عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ره صد رهگذرت میدارم
چشم و دل بر اثرت میدارم
با همه بی خبری، هرچه کنی
لحظه لحظه، خبرت میدارم
تا سگ خویشتنم نامیدی
یزک بام و درت میدارم
در جهان دوستر از جان چه بود
من ازآن، دوست ترت میدارم
نقد کردم، ز رخ گوهر اشک
سر طوق و کمرت میدارم
چون خوری خون دل من بگذار
تا بخون جگرت میدارم
مردم چشم منی، در همه عمر
در حجاب نظرت میدارم
گفتیم خوار همی دار اثیر
خوار بادم اگرت میدارم
چشم و دل بر اثرت میدارم
با همه بی خبری، هرچه کنی
لحظه لحظه، خبرت میدارم
تا سگ خویشتنم نامیدی
یزک بام و درت میدارم
در جهان دوستر از جان چه بود
من ازآن، دوست ترت میدارم
نقد کردم، ز رخ گوهر اشک
سر طوق و کمرت میدارم
چون خوری خون دل من بگذار
تا بخون جگرت میدارم
مردم چشم منی، در همه عمر
در حجاب نظرت میدارم
گفتیم خوار همی دار اثیر
خوار بادم اگرت میدارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کارم از عشق بجان است، چه تدبیر کنم
یار در پرده نهان است، چه تدبیر کنم
راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن
اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
وصل را صبر بکار است، صبوری را دل
که نه این است و نه آنست چه تدبیر کنم
بر کران مانده ام از یاد تو، در اشک غمت
در میان دل و جان است چه تدبیر کنم
زین کران دست بفریاد توان برد، ولیک
پای غیرت بمیان است چه تدبیر کنم
پاسبان همه کس دل بود و دردمن اوست
بر رمه گرگ شبان است چه تدبیر کنم
یارگر سست رکاب است همش دریابم
عمر گر سست عنان است چه تدبیر کنم
یار من خصم خموشی است، چه دستان گیرم
دشمن زارو فغان است چه تدبیر کنم
بشب آرد اگر او، دوست شبی روز اثیر
همچو خورشید عیان است چه تدبیر کنم
یار در پرده نهان است، چه تدبیر کنم
راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن
اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
وصل را صبر بکار است، صبوری را دل
که نه این است و نه آنست چه تدبیر کنم
بر کران مانده ام از یاد تو، در اشک غمت
در میان دل و جان است چه تدبیر کنم
زین کران دست بفریاد توان برد، ولیک
پای غیرت بمیان است چه تدبیر کنم
پاسبان همه کس دل بود و دردمن اوست
بر رمه گرگ شبان است چه تدبیر کنم
یارگر سست رکاب است همش دریابم
عمر گر سست عنان است چه تدبیر کنم
یار من خصم خموشی است، چه دستان گیرم
دشمن زارو فغان است چه تدبیر کنم
بشب آرد اگر او، دوست شبی روز اثیر
همچو خورشید عیان است چه تدبیر کنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
به حق آنکه جز از تو، کسی گزیده نیم
که در فراق تو یک لحظه آرمیده نیم
بریده شد رک جانم ز تیغ فرقت تو
تو آن نگر که هنوز ازتو، دل بریده نیم
مباد بر رسن گیسوی تو دست نسیم
اگر چو چنبر ابروت قد خمیده نیم
فلک ز دانه خال تو بی نصیبم کن
اگر ز چنبر تو چون مرغ دل رمیده نیم
وداع دیده کنم، گر بدیگری نگرد
کجا غلام توام، من غلام دیده نیم
ز غمزه تو مبادم امان جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم
که در فراق تو یک لحظه آرمیده نیم
بریده شد رک جانم ز تیغ فرقت تو
تو آن نگر که هنوز ازتو، دل بریده نیم
مباد بر رسن گیسوی تو دست نسیم
اگر چو چنبر ابروت قد خمیده نیم
فلک ز دانه خال تو بی نصیبم کن
اگر ز چنبر تو چون مرغ دل رمیده نیم
وداع دیده کنم، گر بدیگری نگرد
کجا غلام توام، من غلام دیده نیم
ز غمزه تو مبادم امان جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
پر دردم و بمانده ز درمان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خه خه آن سوسن سیرابش بین
هی هی آن سنبل پر تابش بین
چستی سرو چمانش دیدی
مستی نرگس پر خوابش بین
خنده ئی زد صدف لعل گشاد
رشته ی لولوی خوشابش بین
دیده ئی آینه چهره ی روح
عکس خورشید جهان تابش بین
پسته بسته دهان آنگه نقل
از می آلوده دو عنابش بین
دلبران را رسن مشک بس است
چنبر غالیه ی نابش بین
تازه کن نور دو قندیل بصر
رکعت طاق دو محرابش بین
چکنم قصه، ز سر تا بقدم
فتنه را ساخته اسبابش بین
گر ندیدی تن بی توش اثیر
کمر لاغر بی تابش بین
هی هی آن سنبل پر تابش بین
چستی سرو چمانش دیدی
مستی نرگس پر خوابش بین
خنده ئی زد صدف لعل گشاد
رشته ی لولوی خوشابش بین
دیده ئی آینه چهره ی روح
عکس خورشید جهان تابش بین
پسته بسته دهان آنگه نقل
از می آلوده دو عنابش بین
دلبران را رسن مشک بس است
چنبر غالیه ی نابش بین
تازه کن نور دو قندیل بصر
رکعت طاق دو محرابش بین
چکنم قصه، ز سر تا بقدم
فتنه را ساخته اسبابش بین
گر ندیدی تن بی توش اثیر
کمر لاغر بی تابش بین
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ای سعی کرده عشق تو در خون و جان من
تیر بلای تو، نه بشست و کمان من
این دوستی بود، که چو من سوخته دلی
بگذاری و بسازی، با دشمنان من
از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست
نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من
ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک
دریا شده است دیده ی گوهرفشان من
زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم
دانی چگونه گشت تن ناتوان من
در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو
جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من
در من زبان طعنه چرا میکنی دراز
گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من
تیر بلای تو، نه بشست و کمان من
این دوستی بود، که چو من سوخته دلی
بگذاری و بسازی، با دشمنان من
از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست
نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من
ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک
دریا شده است دیده ی گوهرفشان من
زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم
دانی چگونه گشت تن ناتوان من
در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو
جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من
در من زبان طعنه چرا میکنی دراز
گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای بر گشاده دست به بیداد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
سیم اگر پیش سمن لافی زد از سیمای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
داد دلم نمیدهد زلف ستم پرست تو
دست تظلم ای پسر، در که زنم زدست تو
بسکه ز راه عربده، در دل هوشیار من
تیر تمام کش کشد، نرگس نیم مست تو
از تو شکسته ام چو گل تابکی ای مه چگل
در حق من شکسته دل، هر نفسی شکست تو
گه بامید خوانده ام، گه بعتاب رانده ام
بر در دل بمانده ام، عاجز و پای بست تو
زنده بلی بلی زنم، نام نهاد دشمنم
بس که بلی همی زنم، در عقب الست تو
خواسته ام بدست آن، با تو که خنجر اجل
هم به نشاندم ز سر، آرزوی نشست تو
بو که شبی جدا کند طالع من رها کند
میل سوی وفا کند طبع جفا پرست تو
کام اثیر در جهان، باد جهان بکام تو
دولت تند رام تو چرخ بلند پست تو
دست تظلم ای پسر، در که زنم زدست تو
بسکه ز راه عربده، در دل هوشیار من
تیر تمام کش کشد، نرگس نیم مست تو
از تو شکسته ام چو گل تابکی ای مه چگل
در حق من شکسته دل، هر نفسی شکست تو
گه بامید خوانده ام، گه بعتاب رانده ام
بر در دل بمانده ام، عاجز و پای بست تو
زنده بلی بلی زنم، نام نهاد دشمنم
بس که بلی همی زنم، در عقب الست تو
خواسته ام بدست آن، با تو که خنجر اجل
هم به نشاندم ز سر، آرزوی نشست تو
بو که شبی جدا کند طالع من رها کند
میل سوی وفا کند طبع جفا پرست تو
کام اثیر در جهان، باد جهان بکام تو
دولت تند رام تو چرخ بلند پست تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ای شکرخای شده گوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای مرهم هر سینه مجروح لب تو
فرسوده قدم های دلم در طلب تو
گُم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طره ی سر گمشده بلعجب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا برطرف روز تنیده است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست چو بگرفت
سبزه طرف چشمه ی حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهانشد لقب تو
ای حور پریزاده بر این حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسبت تو
در ساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو
بیداد سه ساله که اثیر از همدان برد
تقدیر الهی بُد و باقی سبب تو
فرسوده قدم های دلم در طلب تو
گُم کرد سر رشته تدبیر دلم باز
در طره ی سر گمشده بلعجب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا برطرف روز تنیده است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست چو بگرفت
سبزه طرف چشمه ی حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهانشد لقب تو
ای حور پریزاده بر این حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسبت تو
در ساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو
بیداد سه ساله که اثیر از همدان برد
تقدیر الهی بُد و باقی سبب تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای شکار آویز دل فتراک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
گوهر دیده کرده ام، پیشکش جمال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه