عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - از زندان شاه
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین
جرعه‌ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین
قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین
هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین
تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین
زنده بدو نام‌های فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین
نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوان‌های خاک خوردهٔ پیشین
شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین
گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین
ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ‌، لاله و نسرین
ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین
خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین
شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بی‌خورش گذارد شاهین
جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین
چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک‌، بستهٔ قفس کین
آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین
هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین
چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین
تق تق نجار و دمدم حلبی‌ساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین
زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین
کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین
وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین
این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین
سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین
پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین
این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن
آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیده‌ام‌خوش وشیرین
لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن
برلب استخر دیده‌ای که ز غوکان
شب چه بساطی است‌، آن به‌عین بود این
تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین
انجیری تا دو دانه‌ای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین
راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر به‌حل و فصل قوانین
بدترازین هرسه،روزنامه‌فروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین
آن یک گوید که‌های گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین
این یک گویدکه‌ های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین
عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین
ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین
درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین
از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاین‌یک والنجم خواند آن‌یک یاسین
گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین
وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین
نره‌خری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین
پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین
یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین
آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین
وز طرفی‌ها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین
بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین
ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین
تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین
هست خیابان ز هول‌، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین
وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین
خوابگه‌ تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین
گرمی مرداد مرده‌ام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین
سجین گردد چو در به‌بندم و چون باز
در بگشایم‌، چو محشری ز مجانین
گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین
خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین
بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین
شاها چون من سخن‌سرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین
گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم‌ از خدای به‌ هر حین
زانکه وطن‌خواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین
عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین
وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین
فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین
چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین
بود وطن همچو باغ بی‌در و دیوار
تاخته دزدان به میوه‌ها و ریاحین
عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین
بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین
ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین
بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین
کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی‌ تدوبن
گرچه خود اکنون پیاده‌ایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرز‌بن
تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین
رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین
تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - پاسخ به کاظم پزشکی
ای پزشکی خطت رسید به من
چون به یعقوب پیر، پیراهن
خطی آنجا نبشته دیدم نغز
که شد از آن دو چشم من روشن
شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش
هر دوان درتنیده در یک فن
چون دو رنگ بدیع در یک گل
چون دو جان عزیز در یک تن
به لطیفی یکی لطیف غزال
به بدیعی یکی بدیع وثن
گفته در هر نکت هزار مثل
خفته در هر مثل هزار سخن
از جزالت تنیده یک به دگر
سخنان همچو حلقهٔ جوشن
نثر با نثر پنجه در پنجه
نظم با نظم دست درکردن
شیر فکر مرا به دام آورد
نیروی آن غزال شیر اوژن
گویی آمد یکی پزشک از پارس
از برای عیادت دل من
مانده در شهر اصفهان محبوس
اصفهان گشته چاه و من بیژن
نه منیژه که باشدم غمخوار
نه تهمتن که داردم ایمن
هست بند من از غم و احزان
بود اگر بند بیژن از آهن
بند آهن شکسته گردد لیک
نشکند بندگرم وقفل حزن
من و جفت و سه دختر و دو پسر
هفت دلخسته همچو عقد برن!
من به زعم کسان گنهکارم
چیست آیا گناه کودک و زن‌!
نه یکی آیدم به پیرامون
نه کسی گرددم به پیرامن‌!
چون گروه جذامیان شده‌ایم
مانده از دوست رانده از دشمن‌!
خانه‌ام شد به شهر ری ویران
زیر برف ویخ دی و بهمن
که خدا خانه‌اش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهٔ من
بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر برآورده‌اند از مکمن
هرکه را پادشه ز چشم افکند
گو به کس چشم دوستی مفکن
خورده‌ام من به عهد شه سوگند
پیش فرمان قادر ذوالمن
کرده‌ با دست خود سجل که مدام
پای ننهم برون ز عهد کهن
نشکنم عهد شاه را که نهند
لقب من بهار عهدشکن‌!
پاس مشروطه و تعهد شاه
حفظ قانون و راه و رسم سنن
نگسلم مهر، گو رگم بگسل
نشکنم عهد، گو سرم بشکن
شاه مشروطه مرد در غربت
گشت جانش رها ز رنج و محن
پهلوی پادشه شده است و بدو
جز به نیکی نبرد باید ظن
قدرت اوست برتر از قانون
هرچه خواهد دلش توان کردن
گر کشد ور رها کند، شاید
کش به‌ پیش‌ است تاج و تیغ و کفن
دشمنانش قرین باد افراه
دوستانش قرین پاداشن
«‌نه مرا باتکاب او پایاب‌»
«‌نه مرا با گشاد او جوشن‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - پیری
زد پنجه وپنج پنجه‌ام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک‌، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمک‌زن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک به‌هزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک ‌لحظه ز تاختن‌، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات‌، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبین‌تن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون‌، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذی‌فن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره‌ خران‌ چمون‌ و خرگردن
یوحا صفتان که لقمه‌ای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده‌ شوم‌ به ‌بلده‌ای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن ‌
ور نام پسر نهی حبیب‌الله
تصحیف شود خبیث و اهر‌بمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن‌
در عرضهٔ ‌خرد به نرخ ارزن‌، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشک‌مغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت ‌و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ‌ننهد به ‌روستم ‌بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشته‌ام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بی‌پیر مباد کشور دارا
بی‌پیر مباد ملکت بهمن
خوبست که ‌خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستوده‌خوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی به‌بر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بی‌سر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - سردسیر درکه
چون اوج گرفت مهر از سرطان
بگشاد تموز چون شیر دهان
شد خشک به‌ دشت‌ آن‌ سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان
شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان
شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان
امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان
با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادره‌سنج هم قاعده‌دان
طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان
جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان
زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان
گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان
من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان
از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان
سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان
هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان
آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان
وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیه‌ها در غالیه‌دان
انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزه‌وران هنگام طعان
باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان
دیدم شب دوش کافروخته شمع
می‌سوخت ولی خشکش مژگان
گفتم ز چه رو حیران شده‌ای
رقصی بنمای اشکی بفشان
گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بی‌خبر است قالب ز روان
زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب ‌است ‌مسیر،‌ هول‌است مکان
از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان
جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران
آن‌هفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان
کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان
چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران
بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان
زبن تنگ‌دره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان
با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بی‌حد کران
خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان
این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان
*
*‌
آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان
گوبی که مگر هم‌نعره شدند
در بیشه‌‌‌‌‌ٔ ‌تنگ شیران ژیان
یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران
در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان
زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران
پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان
البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان
آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان
*
*
برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران
ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن
چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان
بی‌رود و سرود بی‌جام شراب
منزلگه ماست چون کورستان
یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان
زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشه‌ٔ حال زان ریشهٔ جان
ای چرخ مرا بی‌باده مخواه
وای دوست مرا بی‌بوسه ممان
نی‌نی نه رواست‌می بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان
می خانه کن‌است‌دانش‌فکن‌است
آسیب تن است وآزار روان
خنیاگر ماست این بلبل مست
نوشین می ماست این آب روان
از جلوهٔ کوه شو مست که هست
هر منظره‌اش فردوس‌نشان
بنگرکه چسان شد مست هزار
بی‌نشاهٔ می بی کیف دخان
گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان
این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان
گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان
غم چیره به‌خلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان
اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلی‌ست درست درسی‌ست روان‌
بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان
وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن
پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان
کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان
دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان
ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان
شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان
جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان
نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان
آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران
ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - پیام به یاران تهران
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان
دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران
همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان
همه بیمعنی‌اند و ظاهرساز
همه دلمرده‌اند و چرب‌زبان
همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی‌مهر و بی‌وفا و جبان
همه بیعار و یاوه‌گوی و چکه
همه بی‌بند و بار وکج‌پالان
همه صوفی مذاق و ابن‌الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان
همه مظلوم‌روی و ظالم‌خوی
همه مردم‌نما و دیونشان
همگی مستعد خوش‌رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان
جملگی بی‌بهانه دوست‌فروش
همگی بی‌جهت ضعیف چزان
چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان
چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان
دم از ایمان نمی‌زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان
اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان
اتقوا خوانده‌اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان
ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان
در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن‌سعد و سنان
همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان
همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت‌خوان و تغزیت گردان
خوانده خود را معلم اخلاق
لیک‌در خلق و خوی چون صبیان
همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان
کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن
ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان
خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان
گرکسی فسوه‌ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده‌دمان
وگر آن فسوه ضرطه‌ای گردید
انقلابی شود پدید از آن
شرح آن نیم‌ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان
همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان
معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان
همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی‌بنیان
گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه‌داربش سپارد جان
گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان
نه در آن لطف‌های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان
گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن‌سوی بان
هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان
جاهلست و از اوست جاهل‌تر
آنکه خواهد وفا از این یاران
با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران
درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان
یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت‌، حضرت لقمان
ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان
بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان
یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان
زیر کُرسی لَمیده‌ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان‌؟
بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان
پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن
چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان
چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت‌ها گرفت آن شیطان
بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان
تو هم ای حقه‌باز می‌خواهی
من شوم کشته در ته زندان
بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان
غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان
نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان
اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان
مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران
بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می‌کنید از عیال خود پنهان
که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان
رفت اسباب خانه‌ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان
خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان
تو که بی‌پول نیستی آخر
از چه باغم نمی‌خری ارزان
ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه‌ات را کند عدو تالان
شعرهایی نوشته‌ام تازه
به سوی میر لشگر ایران
برده‌ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان
خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان
گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان
عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان
پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی‌پایان
گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان
گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان
ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران
گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق‌، وکیل پارلمان
دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان
با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان
جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان
*
*
اینهمه طیبت است‌، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان
تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان
تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان
تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - به یکی از معاندین
ای کسروی ای سفیه نادان
سرکشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران
منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان
از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان
آیینت سفاهتی هویدا
«‌پیمانت‌» حماقتی نمایان
تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان
ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان
ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکم‌آباد تا شتربان
با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان
بوزینهٔ سل گرفته‌ای تو
پوشیده به تن لباس انسان
درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق‌، خندان
بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان
خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان
هستی به قیاس مصلحان‌، تو
چون زآب فرات‌، آب قلیان
هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان
شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان
خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی به‌دست طفلان
چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران
الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان
ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - شه نادان
زبن شه نادان‌، امید ملکرانی داشتن
هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن
کذب‌و جبن‌و احتکار و خست و رشوه‌خوری
هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن
هیچ نتوان بی‌فر سیروس و برز داربوش
فر دارایی و برز خسروانی داشتن
هست امید خیر ازین گندم‌نمای جوفروش
چون به نالایق زمین‌، گندم‌فشانی داشتن
کی سزد از ارتجاعی‌زاده‌، قانون‌پروری
کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن
گرگ‌زاده‌ عاقبت گرگ‌ است ‌و بی‌شک ‌از خریست
گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن
شاه تن‌پرور به تخت اندر بدان ماند درست
ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن
بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار
بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن
پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست
بی‌نصیب است از نصیب آسمانی داشتن
شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را
پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن
ملک چون بی‌زحمت آید بگذرد بی‌دردسر
تاج بی‌زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - تغزل درمنقبت ولی عصر حجة بن الحسن (ع)
خیز وطعنه برمه و پروین زن
در دل من آذر بر زین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه برمن غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صدگره برین دل مسکین زن
یک‌سخن‌ز دو لب شیرین گوی
صد گواژه بر لب شیرین زن
خواهی ارزنی ره تقوی را
زان‌ دو زلف پرشکن‌ و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبائی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
خواهی ار کشی کش و نیکو کش
خواهی ار زنی زن و شیرین زن
گرکشی به خنجر مژگان کش
ور زنی به ساعد سیمین زن
گر همی بری‌، دل دانا بر
ور همی زنی‌، ره آئین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآئین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
رو بهار ازین سخنان امروز
بر سخنوران خط ترقین زن
زین تذرو وکبک چه جوئی خیر
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه
پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوا به تبرزین زن
تا جهان کژیت به ننماید
کحل راستی به جهان‌بین زن
گرت ملک و جاه برین باید
تن به ملک و جاه فرودین زن
بنده شو به درگه شه وانگاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب آنکه فلک گویدش
تیغ اگر زنی به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
ای ولی ایزد بیچون‌، خیز
ره بر این گروه ملاعین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینه‌وری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
خیمهٔ خلاف اعادی را
برکن از جهان و به سجین زن
کیش اورمزد به کار آور
بیخ آهریمن خودبین زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به درچین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
با مداد تیرهٔ خون خصم
بر بیاض دین خط تزئین زن
برکران این چمن نوخیز
با سنان آخته‌، پرچین زن
تا به‌راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآنین زن
چهر عدل را ز نو آزین بند
کاخ مجد را ز نو آئین زن
گر فلک ز امر تو سر پیچد
بر دو پاش بندی روئین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم و آنگاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود تو بدین آئین
گام بر بساط نوآئین زن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - ای زن
جوان بخت و جهان‌آرایی ای زن
جمال و زینت دنیایی ای زن
صدف خانه است و صاحبخانه غواص
تو در وی گوهر یکتایی ای زن
تو یکتا گوهری در درج خانه
وزان بهتر که گوهر زایی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن
چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایایی ای زن
تو نور دیدهٔ روشندلانی
ازیرا درخور و دربایی ای زن
طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است
تو آن الفاظ را معنایی ای زن
تعالی‌الله که در باغ نکویی
چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن
خطا گفتم ز گل نیکوتری تو
که هم زیبا و هم دانایی ای زن
ترا حاجت به آرایش نباشد
که خود پا تا به سر آرایی ای زن
نعیم زندگی را با تو بینم
همانا نور چشم مایی ای زن
معمای جهان حل کردی و باز
تو خود اصل معماهایی ای زن
نبودی زندگی گر زن نبودی
وجود خلق را مبدایی ای زن
بنای نیک‌بختی را به گیتی
تو هم معمار و هم بنایی ای زن
کواکب جمله تن کوشند، چون تو
شبانگه گرم لالالایی ای زن
بغلطد اشک انجم‌، چون بر طفل
تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن
طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت
که تو خود عشق را مبنایی ای زن
طبایع گاه لطف و گاه قهرند
تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن
بهشت واقعی جایی است کز مهر
تو با فرزندگان آنجایی ای زن
تواضع را چو خیزی پیش شوهر
همایون شاخهٔ طوبایی ای زن
دربغا گر تو با این هوش و ادراک
به جهل از این فزون‌تر پایی ای زن
دریغا کز حساب خود وطن را
به نیمه تن فلج فرمایی ای زن
*‌
*‌
بزرگا شهریارا! کامر فرمود
کز این بیغوله بیرون آیی ای زن
به شاه پهلوی از جان دعاگوی
اگر پنهان و گر پیدایی ای زن
ثنای بانو و شه‌دخت و شه‌پور
بکو گر پیر اگر برنایی ای زن
سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر
که در این دورهٔ والایی ای زن
حجاب شرم و عفت بیش‌تر کن
کنون کازاد، ره‌پیمایی ای زن
به کار علم و عفت کوش امروز
که مام مردم فردایی ای زن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - ای وطن من
ای خطهٔ ایران مهین‌، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بی‌تو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بی‌برک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی‌گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من‌، وطن من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - بیزاری از حیات
مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون
هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون
ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون
بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه‌، تخت و کلاه ناپلئون
که تاج و تخت شهی این‌ قدر نمی‌ارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون
فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت‌، پلیدند و در منش مطعون
قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون
حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون
اگر به زندان‌، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون
وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون
مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون
چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوش‌است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون
برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون
جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون
ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون‌، نباشمی مغبون
مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون
بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون
یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه می‌گذرد، چون بمرد و شد مدفون
کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون‌؟
به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون
نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون
بساکسا که بمردند و رفته‌اند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون
چه‌حکمتی است که‌بینیم ما به‌عالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون‌؟
به کودکی ز جفای مربیان‌، بودم
ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون
نه ثروتی که توان برد راه در هرجای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون
چه رنج‌ها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگ‌ها که بدیدم ز دهر بوقلمون
اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم‌، قریحتی مکنون
مرا به روز و شبان مونسی نه‌، غیرکتاب
که بد به مخزنم اندر، کتاب‌ها مخزون
ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر
که هریکی را خصمی است‌ چیره چون گردون
من از حسود به‌رنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ‌، خاطرم مقرون
مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون
پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون
حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون
حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون
چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادب نخوانده‌، قوی گردد و ادیب زبون
شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بی‌هنری‌، خامشی و صبر و سکون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون
هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون
از دنگ‌دنگ واگون‌، از های‌های واگون
از جالسان واگون راحت‌تر است صدبار
آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون
زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار
آن کس که از جهالت‌، شد مبتلای واگون
آدم به روی آدم‌، حیوان به روی حیوان
اینست یک اشارت‌، از تنگنای واگون
سوهان مرگ گویی در استخوان ‌تراشی است
چون روی ر‌بل غلطد عراده‌های واگون
باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ
آن تخته‌ها که نصب است اندر فضای واگون
با گاری شکسته‌، کاز کوهپایه غلطد
یکسان بود به ‌واقع سیر و صدای واگون
اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند
گر چاروای لنگی باشد به‌ جای واگون
با راکبان واگون همره رسد به خانه
افتد اگر چلاقی‌، اندر قفای واگون
در پایتخت ایران‌، این بلعجب که نبود
ز آثار علم و عمران‌، چیزی سوای واگون
آنهم به این فضاحت‌، آنهم به این کثافت
از ابتدای واگون‌، تا انتهای واگون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب
مغز من اقلیم دانش‌، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار
بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او
چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من‌، بیدار ماند تا سحر
آسمان‌، با صدهزاران چشم شب ییمای او
تفته چون دوزخ سریرم‌، هرشب ازگرمای تب
من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او
محشر کبراست گو پیکرم‌، کش تاب تب
دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او
جنت و دوزخ به یک‌جا گرد شد بی‌نفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشترست‌ از سیم‌ و زر در چشمم‌ آن‌ خاکی کزان
بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او
می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان‌، کز شرف
هست ایران‌، چهر و او خال رخ زببای او
ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو
بر سرگور حکیم و شاعر دانای او
ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک
کاذر برزین فروزان گشت از رستای او
کرده چون شاپور شاهنشاه‌، شهرش را به پای
خفته چون خیام شخصی پاک ‌در صحرای او
هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام
پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او
ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت
کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او
وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من
دکهٔ دانش به بازار سفیهان‌، وای او
هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او
چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش
کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خاموش مانده از دعوی‌، لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار
گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او
آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش
چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او
آری آری هرکه نادان‌تر، بلدآوازتر
وانکه فضلش بیشتر، کوتاه‌تر آوای او
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ ومرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همی‌زند صلای‌مرک‌ونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی‌دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلق‌هاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بی‌نوا شود ز نای او
به گوش‌ها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک‌، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «‌خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل‌، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل‌، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم‌ و کوش‌ دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط‌، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ‌ژاپن ‌اندرون ‌یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس به‌دم فروکشید سر بسر
ز خلق‌و وحش‌و طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشاده‌سر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
به‌خویشتن‌هوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*‌
*‌
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای‌ جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*‌
*‌
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«‌فغان از این غراب بین و وای او»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳ - تنازع بقا
زندگی جنگست جانا بهرجنگ آماده شو
نیست هنگام تامل بی‌درنگ آماده شو
در ره ناموس ملک وملت وخویش و تبار
با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو
بهرکام دوستان و بهر طبع دشمنان
در مقام خویش‌، چون شهد و شرنگ آماده شو
همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیز چنگ
تا مراد خویش را آری به چنگ‌، آماده شو
تارود صیت‌خوشت هرسو، چوسروآزاده باش
تا رسد آوازه‌ات هرجا، چو چنگ آماده شو
علم یکتا گوهر است وکاهلی کام نهنگ
تا برای این گوهر ازکام نهنگ آماده شو
حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست
تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماد شو
خشم و شهوت پالهنگ گردن آزادگیست
تا زگردن بفکنی این پالهنگ آماده شو
پاکدامن باش و ایمن‌، ورنه با سرکوب دهر
چون قمیص شوخگن بهر گدنگ آماده شو
چون جوانمردان بهٔک‌رنگی مثل شو درجهان
ورنه بهر دیدن صد ریو و رنگ آماده شو
گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ
تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو
ای پسرکسب هنرکن تا که نام‌آور شوی
ور بماندی از هنرها بهر ننگ آماده شو
خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن
ورنه چون شلتوک مسکین بهر دنگ آماده‌شو
گرنکردی بازوی خودرا به‌ورزش همچو سنگ
ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو
ورتن ورزنده‌ات را ورزش جان یار نیست
چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو
کر تنت بی کار و جان بی‌ورز و دل بی‌عشق ماند
همچومسکینان به‌فقر و چرس وبنگ آماده‌شو
رستی ار با رهروان رفتی وگرماندی به جای
سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو
با ریاضت می‌توان ز آیینهٔ جان برد زنگ
تا رود یکسر از این آئینه زنگ آماده شو
نیست ممکن یاس کشور بی کتاب و بی‌تفنگ
بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو
دهر در هرکارکردی می‌زند زنگ خطر
پیش از آن کآید به گوشت بانک‌ زنگ آماده‌ شو
تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش
زیر این چرخ مقوس چون خدنگ آماده شو
ساز چوگانی ز رسم مشرق و علم فرنگ
پس برای بردن گوی از فرنگ آماده شو
این بنا آماده شد بهر تو با این ارج و سنگ
هم تو بهر این بنا با ارج و سنگ آماده شو
اینک این میدان ورزش‌، عرصهٔ علم و هنر
شیر مردا با غریو و با غرنگ آماده شو
سال تاریخ بنا را زد رقم کلک بهار
زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - دماوندیه اول
ای کوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شراره افشان شو
ای رنگ‌پریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو
زان یال سپید، نیش‌ها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو
ای قلهٔ کوه‌، آتش‌افشان کن
وی‌ قلعه ری‌، به خاک یکسان شو
شهر ری بی‌هنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسم‌الله‌، بر مثال و فرمان شو
وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو
ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک‌ ریزان شو
ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشک آتشین‌، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره‌، درون کورهٔ برکان‌
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو
زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهن‌دشت پنهان شو
از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
برگریز به‌ چند میل‌ آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برق‌ها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو
تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گام‌ها بردار
وز رنج و غم جهان تن‌آسان شو
زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو
در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبت‌خوان شو
بگذار حدیث ‌شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به ‌طوس ‌و نوقان شو
چون خصم‌ ترا شرنگ‌ پیش‌ آرد
برگیر و بنوش و محمدت‌خوان شو
زان افشره و می شرنگ‌آگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای زکاخ میر زی خانه
«‌باصلت‌»‌ به پیش خوان و نالان شو
ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو
دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی‌، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*‌
*
ای شاه بهار خانه‌زاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو
شد تیره در این حظیره‌اش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو
ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶ - ماجرای زمستان
دوش چون برشد آن درفش سیاه
گشت پیدا طلایهٔ دی‌ماه
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه
وان قنادیل زر فرو مردند
از بر این فراشته خرگاه
بادی از مرز شهریار دمید
که به پیل دمنده بستی راه
بازگشتی ز بیم بادبزان
به کمان گیر چشم‌، تیر نگاه
سوز سرما گذشتی از روزن
راست چون نوک سوزن از دیباه
بر مثال زبان مار، به کام
بفسردی کس ار کشیدی آه
برف روشن میانهٔ شب تار
چون بهم درشده ثواب وگناه
حال‌ازینگونه بود شب همه شب
تا به هنگام بامداد پگاه
برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد وتباه
من ازاین برف قصه‌ای دارم
قصه‌ای غم‌فزای و شادی کاه
دوش چون برف بر زمین افتاد
برشد از خانه بانک واویلاه
کودکان جمله در خروش و نفیر
هریک اندر عزای کفش وکلاه
پسران در غریو و هایاهوی
دختران در خروش و واها واه
لرز لرزان ز تف برف‌، چنان
که بلرزد ز باد تند، گیاه
همه گرد آمدند در بر من
همچو عشاق گرد مهرگیاه
که زمستان رسید وبرف نشست
خیز و پیرایه ده به حجره وگاه
گرد کن توشهٔ زمستانی
از ره وام یا ز دیگر راه
من ز خجلت فکنده سر در ییش
که چه بود این بلیهٔ بیگاه
روزمن شد سیه زبرف سپید
وزکفم شد برون سپید وسیاه
همه اسباب خانه نزد جهود
به گروگان شدست خواه نخواه
وزگرانی چنان شدست ارزاق
که کند پشت خانه‌دار دوتاه
بتر از جمله کاروان زغال
دیرگاهیست نارسیده ز راه
نیست موجود حبه‌ای در شهر
گویی ازکوره اوفتاده به چاه
وز بهای کلاه وکفش مپرس
همچنان ز ارزش قمیص و قباه
آنچه را ارز بود ده‌، شد صد
وانچه را بود پنج‌، شد پنجاه
هرکه اندوخته ندارد سیم
گو بیندوز رنج باد افراه
فرصت جمع سیم و زر بنداد
کار درس وکتاب‌، اینت گناه
عمر من‌، حرفت ادب طی کرد
نگذرانیده ساعتی به رفاه
لاجرم حرفت ادب بگرفت
پس یک عمر، دامنم ناگاه
ازپی پاس فضل ونفس عزیز
نشدم معتکف به هر درگاه
بندگی را نیافتم قدری
تا ز آزادگی شدم آگاه
خدمت خلق بوده پیشهٔ من
با وفا و خلوص بی‌اکراه
کردهٔ من مرا بست دلیل
گفتهٔ من مرا بسست گواه
با چنین حال و با چنین اندوه
چکنم لا اله الا الله‌؟
چکنم‌؟ شکر، کایزد ذوالمن
شرف و عز من بداشت نگاه
پایگاهم فراترست‌، ار هست
جایگاهم فروتر از اشباه
جاه دیدم که بد به چشم خرد
چاه صد بار بهتر از آن جاه
نام من هست در زمانه بلند
چه غم ار هست بام من کوتاه
به کریمان نبرده‌ام حاجت
وز لئیمان نبوده‌ام نان‌خواه
زان کسان نیستم که در برشان
قدر نام نکو کم است ازکاه
نه از آن مردمم که نشناسند
بجز از خلق و دلق و راندن باه
کاین سفیهان شوند عرضهٔ قهر
چون کند میر عقل‌، عرض سپاه
به تله ازکمر فتند آخر
کاز کمر در تله فتد روباه
زان گروهم که دیری از پس مرگ
نامشان زنده است در افواه
وین بشرزادگان کوچک را
هم گرسنه نماند خواهد اله
*‌
*‌
بط نرگفت با بط ماده
جوجگان را بدار نیک نگاه
زانکه دربا بدست و توفنده
سوده بر هرکرانه ابر، جباه
گفت ماده که بچهٔ بط را
نیست جز ابر و بحر دایه و داه
غم طفلان مخورکه روز نخست
بچه بط کند به بحر شناه
این قصیده جواب زینبی است
«‌ای خداوند آن قبای سیاه‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷ - بقایی و شعله
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروس‌وار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام‌، سپید جامه‌ای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع‌، روی زی مشرق
هنگام غروب‌، روی زی قبله
گلنار چو شعله‌ایست بی‌اخگر
وان لاله چو اخگریست بی‌شعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه‌، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بی‌سبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یک‌بود و دوگشت‌و تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیش‌آهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشته‌های من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چای‌است‌ و کتاب ‌و منقل ‌و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بی‌زله‌؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله‌؟
گویم دو هزار هوچی بی‌دین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
این‌توصیه‌خواست‌وان‌دگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بی‌منت و مزد، قربه لله
گویندکه «‌شعله‌» و «‌بقایی‌» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل‌، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان‌؟
گور پدر بقایی و شعله
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه برگشای سوی باغ پنجره
اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار
هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره
درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن
شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
قمری کند حدیث به الحان دلپسند
دستان زند هزار، به اوزان نادره
خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی
خواند -‌بکی حماسهٔ غرای عنتره
صلصل درآید از در پند و مناصحت
سارو برآید از در طنز و تماخره‌
وز شام تا به بام‌، ز بالای شاخسار
آید به گوش‌، بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج‌، قبره
بی‌لطف نیست نیز به شب‌های ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره
خوشگوی‌ناطقی‌است خلق‌جامه‌، عندلیب
پاکیزه جامه‌ایست بدآواز، کشکره
زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب
کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره
هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا
چون‌خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره
بیمار درد نایژه گشتست دارکوب
زآن هرزمان کند به سرشاخ‌، غرغره
آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار
گردنده پیش باد بمانند فرفره
نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست
زر برگرفت و دست بماندش به خنبره
گوبی گل شقیق‌، دبیری توانگر است
کاو را ز چارپاره عقیق است‌، محبره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تاهمچو کودکان به کف آورده‌ اُ‌ستره
تا درفتد میان گلان‌، لالهٔ سپید
چون مفتی معمم‌، در شهر انقره
خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان
چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام‌، تو گوبی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست
که او بی‌قیاس مشت‌بکوبد به‌دمبره‌
غم لشگریست میمنه‌اش رنج و خستگی
بهر شکست میمنه‌اش هست می، سره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بماند، نه میسره
غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین
می‌، کار این سه را کند از طبع یکسره
طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو
هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام
چون قا‌ریئی که هست نگهبان مقبره
جداست پیشهٔ من از این‌رو همی کند
این شوخ چشم گیتی‌، با من مکابره
ری شهر مسخره است‌، از آنم نمی‌خرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکند و نخواهند جز فریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
*‌
*
دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر
بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره
خفتند در اتاغی‌ هرشب چهار طفل
اندرکنار دایگکی پاک و طاهره
زن شیر گاو دادی دایم به کودکان
وز مادرانشان بگرفتی مشاهره
آن خوابگاه پنجره‌ای داشت مشرقی
وز شیشه‌های الوان‌، پوشیده پنجره
شب‌های ماهتاب شدی ماه جلوه گر
با چند رنگ از پس آن تنگ دایره
هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش
مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره
از آن چهار طفل یکی طفل کور بود
وز رنگ های مختلفش پاک‌، ذاگره
لیک ‌آن سه ‌طفل‌ دیگر، هریک ‌زماه‌ خوبش
تحسین کنان بدندی گرم مناظره
آن‌یک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد
دیگر ز ماه سرخ‌، بمانند مجمره
وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود
و آن هرسه منکر او در نقص باصره
یک چند برگذشت‌، که آن بحث وآن جدال
درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره
اندر شبان مقمر، بودند هرکدام
از ماه خویش نغمه‌سرایان چو زنجره
یک‌شب نهاد شبچره‌، زن‌نزد کودکان
خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره
ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور
زد خویش را به پنجره‌، مانند قسوره
بشکست سخت‌، پنجره و شیشه‌ها بریخت
اندر قفای گربه و شد پاک منطره
آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار
شد در بر حقیقت واحد مصادره
دیدند مه یکیست‌، وز الوان مختلف
آثار نیست‌، و آن همه بحث و محاوره
بدر سپید لامع در دیده نقش بست
وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره
بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند
بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره
گفت‌: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا
نبود گزافه‌، همچو علامات خابره‌؟
پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را
دیدند تودهٔ گچ‌، پرکوه و پر دره
دیدند هست تابش نورش ز آفتاب
و آن جلوه و جمال‌، حدودیست بایره
کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال
بوده است بی‌حقیقت و بی‌اصل‌، یکسره
*
*‌
هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان
هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره
ای اختر حقیقت‌! شو جلوه گر که هست
گیتی‌، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره