عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۹ - در تبرک جستن به ذکر خواجه که به مقتضای عند ذکرالصالحین تنزل الرحمة ذکر او سرمایه استنزال رحمت نور شهود است و پیرایه استخلاص از رحمت ظهور وجود
کتاب فقر را دیباچه راست
سواد نوک کلک خواجه ماست
کسی چون او به لوح ارجمندان
نزد نقش بدیع نقشبندان
چو فقر اندر قبای شاهی آمد
به تدبیر عبیداللهی آمد
به فقر آن را که لطفش آشنا کرد
به بر گر خرقه ای بودش قبا کرد
ز درویشیش هر کس را نشان است
ردای خواجگی در پاکشان است
جهان باشد به چشمش کشتزاری
نمی خواهد دران جز کشت کاری
ازان دانه کزو آدم به ناکام
ز بستان بهشت آمد بدین دام
هزارش مزرعه در زیر کشت است
که زاد رفتن راه بهشت است
درین مزرع فشاند تخم و دانه
در آن عالم نهد انبار خانه
زمین با همتش یک مشت خاک است
ز مشت خاکش اندر ره چه باک است
ز مشتی خاک کاندر راه بیند
به دامانش کجا گردی نشیند
اگر قیصر وگر فغفور چین است
به گرد خرمن از خوشه چین است
به هر جا افکند طرح زراعت
به رسمی گاوها دارد قناعت
اگر افتد قبول همتش مفت
شود گاو زمین و آسمان جفت
به خرمن کوبی او فضل بیچون
ز ثور آورده گاو از چرخ گردون
فلک را بین کواکب در میانه
ز خرمن هاش یک غربال دانه
به دهقانیش چون داری مسلم
بدان ماند که گویی روح اعظم
که گر حال مرکب یا بسیط است
به جمله فیض احسانش محیط است
گیاهی بهره ور شد از نوالش
ز قوت سوی فعل آمد کمالش
کمال روح اعظم زین چه باشد
بجز ذم وی این تحسین چه باشد
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر زبان است
دلش بحریست ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به جنبش چون درآید بحر زخار
به جنبش قطره چون آید پدیدار
چو بنشیند مراتب دیده بر هم
ببندد دیده دل از دو عالم
یکی بیند که در قید یکی نیست
وز آن در تنگنای اندکی نیست
نموده روی در بالا و پست اوست
اگر بسیار اگر کم هر چه هست اوست
کند در هستی او خویش را گم
ببندد از دویی چشم توهم
چو گردد قطره اندر بحر ناچیز
ز بحرش کی بود امکان تمییز
خوش آنانی که سر بر خاک اویند
دل و جان بسته بر فتراک اویند
همه پر مایه از سرمایه او
همه در نور حو از سایه او
مبادا سایه او از جهان دور
ز فقدش دیده ایام بی نور
سنین عمر احرار ملک کیش
به پیشش باد ز ادوار فلک بیش
خصوصا عمر فرزندان نامیش
مفصل دار اخلاق گرامیش
درین زنگارگون کاخ زراندود
بهم یحیی رسوم الفضل والجود
جهان آیینه مقصودشان باد
در آن نور قدم مشهودشان باد
سواد نوک کلک خواجه ماست
کسی چون او به لوح ارجمندان
نزد نقش بدیع نقشبندان
چو فقر اندر قبای شاهی آمد
به تدبیر عبیداللهی آمد
به فقر آن را که لطفش آشنا کرد
به بر گر خرقه ای بودش قبا کرد
ز درویشیش هر کس را نشان است
ردای خواجگی در پاکشان است
جهان باشد به چشمش کشتزاری
نمی خواهد دران جز کشت کاری
ازان دانه کزو آدم به ناکام
ز بستان بهشت آمد بدین دام
هزارش مزرعه در زیر کشت است
که زاد رفتن راه بهشت است
درین مزرع فشاند تخم و دانه
در آن عالم نهد انبار خانه
زمین با همتش یک مشت خاک است
ز مشت خاکش اندر ره چه باک است
ز مشتی خاک کاندر راه بیند
به دامانش کجا گردی نشیند
اگر قیصر وگر فغفور چین است
به گرد خرمن از خوشه چین است
به هر جا افکند طرح زراعت
به رسمی گاوها دارد قناعت
اگر افتد قبول همتش مفت
شود گاو زمین و آسمان جفت
به خرمن کوبی او فضل بیچون
ز ثور آورده گاو از چرخ گردون
فلک را بین کواکب در میانه
ز خرمن هاش یک غربال دانه
به دهقانیش چون داری مسلم
بدان ماند که گویی روح اعظم
که گر حال مرکب یا بسیط است
به جمله فیض احسانش محیط است
گیاهی بهره ور شد از نوالش
ز قوت سوی فعل آمد کمالش
کمال روح اعظم زین چه باشد
بجز ذم وی این تحسین چه باشد
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر زبان است
دلش بحریست ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به جنبش چون درآید بحر زخار
به جنبش قطره چون آید پدیدار
چو بنشیند مراتب دیده بر هم
ببندد دیده دل از دو عالم
یکی بیند که در قید یکی نیست
وز آن در تنگنای اندکی نیست
نموده روی در بالا و پست اوست
اگر بسیار اگر کم هر چه هست اوست
کند در هستی او خویش را گم
ببندد از دویی چشم توهم
چو گردد قطره اندر بحر ناچیز
ز بحرش کی بود امکان تمییز
خوش آنانی که سر بر خاک اویند
دل و جان بسته بر فتراک اویند
همه پر مایه از سرمایه او
همه در نور حو از سایه او
مبادا سایه او از جهان دور
ز فقدش دیده ایام بی نور
سنین عمر احرار ملک کیش
به پیشش باد ز ادوار فلک بیش
خصوصا عمر فرزندان نامیش
مفصل دار اخلاق گرامیش
درین زنگارگون کاخ زراندود
بهم یحیی رسوم الفضل والجود
جهان آیینه مقصودشان باد
در آن نور قدم مشهودشان باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۱ - در بیان آنکه هر یک از جمال و عشق مرغیست از آشیان وحدت پریده و بر شاخسار مظار کثرت آرمیده اگر نوای عزت معشوقیست از آنجاست و اگر ناله محنت عاشقیست هم از آنجاست
در آن خلوت که هستی بی نشان بود
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
ز گفت و گوی مایی و تویی دور
جمال مطلق از قید مظاهر
به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب
مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسه تاری
ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت
قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زانجا که حکم خوبروییست
ز پرده خوبرو در تنگ خوییست
نکو رو تاب مستوری ندارد
ببندی در ز روزن سر برآرد
نظر کن لاله را در کوهساران
که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق شقه گلریز خارا
جمال خود کند زان آشکارا
تو را چون معنیی در خاطر افتد
که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتند
دهی بیرون به گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست
نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینه ای بنمود رویی
به هر جا خاست از وی گفت و گویی
ازو یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان سبوح جویان
شدند از بیخودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
ازان لمعه فروغی بر گل افتاد
ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ازان آتش برافروخت
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب
برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خویش آراست لیلی
به هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین به شکر ریز بگشاد
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد
سر از جیب مه کنعان برآورد
زلیخا را دمار از جان برآورد
جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
به هر پرده که بینی پردگی اوست
قضا جنبان هر دل بردگی اوست
به عشق اوست دل را زندگانی
به عشق اوست جان را کامرانی
دلی کو عاشق خوبان دلجوست
اگر داند وگر نی عاشق اوست
هلا تا نغلطی ناگه نگویی
که از ما عاشقی وز وی نکویی
که همچون نیکویی عشق ستوده
ازو سر برزده در تو نموده
تویی آیینه او آیینه آرا
تویی پوشیده و او آشکارا
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست
نه تنها گنج او گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم
بجز بیهوده پنداری نداریم
خمش کین قصه پایانی ندارد
زبانی و زبان دانی ندارد
همان بهتر که هم در عشق پیچیم
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
ز گفت و گوی مایی و تویی دور
جمال مطلق از قید مظاهر
به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب
مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسه تاری
ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت
قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زانجا که حکم خوبروییست
ز پرده خوبرو در تنگ خوییست
نکو رو تاب مستوری ندارد
ببندی در ز روزن سر برآرد
نظر کن لاله را در کوهساران
که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق شقه گلریز خارا
جمال خود کند زان آشکارا
تو را چون معنیی در خاطر افتد
که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتند
دهی بیرون به گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست
نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینه ای بنمود رویی
به هر جا خاست از وی گفت و گویی
ازو یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان سبوح جویان
شدند از بیخودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
ازان لمعه فروغی بر گل افتاد
ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ازان آتش برافروخت
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب
برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خویش آراست لیلی
به هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین به شکر ریز بگشاد
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد
سر از جیب مه کنعان برآورد
زلیخا را دمار از جان برآورد
جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
به هر پرده که بینی پردگی اوست
قضا جنبان هر دل بردگی اوست
به عشق اوست دل را زندگانی
به عشق اوست جان را کامرانی
دلی کو عاشق خوبان دلجوست
اگر داند وگر نی عاشق اوست
هلا تا نغلطی ناگه نگویی
که از ما عاشقی وز وی نکویی
که همچون نیکویی عشق ستوده
ازو سر برزده در تو نموده
تویی آیینه او آیینه آرا
تویی پوشیده و او آشکارا
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست
نه تنها گنج او گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم
بجز بیهوده پنداری نداریم
خمش کین قصه پایانی ندارد
زبانی و زبان دانی ندارد
همان بهتر که هم در عشق پیچیم
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - نخل بیان فضیلت عشق بستن و شاخچه آغاز سبب نظم کتاب به آن پیوستن
دل فارغ ز درد عشق دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۳ - دسته گل از چمن فضایل سخن چیدن و رشته اتمام سبب کتاب بر آن پیچیدن
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی
بجز راه وفا و عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
درین نامه سخن رانم ز هر یک
به خامه گوهر افشانم ز هر یک
به هر نقدی کز ایشان خرج سازم
ز حکمت تازه گنجی درج سازم
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی
نتابد نامه سان بر روی من پشت
نساید خامه وش بر حرفم انگشت
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند بپوشد
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخت نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
به عالم هر چه از نوی و کهن زاد
چنین گوید سخندان کز سخن زاد
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صفحه هستی قدم زد
چو شد قاف قلم زان کاف موجود
گشاد از چشمه اش فواره جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش های آن فواره مستند
چو زان جوشش کند لب نکته رانی
گلی باشد ز گلزار معانی
زند باد نفس دستش به دامان
برون آرد ز گلزارش خرامان
کند ره بر در دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
کند خاطر به استقبالش آهنگ
درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
و زو گریان شود دلهای خندان
چو این شأن الهی بینم از وی
معاذالله که دامن چینم از وی
بدین می شغل گیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم بگریانم جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد نوبت لیلی و مجنون
کسی دیگر سرآمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه ازان خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آن را راست مانند
سخن را زیوری چون راستی نیست
جمال مه بجز ناکاستی نیست
ازان صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است
چو صبح راستین از صدق دم زد
ز خور بر آسمان زرین علم زد
به صنعت گر بیارایی دروغی
نگیرد زان چراغ وی فروغی
چرا دوزی به قد زشت دیبا
چو از دیبا نگردد زشت زیبا
ز دیبا زشت زیبایی نیابد
ولی دیبا سوی زشتی شتابد
رخ گلرنگ را گلگونه باید
کش از گلگونه گلرنگی فزاید
چو گلگونه به روی تیره مالی
نبیند دیده زان جز تیره حالی
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و اسیری عشق ورزید
چو بازش تازه شد عهد جوانی
بجز راه وفا و عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
درین نامه سخن رانم ز هر یک
به خامه گوهر افشانم ز هر یک
به هر نقدی کز ایشان خرج سازم
ز حکمت تازه گنجی درج سازم
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی
نتابد نامه سان بر روی من پشت
نساید خامه وش بر حرفم انگشت
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند بپوشد
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخت نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
به عالم هر چه از نوی و کهن زاد
چنین گوید سخندان کز سخن زاد
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صفحه هستی قدم زد
چو شد قاف قلم زان کاف موجود
گشاد از چشمه اش فواره جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش های آن فواره مستند
چو زان جوشش کند لب نکته رانی
گلی باشد ز گلزار معانی
زند باد نفس دستش به دامان
برون آرد ز گلزارش خرامان
کند ره بر در دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
کند خاطر به استقبالش آهنگ
درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
و زو گریان شود دلهای خندان
چو این شأن الهی بینم از وی
معاذالله که دامن چینم از وی
بدین می شغل گیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم بگریانم جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد نوبت لیلی و مجنون
کسی دیگر سرآمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه ازان خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آن را راست مانند
سخن را زیوری چون راستی نیست
جمال مه بجز ناکاستی نیست
ازان صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است
چو صبح راستین از صدق دم زد
ز خور بر آسمان زرین علم زد
به صنعت گر بیارایی دروغی
نگیرد زان چراغ وی فروغی
چرا دوزی به قد زشت دیبا
چو از دیبا نگردد زشت زیبا
ز دیبا زشت زیبایی نیابد
ولی دیبا سوی زشتی شتابد
رخ گلرنگ را گلگونه باید
کش از گلگونه گلرنگی فزاید
چو گلگونه به روی تیره مالی
نبیند دیده زان جز تیره حالی
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و اسیری عشق ورزید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۴ - داستان شمع جمال یوسفی در شبستان غیب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن
گهر سنجان دریای معانی
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۵ - نهال جمال یوسفی را از بهارستان غیب به باغستان شهادت آوردن و به آب دیده یعقوب و هوای دل زلیخا پروردن
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی بر تافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی بر تافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - در نیام منام دیدن زلیخا نوبت اول تیغ آفتاب جمال یوسف را علیه السلام و کشته عشق شدن وی به آن تیغ نهفته در نیام
ز کنگردار کاخ شهریاری
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن زلیخا یوسف را علیه السلام نوبت دوم و سلسله عشق وی جنبیدن و وی را در ورطه جنون کشیدن
