عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید
دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - دریغ بر جوانی
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده ست
درین مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود
در آن جا هم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم ازده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گرین قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
درین مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او
آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار
رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار
خاک نبینی به ره خرده نقره بساط
ابر نبینی ازو ریزه کافوربار
شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
نز پی مستی همی هیچ سری را خمار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
دانی امسال چیست جهان به سورست شاد
که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار
عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شکل هلال
کوهی و بر روی او رخشان زر عیار
کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار
باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها
وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار
ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر
منزل منزل برو سعد فلک را نثار
دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو
در هنر مملکت دیده نبد روزگار
ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر
دیده دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام
عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار
ای به بر مهر تو مهر فروزان سها
وی به بر کین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو کوه ندارد یسار
تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار
پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سرکه های تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خار زار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار
لابد چونین بود کافی و بسیار فن
بی شک زینسان رسد محتشم نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جان فروز
با خرد بیکران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت
وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر
گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار
رود ز خوبان دهر جست بر رود زن
می ز بتان طراز خواست کف می گسار
روی زمین کوفتی نام نکو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار
دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
که من چه بینم همه در فزع این حصار
چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار
دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار
کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر
جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین
که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار
امید عالی تویی وفا کن امید من
زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست به رادی گشای طبع به شادی زدای
روز به دولت شمر عمر به راحت گذار
بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر
عنان فرمان شاه به دست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم تو را
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری
از کرده خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمی گردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیز هوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خسته آفت لهاوورم
گه بسته تهمت خراسانم
تا زاده ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی که من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم
در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ می دانم
رو رو که بایستاد شبدیزم
بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحان الله مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه این و آن بود آبم
در سفره آن و این بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
آنست همه که شاعری فحلم
دشوار سخن شدست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک ورانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت و عدل روشن اطرافم
در زحمت و شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمار می بازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آب دندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان بسی برنجانم
کس در من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذره ای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند ز شخص روح می کاهم
از دیده ز اشک مغز می رانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غم ها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه خویشتن هراسانم
با خنجر زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوریست سیاه رنگ دهلیزم
خوکیست کریه روی دزبانم
گه انده جان به یأس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانه ام زیرا
من بنده روزگار پیمانم
والله که چو عاجزان فرو مانم
هر گه که به نظم وصف او رانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بی جرم نگر که چون در افتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایه تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گرچند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم
از قصه خویش اندکی گفتم
گرچه سخنست بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع می گریم
وین بیت چو حر زو ورد می خوانم
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به شغل خویش برگردم
هم پیشه هدهد سلیمانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - مدح منصور بن سعید
ای کشتئی که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵ - عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵ - به خواجه ناصر
خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ستایشگری
ای بزرگی که در همه احوال
ناصر تو خدای بیچونست
کمترین پایه ای ز همت تو
برترین موضعی ز گردونست
خلق تو جسم عنبر ساراست
لفظ تو رشک در مکنونست
روز تأیید تو در اقبال است
ماه اقبال تو بر افزونست
سفر تو چو عید فرخنده است
عید تو چون سفر همایونست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - مدح ابورشد رشید
مجلس سامی جمالی را
بنده مسعود سعد خدمت کرد
مجلسی را که چون بهشت خدای
معدن جاودانه نعمت کرد
واندرو حشمت خداوندیست
که ازو روزگار حشمت کرد
کعبه ای شد ز بس که اهل امید
گرد او طوف جست و رحمت کرد
عمده مملکت رشید که ملک
مجلسش آسمان همت کرد
بدهادش خدای صد چندان
که ز اقبال چرخ نهمت کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - افراط و تفریط روزگار
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - ستایشگری
ای بزرگی که همتت گوید
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - توسل
ای به تو برپای شهریاری
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - صفت محمد نایی
لحن نای محمد نایی
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲
گفتم که چند صبر کنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رشیدالدین
نوبهاری عروس کردارست
سرو بالا و لاله رخسارست
باغ پر پیکران کشمیرست
راغ پر لعبتان فرخارست
کسوت این ز دیبه روم است
زیور آن ز در شهوارست
حله دست باف نیسان را
بسدش پود و زمردش تارست
بخشش باد را به گلها بر
گردش کردگار پرگارست
چمن و برگ را به ذات و به طبع
نقش دیبا و مهر دینارست
آب تیغ زدوده داشت چرا
چهره خاک پر ز رنگارست
عاشق گل هزاردستان شد
پس چرا شب شکوفه بیدارست
زار بلبل چرا همی نالد
که گل زرد زار و بیمارست
باغ پر کار کرد شد شاید
که بهر خاک طبع پرکارست
***
چرخ چون دستبرد بنماید
زینت بوستان بیفزاید
تخت گلبن چو افسر کسری
به جواهر همی بیاراید
ابر بر گل گلابها ریزد
باد بر مل عبیرها ساید
بی فسان ابر تیره صیقل وار
زنگ تیغ درخش بزداید
طبع بی داس هر زمان گویی
سرو آزاد را بپیراید
آهوی مشک نافه گشت نسیم
که ز جستن همی نیاساید
گرد طبعش نگشت عشق چرا
روی لاله به خون بینداید
تا نبندد نقاب بچه بحر
مادر گل نقاب نگشاید
از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتری از آن زاید
هر چه جاییست بزم را زیبد
هر چه جامیست باده را شاید
***
بوستان با سپهر همتا شد
که پر ز شعری و ثریا شد
کوه چون تکیه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد
باد رنگ ابر نقشبندی کرد
خاک بر هفت رنگ دیبا شد
هر دو شاخی صلیب وار و درخت
از شکوفه به شکل جوزا شد
تا هوا در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پیدا شد
شاد شد سرو و مورد پنداری
پهلوی سرو مورد بالا شد
آمد از بید در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد
اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوی صحرا شد
زلفهای بنفشه پیچان گشت
چشم های شکوفه بینا شد
چشم بد دور باد ازین عالم
که به دیدار سخت زیبا شد
***
پرده گل همه صبا بدرید
کرد چهره به شرم شرم پدید
ابر پوشید روی ماه وز برق
رایت روی ماه بدرخشید
با صیادوار دست گشاد
ابرآذار دام حلقه کشید
کرد بدرود باغ و راغ ضرور
کاندرو پای بند خویش ندید
قصر و کاخ رشید خاصه نگر
که ز بس کبر بر جهان خندید
تا که بنیاد او به ماهی رفت
سرو بالای او به ماه رسید
طبع پر گرد و مشک بید همه
راست چون عنکبوت پرده تنید
باغش از خرمی بهشتی شد
کوثرش جانفزای جام نبید
صورتش را روان به حرص بخواست
صحبتش را خرد به جان بخرید
خواست گردون شکوفهاش به چشم
دیده هایش همه از آن بکفید
***
طرفه حالا که بوستان دارد
عمر پیر و تن جوان دارد
پاسبان کرد باغ قمری را
که بسی گنج شایگان دارد
از خوی ابر گل صدف کردار
در ناسفته در دهان دارد
چشم ساغر به باده می افروز
که صبا جسم و شاخ جان دارد
بی قرارست ابر و شاید از آنک
باره تند زیر ران دارد
در سخاوت همی بیاساید
خوی خاص خدایگان دارد
عمده مملکت رشید که ملک
مدح او بر سر زبان دارد
نامداری که آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد
پس ازو آرد آنکه چرخ آرد
کم ازو دارد آنچه کان دارد
وصف او را بنان قلم گیرد
شکر او را زبان بیان دارد
***
ای به تو سرفراخته شاهی
مشتری رای و آسمان جاهی
کوه در حلم و ابر در جودی
شیر در رزم و ماه بر گاهی
تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملکت بازیافت برناهی
تا هژبری کند سیاست تو
ننماید زمانه روباهی
هر درازی که از درازان داشت
یافت از نعمت تو کوتاهی
تا جهان شاد شد به دولت تو
کس ندارد ز انده آگاهی
تا کند خاطر تو راهبری
کی بترسد خرد ز گمراهی
موج زد کفت و نماند همی
مکرمت چون به خشک در ماهی
کند از بهر عمر تو عالم
هر شبی دعوی سحرگاهی
بینی از چرخ هر چه می جویی
یابی از دهر هر چه می خواهی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
تن را به هوای خویش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج دیده برداشت خرد
ناآمده را آمده پنداشت خرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
ای مهر تو چون چهار طبع اندر خور
وز پنج نماز شکر تو واجب تر
ای دشمن تو بمانده اندر ششدر
زیر قدمت باد سر هفت اختر