عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مدح عماد الدین محمد
ای سالکان راه هوای تو در طلب
وی ساکنان کوی رضای تو در طرب
هم باده های ناب وصال تو بی غرض
هم زخم های تیغ فراق تو بی سبب
در سور عشرت تو خوش استاد، کان چو صبح
در سوک غیرت تو سیه جا مکان چو شب
در گوشه بساط تو از بی بضاعتان
با خوش حریف وصل دو کون است یک ندب
دُردی کش خرد را در مجلس غمت
جانی است بر لب آمده زان جام تابلب
روشندلان صیقل دردت چو ذوالفقار
وارسته ز احتساب سر درة ادب
گاه از قدم توان شده چون خاک در نبات
گاهی بسر دوان شده چون آب در طلب
ای چون رجب اصم شده بشنو بکوش هوش
یک ره ندای عیش رحیاً کی تری عجب
در گنج بیخودی کش رخت دل ارهمی
خلعت گهت بیاید بی زحمت و تعب
اول قدم سر از عرب و ز عجم بکش
پس بر بساط هر دو طرف نه پی نسب
در گوش، گوشوار انا مفخر العجم
بر دوش، طیلسان انا سید العرب
خواهی که دیده ی خردت خرده بین شود
رو خاک آستانه صدر اجل طلب
عالی عماد دین خدا آن محمدی
کز فخر او به چرخ در آمد سر لقب
صدریکه روزگار به جاهش برد حسد
بدری که آفتاب زرایش برد حسب
ز آسایش جلالش بر چار سوی دین
صد دزد بدعت است سر اندرزه قنب
خورشید وار عدلش چون تیغ بر کشید
ببرید دست ظلم مه از دامن قصب
روی بهی برنگ چو روی حسود اوست
زین رنگ بی سبل نبود دیده عنب
ذاتی است آن ندانم در حیز جهت
با عالمی فضایل موروث و مکتسب
یک مهره نامده است برون مثل این جوان
از زیر هفت حقه این پیر بوالعجب
ای گلبن خلاف تو سر تا بپای خار
وای نخل طلعت تو گران تا گران رطب
ذهن تو در دو کام که زد بر بساط کشف
نوحی غریق دید و مسیحی گرفته تب
اندیشه خلاف تو احساس مرد را
چون استخوان به بندد در منفذ عصب
ذات تو گوهر آمد در قلزم وجود
حلم تو لنگر آمد بر کشتی غضب
صدرا، روا مدار که در عهد درس تو
بوالقاسمی خریطه کشد پیش بو لهب
دست طلب دراز کن ای موسی سخا
تا اژدهای نطق پدید آید از خشب
در رشته کرده ام به بنان بیان فکر
این عقد چون ثریا پر در منتخب
بر گردن جلال تو بستم که اصل او
رشحیست زان سحاب و نسیمی است زان مهب
گر یک نظر کنی بسخاوت چو آفتاب
زود از گزین نهال بگردون رسد شعب
تا دست باغبان کن از بوستان کان
گه دسته گل آرد و گه پشته حطب
هرکت نداردی گل بستان شرع دوست
حالش چو حال شاخ حطب باد در لهب
فارغ هلال عمر تو از ورطه محاق
آزاد بدر قدر تو از عقده ی ذنب
میمون رسیده مقدم عید نو چون برات
مقبول گشته طاعت شعبانت چون رجب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
گر، تن است، از در او محروم است
ور دل است، از بر من آوار است
حالش از هر که به پرسم گوید
که خبر دارم از او، بر کار است
عملی یافت دلم بر در او
چیست پر غمزه که آن سالار است
من اگر بیدل و یارم سهل است
چون در این حادثه دل با یار است
سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست
خوشتر آن است که خوش بازار است
تا بجائی که در این ملک امروز
هرچه او می نگشد. مردار است
چو منی را بدلی کرد سیاه
طره دوست، چنین طرار است
پیش از این بود صلیبی و امروز
کار کار قدح و زنار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز به حال زار است
نه که بعد از کنف فضل خدای
حامی من شرف احرار است
کیست تاج الامرا، سیف الدین
جان احسان، حسن جاندار است
چون حسن، وقت سخازر پاش است
چون علی، روز دغا کرار است
گرچه در زرم سپهدار شه است
به تن خود سپهی جرار است
هر کجا صف بکشد خصم، دراست
باز اگر حمله کند، دیوار است
نه زمین است و موقر صفت است
نه، سپهر است و بلند آثار است
در دغا باز مخالف شکن است
در سخن، طوطی خوش گفتار است
شاه روح است نگویم باد است
ضوء مهر است، نگویم نار است
چار ارکان، هنر معمور است
هرکجا دست و دلش معمار است
عفو او، پرده تن عصیانست
ذهن او، پرده در اسرار است
بر کف و خنجر او آسان است
هرچه بر طبع فلک دشوار است
گر ز او گرچه حریف ظفر است
بس گران صورت و ناهموار است
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است
عقل چندان می مهرش خورده
زو عجب دارم اگر هشیار است
از قضا خیره تر و خیره سر است
دل داناش چنان بیدار است
تا زمین محتمل حلم وی است
ماهی و گاو مثقل بار است
هر کجا نقد سخن وزن کنند
ذهن طیاره ی او معیار است
از پی قصف سر و مجمر دل
خلق شکر گرو او عطار است
اول از منطقه داران بولاش
فلک ثابته را اقرار است
جامه صبح بلند است سنانش
چون بر او بر اثر ازهار است
اینهمه خون که خدنکش خورده است
گر ببوئی دهنش ناهار است
ای کلید در روزی کف تو
بر در بخل همو مسمار است
عزم و حزم تو که چرخ ظفری
صورت ثابته و سیار است
خور، از آن آینه روحانی است
که در او عکس تو را دیدار است
چون محیط فلکی گنج کمال
مهر و ماهت درم و دینار است
خیل تاش دل کوشنده ی توست
شیر، از آن پر جگر و عیار است
عجب است اینکه بعهد تو جهان
بند فرمان در اغیار است
چون فلک سینه پر آتش دارد
هرکه زیر فلک غدار است
حال ایام چرا منقلب است
میل گردون چو بیک هنجار است
آسمان ریش کهن تازه کند
زان، بصورت شبه زنکار است
فضل را روز اجل نزدیک است
ضغف حالش بنگر بیمار است
چاره اهل هنر کن که تو را
چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است
فرش و خیمه چه کمی دارد لیک
غم اسب و سپرش بسیار است
تا زمین را اثر آرام است
تا فلک را صفت رفتار است
زیر پای تو زمین با دو قمر
که سوار فلک دوار است
مدت عمر تو چون عمر سخن
که نه صد ذرع و کزومقدار است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - مدح نجم الدین لاجین والی همدان
در سر مردان غم عشق تو معجر میکشد
زاهدان را در خرابات قلندر میکشد
هشت راه از کعبه وصل تو تا زر میرود
چار حد از خامه عشق تو تا سر میکشد
نیک بر سنجم تو را چون زر کنی احوال آنک
نام عشقت بر زبان میآرد و زر میکشد
خشک بندی بر نقاب افکنده تا غیرتت
میل حرمان در هزاران دیده تر میکشد
دام زلفت بند بر پای دل و دین می نهد
دست حسنت حلقه در گوش مه وخور میکشد
آب و گل چون بگسلد زنجیر عشقت تاقضا
جان و دل را رشته در گردن بدین درمیکشد
هر که دست آویز او طرف کمند زلف توست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکشد
زود عمر عالمی بگسست و خشمت هر زمان
زیر بیدادی بده آهنگ برتر میکشد
لاشه ی صبرم که نعل افکنده ی راه عناست
نزل تیمارت بمنزلگاه محشر میکشد
پشت و پهلوئی ندارد لیک بار عالمی
هم چو کلک نجم الدین با جسم لاغرمیکشد
آن امل بخشی که جودش کار حاتم میکند
وآن اجل خشمی که قهرش تیغ حیدرمیکشد
از سر همت خطیب جاه حاکم نسبتش
طیلسان ماه، دراطرف منبر میکشد
سیل عزمش رخت گل بر پشت صرصر می نهد
میل رایش کحل اندر چشم اختر میکشد
کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است
کاذر اندر دستگاه صنع آذر میکشد
حلقه گوش دواتش چون حسام شاه شرق
حلقه ها در گوش اهل هفت کشور میکشد
آب روی حکم کوثر کام او از روی صبر
روز و شب ماهار در بینی آذر میکشد
جّره باز ذهن او از آشیان قدسیان
هر زمانی جبرئیلی را به شهپر میکشد
بر همه صاحب عیاران می بچربد در کمال
ناقد ذاتش بهر معیارکش سر میکشد
رشته ها گر سوی چنبر میکشد سر پس چرا
رشته او داج خصمش سر به چنبر میکشد
عقده ی ابروی قهرش ماه را گیسو گشان
در سیاست گاه صحن ظل اغبر میکشد
از غبار آستانش هر نفس چشم خرد
زّله دیگر بزیر آستین بر میکشد
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
از پی سرمایه هر دم نزل دیگر میکشد
دل چو با تو عقد بند بکر فکرت را شبی
تا سحرگاه ابد کابین دختر میکشد
دایه ابرت در این گهواره ی ازرق حلل
نیم شیران امل را تنگ در بر میکشد
دست بیرون کرد رایت ماه را با اوج او
بر مهی طغرای منشور مزّور میکشد
نعل شبدیز تو چون شب سرمه سای آمد از آنک
توتیا در دیده ی این پیر اعور میکشد
در کمند پیسه ی روز و شب از بنگاه تو
بخت ناز کبریا بر بام محور میکشد
عقلت اندر کاردان چون از ممالک دید گفت
رخش رستم بین که پشماکند برخر میکشد
صاحبا پرورد کان خاطرم را آسمان
در صف مدح تو صدر بنده پرور میکشد
همچو زوار تو گوش هوش ارباب هنر
از در فکرم بدامن درو گوهر میکشد
باره ی فضلم و لیکن عالم ابلق مرا
در قطار صحبت یک عالم استر میکشد
شاهد طبعم ز بیم چشم مشتی با حفاظ
چهره ها در پرده خط معنبر میکشد
الغیاث ای نوح عصمت هین که طوفان بلا
زورق عمرم بگرداب فنا در میکشد
تا شب غواص شکل از قعر این بحر نگون
صد هزاران لولوء خوشاب بر سر میکشد
رشک انجم باد هر گوهر که از دریای طبع
خاطرم در سلک اوصاف تو سر در میکشد
بازو و برزت قوی بادا که چنگال اجل
فقر را در پای آن دست توانگر میکشد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - مدح فخرالدین علاءالدوله عربشاه خداوند قهستان
ای جزع تو، هم نیام و هم خنجر
وی لعل تو، هم شراب و هم ساغر
از نقش تو، نغز خامه ی مانی
وز روی تو، تیره کلبه آذر
خوی کرده زطیره عذارت مه
تر گشته ز خجلت لبت شکر
با زلف تو، کفر گشته در بالش
وز چشم تو دین فتاده در بستر
شب را خم طره تو دامنگیر
صبح از پی روی تو گریبان در
بیجاده تو ز غم ما را
چون عارض ماه کرده است اصفر
از ماه مگریز زانکه بیجاده
رسمی است که کاه را کشد در بر
بوسی بفروش و دین و دل بستان
تا حق مکاس جان نهم برسر
با سایه قهر زلف شبرنگت
سر در کنف غرور دارد خور
زان تحفه بمجلس تو می آرم
چون شمع زبان خشک و چشم تر
در ملک گل رخ تو سلطان را
نازش نرسد بتاج چون عبهر
خاصه که قبول یافت لعل تو
از گوهر تاج آل پیغمبر
دریای سپهر موج فخرالدین
دارای عجم، عرب شه صفدر
آویخته در جلال او گردون
چون دست عرض زدامن جوهر
نقشی است گواه پاکی زهرا
سری است دلیل عصمت حیدر
پیدا شده در وجود او عالم
چون در غلبات مهر جرم زر
شد غرقه فلک چو از تف تیغش
یک موج بزد محیط براخضر
در موج خلاف او چه کشتی هاست
همخوابه ی بادبان شده لنگر
ای پهلوی دین، به تیغ تو فربه
وی کیسه کان، ز دست تو لاغر
از خاک تو تاج میکند گردون
با قدر تو باج میدهد اختر
عزم تو، چو آفتاب تنها رو
نا جسته ز هیچ همرمی یاور
در یوزه قهر، کی کند هرگز
از روبه ماده، چنگ شیر نر
صد غوطه دهد محیط عالم را
کف تو که قلزمی است بی معبر
ای معتکفان آستان تو
آزاد ز دام کنبد اخضر
جز بنده که در ترانه ی مدحت
دارد صفت رباب را مشگر
کرده بنوا، بترک مجلس را
واو، بر رک جان همیخورد نشتر
چون گل بدرید پرده رازش
شب بازی این بنفشه گون چادر
ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
زان یک دو سه صلب دیده چون سندان
کون سوخته همچو بوته زر گر
بی تیغ زبان نمانده چون ماهی
پس در صف مار مانده جوشن در
برخاسته با کمان تاریکی
جلادی نور را چو خاکستر
چون مار زخاک طعمه کن، بنشین
لشگر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی مرمر
بندیش ز خاکساری همت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
دراعه کبود همچو نیلوفر
از عقل مبین هوان، که هرگز کس
نگرفته مسیح را بجرم خر
عیب است بطبع چون صدف شعرت
آبستن و، وانگهش لقب دختر
ناگشته دغل درون گیتی روی
رایج نشوی بنزد هر مهتر
در مهد رعایت تو طفلی هست
زاده چو مسیح ناطق از مادر
اینت چو دوات کی شود روشن
صد تیره دلی بکرده چون دفتر
جز خامه بخون من خطی داری
یک بارکی از خط ادب مگذر
محرومی فضل من چو روز آمد
گر منکر هر دوئی؟ زهی منکر
یا، بر سر دولتم کلاهی نه
یا پیرهن مقام در بر در
هرچند که بارگاه شاه اکنون
دارد ز تو بندگان معزز تر
دربان سرای اوست صد خاقان
فراش بساط اوست، صد قیصر
گر چاووش او شدی نیازاری
از خنجر مرگ حنجر سنجر
شبدیز مجره طوق با قهرش
بر طاق نهد حدیث کر و فر
مریخ زبر برون کند جوشن
خورشید ز سر فرو نهد مغفر
ای چرخ بساط او چو بنوردی
زین خسته قهر خود سخن گستر
گو. ای شده بی ثنای تو جان را
فکرت ز نتاج خلقت گوهر
در دامن من نهاده خلق تو
در جیب صبا شمامه اذفر
در سایه جرم تو، زمین ساکن
در پرتو جاه تو، فلک مضطر
در بزم تو، ریش گردن زهره
اوزان گه لطفت توست خیناگر
کام قدح تو سر بخاریده
در مالش گوش چشمه انور
ای طفل وجود را دلت دایه
وی بکر مدیح را کفت شوهر
از صولت بحر لفظ او لولوء
بی زحمت گاو خط او عنبر
بر کردن او خراج نه گردون
در پیکر او روان دو پیکر
هر باد نفس گرفته عالم را
چون ابر ز آب نظم در گوهر
این عبداللهیش بیوفتاده
رهبان صفتان دهر را باور
هر نقش فروش پای او دارد
در بیع گه سران معنی خر
در رزم کجا شود هر اشتر دل
با چشم دریده مالک اشتر
بوده است ز مهر حلقه در گوشم
هرچند که حلقه بوده ام بردر
در منزل شکر خواهم آسودن
آنروز که رخت بر نهم زایدر
این شرزه فرو گشایم، از زنجیر
این مهره برون جهانم، از ششدر
دانسته که در پیش جهودانند
جان در بدن حواریان مضطر
گشته ز غذای لقمه عرشی
هم کاسه قرص مهر بر محور
بردار چکار، آن خطیبی را
کا ز چرخ نهاده باشدش منبر
زین فلک اثیر زین شعله
ز محمده اثیر شد مطهر
جز باده که نقطه عقول است
شاها، تو منوش نکته دیگر
عمری است که سخره میکند روحش
از خاک در تو بر، بم و کوثر
با باد عنان همی زند مدحت
از رایض طبع او ببحر و بر
جان میدهد از مقام او نامت
در نقش طراز جامه ششتر
گر مدحت تو بیان کند، گوئی
عودی است فکنده، دردم آذر
یاقوت که میهمان آتش شد
خاصیت خود بیان کند، یک سر
چرخ اربخورد به بد، رگی خونم
هم بار خورم بمکرمی درخور
لابد به مطالبت برون آید
با منظر من ز سر این مخبر
کای طوطی، در آن قفص چه خوردی قوت
وی طوطی از آن چمن من چه داری بر
ای در صف ترکتاز قهر تو
تقدیر قرا غلامی از لشگر
ای مایه قلزم گهر شبیر
ای مایه دوحه ی ثمر شبر
باد از سر ذوالفقار عدل تو
حلق سر ذوالقفار ظلم احمر
خورشید سمند زیر تو دلدل
کردون بلند پیش تو قنبر
گویم چه پلنگ من برنگی بر
بربست طویله چون خرمزمر
بیمار سفر گزیدم از عیسی
لب خشک رحیل کردم از کوثر
ای عذر جرایم فلک راتب
عذریم، در این مقام یادآور
ور جمله بد است خجلتم مسپار
این راه بپای مکرمت بسپر
دولت ز ثنای من رسانندت
در عمر خضر بملک اسکندر
حقی که مراست از جناب تو
ویران نکند اساس آن، محشر
رفتم که خلف نیابیم هرگز
از پشت فلک سخنور دیگر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - مدح شاه علاءالدوله فخرالدین عربشاه
تا منت توست هم نشینم
از ناز نمی کشد زمینم
خلخال هلال نعل سازم
چون داغ تو می سزد سرینم
بر دیده مهر مهر بندم
چون نام تو می کشد نکنیم
زان رشته نور یافت خورشید
از بهر طراز آستینم
سهم تو، کلاه کج نهاده است
تا عقد عمامه باز چینم
تعویذ حمایت تو دارم
از دیو حسد چه رنج بینم
این جرعه کش مهین تر از خاک
گفتا که من از خم مهینم
در دل حسد تو می نشانم
در رهگذر تو می نشینم
چون شست کمان کشی مکن زانک
من ناوک وار، در کمینم
شیرین مرغی چه گویم الحق
دُرّ بار بشاخسار دینم
چون میم مرا، دهان به بسته است
دندان منمای همچو سینم
ای دست کشان خواب را مهر
آورده بچرخ هفتمینم
تکلیف نفاذ تو کلف وار
بر، ابرش ماه بسته زینم
مسپار به قحط سال ظلمم
چون یوسف مصر آفرینم
در مهد عنایتم به پرور
کز مادر کون نازنینم
طاووس حرم سرای سحرم
در مدح تو جلوه زان گزینم
دون همتی مکس ندارم
کز سفره سفله ریزه چینم
من نحل مسدس جهانم
پرورده یاسیمین دینم
در مزبله های شک نرفتم
تا مقطع گلشن یقینم
تا شیر جهان شکار باشم
گشته است جناب تو عرینم
بی طعمه کجا بود قرارم
هیهات نه شیر پوستینم
هم ساقی بزم گاه مهرم
هم سأیس چار سوی کینم
با ساغر نوش، مدح آنم
با خنجر نیش، همچو اینم
افسوس که این خنک مزاجان
مومم خوردند و انکبینم
آخسیکتی ام که دست قدرت
از مدحت تو سرشت طینم
این فخر نه بس مرا که گویم
من شاعر خاص فخر دینم
لافی زدم از در تو مگذار
کاندر عرق اوفتد جبینم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع دوم
ای صف شمشاد تو تاخته بر ارغوان
گل ز پی بند کیت بسته کمر بر میان
مجلس انس تو را جرم قمر عود سوز
بزم جمال تو را شکل پرن نقلدان
چست رکاب زمین در صف خوبان توئی
رام عنان تو باد، ابلق تند زمان
رسته برو نیت را بود رهی زان قضا
طرف کواکب نشاند در کمر کهگشان
گفتمش ایش الخبر زان دهن تنگبار
عقل ترش کرده روی، گفت عدم را نشان
با لب تو نطق را هست زبانی چنانک
نطق چو اینجا رسید عجز به بستن دهان
بر سر دل میزند زان لب، صفرای عشق
دو لب ما را بگشت خاصیت ناردان
ظلم تو در عهد خویش طبع جهان عکس کرد
زان دل غمگین ماست از رخ چون زعفران
عدل سپر چون بهار ورنه تظلم کنیم
با دم چون مهرگان پیش شه مهربان
سرور دریا نوال سید گردون مجال
طایر سنجر مثال خسرو خسرو نشان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مدح اقضی القضات خواجه رکن الدین حافظ همدانی
ای عشق تو داده بر جهان فرمان
درد تو گوارنده تر از درمان
پروانه ی خرمن غمت گردون
پروانه ی شمع عارضت دوران
در سایه زلف و نور رخسارت
شد عالم نور و سایه آبادان
جان را هوس نظاره ی رویت
بر غرفه ی چشم تا زد از زندان
وز بهر سپند عارضت گل را
در کوره ی مالک افکند رضوان
زی مجلس تو چو تحفه ئی آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان
بر طلعت تو چو عیدی آغازم
جان میگوید که دیده کن قربان
بر خوان هلاک باشد افطارش
هر، کز تو گرفته روزه حرمان
کوی ذقنت مرا چنین کرده است
دل، داغ و خمیده چون سر چوگان
قدّم چو هلال در فراق توست
بر ماه صیام چون نهم بهتان
بر چهره ی من نوشته کلک غم
خطی بوجوه زعفران آسان
لوزینه خیال لعل نوشینت
بروی شده چشم من گلاب افشان
ور کرد دلم مثال خط تو
چون تره ی خورد برگ بر بریان
من تن زده و خیال منهی را
جاسوس نظر بهر طرف پویان
کان برگ و نوا بدید گفت الحق
نزدیک تو باید آمدن مهمان
دندان امید بر کنم از تو
فردا چو لب افق شود خندان
شب دامن و خوان صاحب فاضل
فهرست کمال گوهر انسان
رکن الدین، رکن کعبه ملت
حسنیه بهار گلشن احسان
دیباچه ی تالیف سعادت را
همزانوی جسم اسم پاکش دان
گر مونس روح خوانمش، تقوی
ور شمع ضمیر خوانمش، ایمان
رایش مهر است و آسمان ذره
دستش ابر است و مکرمت باران
در مسکین او کمال را مسکن
بر ساحت او امید را جولان
مقبول نگشت نامه روزی
تا نام کفت نداشت بر عنوان
در یوزه گزید بر در جودش
گنجینه کان و کیسه ارکان
وقفند بر آستانه قهرش
طاق بهرام و طارم کیوان
ای رخش ظفر تاخته از گردون
وی کوی کمال برده از اقران
خورشید چو خیل تاش رای توست
بر مردم دیده میدهد فرمان
هرکس که شود حواری عیسی
گردونش چو تره ها نهد بر خوان
دستوری داد هر دو عالم را
جاه تو که فارغ آمد از اعوان
تنها رو گشت خسرو انجم
چون فایده ئی ندید از اخوان
دیوان عمل بتو شرف یابد
نه تو بوجود عامل و دیوان
رای توبه اختران دهد پرتو
قهر تو بر آسمان نهد پالان
دهر از سخط تو پشت پائی خورد
بنهاد ز دست حیلت و دستان
کلک تو بهار گلشن دولت
خط تو زهاب چشمه ی حیوان
تا صبح هدایت تو هر خاطر
کاذب چو زبان ذنب السرحان
ورد دم صور قهر تو نبود
جز آیت کل من علیها فان
ای جای گرفته در دل عصمت
وی پای نهاده بر سر اقران
در صلب سپهر منعقد نطفه
از لقمه حکمت صد لقمان
پیران عقول تخته برگیرند
گر ذهن تو نو کند دبیرستان
در حیطه آسمان توئی مرکز
در دیده اختران توئی انسان
در دیده همت امل بخشت
نا یافته کاینات هیچ امکان
ای آنکه در اعتقاد با مهرت
گشته است روانم احدالصنوان
زان پس که هوای خاک درگاهت
بستاند مرا ز حضرت سلطان
نام تو نگاشت نظم من بر دل
داغ تو نهاد، شعر من بر ران
اینجا بتو پای بسته ام، ورنه
من کیستم و اقامت زنگان
ایام بهر چه میکند با من
برخواهم داشت رهنی از سامان
مفقود چهار ساله عمرم را
آخر به تفقدی بده تا وان
نا راستی سر و تنم می بین
کفارت آن گذشته ها میدان
تا طبع بود مکیف اعضا
تا نفس بود مدبر ابدان
بادات، نهایت امل حاصل
بادات، ولایت بدن عمران
از مجلس تو بشکر بر گشته
ماه رمضان چون رجب و شعبان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - مدح خواجه اثیرالدین تورانشاه وزیر
زادک الله جمالا، تو گر آئی ای ماه
وقفه ای کن که جهان را بلغ السیل زباه
راز در دمدمه آمد، ز رخ راز بپاش
روز در عربده آمد ز شب زلف بکاه
باد را سایس زلف تو، درآورد به بند
سایه را چاوش حسن تو، برانگیخت زره
سرو، در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله، در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه
سکه عهد بکردان که بامید تو چرخ
سالها پای در آتش به نشسته است، چوکاه
در غم لعل تو دراعه آب است کبود
وز خم زلف تو پیراهن خاک است سیاه
کان، مرصع کمری یافت ز کنج خورشید
زانکه در موکب لعل تو میان بست، چوراه
خرقه درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملمع کند از عودی آه
چون تتق برفکند نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الابشناه
جان برون آید، با لطف تو از قرطه تن
مه فرود آید، با روی تو از مرکب جاه
تا نمازی نشود دیده من بنده باشک
عشق دستور نباشد که کنم در تو نکاه
این همه، کی بود آنگه که فتد بر سر تو
سایه تربیت صدر بزرگان سپاه
نامه حسن تو، توقیع عبارت یابد
از اثیرالدین عنوان کرم تورانشاه
آنکه در کسوت دورانش چنان دید خرد
که قبا پوش شود صورت عصمت ز کناه
دست حکمش که قوی باد، به محراق ادب
چرخ را نیک قبا کرد، در این محرقه گاه
منزل قافله غیب زنطقش اسماع
حقه ی مرسله ی وحی بمدحش افواه
پای برجای نیابد چو غرض دشمن او
زان مبرهن نبود هستی او بی دو گواه
چیست، جز مهر تو، در مکتب دل تخته نویس
چیست، جز رای تو، در عالم جان کارآگاه
عقل و عدل اند، دو حاکم که در این دارالملک
رسم پاداش نهادند و ره باد افراه
چشم صورت بکند دیده عقلش چه عجب
دانه دل نه از آنهاست، که باشد بی کاه
ای، بر اطراف جهان دست نفادت مطلق
وی، ز اسرار قضا کوش ضمیرت آگاه
نوعروسی است کهن سال، ممالک لیکن
کلک مشاطه تو میدهدش فرد براه
هر دو در ذات اتابک چو بهم پیوستند
ماجراشان قلم خواجه همیداشت نکاه
عقل میگفت کز او، طوق وز شاهان کردن
عدل میگفت که زو، باد و ز سادات خباه
چرخ تعریف تو میکرد، قضا گفت کدام
آنکه دارنده ملک است و نکارنده گاه
بد سکال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نکارد نشود ز آب تباه
سر و کزاد بود فصل چه دی مه چه تموز
کاین دو موسم ملک الموت گیاه است گیاه
کلمه مرتبه تو که جهان صدر است
در دو ماهی شب و روز غلامی یکتاه
خواب انصاف تو بر دهر فتاده است چنانک
صبح آن قاعده بگذاشت که برخواست پگاه
رای عیسی نفست گر بفلک بر گذرد
جاودان باز رهد ماه، ز دق و آماه
شاد باش ای بمهارت نظر شافی تو
بسته در بینی ایام مهار اکراه
هر که خورشید قبول تو نتابد بر وی
بسته ی حبس ابد ماند چو سایه در چاه
در تو هرگز نرسد دست به تلبیس وحیل
پیر عنین را، سودی نکند داروی باه
نافه شد خاک ببازار تو، نشکفت که خود
ناف خلق تو بریده است بدین سیرت و راه
ساختی بزمی، کز حسرت او خازن خلد
مجلس آرای تو را گفت، که لاشک یداه
طفل پستان فرح، گشته نکارنده ی می
مرغ بستان طرب، گشته نوازنده ی راه
کیمیا گر شده در قالب من باد سماع
همچو در قالب معلول دم روح الله
بر گرفته دل ورایش ز می کنج طرب
آری اموال نهاده است خدا در افواه
بزم کردون صفت از دور قدح تازه و تر
چون مه از انجم رخشنده پدیدار سپاه
امرا، تحفه پذیرفته ستام و مرکب
شعرا، آستی آکنده بزّر و دیباه
انجم آورده بدامن، فلک از بهر نثار
یعنی امشب بعزب خانه مهر آمده ماه
رفته بر کنگره قصر عروشان بهشت
بنظاره که همی صدر جهان کرده نشاه
گاه رضوان زنم گوثر می پاشد آب
گاه، حورا بسر زلف همی روبد راه
نی چنین بوقلمونی بطرا زنده ز طبع
کش ابد نقش برآورد و ازل بد جولاه
شعر من چون بتو پیوست یکی ده شد از آنک
پنج در جنبش یک مرتبه گردد پنجاه
زان بدرگاه تو افتاد پناهم که نبود
سپرک ناوک او آب برون زین در گاه
ابر بارنده منم، کوه گران سنگ توئی
ابر با کوه دهد در همه احوال پناه
شعرا را سلم وضع شود بر در من
برسد چونکه بدریا رسد آشوب میاه
عزم خلخال مرا چون سوی زنگان افکند
در تمنای قدوم تو بماندم شش ماه
زان به خلخال گرائید ضمیرم که در او
نو عروسان علومند بغایت دلخواه
رخ بر آن داشت ضرورات که بر رقعه وقت
مدح این طایفه نا که ز عزی گوید شاه
مشورت خواستم از طبع رضا داد و لیک
همتم گفت من و این کلمه لا الله
کرمت بانک بر آن زد که تو تعجیل مکن
تا جهان کرم اندر رسد از لشکر گاه
بکرم با کرم خود ز من این لفظ بگوی
کای کران وعده بایجاز رسید آمد کاه
تا دراری ابد کس نتواند پیمود
ابدی باد تو را عمر و سخن شد کوتاه
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - وصف شمع و مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی از رؤسای شافعیه اصفهان
ای شمع زرد روی، که با اشک دیده ئی
سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ئی
فرهاد وقت خویشی، می سوز و می گداز
تا خود، چرا ز صحبت شیرین بریده ئی
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه وصال دوست نه آخر تو دیده ئی
گر شاهدی زعشق چه رخ زرد گشته ئی
ور عاشقی برای چه قد بر کشیده ئی
یاری بباد داده ئی؟ ار نی، چرا چو من
بیرنگ و اشکبار و نزار و شمیده ئی
این خون، فرود دیده ز ساعد بسان چیست
از غبن اگر نه دست، بدندان گزیده ئی
گه بر لکن سواری وز شعله نیزه ور
لافی نمیزنی، صف ظلمت دریده ئی
گیرم، که سر فراخته ئی چون مبارزان
سلطان نه ئی، برای چه افسر خریده ئی
آنرا که نور دیده کمان برده ئی، تو خود
دایم در آب دیده، از آن نور دیده ئی
آهنگ خون و جان تو کرده است بعد از آنک
در جان نشانده ایش و بجان پرور دیده ئی
جولان کنی چو شب پره در تیره کی و لیک
با تیغ آفتاب علم خوا بُنیده ئی
مرغی چنین شکرف که در عهد خود توئی
پروانه را بهم نفسی چون گزیده ئی
آری، تو خود هم از مکسی زاده ئی باصل
و امروز نیر با مکسی آرمیده ئی
والله که تا مصحف شمعی تو وصف خویش
زین سان جز از اثیر گر از کس شنیده ئی
در بزم خواجه، خنده ی نزهت چه میزنی
آخر، نه از برادر همدم بریده ئی
عالی جمال دین که همی گویدش خرد
چندانکه دیده را برسانم رسیده ئی
مسعود نام و طالع مسعود طلعتی
چون سعد از آن خلاصه چرخ خمیده ئی
هیئت نمود طایر یمن از گل خجند
تا نفخه ی مسیح بدو در دمیده ئی
چون مهر نور در همه عالم فشانده ئی
چون ابر سایه بر همه کس گستریده ئی
از هر که کعبتین تطاول بکف گرفت
بدبخت آنکه مهره از او باز چیده ئی
صد بار طول و عرض فلک کرده ئی بکام
از بس که گرد مقصد دل بر تنیده ئی
صد رفعت از مکان گمان برگذشته ئی
از بس که بر معارج همت چمیده ئی
دندان کنان فلک ببریده است بیخ او
بس هرکه بزمگاه و چه دندان گزیده ئی
دستان عندلیب سخن جمله مدح توست
چون غنچه در تبسم از آن لب کفیده ئی
همچون خیال در سر نصرت فتاده ئی
همچون امید در در دولت خزیده ئی
صبح بقا شب بکشیدست همچو گل
آنرا که تو بخار نکابت خلیده ئی
اسرار گفت توست که هر دم زکوی فکر
صد بار در سرای ضمایر دویده ئی
او شرع را بیامده در کار و کل و جزو
تقصیر نیست آمده تو آوریده ئی
باد آفریدگار جهان آفرین گرت
کز آفریدگان تو بهین آفریده ئی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی
نقشی کجا چو قامت آن دلربا کشی
بر فرق خاک تیره در دست آب پاک
ز آنروی آبدار گل لعل آتشی
زلفی چنانک، شام سر آسیمه بر شفق
خطی چنانک، مشک ختن زان برد کشی
صورت نیافت عقل و تو عقل مصوری
کس نقش جان ندیده تو جان منقشی
خورشید بامداد، نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه، نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه میچشی
خورشید نیکوان زمینی و سایه وار
پایت ببوسد ارسرزلف فرو کشی
تا یافتی قبول رکاب صفی دین
در موکب تو ماه روان شد به چاوشی
آنجا که طشت خانه قدرت کشند بار
می در دهد و طای فلک تن به مفرشی
و اندم که یغلغ غرمات تو پر گشاد
در جعبه شهر بند شود تیر آرشی
صفو، لطافت تو مبراست از کدر
صبح، سعادت تو معراست از عشی
کلکت بیک وجب قد کوته گه نفاذ
بر بست راه حمله رمح چهل رشی
از غیرت تو گر متکیف شود هوا
عصفور را بباز در آید بباغشی
آمد گدای دست تو خورشید مرتعش
آری ز باب گدیه طریقی است مرعشی
بی خیل تاشی گل خلقت نسیم را
با هر دماغ در نگرفت آشناوشی
در عرضگاه تو ز غلامان پرده کی
مردود گشت ماه به عیب متمشی
بهرام در رباطت طبعت بسی نماند
تا سر برآورد بگریبان راوشی
نارنک زاد غنچه خوش طبع ترک چشم
در خیل صورت تو زده لاف یلدشی
جانداری ذکاء تو را شاه روشنان
تلفیق کرده تیغ زنی در سپر کشی
ای با عموم عدل تو از خیل مارشکل
راه گریز جسته خیال مبر قشی
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس خال ابرشی
تا خصم باد سار تو بنمود روی شوم
در خاک جسته چشم قمر عیب اعمشی
با خامه تو گفته خرد از سیاه حرف
گرچه ز نور حامله ی مار ارقشی
تا اشتلم نکرد بنام تو مرغ صبح
تیغ سحر جهان نگشاید بشب کشی
تحریش روزکار مشعبد همه هباست
چون تو یگانه ئی بهنر نا محرشی
اقوالی از معایب شعر است اگرچه داد
این ننگ خانه قافیه را رنگ موحشی
بینا دلی که پیش نهد شمع آفتاب
چشم ستاره را بنکوهد به اخفشی
خلوتگه نشاط تو روشن لمن یشاء
تو کامران به ساغر اقبال منتشی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب
به دو رخ برادر مه، به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب
قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بی‌حد
گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب
دوهزار جان تشنه، نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی، شده روی چاه غبغب
شده کیسه‌دار دل‌ها، دلش از طویله دُر
زده کاروان جانها، مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی، به رخش نگاه کردم
دل از این نشسته در خون تن از آن فتاده در تب
چو سؤال بوسه کردم، به کرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی «فاذا فرغت فانصب»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صبحدمان از می گل بوی مست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گرچه سوگندان خوری، کاکنون نکوتر دارمت
من نیم ز آنها، بحمدالله که باور دارمت
شه رخی خوردم به هر چم بود اکنون خوشتر آنک
عشق می گوید کزین صد لعب دیگر دارمت
ای که همچون خاک راهم، زیر پای آورده ای
گر مرا دستی بود، با جان برابر دارمت
همچو نور خور، تو را بر دیده منزلگه کنم
حیله این باشد چو بتوانم که در خور دارمت
گویمت همسایه ی وصلم بخواهی داشتن
گوی از یک خان و مان داری پر از زردارمت
زر مگر معذور داری، لیک از دریای طبع
گر اجازت میدهی تا غرق گوهر دارمت
دست بر هم میزدی دیروز و می گفتی اثیر
گر جهانت بفکند من حاضرم بردارمت
گر هزاران آیت و افسون به من برخوانده ای
با منت این در نگیرد، چون من از بر دارمت
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸
شکر، زلعل تو در لولوی خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما، چو گهربار گشت مهر عقیق
لبت به خنده ی خوش، بر در خوشاب شکست
کباب دیده ی دلریش ما، بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه، بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
به ناشناخته ی این، در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بی روی تو، روی خرمی نیست
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون مرا دولت وصل تو، شبی روزی نیست
زانکه در مذهب من، عیدی و نوروزی نیست
گفتم آن لعل صفت محنت من برشکند
چرخ پیروزه ندا کرد که پیروزی نیست
چند گوئی، که بدآموزی صاحب غرض است
عادت بوالعجب توست، بدآموزی نیست
بیلکی باز کن از غمزه، بدآموزان را
زانکه در عادت تو سنت دلدوزی نیست
غم دلسوختگان، دامن توکی گیرد
در جهان تو، چو غمخواری و دلسوزی نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مه رخم، سرو قامت افتاده ست
راستی را، قیامت افتاده ست
جای شکرانه هست کز رخ او
حسن بر مه، غرامت افتاده ست
لشکر صبر را ز تیر مژه
صف شکستن علامت افتاده ست
مرغ او نیست مرد عافیتی
کش نظر بر سلامت افتاده ست
لذت روز وصلش آن کس راست
که شبی با ملامت افتاده ست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا رب آن ماه تمام، آن من است
که به قد، سرو خرامان من است
با سر زلف پریشان، همه روز
در پی کار پریشان من است
عمر جاوید طمع می دارم
که لبش چشمه ی حیوان من است
آن لب، آن لب، که شکر بنده ی اوست
کس چه داند، چه به دندان من است
غمزه ی او، همه کفر است ولیک
کفر او، بهتر از ایمان من است
از سگ کوی ویم نیست دریغ
سخنش کز همه در جان من است
من که دیوانگیم از سر اوست
زلف او سلسله جنبان من است
جرم زنجیر وی است اینکه زغم
پیرهن بر تن زندان من است
اینکه در پای صد اندوهم گشت
هم دلی بی سر و سامان من است
این همه هست و همی گوید اثیر
«یا رب، آن ماه تمام آن من است»