عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - آغاز
ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی
خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه ی قیر
بر چشمه ی قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی
ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش
ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی
هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست
ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست
فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی
خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده
جز تو همه سرفکنده ی تو
هر نیست چو هست بنده ی تو
ای از خم کاف و حلقه ی نون
صد نقش بدیع داده بیرون
آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است
بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر
هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه ی این دو حرف کردی
ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد
پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو
رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر
دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل
پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه ی خاک
کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان
دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا
بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز
شیرازه کن جریده ی گل
دمساز جریده خوان بلبل
از کیسه ی غنچه بند فرسای
در کاسه ی لاله مشک تر سای
رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری
یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده
تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران
شورابه گشای چشمه ی چشم
صفرا شکن زبانه ی خشم
دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی
از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز
خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان
عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز
بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من
گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم
بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من
هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم
مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده
روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم
کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود
و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم
در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای
بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی
زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم
هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند
زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست
خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی
خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه ی قیر
بر چشمه ی قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی
ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش
ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی
هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست
ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست
فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی
خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده
جز تو همه سرفکنده ی تو
هر نیست چو هست بنده ی تو
ای از خم کاف و حلقه ی نون
صد نقش بدیع داده بیرون
آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است
بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر
هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه ی این دو حرف کردی
ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد
پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو
رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر
دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل
پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه ی خاک
کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان
دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا
بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز
شیرازه کن جریده ی گل
دمساز جریده خوان بلبل
از کیسه ی غنچه بند فرسای
در کاسه ی لاله مشک تر سای
رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری
یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده
تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران
شورابه گشای چشمه ی چشم
صفرا شکن زبانه ی خشم
دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی
از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز
خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان
عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز
بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من
گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم
بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من
هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم
مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده
روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم
کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود
و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم
در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای
بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی
زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم
هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند
زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست
خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - دست فکرت در سلسله ممکنات زدن و به ذروه توحید واجب برآمدن
هر جا به اثر نظر گمارند
زان پی به در مؤثر آرند
ننهند ز رشته بر خرد بند
گیرند به رشته ریس پیوند
در خط چو قلم فرو نمانند
زان قصه خط نویس خوانند
هر جا بینند رشته تابی
در گردنشان شود طنابی
تا چرخ شوند رهنوردان
وز چرخ به سوی چرخ گردان
هر جا خوانند تازه حرفی
در نامه ز خامه ی شگرفی
زان حرف به سوی خامه آیند
وز خامه به خامه زن گرایند
از هر چه بود به ملک امکان
در جلوه گری ز جسم تا جان
صد سلسله در میان نهد پای
لیکن همه منتهی به یک جای
از مرکز دایره به هر سوی
باشد خط نصف قطر را روی
کارش به محیط یابد انجام
سیرش به محیط گردد آرام
در دایره کین خطوط پیداست
هر یک به محیط می رود راست
رو زین ره راست گر نپیچی
قدری داری وگر نه هیچی
ای میل به تاب و پیچ کرده
روی از دو جهان به هیچ کرده
یک لحظه ز تاب و پیچ باز آی
هیچند همه ز هیچ باز آی
در گردش این بلند کردار
بین این همه نقش های پرگار
هر نقش اگر چه دل پسند است
آیینه ی صنع نقش بند است
باید ره دل پسند رفتن
از نقش به نقشبند رفتن
تا چند به نقش بند مانی
آن به که به نقشبند رانی
هر نقش عجب که زیر و بالاست
برهان وجود حق تعالی ست
هر جنس کرم که رهنورد است
از کارگه قدیم فرد است
هر مرغ سخن که در ترانه ست
توحید سرای آن یگانه ست
هر غنچه به شکر او دهانیست
هر برگ گل طری زبانیست
هر لاله که در حریم باغیست
از نور هدایتش چراغیست
از سبزه ی تر به طرف گلشن
داده خط بندگیش سوسن
با خلعت سبز نیکبختان
رقصان به هوای او درختان
راسخ قدمان باغ دایم
در طاعتش ایستاده قایم
ما را که به تختگاه تعلیم
بنهاده به فرق تاج تکریم
هر تیغ بلا که بر سر آید
گردن کشی از درش نشاید
آن به که ز عنف پاک باشیم
در راه وفاش خاک باشیم
نقد دل و جان به او سپاریم
خود در دو جهان جز او که داریم
آن دم که رسد نفس به آخر
گردد سکرات موت ظاهر
جز دامن فضل او نگیریم
میریم به یاد او چو میریم
نظارگیان این کهن دیر
در مرحله نظر سبک سیر
بالغ نظران آفرینش
روشن بصران تیز بینش
پوشیده درج چرخ دانان
ننوشته درج دهر خوانان
زان پی به در مؤثر آرند
ننهند ز رشته بر خرد بند
گیرند به رشته ریس پیوند
در خط چو قلم فرو نمانند
زان قصه خط نویس خوانند
هر جا بینند رشته تابی
در گردنشان شود طنابی
تا چرخ شوند رهنوردان
وز چرخ به سوی چرخ گردان
هر جا خوانند تازه حرفی
در نامه ز خامه ی شگرفی
زان حرف به سوی خامه آیند
وز خامه به خامه زن گرایند
از هر چه بود به ملک امکان
در جلوه گری ز جسم تا جان
صد سلسله در میان نهد پای
لیکن همه منتهی به یک جای
از مرکز دایره به هر سوی
باشد خط نصف قطر را روی
کارش به محیط یابد انجام
سیرش به محیط گردد آرام
در دایره کین خطوط پیداست
هر یک به محیط می رود راست
رو زین ره راست گر نپیچی
قدری داری وگر نه هیچی
ای میل به تاب و پیچ کرده
روی از دو جهان به هیچ کرده
یک لحظه ز تاب و پیچ باز آی
هیچند همه ز هیچ باز آی
در گردش این بلند کردار
بین این همه نقش های پرگار
هر نقش اگر چه دل پسند است
آیینه ی صنع نقش بند است
باید ره دل پسند رفتن
از نقش به نقشبند رفتن
تا چند به نقش بند مانی
آن به که به نقشبند رانی
هر نقش عجب که زیر و بالاست
برهان وجود حق تعالی ست
هر جنس کرم که رهنورد است
از کارگه قدیم فرد است
هر مرغ سخن که در ترانه ست
توحید سرای آن یگانه ست
هر غنچه به شکر او دهانیست
هر برگ گل طری زبانیست
هر لاله که در حریم باغیست
از نور هدایتش چراغیست
از سبزه ی تر به طرف گلشن
داده خط بندگیش سوسن
با خلعت سبز نیکبختان
رقصان به هوای او درختان
راسخ قدمان باغ دایم
در طاعتش ایستاده قایم
ما را که به تختگاه تعلیم
بنهاده به فرق تاج تکریم
هر تیغ بلا که بر سر آید
گردن کشی از درش نشاید
آن به که ز عنف پاک باشیم
در راه وفاش خاک باشیم
نقد دل و جان به او سپاریم
خود در دو جهان جز او که داریم
آن دم که رسد نفس به آخر
گردد سکرات موت ظاهر
جز دامن فضل او نگیریم
میریم به یاد او چو میریم
نظارگیان این کهن دیر
در مرحله نظر سبک سیر
بالغ نظران آفرینش
روشن بصران تیز بینش
پوشیده درج چرخ دانان
ننوشته درج دهر خوانان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - نخل خامه رطب بار پیراستن و نخلستان نعت خواجه ابرار به آن آراستن علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات
ای صدرنشین تخت کونین
تخم و ثمر درخت کونین
ای اول فکر و آخر کار
ای قبله ی هفت و زبده ی چار
چون روی بدین دیار کردی
وین هفت شتر قطار کردی
شد عرش بدان بزرگواری
فرش تو درین شترسواری
از پای شتر نشانه در راه
مهر است یکی و دیگری ماه
عیسی که به خر نشسته خوش بود
پیش شترت مهار کش بود
سر رشته جاه و اعتبارش
افتاده به دست ازان مهارش
ای ناقه ی تو به سرخ مویی
داده به دو کون سرخ رویی
رنگش که عجب شفق نسق بود
خورشید رخ تو را شفق بود
همرنگیش ار نخواست گردون
هر شام چرا شود شفق گون
اختر چشم و هلال گردن
زو بختی چرخ چشم روشن
گامی که زده به ره شتابان
زان گشته چهار بدر تابان
کوهانش بلند قدر چون طور
وز حق تو بر او تجلی نور
ای گوهر سلک محرمیت
پشت تو قوی به خاتمیت
ملکت خاتم نهاده در مشت
کردی تو ز کبریا بر آن پشت
خاص تو خلافت الهی
شاهان به خلافتت مباهی
در جیب تو خاتم خلافت
تابان ز قفایت از لطافت
با بخت تو تخت سخت پیمان
خاتم داری تو را سلیمان
مهر تو به جانش مهر کن بود
در دیوان تو مهر زن بود
او دست زده به عرش بلقیس
پای تو و اوج عرش تقدیس
او در صف وحش و موقف طیر
محتاج به هدهد سبا سیر
جبریل ز سروری به سر تاج
پیش تو به هدهدیست محتاج
ای مقصد کارگاه تقدیر
مقصود چهل صباح تخمیر
در خاک ارادت اولین کشت
در کاخ نبوت آخرین خشت
این کاخ ز هیچ آفریده
یک خشت به قالبت ندیده
با تو ز دگر کسان چه حاصل
تو خشت زری و دیگران گل
برتر ز سپهر تکیه گاهت
خشت مه و مهر فرش راهت
زان در که برآید از تو کاری
بر ما بگشای خشتواری
ای از تو به وعده شفاعت
خرم دل مفلسان طاعت
ما دولت طاعت از تو داریم
امید شفاعت از تو داریم
پاکیزه دل از غلو و تقصیر
از خوان توییم چاشنی گیر
دل کنج نوال توست ما را
سر در ره آل توست ما را
شادیم به آل نامدارت
یاریم به هر چهار یارت
آن چارستون خانه دین
وان چار چراغ بزم تمکین
هر یک به خلافتت سزاوار
هر چار یکی هر یکی چار
ایشان به یگانگی به هم راست
بیگانگی از فضولی ماست
شاهان به صفا موافق آهنگ
وز سگخویی سپاه در چنگ
جان بر شرف لقایشان باد
دل در کنف وفایشان باد
تخم و ثمر درخت کونین
ای اول فکر و آخر کار
ای قبله ی هفت و زبده ی چار
چون روی بدین دیار کردی
وین هفت شتر قطار کردی
شد عرش بدان بزرگواری
فرش تو درین شترسواری
از پای شتر نشانه در راه
مهر است یکی و دیگری ماه
عیسی که به خر نشسته خوش بود
پیش شترت مهار کش بود
سر رشته جاه و اعتبارش
افتاده به دست ازان مهارش
ای ناقه ی تو به سرخ مویی
داده به دو کون سرخ رویی
رنگش که عجب شفق نسق بود
خورشید رخ تو را شفق بود
همرنگیش ار نخواست گردون
هر شام چرا شود شفق گون
اختر چشم و هلال گردن
زو بختی چرخ چشم روشن
گامی که زده به ره شتابان
زان گشته چهار بدر تابان
کوهانش بلند قدر چون طور
وز حق تو بر او تجلی نور
ای گوهر سلک محرمیت
پشت تو قوی به خاتمیت
ملکت خاتم نهاده در مشت
کردی تو ز کبریا بر آن پشت
خاص تو خلافت الهی
شاهان به خلافتت مباهی
در جیب تو خاتم خلافت
تابان ز قفایت از لطافت
با بخت تو تخت سخت پیمان
خاتم داری تو را سلیمان
مهر تو به جانش مهر کن بود
در دیوان تو مهر زن بود
او دست زده به عرش بلقیس
پای تو و اوج عرش تقدیس
او در صف وحش و موقف طیر
محتاج به هدهد سبا سیر
جبریل ز سروری به سر تاج
پیش تو به هدهدیست محتاج
ای مقصد کارگاه تقدیر
مقصود چهل صباح تخمیر
در خاک ارادت اولین کشت
در کاخ نبوت آخرین خشت
این کاخ ز هیچ آفریده
یک خشت به قالبت ندیده
با تو ز دگر کسان چه حاصل
تو خشت زری و دیگران گل
برتر ز سپهر تکیه گاهت
خشت مه و مهر فرش راهت
زان در که برآید از تو کاری
بر ما بگشای خشتواری
ای از تو به وعده شفاعت
خرم دل مفلسان طاعت
ما دولت طاعت از تو داریم
امید شفاعت از تو داریم
پاکیزه دل از غلو و تقصیر
از خوان توییم چاشنی گیر
دل کنج نوال توست ما را
سر در ره آل توست ما را
شادیم به آل نامدارت
یاریم به هر چهار یارت
آن چارستون خانه دین
وان چار چراغ بزم تمکین
هر یک به خلافتت سزاوار
هر چار یکی هر یکی چار
ایشان به یگانگی به هم راست
بیگانگی از فضولی ماست
شاهان به صفا موافق آهنگ
وز سگخویی سپاه در چنگ
جان بر شرف لقایشان باد
دل در کنف وفایشان باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - در سبب نظم این کتاب و باعث ترتیب این خطاب
از هر چه سخنوران بدانند
وز لوح سخنوری بخوانند
مقبول ترین فسانه عشق است
مطبوع ترین ترانه عشق است
زین راز چو پرده باز کردم
وین طرفه ترانه ساز کردم
شد طوطی طبع من شکرخا
از قصه ی یوسف و زلیخا
جست از کلکم در آن شکرریز
شیرین سخنان شکر آمیز
در عالم ازان فتاد شوری
در خاطر عاشقان سروری
سر چشمه ی لطف بود لیکن
زان تشنگیم نگشت ساکن
مرغ دل من ز جای دیگر
می خواست زند نوای دیگر
چون قرعه زدم به فال میمون
افتاد به شرح حال مجنون
هر چند که پیش ازین دو استاد
در ملک سخن بلند بنیاد
در نکته وری زبان گشادند
داد سخن اندر آن بدادند
از گنجه چو گنج آن گهر ریز
وز هند چو طوطی این شکر ریز
آن مقرعه زن به کوس دعوی
وین جلوه ده عروس معنی
آن کنده ز نظم نقش در سنگ
وین داده به حسن صنعتش رنگ
آن برده علم به اوج اعجاز
وین کرده فسون ساحری ساز
من هم کمر از قفا ببستم
بر ناقه ی بادپا نشستم
هر جا که رسید رخش ایشان
از خاطر فیض بخش ایشان
من نیز به فاقه ناقه راندم
خود را به غبارشان رساندم
گر مانده ام از شمارشان پس
بر چهره ی من غبارشان بس
اکسیر وجودم آن غبار است
بر فرق نیازم آن نثار است
نی نی غرقم به موج قلزم
از خاک چرا کنم تیمم
از چشمه ی همت آب جویم
وز روی خود آن غبار شویم
فیاض همه سروش غیب است
دریوزه که نی ازوست عیب است
گوهر چو توان ز کان گرفتن
سستی بود از دکان گرفتن
در مشت من است دجله حقا
حقابه نبایدم ز سقا
جام از کف دست خویش کردن
آب از نم جوی خویش خوردن
به زانکه خوری به کاسه ی زر
از حوضه ساقیان دیگر
در لجه فیض نیست امساک
لیکن قحط است خاطر پاک
بسته ست دهان چشمه را سنگ
چون آب کند به جوشش آهنگ
سرچشمه کنم ز سنگ خالی
تا سر کشد آب بر حوالی
هر سو جویی ز آب رانم
هم خود خورم آب و هم خورانم
سازم ز سروش غیب ساقی
دریوزه کنم شراب باقی
وز لوح سخنوری بخوانند
مقبول ترین فسانه عشق است
مطبوع ترین ترانه عشق است
زین راز چو پرده باز کردم
وین طرفه ترانه ساز کردم
شد طوطی طبع من شکرخا
از قصه ی یوسف و زلیخا
جست از کلکم در آن شکرریز
شیرین سخنان شکر آمیز
در عالم ازان فتاد شوری
در خاطر عاشقان سروری
سر چشمه ی لطف بود لیکن
زان تشنگیم نگشت ساکن
مرغ دل من ز جای دیگر
می خواست زند نوای دیگر
چون قرعه زدم به فال میمون
افتاد به شرح حال مجنون
هر چند که پیش ازین دو استاد
در ملک سخن بلند بنیاد
در نکته وری زبان گشادند
داد سخن اندر آن بدادند
از گنجه چو گنج آن گهر ریز
وز هند چو طوطی این شکر ریز
آن مقرعه زن به کوس دعوی
وین جلوه ده عروس معنی
آن کنده ز نظم نقش در سنگ
وین داده به حسن صنعتش رنگ
آن برده علم به اوج اعجاز
وین کرده فسون ساحری ساز
من هم کمر از قفا ببستم
بر ناقه ی بادپا نشستم
هر جا که رسید رخش ایشان
از خاطر فیض بخش ایشان
من نیز به فاقه ناقه راندم
خود را به غبارشان رساندم
گر مانده ام از شمارشان پس
بر چهره ی من غبارشان بس
اکسیر وجودم آن غبار است
بر فرق نیازم آن نثار است
نی نی غرقم به موج قلزم
از خاک چرا کنم تیمم
از چشمه ی همت آب جویم
وز روی خود آن غبار شویم
فیاض همه سروش غیب است
دریوزه که نی ازوست عیب است
گوهر چو توان ز کان گرفتن
سستی بود از دکان گرفتن
در مشت من است دجله حقا
حقابه نبایدم ز سقا
جام از کف دست خویش کردن
آب از نم جوی خویش خوردن
به زانکه خوری به کاسه ی زر
از حوضه ساقیان دیگر
در لجه فیض نیست امساک
لیکن قحط است خاطر پاک
بسته ست دهان چشمه را سنگ
چون آب کند به جوشش آهنگ
سرچشمه کنم ز سنگ خالی
تا سر کشد آب بر حوالی
هر سو جویی ز آب رانم
هم خود خورم آب و هم خورانم
سازم ز سروش غیب ساقی
دریوزه کنم شراب باقی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۷ - در ذکر بعضی رفتگان از دایره مال و سال و دعای بعضی مرکزنشینان نقطه حال
ای ساقی جان فداک روحی
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - خبر یافتن پدر مجنون از عشقبازی وی با لیلی و نصیحت کردن در آن باب
مسکین پدرش خبر چو زان یافت
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر چه حال داری
رو بهر چه در وبال داری
امروز شنیده ام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطه این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب دلگشا نیست
معشوق نکو سرشت باید
این کار ز اصل زشت ناید
لیلی که به چشم تو عزیز است
نسبت به تو کمترین کنیز است
در مذهب عقل نیست چیزی
مشعوف شدن به هر کنیزی
تو خضروشی به سربلندی
خضرای دمن وی از نژندی
عالم هم خاک پای خضر است
خضرای دمن چه جای خضر است
بردار خدای را دل از وی
پیوند امید بگسل از وی
او خس تو گلی نه تازه سروی
او زاغ تو نازنین تذروی
با خس گل و سرو را چه نسبت
با زاغ تذرو را چه نسبت
مپسند نصیب خود ازین باغ
یک لاله کزو به دل نهی داغ
باغیست پر از گل و ریاحین
ریحان می بوی و لاله می چین
صد دسته به دست خویش می بند
دلبسته شدن به لاله ای چند
وین نیز مقرر است و معلوم
کان حی که به لیلی اند موسوم
با ما همه بر سر نزاع اند
سر باززنان ز اجتماع اند
هستیم به هم چو آتش و آب
از صحبت یکدگر عنان تاب
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
با آن که به دشمنی ستیزد
خود گو که ز دوستی چه خیزد
مجنون به پدر درین نصایح
گفت ای به زبان مهر ناصح
هر نکته حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
نقش دل نکته دان من شد
آویزه گوش جان من شد
با تو نه دل عتاب دارم
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که شدی ز عشق مفتون
وز جذبه عاشقی دگرگون
آری نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
حاشا که ازین ره ایستم من
جز زنده به عشق نیستم من
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
عشق است خلاصی دل مرد
از گردش چرخ باژگون گرد
گفتی که به دلبری نشاید
هر بت که نه ز اصل پاک زاید
خوبان که سرشته ز آب و خاکند
گر پاک دلی ز اصل پاکند
حسن ازل است اصل ایشان
عیش ابد است وصل ایشان
آیینه نور ذوالجلالند
عنوان صحیفه جمالند
بر آب وگل ار نتابد آن نور
یک تن نشود به حسن مشهور
نه ذوق دهد نه دل رباید
نی تن کاهد نه جان فزاید
گفتی لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چه کار دارد
کز هر چه نه عشق عار دارد
هر کس که بود فتاده عشق
فرزند دل است و زاده عشق
از نسبت آب و گل بریده
در روضه جان و دل چریده
مادر نشناسد و پدر نیز
وز عیب رهیده وز هنر نیز
گفتی که بکش سر از هوایش
اندیشه تهی کن از وفایش
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
حرفی دو سه از وفا سرشتند
بر صفحه جان من نوشتند
از ناخن اگر چه جان خراشم
آن حرف وفا چه سان تراشم
هر حرف صواب کش نگارند
حک کردن آن خطا شمارند
گفتی نسزد نصیبه کس
از گلشن دهر یک گل و بس
لیلی که نسیم اوست طیبم
بس باشد ازین چمن نصیبم
او جان من است و من تن او را
او هست مرا بس و من او را
گر دور ز یکدگر بکاهیم
کام دگر از جهان نخواهیم
خاطر به هم است شاد ما را
شادی دگر مباد ما را
گفتی که به کین آن قبیله
داریم هزار کید و حیله
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینه دیگران چه باک است
لیلی چو ز مهر من زند دم
از کین قبیله کی خورم غم
من خود ز همه جهان به تنگم
با هر که نه او بود به جنگم
از صلح منش اگر بود ننگ
آغاز کنم به خویش هم جنگ
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز روی سخنان عشق بشنید
دانست که کار قیس سخت است
در سیل بلا فتاده رخت است
دربست زبان ز گفتن پند
بگسست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر چه حال داری
رو بهر چه در وبال داری
امروز شنیده ام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطه این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب دلگشا نیست
معشوق نکو سرشت باید
این کار ز اصل زشت ناید
لیلی که به چشم تو عزیز است
نسبت به تو کمترین کنیز است
در مذهب عقل نیست چیزی
مشعوف شدن به هر کنیزی
تو خضروشی به سربلندی
خضرای دمن وی از نژندی
عالم هم خاک پای خضر است
خضرای دمن چه جای خضر است
بردار خدای را دل از وی
پیوند امید بگسل از وی
او خس تو گلی نه تازه سروی
او زاغ تو نازنین تذروی
با خس گل و سرو را چه نسبت
با زاغ تذرو را چه نسبت
مپسند نصیب خود ازین باغ
یک لاله کزو به دل نهی داغ
باغیست پر از گل و ریاحین
ریحان می بوی و لاله می چین
صد دسته به دست خویش می بند
دلبسته شدن به لاله ای چند
وین نیز مقرر است و معلوم
کان حی که به لیلی اند موسوم
با ما همه بر سر نزاع اند
سر باززنان ز اجتماع اند
هستیم به هم چو آتش و آب
از صحبت یکدگر عنان تاب
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
با آن که به دشمنی ستیزد
خود گو که ز دوستی چه خیزد
مجنون به پدر درین نصایح
گفت ای به زبان مهر ناصح
هر نکته حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
نقش دل نکته دان من شد
آویزه گوش جان من شد
با تو نه دل عتاب دارم
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که شدی ز عشق مفتون
وز جذبه عاشقی دگرگون
آری نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
حاشا که ازین ره ایستم من
جز زنده به عشق نیستم من
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
عشق است خلاصی دل مرد
از گردش چرخ باژگون گرد
گفتی که به دلبری نشاید
هر بت که نه ز اصل پاک زاید
خوبان که سرشته ز آب و خاکند
گر پاک دلی ز اصل پاکند
حسن ازل است اصل ایشان
عیش ابد است وصل ایشان
آیینه نور ذوالجلالند
عنوان صحیفه جمالند
بر آب وگل ار نتابد آن نور
یک تن نشود به حسن مشهور
نه ذوق دهد نه دل رباید
نی تن کاهد نه جان فزاید
گفتی لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چه کار دارد
کز هر چه نه عشق عار دارد
هر کس که بود فتاده عشق
فرزند دل است و زاده عشق
از نسبت آب و گل بریده
در روضه جان و دل چریده
مادر نشناسد و پدر نیز
وز عیب رهیده وز هنر نیز
گفتی که بکش سر از هوایش
اندیشه تهی کن از وفایش
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
حرفی دو سه از وفا سرشتند
بر صفحه جان من نوشتند
از ناخن اگر چه جان خراشم
آن حرف وفا چه سان تراشم
هر حرف صواب کش نگارند
حک کردن آن خطا شمارند
گفتی نسزد نصیبه کس
از گلشن دهر یک گل و بس
لیلی که نسیم اوست طیبم
بس باشد ازین چمن نصیبم
او جان من است و من تن او را
او هست مرا بس و من او را
گر دور ز یکدگر بکاهیم
کام دگر از جهان نخواهیم
خاطر به هم است شاد ما را
شادی دگر مباد ما را
گفتی که به کین آن قبیله
داریم هزار کید و حیله
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینه دیگران چه باک است
لیلی چو ز مهر من زند دم
از کین قبیله کی خورم غم
من خود ز همه جهان به تنگم
با هر که نه او بود به جنگم
از صلح منش اگر بود ننگ
آغاز کنم به خویش هم جنگ
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز روی سخنان عشق بشنید
دانست که کار قیس سخت است
در سیل بلا فتاده رخت است
دربست زبان ز گفتن پند
بگسست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - رفتن مجنون به حج بعد از اجازت خواستن از لیلی
شرط است وفا به عهد کردن
در پاس عهود جهد کردن
سفری که ازین بلند مهد است
یک نکته ازان وفا به عهد است
آنست همیشه مرد را جهد
کاید بیرون ز عهده عهد
مجنون که وفا به عهد می کرد
در رفتن کعبه جهد می کرد
از منزل دوست بی سر و پای
شد بادیه گرد و راه پیمای
از گرمی ریگ و سختی سنگ
کرد آبله پای سعی او لنگ
از بس که شد از شکاف رنجه
شد پاشنه شاخه ها چو پنجه
بودی کف پاش گاه رفتار
نعلین هزار میخی از خار
ساقش شده صد قلم ز خاره
کردی ز میان ره کناره
بر صفحه ریگ ازان قلم ها
از محنت خود زدی رقم ها
گاهی قدمش ز بس شدی ریش
چون کو رفتی به پهلوی خویش
گاهی بودی به پویه اش رو
چون ناقه بسته پا به زانو
سقای عطش سراب بودش
وز آبله پا در آب بودش
نانش ز فطیر ماه و خور بود
آبش ز تراوش جگر بود
خوابش چو فتادن ذلیلان
بی خود ته دامن مغیلان
هر خار شدی به وقت آن خواب
بهر رگ جان کشیش قلاب
هم مرحله مار و مور با او
همراه گوزن و گور با او
دیوان و ددان رفیق راهش
یا او شه و آن همه سپاهش
هر خامه ریگ را که دیدی
حرفی ز نگار خود کشیدی
خون از مژه ریختی بر آن حرف
چندان که شدی به رنگ شنگرف
چون کعبه روان ز بعد میقات
لبیک زنان شدی در اوقات
او بسته لب از نوای لبیک
لیلی گفتی به جای لبیک
چشمش به سواد مکه از دور
چون شد ز جمال کعبه پر نور
آمد ز جمال لیلی اش یاد
برداشت ز داغ شوق فریاد
زانجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگی کام
انداخت به خانه شعله آه
از فرقت روی خانگی ماه
زد بر در خانه حلقه شوق
در گردن جان ز حلقه اش طوق
از حلقه غم در آن تک و دو
می جست ز حلقه اش برون شو
آن گه ز دو دیده خون دل ریخت
در دامن ستر کعبه آویخت
کای پرده نشین حجله ناز
وی عقده گشای پرده راز
در انجمن عرب نشستی
بازار همه عجم شکستی
روی عرب و عجم به سویت
جان همه مست آرزویت
در بادیه تو زیر هر سنگ
افتاده سر هزار سرهنگ
سنگی تو و شرک شیشه خانه
دیده ز تو کسر جاودانه
ریگ حرمت به سرمه سایی
در چشم زمانه روشنایی
از خوی من است هرزه کوشی
وز دامن توست پرده پوشی
از پرده دری پناه من باش
بر توبه گری گواه من باش
از هر چه نه نیک توبه کردم
بد کردم و لیک توبه کردم
معشوق ازل که اوست پیدا
در دیده عاشقان شیدا
عمری به درش نشسته بودم
پیمان وفاش بسته بودم
از هر چه مرا شکست پیمان
هستم ز همه کنون پشیمان
یارب ز همه بتاب رویم
وز حرف همه ورق بشویم
الا ز هوای روی لیلی
وز دعوی آرزوی لیلی
لیلی ست امیدگاه جانم
سرمایه عمر جاودانم
لیلی ستن فروغ بخش دیده
و آرام ده دل رمیده
لیلی ست چراغ زندگانی
نوباوه باغ کامرانی
او شاه ولایت نکوییست
جان تن عشق و مهرجوییست
تا او شاه است بنده ام من
تا او جان است زنده ام من
هر کس که نه زنده زوست مرده ست
هر کس که نه گرم ازو فسرده ست
گر جمله جهان شوند یک رای
کز قاعده وفاش باز آی
حاشا که نهم به سویشان گوش
یک لحظه ازو کنم فراموش
گویند به قصد حج چو مجنون
آمد سر و پا برهنه بیرون
زین واقعه اش پدر خبر یافت
دنباله او چو باد بشتافت
با او به طوافگه قرین بود
در وقت دعاش در کمین بود
بشنید چو آن دعا و زاریش
قانون وفا و دوستداریش
دست طمع از خلاص او شست
دیگر همه جا رضای او جست
در محمل لطف و هودج ناز
آورد به کوی لیلی اش باز
در پاس عهود جهد کردن
سفری که ازین بلند مهد است
یک نکته ازان وفا به عهد است
آنست همیشه مرد را جهد
کاید بیرون ز عهده عهد
مجنون که وفا به عهد می کرد
در رفتن کعبه جهد می کرد
از منزل دوست بی سر و پای
شد بادیه گرد و راه پیمای
از گرمی ریگ و سختی سنگ
کرد آبله پای سعی او لنگ
از بس که شد از شکاف رنجه
شد پاشنه شاخه ها چو پنجه
بودی کف پاش گاه رفتار
نعلین هزار میخی از خار
ساقش شده صد قلم ز خاره
کردی ز میان ره کناره
بر صفحه ریگ ازان قلم ها
از محنت خود زدی رقم ها
گاهی قدمش ز بس شدی ریش
چون کو رفتی به پهلوی خویش
گاهی بودی به پویه اش رو
چون ناقه بسته پا به زانو
سقای عطش سراب بودش
وز آبله پا در آب بودش
نانش ز فطیر ماه و خور بود
آبش ز تراوش جگر بود
خوابش چو فتادن ذلیلان
بی خود ته دامن مغیلان
هر خار شدی به وقت آن خواب
بهر رگ جان کشیش قلاب
هم مرحله مار و مور با او
همراه گوزن و گور با او
دیوان و ددان رفیق راهش
یا او شه و آن همه سپاهش
هر خامه ریگ را که دیدی
حرفی ز نگار خود کشیدی
خون از مژه ریختی بر آن حرف
چندان که شدی به رنگ شنگرف
چون کعبه روان ز بعد میقات
لبیک زنان شدی در اوقات
او بسته لب از نوای لبیک
لیلی گفتی به جای لبیک
چشمش به سواد مکه از دور
چون شد ز جمال کعبه پر نور
آمد ز جمال لیلی اش یاد
برداشت ز داغ شوق فریاد
زانجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگی کام
انداخت به خانه شعله آه
از فرقت روی خانگی ماه
زد بر در خانه حلقه شوق
در گردن جان ز حلقه اش طوق
از حلقه غم در آن تک و دو
می جست ز حلقه اش برون شو
آن گه ز دو دیده خون دل ریخت
در دامن ستر کعبه آویخت
کای پرده نشین حجله ناز
وی عقده گشای پرده راز
در انجمن عرب نشستی
بازار همه عجم شکستی
روی عرب و عجم به سویت
جان همه مست آرزویت
در بادیه تو زیر هر سنگ
افتاده سر هزار سرهنگ
سنگی تو و شرک شیشه خانه
دیده ز تو کسر جاودانه
ریگ حرمت به سرمه سایی
در چشم زمانه روشنایی
از خوی من است هرزه کوشی
وز دامن توست پرده پوشی
از پرده دری پناه من باش
بر توبه گری گواه من باش
از هر چه نه نیک توبه کردم
بد کردم و لیک توبه کردم
معشوق ازل که اوست پیدا
در دیده عاشقان شیدا
عمری به درش نشسته بودم
پیمان وفاش بسته بودم
از هر چه مرا شکست پیمان
هستم ز همه کنون پشیمان
یارب ز همه بتاب رویم
وز حرف همه ورق بشویم
الا ز هوای روی لیلی
وز دعوی آرزوی لیلی
لیلی ست امیدگاه جانم
سرمایه عمر جاودانم
لیلی ستن فروغ بخش دیده
و آرام ده دل رمیده
لیلی ست چراغ زندگانی
نوباوه باغ کامرانی
او شاه ولایت نکوییست
جان تن عشق و مهرجوییست
تا او شاه است بنده ام من
تا او جان است زنده ام من
هر کس که نه زنده زوست مرده ست
هر کس که نه گرم ازو فسرده ست
گر جمله جهان شوند یک رای
کز قاعده وفاش باز آی
حاشا که نهم به سویشان گوش
یک لحظه ازو کنم فراموش
گویند به قصد حج چو مجنون
آمد سر و پا برهنه بیرون
زین واقعه اش پدر خبر یافت
دنباله او چو باد بشتافت
با او به طوافگه قرین بود
در وقت دعاش در کمین بود
بشنید چو آن دعا و زاریش
قانون وفا و دوستداریش
دست طمع از خلاص او شست
دیگر همه جا رضای او جست
در محمل لطف و هودج ناز
آورد به کوی لیلی اش باز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۷ - ابا نمودن پدر لیلی از پیوند دادن وی با مجنون
آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده به رسم مردمی گم
آن در تن او به جای دل سنگ
از وی تا دل هزار فرسنگ
مطموره نشین چاه غفلت
طیاره سوار راه غفلت
از تیرگی درون خود غرق
در آب سیاه پای تا فرق
از شارع دانش اوفتاده
بر جهل جبلی ایستاده
فارغ ز خیال عشقبازی
آسوده ز حال جانگدازی
نی داغ محبتی کشیده
نه جرعه محنتی چشیده
دوری فکن دو همدم از هم
طاقت شکن دو عاشق از غم
یعنی که کفیل کار لیلی
بر هم زن روزگار لیلی
هر چند کش از نسب پدر تو
لیک از پدری رهش بدر بود
رحم پدری نداشت بر وی
صد محنت و غم گماشت بر وی
چون خواهش آن قبیله بشنید
از خواهششان عنان بپیچید
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقده خشم بر جبین زد
آن کس که به خنده دل خراشد
ابرو چو گره زند چه باشد
گفت این چه خیال نادرست است
چون خانه عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز صدای این ترانه
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سرآواز
طفلان که به هم فسانه گویند
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد
باد بتر این ز هر چه باشد
حاشا که پذیرد این تلافی
از پرده شعر حیله بافی
آتش که بود مفیض انوار
بر کوه بلند در شب تار
پوشیدن آن به خس چه امکان
ز اهل خرد این هوس چه امکان
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره
کی ز آب دهن درست گردد
بر قاعده نخست گردد
خیزید و در طلب ببندید
زین گفت و شنود لب ببندید
عاری که به گردن من آمد
آلایش دامن من آمد
عاری دگرم به سر میارید
من بعد مرا به من گذارید
بر هرزه چرا کنم من این کار
بیهوده چرا برم من این عار
آن خس که به دیده خست خارم
چون دیده خود بدو سپارم
زان کس که به دل نشاند تیرم
چون دعوی دل دهی پذیرم
با آنکه زند خدنگ کاری
مشت است و درفش کارزاری
من مشتکیم کنون ز یک مشت
زان در ندهم به بار او پشت
در مذهب رهرو سبکبار
باری نبود گرانتر از عار
در بار گران میفکنیدم
وین پشت خمیده مشکنیدم
چون عامریان نشسته خاموش
برگشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند حدیث عار تا چند
زین بیهده افتخار تا چند
قیس هنری به جز هنر نیست
وز دایره هنر بدر نیست
عشقی که زده ست سر ز جیبش
هان تا نکنی دلیل عیبش
خود عشق چه جای قال و قیل است
بر پاکی باطنش دلیل است
تا دل نه ز میل طبع پاک است
کی ز آتش عشق سوزناک است
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهره فخر ازان غباری
گفتی لیلی ازین فسانه
رسوا گشته ست در زمانه
رسوایی او بگو کدام است
کز عاشقیش بلند نام است
گویا و گواست وجد و حالش
بر دعوی عفت و جمالش
معشوقه اگر جمیل نبود
عاشق به رهش ذلیل نبود
ور هست جمیل و نیستش جیب
پاکیزه ز وصله دوزی عیب
زود آتش عشق او بمیرد
معشوقی او زوال گیرد
آنجا که مقام افتخار است
زین هر دو صفت بگو چه عار است
هر چند که قیس گفت و گو کرد
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد
زینسان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نی عیب در او و نه عار
آن کجرو کج نهاد کج دل
در دایره کجیش منزل
چو این سخنان راست بشنید
چون بی خبران ز راست رنجید
شد راه جواب آن بر او بند
بگشاد زبان روان به سوگند
گفتا به خدایی خدایی
کز وی نه تهیست هیچ جایی
او بی جای و جهان ازو پر
تنها نه جهان که جان ازو پر
هر ذره اگر چه زو تهی نیست
یک ذره ازوش آگهی نیست
دیگر به پیمبران مرسل
ثابت قدمان صف اول
دانشورزان دانش آموز
بینش داران بینش افروز
پرواز ده شکسته بالان
نیرو شکن خطا سگالان
دیگر به سران کعبه مسکن
از جعبه کعبه ناوک افکن
هر ناوک و صد هزار نخجیر
بیرون ز شکارگاه تدبیر
از صید حرم همه غذاخوار
کوته زیشان زبان انکار
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی
وان را دو جهان بها بیارید
زان کار به جز قفا نخارید
یک موی وی و هزار مجنون
گو دست ز وی بدار مجنون
مجنون که بود که داد خواهد
وز لیلی من مراد خواهد
جان دادن او بس است دادش
مردن ز فراق او مرادش
با من دگر این سخن مگویید
کام دل خویشتن مجویید
آنان چو جواب او شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند
نومید به خانه بازگشتند
با قیس حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود گفتند
هر گل که شگفته بود گفتند
امید وصال یار ازو رفت
وآرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک می خفت
وز سینه دردناک می گفت
لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کان کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسیش باد مرگی
وز زندگیش مباد برگی
وان کس که دلم فگار کرده ست
دورم ز دیار و یار کرده ست
جانش چو دلم فگار بادا
و آواره به هر دیار بادا
وان کس که ز خصلت پلنگی
زد سنگ فراقم از دو رنگی
پا میخ شکاف سنگ بادش
سر در دهن نهنگ بادش
زو بر دل من چو دور خاتم
شد تنگ فراخنای عالم
واو کنده به تنگنای این دور
رویم چو نگین به ناخن جور
بادش ناخن جدا ز انگشت
دستش کوته ز خارش پشت
ره کرده به رسم مردمی گم
آن در تن او به جای دل سنگ
از وی تا دل هزار فرسنگ
مطموره نشین چاه غفلت
طیاره سوار راه غفلت
از تیرگی درون خود غرق
در آب سیاه پای تا فرق
از شارع دانش اوفتاده
بر جهل جبلی ایستاده
فارغ ز خیال عشقبازی
آسوده ز حال جانگدازی
نی داغ محبتی کشیده
نه جرعه محنتی چشیده
دوری فکن دو همدم از هم
طاقت شکن دو عاشق از غم
یعنی که کفیل کار لیلی
بر هم زن روزگار لیلی
هر چند کش از نسب پدر تو
لیک از پدری رهش بدر بود
رحم پدری نداشت بر وی
صد محنت و غم گماشت بر وی
چون خواهش آن قبیله بشنید
از خواهششان عنان بپیچید
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقده خشم بر جبین زد
آن کس که به خنده دل خراشد
ابرو چو گره زند چه باشد
گفت این چه خیال نادرست است
چون خانه عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز صدای این ترانه
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سرآواز
طفلان که به هم فسانه گویند
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد
باد بتر این ز هر چه باشد
حاشا که پذیرد این تلافی
از پرده شعر حیله بافی
آتش که بود مفیض انوار
بر کوه بلند در شب تار
پوشیدن آن به خس چه امکان
ز اهل خرد این هوس چه امکان
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره
کی ز آب دهن درست گردد
بر قاعده نخست گردد
خیزید و در طلب ببندید
زین گفت و شنود لب ببندید
عاری که به گردن من آمد
آلایش دامن من آمد
عاری دگرم به سر میارید
من بعد مرا به من گذارید
بر هرزه چرا کنم من این کار
بیهوده چرا برم من این عار
آن خس که به دیده خست خارم
چون دیده خود بدو سپارم
زان کس که به دل نشاند تیرم
چون دعوی دل دهی پذیرم
با آنکه زند خدنگ کاری
مشت است و درفش کارزاری
من مشتکیم کنون ز یک مشت
زان در ندهم به بار او پشت
در مذهب رهرو سبکبار
باری نبود گرانتر از عار
در بار گران میفکنیدم
وین پشت خمیده مشکنیدم
چون عامریان نشسته خاموش
برگشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند حدیث عار تا چند
زین بیهده افتخار تا چند
قیس هنری به جز هنر نیست
وز دایره هنر بدر نیست
عشقی که زده ست سر ز جیبش
هان تا نکنی دلیل عیبش
خود عشق چه جای قال و قیل است
بر پاکی باطنش دلیل است
تا دل نه ز میل طبع پاک است
کی ز آتش عشق سوزناک است
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهره فخر ازان غباری
گفتی لیلی ازین فسانه
رسوا گشته ست در زمانه
رسوایی او بگو کدام است
کز عاشقیش بلند نام است
گویا و گواست وجد و حالش
بر دعوی عفت و جمالش
معشوقه اگر جمیل نبود
عاشق به رهش ذلیل نبود
ور هست جمیل و نیستش جیب
پاکیزه ز وصله دوزی عیب
زود آتش عشق او بمیرد
معشوقی او زوال گیرد
آنجا که مقام افتخار است
زین هر دو صفت بگو چه عار است
هر چند که قیس گفت و گو کرد
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد
زینسان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نی عیب در او و نه عار
آن کجرو کج نهاد کج دل
در دایره کجیش منزل
چو این سخنان راست بشنید
چون بی خبران ز راست رنجید
شد راه جواب آن بر او بند
بگشاد زبان روان به سوگند
گفتا به خدایی خدایی
کز وی نه تهیست هیچ جایی
او بی جای و جهان ازو پر
تنها نه جهان که جان ازو پر
هر ذره اگر چه زو تهی نیست
یک ذره ازوش آگهی نیست
دیگر به پیمبران مرسل
ثابت قدمان صف اول
دانشورزان دانش آموز
بینش داران بینش افروز
پرواز ده شکسته بالان
نیرو شکن خطا سگالان
دیگر به سران کعبه مسکن
از جعبه کعبه ناوک افکن
هر ناوک و صد هزار نخجیر
بیرون ز شکارگاه تدبیر
از صید حرم همه غذاخوار
کوته زیشان زبان انکار
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی
وان را دو جهان بها بیارید
زان کار به جز قفا نخارید
یک موی وی و هزار مجنون
گو دست ز وی بدار مجنون
مجنون که بود که داد خواهد
وز لیلی من مراد خواهد
جان دادن او بس است دادش
مردن ز فراق او مرادش
با من دگر این سخن مگویید
کام دل خویشتن مجویید
آنان چو جواب او شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند
نومید به خانه بازگشتند
با قیس حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود گفتند
هر گل که شگفته بود گفتند
امید وصال یار ازو رفت
وآرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک می خفت
وز سینه دردناک می گفت
لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کان کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسیش باد مرگی
وز زندگیش مباد برگی
وان کس که دلم فگار کرده ست
دورم ز دیار و یار کرده ست
جانش چو دلم فگار بادا
و آواره به هر دیار بادا
وان کس که ز خصلت پلنگی
زد سنگ فراقم از دو رنگی
پا میخ شکاف سنگ بادش
سر در دهن نهنگ بادش
زو بر دل من چو دور خاتم
شد تنگ فراخنای عالم
واو کنده به تنگنای این دور
رویم چو نگین به ناخن جور
بادش ناخن جدا ز انگشت
دستش کوته ز خارش پشت
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۹ - در صحرا و دشت گردیدن مجنون و خطاب کردن وی با گردباد
ریحان شکن حریم این باغ
این بو دهد از نسیم این باغ
کان لاله داغدار هر دشت
از نوفل و نوفلی چو برگشت
آزاده ز هر گروه بودی
آواره دشت و کوه بودی
هر جا که کسی ز دور دیدی
چون آهو و گور ازو رمیدی
یک روز فرود حال و وجدش
شد جای به کوهسار نجدش
جا قله کوه خاره می کرد
در هر طرفی نظاره می کرد
دیده به دیار لیلی افکند
در کوزه ز گریه سیلی افکند
شوقش به درون چو کوه بنشست
قاروره صبر خرد بشکست
پیکی طلبید کز دیارش
آرد به حریم دل قرارش
گوید خبر و بیان کند حال
از منزل یار و ربع و اطلال
ناگاه ز گرد ره سوادی
بنمود چه دید گردبادی
زان خاک دیار بار بسته
پرده به رخ از غبار بسته
افتاد به سجده بر زمینش
بگشاد زبان به آفرینش
کای صوفی گرد گرد رقاص
بی زحمت پا به رهروی خاص
وی دشت نورد کوه پیمای
نگرفته سکون دو دم به یک جای
در پای تو کوه و دشت یکسان
در کوه روی چو دشت آسان
پیچان شده اژدها نمایی
بر خویش ولی نه اژدهایی
سر بر فلک اژدها که دیده ست
جولان زده بر هوا که دیده ست
خیزان نخلی ز خاک گستاخ
نی بیخ تو را پدید و نی شاخ
وین طرفه که گر ز باغ خیزی
میوه فکنی و برگ ریزی
نی راه تو بی غبار هرگز
نی یک جایت قرار هرگز
افتاده تو درخت چالاک
برداشته تو خار و خاشاک
پیچیده چو دودی و نه دودی
دوری ز سیاهی و کبودی
پرگاری کاخ سقف زنگار
چون قصر ارم ز تو ستون دار
کشتی ست در آب ربع مسکون
تو تیری و بادبانت گردون
بر کشتوران درین نشیمن
ویران ز تو صد هزار خرمن
امروز دلم به سینه خرم
از مقدم توست خیر مقدم
سویم که شده ست رهنمایت
جان باد فدای خاک پایت
بر من ز ره کرم گذشتی
وآرام من رمیده گشتی
از منزل یار بسته ای بار
کاید ز تو بوی مشک تاتار
این خاک که عطر محمل توست
چون نافه چین حمایل توست
گر از در اوست بر سرم ریز
چون سرمه به دیده ترم ریز
خاشاک تو کش شمیم مشک است
ریحان تری و عود خشک است
زان آتش من بلند گردان
بر وی دل من سپند گردان
زان جان و جهان خبر چه داری
بگشای زبان به هر چه داری
بی او دل من ز غصه خون است
بی من دل او بگو که چون است
از یاد ویم فرامشی نیست
وز حرف وفاش خامشی نیست
هرگز گذرم به دل نهانش
جنبد به حدیث من زبانش
هیهات چه جای این سؤال است
دارم هوسی ولی محال است
شه بهر گدا کجا کشد آه
مه سوی سها کی افکند راه
شب کیست طفیلی سگانش
سوده سر خود بر آستانش
او کرده به بالش خوش آهنگ
بر بستر غم سر من و سنگ
او داده به مهد عیش پهلو
من خفته به خاک خواریم رو
چون روز شود ز خواب خیزد
بر لاله تر گلاب ریزد
اول سوی او که می گراید
دیده به رخش که می گشاید
گرد دمنش ز من بدل نیست
گرینده چو من بر آن طلل نیست
از دور که می کند نگاهش
در طوف به گرد خیمه گاهش
آنجا که شود به عشوه خندان
گریه که کند ز دردمندان
وان دم که شود ز لب شکرریز
دندان طمع که می کند تیز
گاهی که بود به هودجش جای
در راه طلب که می نهد پای
روزی که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کیست مانده در گل
شبها که به خانه اش مقام است
بنشسته به پاس او کدام است
بینا به رخش کسان و من کور
نزدیک همه به او و من دور
تو باد سبکروی و من خاک
تو صرصر و من شکسته خاشاک
گاهی که به سوی او زنی رای
بردار به دست لطفم از جای
چون خاک رهم به کوی او بر
خاشاک آسا به سوی او بر
تا بر سر راه او نشینم
یک بار دگر رخش ببینم
ور زانکه نیم بدین سزاوار
بگذار مرا غریب و بیمار
بیماری من بگوی با او
وین زاری من بگوی با او
کای کام دل و مراد جانم
بینایی چشم خونفشانم
زان روز که مانده از تو دورم
تا ظن نبری که من صبورم
جان و دل پاره پاره دارم
لیکن چه کنم چه چاره دارم
هر تن که ز جان به داغ دوریست
تنهایی او نه از صبوریست
خواهد که ز جان جدا نماند
لیکن چه کند نمی تواند
هر حیله که بود آزمودم
نی صلح و نه جنگ داشت سودم
سودی ندهد چو نیست تقدیر
نی سعی جوان نه همت پیر
زین پس من و داغ نامرادی
افتان خیزان به کوه و وادی
افتم شب ها چو ناتوانی
خیزم به سحر چو نیم جانی
دانم که دل تو نیز خون است
وز دست تو چاره ام برون است
لیکن بکن اینقدر که باری
در دامن کوه و کنج غاری
چون بی تو به سر رسد حیاتم
یادی بکنی پس از وفاتم
این گفت و چو پادشاه خاور
بگسست طناب خیمه زر
زد چرخ به عرصه زمانه
بر رسم عرب سیاه خانه
مسکین سر خود به خاره بنهاد
بر بستر خار بی خود افتاد
چشمش همه شب به خواب نغنود
بیهوش فتاد خوابش این بود
این بو دهد از نسیم این باغ
کان لاله داغدار هر دشت
از نوفل و نوفلی چو برگشت
آزاده ز هر گروه بودی
آواره دشت و کوه بودی
هر جا که کسی ز دور دیدی
چون آهو و گور ازو رمیدی
یک روز فرود حال و وجدش
شد جای به کوهسار نجدش
جا قله کوه خاره می کرد
در هر طرفی نظاره می کرد
دیده به دیار لیلی افکند
در کوزه ز گریه سیلی افکند
شوقش به درون چو کوه بنشست
قاروره صبر خرد بشکست
پیکی طلبید کز دیارش
آرد به حریم دل قرارش
گوید خبر و بیان کند حال
از منزل یار و ربع و اطلال
ناگاه ز گرد ره سوادی
بنمود چه دید گردبادی
زان خاک دیار بار بسته
پرده به رخ از غبار بسته
افتاد به سجده بر زمینش
بگشاد زبان به آفرینش
کای صوفی گرد گرد رقاص
بی زحمت پا به رهروی خاص
وی دشت نورد کوه پیمای
نگرفته سکون دو دم به یک جای
در پای تو کوه و دشت یکسان
در کوه روی چو دشت آسان
پیچان شده اژدها نمایی
بر خویش ولی نه اژدهایی
سر بر فلک اژدها که دیده ست
جولان زده بر هوا که دیده ست
خیزان نخلی ز خاک گستاخ
نی بیخ تو را پدید و نی شاخ
وین طرفه که گر ز باغ خیزی
میوه فکنی و برگ ریزی
نی راه تو بی غبار هرگز
نی یک جایت قرار هرگز
افتاده تو درخت چالاک
برداشته تو خار و خاشاک
پیچیده چو دودی و نه دودی
دوری ز سیاهی و کبودی
پرگاری کاخ سقف زنگار
چون قصر ارم ز تو ستون دار
کشتی ست در آب ربع مسکون
تو تیری و بادبانت گردون
بر کشتوران درین نشیمن
ویران ز تو صد هزار خرمن
امروز دلم به سینه خرم
از مقدم توست خیر مقدم
سویم که شده ست رهنمایت
جان باد فدای خاک پایت
بر من ز ره کرم گذشتی
وآرام من رمیده گشتی
از منزل یار بسته ای بار
کاید ز تو بوی مشک تاتار
این خاک که عطر محمل توست
چون نافه چین حمایل توست
گر از در اوست بر سرم ریز
چون سرمه به دیده ترم ریز
خاشاک تو کش شمیم مشک است
ریحان تری و عود خشک است
زان آتش من بلند گردان
بر وی دل من سپند گردان
زان جان و جهان خبر چه داری
بگشای زبان به هر چه داری
بی او دل من ز غصه خون است
بی من دل او بگو که چون است
از یاد ویم فرامشی نیست
وز حرف وفاش خامشی نیست
هرگز گذرم به دل نهانش
جنبد به حدیث من زبانش
هیهات چه جای این سؤال است
دارم هوسی ولی محال است
شه بهر گدا کجا کشد آه
مه سوی سها کی افکند راه
شب کیست طفیلی سگانش
سوده سر خود بر آستانش
او کرده به بالش خوش آهنگ
بر بستر غم سر من و سنگ
او داده به مهد عیش پهلو
من خفته به خاک خواریم رو
چون روز شود ز خواب خیزد
بر لاله تر گلاب ریزد
اول سوی او که می گراید
دیده به رخش که می گشاید
گرد دمنش ز من بدل نیست
گرینده چو من بر آن طلل نیست
از دور که می کند نگاهش
در طوف به گرد خیمه گاهش
آنجا که شود به عشوه خندان
گریه که کند ز دردمندان
وان دم که شود ز لب شکرریز
دندان طمع که می کند تیز
گاهی که بود به هودجش جای
در راه طلب که می نهد پای
روزی که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کیست مانده در گل
شبها که به خانه اش مقام است
بنشسته به پاس او کدام است
بینا به رخش کسان و من کور
نزدیک همه به او و من دور
تو باد سبکروی و من خاک
تو صرصر و من شکسته خاشاک
گاهی که به سوی او زنی رای
بردار به دست لطفم از جای
چون خاک رهم به کوی او بر
خاشاک آسا به سوی او بر
تا بر سر راه او نشینم
یک بار دگر رخش ببینم
ور زانکه نیم بدین سزاوار
بگذار مرا غریب و بیمار
بیماری من بگوی با او
وین زاری من بگوی با او
کای کام دل و مراد جانم
بینایی چشم خونفشانم
زان روز که مانده از تو دورم
تا ظن نبری که من صبورم
جان و دل پاره پاره دارم
لیکن چه کنم چه چاره دارم
هر تن که ز جان به داغ دوریست
تنهایی او نه از صبوریست
خواهد که ز جان جدا نماند
لیکن چه کند نمی تواند
هر حیله که بود آزمودم
نی صلح و نه جنگ داشت سودم
سودی ندهد چو نیست تقدیر
نی سعی جوان نه همت پیر
زین پس من و داغ نامرادی
افتان خیزان به کوه و وادی
افتم شب ها چو ناتوانی
خیزم به سحر چو نیم جانی
دانم که دل تو نیز خون است
وز دست تو چاره ام برون است
لیکن بکن اینقدر که باری
در دامن کوه و کنج غاری
چون بی تو به سر رسد حیاتم
یادی بکنی پس از وفاتم
این گفت و چو پادشاه خاور
بگسست طناب خیمه زر
زد چرخ به عرصه زمانه
بر رسم عرب سیاه خانه
مسکین سر خود به خاره بنهاد
بر بستر خار بی خود افتاد
چشمش همه شب به خواب نغنود
بیهوش فتاد خوابش این بود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۳ - رسیدن کثیر به روضه پر غزالان و خبر آوردن پیش مجنون و جواب آن شنیدن
چون رفت کثیر آن هنرور
زان صیدگه اندکی فراتر
آراسته دید مرغزاری
از باغ بهشت یادگاری
از سبزه زمین چو سبز مفرش
وز گل گل مختلف منقش
یا مصحفی از زمردش حرف
از لاله بر آن وقوف شنگرف
یا خود ورقی بر آن ز زنگار
بنوشته الف الف به تکرار
طفلان گیا مگر بهاران
بودند بر آن ز مشق کاران
یا خود زرهی نهفته در زنگ
پوشیده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تیر سحاب و ناوک برق
در سینه و تن نگرددش غرق
آورده ز جیب خاک لاله
بیرون ز عقیق تر پیاله
یا خود قدحی زلعل سیراب
پر نیزه ای از زمرد ناب
کش باد به لعب خویش نازان
می گرداند چو کاسه بازان
یا مشعله ایست بس فروزان
بی روغن و بی فتیله سوزان
کز مشعله دار خرده بینش
محکم شده پای در زمینش
سوریش به یاسمن معانق
خیریش به یاسمین موافق
نیل آورده بنفشه با میل
تا بر رخ نسترن کشد نیل
گوگرد سرشت بود میلش
وان شعله نیلگون دلیلش
نرگس همه دیده از کناره
می کرد به این و آن نظاره
سوسن همه تن زبان به هر سوی
می بود ازین و آن سخنگوی
در بازی و رقص نوغزالان
با یکدیگر چو خردسالان
گه این یک ازان ربوده لاله
گه آن یک ازین کشیده ناله
لب سرخ ز سرخ لاله خوردن
پا سبز ز سبزه ها سپردن
گشته رمه آهوان بسیار
از سبزه و گل مه چراخوار
لیکن رمه ای به قوت تگ
آزاده هم از شبان هم از سگ
چون دید کثیر آن نکو رای
انبوهی آهوان به یک جای
برگشت به صیدگاه مجنون
کای خاطر تو به صید مفتون
خیز و دل ازین مقام بر کن
دامن درچین و دام برکن
یکدم به فلان زمین بزن گام
واندر ره آهوان فکن دام
تا پی در پی شکار بینی
وانگه به فراغ دل نشینی
بگریست که آن حمای لیلی ست
چون کعبه حرامسرای لیلی ست
آنجا لیلی مقام کرده ست
با همزادان خرام کرده ست
چون کبک دری شده خرامان
بر سبزه و گل کشیده دامان
هر سبزه کزان زمین دمیده ست
روزی دامن بر آن کشیده ست
هر خار که خاسته ست زان خاک
افکنده چو گل به دامنش چاک
گلهاش که رنگ و بو گرفته ست
از عارض و زلف او گرفته ست
هر لاله به خون که چهره شسته
از خاک به داغ اوست رسته
نرگس که گشاده چشم بیناست
چشمش به نیاز خاک آن پاست
سوسن که زبان دراز کرده
وصف رخ اوست ساز کرده
افتاده بنفشه از ذلیلی
در فرقت اوست جامه نیلی
آهو بچگان که مشکبویند
از تیر مژه شکار اویند
باشد که رسد ز راه ناگاه
هستند نهاده چشم بر راه
زان روز که زان زمین گذشته ست
صیدش چو حرم حرام گشته ست
آهو که چرد به مرغزارش
چون دام نهم پی شکارش
باشد دل و جان فگار اویم
کی نیک فتد شکار اویم
هر گه که کشد دلم به آن جای
از دیده خونفشان کنم پای
گردش گردم چو حج گزاران
چون چشمه زمزم اشکباران
نی آهوی او ز من کند رم
نی شاخ گیاه او کنم خم
چون لاله به خاک و خون نشستن
خوش تر که گیاه او شکستن
وز ناوک غم شکار ماندن
بهتر که شکار او رماندن
این گفت و پی شکار خود رفت
لیلی گویان به کار خود رفت
لیلی می گفت و کار می کرد
هر دم صیدی شکار می کرد
می بوسیدش به جای لیلی
پس می کردش فدای لیلی
کارش این بود صبح تا شام
زین کار نبود هیچش آرام
زان صیدگه اندکی فراتر
آراسته دید مرغزاری
از باغ بهشت یادگاری
از سبزه زمین چو سبز مفرش
وز گل گل مختلف منقش
یا مصحفی از زمردش حرف
از لاله بر آن وقوف شنگرف
یا خود ورقی بر آن ز زنگار
بنوشته الف الف به تکرار
طفلان گیا مگر بهاران
بودند بر آن ز مشق کاران
یا خود زرهی نهفته در زنگ
پوشیده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تیر سحاب و ناوک برق
در سینه و تن نگرددش غرق
آورده ز جیب خاک لاله
بیرون ز عقیق تر پیاله
یا خود قدحی زلعل سیراب
پر نیزه ای از زمرد ناب
کش باد به لعب خویش نازان
می گرداند چو کاسه بازان
یا مشعله ایست بس فروزان
بی روغن و بی فتیله سوزان
کز مشعله دار خرده بینش
محکم شده پای در زمینش
سوریش به یاسمن معانق
خیریش به یاسمین موافق
نیل آورده بنفشه با میل
تا بر رخ نسترن کشد نیل
گوگرد سرشت بود میلش
وان شعله نیلگون دلیلش
نرگس همه دیده از کناره
می کرد به این و آن نظاره
سوسن همه تن زبان به هر سوی
می بود ازین و آن سخنگوی
در بازی و رقص نوغزالان
با یکدیگر چو خردسالان
گه این یک ازان ربوده لاله
گه آن یک ازین کشیده ناله
لب سرخ ز سرخ لاله خوردن
پا سبز ز سبزه ها سپردن
گشته رمه آهوان بسیار
از سبزه و گل مه چراخوار
لیکن رمه ای به قوت تگ
آزاده هم از شبان هم از سگ
چون دید کثیر آن نکو رای
انبوهی آهوان به یک جای
برگشت به صیدگاه مجنون
کای خاطر تو به صید مفتون
خیز و دل ازین مقام بر کن
دامن درچین و دام برکن
یکدم به فلان زمین بزن گام
واندر ره آهوان فکن دام
تا پی در پی شکار بینی
وانگه به فراغ دل نشینی
بگریست که آن حمای لیلی ست
چون کعبه حرامسرای لیلی ست
آنجا لیلی مقام کرده ست
با همزادان خرام کرده ست
چون کبک دری شده خرامان
بر سبزه و گل کشیده دامان
هر سبزه کزان زمین دمیده ست
روزی دامن بر آن کشیده ست
هر خار که خاسته ست زان خاک
افکنده چو گل به دامنش چاک
گلهاش که رنگ و بو گرفته ست
از عارض و زلف او گرفته ست
هر لاله به خون که چهره شسته
از خاک به داغ اوست رسته
نرگس که گشاده چشم بیناست
چشمش به نیاز خاک آن پاست
سوسن که زبان دراز کرده
وصف رخ اوست ساز کرده
افتاده بنفشه از ذلیلی
در فرقت اوست جامه نیلی
آهو بچگان که مشکبویند
از تیر مژه شکار اویند
باشد که رسد ز راه ناگاه
هستند نهاده چشم بر راه
زان روز که زان زمین گذشته ست
صیدش چو حرم حرام گشته ست
آهو که چرد به مرغزارش
چون دام نهم پی شکارش
باشد دل و جان فگار اویم
کی نیک فتد شکار اویم
هر گه که کشد دلم به آن جای
از دیده خونفشان کنم پای
گردش گردم چو حج گزاران
چون چشمه زمزم اشکباران
نی آهوی او ز من کند رم
نی شاخ گیاه او کنم خم
چون لاله به خاک و خون نشستن
خوش تر که گیاه او شکستن
وز ناوک غم شکار ماندن
بهتر که شکار او رماندن
این گفت و پی شکار خود رفت
لیلی گویان به کار خود رفت
لیلی می گفت و کار می کرد
هر دم صیدی شکار می کرد
می بوسیدش به جای لیلی
پس می کردش فدای لیلی
کارش این بود صبح تا شام
زین کار نبود هیچش آرام
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی
دهقان شکوفه بند این شاخ
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۵ - صفت تابستان و خبر یافتن مجنون از رفتن لیلی به حج و همراه شدن با قافله وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کان خاک نشیمن زمین گرد
نخجیر دره گوزن بیشه
نخجیر و گوزن تگ همیشه
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام زدن به سوی لیلی
آشفته و بی قرار می گشت
شوریده به هر دیار می گشت
از چهره به خون غبار می شست
سرگشته نشان یار می جست
هر جا می دید کاروانی
پیدا می کرد کاردانی
می سوخت ز درد و داغ جانان
می کرد ز وی سراغ جانان
رزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشت سوزی
شد دشت ز ریگ و سنگپاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار ازو به هر سوی
زانسان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره ای ز آتش
هر کوه گران در آن تنوره
ریزان از هم چو سنگ نوره
هر چشمه به کوه در خروشان
سنگین دیگی پر آب خوشان
کردی ماهی ز آب لابه
با روغن داغ و روی تابه
هر تخته سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایه شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ از تف و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایه درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه نخجیر
ز آسیمه سری به وی پنه گیر
آن روز به هر دره که سیلی
کرد از بالا به زیر میلی
آن سیل نبود از نم میغ
بود آن شده آب کوه را تیغ
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعله دل زبانه می زد
آتش به همه زمانه می زد
آرام نمی گرفت یک جای
می سوخت بر آتشش مرگ پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه گاهی
خیمه زده جوق جوق مردم
گشته چو فلک زمین پر انجم
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال میمون
این قافله روی در کجایند
محمل به کجا همی گشایند
آن جوق کدام وین کدام است
آن قوم چه نام وین چه نام است
آن ناقه سوار بی شتابی
می گفت ز یک یکش جوابی
گفتا همه روی در حجازند
بر نیت حج بسیچ سازند
پرسید در آن میان ز خیلی
گفتا لیلی و آل لیلی
مسکین چو شنید از وی این نام
زان گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد به سان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
احرام حجاز بست با یار
از بی یاری برست با یار
لیلی می راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
می بود دلش به ناله زار
بربسته به محملش جرس وار
هر بار که محملش بدیدی
افغان چو درای برکشیدی
گفتی که چه حاجتش به محمل
این بس که مرا نشسته در دل
محمل که بر آن دو رخ حجاب است
محمل نه که برج آفتاب است
کو بخت که بر چو من خرابی
زین برج بتابد آفتابی
گردم فارغ ز هوش و تمییز
در پرتو آن چو ذره ناچیز
محمل کش او چو ناقه راندی
وز ناقه نشان پا بماندی
مجنون ز قفا بایستادی
بوسه به نشان پاش دادی
وز روی چو زر به زر گرفتی
وز هر مژه در گهر گرفتی
کین مانده به ره نشان یار است
وز ناقه دوست یادگار است
گر یار به دست نیست باری
گیرم به نشان او قراری
مسکین عاشق به عاشقی بند
از دوست بود به هیچ خرسند
گر یار به وصل در نسازد
با او به خیال عشق بازد
از پایش اگر اثر نیابد
بر خاک رهش به پی شتابد
زان دور که پای وی ببوسد
نایافته پای پی ببوسد
جامی بنگر که در چه کاری
وز دوست به دست خود چه داری
عالم همه مست جام اویند
دل کرده شکار دام اویند
هر یک شده مست آرزویی
آن مست به رنگ وین به بویی
او خورشیدیست عرش پایه
از وی همه عرش و فرش سایه
می دار نظر به سایه دوست
لیکن زان رو که سایه اوست
در سایه مدار روی امید
زانسان که شود حجاب خورشید
از تیرگی حجاب بگذر
وز سایه در آفتاب بنگر
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کان خاک نشیمن زمین گرد
نخجیر دره گوزن بیشه
نخجیر و گوزن تگ همیشه
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام زدن به سوی لیلی
آشفته و بی قرار می گشت
شوریده به هر دیار می گشت
از چهره به خون غبار می شست
سرگشته نشان یار می جست
هر جا می دید کاروانی
پیدا می کرد کاردانی
می سوخت ز درد و داغ جانان
می کرد ز وی سراغ جانان
رزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشت سوزی
شد دشت ز ریگ و سنگپاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار ازو به هر سوی
زانسان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره ای ز آتش
هر کوه گران در آن تنوره
ریزان از هم چو سنگ نوره
هر چشمه به کوه در خروشان
سنگین دیگی پر آب خوشان
کردی ماهی ز آب لابه
با روغن داغ و روی تابه
هر تخته سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایه شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ از تف و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایه درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه نخجیر
ز آسیمه سری به وی پنه گیر
آن روز به هر دره که سیلی
کرد از بالا به زیر میلی
آن سیل نبود از نم میغ
بود آن شده آب کوه را تیغ
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعله دل زبانه می زد
آتش به همه زمانه می زد
آرام نمی گرفت یک جای
می سوخت بر آتشش مرگ پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه گاهی
خیمه زده جوق جوق مردم
گشته چو فلک زمین پر انجم
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال میمون
این قافله روی در کجایند
محمل به کجا همی گشایند
آن جوق کدام وین کدام است
آن قوم چه نام وین چه نام است
آن ناقه سوار بی شتابی
می گفت ز یک یکش جوابی
گفتا همه روی در حجازند
بر نیت حج بسیچ سازند
پرسید در آن میان ز خیلی
گفتا لیلی و آل لیلی
مسکین چو شنید از وی این نام
زان گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد به سان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
احرام حجاز بست با یار
از بی یاری برست با یار
لیلی می راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
می بود دلش به ناله زار
بربسته به محملش جرس وار
هر بار که محملش بدیدی
افغان چو درای برکشیدی
گفتی که چه حاجتش به محمل
این بس که مرا نشسته در دل
محمل که بر آن دو رخ حجاب است
محمل نه که برج آفتاب است
کو بخت که بر چو من خرابی
زین برج بتابد آفتابی
گردم فارغ ز هوش و تمییز
در پرتو آن چو ذره ناچیز
محمل کش او چو ناقه راندی
وز ناقه نشان پا بماندی
مجنون ز قفا بایستادی
بوسه به نشان پاش دادی
وز روی چو زر به زر گرفتی
وز هر مژه در گهر گرفتی
کین مانده به ره نشان یار است
وز ناقه دوست یادگار است
گر یار به دست نیست باری
گیرم به نشان او قراری
مسکین عاشق به عاشقی بند
از دوست بود به هیچ خرسند
گر یار به وصل در نسازد
با او به خیال عشق بازد
از پایش اگر اثر نیابد
بر خاک رهش به پی شتابد
زان دور که پای وی ببوسد
نایافته پای پی ببوسد
جامی بنگر که در چه کاری
وز دوست به دست خود چه داری
عالم همه مست جام اویند
دل کرده شکار دام اویند
هر یک شده مست آرزویی
آن مست به رنگ وین به بویی
او خورشیدیست عرش پایه
از وی همه عرش و فرش سایه
می دار نظر به سایه دوست
لیکن زان رو که سایه اوست
در سایه مدار روی امید
زانسان که شود حجاب خورشید
از تیرگی حجاب بگذر
وز سایه در آفتاب بنگر
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۷ - دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی
گوهر کش این علاقه در
زان در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
وان حجلگی عماری راز
آهوی شکارگیر شیران
تاراجگر دل دیران
مجنون کن زیرکان دانا
آسیب توان صد توانا
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حدی گری فسون خواند
هر کعبه روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشید رخی قمر جبینی
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
آثار غنایش از حد افزون
نی کوه ازو تهی نه هامون
آن کیسه تهی ز گنج پاشیش
وین پر ز حواشی و مواشیش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسیش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده چه دید آفتابی
بل کز رخش آفتاب تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پی هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نیرنگ فریب جاودانه
نوشین دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاری عشق
و افتاده ز زخم کاری عشق
بیچاره شده ز عشقبازی
دربست میان به چاره سازی
چون بود ز چاره رای او سست
در چاره گری میانچیی جست
هر چند که مرد چاره داند
کی چاره کار خود تواند
دور است به پیش دانش اندیش
از کارد تراش دسته خویش
دلاله کند به چاپلوسی
آراسته مجلس عروسی
گر وی نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیری که به نکته های دلکش
دادی صلح آب را به آتش
پیش پدر ویش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نیست
در مال و منال کس چو من نیست
هر چیز طلب کنی بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله
سیم و زری از شمردن افزون
وز کفه وزن نیز بیرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگی بند
داماد نیم تو را و فرزند
گر زانکه کنی قبول خود خوش
یک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور نی نتوان به زر کشیدن
یک ذره قبول دل خریدن
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمه پاک چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده
شد خاطر بی قرار ساکن
بر دادن این مراد لیکن
با آنکه خلل پذیر نبود
از مشورتی گزیر نبود
رفت و طلبید مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان یگانه
این راز نهاد در میانه
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که مناسب است و لایق
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه
از گفت و شنید این فسانه
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله این غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جیبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خیال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
دختر که بود به پرده شرم
سیراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گوید
بیرون ز رضایشان چه جوید
لیلی که درین حدیث جانکاه
می برد به سر به گریه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشی
گفتند رضاست این خموشی
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
سود افسر فخر بر ثریا
بودش همه کارها مهیا
چون چهره خود عروس خاور
پوشید به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پی نثار آن عقد
چندین طبق از زر و گهر نقد
قومی به نثار زرفشانی
جمعی به شمار زر ستانی
کف های توانگران درم ریز
دامان تهی کفان درم خیز
آن برده به زر ده دهی مشت
وین کرده قراضه چین ده انگشت
خلقی همه شاد غیر لیلی
خندان به مراد غیر لیلی
داماد چو دید کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغی بپرید از آشیانه
بنشست به خاک بهر دانه
دید آمده دانه ای پدیدار
چون برد به سوی دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت یکچند
با جان و دلی بس آرزومند
آمد پی آن مه حصاری
آراسته چون فلک عماری
بردش سوی خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
لیلی به هزار عز و تمکین
در مسند ناز یافت تسکین
آورد چو ماه در زمین رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاده لؤلوی تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
نی صبر کشیدن تف و تاب
نی رخصت گرد گشتن آب
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که خیز و دور بنشین
زین تازه رطب صبور بنشین
زین نخل کسی رطب نچیده ست
چیدن چه سخن رطب ندیده ست
خوش نیست ز ناشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی
آن کس که فگار خار اویم
دلخسته در انتظار اویم
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد
در بادیه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته تریاک
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل
یک بار ندیده سیر رویم
گامی نزده دلیر سویم
راضیست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
زان سایه نکردمش سرافراز
وین پر سوی او نکرد پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری درآورم سر
وز وصل کسی دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وین وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خویش
می دار نگاه عزت خویش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببینم
دست آورده به آستینم
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید ازان لب شکرخند
دانست که پای سعی کند است
وان ناقه بی زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز
بیخ املیش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شود
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایه روزگارش این بود
وان روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان همین برد
زان در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
وان حجلگی عماری راز
آهوی شکارگیر شیران
تاراجگر دل دیران
مجنون کن زیرکان دانا
آسیب توان صد توانا
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حدی گری فسون خواند
هر کعبه روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشید رخی قمر جبینی
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
آثار غنایش از حد افزون
نی کوه ازو تهی نه هامون
آن کیسه تهی ز گنج پاشیش
وین پر ز حواشی و مواشیش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسیش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده چه دید آفتابی
بل کز رخش آفتاب تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پی هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نیرنگ فریب جاودانه
نوشین دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاری عشق
و افتاده ز زخم کاری عشق
بیچاره شده ز عشقبازی
دربست میان به چاره سازی
چون بود ز چاره رای او سست
در چاره گری میانچیی جست
هر چند که مرد چاره داند
کی چاره کار خود تواند
دور است به پیش دانش اندیش
از کارد تراش دسته خویش
دلاله کند به چاپلوسی
آراسته مجلس عروسی
گر وی نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیری که به نکته های دلکش
دادی صلح آب را به آتش
پیش پدر ویش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نیست
در مال و منال کس چو من نیست
هر چیز طلب کنی بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله
سیم و زری از شمردن افزون
وز کفه وزن نیز بیرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگی بند
داماد نیم تو را و فرزند
گر زانکه کنی قبول خود خوش
یک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور نی نتوان به زر کشیدن
یک ذره قبول دل خریدن
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمه پاک چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده
شد خاطر بی قرار ساکن
بر دادن این مراد لیکن
با آنکه خلل پذیر نبود
از مشورتی گزیر نبود
رفت و طلبید مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان یگانه
این راز نهاد در میانه
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که مناسب است و لایق
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه
از گفت و شنید این فسانه
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله این غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جیبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خیال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
دختر که بود به پرده شرم
سیراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گوید
بیرون ز رضایشان چه جوید
لیلی که درین حدیث جانکاه
می برد به سر به گریه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشی
گفتند رضاست این خموشی
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
سود افسر فخر بر ثریا
بودش همه کارها مهیا
چون چهره خود عروس خاور
پوشید به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پی نثار آن عقد
چندین طبق از زر و گهر نقد
قومی به نثار زرفشانی
جمعی به شمار زر ستانی
کف های توانگران درم ریز
دامان تهی کفان درم خیز
آن برده به زر ده دهی مشت
وین کرده قراضه چین ده انگشت
خلقی همه شاد غیر لیلی
خندان به مراد غیر لیلی
داماد چو دید کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغی بپرید از آشیانه
بنشست به خاک بهر دانه
دید آمده دانه ای پدیدار
چون برد به سوی دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت یکچند
با جان و دلی بس آرزومند
آمد پی آن مه حصاری
آراسته چون فلک عماری
بردش سوی خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
لیلی به هزار عز و تمکین
در مسند ناز یافت تسکین
آورد چو ماه در زمین رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاده لؤلوی تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
نی صبر کشیدن تف و تاب
نی رخصت گرد گشتن آب
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که خیز و دور بنشین
زین تازه رطب صبور بنشین
زین نخل کسی رطب نچیده ست
چیدن چه سخن رطب ندیده ست
خوش نیست ز ناشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی
آن کس که فگار خار اویم
دلخسته در انتظار اویم
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد
در بادیه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته تریاک
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل
یک بار ندیده سیر رویم
گامی نزده دلیر سویم
راضیست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
زان سایه نکردمش سرافراز
وین پر سوی او نکرد پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری درآورم سر
وز وصل کسی دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وین وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خویش
می دار نگاه عزت خویش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببینم
دست آورده به آستینم
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید ازان لب شکرخند
دانست که پای سعی کند است
وان ناقه بی زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز
بیخ املیش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شود
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایه روزگارش این بود
وان روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان همین برد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را و اضطراب نمودن وی از آن
طبال سرای این عروسی
در پرده عاج و آبنوسی
این طبل گران نوا نوازد
وین پرده سینه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوری دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
می بست ز تار اشک رودی
می زد ز خراش دل سرودی
می گفت ترانه ای بر آن رود
می جست نشانه ای ز مقصود
چون بر دمنی خرام کردی
یا در طللی مقام کردی
هر کس گفتی که این نشانیست
زان مه که به حسن داستانیست
یعنی لیلی بلای جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبین نهادی
وز دیده سرشک خون گشادی
کردی ز طلل عزلسرایی
بر هر خس و خار چهره سایی
هر خیمه به منزلی که دیدی
منزل به حریم آن کشیدی
چون گفتندی که لیلی آنجاست
در سایه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتی
وآیین طواف برگرفتی
در بادیه هر کجا نشستی
نامش بر ریگ نقش بستی
سیل مژه اش بر آن گذشتی
چندان کام نام شسته گشتی
شخصی دیدش که خاک می بیخت
وآخر بر فرق خاک می ریخت
گفتا پی چیست خاک بیزی
وز کیست به فرق خاک ریزی
گفتا بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک
وانگه که نیابش چو بیزم
از درد به فرق خاک ریزم
سر طلبم ز خاک یا آب
ذوق طلب است و درد نایاب
ور نی که گهر به خاک دیده ست
وان دانه در ز خاک چیده ست
گفتا که ازین طلب یارام
وز محنت روز و شب بیارام
کان تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار
وز پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوی نیرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد دیگری دست
تو لیلی گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف زنده جانی
با طبع لطیف نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام الفند هر دو یکجا
تو چون الف ایستاده یکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چیده از سر انگشت
برخیز و ازین خیال برگرد
زین وسوسه محال برگرد
با تیره دلان صفا چه یعنی
پاداش جفا وفا چه یعنی
خوبان همه چون گل دو رویند
مغرور شده به رنگ و بویند
گل قاعده وفا نورزید
هر کس که پگه تر آمد او چید
با بید چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نیز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوی شد رضا جوی
مردی کن و دست ازو فرو شوی
در یک موزه دو پا که دیده ست
یک خانه دو کدخدا که دیده ست
زن کیست فسون سحر و نیرنگ
از راستیش نه بوی نی رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری شود هوا گرد
ور بفشاری بمیرد از درد
نخلیست ولی ز موم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نی از گل او مشام مشکین
نی میوه او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگری شود هم آغوش
پیمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدین توان رست
بگسل کفش از کف نگارین
چون پاک شد از نگار پارین
کرده ست به دست دیگر آهنگ
کف را مده از حنای او رنگ
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلطید
از صرع زده بتر بغلطید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم بسمل
از بس که ز یار سنگدل سنگ
می کوفت به سینه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بیهوشیی قرارش افتاد
بردش بدر از سرای تدبیر
بیهوشیی آنچنان گلوگیر
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه ها اثر نکردی
امید ز زندگیش کنده
نشناختیش ز مرده زنده
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد به جز آه
سینه به سنان آه می سفت
وز سینه همی زد آه و می گفت
آه از دل یار سنگدل آه
آه از غم یار دل گسل آه
فریاد که شمع دلفریبان
زد شعله به جان ناشکیبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جیب در لباس ناموس
ناموس مرا به جیب زد چاک
پاشید به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بریده باد پیوست
او جفت کسان و من چنین فرد
او کان دوا و من بدین درد
محرومی ازو گرم جگر سوخت
محظوظی دیگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موی باریک
وین ساخت کنون به مرگ نزدیک
نزدیکی مرگ و دوری یار
سهل است به پیش عاشق زار
یارش که به دست دیگران است
این بار بسی بر او گران است
او عمر به کان کنی به سر برد
نقدینه کان کسی دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتی سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بودیم
در بر رخ باد بسته بودیم
تا باد نیاورد به ما روی
وز ما نبرد به دیگران بوی
امروز در آرزوی آنم
کین سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسیم آن پریزاد
آرد به طفیل دیگران یاد
ای باد به سوی او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو ای دل تو ز من رمیده
با دلبر دیگر آرمیده
روزی که شوی حریف جامش
نقل از لب خود نهی به کامش
یاد آر ز حال تلخکامی
وز درد دل شکسته جامی
زان پیش که در غمت بمیرد
وز وصل تو بهره بر نگیرد
با خاک رود درست پیمان
وز کرده خود شوی پشیمان
در پرده عاج و آبنوسی
این طبل گران نوا نوازد
وین پرده سینه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوری دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
می بست ز تار اشک رودی
می زد ز خراش دل سرودی
می گفت ترانه ای بر آن رود
می جست نشانه ای ز مقصود
چون بر دمنی خرام کردی
یا در طللی مقام کردی
هر کس گفتی که این نشانیست
زان مه که به حسن داستانیست
یعنی لیلی بلای جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبین نهادی
وز دیده سرشک خون گشادی
کردی ز طلل عزلسرایی
بر هر خس و خار چهره سایی
هر خیمه به منزلی که دیدی
منزل به حریم آن کشیدی
چون گفتندی که لیلی آنجاست
در سایه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتی
وآیین طواف برگرفتی
در بادیه هر کجا نشستی
نامش بر ریگ نقش بستی
سیل مژه اش بر آن گذشتی
چندان کام نام شسته گشتی
شخصی دیدش که خاک می بیخت
وآخر بر فرق خاک می ریخت
گفتا پی چیست خاک بیزی
وز کیست به فرق خاک ریزی
گفتا بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک
وانگه که نیابش چو بیزم
از درد به فرق خاک ریزم
سر طلبم ز خاک یا آب
ذوق طلب است و درد نایاب
ور نی که گهر به خاک دیده ست
وان دانه در ز خاک چیده ست
گفتا که ازین طلب یارام
وز محنت روز و شب بیارام
کان تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار
وز پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوی نیرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد دیگری دست
تو لیلی گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف زنده جانی
با طبع لطیف نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام الفند هر دو یکجا
تو چون الف ایستاده یکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چیده از سر انگشت
برخیز و ازین خیال برگرد
زین وسوسه محال برگرد
با تیره دلان صفا چه یعنی
پاداش جفا وفا چه یعنی
خوبان همه چون گل دو رویند
مغرور شده به رنگ و بویند
گل قاعده وفا نورزید
هر کس که پگه تر آمد او چید
با بید چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نیز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوی شد رضا جوی
مردی کن و دست ازو فرو شوی
در یک موزه دو پا که دیده ست
یک خانه دو کدخدا که دیده ست
زن کیست فسون سحر و نیرنگ
از راستیش نه بوی نی رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری شود هوا گرد
ور بفشاری بمیرد از درد
نخلیست ولی ز موم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نی از گل او مشام مشکین
نی میوه او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگری شود هم آغوش
پیمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدین توان رست
بگسل کفش از کف نگارین
چون پاک شد از نگار پارین
کرده ست به دست دیگر آهنگ
کف را مده از حنای او رنگ
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلطید
از صرع زده بتر بغلطید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم بسمل
از بس که ز یار سنگدل سنگ
می کوفت به سینه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بیهوشیی قرارش افتاد
بردش بدر از سرای تدبیر
بیهوشیی آنچنان گلوگیر
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه ها اثر نکردی
امید ز زندگیش کنده
نشناختیش ز مرده زنده
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد به جز آه
سینه به سنان آه می سفت
وز سینه همی زد آه و می گفت
آه از دل یار سنگدل آه
آه از غم یار دل گسل آه
فریاد که شمع دلفریبان
زد شعله به جان ناشکیبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جیب در لباس ناموس
ناموس مرا به جیب زد چاک
پاشید به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بریده باد پیوست
او جفت کسان و من چنین فرد
او کان دوا و من بدین درد
محرومی ازو گرم جگر سوخت
محظوظی دیگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موی باریک
وین ساخت کنون به مرگ نزدیک
نزدیکی مرگ و دوری یار
سهل است به پیش عاشق زار
یارش که به دست دیگران است
این بار بسی بر او گران است
او عمر به کان کنی به سر برد
نقدینه کان کسی دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتی سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بودیم
در بر رخ باد بسته بودیم
تا باد نیاورد به ما روی
وز ما نبرد به دیگران بوی
امروز در آرزوی آنم
کین سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسیم آن پریزاد
آرد به طفیل دیگران یاد
ای باد به سوی او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو ای دل تو ز من رمیده
با دلبر دیگر آرمیده
روزی که شوی حریف جامش
نقل از لب خود نهی به کامش
یاد آر ز حال تلخکامی
وز درد دل شکسته جامی
زان پیش که در غمت بمیرد
وز وصل تو بهره بر نگیرد
با خاک رود درست پیمان
وز کرده خود شوی پشیمان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - زیادت شدن اندوه مجنون از شوهر کردن لیلی و از انسیان بگسستن و با وحشیان پیوستن
آن عاشق از خرد رمیده
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۳ - جواب نوشتن مجنون نامه لیلی را
مجنون چو به نامه در قلم زد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۲ - در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده
مستیش ز باده بود نز جام
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۵ - صفت خزان و فرو ریختن برگ جمال لیلی از شاخسار حیات و وصیت کردن که وی را در زیر پای مجنون به خاک کنند
چون از نفس خزان درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۶ - در بی وفایی عالم و سرعت زوال حیات فانی
گیتی که نشیمن زوال است
آسوده دلی در او محال است
ماتمکده ایست تیره و تنگ
در وی ز وفا نه بوی نی رنگ
هر گل که برآید از گل او
چاک است ز خار غم دل او
هر لاله که بردمد ز باغش
باشد ز فنا به سینه داغش
سروش که کله به چرخ ساید
از باد اجل ز پا درآید
گردون که حواله گاه عامه ست
در ماتم خود کبود جامه ست
خورشید کش از فلک حصاریست
از بیم و زوال رعشه داریست
انجم که برین بلند طاقند
درمانده به داغ احتراقند
ارکان که درین سرای پستند
از هم شب و روز درشکستند
گه باد کشد چراغ آتش
گه گردد ازو سموم ناخوش
گه خاک شود بر آب چیره
سازد گهرش چو خویش تیره
گاهی شود آب سیل بی باک
صد چانه زند به سینه خاک
روزی دو سه گر شوند ناکام
در طینت تو به یکدگر رام
آن رام شدن نه جاودانیست
دامی پی مرغ زندگانیست
این دام درد به یکدم از هم
وین مرغ کند ز دامگه رم
زیرک مرغی که پر نینداخت
در حلقه دام کار خود ساخت
بگشاد ز خود رهی نهانی
تا نزهتگاه جاودانی
چون دام ز پیش برگرفتند
وارکان ره خویش برگرفتند
او نیز به جای خویشتن رفت
زین تنگ قفس سوی چمن رفت
بیرون ز مضیق بیم و امید
برداشت نوای عیش جاوید
نادان مرغی که دام نشناخت
بر روضه جان نظر نینداخت
بر دولت خود ببست ره را
معشوقه گرفت دامگه را
از گیسوی دام و خال دانه
شد بند به عشق جاودانه
معشوقه چو روی ازو بپوشید
در قطع ره فراق کوشید
افتاد جدا ز وصل معشوق
بگذشت فغان او ز عیوق
لیکن چو فراق دیدنی بود
فریاد و فغان کجا کند سود
معشوقه گرفته در بغل نی
جز حسرت و درد ازو به دل نی
بختش چو بدین وبال باشد
آسودگیش محال باشد
جامی به کسی مگیر پیوند
کاخر دل ازو ببایدت کند
از خلق جهان جلیس خود شو
زین وحشتیان انیس خود شو
بیگانه شو از برون سرایی
با جوهر خود کن آشنایی
کرده ز برونیان فراموش
با جوهر خویش شو هم آغوش
معشوق ازل که در بر توست
آیینه طلب ز جوهر توست
در هر چه زنی به غیر خود چنگ
بر آینه تو گردد آن زنگ
تا آینه تو غرق زنگ است
نزهتگه وصل بر تو تنگ است
زآیینه خویش زنگ بزدای
راهی به حریم وصل بگشای
چون آینه تو ساده گردد
آن ره بر تو گشاده گردد
چندان تابد لوامع نور
ک آیینه شود هم از میان دور
مغزت یابد رهایی از پوست
از پوست جدا تو مانی و دوست
نی نی که تو نیز هم نمانی
با او باشی ز خود نهانی
آسوده دلی در او محال است
ماتمکده ایست تیره و تنگ
در وی ز وفا نه بوی نی رنگ
هر گل که برآید از گل او
چاک است ز خار غم دل او
هر لاله که بردمد ز باغش
باشد ز فنا به سینه داغش
سروش که کله به چرخ ساید
از باد اجل ز پا درآید
گردون که حواله گاه عامه ست
در ماتم خود کبود جامه ست
خورشید کش از فلک حصاریست
از بیم و زوال رعشه داریست
انجم که برین بلند طاقند
درمانده به داغ احتراقند
ارکان که درین سرای پستند
از هم شب و روز درشکستند
گه باد کشد چراغ آتش
گه گردد ازو سموم ناخوش
گه خاک شود بر آب چیره
سازد گهرش چو خویش تیره
گاهی شود آب سیل بی باک
صد چانه زند به سینه خاک
روزی دو سه گر شوند ناکام
در طینت تو به یکدگر رام
آن رام شدن نه جاودانیست
دامی پی مرغ زندگانیست
این دام درد به یکدم از هم
وین مرغ کند ز دامگه رم
زیرک مرغی که پر نینداخت
در حلقه دام کار خود ساخت
بگشاد ز خود رهی نهانی
تا نزهتگاه جاودانی
چون دام ز پیش برگرفتند
وارکان ره خویش برگرفتند
او نیز به جای خویشتن رفت
زین تنگ قفس سوی چمن رفت
بیرون ز مضیق بیم و امید
برداشت نوای عیش جاوید
نادان مرغی که دام نشناخت
بر روضه جان نظر نینداخت
بر دولت خود ببست ره را
معشوقه گرفت دامگه را
از گیسوی دام و خال دانه
شد بند به عشق جاودانه
معشوقه چو روی ازو بپوشید
در قطع ره فراق کوشید
افتاد جدا ز وصل معشوق
بگذشت فغان او ز عیوق
لیکن چو فراق دیدنی بود
فریاد و فغان کجا کند سود
معشوقه گرفته در بغل نی
جز حسرت و درد ازو به دل نی
بختش چو بدین وبال باشد
آسودگیش محال باشد
جامی به کسی مگیر پیوند
کاخر دل ازو ببایدت کند
از خلق جهان جلیس خود شو
زین وحشتیان انیس خود شو
بیگانه شو از برون سرایی
با جوهر خود کن آشنایی
کرده ز برونیان فراموش
با جوهر خویش شو هم آغوش
معشوق ازل که در بر توست
آیینه طلب ز جوهر توست
در هر چه زنی به غیر خود چنگ
بر آینه تو گردد آن زنگ
تا آینه تو غرق زنگ است
نزهتگه وصل بر تو تنگ است
زآیینه خویش زنگ بزدای
راهی به حریم وصل بگشای
چون آینه تو ساده گردد
آن ره بر تو گشاده گردد
چندان تابد لوامع نور
ک آیینه شود هم از میان دور
مغزت یابد رهایی از پوست
از پوست جدا تو مانی و دوست
نی نی که تو نیز هم نمانی
با او باشی ز خود نهانی