عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۶ - اذن کردن حق سبحانه و تعالی ملائکه را در امتحان کردن ابراهیم صلوات الرحمن علی نبینا و علیه
حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
جامی : دفتر دوم
بخش ۷ - اشارت به تقسیم محبت به ذاتی و صفاتی و افعالی و آثاری
یا بود عشق منتشی از ذات
یا بود منبعث ز حسن صفات
یا ز افعال یا ز آثارش
می شمر منحصر درین چارش
عشق ذات آن بود که باشد دل
سوی حق خالی از غرض مایل
باز یابد ز خویشتن طلبی
که نباشد معینش سببی
کششی خیزد از درونه جان
که عبارت ازان کشش نتوان
هم عبارت ازان بود کوتاه
هم اشارت در آن بود گمراه
گر بپرسی که کیست محبوبیت
زین تک و پوی چیست مطلوبت
خوابت از چشم اشکبار که برد
صبرت از جان بیقرار که برد
رو به ره داشت جان آگاهت
چون فتادی ز ره که زد راهت
در جواب سؤال ماند لال
دم نیارد زد از حقیقت حال
هر چه بر خاطرش شود ظاهر
باشد از حسب حال او قاصر
یا بود منبعث ز حسن صفات
یا ز افعال یا ز آثارش
می شمر منحصر درین چارش
عشق ذات آن بود که باشد دل
سوی حق خالی از غرض مایل
باز یابد ز خویشتن طلبی
که نباشد معینش سببی
کششی خیزد از درونه جان
که عبارت ازان کشش نتوان
هم عبارت ازان بود کوتاه
هم اشارت در آن بود گمراه
گر بپرسی که کیست محبوبیت
زین تک و پوی چیست مطلوبت
خوابت از چشم اشکبار که برد
صبرت از جان بیقرار که برد
رو به ره داشت جان آگاهت
چون فتادی ز ره که زد راهت
در جواب سؤال ماند لال
دم نیارد زد از حقیقت حال
هر چه بر خاطرش شود ظاهر
باشد از حسب حال او قاصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۹ - حکایت ذوالنون و ابو یزید قدس الله تعالی سرهما
داد ذوالنون به بایزید پیام
کای گرفته به خواب خوش آرام
سر برآور که وقت بیگه گشت
پای در نه که کاروان بگذشت
بایزیدش جواب داد که مرد
آن بود در سرای صلح و نبرد
که رود شب به خواب از همه پیش
بامدادان رسد به منزل خویش
سر به بالین نهد به فرقت یار
صبحدم پیش او شود بیدار
لیک در مجمع طلبکاران
باشد این خواب خواب بیداران
هر که عمری ز خواب دیده نبست
ندهد این خواب یکدم او را دست
کای گرفته به خواب خوش آرام
سر برآور که وقت بیگه گشت
پای در نه که کاروان بگذشت
بایزیدش جواب داد که مرد
آن بود در سرای صلح و نبرد
که رود شب به خواب از همه پیش
بامدادان رسد به منزل خویش
سر به بالین نهد به فرقت یار
صبحدم پیش او شود بیدار
لیک در مجمع طلبکاران
باشد این خواب خواب بیداران
هر که عمری ز خواب دیده نبست
ندهد این خواب یکدم او را دست
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۰ - حکایت شاه شجاع کرمانی قدس الله تعالی سره
شاه کرمانی آن مطیع مطاع
که به میدان عشق بود شجاع
هر شبی دیده پر نمک کردی
جگر خود به آن نمک خوردی
ساختی آب دیده را نمک آب
پاک شستی ز دیده سرمه خواب
بعد عمری که چشم او نغنود
یک شبی خواب راحتش بربود
روی جانان به خواب دید آن شب
میوه وصل یار چید آن شب
تخم بی خوابش رسید به بر
آمدش بر جمال یار نظر
گر به بی خوابیش نبودی خوی
به وی این خواب کی نمودی روی
چون به مقصود خود ز خواب رسید
هیچ مقصود به ز خواب ندید
بعد ازان چون زدی به راهی گام
یا گرفتی به منزلی آرام
داشتی بالشی قرین با خویش
که گرش آمدی مجالی پیش
زیر پهلو ز خار و خس رفتی
سر به بالین نهادی و خفتی
خوش بود خواب های بیداران
خوش بود کارهای بیکاران
دیده مشغول خواب و دل بیدار
دست فارغ ز کار و دل در کار
یار بر چشم سر چو گشت عیان
گر بود بسته چشم سر چه زیان
ور بود چشم سر ازو مسدود
گر بود چشم سر گشاده چه سود
که به میدان عشق بود شجاع
هر شبی دیده پر نمک کردی
جگر خود به آن نمک خوردی
ساختی آب دیده را نمک آب
پاک شستی ز دیده سرمه خواب
بعد عمری که چشم او نغنود
یک شبی خواب راحتش بربود
روی جانان به خواب دید آن شب
میوه وصل یار چید آن شب
تخم بی خوابش رسید به بر
آمدش بر جمال یار نظر
گر به بی خوابیش نبودی خوی
به وی این خواب کی نمودی روی
چون به مقصود خود ز خواب رسید
هیچ مقصود به ز خواب ندید
بعد ازان چون زدی به راهی گام
یا گرفتی به منزلی آرام
داشتی بالشی قرین با خویش
که گرش آمدی مجالی پیش
زیر پهلو ز خار و خس رفتی
سر به بالین نهادی و خفتی
خوش بود خواب های بیداران
خوش بود کارهای بیکاران
دیده مشغول خواب و دل بیدار
دست فارغ ز کار و دل در کار
یار بر چشم سر چو گشت عیان
گر بود بسته چشم سر چه زیان
ور بود چشم سر ازو مسدود
گر بود چشم سر گشاده چه سود
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۲ - خواب کردن حبشی و باز بردن دایه وی را به خانه
شب چو نزدیک شد به وقت سحر
حبشی برد سوی بالین سر
چشم حس بست ازین جهان خراب
داد نقد خرد به غارت خواب
دایه آن را چو دید چابک و چست
باز بردش به خوابگاه نخست
بیخود افتاد تا بلندی چاشت
چاشتگاه بلند سر برداشت
چشم مالید و هر طرف گردید
زانچه شب دیده بود هیچ ندید
دید ازان منزل چو علیین
رخت خود در نشیمن سجین
نه ازان همدمان شب خبری
نه ازان شادی و طرب اثری
نه ازان آفتاب جاه و جمال
هیچ چیزش به دست غیر خیال
ره به مقصود خود ز پیر و جوان
جست چندانکه داشت تاب و توان
ناشده بر مراد خود فیروز
ماتمی در گرفت عالم سوز
دوستی حال وی چو آنسان دید
موجب آنچه دید ازو پرسید
گفت بس حال مشکلی دارم
غرقه گشته به خون دلی دارم
زد ره من به عشوه ناگاهی
دلپذیری به حسن و دلخواهی
بی نظیری که شد زبان مقال
عقل را در صفات حسنش لال
گر کسی نعت و نام او پرسید
یا محل یا مقام او پرسید
ور بگوید کجاست خانه او
خانه کیست آشیانه او
مولدش خلخ است یا فرخار
مسکنش تبت است یا تاتار
شاه اقلیم و ماه کشور کیست
خصم جانسوز و یار غمخور کیست
چشم او سرمه ناک افتاده ست
یا خود از سرمه پاک افتاده ست
نخل قدش که صنع حق بسته ست
معتدل یا بلند یا پست است
گیسویش چون کمند تافته اند
یا پی دام و بند بافته اند
رخش از نقش خال و خط ساده ست
یا خود آن زیب دیگرش داده ست
لعلش آمد حیات تشنه لبان
یا هلاک مراد دل طلبان
ابروی او که در جهان طاق است
قبله عاشقان مشتاق است
شد ز پیوستگیش پیوسته
بر جهان راه عافیت بسته
یا گشاده ست و رخنه گاه بلا
باز کرده به روی اهل ولا
از دهان و میانش هیچ نشان
هیچ کس یافت آشکار و نهان
یا خود آن سر مخفی مرموز
هست مستور سر غیب هنوز
هر چه زین نکته ها خیال کنند
وز من خسته دل سؤال کنند
جز خموشی جواب دیگر نیست