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالمش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند در وی اندوه سلامت
شود کاهی بر او کوه ملامت
چنان جانش ملامت کیش گردد
که عشقش از ملامت بیش گردد
زلیخا همچو مه می کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی
هلال آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی
فکندی چون کمانم ز استقامت
نشانم کردی از تیر ملامت
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
نهاده در دلم از مهر تابی
بخیلی می کند با من به خوابی
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم
نشان بخت بیداریست آن خواب
که در وی بینم آن ماه جهان تاب
نگیرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خویشتن خوابش دهم وام
بود بختم شود از خواب بیدار
نماید یارم اندر خواب دیدار
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بیهوشی ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخی روشن تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت
تو را بر خیل خوبان سروری داد
به لطف از آب حیوان برتری داد
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مایه ی قوت روان ساخت
ز روی دل فروزت شمعی افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
ز مشکین گیسوان دادت کمندی
که بر من زو به هر موییست بندی
تنم را ساخت چون موی از میانت
دلم را تنگ چون میم دهانت
که بر جان من بیدل ببخشای
به پاسخ لعل شکر بار بگشای
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو وز کدامین خاندانی
درخشان گوهری کانت کدام است
گرامی شاه ایوانت کدام است
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
کنی دعوی که هستم بر تو عاشق
اگر هستی درین گفتار صادق
حق مهر و وفای من نگه دار
به بی جفتی رضای من نگه دار
مکن دندان رسیده شکرت را
مساز الماس دیده گوهرت را
تو را از من اگر بر سینه داغ است
نپنداری کزان داغم فراغ است
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته رانی
گرفت از نو پری دیوانه ای را
فتاد آتش به جان پروانه ای را
سری مست خیال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
به دل اندوه او انبوه تر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
یکی صد گشت سودایی که بودش
ز حد بگذشت غوغایی که بودش
زمام عقل بیرون رفتش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان چاک
چو لاله خون دل می ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می کند
گهی بر یاد زلفش موی می کند
پرستاران به هر سویش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر
برون جستی ز حلقه راست چون تیر
وگر نگرفتیش آن حلقه دامان
سوی برزن شدی سروش خرامان
وگر بندش نکردی غنچه کردار
چو گل بی پرده کردی رو به بازار
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند پیچان ماری از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
به سیمین ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
زلیخا بود گنج خوبی آری
بود هر گنج را ناچار ماری
چو زرین مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می بارید و می گفت
مرا پای دل اندر عشق بند است
همان بندم ازین عالم پسند است
سبک دستی چرخ عمر فرسای
بدین بندم چرا سازد گران پای
مرا خود قوت پایی نمانده ست
به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست
به این بند گران پا بستنم چیست
بدین تیغ جفا دل خستنم چیست
فرو رفته ست پای سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
چه حکمت باغبان بیند درین باب
که زنجیرش نهد بر پای از آب
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
نباشد در نظر چندان درنگش
که بینم سیر روی لاله رنگش
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم
چه می گویم نگاری ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشیندش گرد
به روی جان نشیند کوه دردم
بساط شادمانی درنوردم
پسندم کی فتد بر خاطرش بار
به سیمین ساق او از بند آزار
مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاری زند چنگ
ازین افسانه های عاشقانه
یکی افتاد ناگه در نشانه
فتاد از زخم آن در سینه اش چاک
چو صید زخم ناک افتاد بر خاک
به بیهوشی زمانی گشت دمساز
دگر آمد به حال خویشتن باز
به افسون دل دیوانه خویش
ز سر آغاز کرد افسانه خویش
گهی در گریه گه در خنده می شد
گهی می مرد و گاهی زنده می شد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدینسان بود حالش تا به سالی
ز کار عالمش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند در وی اندوه سلامت
شود کاهی بر او کوه ملامت
چنان جانش ملامت کیش گردد
که عشقش از ملامت بیش گردد
زلیخا همچو مه می کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی
هلال آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی
فکندی چون کمانم ز استقامت
نشانم کردی از تیر ملامت
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
نهاده در دلم از مهر تابی
بخیلی می کند با من به خوابی
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم
نشان بخت بیداریست آن خواب
که در وی بینم آن ماه جهان تاب
نگیرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خویشتن خوابش دهم وام
بود بختم شود از خواب بیدار
نماید یارم اندر خواب دیدار
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بیهوشی ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخی روشن تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت
تو را بر خیل خوبان سروری داد
به لطف از آب حیوان برتری داد
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مایه ی قوت روان ساخت
ز روی دل فروزت شمعی افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
ز مشکین گیسوان دادت کمندی
که بر من زو به هر موییست بندی
تنم را ساخت چون موی از میانت
دلم را تنگ چون میم دهانت
که بر جان من بیدل ببخشای
به پاسخ لعل شکر بار بگشای
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو وز کدامین خاندانی
درخشان گوهری کانت کدام است
گرامی شاه ایوانت کدام است
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
کنی دعوی که هستم بر تو عاشق
اگر هستی درین گفتار صادق
حق مهر و وفای من نگه دار
به بی جفتی رضای من نگه دار
مکن دندان رسیده شکرت را
مساز الماس دیده گوهرت را
تو را از من اگر بر سینه داغ است
نپنداری کزان داغم فراغ است
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته رانی
گرفت از نو پری دیوانه ای را
فتاد آتش به جان پروانه ای را
سری مست خیال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
به دل اندوه او انبوه تر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
یکی صد گشت سودایی که بودش
ز حد بگذشت غوغایی که بودش
زمام عقل بیرون رفتش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان چاک
چو لاله خون دل می ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می کند
گهی بر یاد زلفش موی می کند
پرستاران به هر سویش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر
برون جستی ز حلقه راست چون تیر
وگر نگرفتیش آن حلقه دامان
سوی برزن شدی سروش خرامان
وگر بندش نکردی غنچه کردار
چو گل بی پرده کردی رو به بازار
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند پیچان ماری از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
به سیمین ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
زلیخا بود گنج خوبی آری
بود هر گنج را ناچار ماری
چو زرین مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می بارید و می گفت
مرا پای دل اندر عشق بند است
همان بندم ازین عالم پسند است
سبک دستی چرخ عمر فرسای
بدین بندم چرا سازد گران پای
مرا خود قوت پایی نمانده ست
به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست
به این بند گران پا بستنم چیست
بدین تیغ جفا دل خستنم چیست
فرو رفته ست پای سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
چه حکمت باغبان بیند درین باب
که زنجیرش نهد بر پای از آب
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
نباشد در نظر چندان درنگش
که بینم سیر روی لاله رنگش
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم
چه می گویم نگاری ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشیندش گرد
به روی جان نشیند کوه دردم
بساط شادمانی درنوردم
پسندم کی فتد بر خاطرش بار
به سیمین ساق او از بند آزار
مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاری زند چنگ
ازین افسانه های عاشقانه
یکی افتاد ناگه در نشانه
فتاد از زخم آن در سینه اش چاک
چو صید زخم ناک افتاد بر خاک
به بیهوشی زمانی گشت دمساز
دگر آمد به حال خویشتن باز
به افسون دل دیوانه خویش
ز سر آغاز کرد افسانه خویش
گهی در گریه گه در خنده می شد
گهی می مرد و گاهی زنده می شد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدینسان بود حالش تا به سالی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۱ - به خواب آمدن یوسف علیه السلام زلیخا را نوبت سیم و نام و مقام وی دانستن و به عقل و هوش باز آمدن
بیا ای عشق پر افسون و نیرنگ
که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
گهی فرزانه را دیوانه سازی
گهی دیوانه را فرزانه سازی
چو بر زلف پری رویان نهی بند
به زنجیر جنون افتد خردمند
وگر زان زلف بندی برگشایی
چراغ عقل یابد روشنایی
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
ز جام درد ، درد آشامه ای کرد
ز شور عشق بی آرامه ای کرد
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
ز نرگس ریخت اشک ارغوانی
چو سوسن کرد ساز خوش زبانی
شد از غمگین دل خود غصه پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که ای تاراج تو هوش و قرارم
پریشان کرده ای تو روزگارم
غمم دادی و غمخواری نکردی
دلم بردی و دلداری نکردی
ندانم نام تو تا سازمش ورد
نیابم جای تو تا گردمش گرد
به کام خویش می کردم شکر خند
کنون در بندم از تو چون نی قند
چو غنچه بس که خوردم از غمت خون
فتادم همچو گل از پرده بیرون
نمی گویم که در چشمت عزیزم
نه آخر مر تو را کمتر کنیزم
چه باشد گر کنیزی را نوازی
ز بند محنتش آزاد سازی
مبادا کس به خون آغشته چون من
میان خلق رسوا گشته چون من
دل مادر ز بد پیوندیم تنگ
پدر را آید از فرزندیم ننگ
پرستاران مرا بدرود کردند
به تنهاییم غم فرسود کردند
زدی آتش به جان چون من خسی را
نسوزد کس بدینسان بی کسی را
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود تا بربود خوابش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب تر از هر چه گویم
ندانم بعد ازین دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه مرا کوتاهی ای ده
ز نام و شهر خویش آگاهی ای ده
بگفتا گر بدین کارت تمام است
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مرده ی صد ساله جان یافت
رسیدش باز ازان گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
ازان خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون خاست هوشیار
خبر زان مه که در دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که ای با من درین اندوه دمساز
پدر را مژده ی دولت رسانید
دلش را زآتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد زآب رفته جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمم
که نبود از جنون من بعد بیمم
چو مدخل سیم را در بند مگذار
به دست خود بند از سیم بردار
پدر را چون شنید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیم بر را
پرستاران به پاش سر نهادند
به زیر پایش تخت زر نهادند
نشاندندش فراز مسند ناز
به زرین تاج کردندش سرافراز
پری رویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
ز روز و شام گشتی نکته انگیز
شدی از ذکر مصر اندر شکر ریز
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی و دیارش
به این گفتار خوش گشتی سخن گوش
وگر نی بودی از گفتار خاموش
که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
گهی فرزانه را دیوانه سازی
گهی دیوانه را فرزانه سازی
چو بر زلف پری رویان نهی بند
به زنجیر جنون افتد خردمند
وگر زان زلف بندی برگشایی
چراغ عقل یابد روشنایی
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
ز جام درد ، درد آشامه ای کرد
ز شور عشق بی آرامه ای کرد
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
ز نرگس ریخت اشک ارغوانی
چو سوسن کرد ساز خوش زبانی
شد از غمگین دل خود غصه پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که ای تاراج تو هوش و قرارم
پریشان کرده ای تو روزگارم
غمم دادی و غمخواری نکردی
دلم بردی و دلداری نکردی
ندانم نام تو تا سازمش ورد
نیابم جای تو تا گردمش گرد
به کام خویش می کردم شکر خند
کنون در بندم از تو چون نی قند
چو غنچه بس که خوردم از غمت خون
فتادم همچو گل از پرده بیرون
نمی گویم که در چشمت عزیزم
نه آخر مر تو را کمتر کنیزم
چه باشد گر کنیزی را نوازی
ز بند محنتش آزاد سازی
مبادا کس به خون آغشته چون من
میان خلق رسوا گشته چون من
دل مادر ز بد پیوندیم تنگ
پدر را آید از فرزندیم ننگ
پرستاران مرا بدرود کردند
به تنهاییم غم فرسود کردند
زدی آتش به جان چون من خسی را
نسوزد کس بدینسان بی کسی را
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود تا بربود خوابش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب تر از هر چه گویم
ندانم بعد ازین دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه مرا کوتاهی ای ده
ز نام و شهر خویش آگاهی ای ده
بگفتا گر بدین کارت تمام است
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مرده ی صد ساله جان یافت
رسیدش باز ازان گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
ازان خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون خاست هوشیار
خبر زان مه که در دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که ای با من درین اندوه دمساز
پدر را مژده ی دولت رسانید
دلش را زآتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد زآب رفته جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمم
که نبود از جنون من بعد بیمم
چو مدخل سیم را در بند مگذار
به دست خود بند از سیم بردار
پدر را چون شنید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیم بر را
پرستاران به پاش سر نهادند
به زیر پایش تخت زر نهادند
نشاندندش فراز مسند ناز
به زرین تاج کردندش سرافراز
پری رویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
ز روز و شام گشتی نکته انگیز
شدی از ذکر مصر اندر شکر ریز
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی و دیارش
به این گفتار خوش گشتی سخن گوش
وگر نی بودی از گفتار خاموش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۳ - فرستادن پدر زلیخا قاصدی به سوی عزیز مصر و عرض کردن زلیخا بر وی و قبول کردن وی آن را
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام
زلیخا کرد ازان چشمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا عجب کاریم افتاد
به سر نابهره دیواریم افتاد
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا بخت سستم سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ریگ بیابان
برای آب هر سویی شتابان
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نماید ناگهان از دور آبم
فتان خیزان به سوی آن شتابم
به جای آب یابم در مغاکی
ز تاب خور درخشان شوره خاکی
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بی زادی به زیر کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پای سیر نی رای درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خیالی بیند از گمگشته من
گشایم گام سوی او دلیری
بود از بخت من درنده شیری
منم آن بحری کشتی شکسته
برهنه بر سر لوحی نشسته
رباید هر زمان از جای موجم
برد گه تا حضیض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقی آید پدیدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزدیک من آید بی درنگی
بود بهر هلاک من نهنگی
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان بی حاصلی نیست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را ای فلک بر من ببخشای
به روی من دری از مهر بگشای
اگر ننهی به کف دامان یارم
گرفتار کسی دیگر ندارم
به روسایی مدر پیراهنم را
به دست کس میالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازینسان تا به دیری زاریی داشت
ز نوک هر مژه خونباریی داشت
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره روی از خاک بردار
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلت نیست
ولی مقصود بی او حاصلت نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
و زو خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمت
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخیه افکن
چو باشد آستین از دست خالی
نیاید ز آستین خنجر سگالی
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد
ز غم می سوخت اما دم نمی زد
به ره می بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
کهن چرخ مشعبد حقه بازیست
پی آزار مردم حیله سازیست
به امیدی نهد بر بیدلی بند
برد آخر به نومیدیش پیوند
نماید میوه کامیش از دور
کند خاطر به ناکامیش رنجور
عزیز مصر چون افکند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه غمخوار
علاجی کن که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز ازان بیش
که همسایه شود یار وفاکیش
چو گیرد آب بر لب تشنه جانی
بسوزد گر نه تر سازد دهانی
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا عجب کاریم افتاد
به سر نابهره دیواریم افتاد
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا بخت سستم سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ریگ بیابان
برای آب هر سویی شتابان
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نماید ناگهان از دور آبم
فتان خیزان به سوی آن شتابم
به جای آب یابم در مغاکی
ز تاب خور درخشان شوره خاکی
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بی زادی به زیر کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پای سیر نی رای درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خیالی بیند از گمگشته من
گشایم گام سوی او دلیری
بود از بخت من درنده شیری
منم آن بحری کشتی شکسته
برهنه بر سر لوحی نشسته
رباید هر زمان از جای موجم
برد گه تا حضیض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقی آید پدیدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزدیک من آید بی درنگی
بود بهر هلاک من نهنگی
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان بی حاصلی نیست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را ای فلک بر من ببخشای
به روی من دری از مهر بگشای
اگر ننهی به کف دامان یارم
گرفتار کسی دیگر ندارم
به روسایی مدر پیراهنم را
به دست کس میالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازینسان تا به دیری زاریی داشت
ز نوک هر مژه خونباریی داشت
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره روی از خاک بردار
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلت نیست
ولی مقصود بی او حاصلت نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
و زو خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمت
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخیه افکن
چو باشد آستین از دست خالی
نیاید ز آستین خنجر سگالی
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد
ز غم می سوخت اما دم نمی زد
به ره می بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
کهن چرخ مشعبد حقه بازیست
پی آزار مردم حیله سازیست
به امیدی نهد بر بیدلی بند
برد آخر به نومیدیش پیوند
نماید میوه کامیش از دور
کند خاطر به ناکامیش رنجور
عزیز مصر چون افکند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه غمخوار
علاجی کن که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز ازان بیش
که همسایه شود یار وفاکیش
چو گیرد آب بر لب تشنه جانی
بسوزد گر نه تر سازد دهانی
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - درآمدن زلیخا همراه عزیز مصر به مصر و بیرون آمدن مصریان و طبق های نثار بر عماری زلیخا افشاندن
سحرگاهان که زد چرخ مکوکب
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - عمر گذرانیدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و تلهف و تأسف وی بر آن مدی اللیالی و الایام
چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگر کی کام گیرد
کجا پروانه پرد سوی خورشید
چو باشد سوی شمعش روی امید
نهی صد دسته ریحان پیش بلبل
نخواهد خاطرش جز نکهت گل
ز مهر آتش چو در نیلوفر افتد
تماشای مهش کی در خور افتد
چو خواهد تشنه جانی شربت آب
نیفتد سودمندش شکر ناب
زلیخا را در آن فرخنده منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو عزیزش
نبود از مال و زر کم هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گل اندام
پرستاریش را بی صبر و آرام
کنیزان دل آشوب دلارای
پی خدمتگری ننشسته از پای
غلامان قصب پوش کمربند
ز سر تا پای شیرین چون نی قند
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
ز خاتونان مصری همنشینان
به رعنایی و خوبی نازنینان
همه همقامت و همزاد با او
ز ذوق همنشینی شاد با او
زلیخا با همه در صفه بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پر خون و لب پر خنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
لبش با خلق در گفتار می بود
ولی جان و دلش با یار می بود
ازان یاریگران در شادی و غم
نبودش با کسی پیوند محکم
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شب کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی
چو مه در پرده اش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که ای مقصود جانم
به مصراز خویشتن دادی نشانم
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا سرانجام
به فرقم تاج عزت از عزیزیت
به روی آثار دولت از کنیزیت
به مصر امروز مهجور و غریبم
ز اقبال وصالت بی نصیبم
ندانم تا به کی سوزم بدین داغ
چراغ محنت افروزم بدین داغ
بیا و رونق باغ دلم باش
به وصلت مرهم داغ دلم باش
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
به سوی شش جهت چار است چشمم
خوشا وقتی که از راهی برآیی
به برج دیده چون ماهی درآیی
چو دیدار تو بینم نیست گردم
بساط هستی خود درنوردم
کنم سر رشته پندار خود گم
شوم از بیخودی در کار خود گم
مرادیگر به جای من نبینی
چو جان آیی به جان من نشینی
نهم یکسو خیال ما و من را
تو را یابم چو جویم خویشتن را
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم از خود چه گویم
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی گفتی ای باد سحر خیز
شمیم مشک در جیب سمن بیز
تماشاگاه سرو و سوسن آرای
ز سنبل جعدتر بر روی گل سای
به شاخ از برگ جنبانی جلاجل
شود رقصان درخت پای در گل
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران نوازش نامه آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیده تر نیست
ز داغ هجر ماتمدیده تر نیست
دلم بیمار شد دلداریی کن
غمم بسیار شد غمخواریی کن
به عالم هیچ منزلگه نباشد
کت آنجا گاه و بیگه ره نباشد
ز در ور خود بود زآهن درآیی
چو در بندند از روزن درآیی
ببخشا بر چو من بی راه و رویی
بکن از جانب من جست و جویی
درآ در دار ملک شهریاران
برآ بر تختگاه تاجداران
به هر شهری خبر پرس از مه من
به هر تختی نشان جو از شه من
گذار افکن به هر باغ و بهاری
قدم نه بر لب هر جویباری
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی
به صحرای ختن نه از کرم گام
به صورتخانه چین گیر آرام
تماشا کن ز روی او مثالی
به دام آور به بوی او غزالی
چو گیرد رای رفتن زین دیارت
به هر کوه و دری کافتد گذارت
اگر پیش آیدت کبک خرامان
به یاد او بزن دستش به دامان
وگر بینی به راهی کاروانی
در او سالار گشته دلستانی
به چشم من ببین آن دلستان را
بدین کشور رسان آن کاروان را
بود کان دلستان را چون ببینم
گلی از گلبن امید چینم
ز وقت صبح تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پر درد و چشم خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید شمع مجلس روز
زلیخا همچو خور شد مجلس افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی دلان پاک سینه
بجای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
چو در خانه دل او تنگ گشتی
به عزم گشت تیزآهنگ گشتی
گهی با داغ سینه ز آه و ناله
به دشت افراختی خیمه چو لاله
ازان گلرخ به لاله راز گفتی
ز داغ دل سخن ها باز گفتی
گهی چون سیل هر وادی به تعجیل
شدی با دیده گریان سوی نیل
نهادی در میان با او غم خویش
زدی بر نیل دلق ماتم خویش
به سر می برد ازینسان روزگاری
به ره می داشت چشم انتظاری
که یارش از کدامین ره برآید
چو خور طالع شود چون مه برآید
بیا جامی که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوار است
نظر بر شاهراه انتظار است
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوا بخشی کنیم از وصل یارش
ز وصل دیگر کی کام گیرد
کجا پروانه پرد سوی خورشید
چو باشد سوی شمعش روی امید
نهی صد دسته ریحان پیش بلبل
نخواهد خاطرش جز نکهت گل
ز مهر آتش چو در نیلوفر افتد
تماشای مهش کی در خور افتد
چو خواهد تشنه جانی شربت آب
نیفتد سودمندش شکر ناب
زلیخا را در آن فرخنده منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو عزیزش
نبود از مال و زر کم هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گل اندام
پرستاریش را بی صبر و آرام
کنیزان دل آشوب دلارای
پی خدمتگری ننشسته از پای
غلامان قصب پوش کمربند
ز سر تا پای شیرین چون نی قند
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
ز خاتونان مصری همنشینان
به رعنایی و خوبی نازنینان
همه همقامت و همزاد با او
ز ذوق همنشینی شاد با او
زلیخا با همه در صفه بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پر خون و لب پر خنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
لبش با خلق در گفتار می بود
ولی جان و دلش با یار می بود
ازان یاریگران در شادی و غم
نبودش با کسی پیوند محکم
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شب کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی
چو مه در پرده اش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که ای مقصود جانم
به مصراز خویشتن دادی نشانم
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا سرانجام
به فرقم تاج عزت از عزیزیت
به روی آثار دولت از کنیزیت
به مصر امروز مهجور و غریبم
ز اقبال وصالت بی نصیبم
ندانم تا به کی سوزم بدین داغ
چراغ محنت افروزم بدین داغ
بیا و رونق باغ دلم باش
به وصلت مرهم داغ دلم باش
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
به سوی شش جهت چار است چشمم
خوشا وقتی که از راهی برآیی
به برج دیده چون ماهی درآیی
چو دیدار تو بینم نیست گردم
بساط هستی خود درنوردم
کنم سر رشته پندار خود گم
شوم از بیخودی در کار خود گم
مرادیگر به جای من نبینی
چو جان آیی به جان من نشینی
نهم یکسو خیال ما و من را
تو را یابم چو جویم خویشتن را
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم از خود چه گویم
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی گفتی ای باد سحر خیز
شمیم مشک در جیب سمن بیز
تماشاگاه سرو و سوسن آرای
ز سنبل جعدتر بر روی گل سای
به شاخ از برگ جنبانی جلاجل
شود رقصان درخت پای در گل
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران نوازش نامه آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیده تر نیست
ز داغ هجر ماتمدیده تر نیست
دلم بیمار شد دلداریی کن
غمم بسیار شد غمخواریی کن
به عالم هیچ منزلگه نباشد
کت آنجا گاه و بیگه ره نباشد
ز در ور خود بود زآهن درآیی
چو در بندند از روزن درآیی
ببخشا بر چو من بی راه و رویی
بکن از جانب من جست و جویی
درآ در دار ملک شهریاران
برآ بر تختگاه تاجداران
به هر شهری خبر پرس از مه من
به هر تختی نشان جو از شه من
گذار افکن به هر باغ و بهاری
قدم نه بر لب هر جویباری
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی
به صحرای ختن نه از کرم گام
به صورتخانه چین گیر آرام
تماشا کن ز روی او مثالی
به دام آور به بوی او غزالی
چو گیرد رای رفتن زین دیارت
به هر کوه و دری کافتد گذارت
اگر پیش آیدت کبک خرامان
به یاد او بزن دستش به دامان
وگر بینی به راهی کاروانی
در او سالار گشته دلستانی
به چشم من ببین آن دلستان را
بدین کشور رسان آن کاروان را
بود کان دلستان را چون ببینم
گلی از گلبن امید چینم
ز وقت صبح تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پر درد و چشم خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید شمع مجلس روز
زلیخا همچو خور شد مجلس افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی دلان پاک سینه
بجای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
چو در خانه دل او تنگ گشتی
به عزم گشت تیزآهنگ گشتی
گهی با داغ سینه ز آه و ناله
به دشت افراختی خیمه چو لاله
ازان گلرخ به لاله راز گفتی
ز داغ دل سخن ها باز گفتی
گهی چون سیل هر وادی به تعجیل
شدی با دیده گریان سوی نیل
نهادی در میان با او غم خویش
زدی بر نیل دلق ماتم خویش
به سر می برد ازینسان روزگاری
به ره می داشت چشم انتظاری
که یارش از کدامین ره برآید
چو خور طالع شود چون مه برآید
بیا جامی که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوار است
نظر بر شاهراه انتظار است
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوا بخشی کنیم از وصل یارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۲ - رفتن برادران پیش پدر و درخواست کردن که یوسف را علیه السلام همراه خود به صحرا برند
جوانمردان که از خود رستگانند
به کنج بیخودی بنشستگانند
ز قید طبع و کید نفس پاکند
به راه درد و کوی عشق خاکند
نه زیشان بر دل مردم غباری
نه از مردم بر ایشان هیچ باری
به ناسازی عالم سازگارند
به هر باری که آید بردبارند
چو شب خسپند بی کین و ستیزند
سحر زانسان که شب خسپند خیزند
حسد ورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
بیان کردند هر نوی و کهن را
رسانیدند تا اینجا سخن را
که از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر یوسف آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سر فرازی
به کنج خانه مانده روز تا شب
«فارسله غدا نرتع و نلعب »
گهی با او ره صحرا نوردیم
گهی بر پشت کوه و پشته گردیم
گهی از گوسفندان شیر دوشیم
گهی شیرین و خندان شیر نوشیم
ز فرش سبزه بازیگاه سازیم
به هر لاله به بازی راه سازیم
رباییم از سر لاله کلاهش
کنیم از فرق یوسف جلوه گاهش
زده بالا به سان کبک دامان
میان سبزه سازیمش خرامان
به یک جا گله آهو چرانیم
ز یک سو گرگ را زهره درانیم
بود طبعش به اینها شاد گردد
ز اندوه وطن آزاد گردد
ز جد گر چه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز به بازی
چو یعقوب این سخن بشنید ازیشان
گریبان رضا پیچید ازیشان
بگفتا بردن وی کی پسندم
کزان گردد درون اندوهمندم
ازان ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه دشت محنت انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز
بدان نازک بدن دندان رساند
تنش را بلکه جانم را دراند
چو آن افسونگران این را شنیدند
فسون دیگر از نو در دمیدند
که آخر ما نه زانسان سست راییم
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم
نه گرگ ار شیر مردمخوار باشد
به چنگ ما چو روبه خوار باشد
چو زیشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
به کنج بیخودی بنشستگانند
ز قید طبع و کید نفس پاکند
به راه درد و کوی عشق خاکند
نه زیشان بر دل مردم غباری
نه از مردم بر ایشان هیچ باری
به ناسازی عالم سازگارند
به هر باری که آید بردبارند
چو شب خسپند بی کین و ستیزند
سحر زانسان که شب خسپند خیزند
حسد ورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
بیان کردند هر نوی و کهن را
رسانیدند تا اینجا سخن را
که از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر یوسف آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سر فرازی
به کنج خانه مانده روز تا شب
«فارسله غدا نرتع و نلعب »
گهی با او ره صحرا نوردیم
گهی بر پشت کوه و پشته گردیم
گهی از گوسفندان شیر دوشیم
گهی شیرین و خندان شیر نوشیم
ز فرش سبزه بازیگاه سازیم
به هر لاله به بازی راه سازیم
رباییم از سر لاله کلاهش
کنیم از فرق یوسف جلوه گاهش
زده بالا به سان کبک دامان
میان سبزه سازیمش خرامان
به یک جا گله آهو چرانیم
ز یک سو گرگ را زهره درانیم
بود طبعش به اینها شاد گردد
ز اندوه وطن آزاد گردد
ز جد گر چه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز به بازی
چو یعقوب این سخن بشنید ازیشان
گریبان رضا پیچید ازیشان
بگفتا بردن وی کی پسندم
کزان گردد درون اندوهمندم
ازان ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه دشت محنت انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز
بدان نازک بدن دندان رساند
تنش را بلکه جانم را دراند
چو آن افسونگران این را شنیدند
فسون دیگر از نو در دمیدند
که آخر ما نه زانسان سست راییم
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم
نه گرگ ار شیر مردمخوار باشد
به چنگ ما چو روبه خوار باشد
چو زیشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسانیدن مالک یوسف را علیه السلام به حوالی مصر و خبر یافتن پادشاه از آن و عزیز را به استقبال ایشان فرستادن
چو مالک را برون از دست رنجی
فرو شد پای ازان سودا به گنجی
نمی آمد به روی آن دلارای
در آن ره بر زمین از شادیش پای
به بویش جان همی پرورد و می رفت
دو منزل را یکی می کرد و می رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده ماهی
به ملک دلبری فرخنده شاهی
ندیده با هزاران دیده افلاک
چو او نقشی به صورتخانه خاک
چو شاه مصر این آوازه بشنید
ازین غیرت بسی بر خویش پیچید
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهای این بستان محال است
گلی کز روضه فردوس خیزد
ز شرم رویشان بر خاک ریزد
عزیز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوی کاوران شو
به چشم خود ببین آن ماهرو را
بیاور رو بدین درگاه او را
عزیز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روی آن آرام جان کرد
چنان دیدار او از خود ربودش
که بیخود خواست تا آرد سجودش
ولی یوسف سرش از خاک برداشت
به پیش روی خویشش سجده نگذاشت
که سر جز پیش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه باز گردید
به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر
کمرهای مرصع بر میانشان
به خنده در شکر ریزی دهانشان
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازین آتش رخان بازار او سرد
فرو شد پای ازان سودا به گنجی
نمی آمد به روی آن دلارای
در آن ره بر زمین از شادیش پای
به بویش جان همی پرورد و می رفت
دو منزل را یکی می کرد و می رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده ماهی
به ملک دلبری فرخنده شاهی
ندیده با هزاران دیده افلاک
چو او نقشی به صورتخانه خاک
چو شاه مصر این آوازه بشنید
ازین غیرت بسی بر خویش پیچید
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهای این بستان محال است
گلی کز روضه فردوس خیزد
ز شرم رویشان بر خاک ریزد
عزیز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوی کاوران شو
به چشم خود ببین آن ماهرو را
بیاور رو بدین درگاه او را
عزیز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روی آن آرام جان کرد
چنان دیدار او از خود ربودش
که بیخود خواست تا آرد سجودش
ولی یوسف سرش از خاک برداشت
به پیش روی خویشش سجده نگذاشت
که سر جز پیش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه باز گردید
به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر
کمرهای مرصع بر میانشان
به خنده در شکر ریزی دهانشان
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازین آتش رخان بازار او سرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - رسدن زلیخا به درگاه پادشاه و سبب ازدحام پرسیدن و جمال یوسف را علیه السلام دیدن و وی را شناختن
زلیخا بود ازین صورت تهی دل
کزو تا یوسف آمد یک دو منزل
ولی جانش ازان معنی خبر داشت
ز داغ شوق سوزی در جگر داشت
نمی دانست کان شوق از کجا خاست
به حیلت سازیش تسکین همی خواست
به صحرا شد برون تا زان بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
به سختی چند روز آنجا به سر برد
بر آن محنت بسی دندان بیفشرد
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلش افتاد
دگر باره به خانه میلش افتاد
به پشت بارگی هودج نشین شد
به منزلگاه خود رحلت گزین شد
اگر چه روی در منزلگهش بود
گذر بر ساحت قصر شهش بود
چو دید آن انجمن گفت این چه غوغاست
که گویی رستخیز از مصر برخاست
یکی گفت این پی فرخنده نامیست
بساط عرض کنعانی غلامیست
غلامی نی که رخشان آفتابی
به دارالملک خوبی کامیابی
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بی خواست فریاد
ز فریادی که زد بی خود بیفتاد
روان هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانه خاصش رساندند
چو شد منزلگهش آن خلوت راز
ز حال بی خودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلفروز
چرا کردی فغان از جان پر سوز
لب شیرین به افغان چون گشادی
بدان تلخی چرا بی خود فتادی
بگفت ای مهربان مادر چه گویم
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر وصف او شنیدی
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من جانان من اوست
به خوابم روی زیبا وی نموده ست
شکیب از جان شیدا وی ربوده ست
به تن در تب به دل در تاب ازویم
ز دیده غرق خون ناب ازویم
