عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۷ - حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست
پیری از نور هدا بیگانه
چهره پر دود، ز آتش‌خانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!
یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیک‌نهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد
روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود
منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفر افتاده‌ست
روزی‌اش وانگرفتم روزی
که: نداری دل دین‌اندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش
دهی‌اش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!
از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید
و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟
ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد
دست بگرفت‌اش و ایمان آورد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۸ - حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ
بوتراب آن گهر بحر شرف
کبرو یافت از او خاک نسف
با خود آن دم که جهادی‌ش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چون شد از هر دو طرف صفها راست
بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست،
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر، دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نفیرش اصحاب
مدت خواب چو گشت‌اش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه‌بند صف همکاران شد
سائلی گفت که: «در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،
دارم از خواب تو بسیار شگفت!»
شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:
«گر بود ایمنی‌ات روز مصاف
کم ز شب‌های عروسی و زفاف،
ز قدمگاه توکل دوری
قائمی بر قدم مغروری
مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست
بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست
کار اگر مشکل اگر آسان است،
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست»
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگی‌اش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی‌عشق، تن بی‌جان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دم‌اش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۰ - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون
والی مصر ولایت، ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست
که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اوی‌ام همه عمر
خاک کاشانهٔ اوی‌ام همه عمر»
گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟
سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قرب‌ام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش
خارکش پیری با دلق درشت
پشته‌ای خار همی برد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت
هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دل‌های نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی‌راند ز دور
آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟
عمر در خارکشی باخته‌ای
عزت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نی‌ام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگی‌ام
عز آزادی و آزادگی‌ام»
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۲ - فتوت
ای که از طبع فرومایهٔ خویش
می‌زنی گام پی وایهٔ خویش!
خاطر از وایهٔ خود خالی کن!
زین هنر پایهٔ خود عالی کن!
بهر خود، گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی‌دینان باش!
در پی حاجت مسکینان باش!
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی،
بر گل و خس همه یک‌سان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن!
به ملامت دل یاران مشکن!
درگذر از گنه و از دگران!
چو ببینی گنهی، درگذران!
باش چون بحر ز آلایش پاک!
ببر آلایش از آلایشناک!
همچو دیده به سوی خویش مبین!
خویش را از دگران بیش مبین!
بس عمارت که بود خانهٔ رنج
بس خرابی که بود پردهٔ گنج
بت خود را بشکن خوار و ذلیل!
نامور شو به فتوت چو خلیل!
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم!
بذل کن بر همه همیان درم!
گر براهیمی اگر زردشتی،
روی در هم مکش از هم‌پشتی!
باز کش پای ز آزار، همه!
دست بگشای به ایثار، همه!
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،
دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست برگشتن از آن طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد، نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!
عیب‌بینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۳ - در صدق چنانکه ظاهر و باطن یک‌سان بود
ای گرو کرده زبان را به دروغ!
برده بهتان ز کلام تو فروغ!
این نه شایستهٔ هر دیده‌ورست،
که زبانت دگر و دل دگرست
از ره صدق و صفا دوری چند؟
دل قیری، رخ کافوری چند؟
روی در قاعدهٔ احسان کن!
ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!
یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش!
وز دورویان جهان، یک سو باش!
از کجی خیزد هر جا خللی‌ست
«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی!
در حساب از همه برتر باشی!
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایه‌افراز فرودستی توست
اثر کذب بود «هیچکسی»
به «کسی» گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چون بود صدق‌پسند
علم نورش از آن است بلند
دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد
بر همه خلق بلندی‌ت دهد
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجهٔ تحقیق شوی
آنست صدیق که دل‌صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعدهٔ او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
برفتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۵ - مناجات
این محیط کرم‌ات عرش صدف!
عرشیان در طلب‌ات باد به کف!
ما که لب تشنهٔ احسان توایم
کشتی افتاده به توفان توایم
نظر لطف بدین کشتی دار!
به سلامت برسانش به کنار!
خیمهٔ ما به سوی ساحل زن!
صدف هستی ما را بشکن!
پردهٔ ظلمت ما را بگشای!
صفوت گوهر ما را بنمای!
جامی از هستی خود گشته ملول
دارد از فضل تو امید قبول
بر سر خوان عطایش بنشان!
دامن از گرد خطایش بفشان!
بنگر اندوه وی و، شادش کن!
بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!
بینشی ده، که تو را بشناسد
نعمتت را ز بلا بشناسد
کمر خدمت طاعت بخش‌اش!
افسر عز قناعت بخش‌اش!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۶ - در سماع
ای درین خوابگه بی‌خبران!
بی‌خبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پرده‌سرای
می‌رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه‌نواز
قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه‌گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس‌زنان
نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گران‌جانی کن!
شوق را سلسله‌جنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقص‌اند
رو نهاده به کمال از نقص‌اند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۸ - حکایت حکیم سنائی رحمةالله علیه که وقت وفات این بیت می‌خواند: «بازگشتم از سخن زیرا که نیست» «در سخن معنی و در معنی سخن»
چون سنائی شه اقلیم سخن
راقم تختهٔ تعلیم سخن
خواست گردون که فرو شوید پاک
رقم هستی‌اش از تختهٔ خاک
بر سر بستر کین افکندش
همچو سایه به زمین افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخنی آهسته
همدمی بر دهنش گوش نهاد
به حدیثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقین داشت
بیتکی بود که مضمون این داشت
که: بر اطوار سخن بگذشتم
لیک حالی ز همه برگشتم
بر دلم نیست ز هر بیش و کمی
بجز از حرف ندامت رقمی
زانکه دورست درین دیر کهن
سخن از معنی و معنی ز سخن
سخن آنجا که شود دام‌نمای
صید معنی نشود گام گشای
معنی آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نیاز
سخن آنجا که شود تنگ‌مجال
مرغ معنی نگشاید پر و بال
معنی آنجا که نهد پای بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند
پایهٔ قدر سخن چون این است
وای طبعی که سخن آیین است
لب فروبند که خاموشی به!
دل تهی کن که فراموشی به!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۹ - مناجات
ای رهائی ده هر بیهوشی!
مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجه‌ای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگی‌ها
قرب تو مایهٔ یکرنگی‌ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبی‌ست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهت‌اش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بی‌هنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۰ - خطاب به خوانندگان و عیبجویان
ای ز گلزار سخن یافته بوی!
وز تماشای چمن تافته روی!
بلبل دل شده مشتاق چمن
نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن
هر ورق کز سخن آنجاست رقم
نسخهٔ صحت رنج است و الم
دیده بر دفتر جمعیت نه!
الم تفرقه را صحت ده!
باش با دفتر اشعار جلیس!
انه خیر جلیس و انیس
دفتر شعر بود روضهٔ روح
فاتح غنچهٔ گل‌های فتوح
هر ورق را که ز وی گردانی
گل دیگر شکفد، گر دانی
خواهی آن رونق باغ تو شود
نکهت‌اش عطر دماغ تو شود
خاطر از شوب غرض، خالی کن!
همت از صدق طلب، عالی کن!
از درون زنگ تعصب بزدای!
بر خرد راه تامل بگشای!
مگذر قطره‌زنان همچو قلم!
همچو پرگار به جادار قدم!
زن به گردآوری معنی رای!
گرد هر نقطه و هر نکته برآی!
بحر هر چند که کان گهرست
صدف او ز گهر بیشترست
اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!
در عبارت چو فتد نقصانی
عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!
ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!
چون تو از نظم معانی دوری
زین قبل هر چه کنی معذوری
هرگز از دل نچکاندی خونی
بهر موزونی و ناموزونی
مرغ تو قافیه آهنگ نشد
خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد
پس زانو ننشستی یک شب
دیده از خواب نبستی یک شب
تا کشی گوهری از مخزن غیب،
سر فکرت نکشیدی در جیب
تا دهد معنی باریکت روی،
نشدی ز آتش دل حلقه چو موی
به که از کجروی‌ات دم نزنیم
ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دل‌ها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان می‌رانی
خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجت‌جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طره‌اش پرده‌کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده‌ده باد مسیح
در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گام‌زن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیده‌وری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کن‌اش پاینده!
وز دم پاک، طرب‌زاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بی‌باک نگاه!
اول آن خامه‌زن سهونویس
به سر دوک قلم بیهده‌ریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه‌هایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راه‌سپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشته‌ست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲ - در حمد و ستایش
به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست
ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمن‌افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتب‌ساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصب‌باف عروسان بهاری
قیام‌آموز سرو جویباری
بلندی‌بخش هر همت‌بلندی
به پستی‌افکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدح‌خوار
به طاعت‌گیر پیران ریاکار
انیس خلوت شب‌زنده‌داران
رفیق روز در محنت‌گذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟
تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزق‌طیلسانان
ردای نور بر عالم‌فشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامه‌افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرم‌اند در منزل‌بریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست
بر اثبات وجود او گواهی‌ست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقش‌ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بی‌قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست
که آن را دست دانائی سرشته‌ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشت‌زن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بی‌عشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی‌نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست
ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی
که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه‌آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵ - در فضایل سخن
سخن دیباچهٔ دیوان عشق است
سخن نوباوهٔ بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
گشاد از چشمه‌اش فوارهٔ جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش‌های این فواره هستند
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
وزو گریان شود لب‌های خندان
بدین می شغل‌گیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم، بگریانم، جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد دولت لیلی و مجنون
کسی دیگر سر آمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
اگرچه گویی آن را راست مانند
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و امیری عشق ورزید
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی،
بجز راه وفای عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین «محبت نامه» حرفی
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست
ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار ، کن مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خور گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تاثیر بهاران گل نخندد
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست
به جایش «شیث» در مهراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس»
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به «نوح» افتاد دین را پاسبانی
به توفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر «خلیل الله» مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک‌اندامی بر او چست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله‌ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم‌افزای کنعان
وز او رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تو بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام، زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی از او یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی‌یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی‌یافت
چنان می‌خواست کن ماه دل‌افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت: « ...
. . .
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش!
به مهراب نیاز من فرستش!»
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سرنپیچید
ولیکن کرد با خود حیله‌ای ساز
که تا گیرد ز یعقوب‌اش به آن باز
به کف زاسحاق بودش یک کمربند
...
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست‌اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان‌بندش نهانی ز آن کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوب‌اش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که: «گشته‌ست آن کمربند از میان گم»
گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگرکس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که گشتی پای گیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر، آن بهانه
چو کرد آماده، بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن، شاد بنشست
پس از یک‌چند اجل چشمش فروبست
بدو شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله‌ای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت‌اندوز
به یوسف بود چشمش دیده‌افروز
بلی هر جا کز آن‌سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه، هیهات! روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تابی
چه می‌گویم؟ چه جای آفتاب است!
که رخشان چشمه‌اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسف‌اش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،
وگر کردش به جان جا، جای آن داشت
زلیخایی که در رشک حورعین بود
به مغرب پردهٔ عصمت‌نشین بود،
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران، غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط‌افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستان‌سرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
سگان را طوق گشته حلقهٔ دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ستاده از دهل کوبی دهل‌کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده موذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب‌مردگان طی
زلیخا آن به لب‌ها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت‌بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
درآمد ناگه‌اش از در جوانی
چه می‌گویم جوانی نی، که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
کشیده‌قامتی چون تازه‌شمشاد
به آزادی، غلام‌اش سرو آزاد
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمای دید از حد بشر دور
ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک‌دل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی،
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه دربند پنداریم مانده
به صورت‌ها گرفتاریم مانده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالم‌اش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
زلیخا همچو مه می‌کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی،
هلال‌آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟
رساندی آفتابم را به زردی
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم»
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه،
درآمد با رخی روشن‌تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل‌اندام!
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت،
که بر جان من بیدل ببخشای!
به پاسخ لعل شکربار بگشای!
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من
ز جنس آب و خاک عالم‌ام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!
اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگه‌دار!
به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار!
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته‌دانی
سری مست از خیال خواب برخاست
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
به دل اندوه او انبوه‌تر شد
به گردون دودش از اندوه برشد
زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می‌کند
گهی بر یاد زلفش موی می‌کند
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
دواجو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند بیجان ماری از زر
که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر
به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
چو زرین‌مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می‌بارید و می‌گفت:
«مرا پای دل اندر عشق بندست
همان بندم ازین عالم پسندست
سبک‌دستی چرخ عمرفرسای
بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
به این بند گران پا بستن‌ام چیست؟
بدین تیغ جفا دل خستن‌ام چیست؟
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم»
گهی در گریه گه در خنده می‌شد
گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدین سان بود حالش تا به سالی