جز ندانم سخن میسر نیست
زانکه من در جمال آن دلبر
معنیی دیده ام برون ز صور
گر چه آن معنی ز صورت فرد
در لباس صور تجلی کرد
نور آن برق پرده سوز افروخت
سر به سر پرده های صورت سوخت
محو معنی و فارغ از صورم
نیست از جلوه صور خبرم
پیش من نیست رخ ز خط ممتاز
زلف او رانمی شناسم باز
گر کشد چشم او به تیغ ستم
ور دهد لعل او نوید کرم
هر دو در ذوق من بود یکسان
نیست این مشکل آن دگر آسان
دأب من نیست جز محبت ذات
ذات بر من زده ست ره نه صفات
من صفت بهر ذات می خواهم
نز برای صفات می کاهم
چون ز دل برق عشق شد لامع
ذات متبوع شد صفت تابع
من صفت بهر ذات دارم دوست
نه که در عشق ذات تابع اوست
چون کنی میل ذات بهر صفات
هست معشوق تو صفات نه ذات
هر صفت کش تو عاشقی به مثل
چون شود با نقیض خود مبدل
عشق تو نیز رو نهد به زوال
بلکه گیرد به نفرت استبدال
حبشی برد سوی بالین سر
چشم حس بست ازین جهان خراب
داد نقد خرد به غارت خواب
دایه آن را چو دید چابک و چست
باز بردش به خوابگاه نخست
بیخود افتاد تا بلندی چاشت
چاشتگاه بلند سر برداشت
چشم مالید و هر طرف گردید
زانچه شب دیده بود هیچ ندید
دید ازان منزل چو علیین
رخت خود در نشیمن سجین
نه ازان همدمان شب خبری
نه ازان شادی و طرب اثری
نه ازان آفتاب جاه و جمال
هیچ چیزش به دست غیر خیال
ره به مقصود خود ز پیر و جوان
جست چندانکه داشت تاب و توان
ناشده بر مراد خود فیروز
ماتمی در گرفت عالم سوز
دوستی حال وی چو آنسان دید
موجب آنچه دید ازو پرسید
گفت بس حال مشکلی دارم
غرقه گشته به خون دلی دارم
زد ره من به عشوه ناگاهی
دلپذیری به حسن و دلخواهی
بی نظیری که شد زبان مقال
عقل را در صفات حسنش لال
گر کسی نعت و نام او پرسید
یا محل یا مقام او پرسید
ور بگوید کجاست خانه او
خانه کیست آشیانه او
مولدش خلخ است یا فرخار
مسکنش تبت است یا تاتار
شاه اقلیم و ماه کشور کیست
خصم جانسوز و یار غمخور کیست
چشم او سرمه ناک افتاده ست
یا خود از سرمه پاک افتاده ست
نخل قدش که صنع حق بسته ست
معتدل یا بلند یا پست است
گیسویش چون کمند تافته اند
یا پی دام و بند بافته اند
رخش از نقش خال و خط ساده ست
یا خود آن زیب دیگرش داده ست
لعلش آمد حیات تشنه لبان
یا هلاک مراد دل طلبان
ابروی او که در جهان طاق است
قبله عاشقان مشتاق است
شد ز پیوستگیش پیوسته
بر جهان راه عافیت بسته
یا گشاده ست و رخنه گاه بلا
باز کرده به روی اهل ولا
از دهان و میانش هیچ نشان
هیچ کس یافت آشکار و نهان
یا خود آن سر مخفی مرموز
هست مستور سر غیب هنوز
هر چه زین نکته ها خیال کنند
وز من خسته دل سؤال کنند
جز خموشی جواب دیگر نیست
جز ندانم سخن میسر نیست
زانکه من در جمال آن دلبر
معنیی دیده ام برون ز صور
گر چه آن معنی ز صورت فرد
در لباس صور تجلی کرد
نور آن برق پرده سوز افروخت
سر به سر پرده های صورت سوخت
محو معنی و فارغ از صورم
نیست از جلوه صور خبرم
پیش من نیست رخ ز خط ممتاز
زلف او رانمی شناسم باز
گر کشد چشم او به تیغ ستم
ور دهد لعل او نوید کرم
هر دو در ذوق من بود یکسان
نیست این مشکل آن دگر آسان
دأب من نیست جز محبت ذات
ذات بر من زده ست ره نه صفات
من صفت بهر ذات می خواهم
نز برای صفات می کاهم
چون ز دل برق عشق شد لامع
ذات متبوع شد صفت تابع
من صفت بهر ذات دارم دوست
نه که در عشق ذات تابع اوست
چون کنی میل ذات بهر صفات
هست معشوق تو صفات نه ذات
هر صفت کش تو عاشقی به مثل
چون شود با نقیض خود مبدل
عشق تو نیز رو نهد به زوال
بلکه گیرد به نفرت استبدال
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - پرسیدن پسر از سبب نقصان عشق عارف که عاشقق معنی بود به واسطه نقصان حسن صورت
روزی آن نوجوان به عارف گفت
کای شناسای رازهای نهفت
چون تو را دل اسیر معنی بود
عشق معنی ز صورت اولی بود
حسن معنی نمی شود سپری
عشق آن باشد از زوال بری
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رمیده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنید
از جواب سؤال چاره ندید
گفت آنجا که جلوه معنیست
وهم نقص و زوال را ره نیست
حسن او لایزال و لم یزل است
عشق آن بی قصور و بی خلل است
هر که را زد جمال معنی راه
دست تغییر ازان بود کوتاه
لیک معنی جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتی که بنماید
به جمال خودش بیاراید
جرعه حسن خود بر او ریزد
حلیه خویش ازو درآویزد
عالمی مبتلای او گردد
پایبند وفای او گردد
لیک هر یک به قدر همت خویش
گیرد آیین عشق ورزی پیش
کای شناسای رازهای نهفت
چون تو را دل اسیر معنی بود
عشق معنی ز صورت اولی بود
حسن معنی نمی شود سپری
عشق آن باشد از زوال بری
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رمیده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنید
از جواب سؤال چاره ندید
گفت آنجا که جلوه معنیست
وهم نقص و زوال را ره نیست
حسن او لایزال و لم یزل است
عشق آن بی قصور و بی خلل است
هر که را زد جمال معنی راه
دست تغییر ازان بود کوتاه
لیک معنی جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتی که بنماید
به جمال خودش بیاراید
جرعه حسن خود بر او ریزد
حلیه خویش ازو درآویزد
عالمی مبتلای او گردد
پایبند وفای او گردد
لیک هر یک به قدر همت خویش
گیرد آیین عشق ورزی پیش
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۶ - اشارت به حال جماعتی که شراب عشق از جام صورت خورده اند و پی اصلا به جمال معنی نبرده اند
آن یکی از حجاب پیچاپیچ
غیر صورت دگر نبیند هیچ
ببرد حسن صورت از راهش
نشود دل ز معنی آگاهش
اهل عالم همه درین کارند
به حجاب صور گرفتارند
لیک باشد ز اختلاف صور
روی هر یک به قبله گاه دگر
پیش ایشان ز فرط جهل و عمی
نیست ممتاز صورت از معنی
نشناسند قشر را ز لباب
قشر خواریست دأبشان چو دواب
چشمشان از صور چو ماند دور
دل و جانشان شود ز غم رنجور
غیر صورت دگر نبیند هیچ
ببرد حسن صورت از راهش
نشود دل ز معنی آگاهش
اهل عالم همه درین کارند
به حجاب صور گرفتارند
لیک باشد ز اختلاف صور
روی هر یک به قبله گاه دگر
پیش ایشان ز فرط جهل و عمی
نیست ممتاز صورت از معنی
نشناسند قشر را ز لباب
قشر خواریست دأبشان چو دواب
چشمشان از صور چو ماند دور
دل و جانشان شود ز غم رنجور
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - اشارت به حال جماعتی که پی به کمال معنی برده اند اما شراب عشق آن جز از جام صورت نخورده اند دایما در کشاکش اند از صورتی خلاص ناشده به دیگری گرفتار شوند اعاذناالله و جمیع المسلمین عن ذلک
وان دگر گر چه عاشق صور است
لیک معشوقش از صور دگر است
حسن معنیست دیده در صورت
چشم ازان دوخته ست بر صورت
هست در دیده حسن معنی خام
نیست بی صورتش ز معنی کام
سوی صورت نظر نکرده نخست
نیست در دید حسن معنی جست
نیست بیرون ز شیشه رنگین
نور بی رنگ دیدنش آیین
می کند سوی دید نور آهنگ
لیک در شیشه های رنگارنگ
شیشه گر بشکند معاذالله
هست در دید نور حرف اله
لیک معشوقش از صور دگر است
حسن معنیست دیده در صورت
چشم ازان دوخته ست بر صورت
هست در دیده حسن معنی خام
نیست بی صورتش ز معنی کام
سوی صورت نظر نکرده نخست
نیست در دید حسن معنی جست
نیست بیرون ز شیشه رنگین
نور بی رنگ دیدنش آیین
می کند سوی دید نور آهنگ
لیک در شیشه های رنگارنگ
شیشه گر بشکند معاذالله
هست در دید نور حرف اله
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۸ - شیخ شمس الدین تبریزی شیخ اوحدالدین کرمانی را قدس الله سرهما دید که در هنگامه های دمشق می گردید از وی پرسید که در چه کاری گفت آفتاب را در طشت آب می بینم گفت اگر بر قفا دمل نداری چرا بر آسمانش نمی بینی
شمس تبریز دید کاوحد دین
کرده نظاره بتان آیین
در دمشق از هوای غمزه زنان
گرد هنگامه هاست طوف کنان
سر بدو برده آشکار و نهفت
گفت ای شیخ در چه کاری گفت
چشمه آفتاب می بینم
لیک در طشت آب می بینم
گفت هیهات این چه بی بصریست
راست بین باش این چه کج نظریست
بر قفا گر نه دمل است تو را
کار بهر چه مهمل است تو را
سر ز پستی به سوی بالا کن
سوی خورشید چشم خود وا کن
ذات خورشید بر فلک طالع
تو به عکسی چرا شدی قانع
کرده نظاره بتان آیین
در دمشق از هوای غمزه زنان
گرد هنگامه هاست طوف کنان
سر بدو برده آشکار و نهفت
گفت ای شیخ در چه کاری گفت
چشمه آفتاب می بینم
لیک در طشت آب می بینم
گفت هیهات این چه بی بصریست
راست بین باش این چه کج نظریست
بر قفا گر نه دمل است تو را
کار بهر چه مهمل است تو را
سر ز پستی به سوی بالا کن
سوی خورشید چشم خود وا کن
ذات خورشید بر فلک طالع
تو به عکسی چرا شدی قانع
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - اشارت به جماعتی که اگر چه به مشاهده جمال صورت گرفتار شدند در آن نماندند بلکه آن سبب ترقی ایشان شد به مشاهده جمال معنی
وان دگر گر چه بود عشق مجاز
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۰ - اشارت به جماعتی که در مظاهر صوری و معنوی مشهود ایشان جز جمال مطلق حضرت حق جل ذکره نیست
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - حاصل جواب عارف از سؤال پسر
سخن عارف ستوده سیر
چون به اینجا رسید پیش پسر
گفت کای فهم را مهیا تو
عشق من بود ازین قبل با تو
رخت آیینه مصفا بود
زان جمال ازل هویدا بود
چشم من بود بر جمال ازل
چون در آیینه ات فتاد خلل
چشم ازان آینه فرو بستم
پس زانوی خویش بنشستم
شاهد از آینه چو تابد رو
به بود آینه سر زانو
آن که باشد ز زانو آینه اش
حسن معنی شود معاینه اش
چون به اینجا رسید پیش پسر
گفت کای فهم را مهیا تو
عشق من بود ازین قبل با تو
رخت آیینه مصفا بود
زان جمال ازل هویدا بود
چشم من بود بر جمال ازل
چون در آیینه ات فتاد خلل
چشم ازان آینه فرو بستم
پس زانوی خویش بنشستم
شاهد از آینه چو تابد رو
به بود آینه سر زانو
آن که باشد ز زانو آینه اش
حسن معنی شود معاینه اش
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
هوشمندی بدید مجنون را
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - اشارت به آنکه تعلق خاطر طالبان راه حق که به آثار کونیه و تأمل در آن و توسل به آن در معرفت ذات و صفات حق سبحانه از این قبیل است
هست ازین جمله آنکه اهل نظر
که ندوزند چشم دل ز اثر
به تفکر شوند برخوردار
ز آیت فانظروا الی الآثار
در جمال اثر کنند نگاه
به مؤثر برند از آنجا راه
از وجود ذوات در هر حال
بر وجودش کنند استدلال
زانکه آن کش وجود نیست به خود
موجدی بایدش به حکم خرد
در فضای وجود ننهد پا
یک بنا بی عنایت بنا
نعت موجد وجوب می باید
کز تسلسل محال پیش آید
حال عالم به یک نظام و نسق
نیست الا دلیل وحدت حق
موجد کون اگر دو تا بودی
کار آن منتظم کجا بودی
صنع پاکش چو هست محکم و راست
می برد عقل پی که او داناست
نیست پوشیده بر ذوی الافهام
که حیات است شرط علم مدام
اختصاص حوادث اکوان
به مواقیت عالم و ازمان
بر ثبوت ارادت است دلیل
نکی نفی آن به رای علیل
اولا هر چه خواست کرد آخر
وصف قدرت ازین شود ظاهر
قس علی ذاک سایر الاوصاف
کین بود پیش هوشمند کفاف
من که اسرار عشق می گویم
راه ارباب فکر چون پویم
فکر سرگشتی ست در ره عشق
کی رود حکم فکر بر شه عشق
چون نماند کمال عشق جمال
لال گردد زبان استدلال
ای خوش آن کو جمال حق دیده
پرده های اثر بدریده
پردگی جلوه کرده بر نظرش
گشته نور شهود پرده درش
گل توحید بی شکی چیده
پرده و پردگی یکی دیده
که ندوزند چشم دل ز اثر
به تفکر شوند برخوردار
ز آیت فانظروا الی الآثار
در جمال اثر کنند نگاه
به مؤثر برند از آنجا راه
از وجود ذوات در هر حال
بر وجودش کنند استدلال
زانکه آن کش وجود نیست به خود
موجدی بایدش به حکم خرد
در فضای وجود ننهد پا
یک بنا بی عنایت بنا
نعت موجد وجوب می باید
کز تسلسل محال پیش آید
حال عالم به یک نظام و نسق
نیست الا دلیل وحدت حق
موجد کون اگر دو تا بودی
کار آن منتظم کجا بودی
صنع پاکش چو هست محکم و راست
می برد عقل پی که او داناست
نیست پوشیده بر ذوی الافهام
که حیات است شرط علم مدام
اختصاص حوادث اکوان
به مواقیت عالم و ازمان
بر ثبوت ارادت است دلیل
نکی نفی آن به رای علیل
اولا هر چه خواست کرد آخر
وصف قدرت ازین شود ظاهر
قس علی ذاک سایر الاوصاف
کین بود پیش هوشمند کفاف
من که اسرار عشق می گویم
راه ارباب فکر چون پویم
فکر سرگشتی ست در ره عشق
کی رود حکم فکر بر شه عشق
چون نماند کمال عشق جمال
لال گردد زبان استدلال
ای خوش آن کو جمال حق دیده
پرده های اثر بدریده
پردگی جلوه کرده بر نظرش
گشته نور شهود پرده درش
گل توحید بی شکی چیده
پرده و پردگی یکی دیده
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - در بیان آنکه روش عارف به خلاف ارباب فکر و نظر از مؤثر است به اثر
روش عارف نکو رفتار
از مؤثر بود سوی آثار
چون دل او ز زنگ کثرت رست
داد او را شهود وحدت دست
دید نور بسیط بی پایان
منبسط بر حقایق اعیان
متنزل ز وحدت اطلاق
متکثر ز انفس و آفاق
زانچه بر لوح کون مسطور است
اولا چشم وی بر آن نور است
هر چه در عرصه جهان بیند
همه بعد از شهود آن بیند
یابد آن را ز اختلاف شئون
جلوه گر بر وجوه گوناگون
از مؤثر بود سوی آثار
چون دل او ز زنگ کثرت رست
داد او را شهود وحدت دست
دید نور بسیط بی پایان
منبسط بر حقایق اعیان
متنزل ز وحدت اطلاق
متکثر ز انفس و آفاق
زانچه بر لوح کون مسطور است
اولا چشم وی بر آن نور است
هر چه در عرصه جهان بیند
همه بعد از شهود آن بیند
یابد آن را ز اختلاف شئون
جلوه گر بر وجوه گوناگون
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد بر صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد
لیکن از هر کسی و هر جایی
می شنید اینکه هست دریای
کرد از موج و شبنم و باران
بر وجودش اقامت برهان
گر چه از روی عقل برهان گفت
بود صد شک درون جانش نهفت
آری از سنگلاخ وهم و خیال
کس نرسته به پای استدلال
فلسفی عمرها نهاد اساس
دانش خویش را ز فکر و قیاس
به کف از بهر وزن کردن آن
از قوانین منطقش میزان
تا شناسد صحیح را ز سقیم
باز داند ولود را ز عقیم
کرد بسیاری از علوم و فنون
حاصل خویشتن به این قانون
ظن او آنکه از گمان رسته ست
همه در بار خود یقین بسته ست
لیکن آندم که بار بگشاید
جز متاع گمان برون ناید
در زمستان فتاد بر صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد
لیکن از هر کسی و هر جایی
می شنید اینکه هست دریای
کرد از موج و شبنم و باران
بر وجودش اقامت برهان
گر چه از روی عقل برهان گفت
بود صد شک درون جانش نهفت
آری از سنگلاخ وهم و خیال
کس نرسته به پای استدلال
فلسفی عمرها نهاد اساس
دانش خویش را ز فکر و قیاس
به کف از بهر وزن کردن آن
از قوانین منطقش میزان
تا شناسد صحیح را ز سقیم
باز داند ولود را ز عقیم
کرد بسیاری از علوم و فنون
حاصل خویشتن به این قانون
ظن او آنکه از گمان رسته ست
همه در بار خود یقین بسته ست
لیکن آندم که بار بگشاید
جز متاع گمان برون ناید
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - قصه حکیمی که به واسطه مشاهده خرق عادت از اولیاء علم وی به جهل برآمد
یافت ناگاه آن حکیمک راه
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۸ - رجوع به تمامی تمثیل
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی بغیر او نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید هم در حضیض و هم بر اوج
گاه دیدش به شکل تف و بخار
سوی بالا روان ز دریا بار
متراکم شد آن بخار و ز آن
متکون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف زنان خروش کنان
تافت یکسر به سوی بحر عنان
چون به دریا رسید و کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر تمام
قطره این را چو دید نتوانست
کردن انکار دیده و دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف اوست قطره اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیده جمله مانده بر یکجاست
لیکن اندر نظر تفاوت هاست
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی بغیر او نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید هم در حضیض و هم بر اوج
گاه دیدش به شکل تف و بخار
سوی بالا روان ز دریا بار
متراکم شد آن بخار و ز آن
متکون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف زنان خروش کنان
تافت یکسر به سوی بحر عنان
چون به دریا رسید و کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر تمام
قطره این را چو دید نتوانست
کردن انکار دیده و دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف اوست قطره اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیده جمله مانده بر یکجاست
لیکن اندر نظر تفاوت هاست
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۹ - اشارت به اصحاب مکاشفه که تجلی صفات است
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - اشارت به ارباب مشاهده که تجلی ذات است
وان دگر جمله را یک آینه دید
که خدا را در آن معاینه دید
دید یک ذات در حدود جهات
متجلی شده به جمله صفات
یک وجود است سر به سر عالم
همه اجزاش متصل با هم
کره مصمت است بی تجویف
جمع گشته در او لطیف و کثیف
نه در آن فرجه ای نه فاصله ای
نز خلاء هیچ ظرف را گله ای
امتیازاتشان ز یکدیگر
هست از اعراض با صفات و صور
آن گرانمایه جوهر قابل
که مر اعراض را بود حامل
هست مرآت ذات بی همتا
وان عوارض مجالی اسما
هر که ناظر به حال مرآت است
صورتش دیدن از محالات است
هر که را دیده هست بر صورت
بیند آیینه محو در صورت
چشم عارف که تیزبین باشد
در شهود جهان چنین باشد
بیند اندر همه جهان یک ذات
جلوه گر گشته با شئون و صفات
همچو آیینه وصف و ذات جهان
باشد از پیش چشم او پنهان
از جهان جز خدا نبیند هیچ
غیر حق هیچ جا نبیند هیچ
شد جمال خدا معاینه اش
محو مشهود گشت آینه اش
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست و اندر آینه کیست
آینه اوست و اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
اول آیینه سان برون آید
پس در آیینه روی بنماید
گر به تقیید بینی او را بند
نام و نقشش جز آینه مپسند
ور ز تقیید یابی اش مطلق
اوست پیدا در آینه الحق
که خدا را در آن معاینه دید
دید یک ذات در حدود جهات
متجلی شده به جمله صفات
یک وجود است سر به سر عالم
همه اجزاش متصل با هم
کره مصمت است بی تجویف
جمع گشته در او لطیف و کثیف
نه در آن فرجه ای نه فاصله ای
نز خلاء هیچ ظرف را گله ای
امتیازاتشان ز یکدیگر
هست از اعراض با صفات و صور
آن گرانمایه جوهر قابل
که مر اعراض را بود حامل
هست مرآت ذات بی همتا
وان عوارض مجالی اسما
هر که ناظر به حال مرآت است
صورتش دیدن از محالات است
هر که را دیده هست بر صورت
بیند آیینه محو در صورت
چشم عارف که تیزبین باشد
در شهود جهان چنین باشد
بیند اندر همه جهان یک ذات
جلوه گر گشته با شئون و صفات
همچو آیینه وصف و ذات جهان
باشد از پیش چشم او پنهان
از جهان جز خدا نبیند هیچ
غیر حق هیچ جا نبیند هیچ
شد جمال خدا معاینه اش
محو مشهود گشت آینه اش
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست و اندر آینه کیست
آینه اوست و اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
اول آیینه سان برون آید
پس در آیینه روی بنماید
گر به تقیید بینی او را بند
نام و نقشش جز آینه مپسند
ور ز تقیید یابی اش مطلق
اوست پیدا در آینه الحق