عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یک نظر در صورت آن روح روحانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
تا سپهر گوی زن بینی مه چوگان گذار
خیز و در میدانش بریکران چوگانی نگر
میر خوبان است، کاورده است منشور جمال
اینک اینک بر رخش طغرای سلطانی نگر
در شکنج غبغبش چاه ذقن محبوس ماند
یارب آن زندان دل ها، چاه زندانی نگر
دعوی خون گرد بر من، خط او گفتم چرا
گفت کاینک حجتی شرعی و برهانی نگر
زلف و چهرش بر کنار شام بادو نیمروز
با سپاه کفر بر مرز مسلمانی نگر
قاصدا، یک ره به تبریز آی و رخسارش به بین
مصر اعظم دار ملک ماه کنعانی نگر
با گشاد غمزه ی تیرافکنش بر راه او
گشتگان آشکار از زخم پنهانی نگر
در نثار موکب حسنش اثیر از اشک خون
بر سر مژگان گرفته لعل پیگانی نگر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلبری دارم که یارب زینهار
زو چنان زارم که یارب زینهار
او مرا در چشم و من در چشم او
آنچنان خوارم که یارب زینهار
هردمی صد بار بیش از جور یار
بر زبان آرم که یارب زینهار
راست میخواهی چنان در کار او
کورشد کارم که یارب زینهار
گیرم از جورش نیارم زدنفس
اینقدر یارم که یارب زینهار
من نیارم یاریم مغدور از آنک
دلبری دارم که یارب زینهار
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای ز تو بر هر دماغی صد هوس
وز وصالت خود نشان نادیده کس
چیست جز غم با دل من هم نشین
کیست جز درد تو با جان هم نفس
تیز بازاری و چون تو شکری
در مه دی هم نمانده بی مکس
تا غمت شحنه است در شهر وجود
فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
یک لقب برناید از دیوان تو
هیچکس را در جهان جز هیچکس
تحفه ئی میخواست عشقت گفتمش
نیست حالی جز به جانم دسترس
خنده ئی زد گفت مرغی چون اثیر
غبن باشد که به پرّد از قفس
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل
دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش
سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش
درازا، دست بیدادی که دارد طره پستش
تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش
دلم مرهم نمی گیرد، بتیغ غم چنان خستش
ز زلفش یادگاری خواستم تا مونسم باشد
بقد من اشارت کرد هم در حال بگسستش
صراحی وار دل پر خون ببزم خسرو عادل
روم بر سر نهم دستی ز دست چشم بد مستش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در خون دل نشاندم روی ازفراق رویش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من
بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب
بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش
وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
بی گوی غبغب او چوگان قد اثیر است
چوگان هربلا را، گوی ازفراق رویش
ای عشق یکزمان زدل من نفورباش
ای دل چو عاشقی به بلاها صبور باش
عشق آتشی است کاب دودیده شراراوست
دادمت پند و گفتمت زین کاردور باش
دیوانه وار بسته زنجیر زلف باش
پروانه وار سوخته نارو نور باش
گاهی بسان آتش سوزان زبانه زن
گاهی میان آتش سوزان بخور باش
ای عاشقی که موی شکافی بکار عشق
ز آهن شکاف غمزه خوبان، حذور باش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
در فراقت طاقت من گشت طاق
مستغاث از جور و بیداد ازفراق
جفت اندوه و فغانم روز و شب
تا بماند ستم، من از وصل تو طاق
جز خیال تو ندارم هم نشین
جز غمان تو ندارم هم وثاق
خلق عالم شرح نتوانند داد
آنچه من در سینه دارم از فراق
هرچه ممکن بُد بکردم من ولیک
دولت وصلم نیفتاد اتفاق
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
باز در دست چرخ بد سازم
پایمال جهان طنازم
هجر، بر دوخت دیده ی طربم
عشق بدرید پرده رازم
نیست پای گریز، می باشم
نیست دست ستیز، میسازم
گر بر آرم بزار ناله دمی
چرخ شوری کند برآوازم
دهر پر فتنه انس می جویم
راه پر حادثه است، می تازم
بیم جان است سست میکوشم
دست خون است وید همی بازم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
از همه عالم خریدار توام
باورم کن عاشق زار توام
پای بر کار دل من می نهی
گرچه میدانی که بر کار توام
چند گوئی دامنم خواهی گرفت
پس بگیرم عاشق زار توام
دوش در هنگامه زلفت شکافت
جیب دعوی چشم طرار توام
طیلسان خواجکی بر هم درید
بر میان عشق زنار توام
گر ندارم کیسه بیع و شری
خاکروب گرد بازار توام
ای بخاک افکنده آزرمی بدار
نیست باری، ترک آزار توام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
پیمان شکنا بر سر پیمانت نمی بینم
طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم
از تو کله ها دارم در خون دل آغشته
تا عرضه کنم بر تو خندانت نمی بینم
از غایت حسن تو در غیرت چشم خود
پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمی آئی
ورچه بتوام زنده چون جانت نمی بینم
تا خود چه سواری تو کزغایت چالاکی
جز بر دل و بر دیده جولانت نمی بینم
در خوبی و چالاکی چون شعر اثیری تو
الا دل تنک او میدانت نمی بینم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
درد هجران تو را داغ جگر ساخته ام
گرد میدان تو را کحل بصر ساخته ام
نبود نام توای یار نه نزدیک و نه دور
تو زمن هیچ و من از تو همه بر ساخته ام
پرده کژ مده، ای هستی من بُرده ی تو
گرچه با زخمه سر کژّ تو در ساخته ام
خطی آمد ز تو در خون من و من چو قلم
پیش از آن خط قدم از تارک سر ساخته ام
طوق زر کردی رفتم مگر از راه جمال
دست در گردمیان تو کمر ساخته ام
سرو بالائی و سوسن برو و گل عارض و من
ز تو بستان تماشای نظر ساخته ام
ای بسا شب که تو در خلوت و من تا بسحر
از قد خفته خود حلقه در ساخته ام
حلقه حلقه ست در داج فلک آه اثیر
زان گل حلقه آئینه در ساخته ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم
بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم
همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم
پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم
به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم
چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم
ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم
ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
مه را وجود گفتن با روی او نیارم
تشبیه شام بستن بر موی او نیارم
گفتم که خوانمش جان دل گفت آن تودانی
من باری این دلیری با خوی او نیارم
خواند مر اسک خود وین طرفه تر که هرگز
از بیم او چمیدن در کوی او نیارم
دریا کشم بساغر لیکن چو با وی افتم
گربط شوم گذشتن از جوی او نیارم
صد بار آب رویم رویش ببرد والله
این بار اگر برد جان برروی او نیارم
خواهم که گوی باشم، چو گان حکم اورا
چون بنگرم به بینم بازوی او نیارم
چون اوست کعبه دل من جمله روی کردم
وان روی تو توانم جز سوی او نیارم
گر باد صبح گردم هرجا که رهنوردم
جز خاک او نبوسم جز بوی او نیارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بی تو با یک دل، غم دل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هرغم که دهد عشق تو من خار ندارم
بی تو علم الله که جز این کار ندارم
دور از شب زلفین تو مرگ دل من باد
آنروز، کش از درد تو، تیمار ندارم
از عشق تو خوارم، نه که خود عزم من آنست
من خواری عشق تو، چنین خوار ندارم
از دیده چه شک باشد، اگر خون نفشانم
وز ناله چه عذر آرم اگر، زار ندارم
گوئی که زر خشک همی با مر داری
برگشتم از این یارب زنهار ندارم
هان روی چو زر خواهی هان سنگ و ترازو
در کیسه نه زین باری بسیار ندارم
بل تا چو کمر دست در آرم به میانت
من نیر مسلمانم و زنار ندارم
گفتی که اثیرا قدر این کار نداری
گر راست همی خواهی نهمار ندارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یا رب این من، غریب کم خطرم
که چو بخت اندر آمدی، زدرم
خه، تو، یاری زخوب خوبتری
وای من، کز غمت ز بد بترم
همه تن چشم اگرچه چون نرگس
در گل عارض تو می نگرم
هم ز خود باورم همی نکند
خبرت هست، سخت بی خبرم
راست خواهی، نظاره رخ تو
ببرید از وجود خود نظرم
می نماید که بخت بیدار است
تا من خیره سر، بخواب درم
کمری بر نه بسته ام می بین
که بقامت، چو حلقه و کمرم
شرح این قصه باز من بدهم
که چه آورده هجر تو بسرم
ای بسا شب، که بود بی رویت
روی بر خاک تیره، تا سحرم
وقت آن است اگر بخواهد خواست
خشک خشک تو عذر چشم ترم
در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف
پر گل و مشک کن، کنار و برم
چون اثیرم ببندگی بردار
تا طراز جهان شود اثرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
از نو، رقمی بر دل درویش کشیدم
خط، بر خرد عافیت اندیش کشیدم
سودای تونا خوانده درآمد ز درجان
در خانه دلی بود مرا، پیش کشیدم
تا راز تو در سرخی رخساره بپوشم
بس خون که بچشم از جگر ریش کشیدم
دیدم که همه بی رقم درد تو صفرند
منهم رقم درد تو بر خویش کشیدم
صد بار، ز بیداد تو رختی که ندارم
از عالم هستی بعدم پیش کشیدم
با محرم و نا اهل چو نحل از قبل تو
هم نوش فدا کردم و هم نیش کشیدم
از غایت جور تو، اثیرا سخنی ماند
آن نیز بپیش تو جفا کیش کشیدم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کو محرمی که قصه تو در میان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی شب زلف تو سیه روزم
خسته روزگار کین توزم
محرم بزم خوبی تو منم
که بیک آه می بر افروزم
تا تو را حسن نیک میسازد
چشم بددور، خوش همی سوزم
مرهمی نه، که بخت دلریشم
چینه ئی ده، که بس نوآموزم
خرمی را بنقد شب خوش باش
تا چه از راز نسیه روزم