عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶ - ای برادر نکو نگر به وجود
خویش را در جهان علم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن
تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن
دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن
دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن
دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن
یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن
ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن
گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن
کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن
با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن
همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن
هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن
تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن
دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن
دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن
دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن
یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن
ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن
گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن
کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن
با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن
همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن
هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷ - وصف لیل و قلم
چون سیه کرد خاک پیرامن
شب کشان کرد بر هوا دامن
گیسوان نگار شد گویی
واندرو در بنات نعش و پرن
آز من زو و او دراز چو آز
محنتم زو و او سیه چو محن
از درازی چو زلف نامفتول
وز سیاهی چو جعد پر ز شکن
از نسیم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن
همچو تیغی مجره پر گوهر
چرخ گردان درو به جای مسن
می نیارست کرد بانگ از بیم
طیلسان دار چرخ در مؤذن
زان کجا فرقدان به چرخ بلند
چشم بی نور می فتادش ظن
من بدست اندر از پی صفتش
لعبتی مشک چهر زرین تن
مهر رنگی چو در کسوف شود
به لآلی معانی آبستن
چون شود جفت بحر قار سزد
زاید از وی معانی روشن
اگر او زاد کر ز مادر خویش
چون فصیح آمد و بلیغ سخن
باز کرده دهن سخن گویند
او شود گنگ باز کرده دهن
پس از آن گوید او کجا به تیغ
سر او را ببری از گردن
کار ملکست راست پنداری
که بپیرایدش همی آهن
چون تواناست او و برنا سر
که چنان لاغرست و پیر بدن
چون زبان گشت ترجمان ضمیر
همچو دل گشت قهرمان فطن
گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز رای اهریمن
بند بر پای و تیز رو چون باد
تیره و زاید او سهیل یمن
شب کشان کرد بر هوا دامن
گیسوان نگار شد گویی
واندرو در بنات نعش و پرن
آز من زو و او دراز چو آز
محنتم زو و او سیه چو محن
از درازی چو زلف نامفتول
وز سیاهی چو جعد پر ز شکن
از نسیم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن
همچو تیغی مجره پر گوهر
چرخ گردان درو به جای مسن
می نیارست کرد بانگ از بیم
طیلسان دار چرخ در مؤذن
زان کجا فرقدان به چرخ بلند
چشم بی نور می فتادش ظن
من بدست اندر از پی صفتش
لعبتی مشک چهر زرین تن
مهر رنگی چو در کسوف شود
به لآلی معانی آبستن
چون شود جفت بحر قار سزد
زاید از وی معانی روشن
اگر او زاد کر ز مادر خویش
چون فصیح آمد و بلیغ سخن
باز کرده دهن سخن گویند
او شود گنگ باز کرده دهن
پس از آن گوید او کجا به تیغ
سر او را ببری از گردن
کار ملکست راست پنداری
که بپیرایدش همی آهن
چون تواناست او و برنا سر
که چنان لاغرست و پیر بدن
چون زبان گشت ترجمان ضمیر
همچو دل گشت قهرمان فطن
گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز رای اهریمن
بند بر پای و تیز رو چون باد
تیره و زاید او سهیل یمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - مدیح منصوربن سعید
دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن
که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن
در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن
از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن
گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن
کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن
به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن
خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن
که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن
در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن
از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن
گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن
کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن
به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن
خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - مدح منصور بن سعید
ای کشتئی که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - مرثیت یکی از دوستان
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰ - مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش
ای فلک نیک دانمت آری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲ - ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳ - مدح ملک شیرزاد
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامه جاری چه نکته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی
ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی
هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی
در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی
چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی
دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی
وی خامه جاری چه نکته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی
ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی
هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی
در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی
چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی
دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
چرخ سپهر شعبده پیدا کنی همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶ - مدح ثقة الملک طاهر
در کف دو زبانیست مرا بسته دهانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی
آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری
و آواز برآورده چو آواز جوانی
ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی
چون زرین را نیست ازو ساخته کفی
تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی
جان را ز همه شادی دادست نصیبی
دل را ز همه رامش کردست ضمانی
در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی
طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش
در ملک بیفزاید هر روز جهانی
خورشید که هر روز سر از ملک برآرد
گوید به بیانی که چنان نیست بیانی
نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی
نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی
ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی
افروخته رای تو همی ملک فروزد
ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی
حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابی بود این باد عنانی
اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و کین تو بهاری و دخانی
از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی
هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی
هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی
کام تو به هر وقتی آراسته بزمی
جود تو به هر وقتی پرداخته کانی
مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی
ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست
این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی
این طالع بختم سرطانست همیشه
زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی
چون مردم بیمار که در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی
گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار
می بترکد این دل اگر گویم یانی
از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا که تنی دارم چون رفته روانی
پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی
تا دوزخی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخی زندان بانی
من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان
گردد چو منی بسته تلبیس چنانی
این هست همه سهل جز این نیست که امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی
جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای کریم تو همی خواهد امانی
ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی
دردا و دریغا که شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی
نه نه که به حسن نظر دولت سامیت
آخر بکنم روزی با بخت قرانی
امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی
والله که بخواهم دید ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی
خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی
از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی
وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی
تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی
چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی
یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی
سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی
می خواسته از غالیه خطی که دهانش
باشد چو درآید به سخن غالیه دانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی
آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری
و آواز برآورده چو آواز جوانی
ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی
چون زرین را نیست ازو ساخته کفی
تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی
جان را ز همه شادی دادست نصیبی
دل را ز همه رامش کردست ضمانی
در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی
طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش
در ملک بیفزاید هر روز جهانی
خورشید که هر روز سر از ملک برآرد
گوید به بیانی که چنان نیست بیانی
نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی
نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی
ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی
افروخته رای تو همی ملک فروزد
ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی
حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابی بود این باد عنانی
اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و کین تو بهاری و دخانی
از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی
هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی
هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی
کام تو به هر وقتی آراسته بزمی
جود تو به هر وقتی پرداخته کانی
مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی
ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست
این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی
این طالع بختم سرطانست همیشه
زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی
چون مردم بیمار که در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی
گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار
می بترکد این دل اگر گویم یانی
از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا که تنی دارم چون رفته روانی
پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی
تا دوزخی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخی زندان بانی
من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان
گردد چو منی بسته تلبیس چنانی
این هست همه سهل جز این نیست که امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی
جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای کریم تو همی خواهد امانی
ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی
دردا و دریغا که شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی
نه نه که به حسن نظر دولت سامیت
آخر بکنم روزی با بخت قرانی
امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی
والله که بخواهم دید ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی
خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی
از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی
وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی
تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی
چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی
یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی
سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی
می خواسته از غالیه خطی که دهانش
باشد چو درآید به سخن غالیه دانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۰ - ناله از حصار نای و مدح محمد خاص
نوا گوی بلبل که بس خوش نوایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی
بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان به جز ژاژ خایی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی
زهی زند باف آفرین باد بر تو
که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نایی
نگویی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بی غمی نزد من چون نیایی
به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهایی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی
تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن اوریایی
ببر صبحت از من فراق تو یک ره
که داده ست با من تو را آشنایی
وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلایی
به پیش ولی نعمتم باز گویم
که دارد کفش بر سخا پادشایی
که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوایی
الا این کریمی که اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوایی
مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردی و حاتم سخایی
محمد خصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی
اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تویی معدن حمد و قطب ثنایی
بیا کند باید بدر آن دهانی
که از نطق او چون تویی راستایی
به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطایی
ازین شاعرانی که آیند زی تو
ولیکن به علم و خرد روستایی
بیایند این قوم زی تو همیشه
ز بهر گدایی و کالا ربایی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی
چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزاید که روغن فزایی
چو کم گشت روغنش تاریک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنایی
بمیرد چو روغن ازو بازگیری
چگونه بود چون فتیله فزایی
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی
نکو گردد این پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش مومیایی
الا تا سکونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاک آزمایی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی
بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان به جز ژاژ خایی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی
زهی زند باف آفرین باد بر تو
که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نایی
نگویی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بی غمی نزد من چون نیایی
به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهایی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی
تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن اوریایی
ببر صبحت از من فراق تو یک ره
که داده ست با من تو را آشنایی
وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلایی
به پیش ولی نعمتم باز گویم
که دارد کفش بر سخا پادشایی
که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوایی
الا این کریمی که اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوایی
مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردی و حاتم سخایی
محمد خصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی
اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تویی معدن حمد و قطب ثنایی
بیا کند باید بدر آن دهانی
که از نطق او چون تویی راستایی
به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطایی
ازین شاعرانی که آیند زی تو
ولیکن به علم و خرد روستایی
بیایند این قوم زی تو همیشه
ز بهر گدایی و کالا ربایی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی
چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزاید که روغن فزایی
چو کم گشت روغنش تاریک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنایی
بمیرد چو روغن ازو بازگیری
چگونه بود چون فتیله فزایی
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی
نکو گردد این پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش مومیایی
الا تا سکونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاک آزمایی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۱ - مدح علی خاص
نگار من تویی و یار غمگسار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی
جدا شدی ز کنار من و چنان دانم
که شب گرفته مرا تنگ در کنار تویی
چگونه یابم با درد فرقت تو قرار
که جان و دل را آرامش و قرار تویی
شکار کردی جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق به دست آمده شکار تویی
چو جویبارست از اشک دیده من زانک
به قد بر شده چون سرو جویبار تویی
مباد عمر من و روزگار من بی تو
که شادی و طرب عمر و روزگار تویی
مرا نه جان هست امروز نه جهان بی تو
از آنکه جان جهان من ای نگار تویی
ولیک کبر به اندازه کن نه در حشمت
عمید خاصه و سالار شهریار تویی
علی که خسرو هر ساعتش همی گوید
چو جان و دیده و دل ملک را به کار تویی
بزرگ بار خدایا گر افتخار کنی
تو را سزد که سر اهل افتخار تویی
خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ
معین و رایزن و پشت و دستیار تویی
گر استواران دارد ملک به حاشیه بر
چو باز کار به جان افتد استوار تویی
سپرد جان و تن خویشتن به تو چو بدید
که پیش او به همه وقت جانسپار تویی
اگر شکفته گلی باغ ملک را شاید
که در دو دیده بدخواه ملک خار تویی
ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی
به مردی و خرد وجود یادگار تویی
چو جود ورزی دریای بی کرانی تو
چو رزم جویی گردون در مدار تویی
به پیش تو گردنکشان عصر امروز
پیاده اند بهر دانش و سوار تویی
به عرضگاه بزرگی که عرض فخر کنند
سر جریده تو و اول شمار تویی
به هیچ زلزله و باد جنبشی نکنی
که کوه تند و سرافراز و پایدار تویی
چو گاه تیزی باشد همه شتابی تو
چو وقت حلم بود مایه وقار تویی
تو را سزد که به کف ذوالفقار گیری از آنک
به نام و زور خداوند ذوالفقار تویی
جهان نبیند و همچون غبار پست شود
چو دید مرد مبارز که در غبار تویی
پلنگ وار گهی در دم مخالف ملک
گرفته راه و سر تیغ کوهسار تویی
گهی چو شیرین عرین از پی شکار عدو
رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی
گهی شتابان اندر قفای افغانان
چو اژدهای دژآگه میان غار تویی
گهی به خنجر درنده مصاف تویی
گهی به تیغ گشاینده حصار تویی
چو اختیار کنندت منجمان جهان
که در سعادت فهرست اختیار تویی
روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
کز آفرینش مقصود کردگار تویی
تو شاد بنشین و کوشش به بندگان بگذار
اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تویی
ز کارزار بکش چنگ و باده خور یک چند
نه مادر و پدر جنگ و کارزار تویی
بروی خبان دلشاد و شاد خوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی
به فضل خویشم سیراب کن خداوندا
که تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی
غرض چه گویم دانی همی به حاصل کن
که بر مراد من امروز کامگار تویی
هزار کرت روزی فزون کنم سجده
به شکر آنکه خداوند این دیار تویی
ز جان و دیده کنم مدح تو که مدح تو را
به جان و دیده خریدار و خواستار تویی
مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی
که فرو زینت ایوان به روز بار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی
جدا شدی ز کنار من و چنان دانم
که شب گرفته مرا تنگ در کنار تویی
چگونه یابم با درد فرقت تو قرار
که جان و دل را آرامش و قرار تویی
شکار کردی جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق به دست آمده شکار تویی
چو جویبارست از اشک دیده من زانک
به قد بر شده چون سرو جویبار تویی
مباد عمر من و روزگار من بی تو
که شادی و طرب عمر و روزگار تویی
مرا نه جان هست امروز نه جهان بی تو
از آنکه جان جهان من ای نگار تویی
ولیک کبر به اندازه کن نه در حشمت
عمید خاصه و سالار شهریار تویی
علی که خسرو هر ساعتش همی گوید
چو جان و دیده و دل ملک را به کار تویی
بزرگ بار خدایا گر افتخار کنی
تو را سزد که سر اهل افتخار تویی
خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ
معین و رایزن و پشت و دستیار تویی
گر استواران دارد ملک به حاشیه بر
چو باز کار به جان افتد استوار تویی
سپرد جان و تن خویشتن به تو چو بدید
که پیش او به همه وقت جانسپار تویی
اگر شکفته گلی باغ ملک را شاید
که در دو دیده بدخواه ملک خار تویی
ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی
به مردی و خرد وجود یادگار تویی
چو جود ورزی دریای بی کرانی تو
چو رزم جویی گردون در مدار تویی
به پیش تو گردنکشان عصر امروز
پیاده اند بهر دانش و سوار تویی
به عرضگاه بزرگی که عرض فخر کنند
سر جریده تو و اول شمار تویی
به هیچ زلزله و باد جنبشی نکنی
که کوه تند و سرافراز و پایدار تویی
چو گاه تیزی باشد همه شتابی تو
چو وقت حلم بود مایه وقار تویی
تو را سزد که به کف ذوالفقار گیری از آنک
به نام و زور خداوند ذوالفقار تویی
جهان نبیند و همچون غبار پست شود
چو دید مرد مبارز که در غبار تویی
پلنگ وار گهی در دم مخالف ملک
گرفته راه و سر تیغ کوهسار تویی
گهی چو شیرین عرین از پی شکار عدو
رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی
گهی شتابان اندر قفای افغانان
چو اژدهای دژآگه میان غار تویی
گهی به خنجر درنده مصاف تویی
گهی به تیغ گشاینده حصار تویی
چو اختیار کنندت منجمان جهان
که در سعادت فهرست اختیار تویی
روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
کز آفرینش مقصود کردگار تویی
تو شاد بنشین و کوشش به بندگان بگذار
اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تویی
ز کارزار بکش چنگ و باده خور یک چند
نه مادر و پدر جنگ و کارزار تویی
بروی خبان دلشاد و شاد خوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی
به فضل خویشم سیراب کن خداوندا
که تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی
غرض چه گویم دانی همی به حاصل کن
که بر مراد من امروز کامگار تویی
هزار کرت روزی فزون کنم سجده
به شکر آنکه خداوند این دیار تویی
ز جان و دیده کنم مدح تو که مدح تو را
به جان و دیده خریدار و خواستار تویی
مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی
که فرو زینت ایوان به روز بار تویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴ - مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵ - عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶ - در مدح سلطان مسعود
گفتی که وفا کنم جفا کردی
وز خود همه ظن من خطا کردی
زآن پس که بر آنچه گفته بودی تو
صد بار خدای را گوا کردی
در آب دو دیده آشنا کردم
تا با غم خویشم آشنا کردی
شرمت ناید ز خویشتن کز من
برگشتی و یار ناسزا کردی
کردی تو مرا به کام بدگویان
ای بی معنی چنین چرا کردی
من چون دل خود به تو رها کردم
ای دوست چرا مرا رها کردی
آن دل که ز من به قهر بربودی
از بهر خدای را کجا کردی
از من دل خویش بستدی ترسم
آن را به دگر کسی عطا کردی
ای عاشق خسته دل جفادیدی
زآن کش به دل و به جان وفا کردی
شاید که ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا کردی
مسعود که نام او چو برگفتی
والله که بر او همه ثنا کردی
شاهی که ز خدمت همایونش
هر کام که داشتی روا کردی
شاهی که ز خاک صحن میدانش
اندر کف بخت کیمیا کردی
شاهی که غبار مرکب او را
در دیده عمر توتیا کردی
چرخی که ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا کردی
مهری که چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما کردی
بحری که چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا کردی
بر جان مخالفان به مدح او
هر بیتی تیری از بلا کردی
از شه به رضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا کردی
وآنگاه عروس مدح خوبش را
پیرایه ز دره پر بها کردی
کرد از گردون فریشته آمین
چون ملک و بقاش را دعا کردی
وز خود همه ظن من خطا کردی
زآن پس که بر آنچه گفته بودی تو
صد بار خدای را گوا کردی
در آب دو دیده آشنا کردم
تا با غم خویشم آشنا کردی
شرمت ناید ز خویشتن کز من
برگشتی و یار ناسزا کردی
کردی تو مرا به کام بدگویان
ای بی معنی چنین چرا کردی
من چون دل خود به تو رها کردم
ای دوست چرا مرا رها کردی
آن دل که ز من به قهر بربودی
از بهر خدای را کجا کردی
از من دل خویش بستدی ترسم
آن را به دگر کسی عطا کردی
ای عاشق خسته دل جفادیدی
زآن کش به دل و به جان وفا کردی
شاید که ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا کردی
مسعود که نام او چو برگفتی
والله که بر او همه ثنا کردی
شاهی که ز خدمت همایونش
هر کام که داشتی روا کردی
شاهی که ز خاک صحن میدانش
اندر کف بخت کیمیا کردی
شاهی که غبار مرکب او را
در دیده عمر توتیا کردی
چرخی که ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا کردی
مهری که چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما کردی
بحری که چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا کردی
بر جان مخالفان به مدح او
هر بیتی تیری از بلا کردی
از شه به رضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا کردی
وآنگاه عروس مدح خوبش را
پیرایه ز دره پر بها کردی
کرد از گردون فریشته آمین
چون ملک و بقاش را دعا کردی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳ - اندرز
آسان گذران کار جهان گذران را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵ - به خواجه ناصر
خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدیح
ای بزرگی که حسن رای تو را
هر زمان بر من اصطناعی نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بی زللست
کف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نیروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگانی اوست
یاد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم یکتوست
تربیت کردیم به نظم و تو را
تربیت کردن چو من کس خوست
آن قصیده به جنب این قطعه
راست گویی که نامه مانوست
هر زمان بر من اصطناعی نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بی زللست
کف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نیروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگانی اوست
یاد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم یکتوست
تربیت کردیم به نظم و تو را
تربیت کردن چو من کس خوست
آن قصیده به جنب این قطعه
راست گویی که نامه مانوست