عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌المُجاهدة
چون تو از بود خویش گشتی نیست
کمر جهد بند و در ره ایست
چون کمر بسته ایستادی تو
تاج بر فرق دل نهادی تو
تاج اقبال بر سرِ دل نه
پای ادبار بر خور و گل نه
گرت باید که سست گردد زه
اولا پوستین به گازر ده
گرچه غافل برین عمل خندد
لیک عاقل جز این بنپسندد
پوستین باز کن که تا در شاه
پوستین در بسی است اندر راه
به نخستین قدم که زد آدم
پوستینش درید گرگ ستم
نه چو قابیل تشنه شد به جفا
داد هابیل پوستین به فنا
نه چو ادریس پوستین بفکند
درِ فردوس را ندید به بند
چون خلیل از ستاره و مه و خور
پوستینها درید بی‌غم خور
شب او همچو روز روشن شد
نار نمرود تازه گلشن شد
به سلیمان نگر که از سرِ داد
پوستین امل به گازر داد
جن و انس و طیور و مور و ملخ
در بُن آب قلزم و سرِ شخ
روی او را همه رفیع شدند
رای او را همه مطیع شدند
ز آتش دل چو سوخت آب نهاد
خاک بر دوش باد چرخ نهاد
چون کلیم کریم غم پرورد
رخ به مدین نهاد با غم و درد
پوستین را ز روی مزدوری
برکشید از نهاد رنجوری
کرده ده سال چاکری شعیب
تا گشادند بر دلش درِ غیب
دست او همچو چشم بینا شد
پای او تاج فرق سینا شد
روح چون دم ز بحر روحانی
زد و پذ رفت لطف ربانی
پوستین را به اولین منزل
بفرستید سوی گازر دل
دل چو او را فر آلهی داد
هم به خردیش پادشاهی داد
گشت بی‌او به قدرت ازلی
از ثناء خفی و لطف جلی
تن ابرص از او چو سایهٔ فرش
چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش
هرکه چون او به نام جوید ننگ
از یکی خُم برآورد ده رنگ
پشک با او چو مشک شد بویا
زنده کردار مردگان گویا
گل دل را زلطف جان سر کرد
دل گل را ز دست جان درکرد
چون دکان را به مهر کرد قضا
دست تقدیر در نشیب فنا
ماند عالم پر از هوا و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس
شحنه‌ای را ز بهر دفع ستم
بفرستاد اندرین عالم
چون شد از آسمان دل ظاهر
هم به جان مست و هم به تن ظاهر
پوستین خود نداشت در ره دین
پس چه دادی به گازران زمین
از فنا چون سوی بقا آمد
زینت و زیب این فنا آمد
هرکه گشت از برای او خاموش
سخن او حیات باشد و نوش
گر نگوید ز کاهلی نبود
ور بگوید ز جاهلی نبود
دیدی ای خواجهٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به
در خموشی نبوده لهو اندیش
گاه گفتن نبوده لغو پریش
بسته از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
روز و شب را به مسطر انصاف
تسویت داده به ز هرچه گزاف
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
تو در این گفت من مدار شکی
باز کن دیده بر گمار یکی
در رهش خوانده عاشقان بر جان
آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن
آن سفیهان که دزد و طرّارند
عقل را بهر ره زدن دارند
صُنع او عدل و حکمتست و جلی
ملک او قهر و عزتست و خفی
پیکر آب و گل ز قهرش عور
لعبت چشم و دل ز کنهش کور
عقل آلوده از پی دیدار
اَرَنی گوی گشته موسی‌وار
چون برون آمد از تجلی پیک
گفت در گوش او که تبت اِلیک
صفت ذات او به علم بدان
نام پاکش هزار و یک برخوان
وصف او زیر علم نیکو نیست
هرچه در گوشت آمد آن او نیست
نقطه و خط و سطح با صفتش
هست چون جسم و بُعد و شش جهتش
مُبدع آن سه از ورای مکان
خالق این سه از درون زمان
هیچ عاقل درو نبیند عیب
او بداند درون عالم غیب
مطّلع بر ضمائر و اسرار
نوز ناکرده بر دل تو گذار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری
همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی
هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی
برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید
کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت
گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من
چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم
نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی
چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش
آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
در مناجات پیر شبلی گفت
که برون آی از حدیث نهفت
گفت گر زانکه نبوَدم دوری
بدهدم در حدیث دستوری
لمن‌الملک گوید او به صواب
بدهم مر ورا به صدق جواب
گویم الیوم مملکت آنراست
که ز دی و پریر می‌آراست
یوم و غد ملکت ای به ما بر چیر
هست آنرا که بود دی و پریر
تیغ قهر تو سرافرازان را
سر برد پس به سر دهد جان را
نوش دان بهر سود و سودا را
حربهٔ آفتاب حربا را
هرچه جز حق چو زان گرفتی خشم
جبرئیلت نیاید اندر چشم
زانکه از حرف لا همی به آله
کس نداند که چند باشد راه
راه تا با خودی هزاران سال
بروی روز و شب یمین و شمال
پس به آخر چو چشم باز کنی
کار بر خویشتن دراز کنی
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس
بی‌خود از هیچ آیی اندر کار
یابی اندر دو دم بدین در بار
زین مسافت دو دست عقل تهیست
وان مسافت خدای داند چیست
ای سکندر در این ره آفات
همچو خضر نبی درین ظلمات
زیر پای آر گوهر کانت
تا به دست آید آب حیوانت
با دل و جان نباشدت یزدان
هر دو نبود ترا هم این و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جا بگذار
چو تو فارغ شدی ز نفس لئیم
برسیدی به خلد و ناز و نعیم
بیم و امید را به جای بمان
چه کنی ننگ مالک و رضوان
نیست را مسجد و کنشت یکیست
سایه را دوزخ و بهشت یکیست
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
فر و دین هر دو پردهٔ در اوست
هستی دوست پیش دیدهٔ دوست
پردهٔ بارگاه اویی اوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثّل فی‌الرؤیاء و تعبیره و هو ثمانون رؤیا عجیبة
خلق تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتی‌اند و در خوابند
تا روانشان چه بیند اندر خواب
آنچه پیش آید از ثواب و عقاب
آتشِ تیز تاب خشم بُوَد
چشمهٔ آب نور چشم بُوَد
نردبازی به خواب یا شطرنج
سبب جنگ و غلبه باشد و رنج
آب در خواب روزیست حلال
گر بود پاک و عذب و صاف و زلال
ور بُوَد تیره عیش ناخوش دان
گرچه آبست عین آتش دان
خاک در خواب مایهٔ روزیست
برزگر را دلیل به روزیست
باد اگر گرم یا که سرد بُوَد
هردو گنجور رنج و درد بُوَد
باد اگر هست معتدل در پوست
انده دشمنست و شادی دوست
چیز دادن به مرده اندر خواب
عدم مال باشد و اسباب
گریه در خواب مایهٔ شادیست
بندگی از مذلّت آزادی است
خنده اندوه باشد و اهوال
خامشی بستنِ دل اندر مال
میل آب زیادت از عطشان
علم باشد که نیست سیری ازان
وانکه باشد برهنه اندر خواب
شد فضیحت بسان مست خراب
طبل در خواب راز گردد فاش
بوق در خواب مایهٔ پرخاش
بند و غل توبهٔ نصوح بود
باغ دیدن غذای روح بود
میوه در خواب روزیست از شاه
لیک نندر زمان که اندر گاه
وقت ادراک چون فراز رسد
مرد بیننده زو به ناز رسد
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد
ور بود دستهای او کوتاه
کشد از بخل گرد خویش سپاه
دست باشد برادر و خواهر
آنِ چپ دختر و آنِ راست پسر
باشد انگشت همچو فرزندان
نسبت مادر و پدر دندان
دخترانند سینه با پستان
چون شکم مال و نعمت پنهان
جگر و دل به خواب گنج بُوَد
ساق و زانو عنا و رنج بُوَد
مغر مال نهان و پهلو زن
پوست چون ستر در کشیده به تن
هست فرزند آلت تولید
نیک و بد زشت و خوش شقی و سعید
دست شستن ز کار نومیدیست
رقص کردن وقاحت و شیدیست
مئزر و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل
وآنکه بربط زند به خواب اندر
زن کند بی‌شک او شتاب اندر
با دگر کس مصارعت کردن
غلبه کردنست و آزردن
وآنکه دارو خورد همی در خواب
رسته گردد ز رنج و درد و عذاب
طیب باشد دو گونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت آن نوع را که در مالند
محنت آن نوع را که برکالند
کز دخان رنج بیشتر باشد
راحتش کمتر از ضرر باشد
مرد بیمار و طیب و جامهٔ نو
بد بود بد ز من نکو بشنو
رقص کردن به خواب در کشتی
بیم غرقست و مایهٔ زشتی
وآنکه در حبس و بند بسته بُوَد
رقص کردن ورا خجسته بُوَد
هرکه بیند ز تن روان شده خون
نعمتی باشد از حساب برون
چون نبیند جراحت این باشد
ور جراحت بود جز این باشد
اندهی صعب یابد از کاری
بسته گردد به دست خونخواری
وآن زنی کش ز فرج خون آید
کودکی مرده زو برون آید
گوشتن بیند به خواب ور بیمار
که خورد زود از او طمع بردار
مستی و بیخودی و شرب شراب
آنکه تازیست بد بُوَد در خواب
وآنکه او پارسی است روزی دان
سرفرازی و نیک روزی دان
شیر در خواب گنج و مال بود
روی نیکو و حلال بُوَد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الصنّاعین
مرد طبّاخ نعمت بسیار
همچو قصّاب در تباهی کار
رنج و بیماریست مرد طبیب
خاصه آنرا که هست خوار و غریب
درزی آنکس که رنجها و بلا
همه بر دست او شود زیبا
مرد خفاف و نعلی و خرّاز
از مواریث آنکه داند راز
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار
مرد خمّار و مُطرب و رادی
مایهٔ شادمانی و شادی
مرد بیطار و رائض و کحّال
چون دلیل‌اند بر تباهی حال
هست در خواب دیدن صیّاد
مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد
مرد شمشیرگر دلیل عناست
همچو آن تیرگر که تیرآراست
مرد سقّا و گِلگر و حمال
هر سه آنرا دلیل دان بر مال
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نه‌ای
تا درنده بوی رسیده نه‌ای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینه‌جوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
ره‌نشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاک‌دین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسی‌وار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّه‌ای با تو
نرسی هیچ‌گونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بی‌نفس راه را بپسیچ
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل
کرهّ‌ای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
می‌کشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمان‌پذیر و فرمانده
عقل ایمان‌شناس و ایمان‌ده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بنده‌اند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بی‌اوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بی‌او نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بی‌دین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الحذر عن‌القدر
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ
که شناسد همی ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خیال همی
خفته نالد ز گوشمال همی
پیش دیوانِ حکم او جز مرد
شکر سیلی حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چو سندان
نزنند از برای جان دندان
که کند با قضای او آهی
جز فرومایه‌ای و گمراهی
آه تو با قضای او باد است
با قضایش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نیست رضا
نشناسی خدای را به خدای
کو در این راه کردنی کردن
که تواند قفای او خوردن
کردنی بایدت عزازیلی
تا زند دست لعنتش سیلی
سیلی کز دو دست دوست خوری
همچو بادام بی دو پوست خوری
گردنانی که با خدای خوشند
حکم را بُختیان بارکشند
چون چراغند اگرچه در بندند
زانکه جان می‌کنند و می‌خندند
هر بلایی که دل نماید از او
گر یکی ور هزار شاید از او
حکم و تقدیر او بلا نبوَد
هرچه آید به جز عطا نبوَد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بی‌رضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمع‌اند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بنده‌شان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوش‌دار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاه‌دار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بی‌تصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیه‌دان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو که‌ای
جمله تسلیم کن بدو تو چه‌ای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌العبودیّة
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زاده‌اند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچ‌کس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی‌تو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بی‌دست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز می‌خوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش می‌خند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزه‌ها تقاضا کن
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر ستایش عقل و عاقل و معقول
هرچه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه‌چینان خرمن خردند
چون درآمد ز بارگاه ازل
شد بدو راست کار علم و عمل
هم کلیدِ امور در دستش
هم ره امر بسته در هستش
مایهٔ نیک و سایهٔ بد اوست
سبب بود و هست و باشد اوست
در حروفی که پردهٔ نقلست
آخر شرع اول عقلست
از برای صلاحِ دولت و دین
چشم عقل اوّلیست آخر بین
مر ترا عقل جمله بنماید
آنچه رفت آنچه هست و آنچ آید
سخن عقل صوت و حرفی نیست
زآنکه تاریکی از شگرفی نیست
هرکجا نطق عقل بر زد دم
حرف و آواز در خزد به عدم
عقل هم گوهر است و هم کانست
هم رسولست و هم نگهبانست
خشک بندی ندید نیکوتر
هیچ خاموش ازو سخن‌گوتر
جسم را جان و بردباری ده
نفس را علم بخش و یاری ده
نه ز روی فسون و افسانه
سخنی گویمت حکیمانه
مشرق و مغربی که عقل تراست
فوق نی تحت نی و نی چپ و راست
مشرق آفتاب عقلِ ازل
مغرب او خدای عزّ وجل
دور بینی شناسد این معنی
کز خرد همچو جهل بر در نی
کاندرین منزل فریب و هوس
هست بهر شکست بند و قفس
عقل در منزل ازل ز اوّل
آخرش اوّلست همچو ازل
که برین روی پشت دین آمد
آن چنان بود وین چنین آمد
زان درین بارگاه انده و غم
از پی شادی بنی آدم
علّت فهم و وهم و هوش آمد
که برهنه برهنه‌پوش آمد
غیب را بهر دولت دو سرای
گاه پوشیده گه صریح‌نمای
شده بی‌هیچ عیب و ریب و شکی
عقل و معقول و عاقل این سه یکی
عقل در راهِ حق دلیل تو بس
عقل هر جایگه خلیل تو بس
چنگ در زن به عقل تا برهی
ورنه گردی به هر رهی چو رهی
کن مکن در پذیرد از فرمان
پس به جان گوید این بکن مکن آن
خوانده از قدر صایبان عرب
ذات او را مدبّر الاقرب
عقل فعال نام او کرده
پنج حس را غلام او کرده
حس و اَطباع خوانده او را میر
نَفْس کلّی ورا بسان وزیر
فیض او نقشهای جافی شوی
فعل او نفسهای صافی جوی
فیض او در صفا سکینهٔ روح
فضل او در وفا سفینهٔ نوح
از پی مصلحت نه بهر هوس
بیشتر میل او بود به دو کس
یا به تأیید خسرو عادل
یا به توحید عالم عامل
ارچه او جوهر این دو کس عرضند
لیکن او را متابع غرضند
بر مجرد رعایتش بیش است
بر خلیفت عنایتش بیش است
زانکه بی این دو ملک و دین نبود
هرکجا آن نباشد این نبود
انس دارد همیشه با زهّاد
زانکه زهّاد برتر از عبّاد
جوهری همچو عقل باید و بس
کز پی نفس کم زند چو نفس
وارث رسم شرع و دین باشد
از ازل تا ابد چنین باشد
زیرکان را در این سرای کهن
هیچ غمخواره‌ای مدان چو سخن
عقل را گر سوی تو هست قرار
جان حکمت فزای را مگذار
از جهالت ترا رهاند عقل
به حقیقت ترا رساند عقل
مر ترا عقل دستگیر بس است
عقل راه ترا خفیر بس است
عقل مر نفس را دهد پیغام
کای ز من مر ترا درود و سلام
هرکه مر عقل را بینبوید
از حدیثش همه نکت روید
مرد عاقل همیشه تندارست
مرد جاهل ذلیل و غمخوارست
دل جاهل ز طمع باشد پُر
طمع از مال خلق جمله ببُر
آز خود را به زیر پای درآر
عقل را جوی و جهل را بگذار
آز چون اژدهاست مردم خوار
تا نداری تو آز خود را خوار
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس
سینهٔ تو درین هوس دایم
چون سرابست و وهم ازو هایم
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در شرف نفس و عقل
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
زین دو جفت شریف طاق مباش
واندرین هر دو اصل عاق مباش
بندگی کن همیشه ایشان را
مده از دست در پریشان را
گرشان بعد امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
پدر و مادری که نازارند
حکما عقل و نفس را دارند
مایه بخش سپهر و ارکانند
پیشکاران عالم جانند
سبب جسمت این دو جسمانیست
علت روحت آن دو روحانیست
آن دوت از آرزو سپرده به خاک
وآن دوت از قدر برده بر افلاک
حق آن دو شریف را بگذار
حق این هر دو هم فرو مگذار
وانکه در راهِ کعبه از سرِ داد
اشتر این داد اگرت زاد آن داد
خرد از تو تویی برد جاوید
آب را در هوا کشد خورشید
خرد آمد مشاطهٔ جانت
خرد آمد چراغ ایمانت
حقّهٔ حق دراین جهان خردست
سر به مُهرست و پایدار خودست
عقل در کارگاه کن‌فیکون
از پی جلوهٔ قرار و سکون
در ازل چون حدیث با خود راند
تا ابد همچو کرم پیله بماند
سوی بازار دین چو جستی راه
رستی ار جستی از ملامت گاه
از کژی دور باش و کاژ مباش
چون نه‌ای عود خیره ناژ مباش
که کژی نفس عشوه آگین راست
راستی عقل عافیت بین راست
خرد از بد ترا نجات دهد
خرد از دوزخت برات دهد
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیب‌جو آن و غیب‌گو این است
کشد این را هوا سوی سجین
برد آنرا خرد به علّیّین
منگر آن تات بد چه فرماید
آن نگر کت خرد چه فرماید
کند ار عاقلت به حق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
حکایت در داد و ستد خردمند
معن دادی خمی درم به دمی
باز کردی مُکاس در درمی
گفت این خوی نزد من نه بدست
جود مال و بخیلی خردست
مال بدهم پی جوانمردی
عقل ندهم به کس به نامردی
در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بسته
ستد و داد را مباش زبون
مرده بهتر که زنده و مغبون
مرد باشی به گاه بیع و شری
از ثریّا نیوفتی به ثری
عقل دست و زبان کوته دان
آرزو رأس مال ابله دان
ای خرد کرده سرفراز ترا
سر نگونسار کرده آز ترا
مرد گرد درِ خرد گردد
تنگ میدان به گرد خود گردد
هرکجا رخ نهادی ای عاقل
تو به آیی چو بد نداری دل
هرکه تدبیر رای بد نکند
ستد و داد بی‌خرد نکند
بی‌خرد را ز خود نباشد سود
بود او آتش است و سودش دود
که ازو تیره تیرگی آرد
چشم را خیره خیرگی آرد
حاکم عقل را در این بنیاد
کارها محکم است و دلها شاد
زانکه در مکتب علوم ازل
از پی راندن رسوم عمل
نُتف او در آسمانهٔ نقل
نکتش در کتابخانهٔ عقل
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامنِ خورشید
اوست بهر بقای جاویدان
دفتر نفش و خامهٔ فرمان
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در ذکر قوای حاسّه و حافظه
نفس کو مر ترا چو جان دارست
بی‌ تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بی‌کارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر جمع بین عقل و شرع
عقل چشم و پیمبری نورست
آن ازین این از آن نه بس دورست
اینکه در دست شهوت و خشمند
چشم بی‌نور و نور بی‌چشمند
نور بی‌چشم شاخ بی‌بر دان
چشم بی‌نور جسم بی‌سر دان
این تواضع نمای پر تلبیس
وآن تکبر فزای چون ابلیس
این ز دست امیر چیز دهد
وآن ز کون رئیس تیز دهد
نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ
چون ترا از خرد هوا بدلست
خنده‌ت آید ز هرچه جز جدلست
چون خرد سوی هر دلی پوید
وز دل هرکسی سخن گوید
از پی مصلحت درین بنیاد
کاوّلش آتش است و آخر باد
قهرمانِ امین یزدانیست
بهرمانِ نگین انسانیست
عقل جز داد و جز کرم نکند
که اولوالامر خود ستم نکند
عقل چون برگشاد زاغ هوس
درکشد چون تذرو سر در خس
راکبی کز خرد عنان دارد
اسب انجام زیر ران دارد
چهره‌ای را که روز بد نبود
هیچ مشاطه چون خرد نبود
از خرد بدگهر نگیرد فرّ
کی شود سنگ بدگهر گوهر
مده ای پور روز نیک به بد
با خرد روز آن نه با دل خود
با خرد باش و از هوا بگریز
که هوا علّتیست رنگ آمیز
کَون بی‌تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود
خرد از بهر عاطفت باشد
ختم عمرش بر این صفت باشد
خرد از بهر برّ و احسانست
زانکه خود خلقتش ازین سانست
حرف بد بر زبان بون باشد
هرکه با دین بود نه دون باشد
ملک عقل از عقود کانی به
پادشاهی ز پاسبانی به
عقل را هیچ مدح نتوان گفت
جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت
شو رها کن جهان فانی را
تا بدانی جمال باقی را
آن کسی کو به ملک عقل رسید
دو جهان را چنانکه هست بدید
از برای حصول نعمت دل
در دل آویز خاک بر سرِ گل
ای خداوند خالق سبحان
من رهی را به ملک عقل رسان
سخن عقل چون تمام آمد
علم را در جهان نظام آمد
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل فی‌العالم والمتعلّم
از عمل مرد علم باشد دور
مثل این مهندس و مزدور
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنّا
وآن کند در دو ماه بنّا کرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور
مزد این کم ز مزد آن زانست
کین به تن کرد و آن به جان دانست
آن نکرده بدیده قسمش را
وین بکرده بمانده اسمش را
بوده بیند کسی که جانورست
آنکه نابوده بیند آن دگرست
هرکه شد جان ز علمش آسوده
بوده دانست و دید نابوده
جان عالم بود مآلی‌بین
دیدهٔ جاهلست حالی‌بین
زانکه نازیرکان و طرّاران
گِل فرستند سوی گِل‌خواران
باز عالم چو بیندش با گِل
سرد گرداندش گِل اندر دل
لذت گل به دلش سرد کند
دلش از گل به حیله فرد کند
از پی مصلحت برو خندد
کخ کخی در بروت او بندد
چون ترا از تری دل بتریست
آنکه شیر خرت دهد ز خریست
نیک نادان در اصل نیکو نه
بد دانا ز نیک نادان به
کار یک ساله را بها دو درم
علم یک لحظه را بها عالم
آن کشد زین و این کشد زان بار
که عمل مرکبست و علم سوار
چکنی علم در میانهٔ گنج
کار باید که کار دارد خنج
علم نر آمد و عمل ماده
دین و دولت بدین دو آماده
عالمان خود کمند در عالم
باز عامل میان عالم کم
زعفران‌خوار تازه‌روی بود
زعفران‌سای یاوه‌گوی بود
شادی دل شرابخوار خورد
انده دل شرابدار برد
چند پرسیم چون گرانجانان
که عمل نیست با سخندانان
رد را زه ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی قال پرس نه حال
از زره گر زره طلب نه جوال
زاد این راه عجز و خاموشیست
قوّت و قوت مرد کم کوشیست
رهروان را چو درد راهبرست
آنکه را درد نیست کم ز خرست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر جان و دل و تن گوید
از دَرِ تن که صاحب کُلهست
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پاره‌ای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پاره‌ای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی‌دل جوال گِل باشد
خشک و بی‌بر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کرده‌ای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت کسانی که به جامه و لقمه مغرور باشند
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حیدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسندیدست
جامهٔ دیبه آفت دیدست
مرد را در لباس خُلقان جوی
گنج در کُنجهای ویران جوی
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامهٔ برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگی جامه‌است
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نیست زن را به جامه خانهٔ هوش
به ز عریانی ایچ عورت پوش
عورتانند جاهلان کِه و مِه
هرکه پوشیده‌تر ز عورت به
باقیی در بقای معنی کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامهٔ زیبا
نقش دیبا چه داند از دیبا
چه کُشی از پی هوس تن را
گرمی عشق جامه بس تن را
دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو
با کلاه از هوای تن نَجهی
سر پدید آید ار کُله بنهی
چون سرآمد پدید در شبگیر
پای ذر نه عمارت از سر گیر
یک شبی رو به وقت شبگیران
با حذر در نهان ز خر گیران
سر خود را پدید کن ز کلاه
توبه این است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سرست و بر سر نیست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جریدهٔ مجرّدان یابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبیل و زور و زر دارند
متأهّل دو پای خود در بست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زید ور بمیرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زیر درخت
همچنین ژنده جامه باید بود
در خورِ عقل عامه باید بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در حرص و شهوت و خشم گوید
بر سه نوع از ستور و دیو و ددست
سر و گردن یکی دو پا و دو دست
سگ و اسبست با تو در مسکن
آن گزنده‌ست و این دگر توسن
آن مروّض کن این مُعلّم کن
پس درآی و حدیث آدم کن
عمر دادی به مکر و شهوت و زور
چه تو مردم چه دیو و دد چه ستور
با همه حسرت و فغان و غریو
پای عقلت ببسته‌اند سه دیو
با سه دیو ار ز آدمی یک دم
تو همان کن که دیو با آدم
آنکه بی‌رنگ زد ترا نیرنگ
در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ
داعی خیر و شر درون تواند
هر دو در نیک و بد زبون تواند
در ره خُلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
همه مقصود آفرینش کون
تویی ای غافل از معونت و عون
وز درون تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون و زمین
جز بهی جانت را بها ندهد
جز بدی تنت را ندا ندهد
خشم و شهوت به هرکجا خردست
سبب نفع نیک و دفع بدست
شهوت اسبست و خشم سگ در تن
معتدل دار هر دو را در فن
مه بیفزای هردو را مه بکاه
دار بر حدِّ اعتدال نگاه
زانکه داند کسی که رایض خوست
کانچه در سگ نکو در اسب نکوست
از پی نفع و دفع و قوّت و جاه
با تو شخم است و آرزو همراه
آنکه را خشم و آرزو نبود
در کیاست چنان نکو نبود
نرود جز که ابله و بدخوی
در سفر بی‌سلاح و بی‌نیروی
آدمی شد به میز عقل عزیز
نبود پای میز را تمییز
عقل و جان تو کدخدای تواند
چار طبع تو چارپای تواند
کدخدا را چو نیست یک مرکوب
گرچه رادست باشد او معیوب
چارپا را اگر نکو داری
عقبات مهیب بگذاری
ور نداری نکو، فتاده شوی
زود زود از دو خر پیاده شوی
پس تو مانند کدخدای مخسب
خیره بر پشت چارپای مخسب
چون تو با آفتاب و مه خویشی
سایه بر تو چرا کند پیشی
ور ترا هست ماه یاری ده
توزی از ماه دور داری به
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بی‌معنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بی‌جان چو نی بود بی‌بر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بی‌جان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بی‌روانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بی‌روح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد