عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۵ - در بیان مقصود
صانع بیچون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خرده‌دان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعال‌اش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان وی‌اند اینها همه
غرق احسان وی‌اند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراسته‌ست
راهدان، از شاه او را خواسته‌ست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بی‌پیوندی جسم‌اش مراد
آنکه گفت این از پدر بی‌جفت زاد
زاده‌ای بس پاکدامان آمده‌ست
نام او ز آن رو سلامان آمده‌ست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده‌اند
وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟
بحر شهوت‌های حیوانی‌ست آن
لجهٔ لذات نفسانی‌ست آن
عالمی در موج او مستغرق‌اند
واندر استغراق او دور از حق‌اند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بی‌نصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذت‌های عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضت‌های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گه‌اش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیم‌اش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال‌کاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱ - آغاز سخن
بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحرکار
خاست که: بسم‌الله دستی بیار!
مائده‌ای تازه برون آمده‌ست
چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست
ور نچشی، نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمهٔ جان بس تو را
آنچه نگارد ز پی این رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم،
حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برترست
هر چه زبان گوید از آن برترست
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد، چست
صد گره از رشتهٔ پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟
غایت این کار بجز عجز چیست؟
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانان که هست،
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره‌فروز سحر خاکیان
مشعله‌سوز شب افلاکیان
خوان کرامت‌نه آیندگان
گنج سلامت‌ده پایندگان
روز برآرندهٔ شب‌های تار
کار گزارندهٔ مردان کار
واهب هر مایه، که جودیش هست
قبلهٔ هر سر، که سجودیش هست
دایره‌ساز سپر آفتاب
تیزگر باد و زره‌باف آب
عیب، نهان‌دار هنرپروران
عذرپذیرندهٔ عذر آوران
سرشکن خامهٔ تدبیرها
خامه کش نامهٔ تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان نسیم حیات
کارگر کارگه کاینات
ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون
شد به هزاران رقمش رهنمون
نقش نخستین چه بود زان؟ جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعدهٔ طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه‌اش
ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزندهٔ تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
برزده از روزنهٔ خاک سر
برده به یک چند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ
گاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده به مقصود، بودی
پویه‌کنان کرده به مقصود، روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمهٔ اینهمه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر، آخر کار آمده
فکر کن کارگزار آمده
بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سفید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذائقه را داده به روی زبان
کام، ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسائی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
جامی، اگر زنده دلی بنده باش!
بندهٔ این زندهٔ پاینده باش!
بندگی‌اش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲ - مناجات
ای صفت خاص تو واجب به ذات!
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغ‌سان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دل‌افروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
می‌گذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباری‌ت نه!
بحر محیطی و کناری‌ت نه!
نیست کناری‌ت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابه‌جا
می‌زنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسروی‌اش سربلند،
از علم فقر بلندی‌ش ده!
زیر علم سایه پسندی‌ش ده!
ای ز کرم چاره‌گر کارها!
مرهم راحت‌نه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشه‌نه گوشه‌نشینان پاک!
خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یک‌اندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرم‌های توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعه‌خوار
بر همه در شعر بلندی‌م بخش
مرتبهٔ شعر پسندی‌م بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالت‌مب
چرخ نزد خیمهٔ زرین‌طناب
جز پی آن شمع هدایت‌پناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳ - در فضیلت سخن
پیشترین نغمهٔ باغ سخن
هست نسیم چمن‌آرای «کن»
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مردهٔ آوازها
نغمهٔ خنیاگر دستان‌سرای
مرده بود بی‌سخن جانفزای
چون به سخن باز شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست
گنبد فیروزه از آن پر صداست
خیز و به گلزار درون آ، یکی!
نرگس بینا بگشا اندکی!
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحرخیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست، ولی ز آدمی
کس نزده بیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
از دم او نغمهٔ اعجاز یافت
گرچه سخن هست گره‌ها به باد
در گرهش بین گره صد گشاد
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید از او دلبری و دل‌دهی
چونکه به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافلهٔ دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع ، کند ابروان
رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمرتلف کردهٔ این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق‌کش حلقهٔ خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آوارهٔ کوی وی ام
شام و سحر در تک و پوی وی‌ام
شب که مرا دل سوی او رهبرست
کرسی‌ام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر به در آرم ز گریبان عرش
جامهٔ جسم از تن جان برکشم
خامهٔ نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه‌کش بادهٔ سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل
مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم
تحفهٔ هر محفل رازش کنم
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵ - در آفرینش عالم
شاهد خلوتگه غیب از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیب‌نما پیش داشت
جلوه‌نمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادره‌پرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینه‌های دگر
بر نظر خویش شود جلوه‌گر
روضهٔ جان‌بخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحی‌پرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچه‌ها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوه‌گر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جان‌اند به هم حسن و عشق
گوهر و کان‌اند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بوده‌اند
جز به هم این راه نپیموده‌اند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوه‌ای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری می‌آموخت
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پرده‌سرائی رسید
از پس آن پرده‌نوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کنده‌گیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوری‌اش
جا نشود منظر منظوری‌اش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بیننده‌ای
در صف عشاق نشیننده‌ای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۷ - در اشارت به عشق
رونق ایام جوانی‌ست عشق
مایهٔ کام دو جهانی‌ست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقی‌ست
تارک جان در قدم عاشقی‌ست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱ - مناجات
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنی‌بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزه‌رواق
شمسهٔ زرکش زنگاری‌تاق
تاج به سر نه زرین‌تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیده‌لبان
خوان خرسندی روزی‌طلبان
گنج جان‌سنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچه‌سان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بی‌پرده، بهی!
تازه‌رس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پرده‌نشینان ندرند
وز سر پرده‌دری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!
گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طرب‌زن به زمین!
چند باشد به فلک بزم‌نشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکن‌اش از سر هم!
شو از آن مهره‌کش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزله‌ها
ساز از آن عالیه‌ها سافله‌ها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!
پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،
همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگی‌ام دار نگاه!
سایه‌وارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگی‌اش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲ - سبب نظم جوهر آبدار سبحةالابرار
شب که زد تیرگی مهرهٔ گل
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
چون مشبک قفس مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگ‌قفس چاک زدم
خیمه بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم، از عالم، پیش
هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
عقل، معزول ز گردآوری‌اش
وهم، عاجز ز مساحت گری‌اش
نور بر نور، چراغ حرمش
فیض بر فیض، سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهروار همه
ابر صحراش گهربار همه
برسرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشتهٔ طاقت بگسیخت
حیفم آمد که از آن گنج نهان
نشوم بهره‌ور و بهره‌فشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شام‌ها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحه‌ای شد پی ابرار، تمام
خواندمش سبحةالابرار به نام
می‌رسد عقد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعین است که درهای فتوح
زو گشاده‌ست به خلوتگه روح
گرت این سبحهٔ اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف،
طوق گردن کن و آویزهٔ گوش!
به دو صد عقد در آن را مفروش!
بو که چون سبحه در آئی به شمار
رسدت دست به سر رشتهٔ کار
چرخ کحلی سلب ازرق‌پوش
همچو ابنای زمان زرق‌فروش
سبحهٔ عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه، شکست
گفتم این رشتهٔ گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت،
گرچه بس لامع و نورافشان است،
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیدهٔ جان روشن کرد
گرچه آن گوهر بحر کهن است،
این نور آیین در درج سخن است
گرچه در سلک زمان آن پیش است،
چون درآری به شمار این بیش است
گرچه آن را نرسد دست کسی،
بهره‌ور گردد ازین دست بسی
گرچه آن هموطن ماه و خورست
این به خورشید ازل راهبرست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳ - در شرح سخن
ای قوی ربقهٔ اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح‌بخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه‌رقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن‌اند
روز و شب نقش نگار سخن‌اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خم‌ایم
فرق را کرده رفیق قدم‌ایم
حلقهٔ خاتم صدق‌ایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح‌گویان که فلک معراج‌اند،
گاه مدحت به سخن محتاج‌اند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴ - حکایت شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرازی، رحمةالله، که چون این بیت بگفت که: «برگ درختان سبز، در نظر هوشیار» «هر ورقی دفتری‌ست معرفت کردگار» یکی از اکابر در خواب دید که جمعی از ملائکه طبق‌های نور از بهر نثار وی می‌بردند:
سعدی آن بلبل «شیراز سخن»
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری سحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژدهٔ جانان می‌یافت
بر خرد پرتو عرفان می‌تافت
عارفی زنده‌دلی بیداری
که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان! تا به کجا؟
مژده دادند که: «سعدی به سحر
سفت در حمد، یکی تازه گهر
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است»
خواب‌بین عقدهٔ انکار گشاد
رو بدان قبلهٔ احرار نهاد
به در صومعهٔ شیخ رسید
از درون زمزمهٔ شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می‌کرد
با خود آن بیت مکرر می‌کرد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵ - در استدلال بر وجود آفریدگار
ای درین کارگه هوش‌ربای
روز و شب چشم نه و گوش‌گشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شب‌افروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستی‌ش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستی‌بخش؟
نقش، بی‌خامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بی‌زخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست‌شناس
دوست آنجا که بود جلوه‌نمای
حجت عقل بود تفرقه‌زای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶ - حکایت آن ماهیان که تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند
داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم
زو درین گفت و شنید آمده‌ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن از او دست توانایی یافت
هر کجا می‌گذرم، اوست همه
هر طرف می‌نگرم، اوست همه»
ماهی‌ای چند رسیدند آنجا
وز وی این قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر برزد
آتش شوق به جان‌شان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحرجویان به نشیب و به فراز
گاه در تک چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر نه نام
می‌نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود دردادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک‌زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خزخزان روی به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کنچه می‌داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷ - مناجات در طلب وصول به شهود
ای پر از فیض وجود تو جهان!
غرق نور تو چه پیدا چه نهان!
مایهٔ صورت و معنی همه تو
با همه، بی‌همه، تو، ای همه تو!
بی‌نصیب از تو نه چندست و نه چون
خالی از تو نه درون و نه برون
متحد اولی و آخری‌ات
متفق باطنی و ظاهری‌ات
کرده‌ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می‌خواهد
وز فنا در تو بقا می‌خواهد
از خود و کار خودش فانی دار!
و آن فنا را به وی ارزانی دار!
چون فنا شد به بقایش برسان!
بر سر صدر صفایش بنشان!
کن به صافی صفتان رهبری‌اش!
متصف ساز به صوفی گری‌اش!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸ - حکایت مناظرهٔ کلیم با ابلیس سیه گلیم
پور عمران به دلی غرقهٔ نور
می‌شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کامل‌سیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریت‌اند
مانده از ذات ملک ناحیت‌اند
گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرض‌های من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دم‌ام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده‌ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده‌ست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات داده‌ست
در خلاف آمد عادت داده‌ست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کرده‌ای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گه‌ات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می‌زد
گوی اسرار به چوگان می‌زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده‌ات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱ - مناجات
ای دل اهل ارادت به تو شاد!
به تو نازم! که مریدی و مراد
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
گر به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله‌فروز،
هر چه غیر تو بود جمله بسوز!
بود که بی‌دردسر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغولهٔ نابود برد
درزند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش، آبی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۴ - حکایت شیرزن موصلی
بود مردانه‌زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاک‌عیار
کس فرستاد به وی کای سره‌زن!
در ره صدق و صفا نادره‌فن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسری‌ام
تن فروده به زنا شوهری‌ام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۵ - حکایت صبر عیار
شحنه‌ای گفت که عیاری را
مانده در حبس گرفتاری را،
بند بر پای، برون آوردند
بر سر جمع، سیاست کردند
شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه
لیک بر نمد از او شعلهٔ آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون،
درم سیم، به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سالش کاین چیست؟
بدر کامل شده چون پروین چیست؟
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بی‌باکی خویش
شرمم آمد ز جزع ناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان،
زیر دندان درمم جوجو شد
سکهٔ درهم صبرم نو شد
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمهٔ نوش