عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
مهر جانان چون روان اندر تن من شد روان
از تنم بیرون نیامد مهر او جز با روان
گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان
کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان
لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان
دیده من نار کفته کرد گلنار رخانش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان
نافه مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان؟
در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان
هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان
خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان
تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن
تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان
کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان
راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان
تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان
گر بواجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان
گر بجود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان؟
گر نبودی آفت ترکان بگیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان
زو شدندی گاه کوشیدن بصف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن بمردی داستان
از رخ شاهان برون آرد بهیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد بضربت ارغوان
از کمان او تن ناصح ببالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان
جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان
هرکه باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان
گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد بمردی با زمین و با زمان
او بکردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان
مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان
نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان
او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان
این مثل شاهنشه دانا بجا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان؟
گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران
ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان
با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان
از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان
زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زود هند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان
هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران
از یکی دائم همی گیرد بمردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان
گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان
ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان
دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان
آن زمینی کو گران تر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبک تر پیش طبع تو گران
آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان
تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان
دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان
هرکه را دلبند باشد مهرجوی و مهربان
روز او دائم بود نورزو و عید مهرگان
مهربان دلبر بود خوش گر نباشد ماهروی
چون بود دلبر که باشد ماهروی و مهربان
دل بدلبر دادم و دلبر بسی بهتر ز دل
جان بجانان دادم و جانان بسی خوشتر ز جان
بی نشان آمد دهان و بی گمان آمد میان
آن ز تنگی بی نشان وین از نزاری بی گمان
آن دهان بی نشان را نام دائم در دهن
آن میان بی گمان را نام دائم در میان
عارضش چون پرنیان هفت رنگ آید همی
هفت باشد چون میانش از نیمتار پرنیان
مشتری چهری که جان و دل مر او را مشتری
ارغوان رنگی که گردد جان خلق از وی جوان
دو لبش دو نار و بسته اندر او درهای پاک
هیچکس دیده است در هرگز میان ناردان
تا بدیدم رویش اندر آبدان از عشق او
دیده کردم ناردان و طبع کردم آبدان
گر نه عاشق شد دو زلفش بر دو رخسارش چرا
چون دل عاشق نمی گیرد مکان در یک مکان
گه بود گر درخش گردان چو گرد ماه میغ
گاه تازان از بناگوشش چو از آتش دخان
گاه گردد همچو چوگان گاه گردد همچو گوی
گاه گردد همچو تیر و گاه گردد چون کمان
گاه سنبل گستر است و گاه سوسن پرور است
گاه مه را معجر است و گاه گل را سایبان
درع پوشان بر حریر و مشک پوشان بر قمر
خفتنش بر لاله برگ و رفتنش بر ارغوان
پیش قد او بود چون خار سرو جویبار
پیش روی او بود چون میغ ماه آسمان
مردمان باستان اندر حدیث حسن و عدل
هر یکی از یوسف و نوشیروان زد داستان
تا پدیدار آمد آن بت نام یوسف گشت گم
تا پدید آمد ملک بی نام شد نوشیروان
شاه ابومنصور مملان آنکه داد و عدل او
از جهان بفکند نام خسروان باستان
او برادی بی عدیل است و بمردی بی قرین
ناورد پیدا قرینش چرخ در سیصد قران
گرچه شعرم در بود چون در مدیح او بود
مردم دانا قرین دانند او را با قران
هر که را باشد روان و هر که را باشد خرد
هر که را باشد زبان و هر که را باشد دهان
رای او جوید بدان و مهر او ورزد بدین
مدح او گوید بدین و خاک او بوسد بدان
ای فنای گوهر و دیبا بقای جود و علم
وی نشاط سائل و زائر دمار گنج و کان
فضل تو بیش از شمار و مدح تو بیش از عدد
جود تو بیش از قیاس و گنج تو بیش از گمان
تا تو باشی بر زمین همچون فلک باشد زمین
تا تو باشی در جهان همچون جنان باشد جهان
گاه بزم آرای تو برتر فراوان از فلک
بزم جان افروز تو خوشتر فراوان از جنان
تیغ تو کشور ستان و دست تو دینار بخش
نیزه تو آتش انگیز و قلم آتش نشان
مردم بسیار دیدم شاه کرده نام خویش
لیکن از شاهی ندیدم جز تو در ایشان نشان
خسروان باشند پیشت چون گمان پیش یقین
سرکشان باشند پیشت چون خبر پیش عیان
تا عیان باشد نبیند کس دگر اندر خبر
تا یقین باشد نبیند کس دگر اندر گمان
هیچ بادی را نشاید خواند با طبعت سبک
هیچ کوهی را نشاید خواند با حلمت گران
با حدیث تو حدیث هرکسی باطل شود
همچو پیش آیت فرقان فسون جاودان
کس نماند جاودان اندر جهان بادا تو را
ملک افزون از جهان و عمر بیش از جاودان
نیکخواهان را کند گردون ز بهر مهر تو
خاک زیر پای مشگ و سنگ در کف بهرمان
بدسگالان را کند گیتی برای کین تو
زعفران چون خاک بر او هر دو رخ چون زعفران
تا بود وقت بهاران رنگ گل یاقوت فام
تا بود دینار گون برگ رزان وقت خزان
باد روی تو چو هنگام بهاران رنگ گل
روی خصمانت چو هنگام خزان برگ رزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - فی المدیحه
ای روی تو از چشمه خورشید سما به
در روی زمین یار نیابی تو ز ما به
بی مهر و هوای تو دل خویش نخواهم
گر زو چو هوا گشت تن من ز هوا به
مهر تو تهی کرد دل ریش من از درد
از درد تهی به دل و از مهر ملا به
آزاد تنی به بود از بنده تنی لیک
ز آزاد تنی بندگی مهر و وفا به
ای سروسهی قد تو از سرو روان به
وی ماه زمین روی تو از ماه سما به
زان دل بتو دادم که سزای دل و جانی
دل دیر بدست آید دادن بسزا به
خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیایند
خوبی همه خوبست وزان نیز وفا به
هستی تو بخوبی و وفا به ز نکویان
چون از ملکان میر بمردی و سخا به
شمس ملکان تاج شهان آنکه گه جود
از ابر چو از شیر بهنگام وغا به
پشت ضعفا اوست ز بی داد بد خلق
سالار قوی باز و پشت ضعفا به
بالا و نعم باشد در خوبی و زشتی
با خوب نعم بهتر و با زشتی لابه
ای داده باقبال تو اقرار همه خلق
در حکم یک اقرار ز هفتاد گوا به
بر خلق جهان چرخ تو را کامروا کرد
آنکس که هنرمند بود کامروا به
بانک تو همه بخشش و بخشایش و جود است
این بانک بهر حال ز دستان و نوا به
آن را که دل آویخته درد و نیاز است
آن درد و را جود و سخای تو دوا به
تنها تو بهی خود ز یکی لشگر جرار
بازی ز یکی دشت پر از کبک و قطا به
پیوسته قفا بینی دشمن را در جنگ
دشمن همه کشته به و یا داده قفا به
گفتار تو دارد ز می نوش خوشی بیش
دیدار تو دارد ز مه و مهر بها به
پرمیر و کیا بینم در گاه تو دائم
در گاه خداوندان پر میر و کیا به
آن را که بکار تو عنایت نبود نیک
همواره عنان دل در چنگ عنابه
ای میر سلیمان وش از خصم بیک روز
ملکی ستدن صد بار از ملک سبابه
مهتر به بلندی و حصینی ز که قاف
چون نجم مه و مشتری از نجم سمابه
حصنی سر او برده بعمری بهوا در
خیل تو بر او رفتند از ملک هوا به
از خشم تو خصمانت رضای تو بدادند
با بیم مدارا به و با خشم رضا به
از خلق جهان دست از آن کردی کوتاه
کاین فتح بهر جائی از شصت غزا به
از هر چه سوار است در آفاق توئی به
چون از غم شادی به و از درد شفا به
از حکم قضا حکم تو سوزنده تر آید
هر چند کم آزاری با حکم قضا به
ای شاه عطابخش ثنا ماند جاوید
پاینده نباشد چو عطا زوست ثنا به
گر در فکنی نیک بجیحون بدهد بر کذا
با هرکس نیکی کن با ما شعرا به
آنگه که خداوند من از گیتی بگذشت
گفتم که مرا از پس او جا بکجا به
از روی زمین قصد بدرگاه تو کردم
گفتم که درت از همه خلق مرا به
فخرالامرائی تو و فخرالشعرا من
فخرالشعرا بر در فخرالامرا به
ور نیستم اندر خور فرمان بدهم زود
فرمان بهنگام ز بسیار عطا به
کان را که درنگی بود از سختی ایام
اکنون که خزان آمد کارش به نوا به
جاوید بقا بادت میر مسدد
کز نعمت عالم همه در ملک بقا به
این میر بماناد ترا و همه کس را
کوهست بجای همه کس نیک و ترا به
چشم بدو دست بدی از هر دو جدا باد
جان از تن بدکیش و بداندیش جدا به
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه
مرا هجران آن آهوی آمو
همی دارد چو بچه مرده آهو
زمانی روی کرده جفت آرنج
زمانی دست کرده جفت زانو
ز درد اندر دوان آنکو بآنکو
برنج انرد روان آنسو بآنسو
مرا گویند زو برگرد هیهات
چگونه بر توانم گشت من زو
که ما را تن دو آمد باز جان یک
که ما را دل یک آمد باز تن دو
اگر بیند لب خندانش خاتون
وگر بیند رخ رخشانش پیغو
نه پیغو دست بردارد ز رخسار
نه خاتون چنگ بر دارد ز گیسو
چو روز من برنگ آن خط و آن زلف
چو پشت من بخم آن جعد و ابرو
بر او گیتی همانا رشک برده است
که چون او خویشتن را ساخت نیکو
نبینی باد کرده بار عنبر
نبینی ابر کرده بار لؤلؤ
یکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو
سیاهی در میان لاله پیدا
چو در پیراهن مصقول هندو
عیان گشتند خیل لاله و گل
نهان گشتند خیل نار و لیمو
سرایان گشت بر کهسار ساری
نوازان گشت در گلزار نارو
من از عشق بتی خو کرده زاری
که دل بردنش طبع است و جفاخو
نپاید پیش مژگانش مرا دل
نه زوبین کیا را پیش بارو
ستون ملک ابوالفارس کجا هست
پناه دین بشمشیر و ببازو
برزم اندر بسان پور دستان
ببزم اندر بسان باب شیرو
بشهر دوستانش خار غنچه
بشهر دشمنانش خار ناژو
دهد خواهندگان را روز بخشش
در و گوهر به تنگ و زربه به تنکو
چو او دشمن گذاری در جهان نیست
چو او چاکر نوازی در جهان کو
نداند بسته او را گشادن
اگر گردد چهارم چرخ جادو
از آهو دور همچون دشمن از فضل
بفضل آلوده چون دشمن بآهو
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چو پو
سخاوت را دل او هست دریا
فصاحت را زبان او ترازو
الا ای پهلوان بندی که داری
شکسته دشمنان را پشت و پهلو
زمانه داده بر جود تو اقرار
ستاره گشته بر فضل تو خستو
خجسته بادت این دارو که خوردی
بد ارادت همیشه پایدار او
اگر لختی ز تن نیروت کم کرد
روانت را ازو بفزود نیرو
اگر باید و گر نی خلق دارد
فریضه خوردن درمان و دارو
الا تا باز نندیشد ز تیهو
الا تا شیر نندیشد ز آهو
سنانت باز باد و خصم تیهو
حسامت شیر باد و خصم آهو
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر
ایا خوشتر ز جان ودل همه رنج دل و جانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح شاه ابوالحسن
ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری
سایبان آفتابی یا نقاب مشتری
توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان
حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری
گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی
گاه بر کافور ساده حلقه های عنبری
چنبری از عنبری دارند خم و شم تو
مغزها را عنبری و پشتها را چنبری
مانده زیر حلقه تو این دل فیروزه گون
همچو فیروزه فراز حلقه انگشتری
با رخ جانان ترا باشد همیشه آشتی
با روان من ترا باشد همیشه داوری
گر ز من گردی جدا شادی ز من گردد جدا
ور ز من گردی بری شادی ز من گردد بری
شاید ار گویا نگردد کی بود گویا نگار
شاید ار پیدا نگردد کی بود پیدا بری
لاغری نیکوتر آید با میانش از فربهی
فر بهی نیکوتر آید با سرینش از لاغری
گر ببینی قامتش نندیشی از سرو روان
ور ببینی رفتنش نندیشی از کبک دری
مشتری روئی بتا گر مشتری بیند ترا
مشتری گردد بدیده دیدنت را مشتری
جاودان را چشمت آموزد همیشه جادوئی
دلبران را زلف آموزد همیشه دلبری
گرچه دشوار است بوسیدن ترا آسان شود
بر من از بوسیدن خاک امیر کشوری
بوالحسن تاج خداوندان و شاهان و سران
آن کزو نازد خداوندی و شاهی و سری
نیکنامی را روانی شادکامی را دلی
شهریاری را ستونی بختیاری را دری
کافری بیشی کند با مهر تو با مومنی
مؤمنی کمی کند با کین تو از کافری
گر نگار ایزدی با طبع تو گردد نفور
ور نگار آذری با رای تو گردد مری
چون نگار آذری گردد نگار ایزدی
چون نگار ایزدی گردد نگار آذری
ای خداوندی که روز بزم شمع مجلسی
وی جهانداری که روز رزم پشت لشگری
روز بخشیدن در گنج نهانی بشکنی
روز کوشیدن دل شیر شکرای بشکری
بخت بد یاد آورد آن را که تو فرمش کنی
بخت بد فرمش کند آن را که تو یاد آوری
چون برزم بزم بر خیل ولی احسان کنی
چون بروز رزم بر خیل عدو حمله بری
بزم را یاد آید از تو جودهای حاتمی
رزم را یاد آمد از تو حمله های حیدری
قیصر رومی همی خواهد خداوندا که تو
هر زمان بر چهره و بر دیده او بنگری
صورت خویش از بر دیبا از آن فرسوده کرد
کو همی داند که تو جز فرش دیبا نسپری
کام او باشد بفال تو همه وقتی روا
امر تو باشد بخیل او همه جائی جری
نحس گردون بر بداندیشان تو پیوسته شد
سعد پیوسته همی بر شهرهای گرگری
تا نگردد انده از بی دولتان هرگز جدا
تا نگردد شادی از نیک اختران هرگز بری
دشمنان تو همه بادند با بی دولتی
دوستان تو همه بادند با نیک اختری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح فخرالامراء امیر ابوالمعالی
ای ماه شبه زلف مشک خالی
خالی نشود جانم از تو حالی
کندن نتوان نقش مهرت از دل
گوئی که بدل بر نشان خالی
ناهید بدت خال و مشتری عم
لیکن حسد عم و رشک خالی
دل را بدو زلفین مدام دامی
جان را بدو خال سیاه حالی
از عنبر جعد و زلف مشکین
بر ماه دو هفته غالیه چو ماهی
ماهی و جز اندر روان نتابی
سروی و جز اندر روان نبالی
نالی کند از ناله قد سروی
زان قد چو سرو میان نالی
زلفانت بکردار دال کرده
ابدال ز عشق تو پشت دالی
ای نرگس تو جایگاه نیرنگ
ای لاله تو معدن لئالی
دل را بیکی روز و شب نشاطی
جان را بیکی سال و مه و بالی
مانی کف و تیغ تاج ملکت را
فخرالامراء و میر ابوالمعالی
ای تیغ تو فرسایش معادی
ای دست تو آسایش موالی
جز همت عالی بند علی را
خلقی بوی اندر شدند غالی
غالی شدن اندر تو بیش باید
کت همت عالی است دست عالی
چون ایزد با قدرت و محلی
چون پیغمبر بی کبر و بی همالی
شاهان چو نهالند و تو بیخی
سالاران بر گند و تو نهالی
جان را بسخاوت نشاط و نازی
دل را بنوازش قرار و هالی
با تیغ بمیدان هلاک خصمی
با جام بمجلس دمار مالی
در مجلس و میدان بوی تو دائم
از بسکه دهی مال و خصم مالی
ماران جهان پیش تو چون موری
شیران جهان پیش تو شگالی
جان و تن تاریک را چراغی
جان و دل پر زنگ را صقالی
در رای و مردی تو بی نظیری
در جود و سخاوت بی همالی
شیری بگه رزم بر جنیبی
باری بگه بزم بر نهالی
ماننده خورشید بی عدیلی
ماننده جمیشد با جمالی
آن را که نباشد ترا ستودن
گویا باشد زبان لالی
از مهر تو یابند نیک بختی
وز مدح تو یابند نیک فالی
امید ملکتی و پشت خلقی
خورشید تباری و ماه آلی
تو یار همال و وفا و جودی
وز همتای یار بی همالی
خوانند مرا بیکران امیران
با رای بلند و نکو نوالی
نام تو کشیدم بدین نواحی
جود تو فکندم بدین حوالی
تا بد نفزاید ز نیکنامی
تا نیک نیاید ز بدسگالی
همواره ترا فعل نیک بادا
بادات عدو جفت بد فعالی
پیوسته بزی بکام دل شاها
ایمن به پناه ذوالجلالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابونصر محمد
ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب بفکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من ترا خواهد از هر حسابی
دل من ترا خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را بصد شهریاری
بجز مردمی کردنش نیست شغلی
بجز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته در آید قطاری
اگر تف تیغش بجیحون در افتد
ز جیحون بگردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا بر آید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین ازان شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشکر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
و گر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
بجز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کومی کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابونصر جستان
خریدم بدل دلبری رایگانی
که هست او بجان و بدل رایگانی
ز نادیدنش زندگانی بکاهد
بیفزاید از دیدنش زندگانی
جوانیش در کار کردیم ولیکن
ازو هر زمان باز یابم جوانی
می زعفرانی فرازی من آرد
ز عکس رخ او شده ارغوانی
اگر چند می تلخ و بر من کند او
می تلخ شیرین بشیرین زبانی
می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان
ز زلف و لب و خط و قدش نشانی
کزین سرو یابی وزان گل فشانی
وزین مشگ بوئی و زان می ستانی
شدم پیر در وصلش از بیم هجران
چو در وصل بستان ز باد خزانی
کمانی بود تن بهجر اندر از غم
چو تیری به وصل اندر از شادمانی
بوصل اندرون شاخ گل گشت تیری
بهجر اندرون نارون شد کمانی
اگر نار با سیب خویشی ندارد
چرا زد بدان نقطه ها ناردانی
ز بس ناردان بر رخ سیب هر دم
بباغ اندرون سیب را ناردانی
ترنج و بهی گشت در باغ پیدا
گل و لاله از بوستان شد نهانی
یکی چون رخ دلبر از شادکامی
یکی چون رخ بیدل از ناتوانی
ز نارنگ و برگش چمن گشت ناری
ز ابر سیاه آسمان شد دخانی
هوا شد چو آئینه زنگ خورده
چو نادیده زنگ آیینه آب خانی
بصحرا ستد زعفران جای گلها
وزان گشت روی زمین زعفرانی
ایا ابر آبان جحیمی و جیحون
که گه آتش افشان و گه سیل رانی
ازین هر دو مانی بدان هر دو لیکن
بتیغ و کف شاه گیتی بمانی
ستوده کیان میر بو نصر جستان
که دارد نهاد و نژاد کیانی
از او راست شد کارهای زمینی
وزو گشت کژ فتنه های زمانی
گه کین کند سنگ صحرای دشمن
بتیغ یمانی عقیق یمانی
گهی میکند رنگ میدان زائر
بدینار گون کلک دینار کانی
به بزم اندرش کار دینار بخشی
برزم اندرش پیشه کشور ستانی
همه چیز داند بجز حکم ایزد
همه چیز دارد بجز یار و ثانی
بهنگام نیکی توانی ندارد
بگاه بدی هست یکسر توانی
ایا شهریاری که همتا نداری
ز باقی و ماضی و انسی و جانی
بشایستگی چون گه شرع دینی
ببایستگی چون گه نزع جانی
ستوده سخا و ستوده وفائی
زدوده روان و زدوده سنانی
بدین میهمانی کنی بندگان را
بدان کرکسان را کنی میهمانی
هزار آفرین بر تن و جانت بادا
که خوشخوی و شیرین زبان میهمانی
خداوند از آن مهربانست با تو
که بر بندگانش بدل مهربانی
سنان و بنانت چو مرگست و روزی
که گردون سنانی و جیحون بنانی
رمه بی شبان پایداری ندارد
جهان چون رمه هست و تو چون شبانی
همه خلق رزق از تو جویند مانا
که در رزق مردم ز یزدان ضمانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آنی که رانی جهان را ازیرا
بجز در و دینار دادن ندانی
به دینار و دیبا ستایش بخری
دل افروز دی روز بازار گانی
سپهر برین آفرین خواند او را
که مدح تو خواند تواش پیش خوانی
نه هر کاردانی بود کاردانی
تو هم کاردانی و هم کاردانی
اگر مانده بودی شهنشاه ایران
وگر زیستی رستم سیستانی
سپردی به رأی تو این شهریاری
گرفتی ز زور تو آن پهلوانی
چراغ زمین شمس دین تاج ملکت
که فخر ملوکی و تاج کیانی
مکان معالی کزین بوالمعالی
کجا رأی عالیش هست آسمانی
ازو دین فرازان چو رأی از معالی
و زو ملک نازان چو لفظ از معانی
بود میهمان جاودان در سرایش
بود بر کفش خواسته یک زمانی
شرابش بهشت است و مهمان بهشتی
کفش منزل و خواسته کاروانی
ایا مال بخشی که چون ابر نیسان
درم گستر اندر درم گسترانی
گه مال دادن چون بهرام گوری
گه داد دادن چو نوشیروانی
بدن را روانی به جود و بدانش
روان را خرد چون بدن را روانی
نباید ترا مشک و بان زانکه دائم
ز خوی خویش و نیک با مشک و بانی
تو چونان دهی رزمه های نو اندر
که دیگر شهان کرته گردوانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
توان شهریاری که در رزم ترکان
سپاهی بهم بر زدی بی کرانی
چو کوه از بزرگی چو باد از سترگی
چو آتش ز تیزی چو آب از روانی
تو آن شیر بندی که خیل معادی
چو شیر آهوان را ز هم بگسلانی
تو آن تاج بخشی که هر تاجداری
در ایوانت هر شب کند تاج بانی
تو مهری که بر هر زمینی بتابی
تو ابری که هر جای گوهر فشانی
الا تا کند کامرانی نشاطی
الا تا دهد مستمندی نوانی
بد اندیشتان باد با مستمندی
هواخواه تان باد با کامرانی
گرفتید تا جاودان نام نیکو
بمانید چون نام خود جاودانی
بقاتان بر افزون و با عید میمون
عدو سرنگون جفت رنج و زیانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح ابونصر مملان
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
دماری تو ای چشم و دل را دماری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان
دهد روی آن سرو سیمین نشانی
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح امیر جوانشیر
روزی که تو آن زلف پر از مشک فشانی
ما را ندهد هیچ کس از مشگ نشانی
زلف تو شکنج است و تو بازش چه شکنجی
جعد تو فشانده است تو بازش چه فشانی
گاه این زبر سیم کند غالیه سائی
گاه آن زبر ماه کند مشک فشانی
من شاد شده تا شده باریک تن من
از آرزوی آنکه تو باریک میانی
پیوسته من از ناله بدل لاله ستانم
همواره تو از باده برخ لاله ستانی
در تنگ دهان تو نهان سی و دو لؤلؤ
من تنگ دلی دارم تو تنگ دهانی
ای گشته دل من بدهان تو به تنگی
در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی
دلبند منادل زبر من چه ربائی
جاان منا جان ز تن من چه ستانی
گفتم توئی آرام دل و راحت جانم
اکنون تو مرا دام دل و آفت جانی
بسیار بکوشی که مرا رنج فزائی
از عدل امیر شه عادل نتوانی
فرخنده جوانشیر جوانبخت که یابد
از دولت او پیر خرف گشته جوانی
با شاه یگانه دل او پاک همیشه
زان داد به او شاه جهان ملک مکانی
گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند
چونین سزد از دولتیان بازرگانی
ای آنکه تو امید سواران زمینی
وی آنکه تو آرام امیران جهانی
از رأی بلند تو بریده است تباهی
وز طبع لطیف تو گسسته است گرانی
هنگام طرب کردن چون ماه تمامی
هنگام شغب کردن چو شیر ژیانی
وعد تو بنقد است و وعید تو به نسیه
شر تو درنگی بود و خیر تو آنی
فانی شود از آتش شمشیر تو دریا
دریا شود از کف گهربار تو فانی
چندانکه بکوشم نتوان گفت که روزی
در وعده جود تو فتاده است توانی
آن را که نوازد که تو او را ننوازی
آن را که بخواند که تو از پیش برانی
هرچ از کرم و جود تو گویند توئی آن
هرچ از خرد و فضل تو گویند تو آنی
بخل از تو گمانی شد و جود از تو یقینی
جور از تو نهانی شد و عدل از تو عیانی
کار تو بود خوبی و کردار تو رادی
عقل تو کند پیری و بخت تو جوانی
ای آنکه ترا نیست بجود اندر همتا
وی آنکه ترا نیست بفضل اندر ثانی
ناکرده تو را خدمت خدمت بشناسی
ناگفته ترا مدحت صلت برسانی
دادیم ملک وار یکی استر رهوار
از باد گذشته بروانی و جهانی
از کوه گران تر شود آنگه که بداری
از باد سبک تر شود آنگه که برانی
تا باقی و فانی بود و حاضر و غائب
تو باقی بادی و بلاخواه تو فانی
این عید خجسته بر تو باد خجسته
تا تو ز می و روی نکو دادستانی
تا دهر همی پاید در ملک بپائی
تا ملک همی ماند در دهر بمانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج
غزالی شدم من ز عشق غزالی
ز بس ناله گشتم بکردار نالی
هوائی کشیدم بطمع هوائی
فراقی کشیدم بطمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را بعشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل بر نشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه هر دلالی
بگوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای بر گرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی ترا هست یاری
وگر مال خواهی ترا هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
بگردن در آوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده ترا نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم بفرخنده روزی
بفرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و م روی زی راه کردم
بزرین لگامی و سیمین نعالی
بمیدان جنگ اندرون چون هژبری
بصحرا و دشت اندرون چون غزالی
بصحرا نوشتن بکردار رنگی
بدریا بریدن بکردار والی
بگیتی درون یک شمال است لیکن
ز هر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
بامید آن تا رسم بار دیگر
ببد خواه مالی و بد خواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
بمردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته بطبع کمالی
بجز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگرچه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
بجنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
بنام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد بمردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غا را صقالی
بطومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا بناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی بداغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل بعشق اندر فرو مانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یابی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بمهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
بروشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
بمیدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را بکف راد درمانی
بفرمان تو شد عالم گه یزدان را بفرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
و گر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
بقول آسایش جسمی بعقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی
مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
بجای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
ترا باد ابر افزونی ترا دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - فی المدیحه
بخد و قد تو ای شهره ترک کاشغری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا بسحر
چو یادم آید از آن سی ستاره سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار؟
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من ز می حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهر بارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر برزائران شه گهری
بروز مردی پیش جهانیان سپر است
بروز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
بروز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مرد می و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن بجان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
بمجلس اندر کوه سخاوت و خردی
بلشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
بروی نیکو آئینه دل پدری
درخت میوه فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود بسفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو بحضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری