عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
از لب یار شکر می باید
و خطش عنبر تر می باید
نقد بوسه به نهانی ز لبش
بهتر از روی چو زر می باید
در سر عشوه شد آن عمر که بود
وصل را عمر دگر می باید
پایمردی که بگیرد دستم
چون کنم زینش بتر می باید
بدشد از بوک و مگر حال دلم
بهتر از بوک و مگر می باید
دستگیری که ره هجر بود
تیز روتر ز اگر می باید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
که را هجرت به پرسش کمتر آید
ز خون دل کنارش کم تر آید
نیارم بست در روی غمت در
که چون باد از ره روزن در آید
فرو شد در پیت روزم چه باک است
تو را باید کزین کاری بر آید
بمن خنجر کشی الا توترسی
که یک باری شکارت لاغر آید
عنان جور لختی سست بر گیر
که هر کاو تیز تازد در سر آید
ز آه من حذر کن کان دل آور
اگر زخمی زند کاریگر آید
مرا بد عهد خواندی سهل باشد
تو آن گفتی که از من در خور آید
زنی در یکدیگر زلف و کمت غم
گرم صد کار در یکدیگر آید
تو میگوئی دهانی دارم، الا
ندانم تاکسی را باور آید
گر این گردد درست ای بسا شکفتا
که در پایش در و گوهر در آید
اثیر آب و گل مهرش بدیدی
بیفکن تخم زین آبی بَر آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند
پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
گوئی جمال هست و وفا نیست، گو مباش
ما را همین بده که وفا را زما برند
خوبی و، لیک خوی بدت زشت میکند
وآنرا که زشت باشد نازش کجا برند
هم شحنه جفایت از ایشان کشید تیغ
آنها که در جهان ز تو نام وفا برند
اینک توئی و من بچه امید عاشقان
درد سر تکبر و ناز شما برند
والله که چشم عشق بدوزند عاشقان
این غصه گر ز بیم زبان برملا برند
در قصه های تو بنویسند عاشقان
مگذار اثیر تا پس از این غصه ها برند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
وصل شک نیست که در می باید
و ز میان هجر بدر می باید
نظر نا گذرانست بدوست
لیک از بخت نظر می باید
خدمتی جان بر او بردم گفت
به از این نقد دگر می باید
اگر از وصل سخن میگوئی
سخن اینست که زر می باید
دل مرا بر سر این گفت مترس
پایمزدت منم ار می باید
بس برونق سر و کاری است اثیر
طنز ناساز تو در می باید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
هر آنکس را که دلداری چو آن سرو سهی باشد
نه پندارم که جانش را ز تیمار آگهی باشد
رهین منتش هستند در هر گوشه ئی صد دل
وگر نزدیک تر خواهی یکی ز ایشان رهی باشد
خوش افتاده است با بیماری عشقم چو چشم او
مباد آندم کزین بیماریم روز بهی باشد
سزد گرماه نوسازد رکاب از آسمان مرکب
هر آن دلرا که با سوداش کامی همرهی باشد
سخن کوته ندانم کرد، در هنگامه مهرش
کسی کز وی سخن گوید، چه جای کوتهی باشد
دماغی پر سمر دارم، از آن کهتر نوازیها
بگویم با نو، چون مجلس زنا اهلان تهی باشد
شبی در خدمتش بر آسمان، خواهم زدن خیمه
چو جام پرده در جفت سماع خر گهی باشد
اثیرا چون فلک گردت باسم بندگی تمکین
اگر تمکین کنی دور فلک را، ابلهی باشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
یکدمت خود غم دلم دارد
گرچه دل غم بغم نینگارد
می نیارد، خجند با غم تو
می کیم چرخ هم نمی یارد
قد من خم نهد سر زلفت
اگر او اوست حد آن دارد
هر تُنک می ز صاف نگریزد
مرد باید که درد بگسارد
تا نگردد اثیر تر دامن
گرد طوفان فتنه می بارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تهمت اشکم چو پیدا میشود
عشق رخ پوشیده رسوا میشود
زودش اندر خاک پنهان میکند
آن نشان بر هرکه پیدا میشود
هر شب از بس دُر که بارد چشم من
دامن آفاق دریا میشود
گه گهی صبرم بدادی یاوری
آه کاکنون رشته یکتا میشود
دوستدار زلف او گشتم چنان
موی بر تن دشمن ما میشود
عشق ما در پرده کی ماند نهان
تا کجا او شد، دل آنجا میشود
یار میگوید ندیدم خوی تو
بی جهان از موج دریا میشود
گو تو کار خویش کن اینک اثیر
این زما از کیسه ما میشود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
یارستم پیشه باز، دست جفا می برد
و ز همه یاران سخن، دست بمامی برد
رنگ جفا، راست کرد طره اوتاجهان
وای دماغی کزو بوی وفا می برد
گفت که سر کم ندید از درما عاشقان
نیک بدان کاین سخن سربکجا می برد
نایب زلفین اوست، شحنه مژگان او
هرکه در این روزگار نام جفا می برد
راه فرو بسته ام، بر گذر راه از آنک
قصه بیداد او سوی سما می برد
چند تظلم کنی ای دل رعنا که هست
هرچه اثیرت کنون درد و عنا می برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
آتش عشق تو چون زبانه برآرد
دود ز دل، از سر زمانه برآرد
حلقه ی زلفت زهر دری که درآید
دست سیه زود گرد خانه برآرد
پای درآید بسنگ بازی جان را
دست جمالت چو تازیانه برآرد
تا دهنت حلقه ئی ز لطف گشاید
بلعجب چرخ صد بهانه برآرد
فتنه بر آن در فرو شود که رخ تو
دست کشایش بآستانه برآرد
چنگل باز است عشق، ار چه ز اول
شهپر طاووس از آشیانه برآرد
هر نفسی صد هزار مرغ هوس را
خال و خطت گرد دام و دانه بر آرد
عشق تو شعر اثیر را بنهم چرخ
چون نظر صاحب یگانه برآرد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
جهان، جان فشاند چو روی تو بیند
نه روی تو، گر خاک گوی تو بیند
نه بیند صبا رنگ گل با رخ تو
وگر نیز، بیند به روی تو بیند
سمن زار جان، چون سحر خوش بخندد
چو خورشید گلرنگ خوی تو بیند
دل و دیده را دایم این کار باشد
که سوی تو پوید بسوی تو بیند
مبیناد رویت اثیر ار نه چشمش
دو عالم به یک تار موی تو بیند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
باز دل در عشق رائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
خارج پرده نوائی میزند
زیر من زاراست ترسم بگسلد
زانکه او بر نیم نائی میزند
عذر دارد گر ز من بیگانه شد
راه مهر آشنائی میزند
دست حکم او قوی کن تا بقهر
طبع سرکش را قفائی میزند
مطربی جستی درین نه طاق و بس
گرچه گه گه هوی و هائی میزند
بر سر افتاد از جهان نقد اثیر
هم چنان در کان روائی میزند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
پسته خندان تو شکر فشاند
سنبل پرتاب تو عنبر فشاند
ناز تو چون باز نوشت آستین
دامن کبر از دو جهان بر فشاند
در قدم عشوه ی تو، بس که دوش
عشق ز رخساره ی من زر فشاند
وز قبل تیره گی چشم من
لعل تو یا رب، که چه گوهر فشاند
از رخ و زلف تو خیالی برست
دست شرف بر شب و اختر فشاند
شعله من دامن کردون بسوخت
لطف تو چون آستی اندر فشاند
بود اثیر آندم و یک جان خشک
بر سر این یکدو غزل برفشاند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
امید وصل غم روز هجر چون شب شمع
ز سوز سینه لبم خشک و دیده تر دارد
امید وصل ز دل پرس و درد هجر زجان
که هر کسی ز غم خویشتن خبر دارد
بذوق جان سخن تلخ تو خوش است زقند
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
اگرچه بس خوش و شیرین بود شکر لیکن
حلاوت لب تو لذت دگر دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جور تو گر عنان بجنباند
آسمان در رکاب او راند
بلب آمد هزار جان وقت است
که قبولت بسی بجنباند
گفتی آن وعده یاد میداری
هم بر آنم خدای میداند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم
توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست
گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی
من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد
ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار
عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ
درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار
او عدو پرورد و دوست کند برکت چست
دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر
یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر
یا حق دوستی من به تمامت بگذار
یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش
یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن زلف مشوش بین در عنبر و بان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
بالعل لبش خطی درنام بدخشان کش
آسایش جانداری ز آسایش جان منگر
گوید که جهان و جان تاخیر مکن گو، هان
کان جان و جهان آمد در جان جهان منگر
با شخص فنادشمن بر راه سران منشین
با دیده ی نامحرم در روی بتان منگر
او معنی دل دارد تو صورت و تن بینی
با چشم چنین هی هی در یار چنان منگر
پیش از تو اثیر از ری بیزار شود لیکن
در سوز دلش می بین در قول زبان منگر
گر صاحب تمکینی در حضرت عشق تو
چون همت خسرو کی در کون و مکان منگر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلا فتراک آن جان و جهان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر