عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۴ - مناجات در انتقال از فتوت به صدق
ای جوانمردی مردان از تو
جنبش راهنوردان از تو
ما برای تو جهانگردانیم
در وفای تو جوانمردانیم
جز به سر نیست جهانگردی ما
جز به جان نیست جوانمردی ما
فرخ آن کس که سرافرازی یافت
در رهت پایه جانبازی یافت
سر تویی خیل سرافرازان را
جان تویی پیکر جانبازان را
جامی از رنج طلب آمده سیر
بر درت می گذرد دیر به دیر
تیر غفلت بکش از کیش او را
گرمیی ده به ره خویش او را
چون صبا تیز عنانش گردان
در طلب گرد جهانش گردان
با دلی تنگ درونی تیره
شد بر او بیهده گویی چیره
فیض نوریش ده از عالم صدق
تا چو صبح از تو برآرد دم صدق
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۵ - عقد بیست و ششم در صدق که عبارت از آنست که ظاهر و باطن برابر بود و بلکه باطن از ظاهر خوبتر
ای گرو کرده زبان را به دروغ
برده بهتان ز کلام تو فروغ
این نه شایسته هر دیده ور است
که زبانت دگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دوری چند
دل قیری رخ کافوری چند
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یکجهت و یکرو باش
وز دورویان جهان یکسو باش
از کجی خیزد هر جا خللیست
راستی رستی نیکو مثلیست
راست جو راست نگر راست گزین
راست گو راست شنو راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج ز هدف بر طرف است
رورقم های «الف بی » بنگر
که الف از همه باشد برتر
رو بنه تخته ابجد به کنار
که درآید الف اول به شمار
گر سبب جوید حکمت طلبی
نیست جز راستی آن را سببی
راست رو است که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق اکسیر مس هستی توست
پایه افراز فرو دستی توست
اثر کذب بود هیچکسی
به کسی گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چو بود صدق پسند
علم نورش از آنست بلند
دل اگر صدق پسندیت دهد
بر همه خلق بلندیت دهد
وگر از کذب گزیند علمی
علم او بنشیند به دمی
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجه تحقیق شوی
گر چه صدیق نبی راست خلف
باشدش بر دگر اصناف شرف
گر بر این قاعده برهان خواهی
به که برهانش ز قرآن خواهی
آنست صدیق که دل صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعده او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
بر فتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
نه در او رنگ تکلف باشد
نه در او بوی تصلف باشد
دامن همت صدیقان گیر
در ره خدمت صدیقان میر
بو که بر جان تو خالی ز قصور
از صفای دلشان ریزد نور
مس قلب تو ازان زر گردد
سنگ بی قدر تو گوهر گردد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۷ - مناجات در انتقال از صدق به اخلاص
ای ز نورت علم صبح سفید
صادقان را به تو خوش صبح امید
ما چو صبح از تو به صدقیم علم
جز به مهرت ز ازل نازده دم
تا به کی جامه جان چاک زنیم
علم صدق بر افلاک زنیم
انجم اشک چو گردون ریزیم
چون شفق اشک به خون آمیزیم
تاب مهری به دل ما افکن
تا شود زان نفس ما روشن
برسانیم به روشن نفسی
ناکسان را به مقامات کسی
هست در کشمکش نفس نژند
جامی از ناکسی خود گله مند
مده از گرم روان واپسیش
برهان از کسی و ناکسیش
گر چه راهی به خطا پیموده
از عمل های ریاآلوده
به خلاصی ز ریا خاصش کن
حلقه کوب در اخلاصش کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۸ - عقد بیست و هفتم در اخلاص که پای همت بر سر هوا نهادن است و گردن ارادت از ربقه ریا گشادن
ای به خود رسته که چون شاخ گیا
می دهد جنبش تو باد هوا
تا کی از باد هوا جنبیدن
چون هوا نیست خوش آرامیدن
هست جنبش ز هوا عادت خس
جنبش از بهر خدا باید و بس
چون هوا آید جنبش کم کن
کوه سان پا به زمین محکم کن
ور خدا خواندت از سر کن پای
بر هوا پا نه و در راه درآی
دام ازین وادی خونخوار بکش
دامن از صحبت اغیار بکش
روی در قبله یکرویی کن
خلق بگذار و خداجویی کن
تا کی از دین ببری رونق را
کز پی خلق پرستی حق را
چون نباشد نظر کس به تو باز
دانه چین مرغ شوی وقت نماز
نهی آن گونه پی سجده جبین
کو پی دانه برد سر به زمین
وقت سجده که سوی خانه بود
مدت چیدن یک دانه بود
نه در آن سجده وقاری بودت
نه به دل هوش و قراری بودت
ور بود همچو تویی حاضر تو
که در آن سجده بود ناظر تو
دیر ماند سر تو سجده شناس
همچو در کاه سر گاو خراس
سجده جز بهر خدا شرک بود
شرک بر چهره جان چرک بود
رشحی از چشمه اخلاص بجوی
وز رخ جان خود آن چرک بشوی
چیست اخلاص دل از خود کندن
کار خود را به خدا افکندن
نقد دل از همه خالص کردن
روی چون زر به خلاص آوردن
دل به اسباب جهان نا دادن
دیده بر حور جنان ننهادن
ساختن از دو جهان قبله یکی
تافتن روی ز هر وهم و شکی
گر بری ره به چنین اخلاصی
باشی اندر صف مردان خاصی
خطبه قرب به نام تو بود
جرعه وصل به کام تو بود
لهو تو جد شود و سهو صواب
هزل تو مایه احسان و ثواب
محرم کعبه اقبال شوی
محرم پرده اجلال شوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۹ - حکایت آن عجمی که کلمات عربی شنید دعا و استغفار پنداشت دست اخلاص به آمین برداشت هر چند آن دعا نبود آثار مغفرت روی نمود
عربی چند به هم ذوق کنان
لب گشادند به نادر سخنان
یکی از نجد حکایت می کرد
یکی از وجد شکایت می کرد
یکی از ناقه و محمل می گفت
یکی از وادی و ساحل می گفت
یکی از عشق به خوبان عرب
یکی از سعی در اسباب طرب
ناگهان مخلصی از ملک عجم
زد به سر منزل آن قوم قدم
به فنون ادبش راه نبود
وز زبان عرب آگاه نبود
شد گمانش که دعا می خوانند
سخن از حمد و ثنا می رانند
طلب عفو گنهکاریهاست
بر در لطف عفو زاریهاست
او هم آنجا به تواضع بنشست
گریه و آه و فغان در پیوست
هر چه آن قوم بیان می کردند
با هم اسرار عیان می کردند
او به تقلید همان را می گفت
گوهر اشک به مژگان می سفت
حشو می گفت و دعا می پنداشت
ذم همی خواند و ثنا می پنداشت
لیک چون بر لبش آن خاص کلام
بود در معنی اخلاص تمام
یافت درباره وی حکم دعا
داد خاصیت غفران و رضا
شد ازان دعوت از نخوت دور
جرم از عفو و گناهان مغفور
کرد از اخلاص ز تقصیر بری
بر مس قلب خود اکسیر گری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۰ - مناجات در انتقال از اخلاص به جود
ای ز بیمت دل عشاق دو نیم
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۱ - عقد بیست و هشتم در بذل و جود که اول آن اعطای درهم و دینار است و آخر آن بذل وجود
ای درم گرد تو بسیار شده
دین تو در سر دینار شده
گنج جود است کف تو مپسند
از هر انگشت بر آنجا دو سه بند
دست بسته بود از مرد درشت
بهر آزار درم جویان مشت
مشت پرز که نماید مدخل
مشت پر کرده بود بر سایل
کف بی جود وی از خوی نه خوب
بر گدایان ز قفا سیلی کوب
پنجه خود به مساحت بگشای
بر درم جود در راحت بگشای
غنچه سان خرده چه پیچی به ورق
خرج کن همچو گل آن را به طبق
موجب قبض بود جمع درم
مایه بسط و طرب بذل و کرم
بین کفت را که به بیشی و کمی
قبض و بسط از درم و بی درمی
باش چون حقه که هست از زر و مال
خواه پر خواه تهی بر یک حال
نه چو همیان که زر و بی زریش
می دهد فربهی و لاغریش
عقد همیان که پر از سیم و زر است
بر میان تو چو زرین کمر است
بر میان همچو کمر مپسند آن
جز پی خدمت حاجتمندان
گنج از امساک بود خاک به سر
کان ز امساک شود زیر و زبر
هر چه داری ز در و گوهر ناب
ریز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
بار فقر ار فکنی از یک تن
بار منت منهش بر گردن
کوهی از فقر اگر آید پیش
کاهی از منت ازان باشد بیش
چون عطابخش خدا آمد و بس
به که دانا ننهد منت کس
در کرم حیله گری بیش نیی
جود را رهگذری بیش نیی
چیست چندین عظموت و جبروت
پشت لب بر زدن و باد بروت
کیسه بیشتر از کان که شنید
کاسه گرمتر از آش که دید
هر زر و مال که بخشیده دهی
باید از وجه پسندیده دهی
به ستم سیم ستانی ز کسان
تا کشی خوان کرم بهر خسان
نیست لایقتر ازین هیچ کرم
کز کسان بازکشی دست ستم
قحبه کز کسب زنا بخشد زر
بخل صد بار ز جودش بهتر
جود او دود شرارت شرر است
بخل او نخل سعادت ثمر است
مالت از دزد به تاراج افتد
به که نی در کف محتاج افتد
ابر باید که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دریا بارد
می دهد سبزه و گل صحرا را
می کند آبله رو دریا را
دل فاسق که به زر شاد کنی
مجلس فسق وی آباد کنی
به می و نقل کنی یاوریش
مطرب و شاهد و شمع آوریش
ظلم زور ز زر یافته هست
ظلم را تیغ زراندود به دست
از زر و سیم بر او جود مکن
ظلم را تیغ زر اندود مکن
هر چه بخشی که بگیری دگری
آن نه جود است که بیع است و شری
تخم تلبیس بود دانه به دام
نیست بر گرسنه مرغان انعام
صید گر دانه که می افشاند
می کند حیله که جان بستاند
همتی ورز درین کاخ منیر
همچو خورشید ببخش و مپذیر
فیض خور نیست به هر شیب و فراز
بهر نفعی که به وی گردد باز
بر عطا صیت و ثنایی مطلب
وز عطاخواه جزایی مطلب
ور فتد زو دو صدت گنج به چنگ
باز ده ور چه کشد کار به جنگ
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۴ - عقد بیست و نهم در قناعت که بر حد ضرورت وقوف نمودن است و چشم طمع به زیادتی نگشودن
ای کمر بسته به صد حرص چو مور
وای تو گر بری این حرص به گور
خرمن هستی تو شد جو جو
بهر دانه تو چنین در تک و دو
چون شود هیچ ندانم حالت
دور گردون چو کند پامالت
در کمین خانه دوران دو رنگ
زخم زد بر دل تو کبر پلنگ
حرص در جان تو موش است بکوش
تا به زخمش نرسد آفت موش
گر دو عالم زبر و زیر شود
دیده حرص کجا سیر شود
صاد کز سلک حروفش زیری
یافت چشمیست تهی از سیری
چند در آز شوی عمر گسل
چیست زین عمر درازت حاصل
دلت از آز بپرداز که هست
ماهی از آز گرفتار به شست
خاطر از آز تهی کن که مدام
مرغ را آز کند بسته دام
حرص در کن مکن دین هنر است
حرص درکش مکش خود خطر است
گلخن حرص بود تیره و تنگ
کن به گلزار قناعت آهنگ
گل که از خاک قناعت خیزد
نافه در ناف ریاحین بیزد
کنز لایفنی از وی گهریست
مال لاینفد از وی خبریست
آن گهر زیور گوش خرد است
وین خبر مایه عمر ابد است
فاقد قاف قناعت عنقا
نیست جز ناعب انواع غنا
گنج خالی ز قناعت رنج است
هم قناعت که قناعت گنج است
دنیی کم که تو را هست پسند
چو دهد دست بدان شو خرسند
کم که نزدیک به کارت سازد
به ز بسیار که دور اندازد
قانع از رنج طلب آسوده ست
طامع اندر طلب بیهوده ست
هر چه دادند به آن داده بساز
سوی ناآمده گردن مفراز
در قناعت که تو را دسترس است
گر همین عزت نفس است بس است
گر عنان سوی قناعت تایی
زندگانی خوش آندم یابی
هست زیر فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده
نیست جز قاعده بیخردی
از طمع بندگی همچون خودی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۵ - حکایت آن حکیم که از تره زار جهان به شاخی چند قناعت کرده بود و از خوان جهانیان دندان طمع برکنده
می شد آن خاصگی شاه به دشت
بر کنار تره زاری بگذشت
تره کاری ز قضا بر لب جوی
بود ز آلودگی گل تره شوی
زان تره هر چه همی ماند در آب
طعمه می ساخت حکیمی به شتاب
خاصگی گفت بدو کای سره مرد
کس ندیدم که بدینسان تره خورد
تره تو که نه نان دیده نه دوغ
ندهد کار تو را هیچ فروغ
گر چو ما خدمتی شاه شوی
صاحب مرتبه و جاه شوی
دسته تره که بر خوان بودت
پهلوی بره بریان بودت
لقمه بره که با تره خوری
به ز هر تره که بی بره خوری
گفت با خاصگی آن مرد حکیم
کای ز جاه آمده در چاه مقیم
گر چو ما راه قناعت سپری
به حرمگاه قناعت گذری
باشد از خوان جهان تره بست
خوردن بره نیفتد هوست
کمر خدمت شاهت چو کمند
نفکند گردن اقبال به بند
شاه از خلعت شاهی بیرون
نیست جز چون تو یکی مرد زبون
پیش شمشیر سر افکنده شوی
به که پیش چو خودی بنده شوی
در دیاری که ز فقر آبادیست
بندگی خاک ره آزادیست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۶ - مناجات در انتقال از قناعت به تواضع
ای به زندان غمت شاد همه
بند تو بنده و آزاد همه
روی در قبله احسان توییم
بندی و بنده فرمان توییم
سر ما افسر طاعت ز تو یافت
دل ما عز قناعت ز تو یافت
حرص ما بر تو ز حد بیرون است
هر چه گوییم ازان افزون است
زان گرفتار صنایع نشویم
کز تو جز هم به تو قانع نشویم
جامی از حرص و قناعت رسته
در رهت محمل طاعت بسته
بارش از راه به منزل برسان
رختش از موج به ساحل برسان
شعله در خرمن پندارش زن
سکه بر صفحه دینارش زن
زآتش عشق شراریش بده
بر در قرب قراریش بده
پشت کبرش که ندیده ست شکست
به لگدکوب تواضع کن پست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۷ - عقد سی ام در تواضع که شاخ سربلندی شکستن است و بر خاک نیازمندی نشستن
ای گذشته سرت از چرخ برین
جز به منت ننهی پا به زمین
می روی دامن اجلال کشان
آستین بر سر کونین فشان
گرد راهت که گذشته ست ز میغ
داری از دیده خورشید دریغ
صد سلام ار شنوی از پس پیش
به علیکی نگشایی لب خویش
این چه جاه است و جلالت که توراست
وین چه طغیان و ضلالت که توراست
نه ز چشمت به فقیران نظری
نه ز پایت به اسیران گذری
پری از خویش و ز جز خویش تهی
از همه در نظر خویش بهی
حکم بر عاقبت کار بود
جز خدا زان که خبردار بود
شو چو مردان منی از خویش افکن
نه منی جوی و منی گیر چو زن
هست اصل گهرت ماه منی
تا کی از بد گهری ما و منی
باد پندار برون کن ز دماغ
کت ازین باد شود کشته چراغ
راه بیرون ز بصارت مسپر
در حقیران به حقارت منگر
بس گدا صورت همت عالی
جیبش از نقد امانی خالی
پیش چشمش چو شود تیز نگاه
لعب شطرنج بود شاهی شاه
نایدش صبحگهان پیش ضمیر
غیر بازیچه شب میر و وزیر
وای تو گر به چنین آگاهی
به حقارت نگری ناگاهی
دین و دنیات همه هیچ شود
رشته جانت گلو پیچ شود
به ز خود بین همه نیک و بد را
در ره نیک و بد افکن خود را
سر نه آنجا که همه پای نهند
بوسه زن پا که به هر جای نهند
مرد سرکش ز هنرها عاریست
پشت خم خاصیت پرباریست
شاخ بی میوه کشد سر به قیام
شاخ پر میوه شود خم به سلام
چون تکبر ز لعین بر زد سر
شود لگدکوب «ابی واستکبر»
وز تواضع به صفی داد خدا
مژده «تاب علیه و هدی »
سر فرازی مکن از کیسه پری
که بود کار فلک کیسه بری
چون برد کیسه تو دزد فلک
شور دعویگریت را چه نمک
مفلس از جیب تهی کی لافد
پسته چون پوچ بود نشکافد
سر نهادن که نه از بهر خداست
سرنگونی ز پی نفس دغاست
سگ پی لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند
بهتر از سبلت آن کس دم سگ
که بر او بهر طمع جنبد رگ
هر تواضع که پی منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدایی باشد
گر همه حاتم طایی باشد
سره گر خواند یکی ناسره ات
سر فرو کن به ته توبره ات
کانچه گفت او به ته توبره هست
یا نه بر تو سخن ناسره بست
ز اول و آخر خود یادی کن
خویش را هم به خود ارشادی کن
وین زمان نیز ببین تا که چه یی
نکته دان شو به یقین تا که چه یی
گر چنین نامه خود بر خوانی
بار نامه پس از این نتوانی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۸ - حکایت پیر آزاده با جوان محتشم زاده
محتشم زاده از نخوت جاه
می خرامید ظریفانه به راه
به تبختر قدمی برمی داشت
وز تکبر علمی می افراشت
عارفی پشت دو تا در ژنده
دلی از نور الهی زنده
گفت کای تازه جوان تند مرو
پند سنجیده پیران بشنو
این روش نیست چو خوش پیش خدای
بازکش زین روش ناخوش پای
طبع او از سخن پیر آشفت
بانگ برداشت ز نادانی و گفت
کای ز گفتار تو بر من باری
می شناسی که کیم گفت آری
اولت بود یکی قطره آب
که ازان شستن ثوب است ثواب
از شکم تا به کنار آمده ای
از ره بول دو بار آمده ای
و آخرت جیفه افتاده به خاک
کرده پنهان به یکی تیره مغاک
بر تو آن پرده به فرض ار بدرند
چشم نابسته کسان کم گذرند
در میانه که سراسر خوشی است
روز و شب کار تو سرگین کشی است
تنت آراسته از گوهر و در
چون شکنبه شکم از سرگین پر
گر به خود نیست شناساوریت
لب گشادم به شناساگریت
از من این نکته فراموش مکن
مدحت مدحگران گوش مکن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۹ - مناجات در انتقال از تواضع به حلم و مدارا
ای وجود همه پیش تو عدم
چرخ را پشت تواضع ز تو خم
با همه رفعت خود عرش برین
بر درت روی مذلت به زمین
هر که خود را به رهت خوار افکند
کنگر عزت خود ساخت بلند
همه را عزت و خواری از توست
مکنت کارگزاری از توست
ما به خونخواری خواریت خوشیم
از کسان منت عزت نکشیم
عزتی کان نه ز تو خواری ماست
خواریی کز تو سبکباری ماست
جامی از عزت و خواری رسته
کمر شکرگزاری بسته
کز تواضع چو سر افراختیش
سایه بر کبر نینداختیش
نیستش چون به سر از کبر کلاه
دارش از خاصیت کبر نگاه
به کف خشم عنان مسپارش
روی در حلم و مدارا دارش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۰ - عقد سی و یکم در بعض دیگر از فضایل نوع انسان چون حلم و مدارا و عفو و احسان
ای رخ افروخته از آتش خشم
خرمنت سوخته از آتش خشم
از خسان آتشی افروخته ای
تر و خشک خود ازان سوخته ای
خار خشکی که ز تو صد خرمن
شود از یک شرر آتش روشن
آب حلمی بزن این آتش را
در ته پای کش این سرکش را
دهن از گفتن بیهوده ببند
لبت آلوده به ناخوش مپسند
بهر آزار مکش تیغ زبان
بر زبونان مگذر تیغ زنان
هر زمان پهن مکن از سر کین
پنجه در سیلی مشتی مسکین
دمبدم بر تنی از جرم بری
پر مکن مشت ز بیدادگری
لب فرو بند به دندان ستم
بازکش از لگد ظلم قدم
چون ستوران حرون چند ز حد
می بری زخم به دندان و لگد
خشم کم کن که بود روز جزا
ترک خشمت سپر خشم خدا
سازد ارد دست نگیرد سپرت
دوزخ آماج سهام شررت
رویت امروز به بهروزی کن
بهر فردات سپردوزی کن
حلم اگر چند گران است چو کوه
می رسد بر دل ازان رنج و ستوه
رو در آن کوه کن از موج عقب
پیش ازان کت گذرد موج ز لب
حلم کشتی و غضب طوفان است
صاحب حلم چو کشتیبان است
زور طوفانش چو کشتی شکند
موج طوفان به هلاکش فکند
سال ها راه گنه پیمودی
قدم سعی به ره فرسودی
هر چه کردی نپسندید خدای
که خلد نشتر خاریت به پای
تو هم این شیوه بیاموز آخر
زآتش قهر میفروز آخر
خرده بر کم خردان بیش مگیر
رنج نیکان و بدان پیش مگیر
هر که غمگین کندت شادش کن
وان که بندت نهد آزادش کن
نیکی اندیش بداندیشان باش
مصلحت کوش خطاکیشان باش
گنج دان رنج جفاکاران را
باغ خوان داغ دل آزاران را
پیشه کن عفو به خوبی و خوشی
گذر از ناخوشی کینه کشی
در صف عفو و کرم منتظمی
بهتر از کشمکش منتقمی
کینه خواهی روش احسان نیست
هر که احسان نکند انسان نیست
مشو از ورزش بی احسانی
خارج از دایره انسانی
هر دم از دیو پریشان چه شوی
وز غضب سخره شیطان چه شوی
همه تن پای شده همچون گوی
اندرین معرکه داری تک و پوی
دیو افتاده تو را در دنبال
می دهد گردشت از حال به حال
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۲ - مناجات در انتقال از حلم به بشر و طلاقت وجه
ای ز حکمت همه را پشت به کوه
نیست بی پشتی ازان هیچ گروه
کوه حلم تو صدا احسان است
جان مادر تن ازان رقصان است
زان نوا مست سماعیم همه
جسم و جان کرده وداعیم همه
در سماعند چو ما ملک و ملک
دور آن بیشتر از دور فلک
هر سماعی که نه جاویدانیست
نه سماع است که سرگردانیست
پاکه با هستی خود کوفتن است
فرق خود را به لگد کوفتن است
جامی از دست خود از دست شده ست
وز لگدکوب خودی پست شده ست
از لگدکوب خودش باز رهان
وز غم نیک و بدش باز رهان
گر چه خود را به یقین جلوه ده است
بر جبینش ز گمان صد گره است
پرده از چشم یقینش بگشای
گره دل ز جبینش بگشای
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۴ - حکایت آن پیرزن که از حضرت رسالت صلی الله علیه و علی آله و سلم پرسید که پیر زنان به بهشت خواهند رسید
کرد آن زال کهنسال سؤال
از نبی کای شه فرخنده خصال
روز محشر که بهشت آرایند
رستگاران به بهشت آسایند
شود آن منزل عالی وطنان
راحت آباد چو من پیر زنان
گفت حاشا که چنان خوش وطنی
گردد آرامگه پیرزنی
گل آن باغ جوانان باشند
غنچه اش تنگ دهانان باشند
پیرزن چون ز نبی قصه شنید
ناله از سینه پر غصه کشید
از فغان زمزمه غم برداشت
وز مژه گریه ماتم برداشت
شد نبی مژده دهش چابک و جست
که نه گر کهنه عجوزان ز نخست
یک به یک دختر دوشیزه شوند
کی در آن روضه پاکیزه شوند
اول کار جوانی بخشند
آنگه آمال و امانی بخشند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۶ - عقد سی و سوم در تودد و تالف که به شفقت و محبت با خلق خدای آمیختن است و از لوازم آمیزش ایشان نگریختن
ای ز خود ناشده یک لحظه خلاص
هر دم از عام مجو خلوت خاص
چو الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو
میل وصلت ز الف کم باشد
جز به حرفی که مقدم باشد
هر چه در مرتبه از وی پست است
در وصلت به رخ وی بسته ست
گر نیی همچو الف بند به هیچ
از سبق یافتگان پای مپیچ
لیک از آنان که به پستیت کشند
به ره طبع پرستیت کشند
به سر کنگر همت سرکش
دامن وصلت از ایشان درکش
عزلت از غیر خوش آید نه ز یار
دامن صحبت یاران مگذار
یار از یار کند کسب کمال
یار از یار برد جاه و جلال
یار با یار به هم جان و تنند
سخت پیوند چو روح و بدنند
تن ز جان زندگی آموز بود
جان به تن بندگی اندوز بود
تن بی جان چه بود مرداری
جان بی تن که بود بیکاری
سنگ از پرتو خود گیرد تاب
گردد از صحبت گل آب گلاب
چون صبا بر گل و ریحان گذرد
بر سرت غالیه افشان گذرد
ور گذر سوی خس و خار کند
چشمت از زخم خس افگار کند
چون زنی در کمر صحبت دست
با حریفان کنی آهنگ نشست
با بزرگان به ادب کن پیوند
نیک و بدهر چه ببینی بپسند
بد ازیشان به نکویی بردار
خود ازیشان همه نیک آید کار
نطق ایشان ز مقامات وصول
وز تو ایمان و تلقی به قبول
با رفیقان به مروت می باش
تخم ایثار و فتوت می پاش
عیبشان چون فتد از پرده بدر
دار پوشیده ازان عیب نظر
با فرودان شفقت ورزی کن
یافتی مرز، کیا مرزی کن
در خطاشان به نصیحت پیش آی
ره بر ایشان به نصیحت بگشای
گر تو را صحبت نیکان باید
جز به نیکی ره آن نگشاید
نیک شو تا که به نیکان برسی
کس نیکان شوی از نیک کسی
ای بسا بد که ز یک خوی نکو
با نکوکار شود همزانو
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۷ - حکایت آن زاغ و کبوتر که به مناسبت لنگی همپای یکدیگر شده بودند
عارفی طوف کنان رفت به باغ
دید در باغ حمامی با زاغ
با هم از حکم دو جنسی رسته
چون دو همنجس به هم پیوسته
عارف آن حال عجب را چون دید
به تعجب سر انگشت گزید
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
میوه چین آمده اند از یک شاخ
ناگهان دید که از شاخ بلند
برگشادند سوی خاک نژند
آب جویان به تک و پوی شدند
لنگ لنگان به لب جوی شدند
دید کانبازیشان در لنگی
می دهد خاصیت یکرنگی
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزینند به یک شاخ مقام
بس دو خویش به نسب همخانه
که نشینند ز هم بیگانه
آشنایی نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۸ - مناجات در تقریب سماع
ای دل و دیده صاحبنظران
از خیالت به جمال دگران
روی در روی تو باشد همه را
چشم دل سوی تو باشد همه را
همه جا پرتو رویت نگرند
پا ز سر کرده به سویت گذرند
به هوای تو نشینند به هم
به تمنای تو بینند به هم
هر نوایی که به جایی شنوند
که ازان بوی وفایی شنوند
پای تا سر همگی گوش شوند
با غمت دست در آغوش شوند
آستین بر سر جان افشانند
دامن از میل جهان افشانند
بنده جامی نه ازان انجمن است
لیک در دامنشان دستزن است
مگسل دست وی از دامنشان
خوشه چینی دهش از خرمنشان
از نم زرق و ریا پاکش کن
در ره صدق و صفا خاکش کن