درین کشور ز سودایش فتادم
بدین شهر از تمنایش فتادم
ز خان و مان مرا آواره او ساخت
درین آوارگی بیچاره او ساخت
به هر محنت که دیدی چند سالم
که بود از راحت گیتی ملالم
همه از آرزوی روی او بود
ز شوق قامت دلجوی او بود
ز کوه افزون بود بار من امروز
ندانم چون شود کار من امروز
مه من شاه ایوان که گردد
به رخ شمع شبستان که گردد
کدامین دیده گردد روشن از وی
کدامین خانه گردد گلشن از وی
که یابد از لب جانبخش او کام
که گیرد در پناه سروش آرام
کمند جعد مشکینش که بافد
ز وصل نخل سیمینش که لافد
که بازد حاصل خود در بهایش
که سازد کحل دیده خاک پایش
مرا به گردد از وی حال یا نی
رسد دستم بدین اقبال یا نی
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت ای شمع سوز خود نهان دار
غم شب رنج روز خود نهان دار
صبوری پیشه کردی روزگاری
مکن جز صبر نیز امروز کاری
بود کز صبر امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
کزو تا یوسف آمد یک دو منزل
ولی جانش ازان معنی خبر داشت
ز داغ شوق سوزی در جگر داشت
نمی دانست کان شوق از کجا خاست
به حیلت سازیش تسکین همی خواست
به صحرا شد برون تا زان بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
به سختی چند روز آنجا به سر برد
بر آن محنت بسی دندان بیفشرد
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلش افتاد
دگر باره به خانه میلش افتاد
به پشت بارگی هودج نشین شد
به منزلگاه خود رحلت گزین شد
اگر چه روی در منزلگهش بود
گذر بر ساحت قصر شهش بود
چو دید آن انجمن گفت این چه غوغاست
که گویی رستخیز از مصر برخاست
یکی گفت این پی فرخنده نامیست
بساط عرض کنعانی غلامیست
غلامی نی که رخشان آفتابی
به دارالملک خوبی کامیابی
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بی خواست فریاد
ز فریادی که زد بی خود بیفتاد
روان هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانه خاصش رساندند
چو شد منزلگهش آن خلوت راز
ز حال بی خودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلفروز
چرا کردی فغان از جان پر سوز
لب شیرین به افغان چون گشادی
بدان تلخی چرا بی خود فتادی
بگفت ای مهربان مادر چه گویم
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر وصف او شنیدی
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من جانان من اوست
به خوابم روی زیبا وی نموده ست
شکیب از جان شیدا وی ربوده ست
به تن در تب به دل در تاب ازویم
ز دیده غرق خون ناب ازویم
درین کشور ز سودایش فتادم
بدین شهر از تمنایش فتادم
ز خان و مان مرا آواره او ساخت
درین آوارگی بیچاره او ساخت
به هر محنت که دیدی چند سالم
که بود از راحت گیتی ملالم
همه از آرزوی روی او بود
ز شوق قامت دلجوی او بود
ز کوه افزون بود بار من امروز
ندانم چون شود کار من امروز
مه من شاه ایوان که گردد
به رخ شمع شبستان که گردد
کدامین دیده گردد روشن از وی
کدامین خانه گردد گلشن از وی
که یابد از لب جانبخش او کام
که گیرد در پناه سروش آرام
کمند جعد مشکینش که بافد
ز وصل نخل سیمینش که لافد
که بازد حاصل خود در بهایش
که سازد کحل دیده خاک پایش
مرا به گردد از وی حال یا نی
رسد دستم بدین اقبال یا نی
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت ای شمع سوز خود نهان دار
غم شب رنج روز خود نهان دار
صبوری پیشه کردی روزگاری
مکن جز صبر نیز امروز کاری
بود کز صبر امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید
نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۱ - شرح دادن یوسف علیه السلام قصه محنت راه و زحمت چاه را و آگاه شدن زلیخا از آنکه اندوهی که آن روز داشته است به سبب آن بوده است
سخن پرداز این شیرین فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گر چه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گر چه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - تمنا کردن یوسف علیه السلام شبانی را به حکم آنکه هیچ پیغمبری نبوده است که شبانی نکرده است و مهیا ساختن زلیخا اسباب شبانی وی را
خوش آن بیدل که دولتیار گردد
به گرد خاطر دلدار گردد
برون آید تمام از خواهش خویش
دهد در خواهش او کاهش خویش
چو خواهد جان روانی بر لب آرد
ببوسد خاک او و جان سپارد
چو جوید دل کند دل را ز غم خون
دهد در دم ز راه دیده بیرون
چو گوید خیز از سر پای سازد
به خدمتگاری او سر فرازد
اگر راند نتابد سر چو خامه
وگر خواند نپیچد رو چو نامه
به حکم آنکه امت پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان یک فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
جو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می پخت آرزویی
که گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی سبب خود را بر او بست
ببوسم گاه گاهش زان سبب دست
وگر می گفت این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم
مرصع ساخت بهر زیب و زیور
چو مژگان خودش از در و گوهر
به جنبش گر فتادی لعل خوشرنگ
ز بی مقداری افکندیش چون سنگ
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحرا چرانان
جدا سازند نادر بره ای چند
چو گردون چر بره بی مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه رنگی
ز فربه دنبه ها یکسر گران بار
به راه از بس گرانی نرم رفتار
به هر وادی چو رفتندی چرا زن
تو گویی موج می زد سیل روغن
به روی موج باد از سر فرازی
گرفته صنعت زنجیر سازی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل خورشید تابان
چو مشکین آهوی تنها فتاده
به سوی گوسفندان رو نهاده
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سبک دنباله کش کرده شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا می خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می خواست در صحرا شبان بود
وگر می خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
به گرد خاطر دلدار گردد
برون آید تمام از خواهش خویش
دهد در خواهش او کاهش خویش
چو خواهد جان روانی بر لب آرد
ببوسد خاک او و جان سپارد
چو جوید دل کند دل را ز غم خون
دهد در دم ز راه دیده بیرون
چو گوید خیز از سر پای سازد
به خدمتگاری او سر فرازد
اگر راند نتابد سر چو خامه
وگر خواند نپیچد رو چو نامه
به حکم آنکه امت پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان یک فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
جو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می پخت آرزویی
که گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی سبب خود را بر او بست
ببوسم گاه گاهش زان سبب دست
وگر می گفت این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم
مرصع ساخت بهر زیب و زیور
چو مژگان خودش از در و گوهر
به جنبش گر فتادی لعل خوشرنگ
ز بی مقداری افکندیش چون سنگ
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحرا چرانان
جدا سازند نادر بره ای چند
چو گردون چر بره بی مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه رنگی
ز فربه دنبه ها یکسر گران بار
به راه از بس گرانی نرم رفتار
به هر وادی چو رفتندی چرا زن
تو گویی موج می زد سیل روغن
به روی موج باد از سر فرازی
گرفته صنعت زنجیر سازی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل خورشید تابان
چو مشکین آهوی تنها فتاده
به سوی گوسفندان رو نهاده
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سبک دنباله کش کرده شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا می خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می خواست در صحرا شبان بود
وگر می خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد