عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در ستایش فضایل خود گوید
جاهم چو بکاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید
آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید
گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید
سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید
چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید
هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
کارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید
آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید
گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید
سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید
چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید
هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در اثبات صانع و بینش خویش
جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید
چنان چون بینی اندر آئینه روی
بد و نیک جهان چشمم چنان دید
بسی چشم سرم دید آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید
ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید
اگر به بینم از هر کس عجب نیست
به تاریکی فراوان به توان دید
ز سر من از آن دشمن خبر یافت
که بر رویم ز خون دل نشان دید
گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوی آب روان دید
سبک در بوته زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید
ز ناشایست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران دید
فراوان بی خرد کاندر جهان او
غم و شادی ز لعل این و آن دید
خرد آن داشت کو نیک و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید
گل بی خار اندر گلشن دهر
به چشم تیز بین کی می توان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید
چنان چون بینی اندر آئینه روی
بد و نیک جهان چشمم چنان دید
بسی چشم سرم دید آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید
ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید
اگر به بینم از هر کس عجب نیست
به تاریکی فراوان به توان دید
ز سر من از آن دشمن خبر یافت
که بر رویم ز خون دل نشان دید
گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوی آب روان دید
سبک در بوته زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید
ز ناشایست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران دید
فراوان بی خرد کاندر جهان او
غم و شادی ز لعل این و آن دید
خرد آن داشت کو نیک و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید
گل بی خار اندر گلشن دهر
به چشم تیز بین کی می توان دید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - مدح یکی از اکابر
ای بزرگی که دین و دولت را
همه آثار تو به کار شود
هر زمان شادتر شود آن کس
که به نامت به کارزار شود
گفته و کرده تو در عالم
همه تاریخ روزگار شود
پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود
ذره ای کان ز حلم تو بجهد
بیخی از تند کوهسار شود
قطره کان ز جود بچکد
سیلی از ابر تندبار شود
تابود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود
موقف بزم تو شکارگهیست
که در او شکرها شکار شود
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود
شب رنج ولیت روز شود
گل به دست عدوت خار شود
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود
وانکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گر زه مار شود
هر که اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود
دل بدخواهت ار ز سنگ بود
پیش خشم تو چون غبار شود
هیبت تو چو آتش افروزد
اختر آسمان سرار شود
خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود
طبع در گرد وهم تو نرسد
گر همه بر قضا سوار شود
چون تو اندر خزان به باغ آیی
آن خزان باغ را بهار شود
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود
وز تو این باغ نصرت آبادان
به شگفتی چو قندهار شود
شاخ ها را ز لفظ تو روزی
گوهر شب چراغ تار شود
هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه چنار شود
بزم فرخنده تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود
در فراق تو هر زمان تن من
از بس اندیشه بی قرار شود
هر میم کآبگون سپهر دهد
مغز عیش مرا خمار شود
اشک من ناردانه شد نه عجب
گو دل من کفیده نار شود
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود
این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود
پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار شود
ای فلک همتی که هر چه کنی
مایه عز و افتخار شود
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود
همه آثار تو به کار شود
هر زمان شادتر شود آن کس
که به نامت به کارزار شود
گفته و کرده تو در عالم
همه تاریخ روزگار شود
پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود
ذره ای کان ز حلم تو بجهد
بیخی از تند کوهسار شود
قطره کان ز جود بچکد
سیلی از ابر تندبار شود
تابود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود
موقف بزم تو شکارگهیست
که در او شکرها شکار شود
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود
شب رنج ولیت روز شود
گل به دست عدوت خار شود
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود
وانکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گر زه مار شود
هر که اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود
دل بدخواهت ار ز سنگ بود
پیش خشم تو چون غبار شود
هیبت تو چو آتش افروزد
اختر آسمان سرار شود
خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود
طبع در گرد وهم تو نرسد
گر همه بر قضا سوار شود
چون تو اندر خزان به باغ آیی
آن خزان باغ را بهار شود
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود
وز تو این باغ نصرت آبادان
به شگفتی چو قندهار شود
شاخ ها را ز لفظ تو روزی
گوهر شب چراغ تار شود
هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه چنار شود
بزم فرخنده تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود
در فراق تو هر زمان تن من
از بس اندیشه بی قرار شود
هر میم کآبگون سپهر دهد
مغز عیش مرا خمار شود
اشک من ناردانه شد نه عجب
گو دل من کفیده نار شود
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود
این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود
پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار شود
ای فلک همتی که هر چه کنی
مایه عز و افتخار شود
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - گفتگو از روشنان فلکی و سیاهکاری آنان
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید
دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - دریغ بر جوانی
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده ست
درین مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود
در آن جا هم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم ازده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گرین قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
درین مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده ست
درین مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود
در آن جا هم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم ازده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گرین قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
درین مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در تسلیت یکی از اکابر
بزرگوار خدایا چنان نمود خرد
که بر دل تو غم و درد را اثر نبود
اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی
در این جهان که برین شارعش گذر نبود
نشست خلق همه مختلف بود لیکن
به بازگشت جز این راه پی سپر نبود
یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس
که در جهانش به از نام نیک بر نبود
فناست عاقبت جانور که جان کاهد
به فوت جان که بقا شرط جانور نبود
ز راه خاور خورشید بر نیارد سر
که قصد او به سوی راه باختر نبود
چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود
چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود
چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم
که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود
بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود
بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود
نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز
چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود
بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید
سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود
امید را چه شود ناتوان مگر از دست
ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود
قضا چو زهر کند کام عیش مردم را
اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود
خدای عزوجل را پذیر هر چه کند
لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود
تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو
جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود
نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست
بجز تو کس را راز فلک زبر نبود
به زیر هر که بود است تیز تک نشود
به دست هر که بود تیغ کارگر نبود
ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند
وگر چنین نبود شاخ بارور نبود
نبود کس را چونان پدر که بود تو را
شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود
ز پاکزادگی تست زنده نام پدر
نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود
بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی
بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود
که بر دل تو غم و درد را اثر نبود
اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی
در این جهان که برین شارعش گذر نبود
نشست خلق همه مختلف بود لیکن
به بازگشت جز این راه پی سپر نبود
یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس
که در جهانش به از نام نیک بر نبود
فناست عاقبت جانور که جان کاهد
به فوت جان که بقا شرط جانور نبود
ز راه خاور خورشید بر نیارد سر
که قصد او به سوی راه باختر نبود
چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود
چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود
چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم
که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود
بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود
بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود
نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز
چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود
بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید
سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود
امید را چه شود ناتوان مگر از دست
ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود
قضا چو زهر کند کام عیش مردم را
اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود
خدای عزوجل را پذیر هر چه کند
لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود
تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو
جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود
نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست
بجز تو کس را راز فلک زبر نبود
به زیر هر که بود است تیز تک نشود
به دست هر که بود تیغ کارگر نبود
ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند
وگر چنین نبود شاخ بارور نبود
نبود کس را چونان پدر که بود تو را
شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود
ز پاکزادگی تست زنده نام پدر
نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود
بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی
بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی
جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور
از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر
خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را
که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت
همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر
زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره
به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر
نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله
نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر
با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را
چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر
به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش
کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر
نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی
هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده
نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر
ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا
ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا
که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر
تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور
عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا
که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر
همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد
به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر
بهار دولت او را شکفته از سعادت گل
سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در
جهان کامرانی را زن ور رای او گردون
بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر
بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش
سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر
چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر
ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز
روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر
عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر
زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا
زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر
نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره
بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر
ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون
ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر
زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد
ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز
ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور
شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ
وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر
همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر
همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر
خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت
مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر
همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت
همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر
جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش
درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر
چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر
در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد
ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر
سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد
شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ
زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر
ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه
ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین
سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر
به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون
ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر
اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف
قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر
ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل
گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر
تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی
چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر
هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در
سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر
به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین
مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر
درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان
نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر
گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف
گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی
ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر
نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم
همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل
کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر
معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی
ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت
سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر
بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه
نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر
فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی
زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور
به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن
بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور
ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو
نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر
تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان
تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور
نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر
نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو
به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر
از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا
وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل
نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر
به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر
به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده
به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور
بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن
بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر
بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو
که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر
عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری
هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر
نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت
برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر
به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا
به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر
ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی
نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر
سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران
امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر
نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره
به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر
ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او
از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر
گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین
گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر
به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد
به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر
بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب
سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر
چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر
سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش
زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور
همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد
ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر
اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر
نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا
نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور
به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان
به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر
ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه
ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر
جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر
از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر
خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را
که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت
همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر
زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره
به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر
نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله
نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر
با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را
چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر
به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش
کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر
نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی
هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده
نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر
ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا
ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا
که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر
تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور
عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا
که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر
همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد
به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر
بهار دولت او را شکفته از سعادت گل
سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در
جهان کامرانی را زن ور رای او گردون
بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر
بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش
سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر
چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر
ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز
روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر
عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر
زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا
زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر
نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره
بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر
ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون
ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر
زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد
ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز
ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور
شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ
وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر
همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر
همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر
خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت
مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر
همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت
همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر
جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش
درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر
چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر
در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد
ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر
سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد
شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ
زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر
ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه
ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین
سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر
به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون
ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر
اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف
قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر
ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل
گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر
تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی
چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر
هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در
سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر
به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین
مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر
درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان
نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر
گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف
گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی
ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر
نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم
همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل
کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر
معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی
ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت
سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر
بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه
نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر
فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی
زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور
به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن
بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور
ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو
نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر
تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان
تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور
نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر
نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو
به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر
از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا
وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل
نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر
به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر
به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده
به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور
بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن
بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر
بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو
که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر
عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری
هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر
نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت
برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر
به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا
به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر
ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی
نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر
سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران
امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر
نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره
به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر
ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او
از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر
گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین
گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر
به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد
به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر
بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب
سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر
چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر
سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش
زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور
همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد
ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر
اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر
نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا
نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور
به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان
به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر
ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه
ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر
جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابوالفتح عارض
هم شب مست وار و عاشق وار
بودم از روی دوست برخوردار
گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا نهمار
چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار
در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال کار تو چون پار
حشمتی داشتی تو را به شکوه
همتی داشتی تو بس بسیار
صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار
چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به یسار
هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی تو را نیاید عار
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سید احرار
بود گشته مرا خریداری
که بدو تیز شد مرا بازار
صید کردی به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار
جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حلیت و بدیع نگار
کارگاهی ز بهر من کردی
شب و روز از برای من بر کار
جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی به هیچ دیار
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عتابی و برد گشت این بار
هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی زمن آزار
دوستی ام چنان که او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار
مادحی ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسی اشعار
شاعری ام که هیچ برش را
هیچ وقتی نکرده ام انکار
کهتری ام چنان که او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار
مشفقی ام چنان که او جوید
که ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همی که یک رهکی
از چه معنی گرفت کارم خوار
ای بزرگی که مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آئینه دار
باغ عز تو را ندیده خزان
می جود تو را نبوده خمار
روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار
قصه ای را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدین هنجار
گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار
منم آن جادوی سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار
در زمانه ز گفت های منست
شعر هامون نورد و کوه گذار
قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار
مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
بودم از روی دوست برخوردار
گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا نهمار
چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار
در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال کار تو چون پار
حشمتی داشتی تو را به شکوه
همتی داشتی تو بس بسیار
صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار
چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به یسار
هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی تو را نیاید عار
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سید احرار
بود گشته مرا خریداری
که بدو تیز شد مرا بازار
صید کردی به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار
جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حلیت و بدیع نگار
کارگاهی ز بهر من کردی
شب و روز از برای من بر کار
جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی به هیچ دیار
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عتابی و برد گشت این بار
هیچ جرمی نکرده ام هرگز
کاید او را همی زمن آزار
دوستی ام چنان که او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار
مادحی ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسی اشعار
شاعری ام که هیچ برش را
هیچ وقتی نکرده ام انکار
کهتری ام چنان که او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار
مشفقی ام چنان که او جوید
که ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همی که یک رهکی
از چه معنی گرفت کارم خوار
ای بزرگی که مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آئینه دار
باغ عز تو را ندیده خزان
می جود تو را نبوده خمار
روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار
قصه ای را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدین هنجار
گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار
منم آن جادوی سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار
در زمانه ز گفت های منست
شعر هامون نورد و کوه گذار
قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار
مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - مدیح دیگر از آن بزرگ
دوال رحلت چون بر زدم بر کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده
چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر
مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش
قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست
ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر
وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی
ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ می شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگر چه تیغ بود آلت بریدن من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
ازو همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او
کشید دست نیارست کوهسار و کور
که از جگر جگر من چون خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا
گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر
بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا
چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر
عماد دولت منصور بن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت نعمت اویست
امید یافته بر لشگر نیاز ظفر
کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست
نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او
باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز تیغش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر
بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست
شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رأی تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر جود کف تو چو قطره های درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمی گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر
ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی توانم خواندنش به نام در یتیم
که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده
چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر
مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش
قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست
ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر
وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی
ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ می شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگر چه تیغ بود آلت بریدن من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
ازو همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او
کشید دست نیارست کوهسار و کور
که از جگر جگر من چون خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا
گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر
بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا
چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر
عماد دولت منصور بن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت نعمت اویست
امید یافته بر لشگر نیاز ظفر
کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست
نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او
باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز تیغش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر
بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست
شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رأی تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر جود کف تو چو قطره های درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمی گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر
ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی توانم خواندنش به نام در یتیم
که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - مدح عمدة الملک رشیدالدین
روی ها را نگار کرده رسید
کار من زان نگار شد به نگار
آن نگاری که کافرش برخواند
بیش اسلام را نکرد انکار
کرد مرهم دل فگار مرا
چهره هایی به پنج گشته فگار
کاژ کرده برو بنفشه و گل
کار کرده برو به نقش و نگار
راست همچون زدوده رای تو بود
که زحملان خبر نداشت عیار
چون سخای تو بد صافی و پاک
که نیفتد به روز منت بار
همه دو روی و دوستند و عزیز
در دل و طبع مردمان هموار
هیچ دو روی را در این عالم
تیزتر زان ندیده ام بازار
تا درآمد چو آفتاب از در
شد ز روزن برون چون شب تیمار
هر درستی که بود ازو بشکست
لشکر دین بنازجان اوبار
زآن شکسته که بود زود ببست
هر شکسته که داشتم در کار
چون بسختم تمام و بشمردم
راست آمد به سختن و به شمار
چشم جود تو را و حال مرا
سخت اندک نمود و بس بسیار
گفتم ای ماه شکل بر پر سنگ
پدرت آفتاب چرخ گزار
راحتی دادیم سزاست که من
بی تو رنجو بودم و بیمار
از منت عذر خواست باید از آنک
گله دارم ز مادرت کهسار
راه بر من چنان ببست همی
که شدی روز روشنم شب تار
بخت من خفته مانده بود به گل
گر نکردیش همچو گل بیدار
عمده ملک و خاص شاه رشید
تحفه سعد گنبد دوار
آنکه باران ابر او کرده ست
فصل های جهان ز جود بهار
طبع او بحر گشت و بحر سراب
کف او ابر گشت و ابر غبار
از پس عز خدمتش همه ذل
وز پس فخر خدمتش همه خوار
کوکب خرم و رای او ثابت
اختر عزم و امر او سیار
همت او همی کند آسان
هر چه گردون همی کند دشوار
ای به طبع و به کف تو منسوب
در وقار و سخا جبال و بحار
روز تأیید تو نبیند شب
گل اقبال تو ندارد خار
سپر جاه تو مرا دریافت
زیر تیغ زمانه خونخوار
همچو آئینه طبع من بزدود
از پس آنکه بود پر زنگار
چون برستم ز حبس کج نروم
پیش فرمان تو قلم کردار
تو حقیقت چنان شمر که مرا
بر میانست چون قلم زنار
تا همی گردد و همی بارد
بر زمین آسمان و ابر بهار
چرخ مانند بر معادی گرد
ابر کردار بر موالی بار
کار من زان نگار شد به نگار
آن نگاری که کافرش برخواند
بیش اسلام را نکرد انکار
کرد مرهم دل فگار مرا
چهره هایی به پنج گشته فگار
کاژ کرده برو بنفشه و گل
کار کرده برو به نقش و نگار
راست همچون زدوده رای تو بود
که زحملان خبر نداشت عیار
چون سخای تو بد صافی و پاک
که نیفتد به روز منت بار
همه دو روی و دوستند و عزیز
در دل و طبع مردمان هموار
هیچ دو روی را در این عالم
تیزتر زان ندیده ام بازار
تا درآمد چو آفتاب از در
شد ز روزن برون چون شب تیمار
هر درستی که بود ازو بشکست
لشکر دین بنازجان اوبار
زآن شکسته که بود زود ببست
هر شکسته که داشتم در کار
چون بسختم تمام و بشمردم
راست آمد به سختن و به شمار
چشم جود تو را و حال مرا
سخت اندک نمود و بس بسیار
گفتم ای ماه شکل بر پر سنگ
پدرت آفتاب چرخ گزار
راحتی دادیم سزاست که من
بی تو رنجو بودم و بیمار
از منت عذر خواست باید از آنک
گله دارم ز مادرت کهسار
راه بر من چنان ببست همی
که شدی روز روشنم شب تار
بخت من خفته مانده بود به گل
گر نکردیش همچو گل بیدار
عمده ملک و خاص شاه رشید
تحفه سعد گنبد دوار
آنکه باران ابر او کرده ست
فصل های جهان ز جود بهار
طبع او بحر گشت و بحر سراب
کف او ابر گشت و ابر غبار
از پس عز خدمتش همه ذل
وز پس فخر خدمتش همه خوار
کوکب خرم و رای او ثابت
اختر عزم و امر او سیار
همت او همی کند آسان
هر چه گردون همی کند دشوار
ای به طبع و به کف تو منسوب
در وقار و سخا جبال و بحار
روز تأیید تو نبیند شب
گل اقبال تو ندارد خار
سپر جاه تو مرا دریافت
زیر تیغ زمانه خونخوار
همچو آئینه طبع من بزدود
از پس آنکه بود پر زنگار
چون برستم ز حبس کج نروم
پیش فرمان تو قلم کردار
تو حقیقت چنان شمر که مرا
بر میانست چون قلم زنار
تا همی گردد و همی بارد
بر زمین آسمان و ابر بهار
چرخ مانند بر معادی گرد
ابر کردار بر موالی بار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او
آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار
رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار
خاک نبینی به ره خرده نقره بساط
ابر نبینی ازو ریزه کافوربار
شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
نز پی مستی همی هیچ سری را خمار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
دانی امسال چیست جهان به سورست شاد
که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار
عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شکل هلال
کوهی و بر روی او رخشان زر عیار
کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار
باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها
وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار
ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر
منزل منزل برو سعد فلک را نثار
دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو
در هنر مملکت دیده نبد روزگار
ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر
دیده دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام
عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار
ای به بر مهر تو مهر فروزان سها
وی به بر کین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو کوه ندارد یسار
تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار
پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سرکه های تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خار زار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار
لابد چونین بود کافی و بسیار فن
بی شک زینسان رسد محتشم نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جان فروز
با خرد بیکران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت
وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر
گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار
رود ز خوبان دهر جست بر رود زن
می ز بتان طراز خواست کف می گسار
روی زمین کوفتی نام نکو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار
دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
که من چه بینم همه در فزع این حصار
چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار
دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار
کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر
جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین
که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار
امید عالی تویی وفا کن امید من
زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست به رادی گشای طبع به شادی زدای
روز به دولت شمر عمر به راحت گذار
بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر
عنان فرمان شاه به دست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم تو را
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار
خاک نبینی به ره خرده نقره بساط
ابر نبینی ازو ریزه کافوربار
شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
نز پی مستی همی هیچ سری را خمار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
دانی امسال چیست جهان به سورست شاد
که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار
عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شکل هلال
کوهی و بر روی او رخشان زر عیار
کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار
باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها
وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار
ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر
منزل منزل برو سعد فلک را نثار
دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو
در هنر مملکت دیده نبد روزگار
ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر
دیده دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام
عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار
ای به بر مهر تو مهر فروزان سها
وی به بر کین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو کوه ندارد یسار
تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار
پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سرکه های تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خار زار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار
لابد چونین بود کافی و بسیار فن
بی شک زینسان رسد محتشم نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جان فروز
با خرد بیکران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت
وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر
گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار
رود ز خوبان دهر جست بر رود زن
می ز بتان طراز خواست کف می گسار
روی زمین کوفتی نام نکو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار
دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
که من چه بینم همه در فزع این حصار
چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار
دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار
کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر
جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین
که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار
امید عالی تویی وفا کن امید من
زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست به رادی گشای طبع به شادی زدای
روز به دولت شمر عمر به راحت گذار
بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر
عنان فرمان شاه به دست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم تو را
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - مدح جمال الملک رشید
چون ببستم کمر به عزم سفر
آگهی یافت سرو سیمین بر
رنجه و تافته به رسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در
گه به فندق همی شخود سمن
گه به لؤلؤ همی گزید شکر
مر مرا گفت ای عزیز رفیق
همه با رنج و محنتی تو مگر
از تو بازیچه ای عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر
گاه سنگت کند همی بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همبر
گاه در حبس ها بداری پای
گاه در دشت ها برآری پر
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر
ای عجب لااله الاالله
بخت باشد از این مخالف تر
گیرم از من به عجز بشکیبی
یا ندارد بر تو عشق خطر
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر
مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر
آنکه او را خدای عزوجل
داد علم علی و عدل عمر
آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملک را زیور
آنکه با خلق او ندارد بوی
نافه مشک و بیضه عنبر
خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر
رای او را سها بود خورشید
خشم او را شرر بود آذر
بر ندارد سخای کفش را
بحر پر در و کان پر گوهر
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و چنبر محور
مهر او کرد شکر از حنظل
کین او ساخت حنظل از شکر
دهر با عزم او ندارد زور
مهر با رای او ندارد فر
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر
به کمالش همی ببالد ملک
تاب جودش همی بکاهد زر
جان او پیش جان خلق جهان
گشته از تیر روزگار سپر
عدل شافی او به هر بقعه
رای کافی او به هر کشور
هیبت او چو شیر وقت نخیز
بسته بر نائبات راه گذر
ظلم را همچو باز دوخته چشم
فته را همچو مار کوفته سر
ای جهان را به مکرمت ضامن
وی خرد را به راستی داور
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر
از قضا پیش من نهاد رهی
که در او وهم کور گردد و کر
آب حوضش به طعم چون ز قوم
برگ شاخش به شکل چون نشتر
من درین ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر
به سم باره باز خواهم کرد
هر زمانی صحیفه های عبر
همه شب بر ستاره خواهم بست
به طلوع و غروب وهم و نظر
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر و به بر
از فراق هوای مجلس تو
با لب خشک و با دو دیده تر
رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از سوز چون دل مجمر
ژاله گشته سرشک من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر
از پی نور در شبان سیاه
آرزومند طلعت تو بصر
مدح های تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر
ساخت خواهم ز نام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه نر
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کردهات سمر
تا ببینمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پیکر
بود خواهم ز هجر تو همه روز
بی قرار و نوان چو نیلوفر
دیده بی تو نخواهدم نعمت
دست بی تو نگیردم ساغر
بر من از فرقتت حرام بود
ناله نای و نغمه مزمر
دوری بزم تو بخواهد بر
زآتش طبع من فروغ و شرر
زنگ خواهد زد از جدایی تو
خاطر آبدار چون خنجر
عز من بی تو بود خواهد ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضر
بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور
تا همی باشدم به مدح و به شکر
طبع و خاطر قوی و کاریگر
مدح های تو بارم از خامه
شکرهای تو خوانم از دفتر
گر بدانجا کشد زمانه مرا
که برو سودمند نیست حذر
والله ار در جهان چو من یابی
هیچ مداح و بنده و چاکر
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید به بوستان عرعر
به جلالت عنان دولت گیر
به سعادت بساط فخر سپر
دورها جشن های دولت بین
قرن ها سالهای عمر شمر
بر تن تو ز خرمی کسوت
بر سر تو ز فرخی افسر
گشته گردون به حلم تو گردان
داده گردن به امر تو اختر
آگهی یافت سرو سیمین بر
رنجه و تافته به رسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در
گه به فندق همی شخود سمن
گه به لؤلؤ همی گزید شکر
مر مرا گفت ای عزیز رفیق
همه با رنج و محنتی تو مگر
از تو بازیچه ای عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر
گاه سنگت کند همی بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همبر
گاه در حبس ها بداری پای
گاه در دشت ها برآری پر
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر
ای عجب لااله الاالله
بخت باشد از این مخالف تر
گیرم از من به عجز بشکیبی
یا ندارد بر تو عشق خطر
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر
مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر
آنکه او را خدای عزوجل
داد علم علی و عدل عمر
آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملک را زیور
آنکه با خلق او ندارد بوی
نافه مشک و بیضه عنبر
خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر
رای او را سها بود خورشید
خشم او را شرر بود آذر
بر ندارد سخای کفش را
بحر پر در و کان پر گوهر
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و چنبر محور
مهر او کرد شکر از حنظل
کین او ساخت حنظل از شکر
دهر با عزم او ندارد زور
مهر با رای او ندارد فر
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر
به کمالش همی ببالد ملک
تاب جودش همی بکاهد زر
جان او پیش جان خلق جهان
گشته از تیر روزگار سپر
عدل شافی او به هر بقعه
رای کافی او به هر کشور
هیبت او چو شیر وقت نخیز
بسته بر نائبات راه گذر
ظلم را همچو باز دوخته چشم
فته را همچو مار کوفته سر
ای جهان را به مکرمت ضامن
وی خرد را به راستی داور
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر
از قضا پیش من نهاد رهی
که در او وهم کور گردد و کر
آب حوضش به طعم چون ز قوم
برگ شاخش به شکل چون نشتر
من درین ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر
به سم باره باز خواهم کرد
هر زمانی صحیفه های عبر
همه شب بر ستاره خواهم بست
به طلوع و غروب وهم و نظر
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر و به بر
از فراق هوای مجلس تو
با لب خشک و با دو دیده تر
رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از سوز چون دل مجمر
ژاله گشته سرشک من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر
از پی نور در شبان سیاه
آرزومند طلعت تو بصر
مدح های تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر
ساخت خواهم ز نام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه نر
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کردهات سمر
تا ببینمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پیکر
بود خواهم ز هجر تو همه روز
بی قرار و نوان چو نیلوفر
دیده بی تو نخواهدم نعمت
دست بی تو نگیردم ساغر
بر من از فرقتت حرام بود
ناله نای و نغمه مزمر
دوری بزم تو بخواهد بر
زآتش طبع من فروغ و شرر
زنگ خواهد زد از جدایی تو
خاطر آبدار چون خنجر
عز من بی تو بود خواهد ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضر
بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور
تا همی باشدم به مدح و به شکر
طبع و خاطر قوی و کاریگر
مدح های تو بارم از خامه
شکرهای تو خوانم از دفتر
گر بدانجا کشد زمانه مرا
که برو سودمند نیست حذر
والله ار در جهان چو من یابی
هیچ مداح و بنده و چاکر
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید به بوستان عرعر
به جلالت عنان دولت گیر
به سعادت بساط فخر سپر
دورها جشن های دولت بین
قرن ها سالهای عمر شمر
بر تن تو ز خرمی کسوت
بر سر تو ز فرخی افسر
گشته گردون به حلم تو گردان
داده گردن به امر تو اختر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - باز در مدح او
آن لعبت کشمیر و سرو کشمر
چو ماه دو هفته درآمد از در
با زیور گردان کارزاری
با مرکب تازی و خنگ زیور
در زلف دوتایش جمال پیدا
در چشم سیاهش دلال مضمر
سینه ش چو ز سیم سپید تخته
جعدش چو ز مشک سیاه چنبر
بنشست چو یک توده گل به پیشم
بربود دل من بدان دو عبهر
گفتا که همایونت باد و فرخ
این عید و صد عید و جشن دیگر
بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور
گفتم که بوم با سعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر
آن بنده که هر روز بامدادان
بوسد ز می قصر شاه صفدر
محمود شهنشاه سیف دولت
تاج سر شاهان هفت کشور
آن شاه مظفر امیر غازی
فرزند شهنشاه ابوالمظفر
در دولت عالی چو روح در تن
در ملکت باقی چو عقل در سر
ای دست بزرگی تو نهاده
بر تارک دولت ز عدلت افسر
ای کشتی خشم تو را همیشه
حلم تو به دریای عفو لنگر
بر کف تو فرضست مال دادن
زیرا که شدست از سخا توانگر
با عز کف تو بیافت باده
چون روی ولی تو گشت احمر
تا زر بر تو خوار دید خود را
چون روی عدوی تو گشت اصفر
مؤمن ز حسام تو گشته ایمن
کافر ز سنان تو برده کیفر
گردون به بر همت تو مرکز
دریا به بر کف تو چو فرغر
هر خامه که نامت نبشت خواهد
بدود به سر و دیده روی دفتر
هر خطبه که نام تو برد روزی
گردون شود از افتخار منبر
گویی که قضا را خدایگانا
با خنجر تو کرده اند همبر
هر جا که قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر
از بس که بر او مهر نصرت تست
ماننده کان گشت پر ز گوهر
وز بس که بر او فتح داده بوسه
رویش همه شد سر به سر مجدر
شاها تو سلیمان روزگاری
مرغان تو تیرهای با پر
چون باد تو را مرکبان تازی
با باد همه همعنان و همبر
آمد ملکا عید و رفت روزه
بنشین به مراد و بخواه ساغر
در دولت و اقبال باش دایم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر
میمون و همایونت عید تازی
عید رمضان و سنت پیمبر
مقبول کناد از خیر و طاعت
روزی ده خلق ایزد اکبر
بادات مصون بقای دولت
تا هست همیشه فلک مدور
چو ماه دو هفته درآمد از در
با زیور گردان کارزاری
با مرکب تازی و خنگ زیور
در زلف دوتایش جمال پیدا
در چشم سیاهش دلال مضمر
سینه ش چو ز سیم سپید تخته
جعدش چو ز مشک سیاه چنبر
بنشست چو یک توده گل به پیشم
بربود دل من بدان دو عبهر
گفتا که همایونت باد و فرخ
این عید و صد عید و جشن دیگر
بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور
گفتم که بوم با سعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر
آن بنده که هر روز بامدادان
بوسد ز می قصر شاه صفدر
محمود شهنشاه سیف دولت
تاج سر شاهان هفت کشور
آن شاه مظفر امیر غازی
فرزند شهنشاه ابوالمظفر
در دولت عالی چو روح در تن
در ملکت باقی چو عقل در سر
ای دست بزرگی تو نهاده
بر تارک دولت ز عدلت افسر
ای کشتی خشم تو را همیشه
حلم تو به دریای عفو لنگر
بر کف تو فرضست مال دادن
زیرا که شدست از سخا توانگر
با عز کف تو بیافت باده
چون روی ولی تو گشت احمر
تا زر بر تو خوار دید خود را
چون روی عدوی تو گشت اصفر
مؤمن ز حسام تو گشته ایمن
کافر ز سنان تو برده کیفر
گردون به بر همت تو مرکز
دریا به بر کف تو چو فرغر
هر خامه که نامت نبشت خواهد
بدود به سر و دیده روی دفتر
هر خطبه که نام تو برد روزی
گردون شود از افتخار منبر
گویی که قضا را خدایگانا
با خنجر تو کرده اند همبر
هر جا که قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر
از بس که بر او مهر نصرت تست
ماننده کان گشت پر ز گوهر
وز بس که بر او فتح داده بوسه
رویش همه شد سر به سر مجدر
شاها تو سلیمان روزگاری
مرغان تو تیرهای با پر
چون باد تو را مرکبان تازی
با باد همه همعنان و همبر
آمد ملکا عید و رفت روزه
بنشین به مراد و بخواه ساغر
در دولت و اقبال باش دایم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر
میمون و همایونت عید تازی
عید رمضان و سنت پیمبر
مقبول کناد از خیر و طاعت
روزی ده خلق ایزد اکبر
بادات مصون بقای دولت
تا هست همیشه فلک مدور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - هم در ستایش آن شهریار
چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر
بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر
نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر
ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر
شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر
همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر
به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر
به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر
بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر
ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر
به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور
به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر
بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر
نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر
ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر
شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر
همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر
به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر
به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر
بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر
ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر
به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور
به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - وصف بهار و مدح ثقة الملک طاهر بن علی
رنگ طبعی به کار برده بهار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روی گل دارد
مانوی کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر کار کرد کار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اکنون ز میرم و دیبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم های شکوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطر افروز
به چنین روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یکدگر را گرفته اند کنار
طبع گوید که باده خور که ز خاک
لاله روید همی قدح کردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقت الملک طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر کریم شکر گزار
تا همی ابروار باری تو
شاخ های امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده به رأی
گوهر ملک را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عیشش به تلخی و تنگی
دیده مور گشت و زهره مار
آتش هیبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی کو بکند گردد خار
ورنه از بندگی به تو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
کین تو گر نهد به آب قدم
زو بخیزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحیفه احسان
نام تو بر جریده اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بی مقدار
کانچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام که تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
کشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد کنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیکر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیکار
نه ز من جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تیز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچ وقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجی است
بر سر کوه در میانه غار
روز بر من سیاه کرد چو شب
روزی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پرخون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد وقار
با من این روزگار بین که چه کرد
جور این روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خدای ناترسان
در یکی زاویه ز حبس بشار
دعوی زیرکی همی کردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همی باطلم کنی شاید
ده یک آن به نظم و نثر بیار
گفته ام رنج های خویش بسی
چه کنم هر زمان همی تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملک دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزان را به طبع کرده بهار
بگذر این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روی گل دارد
مانوی کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر کار کرد کار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اکنون ز میرم و دیبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم های شکوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطر افروز
به چنین روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یکدگر را گرفته اند کنار
طبع گوید که باده خور که ز خاک
لاله روید همی قدح کردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقت الملک طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر کریم شکر گزار
تا همی ابروار باری تو
شاخ های امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده به رأی
گوهر ملک را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عیشش به تلخی و تنگی
دیده مور گشت و زهره مار
آتش هیبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی کو بکند گردد خار
ورنه از بندگی به تو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
کین تو گر نهد به آب قدم
زو بخیزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحیفه احسان
نام تو بر جریده اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بی مقدار
کانچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام که تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
کشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد کنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیکر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیکار
نه ز من جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تیز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچ وقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجی است
بر سر کوه در میانه غار
روز بر من سیاه کرد چو شب
روزی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پرخون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد وقار
با من این روزگار بین که چه کرد
جور این روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خدای ناترسان
در یکی زاویه ز حبس بشار
دعوی زیرکی همی کردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همی باطلم کنی شاید
ده یک آن به نظم و نثر بیار
گفته ام رنج های خویش بسی
چه کنم هر زمان همی تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملک دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزان را به طبع کرده بهار
بگذر این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - مدح اختری و التزام به نام اختری و اختر
ای اختری نه یی تو مگر اختر
گردون فضل گشته به تو انور
آن اختری که سعد بود بی نحس
آن اختری که نفع بود بی ضر
اندر بروج مدح و ثنا شعرت
سایر چو اختر است به هر کشور
شعرت رسیده در ندب ظلمت
چشم مرا به نور یکی اختر
طبعی که راه گم کند او را تو
چو اختری به سوی خرد رهبر
مسعود گشت اختر بخت من
زین نظم نورمند فلک پیکر
در نظم چون خط سیهت دیدم
چون اختران معانی او یکسر
دانم شنیده ای که چو اختر من
هستم ز کوه تنگ به گردون بر
اختر مقاومت نکند با من
چون زو نیم به قدر و محل کمتر
از لرزه همچو اخترم آن ساعت
کز مشرق آفتاب برآرد سر
روزم شبست و در شب تاری من
بیدار همچو اختر بر محور
بر قد همچو چنبر من اشکم
چون اختران گردون بر چنبر
نشگفت ار اخترش شکفد از من
گز کف کبود شد چو سپهرم بر
صد باختر چو اختر اگر دیدم
ویحک چرا نبینم یک خاور
اندر میان اوج چرا زینسان
چون اختر از هبوط شدم مضطر
چون اخترانم از دل و از خاطر
زان همچو اخترم به وبال اندر
چون اخترم شگفت مکن چندین
گر محترق شدم از گران خور
چون خسرو سپهر محل آمد
اختر به جانش بنده شد و چاکر
چندین همی محاق چرا بینم
زین نور آفتاب ضیا گستر
شد مویه گر چو کیوان بخت من
زان پس که بود زهره خنیاگر
از پاکی ار چو مشتریم در دل
بهرام وار چون بودم آذر
نه من عطاردم که به هر حالی
هر روز هست سوزش من بی مر
من سوخته ز اختر وارونم
این اخترست یارب یا اخگر
چون اختر ارچه رفته ام از خانه
راجع چرا همی نشوم ز ایدر
اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد
چو آتش از مشبکه مجمر
وز اختر شهاب فلک هر سو
گردد چو سنگ زردیشان زر
شب را به گوش و گردن بربندد
از اختران و خاطر جان زیور
تا روز از اشک دیده گلگونم
چون اختران نگون بودم خاور
زین اختران دیده که همچون در
بینی روان شده پس یکدیگر
گویی مکلل است مرا بالین
گویی مرصع است مرا بستر
هر شب که نو برآیند از گردون
این اختران شوخ نه جاناور
گردند هر زمان ز قضای بد
رنج و غم مرا پدر و مادر
آخر نه کم ز اخترم شود نیز
چون اخترم شود به سعادت فر
ابیات تو همین عددست آری
معنیست اندر اخترم از هر در
گردون فضل گشته به تو انور
آن اختری که سعد بود بی نحس
آن اختری که نفع بود بی ضر
اندر بروج مدح و ثنا شعرت
سایر چو اختر است به هر کشور
شعرت رسیده در ندب ظلمت
چشم مرا به نور یکی اختر
طبعی که راه گم کند او را تو
چو اختری به سوی خرد رهبر
مسعود گشت اختر بخت من
زین نظم نورمند فلک پیکر
در نظم چون خط سیهت دیدم
چون اختران معانی او یکسر
دانم شنیده ای که چو اختر من
هستم ز کوه تنگ به گردون بر
اختر مقاومت نکند با من
چون زو نیم به قدر و محل کمتر
از لرزه همچو اخترم آن ساعت
کز مشرق آفتاب برآرد سر
روزم شبست و در شب تاری من
بیدار همچو اختر بر محور
بر قد همچو چنبر من اشکم
چون اختران گردون بر چنبر
نشگفت ار اخترش شکفد از من
گز کف کبود شد چو سپهرم بر
صد باختر چو اختر اگر دیدم
ویحک چرا نبینم یک خاور
اندر میان اوج چرا زینسان
چون اختر از هبوط شدم مضطر
چون اخترانم از دل و از خاطر
زان همچو اخترم به وبال اندر
چون اخترم شگفت مکن چندین
گر محترق شدم از گران خور
چون خسرو سپهر محل آمد
اختر به جانش بنده شد و چاکر
چندین همی محاق چرا بینم
زین نور آفتاب ضیا گستر
شد مویه گر چو کیوان بخت من
زان پس که بود زهره خنیاگر
از پاکی ار چو مشتریم در دل
بهرام وار چون بودم آذر
نه من عطاردم که به هر حالی
هر روز هست سوزش من بی مر
من سوخته ز اختر وارونم
این اخترست یارب یا اخگر
چون اختر ارچه رفته ام از خانه
راجع چرا همی نشوم ز ایدر
اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد
چو آتش از مشبکه مجمر
وز اختر شهاب فلک هر سو
گردد چو سنگ زردیشان زر
شب را به گوش و گردن بربندد
از اختران و خاطر جان زیور
تا روز از اشک دیده گلگونم
چون اختران نگون بودم خاور
زین اختران دیده که همچون در
بینی روان شده پس یکدیگر
گویی مکلل است مرا بالین
گویی مرصع است مرا بستر
هر شب که نو برآیند از گردون
این اختران شوخ نه جاناور
گردند هر زمان ز قضای بد
رنج و غم مرا پدر و مادر
آخر نه کم ز اخترم شود نیز
چون اخترم شود به سعادت فر
ابیات تو همین عددست آری
معنیست اندر اخترم از هر در
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در نصیحت و ستایش منصور بن سعید
چند گویی که نشنوندت راز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - مدح عبدالحمید بن احمد
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس