عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : المجلس الاوّل
الحمدلله صانع العالم بغير آلة
الحمدلله صانع العالم بغير آلة، العالم بکل خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ، المنزّه عن کل صفةٍ ینطرقّ الیها جواز و استحاله الملک فلیس لأحدٍ أن یُخالَّف حکَّمه و مثاله، اشعر بالهیته و اضح الدّلاله و شهد بوحدانیتّه نظر العقل اذا صادف سداده و اعتداله غلبت قدرته قدرة کل مخلوق و احتیاله وقضت ارادته ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فانجح سعیه و اصلح باله و کشف حجاب الشبهة عن سرّه لیشاهد جلاله و خذل شخصاً فاورده موارد الحيره و الجهاله وضیعّ وقته فاحبط اعماله و حرمّه لطفه و اکرامه و افضاله. بعث محمداً علیه السلام باللواء المنشور و الحسام المشهور لیخلصّ الخلق من ورطات الهلک و الثبور و یا » اطلع شمس نبوته محفوفةً برهط کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یضیء اضاءة النور ارسله الی الحق و هم علی الباطل « ایها الناس قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور مطبقون عمی و هم لایبصرون، صم و هم لایسمعون بکم و هم لاینطقون ایعبدون من دون اللّه مالا یخلق شیئاً و هم یخلقون، فشقی بتکذیبه المکذبّون و سعد بتصدیقه المصدقون صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً علی ابی بکر الصدیق التقی و علی عمر الفاروق النقی و علی عثمان ذی النورین الزکّی و علی علّی المرتضی الوفی و علی سائر المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماً کثيراً کثيراً.
مولوی : المجلس الثانی
من فوائده رزقنا الله من موائده
الحمدلله الذی اﻟﻒ بين عجائب الفطر، الغالب علی الکون بما قضی و قدر قسم المواهب علی البشرنافذ مشیتّه و انقاد کل جبار فی زمام الذل بحسن تقدیره و استکان کل کائن فی میادین صنعه و تدبيره احمده و الحمد مدعاه لزواید نعمه و اشکره و الشکر مستزید لغرائب کرمه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً رسول الله الملک الخلاق المبعوث الی مکارم الاخلاق الباعث بحسن العمل، الناهی عن اتباع الهوی و الزلل صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و ازواجه الطیبين الطاهرین و سلم تسلیماً کثيراً.
مولوی : المجلس الثالث
من کلامه افاض الله علینا عمیم انعامه
الحمدلله المتوحد بالکبریاء المتفرد بخلق الاشیاء، مولج الضیاء فی الظلام و الظلام فی الضیاء محیی الاموات و ممیت الاحیاء، تعزز بالمجد و الثناء و تعالی عن الزوال و الفناء، قدمه منزه عن تقدیر الابتداء و بقاؤه مقدس عن توهم الانتهاء، غرقت فی بحار سرمدیته عقول العقلا و برقت فی وصف صمدیته علوم العلماء و نشهد ان لا اله الا الله و نشهد ان محمداً عبده و رسوله، سید الانبیاء و امام الاتقیاء و شفیع الأمة یوم الجزاء و خير من عرج به الی السماء الی محل الکرامه و الاصطفاء صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً: علی ابی بکر الصدیق، معدن الصدق و الوفاء و علی عمربن الخطاب الفاروق بين الحق و المراء و علی عثمان ذی النورین ذی الحلم و الحیاء و علی علی بن ابیطالب صاحب السیف و السخاء و علی جمیع المهاجرین و الانصار و الامناء و سلم تسلیما وکثيراً.
مولوی : المجلس الرابع
من اسراره نورنّا لاالله بمشرق انواره
الحمدلله مقدر الکائنات و مافیها و مدبر الموجودات و باریها، معید الخلایق علی صعید الحشر لیوم النشر و مبدیها، مجری الفلک الدّوارفی لجّة الخضراء و الفلک علی صفحات الماء و مزجیها، مظهر کتائب السحائب علی اکناف الهواء و منشیها، فاذا سلت البروق سیوفها علی اعجاز العوادی و هوادیها، ارسلت سهام الاقطار الی اغراض الاوطار و مرامیها و نادی خطیب الرعد علی منبر الغیم، تبارک الله «مجریها و مرسیها» العلیم الذی لایعزب عن علمه خطرات الاقلام فی مدارجهاو لاخطوات الاقدام فی مجاریها، البصير الذی لایخفی علی بصره اصناف الدرر فی اعطاف الاصداف و مطاویها، السمیع الذی یسمع برید اصوات الانام فی غلبات الظلام و دیاجیها و ترصیع الالحان من الاطیار علی اغصان الاشجار و مراقیها، المتکلم بکلام قدیمی ازلی جلّ عن نغمات اللغات و حرکات اللهجات و تقدس عن رسوم رفع ظروف و حروف یوالیها فی القراءة تالیها و نشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له و نشهد ان محمداً عبده و رسوله صلی الله علیه و علی اله خصوصاً علی ابی بکر التقی و علی عمر النقی و علی عثمان الزکی و علی علیّ الوفی و علی جمیع المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماًکثيراً.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح وزیر ضیاءالدین عراق بن جعفر
ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ملک اتسز و حسب حال خود
ای جاه تو فراخته اعلام کبریا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیکخواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شستهام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیکخواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شستهام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴ - د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر
ای صورت سیادت و ای مایهٔ سخا
بر تو بی نفاق و عطای تو بی ریا
از طبع تو فروخته شد آیت هنر
وز کف تو فراخه شد رأیت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همی علو
ابر از شمایل تو ستاند همی صفا
آنجا که بخشش تو ، همه سود بی زیان
و آنجا که کوشش تو ، همه خوف بی رجا
مأخوذ فتنه را زمساعی تو نجات
بیمار فاقه را زایادی تو شفا
با امر و نهی تو نزند دم همی قدر
امر روان تو چو شهاب است بی مضا
از نور رأی تو فلک ملک مرا فروغ
وز فیض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلایق گیتی شده روا
ای شمس دین ، تویی که بسعی تو باز بست
ایزد نظام و مصلحت دین مصطفا
آنی که هست طبع تو پیرایهٔ کرم
و آنی که هست ذات تو سرمایه حیا
از جاه تست دیدهٔ تأیید را بصر
وز سعی تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبی و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکی و در لطف چون هوا
در دولت تو طایر بخل و عنا و ظلم
از دیدها نهفه چو سیمرغ و کیمیا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اولیا
احرار دهر کرده بر آثار تو مدیح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردی که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتیا
کرده سیاست تو و داده نوال تو
بد خواه را سزا و نکو خواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزی هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و ضیا
چون چشمه بهشتی و چون روضهٔ بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زایده بر تو سایل عطا
عبدالحمید پیش عبارات تو هدر
ابن العمید پیش رسالت تو هبا
در پیش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهای ابن مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چیره سخن بود
همچون هلال یک شبه در پیش تو دوتا
یک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعی های خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود ،شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود ، صبح چون مسا
بادا ولی صدر تو در روضهٔ طرب !
بادا عدوی جاه تو در قبضهٔ فنا!
جاه تو بر تضاید و امر تو بی خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق ، رضای خلق
در آجلت مصوبت و در آجلت ثنا
بر تو بی نفاق و عطای تو بی ریا
از طبع تو فروخته شد آیت هنر
وز کف تو فراخه شد رأیت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همی علو
ابر از شمایل تو ستاند همی صفا
آنجا که بخشش تو ، همه سود بی زیان
و آنجا که کوشش تو ، همه خوف بی رجا
مأخوذ فتنه را زمساعی تو نجات
بیمار فاقه را زایادی تو شفا
با امر و نهی تو نزند دم همی قدر
امر روان تو چو شهاب است بی مضا
از نور رأی تو فلک ملک مرا فروغ
وز فیض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلایق گیتی شده روا
ای شمس دین ، تویی که بسعی تو باز بست
ایزد نظام و مصلحت دین مصطفا
آنی که هست طبع تو پیرایهٔ کرم
و آنی که هست ذات تو سرمایه حیا
از جاه تست دیدهٔ تأیید را بصر
وز سعی تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبی و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکی و در لطف چون هوا
در دولت تو طایر بخل و عنا و ظلم
از دیدها نهفه چو سیمرغ و کیمیا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اولیا
احرار دهر کرده بر آثار تو مدیح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردی که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتیا
کرده سیاست تو و داده نوال تو
بد خواه را سزا و نکو خواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزی هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و ضیا
چون چشمه بهشتی و چون روضهٔ بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زایده بر تو سایل عطا
عبدالحمید پیش عبارات تو هدر
ابن العمید پیش رسالت تو هبا
در پیش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهای ابن مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چیره سخن بود
همچون هلال یک شبه در پیش تو دوتا
یک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعی های خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود ،شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود ، صبح چون مسا
بادا ولی صدر تو در روضهٔ طرب !
بادا عدوی جاه تو در قبضهٔ فنا!
جاه تو بر تضاید و امر تو بی خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق ، رضای خلق
در آجلت مصوبت و در آجلت ثنا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح علاء الدوله اتسز
بهار جان فزا آمد جهان شد خرم و زیبا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمتهای مستصفی و دولتهای مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمتهای مستصفی و دولتهای مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷ - در ستایش افضل الدین خاقانی
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر: اشک ما و چهره ما
شود چو سیم و زر اشک این و چهرة آن
که هست شعبدهٔ چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک، حقه باز و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبدهٔ کند پیدا
خراس وارهمی گردد و همی دارد
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
از این خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسید می بقوام و علاء، مسیح آسا
ایا ملازم جنت، بمهر نامحکم
و یا مزاحم مجلس، بچهر نازیبا
بکش چراغ، که خواهد عروسی شب خلوت
بکن نماز، که دارد خروس صبح آوا
سلاح دیو ز لاحول ساز، زآنکه ترا
غرور عقل سراسیمه کرد در دنیا
بخاک و آب ملولی مکن ، که بر سر خلق
شوی سزای ملامت بچار سوی بلا
ز بیم زحمت بر اوج چرخ شد عیسی
ز دست محنت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشهٔ تقوی ز بهر راه ، که تو
رسی ز توشهٔ تقوی بمنزل آلا
درین نشیب قناعت گزین ، که عیسی وار
نردبان قناعت رسی بدان بالا
چه سود با تو ؟ که از راه لطف نشناسی
زبور خواندن داود را ز ژاژ صدا
میان خوف و رجا مانده ای و میگیری :
ز بهر رد و قبول از برای چون و چرا
نه مرد راهی و آگه نه ای که نتوان گفت :
حدیث چون و چرا در میان خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
بفضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید فضل افضل دین
که فخر اهل زمینست و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیا
ادب بمکتب او همچو طفل در ابجد
خرد بمجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم با نقد علم او مقرون
عقول گیتی در عقل و علم او برپا
بطبع طابع طاسین و حامل یاسین
بفضل نایب حامیم و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حمکت ادریس
تنش مذکر تذکیر ذکر «او ادنا»
مبارزان جهان پیش او فگنده کله
مناظران سخن پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احترام و آن گاهی
به نظم ریخته در حقها شراب شفا
دماغ خشک اعادی دین و ملت را
شده کلام مفیدش طفیلی سودا
ز بهر لخلخهٔ شرک اهل بدعت را
طبیب وار بمعجون نظم کرده دوا
ندیده مثل تو تاثیر اختروار کان
نزاده شبه تو از نسل آدم و هوا
بحضرت تو تقرب کنند اهل هنر
که هست حضرت تو عین عروة الوثقا
هر آن کس که بنوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کن زبان او ز قفا
چو سیم و زر شده گیر: اشک ما و چهره ما
شود چو سیم و زر اشک این و چهرة آن
که هست شعبدهٔ چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک، حقه باز و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبدهٔ کند پیدا
خراس وارهمی گردد و همی دارد
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
از این خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسید می بقوام و علاء، مسیح آسا
ایا ملازم جنت، بمهر نامحکم
و یا مزاحم مجلس، بچهر نازیبا
بکش چراغ، که خواهد عروسی شب خلوت
بکن نماز، که دارد خروس صبح آوا
سلاح دیو ز لاحول ساز، زآنکه ترا
غرور عقل سراسیمه کرد در دنیا
بخاک و آب ملولی مکن ، که بر سر خلق
شوی سزای ملامت بچار سوی بلا
ز بیم زحمت بر اوج چرخ شد عیسی
ز دست محنت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشهٔ تقوی ز بهر راه ، که تو
رسی ز توشهٔ تقوی بمنزل آلا
درین نشیب قناعت گزین ، که عیسی وار
نردبان قناعت رسی بدان بالا
چه سود با تو ؟ که از راه لطف نشناسی
زبور خواندن داود را ز ژاژ صدا
میان خوف و رجا مانده ای و میگیری :
ز بهر رد و قبول از برای چون و چرا
نه مرد راهی و آگه نه ای که نتوان گفت :
حدیث چون و چرا در میان خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
بفضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید فضل افضل دین
که فخر اهل زمینست و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیا
ادب بمکتب او همچو طفل در ابجد
خرد بمجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم با نقد علم او مقرون
عقول گیتی در عقل و علم او برپا
بطبع طابع طاسین و حامل یاسین
بفضل نایب حامیم و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حمکت ادریس
تنش مذکر تذکیر ذکر «او ادنا»
مبارزان جهان پیش او فگنده کله
مناظران سخن پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احترام و آن گاهی
به نظم ریخته در حقها شراب شفا
دماغ خشک اعادی دین و ملت را
شده کلام مفیدش طفیلی سودا
ز بهر لخلخهٔ شرک اهل بدعت را
طبیب وار بمعجون نظم کرده دوا
ندیده مثل تو تاثیر اختروار کان
نزاده شبه تو از نسل آدم و هوا
بحضرت تو تقرب کنند اهل هنر
که هست حضرت تو عین عروة الوثقا
هر آن کس که بنوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کن زبان او ز قفا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸ - نیز در مدیحه گوید
زهی! از آدم و حوا نگشته چون تویی پیدا
ز تو در خلد آسوده روان آدم و حوا
مفاخر بر درت واقف، معالی بر تنت عاشق
فضایل در دلت مضمر، مکارم از کفت پیدا
بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر
برفعت میشود پای قدر تو سپرده قبهٔ خضرا
نه ای گیتی ، ولیکن همچو گیتی نیستت نقصان
نه ای یزدان، ولیکن همچو یزدان نیستت هما
ز روی قدر باغیرت زاوج جاه تو گردون
بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دریا
هزاران عالمی، لیکن همه و معمور در معنی
هزاران لشکری، لیکن همه منصور در هیجا
بتو جان خرد باقی، بتو جام هنر صافی
بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بینا
تو شخص دولت و دینی و ایامت شده ارکان
تو کل حشمت و جاهی و افلاکت شده اجزا
زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن
میان بر بسته امرت را همه اجرام چون جوزا
تویی ناظر به چشم عقل در آفاق و در انفس
تویی قادر بحکم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
نه با حلمت زمین ساکن، نه با قدرت فلک و آلا
همه پیرایهٔ حسنت اوصاف تو چون گوهر
همه سرمایه عیشت الطاف تو چون صهبا
کمینه نطفهٔ قدر تو صد بهرام و صد کیوان
کهینه بندهٔ صدر تو صد کسری و صد دارا
نه چون پهنای جاه تو بود آفاق را بسطت
نه چون بالای قدر تو بود افلاک را بالا
ترا چون عیسی مریم بهر کاری دم معجز
ترا چون موسی عمران بهر بابی ید بیضا
بتابش در نوایب روی تو چون ماه در ظلمت
بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا
ز دود کین تو تیره ضمیر مردم جاهل
بنور مهر تو روشن روان مردم دانا
خجل گشته ز اخلاق وز الطاف و افعالت
نسیم خلد و زعم سلسبیل و طلعت حورا
منور شد جهان از جمله نور جلال تو
چنان کز شعلهٔ نور تجلی قلهٔ سینا
ز بیم آتش تیغت، که دارد پیکر از آهن
گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا
بوقت آتش طعن تو ز اعدای هدی گردد
جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژرها
خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل
همه دولت، همه نعمت، همه هشمت، همه آلا
مرا در دست از سعی تو شد خاک بلاعنبر
مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما
شده نثرم در آثار تو چون آثار نیکو
شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زیبا
مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، لیکن
شده فضل مرا بنده فحول خطهٔ بطحا
سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان
برد نظم مرا غیرت عقود لؤلؤ لالا
هنر در چهر من پاپی صادق چو مجنون در غم لیلی
خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا
نه چون هم پیشگان هستم مزور سیرت و خاین
نه چون هم گوشان هستم مخنث عادت و رسوا
من از روی شرف حرم، لیکن از حیا بنده
من از راه طمع گنگم، و لیکن از هنر گویا
ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثیت هرگز
قدم در ماتم اموات و پی در مجمع احیا
بخواهش، دستم اردیبای نااهلان فرا گیرد
بریده باد آن دست و دریده باد آن دیبا!
من این ابیات عذرا ز نااهلان نگه دارم
که نشناسد نامردان بحق اندازه عذرا
همیشه تا شود در دشت پیدا لاله نعمان
همیشه تا بود بر چرخ تابان زهره زهرا
سعود چرخ جفتت باد در ایوان و در میدان !
خدای عرش یارت باد در سرا و در ضرا!
زمین را کرده تیغ تو مطهر ز آیت فتنه
جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا
جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته
بروزی صد هزاران بار: « آمنا و صدقنا» !
ز تو در خلد آسوده روان آدم و حوا
مفاخر بر درت واقف، معالی بر تنت عاشق
فضایل در دلت مضمر، مکارم از کفت پیدا
بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر
برفعت میشود پای قدر تو سپرده قبهٔ خضرا
نه ای گیتی ، ولیکن همچو گیتی نیستت نقصان
نه ای یزدان، ولیکن همچو یزدان نیستت هما
ز روی قدر باغیرت زاوج جاه تو گردون
بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دریا
هزاران عالمی، لیکن همه و معمور در معنی
هزاران لشکری، لیکن همه منصور در هیجا
بتو جان خرد باقی، بتو جام هنر صافی
بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بینا
تو شخص دولت و دینی و ایامت شده ارکان
تو کل حشمت و جاهی و افلاکت شده اجزا
زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن
میان بر بسته امرت را همه اجرام چون جوزا
تویی ناظر به چشم عقل در آفاق و در انفس
تویی قادر بحکم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
نه با حلمت زمین ساکن، نه با قدرت فلک و آلا
همه پیرایهٔ حسنت اوصاف تو چون گوهر
همه سرمایه عیشت الطاف تو چون صهبا
کمینه نطفهٔ قدر تو صد بهرام و صد کیوان
کهینه بندهٔ صدر تو صد کسری و صد دارا
نه چون پهنای جاه تو بود آفاق را بسطت
نه چون بالای قدر تو بود افلاک را بالا
ترا چون عیسی مریم بهر کاری دم معجز
ترا چون موسی عمران بهر بابی ید بیضا
بتابش در نوایب روی تو چون ماه در ظلمت
بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا
ز دود کین تو تیره ضمیر مردم جاهل
بنور مهر تو روشن روان مردم دانا
خجل گشته ز اخلاق وز الطاف و افعالت
نسیم خلد و زعم سلسبیل و طلعت حورا
منور شد جهان از جمله نور جلال تو
چنان کز شعلهٔ نور تجلی قلهٔ سینا
ز بیم آتش تیغت، که دارد پیکر از آهن
گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا
بوقت آتش طعن تو ز اعدای هدی گردد
جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژرها
خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل
همه دولت، همه نعمت، همه هشمت، همه آلا
مرا در دست از سعی تو شد خاک بلاعنبر
مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما
شده نثرم در آثار تو چون آثار نیکو
شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زیبا
مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، لیکن
شده فضل مرا بنده فحول خطهٔ بطحا
سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان
برد نظم مرا غیرت عقود لؤلؤ لالا
هنر در چهر من پاپی صادق چو مجنون در غم لیلی
خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا
نه چون هم پیشگان هستم مزور سیرت و خاین
نه چون هم گوشان هستم مخنث عادت و رسوا
من از روی شرف حرم، لیکن از حیا بنده
من از راه طمع گنگم، و لیکن از هنر گویا
ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثیت هرگز
قدم در ماتم اموات و پی در مجمع احیا
بخواهش، دستم اردیبای نااهلان فرا گیرد
بریده باد آن دست و دریده باد آن دیبا!
من این ابیات عذرا ز نااهلان نگه دارم
که نشناسد نامردان بحق اندازه عذرا
همیشه تا شود در دشت پیدا لاله نعمان
همیشه تا بود بر چرخ تابان زهره زهرا
سعود چرخ جفتت باد در ایوان و در میدان !
خدای عرش یارت باد در سرا و در ضرا!
زمین را کرده تیغ تو مطهر ز آیت فتنه
جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا
جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته
بروزی صد هزاران بار: « آمنا و صدقنا» !
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم او راست و اعجاز ابیات دو بیت دوبیت مجانست
زهی! دشمنت از طرب بینوا
زده چرخ در مدحت تو نوا
هدی یافته از جلالت جمال
جهان ساخته از نوالت نوا
معانی بلفظ تو یابد شرف
معانی ز جاه تو گیر بها
بوقت سخا گوهر آبدار
چو خاکست نزدیک تو بی بها
ولی را وفاقت صوایی صواب
عدو را خلافت خطایی خطا
نه چون رای تو اختران فلک
نه چون خط تو لعبتان ختا
شده امر تو در ممالک روان
شده حکم تو بر خلایق روا
ز تو گشته پشت محامد قوی
ز تو برده روی مکارم روا
نه در گفت های تو سهو و غلط
نه در کرد های تو چون و چرا
بعهد تو از غایت عدل تو
کند میش در ظل گرگان چرا
ترا حلم خاک و علو اثیر
ترا لطف آب و صفای هوا
بمدح تو فرزانگان را شرف
بصدر تو آزادگان را هوا
نهادست در ذات تو کردگار
وفور مروت ، کمال صفا
ازین رویی بر زایران صدر تو
گزینست چون مروه و چون صفا
نه همچون جوار کریمت جوار
نه همچون فنای رفیعت فنا
نصیب نکو خواه از تو حیات
نصیب بد اندیش از تو فنا
تو عین صوابی «علی من اطاع»
تو محض عقابی «علی من عصا »
پدید آمده از تو وز کلک تو
همان کز کلیم آمده وز عصا
همه صورت تو کمال و جمال
همه سیرت تو وفا و حیا
ز دست تو زایند فیض کرم
چو از ابر بارنده صوب حیا
ز گفتار تو گوش ها را نشاط
ز دیدار تو دیده هارا جلا
ز خوف تو اعدای صدر تو را
ز اوطان خویش اوفتاده جلا
ز لطف تو خیره نعیم بهشت
ز خلق تو طیره نسیم صبا
عزیزست بر جان من خدمتت
چو روز شباب و چو عهد صبا
بنوشیدم از تو شراب طرب
بپوشیدم از تو لباس غنا
ثنای تو در گوش من خوشترست
ز آواز چنگ و ز لحن غنا
مرا نیست از لفظ تو جز لطف
مرا نیست از دست تو جز ندا
همه از ره مردمی و کرم
بگوش من آید ز لطفت ندا
الا، تا بود میغ ها را سرشک
الا، تا بود تیغ ها را مضا
تورا باد اقبال در مابقی !
فزون ز آنچه بودست در ما مضا
زده چرخ در مدحت تو نوا
هدی یافته از جلالت جمال
جهان ساخته از نوالت نوا
معانی بلفظ تو یابد شرف
معانی ز جاه تو گیر بها
بوقت سخا گوهر آبدار
چو خاکست نزدیک تو بی بها
ولی را وفاقت صوایی صواب
عدو را خلافت خطایی خطا
نه چون رای تو اختران فلک
نه چون خط تو لعبتان ختا
شده امر تو در ممالک روان
شده حکم تو بر خلایق روا
ز تو گشته پشت محامد قوی
ز تو برده روی مکارم روا
نه در گفت های تو سهو و غلط
نه در کرد های تو چون و چرا
بعهد تو از غایت عدل تو
کند میش در ظل گرگان چرا
ترا حلم خاک و علو اثیر
ترا لطف آب و صفای هوا
بمدح تو فرزانگان را شرف
بصدر تو آزادگان را هوا
نهادست در ذات تو کردگار
وفور مروت ، کمال صفا
ازین رویی بر زایران صدر تو
گزینست چون مروه و چون صفا
نه همچون جوار کریمت جوار
نه همچون فنای رفیعت فنا
نصیب نکو خواه از تو حیات
نصیب بد اندیش از تو فنا
تو عین صوابی «علی من اطاع»
تو محض عقابی «علی من عصا »
پدید آمده از تو وز کلک تو
همان کز کلیم آمده وز عصا
همه صورت تو کمال و جمال
همه سیرت تو وفا و حیا
ز دست تو زایند فیض کرم
چو از ابر بارنده صوب حیا
ز گفتار تو گوش ها را نشاط
ز دیدار تو دیده هارا جلا
ز خوف تو اعدای صدر تو را
ز اوطان خویش اوفتاده جلا
ز لطف تو خیره نعیم بهشت
ز خلق تو طیره نسیم صبا
عزیزست بر جان من خدمتت
چو روز شباب و چو عهد صبا
بنوشیدم از تو شراب طرب
بپوشیدم از تو لباس غنا
ثنای تو در گوش من خوشترست
ز آواز چنگ و ز لحن غنا
مرا نیست از لفظ تو جز لطف
مرا نیست از دست تو جز ندا
همه از ره مردمی و کرم
بگوش من آید ز لطفت ندا
الا، تا بود میغ ها را سرشک
الا، تا بود تیغ ها را مضا
تورا باد اقبال در مابقی !
فزون ز آنچه بودست در ما مضا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - نیز در مدیحه گوید
زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را
خهی ! از عقد تو قوامی مجد علیا را
ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را
نظام تو کرده روان ایوان خضرا را
کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را
دل تو کار داری دردها پنهان و پیدا را
بتازد صف کین تو سنان داران گردون را
بسوزد تف خشم تو زره پوشان دریا را
خراج از کارگاه تو نسیج و حد حکمت را
رواج از بارگاه تو صنیع فرد نعما را
نماند رتبتی با قدر تو بهرام و کیوان را
نباشد حکمتی با ملک تو کسری و دارا را
زبانی نیس جز در مدح تو اجسام پستی را
قرانی نیس جز بر حکم تو اجرام بالا را
کف تو جود را بایسته همچون نور انجم را
دل تو فضلرا شایسته همچون جان مرا عضا را
زبوی خلق تو غیرت کمال طیب عنبر را
زچین خط تو حسرت جمال نقش دیبا را
نبینم هیچ پیرایه جز از مهر تو عاقل را
ندانم هیچ سرمایه به از مدح تو دانا را
خداوندا ، از مهر تست رحمت آب جیحون را
چنان کز بهر صاحب شرع رحمن خاک بطحا را
کسی کو را بدین درگاه والا قربتی باشد
بود جهل ارثنا خواند جز این دگاه والا را
نه مطر باشد و طرار ، هر کو از پی دنیا
شود منقاد این یک فوج طرار مطرا را
مدیح این قوم را زشتست ، خاصه در دیار تو
که در مسجد بتر باشد پرستیدن چلیپا را
همه ایام داعی از عنا شب های یلدا شد
به از مدح تو صبحی نیس این شبهای یلدا را
عروس فکرت من از ثنای تو نشاط آرد
بلی با چهرهٔ یوسف نشاط آید ذلیخا را
چو باشم با تو در یک بقعه باشد عین رسوایی
اگر گویم ثنا مشتی فضیحت حال رسوا را
بهر علت چرا باید منازل زیر پی کردن
چو با خود در یکی منزل همی بینی مسیحا را؟
نه حورالعینی آمد بصدر تو زطبع من
که رشک آید از و بر طارم فردوس حورا را؟
زحسن لفظ تو غیرت بود سالک لئالی را
زلفظ نظم من حسرت بود سمط ثریا را
من این ابیات غرا سوی درگاهت ازآن آرم
که جز تو قدر نشناسد کس این ابیات غرا را
کسی کو نظم من بیند ، نجوید سحر بابل را
کسی کو صوت من یابد ، نخواهد لحن عنقا را
چه قیمت با کمال بنده این مشتی مزوررا ؟
چه قوت با نفاذ تیر شاهان بانک غوغا را؟
همی تا در چمن گردد زبان بگشوده سوسنرا
همی تا بر فلک باشد میان بر بسته جوزا را
زجودت باد آسایش همه اعقاب آدم را!
بصدرت باد آرامش همه اولاد حوا را
خهی ! از عقد تو قوامی مجد علیا را
ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را
نظام تو کرده روان ایوان خضرا را
کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را
دل تو کار داری دردها پنهان و پیدا را
بتازد صف کین تو سنان داران گردون را
بسوزد تف خشم تو زره پوشان دریا را
خراج از کارگاه تو نسیج و حد حکمت را
رواج از بارگاه تو صنیع فرد نعما را
نماند رتبتی با قدر تو بهرام و کیوان را
نباشد حکمتی با ملک تو کسری و دارا را
زبانی نیس جز در مدح تو اجسام پستی را
قرانی نیس جز بر حکم تو اجرام بالا را
کف تو جود را بایسته همچون نور انجم را
دل تو فضلرا شایسته همچون جان مرا عضا را
زبوی خلق تو غیرت کمال طیب عنبر را
زچین خط تو حسرت جمال نقش دیبا را
نبینم هیچ پیرایه جز از مهر تو عاقل را
ندانم هیچ سرمایه به از مدح تو دانا را
خداوندا ، از مهر تست رحمت آب جیحون را
چنان کز بهر صاحب شرع رحمن خاک بطحا را
کسی کو را بدین درگاه والا قربتی باشد
بود جهل ارثنا خواند جز این دگاه والا را
نه مطر باشد و طرار ، هر کو از پی دنیا
شود منقاد این یک فوج طرار مطرا را
مدیح این قوم را زشتست ، خاصه در دیار تو
که در مسجد بتر باشد پرستیدن چلیپا را
همه ایام داعی از عنا شب های یلدا شد
به از مدح تو صبحی نیس این شبهای یلدا را
عروس فکرت من از ثنای تو نشاط آرد
بلی با چهرهٔ یوسف نشاط آید ذلیخا را
چو باشم با تو در یک بقعه باشد عین رسوایی
اگر گویم ثنا مشتی فضیحت حال رسوا را
بهر علت چرا باید منازل زیر پی کردن
چو با خود در یکی منزل همی بینی مسیحا را؟
نه حورالعینی آمد بصدر تو زطبع من
که رشک آید از و بر طارم فردوس حورا را؟
زحسن لفظ تو غیرت بود سالک لئالی را
زلفظ نظم من حسرت بود سمط ثریا را
من این ابیات غرا سوی درگاهت ازآن آرم
که جز تو قدر نشناسد کس این ابیات غرا را
کسی کو نظم من بیند ، نجوید سحر بابل را
کسی کو صوت من یابد ، نخواهد لحن عنقا را
چه قیمت با کمال بنده این مشتی مزوررا ؟
چه قوت با نفاذ تیر شاهان بانک غوغا را؟
همی تا در چمن گردد زبان بگشوده سوسنرا
همی تا بر فلک باشد میان بر بسته جوزا را
زجودت باد آسایش همه اعقاب آدم را!
بصدرت باد آرامش همه اولاد حوا را
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر
اسباب معالی بکرم کرد مرتب
و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب
پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدری که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب
رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هیبت او هست نشان در دم عقرب
در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض
در خلق کریمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کینش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون
در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب
طبعش زمعالی و هنر گشته مصور
دستش با یادی و کرم گشته مرکب
ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین
وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس
چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب
اسلام بتعظیم تو گشتست معظم
و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب
در تقویت ملت و در تربیت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید
از کینه حجاج بر اولاد مهلب
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا
جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب
الطاف و کرامت تو امروز مرا داد
هم دولت پاینده و هم عیش مطیب
از بر توام هست مهیا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !
صدر تو گرامی و جناب تو مبارک
رای تو همایون و لقای تو محبب
براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد
تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب
و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب
پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدری که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب
رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هیبت او هست نشان در دم عقرب
در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض
در خلق کریمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کینش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون
در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب
طبعش زمعالی و هنر گشته مصور
دستش با یادی و کرم گشته مرکب
ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین
وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس
چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب
اسلام بتعظیم تو گشتست معظم
و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب
در تقویت ملت و در تربیت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید
از کینه حجاج بر اولاد مهلب
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا
جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب
الطاف و کرامت تو امروز مرا داد
هم دولت پاینده و هم عیش مطیب
از بر توام هست مهیا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !
صدر تو گرامی و جناب تو مبارک
رای تو همایون و لقای تو محبب
براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد
تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سید تاجدالدین ابوالغنایم رافعی شیبانی
ای تاج دین تازی و ای سید عرب
ای خدمت جناب تو اقبال را سبب
ای بوالغنایمی، که ترا از غنایمست
بخشودن خلایق و بخشیدن ذهب
ای رافعی، که ساعد و بازوی تو شدست
هنگام حرب رافع اعلام دین رب
هست از فضایل تو همه نازش عجم
چونان که از قبایل تو نازش عرب
مثل علی خلیفه یزدانی از هنر
فتح علی، خلیفه سلطانی از نسب
در عرصهٔ هنر ز بزرگان شرق و غرب
چون تو کراست منصب امروز مکتسب؟
رنج عدو و ناز ولی از جانب تب
آری بیک طریق بود خار بار طب
از کف کافی تو عطا کی بود غریب؟
از قرص آفتاب ضیاکی بود عجب؟
کین تو چون سراب همه صورت غرور
مهر تو چون شراب همه مایهٔ طرب
بی مدحت تو دم نزند دهر سال و ماه
و ز خدمت تو سر نکشد چرخ روز و شب
اسم برامکه ز سخای تو منتحل
علم فلاسفه ز کلام تو منتخب
با ناصح آن کنی تو که خورشید باگهر
با حاسد آن کنی تو که مهتاب با قصب
هستی ز آل شیبان ، لیکن بهی ازو
همچون سلافهٔ عنب از جوهر عنب
ای رافع معالم اسلام ، تاج دین
کس نیست جز تو درخور این نام و این لقب
گشته مقر بفضل ، تو ایام بوالفضول
مانده عجب ز قدر تو گردون بوالعجب
طبع تو و ستم؟ متباعد تر از دو چشم
دست تو و کرم؟ مطابق تر از دو لب
از شرم بخشش تو شده ابر یار خوی
وز بیم تو شده شیر جفت تب
انصاف خوب تو همه سرمایه کرم
اخلاق نیک تو همه پیرایهٔ ادب
ایمن شد از مطالبت حادثات چرخ
آن کس که کرد خدمت درگاه تو طلب
تا رایت سوی بخارا نمود میل
آسوده شده بخارا از ویل و از خرب
اکناف او ز عدل تو خاکی شد از ستم
اطراف او بجاه تو ایمن شد از شغب
گردد ولایت اکنون بی فتنه و بلا
باشد رعیت اکنون بی انده و تعب
تا خاک را سکون بود و باد را شتاب
تا آب را صفا بود و نار را لهب
بادا ولی جاه تو میمون چو بو تراب
تادا عدوی جاه تو ملعون چو بولهب
از دست فرخ تو به هنگام بزم و رزم
نشاب قسم حاسد و قسم ولی نشب
یادت به ماه شعبان تازه ولایتی
چون خطهٔ بخارا اندر مه عجب
ای خدمت جناب تو اقبال را سبب
ای بوالغنایمی، که ترا از غنایمست
بخشودن خلایق و بخشیدن ذهب
ای رافعی، که ساعد و بازوی تو شدست
هنگام حرب رافع اعلام دین رب
هست از فضایل تو همه نازش عجم
چونان که از قبایل تو نازش عرب
مثل علی خلیفه یزدانی از هنر
فتح علی، خلیفه سلطانی از نسب
در عرصهٔ هنر ز بزرگان شرق و غرب
چون تو کراست منصب امروز مکتسب؟
رنج عدو و ناز ولی از جانب تب
آری بیک طریق بود خار بار طب
از کف کافی تو عطا کی بود غریب؟
از قرص آفتاب ضیاکی بود عجب؟
کین تو چون سراب همه صورت غرور
مهر تو چون شراب همه مایهٔ طرب
بی مدحت تو دم نزند دهر سال و ماه
و ز خدمت تو سر نکشد چرخ روز و شب
اسم برامکه ز سخای تو منتحل
علم فلاسفه ز کلام تو منتخب
با ناصح آن کنی تو که خورشید باگهر
با حاسد آن کنی تو که مهتاب با قصب
هستی ز آل شیبان ، لیکن بهی ازو
همچون سلافهٔ عنب از جوهر عنب
ای رافع معالم اسلام ، تاج دین
کس نیست جز تو درخور این نام و این لقب
گشته مقر بفضل ، تو ایام بوالفضول
مانده عجب ز قدر تو گردون بوالعجب
طبع تو و ستم؟ متباعد تر از دو چشم
دست تو و کرم؟ مطابق تر از دو لب
از شرم بخشش تو شده ابر یار خوی
وز بیم تو شده شیر جفت تب
انصاف خوب تو همه سرمایه کرم
اخلاق نیک تو همه پیرایهٔ ادب
ایمن شد از مطالبت حادثات چرخ
آن کس که کرد خدمت درگاه تو طلب
تا رایت سوی بخارا نمود میل
آسوده شده بخارا از ویل و از خرب
اکناف او ز عدل تو خاکی شد از ستم
اطراف او بجاه تو ایمن شد از شغب
گردد ولایت اکنون بی فتنه و بلا
باشد رعیت اکنون بی انده و تعب
تا خاک را سکون بود و باد را شتاب
تا آب را صفا بود و نار را لهب
بادا ولی جاه تو میمون چو بو تراب
تادا عدوی جاه تو ملعون چو بولهب
از دست فرخ تو به هنگام بزم و رزم
نشاب قسم حاسد و قسم ولی نشب
یادت به ماه شعبان تازه ولایتی
چون خطهٔ بخارا اندر مه عجب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر
تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
سپهر ملک عجم ، آفتاب دین عرب
بلند نام و نشان و بزرگ اصل و نصب
کمال دین هدی ، قطب ملک و دین محمود
که هست چرخ شرف را جمال او کوکب
جمال دودهٔ خوارزمشاه ، آنکه ربود
ز سرکشان زمانه بدست فخر قصب
همه خلاصهٔ مجد و بمجد نامغرور
همه حقیقت فضل و بفضل نا معجب
شده مطاوعت او زمانه را پیشه
شده متابعت او سپهر را مذهب
بطبع حضرت او را ستاره کرده سجود
بطوع خدمت او را زمانه کرده طلب
وجود فضل و هنر را بیان اوست دلیل
حصول عز و شرف را قبول اوست سبب
ز سعی او شده خار موافقان چون گل
ز تیغ او شده روز مخالفان چون شب
زهی بهمت عالی و تبع صافی تو
نظام جاه و علو قوام و فضل ادب
بزیر خنک جلال تو اخضر و اغبر
بزیر زین مراد تو ادهم و اشهب
ضیای حمد و ثنا از کف تو نیست بدیع
گهر ز کان و هنر از کف تو نیست عجب
سیاه گشت عدو را ز هیبت تو از گلیم
کبود گشت فلک را ز صولت تو سلب
عنایت تو چو شمس و ولی تو چو گهر
سیاست تو چو ماه و عدوی تو چو قصب
ز بیم نیزهٔ ثعبان نهاد تو گشته
امور خصم تو برگشته چون دم عقرب
تو همچو در و چو دریا بجاه تو مجلس
تو همچو مهر و چو گردون بزیر تو مرکب
شگفت نیست وجود تو در طویلهٔ خلق
که در طویله بود در جوار خار رطب
همیشه تا نبود باز طعمهٔ تیهو
همیشه تا نبود شیر سخرهٔ ثعلب
بدهر باد جلال تو عالی المکثب !
ز بخت باد جناب تو صافی المشرب!
ز تو مطالب ارباب فضل حاصل باد!
همیشه تا که جهانست علم را مطلب
مخالفات ترا چهره پر غبار بلا
منازعان ترا مغز پر خمار تعب
ندیم جان حسودت و در زمانه ندم
نصیب عمر عدوی تو از ستاره غضب
بلند نام و نشان و بزرگ اصل و نصب
کمال دین هدی ، قطب ملک و دین محمود
که هست چرخ شرف را جمال او کوکب
جمال دودهٔ خوارزمشاه ، آنکه ربود
ز سرکشان زمانه بدست فخر قصب
همه خلاصهٔ مجد و بمجد نامغرور
همه حقیقت فضل و بفضل نا معجب
شده مطاوعت او زمانه را پیشه
شده متابعت او سپهر را مذهب
بطبع حضرت او را ستاره کرده سجود
بطوع خدمت او را زمانه کرده طلب
وجود فضل و هنر را بیان اوست دلیل
حصول عز و شرف را قبول اوست سبب
ز سعی او شده خار موافقان چون گل
ز تیغ او شده روز مخالفان چون شب
زهی بهمت عالی و تبع صافی تو
نظام جاه و علو قوام و فضل ادب
بزیر خنک جلال تو اخضر و اغبر
بزیر زین مراد تو ادهم و اشهب
ضیای حمد و ثنا از کف تو نیست بدیع
گهر ز کان و هنر از کف تو نیست عجب
سیاه گشت عدو را ز هیبت تو از گلیم
کبود گشت فلک را ز صولت تو سلب
عنایت تو چو شمس و ولی تو چو گهر
سیاست تو چو ماه و عدوی تو چو قصب
ز بیم نیزهٔ ثعبان نهاد تو گشته
امور خصم تو برگشته چون دم عقرب
تو همچو در و چو دریا بجاه تو مجلس
تو همچو مهر و چو گردون بزیر تو مرکب
شگفت نیست وجود تو در طویلهٔ خلق
که در طویله بود در جوار خار رطب
همیشه تا نبود باز طعمهٔ تیهو
همیشه تا نبود شیر سخرهٔ ثعلب
بدهر باد جلال تو عالی المکثب !
ز بخت باد جناب تو صافی المشرب!
ز تو مطالب ارباب فضل حاصل باد!
همیشه تا که جهانست علم را مطلب
مخالفات ترا چهره پر غبار بلا
منازعان ترا مغز پر خمار تعب
ندیم جان حسودت و در زمانه ندم
نصیب عمر عدوی تو از ستاره غضب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - خطاب بباد در مدح علاء الدوله ابو المظفر نصرت الدین اتسز خوارزمشاه
ایا برنده باحباب قصهٔ احباب
ابا دهنده باصحاب نامهٔ اصحاب
بیک دگر تو رسانی ز عاشق و معشوق
دقیقهای سؤال و لطیفهای جواب
تراست صفوت عقل شریف و روح لطیف
تراست رفت روز وصال و عهد شباب
بدست لطف گشایی بسان جلوه گران
سپیده دم ز رخ لعبتان باغ نقاب
مشوش از حرکات تو جعده های بخم
معطر از نفحات تو زلفهای بتاب
بپیش چهرهٔ افلاک دست تو بندد
گهی حجاب غبار و گهی نقاب سهاب
ز سعی توست پر از رزم های دیبا خاک
ز صنع توست پر از عیب های جوشن آب
براغ چهرهٔ لاله ز تو شده پر خون
بباغ دیدهٔ نرگس ز تو شده بیخواب
نبوده مثل تو مساح در بلاد و دیار
نبوده مثل تو سیاح در شتاب و عتاب
نشسته واله از ادراک تو اولوالابصار
بمانده عاجز از اوصاف تو اولوالالباب
تو باشتاب و زمین را درنک در دل تو
نظام یافته گیتی ازین درنک و شتاب
تبارک الله ! و همی ، که بی سفینه همی
چو وهم عبره کنی بحرهای بی پایاب
تراست قوت تیر ملک وزین کردی
بصدمتی وطن عادیان خراب و یباب
علاء دولت خوارزمشاه ، تاج ملوک
که هست دولت او مالک و رقاب
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان هدی
که صدر اوست هدی را ز حادثات مآب
ربوده حشمت او از کمان حادثه تیر
بکنده هیبت او از دهان نایبه ناب
ملک ز بهر شرف بر درش گزیده مقام
فلک ز بهر کنف بر سرش فگنده قباب
حسام بگه رزم صورت الاعجاز
کلام او بگه بزم سورهٔ الاعجاب
بفضل و مکرمت او تفاخر اسلاف
بجاه و منزلت او تظاهر اعقاب
همه امور جهان در حساب اوست ولیک
برون شدست ایادی دست او ز حساب
ز بیم خنجر سیما بگون او گشتست
عدوی دولت او بی قرار چون سیماب
گشاده شد ز بنانش خزاین ارزاق
بریده شد ز بیانش دقایق آداب
چنو نیارد گشت زمانه در هر فن
چنو نبیند چشم ستاره در هر باب
ز هی مخالفت امر تو خطای خطا!
زهی موافقت رأی تو صواب صواب!
تویی ، که چرخ بود با جلالت تو زمین
تویی ، که بحر بود با سخاوت تو سراب
چو در صفوف درخشان شود فروغ سیوف
چو در حروب فروزان شود لهیب ضراب
زمین بپوشد از خون سرکشان سر بال
هوا ببندد از گرد صفدران جلباب
مبارزان ز پی کر و فر بمعرکه در
سبک کنند عنان و گران کنند رکاب
ثبات را ز جهان مندرس شود آیات
حیوة را ز بشر منقطع شود اسباب
سنان تو کند آن لحظه از قلوب غلاف
حسام تو کند آن ساعت از رقاب قراب
گهی نوردی ملک یلان بپای نهیب
گهی سپاری گنج شهان بدست نهاب
بنیزهای ردینی کنی بگاه طعان
بتیغهای یمانی کنی بگاه ضراب
رواق فتح بلند و اساس دین محکم
لوای فتنه نگون و بنای کفر خراب
ز زخم تیغ تو گردند دشمنان مقهور
بدان صفت که شیاطین ز زخم تیر شهاب
خدایگانا ، آنی که اهل عالم را
بخشکسال حوادث زتست فتح الباب
ز دانش تو همه فاضلان گرفته نصیب
ز بخشش تو همه سایلان نهاده نصاب
ولی تو گهرست و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصیست و خلاف تو مهتاب
همای بخت همایون تو سیه کرده
ز رنج بداندیش تو چو پر غراب
همیشه تا که ایزد بود بوعد و وعید
جزای عدل ثواب و سزای ظلم عقاب
جهان ز عدل تو آباد باد تا محشر!
نصیب جان تو بادا ز کردگار ثواب!
موافقان تو بادند در نشاط و نعیم!
مخالفان تو بادند در عنا و عذاب !
گشاده بر تو علی رغم خصم هر ساعت
هزار در ز سعادت مفتح الابواب
ابا دهنده باصحاب نامهٔ اصحاب
بیک دگر تو رسانی ز عاشق و معشوق
دقیقهای سؤال و لطیفهای جواب
تراست صفوت عقل شریف و روح لطیف
تراست رفت روز وصال و عهد شباب
بدست لطف گشایی بسان جلوه گران
سپیده دم ز رخ لعبتان باغ نقاب
مشوش از حرکات تو جعده های بخم
معطر از نفحات تو زلفهای بتاب
بپیش چهرهٔ افلاک دست تو بندد
گهی حجاب غبار و گهی نقاب سهاب
ز سعی توست پر از رزم های دیبا خاک
ز صنع توست پر از عیب های جوشن آب
براغ چهرهٔ لاله ز تو شده پر خون
بباغ دیدهٔ نرگس ز تو شده بیخواب
نبوده مثل تو مساح در بلاد و دیار
نبوده مثل تو سیاح در شتاب و عتاب
نشسته واله از ادراک تو اولوالابصار
بمانده عاجز از اوصاف تو اولوالالباب
تو باشتاب و زمین را درنک در دل تو
نظام یافته گیتی ازین درنک و شتاب
تبارک الله ! و همی ، که بی سفینه همی
چو وهم عبره کنی بحرهای بی پایاب
تراست قوت تیر ملک وزین کردی
بصدمتی وطن عادیان خراب و یباب
علاء دولت خوارزمشاه ، تاج ملوک
که هست دولت او مالک و رقاب
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان هدی
که صدر اوست هدی را ز حادثات مآب
ربوده حشمت او از کمان حادثه تیر
بکنده هیبت او از دهان نایبه ناب
ملک ز بهر شرف بر درش گزیده مقام
فلک ز بهر کنف بر سرش فگنده قباب
حسام بگه رزم صورت الاعجاز
کلام او بگه بزم سورهٔ الاعجاب
بفضل و مکرمت او تفاخر اسلاف
بجاه و منزلت او تظاهر اعقاب
همه امور جهان در حساب اوست ولیک
برون شدست ایادی دست او ز حساب
ز بیم خنجر سیما بگون او گشتست
عدوی دولت او بی قرار چون سیماب
گشاده شد ز بنانش خزاین ارزاق
بریده شد ز بیانش دقایق آداب
چنو نیارد گشت زمانه در هر فن
چنو نبیند چشم ستاره در هر باب
ز هی مخالفت امر تو خطای خطا!
زهی موافقت رأی تو صواب صواب!
تویی ، که چرخ بود با جلالت تو زمین
تویی ، که بحر بود با سخاوت تو سراب
چو در صفوف درخشان شود فروغ سیوف
چو در حروب فروزان شود لهیب ضراب
زمین بپوشد از خون سرکشان سر بال
هوا ببندد از گرد صفدران جلباب
مبارزان ز پی کر و فر بمعرکه در
سبک کنند عنان و گران کنند رکاب
ثبات را ز جهان مندرس شود آیات
حیوة را ز بشر منقطع شود اسباب
سنان تو کند آن لحظه از قلوب غلاف
حسام تو کند آن ساعت از رقاب قراب
گهی نوردی ملک یلان بپای نهیب
گهی سپاری گنج شهان بدست نهاب
بنیزهای ردینی کنی بگاه طعان
بتیغهای یمانی کنی بگاه ضراب
رواق فتح بلند و اساس دین محکم
لوای فتنه نگون و بنای کفر خراب
ز زخم تیغ تو گردند دشمنان مقهور
بدان صفت که شیاطین ز زخم تیر شهاب
خدایگانا ، آنی که اهل عالم را
بخشکسال حوادث زتست فتح الباب
ز دانش تو همه فاضلان گرفته نصیب
ز بخشش تو همه سایلان نهاده نصاب
ولی تو گهرست و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصیست و خلاف تو مهتاب
همای بخت همایون تو سیه کرده
ز رنج بداندیش تو چو پر غراب
همیشه تا که ایزد بود بوعد و وعید
جزای عدل ثواب و سزای ظلم عقاب
جهان ز عدل تو آباد باد تا محشر!
نصیب جان تو بادا ز کردگار ثواب!
موافقان تو بادند در نشاط و نعیم!
مخالفان تو بادند در عنا و عذاب !
گشاده بر تو علی رغم خصم هر ساعت
هزار در ز سعادت مفتح الابواب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در مدح ملک اتسز
ای ترا جاه قباد و حشمت افراسیاب
پیش تیغ عزم تو منسوخ تیغ آفتاب
در کمال تو غلط کردم، که هر فرمان بریت
هست با جاه قباد و حشمت افراسیاب
با جلال قدر تو نازل بود قدر فلک
با کمال جود تو باطل بود جود سحاب
حضرت والای تو اصحاب حاجت را مآل
مجلس میمون تو ارباب دانش را مآب
صورت دولت وفاق تو چو پرواز همای
سورت محنت خلاف تو چو آواز غراب
کوه بابل از ثبات حزم تو گیرد درنگ
باد صرصر از مضای عزم تو یابد شتاب
حکم تو در نیک و بد همچون قضای آسمان
امر تو در بیش و کم همچون دعای مستجاب
کرده با لفظ بدیع تو معانی اقتران
جسته با جاه رفیع تو معانی اقتراب
جود کفت را نباشد مال افریدون کفاف
حد تیغت را نگردد سد اسکندر حجاب
رمح خطی ترا از شخص قهاران طعام
تیغ هندی ترا از خون جباران شراب
بر سپهر گامگاری گشته رأی صایبت
در ضیا همچون سهیل و در مضا همچون شهاب
کرده آشوب سنان و آسیب تیغت روز جنگ
لشکر خاقان اسیر و کشور قیصرخراب
ای جلال حشمت فارق ز خوف انتقال
وی کمال دولتت ایمن ز بیم انقلاب
در جهانداری مسلم چون جوابی بر سؤال
به جهانبانی مقدم ، چون سؤالی برجواب
با سنان تو اجل گشته قرین وقت طعان
با حسام تو ظفر کرده قران گاه ضراب
نام تو گشته مبارک همچو آثار مشیب
ذکر تو گشته گرامی همچو ایام شباب
خصم ملت را ز شمشیر تو باشد اضطرار
رکن بدعت را ز پیکان تو باشد اضطراب
جستن از مهر تو عاقل را بود محض خطا
جستن مهر تو دانا را بود عین صواب
هر چه مدحست آن بایام تو دارد اتصال
هر چه فتحست آن باعلام تو دارد انتساب
تا نباشد حال عالم بی صلاح و بی فساد
تا نباشد فعل مردم بی ثواب و بی عقاب
باد قسم نیک خواه تو صلاح بی فساد!
باد بخش بد سگال تو عقاب بی ثواب!
خاتم جاه ترا بادا ز فیروزی نگین !
مرکب عز ترا بادا ز بهروزی رکاب!
هوش تو همواره سوی لذت لهو و نشاط !
گوش تو پیوسته سوی نغمهٔ چنگ و رباب
پیش تیغ عزم تو منسوخ تیغ آفتاب
در کمال تو غلط کردم، که هر فرمان بریت
هست با جاه قباد و حشمت افراسیاب
با جلال قدر تو نازل بود قدر فلک
با کمال جود تو باطل بود جود سحاب
حضرت والای تو اصحاب حاجت را مآل
مجلس میمون تو ارباب دانش را مآب
صورت دولت وفاق تو چو پرواز همای
سورت محنت خلاف تو چو آواز غراب
کوه بابل از ثبات حزم تو گیرد درنگ
باد صرصر از مضای عزم تو یابد شتاب
حکم تو در نیک و بد همچون قضای آسمان
امر تو در بیش و کم همچون دعای مستجاب
کرده با لفظ بدیع تو معانی اقتران
جسته با جاه رفیع تو معانی اقتراب
جود کفت را نباشد مال افریدون کفاف
حد تیغت را نگردد سد اسکندر حجاب
رمح خطی ترا از شخص قهاران طعام
تیغ هندی ترا از خون جباران شراب
بر سپهر گامگاری گشته رأی صایبت
در ضیا همچون سهیل و در مضا همچون شهاب
کرده آشوب سنان و آسیب تیغت روز جنگ
لشکر خاقان اسیر و کشور قیصرخراب
ای جلال حشمت فارق ز خوف انتقال
وی کمال دولتت ایمن ز بیم انقلاب
در جهانداری مسلم چون جوابی بر سؤال
به جهانبانی مقدم ، چون سؤالی برجواب
با سنان تو اجل گشته قرین وقت طعان
با حسام تو ظفر کرده قران گاه ضراب
نام تو گشته مبارک همچو آثار مشیب
ذکر تو گشته گرامی همچو ایام شباب
خصم ملت را ز شمشیر تو باشد اضطرار
رکن بدعت را ز پیکان تو باشد اضطراب
جستن از مهر تو عاقل را بود محض خطا
جستن مهر تو دانا را بود عین صواب
هر چه مدحست آن بایام تو دارد اتصال
هر چه فتحست آن باعلام تو دارد انتساب
تا نباشد حال عالم بی صلاح و بی فساد
تا نباشد فعل مردم بی ثواب و بی عقاب
باد قسم نیک خواه تو صلاح بی فساد!
باد بخش بد سگال تو عقاب بی ثواب!
خاتم جاه ترا بادا ز فیروزی نگین !
مرکب عز ترا بادا ز بهروزی رکاب!
هوش تو همواره سوی لذت لهو و نشاط !
گوش تو پیوسته سوی نغمهٔ چنگ و رباب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - نیز در مدح اتسز
ای در کف عزیمت تو خنجر چو آب
جان عدو سؤال حسام ترا جواب
بحریست خاطر تو پر از گوهر هنر
چرخیست فکرت تو پر از اختر صواب
پیرایهٔ روان شده مهر تو، چون خرد
پیرایهٔ روان شده یاد تو، چون شراب
ایام بی طراوت اقبال تو دژم
آفاق بی عمارت انصاف تو خراب
از راه بر و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب
دولت گزیده بر در معمور تو مقام
نصرة کشیده بر سر میمون تو قباب
صدر تو همچون خلد و چو انفاس اهل خلد
امداد بخشش تو برون رفت از حساب
از بهر نصرة تو زند چرخ بامداد
بر تیغ های کوه علم های آفتاب
خاکی که یاد خلق حمیدت برو وزد
یابد ضیای آتش و یکی گیرد صفای آب
تا از حجاب چهرهٔ ملکت نشد پدید
پنهان نگشت چهرهٔ احداث در حجاب
اندر میان پیشه و وادی ز عدل تو
ضیغم نهفته مخلب وارقم فگنده ناب
تأیید را برایت و رأی تو التماس
اقبال را بنام و نام تو انتساب
اوقات مدحت تو مبارک تر از مشیب
و ایام خدمت تو گرامی تر از شراب
از حادثات حضرت محروس تو مآل
وز نایبات مجلس مأنوس تو مآب
از لفظ فایق تو حسد برده در پاک
و ز خلق فایح تو خجل گشته مشک ناب
دوزخ ز تف کوشش تو کمترین شرار
کوثر ز کف بخشش تو کمترین لعاب
یک پایه از جلال تو برتر ز صد فلک
یک نکته از حدیث تو بهتر ز صد کتاب
در خشکسال حادثه کشت امید را
از فیض نعمت تو رسیدست فتح باب
فرزانگان گرفته و احرار یافته
از جاه تو نصیب و ز انعام تو نصاب
چون بحر باشکوهی و دشمن ز بیم تو
گریان و دل پر آتش و نالنده چون سحاب
از خواب بر نخیزد، الا بنفخ صور
هر دشمنی که بیند شمشیر تو بخواب
گر شعله ای ز خشم تو بر بحر بگذرد
دود سیه برآید از آن بحر پر غیاب
از تو بدیع نیست هنر، چون ز می نشاط
از تو غریب نیست کرم، چون ز گل گلاب
بر دشمنان بخنجر و بر دوستان بجود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب
روزی که نیزه را بود ز سینها غلاف
جایی که بود تیغ را از فرقها قراب
از معرکه بعالم علوی کند رحیل
ارواح سرکشان، چو دعاهای مستجاب
گردد گشاده چهرهٔ آجال را قناع
گردد گسسته چشمهٔ آمال را طناب
سرها پر از خمار کند بادهٔ طعان
دلها پر از شرار کند آتش ضراب
همچون زمین ساکن گردون در اضطرار
همچون سپهر گردان هامون در اضطراب
از خون تازه پشت زمین چون رخ تذرو
وز گرد تیره روی هوا چون پر غراب
چون کام مار حربگه و چون زبان او
لرزان چو مرد محارب درون حراب
شیران حرب را و دلیران رزم را
جان عرصهٔ نهیب و روان طعمهٔ نهاب
آنگه ز باد تیر تو جانها شود هبا
و آن دم ز تف تیغ تو دل ها شود کباب
بر جان بدسگال تو از صفحهٔ اجل
خواند زبان خنجر تو آیت عذاب
عاجز شود ز حفظ عنان دست صفدران
در معرکه چو پای تو بینند در رکاب
گردد چو خاک زیر سم مرکبان تو
آن کس که کرده باشد کین تو ارتکاب
یارب ! چه روز بود ، که از خون مشرکان
تیغ تو کرد عرصه خوارزم را خضاب؟
از بانک صفدران دل آفاق پر فزع
وز گرد غازیان رخ افلاک در نقاب
چندین هزار پیر تن و شیر دل همه
از رمه مار پیکر تو طعمه کلاب
از پیچ نیره تو تن صفدران بپیچ
وز تاب خنجر تو تن سرکشان بتاب
شاها ، ز کارزار تو همت عدوت را
گشت از همه غنیمت ، مقصور بر ایاب
آمد بصد امید و بصد درد بازگشت
چندان که تشنگان جگر تفته از سراب
از کوهسار صید شتابان رود ولیک
دریا چو پیش آید کم گرددش شتاب
آورد روی سوی ملاقات شرزه شیر
چندین هزار مفسد پر غدر چون ذباب
با حمله تو زمرهٔ کفار را چقدر ؟
شیطان چقدر دارد با حمله شهاب ؟
از آهوان نباید کاری بجز گریز
چون شیر شرزه نعره زند در میان غاب
این فتح آیتیست ز آیات عز تو
این فتح یافتنی و چنین فتح صد بیاب
معلوم شد که : تا ابدالدهر ایمنست
این دولت از تزلزل و این ملک از انقلاب
شاها ، جناب توست که آرند اهل فضل
در زیر زین جنیبت دولت ازین جناب
هر کو باین جناب کرم کرد التجا
احداث راز جانب او باشد اجتناب
من بنده ، تا ز باب رفیعت جدا شدم
از بخت بهره هیچ ندیدم ز هیچ باب
نستد دلم ز دست طرب هیچ تحفه ای
گویی که بسته است دلم با طرب حساب
مستور کرد چرخ ز من چهره نشاط
چونان که زیرکان ذهب و مذهب و ذهاب
گه بر تنم ز لشکر تیمار تاختن
گه بر دلم زد آتش اندوه التهاب
منت خدای را ! که رسیدم بصدر تو
با من نماند گردش ایام را عتاب
نی اخترم بچشم اداوت کند نظر
نی دولتم بلفظ حقارت کند خطاب
زین خاطر چو بحر بر آرم بتازگی
اندر ثنای دولت تو لؤلؤ خوشاب
نامی و نعمتی ، که مرا بود ، دی برفت
تو نام و نعمتی کنم امروز اکتساب
تا هیچ پشه را نبود اقتدار پیل
تا هیچ صعوه را نبود قوت عقاب !
بادا دعای ملک تو تسبیح مرد و زن !
بادا حریم صدر تو محراب شیخ و شاب !
طبع موافقان تو پیوسته در نشاط!
جان مخالفان تو هموار در عقاب !
جمشیدوار ، در چمن مملکت بچم
خورشیدوار ، بر فلک مفخرت بتاب
جان عدو سؤال حسام ترا جواب
بحریست خاطر تو پر از گوهر هنر
چرخیست فکرت تو پر از اختر صواب
پیرایهٔ روان شده مهر تو، چون خرد
پیرایهٔ روان شده یاد تو، چون شراب
ایام بی طراوت اقبال تو دژم
آفاق بی عمارت انصاف تو خراب
از راه بر و لطف تویی مالک القلوب
وز روی امر و نهی تویی مالک الرقاب
دولت گزیده بر در معمور تو مقام
نصرة کشیده بر سر میمون تو قباب
صدر تو همچون خلد و چو انفاس اهل خلد
امداد بخشش تو برون رفت از حساب
از بهر نصرة تو زند چرخ بامداد
بر تیغ های کوه علم های آفتاب
خاکی که یاد خلق حمیدت برو وزد
یابد ضیای آتش و یکی گیرد صفای آب
تا از حجاب چهرهٔ ملکت نشد پدید
پنهان نگشت چهرهٔ احداث در حجاب
اندر میان پیشه و وادی ز عدل تو
ضیغم نهفته مخلب وارقم فگنده ناب
تأیید را برایت و رأی تو التماس
اقبال را بنام و نام تو انتساب
اوقات مدحت تو مبارک تر از مشیب
و ایام خدمت تو گرامی تر از شراب
از حادثات حضرت محروس تو مآل
وز نایبات مجلس مأنوس تو مآب
از لفظ فایق تو حسد برده در پاک
و ز خلق فایح تو خجل گشته مشک ناب
دوزخ ز تف کوشش تو کمترین شرار
کوثر ز کف بخشش تو کمترین لعاب
یک پایه از جلال تو برتر ز صد فلک
یک نکته از حدیث تو بهتر ز صد کتاب
در خشکسال حادثه کشت امید را
از فیض نعمت تو رسیدست فتح باب
فرزانگان گرفته و احرار یافته
از جاه تو نصیب و ز انعام تو نصاب
چون بحر باشکوهی و دشمن ز بیم تو
گریان و دل پر آتش و نالنده چون سحاب
از خواب بر نخیزد، الا بنفخ صور
هر دشمنی که بیند شمشیر تو بخواب
گر شعله ای ز خشم تو بر بحر بگذرد
دود سیه برآید از آن بحر پر غیاب
از تو بدیع نیست هنر، چون ز می نشاط
از تو غریب نیست کرم، چون ز گل گلاب
بر دشمنان بخنجر و بر دوستان بجود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب
روزی که نیزه را بود ز سینها غلاف
جایی که بود تیغ را از فرقها قراب
از معرکه بعالم علوی کند رحیل
ارواح سرکشان، چو دعاهای مستجاب
گردد گشاده چهرهٔ آجال را قناع
گردد گسسته چشمهٔ آمال را طناب
سرها پر از خمار کند بادهٔ طعان
دلها پر از شرار کند آتش ضراب
همچون زمین ساکن گردون در اضطرار
همچون سپهر گردان هامون در اضطراب
از خون تازه پشت زمین چون رخ تذرو
وز گرد تیره روی هوا چون پر غراب
چون کام مار حربگه و چون زبان او
لرزان چو مرد محارب درون حراب
شیران حرب را و دلیران رزم را
جان عرصهٔ نهیب و روان طعمهٔ نهاب
آنگه ز باد تیر تو جانها شود هبا
و آن دم ز تف تیغ تو دل ها شود کباب
بر جان بدسگال تو از صفحهٔ اجل
خواند زبان خنجر تو آیت عذاب
عاجز شود ز حفظ عنان دست صفدران
در معرکه چو پای تو بینند در رکاب
گردد چو خاک زیر سم مرکبان تو
آن کس که کرده باشد کین تو ارتکاب
یارب ! چه روز بود ، که از خون مشرکان
تیغ تو کرد عرصه خوارزم را خضاب؟
از بانک صفدران دل آفاق پر فزع
وز گرد غازیان رخ افلاک در نقاب
چندین هزار پیر تن و شیر دل همه
از رمه مار پیکر تو طعمه کلاب
از پیچ نیره تو تن صفدران بپیچ
وز تاب خنجر تو تن سرکشان بتاب
شاها ، ز کارزار تو همت عدوت را
گشت از همه غنیمت ، مقصور بر ایاب
آمد بصد امید و بصد درد بازگشت
چندان که تشنگان جگر تفته از سراب
از کوهسار صید شتابان رود ولیک
دریا چو پیش آید کم گرددش شتاب
آورد روی سوی ملاقات شرزه شیر
چندین هزار مفسد پر غدر چون ذباب
با حمله تو زمرهٔ کفار را چقدر ؟
شیطان چقدر دارد با حمله شهاب ؟
از آهوان نباید کاری بجز گریز
چون شیر شرزه نعره زند در میان غاب
این فتح آیتیست ز آیات عز تو
این فتح یافتنی و چنین فتح صد بیاب
معلوم شد که : تا ابدالدهر ایمنست
این دولت از تزلزل و این ملک از انقلاب
شاها ، جناب توست که آرند اهل فضل
در زیر زین جنیبت دولت ازین جناب
هر کو باین جناب کرم کرد التجا
احداث راز جانب او باشد اجتناب
من بنده ، تا ز باب رفیعت جدا شدم
از بخت بهره هیچ ندیدم ز هیچ باب
نستد دلم ز دست طرب هیچ تحفه ای
گویی که بسته است دلم با طرب حساب
مستور کرد چرخ ز من چهره نشاط
چونان که زیرکان ذهب و مذهب و ذهاب
گه بر تنم ز لشکر تیمار تاختن
گه بر دلم زد آتش اندوه التهاب
منت خدای را ! که رسیدم بصدر تو
با من نماند گردش ایام را عتاب
نی اخترم بچشم اداوت کند نظر
نی دولتم بلفظ حقارت کند خطاب
زین خاطر چو بحر بر آرم بتازگی
اندر ثنای دولت تو لؤلؤ خوشاب
نامی و نعمتی ، که مرا بود ، دی برفت
تو نام و نعمتی کنم امروز اکتساب
تا هیچ پشه را نبود اقتدار پیل
تا هیچ صعوه را نبود قوت عقاب !
بادا دعای ملک تو تسبیح مرد و زن !
بادا حریم صدر تو محراب شیخ و شاب !
طبع موافقان تو پیوسته در نشاط!
جان مخالفان تو هموار در عقاب !
جمشیدوار ، در چمن مملکت بچم
خورشیدوار ، بر فلک مفخرت بتاب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح اتسز
زین سینهٔ پر آتش و زین دیدهٔ پر آب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب
از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب
زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب
زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب
گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب
عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب
گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب
بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب
در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب
از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب
شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب
ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب
هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب
مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب
شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب
بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب
اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟
جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب
این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب
هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب
تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !
در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب
از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب
زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب
زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب
گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب
عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب
گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب
بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب
در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب
از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب
شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب
ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب
هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب
مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب
شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب
بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب
اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟
جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب
این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب
هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب
تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !
در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب