عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را علیه السلام و استغنا نمودن یوسف از وی
چو بندد بیدلی دل در نگاری
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - فرستادن زلیخا دایه را به نزدیک یوسف علیه السلام و مطالبه مقصود کردن و ابا نمودن وی از آن
زلیخا با غم با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره سازی
بگفت ای از تو صد یاریم بوده
به هر کاری هواداریم بوده
مرا یک بار دیگر یاریی کن
ز غمخواریم بین غمخواریی کن
قدم از تارک من کن به سویش
زبان من شو و از من بگویش
که ای سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروری سرافراز
ز جان و دل گل و آبی سرشتند
در او شاخی ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندی داد آن شاخ
سهی سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد
به فرزندیت آدم چشم روشن
ز گلروییت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره ور نیست
پری را گر نبودی شرمساری
نماندی از تو در کنج تواری
فرشته گر چه بر چرخ برین است
به پیش روی تو سر بر زمین است
فلک زینسان بلندت ساخت پایه
فکن بر مبتلای خویش سایه
زلیخا گر چه زیبا دلرباییست
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ تو بر سینه دارد
ز سودایت غمی دیرینه دارد
به ملک خود سه بارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
گهی چون آب در زنجیر بوده ست
گهی چون باد در شبگیر بوده ست
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
بر او ناکرده نقد زندگی گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستی زلال زندگانی
چه باشد قطره ای بر وی فشانی
به قد هستی نهال میوه آور
چه باشد گر خورد از میوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گیرد
بود سوز دلش آرام گیرد
قدم نه تا سراندازد به پایت
رطب چیند ز نخل دلربایت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی
هوس دارد که با چندان عزیزی
کند پیش کنیزانت کنیزی
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت کای دانا به هر راز
مشو بهر فریب من فسون ساز
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری
نیارم کردن او را حق گزاری
سری بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاریم اینک ستاده
ولی گو بر من اندیشه مپسند
که پیچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده ست
امین خانه خویشم شمرده ست
نیم جز مرغ آب و دانه او
خیانت چون کنم در خانه او
خدای پاک را در هر سرشتی
جداگانه بود کاری و کشتی
بود پاکیزه طینت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید
ز گندم جو ز جو گندم نیاید
به سینه سر اسرائیل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق این کار
گلی ام رازها در وی نهفته
ز گلزار خلیل الله شگفته
معاذالله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
زلیخا زین هوس گو دور می دار
دل خویش و مرا معذور می دار
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت از نفس هوسناک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۶ - رفتن زلیخا به خود پیش یوسف علیه السلام و تضرع نمودن و عذر گفتن یوسف علیه السلام از تحصیل مراد وی
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ریخت
ز بادام سیه عناب تر ریخت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشم آگهی نیست
خیال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالی نیم از پای تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جای خون غمت بیرون تراود
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کین گریه از چیست
مرا چشمی تو چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم
چو از مژگان شانی قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهای حسن توست دانم
که از آب افکنی آتش به جانم
چو یوسف دید ازو اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گریه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلی سلطان معشوقان غیور است
ز شرکت ملک معشوقیش دور است
نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درین منصب کسی را با خود انباز
به رعنایی چو سروی سرفرازد
چو سایه زیر پایش پست سازد
به زیبایی چو ماهی رخ فروزد
ز برق غیرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوی مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآید قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زلیخا گفت کای چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
نیاید زین کنیز کمترینه
به جز شوق درون و سوز سینه
ز من کز جان فزون می دارمت دوست
گمان دشمنی بردن نه نیکوست
کسی آزار جان خود نخواهد
به هیچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است
تو را از کین من چندین چه بیم است
بکن لطفی و از لب کام من ده
زمانی رام شو آرام من ده
بزن یک گام در همراهی من
ببین جاوید دولتخواهی من
جوابش داد یوسف کای خداوند
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای کارم
خداوندی مجوی از بنده خویش
بدین لطفم مکن شرمنده خویش
کیم من تا تو را دمساز گردم
درین خوان با عزیز انباز گردم
بباید پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر یک نمکدان با وی انگشت
مرا به گر کنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
ز خدمتگاریت سر بر نیارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنایت شاد گردند
ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زلیخا گفت کای فرخنده گوهر
که هستم پیش تو از بنده کمتر
به هر جایی که کاری آیدم پیش
بود آنجا به پا صد کارگر بیش
نه خوش باشد که ایشان را گذارم
به هر کاری تو را در بار دارم
بود پای از برای ره سپردن
نباید دیده را چون پا شمردن
به جای پا چو ره پر خار بینی
اگر دیده نهی آزار بینی
چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت
که ای جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقی در مهر رویم
مزن دم جز به وفق آرزویم
مرا چون آرزو خدمتگذاریست
خلاف آن نه رسم دوستداریست
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
رضای خود ببازد در رضایش
نهد روی رضا بر خاک پایش
ازان یوسف همی داد این سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گریزد
چو نتواند که با آتش ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۰ - عمارت کردن دایه خانه ای که در وی تصویر جمال یوسف و زلیخا کردند
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت دایه گستاخ
به دست آورد استادی هنر کیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کارآزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
ز تشکیلش مجسطی سخت آسان
ز تشکیک وی اقلیدس هراسان
چو از پرگار بودی خالیش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بی مسطر شدی راست
بجستی بر شدی بر طاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ
ز خشت خام گشتی نرمتر سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی
هزاران طرح زیبا ساز کردی
عمارات جهان بی سر و بن
نمودی جمله در یک روی ناخن
به نقش آفرینش چون زدی رای
شدی از خامه لوح هستی آرای
به تصویر آنچه بر کلکش گذشتی
ز رشح آن روانی زنده گشتی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زرین دست استاد
زراندوده سرایی کرد بنیاد
صفای صفه هایش صبح اقبال
فضای خانه هایش گنج آمال
ممهد فرش مرمر در ممرهاش
موصل زآبنوس و عاج درهاش
در اندر هم در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بی مثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود ازو گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر زیبا شکل ها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاووسان زرین صحن او پر
به دم های مرصع در تحیر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادربین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش از فیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال مرغی لعل منقار
بنامیزد درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
همه مرغان او با مردمان رام
به یک جا کرده صبح و شام آرام
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معاتق
به یکجا این لب او بوسه داده
به یکجا آن میان این گشاده
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی زان دو دلارام و دلارای
به هر سو دیده ور دیده گشودی
ز اول صورت ایشان نمودی
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
به هر نوبت که آن بتخانه را دید
در او مهر دگر از نور بجنبید
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود از نقش حرف شوق خوانان
ازان حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بی اندازه گردد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خانه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۵ - در دست از دهن باز داشتن زنان مصر و زبان طعن بر زلیخا کشیدن و به تیغ غیرت عشق دست و زبان ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صیقل زنگار عشق است
ملامت های عشق از هر کرانه
بود کاهل تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود زان تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعنش بلبل آواز
زنان مصر ازان آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
چنان در مغز جانش جا گرفته ست
که دست از دین و دانش وا گرفته ست
عجب گمراهیی پیش آمد او را
که رو در بنده خویش آمد او را
عجب تر کان غلام از وی نفور است
ز دمسازی و همرازیش دور است
نه گاهی می کند در وی نگاهی
نه گامی می زند با وی به راهی
به هر جا آن رود این ایستد باز
به هر جا ایستد رفتن کند ساز
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
ز هر غم کو بگرید این بخندد
هر آن در کو گشاید این ببندد
همانا پیش چشم او نکو نیست
ازان رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی
ز ما دیگر کجا تنها نشستی
ره ناکامی ما کم گرفتی
به ما هم کام دادی هم گرفتی
به مقبولی کسی را دسترس نیست
قبول خاطر اندر دست کس نیست
بسازیبا رخ نیکو شمایل
که سویش طبع مردم نیست مایل
بسا لولی وش شیرین کرشمه
که ریزد خون ز دل ها چشمه چشمه
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی بزمگاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
ز شربت های رنگارنگ صافی
چو نور از عکس در ظلمت شکافی
بلورین جام ها لبریز کرده
به مائالورد عطرآمیز کرده
ز زرین خوان زمینش مطرح خور
ز سیمین کاسه ها برجی پر اختر
به طعم و بوی خوش آن کاسه و خوان
طعامش قوت جسم و قوت جان
در او از خوردنی ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
ز تخته تخته حلواهای رنگین
بنای قصر جشنش بود شیرین
برای فرش در صحن وی افکند
هزاران خشت از پالوده قند
دهان تنگان به لب های شکرخا
نداده در دهان لوزینه را جا
چو گشته کامجو لوزینه زانها
به حشوش نام رفته بر زبانها
ز تازه میوه های تر نایاب
سبدها باغبان پر کرده از آب
نکرده هیچ نادربین تصور
کز آب آید برون زانسان سبد پر
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می بایست خوردند
ز هر کار آنچه می شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویان مدح خوانان
نهاد از طبع حیلت ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی انگیز
ترنجی رنگ آن صفراء فاقع
پی صفراییان درمان نافع
بدیشان گفت پس کای نازنینان
به بزم نیکویی بالانشینان
چرا دارید ازینسان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم
اگر دیده ز وی پر نور دارید
به دیدارش مرا معذور دارید
اجازت گر بود آرم برونش
بدین اندیشه کردم رهنمونش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
به جز وی نیست ما را آرزویی
بفرما تا برون آید خرامان
کشد بر فرق ما از ناز دامان
که ما از جان و دل مشتاق اوییم
رخش نادیده از عشاق اوییم
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی رخش نیکو نیاید
نمی برد کسی تا او نیاید
زلیخا دایه را سویش فرستاد
که بگذر سوی ما ای سرو آزاد
برون نه پا که در پای تو افتیم
به پیش قد رعنای تو افتیم
بود غمخانه دل تکیه گاهت
بیا تا دیده گردد فرش راهت
به قول دایه یوسف در نیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده
تمنای دل محنت رسیده
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی اعتبارم
مده زین خواری و بی اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری
دل ریشم نمکخوار لب توست
نمکریزی بر او کار لب توست
مده ره در وفاداریم شک را
نگه می دار حق این نمک را
شد از افسون آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
پی تزیین او چون باد برخاست
چو سرو از حله سبزش بیاراست
فرو آویخت گیسوی معنبر
به پیش حله اش چون عنبر تر
تو پنداری که بود از مشک ماری
کشیده خویش را در سبزه زاری
میانش را که با مو همبری کرد
ز زرین منطقه زیورگری کرد
ز چندان گوهر و لعل گرانسنگ
عجب دارم که نامد آن میان تنگ
به سر تاج مرصع از جواهر
ز هر جوهر هزارش لطف ظاهر
به پا نعلین از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته در
ردایی از قصب کرده حمایل
به هر تارش گره صد جان و صد دل
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه
یکی طشتش به کف از نقره خام
به سان سایه او را گام بر گام
بدانسان هر که دیدش چابک و چست
نخست از جان شیرین دست خود شست
نیارم بیش ازین گفتن که چون بود
که از هر وصف کاندیشم برون بود
ز خلوتخانه آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شگفته
زنان مصر کان گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
ز زیبا شکل او حیران بماندند
ز حیرت چون تن بی جان بماندند
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
یکی از تیغ انگشتان قلم کرد
بدان حرف وفای او رقم کرد
قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
یکی پر ساخت کف از صفحه سیم
کشیدش جدول از سرخی چو تقویم
به هر جدول روانه سیلی از خون
ز حد خود نهاده پای بیرون
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
برآمد بانگ زیشان کین بشر نیست
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست
ز بالا آمده قدسی فرشته ست
زلیخا گفت هست این آن یگانه
کز اویم سرزنش ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت گذاری
ز زندان خوی سرکش نرم گردد
دلش در نیکخویی گرم گردد
نگردد مرغ وحشی جز بدان رام
که گیرد در قفس یکچند آرام
گروهی زان زنان کف بریده
ز عقل و صبر و هوش و دل رمیده
ز تیغ عشق یوسف جان نبردند
ازان مجلس نرفته جان سپردند
گروهی از خرد بیگانه گشتند
ز عشق آن پری دیوانه گشتند
برهنه پای و سر بیرون دویدند
دگر روی خردمندی ندیدند
گروهی آمدند آخر به خود باز
ولی با سوز و درد عشق دمساز
زلیخاوار مست از جام یوسف
فتاده مرغ دل در دام یوسف
جمال یوسف آمد خمی از می
به قدر خود نصیب هر کس از وی
یکی را بهره مخموری و مستی
یکی را رستن از پندار هستی
یکی را جان فشاندن بر جمالش
یکی را لال ماندن در خیالش
نباید جز بر آن بی بهره بخشود
کزان می بهره اش بی بهرگی بود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۶ - معذور داشتن زنان مصر بعد از مشاهده جمال یوسف زلیخا را و دلالت کردن یوسف را بر انقیاد زلیخا و تهدید کردن وی به زندان
چو کالا را شود جوینده بسیار
فزون گردد بدان میل خریدار
چو یک عاشق بود مفتون یاری
بود بر عشق عاشق را قراری
زند سر آتش سودایش از دل
چو بیند دیگری را در مقابل
چو شد حال ز یوسف گشتگان لال
جمال یوسفی را شاهد حال
زلیخا را ازان شوری دگر شد
به یوسف میل جانش بیشتر شد
بدیشان گفت یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریم هست
بدارید از ملامت گوییم دست
چو یاران از در یاری درآیید
درین کارم مددگاری نمایید
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم حکم او روان است
به دیدارش که را آهنگ باشد
که ندهد دل اگر خود سنگ باشد
غمش گر مایه رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
به زیر چرخ کس پیدا نگردد
که رویش بیند و شیدا نگردد
شدی عاشق ملامت نیست بر تو
درین سودا غرامت نیست بر تو
فلک گرد جهان بسیار گردید
بدین شایستگی معشوق کم دید
دل سنگین به مهرت نرم بادش
وز این نامهربانی شرم بادش
وز آن پس روی سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی
دریده پیرهن در نیکنامی
درین بستان که گل با خار جفت است
گل بی خارچون تو کم شگفته ست
درین دریا که نه چرخش صدف هاست
به تو این چار گوهر را شرفهاست
مکن پایه بلندی مایه خویش
فرودا اندکی از پایه خویش
زلیخا خاک شد در راهت ای پاک
همی کش گه گهی دامن بر این خاک
چه کم گردد ز تو ای پاکدامن
اگر گه گه کشی بر خاک دامن
به دفع حاجتش حجت رها کن
ز تو چون حاجتی خواهد روا کن
به بی حاجت تو را گر حاجتی هست
مکش از حاجت حاجتوران دست
مکن چون داشت حق خدمتت گوش
حقوق خدمت وی را فراموش
نیاز او نگر وز حد مبر ناز
ازان ترسیم ای نخل سرافراز
که چون نبود تو را جز سرکشی کار
نیارد سرکشی جز ناخوشی بار
فرو شوید ز دل مهر جمالت
کند دست جفایش پایمالت
حذر کن زانکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سر کشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای فرزند
دهد هر لحظه تهدیدت به زندان
که هست آرامگاه ناپسندان
چو گور ظلم جویان تیره و تنگ
گریزان زندگان از وی به فرسنگ
در او ضیق النفس هر زنده ای را
نشیمن هر به مرگ ارزنده ای را
در او نگشاده دست صنع استاد
نه راه روشنی نه منفذ باد
هوایش مایه بخش هر وبایی
زمینش کشتزار هر بلایی
درش بسته به قفل ناامیدی
ندیده غره صبحش سفیدی
سیاه و تنگ چون قاروره قیر
متاع ساکنانش غل و زنجیر
همه بر سفره بی آب و نانی
نشسته سیر لیک از زندگانی
موکل سخترویی چند بر وی
مجاور تلخگویی چند در وی
در ابرو چین پی آزار مردم
ز هر چین صد گره در کار مردم
زده آتش به عالم خوی ایشان
سیاه از دود آتش روی ایشان
کجا شاید چنین محنتسرایی
که باشد جای چون تو دلربایی
خدا را بر وجود خود ببخشای
به روی او در مقصود بگشای
قلم سان سر نهش بر خط تسلیم
بشوی از لوح خاطر نقطه بیم
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی بینی جمالی
چو زو ایمن شوی دمساز ما باش
نهانی همدم و همراز ما باش
که ما هر یک به خوبی بی نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لبهای شکرخا
ز خجلت لب فرو بندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان
پی کام زلیخا یاوریشان
گذشتن از ره دین و خرد نیز
نه تنها بهر وی از بهر خود نیز
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پرده عصمت نشینان
انیس خلوت عزلت گزینان
چراغ دولت هر بی گزندی
حصار آفت هر ناپسندی
عجب درمانده ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به ار صد سال در زندان نشینم
که یکدم طلعت اینان ببینم
به نامحرم نظر دل را کند کور
ز دولت خانه قرب افکند دور
اگر تو مکر این مکارگان را
ز کوی عقل و دین آوارگان را
که آمد تنگ ازیشان جای بر من
نگردانی ز من ای وای بر من
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساختش بند
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه
سوی زندان قضا ننمودیش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۹ - بی طاقت شدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و در شب همراه دایه به زندان رفتن و مشاهده جمال وی کردن
چو در زندان مغرب یوسف مهر
نهان کرد از زلیخای فلک چهر
زلیخای فلک را چهره شد گم
ز مهر یوسف اندر اشک انجم
زلیخا را غم یوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
به گریه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
چو روی اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
ز هجران تیره باشد روزگارش
فزاید تیرگی شبهای تارش
ز غم روزش بود رو در سیاهی
شبش گردد سیاهی بر سیاهی
شب آبستن بود وان دم که آید
برای عاشقان اندوه زاید
چو آرد از مشیمه بچه بیرون
به جای شیر از دلها مکد خون
ازان مادر که برخوردار باشد
کزینسان بچه اش خونخوار باشد
زلیخا را چو از بی صبری خویش
بدین خونخوارگی آمد شبی پیش
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بی ماه ماند و خانه بی نور
چو نبود روی جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت
ز دیده خون دل می راند و می گفت
ندانم حال یوسف چیست امشب
کفیل خدمت او کیست امشب
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالین سرش را
چراغ افروز بالینش که بوده ست
کف راحت به بالینش که سوده ست
که بگشاده کمربند از میانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هوای آن مقاش ساخت یا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشولیده نکرده سنبلش را
دلش چون غنچه در تنگی فتاده
و یا چون گل به شادی لب گشاده
همی گفت اینچنین در هر لباسی
غم خود تا ز شب بگذشت پاسی
ازان پس طاقت و تابی نماندش
به دل از جوی صبر آبی نماندش
ز شوقش در دل افتاد آتش تیز
به دایه دیده پر خون گفت برخیز
که یکدم جانب زندان گراییم
به آن محنتسرا پنهان درآییم
نهان در گوشه زندان نشینیم
مه زندانی خود را ببینیم
چو زندان جای آنسان گلعذاریست
نه زندان بلکه خرم نوبهاریست
دل هر عاشق از بستان گشاید
مرا این غنچه در زندان گشاید
روان شد همچو سرو ناز و دایه
فتان خیزان به دنبالش چو سایه
به زندان چون رسید آن ماه شبگرد
نهانی میر زندان را طلب کرد
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
بدیدش بر سر سجاده از دور
چو خورشید درخشان غرقه در نور
گهی چون شمع بر پا ایستاده
ز رخ زندانیان را نور داده
گهی خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
گهی سر بر زمین در عذر تقصیر
چو شاخ تازه گل از باد شبگیر
گهی طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
ز خود دور و به وی نزدیک بنشست
ولی در گوشه تاریک بنشست
ز جان زاری و از دل ناله می کرد
ز نرگس یاسمین را لاله می کرد
به لؤلؤ لعل لب را می خراشید
ز نخل تر رطب را می تراشید
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همی داد از درون این راز بیرون
که ای چشم و چراغ نازنینان
مراد خاطر اندوهگینان
به جانم آتشی افروخت عشقت
سراپای وجودم سوخت عشقت
نزد بر آتشم وصل تو آبی
به آبی از دلم ننشاند تابی
به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک
همی بینم تو را زین ظلم بی باک
نداری رحم بر مظلومی من
زهی مرحومی و محرومی من
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد مادر کاش دایه
به فرق من نمی افکند سایه
ز شیر ناب کم می داد بهرم
به شیر از قهر می آمیخت زهرم
ز حال خود بدینسان در سخن بود
ولی یوسف به حال خویشتن بود
سر مویی بدو حاضر نمی شد
وگر می شد اثر ظاهر نمی شد
چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان
زلیخای فلک شد اشکریزان
غریو کوس سلطانی درآمد
مؤذن در سحر خوانی برآمد
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز نای ساز کرده تیز آواز
زلیخا دامن اندر چید و برگشت
به خدمت آستان بوسید و برگشت
به زندان تا مهش خلوت نشین بود
شد آمد سوی زندانش چنین بود
غذای جان او شد آن تک و پوی
نبودش جز در آن آمد شدن روی
نکردی کس به بستان میل چندان
که بود آن خسته دل را میل زندان
بلی آن را که زندانیست یارش
به جز زندان کجا باشد قرارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۰ - رفتن زلیخا در روز به بام قصر خویش و از آنجا نظاره بام زندان کردن و بر مفارقت یوسف ناله و زاری برداشتن
شب آمد عاشقان را پرده راز
شب آمد بی دلان را غصه پرداز
توان بس کار در شبگیر کردن
که روزش کم توان تدبیر کردن
زلیخا چون غم شب بگذرانید
نه غم بل ماتم شب بگذرانید
بلا و محنت روز آمدش پیش
صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
نه روی آنکه در زندان کند روی
نه صبر آنکه بی زندان کند خوی
ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی
نهادی بر کف محرم کنیزی
فرستادی به زندان سوی یوسف
که تا دیدی به جایش روی یوسف
چو آن محرم ز زندان آمدی باز
بدو صد عشقبازی کردی آغاز
گهی رو بر کف پایش نهادی
گهی صد بوسه اش بر چشم دادی
که این چشمیست کان رخسار دیده ست
که آن پاییست کانجاها رسیده ست
اگر چشمش نیارم بوسه دادن
و یا رو بر کف پایش نهادن
ببوسم باری آن چشمی که گاهی
کند در روی زیبایش نگاهی
نهم رو بر کف آن پای باری
که وقتی می کند سویش گذاری
بپرسیدی ازان پس حال او را
جمال روی فرخ فال او را
که رویش را نفرسوده گزندی
به کار او نیفتاده ست بندی
گلش را از هوا پژمردگی نیست
تنش را زان زمین آزردگی نیست
ز نعمت ها که بردی خورد یا نی
ازین دلداده یاد آورد یا نی
پس از پرسش نمودن های بسیار
ز جا برخاستی با چشم خونبار
به بام کاخ در یک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان می نمودش
در آن غرفه شدی تنها نشستی
در غرفه به روی خلق بستی
بدیده در به مژگان لعل سفتی
سوی زندان نظر کردی و گفتی
کیم تا روی گلفامش ببینم
پس این کز بام خود بامش ببینم
نیم شایسته دیدار دیدن
خوشم با آن در و دیوار دیدن
به هر جا ماه من منزل نشین است
نه خانه روضه خلد برین است
ز دولت سقف او سرمایه دارد
که خورشیدی چنان در سایه دارد
مرا دیوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
سعادت سرفراز آید ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
چه دولتمند باشد آستانی
که بوسد پای آنسان دلستانی
خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
در افتم سرنگون از روزن او
به پیش آفتاب روشن او
هزاران رشک دارم بر زمینی
که بخرامد بدانسان نازنینی
شود از گرد دامانش معطر
ز موی عنبرافشانش معنبر
سخن کوتاه تا شب کارش این بود
گرفتاریش آن گفتارش این بود
درین گفتار جانش بر لب آمد
درین اندوه روزش تا شب آمد
چو آمد شب دگر شد حیله اندیش
که گیرد پیش آیین شب پیش
شبش این بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جای آن دل افروز
به شب زندان شدن را چاره کردی
به روز از غرفه اش نظاره کردی
نبودی هیچگه خالی ازین کار
گهی دیوار دیدی گاه دیدار
چنان یوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بیگانه کردش
ز بس در یاد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نیک و بد را
کنیزان گر چه می دادندش آواز
نمی آمد به حال خویشتن باز
بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
به گفتار از من آگاهی مجویید
بجنبانیدم اول پس بگویید
ز جنبانیدن اول با خود آیم
وزان پس گوش بشنیدن گشایم
دل من هست با زندانی من
از آنست این همه حیرانی من
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از دیگری آگاه گردد
بگشت از حال خود روزی مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتیاجش
ز خونش بر زمین در دیده کس
نیامد غیر یوسف یوسف و بس
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش این حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بیرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش
نسیم آشنایی یابد از خویش
کند در دل چنان جا دلبری را
که گنجایی نماند دیگری را
درآید همچو جانش در رگ و پی
نبیند یک سر مو خالی از وی
نه بویی باشدش از خود نه رنگی
نه صلحی باشدش با کس نه جنگی
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوی او هوس ها رخت بندد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
نیارد خویشتن را در شماری
نگیرد پیش غیر از عشق کاری
رخ اندر پختگی آرد ز خامی
ز بود خود برون آید تمامی
تو هم جامی تمام از خود برون آی
به دولتخانه سرمد درون آی
چو دانم راه دولتخانه دانی
نه از دولت بود چندین گرانی
بر این دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
نبودی و زیانی زان نبودت
مباش امروز هم کین است سودت
مجوی اندر خودی بهبود خود را
کزین سودا نیابی سود خود را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۵ - آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه ای خواست
بدو کردند نی بستی حواله
چو موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله در هر نی گرفتی
در آن نی بست بود افتاده خسته
چو صیدی تیرها گردش نشسته
ولی از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تیرگویی نیشکر بود
بر آخر داشت یوسف دیوزادی
سپهر اندازه ای گردون نهادی
تکاور ابلقی چون چرخ فیروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وی نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالی بسته از زر
ز سیم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستی
ز هر ماه نوش سیاره جستی
اگر نعلش پریدی در تک و دو
به چرخ اندر نشستی چون مه نو
گذشتی در شکارستان نخجیر
پران از پهلوی نخجیر چون تیر
گرش میدان شدی از غرب تا شرق
به یک جستن پریدی گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشیدی
به گردش باد صرصر کی رسیدی
به راه ار چه شدی پر قطره از خوی
ندیدی هیچ کس یک قطره از وی
به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل
چو آن گرد آمده از قطره ها سیل
چو گنجی بود از گوهر روانه
بری ز آسیب مار تازیانه
بر آخر گر شدی رام و فروتن
گرفتی خدمتش گردون به گردن
بدادیش ار درآوردی به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهیا ساختی در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پی جو کردیش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی
که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی
دو پیکر بود از زینش مثالی
رکاب از هر طرف تابان هلالی
چو یوسف در هلالش پای کردی
چو ماه اندر دو پیکر جای کردی
کشیدی زیر ران او صهیلی
که رفتی هر طرف اضعاف میلی
به هر جا هر که بشنیدی صهیلش
نبودی حاجت کوس رحیلش
شتابان سوی آن شاه آمدندی
چو سیاره پی ماه آمدندی
زلیخا نیز چون آن را شنیدی
ازان نی بست خود بیرون خزیدی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که اینک در رسید از راه یوسف
به رویی رشک مهر و ماه یوسف
زلیخا گفتی از یوسف در اینان
نمی یابم نشان ای نازنینان
به دل زین طنز مپسندید داغم
که ناید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشیند
شمیمش در مشام جان نشیند
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست
بگفتی در فریب من مکوشید
قدوم دوست را از من مپوشید
بتی کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسیمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگی همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان صدای دور شو دور
زدی افغان که من عمریست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم
نباشد بیش ازینم تاب دوری
نجویم دوری الا از صبوری
ز جانان تا به کی مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کرده فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود به آن نی بست رفتی
در آن نیها چو دم از جان ناشاد
دمیدی خاستی افغان و فریاد
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازینش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۶ - گرفتن زلیخا سر راه یوسف را و التفات نایافتن و بعد از آن به خانه رفتن و بت را شکستن و ایمان به خدای تعالی آوردن و پس بر سر راه وی آمدن و التفات یافتن
نداند عاشق بیدل قناعت
فزاید حرص وی ساعت به ساعت
دو دم نبود به یک مطلوبش آرام
به هر دم در طلب برتر نهد گام
چو یابد بوی گل خواهد که بیند
چو بیند روی گل خواهد که چیند
زلیخا کرد بعد از ره نشینی
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کارش این بود
بگفت ای قبله جانم جمالت
سر من در عبادت پایمالت
تو را عمریست کز جان می پرستم
برون شد گوهر دانش ز دستم
به چشم خود ببین رسواییم را
به چشمم باز ده بیناییم را
ز یوسف چند باشم مانده مهجور
بده چشمی که رویش بینم از دور
مرا در هیچ وقتی و مقامی
به جز دیدار یوسف نیست کامی
بده کام مرا گر می توانی
چو دادی کام من دیگر تو دانی
در این جان سختیم مپسند چندین
بدین بدبختیم مپسند چندین
چه عمر است این که نابودن ازین به
ره نابود پیمودن ازین به
همی گفت این و بر سر خاک می کرد
ز گریه خاک را نمناک می کرد
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف برآمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله ز جان فریاد برداشت
ز بس بر آسمان می شد ز هر سوی
نفیری چاوشان «طرقوا» گوی
ز بس بر گوشها می زد ز هر جای
صهیل مرکبان راه پیمای
کس از غوغا به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد
ز نومیدی دلی صد پاره گشته
ز کوی خرمی آواره گشته
ز درد دل فغان می کرد و می رفت
ز آه آتشفشان می کرد و می رفت
به محنتخانه خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم
به هر راهی که باشم سنگ راهم
شد از تو راه بختم تنگ بر دل
سزد گر از تو کوبم سنگ بر دل
به پیش روی تو چون سجده بردم
به سر راه وبال خود سپردم
به گریه از تو هر کامی که جستم
ز کام هر دو عالم دست شستم
تو سنگی خواهم از ننگ تو رستن
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکستن پاره پاره
چو بشکستش به چالاکی و چستی
به کارش زان شکست آمد درستی
ز شغل بت شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید
که ای عشق تو را از زیر دستان
بتان و بتگران و بت پرستان
اگر نه عکس تو بر بت فتادی
به پیش بت کسی کی سر نهادی
دل بتگر به مهر خود خراشی
وز آتش افکنی بر بت تراشی
کسی در پیش بت افتاده پست است
که گوید بت پرست ایزد پرست است
اگر رو در بت آوردم خدایا
بر آن بر خود جفا کردم خدایا
به لطف خود جفای من بیامرز
خطا کردم خطای من بیامرز
ز بس راه خطا پیمایی از من
ستاندی گوهر بینایی از من
چو آن گرد خطا از من فشاندی
به من ده باز آنچ از من ستاندی
بود دل فارغ از داغ تأسف
بچینم لاله ای از باغ یوسف
چو برگشت از ره آن بر مصریان شاه
گرفت افغان کنان بازش سر راه
که پاکا آن که شه را ساخت بنده
ز ذل و عجز کردش سرفکنده
به فرق بنده مسکین محتاج
نهاد از عز و جاه خسروی تاج
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت این تسبیح خوان را
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوتخانه خاص من آور
به جولانگاه اخلاص من آور
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کزان تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم که تأثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد
کلامش را کی این تأثیر باشد
دو صد جان خاک دریابنده شاهی
که دریابد به آهی یا نگاهی
فروغ صدق صادق دادخواهان
مزور قصه گم کرده راهان
شود مر صبح صادق را تباشیر
مزوررا دهد پاداش تزویر
نه چون شاهان دور این زمانه
که می جویند بهر زر بهانه
ز هر ظالم که یک دینار رنگ است
وگر زو دست صد کس زیر سنگ است
ز دینار زرش صد سرخروییست
تظلم کردن از وی هرزه گوییست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۷ - آمدن زلیخابه خلوتخانه یوسف علیه السلام و به دعای وی بینایی و جمال و جوانی را یافتن
ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق
که گردد یار نیک اندیش عاشق
به خلوتگاه رازش بار یابد
ز بارش سینه بی آزار یابد
به پیش او نشیند راز گوید
حکایت های دیرین باز گوید
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف
درآمد حاجب از در کای یگانه
به خوی نیک در عالم فسانه
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
مرا گفتی که با وی باش همراه
به همراهی رسانش تا به درگاه
بگفتا حاجت او را روا کن
اگر دردیش هست آن را دوا کن
بگفت او نیست زانسان کوته اندیش
که با من بازگوید حاجت خویش
بگفتا رخصتش ده تا درآید
حجاب از حال خود هم خود گشاید
چو رخصت یافت همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت
دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
فشاندم گنج گوهر در بهایت
دل و جان وقف کردم بر هوایت
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می بینی فتادم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا ای زلیخا این چه حال است
چرا حالت بدینسان در وبال است
چو یوسف گفت با وی ای زلیخا
فتاد از پا زلیخا بی زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بی خودی آمد به خود باز
حکایت کرد با وی یوسف آغاز
بگفتا کو جوانی و جمالت
بگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا خم چرا شد سرو نازت
بگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا چشم تو بی نور چون است
بگفت از بس که بی تو غرق خون است
بگفتا کو زر و سیمی که بودت
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت
بگفت از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیش پاداش کردم
نهادم تاج حشمت بر سر او
گرفتم افسر از خاک در او
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق اینم که هستم
بگفتا حاجت تو چیست امروز
ضمان حاجت تو کیست امروز
بگفت از حاجتم آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان بند
وگر نی لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم
قسم گفتا به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس خلت از یزدان رسیدش
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی گر توانم
بگفت اول جمال است و جوانی
بدان گونه که تو دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم
بجنبانید لب یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده اش را زندگی داد
رخش را طلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه گلزار شبابش
ز کافورش برآمد مشک تاتار
ز صبحش آشکارا شد شب تار
سپیدی شد ز مشکین طره اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل اندامش برون رفت
شکنج از نقره خامش برون رفت
جوانی پیریش را گشت حاله
پس از چل سالگی شد هژده ساله
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد بیشتر هم پیشتر شد
دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی
مراد دیگرت گر هست برگوی
مرادی نیست گفتا غیر ازینم
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایه سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را
به کشت خود که پژمرده ست و درهم
دهم از چشمه سار صحبتت نم
چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب بودش انتظاری
جواب او نه نی گفت و نه آری
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک
سلامت می رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم
ز موج انگیزی آن عجز و کوشش
درآمد بحر بخشایش به جوشش
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده زان عقدت گهرها
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۹ - غلبه کردن محبت زلیخا بر یوسف علیه السلام و بنا کردن عبادتخانه از برای وی
به صدق آن کس که زد در عاشقی گام
به معشوقی برآید آخرش نام
که آمد در طریق عشق صادق
که نامد بر سرش معشوق عاشق
زلیخا را چه صدقی بود در عشق
که یکسر عمر خود فرسود در عشق
به طفلی در که لعبت باز بودی
به نورس لعبتان دمساز بودی
پی بازی چو کردی چاره سازی
نبودی بازیش جز عشقبازی
دو لعبت را که پیش هم نشاندی
یکی عاشق یکی معشوق خواندی
چو دست چپ ز دست راست دانست
ره و رسم نشست و خاست دانست
در آن خوابی که دید از بخت بیدار
به دام عشق یوسف شد گرفتار
هوای ملک خود از دل به در کرد
به ملک مصر آهنگ سفر کرد
ز شهر خود به شهر یوسف آمد
نه بهر خود ز بهر یوسف آمد
جوانی در خیال او به سر برد
به امید وصال او به سر برد
به پیری در تمنای وی افتاد
به کوری بی تماشای وی افتاد
پس از پیری که بینا و جوان شد
به مهر روی آن جان و جهان شد
وز آن پس در هوایش زیست تا زیست
به دل قید وفایش زیست تا زیست
چو صدقش بود بیرون از نهایت
در آخر کرد در یوسف سرایت
دل یوسف به مهرش شد چنان گرم
که می آمد ازان دلگرمیش شرم
چنان زد راه دل آن دلفریبش
که یک ساعت نماند از وی شکیبش
به گرد خاطرش گشتی رضاجوی
لبش بر لب نهادی روی بر روی
ز بس کشت طرب را آب دادی
به آبش دمبدم حاجت فتادی
ولی وز بر زلیخا پرده بشکافت
ز خورشید حقیقت پرتوی تافت
چنان خورشید بر وی اشتلم کرد
که یوسف را در او چون ذره گم کرد
بلی در بوته عشق مجازی
گذشتش عمر در مانع گدازی
چو خورشید حقیقت گشت طالع
نبودش پیش دیده هیچ مانع
کشش های حقیقت در وی آویخت
ز هر چه آن ناگزیرش بود بگریخت
شبی از چنگ یوسف شد گریزان
خلاصی جست ازو افتان و خیزان
چو زد دست از قفا در دامن او
ز دستش چاک شد پیراهن او
زلیخا گفت اگر من بر تن تو
دریدم پیش ازین پیراهن تو
تو هم پیراهنم اکنون دریدی
به پاداش گناه من رسیدی
درین کار از تفاوت بی هراسیم
به پیراهن دری رأسا برأسیم
چو یوسف روی او در بندگی دید
وز آن نیت دلش را زندگی دید
به نام او ز زر کاشانه ای ساخت
نه کاشانه عبادتخانه ای ساخت
چو کاخ آسمان فیروزه خشتی
زمین از لطف و صنع او بهشتی
پر از نقش و نگار از فرش تا سقف
مهندس را بر او فکر و نظر وقف
ز روزنهاش نوربخت تابان
ز درها قاصد دولت شتابان
ز عالی غرفه هایش چشم بد دور
مقوس طاق ها چون ابروی حور
ز عکس شمسه اش خور برده مایه
محال از وی درون خانه سایه
دمیده ز آب کلک نیکبختان
ز نخلستان دیوارش درختان
به هر شاخی ازان مرغان نشسته
ولیکن از نوا منقار بسته
میان خانه زد فرخنده تختی
ز زر لختی ز لعل ناب لختی
دو صد نقش بدیع انگیخت از وی
هزار آویزه در آویخت از وی
زلیخا را گرفت از مهر دل دست
نشاندش بر فراز تخت و بنشست
بدو گفت ای به انواع کرامت
مرا شرمنده کردی تا قیامت
در آن وقتی که می خواندی غلامم
کرامت خانه ای کردی به نامم
ز لعل و زر پی سرخی و زردی
هر آن زینت که امکان داشت کردی
کنون من هم پی شکر عطایت
عبادتخانه ای کردم برایت
در او بنشین پی شکر خدایی
کزو داری به هر مویی عطایی
توانگر ساختت بعد از فقیری
جوانی داد بعد از ضعف و پیری
به چشم نور رفته نور دادت
وز آن بر رو در رحمت گشادت
پس از عمری که زهر غم چشاندت
به تریاک وصال من رساندت
زلیخا هم به توفیق الهی
نشسته بر سریر پادشاهی
در آن خلوتسرا می بود خرسند
به وصل یوسف و فضل خداوند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۰ - خواب دیدن یوسف علیه السلام مادر و پدر را و از خدای تعالی وفات خود طلبیدن و اضطراب زلیخا
زهی حسرت که ناگه نیکبختی
کشد تا پیشگاه وصل رختی
کشیده شاهد دولت در آغوش
کند اندوه هجران را فراموش
ندیده خاطرش از غم غباری
به شادی بگذراند روزگاری
ز ناگه باد ادباری برآید
سموم هجر را کاری برآید
درآید در ریاض وصل گستاخ
درخت آرزو را بشکند شاخ
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم به خاطر شاد می زیست
ز غم های جهان آزاد می زیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند بل فرزند فرزند
مرادی از جهان در دل نبودش
که بر خوان امل حاصل نبودش
شبی بنهاده سر یوسف به محراب
ره بیداریش زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند دریاب
کشید ایام دوری دیر بشتاب
ز ناخواهی بر آب و گل رقم نه
به نزهتگاه جان و دل قدم نه
چو یوسف یافت بیداری ازان خواب
به پهلوی زلیخا شد ز محراب
حدیث خواب را با وی بیان کرد
وز آن مقصود را بر وی عیان کرد
ز خوابش با خیال دوری افکند
به جانش آتش مهجوری افکند
ولی یوسف ز طور خود برون شد
به اقلیم بقا شوقش فزون شد
قدم زین تنگنای آز برداشت
ره فسحتسرای راز برداشت
متاع انس ازین دیر فنا برد
به محراب بقا دست دعا برد
که ای حاجت روای مستمندان
به سر افسر نه تارک بلندان
به فرقم تاج اقبالی نهادی
که هرگز هیچ مقبل را ندادی
دلم زین کشور فانی گرفته ست
ز تدبیر جهانبانی گرفته ست
مرا فارغ ز من راهی به خود ده
مثال شاهی ملک ابد ده
نکوکاران که راه دین گرفتند
به قرب و منزلت پیشین گرفتند
برون آر از شمار واپسانم
به فر قربت ایشان رسانم
زلیخا چون شنید این رازداری
به دل زخمی رسیدش سخت کاری
یقین دانست کز وی آن دعا را
اثر گردد به زودی آشکارا
نیاید از کمان او خدنگی
که در تأثیر آن افتد درنگی
قدم در کلبه ای زد تیره و تنگ
گشاد از یکدگر گیسوی شبرنگ
همی کرد از غم دوری به سر خاک
همی مالید پر خون چهره بر خاک
ز شادی طاق و با اندوه و غم جفت
ز دیده اشک می بارید و می گفت
که ای درمان درد دردناکان
به مرهم خرقه دوز سینه چاکان
مراد خاطر هر نامرادی
گشاد ششدر هر بی گشادی
مفاتیح آور درهای بسته
جبایر بند دلهای شکسته
خلاصی بخش مهجوران ز اندوه
سبک سازنده غم های چون کوه
گرفتار دل افگار خویشم
عجب حیران شده در کار خویشم
ندارم طاقت هجران یوسف
ز تن کش جان من با جان یوسف
نخواهم بی جمالش زندگی را
به ملک زندگی پایندگی را
نهال عمر بی برگ است بی او
حیات جاودان مرگ است بی او
به قانون وفا نیکو نباشد
که من باشم به گیتی او نباشد
اگر با من نسازی همره او را
مرا بیرون بر اول آنگه او را
نمی خواهم کزو یکسو نشینم
جهان را بی جمال او ببینم
به سر برد اینچنین در گریه و سوز
نه شب را گفت شب نی روز را روز
بلی هر کس ز غم دارد دلی تنگ
شب و روزش نماید هر دو یکرنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۲ - شکایت از فلک پر نکایت که اژدهاوار گرد عالمیان حلقه کرده و همه را به دایره تصرف خود درآورده بر یکی زخم زند و بر دیگری زهر افکند نه هیچ از دست رفته را با وی دست ستیز و نه هیچ از پای افتاده را از وی پای گریز
فلک بر خویش پیچان اژدهاییست
پی آزار ما زور آزماییست
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۳ - در پند دادن و بند نهادن فرزند ارجمند که دست ادراک در فتراک اکتساب کمالات استوار دارد و پای میل در ذیل اجتناب از جهالات برقرار وفقه الله لما یحبه و یرضاه
تولاک الله ای فرزانه فرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندی
که وقت حاجت آن را کار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را می آید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمر رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من کشتی که کار آید نیامد
گلی کافزون ز خار آید نیامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
تو جهدی کن چو در کف مایه داری
به فرق از چتر دولت سایه داری
بکن کاری که سودی دارد آخر
به سر باران جودی بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کرد
ولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چاره
چو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوش
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفیق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معنی اخلاص عاریست
به ذوق پخته کاران خام کاریست
ز کار خام کس سودی ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوری می باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی
بتاب از راحت پشت و شکم روی
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد میل زینت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشی قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوی از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شیرینی مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پایت نهد شهد
به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردی صدف وار
ز خوان هر کسی کآلایی انگشت
در آزار وی انگشتان مکن مشت
نمک را چون کنی در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشای
منه در تنگنای مدخلی پای
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فان القرض مقراض المحبت
به بخشش باش از ایشان بار بردار
مساز از وامداریشان گرانبار
چنان زن لیک در بخششگری گام
که بر گردن نیاید بارت از وام
برای دوستان جان را فدا کن
ولیکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن یار خدایی
دلش روشن به نور آشنایی
کشد بار تو چون باشی گرانبار
کند کار تو چون گردی زیانکار
به ناخوش کارها گیرد خوشت دست
کند ز آب نصیحت آتشت پست
ز آلایش چو گردد دستگیرت
برآرد پاک چون موی از خمیرت
به کار نیک گردد یاور تو
به کوی نیکنامی رهبر تو
چنین یاری چو یابی خاک او شو
اسیر حلقه فتراک او شو
وگرنه روی در دیوار خود باش
ببر ز اغیار و یار غار خود باش
ز غم های زمانه شاد بنشین
ز اندوه جهان آزاد بنشین
فراوان شغل ها را اندکی کن
ز عالم روی شغل اندر یکی کن
اگر باشد شب تاریک اگر روز
به هر وقتی که باشد دل در او دوز
وگر ناید تو را این دولت از دست
نشاید عار بیکاری به خود بست
بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خوی
ز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
عماری کرده از رنگین ادیم است
دو صل گل پیرهن در وی مقیم است
همه مشکین عذاران توی بر توی
ز بس رقت نهاده روی بر روی
ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند
گهی اسرار قرآن باز گویند
گه از قول پیمبر راز گویند
گهی باشند چون صافی درونان
به انواع حقایق رهنمونان
گهی آرند در طی عبارات
به حکمت های یونانی اشارات
گهت از رفتگان تاریخ خوانند
گه از آینده اخبارت رسانند
گهی ریزندت از دریای اشعار
به جیب عقل گوهرای اسرار
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش
مکن از مقصد اصلی فراموش
گرت نبود به کلی سوی آن روی
مکن خالی ازان باری تک و پوی
به راز دل چو بگشایی لب خویش
نخست از خیر و شر آن بیندیش
چو آید از قفس مرغی به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تیره از از میل زخارف
زبان مگشای در شرح معارف
معارف گر چو مور باریک باشد
چه حاصل زان چو دل تاریک باشد
مکن با صوفیان خام یاری
که باشد کار خامان خامکاری
طریق پخته کاری را ندانند
به خامی میوه از باغت فشانند
ز اصل خویش آن میوه بریده
بماند تا قیامت نارسیده
منه دست تهی از سیم و از زر
به جز در دست پیر پیرپرور
چو در دستش نهی دست ارادت
به دست آید تو را گنج سعادت
چو عیسی تا توانی خفت بی جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز دیده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگی با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن بر بستر نرم
اگر نرسی که ناگه نفس خود کام
به میدان خطاکاری نهد گام
ز زن کردن بنه بندیش بر پای
که نتواند دگر جنبیدن از جای
بدن نیت در هر زن که کوبی
صلاح نفس جوی اول نه خوبی
زنی کش سرخرویی از عفاف است
همین گلگونه رویش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطین آتش تیز
ازان آتش به سان دود بگریز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان می گیر بهره لیک از دور
ازان ترسم که چون نزدیک رانی
ز نور زندگی تاریک مانی
منه پا منصبی را در میانه
که عزل و نصب را گردی نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهیز
که گیرد دیگری دستت که برخیز
ز منصب روی در بی منصبی نه
که از هر منصبی بی منصبی به
ز نخوت پاک کن اندیشه خویش
تواضع کن به هر کس پیشه خویش
چو خوشه خویش را از سرکشی پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب می کن به صدر ارجمندی
ز تعظیم فرودان سربلندی
عدد را بین که چون از بخت فیروز
شد از تقدیم صفر افزونی اندوز
مکن وعده و گر کردی وفا کن
طریق بی وفایی را رها کن
از آن حضرت که فیاض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشنی بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن یادش به جز در خلوت خاص
که سازی شادش از تکبیر و اخلاص
چو پندی بشنوی از پند فرمای
چو دانا بایدش در جان کنی جای
نه چون نادان ز یک گوشش درآری
به دیگر گوش بیرونش گذاری
نروید بی درنگی دانه در خاک
نیابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد این مثل پوشیده بر کس
که گر در خانه کس، حرفی بود بس
چو دریای قدر جنبش نماید
ز بانگ غوک بی سامان چه آید
همان به کاندر این دیر مجازی
کند فضل خدایت کارسازی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۴ - در مخاطبه نفس و ترقی دادن وی از حضیض خویشتنداری و خودپسندی به ذروه دست کوتاهی و همت بلندی
به کار پختگان رو آر جامی
مکن زین بیشتر در کار خامی
چه باشد پختگی آزاده بودن
به خاک نیستی افتاده بودن
نبینی زیر این زنگارگون کاخ
که از خامیست میوه بر سر شاخ
بیفتد چون کند در پختگی روی
نخورده سنگ طفلان جفاجوی
ز خوان پخته کاران توشه ای گیر
ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر
طمع را از قناعت بیخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشیانه
زبان مگشای در مدح زبونان
مکش از بهر یک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پایی
قویدستان گیتی را قفایی
نطر کن در فصول چارگانه
که می گردد بر آن دور زمانه
ببین یکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به یک حال
میان هر دو تابستان و دی نیز
بر این منوال ممکن نیست تمییز
نمی دانم درین شکل مدور
چرا شادی بدین وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآمیز باشد
طبیعت را ملال انگیز باشد
زیان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستی روی در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولی غولان بپردازد
فسون عشق در دوران میاموز
چراغ از بهر شبکوران میفروز
همی دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روی آگاهی نیاید
مزید عمر آگاهان نشاید
چراغ زندگانی را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جوانی تیرگی برد از دیارت
منور شد به پیری روزگارت
سرآمد ظلمت کوری و دوری
برآدم نیر «الشیب نوری »
ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی
بزن در پرتو این نور گامی
بود زین کام راه آری به جایی
کز آنجا بشنوی بوی وفایی
چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی
چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی
به دل گر هست ازان رنگت حجابی
مکن همچون سیهکاران خضابی
ز پیری بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گریه تو آب برف است
درآ گریان به راه عذرخواهی
به آب برف شوی از دل سیاهی
سیاهی گر ندانی شستن از دل
ندانم زین سیهکاری چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابی نمانده ست
ریاض شعر را آبی نمانده ست
نبینم از چنان فرخنده باغی
تو را در دست جز پای کلاغی
بدین پا راه طاووسان چه پویی
خلاص از حبس محبوسان چه جویی
خلاصی رستن است از وهم و پندار
نه تحریر سطور و نظم اشعار
نظامی کو نظم دلگشایش
تکلف های طبع نکته زایش
درون پرده اکنون جای کرده
و زو مانده همه بیرون پرده
نیابد بهره تا در پرده باشد
جز از سری که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتی الله
بقلب سالم » مما سوی الله
دلی کرده ازین پیغوله تنگ
سوی فسحتسرای قدس آهنگ
ازین دام گرفتاران رمیده
به زیر دامن عرش آرمیده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوی خود این دل را نیابی
چه باشد گر ز خود پهلو بتابی
نهی پهلو به مرد کاردانی
میان کاردانان پهلوانی
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داری صرفه نان
همی آید نماز از هر زن پیر
که باشد شیوه او عجز و تقصیر
دلی گر مرد این راهی به دست آر
که پیش کاردانان این بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوی از پهلوی پیر مکمل
که این باشد به دست آوردن دل
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۵ - خاتمه در شکر اتمام و تاریخ اختتام و دعای بعض اکرام ابقاهم الله تعالی الی یوم القیام
بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
دلم کز نظم سنجی در عنا بود
ز فکر قافیه در تنگنا بود
بیفکند از کف فکرت ترازو
نشست از نظم سنجی سست بازو
ز دیوار فراغت یافت پشتی
به راه نرمی افتاد از درشتی
سرم برداشت از زانو گرانی
سبک شد خاطر از بار نهانی
قلم آن فارس مرکب انامل
که کردی از حبش در روم منزل
به روم از مقدمش ماندی اثرها
به حاضر دادی از غایب خبرها
پی راحت ز مرکب شد پیاده
دراز افتاد بی مهد و وساده
نه از دست قلمزن تارکش پست
نه گزلک را بر او در سرزنش دست
دوات از طبله مشک خطایی
به امداد قلم در مشکسایی
دهان طبله را زد مهری از موم
که به باشد دهان طبله مختوم
ورق ها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
به سان گل دو صد برگ است و یک پوست
که تا کی برکند زیشان فلک پوست
چو گل هر دم رواج تازه شان باد
ز پیوند بقا شیرازه شان باد
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق موسوم
ز نامش طوطی آسایم شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بنامیزد چه خرم نوبهاریست
کزو باغ ارم را خارخاریست
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویی نشانی
هزاران تازه گل در وی شگفته
دو صد نرگس به خواب ناز خفته
چمن های معانی شاخ در شاخ
عباراتش نواسنجان گستاخ
خط مشکین او بر لوح کافور
چو در پای درختان سایه و نور
هر آن حرفی که در وی چشمه دار است
ز معنی موج زن یک چشمه سار است
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
خوش آن رهرو که بخت سازگارش
نشاند بر لب آن جویبارش
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بحر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطره خواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
قلم نساجی این جنس فاخر
رسانید آخر سالی به آخر
که باشد بعد ازان سال مجرد
نهم سال از نهم عشر از نهم صد
گرفتم بیت بیتش را شماره
هزار آمد ولیکن چار باره
خداوندا به مردان ره عشق
نهاده بار در منزلگه عشق
که باد این نوعروس حجله غیب
تهی دامان و جیب از وصله عیب
مبارک بر شه و ارکان دولت
غضنفر هیبتان شیر صولت
به تخصیص آن جوانمردی کش از دیر
نسب چون نام باشد شیر بر شیر
ز بس در بیشه مردی دلیر است
ز مردان جهان نامش دو شیر است
یکی در از دژ دوران کننده
یکی سرپنجه با گوران زننده
به رسم تعمیه زان بردمش نام
که ماند دور ازان اندیشه عام
وگر نی کی توان زان فهم دراک
به صد حقه نهفت این گوهر پاک
کند در شعر طبعش موشکافی
وز آن مو نوک کلکش شعر بافی
نهد زین شعر مشکین دام دلها
دهد از شعر شیرین کام دل ها
دل عشاق ازان یک مانده در بند
لب خوبان ازین یک در شکرخند
به ذکرش ختم شد این روشن انفاس
به سان نور منزل ختم بر ناس
بلی در بارگاه آدمیت
جز او کم یافت راه محرمیت
همیشه تا عطای دور عالم
کند طبع لئیمان شاد و خرم
چنان دل با خدای عالمش باد
که ناید از عطای عالمش یاد
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی
سیهکاری مکن چون خامه خویش
بشوی از چشم پرخون نامه خویش
ازین صحرا جواد خامه پی کن
وز این سودا سواد نامه طی کن
زبان را گوشمال خامشی ده
که هست از هر چه گویی خامشی به