عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - اشارت به قربات اربع که مراتب ولایت است یعنی قرب نوافل و قرب فرایض و مقام جمع الجمع که مرتبه قاب قوسین است و مقام جمع احدیت که مرتبه اؤ ادنی است و خاصه پیغمبر ماست صلی الله علیه و سلم و کمل ورثه وی
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - اشارت به تقسیم حیرت محمود و مذموم
معنی حیرت ار شود مقسوم
غیر محمود نیست یا مذموم
آنست مذموم کز شکوک و شبه
بسته گردد به سوی مقصد ره
هست در راه سعی و کوی طلب
شرط اول تعین مطلب
وجهه قصد ناشده ممتاز
طایر سعی چون کند پرواز
در بیابان دو ره چو پیش آید
که یکی زان دو کعبه را شاید
تا به تعیین ندانی آن ره را
کی بریدن توانی آن ره را
لیک تعیین ره به جزم و یقین
که نه شک را شوی رهی و رهین
به امارات عقل دان و حواس
یا به تقلید مرد راه شناس
یا به الهام و کشف ربانی
که مر آن را خلاف نتوانی
گر نباشد یکی ازین سه دلیل
باز مانی ز راه خوار و ذلیل
ره زند بر تو غول حیرانی
بلکه غولی شوی بیابانی
چون تو را سر حیرت مذموم
شد به تفصیل ازین سخن معلوم
آن بود شرع حیرت محمود
که کشی برقع از رخ مقصود
لمعات جمال قدس قدم
بر تو تابد ز اوج فضل و کرم
هر زمان لمعه دگر بینی
هر نفس میوه دگر چینی
سازدت اصطلام آن لمعات
فارغ از مبدعات و مخترعات
خورد و خوابت تمام بربایند
بر تو درهای فیض بگشایند
گم شوی جاودان ز هستی خویش
ساده گردی ز خود پرستی خویش
صد بد و نیک بگذرد به سرت
که نباشد ز خویشتن خبرت
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - قصه آن مخنث که از روزن در منظری افتاد و از آنجا در خانه سفلی و از آنجا در سردابه ای و از آنجا در چاهی چون در سردابه افتاد بانگ کرد که ای خداوندان سرای، سرای شما زمین ندارد
آن مخنث به بام همسایه
رفت از همت فرومایه
پا فرو شد به روزنش ناگاه
داشت روزن به سوی منظر راه
چون به منظر فتاد و خاست ز جای
شد فرودش به جای دیگر پای
یافت خود را به خانه زیرین
بود سردابه ای در او دیرین
شد به سردابه هم خطا پایش
جزم شد بر هلاک خود رایش
بانگ برداشت کای مسلمانان
کرده قصد هلاک مهمانان
گر نه تحت الثری ست جای شما
چون ندارد زمین سرای شما
بود چاهی درون سردابه
کآخر آنجا گشاد پاتابه
در تگ چاه میخی ایستاده
بهر عیش مخنث آماده
چون فرود آمد از برابر میخ
گشت جای نشست او سر میخ
میخ را شد به جای خویش قرار
شد مخنث ز میخ شکرگزار
عاقبت چرخ جز به خیر نگشت
وآخر کار من به خیر گذشت
که بحمدالله ار چه صد غم و رنج
بر من آمد درین سرای سپنج
خیر هر کس به قدر همت اوست
همت مرد راه قیمت اوست
کی توانی شناخت قیمت مرد
تا ندانی که چیست همت مرد
همت آن یکی علو نسب
شرف جد سیادت ام و اب
همت آن دگر صفات کمال
علم و عفت شجاعت و افضال
همت آن یکی زن و فرزند
همدم و آشنا و خویشاوند
همت آن دگر زر و زیور
تاج آراسته به لعل و گهر
همت آن یکی سراچه و باغ
مجلس امن و بزمگاه فراغ
همت آن دگر ده و کاریز
وانچه باشد مناسب از هر چیز
آن یکی را هوای درس علوم
منطق و نحو و صرف و طب و نجوم
وان دگر را خیال کلک و دوات
جمع کردن برای خط ادوات
بس کنم کانچه زین شمار بود
که حجاب جمال یار بود
از طریق شمار بیرون است
وز حد اعتبار افزون است
لیک با هم درین صفت یارند
که ازین کارخانه عارند
جلوه گاه جمالشان دنیی ست
جای وزر و وبالشان عقبی ست
همه از عز قرب واهب فرد
مایه لعنت اند و موجب طرد
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - اشارت به معنی آنچه رسول صلی الله و علیه و سلم فرموده است که الدنیا ملعونة و ملعون ما فیها الا ذکر الله سبحانه
هست قول نبی که دنیی دون
وانچه جز ذکر ایزد بیچون
داخل اوست جمله ملعونند
وز نظرگاه قرب بیرونند
هر که پیوند ساخت با ملعون
نیست او هم ز حکم لعن برون
لعن حق چیست گویمت مشروح
کنم ابواب فهم آن مفتوح
لعن، راندن بود ز ساحت قرب
محنت بعد بعد راحت قرب
هر که یکدم جدا ز مقصود است
او در آن دم لعین و مطرود است
چون به مقصود خویش رو آورد
رست از زخم تیغ لعنت و طرد
سایه لطف و رحمتش دریافت
آفتاب قبول بر وی تافت
قرب او چیست از حق آگاهی
بعد او زین طریقه گمراهی
امر و نهیی که هست در قرآن
هست ازین قرب و بعد داده نشان
امر باشد به قرب حق خواندن
نهی از اسباب بعد او راندن
دوزخ و آنچه هست در دوزخ
وان عذاب و نکال در برزخ
درکات مراتب بعداند
که یکایک مناسب بعداند
گشت ظاهر به یک طریق و نسق
صورت غفلت تو اندر حق
روضه خلد و بوستان نعیم
چشمه سلسبیل یا تسنیم
درجات بهشت و لطف قصور
عرفات قصور و جلوه حور
همه هستند پیش صاحب رای
صورت قرب و آگهی ز خدای
ای کزین آگهی شدی آگاه
غیر ازین آگهی مجوی و مخواه
هستی جان و تن همی فرسای
واندر آن آگهی همی افزای
تا نه از جان و تن فنا باشی
مرد آن آگهی کجا باشی
آگهی هست جاودان گنجی
گنج می بایدت بکش رنجی
در طلب ناکشیده محنت و رنج
ریش گاوی بود توقع گنج
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۹ - در بیان آنکه چون عاشق ظلمت وایه های نفس بداند روی از خود بگرداند و در معشوق آورد
عاشق صدق جو چو دریابد
ظلمت خود ز خود عنان تابد
روی جان آورد به قبله دوست
نشود محتجب ز مغز به پوست
هر چه گوید برای او گوید
هر چه جوید برای او جوید
همچو پروانه کو به مجلس جمع
هستی خود فنا کند در شمع
بهر جانان فنا کند خود را
پیش رویش فدا کند خود را
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - قصه آن گلخنی که در مشاهده جمال شاهزاده آتش در ژنده اش گرفت و از ژنده به تنش رسید و وی از همه بی خبر بود
از رخ شاهزاده گلخنیی
یافت در دل ز مهر روشنیی
شد چو از ره سواره بگذشتی
گلخنی در نظاره گم گشتی
چو در آمد ز درد عشق ز پای
ساخت در تنگنای گلخن جای
چند گه شاهزاده ره پیمود
گلخنی در نظاره گه ننمود
به لطافت بهانه ای بر ساخت
مرکب خود به سوی گلخن تاخت
گلخنی چون لقای شاه بدید
نقد هستی به پای شاه کشید
چشم و دل بر جمال جانان دوخت
ژنده اش ز آتشی که بود افروخت
شعله از ژنده در تنش آویخت
او ز دیدار شه نظر بگسیخت
داشت حیران به روی دوست نظر
نه ز تن نی ز ژنده داشت خبر
شه ز رحمت به سوی او چو شتافت
غیر خاکسترش به جای نیافت
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون عشق به مرتبه کمال رسد روی عاشق را از معشوق نیز بگرداند و در خود کند
عشق عاشق چو سر کشد به کمال
شود از غیر عشق فارغ بال
عشق را قبله گاه خود سازد
دل ز معشوق هم بپردازد
حب محبوب حب حب گردد
آنچه لب بود لب لب گردد
غیر حب کس نماندش محبوب
شود اندر شهود حب مغلوب
عشق او چون بدین حد انجامد
پا به دامن کشد بیارامد
به گریبان جان درآرد سر
بندد از هر چه غیر عشق نظر
طالب این مقام بود نبی
که به حق در اوان به طلبی
گفت کای چشم و گوش من همه تو
مایه عقل و هوش من همه تو
عشق خود را که غایت امل است
دولت لایزال و لم یزل است
بر من خسته جان تشنه جگر
ساز محبوب تر ز سمع و بصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - مناجات
ای فروغ جمال تو خوبان
پرتو خوبی تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست که نیست
جذبه عشق تو کراست که نیست
همه ذرات مست عشق تواند
پایکوبان ز دست عشق تواند
حسن لیلی که راه مجنون زد
کامش از کوی عقل بیرون زد
زلف عذرا که صبر وامق برد
دل و جانش به رنج و غصه سپرد
لعل شیرین که شد ز شکر ریز
قوت فرهاد و قوت پرویز
یک به یک نشئه جمال تو بود
که در اطوار مختلف بنمود
زد به هر جا ره اسیر دگر
صبرش از دل ربود و هوش ز سر
به کند خودش مقید کرد
رویش از هر دو کون در خود کرد
من هم ای پادشا گدای توام
هدف ناوک قضای توام
چند سرگشته داریم چون گوی
بی سر و پا دوانیم هر سوی
گه بری بر در خراباتم
گه شوی قبله مناجاتم
گه به صلحم کشی و گاه به جنگ
گه به شهدم کشی و گه به شرنگ
چه شود کز خودم خلاص دهی
جامی از باده های خاص دهی
بربایی چنان ز خویشتنم
که نیابم ز خود خبر که منم
ور نیابی سزا بدین هوسم
که عجب سفله طبع و هیچکسم
به در اهل درد راهم ده
به صف عاشقان پناهم ده
سر من خاک پای ایشان کن
حرز جانم دعای ایشان کن
خاطرم رام با کشاکش شان
وقت من خوش ز قصه خوش شان
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - قصه عاشق شدن صاحب فتوحات مکیه قدس الله تعالی سره که عشق مفرط از دل وی سر زده بود و معشوق معین و معلوم نی
پیر توحید شیخ محیی الدین
آفتاب سپهر کشف و یقین
زانچه از ذوق خود بیان کرده ست
در فتوحات مکی آورده ست
که ز مغرب چو آمدم به دمشق
جیب جانم گرفت جذبه عشق
عشقم اندر دل آتشی افزود
که بر آمد ز هستی من دود
لیکن آن را به هیچ روی و رهی
متعین نبود قبله گهی
علم افراخت عشق بر عیوق
لیک نام و نشان نه از معشوق
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - قصه خواب دیدن علی بن موفق معروف کرخی و بشر حافی و احمد بن حنبل را قدس الله تعالی ارواحهم
شب علی موفق آن شه دین
رفت در خواب سوی خلد برین
دید شخصی لطیف و پاک سرشت
ایستاده به رهگذار بهشت
یک به یک را به چهره می نگرد
ره رد و قبول می سپرد
سعدا را به خلد می خواند
اشقیا را ز خلد می راند
بعد ازان دید با خدادانی
دو فرشته نشسته بر خوانی
می نهندش ز طیبات جنان
از چپ و راست لقمه ها به دهان
بعد ازان با هزار جاه و جمال
یافت ره در سرادقات جلال
دید در زیر عرش حیرانی
از دو عالم فشانده دامانی
کرده در جلوه گاه وحدت جای
دوخته دیده در شهود خدای
ننهد دیده شهود به هم
ندهد پشت استقامت خم
گفت با خویشتن در آن دل شب
که کیانند این سه تن یارب
هاتفی گفت این که مشعوف است
به شهود خدای معروف است
که ز امید و بیم فارغ و فرد
به محبت پرستش حق کرد
وان دو تن را که دیدی از اول
بشر حافی و احمد حنبل
جامی از هر چه هست بگسل بندو
واندر آن یار دل گسل دل بند
بو که حکم کما تعیش تموت
دهدت بعد مرگ از وی قوت
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - قصه عیینه و ریا
معتمر نام مهتری ز عرب
رفت تا روضه نبی یک شب
رو در آن قبله دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ساخت بالین ز آستان نیاز
گوش بنهاد بر نشیمن راز
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه پردازی
کای دل امشب تو را چه اندوه است
وین چه بار گرانتر از کوه است
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی به سان لاله کشید
واندر این تیره شب ز ناله زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار
یا نه یاری درین شب تاریک
از برون دور وز درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون فشان بربود
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را
چه شب است این چو زلف یار دراز
چشم من ناشده به خواب فراز
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
در نفیر و فغان زبان جرس
تنگ بر صبحدم مجال نفس
دست دوران دریده پرده کوس
تیغ گردون بریده نای خروس
چون مؤذن ره مناره سپرد
گویی افتاد ازان به گردن خرد
کش نیاید ز حلقه حلقوم
بانگ یا حی صدای یا قیوم
این نه شب هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی نصیبی را
منم اکنون و جانی آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او جا درون جان دارد
گر کنم ناله جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم
واندر این شب شود همآوازم
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می نالم
ز آتش غم چو موی پیچانم
موی پیچان و مور بی جانم
هست ناچار پیش فرزانه
موی را شانه مور را دانه
اگرم شانه همچو مو هوس است
شانه ام فرق شاخ شاخ بس است
دانه گر بایدم چو مور نژند
باشدم اشک دانه دانه بسند
ماه گردون بود گوا که چنین
ناله زان می کنم که ماه زمین
چهره از من چو ماه تافته است
تیغ مهرش دلم شکافته است
هرگز اینم گمان نبود به خویش
کایدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر مرا
داد ناآزموده زهر مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد
چون بدینجا رساند ناله خویش
کرد با خامشی حواله خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۱ - حیران شدن معتمر در آنکه آن زاری کننده که بود و پشیمان شدن که چرا دنبال آواز نرفت
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
گام زد در ره پریشانی
داد رخت خرد به حیرانی
کان همه نالش از زبان که بود
وان همه سوزش از فغان که بود
چیست این ناله کیست نالنده
باز در خامشی سگالنده
آدمی یا نه آدمیست پریست
کآدمی وار کرده نوحه گریست
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پرده راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری
دست بگشادمی به چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزل سینه سوز و دردآمیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
بیت بیتش مقام سوز و نیاز
در هر مصرعش ز عیش فراز
حرف حرفش همه فسانه درد
نغمه محنت و ترانه درد
اولش نور عشق را مطلع
وآخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینه تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصه خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - باز نمودن عیینه صورت حال خود را پیش معتمر
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبله وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
پشت خود در رکوع خم دادم
سجده گاه از دو دیده نم دادم
به تشهد نشستم آزاده
از شهادت به شهد افتاده
یافت جنبش ز من به شهد انگشت
کرد شیرینیم به تلخی پشت
بهر عقده گشایی ایام
تیز دندان شدم پسین سلام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفو جویان شدم به استغفار
از همه کارها و آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه ای
هر یکی را ز ناز زمزمه ای
در گهر غرق گوش و گردن شان
خاک ره مشکبو ز دامن شان
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال ها جلاجل زن
بود یک تن ازان میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
کام جان خنده شکر ریزش
دام دل گیسوی دلاویزش
غنچه پر نوش گلبنی ز ارم
نافه در ناف آهویی ز حرم
پای ازان جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عیینه دل تو می خواهد
وصل آن کز غم تو می کاهد
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چو دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نز سر خود خبر مرا نه ز پای
می روم کو به کوی و جای به جای
این سخن گفت و زد یکی فریاد
رفته از خود به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر ترانه ساز آمد
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عزیمت کردن معتمر و عیینه به جانب مسجد احزاب در طلب ریا
خسرو صبح چون علم بر زد
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین قدم بیفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عیینه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر محمل
روی خورشید قرب غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
قبله آن قبیله شد رویش
طاق محرابشان دو ابرویش
همچو لاله به سینه داغ تو برد
شعله زن لاله ای ز باغ تو برد
گر چه بار رحیل از اینجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بویاست
نام او از معطری ریاست
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثری قدرم ار چه بالا نیست
جای ریا بجز ثریا نیست
هست رو در ثری ثریا را
پشت بر من چراست ریا را
تا به کی از دو دیده خون ریزم
خون دل از درون برون ریزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گریه شد نایاب
کیست از دوستان و غمخواران
در طریق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
دیده عاریت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گریم
ز آتش اشتیاق او گریم
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - قصه تحفه مغنیه
تاجری می گذشت در بغداد
رهگذارش به خان برده فتاد
زان طرف بانگی آمدش در گوش
که همی گفت مرد برده فروش
کو حریفی مقامر و چالاک
کانچه دارد به کف ببازد پاک
کیسه از سیم و زر بپردازد
خانه و خانگی براندازد
بخرد شاهدی چو ماه تمام
تحفه ای از بهشت تحفه به نام
روی او عکسی از چراغ حرم
قد او گلبنی ز باغ ارم
زلف او دام راه ره طلبان
لعل او کام جان خشک لبان
چشم او چشمه خیز فتنه و ناز
خال او تخم شوق اهل نیاز
چون خرامد برد به لطف خرام
از مقیمان سر و غیب آرام
چون نشیند ز پا به حسن و وقار
باز دارد سپهر را ز مدار
گر برآرد به مطربی آواز
جان رفته به مرده آرد باز
طایر روح را به نغمه چنگ
به ریاض بقا دهد آهنگ
تاجر اوصاف آن پری چو شنید
در دلش آرزوی او جنبید
جلوه آن مهش ز روزن گوش
غارت عقل گشت و آفت هوش
ای بسا کس که روی دوست ندید
وز خبر گوشمال عشق کشید
آن خبرها که از خدای جهان
داد پیغمبر آشکار و نهان
که کریم است و خالق و رازق
بهر آن بود تا شوی عاشق
همچنین از نبی و آل کرام
یا ز اصحاب و اولیای عظام
این صفت ها و حال های شریف
که در آنها کتب شده تصنیف
همه از بهر عشقبازی توست
که شوی در طریق عشق درست
لیک چندان حجاب تو بر تو
بر تو بینم تنیده از هر سو
که نیاید ز چشم تو نظری
نه ز گوشت شنیدن خبری
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۳ - رسیدن شیخ بزرگوار سری سقطی قدس الله تعالی سره به سر وقت تحفه و آگاهی یافتن از حالی وی
هم در آن وقت ها سری سقطی
آن سریع طریق حق نه بطی
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - به هم رسیدن شیخ سری قدس سره و تاجر و خریداری کردن شیخ سری تحفه را از وی
تحفه و شیخ در سخن بودند
رازگوی نو و کهن بودند
تاجر دین و دل ز دست شده
در لگدکوب غصه پست شده
ناگهانی ز در درون آمد
سوی آن بندی زبون آمدی
شیخ را چون بدید خرم شد
دلش از کار تحفه بی غم شد
گفت شاید به یمن همت او
سهل گردد بلا و محنت او
بعد تسلیم چهره نمناک
بهر تعظیم شیخ سود به خاک
شیخ گفت که این حد من نیست
کین کنیزک ز من به این اولیست
پس ازان شیخ رو به تاجر کرد
رغبت بیع تحفه ظاهر کرد
کرد تاجر فغان که واویلاه
که شد احوال من ز فقر تباه
نیست در دستت آن گشاد ای شیخ
که توانی بهاش داد ای شیخ
از درم شد بهاش بیست هزار
کی برآید ز دستت این مقدار
همه مالم ز دست شد بیرون
در بهای کنیزک و اکنون
نه کنیزک به دست نی مالم
محرمی کو که پیش او نالم
شیخ رفت و به خانه دانگی نه
جز دعا را غریو و بانگی نه
دست برداشت کای اله کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
آبرو بخش اشک ریختگان
خاک ذلت به چهره بیختگان
کارساز فتادگان از کار
بار بردار ماندگان در بار
مانده در بار تحفه است دلم
سخنی گفته ام وز آن خجلم
کار من تنگ شد ز تنگدلی
سرخروییم ده درین خجلی
در گنجینه کرم بگشای
قیمت تحفه ام کرم فرمای
شیخ را بود رو به خاک نیاز
که برآمد ز سوی در آواز
در چو بگشاد دید کرده مقام
بر درش خواجه ای و چار غلام
همه بر آستان او زده صف
هر یکی شمع و بدره ای در کف
اذن خواهان درآمدند از در
بر زمین نیازمندی سر
پنج بدره ز سیم پاک عیار
هر یکی در شمار پنج هزار
پیش شیخ زمانه بنهادند
بر سر پای خدمت استادند
شیخ پرسیدشان ز صورت حال
خواجه فرمود در جواب سؤال
که مرا شب به خواب بنمودند
صورت فقر شیخ و فرمودند
که دلش بهر تحفه دربار است
قیمت تحفه را طلبگار است
قیمت تحفه بر به خدمت شیخ
تا شوی بهره ور ز همت شیخ
شیخ با خواجه بامداد پگاه
رو نهادند سوی تحفه به راه
چون رسیدند از قضا تاجر
نیز شد بی توقفی حاضر
عرضه کردند بدره ها بر وی
گفت من کی فروشم او را کی
قیمت تحفه هست ازان افزون
کش بدینها کنم ز دل بیرون
می فزودند در بها ز کرم
تا رسید آن به چل هزار درم
گفت تاجر ز دیده ریزان آب
که شبم گفت کردگار به خواب
که بود تحفه برگزیده ما
او خود و غیر خود رمیده ما
خط آزادیش بلا اکراه
می دهم خالصا لوجه الله
غیر او هر چه دارم از زر و سیم
به فقیران همی کنم تسلیم
همه را می دهم برای خدای
بو که حاصل کنم رضای خدای
خواجه چون گوش کرد آن سخنان
دست بر رو نهاد گریه کنان
گفت گویا که خالق معبود
نیست از کار و بار من خشنود
که مرا ساخت زین شرف نومید
سوخت جانم به حسرت جاوید
به کف من ز ملک و مال اکنون
هر چه هست آمدم ازان بیرون
همه کردم سبیل راه خدای
که خدایم بس است در دو سرای
تحفه از بند بندگی چو رهید
از سر و بر هر آنچه بود کشید
جای اطلس پلاس ساخت لباس
موی مشکین نهفت در کرباس
پا نهاد از حریم بقعه بیرون
چون پری شد به ستر غیب درون
شیخ با آن دو تن ز دنبالش
متحیر ز صورت حالش
پرس پرسان چو آمدند پدر
نه خبر یافتند ازو نه اثر
هر سه کردند متفق با هم
روی در بادیه به عزم حرم
خواجه در ره به درد و داغ بمرد
تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
مغز سر طعمه کلاغان ساخت
دیده منقارگاه زاغان ساخت
تاجر و شیخ پا بیفشردند
ریگ کوبان به کعبه پی بردند
با دل بی غش و درونه صاف
شیخ می کرد گرد خانه طواف
آمد آواز ناله ایش به گوش
کش برآمد ز جان خسته خروش
وز پی ناله نکته ایش نهفت
شد شنیده که بیدلی می گفت
کای چراغ شب سیه روزان
مایه شادی غم اندوزان
آگهی بخش جهان آگاهان
رهنمای فتاده از راهان
درد عشقت شفای بیماری
زخم تو مرهم دل افگاری
هر که از شوق توست در تب و تاب
نشود جز به وصل تو سیراب
هر که زد در محبت تو نفس
مونس جان او تو باشی و بس
از غمت هر که بی قرار آمد
تا نبیند تو را نیارامد
چون مناجات او سری بشنید
سوی آن چون سرشک خویش دوید
سر برآورد کای سری چونی
کاندرین درد بادت افزونی
شیخ گفتا کیی تو باز نمای
که فتادم ز ناله تو ز پای
گفت تن زن که هست رسوایی
ناشناسی پس از شناسایی
تحفه ام من خلاص کرده تو
صد نوا یافته ز پرده تو
شیخ دیدش به خاک افتاده
چشم ها در مغاک افتاده
سر و سیمین او خلال شده
ماه رخسار او هلال شده
الف قامتش چو نون گشته
طره سرکشش نگون گشته
چشمی و صد هزار قطره خون
لبی و صد هزار ناله فزون
شیخ گفتا که تحفه حال بگوی
وصف احسان ذوالجلال بگوی
چون ز یار و دیار ببریدی
از کرم های او چها دیدی
تحفه گفت از هزار تاریکی
داد بارم به قرب و نزدیکی
بر سریر محبتم بنشاند
وزدو صد رنج و محنتم برهاند
شیخ گفتا که آن ستوده شیم
کت خریدی به چل هزار درم
بود همراه ما به راه حجاز
در غمت مرد رو به خاک نیاز
تحفه گفتا که آن گرانمایه
در جنان با من است همسایه
دادش آنها خدا که کم دیده
دیده و گوش نیز نشنیده
شیخ گفتا که آن کریم نهاد
که تو را کرد از کرم آزاد
بر امیدت درین طوافگه است
چشم بنهاده هر طرف به ره است
تحفه پنهان ره دعاش سپرد
بر در کعبه اوفتاد و بمرد
ناگهان تاجر از عقب برسید
تحفه را اوفتاده مرده بدید
او هم از بیدلی به خاک افتاد
پیش آن پاک جان پاک بداد
هر دو را شیخ گور کرد و کفن
بعد حج رو نهاد سوی وطن
رحمت حق نثار ایشان باد
جای ما در جوار ایشان باد