفه حق، سادات دنیا و شفعاء آخرت رسول خداى را بپذیرفتند و باخلاص دل وى را گواهى دادند و بر تصدیق یقین وى را پیشوا گزیدند و بتعظیم و مهر بوى پى بردند و بر سنّت وى خداى را پرستیدند. ایشانند که اللَّه گفت ایشان را کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً شما اید امّت گزیده پسندیده.
بهینه زمینیان. جابر بن عبد اللَّه گفت روز حدیبیه هزار و چهار صد مرد بودیم رسول خدا در ما نگرست گفت: «انتم خیر اهل الارض».
و قال عبد اللَّه بن مسعود ان اللَّه اطّلع فى قلوب العباد فوجد قلب محمّد خیر قلوب العباد فاصطفاه لنفسه و بعثه برسالته. ثم نظر فى قلوب العباد بعد قلب محمّد فوجد قلوب اصحابه خیر قلوب العباد فجعلهم وزراء نبیّه یقاتلون عن دینه فما رآه المسلمون حسنا فهو عند اللَّه حسن، و ما رآه المسلمون سیّئا فهو عند اللَّه سیّئ، و قال ابن عمر «لمقام احدهم مع رسول اللَّه مغبّرا وجهه خیر من عبادة احدکم عمره.» ابن عمر فراقوم خویش گفت یک بار که در حضرت مصطفى یاران در مقام جهاد و معارک ابطال شمشیر زدند و مبارزى کردند آن خاک که بر چهره ایشان نشست آن ساعت فاضلتر از جمله عبادت شماست در عمر شما. خبر درست است که گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: خیر هذه الامّة اربعة قرون القرن الّذى انا فیهم، ثم الّذین یلونهم ثم الّذین یلونهم، و واحد فرد. اشار صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بهذا الى المتمسّکین بالدّین فى آخر الزّمان، الذین ورد فیهم الاخبار بالثّناء علیهم، منها
قوله ص «من اشدّ امّتى لى حبّا ناس یکونون بعدى یردّ احدهم لو رآنى باهله و ماله.»
امّا گروه دوم اهل شک و نفاق بر سه فرقهاند: از بهر آنکه نفاق بر سه رتبت است نفاق مهین و کهین و میانه. مهین آنست که در دل شک و نفاق بود و ریب چنانک گفت فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ و بغض مصطفى در دل گیرد و دشمنان وى را دوست دارد.
و نفاق میانه آنست که نماز بکسلانى کند و عمل با ریا و صدقه بکراهیت دهد. و نفاق کهین در نماز بجماعت تقصیر کردن است و در عهد غدر کردن و در امانت خیانت، و سوگند بدروغ یاد کردن و میان مردم سخنچینى کردن و با مردم دو زبان و دو روى بودن امّا نفاق مهین کفر است و عین الحاد. کسى که آن نفاق بروى دست شود او را از مسلمانان نشمرند و بر کفر وى گواهى دهند و ترحم نکنند. چنانک در عهد رسول خدا عبد اللَّه ابى سلول بود و اصحاب وى و ایشان که مسجد ضرار را بنا کردند و ایشان که در عقبه همت کردند که رسول را بیوکنند رسول خدا بنفاق ایشان مطلق گواهى داد و تعیین کرد. و فى ذلک ما روى حذیفة رضى اللَّه عنه قال «کنت اسوق برسول اللَّه على العقبة و عمار یقود به فجاء اثنى عشر راکبا لینفروا بالنبى فجعلت اضرب وجوههم و ادفعهم عنّا فقال النبیّ هذا فلان و فلان فسمّى باسمائهم کلّهم و قال هم المنافقون فى الدّنیا و الآخرة، فقلت یا رسول اللَّه الا تبعثنا الیهم فنأتیک برءوسهم قال انى اکره ان یقول النّاس قاتل بهم حتى اذا ظفر بهم فقتلهم و لکنّهم ذرهم یکفیهم اللَّه بالدّبیلة قلت و ما الدبیله؟ قال نار توضع على نیاط قلب احدهم فتقتله.»
امّا نفاق میانه و نفاق کهین بیش از فسق و معصیت نیست و على الاطلاق اسم نفاق بریشان نهادن روا نیست. و در عهد رسول خدا اسم صحبت ازیشان بنیفتاد و ترحّم باز نگرفتند. و ازین بابست آنچه مصطفى گفت: «اربع من کنّ فیه کان منافقا خالصا اذا حدّث کذب و اذا وعد خلف و اذا عاهد غدر و اذا خاصم فجر، و من کانت فیه خصلة منهنّ کانت فیه خصلة من النّفاق حتّى یدعها.»
و قال «تجد من شرار النّاس ذا الوجهین الّذى یأتى هؤلاء بوجه و من کان ذا اللسانین فى الدّنیا جعل اللَّه عزّ و جلّ له یوم القیمة لسانین من نار.»
و روى انّ عبد اللَّه بن عمر لمّا حضرته الوفاة، قال انظروا فلانا لرجل من قریش فانى کنت قلت له فى ابنتى قولا کشبه العدّة و ما احبّ ان القى اللَّه بثلث النّفاق و انى اشهدکم انّى قد زوّجته.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم من لم یغر و لم یحدّث نفسه بالغزو مات على شعبة من النّفاق.»
این همه از یک بابست و امثال این فراوانست برین اقتصار کنیم.
قوله تعالى وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ معنى آنست که چون مؤمنان فرا منافقان گویند که پیغمبر را و پیغام را براست دارید و استوار گیرید و بگروید چنانک صدّیقان صحابه و مؤمنان اهل کتاب گرویدهاند. قالُوا یعنى فیما بینهم ایشان با هام سران و هام نشینان خویش گویند أَ نُؤْمِنُ؟ استفهام است بمعنى انکار و جحد یعنى لا نؤمن ما نگرویم چنانک بى خردان و سبکساران گرویدند، ایشان این با قوم خویش گفتند و اللَّه بر مؤمنان آشکارا کرد و ایشان را جواب داد و گفت (أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ) آگاه بید و بدانید که بى خردان و سفیهان ایشانند و لکن نمىدانند که جاهلان و سفیهان ایشانند که حق نپذیرفتند و نافرمانى کردند. سفه و سفاه و سفاهة نازیرکیست و تهى سارى بود، تسفّه بىخردى کردن و گفتن بود. و منافقان هم از آنجا مصدّقان را سفها خوانند که هذا من حشویّات المشبّهة متکلمان مثبتان را حشویان خوانند گفتند ایشان سخن میشنوند و مىپذیرند و بر معقول خویش عرضه نمیکنند، و آن را در خرد باز نمىجویند سفیهان و سبکساراناند. منافقان مخلصان را همین گفتند و اللَّه تعالى جواب ایشان براستى باز داد و آن گفته ایشان بریشان ردّ کرد و اهل حق را نصرت داد، میگوید جلّ جلالهَ کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ».
مفسران گفتند «نسا» درین آیت صحابه رسولاند و مؤمنان اهل کتاب. و آنجا که گفت: «لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ» جمله اهل شرکاند از هر امّت که بودند، و آنجا که گفت: «لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» اهل مصراند. و آنجا که گفت: وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتِی أَرَیْناکَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ اهل مکهاند. و آنجا که گفت: کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً اهل کشتى نوحاند. و آنجا که گفت: أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ بنى اسرائیلاند.
مِنْ حَیْثُ أَفاضَ النَّاسُ اهل یمناند. یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ همه مردماند و در قرآن ناس بیاید که معنى یک مرد باشد چنانک گفت: أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ اینجا مصطفى است جاى دیگر گفت: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ اینجا نعیم بن مسعود الثقفى است انّ النّاس قد جمعوا لکم بو سفیان حرب است.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا این آیت در شان عبد اللَّه ابى سلول الخزرجى و اصحاب وى فرود آمد
خرجوا ذات یوم فاستقبلهم نفر من اصحاب رسول اللَّه فقال لاصحابه انظروا کیف اردّ هؤلاء السفهاء عنکم، فاخذ بید ابى بکر فقال مرحبا بالصدیق سید بنى تیم و شیخ الاسلام و ثانى رسول اللَّه فى الغار الباذل نفسه و ماله لرسول اللَّه، ثم اخذ بید عمر فقال مرحبا للسیّد بنى عدى بن کعب، الفاروق، القوىّ فى دین اللَّه، الباذل نفسه و ماله لرسول اللَّه. ثم اخذ بید على فقال مرحبا بابن عمّ رسول اللَّه و ختنه، سیّد بنى هاشم ما خلا رسول اللَّه. فقال له على یا عبد اللَّه اتّق اللَّه و لا تنافق فانّ المنافقین شرّ خلیقة اللَّه. فقال له عبد اللَّه یا ابا الحسن الىّ تقول هذا و اللَّه انّ ایماننا کایمانکم و تصدیقنا کتصدیقکم.
ثم افترقوا فقال لاصحابه کیف رأیتمونى فعلت فاذا رایتموهم فافعلوا کما فعلت فاثنوا علیه خیرا و قالوا لا تزال بخیر ما عشت. فرجع المسلمون الى رسول اللَّه و اخبروه بذلک.
فانزل اللَّه تعالى هذه الآیة وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا.
جاى دیگر گفت: وَ إِذا لَقُوکُمْ قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا یعنى من المؤمنین و انصرفوا إِلى شَیاطِینِهِمْ اى مردتهم و کهنتم و هم خمسة نفر من الیهود و لا یکون کاهن الّا و معه شیطان تابع له کعب بن الاشرف بالمدینة و ابو برزة الاسلمى فى بنى اسلم و عبد الدار فى بنى جهینه و عوف بن مالک فى بنى اسد و عبد اللَّه بن السوداء بالشام. میگوید منافقان چون مؤمنانرا بینند گویند ما بگرویدیم و چون از مؤمنان خالى باشند و با سالاران و سران خویش رسند گویند إِنَّا مَعَکُمْ و على دینکم ما با شماایم و بر مؤمنان استهزا میکنیم. شیاطین اینجا ماردان و معانداناند. جاى دیگر گفت شیاطین الانس و الجنّ از آدمیان و پریان هر کس از حق شطون گرفت و دورى شیطانست. برین معنى اصل شیطان از شطون است نون در آن اصلى، بر وزن فیعال و قیل هو فعلان من شاط یشیط اذا هلک. مالک دینار گفت در زبور داود خواند طوبى لمن لم یسلک سبیل الأئمة و لم یجالس الخطائین و لم یدخل فى هزؤ المستهزئین، طوبى للرحماء اولئک یکون علیهم الرحمة و ویل للمستهزءین کیف یحرقون بالنار.
اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ پارسى آنست که اللَّه بریشان مىافسون کند، و معنى آنست که اللَّه ایشان را بر آن افسوس مىپاداش کند. چنانک در خبرست من سب عمارا سبه اللَّه هر که عمّار را دشنام دهد اللَّه او را دشنام دهد یعنى اللَّه آن کس را پاداش دهد جاى دیگر گفت فَیَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ و هم از این بابست نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ منافقان اللَّه را فراموش کردند تا اللَّه ایشان را فراموش کرد، و اللَّه فراموش کار نیست که گفت عزّ و علا وَ ما کانَ رَبُّکَ نَسِیًّا. این سخن در مخرج معارضه بیرون آمد و مراد بآن خبر است یعنى فرو گذارد ایشان را. چون فراموش کاران. و فى الخبر انّ اللَّه تعالى یقول للشقىّ یوم القیمة هل ظننت انک تلقانى یومک هذا فیقول لا، فیقول الیوم انساک، کما نسیتنى»
و در قرآن ازین باب بسیار وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ انّهم یَکِیدُونَ کَیْداً وَ أَکِیدُ کَیْداً شیخ الاسلام انصارى رحمه اللَّه گفت این مکر و کید و استهزاء و سخریّت اللَّه تعالى جایها در قرآن بخود منسوب کرد و هر چند که این خصلتها از جز اللَّه ناراست آید و نانیکون و بجور آمیخته و بعیب آلوده امّا از اللَّه راست آید و نیکو و تدبیر بحق و عدل و از عیب و عار و جور پاک. از هر چیز که ازو آید و او کند ازو راست است و پاک بحجّت خداوندى و سزاى آفریدگارى فللّه الحجة البالغة لا یسئل عمّا یفعل. از پاداش استهزاست که کافر را گفت: «لا تَرْکُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِیهِ وَ مَساکِنِکُمْ لَعَلَّکُمْ تُسْئَلُونَ میگوید چون بایشان رسید روز گرفتن من پاى در جنبانیدن گیرند، ایشان را گوئید پاى مجنبانید و و از گردید واجاى تنعّم و ناز و توانگرى خویش و با خانه و پیشگاه خویش تا بخدمت شما آیند و شما را پرسند. و دیگر جاى گفت که دوزخى را در دوزخ گویند ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ بچش که تو آن عزیزى و کریمى، على حال آن خواجه و کد خداى، ابن عباس گفت در معنى آیت ان اللَّه تعالى یطلع المؤمنین و هم فى الجنّة على المنافقین و هم فى النّار فیقولون لهم أ تحبّون ان ندخل الجنّة فیقولون نعم فیفتح لهم باب من الجنّة و یقال لهم ادخلوا فیسبّحون و یتقلّبون فى النّار: فاذا انتهوا الى الباب سدّ عنهم و ردّوا الى النّار و یضحک المؤمنون و ذلک قوله إِنَّ الَّذِینَ أَجْرَمُوا کانُوا مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ. الى قوله فَالْیَوْمَ الَّذِینَ آمَنُوا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُونَ عَلَى الْأَرائِکِ یَنْظُرُونَ.
وَ یَمُدُّهُمْ فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ مدّ در عذاب گویند و امدّ در نعمت، قال اللَّه وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا و قال تعالى وَ أَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ و الطغیان مجاوزة الحدّ و العمة التحیّر معنى آنست که ایشان را متحیّر و گزاف کار و گم راه روزگارى دراز فرو گذارد تا حجت بریشان لازمتر بود و عقوبت ایشان صعبتر. قال محمد بن کعب القرظى لما قال فرعون لقومه ما علمت لکم من اله غیرى، نشر جبرئیل اجنحة العذاب غضبا للَّه تعالى، فاوحى اللَّه تعالى الیه مه یا جبرئیل انما یعجل العقوبة من یخاف الفوت، فامهله اللَّه بعد هذه المقالة اربعین عاما. و اوحى اللَّه الى عیسى بن مریم یا عیسى کم اطیل النسئة و احسن الطلب و القوم فى غفلة.
أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى ایشانند که گم راهى براستراهى خریدند جهودان بودند که پیش از مبعث رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بر هدى بودند که بوى ایمان داشتند پس از مبعث بتکذیب و جحود بدل کردند. هذا قول قتاده و مقاتل.
و لفظ اشتراء بر سبیل توسّع گفت، که آنجا بیع و شرى نیست امّا استدلال و اختیار هست یعنى استبدلوا الکفر بالایمان و اخذوا الضّلالة و ترکوا الهدى، و ذلک لانّ کلّ واحد من البیّعین یاخذ ما فى یدى صاحبه و یختاره على ما فى یدیه. کسى که دنیا بر عقبى اختیار کند او را بر طریق توسّع گویند عقبى بدنیا بفروخت اگر چه آنجا خرید و فروخت نیست، این همچنانست و گفتهاند حق بندگان خدا و سزاى ایشان آنست که خداى را عبادت کنند و معرفت وى حاصل کنند که ایشان را براى آن آفریدهاند. چنانک اللَّه گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ. و راه راست و دین پاک این دانند و باین راه روند. پس کسى که اختیار کفر و ضلالت کند و بر راه کژ و طریق شیطان رود و این ضلالت بآن هدایت بدل پسندد راست آن باشد که اللَّه گفت اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى و اصل ضلالت حیرت است و بگشتن از راه راست یقال ضللت المکان اذا تحیّرت فیه و لم تهتد الیه، و اضللت الشیء اذا ذهب عنک. و در قرآن ضلالت بر وجوه است: بمعنى غىّ و کفر چنانک درین آیت و در آن آیت که گفت وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ و بمعنى خطا قوله إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ و بمعنى ابطال قوله وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ. و بمعنى نسیان قوله فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّینَ و قوله أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما. و بمعنى هلاک و بطلان قوله أَ إِذا ضَلَلْنا فِی الْأَرْضِ و بمعنى محبّت قوله إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ.
فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ اى ما ربحوا فى تجارتهم میگویند باین بازرگانى که کردند و این بدل که پسندیدند و پیروز نیامدند و سودى نکردند. پس گفت وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ.
یعنى نه بازرگانى ایشان سودمند آمد و نه راه بآن یافتند، که بسیار بازرگان بود که سود نکند لکن راه آن داند و شناسد، اللَّه تعالى میگوید ایشان نه سود کردند و نه راه بآن دانستند. سفیان ثورى گفت: کلکم تاجر فلینظر امرؤ ما تجارته هر کس از شما مىبازرگانى کند، یکى ور نگرید تا خود بچه بازرگانى میکنید و خود چه در دست دارید، عزت قرآن ترا ببازرگانى سودمند راه مىنماید و میگوید هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ، تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ...
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً چون حقیقت حال ایشان فرمود تعقیب کرد بضرب مثل از جهت زیادتى توضیح و تقریر، زیرا که آن اوقع است و امقع، در دل واقع است از حجت خصم الد. و مثل در اصل بمعنى نظیر است یقال مِثلٌ و مَثلٌ و مثیلٌ کشِبه و شَبه و شبیه. و معنى آن است که حال عجیبه ایشان همچون حال آن کس است که بیفروزد آتشى. و الَّذِی بمعنى الّذین است کما فى قوله تعالى وَ خُضْتُمْ کَالَّذِی خاضُوا. اگر چنانچه مرجع در بنورهم بایشان باشد. و الاستیقاد طلب الوقود و السعى فى تحصیله و هو سطوع النار و ارتفاع لهبها و اشتقاق النار من نار ینور نورا اذا نفر لانّ فیها حرکة و اضطرابا.
فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ اى النار حول المستوقد ان جعلتها متعدیة و الا ممکن است که مسند باشد به لفظة ما. و تأنیث أضاءت از جهت آن است که ما حول آن اشیاء و اماکن است. معنى آن است که چون روشن گردانید آتش پیرامون مستوقد را ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ جواب لمّا و ضمیر هم راجع است به الّذى و جمع ضمیر حمل بر معنى است، و بنورهم گفت و بنارهم نگفت زیرا که مراد افروختن آتش است یا استینافى است که جواب معترض است، گوئیا میگوید حال ایشان چیست که حال ایشان تشبیه کردهاند بحال مستوقدى که آتش او منطفى شده؟ و اسناد اذهاب به اللَّه تعالى است از بهر آنکه همه افعال راجع است باو تعالى، یقال ذهب السلطان بماله اذا اخذه و ما اخذه و امسکه فلا مرسل له. و عدول کرد از ضوء بنور، پس اگر گفتنى ذهب اللَّه بضوئهم احتمال ذهاب بودى با زیادتى که در ضوء است.
وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. پس ذکر تاریکى کرد که آن عدم نور است و طمس نور بکلى، و جمع تنکیر ظلمات و وصف آن کرد بظلمتى خالصه که هیچ شبح آن را نبیند، و ترک بمعنى طرح و حلى است، و ترک یک مفعول میخواهد پس صیرورت در او تضمیر کرد و او را جارى مجراى افعال قلوب گردانید و فرمود وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ هم چنان که شاعر گفته:
فترکته جرز السباع بنشئه
یضمن قلّة رأسه و المعصم
و الظلمة مأخوذ من قولهم ما ظلمک ان تفعل کذا اى ما منعک لانها تسد البصر و تمنع الرؤیة.
قول ابن عباس و قتاده و ضحاک و مقاتل و سدى آن است که این آیت در شأن منافقان فرود آمد و مَثَلُهُمْ ضمیر ایشانست سعید بن جبیر و محمّد بن کعب القرظى و عطا میگویند در شأن جهودان است وَ مِثْلَهُمْ ضمیر ایشانست، گفتند چون نبوّت بنى اسرائیل منقطع شد و با عرب افتاد جهودان قریظه و نضیر و بنى قینقاع در توریة خواندند که پیغامبر آخر الزمان محمد خواهد بود و امت وى خیار خلقاند، و گزین عالم و میراث دار پیغامبران، از شام برخاستند و آمدند تا بمدینه مصطفى که مهبط وحى است، و محل رسالت، و حرم مصطفى، و هجرت گاه دوستان حق. مردى بود با این جهودان او را عبد اللَّه بن اهبان میگفتند ابو الهیبان و ایشان را پند دادى و نصیحت کردى، و نعت مصطفى و سیرت و اخلاق وى چنانک در توریة دیده بود بریشان خواندى، و گفتى امید دارم که بروزگار وى در رسم و او را دریابم و بوى ایمان آرم اگر این طمع راست شود، و الّا زینهار که قدر وى بدانید و خطر وى بشناسید و رسالت وى بجان و دل قبول کنید، و قدم از جاده شریعت وى بنگردانید تا سعید ابد گردید. جهودان این نصیحت قبول کردند و تصدیق مصطفى در دل میداشتند، و در امید این روشنایى روزگارى بودند تا بوقت بعثت مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و تحقیق نبوت و رسالت وى. پس جهودان چون بعیان بدیدند آنچه مىشنیدند و از کتب میخواندند بوى کافر شدند و در ظلمت کفر بماندند. پس رب العالمین ایشان را این مثل زد.
این قول سعید جبیر. اما قول ابن عباس و مقاتل و جماعتى آنست که این صفت منافقانست و مثل ایشان، میگوید مثل این منافقان در شهادت گفتن و کفر نهانى در دل داشتن راست چون مثل مردى است یعنى قومى و این در لغت عرب رواست، و لهذا قال فى الآخر الآیة ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ قومى در شب تاریک در بیابانى بى مهتاب و بى چراغ که هیچ فراجاى خویش و راه خویش نمىبینند، و از ددان و دشمنان میترسند، و در آن تاریکى لختى خار و گیاه فراهم نهند و آتش در آن زنند. چندانک آتش برافروزد ایشان فرا راه بینند و جاى خویش بشناسند و از ددان و دشمنان ایمن شوند. پس چون آتش فرو میرد ایشان در تاریکى و حیرت فرو مانند و در ترس و هراس افتند. آن شب مثل کفر منافقان است و آن آتش مثل شهادت ایشان، چون شهادت گویند در اسلام آیند و چون با شیاطین خویش رسند. و گویند إِنَّا مَعَکُمْ از آن روشنایى شهادت بیفتند، و در کفر خویش فرو مانند، که هیچ فرا حق نبینند. معنى دیگر این که منافقان تا زندهاند در میان مسلمانان بروشنایى کلمه شهادت میروند و ایمن مىنشینند و با مسلمانان یکىاند در احکام شرع، پس چون بمیرند بظلم و حیرت باز شوند و در عذاب جاوید بمانند و گفتهاند تشبیه منافقان بایشان که آتش افروختند در شب تاریک از بهر آنست که آن کس که از روشنایى در تاریکى شود ظلمت وى صعبتر و حال وى دشوارتر از آنست که از ابتدا خود در ظلمت باشد. و این تاریکیها یکى تاریکى شب است، و دیگر تاریکى فرو مردن آتش، سدیگر تاریکى گور در حق منافق.
سؤال کنند که هر که در تاریکیها باشد خود هیچ نبیند پس چه معنى را گفت لا یُبْصِرُونَ؟ پس از آنکه فى ظلمات گفته بود؟ جواب آنست که بعضى حیوانات در ظلمت بینند و تاریکى ایشان را از دیدن منع نکند، اللَّه تعالى بینایى و روشنایى بیکبار ازیشان نفى کرد که ایشان چون آن حیوانان و چهار پایان نیستند بلکه از آن بتراند و نادانتر اولئک کالانعام بل هم اضلّ و در قرآن ظلماتست بمعنى کفر و شرک چنانک گفت یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ. و بمعنى سیاهى شب چنانک گفت وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ. بمعنى اهوال چنانک گفت قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ.
آن گه منافقان را صفت کرد گفت صُمٌّ کراناند، یعنى از سماع قرآن بُکْمٌ گنگاناند، یعنى از خواندن قرآن عُمْیٌ نابینایانند، یعنى از دین رسول و معجزات و دلائل نبوّت وى، هر چند که بگوش ظاهر میشنوند و بزبان ظاهر میگویند و بچشم ظاهر مىبینند چنانک رب العالمین گفت فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ اما چون اعتقاد دل و بصیرت سر با آن نبود وجود و عدم آن یکسان بود. و قیل صم عن سماع المدح و الثناء
عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم، بکم عن ان یتکلموا بالمدح و الثناء على النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم، عمى عن رؤیة الخیر و ما ینفع النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم و اصحابه.
و گفتهاند صمّ کراناند که هیچ حق نشنوند، بکم گنگاناند که بر شهادت گفتن قوّت نیابند، عمى نابینایاناند که نشان حق نبینند.
فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ. پس ایشان از کفر باز نیایند این حکم است بر شقاوت منافقان و حرمان ایشان از ایمان چنانک أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ حکم است بر حرمان مشرکان قریش. میگوید این منافقان هرگز از کفر توبه نکنند و ایشان را برستاخیز بانفاق انگیزند. و ذلک فى
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یبعث کلّ عبد یوم القیمة على ما مات علیه. المؤمن على ایمانه و المنافق على نفاقه.
و چگونه از کفر باز آیند و رب العالمین بشقاوت ایشان حکم کرده و گفته إِنَّ الَّذِینَ حَقَّتْ عَلَیْهِمْ کَلِمَتُ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ.
و لو جاءتهم کلّ آیة و قضاء القاضى لا یفسخ.
آن گه مثلى دیگر زد هم ایشان را گفت أَوْ کَصَیِّبٍ یعنى او کاصحاب صیّب این أو اباحت راست نه شکّ را، که بر اللَّه شک روانیست و در صفات وى سزا نیست، و معنى آنست که مثل منافقان با آن قوم زنند که آتش افروختند یا باین قوم که ایشان را باران سختى رسید بهر کدام که مثل زنند راست است و مباح و در خور کَصَیِّبٍ باران سخت است، و هو فعیل من صاب یصوب اذا نزل و انحدر، فهو المطر الشدید الّذى له صوت. و السَّماءِ اسم جنس است یکى از آن سماوة گویند و اصله سما و لأنّه من سما بسمو فقلبت الواو همزه. قومى گفتند سما اینجا سحاب است فِیهِ یعنى فى ذلک السّحاب و قیل فى الصّیّب ظلمات فى ظلمة السّحاب و ظلمة اللیل و ظلمة المطر. فقد قالوا انّ المطر ظلمة اذا نزل بالعذاب وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ اصل الرّعد من الحرکة و الصّوت و البرق من البریق و هو الضّوء. رَعْدٌ بقول بعضى مفسران فریشته است که اللَّه را تسبیح میکند. و در خبرست که جهودان از رسول ص پرسیدند که این رعد چیست؟ فقال مُلْکِ من الملائکة موکّل بالسّحاب معه مخاریق یسوق بها السحاب حیث یشاء اللَّه گفت فریشته ایست بر میغ موکّل، آن را میراند بمخراق نور و هو شبه السّوط. تا آنجا راند که فرمانست، و مخراق آن برق است که مىدرخشد.
گفتند یا محمد ص آن آواز چیست که میشنویم؟ گفت که بانگ آن فریشته است که بر میغ مىزند. چنانک شبان بانگ بر گوسپند زند.
آوردهاند از رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم که گفت در مدینه آواز رعد آمد آوازى بلند و دراز بر کشید، گفتا جبریل را پرسیدم که چه میگویند؟ جبریل گفت من از میغ پرسیدم که کجات فرمودهاند که باران ریزى؟ میغ گفت زمینى در حضرموت آن را بیمیم خوانند فرمودهاند مرا که آنجا باران ریزم. شهر حوشب گفت: «الرّعد ملک موکل بالسحاب یسوقه کما یسوق الحادى ابله فاذا خالفت سحابة صاح بها، فاذا اشتدّ غضبه تناثرت من فیه الشّر و هى الصّواعق التی رأیتم.» عن وهب بن منبه قال «ثلاثة ما اظنّ احدا یعلمها إلّا اللَّه: الرعد، و البرق، و الغیث.» و قال ابو الدرداء، «الرّعد للتسبیح، و البرق للخوف و الطمع، و البرد عقوبة و الصّواعق بالخطیئة، و الجراد رزق لقوم و رجز لآخرین، و البحر بکمال و الجبال بمیزان.» رسول گفت هر که که بانک رعد شنود خداى را یاد کنند که ذاکران را از آن گزند نرسد. و گفتى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم هر گه که آواز رعد شنیدى: «اللّهم لا تقتلنا بغضبک، و لا تهلکنا بعذابک، و عافنا قبل ذلک.»
حسن بصرى گفت «سبحان الّذین یسبّح الرّعد بحمده، و الملائکة من خیفته، سبحان اللَّه و بحمده، سبحان اللَّه العظیم.» ابن عباس گفتى «سبحان الّذی سبّحت له» کعب احبار گفت هر که آواز رعد شنود سه بار بگوید: سبحان من یسبح الرعد بحمده و الملائکة من خیفته وى را از آن رعد هیچ گزند نرسد و گر در آن نقمتى باشد وى از آن معاف باشد.
الصَّواعِقِ جمع صاعقه است و صاعقة آتش است که از ابر بیفتد و گفتهاند صیحه عذاب است یقال ان دون العرش بحورا من نار تقع منها الصواعق و لا تصیب ذاکر اللَّه.
یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ الضمیر لا صحاب الصّیب، و اگر چه لفظ اصحاب محذوفست لیکن معنى او باقیست، پس جائز است که مقول علیه باشد کقول حسّان:
یسقون من وره البریص علیهم
بر دى یصفق بالرّحیق السلسبیل
که تذکیر ضمیر کرده از براى آنکه معنى ماء بردى است و جمله استینافیه است، کانّه یاد کردى چیزى که مؤذن بهول و شدّت بود گوئیا. کسى گفت حال ایشان باین نوع چیست؟ جواب دادند که یجعلون اصابعهم، و چرا اطلاق اصابع کرد در محل انامل؟ از جهت مبالغه مِنَ الصَّواعِقِ یجعلون اى من اجلها یجعلون، کقولهم سقاه من العتمه و الصّاعقة، فتصفه رعد هائل معها نار لا تمرّ بشىء الّا انت علیه من الصّعق و هو شدة الصّوت و التاء فیها للمبالغة کالعافیة و الکاذبة.
حَذَرَ الْمَوْتِ منصوبست براى آنکه مفعول له است چنان که شاعر گفته و اغفر عوراء الکریم ادخاره.
و الموت زوال الحیات و گفتهاند عرض فرمود بضد آن چنان که خلق الموت و الحیات.
وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکافِرِینَ احاطت هم از روى علم باشد هم از روى قدرت، حاصل کردن چیزى بعلم و قدرت خویش و رسیدن بهمگى آن احاطت گویند و گفتهاند معنى احاطت اهلاک است کقوله تعالى إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ اى تهلکون جمیعا.
مفسران ازینجا گفتند محیط بالکافرین اى مهلکهم و جامعهم فى النار. میگویند اللَّه پادشاه است برنا گرویدگان، و تاونده بایشان، و رسیده بایشان، و آخر هلاک کننده ایشان.
أَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ معنى آن است که مثل منافقان بقومى ماند که گرفتار شوند ببارانى سخت در شبى تاریک. باران چنان سخت و شب چنان تاریک و رعد چنان بزور و برق چنان روشن که میترسند ایشان در آن هامون که ازین سختیها ایشان را صاعقه رسد و بمیرند. باران مثل قرآن است لانه یحیى القلوب کما یحیى المطر الموات، و ظلمات مثل کفر ایشان است که در آن درماندهاند. و رعد مثل آن آیات است در قرآن که در آن بیم ایشان و تخویف ایشان است، و برق مثل شهادت ایشان است. یعنى که چون برق تاود مقدارى فرا راه بینند در آن تاریکى و باران. و چون برق فرو ایستد، باز مانند این منافقان، همچناناند چون شهادت گویند، فرا مسلمانى پیوندند. پس چون واشیاطین خود رسند شهادت خود را انکار کنند و با تاریکى کفر افتند، و چنانک برق دائم نباشد و درمانده را در تاریکى از آن نفعى حقیقى نه، منافق را از آن شهادت هم نفعى نه، که آن شهادت را حقیقى نه. و چنانک آن درماندگان در تاریکى انگشت در گوش میکنند تا صیحه عذاب و صاعقه بایشان نرسد که از آن بیم مرگ باشد منافقان همچنین انگشت در گوش میکنند تا آیات قرآن و وحى و تنزیل که در آن اظهار سرّ ایشانست بگوش ایشان نرسد از بیم آنکه دل ایشان بآن میل کند و ایشان را باسلام و ایمان در آرد چنان بر کفر خود حریص بودند که مىترسیدند که اگر از آن بیفتند. با سلام رسند.
حَذَرَ الْمَوْتِ یعنى حذر الاسلام، و ایشان اسلام کفر مىشمرند و کفر مرگ باشد، چنانک آنجا گفت أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ اى کافرا فهدیناه سدى گفت دو مرد منافق از مصطفى ص بگریختند و بیرون شدند و ایشان را این حال صعب پیش آمد شب تاریک باران سخت و آواز رعد و برق و صاعقه، انگشت در گوش نهادند در آن حال از بیم هلاک و ترس و جان، چون برق درخشنده فرا راه دیدند و پارهء برفتند باز چون تاریکى روز گرفت هم چنان بر پاى بودند و هیچ فرا راه نمیدیدند. درین حال با یکدیگر گفتند: «لیتنا اصبحنا فنأتى محمدا فنضع ایدینا فى یده فرجعا و حسن اسلامهما» ربّ العالمین گفت منافقان در مدینه باین دو مرد منافق مانند که از پیش رسول برفتند به بین تا چه رسید ایشان را مثل منافقان مثل ایشانست، چون بحضرت مصطفى آیند و قرآن شنوند و وعد و وعید و احوال و قصّه پیشینیان انگشت در گوش نهند، ترسند که اگر آیتى آید در شأن ایشان و اظهار سرّ ایشان و فرمودن بقتل ایشان، از بیم قتل و مرگ انگشت در گوش نهند چنانک آن دو مرد از بیم صاعقه در آن بیابان انگشت در گوش نهادند.
اینست که گفت: یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ و چون مال و پسران و غنیمتها و فتحها روى بایشان دارد و اقبال دنیا بینند گویند نیکو دینى است این دین محمد ص، همچون آن دو مرد که چون برق درخشنده فرا راه دیدند در آن برفتند و ایشان را خوش آمد اینست که گفت: کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ اى اضاء لهم البرق الطّریق فحذف الطّریق للعلم به و چون بلاها و مصیبتها روى بایشان نهد، و دختران زایند، و اموال و املاک ایشان نیست شود، متحیر مىنشینند و میگویند بد دینى است و نا این دین محمد، همچون آن دو مرد که چون تاریکى روز گرفت متحیر بر پاى بماندند اینست که گفت: وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا و قیل: کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ اى کلّما انقطع الوحى و ترکوا و ما یخفون و سکت الرسول عن حدیثهم ارتاحوا و فرحوا وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا اى و اذا تکلّم فیهم و صرّح بهم تبلّدوا و تحیّروا.
وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ و اگر اللَّه خواستى آن شهادت که منافق بزبان میگوید بى دل، و آن سخن که از رسول میشنود بى اعتقاد، این نیوشیدن و آن گفتن هر دو از وى باز ستدى. چنانک از کافران باز ستد. و گفتهاند معنى آنست که اگر اللَّه خواستى ایشان را یکبارگى هلاک کردى تا مستأصل شدندى و نام و نشان ایشان نماندى. سمع و بصر از جمله تن اینجا بذکر مخصوص کرد از بهر آن که در آیت پیش ذکر بصر رفته است اینجا که گفت: فِی آذانِهِمْ و در آیت دیگر یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ تا این سخن مجانس آن باشد پس گفت: إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ اللَّه بر همه چیز قادر است و بر همه کار توانا تا منافقان از سطوت و بأس حق بهراسند، میگوید بپرهیزید از مخادعت رسول و یاران و مؤمنان، و فرهیب ایشان مجوئید و بترسید از عقوبت و نقمت من که خداوندم، که من هر چیز را توانندهام و با هر کاونده تاونده.
یَکادُ الْبَرْقُ استیناف ثانى است گوئیا جواب کیست که میگوید ما حالهم مع تلک الصّواعق؟ و کاد گردانیدن از افعال مقاربه است، که وضع کردهاند از براى نزدیک گردانیدن.
چیز از وجود از جهت عارض شدن از سبب او لیکن موجود نباشد، یا از جهت فقد شرط یا از جهت وجود مانع، و عسى موضع است از براى رجا، پس آن خبر محض است. و الخطف الاخذ بسرعة و قرئ یخطف بکسر الطّاء و یخطّف على انه یختطف فنقلت التاء الى الخاء ثم ادغمت فى الطّاء و یخطّف بکسر الخاء لالتقاء السّاکنین و اتباع الیاء لها.
کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ استیناف ثالث است گوئیا که گفتند که چه میکنند ایشان با آن ربودن رعد و برق و گوش گرفتن؟ در جواب گویند کلّما اضاء لهم الى الآخر و اضاء اگر متعدّیست مفعولش محذوفست، یعنى کلّما نوّر لهم ممشى اخذوه.
و اگر لازم است معنى آنست که کلّما لمع لهم مشوا فیه فى مطرح نون، و اظلم نیز هم چنان متعدى آمده است، منقول از ظلم اللّیل و قراءت ظلم بر بناء مفعول شاهد آنست. »
بهینه زمینیان. جابر بن عبد اللَّه گفت روز حدیبیه هزار و چهار صد مرد بودیم رسول خدا در ما نگرست گفت: «انتم خیر اهل الارض».
و قال عبد اللَّه بن مسعود ان اللَّه اطّلع فى قلوب العباد فوجد قلب محمّد خیر قلوب العباد فاصطفاه لنفسه و بعثه برسالته. ثم نظر فى قلوب العباد بعد قلب محمّد فوجد قلوب اصحابه خیر قلوب العباد فجعلهم وزراء نبیّه یقاتلون عن دینه فما رآه المسلمون حسنا فهو عند اللَّه حسن، و ما رآه المسلمون سیّئا فهو عند اللَّه سیّئ، و قال ابن عمر «لمقام احدهم مع رسول اللَّه مغبّرا وجهه خیر من عبادة احدکم عمره.» ابن عمر فراقوم خویش گفت یک بار که در حضرت مصطفى یاران در مقام جهاد و معارک ابطال شمشیر زدند و مبارزى کردند آن خاک که بر چهره ایشان نشست آن ساعت فاضلتر از جمله عبادت شماست در عمر شما. خبر درست است که گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: خیر هذه الامّة اربعة قرون القرن الّذى انا فیهم، ثم الّذین یلونهم ثم الّذین یلونهم، و واحد فرد. اشار صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بهذا الى المتمسّکین بالدّین فى آخر الزّمان، الذین ورد فیهم الاخبار بالثّناء علیهم، منها
قوله ص «من اشدّ امّتى لى حبّا ناس یکونون بعدى یردّ احدهم لو رآنى باهله و ماله.»
امّا گروه دوم اهل شک و نفاق بر سه فرقهاند: از بهر آنکه نفاق بر سه رتبت است نفاق مهین و کهین و میانه. مهین آنست که در دل شک و نفاق بود و ریب چنانک گفت فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ و بغض مصطفى در دل گیرد و دشمنان وى را دوست دارد.
و نفاق میانه آنست که نماز بکسلانى کند و عمل با ریا و صدقه بکراهیت دهد. و نفاق کهین در نماز بجماعت تقصیر کردن است و در عهد غدر کردن و در امانت خیانت، و سوگند بدروغ یاد کردن و میان مردم سخنچینى کردن و با مردم دو زبان و دو روى بودن امّا نفاق مهین کفر است و عین الحاد. کسى که آن نفاق بروى دست شود او را از مسلمانان نشمرند و بر کفر وى گواهى دهند و ترحم نکنند. چنانک در عهد رسول خدا عبد اللَّه ابى سلول بود و اصحاب وى و ایشان که مسجد ضرار را بنا کردند و ایشان که در عقبه همت کردند که رسول را بیوکنند رسول خدا بنفاق ایشان مطلق گواهى داد و تعیین کرد. و فى ذلک ما روى حذیفة رضى اللَّه عنه قال «کنت اسوق برسول اللَّه على العقبة و عمار یقود به فجاء اثنى عشر راکبا لینفروا بالنبى فجعلت اضرب وجوههم و ادفعهم عنّا فقال النبیّ هذا فلان و فلان فسمّى باسمائهم کلّهم و قال هم المنافقون فى الدّنیا و الآخرة، فقلت یا رسول اللَّه الا تبعثنا الیهم فنأتیک برءوسهم قال انى اکره ان یقول النّاس قاتل بهم حتى اذا ظفر بهم فقتلهم و لکنّهم ذرهم یکفیهم اللَّه بالدّبیلة قلت و ما الدبیله؟ قال نار توضع على نیاط قلب احدهم فتقتله.»
امّا نفاق میانه و نفاق کهین بیش از فسق و معصیت نیست و على الاطلاق اسم نفاق بریشان نهادن روا نیست. و در عهد رسول خدا اسم صحبت ازیشان بنیفتاد و ترحّم باز نگرفتند. و ازین بابست آنچه مصطفى گفت: «اربع من کنّ فیه کان منافقا خالصا اذا حدّث کذب و اذا وعد خلف و اذا عاهد غدر و اذا خاصم فجر، و من کانت فیه خصلة منهنّ کانت فیه خصلة من النّفاق حتّى یدعها.»
و قال «تجد من شرار النّاس ذا الوجهین الّذى یأتى هؤلاء بوجه و من کان ذا اللسانین فى الدّنیا جعل اللَّه عزّ و جلّ له یوم القیمة لسانین من نار.»
و روى انّ عبد اللَّه بن عمر لمّا حضرته الوفاة، قال انظروا فلانا لرجل من قریش فانى کنت قلت له فى ابنتى قولا کشبه العدّة و ما احبّ ان القى اللَّه بثلث النّفاق و انى اشهدکم انّى قد زوّجته.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم من لم یغر و لم یحدّث نفسه بالغزو مات على شعبة من النّفاق.»
این همه از یک بابست و امثال این فراوانست برین اقتصار کنیم.
قوله تعالى وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ معنى آنست که چون مؤمنان فرا منافقان گویند که پیغمبر را و پیغام را براست دارید و استوار گیرید و بگروید چنانک صدّیقان صحابه و مؤمنان اهل کتاب گرویدهاند. قالُوا یعنى فیما بینهم ایشان با هام سران و هام نشینان خویش گویند أَ نُؤْمِنُ؟ استفهام است بمعنى انکار و جحد یعنى لا نؤمن ما نگرویم چنانک بى خردان و سبکساران گرویدند، ایشان این با قوم خویش گفتند و اللَّه بر مؤمنان آشکارا کرد و ایشان را جواب داد و گفت (أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ) آگاه بید و بدانید که بى خردان و سفیهان ایشانند و لکن نمىدانند که جاهلان و سفیهان ایشانند که حق نپذیرفتند و نافرمانى کردند. سفه و سفاه و سفاهة نازیرکیست و تهى سارى بود، تسفّه بىخردى کردن و گفتن بود. و منافقان هم از آنجا مصدّقان را سفها خوانند که هذا من حشویّات المشبّهة متکلمان مثبتان را حشویان خوانند گفتند ایشان سخن میشنوند و مىپذیرند و بر معقول خویش عرضه نمیکنند، و آن را در خرد باز نمىجویند سفیهان و سبکساراناند. منافقان مخلصان را همین گفتند و اللَّه تعالى جواب ایشان براستى باز داد و آن گفته ایشان بریشان ردّ کرد و اهل حق را نصرت داد، میگوید جلّ جلالهَ کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ».
مفسران گفتند «نسا» درین آیت صحابه رسولاند و مؤمنان اهل کتاب. و آنجا که گفت: «لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ» جمله اهل شرکاند از هر امّت که بودند، و آنجا که گفت: «لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» اهل مصراند. و آنجا که گفت: وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتِی أَرَیْناکَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ اهل مکهاند. و آنجا که گفت: کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً اهل کشتى نوحاند. و آنجا که گفت: أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ بنى اسرائیلاند.
مِنْ حَیْثُ أَفاضَ النَّاسُ اهل یمناند. یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ همه مردماند و در قرآن ناس بیاید که معنى یک مرد باشد چنانک گفت: أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ اینجا مصطفى است جاى دیگر گفت: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ اینجا نعیم بن مسعود الثقفى است انّ النّاس قد جمعوا لکم بو سفیان حرب است.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا این آیت در شان عبد اللَّه ابى سلول الخزرجى و اصحاب وى فرود آمد
خرجوا ذات یوم فاستقبلهم نفر من اصحاب رسول اللَّه فقال لاصحابه انظروا کیف اردّ هؤلاء السفهاء عنکم، فاخذ بید ابى بکر فقال مرحبا بالصدیق سید بنى تیم و شیخ الاسلام و ثانى رسول اللَّه فى الغار الباذل نفسه و ماله لرسول اللَّه، ثم اخذ بید عمر فقال مرحبا للسیّد بنى عدى بن کعب، الفاروق، القوىّ فى دین اللَّه، الباذل نفسه و ماله لرسول اللَّه. ثم اخذ بید على فقال مرحبا بابن عمّ رسول اللَّه و ختنه، سیّد بنى هاشم ما خلا رسول اللَّه. فقال له على یا عبد اللَّه اتّق اللَّه و لا تنافق فانّ المنافقین شرّ خلیقة اللَّه. فقال له عبد اللَّه یا ابا الحسن الىّ تقول هذا و اللَّه انّ ایماننا کایمانکم و تصدیقنا کتصدیقکم.
ثم افترقوا فقال لاصحابه کیف رأیتمونى فعلت فاذا رایتموهم فافعلوا کما فعلت فاثنوا علیه خیرا و قالوا لا تزال بخیر ما عشت. فرجع المسلمون الى رسول اللَّه و اخبروه بذلک.
فانزل اللَّه تعالى هذه الآیة وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا.
جاى دیگر گفت: وَ إِذا لَقُوکُمْ قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا یعنى من المؤمنین و انصرفوا إِلى شَیاطِینِهِمْ اى مردتهم و کهنتم و هم خمسة نفر من الیهود و لا یکون کاهن الّا و معه شیطان تابع له کعب بن الاشرف بالمدینة و ابو برزة الاسلمى فى بنى اسلم و عبد الدار فى بنى جهینه و عوف بن مالک فى بنى اسد و عبد اللَّه بن السوداء بالشام. میگوید منافقان چون مؤمنانرا بینند گویند ما بگرویدیم و چون از مؤمنان خالى باشند و با سالاران و سران خویش رسند گویند إِنَّا مَعَکُمْ و على دینکم ما با شماایم و بر مؤمنان استهزا میکنیم. شیاطین اینجا ماردان و معانداناند. جاى دیگر گفت شیاطین الانس و الجنّ از آدمیان و پریان هر کس از حق شطون گرفت و دورى شیطانست. برین معنى اصل شیطان از شطون است نون در آن اصلى، بر وزن فیعال و قیل هو فعلان من شاط یشیط اذا هلک. مالک دینار گفت در زبور داود خواند طوبى لمن لم یسلک سبیل الأئمة و لم یجالس الخطائین و لم یدخل فى هزؤ المستهزئین، طوبى للرحماء اولئک یکون علیهم الرحمة و ویل للمستهزءین کیف یحرقون بالنار.
اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ پارسى آنست که اللَّه بریشان مىافسون کند، و معنى آنست که اللَّه ایشان را بر آن افسوس مىپاداش کند. چنانک در خبرست من سب عمارا سبه اللَّه هر که عمّار را دشنام دهد اللَّه او را دشنام دهد یعنى اللَّه آن کس را پاداش دهد جاى دیگر گفت فَیَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ و هم از این بابست نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ منافقان اللَّه را فراموش کردند تا اللَّه ایشان را فراموش کرد، و اللَّه فراموش کار نیست که گفت عزّ و علا وَ ما کانَ رَبُّکَ نَسِیًّا. این سخن در مخرج معارضه بیرون آمد و مراد بآن خبر است یعنى فرو گذارد ایشان را. چون فراموش کاران. و فى الخبر انّ اللَّه تعالى یقول للشقىّ یوم القیمة هل ظننت انک تلقانى یومک هذا فیقول لا، فیقول الیوم انساک، کما نسیتنى»
و در قرآن ازین باب بسیار وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ انّهم یَکِیدُونَ کَیْداً وَ أَکِیدُ کَیْداً شیخ الاسلام انصارى رحمه اللَّه گفت این مکر و کید و استهزاء و سخریّت اللَّه تعالى جایها در قرآن بخود منسوب کرد و هر چند که این خصلتها از جز اللَّه ناراست آید و نانیکون و بجور آمیخته و بعیب آلوده امّا از اللَّه راست آید و نیکو و تدبیر بحق و عدل و از عیب و عار و جور پاک. از هر چیز که ازو آید و او کند ازو راست است و پاک بحجّت خداوندى و سزاى آفریدگارى فللّه الحجة البالغة لا یسئل عمّا یفعل. از پاداش استهزاست که کافر را گفت: «لا تَرْکُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِیهِ وَ مَساکِنِکُمْ لَعَلَّکُمْ تُسْئَلُونَ میگوید چون بایشان رسید روز گرفتن من پاى در جنبانیدن گیرند، ایشان را گوئید پاى مجنبانید و و از گردید واجاى تنعّم و ناز و توانگرى خویش و با خانه و پیشگاه خویش تا بخدمت شما آیند و شما را پرسند. و دیگر جاى گفت که دوزخى را در دوزخ گویند ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ بچش که تو آن عزیزى و کریمى، على حال آن خواجه و کد خداى، ابن عباس گفت در معنى آیت ان اللَّه تعالى یطلع المؤمنین و هم فى الجنّة على المنافقین و هم فى النّار فیقولون لهم أ تحبّون ان ندخل الجنّة فیقولون نعم فیفتح لهم باب من الجنّة و یقال لهم ادخلوا فیسبّحون و یتقلّبون فى النّار: فاذا انتهوا الى الباب سدّ عنهم و ردّوا الى النّار و یضحک المؤمنون و ذلک قوله إِنَّ الَّذِینَ أَجْرَمُوا کانُوا مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ. الى قوله فَالْیَوْمَ الَّذِینَ آمَنُوا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُونَ عَلَى الْأَرائِکِ یَنْظُرُونَ.
وَ یَمُدُّهُمْ فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ مدّ در عذاب گویند و امدّ در نعمت، قال اللَّه وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا و قال تعالى وَ أَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ و الطغیان مجاوزة الحدّ و العمة التحیّر معنى آنست که ایشان را متحیّر و گزاف کار و گم راه روزگارى دراز فرو گذارد تا حجت بریشان لازمتر بود و عقوبت ایشان صعبتر. قال محمد بن کعب القرظى لما قال فرعون لقومه ما علمت لکم من اله غیرى، نشر جبرئیل اجنحة العذاب غضبا للَّه تعالى، فاوحى اللَّه تعالى الیه مه یا جبرئیل انما یعجل العقوبة من یخاف الفوت، فامهله اللَّه بعد هذه المقالة اربعین عاما. و اوحى اللَّه الى عیسى بن مریم یا عیسى کم اطیل النسئة و احسن الطلب و القوم فى غفلة.
أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى ایشانند که گم راهى براستراهى خریدند جهودان بودند که پیش از مبعث رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بر هدى بودند که بوى ایمان داشتند پس از مبعث بتکذیب و جحود بدل کردند. هذا قول قتاده و مقاتل.
و لفظ اشتراء بر سبیل توسّع گفت، که آنجا بیع و شرى نیست امّا استدلال و اختیار هست یعنى استبدلوا الکفر بالایمان و اخذوا الضّلالة و ترکوا الهدى، و ذلک لانّ کلّ واحد من البیّعین یاخذ ما فى یدى صاحبه و یختاره على ما فى یدیه. کسى که دنیا بر عقبى اختیار کند او را بر طریق توسّع گویند عقبى بدنیا بفروخت اگر چه آنجا خرید و فروخت نیست، این همچنانست و گفتهاند حق بندگان خدا و سزاى ایشان آنست که خداى را عبادت کنند و معرفت وى حاصل کنند که ایشان را براى آن آفریدهاند. چنانک اللَّه گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ. و راه راست و دین پاک این دانند و باین راه روند. پس کسى که اختیار کفر و ضلالت کند و بر راه کژ و طریق شیطان رود و این ضلالت بآن هدایت بدل پسندد راست آن باشد که اللَّه گفت اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى و اصل ضلالت حیرت است و بگشتن از راه راست یقال ضللت المکان اذا تحیّرت فیه و لم تهتد الیه، و اضللت الشیء اذا ذهب عنک. و در قرآن ضلالت بر وجوه است: بمعنى غىّ و کفر چنانک درین آیت و در آن آیت که گفت وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ و بمعنى خطا قوله إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ و بمعنى ابطال قوله وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ. و بمعنى نسیان قوله فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّینَ و قوله أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما. و بمعنى هلاک و بطلان قوله أَ إِذا ضَلَلْنا فِی الْأَرْضِ و بمعنى محبّت قوله إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ.
فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ اى ما ربحوا فى تجارتهم میگویند باین بازرگانى که کردند و این بدل که پسندیدند و پیروز نیامدند و سودى نکردند. پس گفت وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ.
یعنى نه بازرگانى ایشان سودمند آمد و نه راه بآن یافتند، که بسیار بازرگان بود که سود نکند لکن راه آن داند و شناسد، اللَّه تعالى میگوید ایشان نه سود کردند و نه راه بآن دانستند. سفیان ثورى گفت: کلکم تاجر فلینظر امرؤ ما تجارته هر کس از شما مىبازرگانى کند، یکى ور نگرید تا خود بچه بازرگانى میکنید و خود چه در دست دارید، عزت قرآن ترا ببازرگانى سودمند راه مىنماید و میگوید هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ، تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ...
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً چون حقیقت حال ایشان فرمود تعقیب کرد بضرب مثل از جهت زیادتى توضیح و تقریر، زیرا که آن اوقع است و امقع، در دل واقع است از حجت خصم الد. و مثل در اصل بمعنى نظیر است یقال مِثلٌ و مَثلٌ و مثیلٌ کشِبه و شَبه و شبیه. و معنى آن است که حال عجیبه ایشان همچون حال آن کس است که بیفروزد آتشى. و الَّذِی بمعنى الّذین است کما فى قوله تعالى وَ خُضْتُمْ کَالَّذِی خاضُوا. اگر چنانچه مرجع در بنورهم بایشان باشد. و الاستیقاد طلب الوقود و السعى فى تحصیله و هو سطوع النار و ارتفاع لهبها و اشتقاق النار من نار ینور نورا اذا نفر لانّ فیها حرکة و اضطرابا.
فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ اى النار حول المستوقد ان جعلتها متعدیة و الا ممکن است که مسند باشد به لفظة ما. و تأنیث أضاءت از جهت آن است که ما حول آن اشیاء و اماکن است. معنى آن است که چون روشن گردانید آتش پیرامون مستوقد را ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ جواب لمّا و ضمیر هم راجع است به الّذى و جمع ضمیر حمل بر معنى است، و بنورهم گفت و بنارهم نگفت زیرا که مراد افروختن آتش است یا استینافى است که جواب معترض است، گوئیا میگوید حال ایشان چیست که حال ایشان تشبیه کردهاند بحال مستوقدى که آتش او منطفى شده؟ و اسناد اذهاب به اللَّه تعالى است از بهر آنکه همه افعال راجع است باو تعالى، یقال ذهب السلطان بماله اذا اخذه و ما اخذه و امسکه فلا مرسل له. و عدول کرد از ضوء بنور، پس اگر گفتنى ذهب اللَّه بضوئهم احتمال ذهاب بودى با زیادتى که در ضوء است.
وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. پس ذکر تاریکى کرد که آن عدم نور است و طمس نور بکلى، و جمع تنکیر ظلمات و وصف آن کرد بظلمتى خالصه که هیچ شبح آن را نبیند، و ترک بمعنى طرح و حلى است، و ترک یک مفعول میخواهد پس صیرورت در او تضمیر کرد و او را جارى مجراى افعال قلوب گردانید و فرمود وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ هم چنان که شاعر گفته:
فترکته جرز السباع بنشئه
یضمن قلّة رأسه و المعصم
و الظلمة مأخوذ من قولهم ما ظلمک ان تفعل کذا اى ما منعک لانها تسد البصر و تمنع الرؤیة.
قول ابن عباس و قتاده و ضحاک و مقاتل و سدى آن است که این آیت در شأن منافقان فرود آمد و مَثَلُهُمْ ضمیر ایشانست سعید بن جبیر و محمّد بن کعب القرظى و عطا میگویند در شأن جهودان است وَ مِثْلَهُمْ ضمیر ایشانست، گفتند چون نبوّت بنى اسرائیل منقطع شد و با عرب افتاد جهودان قریظه و نضیر و بنى قینقاع در توریة خواندند که پیغامبر آخر الزمان محمد خواهد بود و امت وى خیار خلقاند، و گزین عالم و میراث دار پیغامبران، از شام برخاستند و آمدند تا بمدینه مصطفى که مهبط وحى است، و محل رسالت، و حرم مصطفى، و هجرت گاه دوستان حق. مردى بود با این جهودان او را عبد اللَّه بن اهبان میگفتند ابو الهیبان و ایشان را پند دادى و نصیحت کردى، و نعت مصطفى و سیرت و اخلاق وى چنانک در توریة دیده بود بریشان خواندى، و گفتى امید دارم که بروزگار وى در رسم و او را دریابم و بوى ایمان آرم اگر این طمع راست شود، و الّا زینهار که قدر وى بدانید و خطر وى بشناسید و رسالت وى بجان و دل قبول کنید، و قدم از جاده شریعت وى بنگردانید تا سعید ابد گردید. جهودان این نصیحت قبول کردند و تصدیق مصطفى در دل میداشتند، و در امید این روشنایى روزگارى بودند تا بوقت بعثت مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و تحقیق نبوت و رسالت وى. پس جهودان چون بعیان بدیدند آنچه مىشنیدند و از کتب میخواندند بوى کافر شدند و در ظلمت کفر بماندند. پس رب العالمین ایشان را این مثل زد.
این قول سعید جبیر. اما قول ابن عباس و مقاتل و جماعتى آنست که این صفت منافقانست و مثل ایشان، میگوید مثل این منافقان در شهادت گفتن و کفر نهانى در دل داشتن راست چون مثل مردى است یعنى قومى و این در لغت عرب رواست، و لهذا قال فى الآخر الآیة ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ قومى در شب تاریک در بیابانى بى مهتاب و بى چراغ که هیچ فراجاى خویش و راه خویش نمىبینند، و از ددان و دشمنان میترسند، و در آن تاریکى لختى خار و گیاه فراهم نهند و آتش در آن زنند. چندانک آتش برافروزد ایشان فرا راه بینند و جاى خویش بشناسند و از ددان و دشمنان ایمن شوند. پس چون آتش فرو میرد ایشان در تاریکى و حیرت فرو مانند و در ترس و هراس افتند. آن شب مثل کفر منافقان است و آن آتش مثل شهادت ایشان، چون شهادت گویند در اسلام آیند و چون با شیاطین خویش رسند. و گویند إِنَّا مَعَکُمْ از آن روشنایى شهادت بیفتند، و در کفر خویش فرو مانند، که هیچ فرا حق نبینند. معنى دیگر این که منافقان تا زندهاند در میان مسلمانان بروشنایى کلمه شهادت میروند و ایمن مىنشینند و با مسلمانان یکىاند در احکام شرع، پس چون بمیرند بظلم و حیرت باز شوند و در عذاب جاوید بمانند و گفتهاند تشبیه منافقان بایشان که آتش افروختند در شب تاریک از بهر آنست که آن کس که از روشنایى در تاریکى شود ظلمت وى صعبتر و حال وى دشوارتر از آنست که از ابتدا خود در ظلمت باشد. و این تاریکیها یکى تاریکى شب است، و دیگر تاریکى فرو مردن آتش، سدیگر تاریکى گور در حق منافق.
سؤال کنند که هر که در تاریکیها باشد خود هیچ نبیند پس چه معنى را گفت لا یُبْصِرُونَ؟ پس از آنکه فى ظلمات گفته بود؟ جواب آنست که بعضى حیوانات در ظلمت بینند و تاریکى ایشان را از دیدن منع نکند، اللَّه تعالى بینایى و روشنایى بیکبار ازیشان نفى کرد که ایشان چون آن حیوانان و چهار پایان نیستند بلکه از آن بتراند و نادانتر اولئک کالانعام بل هم اضلّ و در قرآن ظلماتست بمعنى کفر و شرک چنانک گفت یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ. و بمعنى سیاهى شب چنانک گفت وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ. بمعنى اهوال چنانک گفت قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ.
آن گه منافقان را صفت کرد گفت صُمٌّ کراناند، یعنى از سماع قرآن بُکْمٌ گنگاناند، یعنى از خواندن قرآن عُمْیٌ نابینایانند، یعنى از دین رسول و معجزات و دلائل نبوّت وى، هر چند که بگوش ظاهر میشنوند و بزبان ظاهر میگویند و بچشم ظاهر مىبینند چنانک رب العالمین گفت فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ اما چون اعتقاد دل و بصیرت سر با آن نبود وجود و عدم آن یکسان بود. و قیل صم عن سماع المدح و الثناء
عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم، بکم عن ان یتکلموا بالمدح و الثناء على النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم، عمى عن رؤیة الخیر و ما ینفع النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم و اصحابه.
و گفتهاند صمّ کراناند که هیچ حق نشنوند، بکم گنگاناند که بر شهادت گفتن قوّت نیابند، عمى نابینایاناند که نشان حق نبینند.
فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ. پس ایشان از کفر باز نیایند این حکم است بر شقاوت منافقان و حرمان ایشان از ایمان چنانک أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ حکم است بر حرمان مشرکان قریش. میگوید این منافقان هرگز از کفر توبه نکنند و ایشان را برستاخیز بانفاق انگیزند. و ذلک فى
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یبعث کلّ عبد یوم القیمة على ما مات علیه. المؤمن على ایمانه و المنافق على نفاقه.
و چگونه از کفر باز آیند و رب العالمین بشقاوت ایشان حکم کرده و گفته إِنَّ الَّذِینَ حَقَّتْ عَلَیْهِمْ کَلِمَتُ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ.
و لو جاءتهم کلّ آیة و قضاء القاضى لا یفسخ.
آن گه مثلى دیگر زد هم ایشان را گفت أَوْ کَصَیِّبٍ یعنى او کاصحاب صیّب این أو اباحت راست نه شکّ را، که بر اللَّه شک روانیست و در صفات وى سزا نیست، و معنى آنست که مثل منافقان با آن قوم زنند که آتش افروختند یا باین قوم که ایشان را باران سختى رسید بهر کدام که مثل زنند راست است و مباح و در خور کَصَیِّبٍ باران سخت است، و هو فعیل من صاب یصوب اذا نزل و انحدر، فهو المطر الشدید الّذى له صوت. و السَّماءِ اسم جنس است یکى از آن سماوة گویند و اصله سما و لأنّه من سما بسمو فقلبت الواو همزه. قومى گفتند سما اینجا سحاب است فِیهِ یعنى فى ذلک السّحاب و قیل فى الصّیّب ظلمات فى ظلمة السّحاب و ظلمة اللیل و ظلمة المطر. فقد قالوا انّ المطر ظلمة اذا نزل بالعذاب وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ اصل الرّعد من الحرکة و الصّوت و البرق من البریق و هو الضّوء. رَعْدٌ بقول بعضى مفسران فریشته است که اللَّه را تسبیح میکند. و در خبرست که جهودان از رسول ص پرسیدند که این رعد چیست؟ فقال مُلْکِ من الملائکة موکّل بالسّحاب معه مخاریق یسوق بها السحاب حیث یشاء اللَّه گفت فریشته ایست بر میغ موکّل، آن را میراند بمخراق نور و هو شبه السّوط. تا آنجا راند که فرمانست، و مخراق آن برق است که مىدرخشد.
گفتند یا محمد ص آن آواز چیست که میشنویم؟ گفت که بانگ آن فریشته است که بر میغ مىزند. چنانک شبان بانگ بر گوسپند زند.
آوردهاند از رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم که گفت در مدینه آواز رعد آمد آوازى بلند و دراز بر کشید، گفتا جبریل را پرسیدم که چه میگویند؟ جبریل گفت من از میغ پرسیدم که کجات فرمودهاند که باران ریزى؟ میغ گفت زمینى در حضرموت آن را بیمیم خوانند فرمودهاند مرا که آنجا باران ریزم. شهر حوشب گفت: «الرّعد ملک موکل بالسحاب یسوقه کما یسوق الحادى ابله فاذا خالفت سحابة صاح بها، فاذا اشتدّ غضبه تناثرت من فیه الشّر و هى الصّواعق التی رأیتم.» عن وهب بن منبه قال «ثلاثة ما اظنّ احدا یعلمها إلّا اللَّه: الرعد، و البرق، و الغیث.» و قال ابو الدرداء، «الرّعد للتسبیح، و البرق للخوف و الطمع، و البرد عقوبة و الصّواعق بالخطیئة، و الجراد رزق لقوم و رجز لآخرین، و البحر بکمال و الجبال بمیزان.» رسول گفت هر که که بانک رعد شنود خداى را یاد کنند که ذاکران را از آن گزند نرسد. و گفتى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم هر گه که آواز رعد شنیدى: «اللّهم لا تقتلنا بغضبک، و لا تهلکنا بعذابک، و عافنا قبل ذلک.»
حسن بصرى گفت «سبحان الّذین یسبّح الرّعد بحمده، و الملائکة من خیفته، سبحان اللَّه و بحمده، سبحان اللَّه العظیم.» ابن عباس گفتى «سبحان الّذی سبّحت له» کعب احبار گفت هر که آواز رعد شنود سه بار بگوید: سبحان من یسبح الرعد بحمده و الملائکة من خیفته وى را از آن رعد هیچ گزند نرسد و گر در آن نقمتى باشد وى از آن معاف باشد.
الصَّواعِقِ جمع صاعقه است و صاعقة آتش است که از ابر بیفتد و گفتهاند صیحه عذاب است یقال ان دون العرش بحورا من نار تقع منها الصواعق و لا تصیب ذاکر اللَّه.
یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ الضمیر لا صحاب الصّیب، و اگر چه لفظ اصحاب محذوفست لیکن معنى او باقیست، پس جائز است که مقول علیه باشد کقول حسّان:
یسقون من وره البریص علیهم
بر دى یصفق بالرّحیق السلسبیل
که تذکیر ضمیر کرده از براى آنکه معنى ماء بردى است و جمله استینافیه است، کانّه یاد کردى چیزى که مؤذن بهول و شدّت بود گوئیا. کسى گفت حال ایشان باین نوع چیست؟ جواب دادند که یجعلون اصابعهم، و چرا اطلاق اصابع کرد در محل انامل؟ از جهت مبالغه مِنَ الصَّواعِقِ یجعلون اى من اجلها یجعلون، کقولهم سقاه من العتمه و الصّاعقة، فتصفه رعد هائل معها نار لا تمرّ بشىء الّا انت علیه من الصّعق و هو شدة الصّوت و التاء فیها للمبالغة کالعافیة و الکاذبة.
حَذَرَ الْمَوْتِ منصوبست براى آنکه مفعول له است چنان که شاعر گفته و اغفر عوراء الکریم ادخاره.
و الموت زوال الحیات و گفتهاند عرض فرمود بضد آن چنان که خلق الموت و الحیات.
وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکافِرِینَ احاطت هم از روى علم باشد هم از روى قدرت، حاصل کردن چیزى بعلم و قدرت خویش و رسیدن بهمگى آن احاطت گویند و گفتهاند معنى احاطت اهلاک است کقوله تعالى إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ اى تهلکون جمیعا.
مفسران ازینجا گفتند محیط بالکافرین اى مهلکهم و جامعهم فى النار. میگویند اللَّه پادشاه است برنا گرویدگان، و تاونده بایشان، و رسیده بایشان، و آخر هلاک کننده ایشان.
أَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ معنى آن است که مثل منافقان بقومى ماند که گرفتار شوند ببارانى سخت در شبى تاریک. باران چنان سخت و شب چنان تاریک و رعد چنان بزور و برق چنان روشن که میترسند ایشان در آن هامون که ازین سختیها ایشان را صاعقه رسد و بمیرند. باران مثل قرآن است لانه یحیى القلوب کما یحیى المطر الموات، و ظلمات مثل کفر ایشان است که در آن درماندهاند. و رعد مثل آن آیات است در قرآن که در آن بیم ایشان و تخویف ایشان است، و برق مثل شهادت ایشان است. یعنى که چون برق تاود مقدارى فرا راه بینند در آن تاریکى و باران. و چون برق فرو ایستد، باز مانند این منافقان، همچناناند چون شهادت گویند، فرا مسلمانى پیوندند. پس چون واشیاطین خود رسند شهادت خود را انکار کنند و با تاریکى کفر افتند، و چنانک برق دائم نباشد و درمانده را در تاریکى از آن نفعى حقیقى نه، منافق را از آن شهادت هم نفعى نه، که آن شهادت را حقیقى نه. و چنانک آن درماندگان در تاریکى انگشت در گوش میکنند تا صیحه عذاب و صاعقه بایشان نرسد که از آن بیم مرگ باشد منافقان همچنین انگشت در گوش میکنند تا آیات قرآن و وحى و تنزیل که در آن اظهار سرّ ایشانست بگوش ایشان نرسد از بیم آنکه دل ایشان بآن میل کند و ایشان را باسلام و ایمان در آرد چنان بر کفر خود حریص بودند که مىترسیدند که اگر از آن بیفتند. با سلام رسند.
حَذَرَ الْمَوْتِ یعنى حذر الاسلام، و ایشان اسلام کفر مىشمرند و کفر مرگ باشد، چنانک آنجا گفت أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ اى کافرا فهدیناه سدى گفت دو مرد منافق از مصطفى ص بگریختند و بیرون شدند و ایشان را این حال صعب پیش آمد شب تاریک باران سخت و آواز رعد و برق و صاعقه، انگشت در گوش نهادند در آن حال از بیم هلاک و ترس و جان، چون برق درخشنده فرا راه دیدند و پارهء برفتند باز چون تاریکى روز گرفت هم چنان بر پاى بودند و هیچ فرا راه نمیدیدند. درین حال با یکدیگر گفتند: «لیتنا اصبحنا فنأتى محمدا فنضع ایدینا فى یده فرجعا و حسن اسلامهما» ربّ العالمین گفت منافقان در مدینه باین دو مرد منافق مانند که از پیش رسول برفتند به بین تا چه رسید ایشان را مثل منافقان مثل ایشانست، چون بحضرت مصطفى آیند و قرآن شنوند و وعد و وعید و احوال و قصّه پیشینیان انگشت در گوش نهند، ترسند که اگر آیتى آید در شأن ایشان و اظهار سرّ ایشان و فرمودن بقتل ایشان، از بیم قتل و مرگ انگشت در گوش نهند چنانک آن دو مرد از بیم صاعقه در آن بیابان انگشت در گوش نهادند.
اینست که گفت: یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ و چون مال و پسران و غنیمتها و فتحها روى بایشان دارد و اقبال دنیا بینند گویند نیکو دینى است این دین محمد ص، همچون آن دو مرد که چون برق درخشنده فرا راه دیدند در آن برفتند و ایشان را خوش آمد اینست که گفت: کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ اى اضاء لهم البرق الطّریق فحذف الطّریق للعلم به و چون بلاها و مصیبتها روى بایشان نهد، و دختران زایند، و اموال و املاک ایشان نیست شود، متحیر مىنشینند و میگویند بد دینى است و نا این دین محمد، همچون آن دو مرد که چون تاریکى روز گرفت متحیر بر پاى بماندند اینست که گفت: وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا و قیل: کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ اى کلّما انقطع الوحى و ترکوا و ما یخفون و سکت الرسول عن حدیثهم ارتاحوا و فرحوا وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا اى و اذا تکلّم فیهم و صرّح بهم تبلّدوا و تحیّروا.
وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ و اگر اللَّه خواستى آن شهادت که منافق بزبان میگوید بى دل، و آن سخن که از رسول میشنود بى اعتقاد، این نیوشیدن و آن گفتن هر دو از وى باز ستدى. چنانک از کافران باز ستد. و گفتهاند معنى آنست که اگر اللَّه خواستى ایشان را یکبارگى هلاک کردى تا مستأصل شدندى و نام و نشان ایشان نماندى. سمع و بصر از جمله تن اینجا بذکر مخصوص کرد از بهر آن که در آیت پیش ذکر بصر رفته است اینجا که گفت: فِی آذانِهِمْ و در آیت دیگر یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ تا این سخن مجانس آن باشد پس گفت: إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ اللَّه بر همه چیز قادر است و بر همه کار توانا تا منافقان از سطوت و بأس حق بهراسند، میگوید بپرهیزید از مخادعت رسول و یاران و مؤمنان، و فرهیب ایشان مجوئید و بترسید از عقوبت و نقمت من که خداوندم، که من هر چیز را توانندهام و با هر کاونده تاونده.
یَکادُ الْبَرْقُ استیناف ثانى است گوئیا جواب کیست که میگوید ما حالهم مع تلک الصّواعق؟ و کاد گردانیدن از افعال مقاربه است، که وضع کردهاند از براى نزدیک گردانیدن.
چیز از وجود از جهت عارض شدن از سبب او لیکن موجود نباشد، یا از جهت فقد شرط یا از جهت وجود مانع، و عسى موضع است از براى رجا، پس آن خبر محض است. و الخطف الاخذ بسرعة و قرئ یخطف بکسر الطّاء و یخطّف على انه یختطف فنقلت التاء الى الخاء ثم ادغمت فى الطّاء و یخطّف بکسر الخاء لالتقاء السّاکنین و اتباع الیاء لها.
کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ استیناف ثالث است گوئیا که گفتند که چه میکنند ایشان با آن ربودن رعد و برق و گوش گرفتن؟ در جواب گویند کلّما اضاء لهم الى الآخر و اضاء اگر متعدّیست مفعولش محذوفست، یعنى کلّما نوّر لهم ممشى اخذوه.
و اگر لازم است معنى آنست که کلّما لمع لهم مشوا فیه فى مطرح نون، و اظلم نیز هم چنان متعدى آمده است، منقول از ظلم اللّیل و قراءت ظلم بر بناء مفعول شاهد آنست. »
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثالثة
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا الآیة اى خداوند کریم، اى کردگار نامدار حکیم، اى در وعد راست و در عدل پاک، و در فضل تمام، و در مهر قدیم، آنچه میخواهى مىنمایى و چنانک خواهى مىآرایى. هر یک را نامى و در دل هر یک از تو نشانى رقم شایستگى بر قومى، و داغ نبایستگى بر قومى، شایسته از راه فضل درآورده بر مرکب رضا ببدرقه لطف در هنگام اکرام در نوبت تقریب. و ناشایسته در کوى عدل رانده بر مرکب غضب ببدرقه خذلان در نوبت حرمان. این حرمان و آن تقریب نه از آب آمد و نه از خاک، که آن روز که این هر دو رقم زد نه آب بود و نه خاک، فضل و لطف ازلى بود و قهر و عدل سرمدى، آن یکى نصیب مخلصان و این یکى بهره منافقان.
پیر طریقت گفت: «آه از قسمى پیش از من رفته! فغان از گفتارى که خودرائى گفته! چه سود ارشاد بوم یا آشفته؟ ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته!» منافقان که در زیر هدم عدل افتادند خویشتن را خود پسندیدند، و نیکنامى بر خود نهادند. و مخلصان و صدّیقان و صحابه رسول را سفها گفتند. رب العالمین بکرم خود این نیابت بداشت و ایشان را جواب داد که سفیهان نه ایشانند سفیهان آنند که ایشان را سفیهان گویند. آرى هر که خویشتن را نبود اللَّه وى را بود، هر که فرمانبردارى اللَّه را کمر بست اللَّه بوى پیوست، من کان للَّه کان اللَّه له.
کافران فرا مصطفى را گفتند که تو مجنونى یا ایّها الّذى نزّل علیه الذّکر انّک لمجنون اللَّه گفت یا محمد اینان ترا دیوانه میگویند و تو دیوانه نه «ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ» تو دوست مایى پسندیده مایى! ترا چه زیان که ایشان ترا نپسندند، ترا آن باید که منت پسندم. دوست دوست پسند باید نه شهر پسند.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا منافقان خواستند که جمع کنند میان صحبت مسلمانان و عشرت کافران، اللَّه تعالى میگوید یریدون ان یأمنوکم و یأمنوا قومهم خواهند که هم از شما ایمن باشند هم ازیشان، اکنون نه از شما ایمناند نه ازیشان، مذبذبین بین ذلک لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء.
مهر خود و یار مهربانت نرسد
آن خواه گر این و اگر آنت نرسد
ارادت و عادت با یکدیگر نسازند تاریکى شب و روشنایى روز هر دو در یک حال مجتمع نشوند در یک دل دو دوستى نگنجد.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامّیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقل یمان
منافقان که بر مؤمنان استهزاء میکردند و جز زانک در دل داشتند بزبان میگفتند وا شیاطین سران خود یکى شدند تا بر مؤمنان کیدها ساختند و عذاب ایشان را در حال مىنگرفت، آن نه از نتوانستن اللَّه بود با ایشان یا از فرو گذاشتن ایشان کلّا! و حاشا! فإنّ اللَّه تعالى یمهل و لا یهمل. اللَّه زودگیر و شتابنده نیست، که شتابنده بعذاب کسى باشد که از فوت ترسد و اللَّه تعالى بر همه چیز بهمه وقت قادر بر کمال است، و تاونده با هر کاونده. بوى هیچ چیز در نگذرد و از وى فائت نشود. فرعون چهار صد سال دعوى خدایى کرد و سر از ربقه بندگى بیرون برد و اللَّه تعالى وى را در آن شوخى و طغیان فرا گذاشت و عذاب نفرستاد. نه از آنک با وى مى نتاوست یا در مملکت مىدربایست، و لکن خداوندى بزرگوارست و بردبار و صبور، از بزرگوارى و بردبارى وى بود که او را زود نگرفت، و بزبان موسى کلیم بوى پیغام فرستاد و گفت: «یا موسى، انطلق برسالاتى فانّک بعینى و سمعى و معک ایدى و نصرى، الى خلق ضعیف من خلقى بطر نعمتى و امن مکرى، و غرّته الدّنیا حتى جحد حقّى و انکر ربوبیّتى، و عبد دونى، و زعم انّه لا یعرفنى و انّى اقسم بعزّتى لو لا العذر و الحجّة اللّذان وضعت بینى و بین خلقى لبطشت به بطشة جبّار بغضب یغضبه السّماوات و الارض و الجبال و البحار، فان امرت السّماء حصبته، و ان امرت الارض ابتلعته، و ان امرت الجبال دمّرته، و ان امرت البحار غرقته، و لکنّه هان علىّ و سقط من عینى، و وسعة حلمى، فاستغنیت عن عبیدى. و حقّ لى أنّى انا الغنىّ لا غنىّ غیرى، فبلّغه رسالتى و اعده الى عبادتى، و ذکّره بایّامى، و حذّره نقمتى و بأسى، و اخبره انّى انا اللَّه الى العفو و المغفرة اسرع منى الى الغضب و العقوبة، و قل له اجب ربّک، فانّه واسع المغفرة. فانّه قد امهلک اربع مائة سنة و هو یمطر علیک السّماء و ینبت لکن الارض و لم تسقم و لم تهرم و لم تفتقر و لم تغلب. و لو شاء ان یجعل ذلک بک فعل و لکنّه ذو أناة و حلم عظیم».
ذکره وهب بن منبه. قال قال اللَّه عزّ و جل لموسى علیه السّلام و ذکر الحدیث بطوله.
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً این مثل کسى است که بدایتى نیکو دارد حالى پسندیده، و وقتى آرمیده، تن بر خدمت داشته، و دل با صحبت پرداخته روزى چند درین روشنایى رفته، و عمرى بسر آورده ناگاه دست قدر از کمین گاه غیب در آید و او را از سر وقت خود در رباید، و آن روشنایى ارادت به ظلمت حرص بدل شود، و طبع جافى بر جاى وقت صافى نشیند. در بند علاقت چنان شود که نیز از آن رهایى نیابد. آن گه روزگارى در طلب حطام دنیا و زینت آن بسر آرد، و از حلال و حرام جمع کند، و آلوده تبعات و خطرات شود. پس چون کار دنیا و اسباب آن راست کرد و دل بر آن نهاد برید مرگ کمین گاه مکر بر گشاد! که هین رخت بردار که نه جاى نشستن است و نه وقت آرمیدن! آن مسکین آه سرد میکشد و اشک گرم از دیده مىبارد، و بروزگار خود تحسّر میخورد، و بزبان حسرت این نوحه میکند که:
گلها که من از باغ وصالت چیدم
درها که من از نوش لبت دزدیدم
آن گل همه خارگشت در دیده من
و ان در همه از دیده فروباریدم
و کان سراج الوصل ازهر بیننا
فهبّت به ریح من البین فانطفى
اینست اشارت آیت که ربّ العالمین گفت: فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. و لکن صاحبدلى باید که اسرار قدم قرآن بگوش دل بشنود و بداند و بدیده سرّ حقایق آن به بیند و بشناسد. اما ایشان که صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ صفت ایشان و حکم حرمان رقم بیدولتى ایشان، نه گوش دل دارند تا حق شنوند نه زبان حال تا با حق مناجات کنند، نه دیده سرّ تا حقیقت حق بینند، لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ اگر اللَّه خواستى شنوایى و بینایى ازیشان دریغ داشتى چنانک روشنایى دانایى دریغ داشت، و اگر خواستى برق اسلام فرا دل ایشان گذاشتى تا بخود ربودى و به اسلام درآوردى، و اگر خواستى آن را تواننده بودى که وى خداوندیست هر کار را تواننده و بهر چیز رسنده و بهیچ هست نماننده!
پیر طریقت گفت: «آه از قسمى پیش از من رفته! فغان از گفتارى که خودرائى گفته! چه سود ارشاد بوم یا آشفته؟ ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته!» منافقان که در زیر هدم عدل افتادند خویشتن را خود پسندیدند، و نیکنامى بر خود نهادند. و مخلصان و صدّیقان و صحابه رسول را سفها گفتند. رب العالمین بکرم خود این نیابت بداشت و ایشان را جواب داد که سفیهان نه ایشانند سفیهان آنند که ایشان را سفیهان گویند. آرى هر که خویشتن را نبود اللَّه وى را بود، هر که فرمانبردارى اللَّه را کمر بست اللَّه بوى پیوست، من کان للَّه کان اللَّه له.
کافران فرا مصطفى را گفتند که تو مجنونى یا ایّها الّذى نزّل علیه الذّکر انّک لمجنون اللَّه گفت یا محمد اینان ترا دیوانه میگویند و تو دیوانه نه «ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ» تو دوست مایى پسندیده مایى! ترا چه زیان که ایشان ترا نپسندند، ترا آن باید که منت پسندم. دوست دوست پسند باید نه شهر پسند.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا منافقان خواستند که جمع کنند میان صحبت مسلمانان و عشرت کافران، اللَّه تعالى میگوید یریدون ان یأمنوکم و یأمنوا قومهم خواهند که هم از شما ایمن باشند هم ازیشان، اکنون نه از شما ایمناند نه ازیشان، مذبذبین بین ذلک لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء.
مهر خود و یار مهربانت نرسد
آن خواه گر این و اگر آنت نرسد
ارادت و عادت با یکدیگر نسازند تاریکى شب و روشنایى روز هر دو در یک حال مجتمع نشوند در یک دل دو دوستى نگنجد.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامّیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقل یمان
منافقان که بر مؤمنان استهزاء میکردند و جز زانک در دل داشتند بزبان میگفتند وا شیاطین سران خود یکى شدند تا بر مؤمنان کیدها ساختند و عذاب ایشان را در حال مىنگرفت، آن نه از نتوانستن اللَّه بود با ایشان یا از فرو گذاشتن ایشان کلّا! و حاشا! فإنّ اللَّه تعالى یمهل و لا یهمل. اللَّه زودگیر و شتابنده نیست، که شتابنده بعذاب کسى باشد که از فوت ترسد و اللَّه تعالى بر همه چیز بهمه وقت قادر بر کمال است، و تاونده با هر کاونده. بوى هیچ چیز در نگذرد و از وى فائت نشود. فرعون چهار صد سال دعوى خدایى کرد و سر از ربقه بندگى بیرون برد و اللَّه تعالى وى را در آن شوخى و طغیان فرا گذاشت و عذاب نفرستاد. نه از آنک با وى مى نتاوست یا در مملکت مىدربایست، و لکن خداوندى بزرگوارست و بردبار و صبور، از بزرگوارى و بردبارى وى بود که او را زود نگرفت، و بزبان موسى کلیم بوى پیغام فرستاد و گفت: «یا موسى، انطلق برسالاتى فانّک بعینى و سمعى و معک ایدى و نصرى، الى خلق ضعیف من خلقى بطر نعمتى و امن مکرى، و غرّته الدّنیا حتى جحد حقّى و انکر ربوبیّتى، و عبد دونى، و زعم انّه لا یعرفنى و انّى اقسم بعزّتى لو لا العذر و الحجّة اللّذان وضعت بینى و بین خلقى لبطشت به بطشة جبّار بغضب یغضبه السّماوات و الارض و الجبال و البحار، فان امرت السّماء حصبته، و ان امرت الارض ابتلعته، و ان امرت الجبال دمّرته، و ان امرت البحار غرقته، و لکنّه هان علىّ و سقط من عینى، و وسعة حلمى، فاستغنیت عن عبیدى. و حقّ لى أنّى انا الغنىّ لا غنىّ غیرى، فبلّغه رسالتى و اعده الى عبادتى، و ذکّره بایّامى، و حذّره نقمتى و بأسى، و اخبره انّى انا اللَّه الى العفو و المغفرة اسرع منى الى الغضب و العقوبة، و قل له اجب ربّک، فانّه واسع المغفرة. فانّه قد امهلک اربع مائة سنة و هو یمطر علیک السّماء و ینبت لکن الارض و لم تسقم و لم تهرم و لم تفتقر و لم تغلب. و لو شاء ان یجعل ذلک بک فعل و لکنّه ذو أناة و حلم عظیم».
ذکره وهب بن منبه. قال قال اللَّه عزّ و جل لموسى علیه السّلام و ذکر الحدیث بطوله.
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً این مثل کسى است که بدایتى نیکو دارد حالى پسندیده، و وقتى آرمیده، تن بر خدمت داشته، و دل با صحبت پرداخته روزى چند درین روشنایى رفته، و عمرى بسر آورده ناگاه دست قدر از کمین گاه غیب در آید و او را از سر وقت خود در رباید، و آن روشنایى ارادت به ظلمت حرص بدل شود، و طبع جافى بر جاى وقت صافى نشیند. در بند علاقت چنان شود که نیز از آن رهایى نیابد. آن گه روزگارى در طلب حطام دنیا و زینت آن بسر آرد، و از حلال و حرام جمع کند، و آلوده تبعات و خطرات شود. پس چون کار دنیا و اسباب آن راست کرد و دل بر آن نهاد برید مرگ کمین گاه مکر بر گشاد! که هین رخت بردار که نه جاى نشستن است و نه وقت آرمیدن! آن مسکین آه سرد میکشد و اشک گرم از دیده مىبارد، و بروزگار خود تحسّر میخورد، و بزبان حسرت این نوحه میکند که:
گلها که من از باغ وصالت چیدم
درها که من از نوش لبت دزدیدم
آن گل همه خارگشت در دیده من
و ان در همه از دیده فروباریدم
و کان سراج الوصل ازهر بیننا
فهبّت به ریح من البین فانطفى
اینست اشارت آیت که ربّ العالمین گفت: فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. و لکن صاحبدلى باید که اسرار قدم قرآن بگوش دل بشنود و بداند و بدیده سرّ حقایق آن به بیند و بشناسد. اما ایشان که صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ صفت ایشان و حکم حرمان رقم بیدولتى ایشان، نه گوش دل دارند تا حق شنوند نه زبان حال تا با حق مناجات کنند، نه دیده سرّ تا حقیقت حق بینند، لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ اگر اللَّه خواستى شنوایى و بینایى ازیشان دریغ داشتى چنانک روشنایى دانایى دریغ داشت، و اگر خواستى برق اسلام فرا دل ایشان گذاشتى تا بخود ربودى و به اسلام درآوردى، و اگر خواستى آن را تواننده بودى که وى خداوندیست هر کار را تواننده و بهر چیز رسنده و بهیچ هست نماننده!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى یا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ اینت خطاب خطیر و نظام بى نظیر، سخنى پر آفرین و بر دلها شیرین، جان را پیغام است و دل را انس، و زبان را آئین. فرمان بزرگوار از خداى نامدار میگوید بلطف خویش بسزاى کرم خویش: اعْبُدُوا رَبَّکُمُ بندگان من مرا پرستید و مرا خوانید و مرا دانید، که آفریدگار منم، کردگار نامدار بنده نواز آمرزگار منم، مرا پرستید که جز من معبود نیست، مرا خوانید که جز من مجیب نیست، آفریننده منم چرا دیگران را مىپرستید بخشنده منم چونست که از دیگران مىبینید؟!
یقول جلّ جلاله آنا و الملأ فى بناء عظیم، اخلق فیعبد غیرى و انعم فیشکر غیرى. و قال جلّ و عزّ «یا ابن آدم انا بدّک اللازم فاعمل لبدّک، کل الناس لک منهم بد و لیس منى بدّ»
و روى انّ اسعد بن زرارة اقام لیلة العقبة فقال «یا رسول اشترط لربک و اشترط لنفسک و اشترط لاصحابک» فقال امّا شرطى لربى فان تعبدوه و لا تشرکوا به شیئا، و اما شرطى لنفسى فان تمنعونى ممّا تمنعون منه انفسکم و اولادکم، و اما شرطى لاصحابى فالمواساة فى ذات ایدیکم» قالوا فاى شىء لنا اذا فعلنا ذلک قال «لکم الجنّة قال ابسط یدیک ابایعک.
اعْبُدُوا رَبَّکُمُ گفتهاند که این خطاب عوام است که عبادت ایشان بر دیدار نعمت بود و بواسطه تربیت، و آنجا که گفت «اعْبُدُوا اللَّهَ» خطاب با اهل تخصیص است که عبادت ایشان بر دیدار منعم بود بى واسطه تربیت و بى حظ بشریّت. همانست که جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ، جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ با خطاب تعمیم اتَّقُوا رَبَّکُمُ گفت و با خطاب تخصیص اتَّقُوا اللَّهَ. آن بهشتیانراست و این حضرتیان را. جنید از اینجا گفت آن روز که در جمع عوام نگریست که از جامع المنصور بیرون میآمدند هؤلاء حشو الجنة و للحضرة قوم آخرون.
و در آخر آیت گفت لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ این تنبیه است که عبادت اللَّه بنده را بنهایت تقوى رساند، و از نهایت تقوى بنده به بدایت دوستى حق و پیروزى جاودانه رسد. چنانک جاى دیگر گفت وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ و هم ازین بابست «اعبدوا ربکم و افعلوا الخیر لعلکم تفلحون».
پس آن گه راه شناخت خویش باز نمود گفت: الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً آن گه عجایب قدرت و بدایع حکمت در زمین و در آسمان دلیل است بر خداوندى و آفریدگارى و گواهست بر یکتایى و دانایى و توانایى او آن هفت قبه خضرا از بر یکدیگر بى عمادى و پیوندى بر بد بداشته. نشان قدرت او این هفت کلّه اغبر بر سر آب داشته، بیان حکمت او آن یکى را گفته وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ و این یکى را «فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ»، وانگه این مثال دو کبوتر سیاه و سپید بین که در فضاء گنبد ازرق بیرون آمده، بر جناح یکى رقم فَمَحَوْنا آیَةَ اللَّیْلِ و بر آن دیگر وَ جَعَلْنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً این سیاه از آن سپید زاده و آن سپید ازین سیاه پدید آمده، یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَى النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّیْلِ، یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ، پاکى و بى عیبى خداى را که روشنایى روز از شب دیجور بر آورد و تاریکى شب دیجور از روشنایى روز پدید کرد. از این عجبتر که روشنایى دانایى در نقطه خون سیاه دل نهاد، و روشنایى بینایى در نقطه سیاهى چشم نهاد تا بدانى که قادر با کمال بخشنده با فضل و افضال، این روز روشن نشان عهد دولت است، و آن شب تاریک مثال روزگار محنت، میگوید. اى کسانى که اندر روشنایى روز دولت آرام دارید ایمن مباشید که تاریکى شب محنت بر اثر است، و اى کسانى که اندر شب محنت بى آرام بودهاید نومید مباشید که روز روشن بر اثر است. همین است احوال دل گهى شب قبض و گاه روز بسط: اندر شب قبض هیبت و دهشت و با روز بسط انس و رحمت، در حال قبض بنده را همه زاریدن است و خواهش از دل ریش، و در حال بسط همه نازیدن است و رامش در پیش.
پیر طریقت گفت: «الهى گر زارم در تو زاریدن خوشست، ور نازم بتو نازیدن خوشست. الهى شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم، بر امید آنک روزى در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیرى و من فاتو پردازم، یک نظر در من نگرى و دو گیتى بآب اندازم.» ارباب حقایق این آیت را تفسیرى دیگر کردهاند و رمزى دیگر دیدهاند گفتهاند که این مثلهاست که اللَّه زد درین آیت، زمین مثل تن است و آسمان مثل عقل و آب که از آسمان فرو آید مثل علم است که بواسطه عقل حاصل شود و ثمرات مثل کردار نیکوست که بنده کند بمقتضاى علم، اشارت میکند که اللَّه آن خداوندیست که شما را شخص و صورت و تن آفرید و آن تن بجمال عقل بیاراست، وانگه بواسطه عقل علم داد و زیرکى و دانش، تا از آن علم ثمرهاى بزرگوار خاست، آن ثمرتها کردار نیکوست که غذاء جان شما و حیاة طیّبة شما در آنست. آن خداوندى که مهربانى وى و رحمت وى بر شما اینست چرا در عبادت وى شرک مىآرید و دیگرى را با وى انباز میگیرید؟ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ مکنید، و با وى انباز مگیرید وَ إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا آیة اول در اثبات توحید حجت است بر مشرکان عرب و این در اثبات نبوّت حجت است بر اهل کتاب و ذمّت. و کلمه شهادت مشتمل است بر هر دو طرف باثبات توحید و اثبات نبوت، تا بهر دو معترف و معتقد نشود و بر موجب هر دو عمل نکند بنده در دایره اسلام در نیاید. و اثبات نبوت آنست که مصطفى را صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گزیده حق و بهینه خلق دانى، و نبوت و رسالت وى بجان و دل قبول کنى، و گفتار و کردار و سنن و سیر وى پیشرو و رهبر خود گیرى و بحقیقت دانى که قول او وحى حق است و بیان او راه حق است و حکم او دین حق است، و نفس و بلاغ او در حال حیاة و ممات حجت حقّ است. آدم هنوز در پرده آب و گل بود که سرّ فطرت محمد بر درگاه عزت کمر بسته بود و نظر لطف حق بجان وى پیوسته.
و هو المشار الیه بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطّین».
فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ نشر بساط عزت قرآنست از طى قدس خویش تا نامحرم را دست رد بسینه باز نهد و سوخته عشق را نقاب جمال فرو گشاید.
ببینى بىنقاب آن گه جمال چهره قرآن
چو قرآن روى بنماید زبان ذکر گویا کن
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا این آیت نواخت دوستانست و امید دادن ایشان بناز و نعیم جاودان، و ترغیب مؤمنان و حث ایشان بر طاعت و طلب زیادت نعمت. و آیت پیش تحذیر بیگانگانست از شور دل و شرک زبان، و بیم دادن ایشان از آتش عقوبت و سیاست قطیعت حق، مؤمن آنست که چون آیت اول شنود بترسد و بى آرام شود، و از عذاب دوزخ باندیشد و چون آیت دوم شنود شاد شود و دل در بندد و امید قوى کند و آرام در دل آرد. رب العالمین هر دو کسرا بستود، آن ترسنده و این آرمیده ترسنده را میگوید إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ و آرمیده را میگوید.
الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ و سنت خداوند کریم جل جلاله آنست که هر جا که آیت خوف فرستد و بندگان را بآن بترساند از پى آن آیت رجا و رحمت فرو فرستد و دل ایشان را آرام دهد تا نومید نشوند.
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا هر که امروز در میدان خدمت است بشارتش باد که فردا در مجمع روح و ریحان است، و نه هر که ببهشت رضوان، بکرامت روح و ریحان رسید. بهشت رضوان غایت نزهت متعبدان است، و روح و ریحان قبله جان محبانست بهشت رضوان علّیین و دار الاسلام است، و روح و ریحان در حضرت عندیّة تحفه جان عاشقانست، هر که حرکات را پاس دارد ببهشت رضوان رسد هر که انفاس را پاس دارد بروح و ریحان رسد. این روح و ریحان که تواند شرح آن و چه نهند عبارت از آن، چیزى که نیاید در زبان شرح آن چون توان، بادى درآید از عالم غیب که آن را باد فضل گویند میغى فراهم آرد که آن را میغ برّ گویند، بارانى ببارد که آن را باران لطف گویند سیلى آید از آن باران که آن را سیل مهر گویند
سیلى باید که هر دو عالم ببرد
تا نیز کسى غمان عالم نخورد
آن سیل مهر بر نهاد آب و خاک گمارند تا نه از آب نشان ماند نه از خاک خبر، نه از بشریت نام ماند نه از انسانیت اثر هر شغل که خاست از آب و گل خاست، هر شور که آمد از بشریت و انسانیت آمد. هر دو بگذار تا بنیستى رسى و از نیستى بر گذر تا بروح و ریحان رسى.
دیدیم نهان گیتى و اصل جهان
از علت و عار بر گذشتیم آسان
آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن
یقول جلّ جلاله آنا و الملأ فى بناء عظیم، اخلق فیعبد غیرى و انعم فیشکر غیرى. و قال جلّ و عزّ «یا ابن آدم انا بدّک اللازم فاعمل لبدّک، کل الناس لک منهم بد و لیس منى بدّ»
و روى انّ اسعد بن زرارة اقام لیلة العقبة فقال «یا رسول اشترط لربک و اشترط لنفسک و اشترط لاصحابک» فقال امّا شرطى لربى فان تعبدوه و لا تشرکوا به شیئا، و اما شرطى لنفسى فان تمنعونى ممّا تمنعون منه انفسکم و اولادکم، و اما شرطى لاصحابى فالمواساة فى ذات ایدیکم» قالوا فاى شىء لنا اذا فعلنا ذلک قال «لکم الجنّة قال ابسط یدیک ابایعک.
اعْبُدُوا رَبَّکُمُ گفتهاند که این خطاب عوام است که عبادت ایشان بر دیدار نعمت بود و بواسطه تربیت، و آنجا که گفت «اعْبُدُوا اللَّهَ» خطاب با اهل تخصیص است که عبادت ایشان بر دیدار منعم بود بى واسطه تربیت و بى حظ بشریّت. همانست که جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ، جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ با خطاب تعمیم اتَّقُوا رَبَّکُمُ گفت و با خطاب تخصیص اتَّقُوا اللَّهَ. آن بهشتیانراست و این حضرتیان را. جنید از اینجا گفت آن روز که در جمع عوام نگریست که از جامع المنصور بیرون میآمدند هؤلاء حشو الجنة و للحضرة قوم آخرون.
و در آخر آیت گفت لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ این تنبیه است که عبادت اللَّه بنده را بنهایت تقوى رساند، و از نهایت تقوى بنده به بدایت دوستى حق و پیروزى جاودانه رسد. چنانک جاى دیگر گفت وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ و هم ازین بابست «اعبدوا ربکم و افعلوا الخیر لعلکم تفلحون».
پس آن گه راه شناخت خویش باز نمود گفت: الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً آن گه عجایب قدرت و بدایع حکمت در زمین و در آسمان دلیل است بر خداوندى و آفریدگارى و گواهست بر یکتایى و دانایى و توانایى او آن هفت قبه خضرا از بر یکدیگر بى عمادى و پیوندى بر بد بداشته. نشان قدرت او این هفت کلّه اغبر بر سر آب داشته، بیان حکمت او آن یکى را گفته وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ و این یکى را «فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ»، وانگه این مثال دو کبوتر سیاه و سپید بین که در فضاء گنبد ازرق بیرون آمده، بر جناح یکى رقم فَمَحَوْنا آیَةَ اللَّیْلِ و بر آن دیگر وَ جَعَلْنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً این سیاه از آن سپید زاده و آن سپید ازین سیاه پدید آمده، یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَى النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّیْلِ، یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ، پاکى و بى عیبى خداى را که روشنایى روز از شب دیجور بر آورد و تاریکى شب دیجور از روشنایى روز پدید کرد. از این عجبتر که روشنایى دانایى در نقطه خون سیاه دل نهاد، و روشنایى بینایى در نقطه سیاهى چشم نهاد تا بدانى که قادر با کمال بخشنده با فضل و افضال، این روز روشن نشان عهد دولت است، و آن شب تاریک مثال روزگار محنت، میگوید. اى کسانى که اندر روشنایى روز دولت آرام دارید ایمن مباشید که تاریکى شب محنت بر اثر است، و اى کسانى که اندر شب محنت بى آرام بودهاید نومید مباشید که روز روشن بر اثر است. همین است احوال دل گهى شب قبض و گاه روز بسط: اندر شب قبض هیبت و دهشت و با روز بسط انس و رحمت، در حال قبض بنده را همه زاریدن است و خواهش از دل ریش، و در حال بسط همه نازیدن است و رامش در پیش.
پیر طریقت گفت: «الهى گر زارم در تو زاریدن خوشست، ور نازم بتو نازیدن خوشست. الهى شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم، بر امید آنک روزى در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیرى و من فاتو پردازم، یک نظر در من نگرى و دو گیتى بآب اندازم.» ارباب حقایق این آیت را تفسیرى دیگر کردهاند و رمزى دیگر دیدهاند گفتهاند که این مثلهاست که اللَّه زد درین آیت، زمین مثل تن است و آسمان مثل عقل و آب که از آسمان فرو آید مثل علم است که بواسطه عقل حاصل شود و ثمرات مثل کردار نیکوست که بنده کند بمقتضاى علم، اشارت میکند که اللَّه آن خداوندیست که شما را شخص و صورت و تن آفرید و آن تن بجمال عقل بیاراست، وانگه بواسطه عقل علم داد و زیرکى و دانش، تا از آن علم ثمرهاى بزرگوار خاست، آن ثمرتها کردار نیکوست که غذاء جان شما و حیاة طیّبة شما در آنست. آن خداوندى که مهربانى وى و رحمت وى بر شما اینست چرا در عبادت وى شرک مىآرید و دیگرى را با وى انباز میگیرید؟ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ مکنید، و با وى انباز مگیرید وَ إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا آیة اول در اثبات توحید حجت است بر مشرکان عرب و این در اثبات نبوّت حجت است بر اهل کتاب و ذمّت. و کلمه شهادت مشتمل است بر هر دو طرف باثبات توحید و اثبات نبوت، تا بهر دو معترف و معتقد نشود و بر موجب هر دو عمل نکند بنده در دایره اسلام در نیاید. و اثبات نبوت آنست که مصطفى را صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گزیده حق و بهینه خلق دانى، و نبوت و رسالت وى بجان و دل قبول کنى، و گفتار و کردار و سنن و سیر وى پیشرو و رهبر خود گیرى و بحقیقت دانى که قول او وحى حق است و بیان او راه حق است و حکم او دین حق است، و نفس و بلاغ او در حال حیاة و ممات حجت حقّ است. آدم هنوز در پرده آب و گل بود که سرّ فطرت محمد بر درگاه عزت کمر بسته بود و نظر لطف حق بجان وى پیوسته.
و هو المشار الیه بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطّین».
فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ نشر بساط عزت قرآنست از طى قدس خویش تا نامحرم را دست رد بسینه باز نهد و سوخته عشق را نقاب جمال فرو گشاید.
ببینى بىنقاب آن گه جمال چهره قرآن
چو قرآن روى بنماید زبان ذکر گویا کن
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا این آیت نواخت دوستانست و امید دادن ایشان بناز و نعیم جاودان، و ترغیب مؤمنان و حث ایشان بر طاعت و طلب زیادت نعمت. و آیت پیش تحذیر بیگانگانست از شور دل و شرک زبان، و بیم دادن ایشان از آتش عقوبت و سیاست قطیعت حق، مؤمن آنست که چون آیت اول شنود بترسد و بى آرام شود، و از عذاب دوزخ باندیشد و چون آیت دوم شنود شاد شود و دل در بندد و امید قوى کند و آرام در دل آرد. رب العالمین هر دو کسرا بستود، آن ترسنده و این آرمیده ترسنده را میگوید إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ و آرمیده را میگوید.
الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ و سنت خداوند کریم جل جلاله آنست که هر جا که آیت خوف فرستد و بندگان را بآن بترساند از پى آن آیت رجا و رحمت فرو فرستد و دل ایشان را آرام دهد تا نومید نشوند.
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا هر که امروز در میدان خدمت است بشارتش باد که فردا در مجمع روح و ریحان است، و نه هر که ببهشت رضوان، بکرامت روح و ریحان رسید. بهشت رضوان غایت نزهت متعبدان است، و روح و ریحان قبله جان محبانست بهشت رضوان علّیین و دار الاسلام است، و روح و ریحان در حضرت عندیّة تحفه جان عاشقانست، هر که حرکات را پاس دارد ببهشت رضوان رسد هر که انفاس را پاس دارد بروح و ریحان رسد. این روح و ریحان که تواند شرح آن و چه نهند عبارت از آن، چیزى که نیاید در زبان شرح آن چون توان، بادى درآید از عالم غیب که آن را باد فضل گویند میغى فراهم آرد که آن را میغ برّ گویند، بارانى ببارد که آن را باران لطف گویند سیلى آید از آن باران که آن را سیل مهر گویند
سیلى باید که هر دو عالم ببرد
تا نیز کسى غمان عالم نخورد
آن سیل مهر بر نهاد آب و خاک گمارند تا نه از آب نشان ماند نه از خاک خبر، نه از بشریت نام ماند نه از انسانیت اثر هر شغل که خاست از آب و گل خاست، هر شور که آمد از بشریت و انسانیت آمد. هر دو بگذار تا بنیستى رسى و از نیستى بر گذر تا بروح و ریحان رسى.
دیدیم نهان گیتى و اصل جهان
از علت و عار بر گذشتیم آسان
آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا الآیة بدانک خداى را عزّ و جلّ نامهاى بزرگوار است. و صفتهاى پاک، نامهاى نیکو و صفتهاى پسندیده، نامهاى ازلى و صفتهاى سرمدى، خود را بآن صفتها بستود و در پیغام و نامه خویش آن صفتها و اخلق نمود. از آنها یکى حیاست اللَّه تعالى بآن موصوف و اثبات آن در آیت و در خبر معلوم. آیت آنست که گفت جلّ جلاله: إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا جاى دیگر گفت وَ اللَّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ و خبر درست است از مصطفى صلع که روزى نشسته بود با یاران سخن میرفت در میان ایشان سه مرد از دور مىآمدند روى بوى داده، یکى از آن سه بکران آنجایگه نزدیک مردمان رسید. هم آنجا بنشست، رسول خدا گفت «استحیى فاستحیى اللَّه منه» و هم در خبر است که «ان اللَّه حیى کریم، یستحیى من عبده اذا مدّ یده» الحدیث این صفت حیا و امثال این هر چه درست شود بنصوص کتاب و سنت واجب است بر بنده خدا که چون آن شنود یا خواند بر نام و صفت بیستد و زبان و دل از معنى آن خاموش دارد و از دریافت چگونگى آن نومید باشد که خرد را فرا دریافت آن بتکلف و تأویل راه نیست، میگوید جلّ جلاله: وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً معنى آنست که خلق بخود و بعقل خود وى را در نیابند، مگر که وى را بآن صفت که خود کرد خود را و بآن نام که خود را برد خود را بشناسد، شناختنى و تصدیقى و تسلیمى گردن نهاده، و نادر یافته پذیرفته، و تهمت بر عقل خود نهاده، هر که این راه رود و بجز این طریق خود را نپسندد سنّى عقیدت است پاکیزه سیرت پسندیده طریقت از اینجا گشاید چشمه حکمت و صدق فراست و نور معرفت، و این منزلت کسى را بود که چون دیگران از خلق شرم دارند و قبول خلق طلبند وى از حق شرم دارد، و قبول حق طلبد، و از حق کسى شرم دارد که در دل بینایى دارد و در سرّ آشنایى، و داند بهر حال که باشد که اللَّه بوى نگرانست و بر کردار وى دیده ور و نگهبان. یقول تعالى أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى
فى الخبر «اعبد اللَّه کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک»
بیچاره آدمى که کشته غفلت است و گرفته جهالت، از خلق مى شرم دارد و از اللَّه شرم مى ندارد، و ربّ العالمین بکرم و حلم خود این فاخواست میکند و میگوید که وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ میگوید از مردم شرم دارى و اللَّه سزاوارتر بآن که از وى شرم دارى.
یقول اللَّه جلّ جلاله «ما انصفنى عبدى یدعونى فاستحیى ان اردّه و یعصینى و لا یستحیى منى».
در خبرست که فردا در قیامت چون بنده بصراط باز گذرد نامه در دست وى نهند مهر بر آن نهاده، چون سر آن باز کند در آن نوشته بیند بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت ان اظهر علیک، فاذهب فانى قد غفرت لک. قال یحیى بن معاذ فى هذا الخبر سبحان من یذنب العبد فیستحیى هو.»
پیر طریقت گفت: «شرم حصار دین است و مایه ایمان و نشان کرم. و خلق درین مقام بر سه گروهاند: غافلان و عاقلان و عارفان. غافلان از خلق شرم دارند ایشان ظالماناند، عاقلان از فرشته شرم دارند ایشان مقتصدانند، عارفان از حق شرم دارند ایشان سابقاناند». و گفتهاند حیا بر هفت وجه است: حیاء جنایت چنانک حیاء آدم (ع)، آن گه که در زلّت افتاد و تاج و حله از وى بربودند، چون متواریان ازین گوشه بدان گوشه مىشد. خطاب آمد که «یا آدم أ فرارا منّا فقال لا، بل حیاء منک» دوم حیاء تقصیر چنانک حیاء فرشتگان آن گه گویند سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. سوم حیاء اجلال چنان که حیاء اسرافیل تسر بل بجناحیه حیاء من اللَّه عزّ و جلّ. چهارم حیاء کرم چنانک حیاء مصطفى (ع) کان یستحیى من الصحابة اذا دخلوا بیته ان یقول لهم اخرجوا، فقال اللَّه عزّ و جلّ «وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ» پنجم حیاء حشمت چنانک
حیاء على علیه السّلام حین سأل المقداد حتى سأل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن حکم المذى لمکان فاطمة.
ششم حیاء استحقار چنانک حیاء موسى (ع) حین قال انّه لتعرض لى الحاجة من الدنیا فاستحیى ان اسألک یا ربّ، فقال اللَّه سلنى حتى ملح عجینک و علف شاتک.
هفتم حیاء حق است جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و قد مضى ذکره.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ از روى اشارت میگوید اى گم کرده سر رشته خویش اى افتاده در چاه بشریت خویش، راه ازین روشنتر خواهى چونک مى نروى؟
میدان ازین کشیدهتر خواهى چونک سوارى نکنى؟ شمع ازین افروخته تر خواهى چونک از جاده مىبیفتى؟ اى سالها بر تو گذشته و هنوز بویى نایافته، اى بر هزار خوان نشسته و هنوز گرسنه! اى هزاران لباس پوشیده و هنوز برهنه. مسلمانان! میدان فراخست سواران کجااند؟ دیوان فرو نهادند متظلمان کجااند؟ طبیب حاضر است بیماران کجااند؟ جمال در کشف است عاشقان کجااند؟
وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ میگوید اگر مرده بودید زنده کردم چون که ننگرید؟ اگر جاهل بودید داناتان کردم چون که در نیابید؟ راهتان نمودم چرا مىنروید؟
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
پیر طریقت گفت «الهى بنده با حکم ازل چون برآید و آنچه ندارد چه باید جهد بنده چیست؟ کار خواست تو دارد بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند؟
ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ گفتهاند مرگ بر سه قسم است: و زندگانى بر سه قسم، مرگ لعنت، و مرگ حسرت، و مرگ کرامت. مرگ لعنت کافرانراست و مرگ حسرت عاصیانراست و مرگ کرامت متقیانراست. و زندگانى سه قسم است: یکى زندگانى بیم، دیگر زندگانى امید، سوم زندگانى مهر زندگانى بیم در برّ پیدا، زندگانى امید در خدمت پیدا، زندگانى مهر در یاد پیدا. زنده بیم روز مرگ او را ایمن کنند که: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا، زنده امید را روز پسین فا نوازند که أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ، زنده مهر را از دوست بر بساط کرم در مجلس انس این کرامت آید که ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً.
پیر طریقت گفت «الهى اى سزاى کرم و اى نوازنده عالم! نه با جز تو شادیست نه با یاد تو غم، خصمى و شفیعى و گواهى و حکم. هرگز بینما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، باز رسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم».
جز عشق تو بر ملک دلم شاه مباد
وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوتهبینان نشود عشق توام زین دل ریش
دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً جاى دیگر گفت وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ میگوید هر چه مملکت زمین است همه براى شما آفریدهام و مسخر شما کردم، عطاء ما مختصر نبود، کرامت ما در حق سوختگان ما سرسرى نبود، نواخت ما را در حق شما هرگز تراجع نبود، و چنان نیست که بر مملکت زمین اقتصار کردم که آسمانها را هم از بهر نظر شما و نزهت بصر شما و خزینه روزى شما راست کردم، بنده من! چون قدم در کوى عهد ما نهى تو ندانى که آسمانیان را و زمینیان را چه بشارت رسد و یکدیگر را چه تهنیت کنند، آن من دانم که من هر چیز را دانندهام و بهر کس رسنده وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.
در این آیت لطیفه ایست، نگفت (خلقکم لما فى الارض جمیعا) که گفت خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ یعنى که هر چه مملکت زمین و آسمانست از بهر تو آفریدم بنده من! و ترا از بهر خود آفریدم، نه بینى که على الخصوص موسى را گفت. «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» و على العموم خلق را گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ قدر این خطاب مصطفى دانست و شکر این نعمت وى گزارد، که آن شب قرب و کرامت که که وى را بآسمان بردند هر چه آفریس بود و ممالک کونین همه نثار قدم صدق وى کردند، و آن مهتر بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست و گفت ما را براى این نیافریدهاند ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى نوشش باد! بو یزید بسطامى که در راه سنّت مصطفى نیکو رفت و ادب حضرت نیکو بجاى آورد گفت: «لم ازل اقطع المهالک حتى وجدت الممالک، ثم ترکت الممالک حتى وصلت الى شواهد الممالک، فقلت الجائزة فقال قد وهبت لک کلّما رأیت، قلت انت المراد قال فانا لک کما انت لى.»
پیر طریقت گفت: «الهى! نسیمى دمید از باغ دوستى دل را فدا کردیم بویى یافتیم از خزینه دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا کردیم، برقى تافت از مشرق حقیقت آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتى بگذاشتیم، یک نظر کردى در آن نظر بسوختیم و بگداختیم، بیفزاى نظرى و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب که «مى زده را هم بمى دارو و مرهم بود» و فى معناه انشد:
تداویت من لیلى بلیلى من الهوى
کما یتداوى شارب الخمر بالخمر
فى الخبر «اعبد اللَّه کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک»
بیچاره آدمى که کشته غفلت است و گرفته جهالت، از خلق مى شرم دارد و از اللَّه شرم مى ندارد، و ربّ العالمین بکرم و حلم خود این فاخواست میکند و میگوید که وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ میگوید از مردم شرم دارى و اللَّه سزاوارتر بآن که از وى شرم دارى.
یقول اللَّه جلّ جلاله «ما انصفنى عبدى یدعونى فاستحیى ان اردّه و یعصینى و لا یستحیى منى».
در خبرست که فردا در قیامت چون بنده بصراط باز گذرد نامه در دست وى نهند مهر بر آن نهاده، چون سر آن باز کند در آن نوشته بیند بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت ان اظهر علیک، فاذهب فانى قد غفرت لک. قال یحیى بن معاذ فى هذا الخبر سبحان من یذنب العبد فیستحیى هو.»
پیر طریقت گفت: «شرم حصار دین است و مایه ایمان و نشان کرم. و خلق درین مقام بر سه گروهاند: غافلان و عاقلان و عارفان. غافلان از خلق شرم دارند ایشان ظالماناند، عاقلان از فرشته شرم دارند ایشان مقتصدانند، عارفان از حق شرم دارند ایشان سابقاناند». و گفتهاند حیا بر هفت وجه است: حیاء جنایت چنانک حیاء آدم (ع)، آن گه که در زلّت افتاد و تاج و حله از وى بربودند، چون متواریان ازین گوشه بدان گوشه مىشد. خطاب آمد که «یا آدم أ فرارا منّا فقال لا، بل حیاء منک» دوم حیاء تقصیر چنانک حیاء فرشتگان آن گه گویند سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. سوم حیاء اجلال چنان که حیاء اسرافیل تسر بل بجناحیه حیاء من اللَّه عزّ و جلّ. چهارم حیاء کرم چنانک حیاء مصطفى (ع) کان یستحیى من الصحابة اذا دخلوا بیته ان یقول لهم اخرجوا، فقال اللَّه عزّ و جلّ «وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ» پنجم حیاء حشمت چنانک
حیاء على علیه السّلام حین سأل المقداد حتى سأل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن حکم المذى لمکان فاطمة.
ششم حیاء استحقار چنانک حیاء موسى (ع) حین قال انّه لتعرض لى الحاجة من الدنیا فاستحیى ان اسألک یا ربّ، فقال اللَّه سلنى حتى ملح عجینک و علف شاتک.
هفتم حیاء حق است جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و قد مضى ذکره.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ از روى اشارت میگوید اى گم کرده سر رشته خویش اى افتاده در چاه بشریت خویش، راه ازین روشنتر خواهى چونک مى نروى؟
میدان ازین کشیدهتر خواهى چونک سوارى نکنى؟ شمع ازین افروخته تر خواهى چونک از جاده مىبیفتى؟ اى سالها بر تو گذشته و هنوز بویى نایافته، اى بر هزار خوان نشسته و هنوز گرسنه! اى هزاران لباس پوشیده و هنوز برهنه. مسلمانان! میدان فراخست سواران کجااند؟ دیوان فرو نهادند متظلمان کجااند؟ طبیب حاضر است بیماران کجااند؟ جمال در کشف است عاشقان کجااند؟
وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ میگوید اگر مرده بودید زنده کردم چون که ننگرید؟ اگر جاهل بودید داناتان کردم چون که در نیابید؟ راهتان نمودم چرا مىنروید؟
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
پیر طریقت گفت «الهى بنده با حکم ازل چون برآید و آنچه ندارد چه باید جهد بنده چیست؟ کار خواست تو دارد بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند؟
ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ گفتهاند مرگ بر سه قسم است: و زندگانى بر سه قسم، مرگ لعنت، و مرگ حسرت، و مرگ کرامت. مرگ لعنت کافرانراست و مرگ حسرت عاصیانراست و مرگ کرامت متقیانراست. و زندگانى سه قسم است: یکى زندگانى بیم، دیگر زندگانى امید، سوم زندگانى مهر زندگانى بیم در برّ پیدا، زندگانى امید در خدمت پیدا، زندگانى مهر در یاد پیدا. زنده بیم روز مرگ او را ایمن کنند که: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا، زنده امید را روز پسین فا نوازند که أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ، زنده مهر را از دوست بر بساط کرم در مجلس انس این کرامت آید که ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً.
پیر طریقت گفت «الهى اى سزاى کرم و اى نوازنده عالم! نه با جز تو شادیست نه با یاد تو غم، خصمى و شفیعى و گواهى و حکم. هرگز بینما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، باز رسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم».
جز عشق تو بر ملک دلم شاه مباد
وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوتهبینان نشود عشق توام زین دل ریش
دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً جاى دیگر گفت وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ میگوید هر چه مملکت زمین است همه براى شما آفریدهام و مسخر شما کردم، عطاء ما مختصر نبود، کرامت ما در حق سوختگان ما سرسرى نبود، نواخت ما را در حق شما هرگز تراجع نبود، و چنان نیست که بر مملکت زمین اقتصار کردم که آسمانها را هم از بهر نظر شما و نزهت بصر شما و خزینه روزى شما راست کردم، بنده من! چون قدم در کوى عهد ما نهى تو ندانى که آسمانیان را و زمینیان را چه بشارت رسد و یکدیگر را چه تهنیت کنند، آن من دانم که من هر چیز را دانندهام و بهر کس رسنده وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.
در این آیت لطیفه ایست، نگفت (خلقکم لما فى الارض جمیعا) که گفت خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ یعنى که هر چه مملکت زمین و آسمانست از بهر تو آفریدم بنده من! و ترا از بهر خود آفریدم، نه بینى که على الخصوص موسى را گفت. «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» و على العموم خلق را گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ قدر این خطاب مصطفى دانست و شکر این نعمت وى گزارد، که آن شب قرب و کرامت که که وى را بآسمان بردند هر چه آفریس بود و ممالک کونین همه نثار قدم صدق وى کردند، و آن مهتر بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست و گفت ما را براى این نیافریدهاند ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى نوشش باد! بو یزید بسطامى که در راه سنّت مصطفى نیکو رفت و ادب حضرت نیکو بجاى آورد گفت: «لم ازل اقطع المهالک حتى وجدت الممالک، ثم ترکت الممالک حتى وصلت الى شواهد الممالک، فقلت الجائزة فقال قد وهبت لک کلّما رأیت، قلت انت المراد قال فانا لک کما انت لى.»
پیر طریقت گفت: «الهى! نسیمى دمید از باغ دوستى دل را فدا کردیم بویى یافتیم از خزینه دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا کردیم، برقى تافت از مشرق حقیقت آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتى بگذاشتیم، یک نظر کردى در آن نظر بسوختیم و بگداختیم، بیفزاى نظرى و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب که «مى زده را هم بمى دارو و مرهم بود» و فى معناه انشد:
تداویت من لیلى بلیلى من الهوى
کما یتداوى شارب الخمر بالخمر
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ... الآیة جلیل است و جبار خداى جهان و جهانیان، کردگار نامدار نهان دان، قدیم الاحسان و عظیم الشّان، نه بر دانسته خود منکر نه از بخشیده خود پشیمان، نه بر کرده خود بتاوان. خداوندى که ناپسندیده خود بر یکى میآراید و پسندیده خود بچشم دیگرى زشت مىنماید. ابلیس نومید را از آن آتش بیافریند و در سدرة المنتهى وى را جاى دهد و مقربان حضرت را بطالب علمى پیش وى فرستد، با این همه منقبت و مرتبت رقم شقاوت بر وى کشد و زنّار لعنت بر میان وى بندد، و آدم را از خاک تیره بر کشد، و ملا اعلى را حمالان پایه تخت او کند، و کسوت عزت و رو پوشد، و تاج کرامت بر فرق او نهد. و مقربان حضرت را گوید که اسْجُدُوا لِآدَمَ در آثار بیارند که آمد را بر تختى نشاندند که آن را هفتصد پایه بود از پایه تا پایه هفتصد ساله راه. فرمان آمد که یا جبرئیل و یا میکائیل شما که رئیسان فریشتگاناید این تخت آدم بر گیرید و بآسمانها بگردانید تا شرف و منزلت وى بدانند، ایشان که گفتند أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها آن گه آن تخت آدم را برابر عرش مجید بنهادند و فرمان آمد ملائکه را که شما همه سوى تخت آدم روید و آدم را سجود کنید.
فرشتگان آمدند و در آدم نگریستند همه مست آن جمال گشتند،
رویى که خداى آسمان آراید
گر دست مشاطه را نه بیند شاید
جمالى دیدند بى نهایت، تاج «خلق اللَّه على صورته» بر سر، حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در بر، طراز عنایت یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ بر آستین عصمت،
هر چند غریبیم و دل اندر وائیم
ما چاکر آن روى جهان آرائیم
وهب منبه گفت در صفت خلقت آدم: قال لما خلق اللَّه تعالى آدم خلقه فى احسن صورة و البسه حلى الجنّة، و ختمه فى عشرة اصابع، و خلخله فى ساقه، و البسه الاساور فى ساعدیه، و توجّه بالتّاج و الاکلیل على رأسه و جبینه، و کنّاه باحب اسمائه الیه و قال له یا أبا محمد در فى الجنّة و انظر هل ترى لک شبها، او خلقت احسن منک خلقا؟ فطاف آدم فى الجنّة و زها و خطر فى الجنّة فاستحسن اللَّه منه ذلک فناداه من فوق عرشه ازه یا آدم، فمثلک من زها، احببت شیئا فخلقته فردا لفرد فنقل اللَّه ذلک الزهو فى ذریته فهو فى الجهّال نخوة، و فى الملوک الکبر، و فى الاولیاء الوجد.
جان و جهان با دولت بازى نیست و سعادت بهایى نیست، رنج روزگار و کدّ کار ابلیس دید و ببهشت آدم رسید. طاعت بى فترت ابلیس را بود و خطاب اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ آدم یافت آوردهاند که ابلیس وقتى بر آدم رسید گفت بدانک ترا روى سپید دادند و ما را روى سیاه. غره مشو که مثال ما همچنانست که باغبانى درخت بادام نشاند در باغ، و بادام ببر آید آن بادام بدکان بقال برند و بفروشند، یکى را مشترى خداوند شادى باشد و یکى را مشترى خداوند مصیبت آن مرد مصیبت زده آن بادامها را روى سیاه کند و بر تابوت آن مرده خویش مىپاشد، و خداوند شادى آن را با شکر بر آمیزد و هم چنان سپید روى بر شادى خود نثار کند. یا آدم آن بادام سیاه که بر سر تابوت مىریزند ما أیم، و آنچه بر سر آن شادى نثار میکنند کار دولت تست، اما دانى که باغبان یکى است و آب از یک جوى خوردهایم، اگر کسى را کار با گل افتد گل بوید و اگر کسى را بخار باغبان افتد خار در دیده زند.
گفتم که ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم
اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم
ذو النون مصرى گفت در بادیه بودم ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجود بر نداشت. گفتم یا مسکین بعد از بیزارى و لعنت این همه عبادت چیست؟ گفت یا ذا النون اگر من از بندگى معزولم او از خداوندى معزول نیست.
شوریده شد اى نگار دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما بشهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد بازل
هجر آمد و گفت و گوى بهر من و تو
سهل عبد اللَّه تسترى گفت روزى بر ابلیس رسیدم گفتم اعوذ باللّه منک، گفت یا سهل ان کنت تعوذ باللّه منى فانى اعوذ باللّه من اللَّه یا سهل اگر تو مىگویى فریاد از دست شیطان، من میگویم فریاد از دست رحمان، گفتم یا ابلیس چرا سجود نکردى آدم را؟ گفت یا سهل بگذار مرا از این سخنان بیهوده، اگر بحضرت راهى باشد بگوى که این بیچاره را نمیخواهى بهانه بروى چه نهى؟ یا سهل همین ساعت بر سر خاک آدم بودم هزار بار آنجا سجود بردم و خاک تربت وى بر دیده نهادم، بعاقبت این ندا شنیدم لا تتعب فلسنا نریدک.
پیش تو رهى چنان تباه افتاده است
کز وى همه طاعتى گناه افتاده است
این قصه نه زان روى چون ماه افتاده است
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده است
سهل گفت آن گه نبشته بمن داد که این برخوان و من بخواندن آن مشغول شدم و از من غایب گشت در آن نبشته این بیت بود:
ان کانت اخطات فما اخطا القدر
ان شئت یا سهل فلمنى او فذر
بو یزید بسطامى گفت که از اللَّه درخواستم تا ابلیس را بمن نماید، وى را در حرم یافتم او را در سخن آوردم. سخنى زیرکانه میگفت، گفتم یا مسکین با این زیرکى چرا امر حق را دست بداشتى؟ گفت یا با یزید، آن امر ابتلا بود نه امر ارادت، اگر امر ارادت بودى هرگز دست بنداشتیم. گفتم یا مسکین مخالفت حق است که ترا باین روز آورد؟ گفت مه یا ابا یزید، المخالفة تکون من الضدّ على الضد و لیس اللَّه ضد، و الموافقة من المثل للمثل و لیس للَّه مثل، افترى انّ الموافقة لما وافقته کانت منى و المخالفة حین خالفته کانت منى، کلاهما منه، و لیس لاحد علیه قدرة، و انا مع ما کان ارجوا الرحمة فانه قال وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ و انا شىء، فقلت یتبعه شرط التقوى فقال مه الشرط یقع ممن لا یعلم بعواقب الامور و هو رب لا یخفى علیه شىء ثم غاب عنى.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها این عجب نگر که ز اول رهى را بنوازد شغلکهاش بر سازد بآخر غوغا فرستد و ساخته بر اندازد و در خم چوگان عتاب آرد.
پیر طریقت گفت «الهى تو دوستان را بخصمان مىنمایى، درویشان را بغم و اندوهان میدهى، بیمار کنى و خود بیمارستان کنى، درمانده کنى و خود درمان کنى، از خاک آدم کنى و با وى چندان احسان کنى، سعادتش بر سر دیوان کنى و بفردوس او را مهمان کنى، مجلسش روضه رضوان کنى، ناخوردن گندم با وى پیمان کنى، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنى، آن گه او را بزندان کنى، و سالها گریان کنى، جبّارى تو کار جباران کنى، خداوندى کار خداوندان کنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنى» پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چگویى در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟
گفت «در دنیا تمامتر بود از بهر آنک در بهشت در تهمت خود بود و در دنیا در تهمت عشق» آن گه گفت «نگر تا ظن تبرى که از خوارى آدم بود که او را از بهشت بیرون کردند، نبود که آن از علو همت آدم بود، متقاضى عشق بدر سینه آدم آمد که یا آدم جمال معنى کشف کردند و تو به نعمت دار السلام بماندى آدم جمالى دید بى نهایت، که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز بود همت بزرگ وى دامن وى گرفت که اگر هرگز عشق خواهى باخت بر این درگه باید باخت.
گر لا بد جان بعشق باید پرورد
بارى غم عشق چون تویى باید خورد
فرمان آمد که یا آدم اکنون که قدم در کوى عشق نهادى از بهشت بیرون شو، که این سراى راحتست و عاشقان درد را با سلامت دار السلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان در حلقه دام بلا باد!
عشقت بدر من آمد و در در زد
در باز نکردم آتش اندر در زد
آدم نه خود شد که او را بردند، آدم نه خود خواست که او را خواستند، فرمان آمد که مخدره معرفت را کفوى باید تا نام زد وى شود. هژده هزار عالم بغربال فرو کردند کفوى بدست نیامد که قرآن مجید خبر داده بود لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ کرّوبیان و مقرّبان درگاه عزت سر بر آوردند تا مگر این تاج بر فرق ایشان نهند و مخدّره معرفت را نامزد ایشان کنند، ندا در آمد که شما معصومان و پاکان حضرتاید، و مسبّحان درگاه عزّت، اگر نامزد شما کنیم گوئید این از بهر آنست که ما را با وى کفایتیست از روى قدس و طهارت. و حاشا که احدیت را کفوى یا شبهى بود لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ عرش با عظمت و بهشت با زینت و آسمان با رفعت هر یکى در طمعى افتادند و هیچ بمقصود نرسیدند. ندا در آمد که چون کفوى پدید نه آمد مخدّره معرفت را، ما بفضل خود خاک افکنده برداریم و نامزد وى کنیم و الزمهم کلمة التقوى و کانوا احق بها و اهلها.
مثال این پادشاهى است که دخترى دارد و در مملکت خود او را کفوى مىنیابد، آن پادشاه غلامى از آن خویش بر کشد و او را مملکت و جاه و عزت سازد، و بر لشکر امیرى و سالارى دهد. آن گه دختر خویش بوى دهد تا هم کرم وى در آن پیدا شود و هم شایسته وصلت گردد، و مثال آدم خاکى همین است هم زاول او را نشانه تیر خود ساخت، یک تیر شرف بود که از کمان تخصیص بید صفت بانداخت، نهاد آدم هدف آن تیر آمد.
یک تیر بنام من ز ترکش بر کش
وانگه بکمان عشق سخت اندر کش!
گر هیچ نشانه خواهى اینک دل و جان
از تو زدنى سخت و ز من آهى خوش!
پس چون تیر بنشانه رسید خبر داد مصطفى (ع) در عالم حکم که «خلق اللَّه آدم على صورته و طوله ستون ذراعا»
و خبر درست است که رب العالمین قبضه خاک برداشت و آدم را از آن بنگاشت، پس از پستاخى و نزدیکى بجایى رسید که چون وى را از بهشت سفر فرمود تا بزمین، گفت خداوندا مسافران بى زاد نباشند زاد ما درین راه چه خواهى داد؟ رب العالمین سخنان خویش او را بشنوانید و کلماتى چند او را تلقین کرد، گفت یا آدم یاد کرد ما ترا در آن غریبستان زادست وز پس آن روز معادت را دیدار ما میعادست. که رب العالمین گفت فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ آن گه سر بسته گفت و تفصیل بیرون نداد تا اسرار دوستى بیرون نیفتد و قصه دوستى پوشیده بماند. «قد قلت لها قفى فقالت قاف لم یقل وقفت سترا على الرقیب و لم یقل لا اقف مراعاة لقلب الحبیب.
اهل اشارت گفتهاند. هر چند که زبان تفسیر باین ناطق نیست اما احتمال کند که دوستان بوقت وداع گویند «اذا خرجت من عندى فلا تنس عهدى، و ان تقاضوا عنک یوما خبرى فایاک ان تؤثر علینا غیرى» یا آدم نگر تا عهد ما فراموش نکنى، و دیگرى بر ما نگزینى. و زبان حال جواب میدهد.
دلم کو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى دیگر
دلى کو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
فرشتگان آمدند و در آدم نگریستند همه مست آن جمال گشتند،
رویى که خداى آسمان آراید
گر دست مشاطه را نه بیند شاید
جمالى دیدند بى نهایت، تاج «خلق اللَّه على صورته» بر سر، حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در بر، طراز عنایت یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ بر آستین عصمت،
هر چند غریبیم و دل اندر وائیم
ما چاکر آن روى جهان آرائیم
وهب منبه گفت در صفت خلقت آدم: قال لما خلق اللَّه تعالى آدم خلقه فى احسن صورة و البسه حلى الجنّة، و ختمه فى عشرة اصابع، و خلخله فى ساقه، و البسه الاساور فى ساعدیه، و توجّه بالتّاج و الاکلیل على رأسه و جبینه، و کنّاه باحب اسمائه الیه و قال له یا أبا محمد در فى الجنّة و انظر هل ترى لک شبها، او خلقت احسن منک خلقا؟ فطاف آدم فى الجنّة و زها و خطر فى الجنّة فاستحسن اللَّه منه ذلک فناداه من فوق عرشه ازه یا آدم، فمثلک من زها، احببت شیئا فخلقته فردا لفرد فنقل اللَّه ذلک الزهو فى ذریته فهو فى الجهّال نخوة، و فى الملوک الکبر، و فى الاولیاء الوجد.
جان و جهان با دولت بازى نیست و سعادت بهایى نیست، رنج روزگار و کدّ کار ابلیس دید و ببهشت آدم رسید. طاعت بى فترت ابلیس را بود و خطاب اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ آدم یافت آوردهاند که ابلیس وقتى بر آدم رسید گفت بدانک ترا روى سپید دادند و ما را روى سیاه. غره مشو که مثال ما همچنانست که باغبانى درخت بادام نشاند در باغ، و بادام ببر آید آن بادام بدکان بقال برند و بفروشند، یکى را مشترى خداوند شادى باشد و یکى را مشترى خداوند مصیبت آن مرد مصیبت زده آن بادامها را روى سیاه کند و بر تابوت آن مرده خویش مىپاشد، و خداوند شادى آن را با شکر بر آمیزد و هم چنان سپید روى بر شادى خود نثار کند. یا آدم آن بادام سیاه که بر سر تابوت مىریزند ما أیم، و آنچه بر سر آن شادى نثار میکنند کار دولت تست، اما دانى که باغبان یکى است و آب از یک جوى خوردهایم، اگر کسى را کار با گل افتد گل بوید و اگر کسى را بخار باغبان افتد خار در دیده زند.
گفتم که ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم
اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم
ذو النون مصرى گفت در بادیه بودم ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجود بر نداشت. گفتم یا مسکین بعد از بیزارى و لعنت این همه عبادت چیست؟ گفت یا ذا النون اگر من از بندگى معزولم او از خداوندى معزول نیست.
شوریده شد اى نگار دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما بشهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد بازل
هجر آمد و گفت و گوى بهر من و تو
سهل عبد اللَّه تسترى گفت روزى بر ابلیس رسیدم گفتم اعوذ باللّه منک، گفت یا سهل ان کنت تعوذ باللّه منى فانى اعوذ باللّه من اللَّه یا سهل اگر تو مىگویى فریاد از دست شیطان، من میگویم فریاد از دست رحمان، گفتم یا ابلیس چرا سجود نکردى آدم را؟ گفت یا سهل بگذار مرا از این سخنان بیهوده، اگر بحضرت راهى باشد بگوى که این بیچاره را نمیخواهى بهانه بروى چه نهى؟ یا سهل همین ساعت بر سر خاک آدم بودم هزار بار آنجا سجود بردم و خاک تربت وى بر دیده نهادم، بعاقبت این ندا شنیدم لا تتعب فلسنا نریدک.
پیش تو رهى چنان تباه افتاده است
کز وى همه طاعتى گناه افتاده است
این قصه نه زان روى چون ماه افتاده است
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده است
سهل گفت آن گه نبشته بمن داد که این برخوان و من بخواندن آن مشغول شدم و از من غایب گشت در آن نبشته این بیت بود:
ان کانت اخطات فما اخطا القدر
ان شئت یا سهل فلمنى او فذر
بو یزید بسطامى گفت که از اللَّه درخواستم تا ابلیس را بمن نماید، وى را در حرم یافتم او را در سخن آوردم. سخنى زیرکانه میگفت، گفتم یا مسکین با این زیرکى چرا امر حق را دست بداشتى؟ گفت یا با یزید، آن امر ابتلا بود نه امر ارادت، اگر امر ارادت بودى هرگز دست بنداشتیم. گفتم یا مسکین مخالفت حق است که ترا باین روز آورد؟ گفت مه یا ابا یزید، المخالفة تکون من الضدّ على الضد و لیس اللَّه ضد، و الموافقة من المثل للمثل و لیس للَّه مثل، افترى انّ الموافقة لما وافقته کانت منى و المخالفة حین خالفته کانت منى، کلاهما منه، و لیس لاحد علیه قدرة، و انا مع ما کان ارجوا الرحمة فانه قال وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ و انا شىء، فقلت یتبعه شرط التقوى فقال مه الشرط یقع ممن لا یعلم بعواقب الامور و هو رب لا یخفى علیه شىء ثم غاب عنى.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها این عجب نگر که ز اول رهى را بنوازد شغلکهاش بر سازد بآخر غوغا فرستد و ساخته بر اندازد و در خم چوگان عتاب آرد.
پیر طریقت گفت «الهى تو دوستان را بخصمان مىنمایى، درویشان را بغم و اندوهان میدهى، بیمار کنى و خود بیمارستان کنى، درمانده کنى و خود درمان کنى، از خاک آدم کنى و با وى چندان احسان کنى، سعادتش بر سر دیوان کنى و بفردوس او را مهمان کنى، مجلسش روضه رضوان کنى، ناخوردن گندم با وى پیمان کنى، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنى، آن گه او را بزندان کنى، و سالها گریان کنى، جبّارى تو کار جباران کنى، خداوندى کار خداوندان کنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنى» پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چگویى در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟
گفت «در دنیا تمامتر بود از بهر آنک در بهشت در تهمت خود بود و در دنیا در تهمت عشق» آن گه گفت «نگر تا ظن تبرى که از خوارى آدم بود که او را از بهشت بیرون کردند، نبود که آن از علو همت آدم بود، متقاضى عشق بدر سینه آدم آمد که یا آدم جمال معنى کشف کردند و تو به نعمت دار السلام بماندى آدم جمالى دید بى نهایت، که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز بود همت بزرگ وى دامن وى گرفت که اگر هرگز عشق خواهى باخت بر این درگه باید باخت.
گر لا بد جان بعشق باید پرورد
بارى غم عشق چون تویى باید خورد
فرمان آمد که یا آدم اکنون که قدم در کوى عشق نهادى از بهشت بیرون شو، که این سراى راحتست و عاشقان درد را با سلامت دار السلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان در حلقه دام بلا باد!
عشقت بدر من آمد و در در زد
در باز نکردم آتش اندر در زد
آدم نه خود شد که او را بردند، آدم نه خود خواست که او را خواستند، فرمان آمد که مخدره معرفت را کفوى باید تا نام زد وى شود. هژده هزار عالم بغربال فرو کردند کفوى بدست نیامد که قرآن مجید خبر داده بود لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ کرّوبیان و مقرّبان درگاه عزت سر بر آوردند تا مگر این تاج بر فرق ایشان نهند و مخدّره معرفت را نامزد ایشان کنند، ندا در آمد که شما معصومان و پاکان حضرتاید، و مسبّحان درگاه عزّت، اگر نامزد شما کنیم گوئید این از بهر آنست که ما را با وى کفایتیست از روى قدس و طهارت. و حاشا که احدیت را کفوى یا شبهى بود لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ عرش با عظمت و بهشت با زینت و آسمان با رفعت هر یکى در طمعى افتادند و هیچ بمقصود نرسیدند. ندا در آمد که چون کفوى پدید نه آمد مخدّره معرفت را، ما بفضل خود خاک افکنده برداریم و نامزد وى کنیم و الزمهم کلمة التقوى و کانوا احق بها و اهلها.
مثال این پادشاهى است که دخترى دارد و در مملکت خود او را کفوى مىنیابد، آن پادشاه غلامى از آن خویش بر کشد و او را مملکت و جاه و عزت سازد، و بر لشکر امیرى و سالارى دهد. آن گه دختر خویش بوى دهد تا هم کرم وى در آن پیدا شود و هم شایسته وصلت گردد، و مثال آدم خاکى همین است هم زاول او را نشانه تیر خود ساخت، یک تیر شرف بود که از کمان تخصیص بید صفت بانداخت، نهاد آدم هدف آن تیر آمد.
یک تیر بنام من ز ترکش بر کش
وانگه بکمان عشق سخت اندر کش!
گر هیچ نشانه خواهى اینک دل و جان
از تو زدنى سخت و ز من آهى خوش!
پس چون تیر بنشانه رسید خبر داد مصطفى (ع) در عالم حکم که «خلق اللَّه آدم على صورته و طوله ستون ذراعا»
و خبر درست است که رب العالمین قبضه خاک برداشت و آدم را از آن بنگاشت، پس از پستاخى و نزدیکى بجایى رسید که چون وى را از بهشت سفر فرمود تا بزمین، گفت خداوندا مسافران بى زاد نباشند زاد ما درین راه چه خواهى داد؟ رب العالمین سخنان خویش او را بشنوانید و کلماتى چند او را تلقین کرد، گفت یا آدم یاد کرد ما ترا در آن غریبستان زادست وز پس آن روز معادت را دیدار ما میعادست. که رب العالمین گفت فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ آن گه سر بسته گفت و تفصیل بیرون نداد تا اسرار دوستى بیرون نیفتد و قصه دوستى پوشیده بماند. «قد قلت لها قفى فقالت قاف لم یقل وقفت سترا على الرقیب و لم یقل لا اقف مراعاة لقلب الحبیب.
اهل اشارت گفتهاند. هر چند که زبان تفسیر باین ناطق نیست اما احتمال کند که دوستان بوقت وداع گویند «اذا خرجت من عندى فلا تنس عهدى، و ان تقاضوا عنک یوما خبرى فایاک ان تؤثر علینا غیرى» یا آدم نگر تا عهد ما فراموش نکنى، و دیگرى بر ما نگزینى. و زبان حال جواب میدهد.
دلم کو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى دیگر
دلى کو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى یا بَنِی إِسْرائِیلَ اشارتست بلطف و کرم حق وابندگان و مهربانى وى بریشان، منت مىنهد بریشان که منم خداوند کریم و سپاس دارنده و بر رهى بخشاینده و بهر جفایى ببرّ پیش آینده، و رهى را با همه جرم وامدح خود خواننده، و شکر نعمت خود از وى در خواهنده، اینست که بنى اسرائیل را گفت اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ اى فرزندان اسرائیل شکر نعمت من بگزارید و حق نعمت من بر خود بشناسید، تا مستحق زیاده گردید و نیکنام و بهروز شوید، بسا فرقا که میان بنى اسرائیل است و میان این امّت ایشان را گفت، اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ و این امت را گفت فَاذْکُرُونِی ایشان را گفت نعمت من فراموش مکنید، و این امت را گفت مرا فراموش مکنید، ایشان را نعمت داد و این امّت را صحبت داد، ایشان را بشهود نعمت از خود باز داشت و اینان را بشرط محبت با خود بداشت. و لسان الحال یقول
فسرت الیک فى طلب المعالى
و سار سواى فى طلب المعاش
پیر طریقت گفت الهى! کار آن دارد که با تو کارى دارد، یار آن دارد که چون تو یارى دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کى ترا بگذارد! عجب آنست که او که ترا دارد از همه زارتر میگذارد، او که نیافت بسبب نایافت مىزارد، او که یافت بارى چرا میگذارد،
در بر آن را که چون تو یارى باشد
گر ناله کند سیاه کارى باشد
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ نظیر این در قرآن فراوانست: ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ، فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ بنده من درى بر گشاى تا درى برگشایم، در انابت بر گشاى تا در بشارت بر گشایم، وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى. در انفاق برگشاى تا در خلف برگشایم، وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ، در مجاهدت بر گشاى تا در هدایت برگشایم، وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا، در استغفار برگشاى تا در مغفرت برگشایم، ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً
، در شکر بر گشاى تا در زیادت نعمت برگشایم، و لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ بنده من بعهد من و از آى تا بعهد تو و از آیم.
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ گفتهاند که خداى را وابنده عهدهاى فراوانست و در هر عهدى که بنده را در آن وفاء است از رب العالمین در مقابله آن وفاء است. اول آنست که بنده اظهار کلمه شهادت کند از رب العزّة در مقابله آن حقّ دما و اموال است، و ذلک فى
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من قال لا اله الا اللَّه فقد عصم منى ماله و دمه».
و آخر آنست که بنده نظر خویش پاک دارد و خاطر خویش را پاس دارد، از رب العزّة در مقابله آن این کرامت است که «اعددت لعبادى الصالحین ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر».
و میان آن بدایت و این نهایت وسائط فراوانست، از آن عهدها که اللَّه را با بندگانست از بنده کردار و گفتار و از اللَّه ثواب بیشمار. و منها ما قال بعضهم اوفوا بعهدى بحضور الباب، اوف بعهدکم بجزیل الثواب، اوفوا بعهدى بحفظ اسرارى اوف بعهدکم بجمیل مبارّى، اوفوا بعهدى بحسن المجاهدة، اوف بعهدکم بدوام المشاهدة. اوفوا بعهدى بصدق المحبة، اوف بعهدکم بکمال القربة، اوفوا بعهدى فى دار محنتى على بساط خدمتى بحفظ حرمتى، اوف بعهدکم فى دار نعمتى على بساط قربتى بسرور وصلتى، اوفوا بعهدى الذى قبلتم یوم المیثاق، اوف بعهدکم الذى ضمنت لکم یوم التلاق، اوفوا بعهدى بان تقولوا ابدأ ربى، اوف بعهدکم بان اقول لکم عبدى.
وَ إِیَّایَ فَارْهَبُونِ همانست که گفت وَ إِیَّایَ فَاتَّقُونِ رهبت و تقوى دو مقام است از مقامات ترسندگان، و در جمله ترسندگان راه دین بر شش قسماند: تایباناند و عابدان و زاهدان و عالمان و عارفان و صدیقان تایبان را خوف است چنان که گفت یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ و عابدان را و جل الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ و زاهدان را رهبت یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً و عالمان را خشیت إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ، و عارفان را اشفاق إِنَّ الَّذِینَ هُمْ مِنْ خَشْیَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ و صدیقان را هیبت وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ. اما خوف ترس تایبان و مبتدیان است حصار ایمان و تریاق و سلاح مؤمن، هر کرا این ترس نیست او را ایمان نیست که ایمنى را روى نیست، و هر کرا هست بقدر آن ترس ایمانست. و وجل ترس زنده دلان است که ایشان را از غفلت رهایى دهد و راه اخلاص بریشان گشاده گرداند و امل کوتاه کند، و چنانک و جل از خوف مه است رهبت از وجل مه، این رهبت عیش مرد ببرد و او را از خلق ببرد، و در جهان از جهان جدا کند این چنین ترسنده همه نفس خود غرامت بیند همه سخن خود شکایت بیند همه کرد خود جنایت بیند. گهى چون غرق شدگان فریاد خواهد، گهى چون نوحه گران دست بر سر زند، گهى چون بیماران آه کند: و ازین رهبت اشفاق پدید آید که ترس عارفان است. ترسى که نه پیش دعا حجاب گذارد نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوا، ترسى گدازنده کشنده که تا نداء «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا» نشنود نیارامد. این ترسنده را گهى سوزند و گاه نوازند، گهى خوانند و گاه کشند، نه از سوختن آه کند نه از کشتن بنالد.
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
از پس اشفاق هیبت است بیم صدیقان بیمى که از عیان خیزد و دیگر بیمها از خبر، چیزى در دل تابد چون برق، نه کالبد آن را تابد نه جان طاقت آن دارد که با وى بماند، و بیشتر این در وقت وجد و سماع افتد چنانک کلیم را افتاد بطور وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً و تا نگویى که این هیبت از تهدید افتد که این از اطلاع جبار افتد.
یک ذره اگر کشف شود عین عیان
نه دل برهد نه جان نه کفر و ایمان
هذا هو المشار الیه بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «حجابه النور لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل شیء ادرکه بصره».
وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ نگر تا حق و باطل در هم نیامیزى، راست و دروغ پسندیده و ناپسندیده در هم نکنى، نگویم باطل را مشناس بباید شناخت تا از آن بپرهیزى و حق بباید شناخت تا بر پى آن باشى مصطفى گفت: «اللّهم ارنا الحق حقا و ارزقنا اجتبائه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه»
ارباب حقائق گفتهاند در معنى وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ حظ نفس و غذاء دل در هم میامیزید که با یکدیگر در نسازند، خداوند دل بحق حق مبسوط است و بنده نفس بحظ نفس مربوط است، پس بیکدیگر کى رسند؟ دنیا خسیس است و عقبى نفیس با یکدیگر چون بسازند؟
دوستى خالق سعادت ازلى و ابدى است و دوستى مخلوق وبال نقدى در یک دل چون بهم آیند؟ «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ» خویشتن پرستى و خداپرستى یکدیگر را ضداند در یک نهاد چگونه مجتمع شوند؟
مهر خود و یار مهربانت نرسد
این خواه گر آن که این و آنت نرسد
وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ فرمان آمد یا سیّد امت خویش را بگوى که در کارها صبر کنید تا بمراد رسید که «الصبر مفتاح الفرج» هر که صبر مردان ندارد تا گرد میدان مردان نگردد.
پاى این مردان ندارى جامه مردان مپوش
برگ بیبرگى ندارى لاف بیخویشى مزن
آن مهتر عالم زان پس که قدم در این میدان نهاد یک ساعت او را بى غم و بى اندوه نداشتند، اگر یک ساعت مربع نشست خطاب آمد که بنده وار نشین، یک بار انگشترى در انگشت بگردانید تازیانه عتاب فرو گذاشتند که: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، یک بار قدم به بستاخى بر زمین نهاد گفتند او را وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً چون کار بغایت رسید و از هر گوشه بلا بوى روى نهاد، نفسى بر آورد و گفت «ما اوذى نبى قطّ بمثل ما اوذیت»
خطاب آمد از حضرت عزت که اى مهتر کسى که شاهد دل و جان وى ما باشیم از بار بلا بنالد، هر چه در خزائن غیب زهر اندوه بود همه را یک قدح گردانیدند و بر دست وى نهادند، وز آنجا که سرّ است پرده برداشتند که اى مهتر این زهرها بر مشاهده جمال ما نوش کن «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» و لسان الحال یقول.
و لو بید الحبیب سقیت سمّا
لکان السّمّ من یده یطیب
از دستت از آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ از تو آید خوش بود خواهى شفا خواهى الم
وَ إِنَّها لَکَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِینَ خشوع از شرط نماز است و بنده را نشان نیاز است، و خاشعان اندر نماز ستودگان حقاند و گزیدگان از خلق. قال اللَّه عز و جل قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ و خشوع اندر نماز هم از روى ظاهر است و هم از روى باطن: ظاهر آنست که جوارح خویش بشرط ادب دارى و براست و چپ ننگرى، اندر حال قیام چشم بموضع سجود دارى، و در حال رکوع بر پشت پاى، و در حال سجود بر سر بینى، و در حال تشهد در کنار خود. رسول خدا گفت باز نگریستن اندر نماز ابلیس را نصیب دادن است. و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ان العبد اذا قام فى الصّلاة فانما هو بین عینى الرحمن عز و جلّ، فاذا التفت یقول اللَّه عز و جل ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منى تلتفت؟ ابن آدم اقبل علىّ فانا خیر لک ممن تلتفت الیه.»
و خشوع باطن ترسکارى دلست از ذکرى و فکرى یا از سکرى و شکرى. رسول خدا چون نماز کردى خشوع باطن وى چنان بودى که جوش دل وى همى شنیدند. چنانک در خبرست و لجوفه ازیز کازیز المرجل من البکاء روزى بمردى برگذشت که اندر نماز بود و بدست با موى بازى میکرد، رسول گفت ع
«لو تواضعت قلبه لخشعت جوارحه، اگر این مرد را دل ترسکارستى دست وى بنعت خشوع استوارستى.
و در آثار بیارند که على ع در بعضى از آن حربهاى وى تیرى بوى رسید چنانک پیکان اندر استخوان وى بماند جهد بسیار کردند جدا نشد گفتند تا گوشت و پوست بر ندارند و استخوان نشکنند این پیکان جدا نشود، بزرگان و فرزندان وى گفتند اگر چنین است صبر باید کرد تا در نماز شود، که ما وى را اندر ورد نماز چنان همى بینیم که گویى وى را از این جهان خبر نیست. صبر کردند تا از فرائض و سنن فارغ شد و بنوافل و فضائل نماز ابتدا کرد، مرد معالج آمد و گوشت بر گرفت و استخوان وى بشکست و پیکان بیرون گرفت و على اندر نماز بر حال خود بود. چون سلام نماز باز داد گفت درد من آسانتر است. گفتند چنین حالى بر تو رفت و ترا خبر نبود گفت اندر آن ساعت که من بمناجات اللَّه باشم اگر جهان زیر و زبر شود یا تیغ و سنان در من میزنند مرا از لذت مناجات اللَّه از درد تن خبر نبود. و این بس عجیب نیست که تنزیل مجید خبر میدهد از زنان مصر که چون زلیخا را بدوستى یوسف ملامت کردند زلیخا خواست که ملامت را بر ایشان غرامت کند ایشان را بخواند و جایگاهى ساخت و ایشان را بترتیب بنشاند و هر یکى را کاردى بدست راست و ترنجى بدست چپ داد، چنانک گفت جل و علا وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً چون آرام گرفتند، یوسف را آراسته آورد و او را گفت بریشان برگذر اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ برون شو بریشان. چون زنان مصر یوسف را با آن جمال و کمال بدیدند در چشم ایشان بزرگ آمد فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ، همه دستها ببریدند و از مشاهده جمال و مراقبت کمال یوسف از دست بریدن خود خبر نداشتند.
پس بحقیقت دانیم که مشاهده دل و سر جان على مر جلال و جمال و عزت و هیبت اللَّه را بیش از مشاهده زنان بیگانه بود مر یوسف مخلوق را پس ایشان چنین بیخود شدند و از درد خود خبر نداشتند اگر على چنان گردد که گوشت و پوست وى ببرند و از درد آن خبر ندارد عجب نباشد و غریب نبود.
فسرت الیک فى طلب المعالى
و سار سواى فى طلب المعاش
پیر طریقت گفت الهى! کار آن دارد که با تو کارى دارد، یار آن دارد که چون تو یارى دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کى ترا بگذارد! عجب آنست که او که ترا دارد از همه زارتر میگذارد، او که نیافت بسبب نایافت مىزارد، او که یافت بارى چرا میگذارد،
در بر آن را که چون تو یارى باشد
گر ناله کند سیاه کارى باشد
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ نظیر این در قرآن فراوانست: ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ، فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ بنده من درى بر گشاى تا درى برگشایم، در انابت بر گشاى تا در بشارت بر گشایم، وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى. در انفاق برگشاى تا در خلف برگشایم، وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ، در مجاهدت بر گشاى تا در هدایت برگشایم، وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا، در استغفار برگشاى تا در مغفرت برگشایم، ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً
، در شکر بر گشاى تا در زیادت نعمت برگشایم، و لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ بنده من بعهد من و از آى تا بعهد تو و از آیم.
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ گفتهاند که خداى را وابنده عهدهاى فراوانست و در هر عهدى که بنده را در آن وفاء است از رب العالمین در مقابله آن وفاء است. اول آنست که بنده اظهار کلمه شهادت کند از رب العزّة در مقابله آن حقّ دما و اموال است، و ذلک فى
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من قال لا اله الا اللَّه فقد عصم منى ماله و دمه».
و آخر آنست که بنده نظر خویش پاک دارد و خاطر خویش را پاس دارد، از رب العزّة در مقابله آن این کرامت است که «اعددت لعبادى الصالحین ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر».
و میان آن بدایت و این نهایت وسائط فراوانست، از آن عهدها که اللَّه را با بندگانست از بنده کردار و گفتار و از اللَّه ثواب بیشمار. و منها ما قال بعضهم اوفوا بعهدى بحضور الباب، اوف بعهدکم بجزیل الثواب، اوفوا بعهدى بحفظ اسرارى اوف بعهدکم بجمیل مبارّى، اوفوا بعهدى بحسن المجاهدة، اوف بعهدکم بدوام المشاهدة. اوفوا بعهدى بصدق المحبة، اوف بعهدکم بکمال القربة، اوفوا بعهدى فى دار محنتى على بساط خدمتى بحفظ حرمتى، اوف بعهدکم فى دار نعمتى على بساط قربتى بسرور وصلتى، اوفوا بعهدى الذى قبلتم یوم المیثاق، اوف بعهدکم الذى ضمنت لکم یوم التلاق، اوفوا بعهدى بان تقولوا ابدأ ربى، اوف بعهدکم بان اقول لکم عبدى.
وَ إِیَّایَ فَارْهَبُونِ همانست که گفت وَ إِیَّایَ فَاتَّقُونِ رهبت و تقوى دو مقام است از مقامات ترسندگان، و در جمله ترسندگان راه دین بر شش قسماند: تایباناند و عابدان و زاهدان و عالمان و عارفان و صدیقان تایبان را خوف است چنان که گفت یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ و عابدان را و جل الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ و زاهدان را رهبت یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً و عالمان را خشیت إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ، و عارفان را اشفاق إِنَّ الَّذِینَ هُمْ مِنْ خَشْیَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ و صدیقان را هیبت وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ. اما خوف ترس تایبان و مبتدیان است حصار ایمان و تریاق و سلاح مؤمن، هر کرا این ترس نیست او را ایمان نیست که ایمنى را روى نیست، و هر کرا هست بقدر آن ترس ایمانست. و وجل ترس زنده دلان است که ایشان را از غفلت رهایى دهد و راه اخلاص بریشان گشاده گرداند و امل کوتاه کند، و چنانک و جل از خوف مه است رهبت از وجل مه، این رهبت عیش مرد ببرد و او را از خلق ببرد، و در جهان از جهان جدا کند این چنین ترسنده همه نفس خود غرامت بیند همه سخن خود شکایت بیند همه کرد خود جنایت بیند. گهى چون غرق شدگان فریاد خواهد، گهى چون نوحه گران دست بر سر زند، گهى چون بیماران آه کند: و ازین رهبت اشفاق پدید آید که ترس عارفان است. ترسى که نه پیش دعا حجاب گذارد نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوا، ترسى گدازنده کشنده که تا نداء «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا» نشنود نیارامد. این ترسنده را گهى سوزند و گاه نوازند، گهى خوانند و گاه کشند، نه از سوختن آه کند نه از کشتن بنالد.
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
از پس اشفاق هیبت است بیم صدیقان بیمى که از عیان خیزد و دیگر بیمها از خبر، چیزى در دل تابد چون برق، نه کالبد آن را تابد نه جان طاقت آن دارد که با وى بماند، و بیشتر این در وقت وجد و سماع افتد چنانک کلیم را افتاد بطور وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً و تا نگویى که این هیبت از تهدید افتد که این از اطلاع جبار افتد.
یک ذره اگر کشف شود عین عیان
نه دل برهد نه جان نه کفر و ایمان
هذا هو المشار الیه بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «حجابه النور لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل شیء ادرکه بصره».
وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ نگر تا حق و باطل در هم نیامیزى، راست و دروغ پسندیده و ناپسندیده در هم نکنى، نگویم باطل را مشناس بباید شناخت تا از آن بپرهیزى و حق بباید شناخت تا بر پى آن باشى مصطفى گفت: «اللّهم ارنا الحق حقا و ارزقنا اجتبائه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه»
ارباب حقائق گفتهاند در معنى وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ حظ نفس و غذاء دل در هم میامیزید که با یکدیگر در نسازند، خداوند دل بحق حق مبسوط است و بنده نفس بحظ نفس مربوط است، پس بیکدیگر کى رسند؟ دنیا خسیس است و عقبى نفیس با یکدیگر چون بسازند؟
دوستى خالق سعادت ازلى و ابدى است و دوستى مخلوق وبال نقدى در یک دل چون بهم آیند؟ «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ» خویشتن پرستى و خداپرستى یکدیگر را ضداند در یک نهاد چگونه مجتمع شوند؟
مهر خود و یار مهربانت نرسد
این خواه گر آن که این و آنت نرسد
وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ فرمان آمد یا سیّد امت خویش را بگوى که در کارها صبر کنید تا بمراد رسید که «الصبر مفتاح الفرج» هر که صبر مردان ندارد تا گرد میدان مردان نگردد.
پاى این مردان ندارى جامه مردان مپوش
برگ بیبرگى ندارى لاف بیخویشى مزن
آن مهتر عالم زان پس که قدم در این میدان نهاد یک ساعت او را بى غم و بى اندوه نداشتند، اگر یک ساعت مربع نشست خطاب آمد که بنده وار نشین، یک بار انگشترى در انگشت بگردانید تازیانه عتاب فرو گذاشتند که: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، یک بار قدم به بستاخى بر زمین نهاد گفتند او را وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً چون کار بغایت رسید و از هر گوشه بلا بوى روى نهاد، نفسى بر آورد و گفت «ما اوذى نبى قطّ بمثل ما اوذیت»
خطاب آمد از حضرت عزت که اى مهتر کسى که شاهد دل و جان وى ما باشیم از بار بلا بنالد، هر چه در خزائن غیب زهر اندوه بود همه را یک قدح گردانیدند و بر دست وى نهادند، وز آنجا که سرّ است پرده برداشتند که اى مهتر این زهرها بر مشاهده جمال ما نوش کن «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» و لسان الحال یقول.
و لو بید الحبیب سقیت سمّا
لکان السّمّ من یده یطیب
از دستت از آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ از تو آید خوش بود خواهى شفا خواهى الم
وَ إِنَّها لَکَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِینَ خشوع از شرط نماز است و بنده را نشان نیاز است، و خاشعان اندر نماز ستودگان حقاند و گزیدگان از خلق. قال اللَّه عز و جل قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ و خشوع اندر نماز هم از روى ظاهر است و هم از روى باطن: ظاهر آنست که جوارح خویش بشرط ادب دارى و براست و چپ ننگرى، اندر حال قیام چشم بموضع سجود دارى، و در حال رکوع بر پشت پاى، و در حال سجود بر سر بینى، و در حال تشهد در کنار خود. رسول خدا گفت باز نگریستن اندر نماز ابلیس را نصیب دادن است. و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ان العبد اذا قام فى الصّلاة فانما هو بین عینى الرحمن عز و جلّ، فاذا التفت یقول اللَّه عز و جل ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منى تلتفت؟ ابن آدم اقبل علىّ فانا خیر لک ممن تلتفت الیه.»
و خشوع باطن ترسکارى دلست از ذکرى و فکرى یا از سکرى و شکرى. رسول خدا چون نماز کردى خشوع باطن وى چنان بودى که جوش دل وى همى شنیدند. چنانک در خبرست و لجوفه ازیز کازیز المرجل من البکاء روزى بمردى برگذشت که اندر نماز بود و بدست با موى بازى میکرد، رسول گفت ع
«لو تواضعت قلبه لخشعت جوارحه، اگر این مرد را دل ترسکارستى دست وى بنعت خشوع استوارستى.
و در آثار بیارند که على ع در بعضى از آن حربهاى وى تیرى بوى رسید چنانک پیکان اندر استخوان وى بماند جهد بسیار کردند جدا نشد گفتند تا گوشت و پوست بر ندارند و استخوان نشکنند این پیکان جدا نشود، بزرگان و فرزندان وى گفتند اگر چنین است صبر باید کرد تا در نماز شود، که ما وى را اندر ورد نماز چنان همى بینیم که گویى وى را از این جهان خبر نیست. صبر کردند تا از فرائض و سنن فارغ شد و بنوافل و فضائل نماز ابتدا کرد، مرد معالج آمد و گوشت بر گرفت و استخوان وى بشکست و پیکان بیرون گرفت و على اندر نماز بر حال خود بود. چون سلام نماز باز داد گفت درد من آسانتر است. گفتند چنین حالى بر تو رفت و ترا خبر نبود گفت اندر آن ساعت که من بمناجات اللَّه باشم اگر جهان زیر و زبر شود یا تیغ و سنان در من میزنند مرا از لذت مناجات اللَّه از درد تن خبر نبود. و این بس عجیب نیست که تنزیل مجید خبر میدهد از زنان مصر که چون زلیخا را بدوستى یوسف ملامت کردند زلیخا خواست که ملامت را بر ایشان غرامت کند ایشان را بخواند و جایگاهى ساخت و ایشان را بترتیب بنشاند و هر یکى را کاردى بدست راست و ترنجى بدست چپ داد، چنانک گفت جل و علا وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً چون آرام گرفتند، یوسف را آراسته آورد و او را گفت بریشان برگذر اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ برون شو بریشان. چون زنان مصر یوسف را با آن جمال و کمال بدیدند در چشم ایشان بزرگ آمد فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ، همه دستها ببریدند و از مشاهده جمال و مراقبت کمال یوسف از دست بریدن خود خبر نداشتند.
پس بحقیقت دانیم که مشاهده دل و سر جان على مر جلال و جمال و عزت و هیبت اللَّه را بیش از مشاهده زنان بیگانه بود مر یوسف مخلوق را پس ایشان چنین بیخود شدند و از درد خود خبر نداشتند اگر على چنان گردد که گوشت و پوست وى ببرند و از درد آن خبر ندارد عجب نباشد و غریب نبود.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ کریم است و مهربان، لطیف است و نگاهبان، خداوند جهان و جهانیان، فریاد رس نومیدان، ذخیره منقطعان، چاره بیچارگان، نوازنده رنجوران، رهاننده بندوران، در نگر بحال پیغمبران و رسولان که هر یکى را ازیشان رنجى دیگر بود و اندوهى دیگر، منت نهاد بریشان و جهانیان را گفت باز برنده اندوهان و رهاننده ایشان منم. آنک نوح پیغمبر در دست قوم خویش گرفتار شده و درمانده، و شخص عزیز وى نشانه زخم ایشان شده. رب العالمین گفت وَ نَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ آخر او را از دست ایشان رهانیدیم، و اندوهان وى را پایان پدید کردیم. و در حق لوط پیغامبر گفت وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْقَرْیَةِ الَّتِی کانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ. و در حق ایوب پیغامبر گفت فَکَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ و در حق یونس گفت وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ او را از غم برهانیدیم و از ظلمتها بیرون آوردیم و درد وى را مرهم پدید کردیم. در حق موسى و بنى اسرائیل همین میگوید، و منت مىنهد وَ إِذْ نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ در عذاب و رنج فرعون بودند کارهاى دشوار و بار گران بریشان مىنهاد و فرزندان ایشان را میکشت، آخر آن محنت ایشان را پایان پدید کردیم، و آن رنج ازیشان برداشتیم، و آن غمّ و آن همّ از دل ایشان برگرفتیم.
تبارک اللَّه سبحانه ما کل همّ هو بالسرمد
آخر بسوى سعادت آید را هم
بیرون جهد از محاق روزى ما هم
وَ إِذْ فَرَقْنا بِکُمُ الْبَحْرَ الآیة بیان ثمره سفر موسى است. موسى را دو سفر بود: یکى سفر طرب دیگر سفر هرب. بیان سفر طرب آنست که گفت وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا باین سفر مناجات حق یافت و قربت خداوند جل جلاله. و سفر هرب آنست که گفت وَ أَوْحَیْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِی باین سفر هلاک دشمن و رستگارى ازیشان یافت، چنانک گفت وَ إِذْ فَرَقْنا بِکُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَیْناکُمْ و چنانک موسى را دو سفر بود نیز مصطفى را دو سفر بود یکى سفر ناز دیگر نیاز: سفر نیاز از مکه بود تا مدینه بود از دست کفار و کید اشرار، و سفر ناز از خانه ام هانى بود تا بمسجد اقصى، و از مسجد اقصى تا بآسمان دنیا، و از آسمان دنیا تا بسدره منتهى از سدره منتهى تا بقاب قوسین او ادنى. فرقست میان سفر کلیم و سفر حبیب، کلیم بطور رفت تا وى را گفتید وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا حبیب بحضرت رفت تا از بهر وى گفت دَنا فَتَدَلَّى از قرّبناه تا دنا راه دورست و او که این بصر ندارد معذور است.
وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِینَ لَیْلَةً موسى از میان امت خویش چهل روز بیرون شد، امت وى گوساله پرست شدند و اینک امت محمد پانصد و اند سال گذشت تا مصطفى ع از میان ایشان بیرون شده، و دین و شریعت او هر روزه تازهتر، و مومنان بر راه راست و سنت او هر روز پایندهتر، بنگر پس از پانصد سال رکن دولت شرع او عامر، عود ناضر، شاخ مثمر، شرف مستعلى، حکم مستولى. نیست این مگر عزّ سماوى و فر خدایى، و لطف ازلى و مهر سرمدى، در هر دل از سنت وى چراغى و در هر جان از مهر وى داغى بر هر زبان از ذکر وى نوایى، در هر سر از عشق وى لوائى، من اشد امتى لى حبّا ناس یکونون بعدى یودّ احدهم باهله و ماله نه از گزاف مصطفى ایشان را برادران خواند، و خود را ازیشان شمرد، و ایشان را از خود، فقال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «این اخوانى الذین انا منهم و هم منى، ادخل الجنّة و یدخلون معى»
لطیفة اخرى یتعلق بهذه الآیة موسى ع که بمیعاد حق پیوست و آن سفر در پیش درگرفت هارون را خلیفه خود ساخت و امت را بوى سپرد، گفت اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی لا جرم در فتنه افتادند، و سامرى ایشان را از راه حق برگردانید. و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بآخر عهد که طلعت مبارک وى را مرکب مرگ فرستادند، و الهیّت بنعت عزت آن طلعت را از مرکب مرگ در ربود. و در کنف احدیت گرفت، بلال مؤذن در سرّ بوى بگفت
«هلّا استخلفت علینا؟» قال «اللَّه خلیفتى فیکم»
امت خود باحدیت سپرد، احدیت ایشان را در قباب حفظ بداشت، لا جرم اگر متمردان عالم و شیاطین الانس و الجن گرد آیند. تا یک بنده مؤمن را از راه حق برگردانند نتوانند و از آن درمانند و عاجز آیند.
ثُمَّ عَفَوْنا عَنْکُمْ اگر ایشان را قدرى و خطرى بودى آن چنان جرم عظیم را بدین آسانى و زودى عفو نیامدى. سرعة العفو على عظیم الجرم یدلّ على حقارة قدر المعفوّ عنه با نزدیکان و عظیم قدران مضایقه بیش رود. زنان رسول را صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم میگوید
«من یأت منکنّ بفاحشة مبیّنة یضاعف لها العذاب ضعفین»
این نه از مذلت و اهانت ایشان بود بلکه این از تعزّز و کرامت ایشان بود. بنى اسرائیل را چنان گفت، که بى قدر و بى خطر بودند و این امت را گفت وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ فهذا العظم قدر هم و ذلک لقلّة خطرهم.
وَ إِذْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ وَ الْفُرْقانَ موسویان را فرقان بظاهر داد و محمدیان را فرقان در باطن نهاد، فزون از ظاهر و فرقان باطن نور دل دوستانست که حق از باطل بدان نور جدا کنند، و الیه الاشارة بقوله تعالى إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً و زینجا بود که مصطفى ع وابصة را گفت «استفت قلبک» و گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللَّه» و کسى را که این فرقان در باطن وى پدید آید شرب و همت او از غبار اغیار پاک گردانند، مذهب ارادت او از خاشاک رسوم صیانت کنند، ببساط روزگار او را از کدورات بشریت فشانده دارند، دیده وقت او از دست حدثان نگه دارند تا آنچه دیگران را خبر است او را عیان گردد، آنچه علم الیقین است عین الیقین شود، که در مملکت حادثه در وجود نیاید که نه دل وى را از آن خبر دهند. مصطفى ع را پرسیدند که این را نشانى هست؟ فقال اذا دخل النور القلب انشرح الصدر نشانش آنست که سینه گشاده شود بنور الهى، چون سینه گشاده شود همت عالى گردد، غمگین آسوده شود، پراکندگى بجمع بدل گردد، بساط بقا بگسترد، فرش فنا در نوردد، زاویه غمان را در ببندد، باغ وصال را در بگشاید، بزبان حال از سر ناز و دلال گوید:
در کوى امید منزلى دارم خوش
در قصه عشق مشکلى دارم خوش
تفصیل دلم چه پرسى اى جان جهان
در جمله همى دان که دلى دارم خوش
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکُمْ بِاتِّخاذِکُمُ الْعِجْلَ موسى گفت قوم خویش را نگر تا باین عبادت گوساله که شما کردید گمان نبرید که جلال صمدیت را از آن زیانى است، یا پادشاهى و خداوندى وى را نقصانى است. بل که زیان کارى و بد روزى شمار است، اگر بد افتادى هست شما راست که از چنو خداوندى باز ماندید. و رنه او چون شما بندگان فراوان دارد. سهل عبد اللَّه گفت اللَّه با موسى سخن گفت بر کوه طور و از عزت کلام بار خدا آن کوه چون عقیق شد. موسى را نظر با خود آمد که چون من کیست؟ که خداى جهان و جهانیان با من سخن میگوید بى واسطه، و قدم گاه من عقیق گشته! اللَّه تعالى از وى در نگذاشت گفت یا موسى یکى براست و چپ خویش نگاه کن تا چه بینى. موسى باز نگریست هزار کوه دید از عقیق بر مثال کوه طور، بر هر کوهى مردى بصورت موسى چون او گلیمى پوشیده، و کلاهى بر سر و عصائى در دست، و با خداوند عالم سخن میگوید. زبان حال موسى گوید.
پنداشتمت که تو مرا یک تنه
کى دانستم که آشناى همه
درویشى را دیدند که با خداى رازى داشت، و میگفت اللهم ارض بى محبّا فان لم ترض بى محبّا فارض بى عبدا، فان لم ترض بى عبدا فارض بى کلبا» گفت خداوندا مرا بدوستى به پسند، اگر اهل دوستى نیم به بندگیم به پسند، ور اهل بندگى نیم بسگیم بپسند تا سگ درگاه تو باشم.
گرمى ندهى بصدر حشمت بارم
بارى چو سگان برون در میدارم
فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ عِنْدَ بارِئِکُمْ از روى باطن این خطاب با جوانمردان طریقت است که نفس خود را بشمشیر مجاهدت سر بر گیرند تا بمارسند وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا. و نگر تا نگویى که این قتل نفس از روى مجاهدت آسان تراست از آن قتل که در بنى اسرائیل رفت. که آن قتل ایشان خود یک بار بود، و از آن پس همه آسانى و آرام بود، و این جوانمردان را هر ساعتى و لحظه قتلى است.
لیس من مات فاستراح بمیت
انما المیت میّت الاحیاء
و عجب آنست که هر چند آسیب دهره بلا بیش بینند ایشان هر روز عاشقتراند، و بر فتنه خویش چون پروانه شمع هر روز فتنهتراند.
نور دلى ار چه جفت نارم دارى
تاج سرى ار چه خاکسارم دارى
چون دیده عزیزى ار چه خوارم دارى
شادم بتو گرچه سوگوارم دارى
چنانستى که هر ساعت بجان این عزیزان از درگاه عزت برید حضرت بنعت الهام پیغام مىآرد که اى جوانمرد آغاز این کار قتل است و آخر ناز، ظاهر دوستى خطر است و باطن راز. من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته.
گر کشته دست را دیت دینار است
مر کشته عشق را دیت دیدار است
وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً مطالعه ذات بر کمال و تعرض رؤیت ذى الجلال چون نه بنعمت هیبت و شرط مراقبت رود ترک حرمت بود، و ترک حرمت موجب صاعقه باشد لا محالة، از آن بگرفت ایشان را صاعقه که بزبان جهل و ترک حرمت دیدار خواستند. و موسى هر چند بزبان هیبت و نعت حرمت بر دوام مراقبت دیدار خواست اما بتصریح خواست نه بتعریض، لا جرم جوابش بتصریح دادند که: لَنْ تَرانِی و بهر درگاه ملوک شرط ادب و مقتضاى حرمت آنست که سؤال بتعریض کنند، چنانک مصطفى ع تقاضاى رؤیت کرد بر سبیل تعریض، و شمّه از آرزوى دل خویش باز نمود باشارت جبرئیل را دید و گفت هل رأیت ربک؟ جبریل چون این سخن بشنید از هیبت و عزّت آن معنى بر خود بگداخت، پس، چون بحضرت عزّت باز رفت، اللَّه گفت یا جبرئیل تو مقصود آن دوست ما در نیافتى، بآنچه گفت وى را تقاضاى دیدار بود که میکرد، یا جبریل رو و او را بیار که ما نیز بوى مشتاقیم «و انى الى لقائهم لاشدّ شوقا»
تبارک اللَّه سبحانه ما کل همّ هو بالسرمد
آخر بسوى سعادت آید را هم
بیرون جهد از محاق روزى ما هم
وَ إِذْ فَرَقْنا بِکُمُ الْبَحْرَ الآیة بیان ثمره سفر موسى است. موسى را دو سفر بود: یکى سفر طرب دیگر سفر هرب. بیان سفر طرب آنست که گفت وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا باین سفر مناجات حق یافت و قربت خداوند جل جلاله. و سفر هرب آنست که گفت وَ أَوْحَیْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِی باین سفر هلاک دشمن و رستگارى ازیشان یافت، چنانک گفت وَ إِذْ فَرَقْنا بِکُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَیْناکُمْ و چنانک موسى را دو سفر بود نیز مصطفى را دو سفر بود یکى سفر ناز دیگر نیاز: سفر نیاز از مکه بود تا مدینه بود از دست کفار و کید اشرار، و سفر ناز از خانه ام هانى بود تا بمسجد اقصى، و از مسجد اقصى تا بآسمان دنیا، و از آسمان دنیا تا بسدره منتهى از سدره منتهى تا بقاب قوسین او ادنى. فرقست میان سفر کلیم و سفر حبیب، کلیم بطور رفت تا وى را گفتید وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا حبیب بحضرت رفت تا از بهر وى گفت دَنا فَتَدَلَّى از قرّبناه تا دنا راه دورست و او که این بصر ندارد معذور است.
وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِینَ لَیْلَةً موسى از میان امت خویش چهل روز بیرون شد، امت وى گوساله پرست شدند و اینک امت محمد پانصد و اند سال گذشت تا مصطفى ع از میان ایشان بیرون شده، و دین و شریعت او هر روزه تازهتر، و مومنان بر راه راست و سنت او هر روز پایندهتر، بنگر پس از پانصد سال رکن دولت شرع او عامر، عود ناضر، شاخ مثمر، شرف مستعلى، حکم مستولى. نیست این مگر عزّ سماوى و فر خدایى، و لطف ازلى و مهر سرمدى، در هر دل از سنت وى چراغى و در هر جان از مهر وى داغى بر هر زبان از ذکر وى نوایى، در هر سر از عشق وى لوائى، من اشد امتى لى حبّا ناس یکونون بعدى یودّ احدهم باهله و ماله نه از گزاف مصطفى ایشان را برادران خواند، و خود را ازیشان شمرد، و ایشان را از خود، فقال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «این اخوانى الذین انا منهم و هم منى، ادخل الجنّة و یدخلون معى»
لطیفة اخرى یتعلق بهذه الآیة موسى ع که بمیعاد حق پیوست و آن سفر در پیش درگرفت هارون را خلیفه خود ساخت و امت را بوى سپرد، گفت اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی لا جرم در فتنه افتادند، و سامرى ایشان را از راه حق برگردانید. و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بآخر عهد که طلعت مبارک وى را مرکب مرگ فرستادند، و الهیّت بنعت عزت آن طلعت را از مرکب مرگ در ربود. و در کنف احدیت گرفت، بلال مؤذن در سرّ بوى بگفت
«هلّا استخلفت علینا؟» قال «اللَّه خلیفتى فیکم»
امت خود باحدیت سپرد، احدیت ایشان را در قباب حفظ بداشت، لا جرم اگر متمردان عالم و شیاطین الانس و الجن گرد آیند. تا یک بنده مؤمن را از راه حق برگردانند نتوانند و از آن درمانند و عاجز آیند.
ثُمَّ عَفَوْنا عَنْکُمْ اگر ایشان را قدرى و خطرى بودى آن چنان جرم عظیم را بدین آسانى و زودى عفو نیامدى. سرعة العفو على عظیم الجرم یدلّ على حقارة قدر المعفوّ عنه با نزدیکان و عظیم قدران مضایقه بیش رود. زنان رسول را صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم میگوید
«من یأت منکنّ بفاحشة مبیّنة یضاعف لها العذاب ضعفین»
این نه از مذلت و اهانت ایشان بود بلکه این از تعزّز و کرامت ایشان بود. بنى اسرائیل را چنان گفت، که بى قدر و بى خطر بودند و این امت را گفت وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ فهذا العظم قدر هم و ذلک لقلّة خطرهم.
وَ إِذْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ وَ الْفُرْقانَ موسویان را فرقان بظاهر داد و محمدیان را فرقان در باطن نهاد، فزون از ظاهر و فرقان باطن نور دل دوستانست که حق از باطل بدان نور جدا کنند، و الیه الاشارة بقوله تعالى إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً و زینجا بود که مصطفى ع وابصة را گفت «استفت قلبک» و گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللَّه» و کسى را که این فرقان در باطن وى پدید آید شرب و همت او از غبار اغیار پاک گردانند، مذهب ارادت او از خاشاک رسوم صیانت کنند، ببساط روزگار او را از کدورات بشریت فشانده دارند، دیده وقت او از دست حدثان نگه دارند تا آنچه دیگران را خبر است او را عیان گردد، آنچه علم الیقین است عین الیقین شود، که در مملکت حادثه در وجود نیاید که نه دل وى را از آن خبر دهند. مصطفى ع را پرسیدند که این را نشانى هست؟ فقال اذا دخل النور القلب انشرح الصدر نشانش آنست که سینه گشاده شود بنور الهى، چون سینه گشاده شود همت عالى گردد، غمگین آسوده شود، پراکندگى بجمع بدل گردد، بساط بقا بگسترد، فرش فنا در نوردد، زاویه غمان را در ببندد، باغ وصال را در بگشاید، بزبان حال از سر ناز و دلال گوید:
در کوى امید منزلى دارم خوش
در قصه عشق مشکلى دارم خوش
تفصیل دلم چه پرسى اى جان جهان
در جمله همى دان که دلى دارم خوش
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکُمْ بِاتِّخاذِکُمُ الْعِجْلَ موسى گفت قوم خویش را نگر تا باین عبادت گوساله که شما کردید گمان نبرید که جلال صمدیت را از آن زیانى است، یا پادشاهى و خداوندى وى را نقصانى است. بل که زیان کارى و بد روزى شمار است، اگر بد افتادى هست شما راست که از چنو خداوندى باز ماندید. و رنه او چون شما بندگان فراوان دارد. سهل عبد اللَّه گفت اللَّه با موسى سخن گفت بر کوه طور و از عزت کلام بار خدا آن کوه چون عقیق شد. موسى را نظر با خود آمد که چون من کیست؟ که خداى جهان و جهانیان با من سخن میگوید بى واسطه، و قدم گاه من عقیق گشته! اللَّه تعالى از وى در نگذاشت گفت یا موسى یکى براست و چپ خویش نگاه کن تا چه بینى. موسى باز نگریست هزار کوه دید از عقیق بر مثال کوه طور، بر هر کوهى مردى بصورت موسى چون او گلیمى پوشیده، و کلاهى بر سر و عصائى در دست، و با خداوند عالم سخن میگوید. زبان حال موسى گوید.
پنداشتمت که تو مرا یک تنه
کى دانستم که آشناى همه
درویشى را دیدند که با خداى رازى داشت، و میگفت اللهم ارض بى محبّا فان لم ترض بى محبّا فارض بى عبدا، فان لم ترض بى عبدا فارض بى کلبا» گفت خداوندا مرا بدوستى به پسند، اگر اهل دوستى نیم به بندگیم به پسند، ور اهل بندگى نیم بسگیم بپسند تا سگ درگاه تو باشم.
گرمى ندهى بصدر حشمت بارم
بارى چو سگان برون در میدارم
فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ عِنْدَ بارِئِکُمْ از روى باطن این خطاب با جوانمردان طریقت است که نفس خود را بشمشیر مجاهدت سر بر گیرند تا بمارسند وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا. و نگر تا نگویى که این قتل نفس از روى مجاهدت آسان تراست از آن قتل که در بنى اسرائیل رفت. که آن قتل ایشان خود یک بار بود، و از آن پس همه آسانى و آرام بود، و این جوانمردان را هر ساعتى و لحظه قتلى است.
لیس من مات فاستراح بمیت
انما المیت میّت الاحیاء
و عجب آنست که هر چند آسیب دهره بلا بیش بینند ایشان هر روز عاشقتراند، و بر فتنه خویش چون پروانه شمع هر روز فتنهتراند.
نور دلى ار چه جفت نارم دارى
تاج سرى ار چه خاکسارم دارى
چون دیده عزیزى ار چه خوارم دارى
شادم بتو گرچه سوگوارم دارى
چنانستى که هر ساعت بجان این عزیزان از درگاه عزت برید حضرت بنعت الهام پیغام مىآرد که اى جوانمرد آغاز این کار قتل است و آخر ناز، ظاهر دوستى خطر است و باطن راز. من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته.
گر کشته دست را دیت دینار است
مر کشته عشق را دیت دیدار است
وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً مطالعه ذات بر کمال و تعرض رؤیت ذى الجلال چون نه بنعمت هیبت و شرط مراقبت رود ترک حرمت بود، و ترک حرمت موجب صاعقه باشد لا محالة، از آن بگرفت ایشان را صاعقه که بزبان جهل و ترک حرمت دیدار خواستند. و موسى هر چند بزبان هیبت و نعت حرمت بر دوام مراقبت دیدار خواست اما بتصریح خواست نه بتعریض، لا جرم جوابش بتصریح دادند که: لَنْ تَرانِی و بهر درگاه ملوک شرط ادب و مقتضاى حرمت آنست که سؤال بتعریض کنند، چنانک مصطفى ع تقاضاى رؤیت کرد بر سبیل تعریض، و شمّه از آرزوى دل خویش باز نمود باشارت جبرئیل را دید و گفت هل رأیت ربک؟ جبریل چون این سخن بشنید از هیبت و عزّت آن معنى بر خود بگداخت، پس، چون بحضرت عزّت باز رفت، اللَّه گفت یا جبرئیل تو مقصود آن دوست ما در نیافتى، بآنچه گفت وى را تقاضاى دیدار بود که میکرد، یا جبریل رو و او را بیار که ما نیز بوى مشتاقیم «و انى الى لقائهم لاشدّ شوقا»
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا سدى گفت این آیت بشان اصحاب سلمان فرود آمد و سلمان مردى بود از جندیسابور بموصل افتاد، میان احبار ترسایان، و روزگارى دراز با ایشان عبادت کرد فراوان و بر دین عیسى بود از اول، پس به مدینه افتاد و او را به بندگى بفروختند. زنى از جهینه او را بخرید، و از بهر وى شبانى میکرد، و سلمان از علماء ترسایان شنیده بود که درین روزگار پیغامبرى بیرون خواهد آمد که صفت وى آنست که مهر نبوت میان دو کتف دارد، و صدقات نستاند، و از هدیهها خورد. روزى سلمان در صحراء مدینه گوسپندان بچرا داشت کسى او را گفت که امروز مردى به مدینه در آمده است و میگوید که من پیغامبرم و سلمان روزگارى بود تا درین انتظار بود، گوسپندان را فرو گذاشت، و به مدینه در شد بنزدیک مصطفى ع و بوى مىنگریست و در وى تأمل میکرد. مصطفى بفراست نبوى بدانست که حال وى چیست، جامه خویش از پشت فرو گذاشت تا مهر نبوت بر سلمان آشکارا شد. پس سلمان برفت و طعامى خرید و پیش رسول آورد رسول فرمود این چیست؟
سلمان گفت این صدقه، مصطفى گفتلا حاجة لى اخرجها فلیأکل المسلمون مرا باین صدقه حاجت نیست، رو بر مسلمانان بر تا ایشان بخورند. پس دیگر بار سلمان رفت و طعامى دیگر آورد مصطفى گفت این چیست؟ سلمان گفت هدیة، مصطفى فرمود اکنون بنشین تا بیکدیگر بخوریم. و سلمان رض حدیث آن قوم خویش که بر دین عیسى بودند درگرفت. و از عبادت فراوان ایشان و مجاهدت و ریاضت بسیار که میکردند لختى باز گفت، و عبادت ایشان آن بود که از روز یکشنبه تا بیکشنبه دیگر هفته روزه میداشتند، روزه وصال که افطار ایشان جز در روز یکشنبه نبودى، و سخن گفتن با یکدیگر جز درین روز نبودى، یک هفته هر یکى در غارى نشسته و خورد و خواب و سخن بر خود حرام کرده، و زبان با ذکر و دل با فکر پرداخته، و یک لحظه از عمر خویش با کار دنیوى و آسایش تن نداده، سلمان وصف الحال ایشان میکرد. مصطفى ع گفت «یا سلمان هم من اهل النار»
قال سلمان فاظلمت على الارض سلمان گفت جهان روشن بر چشمم تاریک گشت چون از مصطفى شنودم که ایشان آتشیانند.
ثم قال یا رسول اللَّه لو ادرکوک صدّقوک و اتبعوک. و سلمان بروزگار ازیشان شنیده بود که مهینه پیغامبران پیغامبر آخر الزمانست و بهینه دینها دین اوست، گفت یا رسول اللَّه اگر ترا دریافتندى ترا پس رو بودندى و استوار داشتندى. آن گه رب العالمین این آیت فرستاد در شأن ایشان: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا... و مصطفى ع گفت در تفسیر این آیت
«من مات على دین عیسى و من مات على الاسلام قبل ان یسمع بى فهو على خیر، و من سمع بى الیوم و لم یؤمن بى فقد هلک.»
گفت هر آن کس که پیش از بعثت ما بر شریعت و سنّت عیسى بود و ما را در نیافت و در آن شریعت فروشد، کار او همه خیر است، و عاقبت او رستگارى، و آن کس که ما را دریافت یا خبر بعثت ما بدو رسید و از هر دین که بر آن بود دست باز نداشت و بر پى ما و سنّت ما نرفت او از جمله هالکانست.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا هادوا از تهوّد است و تهوّد تحرک باشد، جهودان را بدان یهود خوانند لانّهم یتهوّدون عند قرائت التوریة چون توریت خوانند تحرکى در خود آرند، و یقولون انّ السّماوات و الارض تحرکت حین اتى اللَّه موسى التوریة قال ابن جریح انّما سمیت الیهود من قولهم انا هدنا الیک اى تبنا من عبادة العجل. و گفتهاند نسبت ایشان با یهودا است ازین جهت ایشان را یهود خوانند و ترسایان را نصارى بدان خوانند که از ده نصره بودند و نصره آن دیه بود که عیسى و مادرش بآن دیه فرو آمده بودند، مقاتل و قتاده گویند نام آن دیه ناصره بود فنسبوا الیها. و قیل سمّوا نصارى لقوله تعالى من انصارى الى اللَّه و هم الحواریون.
و صابئان قومى بودند که مسکن به شام داشتند و ملائکه پرست بودند و نماز به کعبه مىبردند و زبور میخواندند، و گفتهاند قومى از اهل کتاب بودند و بیرون از جهودى و ترسایى دینى دگر نو نهاده بودند میان جهودى و ترسایى، و علامت ایشان آن بود که موى از میان سر باز میکردند یعنى دوست میداشتند که کشف عورت کنند و بیحجاب باشند و شرم از مردم ندارند و یحبون مذاکیرهم، و شره مردان از خود مىبریدند.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا اختلافست میان علما که این آیت محکم است یا منسوخ، جماعتى گفتند منسوخ است و ناسخ آنست که گفت عزّ و جلاله وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ ابن عباس گفت چنان مىنماید که عمل صالح از جهودان و ترسایان و صابئان مقبول بود و بهشت ایشان را موعود، بحکم این آیت که گفت إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا وَ النَّصارى... پس چون آیت وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ فرود آمد این آیت منسوخ شد و این حکم بگشت. اما قول مجاهد و ضحاک آنست که این آیت محکم است و هیچ چیز از آن منسوخ نیست، و تقدیرش آنست که انّ الذین آمنوا و من آمن من الذین هادوا و در معنى آیت در طریق است: یکى آنست که إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا مؤمنان بحقیقت میخواهد هم از این امت و هم از امتهاى گذشته، میگوید ایشان که از دل پاک و اعتقاد درست راست ایمان دارند بغیب ایمانى تصدیقى و تسلیمى، گردن نهاده و گوش فرا داشته، و رسالت و پیغام پذیرفته، از هر پیغامبر که آمد بهر هنگام که بود.
وَ الَّذِینَ هادُوا و على الخصوص قوم موسى که بر دین موسى درست آمدند و تغییر و تبدیل نکردند و در انتظار بعث مصطفى ع نشستند، و بوى ایمان داشتند. و همچنین قوم عیسى که بر دین عیسى بودند و در عیسى غلو نکردند، و به محمد ایمان بداشتند و برین اعتقاد از دنیا بیرون شدند، و صابئان همچنین در وقت استقامت کار دین خویش.
آن گه گفت.
مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ هر که از اینان برین اعتقاد و ایمان بماند، و توفیق ثبات و لزوم ایمان یابد، تا بر آن بمیرد فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ و روا باشد که اینجا واوى مضمر نهند، یعنى و من آمن بعدک یا محمد الى یوم القیمة فلهم اجرهم عند ربهم.
طریق دیگر آنست که إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا از این امت منافقان اند که بزبان ایمان آرند و بدل نه، وز امتان گذشته ایشانند که به پیغامبران گذشته ایمان دادند و به محمد نه، وَ الَّذِینَ هادُوا جهودانند که بعد از موسى دین مبدل محرف گرفتند، وَ النَّصارى ترسایانند که بعد از عیسى غلو کردند و از راه راست بگشتند، وَ الصَّابِئِینَ اصناف کفّارند. مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ... یعنى من آمن منهم باللّه، میگوید ازینان هر که باللّه ایمان آورد و بروز رستاخیز.
وَ عَمِلَ صالِحاً یعنى بالایمان محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم. و به محمد ایمان آرد و وى را استوار گیرد و بنبوت وى گواهى دهد فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ایشان بثواب ایمان خویش برسند وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ یوم یخاف الناس، و آن روز که خلق همه در بیم و هراس باشند ایشان بى بیم و ترس باشند. وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ على ما خلّفوا ورائهم من الدّنیا و عیشها عند معاینتهم ما اعدّ اللَّه لهم من النعیم المقیم و الثواب الجزیل و هیچ اندوه نبود ایشان را از مفارقت دنیا و نعیم این جهانى پس از آنک نعیم آخرت یافتند.
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ و چون پیمان ستدیم و عهد گرفتیم بر شما که چون شما را کتابى دهیم بپذیرید پس چون توریت فرستادیم گفتید نه پذیریم. مفسران گفتند آن گه که موسى از مناجات باز آمد و الواح توریت به بنى اسرائیل آورد، ایشان را فرمود که احکام توریت و امر و نهى که در آنست قبول کنید و آن را کار بند شوید. ایشان شریعتى بس گران دیدند نفرت گرفتند از آن، و قبول نکردند. وَ رَفَعْنا فَوْقَکُمُ الطُّورَ رب العالمین کوهى را فرمود از کوههاى فلسطین تا از بیخ برآمد و بر سر ایشان بداشت، چندانک لشکر ایشان بود گویند فرسنگى در فرسنگى بود نزدیک سر ایشان فرو آمد، و آتشى در پیش چشم ایشان بر افروختند، و دریا از پس بود.
پس ایشان را گفتند خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ اى خذوا ما افترضناه علیکم فى کتابنا من الفرائض و اقبلوه و اعملوا باجتهاد منکم فى ادائه من غیر تقصیر و لا توان میگوید گیرید و پذیرید آنچه بر شما فریضه کردیم از احکام دین بجدى و جهدى تمام و آن را کار بند شوید. وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ و آنچه در کتابست از وعد و وعید و ترغیب و ترهیب بر خوانید و یاد گیرید و بدان کار کنید و از آن غافل مباشید لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا مگر از هلاک دنیا و عذاب عقبى برهید. قوم موسى چون آن کوه دیدند بر سر ایشان و آتش از پیش و دریا از پس بسهمیدند و از بیم و ترس قبول کردند و بسجود در افتادند، و در آن حال که سجود میکردند در کوه مىنگرستند که بر زبر ایشان بود و سجود ایشان بیک نیمه روى بود، ازینجاست که جهودان سجود بیک نیمه روى کنند، پس رب العالمین آن کوه از سر ایشان باز برد. ایشان گفتند یا موسى سمعنا و اطعنا و لو لا الجبل ما اطعناک اگر کسى گوید چه ثواب است ایشان را در پذیرفتن کتاب و در آن مضطر بودند و مکره و معلوم است که به اکراه بثواب نرسند؟ جواب آنست که در التزام مضطر بودند لا جرم ایشان را در التزام ثواب نیست، امّا بعد از التزام عمل کردند بآن و در عمل مضطر و مکره نبودند، ایشان را ثواب که هست در عمل است ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ اى اعرضتم عن امر اللَّه و طاعته من بعد المیثاق و رفع الجبل پس از آنکه عهد گرفتیم بر شما که طاعت دار باشید و کوه از سر شما باز بردیم، دیگر باره فرمان ما بگذاشتید و نقض عهد کردید.
فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ اگر نه فضل خداوند بودى که شما را فرو گذاشت و مهلت داد و بعقوبت نشتافت تا قومى از شما توبه کردند و از آن تولّى و نافرمانى پشیمان گشتند، اگر نه این فضل و رحمت بودى شما از هالکان و زیان کاران بودید. مصطفى گفت«لا احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه انه یشرک و یدعون له الصاحبة و الولد، و هو یرزقهم و یعافیهم و یدفع عنهم»
و بلال سعد مرا پند دادى و گفتى: عباد الرّحمن اربع خصال جاریات علیکم من الرحمن، مع ظلمکم انفسکم و خطایاکم: امّا رزقه فدار علیکم، و اما رحمته فغیر محجوبة عنکم، و اما ستره فسائغ علیکم، و اما عقابه فلم یجعل لکم، ثم انتم على ذلک تجترئون على الهکم! و در قرآن ذکر رحمت فراوان است و جمله آن بده معنى باز گردد: یکى بمعنى اسلام است چنانک رب العالمین گفت وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ و قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ درین دو آیت اسلام را رحمت خواند از بهر آنک بنده باسلام برحمت خداى میرسد هم در دنیا هم در عقبى. دیگر رحمت است بمعنى رزق چنانک گفت ما یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ، و نام رحمن جل جلاله ازینجاست یعنى که روزى دهنده جهانیانست، برّهم و فاجرهم. لا یمنع کافرا لکفره و لا عاصیا لعصیانه. سوم رحمت است بمعنى شفقت کقوله تعالى وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً چهارم بمعنى لطف کقوله تعالى فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ پنجم رحمت بمعنى عفو و مغفرت کقوله تعالى کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ششم رحمت است بمعنى بهشت و ذلک فى قوله وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ. هفتم رحمت گفت و مراد بآن رسول خدا است و ذلک فى قوله وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ هشتم رحمت است بمعنى باران و هو فى قوله هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ. نهم رحمت است بمعنى قرآن و هو قوله شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ. دهم رحمت است بمعنى نعمت چنانک درین آیت گفت فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَکُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرِینَ اى فلو لا نعمة ربکم لصرتم من المغبونین الذین خسروا الرحمة و استوجبوا العذاب.
سلمان گفت این صدقه، مصطفى گفتلا حاجة لى اخرجها فلیأکل المسلمون مرا باین صدقه حاجت نیست، رو بر مسلمانان بر تا ایشان بخورند. پس دیگر بار سلمان رفت و طعامى دیگر آورد مصطفى گفت این چیست؟ سلمان گفت هدیة، مصطفى فرمود اکنون بنشین تا بیکدیگر بخوریم. و سلمان رض حدیث آن قوم خویش که بر دین عیسى بودند درگرفت. و از عبادت فراوان ایشان و مجاهدت و ریاضت بسیار که میکردند لختى باز گفت، و عبادت ایشان آن بود که از روز یکشنبه تا بیکشنبه دیگر هفته روزه میداشتند، روزه وصال که افطار ایشان جز در روز یکشنبه نبودى، و سخن گفتن با یکدیگر جز درین روز نبودى، یک هفته هر یکى در غارى نشسته و خورد و خواب و سخن بر خود حرام کرده، و زبان با ذکر و دل با فکر پرداخته، و یک لحظه از عمر خویش با کار دنیوى و آسایش تن نداده، سلمان وصف الحال ایشان میکرد. مصطفى ع گفت «یا سلمان هم من اهل النار»
قال سلمان فاظلمت على الارض سلمان گفت جهان روشن بر چشمم تاریک گشت چون از مصطفى شنودم که ایشان آتشیانند.
ثم قال یا رسول اللَّه لو ادرکوک صدّقوک و اتبعوک. و سلمان بروزگار ازیشان شنیده بود که مهینه پیغامبران پیغامبر آخر الزمانست و بهینه دینها دین اوست، گفت یا رسول اللَّه اگر ترا دریافتندى ترا پس رو بودندى و استوار داشتندى. آن گه رب العالمین این آیت فرستاد در شأن ایشان: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا... و مصطفى ع گفت در تفسیر این آیت
«من مات على دین عیسى و من مات على الاسلام قبل ان یسمع بى فهو على خیر، و من سمع بى الیوم و لم یؤمن بى فقد هلک.»
گفت هر آن کس که پیش از بعثت ما بر شریعت و سنّت عیسى بود و ما را در نیافت و در آن شریعت فروشد، کار او همه خیر است، و عاقبت او رستگارى، و آن کس که ما را دریافت یا خبر بعثت ما بدو رسید و از هر دین که بر آن بود دست باز نداشت و بر پى ما و سنّت ما نرفت او از جمله هالکانست.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا هادوا از تهوّد است و تهوّد تحرک باشد، جهودان را بدان یهود خوانند لانّهم یتهوّدون عند قرائت التوریة چون توریت خوانند تحرکى در خود آرند، و یقولون انّ السّماوات و الارض تحرکت حین اتى اللَّه موسى التوریة قال ابن جریح انّما سمیت الیهود من قولهم انا هدنا الیک اى تبنا من عبادة العجل. و گفتهاند نسبت ایشان با یهودا است ازین جهت ایشان را یهود خوانند و ترسایان را نصارى بدان خوانند که از ده نصره بودند و نصره آن دیه بود که عیسى و مادرش بآن دیه فرو آمده بودند، مقاتل و قتاده گویند نام آن دیه ناصره بود فنسبوا الیها. و قیل سمّوا نصارى لقوله تعالى من انصارى الى اللَّه و هم الحواریون.
و صابئان قومى بودند که مسکن به شام داشتند و ملائکه پرست بودند و نماز به کعبه مىبردند و زبور میخواندند، و گفتهاند قومى از اهل کتاب بودند و بیرون از جهودى و ترسایى دینى دگر نو نهاده بودند میان جهودى و ترسایى، و علامت ایشان آن بود که موى از میان سر باز میکردند یعنى دوست میداشتند که کشف عورت کنند و بیحجاب باشند و شرم از مردم ندارند و یحبون مذاکیرهم، و شره مردان از خود مىبریدند.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا اختلافست میان علما که این آیت محکم است یا منسوخ، جماعتى گفتند منسوخ است و ناسخ آنست که گفت عزّ و جلاله وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ ابن عباس گفت چنان مىنماید که عمل صالح از جهودان و ترسایان و صابئان مقبول بود و بهشت ایشان را موعود، بحکم این آیت که گفت إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا وَ النَّصارى... پس چون آیت وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ فرود آمد این آیت منسوخ شد و این حکم بگشت. اما قول مجاهد و ضحاک آنست که این آیت محکم است و هیچ چیز از آن منسوخ نیست، و تقدیرش آنست که انّ الذین آمنوا و من آمن من الذین هادوا و در معنى آیت در طریق است: یکى آنست که إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا مؤمنان بحقیقت میخواهد هم از این امت و هم از امتهاى گذشته، میگوید ایشان که از دل پاک و اعتقاد درست راست ایمان دارند بغیب ایمانى تصدیقى و تسلیمى، گردن نهاده و گوش فرا داشته، و رسالت و پیغام پذیرفته، از هر پیغامبر که آمد بهر هنگام که بود.
وَ الَّذِینَ هادُوا و على الخصوص قوم موسى که بر دین موسى درست آمدند و تغییر و تبدیل نکردند و در انتظار بعث مصطفى ع نشستند، و بوى ایمان داشتند. و همچنین قوم عیسى که بر دین عیسى بودند و در عیسى غلو نکردند، و به محمد ایمان بداشتند و برین اعتقاد از دنیا بیرون شدند، و صابئان همچنین در وقت استقامت کار دین خویش.
آن گه گفت.
مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ هر که از اینان برین اعتقاد و ایمان بماند، و توفیق ثبات و لزوم ایمان یابد، تا بر آن بمیرد فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ و روا باشد که اینجا واوى مضمر نهند، یعنى و من آمن بعدک یا محمد الى یوم القیمة فلهم اجرهم عند ربهم.
طریق دیگر آنست که إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا از این امت منافقان اند که بزبان ایمان آرند و بدل نه، وز امتان گذشته ایشانند که به پیغامبران گذشته ایمان دادند و به محمد نه، وَ الَّذِینَ هادُوا جهودانند که بعد از موسى دین مبدل محرف گرفتند، وَ النَّصارى ترسایانند که بعد از عیسى غلو کردند و از راه راست بگشتند، وَ الصَّابِئِینَ اصناف کفّارند. مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ... یعنى من آمن منهم باللّه، میگوید ازینان هر که باللّه ایمان آورد و بروز رستاخیز.
وَ عَمِلَ صالِحاً یعنى بالایمان محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم. و به محمد ایمان آرد و وى را استوار گیرد و بنبوت وى گواهى دهد فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ایشان بثواب ایمان خویش برسند وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ یوم یخاف الناس، و آن روز که خلق همه در بیم و هراس باشند ایشان بى بیم و ترس باشند. وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ على ما خلّفوا ورائهم من الدّنیا و عیشها عند معاینتهم ما اعدّ اللَّه لهم من النعیم المقیم و الثواب الجزیل و هیچ اندوه نبود ایشان را از مفارقت دنیا و نعیم این جهانى پس از آنک نعیم آخرت یافتند.
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ و چون پیمان ستدیم و عهد گرفتیم بر شما که چون شما را کتابى دهیم بپذیرید پس چون توریت فرستادیم گفتید نه پذیریم. مفسران گفتند آن گه که موسى از مناجات باز آمد و الواح توریت به بنى اسرائیل آورد، ایشان را فرمود که احکام توریت و امر و نهى که در آنست قبول کنید و آن را کار بند شوید. ایشان شریعتى بس گران دیدند نفرت گرفتند از آن، و قبول نکردند. وَ رَفَعْنا فَوْقَکُمُ الطُّورَ رب العالمین کوهى را فرمود از کوههاى فلسطین تا از بیخ برآمد و بر سر ایشان بداشت، چندانک لشکر ایشان بود گویند فرسنگى در فرسنگى بود نزدیک سر ایشان فرو آمد، و آتشى در پیش چشم ایشان بر افروختند، و دریا از پس بود.
پس ایشان را گفتند خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ اى خذوا ما افترضناه علیکم فى کتابنا من الفرائض و اقبلوه و اعملوا باجتهاد منکم فى ادائه من غیر تقصیر و لا توان میگوید گیرید و پذیرید آنچه بر شما فریضه کردیم از احکام دین بجدى و جهدى تمام و آن را کار بند شوید. وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ و آنچه در کتابست از وعد و وعید و ترغیب و ترهیب بر خوانید و یاد گیرید و بدان کار کنید و از آن غافل مباشید لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا مگر از هلاک دنیا و عذاب عقبى برهید. قوم موسى چون آن کوه دیدند بر سر ایشان و آتش از پیش و دریا از پس بسهمیدند و از بیم و ترس قبول کردند و بسجود در افتادند، و در آن حال که سجود میکردند در کوه مىنگرستند که بر زبر ایشان بود و سجود ایشان بیک نیمه روى بود، ازینجاست که جهودان سجود بیک نیمه روى کنند، پس رب العالمین آن کوه از سر ایشان باز برد. ایشان گفتند یا موسى سمعنا و اطعنا و لو لا الجبل ما اطعناک اگر کسى گوید چه ثواب است ایشان را در پذیرفتن کتاب و در آن مضطر بودند و مکره و معلوم است که به اکراه بثواب نرسند؟ جواب آنست که در التزام مضطر بودند لا جرم ایشان را در التزام ثواب نیست، امّا بعد از التزام عمل کردند بآن و در عمل مضطر و مکره نبودند، ایشان را ثواب که هست در عمل است ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ اى اعرضتم عن امر اللَّه و طاعته من بعد المیثاق و رفع الجبل پس از آنکه عهد گرفتیم بر شما که طاعت دار باشید و کوه از سر شما باز بردیم، دیگر باره فرمان ما بگذاشتید و نقض عهد کردید.
فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ اگر نه فضل خداوند بودى که شما را فرو گذاشت و مهلت داد و بعقوبت نشتافت تا قومى از شما توبه کردند و از آن تولّى و نافرمانى پشیمان گشتند، اگر نه این فضل و رحمت بودى شما از هالکان و زیان کاران بودید. مصطفى گفت«لا احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه انه یشرک و یدعون له الصاحبة و الولد، و هو یرزقهم و یعافیهم و یدفع عنهم»
و بلال سعد مرا پند دادى و گفتى: عباد الرّحمن اربع خصال جاریات علیکم من الرحمن، مع ظلمکم انفسکم و خطایاکم: امّا رزقه فدار علیکم، و اما رحمته فغیر محجوبة عنکم، و اما ستره فسائغ علیکم، و اما عقابه فلم یجعل لکم، ثم انتم على ذلک تجترئون على الهکم! و در قرآن ذکر رحمت فراوان است و جمله آن بده معنى باز گردد: یکى بمعنى اسلام است چنانک رب العالمین گفت وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ و قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ درین دو آیت اسلام را رحمت خواند از بهر آنک بنده باسلام برحمت خداى میرسد هم در دنیا هم در عقبى. دیگر رحمت است بمعنى رزق چنانک گفت ما یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ، و نام رحمن جل جلاله ازینجاست یعنى که روزى دهنده جهانیانست، برّهم و فاجرهم. لا یمنع کافرا لکفره و لا عاصیا لعصیانه. سوم رحمت است بمعنى شفقت کقوله تعالى وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً چهارم بمعنى لطف کقوله تعالى فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ پنجم رحمت بمعنى عفو و مغفرت کقوله تعالى کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ششم رحمت است بمعنى بهشت و ذلک فى قوله وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ. هفتم رحمت گفت و مراد بآن رسول خدا است و ذلک فى قوله وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ هشتم رحمت است بمعنى باران و هو فى قوله هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ. نهم رحمت است بمعنى قرآن و هو قوله شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ. دهم رحمت است بمعنى نعمت چنانک درین آیت گفت فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَکُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرِینَ اى فلو لا نعمة ربکم لصرتم من المغبونین الذین خسروا الرحمة و استوجبوا العذاب.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا الآیة، هر چند که کوشیدند و رنجها در دیندارى کشیدند آن احبار جهودان و رهبان ترسایان، و چندانک توانستند در راه مجاهدت و ریاضت رفتند و نفس خود را از شهوات و مألوفات باز داشتند و از دنیا و دنیا داران یکبارگى عزلت گرفتند، و صومعهها بر خود زندان کردند، با اینهمه که کردند ضایع است سعىهاى ایشان، بل که حقیقت خود آنست که تا به محمد ایمان نیارند و او را برسالت و نبوت استوار نگیرند، آن عبادتها ناکرده کرده گیر و آن طاعتها ناپذیرفته. روش دینداران و مقامات و احوال دوستان هم بر این نسق نهادند، تا بقیتى از علایق بریشانست دعوى ایشان دریافت نسیم دوستى هذیانست. المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
تا هست ترا بنزد تو تکیه گهت
مغرور دو عالمى و کار تبهت
تو تکیه بر پنداشت خود زنى، و سوداها در سر گیرى و غوغاها در دل، و ستور نفس را از راندن هیچ شهوت باز نگیرى، آن گه طمع دارى که با مردان راه در میدان حقیقت گوى زنى، هیهات!!
تا تو بر پشت ستورى بار او بر جان تست
چون بترک وى بگفتى آتش اندر بار زن
ور زچاه جاه خواهى تا بر آیى مردوار
چنگ در زنجیر گوهر وار عنبر بار زن
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ با همه عهد بست و از همه پیمان گرفت و همه اجابت کردند، اما قومى بطوع اجابت کردند و قومى بکره او که بطوع اجابت کرد عیان او را بار داد و مهر ازل وى را دست گرفت، و او که بکره اجابت کرد حق بر وى بپوشید تا در تاریکى و بیگانگى بماند. این میثاق بر عموم روز اول و در عهد ازل برفت، که احدیت بر دلها متجلى شد، یکى را تجلى سیاست و عزت بود یکى را تجلى لطف و کرامت آنها که اهل سیاست بودند در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، خردهاشان حیران و دلهاشان تاریک، گرد بیگانگى بر رخسار ایشان نشسته، داغ جدایى بر پیشانى ایشان نهاده، که أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى أَبْصارَهُمْ. و آنها که اهل لطف و کرامت بودند ایشان را بزیور انس بیار است و بنور توحید بیفروخت، و این رقم تخصیص بر ناصیه دولت ایشان کشید که أُولئِکَ الَّذِینَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ آب آشنایى را در دل ایشان جویى بریده و زرع دوستى را تخم سعادت پر کنده، و میوه بستاخى را درخت دولت نشانده، و دیدار منت را چراغ معرفت افروخته، و آن گه حوالت همه با فضل و رحمت خود کرده و گفته که فلو لا فضل اللَّه علیکم و رحمته لکنتم من الخاسرین.
آرى چون دریاى فضل بموج آید جوى معصیت را در تلاطم آن امواج صولت نماند. داود پیغامبر گفت «الهى اتیت اطباء عبادک لیداوونى، فکلهم علیک دلّونى فبؤسا للقانطین من رحمتک» گفت خداوندا گرد همه طبیبان عالم بر آمدم تا درد مرا مرهمى سازند همگان مرا بتو راه نمودند، زیانکار و بینوا آن کس که از رحمت تو نومیدست. فضیل عیاض در روز عرفه در موسم عرفات بآن خلق نگریست و آن سوز و نیاز و آن ناز و راز ایشان دید، هر کسى در موسم عرفات بآن خلق نگریست و آن سوز و نیاز و آن ناز و راز ایشان دید، هر کسى دیگر دعائى و دیگر ثنائى میگفت، دستها همه سوى آسمان و چشمها گریان و دلها سوزان، فضیل گفت «چه بینید و چه حکم کنید؟ اگر این همه خلق دست نیاز سوى مخلوقى دراز کنند و دانگى سیم خواهند ازیشان دریغ دارد یا نه؟ گفتند نه گفت بخدایى خداى که بندگان را بمغفرت خود نواختن بنزدیک حق آسانتر است از آن دانگى سیم آن مخلوق باین جمع فراوان.
تا هست ترا بنزد تو تکیه گهت
مغرور دو عالمى و کار تبهت
تو تکیه بر پنداشت خود زنى، و سوداها در سر گیرى و غوغاها در دل، و ستور نفس را از راندن هیچ شهوت باز نگیرى، آن گه طمع دارى که با مردان راه در میدان حقیقت گوى زنى، هیهات!!
تا تو بر پشت ستورى بار او بر جان تست
چون بترک وى بگفتى آتش اندر بار زن
ور زچاه جاه خواهى تا بر آیى مردوار
چنگ در زنجیر گوهر وار عنبر بار زن
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ با همه عهد بست و از همه پیمان گرفت و همه اجابت کردند، اما قومى بطوع اجابت کردند و قومى بکره او که بطوع اجابت کرد عیان او را بار داد و مهر ازل وى را دست گرفت، و او که بکره اجابت کرد حق بر وى بپوشید تا در تاریکى و بیگانگى بماند. این میثاق بر عموم روز اول و در عهد ازل برفت، که احدیت بر دلها متجلى شد، یکى را تجلى سیاست و عزت بود یکى را تجلى لطف و کرامت آنها که اهل سیاست بودند در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، خردهاشان حیران و دلهاشان تاریک، گرد بیگانگى بر رخسار ایشان نشسته، داغ جدایى بر پیشانى ایشان نهاده، که أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى أَبْصارَهُمْ. و آنها که اهل لطف و کرامت بودند ایشان را بزیور انس بیار است و بنور توحید بیفروخت، و این رقم تخصیص بر ناصیه دولت ایشان کشید که أُولئِکَ الَّذِینَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ آب آشنایى را در دل ایشان جویى بریده و زرع دوستى را تخم سعادت پر کنده، و میوه بستاخى را درخت دولت نشانده، و دیدار منت را چراغ معرفت افروخته، و آن گه حوالت همه با فضل و رحمت خود کرده و گفته که فلو لا فضل اللَّه علیکم و رحمته لکنتم من الخاسرین.
آرى چون دریاى فضل بموج آید جوى معصیت را در تلاطم آن امواج صولت نماند. داود پیغامبر گفت «الهى اتیت اطباء عبادک لیداوونى، فکلهم علیک دلّونى فبؤسا للقانطین من رحمتک» گفت خداوندا گرد همه طبیبان عالم بر آمدم تا درد مرا مرهمى سازند همگان مرا بتو راه نمودند، زیانکار و بینوا آن کس که از رحمت تو نومیدست. فضیل عیاض در روز عرفه در موسم عرفات بآن خلق نگریست و آن سوز و نیاز و آن ناز و راز ایشان دید، هر کسى در موسم عرفات بآن خلق نگریست و آن سوز و نیاز و آن ناز و راز ایشان دید، هر کسى دیگر دعائى و دیگر ثنائى میگفت، دستها همه سوى آسمان و چشمها گریان و دلها سوزان، فضیل گفت «چه بینید و چه حکم کنید؟ اگر این همه خلق دست نیاز سوى مخلوقى دراز کنند و دانگى سیم خواهند ازیشان دریغ دارد یا نه؟ گفتند نه گفت بخدایى خداى که بندگان را بمغفرت خود نواختن بنزدیک حق آسانتر است از آن دانگى سیم آن مخلوق باین جمع فراوان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً قتل نفس از دو گونه است یکى از روى صورت و یکى از روى معنى، او که از روى صورت خود را کشد بعذابى رسد که عذاب از آن صعبتر نیست و ذلک فى
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من قتل نفسه بسمّ فسمّه فى یده یتحسّاه فى نار جهنم خالدا مخلّدا فیها ابدا، و من قتل نفسه بحدیدة فحدیدته فى دیه یجأ بها فى بطنه فى نار جهنم خالدا مخلدا فیها ابدا، و من تردّى من جبل فقتل نفسه فهو یتردّى فى نار جهنم من جبل خالدا مخلدا فیها ابدا»
و آن کس که خود را بشمشیر مجاهدت از روى معنى کشد بناز و نعیم باقى و بهشت جاویدى رسید. چنانک رب العزة گفت وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى. قوم موسى را گفتند زنده را بکشید تا کشته زنده شود، اشارت باهل طریق است که نفس زنده را بشمشیر مجاهدت بکشند بر وفق شریعت تا دل مرده بنور مشاهدت زنده شود، و او که بنور مشاهدت و روح انس زنده شد بحیاة طیبه رسید آن حیاتى که هرگز مرگى در آن نشود و فنا بآن راه نبرد، و زبان حال بنده اندرین حال میگوید:
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
پیر طریقت جنید قدس اللَّه روحه یکى را از دوستان وى که از دنیا رفته بود میشست، آن کس انگشت مسبّحه جنید را بگرفت، جنید گفت أ حیاة بعد الموت؟ جواب داد که او ما علمت انا لا نموت بل ننقل من دار الى دار «و فى هذا المعنى ما روى عن عبد الملک بن عمیر عن ربعى بن محراش قال کنا اخوة ثلاثة، و کان اعبدنا و اصوفنا و افضلنا الاوسط منا فغبت غیبة الى السواد ثم قدمت على اهلى. فقالوا ادرک اخاک فانه فى الموت، قال فخرجت الیه اسعى، فانتهیت الیه و قد قضى و سجى بثوب، فقعدت عند راسه ابکیه، قال فرفع یده فکشف الثوب عن راسه، و قال السلام علیکم قلت اى اخى أ حیاة بعد الموت؟ قال نعم انى لقیت اخى فلقنى بروح و ریحان و رب غیر غضبان، و انه کسانى ثیابا خضرا من سندس و استبرق، و انى وجدت الامر ایسر مما تحسبون ثلثا، فاعملوا و لا تغیّروا ثلثا و انى لقیت رسول اللَّه فاقسم ان لا یبرح حتى آتیه، فعجّلوا جهازى ثم طفأ فکان اسرع من حصاة لو القیت فى ماء، فبلغ عایشه رض فصدّقته و قالت قد کنا نسمع ان رجلا من هذه الامة سیتکلم بعد موته.
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ قسوت دل در حق جهال نامهربانى و بى رحمتى و از راه حق دورى، و در حق عارفان و ارباب صدق و صفوت قوت دل است و حالت تمکن و کمال معرفت و حالت صفوت، چنانک صدیق اکبر از خود نشان داد که هر گه کسى را دیدى که مىگریستى و در خود مىپیچیدى از استماع قرآن، وى گفتى هکذا کنا حتى قست القلوب اشارت است این قسوت بکمال حال عارفان و جلال رتبت صدّیقان در بدایت کار و عنفوان ارادت، مبتدى را بانگ و خروش و نعره و زارى بود که هنوز عشق وى ولایت خود بتمامى فرو نگرفته بود، پس چون کار بکمال رسد و صفاء معرفت قوى گردد و سلطان عشق ولایت خود بتمامى فرو گیرد، آن خروش و زارى در باقى شود شادى و طرب در پیوندد، بزبان حال گوید.
ز اول که مرا عشق نگارم نو بود
همسایه بشب ز ناله من نغنود
کم گشت کنون ناله که عشقم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ سنگ خاره را بر دل جافى فضل داد و افزونى نهاد، گفت از سنگ آب آید و نرم شود و از ترس خدا بهامون افتد، و دل جافى در نهاد مرد بیگانه نه از ترس خدا بنالد و نه از حسرت بگرید، نه رحمت و رقت در وى آید.
در حکایت بیارند که پیغامبرى از پیغامبران خدا بصحرایى بر گذشت سنگى را دید که در نهاد خود کوچک بود و آبى عظیم از وى میرفت بیش از حد و اندازه آن سنگ پیغامبر بایستاد و در آن تعجب میکرد که تا چه حالست آن سنگ را و چه آبست که از وى روانست، رب العزة آن سنگ را با وى در سخن آورد تا گفت اى پیغامبر حق این آب که تو مىبینى گریستن منست، که از آن روز باز که بمن رسید از کلام رب العزة که وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ که دوزخ را بسنگ گرم کنند من از حسرت و ترس میگریم. پیغامبر گفت بار خدایا وى را از آتش ایمن گردان وحى آمد بوى، که او را ایمن کردم از آتش. پیغامبر برفت پس بروزگارى دیگر باز آمد و آن سنگ را دید که هم چنان میگریست، و آب از وى روان، هم در آن تعجب بماند تا رب العزّة دیگر باره آن سنگ را بسخن آورد، گفت اى پیغامبر خدا چه تعجب کنى باین گریستن من، اللَّه تعالى مرا ایمن کرد از آتش اما گریستن اول از حسرت و اندوه بود و این گریستن از شادى و شکر.
پیر طریقت گفت: «در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصهایست دراز.»
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من قتل نفسه بسمّ فسمّه فى یده یتحسّاه فى نار جهنم خالدا مخلّدا فیها ابدا، و من قتل نفسه بحدیدة فحدیدته فى دیه یجأ بها فى بطنه فى نار جهنم خالدا مخلدا فیها ابدا، و من تردّى من جبل فقتل نفسه فهو یتردّى فى نار جهنم من جبل خالدا مخلدا فیها ابدا»
و آن کس که خود را بشمشیر مجاهدت از روى معنى کشد بناز و نعیم باقى و بهشت جاویدى رسید. چنانک رب العزة گفت وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى. قوم موسى را گفتند زنده را بکشید تا کشته زنده شود، اشارت باهل طریق است که نفس زنده را بشمشیر مجاهدت بکشند بر وفق شریعت تا دل مرده بنور مشاهدت زنده شود، و او که بنور مشاهدت و روح انس زنده شد بحیاة طیبه رسید آن حیاتى که هرگز مرگى در آن نشود و فنا بآن راه نبرد، و زبان حال بنده اندرین حال میگوید:
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
پیر طریقت جنید قدس اللَّه روحه یکى را از دوستان وى که از دنیا رفته بود میشست، آن کس انگشت مسبّحه جنید را بگرفت، جنید گفت أ حیاة بعد الموت؟ جواب داد که او ما علمت انا لا نموت بل ننقل من دار الى دار «و فى هذا المعنى ما روى عن عبد الملک بن عمیر عن ربعى بن محراش قال کنا اخوة ثلاثة، و کان اعبدنا و اصوفنا و افضلنا الاوسط منا فغبت غیبة الى السواد ثم قدمت على اهلى. فقالوا ادرک اخاک فانه فى الموت، قال فخرجت الیه اسعى، فانتهیت الیه و قد قضى و سجى بثوب، فقعدت عند راسه ابکیه، قال فرفع یده فکشف الثوب عن راسه، و قال السلام علیکم قلت اى اخى أ حیاة بعد الموت؟ قال نعم انى لقیت اخى فلقنى بروح و ریحان و رب غیر غضبان، و انه کسانى ثیابا خضرا من سندس و استبرق، و انى وجدت الامر ایسر مما تحسبون ثلثا، فاعملوا و لا تغیّروا ثلثا و انى لقیت رسول اللَّه فاقسم ان لا یبرح حتى آتیه، فعجّلوا جهازى ثم طفأ فکان اسرع من حصاة لو القیت فى ماء، فبلغ عایشه رض فصدّقته و قالت قد کنا نسمع ان رجلا من هذه الامة سیتکلم بعد موته.
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ قسوت دل در حق جهال نامهربانى و بى رحمتى و از راه حق دورى، و در حق عارفان و ارباب صدق و صفوت قوت دل است و حالت تمکن و کمال معرفت و حالت صفوت، چنانک صدیق اکبر از خود نشان داد که هر گه کسى را دیدى که مىگریستى و در خود مىپیچیدى از استماع قرآن، وى گفتى هکذا کنا حتى قست القلوب اشارت است این قسوت بکمال حال عارفان و جلال رتبت صدّیقان در بدایت کار و عنفوان ارادت، مبتدى را بانگ و خروش و نعره و زارى بود که هنوز عشق وى ولایت خود بتمامى فرو نگرفته بود، پس چون کار بکمال رسد و صفاء معرفت قوى گردد و سلطان عشق ولایت خود بتمامى فرو گیرد، آن خروش و زارى در باقى شود شادى و طرب در پیوندد، بزبان حال گوید.
ز اول که مرا عشق نگارم نو بود
همسایه بشب ز ناله من نغنود
کم گشت کنون ناله که عشقم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ سنگ خاره را بر دل جافى فضل داد و افزونى نهاد، گفت از سنگ آب آید و نرم شود و از ترس خدا بهامون افتد، و دل جافى در نهاد مرد بیگانه نه از ترس خدا بنالد و نه از حسرت بگرید، نه رحمت و رقت در وى آید.
در حکایت بیارند که پیغامبرى از پیغامبران خدا بصحرایى بر گذشت سنگى را دید که در نهاد خود کوچک بود و آبى عظیم از وى میرفت بیش از حد و اندازه آن سنگ پیغامبر بایستاد و در آن تعجب میکرد که تا چه حالست آن سنگ را و چه آبست که از وى روانست، رب العزة آن سنگ را با وى در سخن آورد تا گفت اى پیغامبر حق این آب که تو مىبینى گریستن منست، که از آن روز باز که بمن رسید از کلام رب العزة که وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ که دوزخ را بسنگ گرم کنند من از حسرت و ترس میگریم. پیغامبر گفت بار خدایا وى را از آتش ایمن گردان وحى آمد بوى، که او را ایمن کردم از آتش. پیغامبر برفت پس بروزگارى دیگر باز آمد و آن سنگ را دید که هم چنان میگریست، و آب از وى روان، هم در آن تعجب بماند تا رب العزّة دیگر باره آن سنگ را بسخن آورد، گفت اى پیغامبر خدا چه تعجب کنى باین گریستن من، اللَّه تعالى مرا ایمن کرد از آتش اما گریستن اول از حسرت و اندوه بود و این گریستن از شادى و شکر.
پیر طریقت گفت: «در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصهایست دراز.»
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: أَ وَ لا یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ کلام خداوندیست معبود موحدان، پاسخ کننده خوانندگان، عالم بحال بندگان، داننده آشکار و نهان، باز خواننده بر گشتگان. یکى را بعبارت صریح باز خواند و پروردگارى خود بروى عرضه کند گوید وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ، یکى را باشارت عزیز خود بخواند و روى دل وى از اغیار بخود گرداند، و خداوندى و پادشاهى خود بروى عرضه کند و گوید: أَ وَ لا یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ عارفان را اشارتى کفایت باشد، چون رب العالمین گفت من سرها دانم و بر نهانیها مطّلعم ایشان سرّ خویش از غبار اغیار بیفشاندند هیچ پراکندگى در دل خود راه ندادند، و چون گفت من آشکارا دانم، ایشان در معاملت ظاهر با خلق خداى صدق بجاى آوردند، از اینجاست که اهل اشارت گفتهاند: یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ امر بالمراقبة بین العبد و بین الحق وَ ما یُعْلِنُونَ امر بالصّدق فى المعاملة و المحاسبة مع الخلق. و در بعضى کتب خدا است ان لم تعلموا این اراکم فالخلل فى ایمانکم، و ان علمتم انى أراکم فلم جعلتمونى اهون الناظرین الیکم؟ و نظیر این آیت آنست که رب العزة گفت: یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ اللَّه نگریستن چشمها بخیانت میداند، و آنچه در دلها پنهان دارند میداند، و خیانت چشم نگرندگان بتفاوت است از آنک روندگان بتفاوتاند. خیانت چشم متعبدان آنست که در شب تاریک چون وقت مناجات حق باشد در خواب شوند تا انس خلوت بریشان فوت شود.
به داود پیغامبر وحى آمد که یا داود کذب من ادعى محبتى اذا جنه اللیل نام عنى، أ لیس کل حبیب یحب خلوة حبیبه؟. و خلیل را باین خصلت بستود گفت: فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ چون شب درآمدى خواب از چشم وى برمیدى، و همه نظر وى بآثار صنع ما بودى و تسلى بدان یافتى، و بر مؤمنان ثنا کرد و بشب خاستن ایشان بپسندید و گفت: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ بیدارانند و شبخیزان، جهانیان در خواب شوند و ایشان با ما راز کنند و اندوه و شادى خویش بگویند. بدهیم ایشان را هر چه خواهند، و ایمن گردانیم ایشان را از هر چه ترسند. و خیانت چشم عارفان آنست که در غم نایافت وصل دوست اشک خونین نریزند. مردى دعوى دوستى مخلوقى کرد و ایشان را مفارقتى بیفتاد و آن ساعة که از یکدیگر مىبرگشتند. یک چشم این عاشق آب ریخت، و آن چشم دیگر نریخت، هشتاد و چهار سال بر هم نهاد آن یک چشم و برنگرفت. گفت چشمى که بر فراق دوست نگرید عقوبت آن کم ازین نشاید و فى معناه انشدوا:
بکت عینى غداة البین دمعا
و اخرى بالبکا بخلت علینا
فعاقبت الّتى بخلت بدمع
بان غمّضتها یوم التقینا
یک چشم من از فراق یارم بگریست
و آن چشم دگر بخیل گشت و نگریست
چون روز وصال شد جزایش کردم
کارى نگرستى و نباید نگریست
گفتهاند در فراق دوست چندان گریستن باید که و همت چنان افتد که دوست با اشک آمیخته است و با قطرات اشک در کنارت خواهد افتاد.
تا با دل من گرفتى اى جان تو قرار
من دیده خویش کردهام لؤلؤ بار
باشد که بصحبت سر شکم یک بار
از راه دو دیدهام در آیى بکنار
و خیانت چشم صدیقان آنست که در کلّ کون چیزى در چشم ایشان نیکو آید تا بدان نگرند. هر که دوستى حق او را حقیقت بود چشمش از دیگران دوخته شود، ازینجا گفت محمد «حبّک الشیء یعمى و یصمّ» و لقد قالوا:
یا قرة العین سل عینى هل اکتحلت
بمنظر حسن مذ غبت عن عینى
وَ مِنْهُمْ أُمِّیُّونَ صفت امّیّت درین آیت بیگانه را ذم است و نشان نقصان وى، و در آن آیت که گفت «الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ» مصطفى راع مدح است و نشان کمال وى، اشارت است که با هام نامى هام سانى نبود، و اتفاق اسامى اقتضاء اتفاق معانى نکند. و مذهب اهل سنّة در اثبات صفات حق جل جلاله برین قاعده بنا نهادند که از موافقت نام با نام موافقت معانى نیاید. اللَّه را صفت و نعت بسزاى خدایى است و خلق از آن دور، و مخلوق را بصفت مخلوقى است و اللَّه از آن پاک، نبینى؟ که اللَّه را عزیز نام است، و یوسف را عزیز خواند؟ عزّت اللَّه بر سزاى خویش و عزت مخلوق بر سزاى خویش، و باتفاق مسلمانان و با قرار بیشتر کافران اللَّه موجود است و خلق موجود اما خلق موجود است بایجاد اللَّه، و اللَّه موجود است بقیام خویش و بهستى و بقاء خویش. و باتفاق مسلمانان اللَّه زنده است، و زنده در آفریده فراوانست، اما آفریده بنفس و غذا باندازه و هنگام زنده است، و اللَّه بحیاة و بقاء خویش باوّلیّت و آخریّت خویش، بى کى و بى چند و بى چون، و همه خصمان اهل سنت میگویند اللَّه صانع است و مخلوق صانع است، امّا مخلوق صانع است بحلیت و آلت و کوشش و اندازه، و اللَّه صانع است بقدرت و حکمت، هر چه خواهد چنانک خواهد هر گه که خواهد. و نظائر این در قرآن فراوانست و بر جمله اللَّه داند که خود چون است چنانک خود گفت چنانست، و بنده دانستن چونى وى را ناتوانست، آنچه اللَّه خود را گفت قبول آن از بن دندانست، و تصدیق آن از میان جانست، و ز هام نامى هام سانى پنداشتن راه بى راهان است و عین طغیانست. و امید داشتن که اللَّه را بتوهم و جست و جوى دریابم محال است، و آنچه ازین حاصل آید و بال است سلامت دین در پیغام پذیرفتن است و رساننده بپسندیدن و گردن نهادن، و جست و جوى بگذاشتن.
هر که این اعتقاد گرفت و بر طریق راست رفت سرانجام کار وى آنست که رب العزة گفت وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیها خالِدُونَ و گفتهاند که وَ الَّذِینَ آمَنُوا اشارتست بدرخت ایمان و نشاندن آن در دل مؤمنان، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ اشارتست بشاخههاى آن درخت و پروردن و بالیدن آن، أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ اشارتست ببار آن درخت و رسیدن میوه آن.
این آن درخت است که رب العالمین گفت و جاى دیگر از آن خبر داد که أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها ثمره این درخت نه چون ثمره دیگر درختان است که از سال تا بسال یک بار میوه آرد، بلکه این درخت هر ساعتى بلکه هر لحظه نو میوه آرد، هر یکى برنگى دیگر و بطعمى دیگر و بویى دیگر. حلاوت عابدان از بار این درخت است، سور دل مریدان از بار این درخت است، صفاء وقت عارفان از بار این درخت است. امروز در سراى خدمت بر بساط طاعت ایشانراست بهشت عرفان لا مصروفة عنهم و لا محجوبة، و فردا در سراى وصلت بر بساط ولایت ایشانراست بهشت رضوان لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ.
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ آن عهد و پیمان که با بنى اسرائیل رفت و در تحصیل این خصال پسندیده و تعظیم شرائط درین معظم آن در آیت مذکور است.
در شرع ما همان عهد است و با مؤمنان این امت همان پیمان، و حاصل آن دو کلمه است: التعظیم لامر اللَّه و الشفقة على خلق اللَّه فرمان خداى را تعظیم نهادن، و بر خلق خداى شفقت بردن، وانگه در آن تعظیم صدق بجاى آوردن، و درین شفقت رفق کردن. و حقیقت عبودیت همین است. چنانک گفتهاند حقیقة العبودیة الصدق مع الحق و الرفق مع الخلق مصطفى ع دانست که این صدق و آن رفق کارى عظیم است و بارى گران، و آدمى در تحصیل آن نکوشد و رغبت ننماید مگر که در آن ثواب بیند و بفلاح و نجات رسد، لا جرم بتفصیل ثواب آن یک یک باز گفت و مؤمنان را بآن ترغیب داد، و ذلک فیما
روى سعید بن المسیب عن عبد الرحمن بن سمرة قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: لقد رأیت اللیلة عجبا، رأیت رجلا من امتى اتاه ملک الموت لیقبض روحه فجاءه برّه بوالدیه فدرأه عنه، و رأیت رجلا من امّتى قد استوحشه الشیاطین فجاءه ذکر اللَّه عز و جل فخلّصه من بینهم، و رأیت رجلا من امّتى قد بسط علیه عذاب القبر فجاءه وضوئه فاستنقذه منه و رایت رجلا من امّتى قد أخذته الملائکة العذاب فجاءه صلوته فاستنقذته من ایدیهم، و رأیت رجلا من امتى یلهث عطشا کلّما أتى حوضا منع، فجاءه صیام شهر رمضان فاخذ بیده فسقاه و ارواه، و رأیت رجلا من امّتى و النبیّون قعود حلقا حلقا، کلّما اتى حلقة طرد منها، فجاءه اغتساله من الجنابة فاخذ بیده فاقعده الى جانبى، و رأیت رجلا من امتى من بین یدیه ظلمة و عن یمینه ظلمة و عن شماله ظلمة و من فوقه ظلمة و من تحته ظلمة، فهو متحیر فى الظلمات، فجاءته حجّته و عمرته فاستخرجتاه من الظلمة و ادخلتاه فى النّور، و رأیت رجلا من امتى یکلّم المؤمنین و لا یکلّمه المؤمنون، فجاءته صلة الرحم. فقال یا معشر المؤمنین ان هذا وصول لرحمى فکلّمه المؤمنون، و صافحوه و کان معهم، و رأیت رجلا من امتى یتقى وهج النار و شررها بیده و وجهه، فجاءته صدقته فصارت ظلا على رأسه و سترا على وجهه، و رأیت رجلا من امتى قد اخذته الزبانیة فجاءه امره بالمعروف و نهیه عن المنکر، فاستخرجاه و سلّماه الى ملائکة الرحمن فکان معهم، و رأیت رجلا من امّتى جاثیا على رکبتیه بیّنه و بین اللَّه حجاب، فجاء، حسن خلقه فاخذه بیده فادخله على اللَّه عز و جل، و رأیت رجلا من امّتى قد هوت صحیفته تلقاء شماله فجاءه خوفه من اللَّه فأخذه صحیفته فجعلها فى یمینه، و رأیت رجلا قائما على شفیر جهنم فجاء وجله من اللَّه فاستنقذه من ذلک، و رأیت رجلا من امّتى قد یهوى فى النّار، فجاءه بکاءه و دموعه فاستخرجاه من النار و مضى على الصّراط، و رأیت رجلا من امتى قد خفّت میزانه، فجاءه افراخه یعنى اولاد الصغار فثقلوا میزانه، و رأیت رجلا من امتى قائما على الصراط یرتعد کما ترتعد السعفة فى یوم ریح عاصف فجاءه حسن ظنّه باللّه فسکنت روعته و جاوز على الصراط، و رأیت رجلا من امتى على الصراط یرجف احیانا و یجثوا احیانا، فجاءته صلوته علىّ فاقامته على قدمیه و مضى على الصّراط، و رأیت رجلا من امتى انتهى الى ابواب الجنة و قد غلقت کلها دونه، فجاءته شهادته ان لا اله الا اللَّه ففتحت له ابواب الجنة، فدخل.»
رواه ابو عبد البر و ابو موسى فى کتاب الترغیب و ابن الجوزى فى الوفاء
به داود پیغامبر وحى آمد که یا داود کذب من ادعى محبتى اذا جنه اللیل نام عنى، أ لیس کل حبیب یحب خلوة حبیبه؟. و خلیل را باین خصلت بستود گفت: فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ چون شب درآمدى خواب از چشم وى برمیدى، و همه نظر وى بآثار صنع ما بودى و تسلى بدان یافتى، و بر مؤمنان ثنا کرد و بشب خاستن ایشان بپسندید و گفت: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ بیدارانند و شبخیزان، جهانیان در خواب شوند و ایشان با ما راز کنند و اندوه و شادى خویش بگویند. بدهیم ایشان را هر چه خواهند، و ایمن گردانیم ایشان را از هر چه ترسند. و خیانت چشم عارفان آنست که در غم نایافت وصل دوست اشک خونین نریزند. مردى دعوى دوستى مخلوقى کرد و ایشان را مفارقتى بیفتاد و آن ساعة که از یکدیگر مىبرگشتند. یک چشم این عاشق آب ریخت، و آن چشم دیگر نریخت، هشتاد و چهار سال بر هم نهاد آن یک چشم و برنگرفت. گفت چشمى که بر فراق دوست نگرید عقوبت آن کم ازین نشاید و فى معناه انشدوا:
بکت عینى غداة البین دمعا
و اخرى بالبکا بخلت علینا
فعاقبت الّتى بخلت بدمع
بان غمّضتها یوم التقینا
یک چشم من از فراق یارم بگریست
و آن چشم دگر بخیل گشت و نگریست
چون روز وصال شد جزایش کردم
کارى نگرستى و نباید نگریست
گفتهاند در فراق دوست چندان گریستن باید که و همت چنان افتد که دوست با اشک آمیخته است و با قطرات اشک در کنارت خواهد افتاد.
تا با دل من گرفتى اى جان تو قرار
من دیده خویش کردهام لؤلؤ بار
باشد که بصحبت سر شکم یک بار
از راه دو دیدهام در آیى بکنار
و خیانت چشم صدیقان آنست که در کلّ کون چیزى در چشم ایشان نیکو آید تا بدان نگرند. هر که دوستى حق او را حقیقت بود چشمش از دیگران دوخته شود، ازینجا گفت محمد «حبّک الشیء یعمى و یصمّ» و لقد قالوا:
یا قرة العین سل عینى هل اکتحلت
بمنظر حسن مذ غبت عن عینى
وَ مِنْهُمْ أُمِّیُّونَ صفت امّیّت درین آیت بیگانه را ذم است و نشان نقصان وى، و در آن آیت که گفت «الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ» مصطفى راع مدح است و نشان کمال وى، اشارت است که با هام نامى هام سانى نبود، و اتفاق اسامى اقتضاء اتفاق معانى نکند. و مذهب اهل سنّة در اثبات صفات حق جل جلاله برین قاعده بنا نهادند که از موافقت نام با نام موافقت معانى نیاید. اللَّه را صفت و نعت بسزاى خدایى است و خلق از آن دور، و مخلوق را بصفت مخلوقى است و اللَّه از آن پاک، نبینى؟ که اللَّه را عزیز نام است، و یوسف را عزیز خواند؟ عزّت اللَّه بر سزاى خویش و عزت مخلوق بر سزاى خویش، و باتفاق مسلمانان و با قرار بیشتر کافران اللَّه موجود است و خلق موجود اما خلق موجود است بایجاد اللَّه، و اللَّه موجود است بقیام خویش و بهستى و بقاء خویش. و باتفاق مسلمانان اللَّه زنده است، و زنده در آفریده فراوانست، اما آفریده بنفس و غذا باندازه و هنگام زنده است، و اللَّه بحیاة و بقاء خویش باوّلیّت و آخریّت خویش، بى کى و بى چند و بى چون، و همه خصمان اهل سنت میگویند اللَّه صانع است و مخلوق صانع است، امّا مخلوق صانع است بحلیت و آلت و کوشش و اندازه، و اللَّه صانع است بقدرت و حکمت، هر چه خواهد چنانک خواهد هر گه که خواهد. و نظائر این در قرآن فراوانست و بر جمله اللَّه داند که خود چون است چنانک خود گفت چنانست، و بنده دانستن چونى وى را ناتوانست، آنچه اللَّه خود را گفت قبول آن از بن دندانست، و تصدیق آن از میان جانست، و ز هام نامى هام سانى پنداشتن راه بى راهان است و عین طغیانست. و امید داشتن که اللَّه را بتوهم و جست و جوى دریابم محال است، و آنچه ازین حاصل آید و بال است سلامت دین در پیغام پذیرفتن است و رساننده بپسندیدن و گردن نهادن، و جست و جوى بگذاشتن.
هر که این اعتقاد گرفت و بر طریق راست رفت سرانجام کار وى آنست که رب العزة گفت وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیها خالِدُونَ و گفتهاند که وَ الَّذِینَ آمَنُوا اشارتست بدرخت ایمان و نشاندن آن در دل مؤمنان، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ اشارتست بشاخههاى آن درخت و پروردن و بالیدن آن، أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ اشارتست ببار آن درخت و رسیدن میوه آن.
این آن درخت است که رب العالمین گفت و جاى دیگر از آن خبر داد که أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها ثمره این درخت نه چون ثمره دیگر درختان است که از سال تا بسال یک بار میوه آرد، بلکه این درخت هر ساعتى بلکه هر لحظه نو میوه آرد، هر یکى برنگى دیگر و بطعمى دیگر و بویى دیگر. حلاوت عابدان از بار این درخت است، سور دل مریدان از بار این درخت است، صفاء وقت عارفان از بار این درخت است. امروز در سراى خدمت بر بساط طاعت ایشانراست بهشت عرفان لا مصروفة عنهم و لا محجوبة، و فردا در سراى وصلت بر بساط ولایت ایشانراست بهشت رضوان لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ.
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ آن عهد و پیمان که با بنى اسرائیل رفت و در تحصیل این خصال پسندیده و تعظیم شرائط درین معظم آن در آیت مذکور است.
در شرع ما همان عهد است و با مؤمنان این امت همان پیمان، و حاصل آن دو کلمه است: التعظیم لامر اللَّه و الشفقة على خلق اللَّه فرمان خداى را تعظیم نهادن، و بر خلق خداى شفقت بردن، وانگه در آن تعظیم صدق بجاى آوردن، و درین شفقت رفق کردن. و حقیقت عبودیت همین است. چنانک گفتهاند حقیقة العبودیة الصدق مع الحق و الرفق مع الخلق مصطفى ع دانست که این صدق و آن رفق کارى عظیم است و بارى گران، و آدمى در تحصیل آن نکوشد و رغبت ننماید مگر که در آن ثواب بیند و بفلاح و نجات رسد، لا جرم بتفصیل ثواب آن یک یک باز گفت و مؤمنان را بآن ترغیب داد، و ذلک فیما
روى سعید بن المسیب عن عبد الرحمن بن سمرة قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: لقد رأیت اللیلة عجبا، رأیت رجلا من امتى اتاه ملک الموت لیقبض روحه فجاءه برّه بوالدیه فدرأه عنه، و رأیت رجلا من امّتى قد استوحشه الشیاطین فجاءه ذکر اللَّه عز و جل فخلّصه من بینهم، و رأیت رجلا من امّتى قد بسط علیه عذاب القبر فجاءه وضوئه فاستنقذه منه و رایت رجلا من امّتى قد أخذته الملائکة العذاب فجاءه صلوته فاستنقذته من ایدیهم، و رأیت رجلا من امتى یلهث عطشا کلّما أتى حوضا منع، فجاءه صیام شهر رمضان فاخذ بیده فسقاه و ارواه، و رأیت رجلا من امّتى و النبیّون قعود حلقا حلقا، کلّما اتى حلقة طرد منها، فجاءه اغتساله من الجنابة فاخذ بیده فاقعده الى جانبى، و رأیت رجلا من امتى من بین یدیه ظلمة و عن یمینه ظلمة و عن شماله ظلمة و من فوقه ظلمة و من تحته ظلمة، فهو متحیر فى الظلمات، فجاءته حجّته و عمرته فاستخرجتاه من الظلمة و ادخلتاه فى النّور، و رأیت رجلا من امتى یکلّم المؤمنین و لا یکلّمه المؤمنون، فجاءته صلة الرحم. فقال یا معشر المؤمنین ان هذا وصول لرحمى فکلّمه المؤمنون، و صافحوه و کان معهم، و رأیت رجلا من امتى یتقى وهج النار و شررها بیده و وجهه، فجاءته صدقته فصارت ظلا على رأسه و سترا على وجهه، و رأیت رجلا من امتى قد اخذته الزبانیة فجاءه امره بالمعروف و نهیه عن المنکر، فاستخرجاه و سلّماه الى ملائکة الرحمن فکان معهم، و رأیت رجلا من امّتى جاثیا على رکبتیه بیّنه و بین اللَّه حجاب، فجاء، حسن خلقه فاخذه بیده فادخله على اللَّه عز و جل، و رأیت رجلا من امّتى قد هوت صحیفته تلقاء شماله فجاءه خوفه من اللَّه فأخذه صحیفته فجعلها فى یمینه، و رأیت رجلا قائما على شفیر جهنم فجاء وجله من اللَّه فاستنقذه من ذلک، و رأیت رجلا من امّتى قد یهوى فى النّار، فجاءه بکاءه و دموعه فاستخرجاه من النار و مضى على الصّراط، و رأیت رجلا من امتى قد خفّت میزانه، فجاءه افراخه یعنى اولاد الصغار فثقلوا میزانه، و رأیت رجلا من امتى قائما على الصراط یرتعد کما ترتعد السعفة فى یوم ریح عاصف فجاءه حسن ظنّه باللّه فسکنت روعته و جاوز على الصراط، و رأیت رجلا من امتى على الصراط یرجف احیانا و یجثوا احیانا، فجاءته صلوته علىّ فاقامته على قدمیه و مضى على الصّراط، و رأیت رجلا من امتى انتهى الى ابواب الجنة و قد غلقت کلها دونه، فجاءته شهادته ان لا اله الا اللَّه ففتحت له ابواب الجنة، فدخل.»
رواه ابو عبد البر و ابو موسى فى کتاب الترغیب و ابن الجوزى فى الوفاء
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لَمَّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ آمد بایشان نامه و چه نامه که یادگار خداوندست بنزدیک دوستان، نامه که مهر قدیم است بروى عنوان نامه که قصه دوستى و دوستان است مضمون آن، نامه که از قطیعت امان است،و بىقرار را درمان است، شفاء دل بیماران است، و آسایش جان اندوهگنان، رحمتى بود از خداى جهانیان بر مصطفى مهتر عالمیان، این نامه بوى داد تا او را یادگار بود و غمگسار، اندوه دل خویش بآن بسر آوردى و از رنج بیگانگان بآن آسایش یافتى!
و کتبت حولى لا تفارق مضجعى
و فیها شفاء للّذى انا کاتم
اگر جهودان بودند تغییر و تبدیل در نام و صفت وى آوردند، و خصمى وى را میان در بسته ناسزا میگفتند، پس از آنکه وى را شناخته بودند و دانسته، و بوى نصرت خواسته. و اگر کافران قریش و مشرکان مکه بودند از آن پیش که علم نبوت بدست وى دادند در میان ایشان مکرم و عزیز و محترم بود، امانتها بنزدیک وى مىنهادند و در محافل او را در صدر مىنشاندند، پس چون قصه نبوت خواندن گرفت و حدیث دل و دل آرام پیش آورد، آن کار دیگر گون گشت، دوست برنگ دشمن شد تیر ملامت در وى انداختند، ساحر و شاعرش نام نهادند، دیوانه و سرگشتهاش خواندند.
اشاعوا لنا فى الحىّ اشنع قصّة
و کانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
چه زیان دارد او را چون اجیر و فقیر خوانند، و رب العالمین او را بشیر و نذیر خواند! چه زیان داشت او را چون گفتند ضالّ است و غبى، و رب العالمین گفت رسول است و نبىّ!
هذا و ان اصبح فى اطمار
و کان فى فقر من الیسار
آثر عندى من اخى و جارى
دوست دوست پسند باید نه شهر پسند، و عجب نیست اگر مشتى بیگانگان آن مهتر عالم را نشناختند و ندانستند، که ایشان را خود دیده آن نباشد که او را بینند و شناسند. و عجب آنست که چندین هزار پیغامبر بخاک فرو شدند در درد و حسرت آنکه تا مر ایشان را بر اسرار فطرت آن مهتر اطلاع بودى و هرگز نبود و نیافتند، و کیف لا و القرآن یقول فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى
آن خزینه اسرار فطرت محمد مرسل را مهرى بر نهادیم و طمعها از دریافت آن نومید گردانیدیم وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ حسین منصور که شمه از دور بدید فریاد بر آورد که سراج من نور الغیب بدا و غار و جاوز السراج و سار.
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى
لم یزل کان مذکورا قبل القبل و بعد البعد و الجواهر و الالوان جوهره صفوىّ، کلامه نبویّ، حکمه علوى، عبارته عربىّ، و لا مشرقى و لا مغربى، حسبه ابوى، رفیقه ربوى، صاحبه اموى، ما خرج من میم محمد، و ما دخل فى حائه احد.
آفرینش همه در میم محمد متلاشى، هر کجا در عالم دردى است و سوزى در مقابل سوز عشق وى ناچیز، انبیاء و اولیاء و شهداء و صدیقان چندانک توانستند از اوّل عمر تا آخر برفتند و بعاقبت باول قدم وى رسیدند، آن مقام که زبر خلایق آمد زیر قدم خود نپسندید، بسدره منتهى و جنات مأوى و طوبى و زلفى که غایت رتبت صدیقان است خود ننگرید، که ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زهى کرامت و رتبت! زهى شرف و فضیلت! زهى علو و رفعت! کرا بود جز از وى فضل تمام و کار بنظام؟ عز سماوى و فر خدایى؟ پس از پانصد سال بنگر رکن دولت شرع او عامر و شاخ شجره دولت او ناضر، شرف او مستعلى، و حکم او مستولى، درین گیتى نواى وى، در هفت آسمان آواى وى، در هر دلى از وى چراغى، بر هر زبانى از وى داغى، در هر سرى از وى نوایى در هر سینه از وى لوائى، در هر دلى وى را جایى، راهش پر نور، و گفت و کردش با نور، و خلق و خویش از نور، و خود نور على نور.
کفر و ایمان را هم اندر تیرگى هم در صفا
نیست دار الملک جز رخسار و زلف مصطفى
روى و مویشگر بصحرا ناوریدى قهر و لطف
کافرى بى برک ماندستى و ایمان بینوا
وَ لَقَدْ جاءَکُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ الآیة، چون موسى ع بر بساط انبساط پرورده شد، و خلعت کرامت یافت، و به نبوت و رسالت مخصوص گشت، وحى آمد بوى که یا موسى تو آن باز سپیدى که خلقى را بتو صید خواهیم کرد، پیغام ما به بنى اسرائیل رسان، و نعمت و منت ما در یاد ایشان ده رب العالمین آن فرستادن و رفتن وى بر جهانیان جلوه کرد و گفت وَ لَقَدْ جاءَکُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ موسى گفت: خداوندا ایشان را چه گویم؟ وهب منبه گفت در بعضى کتب خواندهام که پیغام حق آن بود که «یا بن عمران! قل لبنى آدم من کان شفیعکم الى اذ خلقتکم فاحسنت صورکم؟ و من کان شفیعکم الىّ اذ مننت علیکم بالاسلام. أمّن اخرجکم من اصلاب آبائکم بالرفق الى بطون امهاتکم؟ أمّن اخرجکم بالرفق من ارحام امهاتکم؟ امّن فتق القلب فجعل فیه نورا تهتدون به؟ امّن وهب لکم السمع تسمعون به؟ هذه منتّى علیکم قدیمة تعصوننى بالنّهار، و متمرّدون علىّ و انا بعلمى احفظکم فى ظلم اللیالى، و ان الملائکة لتنادى یا حلیم! ما احلمک عن الظالمین! یا موسى ینقلبون فى نعمایى و یعصوننى، ثم یقولون انى غفور رحیم. یا موسى کم یشکو کرام الحفظة الى عبدى فآمرهم بالصبر و اقول لهم لعلّه یرجع و یتوب؟ یا بن عمران! یمرّون بالجیفة فیسدّون مناخرهم، و ذنوبهم عندى انتن من الجیفة. یا بن عمران! عند الشدائد یدعوننى و ینسوننى عند الرخاء، یا بنى آدم! خذوا من الدنیا بقدر ما تطیقون، و اکتسبوا من الذنوب بقدر ما تحتملون العقوبة، و اطلبوا من النّعم بقدر ما تؤدّون شکره، ستعلمون اذا رجعتم الىّ انّى انّما امهلت الظالمون لهوانهم علىّ.
و کتبت حولى لا تفارق مضجعى
و فیها شفاء للّذى انا کاتم
اگر جهودان بودند تغییر و تبدیل در نام و صفت وى آوردند، و خصمى وى را میان در بسته ناسزا میگفتند، پس از آنکه وى را شناخته بودند و دانسته، و بوى نصرت خواسته. و اگر کافران قریش و مشرکان مکه بودند از آن پیش که علم نبوت بدست وى دادند در میان ایشان مکرم و عزیز و محترم بود، امانتها بنزدیک وى مىنهادند و در محافل او را در صدر مىنشاندند، پس چون قصه نبوت خواندن گرفت و حدیث دل و دل آرام پیش آورد، آن کار دیگر گون گشت، دوست برنگ دشمن شد تیر ملامت در وى انداختند، ساحر و شاعرش نام نهادند، دیوانه و سرگشتهاش خواندند.
اشاعوا لنا فى الحىّ اشنع قصّة
و کانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
چه زیان دارد او را چون اجیر و فقیر خوانند، و رب العالمین او را بشیر و نذیر خواند! چه زیان داشت او را چون گفتند ضالّ است و غبى، و رب العالمین گفت رسول است و نبىّ!
هذا و ان اصبح فى اطمار
و کان فى فقر من الیسار
آثر عندى من اخى و جارى
دوست دوست پسند باید نه شهر پسند، و عجب نیست اگر مشتى بیگانگان آن مهتر عالم را نشناختند و ندانستند، که ایشان را خود دیده آن نباشد که او را بینند و شناسند. و عجب آنست که چندین هزار پیغامبر بخاک فرو شدند در درد و حسرت آنکه تا مر ایشان را بر اسرار فطرت آن مهتر اطلاع بودى و هرگز نبود و نیافتند، و کیف لا و القرآن یقول فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى
آن خزینه اسرار فطرت محمد مرسل را مهرى بر نهادیم و طمعها از دریافت آن نومید گردانیدیم وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ حسین منصور که شمه از دور بدید فریاد بر آورد که سراج من نور الغیب بدا و غار و جاوز السراج و سار.
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى
لم یزل کان مذکورا قبل القبل و بعد البعد و الجواهر و الالوان جوهره صفوىّ، کلامه نبویّ، حکمه علوى، عبارته عربىّ، و لا مشرقى و لا مغربى، حسبه ابوى، رفیقه ربوى، صاحبه اموى، ما خرج من میم محمد، و ما دخل فى حائه احد.
آفرینش همه در میم محمد متلاشى، هر کجا در عالم دردى است و سوزى در مقابل سوز عشق وى ناچیز، انبیاء و اولیاء و شهداء و صدیقان چندانک توانستند از اوّل عمر تا آخر برفتند و بعاقبت باول قدم وى رسیدند، آن مقام که زبر خلایق آمد زیر قدم خود نپسندید، بسدره منتهى و جنات مأوى و طوبى و زلفى که غایت رتبت صدیقان است خود ننگرید، که ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زهى کرامت و رتبت! زهى شرف و فضیلت! زهى علو و رفعت! کرا بود جز از وى فضل تمام و کار بنظام؟ عز سماوى و فر خدایى؟ پس از پانصد سال بنگر رکن دولت شرع او عامر و شاخ شجره دولت او ناضر، شرف او مستعلى، و حکم او مستولى، درین گیتى نواى وى، در هفت آسمان آواى وى، در هر دلى از وى چراغى، بر هر زبانى از وى داغى، در هر سرى از وى نوایى در هر سینه از وى لوائى، در هر دلى وى را جایى، راهش پر نور، و گفت و کردش با نور، و خلق و خویش از نور، و خود نور على نور.
کفر و ایمان را هم اندر تیرگى هم در صفا
نیست دار الملک جز رخسار و زلف مصطفى
روى و مویشگر بصحرا ناوریدى قهر و لطف
کافرى بى برک ماندستى و ایمان بینوا
وَ لَقَدْ جاءَکُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ الآیة، چون موسى ع بر بساط انبساط پرورده شد، و خلعت کرامت یافت، و به نبوت و رسالت مخصوص گشت، وحى آمد بوى که یا موسى تو آن باز سپیدى که خلقى را بتو صید خواهیم کرد، پیغام ما به بنى اسرائیل رسان، و نعمت و منت ما در یاد ایشان ده رب العالمین آن فرستادن و رفتن وى بر جهانیان جلوه کرد و گفت وَ لَقَدْ جاءَکُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ موسى گفت: خداوندا ایشان را چه گویم؟ وهب منبه گفت در بعضى کتب خواندهام که پیغام حق آن بود که «یا بن عمران! قل لبنى آدم من کان شفیعکم الى اذ خلقتکم فاحسنت صورکم؟ و من کان شفیعکم الىّ اذ مننت علیکم بالاسلام. أمّن اخرجکم من اصلاب آبائکم بالرفق الى بطون امهاتکم؟ أمّن اخرجکم بالرفق من ارحام امهاتکم؟ امّن فتق القلب فجعل فیه نورا تهتدون به؟ امّن وهب لکم السمع تسمعون به؟ هذه منتّى علیکم قدیمة تعصوننى بالنّهار، و متمرّدون علىّ و انا بعلمى احفظکم فى ظلم اللیالى، و ان الملائکة لتنادى یا حلیم! ما احلمک عن الظالمین! یا موسى ینقلبون فى نعمایى و یعصوننى، ثم یقولون انى غفور رحیم. یا موسى کم یشکو کرام الحفظة الى عبدى فآمرهم بالصبر و اقول لهم لعلّه یرجع و یتوب؟ یا بن عمران! یمرّون بالجیفة فیسدّون مناخرهم، و ذنوبهم عندى انتن من الجیفة. یا بن عمران! عند الشدائد یدعوننى و ینسوننى عند الرخاء، یا بنى آدم! خذوا من الدنیا بقدر ما تطیقون، و اکتسبوا من الذنوب بقدر ما تحتملون العقوبة، و اطلبوا من النّعم بقدر ما تؤدّون شکره، ستعلمون اذا رجعتم الىّ انّى انّما امهلت الظالمون لهوانهم علىّ.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ... الآیة از روى طریقت و راه حقیقت رموز این آیت اثرى دیگر دارد، ارباب القلوب گفتند من علامات الاشتیاق تمنّى الموت على بساط العوافى عجب نیست کسى را که در مغاک مذلت باشد و در زندان وحشت اگر از سر بینوایى و ناکامى وى را آرزوى مرگ باشد، عجب کار آن جوانمردى است که بر بساط عافیت آرام دارد، و کارهاش بر نظام، و دولتش تمام، و روزش فرخنده در ایام، و با اینهمه نعمت و راحت چون کسى است بر آتش سوزان، گرداگرد وى خارستان و دشمن جان ستان، دل در آن بسته که تا خود کى از این محنت برهد و خرمن جدایى آتش در زند، نوبت اندوه بسر آید، و اشخاص پیروزى بدر آید، بزبان شوق گوید.
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم
آرى! من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، به داود وحى آمد که یا داود قل لشبّان بنى اسرائیل لم تشغلون انفسکم بغیرى؟ و انا مشتاق الیکم، ما هذا الجفاء؟ احمد الاسود پیش عبد اللَّه مبارک آمد گفت رأیت فى المنام انّک تموت الى سنة فان استعددت للخروج گفت مرا در خواب چنان نمودند که تا یک سال تو مى فرو شوى نگر تا رفتن را ساخته باشى. عبد اللَّه جواب داد احلتنى على امد بعید روزگارى دراز در پیش ما نهادى، یک سال دیگر ما را اندوه هجران مىباید کشید و تلخى فراق مىباید چشید، آن گه گفت غذاء جان ما تا امروز درین بیت بود.
یا من شکى شوقه من طول فرقته
صبرا لعلّک تلقى من تحبّ غدا
عنس غفارى قومى را دید که از طاعون مىگریختند، گفت یا طاعون خذنى اى طاعون تو گرد آنان گردى که ترا مىنخواهند چرا بر ما نیایى که ترا بجان خریداریم؟
بشر حارث از اینجا گفت ما لنا نکره الموت و لا یکره الموت الّا مریب. چرا برید مرگ را دشمن داریم؟ که نه در دل شور داریم یا از دوست پرهیز میکنیم! شور دلست که برید مرگ را دشمن است. این کراهیت قومى را از آن خواست که ساز این راه نداشتند و طعم وصل دوست نچشیدند.
ازینجا گفتند مرگ راحت قومى است و آفت قومى قومى را روز دولت است، و قومى را رنج و محنت، قومى را عنا، و قومى را عطا، قومى را بلا و قیامت، و قومى را شفا و سلامت، قومى را نهایت مدت اشتیاق، و قومى را بدایت روز فراق. ملک الموت بر رابعه عدوى رسید، رابعه گفت تو کیستى؟ گفت من هادم اللّذاتم موتم الاطفالم مرمّل الأزواجم رابعه گفت: اى جوانمرد چرا از خود همه خصلتهاى بد نشان میدهى و از آن خصلتهاى نیک هیچ نگویى؟ گفت آن چیست؟ رابعة گفت و انت موصل الحبیب الى الحبیب سفیان ثورى هر گه که مسافرى را دیدى و آن مسافر گفتى شغلى بفرماى، سفیان گفتى اگر جایى بمرگ رسى درود ما بدو برسان و بگوى
گر جان باشارتى بخواهى زرهى
در حال فرستم و توقف نکنم
بلال حبشى در نزع بود عیال وى میگفت وا حزناه! بلال گفت چنین مگوى لکن میگوى وا طرباه! غدا نلقى الاحبة محمدا و حزبه. عبد اللَّه مبارک در وقت نزع میگفت و مىخندید لمثل هذا فلیعمل العاملون شلبى را مىآرند که در سکرات مرگ این بیت میگفت:
کلّ بیت انت ساکنه
غیر محتاج الى السّرج
وجهک المأمول حجتنا
یوم یأتى النّاس بالحجج
آن شب که رخ تو شمع کاشانه ماست
خورشید جهان فروز پروانه ماست
بو العباس دینورى مجلس میداشت و در عشق سخن میگفت، پیر زنى عارفه حاضر بود، آن سخن بروى تافت وقتش خوش گشت، برخاست و در وجد آمد. بو العباس گفت موتى جان در باز اى پیر زن، گفت.
جا نیست نهادهایم فرمانى را
در عشق کجا خطر بود جانى را
این بگفت و نعره بزد و جان بداد.
قُلْ مَنْ کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ بزرگوار و نیکوست آن قرآن که جبریل فرود آورد از رحمن، که هم روح روح دوستان است، و هم شفاء دل بیماران، و هم رحمت مؤمنان، اینست که گفت جل جلاله فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِکَ جاى دیگر گفت نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى قَلْبِکَ. و جبرئیل ع چون وحى پاک گزاردى گاهى بصورت بشر آمدى گاهى بصورت ملک، هر گه که آیت حلال و حرام و بیان شرایع و احکام آوردى بصورت بشر بودى، و حدیث دل در میان نه. چنانک گفت هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ باز چون حدیث محبت و صفت عشق و و رموز دوستى بودى بصورت ملک آمدى، روحانى و لطیف، و بدل مصطفى پیوستى قرآن وحى بگزاردى سرّا بسرّ، و کس را برو اطلاع نه، پس چون باز شدى و از دیار دل او برگشتى، مصطفى گفتى فیفصم عنّى و قد وعیته. و قیل لمّا کان صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بالمشاهدة مستغرقا بهذا الحدیث، نزل الوحى بقلبه اولا فقال له نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِکَ ثم انصرف من قلبه الى فهمه و سمعه، و تنزل من ذروة الصحبة إلى حضیض الخدمة لحظوظ الخلق و هو رتبة اهل الخصوص. و قد ینزل الوحى على سمع قوم اولا ثم على فهمهم ثم على قلبهم ترقیا من سفل المجاهدة الى علوّ المشاهدة و ذلک رتبة اهل السلوک و المریدین فشتان ما هما.
مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ الآیة چه زیان دارد جبرئیل و میکائیل را عداوت کفار، و رب الارباب بعز عز خود ایشان را نیابت میدارد و مىنوازد و رقم تخصیص میکشد و میگوید هر که ایشان را دشمن است ما او را دشمنایم در در حق اولیا همین گفت «من اذى ولیّا من اولیائى فقد بار زنى بالمحاربة».
وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ الآیة چند که رب العالمین شکایت مىکند از آن بیگانگان جهودان، و چند که عالمیان را خبر میدهد از شوخى و ستیز ایشان در کار محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، از اوّل کافران مکه را میگفتند قد اظلّکم زمان نبى الحرم الذى یخرج بمکة و یصدّق بما فى کتابنا میگفتند وقت آنست که بیرون آید پیغامبر مکى، رسول امّى، گزیده عالم سید ولد آدم، استوارگیر کتاب ما، و یارى دهنده ما بر شما. و در تضاعیف روزگار همین دعا مىگفتند: خداوندا بینگیز ما را این پیغامبر که در توریة نام وى میخوانیم و صفت وى میدانیم، و دشمن خود را بوى مىترسانیم، بیرون آر خداوندا وى را تا میان ما و میان مردمان کار برگزارد و حکم کند، و کافران عرب را از ما باز دارد، چنین میشناختند او را و این میگفتند، پس چون دیدند او را بوى کافر شدند، و توریة که در آن صفت و نعت وى بود و موافق قرآن بود بگذاشتند و پس پشت انداختند و شعبده و جادویى خواندند، و نیر نجات دیوان و فرا ساخته ایشان بر دست گرفتند. رب العالمین آسمان و زمین را خبر میدهد از کرد بد ایشان، و شکایت میکند از ناهموارى و بى رسمى ایشان و ذلک فى اثر عکرمه رض قال انّ اللَّه عزّ و جلّ یرید ان یذّکر شأن ناس من بنى اسرائیل فقال یا سماء انصتى، و یا ارض اسمعى انّى عهدت الى عباد من عبادى، ربّیتهم فى نعمتى و اصطفیتهم لنفسى، فردّوا علىّ کرامتى و رغبوا عن طاعتى و اخلفوا وعدى، یعرف البقر اوطانها و الحمر ربّها فتنزع الیها! فویل لهؤلاء القوم الّذین عظمت خطایاهم و قست قلوبهم فترکوا الأمر الّذى علیهم، نالوا کرامتى و سمّوا احبّائى، و نبذوا احکامى، و عملوا بمعصیتى و هم یتلون کتابى، و یتفقّهون فى دینى. لغیر مرضاتى یقرّبون بى القربان، و قد ابغضتهم ممن کلّ نفسى، و یذبحون لى الذبایح الّتی غصبوا علیها خلقى، یصلّون فلا تصعد الىّ صلواتهم، و یدعون فلا یعرج الىّ دعاؤهم، و هم یخرجون الى المسجد و فى ثیابهم الغول، و لو انّهم انصفوا المظلوم و عدلوا للیتیم و یتطهروا من الخطایا و ترکوا المعاصى، ثمّ سألونى لاعطینّهم ما سألوا، و جعلت جنّتى لهم منزلا، و لکنّ کذبوا علىّ و ظلموا عبادى فاکل ولىّ الامانة امانته، و اکل ولیّ الیتیم ماله، و جحدوا الحق، ویل لهؤلاء القوم! لو قد جاء وعدى لو کانوا فى الحجارة لتشققت عنهم بکلمتى، و لو قبروا فى التّراب للقطّهم بطاعتى، انّما اکرمت ابراهیم و موسى و داود بطاعتى و لو عصونى لانزلتهم منزلة اهل المعاصى.
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم
آرى! من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، به داود وحى آمد که یا داود قل لشبّان بنى اسرائیل لم تشغلون انفسکم بغیرى؟ و انا مشتاق الیکم، ما هذا الجفاء؟ احمد الاسود پیش عبد اللَّه مبارک آمد گفت رأیت فى المنام انّک تموت الى سنة فان استعددت للخروج گفت مرا در خواب چنان نمودند که تا یک سال تو مى فرو شوى نگر تا رفتن را ساخته باشى. عبد اللَّه جواب داد احلتنى على امد بعید روزگارى دراز در پیش ما نهادى، یک سال دیگر ما را اندوه هجران مىباید کشید و تلخى فراق مىباید چشید، آن گه گفت غذاء جان ما تا امروز درین بیت بود.
یا من شکى شوقه من طول فرقته
صبرا لعلّک تلقى من تحبّ غدا
عنس غفارى قومى را دید که از طاعون مىگریختند، گفت یا طاعون خذنى اى طاعون تو گرد آنان گردى که ترا مىنخواهند چرا بر ما نیایى که ترا بجان خریداریم؟
بشر حارث از اینجا گفت ما لنا نکره الموت و لا یکره الموت الّا مریب. چرا برید مرگ را دشمن داریم؟ که نه در دل شور داریم یا از دوست پرهیز میکنیم! شور دلست که برید مرگ را دشمن است. این کراهیت قومى را از آن خواست که ساز این راه نداشتند و طعم وصل دوست نچشیدند.
ازینجا گفتند مرگ راحت قومى است و آفت قومى قومى را روز دولت است، و قومى را رنج و محنت، قومى را عنا، و قومى را عطا، قومى را بلا و قیامت، و قومى را شفا و سلامت، قومى را نهایت مدت اشتیاق، و قومى را بدایت روز فراق. ملک الموت بر رابعه عدوى رسید، رابعه گفت تو کیستى؟ گفت من هادم اللّذاتم موتم الاطفالم مرمّل الأزواجم رابعه گفت: اى جوانمرد چرا از خود همه خصلتهاى بد نشان میدهى و از آن خصلتهاى نیک هیچ نگویى؟ گفت آن چیست؟ رابعة گفت و انت موصل الحبیب الى الحبیب سفیان ثورى هر گه که مسافرى را دیدى و آن مسافر گفتى شغلى بفرماى، سفیان گفتى اگر جایى بمرگ رسى درود ما بدو برسان و بگوى
گر جان باشارتى بخواهى زرهى
در حال فرستم و توقف نکنم
بلال حبشى در نزع بود عیال وى میگفت وا حزناه! بلال گفت چنین مگوى لکن میگوى وا طرباه! غدا نلقى الاحبة محمدا و حزبه. عبد اللَّه مبارک در وقت نزع میگفت و مىخندید لمثل هذا فلیعمل العاملون شلبى را مىآرند که در سکرات مرگ این بیت میگفت:
کلّ بیت انت ساکنه
غیر محتاج الى السّرج
وجهک المأمول حجتنا
یوم یأتى النّاس بالحجج
آن شب که رخ تو شمع کاشانه ماست
خورشید جهان فروز پروانه ماست
بو العباس دینورى مجلس میداشت و در عشق سخن میگفت، پیر زنى عارفه حاضر بود، آن سخن بروى تافت وقتش خوش گشت، برخاست و در وجد آمد. بو العباس گفت موتى جان در باز اى پیر زن، گفت.
جا نیست نهادهایم فرمانى را
در عشق کجا خطر بود جانى را
این بگفت و نعره بزد و جان بداد.
قُلْ مَنْ کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ بزرگوار و نیکوست آن قرآن که جبریل فرود آورد از رحمن، که هم روح روح دوستان است، و هم شفاء دل بیماران، و هم رحمت مؤمنان، اینست که گفت جل جلاله فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِکَ جاى دیگر گفت نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى قَلْبِکَ. و جبرئیل ع چون وحى پاک گزاردى گاهى بصورت بشر آمدى گاهى بصورت ملک، هر گه که آیت حلال و حرام و بیان شرایع و احکام آوردى بصورت بشر بودى، و حدیث دل در میان نه. چنانک گفت هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ باز چون حدیث محبت و صفت عشق و و رموز دوستى بودى بصورت ملک آمدى، روحانى و لطیف، و بدل مصطفى پیوستى قرآن وحى بگزاردى سرّا بسرّ، و کس را برو اطلاع نه، پس چون باز شدى و از دیار دل او برگشتى، مصطفى گفتى فیفصم عنّى و قد وعیته. و قیل لمّا کان صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بالمشاهدة مستغرقا بهذا الحدیث، نزل الوحى بقلبه اولا فقال له نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِکَ ثم انصرف من قلبه الى فهمه و سمعه، و تنزل من ذروة الصحبة إلى حضیض الخدمة لحظوظ الخلق و هو رتبة اهل الخصوص. و قد ینزل الوحى على سمع قوم اولا ثم على فهمهم ثم على قلبهم ترقیا من سفل المجاهدة الى علوّ المشاهدة و ذلک رتبة اهل السلوک و المریدین فشتان ما هما.
مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ الآیة چه زیان دارد جبرئیل و میکائیل را عداوت کفار، و رب الارباب بعز عز خود ایشان را نیابت میدارد و مىنوازد و رقم تخصیص میکشد و میگوید هر که ایشان را دشمن است ما او را دشمنایم در در حق اولیا همین گفت «من اذى ولیّا من اولیائى فقد بار زنى بالمحاربة».
وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ الآیة چند که رب العالمین شکایت مىکند از آن بیگانگان جهودان، و چند که عالمیان را خبر میدهد از شوخى و ستیز ایشان در کار محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، از اوّل کافران مکه را میگفتند قد اظلّکم زمان نبى الحرم الذى یخرج بمکة و یصدّق بما فى کتابنا میگفتند وقت آنست که بیرون آید پیغامبر مکى، رسول امّى، گزیده عالم سید ولد آدم، استوارگیر کتاب ما، و یارى دهنده ما بر شما. و در تضاعیف روزگار همین دعا مىگفتند: خداوندا بینگیز ما را این پیغامبر که در توریة نام وى میخوانیم و صفت وى میدانیم، و دشمن خود را بوى مىترسانیم، بیرون آر خداوندا وى را تا میان ما و میان مردمان کار برگزارد و حکم کند، و کافران عرب را از ما باز دارد، چنین میشناختند او را و این میگفتند، پس چون دیدند او را بوى کافر شدند، و توریة که در آن صفت و نعت وى بود و موافق قرآن بود بگذاشتند و پس پشت انداختند و شعبده و جادویى خواندند، و نیر نجات دیوان و فرا ساخته ایشان بر دست گرفتند. رب العالمین آسمان و زمین را خبر میدهد از کرد بد ایشان، و شکایت میکند از ناهموارى و بى رسمى ایشان و ذلک فى اثر عکرمه رض قال انّ اللَّه عزّ و جلّ یرید ان یذّکر شأن ناس من بنى اسرائیل فقال یا سماء انصتى، و یا ارض اسمعى انّى عهدت الى عباد من عبادى، ربّیتهم فى نعمتى و اصطفیتهم لنفسى، فردّوا علىّ کرامتى و رغبوا عن طاعتى و اخلفوا وعدى، یعرف البقر اوطانها و الحمر ربّها فتنزع الیها! فویل لهؤلاء القوم الّذین عظمت خطایاهم و قست قلوبهم فترکوا الأمر الّذى علیهم، نالوا کرامتى و سمّوا احبّائى، و نبذوا احکامى، و عملوا بمعصیتى و هم یتلون کتابى، و یتفقّهون فى دینى. لغیر مرضاتى یقرّبون بى القربان، و قد ابغضتهم ممن کلّ نفسى، و یذبحون لى الذبایح الّتی غصبوا علیها خلقى، یصلّون فلا تصعد الىّ صلواتهم، و یدعون فلا یعرج الىّ دعاؤهم، و هم یخرجون الى المسجد و فى ثیابهم الغول، و لو انّهم انصفوا المظلوم و عدلوا للیتیم و یتطهروا من الخطایا و ترکوا المعاصى، ثمّ سألونى لاعطینّهم ما سألوا، و جعلت جنّتى لهم منزلا، و لکنّ کذبوا علىّ و ظلموا عبادى فاکل ولىّ الامانة امانته، و اکل ولیّ الیتیم ماله، و جحدوا الحق، ویل لهؤلاء القوم! لو قد جاء وعدى لو کانوا فى الحجارة لتشققت عنهم بکلمتى، و لو قبروا فى التّراب للقطّهم بطاعتى، انّما اکرمت ابراهیم و موسى و داود بطاعتى و لو عصونى لانزلتهم منزلة اهل المعاصى.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... الآیة مفسران گفتند هر چه در قرآن یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آید خطاب اهل مدینه است، چنانک یا أَیُّهَا النَّاسُ خطاب اهل مکه است. و این نداء کرامت بمؤمنان مدینه آن گه پیوست که اسلام بالا گرفته بود و کار دین مستحکم شده، و هیچ امت را در هیچ کتاب باین نام کرامت باز نخواندند مگر این امت را، و بنى اسرائیل را در توریة بجاى این ندا یا ایّها المساکین گفتهاند.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا میگوید اى شما که مؤمناناید لا تَقُولُوا راعِنا رسول مرا مگویید راعنا و آن آن بود که مسلمانان عادت داشتند آن گه که در پیش مصطفى ع مىشدند که میگفتند راعنا یا رسول اللَّه و باین آن میخواستند که نگاه کن در ما و بما نیوش. و جهودان مىآمدند و همان میگفتند و در زبان ایشان این کلمه قدحى عظیم بود و سقطى بزرگ و قیل هو من الرّعونة فى لسانهم و قیل معناه اسمع لا سمعت جهودان چون این از مسلمانان شنیدند شاد شدند و با خود میگفتند اکنون وى را سبّ مىگوییم بزبان خویش و ایشان نمیدانند. سعد معاذ رض زبان عبرى دانست بر قصد و نیت ایشان افتاد گفت علیکم لعنة اللَّه و الذى نفسى بیده لئن سمعتها من رجل منکم لاضربنّ عنقه. فقالوا أ و لستم تقولونها؟ فنهى اللَّه المؤمنین عن ذلک، فقال تعالى لا تَقُولُوا راعِنا گفت شما که مؤمنانید این کلمه خویش مگویید، تا ایشان آن کلمه خویش به پشتى شما نگویند، و بجاى آن گوئید انْظُرْنا یعنى که درمانگر جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ راعِنا لَیًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِی الدِّینِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَکانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ آن گاه در آن تأکید کرد بر مؤمنان و گفت وَ اسْمَعُوا بنیوشید و بپذیرید و چنین گوئید، و آن گه تهدید داد جهودان را و منافقان را که پشتى ایشان میدادند گفت: وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ ایشانراست عذابى خوار کننده او کننده، عذابى دردناک و سهمناک عذابى که هرگز بآخر نرسد و هر روز بیفزاید. ابن السماک گفت لو کان عذاب الآخرة مثل عذاب الدنیا کان ایسره و لکن یضرب الملک بالمقمعه راس المعذّب فلا یسکّن وجعها ابدا و یضربه الثانیة فلا یسکّن و جمع الاولى و لا الثانیة، و یضربها الثالثة فلا وجع الاولیین یسکّن و لا الثالثة فاوّل العذاب لا ینقطع و آخره لا ینفد. و در عهد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى همه شب همى گفت وا غوثاه من النّار! رسول ع بامداد او را گفت: لقد ابکیت البارحة اعین ملاء من الملائکة.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لجبرئیل مالى ارى میکائیل ضاحکا قال ما ضحک منذ خلق اللَّه النار
و عن محمد بن المنکدر قال لمّا خلقت النّار فزعت الملائکة فزعا شدیدا طارت له افئدتهم، فلم یزالوا کذلک حتى خلق آدم فرجعت الیهم افئدتهم و سکن عنهم الذى کانوا یجدون.
ما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ قومى از مسلمانان انصار با جهودان صحبت داشتند و نشست و خاست و تحالف میان ایشان رفته بود و حلیف یکدیگر شده از عهد جاهلیت باز، و این مسلمانان انصار حلفاء خود را گفتند از آن جهودان، که ایمان آرید به قرآن، و مصطفى ع را استوار گیرید که بهروزى و فلاح شما در این است.
ایشان جواب دادند که ما نمىبینیم درین دین شما چیزى که دوست داریم و خوش آید ما را، اگر در آن چیزى بودى ما نیز در آن بر پى شما رفتمانى رب العالمین ایشان را بآنچه گفتند دروغ زن کرد و گفت: ما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ دوست ندارند و خوش نیاید این جهودان را که بر شما از آسمان پیغام آید وَ لَا الْمُشْرِکِینَ أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ باین خیر وحى میخواهد میگوید وحى که فرستادیم بشما و پیغام که دادیم ایشان را خوش نیامد، وَ اللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ باین رحمت نبوت میخواهد، و گفتهاند که دین اسلام میخواهد، یعنى که اللَّه مىگزیند آن را که خواهد به نبوّت و رسالت خویش، اللَّه سزا و شایسته میکند دین اسلام را آن را که خواهد، این بآن کند تا اهل کتاب بدانند که ایشان بر هیچ چیز پادشاه نیستند. از فضل خداوند چنانک گفت جلّ جلاله لِئَلَّا یَعْلَمَ أَهْلُ الْکِتابِ أَلَّا یَقْدِرُونَ عَلى شَیْءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ و پادشاهى نیکو بید خداوند است آن را دهد که خود خواهد. جاى دیگر گفت قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ. و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّما مثلنا و مثل الّذین اوتوا الکتاب من قبلنا مثل رجل استأجر اجراء فقال من یعمل لى الى آخر النهار على قیراط قیراط فعمل قوم ثم ترکوا العمل نصف النهار، ثم قال من یعمل لى من نصف النهار الى آخر النهار على قیراط قیراط، فعمل قوم الى العصر على قیراط قیراط ثم ترکوا العمل، ثم قال من یعمل لى الى اللیل على قیراطین قیراطین، فقال الطائفتان الاوّلیان ما لنا اکثر عملا و اقل اجرا؟ فقال هل نقصتکم من حقکم شیئا؟ قالوا لا قال ذلک فضلى اوتیه من اشاء».
و مما یدلّ على سعة رحمة اللَّه و فضله ما
روى انّ عائشة قالت فقدت النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم ذات لیلة فاتبعته، فاذا هو فى مشربة یصلّى فرأیت على رأسه انوارا ثلاثة، فلمّا قضى صلوته قال مهیم یعنى ما الخبر؟ من هذه؟ قلت أنا عائشة یا رسول اللَّه قال رأیت الانوار الثلاثة؟ قلت نعم یا رسول اللَّه، فقال، انّ آتیا أتانى من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه عزّ و جل یدخل من امّتى مکان کل واحد سبعین الفا بغیر حساب و لا عذاب. ثم آتانى فى النّور الثّانی آت من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه یدخل من امّتى مکان کلّ واحد من السّبعین الفا بعیر حساب لا عذاب ثمّ اتانى فى النّور الثالث آت من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه عز و جل یدخل من امّتى مکان کل واحد من السبعین الفا للمضاعفة سبعین الفا بغیر حساب و لا عذاب، فقلت یا رسول اللَّه لا تبلغ هذا امتک، قال یکلّمون لکم من الاعراب من لا یصوم و لا یصلى و روى انه قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اول ما خط اللَّه فى الکتاب الاول انا اللَّه لا اله الا انا سبقت رحمتى غضبى، فمن شهد ان لا اله الا اللَّه و انّ محمدا عبده و رسوله فله الجنة.
ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ الآیة سبب نزول این آیت آن بود که جهودان و مشرکان اعتراض کردند و عیب گفتند و طعن زدند در نسخ قرآن، گفتند اگر فرمان پیشین حق بود و پسندیده پس نسخ چرا بود و اگر باطل بود و ناپسندیده آن روز خلق را بر آن داشتن چه معنى داشت؟ این سخن نیست مگر فرا ساخته محمد، و کارى که از بر خویشتن نهاده بر مراد و برگ خویش روزاروز، چون کافران این سخن گفتند رب العالمین آیت فرستاد که ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ إِذا بَدَّلْنا آیَةً مَکانَ آیَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما یُنَزِّلُ هر گه که بدل فرستیم آیتى از قرآن بجایگه آیتى که منسوخ کنیم دشمنان گویند إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ این تغییر و تبدیل در سخن از آنست که خود مىنهى و دروغى است که خود میسازى، روز بفرمایى و زان پس از گفته خویش بازآیى، این بر مراد و هواء خویش مىنهى.
رب العالمین گفت بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ نه چنانست که میگویند بیشتر ایشان نادانند، این نسخ ما مىفرمائیم و هر چه منسوخ کنیم از آن کنیم تا دیگرى به از آن آریم، یا بارى هم چنان بسزاى هنگام یا بسزاى جاى یا بسزاى مرد. مذهب اهل حق آنست که نسخ در قرآن و در سنت هر دو روان است و روا که قرآن به قرآن منسوخ گردد و همچنین قرآن بسنّت و سنّت بسنّت منسوخ گردد، و سنت به قرآن، این همه حق است و شرع بدان آمده، و جهودان با مسلمانان خلاف کردند گفتند نسخ نه رواست، که نسخ آنست که پوشیده بداند و نادانسته دریابد، و آنچه دانست و از پیش فاحکم کرد بر دارد، تا آنچه بهتر است و اکنون دریافته و دانسته بجاى آن نهد، و این بر آفریدگار روا نیست. جواب اهل حق آنست که بر آفریدگار هیچیز پوشیده نیست و هرگز نبود، و چون پوشیده شود و همه آفریده اوست! و چون نداند و همه صنع اوست! أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ پس معنى نسخ آنست که رب العالمین فرمان میدهد بنده را، و خود داند که آن فرمان و آن حکم پس از روزگارى از بنده بردارد، هر چند که بنده نداند، و آن را بدلى نهد که مصلحت بنده در آن بود، و استقامت کار وى در آن بسته، پس آن کند که خود دانست که چنان کند، و باشد که از تخفیف بتشدید برد، و باشد که از تشدید بتخفیف، چنانک لایق حال بنده بود و سزاى وقت.
و در عهد مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مسلمانان را حاجت بنسخ قرآن از آن وجه بود که ایام ایشان مختلف بود، از حال بحال میگشت، یکى حکم بسزاى وقت بود و بار دیگر بسزاى وقتى دیگر، آن را میگردانید بسزاى وقتها و لایق حالها. و بدانک نسخ در قرآن از سه گونه است: یکى آنک هم خط منسوخ است و هم حکم، دوم آنک خط منسوخ است و حکم نه، سوم آنک حکم منسوخ است و خط نه. اما آنک خط و حکم هر دو منسوخ است آنست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت دوش سورتى از قرآن میخواندم چند آیت از آن بر من فراموش کردند، بدانستم که آن را برگرفتند از زمین، و کذلک
روى عن انس بن مالک قال: کنا نقرأ على عهد رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سورة فعدلها بسورة التوبة، ما احفظ منها غیر آیة واحدة و هى «لو انّ لابن آدم وادیین من ذهب لابتغى الیهما ثالثا، و لو انّ له ثالثا لابتغى الیه رابعا، و لا یملأ جوف ابن آدم الّا التراب و یتوب اللَّه على من تاب.»
و کذلک
روى عن ابن مسعود قال اقر انى رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم آیة فحفظتها و و اثبتها فى مصحفى، فلما کان اللیل رجعت الى حفظى فلم اجد منها شیئا، و عدوت على مصحفى فاذا الورقة بیضاء، فاخبرت رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بذلک، فقال لى یا ابن مسعود تلک رفعت البارحة.»
اما آنچه از قرآن خط آن برگرفتند و حکم آن برنگرفتند آنست که اول میخواندند در رجم زانى محصن که «الشیخ و الشیخة اذا زنیا فارجموهما البته نکالا من اللَّه و اللَّه عزیز حکیم» معنى آنست که مرد زندار و زن شودار چون زنا کنند ایشان را بسنگ بکشید ناچار بازداشت دیگران را از زنا کردن، این از نزدیک خداوندست و اللَّه داناست و توانا. این آیت از مصاحف و از زبان خوانندگان برگرفت حکم آن از امت بر نگرفت.
اما وجه سوم از وجوه نسخ آنست که حکم برگرفت ببدلى که نهاد، و آیت آن حکم بر نگرفت. چنانک آیت عدّت زن شوى مرده یک سال تمام از مصحف بر نگرفت که گفته بود «متاعا الى الحول» و حکم آن برگرفت ببدل فرمان بعدّت چهار ماه و ده روز أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً و ازین نسخ، در قرآن فراوانست. چنانک رسیم بآن شرح دهیم ان شاء اللَّه.
ما ننسخ من آیة و ما ننسها هر دو خوانندهاند، قراءة عامه «ما ننسخ» بفتح نون و سین است، و قراءة شامى ما ننسخ بضم نون و کسر سین، و بر قراءة شامى انساخ را دو معنى است یکى بر ضد معنى نسخ و یکى موافق معنى نسخ.
اما آنچه بر ضد آنست میگوید، هر چه ترا نسخت دهیم از آیتى از قرآن، و بتو فرستیم و ترا دهیم. و آنچه موافق معنى نسخ است میگوید در منسوخات آریم و آن را بگردانیم و بدل نهیم. همچنین أَوْ نُنْسِها او «ننسأها» هر دو خواندهاند بفتح نون و همز، قراءت مکّى و ابو عمرو است و بضم نون و کسر سین قراءت باقى. و معنى هر دو بحقیقت یکسان است ننسها معنى آنست که فراموش کنیم، و ننساها معنى آنست که با پس بریم، و آن باز پس بردن از حفظ است، پس هر دو یکى است در حقیقت و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره ما ننسخ من آیة نأت بخیر منها او مثلها میگوید هر چه منسوخ کنیم از آیتى و برگیریم بجاى آن دیگرى آریم از آن بهتر یعنى از آن سهلتر و آسانتر و مزد آن بیشتر، چنانک عدّت زن شوى مرده از یک سال با چهار ماه و ده روز آورد. یکى را از غازیان در جنگ دشمن با ده کس مصابرت فرمود پس تخفیف کرد با دو کس مصابرت فرمود، «أَوْ مِثْلِها» یا دیگرى آریم هم چنان در مصلحت و منفعت و مثوبت، چنانک تحویل قبله با کعبه و مانند آن، آن گه گفت أَوْ نُنْسِها یا خود فروگذاریم و آن را بدل ننهیم یعنى نأمر المسلمین بترکها من غیر آیة تنزل ناسخة لها.
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ نمیدانى آدمى که خداوند عز و جل بر همه چیز از آوردن و بردن و امر و نهى و محو و اثبات و تبدیل و تغییر قادر است و توانا بر کمال.
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نمیدانى که پادشاهى آسمان و زمین او راست، پس هر چه خواهد تواند، و حکمى که خواهد راند، و تغییر و تبدیل و نسخ آیات و احکام چنانک خواهد کند، و کس را بروى اعتراض نه.
وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ و فرمود از خداوند عز و جل شما را هیچ خداوندى نه و یارى نه، و انما جمع بینهما لانه قد یکون ولیّا و لا نصرة معه لضعفه، و قد یکون نصیرا و لا ولایة له من نسب. جایى دیگر گفت وَ کَفى بِاللَّهِ وَلِیًّا، وَ کَفى بِاللَّهِ نَصِیراً اللَّه بنده را بخداوندى و یارى بس است، و بکار سازى و کار را نى بسنده، هر که ضعیفتر نظر حق بوى تمامتر، و نواخت حق او را بیشتر، یحکى ان اللَّه تعالى اوحى الى یعقوب ع و قال له «تدرى لم فرقت بینک و بین یوسف کذا سنة؟ لانک اشتریت جاریة لها ولد ففرّقت بینهما بالبیع، فما لم یصل ولدها الیها لم اوصل الیک یوسف» بین بهذا ان تلک المملوکة مع عجزها و ضعفها نظر لها الحق سبحانه، و ان کان الحکم على نبیّ من الانبیاء و لهذا قیل احذروا من لا ناصر له غیر اللَّه أَمْ تُرِیدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَکُمْ الآیة یا میخواهید که سؤال تعنت کنید از رسول من، چنانک جهودان از موسى سؤال میکردند به تعنت، و ذلک فى قوله تعالى یَسْئَلُکَ أَهْلُ الْکِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَیْهِمْ کِتاباً مِنَ السَّماءِ و آن آن بود که جهودان از مصطفى ع خواستند که ما را کتابى آر بزبان عبرانى چنانک عرب را کتابى آوردى بزبان عربى رب العالمین جواب داد فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى أَکْبَرَ مِنْ ذلِکَ یا محمد از موسى هم خواستند و مه ازین خواستند که گفتند أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً و قیل انّها نزلت فى عبد اللَّه بن امیة المخزومى و رهط من قریش قالوا یا محمد اجعل لنا الصفا ذهبا و وسع لنا ارض مکة و فجر الانهار خلالها تفجیرا نؤمن بک.
فانزل اللَّه تعالى.
أَمْ تُرِیدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَکُمْ الآیة آن گه گفت وَ مَنْ یَتَبَدَّلِ الْکُفْرَ بِالْإِیمانِ جهودان را میگوید هر که کفر بدل ایمان گیرد و خود پسندد، وى گمراه است. یعنى هر که اقتراح کند بر پیغامبر و سؤال تعنّت کند پس از آنک دلائل نبوت وى آشکارا شد کافر است، هر رشته خویش گم کرده و از راه راستى بیفتاده.
وَدَّ کَثِیرٌ... الآیة این آیت در شأن قومى جهودان آمد فنحاص بن عازورا و زید بن قیس که حذیفة یمان و عمار. یاسر را گفتند پس از وقعه احد الم تریا الى ما اصابکم، لو کنتم على الحق ما هزمتم فارجعوا الى دیننا فهو خیر لکم و افضل و نحن اهدى منکم سبیلا گفتند میبینید که چه رسید شما را درین وقعه احد و چگونه شما را بهزیمت کردیم و شکستیم اگر دین شما حق بودى بر شما این احوال نرفتى، پس بارى بدین ما باز گردید که شما را این بهتر است و سزاتر، عمار ایشان را جواب داد که شکستن پیمان چون بینید شما را در دین خویش، گفتند عذرى سخت و کارى مشکل عمار گفت پس من با محمد عهد بستهام که از دین وى بر نگردم تا زنده ام، ایشان گفتند امّا هذا فقد صبأ این عمار صابى گشت که دین پدران و کیش اسلاف خود بگذاشت و دیگرى اختیار کرد، از وى چیزى نگشاید، تو که حذیفهاى چه مىگویى؟
حذیفه گفت «امّا انا قد رضیت باللّه ربا و بمحمد نبیّا و بالاسلام دینا و بالقرآن اماما و بالکعبة قبله و بالمؤمنین اخوانا» جهودان چون از ایشان این شنیدند نومید شدند گفتند و اله موسى لقد اشرب قلبهما حب محمد بخداى موسى که دوستى محمد نهمار در دل ایشانست. پس حذیفه و عمار پیش مصطفى باز آمدند و آنچه رفت باز گفتند، مصطفى گفت: اصبتما الخیر و افلحتما پیروز آمدید و بنیکى رسیدید آن گه رب العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد: وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ الآیة... آرزوى جهودان و خواست ایشان آنست که شما را از ایمان باز گردانندى و بکفر باز برندى، این از آنست که بشما حسد مىبرند حسدى که ایشان را بدان نفرمودند بل که از دل خویش و نهاد و طبع خویش بر آوردند. گفتهاند که تا در دل بود حسد است چون آشکارا شد بغى است. و مصطفى ع گفت: «اذ حسدتم فلا تبغوا»
و قال: «الحسد من الشیطان و انّه لیس بضار عبدا ما لم یعده بلسانه و لا بیده فمن وجد شیئا من ذلک فلیغمّه»
و روى انه قال ع: «ثلث لا ینجو منهنّ احد الظن و الحسد و الطّیرة» قیل یا رسول اللَّه «و هل ینجى منهنّ شىء؟» قال «نعم، اذا حسدت فلا تبغ و اذا ظننت فلا تحقق و اذا تطیرت فامض و لا ترجع».
و قال عطیة بن قیس: لمّا ولد عیسى ع أتى ابلیس رئیس شیاطینه من المشرق فقال اتیتک و لم یبق فى ناجیتى اللیلة صنم الامال، ثم اتیه رئیس شیاطینه من المغرب فقال له مثل ذلک، فامرهم ان یخرجوا و یلتمسوا فى الهواء و الاودیة فانصرفوا الیه، فقالوا ما حسدنا شیئا فخرج، فاذا الملائکة قد حفّت بالمحراب الى السّماء فانصرف الى شیاطینه فقال انّ الأمر قد وقع فى الارض و انّ عیسى قد ولد و قد بدا اى عیسى اللَّه فى عباده ان یعبد و لکن انطلقوا فافشوا بین النّاس البغى و الحسد فانهما عدل الشرک.
فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا این از منسوخات قرآن است، اخوات و نظائر این در قرآن فراوانند در عفو و صبر و صفح و ارتقاب و تربض، آیت سیف آن همه را منسوخ کرد حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ مىفرو گذارید تا اللَّه فرمان خویش آرد، و فرمان آن بود که گفت عز و جل قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ الآیة و گفتهاند که امر اینجا حکم است بعضى را حکم کرد باسلام و بعضى را بسبى و جزیة، و قیل اراد به القیمة فیجازیهم باعمالهم إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ رب العالمین جل جلاله در قرآن ذکر نماز گران مؤمنان فراوان کرد، وانگه نماز ایشان بلفظ اقامت مخصوص کرد، چنانک گفت: أَقِمِ الصَّلاةَ، و أَقِیمُوا الصَّلاةَ و یُقِیمُونَ الصَّلاةَ، و الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ مگر آنجا که ذکر منافقان کرد گفت فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ لفظ اقامت از آن باز گرفت تا تنبیهى باشد مؤمنانرا، که ثواب در معنى اقامت است نه در مجرّد صورت نماز. بزرگان دین از اینجا گفتهاند که نمازکنان فراوانند اما مقیمان نماز اندکاند. و هم ازین باب است که عمر خطاب گفت «الحاجّ قلیل و الرکب کثیر» و معنى اقامت در نماز روى دل خویش فرا حق کردن است، و همگى خویش در نماز دادن، و شرط راز دارى بجاى آوردن، و از اندیشهها و فکرتها بر آسودن، و الیه الاشارة
بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من صلّى رکعتین مقبلا على اللَّه خرج من ذنوبه کیوم ولدته امّة»
این اقبال دل که درین خبر بیان کرد همان اقامت است که در قرآن جایها فراوان گفت، وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ اما بزبان تفسیر معنى اقامت نماز بپاى داشتن است بوقت اول چنانک اختیار شافعى مطلبى است. و در خبرست که مصطفى ع در سفرى بود و نماز بامداد را بطهارت بیرون شد، دیرتر باز آمد، یاران انتظار نکردند، عبد الرحمن بن عوف را فرا پیش کردند، پس از یک رکعت در رسید یاران همه متفکر شدند تا خود مصطفى ع چه گوید، مصطفى ع چون آن رکعت فائت باز آورد گفت: احسنتم هکذا فافعلوا
قوله: وَ آتُوا الزَّکاةَ میگوید زکاة از مال خویش بیرون کنید و مستحقان زکاة باز جویید و بایشان دهید و ایشان هفت صنفاند چنانک در آن آیت گفت: إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساکِینِ... الى آخر الآیة. و شرح آن بجاى خویش گفته شود ان شاء اللَّه. و کسى که زکاة ندهد مال وى بر شرف هلاک بود، و کار وى بر خطر. مصطفى ع گفت «ما من عبد له مال لا یؤدّى زکاته الّا صفح له یوم القیمة صفائح یحمى علیه فى نار جهنم فیکوى بها جنبه و ظهره کلّما ردّت اعیدت له حتى یقضى اللَّه عز و جل بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى جنة و امّا الى نار و ما من صاحب ابل لا یؤدّى زکاتها الّا یجاء بها یوم القیمة بابله کاحسن ما کانت علیه، ثم یبطح له بقاع قرقر کلّما مرّت اخریها ردّت علیه اولاها. حتى یقضى اللَّه بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى الجنّة امّا الى النار. و ما من صاحب غنم لا یؤدّى زکاتها الا یجاء به یوم القیمة فغنمه کآثر ما کانت، فتنطح له بقاع قرقر فتطؤه باخفافها و تنطحه بقرونها لیس فیها غضباء و لا جدعاء کلّما مضت علیه اخریها ردت علیه اولیها، حتى یقضى اللَّه بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى الجنّة امّا الى النّار»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ما تلف مال فى البر و البحر الا بمنع الزکاة، فاحرزوا اموالکم بالزکاة، و داووا مرضاکم بالصّدقة، و ادفعوا عنکم طوارق البلاء بالدعاء، فانّ الدعاء یردّ البلاء ما نزل و لم ینزل، فما نزل یکشفه، و ما لم ینزل یحبسه
وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ الآیة... خیر اینجا نامى است مال را، یعنى چیزى که نفقه کنید و بصدقه دهید از مال ثواب آن فردا بنزدیک اللَّه بیابید، قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ما تصدّق احد بصدقة الّا اخذها الرحمن بیده فیربیها کما یربّى احدکم فلوه و فصیله فتربوا فى کفّ الرحمن حتى تکون اعظم من الجبل»
وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ همچنانست که جاى دیگر گفت یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً و در خبر است که چون بنده از دنیا بیرون شود مردمان گویند ما خلّف؟ چه واپس گذاشت؟ فریشتگان گویند ما قدم؟ چه فرا پیش داشت؟ و امیر المؤمنین على ع بگورستان بیرون شد گفت: «السلام علیکم یا اهل القبور اموالکم قسمت و دورکم سکنت و نساءکم نکحت فهذا خبر ما عندنا، فکیف خبر ما عندکم، فهتف هاتف «و علیکم السلام ما اکلنا ربحناه و ما قدّمنا وجدناه و ما خلّفنا خسرناه».
وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ کانَ هُوداً یعنى یهودا فحذفت الیاء الزائدة. و قیل هو جمع هائد کحائل و حول. جهودان گفتند در بهشت نرود مگر جهودان و چون دین جهودى دینى نیست، و ترسایان گفتند چون ترسایى دینى نیست و در بهشت نرود مگر ترسایان، رب العالمین گفت تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ اى اکاذیبهم، آنست دروغهاى ساخته ایشان. و قراءة ابو جعفر تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ بتخفیف است یعنى آن آرزوهاى ایشان آنست.
قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ رسول من گوى بیارید حجت خویش و باز نمائید اگر آنچه مىگویید راست مىگویید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا میگوید اى شما که مؤمناناید لا تَقُولُوا راعِنا رسول مرا مگویید راعنا و آن آن بود که مسلمانان عادت داشتند آن گه که در پیش مصطفى ع مىشدند که میگفتند راعنا یا رسول اللَّه و باین آن میخواستند که نگاه کن در ما و بما نیوش. و جهودان مىآمدند و همان میگفتند و در زبان ایشان این کلمه قدحى عظیم بود و سقطى بزرگ و قیل هو من الرّعونة فى لسانهم و قیل معناه اسمع لا سمعت جهودان چون این از مسلمانان شنیدند شاد شدند و با خود میگفتند اکنون وى را سبّ مىگوییم بزبان خویش و ایشان نمیدانند. سعد معاذ رض زبان عبرى دانست بر قصد و نیت ایشان افتاد گفت علیکم لعنة اللَّه و الذى نفسى بیده لئن سمعتها من رجل منکم لاضربنّ عنقه. فقالوا أ و لستم تقولونها؟ فنهى اللَّه المؤمنین عن ذلک، فقال تعالى لا تَقُولُوا راعِنا گفت شما که مؤمنانید این کلمه خویش مگویید، تا ایشان آن کلمه خویش به پشتى شما نگویند، و بجاى آن گوئید انْظُرْنا یعنى که درمانگر جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ راعِنا لَیًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِی الدِّینِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَکانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ آن گاه در آن تأکید کرد بر مؤمنان و گفت وَ اسْمَعُوا بنیوشید و بپذیرید و چنین گوئید، و آن گه تهدید داد جهودان را و منافقان را که پشتى ایشان میدادند گفت: وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ ایشانراست عذابى خوار کننده او کننده، عذابى دردناک و سهمناک عذابى که هرگز بآخر نرسد و هر روز بیفزاید. ابن السماک گفت لو کان عذاب الآخرة مثل عذاب الدنیا کان ایسره و لکن یضرب الملک بالمقمعه راس المعذّب فلا یسکّن وجعها ابدا و یضربه الثانیة فلا یسکّن و جمع الاولى و لا الثانیة، و یضربها الثالثة فلا وجع الاولیین یسکّن و لا الثالثة فاوّل العذاب لا ینقطع و آخره لا ینفد. و در عهد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى همه شب همى گفت وا غوثاه من النّار! رسول ع بامداد او را گفت: لقد ابکیت البارحة اعین ملاء من الملائکة.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لجبرئیل مالى ارى میکائیل ضاحکا قال ما ضحک منذ خلق اللَّه النار
و عن محمد بن المنکدر قال لمّا خلقت النّار فزعت الملائکة فزعا شدیدا طارت له افئدتهم، فلم یزالوا کذلک حتى خلق آدم فرجعت الیهم افئدتهم و سکن عنهم الذى کانوا یجدون.
ما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ قومى از مسلمانان انصار با جهودان صحبت داشتند و نشست و خاست و تحالف میان ایشان رفته بود و حلیف یکدیگر شده از عهد جاهلیت باز، و این مسلمانان انصار حلفاء خود را گفتند از آن جهودان، که ایمان آرید به قرآن، و مصطفى ع را استوار گیرید که بهروزى و فلاح شما در این است.
ایشان جواب دادند که ما نمىبینیم درین دین شما چیزى که دوست داریم و خوش آید ما را، اگر در آن چیزى بودى ما نیز در آن بر پى شما رفتمانى رب العالمین ایشان را بآنچه گفتند دروغ زن کرد و گفت: ما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ دوست ندارند و خوش نیاید این جهودان را که بر شما از آسمان پیغام آید وَ لَا الْمُشْرِکِینَ أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ باین خیر وحى میخواهد میگوید وحى که فرستادیم بشما و پیغام که دادیم ایشان را خوش نیامد، وَ اللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ باین رحمت نبوت میخواهد، و گفتهاند که دین اسلام میخواهد، یعنى که اللَّه مىگزیند آن را که خواهد به نبوّت و رسالت خویش، اللَّه سزا و شایسته میکند دین اسلام را آن را که خواهد، این بآن کند تا اهل کتاب بدانند که ایشان بر هیچ چیز پادشاه نیستند. از فضل خداوند چنانک گفت جلّ جلاله لِئَلَّا یَعْلَمَ أَهْلُ الْکِتابِ أَلَّا یَقْدِرُونَ عَلى شَیْءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ و پادشاهى نیکو بید خداوند است آن را دهد که خود خواهد. جاى دیگر گفت قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ. و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّما مثلنا و مثل الّذین اوتوا الکتاب من قبلنا مثل رجل استأجر اجراء فقال من یعمل لى الى آخر النهار على قیراط قیراط فعمل قوم ثم ترکوا العمل نصف النهار، ثم قال من یعمل لى من نصف النهار الى آخر النهار على قیراط قیراط، فعمل قوم الى العصر على قیراط قیراط ثم ترکوا العمل، ثم قال من یعمل لى الى اللیل على قیراطین قیراطین، فقال الطائفتان الاوّلیان ما لنا اکثر عملا و اقل اجرا؟ فقال هل نقصتکم من حقکم شیئا؟ قالوا لا قال ذلک فضلى اوتیه من اشاء».
و مما یدلّ على سعة رحمة اللَّه و فضله ما
روى انّ عائشة قالت فقدت النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم ذات لیلة فاتبعته، فاذا هو فى مشربة یصلّى فرأیت على رأسه انوارا ثلاثة، فلمّا قضى صلوته قال مهیم یعنى ما الخبر؟ من هذه؟ قلت أنا عائشة یا رسول اللَّه قال رأیت الانوار الثلاثة؟ قلت نعم یا رسول اللَّه، فقال، انّ آتیا أتانى من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه عزّ و جل یدخل من امّتى مکان کل واحد سبعین الفا بغیر حساب و لا عذاب. ثم آتانى فى النّور الثّانی آت من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه یدخل من امّتى مکان کلّ واحد من السّبعین الفا بعیر حساب لا عذاب ثمّ اتانى فى النّور الثالث آت من ربّى فبشّرنى انّ اللَّه عز و جل یدخل من امّتى مکان کل واحد من السبعین الفا للمضاعفة سبعین الفا بغیر حساب و لا عذاب، فقلت یا رسول اللَّه لا تبلغ هذا امتک، قال یکلّمون لکم من الاعراب من لا یصوم و لا یصلى و روى انه قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اول ما خط اللَّه فى الکتاب الاول انا اللَّه لا اله الا انا سبقت رحمتى غضبى، فمن شهد ان لا اله الا اللَّه و انّ محمدا عبده و رسوله فله الجنة.
ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ الآیة سبب نزول این آیت آن بود که جهودان و مشرکان اعتراض کردند و عیب گفتند و طعن زدند در نسخ قرآن، گفتند اگر فرمان پیشین حق بود و پسندیده پس نسخ چرا بود و اگر باطل بود و ناپسندیده آن روز خلق را بر آن داشتن چه معنى داشت؟ این سخن نیست مگر فرا ساخته محمد، و کارى که از بر خویشتن نهاده بر مراد و برگ خویش روزاروز، چون کافران این سخن گفتند رب العالمین آیت فرستاد که ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ إِذا بَدَّلْنا آیَةً مَکانَ آیَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما یُنَزِّلُ هر گه که بدل فرستیم آیتى از قرآن بجایگه آیتى که منسوخ کنیم دشمنان گویند إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ این تغییر و تبدیل در سخن از آنست که خود مىنهى و دروغى است که خود میسازى، روز بفرمایى و زان پس از گفته خویش بازآیى، این بر مراد و هواء خویش مىنهى.
رب العالمین گفت بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ نه چنانست که میگویند بیشتر ایشان نادانند، این نسخ ما مىفرمائیم و هر چه منسوخ کنیم از آن کنیم تا دیگرى به از آن آریم، یا بارى هم چنان بسزاى هنگام یا بسزاى جاى یا بسزاى مرد. مذهب اهل حق آنست که نسخ در قرآن و در سنت هر دو روان است و روا که قرآن به قرآن منسوخ گردد و همچنین قرآن بسنّت و سنّت بسنّت منسوخ گردد، و سنت به قرآن، این همه حق است و شرع بدان آمده، و جهودان با مسلمانان خلاف کردند گفتند نسخ نه رواست، که نسخ آنست که پوشیده بداند و نادانسته دریابد، و آنچه دانست و از پیش فاحکم کرد بر دارد، تا آنچه بهتر است و اکنون دریافته و دانسته بجاى آن نهد، و این بر آفریدگار روا نیست. جواب اهل حق آنست که بر آفریدگار هیچیز پوشیده نیست و هرگز نبود، و چون پوشیده شود و همه آفریده اوست! و چون نداند و همه صنع اوست! أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ پس معنى نسخ آنست که رب العالمین فرمان میدهد بنده را، و خود داند که آن فرمان و آن حکم پس از روزگارى از بنده بردارد، هر چند که بنده نداند، و آن را بدلى نهد که مصلحت بنده در آن بود، و استقامت کار وى در آن بسته، پس آن کند که خود دانست که چنان کند، و باشد که از تخفیف بتشدید برد، و باشد که از تشدید بتخفیف، چنانک لایق حال بنده بود و سزاى وقت.
و در عهد مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مسلمانان را حاجت بنسخ قرآن از آن وجه بود که ایام ایشان مختلف بود، از حال بحال میگشت، یکى حکم بسزاى وقت بود و بار دیگر بسزاى وقتى دیگر، آن را میگردانید بسزاى وقتها و لایق حالها. و بدانک نسخ در قرآن از سه گونه است: یکى آنک هم خط منسوخ است و هم حکم، دوم آنک خط منسوخ است و حکم نه، سوم آنک حکم منسوخ است و خط نه. اما آنک خط و حکم هر دو منسوخ است آنست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت دوش سورتى از قرآن میخواندم چند آیت از آن بر من فراموش کردند، بدانستم که آن را برگرفتند از زمین، و کذلک
روى عن انس بن مالک قال: کنا نقرأ على عهد رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سورة فعدلها بسورة التوبة، ما احفظ منها غیر آیة واحدة و هى «لو انّ لابن آدم وادیین من ذهب لابتغى الیهما ثالثا، و لو انّ له ثالثا لابتغى الیه رابعا، و لا یملأ جوف ابن آدم الّا التراب و یتوب اللَّه على من تاب.»
و کذلک
روى عن ابن مسعود قال اقر انى رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم آیة فحفظتها و و اثبتها فى مصحفى، فلما کان اللیل رجعت الى حفظى فلم اجد منها شیئا، و عدوت على مصحفى فاذا الورقة بیضاء، فاخبرت رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بذلک، فقال لى یا ابن مسعود تلک رفعت البارحة.»
اما آنچه از قرآن خط آن برگرفتند و حکم آن برنگرفتند آنست که اول میخواندند در رجم زانى محصن که «الشیخ و الشیخة اذا زنیا فارجموهما البته نکالا من اللَّه و اللَّه عزیز حکیم» معنى آنست که مرد زندار و زن شودار چون زنا کنند ایشان را بسنگ بکشید ناچار بازداشت دیگران را از زنا کردن، این از نزدیک خداوندست و اللَّه داناست و توانا. این آیت از مصاحف و از زبان خوانندگان برگرفت حکم آن از امت بر نگرفت.
اما وجه سوم از وجوه نسخ آنست که حکم برگرفت ببدلى که نهاد، و آیت آن حکم بر نگرفت. چنانک آیت عدّت زن شوى مرده یک سال تمام از مصحف بر نگرفت که گفته بود «متاعا الى الحول» و حکم آن برگرفت ببدل فرمان بعدّت چهار ماه و ده روز أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً و ازین نسخ، در قرآن فراوانست. چنانک رسیم بآن شرح دهیم ان شاء اللَّه.
ما ننسخ من آیة و ما ننسها هر دو خوانندهاند، قراءة عامه «ما ننسخ» بفتح نون و سین است، و قراءة شامى ما ننسخ بضم نون و کسر سین، و بر قراءة شامى انساخ را دو معنى است یکى بر ضد معنى نسخ و یکى موافق معنى نسخ.
اما آنچه بر ضد آنست میگوید، هر چه ترا نسخت دهیم از آیتى از قرآن، و بتو فرستیم و ترا دهیم. و آنچه موافق معنى نسخ است میگوید در منسوخات آریم و آن را بگردانیم و بدل نهیم. همچنین أَوْ نُنْسِها او «ننسأها» هر دو خواندهاند بفتح نون و همز، قراءت مکّى و ابو عمرو است و بضم نون و کسر سین قراءت باقى. و معنى هر دو بحقیقت یکسان است ننسها معنى آنست که فراموش کنیم، و ننساها معنى آنست که با پس بریم، و آن باز پس بردن از حفظ است، پس هر دو یکى است در حقیقت و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره ما ننسخ من آیة نأت بخیر منها او مثلها میگوید هر چه منسوخ کنیم از آیتى و برگیریم بجاى آن دیگرى آریم از آن بهتر یعنى از آن سهلتر و آسانتر و مزد آن بیشتر، چنانک عدّت زن شوى مرده از یک سال با چهار ماه و ده روز آورد. یکى را از غازیان در جنگ دشمن با ده کس مصابرت فرمود پس تخفیف کرد با دو کس مصابرت فرمود، «أَوْ مِثْلِها» یا دیگرى آریم هم چنان در مصلحت و منفعت و مثوبت، چنانک تحویل قبله با کعبه و مانند آن، آن گه گفت أَوْ نُنْسِها یا خود فروگذاریم و آن را بدل ننهیم یعنى نأمر المسلمین بترکها من غیر آیة تنزل ناسخة لها.
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ نمیدانى آدمى که خداوند عز و جل بر همه چیز از آوردن و بردن و امر و نهى و محو و اثبات و تبدیل و تغییر قادر است و توانا بر کمال.
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نمیدانى که پادشاهى آسمان و زمین او راست، پس هر چه خواهد تواند، و حکمى که خواهد راند، و تغییر و تبدیل و نسخ آیات و احکام چنانک خواهد کند، و کس را بروى اعتراض نه.
وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ و فرمود از خداوند عز و جل شما را هیچ خداوندى نه و یارى نه، و انما جمع بینهما لانه قد یکون ولیّا و لا نصرة معه لضعفه، و قد یکون نصیرا و لا ولایة له من نسب. جایى دیگر گفت وَ کَفى بِاللَّهِ وَلِیًّا، وَ کَفى بِاللَّهِ نَصِیراً اللَّه بنده را بخداوندى و یارى بس است، و بکار سازى و کار را نى بسنده، هر که ضعیفتر نظر حق بوى تمامتر، و نواخت حق او را بیشتر، یحکى ان اللَّه تعالى اوحى الى یعقوب ع و قال له «تدرى لم فرقت بینک و بین یوسف کذا سنة؟ لانک اشتریت جاریة لها ولد ففرّقت بینهما بالبیع، فما لم یصل ولدها الیها لم اوصل الیک یوسف» بین بهذا ان تلک المملوکة مع عجزها و ضعفها نظر لها الحق سبحانه، و ان کان الحکم على نبیّ من الانبیاء و لهذا قیل احذروا من لا ناصر له غیر اللَّه أَمْ تُرِیدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَکُمْ الآیة یا میخواهید که سؤال تعنت کنید از رسول من، چنانک جهودان از موسى سؤال میکردند به تعنت، و ذلک فى قوله تعالى یَسْئَلُکَ أَهْلُ الْکِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَیْهِمْ کِتاباً مِنَ السَّماءِ و آن آن بود که جهودان از مصطفى ع خواستند که ما را کتابى آر بزبان عبرانى چنانک عرب را کتابى آوردى بزبان عربى رب العالمین جواب داد فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى أَکْبَرَ مِنْ ذلِکَ یا محمد از موسى هم خواستند و مه ازین خواستند که گفتند أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً و قیل انّها نزلت فى عبد اللَّه بن امیة المخزومى و رهط من قریش قالوا یا محمد اجعل لنا الصفا ذهبا و وسع لنا ارض مکة و فجر الانهار خلالها تفجیرا نؤمن بک.
فانزل اللَّه تعالى.
أَمْ تُرِیدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَکُمْ الآیة آن گه گفت وَ مَنْ یَتَبَدَّلِ الْکُفْرَ بِالْإِیمانِ جهودان را میگوید هر که کفر بدل ایمان گیرد و خود پسندد، وى گمراه است. یعنى هر که اقتراح کند بر پیغامبر و سؤال تعنّت کند پس از آنک دلائل نبوت وى آشکارا شد کافر است، هر رشته خویش گم کرده و از راه راستى بیفتاده.
وَدَّ کَثِیرٌ... الآیة این آیت در شأن قومى جهودان آمد فنحاص بن عازورا و زید بن قیس که حذیفة یمان و عمار. یاسر را گفتند پس از وقعه احد الم تریا الى ما اصابکم، لو کنتم على الحق ما هزمتم فارجعوا الى دیننا فهو خیر لکم و افضل و نحن اهدى منکم سبیلا گفتند میبینید که چه رسید شما را درین وقعه احد و چگونه شما را بهزیمت کردیم و شکستیم اگر دین شما حق بودى بر شما این احوال نرفتى، پس بارى بدین ما باز گردید که شما را این بهتر است و سزاتر، عمار ایشان را جواب داد که شکستن پیمان چون بینید شما را در دین خویش، گفتند عذرى سخت و کارى مشکل عمار گفت پس من با محمد عهد بستهام که از دین وى بر نگردم تا زنده ام، ایشان گفتند امّا هذا فقد صبأ این عمار صابى گشت که دین پدران و کیش اسلاف خود بگذاشت و دیگرى اختیار کرد، از وى چیزى نگشاید، تو که حذیفهاى چه مىگویى؟
حذیفه گفت «امّا انا قد رضیت باللّه ربا و بمحمد نبیّا و بالاسلام دینا و بالقرآن اماما و بالکعبة قبله و بالمؤمنین اخوانا» جهودان چون از ایشان این شنیدند نومید شدند گفتند و اله موسى لقد اشرب قلبهما حب محمد بخداى موسى که دوستى محمد نهمار در دل ایشانست. پس حذیفه و عمار پیش مصطفى باز آمدند و آنچه رفت باز گفتند، مصطفى گفت: اصبتما الخیر و افلحتما پیروز آمدید و بنیکى رسیدید آن گه رب العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد: وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ الآیة... آرزوى جهودان و خواست ایشان آنست که شما را از ایمان باز گردانندى و بکفر باز برندى، این از آنست که بشما حسد مىبرند حسدى که ایشان را بدان نفرمودند بل که از دل خویش و نهاد و طبع خویش بر آوردند. گفتهاند که تا در دل بود حسد است چون آشکارا شد بغى است. و مصطفى ع گفت: «اذ حسدتم فلا تبغوا»
و قال: «الحسد من الشیطان و انّه لیس بضار عبدا ما لم یعده بلسانه و لا بیده فمن وجد شیئا من ذلک فلیغمّه»
و روى انه قال ع: «ثلث لا ینجو منهنّ احد الظن و الحسد و الطّیرة» قیل یا رسول اللَّه «و هل ینجى منهنّ شىء؟» قال «نعم، اذا حسدت فلا تبغ و اذا ظننت فلا تحقق و اذا تطیرت فامض و لا ترجع».
و قال عطیة بن قیس: لمّا ولد عیسى ع أتى ابلیس رئیس شیاطینه من المشرق فقال اتیتک و لم یبق فى ناجیتى اللیلة صنم الامال، ثم اتیه رئیس شیاطینه من المغرب فقال له مثل ذلک، فامرهم ان یخرجوا و یلتمسوا فى الهواء و الاودیة فانصرفوا الیه، فقالوا ما حسدنا شیئا فخرج، فاذا الملائکة قد حفّت بالمحراب الى السّماء فانصرف الى شیاطینه فقال انّ الأمر قد وقع فى الارض و انّ عیسى قد ولد و قد بدا اى عیسى اللَّه فى عباده ان یعبد و لکن انطلقوا فافشوا بین النّاس البغى و الحسد فانهما عدل الشرک.
فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا این از منسوخات قرآن است، اخوات و نظائر این در قرآن فراوانند در عفو و صبر و صفح و ارتقاب و تربض، آیت سیف آن همه را منسوخ کرد حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ مىفرو گذارید تا اللَّه فرمان خویش آرد، و فرمان آن بود که گفت عز و جل قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ الآیة و گفتهاند که امر اینجا حکم است بعضى را حکم کرد باسلام و بعضى را بسبى و جزیة، و قیل اراد به القیمة فیجازیهم باعمالهم إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ رب العالمین جل جلاله در قرآن ذکر نماز گران مؤمنان فراوان کرد، وانگه نماز ایشان بلفظ اقامت مخصوص کرد، چنانک گفت: أَقِمِ الصَّلاةَ، و أَقِیمُوا الصَّلاةَ و یُقِیمُونَ الصَّلاةَ، و الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ مگر آنجا که ذکر منافقان کرد گفت فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ لفظ اقامت از آن باز گرفت تا تنبیهى باشد مؤمنانرا، که ثواب در معنى اقامت است نه در مجرّد صورت نماز. بزرگان دین از اینجا گفتهاند که نمازکنان فراوانند اما مقیمان نماز اندکاند. و هم ازین باب است که عمر خطاب گفت «الحاجّ قلیل و الرکب کثیر» و معنى اقامت در نماز روى دل خویش فرا حق کردن است، و همگى خویش در نماز دادن، و شرط راز دارى بجاى آوردن، و از اندیشهها و فکرتها بر آسودن، و الیه الاشارة
بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من صلّى رکعتین مقبلا على اللَّه خرج من ذنوبه کیوم ولدته امّة»
این اقبال دل که درین خبر بیان کرد همان اقامت است که در قرآن جایها فراوان گفت، وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ اما بزبان تفسیر معنى اقامت نماز بپاى داشتن است بوقت اول چنانک اختیار شافعى مطلبى است. و در خبرست که مصطفى ع در سفرى بود و نماز بامداد را بطهارت بیرون شد، دیرتر باز آمد، یاران انتظار نکردند، عبد الرحمن بن عوف را فرا پیش کردند، پس از یک رکعت در رسید یاران همه متفکر شدند تا خود مصطفى ع چه گوید، مصطفى ع چون آن رکعت فائت باز آورد گفت: احسنتم هکذا فافعلوا
قوله: وَ آتُوا الزَّکاةَ میگوید زکاة از مال خویش بیرون کنید و مستحقان زکاة باز جویید و بایشان دهید و ایشان هفت صنفاند چنانک در آن آیت گفت: إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساکِینِ... الى آخر الآیة. و شرح آن بجاى خویش گفته شود ان شاء اللَّه. و کسى که زکاة ندهد مال وى بر شرف هلاک بود، و کار وى بر خطر. مصطفى ع گفت «ما من عبد له مال لا یؤدّى زکاته الّا صفح له یوم القیمة صفائح یحمى علیه فى نار جهنم فیکوى بها جنبه و ظهره کلّما ردّت اعیدت له حتى یقضى اللَّه عز و جل بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى جنة و امّا الى نار و ما من صاحب ابل لا یؤدّى زکاتها الّا یجاء بها یوم القیمة بابله کاحسن ما کانت علیه، ثم یبطح له بقاع قرقر کلّما مرّت اخریها ردّت علیه اولاها. حتى یقضى اللَّه بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى الجنّة امّا الى النار. و ما من صاحب غنم لا یؤدّى زکاتها الا یجاء به یوم القیمة فغنمه کآثر ما کانت، فتنطح له بقاع قرقر فتطؤه باخفافها و تنطحه بقرونها لیس فیها غضباء و لا جدعاء کلّما مضت علیه اخریها ردت علیه اولیها، حتى یقضى اللَّه بین عباده فى یوم کان مقداره خمسین الف سنة مما تعدّون، ثم یرى سبیله امّا الى الجنّة امّا الى النّار»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ما تلف مال فى البر و البحر الا بمنع الزکاة، فاحرزوا اموالکم بالزکاة، و داووا مرضاکم بالصّدقة، و ادفعوا عنکم طوارق البلاء بالدعاء، فانّ الدعاء یردّ البلاء ما نزل و لم ینزل، فما نزل یکشفه، و ما لم ینزل یحبسه
وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ الآیة... خیر اینجا نامى است مال را، یعنى چیزى که نفقه کنید و بصدقه دهید از مال ثواب آن فردا بنزدیک اللَّه بیابید، قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ما تصدّق احد بصدقة الّا اخذها الرحمن بیده فیربیها کما یربّى احدکم فلوه و فصیله فتربوا فى کفّ الرحمن حتى تکون اعظم من الجبل»
وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ همچنانست که جاى دیگر گفت یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً و در خبر است که چون بنده از دنیا بیرون شود مردمان گویند ما خلّف؟ چه واپس گذاشت؟ فریشتگان گویند ما قدم؟ چه فرا پیش داشت؟ و امیر المؤمنین على ع بگورستان بیرون شد گفت: «السلام علیکم یا اهل القبور اموالکم قسمت و دورکم سکنت و نساءکم نکحت فهذا خبر ما عندنا، فکیف خبر ما عندکم، فهتف هاتف «و علیکم السلام ما اکلنا ربحناه و ما قدّمنا وجدناه و ما خلّفنا خسرناه».
وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ کانَ هُوداً یعنى یهودا فحذفت الیاء الزائدة. و قیل هو جمع هائد کحائل و حول. جهودان گفتند در بهشت نرود مگر جهودان و چون دین جهودى دینى نیست، و ترسایان گفتند چون ترسایى دینى نیست و در بهشت نرود مگر ترسایان، رب العالمین گفت تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ اى اکاذیبهم، آنست دروغهاى ساخته ایشان. و قراءة ابو جعفر تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ بتخفیف است یعنى آن آرزوهاى ایشان آنست.
قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ رسول من گوى بیارید حجت خویش و باز نمائید اگر آنچه مىگویید راست مىگویید.