عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپی دردهای خویش
درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر
در گور هم نخفت که بیدار عشق شد
با قیمتی که انسان دارد بنیم جو
خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد
چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند
حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد
سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود
درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد
چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست
خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد
شاهان ملک را بغلامی همی خرد
آزاده یی که بنده احرار عشق شد
هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب
چشم دلی که روشن از انوار عشق شد
از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف
خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپی دردهای خویش
درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر
در گور هم نخفت که بیدار عشق شد
با قیمتی که انسان دارد بنیم جو
خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد
چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند
حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد
سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود
درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد
چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست
خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد
شاهان ملک را بغلامی همی خرد
آزاده یی که بنده احرار عشق شد
هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب
چشم دلی که روشن از انوار عشق شد
از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف
خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند
از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند
صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند
تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند
برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند
سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند
از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند
صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند
تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند
برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند
سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اگرچه راه بسی بود تا من از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا که در تن بی قوتست جانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ما گدای در جانان نه برای نانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز